فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

نورالدّين مقدّم

 

سال 1340 ه ش درخانواده اي مؤمن در شهرستان مراغه به دنيا آمد ودر دامان پاک پدر و مادري مؤمن و متديّن پروررش يافت. از کودکي در کنار پدر بزرگوارش به يادگيري علم و قرائت قرآن پرداخت.
به شرکت در مراسم ديني،جلسات مذهبي،تفسيراحکام و نهج البلاغه علاقه مند بود .اوصيقل روح و تقويت بنيه مکتب خود را در آنها يافته بود و همواره مورد احترام همسالان و دوستان خود بوده و يار و ياور پدر و مادرش بود.
با توجه به اينکه از دوران خردسالي به يادگيري قرآن مبادرت ورزيده بود در مسابقات داخلي قرآن رتبه اوّل را کسب نمود.
دورة دبيرستان رشتة ادبيات و علوم انساني مناسب با روحيات خود برگزيد.در اين دوران با رشد افکار سياسي در جلسات مذهبي و ديني(امام جعفر صادق(ع) –انجمن جوانان)به فراگيري علوم ديني و شناخت واقعي چهرة رژيم فاسد پهلوي پرداخت و با افکار والاي معمار انقلاب،امام خميني،آشنا شد.در دوران انقلاب اسلامي نيز همگام با سيل خروشان امّت اسلام به مبارزه عليه رژيم شاه پرداخت.
در تمام صحنه ها ومبارزات بر ضد رژيم شاه شرکت داشت . اعلاميه و عکس هاي حضرت امام را مخفيانه پخش مي نمود, مأموران رژيم براي دستگيري او تلاشهاي زيادي کردند.
چندين بارمورد ضرب و شتم پليس قرار گرفت و جاي باطوم ايادي رژيم در بدن ايشان مانده بود. با عشق به اسلام و آرمانهــــاي حضرت امام(ره)در راهپيمائي هاي دوران انقلاب کوشش
بسيار مي کرد و با پيروزي انقلاب اسلامي همراه با برخي از دوستان خود از جمله شهيد حق نظـري سلاح به دوش گرفته به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب پرداختند.
پس از تشکيل سپاه،از اوّلين کساني بودند که در اين نهاد مقدّس ثبت نام کرده و مشغول گذراندن دورة آموزش نظامي شدند. پس از اتمام آموزش جهت مبارزه با ضد انقلاب داخلي به مهاباد که مرکز تجمع افراد خود فروخته حزب منحلة دمکرات بود رفت وبه مبارزه با آنها پرداخت. پس از آرام سازي و پاک سازي اين شهر به مراغه مراجعه و با توجه به کارداني اش به عنوان مسئول اعزام نيرو انتخاب شد .
با شروع جنگ تحميلي او با جديت تمام به سازماندهي و اعزام نيرو مبادرت ورزيد.
عشق به دفاع از اسلام و سرحدات جمهوري اسلامي ايران و لبيک به بيانات حضرت امام مانع از آن شد که در پست هاي اداري خدمت نمايد و با اصرار زياد راهي جبهه هاي حق عليه باطل شد.
شهيد نورالدّين مقدّم در سال 1359 عازم جبهه هاي حق عليه باطل در محور آبادان شدند و در عملياتهاي مختلفي که براي آزادي خرمشهر صورت مي گرفت شرکت نمودند.
روزها و ماه ها مي گذشت و ايشان همچنان در جبهه بودند.و لحظه اي سنگرهاي عدالت و دفاع را ترک نمي گفتند و با عنايت به کارداني شهيد،ايشان به عنوان فرمانده گردان زرهي انتخاب و با رشادت ها و شرکت در عمليّاتهاي مختلف از جمله بيت المقدس آزادي خرمشهر ،مسلم ابن عقيل،ثامن الائمه،خيبر، والفجر1و4 و عمليّات والفجر8 مسئوليت سنگين مقابله با ماشين جنگي مدرن ارتش عراق را به عهده داشت.
نورالدّين به ندرت به مرخصي مي آمد و مي گفت ما نبايد جبهه را خالي بگذاريم و دفاع از آرمانهاي انقلاب و وطن اسلامي جزء وظايف شرعي و اخلاقي ماست.
در عمليات والفجر 8 که از ناحية کتف زخمي شده بود براي استراحت چند روز به پشت جبهه آمد ولي شور و شوق جبهه موجب گرديد،بدون بهبود ي کامل دوباره به جبهه برگردد.
مصمّم،صبور،مهربان،باگذشت و کم توقّع بود .همه چيز را براي همگان مي خواست . با زير دستانش مهربان و خوشرو بود و هميشه از پدر و مادر وفرماندهانش فرمان پذيري داشت
.سردار امين شريعتي فرمانده لشکر عاشورا درباره اش مي گويد: در عمليّات والفجر 8 با گردان خود نقش مهمّي را به عهده داشتند . در اواخر ايشان را مي ديدم که يک حالتي داشتند , انگار دنبال گمشده اي هستند و من با توجه به شناختي که از روحيّات ايشان داشتم مي دانستم که شهيد مقدّم ماندني نيست و به مهماني خدا دعوت شده است .
ما در کنار کرخه جلسه اي با فرماندهان گردان ها داشتيم و با توجه به گرم بودن هوا و عطش برادران و نبود آب آشاميدني در خلال صرف شام شهيد مقدّم آب گل آلود کرخه را در ظرفي بزرگي براي صاف شدن ريخته تا اينکه برادران تشنه لب نباشند.

وقتي براي مدت کوتاهي جهت استراحت به منزل مي آمدند،در کارها به خانواده کمک مي کرد و برادران ديگرش را تشويق به رعايت ادب و اخلاق و اطاعت از پدر و مادر مي نمود.
هميشه توصيه مي کردند به نماز اوّل وقت و فراموش نکردن روزه و مي گفتند همه در محضر خدا هستيم و خدا حاضر و ناظر بر اعمال ماست،مواظب اعمال خود باشيد و تذکّر مي دادند که در مجالسي که در آن بوي دوري از خدا و اسلام مي آيد شرکت نکنيد.
زماني که در آخرين مرخصي خويش به سر مي بردند در موقع خدافظي نام يکايک فاميل را برده و حلاليت خواست و گوئي به مسا فرت دور و دراز مي روند .
با غروب خورشيد روز 29/2/1365 در منطقة فاو باد گرمي مي ورزيد.شهيد مقدّم لباسهاي سبز رنگ سپاه را پوشيده بود, نگران و بي تاب قدم مي زد و به افق چشم دوخته بود.آرام آرام عقربه هاي ساعت روي 9:30 قرار مي گرفت.دشمن بعثي گلوله توپي را آماده کرده و ماسوره اش را کشيده بود . صداي غرش توپ بلند شد..شهيد مقدّم نفسش را تازه کرد و خود را به خدا سپرد در آن لحظه صداي انفجار شديدي بلند شد و او رابه گوشه اي پرتاب نمود .
سر انجــام با فرياد يا مهدي چشمان پر فروغش را براي هميشه از ديدن اين دنياي پر نيرنگ فرو بست و به آرزوي ديرينه اش، رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 


وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل أحياء عند ربهم يرزقون
با عرض سلام و ادب خدمت امام عصر(عج) و ناب بر حقش حضرت امام خميني و پويندگان راستين خط امام.
بندة خطاکار سراپا تقصير کوچک تر از آن هستم که از خود چيزي بگويم يا وصيّتي نمايم که در اين بحبوحه از زمان که خوب و بد چون شب و روز روشن و مبرهن هستند.
آنان که در خط ولايت سرخند حقّند و مي دانم که امّت سلحشور و مؤمن ما اجازه نمي دهد که دشمن کافر از هر طبقه و از هر نژاد و مملکتي که مي خواهد باشد بر ايشان مسلّط شوند و عقده هاي چرکين و شوم خود را برايشان تحميل نمايندو بر خرابه هاي شوم خود قهقهه سر دهند.
مادر و پدر و خواهران و برادرانم چون هميشه دوستتان دارم و صبوريتان را مي ستايم و اميدوارم بندة حقير که امانتي در دستان شما بودم بتوانم لياقت جامة سرخ شهادت پوشيدن را داشته باشم و به شربت وصال الهي سيراب شوم.
وصيت مي کنم بعد از من گريه نکنيد تا دل دشمنان شاد نشود .چه مرگي بهتر از شهادت که اگر لياقت آن را پيدا نماييم و راه رفتگان خورشيد را بپيمائيم زهي سعادت و خوشبختي که کمتر کسي را شامل مي شود.
به برادران و خواهران خودم مي گويم که مواظب پدر و مادرمان باشند و لحظه اي از آنان غافل نشوند و جبهه ها را خالي نگذارند ,با تبليغات و کارهاي خود باعث تشويق و دلگرمي ديگران باشند و پشتيبان ولايت فقيه .
به اوامر رهبر عظيم انقلاب اسلامي امام خميني گوش جان داده و خدا را هيچ وقت فراموش نکنيد و خدا را هميشه حي و حاضر در آشکار و پنهان بدانيد تا رستگار شويد.
اميدوارم که خداوند از گناهان ما در گذرد و ما را به راه راست هدايت فرمايد شما را به خداوند بزرگ مي سپارم و از دور روي ماهتان را مي بوسم.
والسلام عليکم و من اتبع الهدي. نور الدّين مقدّم.

 


خاطرات
برگرفته از خاطرات همرزمان شهيد
از همان لحظه‏اى كه اسمت را شنيدم، اشتياق ديدارت در دلم شعله‏ور شد. گويى اسم زيبايت در ضميرم نهان بود، وقتى نامت را شنيدم، احساس كردم كه سال‏هاست مى‏شناسمت! اما هنوز تو را نديده بودم. تو را نديده بودم اما هر وقت بچه‏ها از تو صحبت مى‏كردند، سراپا گوش مى‏شدم. دورادور شناخته بودمت. مى‏دانستم كه پيش از انقلاب با راه و نام امام »ره« آشنا شده بودى، مى‏دانستم كه در ايام پرآشوب انقلاب شب و روز آرام و قرار نداشتى، چنانكه ساواك دربدر دنبالت بود، حتى مى‏دانم كه يك بار نيروهاى نظامى تعقيبت كردند و تو به »امامزاده چگان« پناه بردى.(220) تمام زندگى‏ات را مى‏دانم نورالدين! پا به پاى انقلاب پيش آمدى، جامه پاسدارى پوشيدى، مسؤول اعزام نيروى مراغه شدى... حتى كودكى‏ات را نيز مى‏شناسم! گويى من نيز در كنار تو زندگى كرده‏ام، با تو بزرگ شده‏ام. لحظه‏هايى را كه به مغازه پدر مى‏آمدى و در كنار پدر، به تلاوت قرآن مى‏پرداختى... من با تو بزرگ شده‏ام نورالدين! چقدر با تو آشنايم.
آمد. سر و صورت غبار آلودش گواهى مى‏داد كه از خط مقدم مى‏آيد. محاسن نسبتاً بلندش را لايه‏اى از غبار پوشانده بود. شناختمش. پاسدار بود، اما مثل اغلب پاسدارها لباس بسيجى مى‏پوشيد، مثل اكثر فرماندهان. تا آنهايى كه نمى‏شناسندش، تصور كنند يك رزمنده ساده است. آمد به طرفم و چنان با محبت و احترام سلام و احوالپرسى كرد كه انگار فرماندهش هستم. در مقابل آن همه فروتنى و محبت شرمنده شدم، زبانم گرفت، شكسته بسته جوابش دادم. با لهجه شيرين مراغه‏ايش پرسيد: »كجا؟ شهر يا مرخصى؟« سر به زير انداختم: »هيچكدام، چيزى مثل غم با نگاهش درآميخت. انگار انتظار شنيدن چنين پاسخى را نداشت. لحظاتى در سكوت گذشت.
- چرا تسويه حساب؟
- به خاطر درس و مدرسه. از عمليات خبرى نيست...
- كلاس چندمى؟
- سوم راهنمايى.
- مى‏دانى كه امروز حضور در جبهه واجب‏تر از حضور در مدرسه است؟ مى‏دانى كه سرنوشت كشور و انقلاب و سرنوشت تك تك ما به سرنوشت اين جنگ گره خورده است؟ مى‏دانى كه امام فرمود جبهه‏ها را خالى نگذاريد؟ مى‏دانى كه حسرت اين روزها را خواهيم خورد؟ فرصت براى درس.

