سال 1340 ه ش درخانواده اي مؤمن در شهرستان مراغه به دنيا آمد ودر دامان پاک پدر و مادري مؤمن و متديّن پروررش يافت. از کودکي در کنار پدر بزرگوارش به يادگيري علم و قرائت قرآن پرداخت.
به شرکت در مراسم ديني،جلسات مذهبي،تفسيراحکام و نهج البلاغه علاقه مند بود .اوصيقل روح و تقويت بنيه مکتب خود را در آنها يافته بود و همواره مورد احترام همسالان و دوستان خود بوده و يار و ياور پدر و مادرش بود.
با توجه به اينکه از دوران خردسالي به يادگيري قرآن مبادرت ورزيده بود در مسابقات داخلي قرآن رتبه اوّل را کسب نمود.
دورة دبيرستان رشتة ادبيات و علوم انساني مناسب با روحيات خود برگزيد.در اين دوران با رشد افکار سياسي در جلسات مذهبي و ديني(امام جعفر صادق(ع) –انجمن جوانان)به فراگيري علوم ديني و شناخت واقعي چهرة رژيم فاسد پهلوي پرداخت و با افکار والاي معمار انقلاب،امام خميني،آشنا شد.در دوران انقلاب اسلامي نيز همگام با سيل خروشان امّت اسلام به مبارزه عليه رژيم شاه پرداخت.
در تمام صحنه ها ومبارزات بر ضد رژيم شاه شرکت داشت . اعلاميه و عکس هاي حضرت امام را مخفيانه پخش مي نمود, مأموران رژيم براي دستگيري او تلاشهاي زيادي کردند.
چندين بارمورد ضرب و شتم پليس قرار گرفت و جاي باطوم ايادي رژيم در بدن ايشان مانده بود. با عشق به اسلام و آرمانهــــاي حضرت امام(ره)در راهپيمائي هاي دوران انقلاب کوشش
بسيار مي کرد و با پيروزي انقلاب اسلامي همراه با برخي از دوستان خود از جمله شهيد حق نظـري سلاح به دوش گرفته به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب پرداختند.
پس از تشکيل سپاه،از اوّلين کساني بودند که در اين نهاد مقدّس ثبت نام کرده و مشغول گذراندن دورة آموزش نظامي شدند. پس از اتمام آموزش جهت مبارزه با ضد انقلاب داخلي به مهاباد که مرکز تجمع افراد خود فروخته حزب منحلة دمکرات بود رفت وبه مبارزه با آنها پرداخت. پس از آرام سازي و پاک سازي اين شهر به مراغه مراجعه و با توجه به کارداني اش به عنوان مسئول اعزام نيرو انتخاب شد .
با شروع جنگ تحميلي او با جديت تمام به سازماندهي و اعزام نيرو مبادرت ورزيد.
عشق به دفاع از اسلام و سرحدات جمهوري اسلامي ايران و لبيک به بيانات حضرت امام مانع از آن شد که در پست هاي اداري خدمت نمايد و با اصرار زياد راهي جبهه هاي حق عليه باطل شد.
شهيد نورالدّين مقدّم در سال 1359 عازم جبهه هاي حق عليه باطل در محور آبادان شدند و در عملياتهاي مختلفي که براي آزادي خرمشهر صورت مي گرفت شرکت نمودند.
روزها و ماه ها مي گذشت و ايشان همچنان در جبهه بودند.و لحظه اي سنگرهاي عدالت و دفاع را ترک نمي گفتند و با عنايت به کارداني شهيد،ايشان به عنوان فرمانده گردان زرهي انتخاب و با رشادت ها و شرکت در عمليّاتهاي مختلف از جمله بيت المقدس آزادي خرمشهر ،مسلم ابن عقيل،ثامن الائمه،خيبر، والفجر1و4 و عمليّات والفجر8 مسئوليت سنگين مقابله با ماشين جنگي مدرن ارتش عراق را به عهده داشت.
نورالدّين به ندرت به مرخصي مي آمد و مي گفت ما نبايد جبهه را خالي بگذاريم و دفاع از آرمانهاي انقلاب و وطن اسلامي جزء وظايف شرعي و اخلاقي ماست.
در عمليات والفجر 8 که از ناحية کتف زخمي شده بود براي استراحت چند روز به پشت جبهه آمد ولي شور و شوق جبهه موجب گرديد،بدون بهبود ي کامل دوباره به جبهه برگردد.
مصمّم،صبور،مهربان،باگذشت و کم توقّع بود .همه چيز را براي همگان مي خواست . با زير دستانش مهربان و خوشرو بود و هميشه از پدر و مادر وفرماندهانش فرمان پذيري داشت
.سردار امين شريعتي فرمانده لشکر عاشورا درباره اش مي گويد: در عمليّات والفجر 8 با گردان خود نقش مهمّي را به عهده داشتند . در اواخر ايشان را مي ديدم که يک حالتي داشتند , انگار دنبال گمشده اي هستند و من با توجه به شناختي که از روحيّات ايشان داشتم مي دانستم که شهيد مقدّم ماندني نيست و به مهماني خدا دعوت شده است .
ما در کنار کرخه جلسه اي با فرماندهان گردان ها داشتيم و با توجه به گرم بودن هوا و عطش برادران و نبود آب آشاميدني در خلال صرف شام شهيد مقدّم آب گل آلود کرخه را در ظرفي بزرگي براي صاف شدن ريخته تا اينکه برادران تشنه لب نباشند.
وقتي براي مدت کوتاهي جهت استراحت به منزل مي آمدند،در کارها به خانواده کمک مي کرد و برادران ديگرش را تشويق به رعايت ادب و اخلاق و اطاعت از پدر و مادر مي نمود.
هميشه توصيه مي کردند به نماز اوّل وقت و فراموش نکردن روزه و مي گفتند همه در محضر خدا هستيم و خدا حاضر و ناظر بر اعمال ماست،مواظب اعمال خود باشيد و تذکّر مي دادند که در مجالسي که در آن بوي دوري از خدا و اسلام مي آيد شرکت نکنيد.
زماني که در آخرين مرخصي خويش به سر مي بردند در موقع خدافظي نام يکايک فاميل را برده و حلاليت خواست و گوئي به مسا فرت دور و دراز مي روند .
با غروب خورشيد روز 29/2/1365 در منطقة فاو باد گرمي مي ورزيد.شهيد مقدّم لباسهاي سبز رنگ سپاه را پوشيده بود, نگران و بي تاب قدم مي زد و به افق چشم دوخته بود.آرام آرام عقربه هاي ساعت روي 9:30 قرار مي گرفت.دشمن بعثي گلوله توپي را آماده کرده و ماسوره اش را کشيده بود . صداي غرش توپ بلند شد..شهيد مقدّم نفسش را تازه کرد و خود را به خدا سپرد در آن لحظه صداي انفجار شديدي بلند شد و او رابه گوشه اي پرتاب نمود .
سر انجــام با فرياد يا مهدي چشمان پر فروغش را براي هميشه از ديدن اين دنياي پر نيرنگ فرو بست و به آرزوي ديرينه اش، رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل أحياء عند ربهم يرزقون
با عرض سلام و ادب خدمت امام عصر(عج) و ناب بر حقش حضرت امام خميني و پويندگان راستين خط امام.
بندة خطاکار سراپا تقصير کوچک تر از آن هستم که از خود چيزي بگويم يا وصيّتي نمايم که در اين بحبوحه از زمان که خوب و بد چون شب و روز روشن و مبرهن هستند.
آنان که در خط ولايت سرخند حقّند و مي دانم که امّت سلحشور و مؤمن ما اجازه نمي دهد که دشمن کافر از هر طبقه و از هر نژاد و مملکتي که مي خواهد باشد بر ايشان مسلّط شوند و عقده هاي چرکين و شوم خود را برايشان تحميل نمايندو بر خرابه هاي شوم خود قهقهه سر دهند.
مادر و پدر و خواهران و برادرانم چون هميشه دوستتان دارم و صبوريتان را مي ستايم و اميدوارم بندة حقير که امانتي در دستان شما بودم بتوانم لياقت جامة سرخ شهادت پوشيدن را داشته باشم و به شربت وصال الهي سيراب شوم.
وصيت مي کنم بعد از من گريه نکنيد تا دل دشمنان شاد نشود .چه مرگي بهتر از شهادت که اگر لياقت آن را پيدا نماييم و راه رفتگان خورشيد را بپيمائيم زهي سعادت و خوشبختي که کمتر کسي را شامل مي شود.
به برادران و خواهران خودم مي گويم که مواظب پدر و مادرمان باشند و لحظه اي از آنان غافل نشوند و جبهه ها را خالي نگذارند ,با تبليغات و کارهاي خود باعث تشويق و دلگرمي ديگران باشند و پشتيبان ولايت فقيه .
به اوامر رهبر عظيم انقلاب اسلامي امام خميني گوش جان داده و خدا را هيچ وقت فراموش نکنيد و خدا را هميشه حي و حاضر در آشکار و پنهان بدانيد تا رستگار شويد.
اميدوارم که خداوند از گناهان ما در گذرد و ما را به راه راست هدايت فرمايد شما را به خداوند بزرگ مي سپارم و از دور روي ماهتان را مي بوسم.
والسلام عليکم و من اتبع الهدي. نور الدّين مقدّم.
خاطرات
برگرفته از خاطرات همرزمان شهيد
از همان لحظهاى كه اسمت را شنيدم، اشتياق ديدارت در دلم شعلهور شد. گويى اسم زيبايت در ضميرم نهان بود، وقتى نامت را شنيدم، احساس كردم كه سالهاست مىشناسمت! اما هنوز تو را نديده بودم. تو را نديده بودم اما هر وقت بچهها از تو صحبت مىكردند، سراپا گوش مىشدم. دورادور شناخته بودمت. مىدانستم كه پيش از انقلاب با راه و نام امام »ره« آشنا شده بودى، مىدانستم كه در ايام پرآشوب انقلاب شب و روز آرام و قرار نداشتى، چنانكه ساواك دربدر دنبالت بود، حتى مىدانم كه يك بار نيروهاى نظامى تعقيبت كردند و تو به »امامزاده چگان« پناه بردى.(220) تمام زندگىات را مىدانم نورالدين! پا به پاى انقلاب پيش آمدى، جامه پاسدارى پوشيدى، مسؤول اعزام نيروى مراغه شدى... حتى كودكىات را نيز مىشناسم! گويى من نيز در كنار تو زندگى كردهام، با تو بزرگ شدهام. لحظههايى را كه به مغازه پدر مىآمدى و در كنار پدر، به تلاوت قرآن مىپرداختى... من با تو بزرگ شدهام نورالدين! چقدر با تو آشنايم.
آمد. سر و صورت غبار آلودش گواهى مىداد كه از خط مقدم مىآيد. محاسن نسبتاً بلندش را لايهاى از غبار پوشانده بود. شناختمش. پاسدار بود، اما مثل اغلب پاسدارها لباس بسيجى مىپوشيد، مثل اكثر فرماندهان. تا آنهايى كه نمىشناسندش، تصور كنند يك رزمنده ساده است. آمد به طرفم و چنان با محبت و احترام سلام و احوالپرسى كرد كه انگار فرماندهش هستم. در مقابل آن همه فروتنى و محبت شرمنده شدم، زبانم گرفت، شكسته بسته جوابش دادم. با لهجه شيرين مراغهايش پرسيد: »كجا؟ شهر يا مرخصى؟« سر به زير انداختم: »هيچكدام، چيزى مثل غم با نگاهش درآميخت. انگار انتظار شنيدن چنين پاسخى را نداشت. لحظاتى در سكوت گذشت.
- چرا تسويه حساب؟
- به خاطر درس و مدرسه. از عمليات خبرى نيست...
- كلاس چندمى؟
- سوم راهنمايى.
- مىدانى كه امروز حضور در جبهه واجبتر از حضور در مدرسه است؟ مىدانى كه سرنوشت كشور و انقلاب و سرنوشت تك تك ما به سرنوشت اين جنگ گره خورده است؟ مىدانى كه امام فرمود جبههها را خالى نگذاريد؟ مىدانى كه حسرت اين روزها را خواهيم خورد؟ فرصت براى درس.
خواندن بسيار است، امسال نشد سال بعد و فرصتى ديگر، اما جبهه و جنگ هميشه نيست. اين يك امتحان است براى آزمايش من و تو، فرصت را بايد غنيمت شمرد.
من ديگر جوابى نداشتم. زبانم در اختيار خودم نبود، ديگر نمىتوانستم حرف بزنم. دستم را گرفت و به گرمى فشرد. با هم سوار تويوتا شديم و برگشتيم به موقعيت لشكر.
تو را مثل خودم مىشناسم... اكنون سال 1363 است و تو 23 سال دارى نورالدين. تو فرمانده ما هستى و من يك بسيجىام. گاهى فكر مىكنم تو را مثل خودم مىشناسم، اما هنوز حسرت شناختنت را دارم. چه مىدانم شايد تو هم شهيدى هستى كه هنوز دارى نفس مىكشى. كسى مىگفت: »شهدا را در عالم خاك نمىتوان شناخت، اگر شهيد شديم، مىتوانيم شهدا را بشناسيم«. چند روز است كه از تو خبرى نيست، نمىدانم كجا رفتهاى. تو نيستى و از عمليات هم خبرى نيست. دلم از غصه مىتركد. من با شوق شركت در عمليات به جبهه اعزام شده بودم. زمزمههايى، دلم را آتش ميزند: »من براى عمليات آمده بودم، اكنون كه خبرى از عمليات نيست برمىگردم...« تو اينجا نيستى و من هم تصميم خودم را گرفتهام. برمىگردم به شهر خودمان و هر وقت بوى عمليات را شنيدم، دوباره منم و جبهه... تو نبودى، مقدمات كار فراهم شد، برگ كاغذى گرفتم؛ امضاء تداركات، تسليحات... همه امضاء كردند. تسويه حسابم را گرفتم و كولهبارم را بستم. از بچهها خداحافظى كردم و راه افتادم.
يادت هست نورالدين؟ بعد از ظهر بود، نسيم گرم اهواز به چهرهام مىخورد. ايستاده بودم دم دژبانى موقعيت لشكر. منتظر تويوتايى بودم كه مرا به شهر برساند. تويوتايى در چند قدمىام ايستاد. رزمندهاى با لباس بسيجى از خودرو پياده شد. لبخند زنان به طرفم آمد:تو بودى نورالدين!..
تو را مىشناختند نورالدين! خيابانهاى مراغه تو را به خاطر دارند، وقتى در روزهاى انقلاب، پيشاپيش صف تظاهرات فرياد مىزدى: مرگ بر شاه هنوز ديوارهاى مراغه چهره نورانى تو را به ياد دارند، وقتى بر سينهشان مىنوشتى: درود بر خمينى... استقلال، آزادى، جمهورى اسلامى.
من و تو نوجوانى بيش نبوديم. اما تو حال و هواى ديگرى داشتى. يادم هست كه يك روز بعد از شركت در محفل عزادارى به خانه برمىگشتيم. شب تاسوعا بود. دوستى جلو ما را گرفت: كجا؟
- برمىگرديم خانه.
- شامِ نذرى داريم، بايد شما هم بياييد.
دعوت دوست را پذيرفتيم. راهى خانه دوستمان شديم. ولى به محض اينكه سرِ سفره نشستيم، گرد اندوه چهرهام را پوشاند. پشيمان شده بودم: »كسى از فقرا بر سر اين سفره ديده نمىشود« نمىتوانستيم از سرِ سفره برخيزيم. هر لقمه غذا خنجرى بود كه در گلويمان فرو مى آمد. وقتى بيرون آمديم با خودمان مي گفتيم: تا تو باشى بر سر اين سفرهها حاضر نشوى.
سال 1358 بود كه سپاه مراغه تشكيل شد. با هم رفتيم و تشكيل پرونده داديم. سن و سال ما كوچك بود، قد بلندى هم نداشتيم. فرمانده سپاه گفت: »برويد درستان را بخوانيد.« اما تو دستبردار نبوديم: »هم پاسدار مىشويم و هم درس مىخوانيم« درست دومين روز ارديبهشت 1359 بود كه نام ما به عنوان پاسدار در دفتر سپاه ثبت شد. از ارديبهشت 59 تا ارديبهشت 1365 بر تو چه گذشت؟ از دوم ارديبهشت 59 تا 29 ارديبهشت 65، از ارديبهشت 59 تا بهشت والفجر 8... تا روزى كه تركشها پيكرت را شكوفهپوش كرد... پيكر زخم آگينت را در قايق نهادند، وقتى قايق به ساحل رسيد، تو به ساحل وصال رسيده بودى نورالدين!
ما هر دو با هم پاسدار شديم. به مهاباد رفتيم، به شاهيندژ، بوكان... من زخمى شدم و باز گشتم. اما تو بارها زخمى شدى و پيش از آنكه جراحتهايت التيام يابد، به ميدان بازگشتى. تو از ارديبهشت 59 تا بهشت والفجر 8 پله پله فرازتر رفتى. هر عمليات پلى بود كه تو را به شهادت نزديكتر مىكرد؛ مطلعالفجر، ثامنالائمه، بيتالمقدس، فتحالمبين، والفجر مقدماتى، والفجر يك، والفجر چهار، خيبر، مسلمبن عقيل، بدر، والفجر 8.
از جبهه باز گشته بودى، برادران تو را در ميان گرفته بودند، دوستى دست بر شانهات نهاد. دردى عميق در صورتت دويد. چشمانت به اشك نشست. هيچ نگفتى. صبورىات را همه مىدانستند. من هنوز نمىدانستم كه تركشى بر شانهات جا خوش كرده است، نمىدانستم! هنوز تو را نمىشناختم. تو را مهدى مىشناخت، مهدى باكرى. شهيدان پيش از شهادت همديگر را مىشناسند. تو را مهدى باكرى مىشناخت »يگان زرهى، يگانى پيچيده و تخصصى است. براى فرماندهى اين يگان كسى بايد انتخاب شود كه هم تخصص داشته باشد و هم صبر و استقامت...« و آقا مهدى حكم فرماندهى يگان زرهى را به نام تو رقم زد: نورالدين مقدم.
قرار بود عملياتى در هور، در شمال جاده اصلى جزيره مجنون انجام شود. تمام نيروها و امكانات براى رسيدن به منطقه عملياتى بايد از روى آب مىگذشتند و ما جز قايقهاى موتورى كوچك چيزى نداشتيم. انتقال آن همه نيرو و امكانات با قايقهاى كوچك بسيار سخت بود. هرگز به خاطرمان خطور نكرده بود كه خشايارهاى غنيمتى پوسيده را مىتوان به كار گرفت. خشايارها تفاوتى با آهن قراضه نداشت كه جز به درد كارخانههاى ذوب آهن نمىخورد، اما كسى روز و شب با خشايارها ور مىرفت. روز و شب توى آب بود، مىخواست خشايارها را تعمير كند. باور كردنى نبود. حتى يك بار، آب به درون يكى از خشايارهاى پوسيده نفوذ كرده بود و خشايار رفته رفته غرق مىشد، اما همان شخص خشايار را نجات داد. با هزار زحمت پمپ آبى پيدا كرد. آب داخل خشايار را خالى كرد و بعد آببندىاش كرد... او را مىديديم كه براى تعمير يك خشايار يك هفته در آب زندگى مىكند. با آن همه كار و تلاش طاقتفرسا هرگز شكوهاى از او نشنيديم.
عملياتى كه قرار بود، در هور انجام گيرد، آغاز شد. انتقال مهمات با قايق به كندى پيش مىرفت. با هر قايق فقط 20 تا 30 گلوله خمپاره را مىشد به معركه رساند، اما وقتى خشايارها وارد عمل شد، كارها سرعت گرفت. همان خشايارهاى غنيمتى پوسيده انبوه گلولههاى كاتيوشا را به جلو مىبُرد. كسى كه خشايارها را تعمير كرده بود، بىلحظهاى توقف در تلاش و تكاپو بود، كار مىكرد، فرمان مىداد... اينجا بود كه فهميديم آقا مهدى براى چه نورالدين را به فرماندهى زرهى انتخاب كرده است.
اينجا بود كه فهميديم براى چه حميد باكرى مىگفت: اگر در لشكر افرادى مثل نورالدين مقدم داشته باشيم، اين لشكر از لحاظ نگهدارى اموال، نمونه مىشود.
من كه برادر توام، چيزى از تو نمىدانم. مىخواهم هر چه را كه از تو مىگويند، بشنوم؛ خاطره، سرگذشت... و هر چه باشد:
پيش از آنكه والفجرها به فجر هشتم برسد. كسى از تو پرسيده بود: »كى به زندگىات سر و سامان خواهى داد؟ و تو گفته بودى: والفجرها به هشت برسد!
شهادت رازى بود كه براى تو مكشوف شده بود و تو در انتظار رسيدن روز موعود بودى. مىگويند يك روز پيشتر از آنكه شهيد شوى، به حمام رفتى، به سر و صورت خود رسيدى و بر خلاف هميشه كه جامه خاكى بر تن مىكردى، لباس سبز پاسدارىات را پوشيدى. مىگويند تو مىدانستى كه آن روز موعود فرا رسيده است.
عاقبت روز موعود رسيد. روزى كه شش سال در جبههها، در ميان خون و آتش به دنبالش مىدويدى.
وقتى برادرت شمسالدين از جبهه آمد، غمى غريب در چشمانش موج مىزد. مهدى هم بود. ما چيزى نمىدانستيم. شمسالدين از شهيد و شهادت مىگفت؛ از مقام شهيد و منزلت جهاد. خبر شهادتت را برادرت داد. چه مىدانستيم كه او خود نيز در انتظار است و بعد از تو رهسپار كوى وصال خواهد شد. خبر شهادتت عطر گل سرخ در كوچههاى شهر افشاند. مردم، رزمندهها و يارانت به ملاقاتت آمدند. هزاران نفر فرياد مىزدند: اين گل پرپر از كجا آمده، از سفر كربلا آمده... اين گل پرپر ماست، هديه به رهبر ماست.
آرى تو پرپر شدى نورالدين! اما دگرباره در خون شكفتى، شكفتنى جاودانه و رويشى ابدى.
تو رفتى نورالدين. اكنون به من - كه برادر توام - مىگويند، خاطرههايى از تو بگويم، اما من از تو چه مىدانم نورالدين؟ تو برادر من بودى و من بعد از شهادتت فهميدم كه تو، فرمانده يگان زرهى لشكر عاشورا هستى!...
مثل يك نيروى ساده به جبهه مىرفتى، هر وقت روز اعزام به جبهه نزديك مىشد، چهرهات نورانىتر و زيباتر به نظر مىآمد. خداحافظى مىكردى و راهى مىشدى... و من هنوز در حسرت وداع واپسينم. گواهى مىدهم كه تو با آگاهى و اشتياق به معركه شهادت پاى نهادى... همين خاطره براى من بس است، همان خاطره آخر... باز هم به جبهه اعزام مىشدى، گونههايت گل انداخته بود. مثل هميشه با تو خداحافظى كردم، اما تو حال و هواى ديگرى داشتى. گفتى: اين آخرين ديدار است، خداحافظ... خداحافظ نورالدين! كى به ملاقات هم خواهيم رسيد؟
منبع:"نور حضور "نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران,اميران وشهداي آذربايجان شرقي