سال 1343 ه ش در تبريز به دنيا آمد . در كودكي پدر خود را از دست داد و مادرش سرپرستي خانواده را به عهده گرفت . درآمد حاصل از آسياب و دو قطعه باغ ميوه به ارث مانده از پدر ، زندگي مرفهي را براي خانواده فراهم مي آورد . مصطفـي ، ششمين فرزند خانواده بود .
سال 1350 ، مصطفي مدرسه قاآني ( شهيد هوشيار فعلي ) تبريز شروع به تحصيل كرد و شاگرد موفقي بود . در همان سنين در كنار تحصيل ، دورة فراغت خود را در باغ به همراه كارگران كار مي كرد . سپس تحصيلات راهنمايي را در سال 1355 در مدرسة تبريـز گذراند و در سال 1358 ، دبيرستان را در هنرستان بازرگاني شهيد بهشتي شروع كرد . دوران دبيرستان او با انقلاب اسلامي مصادف شد و مصطفي كه بيشتر از پانزده سال نداشت ، به جريان انقلاب پيوست و درس را رها كرد و تا سال اول دبيرستان بيشتر درس نخواند و با واحد اطلاعات سپاه شروع به همكاري كرد . تشديد فعاليت مافقين در تبريز به همراه ديگر نيروهاي اطلاعـاتي درصدد خنثـي كردن نقشـه هاي آنان برآمد . در همين زمان به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب درآمد و پس از طي دوره هاي نظامي به جبهه اعزام شد .
پس از مدتي حضور در جبهه ، به عنوان محافظ در بيت امام خميني مشغول به خدمت شد و همزمان مسئوليت پايگاه مقاومت شهيد مسلم مهرواني مسجد آيت الله شهيدي را بر عهده گرفت . از اين پس فعاليت هاي گسترده اي را جهت اعزام نيروها و تقويت بنية بسيج در پيش گرفت و در جهت جذب نوجوانان و جوانان به مسجد و پايگاه نهايت تلاش و تواضع را به خرج مي داد و به شدت نسبت به حفظ احترام خانواده هاي شهيدان و ارزشهاي اسلامي حساسيت داشت .
سپس بار ديگر به جبهه اعزام شد و در سوسنگرد حضور يافت و در حالي كه بيش از هجده سال نداشت ، به شدت مجروح گرديد و حدود يك سال دورة نقاهتش طول كشيد . در همين هنگام در 4 خرداد 1362 ، برادرش - مهدي حامد پيشقدم - در كردستان به شهادت رسيد . مصطفي پس از بهبودي با لشكر 31 عاشورا به جبهه اعزام شد . ابتدا فرماندهي گروهان 1 و پس از مدتي فرماندهي گردان امام حسين (ع) را بر عهده گرفت .
28 خرداد 1363 ، پدر مصطفي از دنيا رفت ، اما اين واقعه سبب نشد تا او دست از جبهه بكشد . در عمليات والفجر 8 و كربلاي 4 ، گردان امام حسين (ع) با فرماندهي مصطفي ، مأموريت شكستن خط دفاعي عراق را به عهده داشت و اين مأموريت را به بهترين نحو انجام داد . بلافاصله مأموريت ديگري به اين گردان محول گرديد و پس از انجام آن ، با وجود اين كه از نيروهاي گردان فقط يك گروهان باقي مانده بود ، مأموريتي را قبول كرد و به انجام رساند . يكي از همرزمان مصطفي نقل مي كند :
در عمليات كربلاي 5 بعضي از گردانها مأموريت محوله را به درستي انجام ندادند و يا به طور كامل به پايان نرساندند . ولي گردان امام حسين (ع) نه تنها مأموريت خود را به بهترين نحو به پايان رساند ، بلكه در هنگام بازگشت براي تكميل مأموريت ديگر گردانها به كمك آنها رفت .
فارغ از جنگ و نبرد ، مصطفي به فوتبال بسيار علاقه مند بود و در كنار آموزش نظامي ، اعضاي گردان را به ورزش تشويق مي كرد . در همين راستا ، تيم فوتبال منسجمي تشكيل داد و هر گاه كه فراغتي پيش مي آمد ، مسابقه فوتبال ترتيب مي داد . در عين حال ، از شوخي زياد خوشش نمي آمد و همواره ساكت بود و از خوشگذراني بيهوده و دور هم نشستن بي فايده بيزار بود . در حفظ اموال بيت المال بسيار دقت داشت . او نه تنها در حفظ اموال بسيار سختگير بود ، حتي اجازه نمي داد خرده نانها نيز هدر رود . نسبت به سلاح هايي كه از دشمن به غنيمت گرفته مي شد در سخت ترين شرايط حفاظت و حراست مي كرد . در عمليات فاو ، از دشمن غنائم زيادي به جا مانده بود كه بعضي از اين غنائم سلاح هاي كلاشينكف بود كه در شوره زارها باقي مانده بود ؛ دماي هوا هم حدود 50 درجه بود . نيروها در حالي كه نشسته بودند ناگهان ديدند مصطفي 8-7 قبضه اسلحه را جمع كرده و مي آورد . وقتي نيروها اين مسئله را ديدند ناخودآگاه به طرف اسلحـه ها رفتند و آنها را جمع آوري كردند . يكي از همرزمان در خصوص حساسيت وي نسبت به امور ناشايست مي گويد :
در گردان امام حسين (ع) يكي از بچه ها عادت داشت قليان بكشد . يك بار قليان خود را بـه « دسته » آورده بود و من اطلاعي از اين موضوع نداشتم . مصطفي مرا صدا زد و گفت : « هيچ خبر داري در دستة شما چه مي گذرد ؟ » گفتم : خير بي اطلاعم . گفت : « يكي از بچه ها قليان آورده است ، مي ترسم فردا چيز ديگري در اينجا باب شود ، دوست ندارم باب اين گونه مسائل در گردان ما باز شود . به ايشان بگوييد قليان را به كسي در شهر امانت بدهد تا وقتي كه به مرخصي مي رود با خودش برگرداند .
سرعت عمل و شجاعت مصطفي پيشقدم سبب شده بود كه مسئوليت هاي محول شده را به خوبي به انجام رساند . يكي از همرزمان وي در خصوص سرعت عمل وي چنين نقل مي كند :
در عمليات والفجر 8 ساعت دوازده شب بود كه خط شكست و غواصان از آب خارج شدند . قرار بود گردان امام حسين (ع) به جاده قدس ( فاو - بصره ) كه يك و نيم كيلومتر از محل استقرار فاصله داشت نفوذ كند . زماني كه ساعت دو بامداد را نشان مي داد به جاده رسيديم فرماندهان عمليات باور نمي كردند كه دو ساعته جاده را گرفته باشيم وقتي به ستاد اطلاع داديم مصطفي گفت : « بپرس اگر مقدور باشد جلوتر هم مي رويم و جلوتر را هم شناسايي مي كنيم . » وقتي دستور رسيد در ساعت دو بامداد جاده اي را كه از فاو به ام القصر مي رفت و پايگاه موشكي عراق در آنجا بود ، شناسايي كرديم متوجه شديم دشمن استحكامي ندارد . صبح همان روز با اجازه فرمانده لشكر عملياتي را انجام داديم .
صبح فرداي عمليات والفجر 8 عمليات « يا مهدي » در منطقه فاو بود . در كانال گشت مي زدم كه ناگهان متوجه شدم آقا مصطفي فرمانده گروهان در كانال نشسته است و پشتش را به خاكريز مي سايد . نزديك رفتم و موضوع را جويا شدم . در پاسخ گفت : « چيزي نيست يك تركش جزئي به پشتم خورده است . مي خواهم رنگ خون را از بين ببرم تا نيروها با ديدن آن روحيه شان تضعيف نشود . »
كساني كه با مصطفي پيشقدم بودند ، مي گويند,او از عمليات والفجر 8 به بعد روحيه اش تغيير كرده بود . نقل مي كنند كه از آن پس مصطفي ناراحت بود و مي گفت : « لياقت شهادت نداشتم . » پس شروع به خودسازي و عبادت بيشتر كرد . وقفه يك ساله اي كه بين عمليات والفجر 8 و كربلاي 5 پديد آمد سبب شد تمام تلاش خود را صرف خودسازي نمايد طوري كه تغيير روحيه او در عمليات كربلاي 5 كاملاً مشهود بود . سرانجام مصطفي پيشقدم در 20 دي 1365 در عمليات كربلاي 5 در منطقه هلالي شلمچه در اثر اصابت تركش به گردن و جدا شدن سر از بدن به شهادت رسيد . درباره چگونگي شهادت وي همرزم او كه در كنارش حضور داشت ، چنين نقل مي كند :
عمليات كربلاي 5 در منطقه هلالي شلمچه انجام مي شد در نوك كانال ماهي كه حدود يك كيلومتر بود . كانالي در حدود ده متر منشعب مي شد كه تا اروندرود ادامه داشت . براي اينكه ارتباط دو طرف پل برقرار باشد بين آنها ده تا پانزده پل زده شده بود كه گردان علي اكبر (ع) مأموريت داشت امنيت آنها ( حدود سه پل ) را تأمين كند . آتش دشمن به قدري شديد بود كه بچه ها عاحز مانده بودند و هيچ كاري صورت نمي گرفت . وقتي به فرمانده عمليات اطلاع داديم ، تصميم گرفته شد كه گردان امام حسين(ع) با گردان علي اكبر(ع) تعويض شود . من به همراه مصطفي پيشقدم گردان را به نوك كانال ماهي برديم . بلافاصله نوك كانال ماهي را گرفتيم و علاوه بر آن هفت پل را تأمين كرديم و به سمت جلو پيشروي كرديم . شب همان روز دو گردان ديگر گردانهاي سجاد (ع) و امام زمان (عج) به منطقه هلالي اعزام شدند تا منطقه را پاكسازي كنند ولي شدت آتش دشمن به حدي بود كه اين دو گردان پراكنده شده و مجبور به عقب نشيني شديم . فرداي آن روز اقدام به پيشروي كرديم . عمليات به قدري سريع بود كه توپخانه خودي هم لشكر ما را هدف قرار مي داد . وقتي به مصطفي پيشقدم رسيدم اطراف او پر از شهيد و مجروح بود و صورتش را گرد و غبار گرفته بود . با حالت خسته و مظلومانه اي به من گفت : « علاوه بر اين كه دشمن ما را هدف قرار داده توپخانه خودي هم ما را هدف گرفته و تلفات ما بسيار زياد شده است . هلالي ها به شدت كليد شده اند و بايد براي ما نيرو بفرستيد . » رفتار او با وجود ناراحتي و خستگي آنچنان متين بود كه وقتي بي سيم را به او دادم تا با فرمانده عمليات صحبت كند با اينكه گردان وي دو روز به شدت درگير بود و شهيد و مجروح فراوان داشت ، به جاي اينكه بگويد ما توان نداريم و خسته هستيم با متانت و آرامش فراوان گزارش خود را به فرمانده داد و چنان صحبت كرد كه به فرمانده هم روحيه داد . پس از آن منطقه هلالي را براي آوردن نيرو ترك كردم . با آغاز پاتك هاي دشمن مصطفي به همراه تعدادي از نيروهاي باقي مانده در محاصره افتاد به گونه اي كه دشمن نيروهاي زخمي را تير خلاصي مي زد .
در اين هنگام بود كه مصطفي پيشقدم در اثر اصابت تركش به گردنش پس از شصت ماه حضور در جبهه در 20 دي 1365 به شهادت رسيد و خانواده حامد پيشقدم دومين شهيد خود را تقديم انقلاب و امام (ره) كرد .
پيکرمطهر او را در وادي رحمت در گلزار شهداي تبريز به خاك سپرده اند .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الهي چه زيباست ايام دوستان تو با تو ,چه زيباست معامله ايشان و آرزوي ديدار تو.
به نام خدايي كه هستي بخشيد و ما را از نعمات دنيوي بهره مند ساخت و منّت نهاد مسلمان بودن و مبارزه در راه خويش را عطا فرمود.
اي عزيزان: رهنمود هاي امام امت را گوش فرا داده و عمل نماييد ,او نعمتي است بزرگ، كه خدا براي هدايت مسلمانان قرار داده است . و اين را بدانيد كه مسئوليت خطيري در قبال مسلمانان و خانواده شهداء داريد.
پروردگار عالم همه را به طريقي در زندگاني مورد امتحان قرار مي دهد كه بايد با آغوش باز استقبال كرده و صراط مستقيم را پيش گيرد. و اما كساني كه به خاطر محبوبيت فردي و جاه و مقام مسئوليتي يا كاري را قبول كرديد بدانيد كه با توليد نارضايتي و تفرقه كاري از پيش نخواهيد برد بلكه به ضلالت و بدبختي دچار خواهيد گشت. و بدانيد كه دين اسلام با خون آبياري شده و مسلمين پذيراي هرگونه مشكلي خواهند بود تا كه صدمه اي به اسلام وارد نشود.
برادرانم: تقوا را پيشه خود سازيد و مبارزه با درون خويش( مبارزه با نفس) را تا مي توانيد انجام دهيد . برادرانم خود را به ماديات سوق ندهيد و تا پاي جان از مكتب تشيع دفاع كنيد. و من الله توفيق مصطفي حامد پيشقدم 1364
خاطرات
مادرشهيد :
زماني كه مصطفي دو ماهه بود به تازگي امام خميني توسط شاه از ايران تبعيد شده بود و من و پدر ايشان از اين مسئلـه بسيـار ناراحت بوديم . در يكي از روزهـا ، در حياط منـزل لباس مي شستم و در همان حال با خدا نيايش مي كردم . مصطفي هم به همراه برادرانش بيوك و مهدي در حياط بازي مي كرد . در يك لحظه يك حالت رويايي به من دست داد و حس كردم كه در حالت خواب هستم . ديدم پرنده اي در حال پرواز با پرهاي باز بالاي سر بچه ها ظاهر شد . در يك آن ، حياط تاريك شد و وضعيتي مانند طوفان به وجود آمد و اين پرنده با پرهاي باز خود مصطفي و مهدي را بلند كرد و با خود برد . پس از چند لحظه وقتي به خود آمدم فرياد كشيدم و تا مدتها بر سر اين قضيه مبهوت مانده بودم .
با توجه به سن كم مصطفي ، به هنگام اعزام به جبهه به او گفتم : پسرم هنوز سن زيادي نداري و براي جنگيدن قوي نيستي . در پاسخ گفت : « مادر جان اگر خودم قوي نيستم و جثه ام كوچك است ، اما ايمان من قوي است و اعتقادم بزرگ است . »
روزي مصطفي به همراه محمد بالاپور - معاون خود - به منزل آمده بود . در حين صحبت آقاي بالاپور به من گفت : « مادر جان هيچ مي داني پسرت فرمانده شده است ؟ » اما مصطفي سريع حرف را عوض كرد و گفت : « مادر ايشان شوخي مي كند حرفش را باور نكنيد . »
روزي مصطفي برايم يك بسته مهر آورد و گفت : « مواظب اينها باش ، اين مهرها از خاك تربت امام حسين (ع) است . » پرسيدم اينها را از كجا آورده اي ؟ گفت : « يكي از بچه ها به كربلا رفته بود و اين مهرها را آورد . » و من هم باور كردم . پس از گذشت مدتي آقاي بالاپور به منزل ما آمد و به من گفت : « مادر جان از اين پس به مصطفي بگوييد كربلايي ، چون براي شناسايي منطقه به كربلا رفته است . » در اين لحظه مصطفي با خنده گفت : « حرفهاي او را باور نكن ، شوخي مي كند . » هر چه اصرار كردم ، مصطفي گفت : « اين آقا محمد مي خواهد با شما شوخي كند . »
مهدي قلي رضايي :
من براي اينكه بتوانم نيروها را به مناطق مورد نظر هدايت كنم و سرگرم درگيري نشوم در عملياتها اسلحه برنمي داشتم و در پيشروي به عنوان اولين نفر حركت مي كردم و پشت سر من حامد پيشقدم بود . به نهري رسيديم كه پوشيده از ني بود . وقتي خواستم از آن عبور كنم ناگهان ديدم دو نفر عراقي مقابل من ايستاده اند . ايستادن و افتادن اين دو نفر عراقي را در يك لحظه ديدم وقتي برگشتم ديدم كه پيشقدم هر دوي آنها را زد . در نتيجه تا نيروها را به جاده قدس برسانم هيچگونه واهمه اي نداشتم چرا كه هر كس جلو مي آمد مصطفي از پشت سر او را مي زد . پس از مسافتي حركت به منطقه اي رسيديم كه يكي از گروهانهاي دشمن در آنجا مستقر بود و نوع سنگرها و آرايش آنها طوري بود كه نفوذ در آنها غير ممكن مي نمود . احساس كرديم بايد قرارگاه آنها را منهدم كنيم چون صبح براي ساير نيروها مسئله ساز مي شدند . پيشقدم خيلي سريع و متفكرانه مي رفت تا اينكه احمد يوسفي منير آمد و گفت : « مرا حمايت كنيد تا به طرف مواضع دشمن بروم . » و پيشقدم براي وي خط آتش به وجود آورد . شهيد يوسفي به طرف سنگري كه از آن تيراندازي مي كردند رفت و زير يكي از سنگرها نشست و ضامن نارنجك را كشيد و به داخل سنگر انداخت و با صداي بلند تكبير گفت . با انفجار سنگر كه ظاهراً مهمات زيادي در آن بود ، عراقي هاي مستقر در آن تسليم شدند .
فرمانده لشكر مأموريتي را جهت آزادسازي شهرك دوعيجي براي گردان ما در نظر گرفته بود . لشكر ما بايد به دو پل كه يكي را به جزيره بوارين و ديگري را به منطقه خشكي وصل مي كرد سر پل مي زد و پل را منفجر مي كرد تا ديگر لشكرها وارد جزيره شوند و شهرك محاصره شود . شب عمليات بود كه سردارامين شريعتي - فرمانده لشكر - همه فرماندهان را جمع كرد و در خصوص نحوه انجام عمليات توضيح داد . پس از پايان صحبتهاي او مصطفي از ميان جمع بلند شد و پرسيد : « وظيفه ما در اين عمليات چيست ؟ » فرمانده پاسخ داد : « ان شاء الله شما براي عمليات بعدي نيروهايتان را سازماندهي كنيد چون به تازگي از عمليات برگشته ايد . راستي از پل چه خبر ؟ » مصطفي گفت : « ما دو روز است كه پل را تحويل گرفته ايم . ظهر به آنجا سر زدم يكي از برادرها به نام علي محمدزاد ه- فرمانده گردان مقداد - خيلي خسته بود و چشمهايش از فرط خستگي قرمز شده بود . با اين حال همه چيز به درستي انجام شده است . با اين وضعيت خواهش مي كنم اجازه دهيد ما در اين عمليات هم شركت كنيم . » فرمانده گفت شما براي استراحت و بازسازي به عقب برگرديد . اما مصطفي دست بردار نبود و مرتب مي گفت : « من به بچه ها قول داده ام كه در اين عمليات شركت خواهيم كرد بيا و دل بچه هاي ما را نشكن ... . » بالاخره آنقدر التماس كرد كه رنگ چهره فرمانده عوض شد و سرش را پايين انداخت و گفت : « نيروهايت كجا هستند ؟ » آقا مصطفي سريع گفت : « كنار اسكله شهيد باكري . » فرمانده پرسيد مي توانيد تا ساعت 9 اينجا باشيد ؟ وي گفت : « بله الان دستور حركت مي دهم . » پس از آن با بي سيم به نيروهايش دستور حركت داد . وقتي نيروهاي مصطفي رسيدند او را در آغوش گرفته و تشكر كردند .
ساعت 10 صبح بود برادر مصطفي پيش قدم را ديدم كه خسته و كوفته به طرف سنگر فرماندهي مي آيد.وقتي رسيد سردار شريعتي فرمانده لشگر درباره وضعيت
نيروها و نحو ه انجام ماموريت گردان امام حسين ( ع) از برادر پيش قدم سئولاتي كرد و مصطفي در برابر فرمانده اش مطيع و متواضع ، آرام و سر به زير ايستاده و با تمام وجود به سخنان او گوش فرا مي داد .
برادر شريعتي بر روي يك تكه كاغذ محورهاي آزاد شده راترسيم و به مصطفي گفت من قرارگاه مي روم تا ببنيم چكار مي كنند شما بايد مشکل هلالي ها را حل كنيد .من رفتم تا استراحت كنم در همان موقع متوجه شدم برادر مصطفي پيش قدم از كنار سنگرم رد مي شود. مي خواست به جلو برود ولي ناگهان برگشت و از در سنگر نگاهي به داخل انداخت و در حالي كه صورتش خيس عرق بود به من گفت : رسول آب داري. گفتم:نه تمام شده .تبسمي نمود و رفت. هنوز چند قدمي دور نشده بود كه ناگهان چند خمپاره در نزديكي سنگر ما فرود آمد.
انفجار مهيبي صورت گرفت ، به حالت خيز روي زمين دراز كشيدم در اين حالت متوجه شدم در زير جعبه مهمات يك بطري آب معدني وجود دارد با خوشحالي گفتم :برادر پيش قدم ... برادر پيش قدم ... آب هست » بدون معطلي آب را تقديمش كردم . چنان تشنه بود كه آب بطري را لاجرعه سر كشيد و بلافاصله با التماس دعا ظرف آب را تحويل داد . چهره اش نوراني شده بود و در نگاهش حرف نگفته بسيار داشت, گويا خبر رفتن خود را از دوست گرفته بود سپس از من جدا شد و به طرف خط مقدم حركت كرد .
چند ساعت بعد وقتي خبر شهادتش را شنيدم چهره ام بر افروخته شد و اشك ماتم از ديدگانم فرو باريد كه خدايا مصظفي رفت و ما را تنها گذاشت و بي اختيار دهانم پر شد : رفتي و رفتن تو آتش نهاد بر دل از كاروان چه ماند جز آتشي به منزل
مادرشهيد :
بعد از شهادت مصطفي جمعي از دوستانش كه هفت نفر بودند براي ديدار ما به منزل آمدند . معمولاً رسم اين است كه به ميهمان چيزي به عنوان يادبود شهيد مي دهند . هر چه فكر كردم چيزي به ذهنم نرسيد ولي ناگهان متوجه شدم كه مصطفي در موقع مراجعت از مشهد هفت جانماز با خود آورده است . آنها را به همرزمانش هديه دادم .
برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد
16 - 15 سال بيشتر نداشت، شايد هم كمتر. كتابهايش را زير بغلش مىزد و يك راست از مدرسه به عمليات سپاه مىآمد. كتابهايش را در اتاق عمليات مىگذاشت و مىرفت سرِ نگهبانى. فقط پنج روز در خاصبان آموزش ديده بود و به عنوان نيروى نيمه وقت فعاليت مىكرد. جنگ تازه آغاز شده بود و او مىخواست به سوسنگرد برود. هميشه به فكر اعزام بود. به خاطر سنّ اندك و قامت كوتاهش از ميان صفها مىگذشت و در اوّل صف مىايستاد. وقتى بچهها را براى گشت صدا مىزديم، اولين نفرى بود كه حاضر مىشد.
يكى دو سال كه گذشت، قرار شد، عدهاى از بچههاى خوى و اروميه و مراغه را براى طى دوره مربىگرى به تهران اعزام كنيم. او را با همين بچهها روانه پادگان قدس تهران كرديم. بعد از اتمام دوره آموزش، وقتى پرونده آموزشى نيروها را به ما فرستادند، ديديم كه او رتبه اول رشته تاكتيك را در سطح كشور كسب كرده است. هنوز چند روزى نگذشته بود كه از تهران با ما تماس گرفتند:
- چند نفر از نيروهاى شما را لازم داريم...
- چه كسانى را؟...
اوّلين نفرى را كه اسم مىبرند »مصطفى حامد پيشقدم« است، نفر اوّل تاكتيك در سطح كشور. احساس مىكنم كه تاكنون قدر و جوهره مصطفى را نشناختهام. نه! ديگر نمىشود مصطفى را از دست داد. از اين پس مصطفى را به چشم گوهرى گرانبها نگاه مىكنم. يكى از بهترين مربىهاى سپاه است. حساسترين مأموريتهاى آموزشى را به او محوّل مىكنيم. نيروى هوايى از سپاه مربى مىطلبد، مصطفى را مىفرستيم. وقتى با مسوولين نيروى هوايى در مورد مصطفى صحبت مىكنيم همه از وسعت اطلاعات نظامى و نحوه آموزشگرى او اظهار تعجب مىكنند، تا اينكه باز هم مصطفى را مىخواهند.
- مصطفى را بفرستيد لشكر !...
ديگر نمىتوانيم مانع سفر مصطفى بشويم. مسوولين نيروى هوايى كه خبر رفتن مصطفى را مىشنوند، مدام با ما تماس مىگيرند: »به جاى مصطفى نفر ديگرى را بفرستيد...« مىگويم: »نمىشود!...«
- مطالبى را كه آقا مصطفى در كلاس مىگويد، ما نه در آموزشهايمان شنيدهايم و نه در كتابها خواندهايم!...
هر چه باشد، ديگر نمىتوانيم مانع رفتن مصطفى بشويم. زيرا آقا مهدى باكرى او را خواسته است.(63)
فاو آزاد شده است. با عمليات والفجر 8 شكستى به دشمن تحميل شده است كه خود هم نمىتواند باور كند. فاو آزاد شده است و عملياتهاى محدود براى تكميل عمليات بزرگ والفجر 8 ادامه دارد. براى تكميل خطوط پدافندى بايد منطقهاى را كه تعدادى تپه خاكى در آن هست، تصرف كنيم. اين تپههاى خاكى چندين بار بين ما و عراقىها دست به دست شده است و ديگر عزم بر آن است كه تپهها را بگيريم و خطوط پدافندى را كامل كنيم. عمليات يا مهدى (عج) آغاز مىشود. همزمان با نيروهاى عاشورا، لشكرهاى 25 كربلا و حضرت رسول (ص) نيز عمليات مىكنند. مصطفى فرمانده گردان است. اصغر قصاب او را بازوى راست گردان مىداند. درگيرى تا صبح به طول مىانجامد، بايد كار را تا دميدن صبح تمام كنيم. پيشتر مىروم كه وضعيت را به دقت بسنجم. در كانال مصطفى را مىبينم. به ديواره كانال تكيه داده و پشتش را به ديواره خاكى كانال مىمالد. تعجب مىكنم. يعنى چه! با خودم مىگويم. بگذار از خودش بپرسم. سلام مىكنم و خسته نباشيد...
- چه خبر آقا مصطفى!
- تركش خوردهام...
با صدايى آرام صحبت مىكند، مثل هميشه. انگار نه انگار كه تركش پشتش را دريده است.
- لباس خونى شده است. پشتم را به خاك مىمالم كه خون از لباسم مشخص نشود...
حالا مىدانم مصطفى چه كار دارد مىكند. مىخواهد بچهها از زخمى شدنش باخبر نشوند. مىگويم: »بروم يك دست لباس عراقى برايت بياورم.« همانطور كه به ديواره كانال تهيه داده، سر بالا مىكند: »نه، نه... باز هم بچهها مىپرسند، چه خبر شده؟...« ديگر چيزى نمىگويم و مىمانم پيش او. قدرى كه مىگذرد يكى از بچههاى پاسدار مىآيد پيش ما. لباس رسمى به تن دارد. پيراهنش را درمىآورد و به مصطفى مىدهد. مصطفى پيراهن او را مىپوشد. مىگويم: »حالا ديگر كسى نمىتواند بفهمد زخمى شدهاى...« اگرچه مصطفى به روى خود نمىآورد. اما، بالاخره زخمى شده است و زخمى بايد به عقب منتقل شود.
- آقا مصطفى! شما برويد عقب، بچهها هستند...
من مىگويم و مصطفى جواب مىدهد: نمىتوانم.
عمليات ساعات آخر خود را سپرى مىكند. منطقه تصرف شده و اكنون پاكسازى مىشود. مصطفى همچنان گروهان خود را هدايت مىكند. هيچكس نمىداند كه زخمى شده است، پاكسازى كه تمام مىشود، مستقر مىشويم. مصطفى همچنان كنار ماست. بعد از ساعتها نبرد نشستهايم تا نفسى تازه كنيم. مىدانيم كه دشمن، مار زخم خورده است و به احتمال قوى پس از ساعتى پاتك شروع خواهد شد. در اين حين ناگهان يك نفر با لباس عراقى به سوى ما مىآيد. تعجب مىكنم. بچهها به طرفش تيراندازى مىكنند. بدبخت الان آبكش مىشود. مصطفى داد مىزند: تيراندازى نكنيد!...
مىگويد: او هنوز نمىداند كه منطقه تصرف شده و فكر مىكند كه منطقه خودشان است.« نفر عراقى نزديك مىشود و نزديكتر. نزديكتر كه مىشود از شگفتى، حال ديگرى مىيابد. انگار اتفاق غير منتظرهاى است! از مرخصى برمىگردد، با دست پُر... شيرينى و ...
آقامصطفى مىگويد: منتقلش كنيد به عقب...
آقا مصطفى! مىپنداريم كه شهيدان را مىشناسيم!... مىپنداريم كه آنان نيز چون ما زيستهاند... اما چگونه رفتنشان گواه است كه آنان گونه ديگرى زيستهاند... اغلب وقتى از شهيدان مىگوييم، ابتدا سخن از جبهه و جهاد به ميان مىآيد. و اين شگفت نيست چرا كه جوهره و عيار مردان در ميدان ستيز آغاز مىشود.
آقا مصطفى! مىدانيم كه تو در سال 1358، يعنى آنگاه كه 15 سال بيشتر نداشتى، به سپاه پيوستى. و در سال 1365 يعنى آنگاه كه 22 سال بيشتر نداشتى، علمدار و فرمانده گردان امام حسين (ع) بودى. و همه مىدانند كه گردان امام حسين (ع)، گردان مردان آسمانى بود، گردان رزمندگانى كه عهد كرده بودند، تا پايان جنگ به خانه برنگردند، هر رزمنده گردان امام حسين (ع) خود فرمانده گمنامى بود كه خود را در لباس خاكى بسيجى استتار مىكرد... و تو فرمانده گردان امام حسين (ع) بودى. وقتى كه 22 سال بيشتر نداشتى...
شايد برخى مىپندارند فرمانده يعنى كسى كه آمرانه فرمان مىدهد، تنبيه مىكند، تشويق مىكند و ... اما تو در فرماندهى خود گونه ديگرى بودى، سر به زير، كم حرف، با صدايى به مهربانى آب و نسيم، و نگاهى به صميمت آفتاب. و با اين همه وقتى فرمان مىدادى، رزمنده تا سر حدّ شهادت براى اجراى فرمانت به پيش مىتاخت. با آن همه آرامش و مهربانى هيبتى داشتى كه شلوغترين و پرجنبو جوشترين نيروى گردان در حضورت آرام مىگرفت، حتى من هم! با اين همه شگفتا كه شنيدم در كربلاى 5 گريبان فرمانده تيپ را گرفته بودى، حتى گريسته بودى كه: بگذار امشب هم گردان ما در عمليات باشد.
خط اول نيروهاى دشمن توسط نيروهاى غواص شكسته شد. شب دوم عمليات، گردان امام حسين )ع( به فرماندهى مصطفى پيشقدم وارد عمليات شد. عزمِ گردان بر آن بود كه از نوك شمشيرى، سمت پشت كانال ماهى عبور كند. آتش نبرد چندان شعلهور شد كه گويى آشوب قيامت بر پا شده است. به هنگام تثبيت مواضع، قسمتى از منطقه آزاد شده در تصرف دشمن باقى ماند و باز پس آوردن پيكرهاى مطهر تعدادى از شهدا ميسّر نشد...
به دستور فرمانده لشكر عازم خط گردان امام حسين (ع) شدم. مصطفى را ديدم، بىخوابى و خستگى از چهره غبار گرفته و آفتاب سوختهاش عيان بود. گردان امام حسين (ع) شب گذشته نبرد سنگينى را پشت سر نهاده بود و آتش سنگين دشمن همچنان، جاى جاى منطقه را مىسوزاند. يک دفعه فكر رهايى گردان از عمليات به ذهنم خطور كرد. منتظر بودم كه مصطفى بگويد: نبرد سنگين شبانه... خستگى مفرط بچهها... آتش سنگين دشمن و ... اگر ممكن است گردان ديگرى جايگزين ما شود. اما گويى مصطفى از آنچه در درونم مىگذشت، با خبر شده بود. تا آن روز مصطفى را چنان نديده بودم. گريبانم را گرفته بود و التماس مىكرد: برادر! بگذاريد گردان امام حسين (ع) امشب هم در عمليات باشد... شما را به خدا بگذاريد امشب هم عمليات بكنيم. مطمئنم كه به لطف و امداد خداوند پيروز خواهيم شد...
چيزى براى گفتن نداشتم. مصطفى سر برگرداند به طرف منطقه دشمن: »مىبينى! شهداى گردان در منطقه باقى ماندهاند... شما را به خدا بگذاريد امشب هم در عمليات باشيم.
كربلاى پنجم ادامه داشت. حوالى ساعت 10 صبح بود كه مصطفى با عجله وارد سنگر فرماندهى شد. چهره و چشمانش گواهى مىداد كه خسته و بىخواب است. فرمانده لشكر وضعيت گردان را مىپرسيد و مصطفى با همان حجب و حيا، سر به زير جواب مىداد. فرمانده لشكر گفت: من به قرارگاه مىروم، مسأله هلالىها را حل كنيد از سنگر فرماندهى بيرون آمدم تا در سنگر كوچكى كه براى خود يافته بودم، اندكى استراحت كنم. مصطفى را ديدم كه با شتاب به سوى خط مىرود. عرق از سراپايش مىريخت. همانطور در حال رفتن نگاهى به سنگر انداخت.
- رسول! آب دارى؟
تكان خوردم. آبى در كار نبود. لبان خشكيده فرمانده گردان امام حسين حكايت از تشنگى داشت. من اكنون جزو گردان حضرت ولىعصر بودم و پيش از اين مدتى نيز با مصطفى كار كرده بودم. مصطفى مدتى فرمانده من بود...
- رسول! آب دارى؟
بىاختيار از جا برخاستم.
- ببخشيد، تمام شده است. آب تمام شده است...
تبسمى بر لبان خشكيدهاش نقش بست.
التماس دعا !
فرمانده گردان امام حسين تشنه تشنه به محل ديگرى مىشتابد... گلوى خيمهها مىسوزد. ناله (العطش) كودكان بنىهاشم آتش به هفت آسمان مىزند. عباس روانه فرات مىشود. صفِ دشمنانِ آب را مىشكافد. ماه در آغوش فرات فرود مىآيد. آتش عطش بندبندش را مىسوزد. دست در آب مىزند و جام دستانش را (لبريز از آب ) فرا لب مىآورد؛ هيهات! هنوز حسين تشنه است...
التماس دعا!
ز شرمسارى آتش گرفتم، آب شدم. فرمانده گردان امام حسين رفت. در بهت و اندوه او را مىديدم كه مىرود. صفير خمپارهها مرا به خود آورد. در حال خيز رفتن، يك بطرى آب معدنى را در زير جعبه مهمات ديدم. انگار دنيا را به من دادند. بلافاصله برخاستم و بىتوجه به انفجار خمپارهها، داد زدم: »برادر پيشقدم! آب... آب...«
مصطفى برگشت. با خوشحالى بطرى آب را تقديمش كردم. بىتأمل آب را بر سر مىكشد.
- يا حسين
بطرى را به خودم برمىگرداند. هنوز قدرى آب در آن باقى است.
التماس دعا!...
و نگاهى سرشار از مهربانى و نور... به سوى خط مىشتابد.
ساعاتى چند نگذشته است كه خبر مىرسد... كربلاى پنجم ادامه دارد. عاشورا هر روز مكرّر مىشود. كل يومٍ عاشورا... 25 دى ماه 1365 عاشوراست. پاسداران عشق مىجنگند، ياران امام حسين در خون غوطهور مىشوند.»آنكس كه نام پاسدار را به خود اختصاص دهد، بايد مرگ را در خودش خلاصه نمايد و تا پاى جان از مكتب تشيّع دفاع كند و در اين راه پايدارى و مقاومت داشته باشد.
گردان امام حسين مقاومت مىكند، گردان لحظه به لحظه شهيد مىشود. مصطفى زخمى است اما از معركه پاى پس نمىگذارد. گردان امام حسين شهيد شده است و آنان كه هنوز نفس مىكشند، شهيدان زندهاند، جراحت خوردگان. نيروهاى باقى مانده دوباره سازماندهى مىشوند. زخمىها دوباره برمىخيزند. گردان دوباره سر بر مىآورد. از زمين و زمان آتش و آهن مىبارد و گردان همچنان مقاومت مىكند... آنكس كه نام پاسدار را به خود اختصاص دهد، بايد مرگ را در خودش خلاصه نمايد. خمپارهاى فرود مىآيد، رزمندهاى صعود مىكند. خمپارهاى فرود مىآيد، عاشقى از اهل آسمان بر خاك مىافتد... آتش و آهن مىبارد. مصطفى و احد مقيمى از كانال خارج مىشوند، خمپارهاى فرود مىآيد، مصطفى صعود مىكند، احد مقيمى پر مىگشايد.
منبع:"آب وعاشورا"نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران ,اميران وشهداي آذربايجان شرقي