خواندن بسيار است، امسال نشد سال بعد و فرصتى ديگر، اما جبهه و جنگ هميشه نيست. اين يك امتحان است براى آزمايش من و تو، فرصت را بايد غنيمت شمرد.
من ديگر جوابى نداشتم. زبانم در اختيار خودم نبود، ديگر نمى‏توانستم حرف بزنم. دستم را گرفت و به گرمى فشرد. با هم سوار تويوتا شديم و برگشتيم به موقعيت لشكر.

تو را مثل خودم مى‏شناسم... اكنون سال 1363 است و تو 23 سال دارى نورالدين. تو فرمانده ما هستى و من يك بسيجى‏ام. گاهى فكر مى‏كنم تو را مثل خودم مى‏شناسم، اما هنوز حسرت شناختنت را دارم. چه مى‏دانم شايد تو هم شهيدى هستى كه هنوز دارى نفس مى‏كشى. كسى مى‏گفت: »شهدا را در عالم خاك نمى‏توان شناخت، اگر شهيد شديم، مى‏توانيم شهدا را بشناسيم«. چند روز است كه از تو خبرى نيست، نمى‏دانم كجا رفته‏اى. تو نيستى و از عمليات هم خبرى نيست. دلم از غصه مى‏تركد. من با شوق شركت در عمليات به جبهه اعزام شده بودم. زمزمه‏هايى، دلم را آتش ميزند: »من براى عمليات آمده بودم، اكنون كه خبرى از عمليات نيست برمى‏گردم...« تو اينجا نيستى و من هم تصميم خودم را گرفته‏ام. برمى‏گردم به شهر خودمان و هر وقت بوى عمليات را شنيدم، دوباره منم و جبهه... تو نبودى، مقدمات كار فراهم شد، برگ كاغذى گرفتم؛ امضاء تداركات، تسليحات... همه امضاء كردند. تسويه حسابم را گرفتم و كوله‏بارم را بستم. از بچه‏ها خداحافظى كردم و راه افتادم.
يادت هست نورالدين؟ بعد از ظهر بود، نسيم گرم اهواز به چهره‏ام مى‏خورد. ايستاده بودم دم دژبانى موقعيت لشكر. منتظر تويوتايى بودم كه مرا به شهر برساند. تويوتايى در چند قدمى‏ام ايستاد. رزمنده‏اى با لباس بسيجى از خودرو پياده شد. لبخند زنان به طرفم آمد:تو بودى نورالدين!..

تو را مى‏شناختند نورالدين! خيابان‏هاى مراغه تو را به خاطر دارند، وقتى در روزهاى انقلاب، پيشاپيش صف تظاهرات فرياد مى‏زدى: مرگ بر شاه هنوز ديوارهاى مراغه چهره نورانى تو را به ياد دارند، وقتى بر سينه‏شان مى‏نوشتى: درود بر خمينى... استقلال، آزادى، جمهورى اسلامى.
من و تو نوجوانى بيش نبوديم. اما تو حال و هواى ديگرى داشتى. يادم هست كه يك روز بعد از شركت در محفل عزادارى به خانه برمى‏گشتيم. شب تاسوعا بود. دوستى جلو ما را گرفت: كجا؟
- برمى‏گرديم خانه.
- شامِ نذرى داريم، بايد شما هم بياييد.
دعوت دوست را پذيرفتيم. راهى خانه دوستمان شديم. ولى به محض اينكه سرِ سفره نشستيم، گرد اندوه چهره‏ام را پوشاند. پشيمان شده بودم: »كسى از فقرا بر سر اين سفره ديده نمى‏شود« نمى‏توانستيم از سرِ سفره برخيزيم. هر لقمه غذا خنجرى بود كه در گلويمان فرو مى آ‏مد. وقتى بيرون آمديم با خودمان مي گفتيم: تا تو باشى بر سر اين سفره‏ها حاضر نشوى.
سال 1358 بود كه سپاه مراغه تشكيل شد. با هم رفتيم و تشكيل پرونده داديم. سن و سال ما كوچك بود، قد بلندى هم نداشتيم. فرمانده سپاه گفت: »برويد درستان را بخوانيد.« اما تو دست‏بردار نبوديم: »هم پاسدار مى‏شويم و هم درس مى‏خوانيم« درست دومين روز ارديبهشت 1359 بود كه نام ما به عنوان پاسدار در دفتر سپاه ثبت شد. از ارديبهشت 59 تا ارديبهشت 1365 بر تو چه گذشت؟ از دوم ارديبهشت 59 تا 29 ارديبهشت 65، از ارديبهشت 59 تا بهشت والفجر 8... تا روزى كه تركش‏ها پيكرت را شكوفه‏پوش كرد... پيكر زخم آگينت را در قايق نهادند، وقتى قايق به ساحل رسيد، تو به ساحل وصال رسيده بودى نورالدين!
ما هر دو با هم پاسدار شديم. به مهاباد رفتيم، به شاهيندژ، بوكان... من زخمى شدم و باز گشتم. اما تو بارها زخمى شدى و پيش از آنكه جراحت‏هايت التيام يابد، به ميدان بازگشتى. تو از ارديبهشت 59 تا بهشت والفجر 8 پله پله فرازتر رفتى. هر عمليات پلى بود كه تو را به شهادت نزديك‏تر مى‏كرد؛ مطلع‏الفجر، ثامن‏الائمه، بيت‏المقدس، فتح‏المبين، والفجر مقدماتى، والفجر يك، والفجر چهار، خيبر، مسلم‏بن عقيل، بدر، والفجر 8.
از جبهه باز گشته بودى، برادران تو را در ميان گرفته بودند، دوستى دست بر شانه‏ات نهاد. دردى عميق در صورتت دويد. چشمانت به اشك نشست. هيچ نگفتى. صبورى‏ات را همه مى‏دانستند. من هنوز نمى‏دانستم كه تركشى بر شانه‏ات جا خوش كرده است، نمى‏دانستم! هنوز تو را نمى‏شناختم. تو را مهدى مى‏شناخت، مهدى باكرى. شهيدان پيش از شهادت همديگر را مى‏شناسند. تو را مهدى باكرى مى‏شناخت »يگان زرهى، يگانى پيچيده و تخصصى است. براى فرماندهى اين يگان كسى بايد انتخاب شود كه هم تخصص داشته باشد و هم صبر و استقامت...« و آقا مهدى حكم فرماندهى يگان زرهى را به نام تو رقم زد: نورالدين مقدم.
قرار بود عملياتى در هور، در شمال جاده اصلى جزيره مجنون انجام شود. تمام نيروها و امكانات براى رسيدن به منطقه عملياتى بايد از روى آب مى‏گذشتند و ما جز قايق‏هاى موتورى كوچك چيزى نداشتيم. انتقال آن همه نيرو و امكانات با قايق‏هاى كوچك بسيار سخت بود. هرگز به خاطرمان خطور نكرده بود كه خشايارهاى غنيمتى پوسيده را مى‏توان به كار گرفت. خشايارها تفاوتى با آهن قراضه نداشت كه جز به درد كارخانه‏هاى ذوب آهن نمى‏خورد، اما كسى روز و شب با خشايارها ور مى‏رفت. روز و شب توى آب بود، مى‏خواست خشايارها را تعمير كند. باور كردنى نبود. حتى يك بار، آب به درون يكى از خشايارهاى پوسيده نفوذ كرده بود و خشايار رفته رفته غرق مى‏شد، اما همان شخص خشايار را نجات داد. با هزار زحمت پمپ آبى پيدا كرد. آب داخل خشايار را خالى كرد و بعد آب‏بندى‏اش كرد... او را مى‏ديديم كه براى تعمير يك خشايار يك هفته در آب زندگى مى‏كند. با آن همه كار و تلاش طاقت‏فرسا هرگز شكوه‏اى از او نشنيديم.
