فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

مشهدي عبادي ,محمدباقر

 

سال 1339 ه ش در تبريز به دنيا آمد . پدرش حاج يوسف ، زندگي را با مغازه اي كه داشت اداره مي كرد . محمدباقر از كودكي به مسجد جامع تبريز مي رفت . به گفته مادرش ، يك بار وقتي در سن شش سالگي به مسجد رفت و برگشت رنگش سفيد شده بود . مادر بزرگش علت را پرسيد و محمد جواب داد : « يك روحاني نوراني آمد و دست مرا گرفت و گفت : محمدباقر تا آخر عمر نماز را ترك نكن ! موقعي كه از من جدا شد گفت : خدا شما را به آرزويتان برساند . » مادربزرگش پيشاني و صورت او را بوسيد و گفت : نور ايمان از چهره تو پيداست .
محمدباقر ، دوره ابتدايي را در مدرسه گلزار و سليمي تبريز گذراند و با ورود به مدرسه راهنمايي آذرآبادگان تبريز با معلمين با ايماني چون حاج حسين مهرآميز)پدر شهيد مهرآميز (آشنا شد .
در اين دوران آرام آرام زمزمه هاي انقلاب روز به روز بلندتر مي شد . در همين سالها در كنار كتابهاي درسي به مطالعه كتابهاي مذهبي مي پرداخت . مخفيانه كتابهاي استاد مطهري و آيت الله دستغيب را مي خواند و قرآن تلاوت مي كرد . براي فراگيري تجويد و قرائت قرآن به كلاسي در مسجد محله مي رفت و از همان ايام مي گفت : « بعد از يادگيري قرآن بايد در عمل كردن به آن كوشا باشيم . » در نوجواني احاديث بسياري را كه شمار آن از صد متجاوز بود از حفظ داشت .
محمدباقر در مدرسه و در منزل بسيار شلوغ و پر جنب و جوش بود .
پدر ش در دوره نوجواني او در اثر سكته مغزي فلج شد و در خانه بستري گرديد . در نتيجه خانواده از نظر مالي در تنگنا قرار گرفت . اما او به تحصيل خود ادامه داد و عصرها در مغازه كفاشي كار مي كرد . دوره دبيرستان او با وقوع انقلاب همزمان بود . محمدباقر همانند ديگر همسالانش فعالانه در تظاهرات شركت مي كرد و در تظاهرات 29 بهمن 1356 تبريز يكي از صحنه گردانان بود . در اوج انقلاب ، هدايت دو گروه از نوجوانان را در راهپيمايي ها بر عهده داشت تا اينكه انقلاب پيروز شد . در روز بيست و دوم بهمن 1357 ، محمدباقر در تصرف كلانتري 4 تبريز فعالانه شركت داشت و در همين روز مورد اصابت گلوله قرار گرفت و زخمي شد .
پس از پيروزي انقلاب در اولين سال انقلاب براي خودسازي با دوستانش به كوه عون بن علي (ع) مي رفت و به همراهانش يك دانه خرما مي داد و به آنها مي گفت : «بايد به درجه اي از مقاومت برسيم تا بتوانيم يك هفته با يك خرما در كوه دوام بياوريم . » از دوستانش در اين دوره مي توان از شهيد مهدي پروانه ، شهيد ابراهيم آبشست و خليل زاده نام برد . محمدباقر مدرك ديپلم متوسطه را از دبيرستان وحدت تبريز گرفت . پس از آن با شروع جنگ تحميلي به دور از چشم خانواده بارها داوطلبانه به جبهه رفت و به عنوان بسيجي در جبهه هاي غرب كشور حضور يافت .
اولين حضورش در جبهه در منطقه بانسيلان در تنگه حاجيان بود .
در اوايل سال 1361 محمدباقر به عضويت سپاه درآمد و عازم لشكر 31 عاشورا شد و از همان روزها فرماندهي دسته اي را به عهده گرفت . سپس به فرماندهي گردان امام حسين منصوب شد .
محمدباقر شب قبل از عمليات خيبر دستور داد كه موتور برق محل استقرار گردان را خاموش كنند و گفت :
هر كس از مال و منال دنيا ، اولاد و عيال ، قرض ، خرج و ... نگران است و از اين دنيا نبريده است ، ما چراغها را خاموش كرديم بدون هيچ خجالتي برگردد . اكنون حضرت امام ،توسط آقاي هاشمي رفسنجاني اعلام كرده اند كه « رزمندگان عزيز در عمليات آزادسازي جزاير مجنون ، علي وار جنگ كنيد و اگر به شهادت رسيديد ، شهادتتان حسين گونه باشد . » حالا من به صراحت مي گويم كه مأموريت ، مأموريت شهادت است و يك درصد هم احتمال ندارد كه احدي برگردد و تا آخرين نفر آنجا خواهيم ماند تا به نحو احسن ، مأموريت خود را انجام دهيم .
با آغاز عمليات خيبر ، محمدباقر سوار بالگرد شد تا به همراه نيروهاي تحمت امر به منطقه عملياتي برود . بعد از برخاستن آن را فرود آورد و به يكي از رزمندگان كه در مقر مانده بود ، گفت : « به برادرم حاج حسن بگوييد زماني با اتومبيل لشكر ، تصادف كرده بودم ، برود و مخارج آن ماشين تصادفي را با لشكر تسويه نمايد . » پس از برخاستن بالگرد دوباره خلبان را مجبور به فرود كرد و سي تومان از جيبش درآورد و به سوي نيروهايش پرتاب كرد و خطاب به آنان گفت : « من از مال دنيا همين سي تومان را دارم . » محمدباقر اين جمله را گفت و رفت . در خلال عمليات خيبر دو گردان از لشكر 31 عاشورا از جمله گردان تحت فرماندهي محمدباقر مشهدي عبادي به همراه سه گردان از لشكرهاي ديگر از جزاير مجنون گذشتند و در عمق خاك عراق تا پشت منطقه زيد و كنار خاكريزهاي مثلثي پيشروي كردند و نيروهايش در دو گردان امام حسين (ع)و حضرت علي اكبر (ع) بعد از دو روز مقاومت در حالي كه تا آخرين نفس جنگيده بودند به شهادت رسيدند . در آخرين تماسهايي كه محمدباقر در هفتم اسفند 1362 بعد از وقفه اي طولاني با مهدي باكري داشت ، چنين خبر داد : « آقا مهدي ! برادران يكايك تن به تن جنگيدند و به شهادت رسيدند . فقط ما مانده ايم كه آخرين نفرات هستيم ولي اين مطلب را به حضرت امام برسانيد كه ما در اينجا مظلومانه جنگيديم و مظلومانه به شهادت رسيديم . » مهدي باكري مي گويد : « حالا هم مي توانيد عقب نشيني كنيد و يا تسليم شويد ! » محمدباقر ناراحت شده ومي گويد : « آقا مهدي ! بنده امام حسين را اين دو سه قدمي مي بينم . » در زمان مكالمه با بي سيم از جناح راست به روي آنها آتش گشوده بودند و محمدباقر به بچه هاي گردانش روحيه مي داد و مي گفت : « امام حسين با ماست و حالا نيروهاي كمكي مي آيند . » براي آخرين بار گفت : « آقا مهدي ! التماس دعا ! » و پس از آن به شهادت رسيد .بقاياي پيكر شهيد محمدباقر مشهدي عبادي را در گلزار شهداي وادي رحمت شهر تبريز به خاك سپردند .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384


وصيت نامه
ما تا آخر عمر با آمريکا مي جنگيم
امام خميني
اهل الدنيا کربک سيار يهم وهم قيام
اهل دنيا سواري هست که سير داده مي شوند ولي آنها در خواب هستند.
حضرت علي (ع)
چه خوش است دست از جان شستن و دنيا را سه طلاقه کردن،از همة قيد و بند اسارت حيات آزاد شدن بدون همّ بر عليه ستمگران جنگيدن،پرچم حقّ را در صحنة خطر و مرگ بر افراشتن،به همة طاغوتها و باطل ها و تمامي نا حقّ ها نه گفتن،با سينة باز و با مســرّت و شادي به استقبال شهادت رفتن،. . . دوست دارم که کــوله بار خود را از غــم و اندوه و درد و رنج انباشته بدوش کشــم و شنا کنـان سوي ساحل مرگ بروم.
خوش دارم وقتي که شهيد شدم جسد من را پيدا نکنند تا ديگر يک وجب از خاک اين دنيا را اشغال نکنم.
خدايا تو مي داني که در تمامي حمله هايي که ما بوديم فقط نام تو را بر زبان آورديم و با ياد تو و به کمک تو و با نيروهاي غيبي تو و امام زمان(عج)تو کار را شروع کرديم،در شبهاي تاريک در سنگر فقط تو نگهدار ما بودي و در شبهاي تار تو مونس دردها و غمهايم بودي.
پرروردگارا از آنچه که انجام داده ام اجر نمي خواهم به خاطر کارهائيکه کرده ام فخر نمي فروشم و از تو هيچ چيزي نمي خواهم زيرا هر چه کرده ام تو داده اي همة استعداد هاي من همة کارهاي من،همة وجود من زادة اراده توست.
خدايا تو در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتي،تو در کوير تنهايي ياور شبهاي تاريک من شدي،تو در ظلمت و تاريکي و نا اميدي دست مرا گرفتي و به من اميد دادي و کمک کردي،خدايا دل دردمندم آرزوي آزادي مي کند و روح پژمرده ام خواهش تمناي پرواز به سوي ترا دارد،تا از اين غربتکدةسياه و تاريک به وادي عدم بکشاند و از بار هستي دريچه اي پر افتخار از اين دنياي خاکي بسوي آسمانها باز کردي و لذّت بخش ترين اميد حياتم را در اختيار گذاشتي و به اميد استخلاص تحمّل همة دردها و رنجها و شکنجه ها را ميسّر کردي.
خدايا،خدايا تا انقلاب مهدي،خميني را نگهدار. محمد باقر مشهدي عبادي عمليات خيبر




خاطرات
حسن برادر شهيد :
يك بار پدرم گفته بود هر كس از درس نمره هفده بالاتر بگيرد براي هر نمره يك تومان خواهم داد . روزي محمدباقر با چهره اي بشاش دوان دوان از مدرسه به خانه آمد و به پدرم گفت: « آقاجان پاشو و برايم سه تومان بياور كه بيست گرفته ام . » پدرم به والده گفتند سه تومان بياوريد و به محمدباقر بدهيد . مادر كه سه تومان را مي آورد محمدباقر به پدرم گفت : « آقاجان هيجده گرفته ام لطفاً يك تومان بدهيد . » پدرم به محمدباقر گفت : « كارنامه ات را بياور تا ببينم چند گرفته اي ؟ » محمدباقر كه ديد قضيه جدي است گفت : اگر راستش را بخواهيد صفر گرفته ام و بيست نمره به شما كلك زده ام .

برادرشهيد :
ما از او اطلاعي نداشتيم به ما گفته بود كه با بچه ها به گردش مي رود اما به منطقه غرب رفته و فرماندهي عشاير كُرد را به عهده داشت تا اينكه به ما خبر دادند محمد از ناحيه دست بر اثر اصابت نيز مجروح شده است . مادرم به من گفت : « برو از باقر خبري بياور . » من هم بلافاصله به منطقه رفتم و ديدم كه باقر در چادر عشاير استراحت مي كند . اوايل جنگ تير و گلوله خوردن نوبرانه بود . با توجه به عاطفه برادري دويدم بالاي سرش و گفتم : « داداشت بميرد چه شده است ؟ » باقر پاسخ داد : مرا خجالت زده نكن ، دوستانم نگاه مي كنند ، خوب نيست . در ثاني كسي كه به جبهه مي آيد ، نقل و نبات كه نمي خورد حتماً تير و گلوله مي خورد .

بعد از گرفتن تنگه حاجيان آنها عمليات ايذايي عليه عراقي ها داشتند و زمان بني صدر بود و همكاري چنداني با نيروهاي بسيجي و عشاير نمي شد و اكثر امكانات را خود بچه ها تدارك مي كردند . مثلاً اگر دارو احتياج بود باقر مي گفت : « هنوز مشهدي عباد نمرده است ، مي رود و مي آورد . » در اولين روزي كه پايم به جبهه باز شد ، در كنار بي سيم ايستاده بودم كه شنيدم در بي سمي مرتب تكرار مي كرد : « كبريت كبريت كبريت ، فانوس روشن كنيم و ... » بلافاصله گوشي را از بي سيم چي گرفتم و گفتم باقر چرا اينجوري حرف مي زني اگر كبريت روشن كنيم عراقي ها مي بينند و بايد كبريت روشن نكنيم ؟ ... پس از مدتي ، عشاير به سلامت برگشتند و تنها شخصي كه در ميان آنها نبود ، باقر بود . وحشت به دلم رخنه كرد كه اي خدا آمده بوديم از تير خوردن باقر خبر بگيريم مثل اين كه بايد از شهادتش خبر ببريم ! بعد از بيست دقيقه اي در حالي كه دستهايش پر از كمپوت و دارو بود و سرود خميني اي امام ،زمزمه مي كرد آمد . جلو رفتم و گفتم : تو با اين وضعيت تا آخر نمي تواني بروي ، گفت : خدا از دهانت بشنود .

حسن مشهدي عبادي :
بعد از چند روز از آن حادثه به پيش آقا مهدي باكري فرمانده لشكر عاشورا رفتم . ايشان از خصوصيات باقر خيلي تعريف كرد . گفتم : آقا مهدي شايع است كه باقر اسير شده است ؟ آقا مهدي با حالت تبسم و خنده گفت اگر ببينم كه يك گردان عراقي سوار گردن باقر شده اند تا او را به اسارت ببرند ، باور نمي كنم چون باقر نيرويي نيست كه اسير شود . به شما اطمينان مي دهم كه باقر اسير نشده است .
جنازه محمدباقر همراه ساير همرزمانش در منطقه عملياتي باقي ماند و سالها بعد از جنگ كشف شد . دوازده سال بعد از شهادت محمدباقر وقتي كه جنازه او را به شهر تبريز آوردند ، يكي از آزادگاني كه در غم فراق او بسيار بي تابي مي كرد گفت :
وقتي با باقر بودم ، روزي از او پرسيدم تو كي تشييع مي شوي ؟ گفت : « وقتي كه هزار شهيد در ايران تشييع شوند . » آن روز خنديدم و گفتم : اين طور كه تو شروع كرده اي ، مثل اين كه ماندني هستي ؛ همه را به راه مي اندازي و مي روند و تو مي ماني . حالا كه مي بينم هزار شهيد در ايران همزمان تشييع مي شوند به ياد گفته محمدباقر افتادم .

بيوک آسايش:
يکي از فرماندهان شجاع و دلير گردان هاي لشکر عاشورا ايشان بودند. در عمليات حضرت مسلم ابن عقيل در گردان شهيد مدني بودند . شب عمليات وصيت نامه خودش را به بنده داد. با بيان شيريني که داشتند همراه با آقاي سيد احمد موسوي و شهيد اصغر قصّاب لحظاتي در تاريکي شب توفيق حاصل شده بود ,ما را مورد توجه قرار دادند و با شور و حال عجيبي به طرف محل عمليات حرکت کردند و رفتند . ايشان در عمليات ذکر شده خط شکن بودند و چه حماسه هايي که آفريدند. روزهاي عمليات ما به اورژانس و معراج شهداء زود زود سر ميزديم . از برادران مجروح و شهيد اطلاع حاصل مي کرديم . طبق معمول در جلوي بهداري اورژانس صحرائي ايستاده بوديم که اول مجروحين را به آنجا مي آورند و بعداً به عقبه مي فرستادند. ناگهان يک آمبولانس رسيد همه دورش جمع شدند همه برادران حاضر به يکديگر ميگفتند بياييد مشهدي عبادي را هم آوردند. ديديم از آمبولانس پياده شده دو نفر از بازوانش گرفته اند . مجروح بود ولي مي خنديد و شوخي ميکرد، ما فوراً رسيديم وپرسيديم که چه شده ؟ با خنده و با صداي بلند مي گفت چيزي نشده صدّام منو گاز گرفته .

در عمليات خيبر هم فرمانده گردان امام حسين(ع) بود. چند روز قبل از عمليات در خدمتشان بوديم .به سرنوشت خودشان آگاه بودند و در سخنانشان به شهادت خويش اشاره مي کردند. مطالبي را به شوخي و کنايه به حضار مي رساندند . در يک کلمه خلاصه کنم قبل از عمليات خيبر خود را ساخته و آماده کرده بود و سعادت و لياقت به لقاءا... رسيدن را داشت که در آن عمليات به اصطلاح خودش حسين(ع) وارجنگيد و حسين (ع)وار شهيد شد. جنازه مقدس او سالها در منطقه مفقود بود که بعد از دوازده سال در ماه رمضان 1374 پيکر پاکش رجعت نمود و در گلزار شهداي وادي رحمت تبريز به خاک سپرده شد . روح بلند و بالايش از لحظ? شهادت در محضر سالار شهيدان حضرت اباعبدا... الحسين(عليه السلام) با ارواح ساير شهداء ميهمان هستند.

خيلي خودماني بود و مي خواست فرماندهي بر قلب هاي بسيجيان داشته باشد نه به صورت يک نظامي . خيلي با برادران نزديک و صميمي بود. از نظر اخلاق يک فرمانده نمونه و عاري از تکبر بود. هيچ فرقي بين خود و نيروهايش قائل نبود و خود را سربازي براي پيشبرد انقلاب مي دانست و هميشه با برادران بود, حتي شام يا نهار را نيز بين برادران مي خورد . در عمليات با رشادت کامل و اعتماد به نفس شرکت مي کرد و حسين وار به جنگ مي پرداخت.
او مي توانست به تنهايي در ميان عراقي ها بماند و هيچ ترديدي به خود راه ندهد و اين از روحيه بارز يک فرمانده خوب و متکي به نفس بود . در ميان رزمندگان به رشادت و نترسي مشهور بود. روحيه اش آنطور بود که هيچ کس حاضر نمي شد , غير از او با فرمانده ديگري به عمليات برود .نيروها هميشه مي گفتند که بايد او نيز حضور داشته باشد چون هيچ وقت نمي گذاشت که رزمندگان روحيه شان را ببازند و هميشه آنها را در روحيه اي عالي نگه مي داشت.

خوشبو:
قبل از عمليات فتح المبين خيلي خوشحال و شادمان بود. هميشه در بالا بودن روحيه برادران تلاش مي کرد و اين شادي و خوشحالي از حد خود گذشته بود. مثل اين بود که روحش پرواز مي کند. موقع حرکت دعا مي کرد که برادران گوش کنيد که من دعا مي کنم و شما آمين بگوييد. دعا مي کرد که خدا نصف شما برادران را شهيد، نصف ديگر مجروح و نصف ديگر آن نيز جانباز و يا اسير کند .بقيه نيز با خنده ,انشا ا... مي گفتند, يا آمين.
قبل از عمليات خيبر که امام (ره) گفته بود : در اين عمليات شما پيروزيد و بايد حسين وار جنگ کنيد ، آخرين پيام شهيد مشهدي عبادي در موقع شهادت که از طريق بي سيم گفته بود اين بود که به امام سلام برسانيد و بگويد که بچه ها حسين وار جنگيدند و شهيد شدند . اين خود عشق و علاقه يک سربازي را مي رساند که به رهبر و نورديده خود نشان مي دهد . هزاران از اين برادران هستند که توانسته با لبيک گويي به سخنان امام امت راه خويش را شناخته و لبيک گوي آن امام راحل باشند.

چرتاب:
مجروح که مي شد و به فيض شهادت نائل نمي آمد,دوستانش مي گفتند که اين آخرين بار است. اين دفعه حتماً شهيد خواهيد شد اما او با آن روح بلند خود مي گفت که اين حرف در پيچ و خم وادي رحمت روشن مي شود .
در عمليات رمضان , سريکي از برادران قطع و اوشهيد شد. اين موضوع در روحيه برادران گردان خيلي تاثيرگذاشته بود و عراق در همان زمان پاتک زد. محمدباقر با روحيه اي عالي بر سر جنازه برادر شهيد مي آيد و يک فاتحه براي آن مي خواند و بعد آرپي جي را برداشته و با دادن روحيه به برادران که شما مأيوس نباشيد, به جنگ با دشمن بعثي مي پردازد .
هيچ وقت روحيه خود را از دست نمي داد و با روحيه اي که داشت برادران ديگر را ملزم به ادامه عمليات مي کرد که عمليات عقب نيافتد و برادران بتوانند با روحيه کامل به جنگ ادامه دهند .
مي گفت که هيچ واهمه اي نداشته باشيد چون خداوند با ماست و پشتيبان ماست انشا ا... .

برادر شهيد :
روزي شهيد نقل ميکرد در يک عمليات با يک همرزم خود دوشا دوش مي جنگيديم و رفيق بغل دستيم مثل شير مي جنگيد .شب بود وهمه جا تاريک .تمام صحراي غرب و کوههاي تنگه حاجيان فقط با صداي غرش توپهاي هر دو طرف سکوتش شکسته مي شد. ناگه صداي مهيب گلوله ي مستقيم تانک از بغل گوشم رد شد و بعد از ده دقيقه ديدم تيراندازي همرزم بغل دستيم پراکنده شد. گاه به هوا ميزند گاه به راست و گاه به چپ .گفتم: برادر چرا تيراندازي ات اينطوري شد. تا دست زدم ديدم همان صداي مهيب تانک مستقيم سر ايشان را برده و جنازه بدون سر چند دقيقه است مي جنگد .اگر امام مي فرمود آمريکا هيچ غلطي نمي تواند بکند ,به ايمان همچو رزمندگاني ايمان داشت که واقعاً تا آخرين نفس و تا آخرين قطره خون جنگيدند و شهيد شدند.

برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد
سردار خندان!
عملياتى در پيش بود. عمليات مسلم‏بن عقيل. شب آخر بود. وصيت‏نامه‏ها نوشته مى‏شد. هر كس وصيت‏نامه خود را به كسى مى‏سپرد. گردان شهيد مدنى آماده عمليات بود و مشدى‏عباد فرمانده يكى از گروه‏هان‏هاى اين گردان بود. اصغر قصاب بود و مشدى عباد و يكى ديگر از برادران. مشدى عباد در خودش نمى‏گنجيد. گونه‏هايش گل انداخته بود. آمده بود سراغِ من. آدم با ديدنش ياد عاشورا مى‏افتاد. شنيده بودم كه هر چه لحظات سرخ عاشورا نزديك‏تر مى‏شد، برخى از اصحاب امام شكفته‏تر مى‏شدند. مزاح مى‏كردند و مى‏خنديدند. اكنون مشدى عباد را مى‏ديدم. بعد از شيرين‏گويى‏هاى خاص خودش دست در جيب كرد و كاغذى بيرون آورد. وصيت‏نامه‏اش بود.
- دعا كنيد ما هم شهيد شويم!...
همچنان با چهره‏اى خندان از من خداحافظى كرد و همراه با گردان خط شكن شهيد مدنى عازم عمليات شد...
در اورژانس صحرايى بوديم. ابتدا تمام زخمى‏ها را از خط به اورژانس مى‏آوردند و مداواى اوليه انجام مى‏شد. دم اورژانس بودم كه آمبولانسى از راه رسيد. نمى‏دانم چه شده بود كه همه دور آمبولانس حلقه زدند.
- مشدى عباد را آوردند...
جمله‏اى بود كه در چند لحظه از همه شنيدم. نزديك‏تر شدم مشدى عباد داشت مى‏خنديد. انگار هول شده باشم: )چه شده است مشدى عباد؟(
- چيزى نيست، صدام مرا گاز گرفته!
اين اوّلين بار نبود كه مشدى عباد زخمى مى‏شد.اول بار در سال 1356 زخمى شد. در آن زمان 17 سال بيشتر نداشت. روبروى كلانترى 6 تبريز، توسط مأموران رژيم ستمشاهى زخمى شد و مدتى بسترى گرديد. از همين واقعه مى‏توان دانست كه مشدى عباد در انقلاب چه كرد. آشوب‏هاى كردستان كه آغاز شد، به كردستان رفت. در كردستان لذت جهاد را دريافت و از آن پس هرگز در پشت جبهه نماند. عازم غرب شد، در عمليات محدود تنگ حاجيان شركت كرد و از ناحيه دست زخمى شد. به سوسنگرد رفت و عاشقانه جنگيد. در عمليات شركت حصر آبادان همدوش سرداران بزرگ عاشورا نبرد را به سر رساند. و آبادان از محاصره نجات يافت و يك به يك عمليات‏ها را پى گرفت: فتح‏المبين، بيت‏المقدس، مسلم‏بن عقيل، والفجر مقدماتى، والفجر چهار، رمضان و ...
در فتح‏المبين وقتى عازم عمليات بود، با همان چهره خندان، پيش بچه‏ها دعا مى‏كرد: خدايا ما هم آرزوى شهادت داريم!...
در مسلم‏بن عقيل مقاومتش در مقابل پاتك‏هاى سنگين دشمن حيرت فرماندهان را برانگيخت و از آن پس همه او را به عنوان يك فرمانده جسور و دشمن شكن مى‏شناختند. شايد كمتر كسى باور مى‏كرد كه اين فرمانده خندان كه شيرين‏گويى‏هايش نقل محفل رزمنده‏هاست، آنچنان پرصلابت و مقاوم باشد.
مشدى عباد چنين بود. پيوسته با سيمايى شكفته‏تر از گل با همه روبرو مى‏شد. هيچكس از اندوه او خبر نداشت. مؤمن، شادى‏اش در سيمايش است و اندوهش در قلبش. هيچكس از اندوه او خبر نداشت. به راستى در نيمه‏شب‏هاى نماز شب، اشك‏هايى كه سيماى خندان او را خيس مى‏كرد، از كدامين اندوه سرچشمه مى‏گرفت؟ ما چه مى‏دانيم؟ ما، خاكيان گرفتار...
در والفجر چهار كه به دستور سردار عاشورائيان آقا مهدى باكرى معاونت فرماندهى گردان امام حسين را برعهده داشت پس از شش روز نبرد بى‏امان به شدت زخمى شد... مشدى عباد چنين بود. پيوسته زخم مى‏خورد، با اينحال دوباره به ميدان كارزار برمى‏گشت. گويى پيوسته در انتظار زخم آخر بود، زخم سفر...
اكنون محمدباقر مشهدى عبادى رفته است. چندين روز از عمليات خيبر مى‏گذرد. آيا شهيد شده است؟ اگر شهيد شده است پس جنازه‏اش كجاست؟...
خدايا! تو مى‏دانى از زمانى كه نامت با قلبم گره خورده است، در تمام لحظه‏ها فقط نام تو را بر زبان آورده‏ام و در تمام خطرات فقط تو با ما بودى. در شب‏هاى تاريك سنگر مونس ما بودى.
پروردگارا! براى آنچه كه انجام داده‏ام اجرى نمى‏خواهم و به خاطر كارهايى كه كرده‏ام فخر نمى‏فروشم، زيرا آنچه را كه انجام دادم، تو ميسّر گردانيدى... خدايا! بى‏چيزم! چه خوش است دست از جان شستن و از اسارت آزاد شدن، بى‏هراس عليه ستمگران جنگيدن، پرچم حق را در صحنه خطر برافراشتن، به همه باطل‏ها و طاغوت‏ها نه گفتن، با مسرّت و شادى به استقبال شهادت رفتن. خوشتر است از همه چيز بريدن و به خدا پيوستن. اى كاش وقتى شهيد شدم، جسم مرا پيدا نكنند.
اگر شهيد شده است؟... كسى چه مى‏داند. چيزى نمى‏دانم. همين قدر مى‏دانم كه از شروع عمليات خيبر تاكنون بى‏امان با گردانش جنگيده است. گردان امام حسين بود كه خط دشمن را شكست. چندين روز است كه دشمن به طور وحشتناكى روى جزيره مجنون آتش مى‏ريزد. طورى كه انگار مى‏خواهند هر طورى شده، خود جزيره را از بين ببرند...
مشدى عباد در زير باران گلوله و تركش، در لابلاى انفجارهاى گوشخراش لحظه‏اى آرام و قرار ندارد. به بچه‏هاى گردان روحيه مى‏دهد: تا آخرين نفر بايد مقاومت كنيم.
گردان امام حسين به محاصره درآمده است. دشمن سنگين‏ترين پاتك‏هاى خود را ترتيب داده است. امام پيام داده است: (جزاير بايد حفظ شود) مشدى عباد، سودايى است. ديگر آتش و انفجار نمى‏شناسد. سبك‏تر از نسيم سنگر به سنگر مى‏گردد...
شهيد شده است؟ نمى‏دانم! نه، مى‏دانم.
در يكى از عمليات‏ها دوش به دوش رزمنده‏اى با دشمن مى‏جنگيديم. رزمنده همراهم بى‏امان تيراندازى مى‏كرد. تاريكى شب كوه‏هاى تنگ حاجيان را دربرگرفته بود. شب چنان تاريك بود كه چهره رزمنده همراهم را نمى‏توانستم ببينم. همچنانكه تيراندازى مى‏كردم، احساس كردم تير مستقيم با صداى مهيب خود از بغل گوشم رد شد. به تيراندازى ادامه دادم. پس از لحظاتى متوجه شدم كه رزمنده همراهم به طور پراكنده تيراندازى مى‏كند، گاهى به راست، گاهى به چپ و گاهى به بالا. تعجب كردم. دست به سويش بردم: برادر! چرا اينطورى تيراندازى مى‏كنى؟ تا به او دست زدم، مشاهده كردم كه همان تير مستقيم، سرش را برده است و جنازه بى‏سر هنوز دارد تيراندازى مى‏كند. مشدى عباد چگونه شهيد شده است؟ گردان امام حسين در محاصره است. مشدى عباد سبكتر از نسيم سنگر به سنگر مى‏دود، مى‏جنگد، بچه‏هاى گردان را به پايدارى مى‏خواند. جزيره مجنون قدم به قدم شكافته مى‏شود: توپ، خمپاره، بمب... چهار روز از شروع عمليات خيبر مى‏گذرد، مشدى عباد لحظه‏اى پلك بر هم ننهاده است. مى‏جنگد. گردان امام حسين در محاصره است. عاشوراست... امام حسين، عباس را روانه فرات مى‏كند. آب و عطش و آتش. دست عباس از شانه مى‏افتد: به خدا سوگند از حمايت دين خود دست بر نخواهم داشت.
دست مشدى عباد با تير مستقيم قطع شده است. مى‏جنگد، حلقه محاصره تنگ‏تر مى‏شود. روز هفتم اسفند ماه هزار و سيصد و شصت و دو! روز عاشوراى گردان امام حسين ...
دست مشدى عباد قطع شده است. ايستاده است. مى‏جنگد. بچه‏هاى باقيمانده گردان، با ديدن وضع مشدى عباد، شيرتر از شير شده‏اند. مشدى عباد آخرين پيامش را با بى‏سيم به آقا مهدى، فرمانده لشكر مى‏رساند: سلام ما را به امام برسانيد. بگوييد كه مشدى عباد و نيروهايش تا آخرين قطره خون حسين‏وار جنگيدند و حسين‏وار شهيد شدند.
تركش و تيغ مى‏بارد. مى‏گويند مشدى عباد تركش خورده است. شهيد شده است. اگر شهيد شده است جنازه‏اش كو؟
اى كاش وقتى شهيد شدم، جسم مرا پيدا نكنند. خودش اينطور مى‏گفت. باز هم دغدغه‏اى در دل دارم. نكند شهيد نشده باشد... مى‏روم سراغ آقا مهدى، فرمانده لشكر...
دوباره بعد از سال‏ها عطر آسمانى شهادت كوچه‏هاى شهر را از هوش مى‏برد.
آدم‏هاى شهر دوباره حس مى‏كنند كه جنگى بوده است و جنون و جراحتى. هشت سال است كه طبل جنگ خاموش شده است و هنوز خون لاله‏ها در جوش و خروش است.
شهدا را آورده‏اند، شهداى گمشده را. مشدى عباد را هم آورده‏اند... گردان امام حسين در محاصره است. واپسين بچه‏هاى گردان در خاك و خون مى‏غلتند. مى‏گويند مشدى عباد هم تركش خورده است. شهيد شده است. مى‏روم سراغ آقا مهدى. هر چه باشد آقا مهدى بهتر مى‏داند چه شده است. بغض گلويم را گرفته است. از نحوه شهادت يا اسارت برادرم سؤال مى‏كنم. آقا مهدى با صدايى محكم و محزون مى‏گويد: بنده باور نمى‏كنم كه بتوانند مشدى عباد را اسير كنند. او مرد رزم و جهاد بود. مطمئنم كه تا آخرين لحظه مبارزه كرده و به شهادت رسيده است.



آثار باقي مانده از شهيد
راز شبانه
چه خوش است دست از جان شستن و دنيا را سه طلاقه كردن . از همه قيد و بند اسارت حيات آزاد شدند ، بدون بيم عليه ستمگران جنگيدن ، پرچم اسلام را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن و به همه باطلها و طاغوتها و به تمام ناحق ها نه گفتن ، با سينه باز و مسرت و شادي به استقبال شهادت رفتن ، جايي كه ديگر انسان غصه اي ندارد تا حقيقت را براي آن فدا كند و عدالت مانند خورشيد تابناك مي تابد و همه قدرتها و حتي قداستها فرو مي ريزند و هيچ كس جز خدا سلطنت نخواهد داشت و ... خدايا چه زيباست راز و نيازهاي درويش دل سوخته و نااميد در نيمه شب ، فرياد خروشان يك حزب الله از جان گذشته در دهان اژدهاي مرگ زير گلوله و خمپاره ها و توپهاي ستمگران . خوش دارم كه كوله بار خودم را از غم و اندوه و درد و رنج انباشته كنم و شناكنان به سوي ساحل مرگ بروم . خوش دارم وقتي شهيد شدم جسد مرا پيدا نكنند تا ديگر يك وجب از خاك اين دنيا را اشغال نكنم . خوش دارم با خود اصلاً چيزي از دنيا به نام مال به آن دنيا انتقال ندهم بجز كفنم . پروردگارا تو مي داني كه در تمامي حمله هايي كه ما بوديم فقط نام تو را به زبان آورديم و با ياد تو و با كمك تو و با نيروهاي غيبي تو و امام زمان (عج) تو كار را شروع كرديم .
خدايا دل دردمندم آرزوي آزادي مي كند و روح پژمرده ام خواهش و تمناي پرواز به سوي تو دارد و از بار هستي برهد و در عالم نيستي فقط با تو به وحدت برسد ، اي خداي بزرگ تو را شكر مي گويم كه درهاي شهادت را بر من گشودي دريچه اي پرافتخار را از دنياي خاكي به سوي آسمانها باز كردي و لذت بخش ترين اميد حياتم را در اختيارم گذاشتي و با اميد استخلاص تحمل هميشه دردها و رنجها و غمها و شكنجه ها را ميسر كردي .
منبع:"سردارخندان " نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران ,اميران وشهداي آذربايجان شرقي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 353
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,835 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,527 نفر
بازدید این ماه : 7,170 نفر
بازدید ماه قبل : 9,710 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک