در شب تاسوعاي حسيني سال 1336ه ش ، در خانواده اي كشاورز در روستاي خامنه شهرستان شبستر در استان آذربايجان شرقي به دنيا آمد .در زمان خردسالي بسيار پرجنب و جوش و فعال بود و با وجود اينكه به خاطر زيبارويي ، نگران خروج او از خانه وچشم زخم ديگران بودند ولي بيشتر اوقات را در بيرون منزل با همسالانش ، بازيهاي رايج محلي و فوتبال مي كرد . گاهي اوقات در صورت لزوم به كمك پدرش در مزرعه مي رفت و يا به چراي گوسفندان مي پرداخت . شعبه توزيع نفت روستا در اختيار پدرش بود واو براي كمك به آنجا مي رفت .
دوره ابتدايي را در شش سالگي و در سالهاي 47-1342 در دبستان معرفت زادگاهش به پايان رساند . سپس دوره متوسطه را در سال 1348 در هنرستان فني خامنه در رشته برق و الكترونيك ادامه داد . در تحصيل بسيار جدي بود و در مواقعي كه بازرسان براي بررسي وضعيت تحصيلي مدارس مي آمدند ، مسئولين مدرسه او را براي پاسخ گويي و انجام كارهاي فني آزمايشگاه انتخاب مي كردند كه به خوبي از عهده كارها برمي آمد . در آن زمان مدارس دوره دبيرستان مختلط بود و دختر و پسر در يك كلاس درس مي خواندند و معلمين نيز مختلط بودند . او سعي مي كرد گرفتار آلودگي هاي محيط تحصيل نشود و بارها نسبت به نحوه پوشش معلمان زن به مدير هنرستان اعتراض كرد تا جايي كه نزديك بود از مدرسه اخراج شود . به علت اين كه سال چهارم در آن مدرسه تشكيل نمي شد به ناچار به شهرستان تبريز رفت و در منزلي اجاره اي ساكن شد و نوبت اول و دوم امتحانات را با موفقيت به پايان برد ، اما اين دوران با اوج گيري انقلاب همزمان شد و او به خاطر شركت در راهپيمايي ها و تظاهرات ترك تحصيل كرد و به زادگاهش مراجعت نمود .
پس از بازگشت به شبستر در برگزاري راهپيمايي ها و تظاهرات نقش مؤثري ايفا كرد .
در برگزاري مراسم عزاداري خصوصاً مراسم و هيئتهاي عزاداري امام حسين شركت فعال داشت . هميشه از مداح مي خواست كه نوحه امام حسين و حضرت زينب را بخواند و او نيز بلافاصله شروع به گريه مي كرد . به سادات علاقه مند بود . وقتي يكي از دوستانش كه سيد بود از خدمت سربازي بازگشت جلوي پايش قرباني كرد و گفت : « من عاشق سيدها هستم . »
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت بسيج مساجد در مي آيد و در ستادها و پايگاه هاي بسيج ، خصوصاً بسيج مساجد به فعاليت پرداخت . و پس از آن به عضويت سپاه انقلاب اسلامي درآمد . با شروع جنگ تحميلي با اين عقيده كه « ناموس ملت ايران در خطر است » عازم مناطق عملياتي شد و از اين پس به طور مستمر در جبهه ها حضور يافت . او حتي وقتي براي تشييع جنازه دوست شهيدش به شبستر آمد بدون اين كه به منزل برود به جبهه بازگشت . يك سال درجبهه بودو به مرخصي نرفت تا اينكه برادرش به منطقه جنگي رفت و با اصرار او را راضي كرد به مرخصي نزد خانواده برود . ولي بعد از يك روز بار ديگر به جبهه بازگشت .
محمدباقر با اصرار خانواده با خانم رقيه حسين قلي ازدواج كرد . او با لباس جنگي و اسلحه به خواستگاري رفت و در جواب خواهرش كه گفت : « با اين وضع كه مي آيي از تو مي ترسند . » اظهار داشت : « نمي خواهم زندگي من با دروغ شروع شود و چون اهل جبهه و جنگ هستم مي خواهم اين را بدانند . » در اولين ديدار به همسرش گفت : « اگر مي خواهي با من ازدواج كني بايد بداني من بيشتر وقتها در جبهه هستم و در اين مورد بايد مرا درك كني . » به گفته همسرش اين صداقت و اعتقاد راسخ به حضور در جبهه موجب شد كه وصلت آنها سر بگيرد . مراسم عقد نزد حجت الاسلام عالمي ، امام جمعه شبستر و بسيار ساده برگزار شد . وقتي يكي از خواهرانش به دست زدن پرداخت ، بسيار ناراحت شد و گفت :
در حالي كه بسياري از دامادها روي دستهايم شهيد شده اند ، چطور ممكن است در اين مراسم جشن بگيريم و كف بزنيد . اينها بماند براي بعد از پيروزي در جنگ .
اولين كاري كه پس از ازدواج انجام داد ترك سيگار بود و زود به مرخصي مي آمد .
از خود گذشتگي خاصي داشت . با اين كه يكي از بستگان نزديكش به عللي با وي كدورت داشت ولي وقتي پسرش مريض شد به محض اطلاع پيشقدم شد و به اتفاق همسرش براي عيادت به منزل آن شخص رفت . در مواقعي كه در مرخصي در پشت جبهه بود بيشتر در مسجد و در ستادهاي بسيج به سر مي برد . حقوق دريافتي از سپاه را در راه جبهه خرج مي كرد و يا براي كمك به محرومين به حساب 100 حضرت امام خميني واريز مي نمود .
در صرف بيت المال دقت زيادي داشت . حتي اگر حبه قندي به هنگام چاي خوردن به زمين مي افتاد و كسي آن را برنمي داشت ناراحت مي شد و مي گفت :
براي تهيه قند زحمت كشيده شده و كساني كه اين را به جبهه ارسال كرده اند با رنج و زحمت آن را فراهم آورده اند و بايد قدر آن را بدانيم .روزي براي كاري شخصي ، عازم بندر شرفخانه شد اما قبل از عزيمت ماشيني را كه در جبهه در اختيار داشت به مقر فرماندهي آورد و تحويل داد و با اتوبوس عازم شد . از صفات بارز او پرهيز از غيبت بود و سريعاً عكس العمل نشان مي داد و با گفتن « لا اله الا الله » مانع مي شد . از اولين افرادي بود كه در نماز جماعت شركت و همه را به آن سفارش مي كرد . ستاري در عملياتهاي متعددي از جمله رمضان ، والفجر 1 ، حاج عمران شركت داشت ولي عمده فعاليت او به مدت پنج سال در جبهه كردستان به ويژه منطقه پيرانشهر بود . گروه هاي ضدانقلاب در كردستان از او خيلي وحشت داشتند و او را « باقر قصاب » مي خواندند و براي سرش جايزه تعيين كرده بودند . يكي از همرزمانش نقل مي كند :
در منطقه پيرانشهر در خرابه اي مشغول خوردن ناهار بوديم كه ناگهان شنيدم كه گفته مي شود : « باقرخان خودت را حاضر كن كه بعد از چند دقيقه كباب خواهي شد . » ابتدا فكر كرديم كه بچه هاي خودمان هستند كه شوخي مي كنند ، ولي وقتي بار ديگر اين مطلب از طريق بلندگو تكرار شد فهميديم كه كار گروه هاي ضدانقلاب است . ستاري خيلي خونسرد بود و من هم به شوخي گفتم : اگر كباب كنند ما هم مي خوريم ! محمدباقر گفت : « نه فقط آنها مي توانند بخورند . » ما توانستيم با شكستن ديوار محاصره باز از آنجا جان سالم به در ببريم .
در مقابل ، مردم كردستان بسيار به او علاقه مند بودند . وقتي در پيرانشهر مجروح شد و جهت مداوا به بيمارستان شهداي تبريز انتقال يافت ، ابتدا مجروح شدنش را به كسي اطلاع نداد ولي از پيرانشهر به خانواده اش اطلاع دادند و آنها وقتي به ملاقاتش رفتند با ناراحتي گفت : « چه كسي به شما گفته است ، مي خواستم بعد از بهبودي به جبهه برگردم . » عده اي از پيشمرگان كرد هم براي عيادتش آمده و مقدار زيادي عسل و پسته آورده بودند و تقاضا مي كردند : « چون باقر در منطقه ما زخمي شده است لازم است او را نزد خودمان ببريم و درمانش كنيم . » پس از اينكه از بيمارستان مرخص شد و به منزل رفت چون به پايش وزنه بسته بودند براي انجام كارهايش از كسي كمك نمي گرفت و تنها از برادر كوچكش تقاضاي كمك مي كرد و با اينكه فرمانده گردان بود هيچگاه خودنمايي نمي كرد و مي گفت : « اين مسئوليت كه بر عهده من نهاده شده برايم بي ارزش است و مقام بايد از ناحيه خداوند باشد . اين روحيه رادر ميان افرادش هم رواج داده بود . در كارهاي جمعي آنچنان بود كه اگر كسي او را نمي شناخت نمي فهميد كه فرمانده است . به هنگام ساختن سنگر ، كفشهايش را در مي آورد و ملاط درست مي كرد . داخل گوني ها خاك مي ريخت و در مواقعي كه راننده نبود ، رانندگي مي كرد . يكي از دوستانش نقل مي كند :
گردان ثارالله در منطقه اي به محاصره درآمد و تنها راه فرار معبر باريكي بود كه ستاري ابتدا همه افرادش را از آنجا عبور داد و خودش براي جمع آوري اطلاعات از دشمن آنجا ماند . چون مدت زيادي طول كشيد نگران شديم . وقتي برگشتيم او را در حالي كه تير خورده بود و زخمي شده بود به عقب برگردانديم .
يكي ديگر از همرزمانش به ياد مي آورد :
در عمليات والفجر 1 از من خواست از او در كنار پرچم قرمز رنگي كه عبارت « يا حسين » روي آن نوشته بود ، عكس يادگاري بگيرم و گفت « من لياقت اين را ندارم ولي شايد خدا بخواهد من هم به شهادت برسم و اين يادگاري از محبت و علاقه ام به امام حسين (ع) باشد . »
در آخرين اعزام به جبهه به مادرش گفت : « اين بار آخرين بار است كه به جبهه مي روم و ديگر برنمي گردم و همسرم را به شما مي سپارم . »
پس از اعزام ، دو روز قبل از شروع عمليات در حاج عمران به دوستانش گفت : « من آگاهم كه در اين عمليات به شهادت مي رسم . » پس از شروع عمليات در منطقه پيرانشهر ، گردان ثارالله در اطراف كله قندي مستقر بود كه نيروهاي عراقي به آن حمله كردند و به خاطر موقعيت طبيعي بهتري كه داشتند گردان را به محاصره درآوردند . به ستاري پيشنهاد مي شود كه به گردان فرمان عقب نشيني بدهد ، ولي او مخالفت كرد و گفت : « اگر برگرديم اين منطقه اشغال مي شود . » لذا تصميم به مقاومت گرفت و در حالي كه گردان را براي مقاومت هدايت مي كرد ، در اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد و جنازه اش دو روز در صحنه عملياتي باقي ماند . شهادت او زماني اتفاق افتاد كه هنوز دوران نامزدي را مي گذراند و عروسي نكرده بود .
سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تاريخ شهادت او را 24 ارديبهشت 1365 در منطقه پيرانشهر در اثر اصابت تركش خمپاره به سر اعلام كرد .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384
خاطرات
مادرشهيد :
روزي در ايام عاشورا به خانه نيامد . با نگراني به دنبالش رفتيم و او را در حالي كه جلوي زيارتگاه خامنه با دوستانش در حال تظاهرات بود يافتيم و هر چه اصرار كرديم به خانه نيامد و ساعت سه نيمه شب به منزل مراجعت كرد .
همسرشهيد :
هر روز براي اعزام ، به جبهه مي رفت و روز بعد برمي گشت . پنج روز قبل از شهادت به منزل آمد و من گفتم چرا نرفتي ؟ گفت : « نمي دانم چرا نمي توانم از اينجا دل بكنم ، اما بالاخره رفت . »