عملياتى كه قرار بود، در هور انجام گيرد، آغاز شد. انتقال مهمات با قايق به كندى پيش مى‏رفت. با هر قايق فقط 20 تا 30 گلوله خمپاره را مى‏شد به معركه رساند، اما وقتى خشايارها وارد عمل شد، كارها سرعت گرفت. همان خشايارهاى غنيمتى پوسيده انبوه گلوله‏هاى كاتيوشا را به جلو مى‏بُرد. كسى كه خشايارها را تعمير كرده بود، بى‏لحظه‏اى توقف در تلاش و تكاپو بود، كار مى‏كرد، فرمان مى‏داد... اينجا بود كه فهميديم آقا مهدى براى چه نورالدين را به فرماندهى زرهى انتخاب كرده است.
اينجا بود كه فهميديم براى چه حميد باكرى مى‏گفت: اگر در لشكر افرادى مثل نورالدين مقدم داشته باشيم، اين لشكر از لحاظ نگهدارى اموال، نمونه مى‏شود.
من كه برادر توام، چيزى از تو نمى‏دانم. مى‏خواهم هر چه را كه از تو مى‏گويند، بشنوم؛ خاطره، سرگذشت... و هر چه باشد:
پيش از آنكه والفجرها به فجر هشتم برسد. كسى از تو پرسيده بود: »كى به زندگى‏ات سر و سامان خواهى داد؟ و تو گفته بودى: والفجرها به هشت برسد!
شهادت رازى بود كه براى تو مكشوف شده بود و تو در انتظار رسيدن روز موعود بودى. مى‏گويند يك روز پيشتر از آنكه شهيد شوى، به حمام رفتى، به سر و صورت خود رسيدى و بر خلاف هميشه كه جامه خاكى بر تن مى‏كردى، لباس سبز پاسدارى‏ات را پوشيدى. مى‏گويند تو مى‏دانستى كه آن روز موعود فرا رسيده است.
عاقبت روز موعود رسيد. روزى كه شش سال در جبهه‏ها، در ميان خون و آتش به دنبالش مى‏دويدى.
وقتى برادرت شمس‏الدين از جبهه آمد، غمى غريب در چشمانش موج مى‏زد. مهدى هم بود. ما چيزى نمى‏دانستيم. شمس‏الدين از شهيد و شهادت مى‏گفت؛ از مقام شهيد و منزلت جهاد. خبر شهادتت را برادرت داد. چه مى‏دانستيم كه او خود نيز در انتظار است و بعد از تو رهسپار كوى وصال خواهد شد. خبر شهادتت عطر گل سرخ در كوچه‏هاى شهر افشاند. مردم، رزمنده‏ها و يارانت به ملاقاتت آمدند. هزاران نفر فرياد مى‏زدند: اين گل پرپر از كجا آمده، از سفر كربلا آمده... اين گل پرپر ماست، هديه به رهبر ماست.
آرى تو پرپر شدى نورالدين! اما دگرباره در خون شكفتى، شكفتنى جاودانه و رويشى ابدى.
تو رفتى نورالدين. اكنون به من - كه برادر توام - مى‏گويند، خاطره‏هايى از تو بگويم، اما من از تو چه مى‏دانم نورالدين؟ تو برادر من بودى و من بعد از شهادتت فهميدم كه تو، فرمانده يگان زرهى لشكر عاشورا هستى!...
مثل يك نيروى ساده به جبهه مى‏رفتى، هر وقت روز اعزام به جبهه نزديك مى‏شد، چهره‏ات نورانى‏تر و زيباتر به نظر مى‏آمد. خداحافظى مى‏كردى و راهى مى‏شدى... و من هنوز در حسرت وداع واپسينم. گواهى مى‏دهم كه تو با آگاهى و اشتياق به معركه شهادت پاى نهادى... همين خاطره براى من بس است، همان خاطره آخر... باز هم به جبهه اعزام مى‏شدى، گونه‏هايت گل انداخته بود. مثل هميشه با تو خداحافظى كردم، اما تو حال و هواى ديگرى داشتى. گفتى: اين آخرين ديدار است، خداحافظ... خداحافظ نورالدين! كى به ملاقات هم خواهيم رسيد؟
منبع:"نور حضور "نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران,اميران وشهداي آذربايجان شرقي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 214
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,855 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,547 نفر
بازدید این ماه : 7,190 نفر
بازدید ماه قبل : 9,730 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک