فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

يعقوب آذرآبادي حق

 

15 اسفند 1337 ه ش در خانواده اي مذهبي در تبريز به دنيا آمد . پدرش راننده كاميون بود و از اين طريق مخارج خانواده را تأمين مي كرد . با سپري شدن دوران طفوليت ، يعقوب در سال 1346 در مقطع ابتدايي در دبستان خواجه نصير تبريز شروع به تحصيل كرد .
در سالهاي 1354 تا 1356 در مقطع راهنمايي در مدرسه راهنمايي آذرآبادگان ادامه تحصيل داد و پس از پشت سرگذاشتن اين مقطع ، ترك تحصيل كرد . در همين اوان در اثر همنشيني با يك قاري به قرائت قرآن و نوحه خواني علاقه مند شد و آن را به خوبي فراگرفت . او كم سن و سال ترين نوحه خوان مسجدهاي شعبان ، شهريار و حاج شفيع تبريز بود ، و علي رغم سن كم براي نماز و مسائل اعتقادي اهميت ويژه اي قائل بود . يعقوب با خويشاوندان و آشنايان رابطه خوبي داشت و از همنشيني با افراد سست عنصر پرهيز مي كرد .
در سن 16 - 15 سالگي در سالهاي 54 - 1353 در يك كارگاه تراشكاري مشغول به كار شد و در جواني ، همچون بزرگسالان در محضر آيت الله قاضي طباطبايي فعاليت مي كرد ، و در واقعه 29 بهمن 1356 تبريز ، از فعالان بود . با اوجگيري نهضت اسلامي و افزايش فعاليتهاي انقلابي ، يعقوب بارها توسط ساواك دستگير و شكنجه شد . در تظاهرات مردمي قمه به دست شركت مي كرد و به مردم روحيه مي داد . قبل از پيروزي انقلاب ، از عزيمت به خدمت وظيفه خـودداري كرد و بعـد از پيروزي ، با طـي دوره تكاوري خدمت سربـازي را در كردستـان به پايـان بـرد .
با تشكيل كميتـه هاي انقلاب اسلامي مدتي در آن نهاد انقلابي به كار پرداخت و در سال 1358 ، به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد . با آغاز جنگ تحميلي ، به سوي جبهه ها شتافت و به عنوان فرمانده واحد موشكي لشكر 31 عاشورا ، مشغول به كار شد . در عمليات والفجر مقدماتي ، زخمي شد و بلافاصله بعد از بهبودي نسبي به جبهه بازگشت . به دنبال عمليات والفجر 4 ، بعد از تشييع پيكر برادر شهيدش ( محمد ) ، علي رغم حضور برادر ديگرش ( رضا ) در جبهه ، به منطقه جنگي بازگشت . وي از عدم نيل به شهادت علي رغم حضوري طولاني تر از محمد در جبهه ها ناراحت بود و حضور در پشت جبهه را در شرايط دشوار جنگي ، خيانت به اسلام تلقي مي كرد .
بعد از انحلال واحد موشكي به عنوان دستيار فرماندهي به گردان اكبر سبزواري رفت ، اما اين نزول سمت تأثيـري در روحيـه اش نداشت ، بلكه فعال تـر به امور نيروهـاي گـردان رسيدگـي مي كرد . مهدي باكري را ابوالفضل العباس (ع) زمان مي دانست و او را « قمر منير بني خميني » مي خواند . قبل از عمليات خيبر ، به برادرش رضا توصيه كرد به خاطر مادرشان بيشتر مراقب خود باشد . رضا نيز همين سفارش را به او كرد ولي يعقوب در جواب برادر گفت :
آقا رضا ! شما بنده را ول كنيد ؛ ديگر از رده خارج شده ام ، احساس مي كنم حرارت بدنم بيشتر شده است و خيلي سبك شده ام و حال ديگري دارم . اگر ان شاءالله خداوند قبول كند در اين عمليات رفتني هستم . خيلي دلتنگ شده ام .
به گفته يكي از همرزمانش ، در روزهاي آخر حال غريبي داشت ، به طوري كه همه در برخورد اوليه وي را « رفتني » مي يافتند . در بحبوحه عمليات خيبر بعد از شهادت حميد باكري و مرتضي ياغچيان ، نيروهاي خودي از منطقه هلالي به پشت شهرك نظامي عقب نشيني كردند و آذرآبادي مهمات آنها را تأمين مي كرد كه بر اثر اصابت موشك آر.پي.چي. به خودروي تويوتاي وي به شهادت رسيد .
روايت ديگري نيز از نحوه شهادت آذرآبادي وجود دارد : يعقوب بعد از شهادت حميد باكري و مرتضي باغچيان ، هدايت نيروها را به عهده گرفت و در حين عمليات گلوله اي به وي اصابت كرد كه در اثر آن به شهادت رسيد و جاويدالاثر گرديد .مدتي بعد از شهادت يعقوب ، برادرش رضا آذرآبادي حق نيز به شهادت رسيد .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384

 

وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با عرض سلام و تبريک پيروزيهاي رزمندگان اسلام به محضر شريف آقا امام زمان روحي له الفداء و نائب بر حقش امام خميني و با درود به ارواح مقدس شهداي اسلام،از راه دورصميمانه ترين سلامها و ارادتها و عرض ادبها را بحضورتان تقديم مي دارم.
پدر عزيز و زحمتکشم،اي مجاهدي که با دستهاي پينه بسته در پيش خدا و رسول خدا رو سفيد هستي از دور به دستهايتان بوسه مي زنم که پدري مهربان و با ايمان هستي،افتخار مي کنم که پدري اين چنين دارم زيرا با تلاش و کار کردن خود بهترين مجاهدتها را در راه خدا مي کند.پدرم اين را بدان و خاطر جمع باش،تويي که با فجر صبح،با عزمي راسخ براي امرار معاش فرزندانت و براي نان آوردن،به بيرون گام مي گذاري و از صبح تا شام تلاش مي کني،مثل آن مجاهدي هستي که در ميدان نبرد پيش دشمن شمشير مي زند و جهاد مي کند و اين حديثي هست که از معصومين رسيده.صحت و سلامتي شما را خواستارم و اميدوارم آنقدر با سلامتي عمر کنيد که امام عصر را زيارت کنيد و افتخار شرفيابي به حضورشان را داشته باشيد،اميدوارم عبادات و طاعاتتان مورد قبول خداوند قرار گيرد.
و شما اي مادر عزيزم:سلام خالصانه مرا از دور پذيرا باش ,سلام فرزندي شرمنده و گناهکار،فرزندي که آزار و اذيتش بيش ازساير فرزندانتان براي شما بود ولي اميدش براي بخششتان زيادتر است.اميدوارم با آن عطوفت و مهرباني که از شما سراغ دارم مرا بخشيده باشيد،افتخار مي کنم به شما عزيزان و به پدر و مادري همچون شما که در راه اسلام صبري زينب گونه داريد،مثل هاجر از فرزندانتان دست مي کشيد و در فراق آنها صبر مي کنيد, خدا اجرتان بدهد که در راه اسلام صبوريد.خدا را شکر مي کنم که پدر و مادري عطايم فرموده که نه تنها مانع رفتن به جبهه نمي شوند بلکه خودشان قرآن بالاي سر فرزندانشان مي گيرند و آنها را راهي جبهه ها مي کنند.خدا با هاجر و ابراهيم محشورتان کند و با فاطمه و حسين همنشينتان گرداند.
اي ياوران امام زمان مبادا ذره اي به خود نگراني راه دهيد مبادا بگذاريد شيطان وسوسه تان بکند و يا مبادا انتظار اضافي از مردم داشته باشيد،شما در راه اسلام فرزند داده ايد و براي رضاي خدا مجاهدت کرده ايد لذا آنهايي که در دست شما امانتهايي بودند بازگردانيده ايد و بايد افتخار کنيد که توانسته ايد آنها را به نحو احسن تربيت کنيد و تحويل جامعه و اسلام عزيز بدهيد.پدر و مادر عزيزم شما رسولاني هستيد و رسالتتان اين است که به جهانيان بفهمانيد که اسلام فرزند و غير فرزند نمي شناسد و اگر احتياج شود خون فرزند و عزيزانتان براي آبياري درخت اسلام آماده است .
سلام به برادران و خواهران عزيزم؛اميدوارم در راه اسلام هميشه کوشا و با بيانتان و قلمتان و قدمهايتان مجاهدت کنيد و به وصيت برادرتان عمل نماييد،شما بايد از مکتب حسين(ع)الهام بگيريد و بايد راه حسين(ع)را ادامه دهيد بايد در هر زمان و مکان پشتيبان ولايت فقيه باشيد ومنادي اسلام و جمهوري اسلامي،لحظه اي از خدا و امام غافل نبوده و بيان و قلمتان را در آن راه بکار اندازيد.سلام دارم و طلب حلاليت مي کنم،خدا شما را در قيامت رو سفيد کند و خير دنيا و آخرت را به شما ارزاني دارد.در آخر پيامي دارم به مسئولين و از جمله به مسئولين محل.اميدوارم که هميشه سعي کنيد به ياد مستضعفين باشيد و به ياد محرومان و بي بضاعتاني که امام بيشتر آنها را سفارش مي کنند،اميدوارم به خاطر مسئوليتي که داريد از ياد مردم غافل نشويد .
با مهرباني و عطوفت و اخلاق ملايم با مردم رفتار کنيد.بدانيد که در جمهوري اسلامي انتظار مردم از شما بيشتر است،شما فرق مي کنيد با مسئولين نظام سابق پس بايد اخلاق و رفتارتان هم فرق کند،شما اميدان مردميد سعي کنيد به دردها و کارهاي اين مردم برسيد،آنها را سرگردان نکنيد،کارتان به خاطر خدا باشد،سعي کنيد به سخنراني هاي امام زياد گوش دهيد و فرامينش را عمل کنيد،چون اگر مردم احساس کنند شما از فرمايشات امام غافليد از شما روي گردان مي شوند،اين مردم امام و اسلام را مي خواهند و اگر از لغزشها و اشتباهات ما مي گذرند به خاطر امام است،اين مردم،مردمي هستند که شاه را از کشور بيرون کردند،اين مردم شهداء و جانبازان و اسراء را به خاطر آن داده اند تا کشور اصلاح شود و قوانين اسلام در آن پياده شود نه اينکه ما به جاي مزدوران شاه زور بگوييم.سعي کنيد با مردم باشيد که از مردميد،در دادگاهها و جاهاي ديگر مردم را مساعدت نماييد و کارشان را به امروز و فردا نيندازيد .
والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته يعقوب آذر آبادي حق

 

 


خاطرات
پدرشهيد:
از شهدا گفتن سخت است بويژه انسان از فرزندانش تعريف کند, سخت تراست. اي کاش از ديگران سئوال مي کرديد. يعقوب در سال 1339 در محله شهريار( خ شهيد شهري ) چشم به جهان گشود. از کودکي , نوجواني و جواني، ايشان را با ايمان و معتقد به اسلام مي ديدم .در کلاسهاي قرآن در زمان طاغوت شرکت مي کرد .در مجالس عزاداري اهل بيت شرکت مي کرد و چون صوت خوبي داشت در هيئت هاي حسيني قاري قرآن و مداح بود.
يعقوب خيلي شجاع و با شهامت بود . در راهپيمايي هاي قبل از انقلاب حضورموثرداشت و برخي مواقع توسط ساواک دستگير و شکنجه شده بود . آثار شکنجه ها در بدنش موجود بود ولي او با ايمان راسخ در حمايت از امام خميني درنگ نمي کرد. در اوايل انقلاب به همراه ديگر جوانان نگهبان محله بودند. خدمت مقدس سربازي را در يگان ويژه (تکاور)سپري کرد وروحيه نظامي گري و انضباط را از آنجا يادگرفت. اين نظم تا آخر زندگيش در پوشيدن لباس، وعده ها و ... پابرجا بود. در جنگ تحميلي به فرمان امام درجبهه حضور يافت و درکنارشهيدآقامهدي باکري خدمت مي کرد. با اينکه پايش مجروح شده بود ولي او در جبهه خدمت مي کرد. درعمليات مختلف با مسئوليتهاي مختلف حضورداشت. وقتي در عمليات والفجر4 برادرش محمد به شهادت رسيد او از اينکه از قافله عقب مانده ناراحت بود . در عمليات خيبر معاون فرمانده محوربود که پس از رشادتها ي زياد ؛عندربهم يرزقون شد و پيکر مطهرش در سرزمين نينوا ماند و به شهرمان برنگشت. البته من خودم کارهاي سختي انجام داده ام و خودم شب و روز کارکردم تا نان حلال به دست آورم، به خدا من نان حلال به بچه هايم داده ام، من مي دانستم که اين راه ,راه شهادت است و از خدا خواسته ام که توفيق به من و مادرش بدهد تا صبرکنيم.اعتقاد داشتم امام هرچه مي فرمايند بايد عمل کنيم، روزي مادرش به من گفت که مواظب باش ناشکري نکني و من پيشاني برمهر گذاشتم و شکرکردم و حال نيز شکر مي کنم.
من مطيع رهبر انقلاب هستم. من مقلد هستم و به اسلام و انقلاب ايمان دارم و چنانچه قبلاً به ويژه درپذيرش قطعنامه 598 گفته ام، اگر امام و رهبرم دستورمي داد که برو دست صدام را ببوس، بدون درنگ اطاعت مي کردم , ما تابع ولايت هستيم.
هر وقت وارد منزل مي شدم ,سه بچه ام خيلي به من احترام قائل مي شدند حتي برخي موقع پايم را مي بوسيدند. من اين بچه ها را به لطف خدا بزرگ کرده بودم که خيلي به من ومادرش احترام مي کردند. يکي از ديگري بامحبت تر بود. يعقوب بر برادران ديگرش تأثيرزيادي گذاشته بود و همرنگ هم شده بودند. اگرچه من خودم خوب نشناختم و حال که پيکر دو فرزندم نيامده خداشاهد است که وقتي تلفن زنگ مي زند زود برمي دارم خيال مي کنم شايد فرزندانم هستند ويا در بيرون اگر کسي از پشت سر صدايم مي کند خيال مي کنم فرزندانم هستند.
مصلحت الهي هرچه باشد مطيع هستم. در روزهاي به خصوص ، مثل عيد نوروز و روز پدر و ... بيشتر از هميشه دلتنگ بچه هايم مي شوم. شب و روز به فکر بچه هايم هستم ولي اينکه خداوند به ما عنايت کرد واز خانواده ما سه قرباني در راه اسلام پذيرفت شاکرم و جوانان امروز بدانند که وظيفه سنگين بر دوش دارند و مسئوليت حفظ انقلاب و خونهاي شهداء بر عهده آنهاست.

مادرشهيد:
فرزندانم يکي از ديگري باايمان تر بودند، ذره اي از آنها نرنجيده ام، خيلي به من محبت داشتند. فرزند بزرگم يعقوب در 24 سالگي و ديگري در22 سالگي و سومي هم در17 سالگي به شهادت رسيدند. درطول 4 ماه فاصله عمليات والفجر4 تا خيبر سه فرزندم به آرزويشان که شهادت بود رسيدند. محمد آذرآبادي در عمليات والفجر4 و رضا که معلم بود درعمليات خيبر و يعقوب هم در عمليات خيبر شهيد شدند. قبل از انقلاب به خدمت سربازي نرفت و گفت براي اين رژيم طاغوتي خدمت نمي کنم ولي بعد از انقلاب به خدمت سربازي رفت سپس عضو سپاه شد. لباسهاي سپاه را آورد منزل، گفتم :بپوش نگاه کنم، گفت: مادر جانم آداب دارد, مي روم غسل بکنم سپس بپوشم، پس از غسل کردن لباسها را پوشيد و ماهم خيلي خوشحال شديم. درسپاه نقش مهمي داشت. درجبهه ها حضور موثر داشتند. وقتي برادرش به فيض شهادت رسيد مجدداً اجازه گرفت تا عازم شود. گفتم :برادرت تازه شهيد شده کمي صبرکن، نگاهم کرد و گفت: مادرجانم از تو چنين انتظاري نداشتم اين روزها سپري مي شود و اين امتحان الهي است. گفتم :برو به امان خدا، رفتند و درعمليات خيبر با برادرش رضا شهيد شدند البته قبل از رفتن متوجه شدم که يعقوب و رضا با هم صحبت مي کنند که يکي بمانيم تا خدمت والدين باشيم، وقتي شنيدم گفتم: شما برويد نگران ما نباشيد و آنها خوشحال شدند. درچهارم فروردين 1363 خبر شهادت را به ما دادند البته قبل از عمليات رضا تلفن کردند و گفتند که خروسها آماده اند تا مرغهاي صدام را از بين ببرند. فهميدم که عازم عمليات هستند. روزي خبر آوردند که پيکر يعقوب را آورده اند ,رفتيم و ديديم که اشتباه است چون يعقوب انگشتش در تراشکاري قطع شده بود . پيکرش نيامده بود, گفتم خدايا به احترام حضرت زينب(س) به ما صبر بده و خداوند صبرداد. در مراسم اش گريه نمي کردم چون دشمنان و منافقين سوء استفاده مي کردند دريکي از مراسم هايش زني به منزل ما آمده بود و تا آخر مراسم بودند پرسيدم شما که هستيد، گفت به ما گفته اند وقتي فرزند مادري به شهادت مي رسد به او آمپولي مي زنند که گريه نمي کند و ...
لذا امروز خواستم از اول مجلس حضور يابم تا حقيقت روشن شود و امروز ثابت شد که اين شايعه منافقين است، امروز برايم روشن شد که خانواده شهدا به خاطر خدا فرزندانشان را مي دهند.
اگر چه ما هميشه مورد لطف و عنايت اکثر مردم خوبمان هستيم و ما را شرمنده مي کنند ولي مواردي نيز بوده که دشمن سعي در سوءاستفاده از گريه کردن ما داشته اند که ما نيز هيچ وقت در حضور ميهمانان گريه نکرده ايم تا منافقين سوء استفاده نکنند بلکه در خلوت خودمان براي بچه هايم اشک ريخته ايم چون عاطفه داريم و بچه هايمان را خيلي دوست داشتم ولي چون در راه خدا بود و خودمان تشويق کرديم و به جبهه فرستاديم اينک بر اين فراق صبر مي کنيم و از خداوند تشکر مي کنم که ما را لايق دانست و به فرزندانم شهادت نصيب کرد.
انتظار از جوانان عزيز دارم که زحمات اينها را هدر ندهند ,مواظب باشند شيطانها در کمين هستند. دختران حجاب خود را رعايت کنند.

سخنراني مادر شهيدان يعقوب,رضا ومحمد آذرآبادي حق
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام بر امام امت ، سلام بر شهيدان ، سلام برمردم شهيد پرور ايران ، من سه شهيد ,يعقوب و رضا و محمد آذرآبادي داده ام .من الحمدالله افتخار مي کنم و خدا لطف کرده است که سه رزمنده و سه فرزندم را شهيد داده ام ويکي هم که کوچک است ان شاءالله خواهد رفت و اگر جنگ هم تمام شد در جاي ديگري مشغول خدمت به اسلام وکشورمي شود.
ما بايد با افتخار و با دلخواه فرزندان خودمان را براي پرکردن جبهه بفرستيم و الحمدالله شرکت کنند . اسلام به خون احتياج دارد. اگر اين جوانان نروند اسلام تازه جان و زنده نمي ماند .
درست است که لياقت ندارم به شما خانواده هاي شهدا پيام بدهم اما بايد خون شهيدان را حفظ کنيم و ناديده نگيريم و راه اينها را ان شاءالله ادامه بدهيم و راه اينها را برويم و بدانيم در راه چه هدفي رفته اند و به آرزوهايشان رسيده اند و به امر امام امت لبيک گفته اند .
ما بايد ان شاءالله راه آنها را ادامه بدهيم . مادراني که 3 يا 4 تا فرزند در خانه دارند و ناراحت مي شوند وقتي به جبهه مي فرستند و نمي توانند صبر کنند؛ اما بايد صبر کنند چون امروز اسلام به خون احتياج دارد و به خون جوانان ما احتياج دارد .
يعقوب آذرآبادي چهار سال بود که در جبهه خدمت مي کرد و دو برادرش با هم بودند ,محمد آذرآبادي شهيد شد و يعقوب آذرآبادي را با بي سيم خواسته بودند و به رضا گفته بودند بيا برو به تبريز, شما را مي خواهند .رضا گفته بود که حتماً چيزي هست که من را مي فرستيد يا يعقوب شهيد شده يا محمد شهيد شده است .برادران حاضر در اين جا براي من محمد و يعقوب هستند, من اينها را نمي توانم بگذارم و بروم .
به پيام امام لبيک بگوييم ودرتمام انتخابات شرکت کنيم و مشت محکمي بر دهان دشمن بزنيم .
ان شاءالله ضد انقلابيون نابودشوند ,هرکجا هستند . در مقابل دشمن خودمان را کوچک نکنيم. الحمدالله فرزندانمان خودشان مي روند و خودمان مي فرستيم و هيچ کس را با زور نمي فرستند و ياکسي رامجبور نمي کنند. يعقوب فرمانده محور بود, ما نمي دانستيم ايشان در جبهه ها چه کاره است تا وقتي که بعد از شهادت آنها ديگران گفتند .
جنازه هاي دو فرزندم نيامده است و اصلاً يک ذره هم ناراحت نيستم چون شهيدان درهرکجا باشند زنده هستند وواجب نيست که جنازه هاي آنها بيايد. خدا توفيق دهد به خاطر حسين(ع) به راه آنها ادامه بدهيم، براي سلامتي امام امت صلوات .
براي پيروزي هرچه زودتر رزمندگان اسلام صلوات.
به روح شهداي اسلام صلوات خصوصاً به روح اين سه شهيد صلوات
السلام عليکم و رحمه الله برکاته
خدايا خدايا تورا به جان مهدي خميني را نگه دار
خدايا خدايا ترا به جان مهدي خميني را نگه دار
از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر افزاي
رزمندگان ما را پيروزشان بفرما
به مجروحين جنگي شفا عنايت فرما
زيارت کربلا نصيب ما بفرما

بيوک آسايش:
برادربزرگوارمان يعقوب آذرآبادي درياي عاطفه و ايثار و ادب بودند. به انضباط و مقررات نظامي خيلي عنايت داشتند. آذر آبادي ها سه برادر شهيد هستند که تقريباً به فاصله 4 ماه، هر سه برادر به لقاءالله پيوسته اند. برادر کوچکشان به نام محمد آذرآبادي در عمليات والفجر4 به شهادت رسيد ند. برادر ديگرش رضا آذرآبادي، معلم بسيجي که يکي از فرماندهان گروهان گردان حضرت ابوالفضل(س) در عمليات خيبربودند.
به خاطر دارم چند روز قبل از عمليات خيبر در منطقه دشت عباس موقعيت لشکر عاشورا بوديم. ايشان به چادر ما در گردان حضرت ابوالفضل(ع) تشريف آوردند. بعد از مدتي که با هم صحبت کرديم. با کمال حجب و ادب، خطاب به بنده فرمودند مي گويند برادر من، آقا رضا هم در اين گردان خدمت مي نمايد اگر امکان داشته باشد بنده ايشان را هم ببينم. گفتم بله, همين الآن، بلافاصله بچه ها رفتند آقا رضا را خبرکردند. وقتي آقا رضا تشريف آوردند يک صحنه فراموش نشدني رخ داد دو برادر با هم روبوسي جانانه اي کردند. چنان همديگر را با محبت در آغوش گرفتند که گويا بوي عطر برادرشهيدشان را از يکديگر مي گرفتند و يا دعوتش را به همديگر تبريک مي گفتند. يکي دو روز بعدکه عمليات خيبر شروع شد در پاسگاه شهيد بزرگر با چند نفر از برادران با درخدمت آقايعقوب بوديم. از تجربيات خود در مورد عمليات که انجام شده و فرق عمليات خيبر با عمليات گذشته را بيان مي کرد و گردانها هم يکي پس از ديگري به وسيله بالگرد و يا به وسيله قايق ها طبق دستور فرمانده لشکر «آقامهدي» که از طريق بي سيم ابلاغ مي فرمودند به جزيره اعزام مي شدند. بعد از مدتي آقا مهدي از جزيره آقا يعقوب را خواستند. بلافاصله از ما خداحافظي کردند و راهي جزيره شدند.
به محض رسيدن به جزيره بنا به دستور آقا مهدي به عنوان مسوول محور عملياتي مشغول نبرد سخت با دشمن زبون شده بود. بعد از نبردي جانانه و پس از به هلاکت رساندن تعدادي از نيروهاي دشمن در نهايت دو برادرهمزمان در جزيره مجنون در کنار يکديگر به درجه رفيع شهادت نايل شدند.

مسؤول يگان موشکي ضد زره لشکر بود، اما دلش براي گردان مي تپيد، براي پيوستن به نيروهاي خط شکن، زمزمه عمليات در ميان نيروها پيچيده بود که او به گردان علي اصغر(ع) پيوست. براي عمليات مهيا شديم. تا رسيدن به خط دشمن بايد کيلومترها پياده روي مي کرديم. منطقه رمل بود و پياده روي سخت. سنگيني تجهيزات، رمل بودن منطقه و آتش دشمن پياده روي را صعب تر مي کرد، با اين همه ما پيش مي رفتيم و او با اينکه به علت جراحت و ناراحتي پا مي لنگيد اما پا به پاي بچه ها پيش مي رفت. لحظه اي آرام و قرار نداشت. حضور او در ميان نيروها و شور و نشاطش تاثير ديگري بر روحيه ها داشت. بعد از ساعت ها راهپيمايي طاقت فرسا در زير آتش سنگين دشمن توانستيم به خط اول دشمن نزديک شويم. دشمن که نسبت به عمليات حساس شده بود، براي مقابله خود را آماده کرده بود.
بعد از عبور از نخستين ميدان مين با نيروهاي خط اول دشمن درگير شديم. با شروع درگيري منطقه از طرف دشمن منور باران شد و محور عبوري ما زير آتش شديد دشمن قرار گرفت. در اين لحظات سخت او بود که نيروها را به جلو هدايت مي کرد. با پيشروي نيروها، خط اول دشمن در هم ريخت. نيروهاي دشمن به خط دوم خود پناه بردند و درگيري ادامه يافت. دشمن در بين خط اول و دوم خود ميدان بزرگي از انواع مين ها ايجاد کرده بود و از خط دوم به صورت تير تراشي، آتش مستقيم روي منطقه اجرا مي کرد. سنگر و جان پناهي براي در امان ماندن از آتش مستقيم وجود ناشت. نيروهاي تخريب که براي گشودن معبر به ميدان مين پاي مي نهادند، با آتش مستقيم دشمن شهيد و مجروح مي شدند. معبري براي گذشتن از ميدان نبود. نيروها در حالتي غريب زمين گير شده بودند و از طرفي بايد عمليات ادامه مي يافت. در اين لحظات او را با جمعي از رزمنده ها ديديم. گفت: «نيازي به گشودن معبر نيست. ما مي رويم و هرکس که مي خواهد بيايد.» و بي تامل پيشاپيش يارانش وارد ميدان مين شد. آنان به طرف دشمن هجوم بردند. برادران ديگر نيز با فريادهاي الله اکبر، پشت سر آنها به خط دوم دشمن يورش بردند. او «يعقوب آذر آبادي حق» بود.


برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده وهمرزمان شهيد
انقلاب كه شروع شد، 18 - 17 سال بيشتر نداشت. اما شب و روز نمى‏شناخت. در اين زمان مسجد شعبان تبريز يكى از كانون‏هاى مهم مبارزه عليه رژيم ستمشاهى بود. نماز مغرب و عشا در اين مسجد به امامت شهيد حضرت آيت‏ا... قاضى طباطبايى برگزار مى‏شد. در اين ايام تازه جوان پرشور و بيقرارى را مى‏ديدى كه هميشه در كنار آيت‏ا... قاضى بود و با هدايت اين بزرگوار كارهاى مختلف انقلابى از جمله تكثير و پخش اعلاميه‏هاى حضرت امام »ره« را انجام مى‏داد.
روزى خبر رسيد كه يعقوب پس از سخنرانى حضرت آيت‏ا... قاضى و هنگام خروج از مسجد شعبان - در حالى كه اعلاميه‏هاى حضرت امام »ره« را به همراه داشت - دستگير شده است. دوستان يعقوب به ما اطلاع دادند كه هر چيزى را كه بهانه دست ساواك مى‏دهد، مخفى كنيد. ما هم در خانه اعلاميه‏هاى حضرت امام، رساله توضيح‏المسائل و چيزهايى را كه لازم بود، جمع كرده و در جاى امنى مخفى كرديم. از آمدن مأموران ساواك به منزل خبرى نشد اما بعد از چند روز يعقوب به خانه بازگشت. چيزى كه براى ما تعجب‏آور بود اينكه او لباس‏هاى خودش را بر تن نداشت. در مقابل سؤال‏هاى مكرر والدين هم چيزى در اين مورد نگفت پارگى و خون‏آلود بودن لباس‏هايش، آنها را عوض كرده بود تا خانواده‏اش ناراحت نشوند.
صفوف تظاهرات كنندگان از هم پاشيد. مزدوران رژيم بى‏هيچ ترحمى به سوى مردمى كه با دست‏هاى خالى ( اما سينه‏اى لبريز از ايمان ) تظاهرات مى‏كردند، تيراندازى را شروع كردند. هر كسى سعى مى‏كرد در جايى پناه بگيرد تا از اصابت گلوله‏ها در امان باشد. جاى تأمل نبود، من هم با شتاب به درون كوچه باريكى پيچيدم. صداى تيراندازى يك لحظه قطع نمى‏شد. در اين لحظات كه هر كس تنها در انديشه جان خود بود، يعقوب را ديديم كه با قمه‏اى در دست به وسط خيابان مى‏رود. باور كردنى نبود. هر آن احتمال داشت كه در خون خود غوطه‏ور شود. در ميان بهت و حيرت ما، فرياد يعقوب در وسط خيابان پيچيد: (از چه مى‏ترسيد؟!...)
با فرياد يعقوب كسانى كه در گوشه و كنار پناه گرفته بودند، دوباره به وسط خيابان ريختند: مرگ بر شاه...
يعقوب همزمان با فعاليت‏هاى شبانه‏روزى انقلابى از تحصيل علم غافل نماند. دوره تحصيلات متوسطه را در هنرستان صنعتى وحدت تبريز به پايان برد و بعد از آن به جامه مقدس سربازى درآمد. دوران سربازى خود را با اشتياقى عميق در تيپ تكاور ذوالفقار طى مى‏كرد. در اين دوران بود كه توفيق حضور در جبهه‏هاى نور نصيبش شد و او با تمام وجود لذت جهاد در راه خدا را درك كرد. در اين مدت چندان به جبهه دل بسته بود كه حتى در اوقات مرخصى و حضور در كنار خانواده نيز در انديشه جهاد بود...

بيش از يكى دو روز به حلول سال نو نمانده بود، كه يعقوب به مرخصى آمد. در چنان ايامى حضور او در جمع خانواده مايه شادى و نشاط همه بود. هنوز يكى دو روز از آمدنش نگذشته بود كه خبر وقوع عملياتى توسط رزمندگان اسلام در همه جا پيچيد. از راديو سرودها و آهنگ‏هاى رزمى پخش مى‏شد و اخبار، حاكى از پيروزى‏ها و پيشروى‏هاى رزمندگان اسلام بود. عيد نوروز و پيروزى‏هاى رزمندگان موجى از شور و شعف در كشور برانگيخته بود. ساعتى بعد صداى هايهاى گريه يعقوب را از طبقه پايين شنيديم. در چنان ساعات سرورانگيزى گريه يعقوب براى ما تعجب‏آور بود. وقتى علت گريه‏اش را پرسيدم، در همان حال كه اشك از گونه‏هايش سرازير بود. جواب داد: »چرا من توفيق حضور در اين عمليات را نداشته باشم... مدت‏هاست كه منتظر چنين لحظاتى بودم« سعى كرديم دلداريش بدهيم و آرامش كنيم: »ان‏شاءاللَّه در عمليات‏هاى بعدى توفيق حضور خواهى داشت« اما يعقوب با اين حرف‏ها آرام نمى‏گرفت.
من بايد بروم و در اين عمليات حضور داشته باشم!...
تصميم خود را گرفته بود. لباس‏هاى خاك آلودش را كه هنوز نشُسته بود، خودش شست و به خاطر شتابى كه براى رفتن داشت، با اتو آنها را خشك كرد. با اين همه ايام عيد بود و وسيله نقليه براى رفتنش فراهم نمى‏شد. اما با سعى و اصرار فراوان در صندلى مهماندار يكى از اتوبوس‏ها جاى گرفت و عازم جبهه شد.
در خيبر مسؤول محور بود. حالات و رفتارى داشت كه آنان كه نمى‏شناختندش، او را از نيروهاى ساده و عادى تشخيص نمى‏دادند. عمليات‏هايى مانند بيت‏المقدس، مسلم‏بن عقيل، والفجر مقدماتى، والفجر يك و الفجر 4 را پشت سر نهاده بود و در هر يك از اين عمليات‏ها با رشادت تمام جنگيده بود. در مسلم‏بن عقيل از ناحيه سر، و در والفجر مقدماتى از قسمت پا جراحت خورد. اما اسرار جراحت را با كسى در ميان نمى‏نهاد و جز ياران نزديكش از جراحت‏هاى او خبر نداشتند. زيرا به نزد او جراحت خوردن و باز ماندن معنايى جز عدم لياقت حضور نداشت... با گريه مى‏گفت: »ما خود را براى شهادت آماده كرده بوديم.
در شب عمليات والفجر مقدماتى از ناحيه پا مجروح شد. جراحتش چنان بود كه ديگر نمى‏توانست در منطقه حضور داشته باشد. از منطقه خلف شنبل به عقب منتقلش كرديم. اشك از چشمانش مى‏جوشيد. شايد در نگاه اول، احساس مى‏شد كه از شدت جراحت و درد، اشكش روانه مى‏شود. اما درد يعقوب، درد ديگرى بود. همچنانكه اشك حسرت بر گونه‏هايش روان بود. مى‏گفت: »ما خود را براى شهادت آماده كرده بوديم... كدامين قصورهاست كه ما را از رفتن باز مى‏دارد؟ علت عدم لياقت حضور چيست؟... باز هم دنيا با فريب و نيرنگش ما را از ملاقات محروم كرده بايد همتى بكنيم كه بر اين عجوزه فائق آييم... وقت تنگ است...« مى‏گفت و مى‏گريست.
او پيوسته خود را براى سفرى سرخ مهيا مى‏كرد... سال 1361 بود كه با جامه سبز پاسدارى به خانه آمد. حالت غريبى داشت. گويى خلعت بهشتى گرفته است. لباس پاسدارى را در محل كار نپوشيده بود. دوستانش اصرار كرده بودند كه لباس را در محل كار بر تن كند، اما او نپذيرفته بود. از شادى وشعف در خويشتن نمى‏گنجيد... دل مادر، در سينه فرزندانش مى‏تپد. شور و شادى به قلبم رخنه مى‏كند.
- چرا لباس‏هايت را در محل كار نپوشيدى؟
من مى‏پرسم و او با صدايى كه موجى از شور و سرور در آن جاريست، مى‏گويد: مادر! اين لباس‏ها را نمى‏توان همين‏طور پوشيد، مقدمات دارد..پس از ساعتى متوجه مى‏شوم كه غسل كرده است. با چشمانى اشك‏آلود و حالى آسمانى جامه پاسدارى را بر تن مى‏كند. سجاده عشق مى‏گسترد و براى نخستين‏بار با لباس پاسدارى نماز مى‏گذارد: اللَّه‏اكبر.
روزى مى‏گفت: »باز هم دنيا با فريب و نيرنگش ما را از ملاقات وا داشت. بايد همتى بكنيم كه بر اين عجوزه فائق آييم... وقت تنگ است.« اما اكنون با اطمينان خاطر مى‏گفت: »اين بار - اگر خدا بخواهد - مى‏روم تا ياران را ملاقات كنم...« حسى مثل عبور آتش دلم را شعله‏ور مى‏كند. يقين مى‏كنم كه يعقوب در اين عمليات شهيد خواهد شد. برادرش رضا نيز در جمع ماست. يعقوب رو به او مى‏كند: رضا! با توجه به اينكه محمد شهيد شده و مادر، دلش داغدار است، مواظب خودت باش.
رضا لبخند مى‏زند: »اگر نوبتى هم باشد، بعد از محمد، نوبت رضاست!« از حرف‏هاى هر دو برادر بوى شهادت مى‏آيد، بوى خوش بهشت.
بوى عمليات مى‏آيد، بوى خوش بهشت... در ميدان راه‏آهن اهواز روى چمن دراز كشيده‏ايم، من و يعقوب، پشت بر زمين و روى بر آسمان. يعقوب به آسمان خيره شده است. انگار آسمان ما را به خود فرا مى‏خواند، به خود، به ستاره‏ها، به آنسوتر از خود. يعقوب با خود زمزمه مى‏كند: »هر چه از دنيا داريم، بايد در اين دنيا بگذاريم و برويم.
- هر چه دارى بده به من و خودت را خلاص كن!
با صداى بلند مى‏گويم. روى برمى‏گرداند به طرف من، مى‏خندد. يك چفيه و دويست تومان پول.
چفيه و دويست تومان پول را مى‏گيرم. با خود مى‏انديشم كه يعقوب از همه دنيا يك چفيه و دويست تومان پول دارد و در آستانه عمليات حتى آنها را نيز از خود دور مى‏كند. آزادى از هر گونه تعلق و دلبستگى حتى به چفيه!
- شايد ديگر نتوانيم همديگر را ببينيم، موقع رفتن نزديك است.
صداى يعقوب مرا به خود مى‏آورد. برمى‏خيزيم تا برويم. چفيه و دويست تومان پول را از من مى‏گيرد و به طرف ايستگاه راه‏آهن مى‏رود. دويست تومان را به صندوق مستمندان مى‏اندازد و برمى‏گردد به طرف من. چفيه را به گردنم مى‏اندازد.
گونه‏هايش شكفته است. احساس مى‏كنم كه يعقوب تمام رشته‏هاى پيوند با دنيا را گسسته است. چفيه بر گردنم سنگينى مى‏كند...
هيچكدام پولى در جيب نداريم. پياده به طرف سه راهى سوسنگرد حركت مى‏كنيم و در سه راهى سوسنگرد از هم جدا مى‏شويم. يعقوب راهى پاسگاه شهيد برزگرمى‏شود.
- شايد ديگر نتوانيم همديگر را ببينيم، موقع رفتن نزديك است.
يعقوب در آخرين ملاقاتمان اينگونه گفت: »ديگر هرگز به ملاقات هم نمى‏رسيم.« و در دوّمين روز عمليات خيبر 1362/12/5 جاودانه شد. آنگونه بى‏نشان رفت كه حتى جنازه‏اش را نيز نديديم. او رفت اما صدايش در هميشه زمان جاريست: »خدا را شاكرم كه پدر و مادرى صبور عطايم فرمود، كه نه تنها مانع رفتنم به جبهه نمى‏شوند، بلكه خود قرآن بالاى سر فرزندانشان مى‏گيرند و آنان را راهى جبهه مى‏كنند.
اى ياوران امام زمان »عج«! شما در راه اسلام فرزند داده‏ايد و براى رضاى خدا مجاهده كرده‏ايد. شما بايد از مكتب حسين الهام بگيريد و راه امام حسين را ادامه دهيد و در هر زمان و هر مكان پشتيبان ولايت فقيه باشيد و منادى اسلام.
از مرگ نهراسيد و زير بار ظلم نرويد. و شهادت فى سبيل‏اللَّه را بهتر از زندگى ننگين بدانيد و سعى كنيد پيرو راه شهيدان باشيد.
منبع:"در مسير آسمان"نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران ,اميران وشهداي آذربايجان شرقي



آثار باقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
ان الجهاد باب من ابواب الجنه فتحه الله لخاصه اوليا
به درستي که جهاد دري از درهاي بهشت است که خداوند متعال فقط براي بندگان خاص خود باز مي کند .قرآن کريم
با عرض سلام بر پيشگاه مقدس امام زمان و نائب بر حقش امام خميني رهبر کبير انقلاب اسلامي و با درود بر امت قهرمان و شهيد پرور ايران.
پس از عرض سلام اميدوارم که وجود مبارکتان در زير سايه عنايات حق تعالي و در پناه امام زمان خوب و سلامت بوده باشد،باري پدرم که مثل ابراهيم فرزند خويش را به فرمان خداي بزرگ به قربانگاه فرستاديد بدانيد و آگاه باشيد که اسماعيلتان هرگز از فرمان خدا سرباز نمي زند و مرگ را در راه خدا جز سعادت و زندگي را جهاد در راه عقيده و شهادت را جز بهترين نعمتهاي خداوند نمي داند.سلام بر تو اي مادر که بر احساس مادرانه ات پيروز شدي و فرزندت را روانه ميدان نبرد با کفار کردي و گفتي که تو را در راه خدا هديه انقلاب اسلامي مي کنم،من به وجود تو افتخار مي کنم که مادري از صلاله فاطمه زهرا دارم .
ديگر وقت حمله و وقت شکست صداميان فرا رسيده،ديگر انتظار تمام شده،صحنه اي که امروز در اينجا ديده مي شود حماسه تاسوعاي حسيني را جلوه گر مي سازد،مردان خدا و مجاهدين اسلام سلاحشان را آماده مي کنند و خودشان را براي کشتن و کشته شدن آماده مي سازند،همه از فردا،از روزتک،از روز حمله ،از روز پيروزي،از روز شکست کفر و بالاخره روز دستيابي به سرزمين عشق،به حرمهاي مطهر گلگون کفنان سخن مي گويند،هيچ کس خبر ندارد که فردا چه مي شود و چه کساني به لقا الله پيوسته و سعادت شهيد شدن في سبيل الله را خواهند يافت،هيچ کس به فکر خودش نيست چون مي داند کشتن و کشته شدن هر دو پيروزي است،چون مي داند فرماندهشان امام زمان(عج)است و حتما پيروزي با لشگر اسلام است.من هم در فکرم،نمي دانم آيا کربلا را خواهم ديد يا اينکه در راه رسيدن به سرزمين مقدس مردان خدا جان خواهم داد،ولي درهر حالت خوشحالم که هر دو به نفع من است،يا قبور مطهرشان را زيارت خواهم کرد و يا اينکه از نزديک به پابوسشان خواهم رفت ولي چه خوب است که اين زيارت از نزديک باشد.
در اينجا سوالي دارم از شما پدر زحمتکش و اي مادر رنجديده ام،آيا شما راضي نيستيد من به زيارت حسين(ع)بروم؟آيا شما نمي خواهيد من به لقا الله بپيوندم و به ميهماني خدا بروم؟کدام پدر و مادري هست که مانع از سر بلندي فرزند خود شود؟
در آخر سفارشم به شما خانواده عزيز و دوستان و امت حزب الله و هميشه در صحنه اين است که:
1-برادران دست از دامان پربرکت رهبر کبير انقلاب برنداريد و هميشه پشتيبان ولايت فقيه باشيد.
2-از مرگ سرخ نهراسيد،زير بار ظلم نرويد و شهادت في سبيل الله را بهتر از زندگي ننگين بدانيد و سعي کنيد دنباله رو راه شهدا باشيد.
3-برادرانم، هميشه احترام پدر و مادر را داشته باشيد و از آنها خوب مواظبت کنيد.
4-اطاعت از ولايت فقيه را واجب شرعي بدانيد و شما خواهرانم،زينب زمان خويش باشيد و در راه خدا بر عليه فساد و بي عدالتي مبارزه کنيد.
دنيــا به مثال چـون سراب است همــه
يا همچــو کفـي به روي آب است همــه
چـــون نيک نظـــر کني به ماهـيت آن
بينــي که جهـان خيـال وخواب است همــه
به اميد نابودي جهانخواران شرق و غرب و به اميد آزاد شدن هر چه زودتر کربلا و قدس از دست غاصبان کافرشان. و السلام عليکم 20/10/62
يعقوب آذر آبادي حق



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 176
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
يوسف ضياء سرابي

 

تولدش سال 1338 ه ش بود .در يك خانواده صميمي در شهرستان تبريز به دنيا آمد.
تحصيلات ابتدائي و راهنمايي را با موفقيت طي كرد و وارد « هنرستان صنعتي وحدت » تبريز شد. او در آن سالهاي خوف و خطر كه سياهي ، سايه در همه جا گسترانيده بود و گزمه هاي وحشت طاغوت در كوي و برزن بر طبل خفقان مي نواختند ، همگام با مردم د رمبارزات عليه رژيم ستم شاهي شركت نمود.
در « مسجد حاجي اسد كوچه باغ » فعاليت هاي مذهبي و انقلابي خود را تداوم بخشيد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي در انجمن اسلامي دانش آموزان به فعاليتش ادامه داد و در حمايت از دستاوردهاي انقلاب اسلامي لحظه اي غفلت و سستي نکرد.
سال 1359 به عضويت رسمي سپاه در آمد و در زمستان همان سال در دوره دهم آموزش سپاه در پادگان سيد الشهداء ( خاصبان ) تبريز شركت نمود و در حين دوره آموزشي و به عنوان يكي از نفرات ممتاز دوره شناخته شد. پس از ارزيابي مربيان و مسئولين پادگان به دليل داشتن نظم و ايمان و اخلاص و پشتكار و نيز وضعيت جسماني مناسب جهت گذراندن آموزش دوره مربيگري به پادگان امام علي (ع) تهران اعزام شد. بعد از دو ماه آموزش در رسته مخابرات رتبه عالي را به دست آورد و به همراه جمعي ديگر از برادران به منطقه شوش اعزام و بعد هم به دشت عباس رفت تا به نبرد با نيروهاي متجاوز عراقي بپردازد.
در اوائل فروردين ماه 1360 به تبريز بازگشت و در « پادگان سيد الشهدا (ع) » به عنوان مربي مخابرات مشغول تدريس شد . آموزشهاي « شهيد ضياء » در امورات نظامي بسيار موثر واقع شد و تحسين مسؤولين پادگان را بر انگيخت . او ضمن اينكه مسؤول مخابرات بود همواره در رزمهاي شبانه و آمادگيهاي رزمي شركت مي جست و در اثر اين همه كوشش و جديت به عنوان يكي از مربيان نمونه و با تجربه تاكتيك و سلاح انتخاب گرديد تا در سنگر تدريس تاكتيك نيز خدمات ارزنده خود را استمرار بخشد. بعد از اتمام دوره سيزدهم , اين پادگان او به سوسنگرد عزيمت كرد. در منطقه سوسنگرد پس از نبردي سخت با مزدوران عراقي از ناحيه پا مجروح شد و به آموزش نظامي تبريز بازگشت. از آنجائي كه عشق و علاقه شديدي به جبهه داشت بيش ا زچند ماه نتوانست دوري از جبهه را تحمل كند و در سال 1362 دوباره به ديار عاشقان سفر نمود و در آموزش نظامي لشگر عاشورا مشغول آموزش برادران رزمنده شد. سعي و تلاش شبانه روزي خود را در جهت سر و سامان بخشيدن به امورات نظامي آغاز كرد و در اندك مدتي توانست به كمك رهنمودهاي « سردار شهيد مهدي باكري » تحولات اساسي در سطوح مختلف آموزش به وجود آورد و به كادر سازي لشگر در دوره هاي دسته ، گروهان ، گردان ، خدمات قابل توجهي ارائه دهد . به همت شهيد ضياء براي اولين بار « اردوگاه آموزشي ابوذر » تشكيل شد و مدتي بعد از طرف مسئولين لشگر او به عنوان « معاون آموزش نظامي و مسئول اردوگاه » معرفي شد. با حضور حدود هشتاد نفر از كادر كليدي و شاخص لشگر اولين دوره فرماندهي گردان به كمك شايان توجه شهيد ضياء در اردوگاه ابوذر واقع در گيلان غرب تشكيل يافت و ثمرات پربار آن در عمليتهاي بعدي آشكار گرديد.
شهيد ضياء به كمك ديگرهمرزمان كيفيت آموزش را در لشگر ارتقاء دادند و توانستند تلفات را در امر آموزش به حداقل برسانند.
آنها با برنامه ريزيهاي دقيق توانستند در اين كلاسها ، دوره هاي فرماندهي را با حضور سرداران بزرگ اسلام همچون « شهيد مهدي باكري، شهيد حميد باكري، شهيد مرتضي باغچيان و برادر مصطفي مولوي » برگزار نمايند كه اين امر باعث شد كادر لشگر عاشورا يكي از كادرهاي نمونه در سطح سپاه باشد.
د راثر اين رشادتها و لياقتها كه شهيد ضياء از خود بروز داد به عنوان « مسئول آموزش نظامي لشكر عاشورا » تعيين و منصوب گرديد. او در اين سمت نيز در هواي گرم جنوب و سرد غرب به آموزش كادر و نيروهاي لشگر ادامه داد و هميشه اصرار داشت كه آموزش نظامي بسيجيان و پاسداران بايستي در حدّ اعلا باشد تا در هنگام رزم بتوانند بر دشمن زبون غالب آيند.
در طول چند سالي كه د ر جبهه داشت از نزديك شاهد شهادت و فراق ياران و عزيزترين همرزمان خود بود و همواره درتب و تاب اين فراق مي سوخت و خود را مستحقّ اين هجران جانسوز نمي ديد ؛به ويژه در شبهاي عمليات بي قراري او به اوج مي رسيد و دليرانه با قبول ماموريتهاي حساس به استقبال شهادت مي رفت. با شروع عمليات والفجر هشت , شعله عشقي كه در نهاد او بر افروخته شده بود شعله ور تر شد و نور يقين ، غبار ترديد را از وجود او زدود .
پس از دو ركعت نماز عشق ، در منطقه عملياتي فاو با خون خود بذر عشق را در نگار خانه آفرينش رنگين ساخت. و بار امانتي را كه در حوصله آسمان نبود و كوهها از قبول آن سرباز مي زدند بر دوش كشيد . و لذت جراحات عاشقي را بر جان خريد و نشان داد كه راه عشق دشوارتر از آن است كه هر موجودي بتواند آن را طي كند.
در دومين روز عمليات پيروزمندانه والفجر هشت خلعت زيباي سعادت را بر قامت رعناي خويش برازنده ديد و سپس پاي به عرصه پيكار نهاد و پس از نبردي دليرانه در اثر اصابت تركش خمپاره در قرارگاه امن الهي منزل گزيد.

 

 

وصيّت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام و درود بر پيغمبر(ص)و امام علي(ع)و ائمة معصومين (ع)و بر امام امّت رهبر و راهبر و الگوي تقوا, مبارزه ,شجاعت،شهامت،قاطعيّت ,اسلاميّت و شرعيّت وبا استعانت از خداوند متعال و پروردگار عالم در جهت مقلّد بودن به چنين رهبر با عظمت.
اينجانب يوسف ضياء سرابي پاسدار سپاه پاسداران انقلاب اسلامي چند جمله اي در قالب وصيّت نامه به خدمتتان عرضه مي کنم اميد است که انشاءالله همة بنده گان خدا في سبيل الله گردند.پيرو حق و حقيقت و الگويي از انسانيت گردند.
آري برادران و خواهران من:
من کوچکتر از آن هستم که بتوانم مطالبي عرضه بکنم ولي خوب،مي بخشيد چون يک وظيفه براي خود مي دانستم ناچار بايستي مي نوشتم .
سلام بر مادر و پدرم و خواهر و برادرم،درود خداوند بر شما باد که بعد از شهادت من همچون ديوار محکم بنيان المرصوص باشيد و دشمنان را ذليل و با اعمال خود آمريکا و شوروي مأيوس گردد و اسلام و مسلمانان مباهات کنند. من شما را خيلي اذيّت کردم به گردن من حق پدر و مادري داريد نتوانستم در مدّت زندگي خدمتي لايق براي شما انجام دهم مرا ببخشيد. بنده گناهکار درگاه احديّت هستم اميدوارم با دعاهاي شما خداوند مرا ببخشدو قول مي دهم اگر خداوند مرا جزء شهداي في سبيل الله به حساب بياورد و اگر لياقت داشتم شما را شفيع واقع شوم ولي به شرطي که دائماً تبليغ اسلام کنيد.
برادر و خواهرم کارهائي که نزديکي به قرآن باشد بکنيد و يک دم از اين کارتان غافل نباشيد که اسلام به وجود فرد به فرد مجاهد نياز شديد دارد و همچون در جهت بر پا ماندن اسلام و گستردن عدل عدالت خداوندي در جهان کفر و نفاق دنيوي نياز به خون من و تو و ديگران و آيندگان دارد.
بنده به همة آشنايان سلام دارم و تقاضايم اين است از امام زمان منجي عالم بشريت و نائب بر حق آن حضرت دست بردار نباشيد که راه صحيح جز اين نيست.
از سپاه بازوي ولايت فقيه دست نکشيد و در صورتي که شرايط مساعد داشته باشيد به عضويت اين ارگان جهاني،ارگاني که پرچمدار اين انقلاب مي باشد در آئيد که خوشبختي شما در همين مي باشد.
به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل رو آوريد و از نعمتهاي سرشار خداوندي در دانشگاه کربلا بهره مند شويد و تنها تخصص در اين دانشگاه داراي قبولي درگاه الهي مي باشد. مسجدها را قوي و مراکز کارهاي عمده بسازيد .
امام عزيزمان به اين امر مهم تأکيد دارند.از محصّلين تقاضاي عاجزانه دارم درس بخوانيد و ايران اسلامي را که فردا مي خواهدمرکزيتي براي کشورهاي اسلامي و انقلابهاي ضد کفر باشد قوي کنيد که نياز به کافران شياطين جهاني نداشته باشيم.در آخر بنده که مدتي درآموزش سپاه کار مي کردم و اتفاقاً به اين واحد سپاه علاقه داشتم کساني که مي توانند در اين واحد خدمت بکنند خود را به اين واحد معرفي کنند و از کليه برادراني که در اين واحد خدمت مي کنند خداوند متعال خود اجر جزيل عطا بفرمايد.
اميدوارم انشاءالله هميشــه موفق باشيد , کارتان خيلي حسّاس است و يک واحـد بنيادي و اساسي و ريشه اي در سپاه داريد ,خيلي در اين امر دقت کنيد, آيندة سپاه بسته به نحوه و ميزان عملکرد شما دارد.
از برادران مسئول در سپاه تقاضا دارم بيش از اين براي اين واحد،سرمايه و مايه بگذارند و اميدوارم که مرحوم سيد رفيع رفيعي يک الگوي کوچکي در آن واحد ،بوده باشد.
برادران پاسدار را به آموزشهاي عقيدتي و نوين نظامي بهره مند سازيد که جنگهاي بزرگي در پيش رو داريم .
من30روز روزه قضا دارم, به علّت اينکه در مأموريت بودم نتوانستم جبران کنم که اميدوارم انشاءالله پدرم زحمت را تقبّل نمايد تا در آن دنيا رو سفيد باشم .
نکته مهم اين است که پدر و مادر و برادران و خواهرانم بعد از من ناراحت نباشيد و از خون من در جهت اسلام تبليغ کنيد که من براي اسلام بنا به امر امام کبيرمان آمدم که خدمتي بکنم و از اين دانشگاه اسلامي درس آموخته باشم. چقدر من در انتظار ماندم تا روزي رسيد و به آرزوي ديرينه ام رسيدم. خداوند انشاءالله همگان را به آرزوي خود برساند.
درود بر حضرت ولي عصر(عج)و رزمندگان اسلام و رحمت خدا وند بر فارغ التحصيلان اين دانشگاه که مدرک قبولي يعني شهادت را گرفتند و ما ها را به اين راه کشاندند و استوار و مقاوم کردند.
خداوندا رزمندگان را پيروز بگردان و به آرزويشان برسان.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي،حتي کنار مهدي خميني را نگه دار يوسف ضياء سرابي

 



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
آفتاب سوزان جنوب با مهربانى تمام دشت را زير پر مى‏گرفت و لحظه‏اى خود را از دشت دريغ نمى‏كرد. احساس مى‏كردى كه شعله‏هايى نامريى از دامان دشت قد مى‏كشد و همه چيز را دربرمى‏گيرد. حوالى ظهر، چاره‏اى نبود جز اينكه به چادر پناه ببرى و لختى بعد از لختى خود را با اهدايى‏هاى مردم، سانديس، شربت و ... خنك كنى...
وارد چادر كه شد خود را روى زمين ولو كرد.
- مريضم!
- چه شده است؟
- مريضم! به سِرُم احتياج دارم... اگر سرم نباشد از دست مى‏روم!
و اشاره مى‏كند به سمتى كه سانديس‏ها در آغوش آب يخ رها شده‏اند. تازه متوجه مى‏شوم كه اين »مريض« سرمِ سانديس نياز دارد. سريع سانديس خنكى را آماده مى‏كنم و مى‏دهم به دستش. سانديس را تا آخرين قطره در گلو مى‏ريزد و برمى‏خيزد.
- حالا حالم خوب شد!
و از آن پس، هر روز حوالى ظهر وارد چادر مى‏شود.
- مريضم!
و من مى‏دانم كه مريض به سرم نياز دارد!

اكنون سال‏هاست كه جنگ به پايان رسيده است، اما من هنوز هم در سال‏هاى جنگ زندگى مى‏كنم. همانگونه كه قرن‏هاست، حماسه كربلا تمام شده است، اما ما هنوز هم با كربلا زندگى مى‏كنيم و هر روزمان عاشوراست... هنوز هم به جنگ مى‏انديشم، به لشكر. لشكر عاشورا. و به يوسف‏هايى كه گم شده‏اند، يوسف نساجى متين، يوسف ضياء... يوسفى كه مى‏پندارم از شهيدان مظلوم لشكر عاشوراست، يوسفى كه گمنام بود و هنوز هم... يوسفى كه پاسدار 1359 بود، آنجا كه هنوز 19 سال بيشتر بر او نگذشته بود. وقتى وارد سپاه شد كه 19 سال بيشتر نداشت و با اين همه سرد و گرم روزگار را چشيده بود. در سال‏هاى آخر دبيرستان، روز و شبش را در خدمت انقلاب سپرى كرده بود و خوشتر اين كه راهش را از مسجد آغاز كرده بود، مسجد حاج اسد.
مسجدى كه پايگاه جمعى ازجوانان پرشور انقلاب بود و از آن پس در عين اشتغال به تحصيل و كار در نزد پدر، در انجمن اسلامى دانش‏آموزان فعاليت فرهنگى مى‏كرد و شب‏ها در پايگاه مقاومت سلاح بر دوش مى‏گرفت.
يوسفى كه در سال 1359 به سپاه پيوست، در پادگان سيدالشهداء آموزش ديد و به زودى شخصيت برجسته‏اش آشكار شد. راهى تهران‏اش كردند تا آموزش‏هاى مربيگرى را فرا گيرد. بعد از آموزش، راهى شوش شد و از آن پس در دشت عباس خيمه زد... همان يوسفى كه در سال 1360 ناگزير به تبريز بازگشت و در پادگان سيدالشهداء مسؤول مخابرات شد و پس از مدتى با همه اصرارى كه مسؤولين پادگان براى ماندنش داشتند، راهى جبهه شد. به سوسنگرد رفت و زخمى شد. به تبريز باز آمد و دوباره در عرصه آموزش مشغول به كار شد اما پس از التيام زخمش دوباره به سوى جبهه پر گشود. يوسف كه راهى جبهه شد، سال 1362 بود، و از آن پس ديگر از جبهه برنگشت. يوسف به آموزش نظامى لشكر پيوست. آقا مهدى گفته بود وضع آموزش لشكر بايد خيلى بالاتر باشد. براى اولين بار به فرمان آقا مهدى، اردوگاه آموزشى ابوذر در منطقه جنگى فعال شد و يوسف مسؤوليت اين اردوگاه را برعهده گرفت. اولين دوره آموزش فرماندهى گردان در اردوگاه ابوذر آغاز شد و ثمره زحمات شبانه‏روزى يوسف، در عمليات‏هاى والفجر 1 و 2 نمايان گرديد. آقا مهدى مى‏گفت: »با گردان‏ها كار كنيد، تا آنها براى عمليات آماده شوند« و يوسف بى‏وقفه تلاش مى‏كرد. در اين روزها بود كه يوسف روز و شبش را در آموزش نيروها سپرى مى‏كرد. يوسف را كه مى‏ديدى آثار بى‏خوابى‏هاى پى در پى در چهره‏اش نمايان بود... بدينگونه بود كه »يوسف ضياء« حكم فرماندهى آموزش نظامى لشكر را از آقا مهدى گرفت...

حالا آقا مهدى شهيد شده است. »عاشورا« براى هميشه بايد اين داغِ بزرگ را تحمل كند... اندك اندك همه باورشان مى‏شود كه آقا مهدى رفته است. براى فرماندهان لشكر جلسه‏اى ترتيب داده شده است. قرار است در اين جلسه فرمانده جديد لشكر معرفى شود.
توى كانتينر، فرماندهان لشكر كنار هم نشسته‏اند، كه يوسف با آن چهره متبسم دمِ كانتينر آفتابى مى‏شود. نگاهى مى‏كند، جا براى نشستن نيست، با همان حجب و حيا، نيم خيز خود را به آخر مجلس مى‏رساند. يكى از بچه‏ها مى‏گويد: همه مى‏دانند كه شما مسؤول آموزش نظامى لشكر هستيد، لازم نيست سينه‏خيز برويد!
يوسف دست مى‏برد و عرق شرمى را كه بر پيشانى بلندش نشسته، پاك مى‏كند.
- اين دفعه شهيد مى‏شوم و از دست شما راحت...

اى يوسف! آيا مرا به ياد مى‏آورى؟ من تنها يك بار - گويى براى هميشه - يك بار تو را ديدم و هنوز سيماى نورانى و قامت بلند تو را پيش ديدگان دارم. يك بار تو را ديدم و اكنون زندگينامه‏ات را مى‏خوانم: »يوسف ضياء فرمانده آموزش نظامى لشكر 31 عاشورا به سال 1338 در تبريز متولد شد. مبارزه عليه رژيم طاغوت را از »هنرستان صنعتى وحدت« آغاز كرد. در روزهايى كه تبريز با حضور
خلق مسلمان، فدايى، توده، منافق و... لحظات پر آشوب و آتشى را سپرى مى‏كرد، در خط امام مبارزه‏اى ديگر را پى گرفت و در سال 1359 - كه پاسدار شدن معنايى جز از جان گذشتن نداشت - لباس سبز پاسدارى را بر تن كرد... هر بار به جبهه مى‏رفت و با زخمى باز مى‏گشت و هنوز زخمش التيام نيافته شهر را به شهريان وا مى‏نهاد... به فرمان آقا مهدى، همراه با جمعى ديگر از ياران آموزش نظامى لشكر را جان تازه‏اى بخشيد تا آنكه آقا مهدى حكم فرماندهى آموزش نظامى لشكر را برايش رقم زد. و اين حكم، نه حكمى از جنس احكام مرسوم نظامى، بل حكم تقوا و لياقت و شجاعت بود..
و من تنها يك بار فرمانده آموزش نظامى لشكر را ملاقات كردم. زمزمه‏اى پيچيده بود كه عملياتى در پيش است. سال 1364 بود، ثبت‏نام كرديم و عازم جبهه شديم. به محض رسيدن به »اردوگاه شهيد باكرى« يكراست به گردان آموزشى مالك اشتر منتقل شديم. اولين كسى كه اعتراض كرد، خودِ من بودم: »ما 40 روز تمام آموزش ديده‏ايم، ما نيامده‏ايم كه در جبهه آموزش ببينيم، ما براى جنگ آمده‏ايم...« به هر ترتيبى بود روز اول را سپرى كردم، آرام و قرار نداشتم، مى‏خواستم هر چه زودتر از قيد گردان آموزشى خلاص شوم. صبحِ روز دوم بود كه همهمه‏اى در چادرها پيچيد: »آقا يوسف مى‏آيد« و من كه حال بيرون آمدن از چادر نداشتم، پرسيدم: »آقا يوسف كيست؟« گفتند: »فرمانده آموزش نظامى لشكر« از چادر بيرون آمدم. از گوشه‏اى چندين نفر با لباس ساده بسيجى مى‏آمدند. در ميان آن چند نفر، چهره‏اى نورانى و متبسم چون ماه در ميان ستاره‏ها بود. تو را نشان دادم و از دوستم پرسيدم: آقا يوسف اوست؟ و او سرى به تأييد تكان داد.
اى يوسف! آن تنها ملاقات من با تو بود. پس از ديدار تو و صحبت‏هاى تو ديگر آموزش مجدد برايم سنگين نبود. چه رازى بود در سيماى نورانى‏ات كه دل‏هاى بسيجيان شوريده را رام مى‏كرد؟ هنوز هم نمى‏دانم... اى يوسف! من همان بسيجى‏ام. همان بسيجى كه تنها يك بار تو را ملاقات كرد. آيا مرا به ياد مى‏آورى؟ من هنوز هم چهره نورانى و قامت بلند تو را پيش ديدگان دارم.
هنوز هم مى‏خواهم بدانم كه بودى اى يوسف عزيز. خود بگو كه بودى: »... يك لحظه از ياد خدا غافل نباشيد و در جهت پا بر جا ماندن اسلام و گسترش عدالت خداوندى در جهان با كفر و نفاق مبارزه كنيد.
من بنا به وظيفه شرعى و تكليف الهى به جبهه آمده‏ام و از دانشگاه كربلا درس‏هاى زيادى آموخته‏ام. اميدوارم كه اين جهاد، فى سبيل‏اللَّه باشد و من به آرزوى ديرينه‏ام برسم. و به دنبال همان آرزوى ديرينه به فاو رسيدى...

عمليات شكوهمند والفجر 8 ادامه مى‏يابد. نزديكى كارخانه نمك محورى را هم به من سپرده‏اند. دشمن خشمگين از شكست سنگين خويش، چون مارى زخم خورده به خود مى‏پيچد. مى‏دانيم كه عراقى‏ها براى پاتك آماده مى‏شوند. هر لحظه منتظريم كه تنور نبرد شعله‏ور شود. صداى موتورى كه مقابل سنگر ايستاده است، مرا متوجه به خود مى‏كند. يوسف است.
- اين مريض مى‏خواهد برود فاو!
مى‏گويم: مريض! يعنى مسؤول آموزش نظامى لشكر اينجا چه كار مى‏كند؟
جواب مى‏دهد: مى‏خواهم فاو را ببينم.
با هم سوار موتور مى‏شويم و مى‏رويم به فاو. برخى از جاهايى را كه تازه از دست عراقى‏ها آزاد كرده‏ايم، بازديد مى‏كنيم و برمى‏گرديم به محورِ خودمان. يوسف هم خداحافظى مى‏كند و مى‏رود.
فرداى همان روز صداى على مولايى در بى‏سيم مى‏پيچد: »علاءالدين را مى‏خواهم. مولايى معاون يوسف است. به گوش مى‏شوم: »خودم هستم، چه كار دارى؟
مولايى مى‏گويد: آن مريضى كه شما داشتيد و هميشه سِرُم مى‏زديد، ديگر نيازى به سرم ندارد.
صداى معاونِ يوسف گرفته و لرزان است. غمى را با تمام وجود در صدايش احساس مى‏كنم. حس مى‏كنم صحبت‏هايش مبهم است، يا نه نمى‏خواهم باور كنم كه... مى‏گويم: روشنتر بگو ببينم چه شده است؟
معاون يوسف با همان صداى غمگين مى‏گويد: چند لحظه پيش خمپاره‏اى افتاد و آقا يوسف شهيد شد...
كلمات در گلويم گره مى‏خورد. ديگر چيزى براى گفتن ندارم و عرق سردى پيشانى‏ام را دربرمى‏گيرد.
منبع:"ميهمان عطش"نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران,اميران وشهداي آذربايجان شرقي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 289
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
 

 


اصغر عليپور

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
«ومالنا الانتوکل علي الله و قد هدينا سبلنا و لنصبرنّ علي ما اذيتمونا و علي الله فليتوکل المتوکلون»
سورة ابراهيم آية 15
به نام او که ما همه از اوئيم و به سوي او بر مي گرديم بنام او که ما را آفريد و در ورطة آزمايش نهاد.سپاس او را که نعمتهايش را از جملة انبياء و اوصياء و. . .به ما ارزاني داشت سلام و صلوات بر محمّد(ص)بر او که فرستاده بر حق خداست.
سلام و درود باد بر تمام بت شکنان و خيبر شکنان و حماسه آفرينان و فاتحان بدر،سلام بر آقا امام حسين(ع)سلام بر آنهايي که بتها را شکستند و معبري براي نجات بشريت باز کردند و به عالم نور رساندند.
سلام بر آنهايي که خداوند منّت نهاد و از خانواده معظّم شهداء قرار داد و سلام بر شما فرزندان غيور شهداء و اسراء و مفقودين که در واقع آينده سازان انقلاب اسلامي هستيد.
مي خواهم به رضاي الهي با اينکه لايق نيستم وصيّتي براي عزيزان و همسنگرانم ارائه نمايم.خدايا،خداوندا،بار الها به عظمتت قسمت مي دهم توفيقم بده تا برايت آنطور که خواستي باشم و اين جز در ساية الطاف شما نمي تواند باشد.خدايا نيّتم را پاک،اخلاصم را زياد کن تا اين چند تا وصيّتي را که براي عزيزانم مي نويسم بتواند تأثيرش را بگذارد و اما وصيّتي چند به همسنگران عزيزم که در مکتب امام حسين(ع)که محصّل مدرسه عشق مي باشند،عشق به لقا الله.
دوستان عزيزم اول از همه،از شما طي مدتي که با هم بوديم حلاليت مي طلبم و از اينکه نتوانستم برايتان آنطور که خدمتگزاري که مي بايد مي بودم،نشدم و اميــدوارم که اين بنده حقيــر را حلال نماييــد ما مدتي با شما بوديم اين برايمان بس که توفيق يافتيــم در جبهه حق عليه باطل حضور يابيم،برادران عزيزم از خداوند متعال مي خواهم شما را در امتحانات که همان مأموريت خطيرتان مي باشد و بر دوش داريد موفق نمايد.
برادران با وفايم اين را مي دانم که تاريخ،مسير حرکت انسان بر روي زمين است،و يکي از ارزشهاي حاکم بر آن که سنّت ناميده مي شود و بر تاريخ حاکم است مبارزه بين حق و باطل است،اين را مي دانم که ايمان با کفر همواره در ستيز بوده اند دوستان حسين(ع)و شيفتگان حسين(ع)و پيران مکتب توحيد(جل جلاله)و يکتا پرستي بدانند مبارزه در زندگي امري اجتناب ناپذير است و گواراترين آن مبارزات،مبارزه حق عليه باطل است و اگر مي خواهيد در مبارزات خويش پيروز و موفّق باشيد،هدفي روشن و صريح،اراده اي قوي داشته باشيد و هر چه داريد در راه هدف ايثار و گذشت نمائيد که اگر هدف الهي شد جان که هيچ،هيچ چيزي ارزش ندارد.
و فکر نکنيد انقلاب اسلامي يک انقلاب عادي است همانند انقلابهائي که بر تاريخ نقش بسته اند مي باشد،اين انقلاب انقلابي است که رهبريش با امام زمان(عج)و نائب بر حق او امام خميني است و اينچنين است که همة مفسدين سياسي دنيا را مبهوت کرده است و باعث گرديده است که روز به روز نقشهايشان را گسترده تر نمايند، مگرنمي دانيد دنياي امروز دنياي بت پرستي است و شرک،و کساني دارد که همه شان دلار مي پرستند و پيمانهاي نظامي بر عليه اسلام را مي پرستند.
منابع زير زميني ملتهاي مستضعف را مي پرستند با اينکه اينها همه شان اينطور هستند اگر خون تمامي مستضعفين را بخورند که مي خورند هيچوقت سير نمي شوند،پس اينان که چنين خصوصياتي دارند صلح با اينها خانمانسوز است هرگز فريب صلح طلبي هاي آنها را نخوريد و اراده تان را قوي،با ايمان راسخ از خداوند تبارک و تعالي همت و قوت طلبيده و بدانيد که بهشت زير ساية شمشيرهاست و اينها هيچ چاره اي جز تسليم در برابر ايمان شما ندارند.
اينها که اين همه کوه معصيت ها در مقابل اسلام درست مي کنند در قبال حيثيّت اسلامي ملت قهرمان و اسلامي مان چون کاهي است،و مردم خود را آماده اين درگيري سرنوشت ساز تا پيروزي کامل بنمائيد که مرگ سرخ بٍه از زندگي ننگين است و با وجود اين همه مشکلات،از خصم و دشمن بيم و هراس به خودتان راه ندهيد مگر جز اين است که هدف آنها فاصله انداختن بين ما و معبودمان مي باشد پس توکل کنيد به خدا که همة پيروزي ها در توکّل و صبر است و از اين بيم داشته باشيد که مبادا در روزگار شهادت با مرگي غير از شهادت از دنيا برويد و با سردادن نداي جنگ جنگ تا رفع فتنه از عالم دسيسه هاي آنان را«بد خواهان،منافقان،بدکاران»خنثي نمائيد.
برادران همرزم و مهربانم(ناحيه بسيج)مبادا چهره اي از نفاق در ميان شما نفوذ کند و آن صفا و صميميّيتي که بايد در بين شما باشد به فراموشي سپاريد،حتماً مي دانيد که کربلاي حسيني در انتظار شماست مي دانيد که مظلومان چنان چشم اميدشان به شما و رزمتان مي باشد و حتماً آن درسهايي که با هم در آن مدرسة والا تحصيل کرده ايم يادتان هست پس زمان امتحان فرا مي رسد و بايد با موفقيت به کلاس بالا ارتقاء يابيد و جاهاي خالي برادرانتان را پر کنيد و چنين است که فقط کربلايي ها کربلايي خواهند شد پس اين بستگي به صلابت و ايثار و از جان گذشتگي و کم خوابيدن و از استراحت کاستن شما ملّت حزب الله دارد و از ياد نبريد که اين جنگ يک جنگ تحميلي است و احتمال دارد بيشتر طول بکشد پس هميشه در همه حال آماده باشيد و منتظر شنيدن فرامين بعدي امام امّت باشيد. اصغر عليپور



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 242
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حسن وكيل زاده

 

سال 1346 ه ش چهار سال بعد از آغاز نهضت امام خميني در 15 خرداد 1342در روستاي ديزج اسكو در خانواد ه اي مذهبي چشم به جهان گشود .
چند سال بعد با خانواده اش به تبريز عزيمت نمود . تحصيلات ابتدائي و راهنمائي را در مدرسه ابوريحان واقع در خيابان عباسي با كسب رتبه شاگرد ممتاز به اتمام رساند وبعد براي ادامه تحصيل در دبيرستان شهيد مدني (دهقان سابق ) ثبت نام کرد .
زماني به دنيا قدم گذاشت كه نهال انقلاب جوانه زده و امواج رهايي بخش اسلام به خروش آمد ه بود .
از سربازاني بود كه با رهبري امام خميني به ياري اسلام شتافتند وبراي پايداري اسلام فداكاري وجانفشاني بسياري كردند. اومشمول فرموده امام بود كه در جواب شاه خائن که از يارانش سوال کرده بود؛ وامام در پاسخ گفته بودند :سربازان من در گهواره ها هستند.
در كودكي شعارهاي حسيني را بر دل و زبان داشت و به دنبال فرصت بود تا به آنها جامه عمل بپوشاند . زمان گذشت وانقلاب اسلامي به رهبري امام عزيزمان آغاز شد, آن موقع حسن در سن 10 سالگي بود كه براي سرنگوني شاه ملعون همراه پدر و برادرش در راهپيمائي ها ومبارزات برعليه رژيم ستم شاهي شركت مي كرد .
ايمان و آگاهي ايشان بود كه خود را از فساد و تاريكي دوران پهلوي دور نگه داشت و با قيام امام خميني خود را به ساحل حقيقت و روشنائي رساند .
رژيم جنايتكار پهلوي سرنگون شد وانقلاب اسلامي به رهبري امام خميني به پيروزي رسيد .
بعد از انقلاب اسلامي حسن در مسجد و پايگاه بسيج فعاليت چشمگيري داشت ؛بيشتر اوقات خود را با همسنگرانش در مسجد و پايگاه بسيج براي خدمت به اسلام و مسلمين مي گذراند . هميشه پيشتاز مبارزه با افكا ر منحرف بود.
به امام خميني ويارانش عشق مي ورزيد .هميشه مي گفت:سعي كنيد از امام امت كه ولي فقيه و راهنماي ما و نائب به حق امام زمان (عج) است پيروي كنيد و به فرامين آن بزرگوار جامه عمل بپوشانيد ، كه همه مديون اوهستيم .
او در دورره ي دبيرستان ثبت نام مي کند اما قبل از آنكه وارد دبيرستان شود بدون اطلاع پدر و مادر به بسيج مي رود و عضو اين نهاد مردمي مي شود.
يك هفته مانده به آغاز سال تحصيلي 1360 , حسن پدرش رابه بسيج برد و با اينكه به دليل سن کمي که داشت ,مسئولين مانع رفتنش به جبهه مي شدند اما با برخوردي قوي ومحكم وبا اعتقاد راسخ به ولايت فقيه و انقلاب اسلامي وبا اصرار رضايتنامه ي پدروموافقت مسئولين را به دست آورد .او موفق شددرسي ام شهريور1360 به آرزوي ديرينه خود يعني حضور در جبهه نبرد حق عليه باطل ودفاع از کشوربرسد.
باشور وشوق به تهران ميرود . از او مي خواهند در تهران بماند و در آنجا خدمت کند .چند هفته اي در تهران براي حفاظت زندان اوين مي ماند اما طاقت نمي آورد و به كردستان ميرود .اودراولين ماموريت خود که 45 روز طول مي کشد با فداكاري و از خود گذشتگي در آزاد سازي روستاها وشهر هاي كردستان از وجود ضد انقلاب ودشمنان مردم ,به خصوص در منطقه كامياران و مريوان فعاليتهاي چشمگيري مي كند. از نظر جسمي كوچك بود اما رفتن به منطقه كوهستاني كردستان و آشنا شدن با جنگهاي طاقت فرساي کوهستاني قدرت وتوانائي جسمي خوبي به او داد.با آغاز امتحانات ثلث اول به تبريز بر مي گردد و با فعاليت بيشتر در كلاس درس، موفق مي شود امتحانات را با نمرات خوب پشت گذارد. اومدرسه ودرس خواندن را سنگر دوم معرفي مي كند .
دريادداشتهايش مي نويسد:
"وقتي كه در آبانماه سال 1360 از جبهه كردستان برگشتم خواستم تحصيل خود را ادامه دهم .روزها برايم سخت مي گذشت حتي نمي توانستم در كلاس بنشينم . اين را نيز ياد آور بشوم كه من قبل از اينكه به جبهه بروم به درس علاقه زيادي داشتم وآنهم به رشته علوم تجربي ,چرا كه مي خواستم بعد از اتمام تحصيل خدمتي به اسلام ومملكت اسلامي بكنم ولي بعد از اينكه از جبهه برگشتم ديگر آن علاقه خود را از دست داده بودم چرا كه جبهه عالمي ديگر است وانسان را به سوي خود جذب مي كند.
ديگر عاشق جبهه شده بودم ,عاشق جهاد و اين علت باعث شد آن علاقه اي كه به درس خواندن داشتم از من شسته شود .جبهه جائي هست كه همه را وادار مي كند به سوي او برگردد. تمام علاقه هاي فرد را از خودش ميگيرد وكسي هم كه به جبهه برود همه ميدانند عاشق شهادت خواهد شد و به شهادت عشق خواهد ورزيد .من چند ماهي بااينكه روزها برايم سخت مي گذشت نشستيم وچند مرتبه نيز به پدرم گفته بودم كه بگذاريد به جبهه بروم ولي ميگفتند حالا تو درست رابخوان كه مدرسه نيز سنگر است .
ناحق نگويم كه پدرم نيز راست مي گفت ولي چه كار مي توانستم بكنم ,عاشق جبهه شده بودم؛ نمي توانستم درس بخوانم . روزها با سختي مي گذشت تا اينكه اوائل اسفند ماه سال 1360 بود كه به پدر م پيشنهاد كردم كه به جبهه بروم چون مي دانستم در عملياتي صورت خواهد گرفت. پدرم نيز قبول كرد و در دهم اسفندماه سال 1360 که خواستم به جبهه اعزام بشوم ديگر شاد بودم . چون به چيزي كه عاشقش بودم رسيدم ."
سال اول دبيرستان را نيمه تمام مي گذارد و عازم جبهه مي شود. حسن با رفتن به جبهه روح تازه اي به خود گرفت و در جهت تكامل روحي وجسمي براي رسيدن به خدا حياتي ديگر يافت.او در طول چهار سال که درجنگ وجبهه حضورداشت ، دلاور مرد سنگر جبهه ها و يكي از رهروان و شيفتگان حسيني بود.
در سن نوجواني با جبهه آشنا شد و عاشقانه در رابطه با جبهه فعاليت مي کرد. وقتي هم به مرخصي مي آمد تلاش بسياري را براي جذب نيرو مي کرد. اودر مساجد و محله حاضر مي شد و دوستان وآشنايان را براي اعزام به جبهه دعوت ميكرد.
هميشه دنبال اين بود كه كي عمليات خواهد شد تا با بيرون کردن متجاوزين به کشور , دل مردم وامام را شاد كند .اولين عمليات بزرگي كه حسن در آن شركت نمود عمليات پيروزمندانه فتح المبين بود كه در اول فروردين ماه 1361 به آزادسازي مناطق غرب شوش و دزفول وبا پيروزي رزمندگان اسلام انجاميد .
عمليات بعدي الي بيت المقدس بود که در ارديبهشت ماه 1361 انجام مي شود و نتيجه آن آزاد سازي سوسنگرد و خرمشهر است. اين عمليات که به اعتراف کارشناسان نظامي دنيا معجزه ي ايرانيان نام گرفت شور و شوقي در مردم و رزمندگان به وجود آورد كه مي توان گفت سرنوشت جنگ به نفع جبهه اسلام تغيير کرد .حسن از اينكه در اين عمليات هم با پيروزي و سربلندي و با دستي پر به آغوش مردم بر مي گشت خيلي خوشحال بود .مردم به استقبال او ورزمندگان ديگر شتافتندو در راه آهن تبريز با قرباني كردن گوسفند و پخش شيريني به آنها خوشامد گفتند.
بعد از مراسم استقبال براي تجديد ميثاق با شهداي عمليات با پاي پياده از راه آهن تا مزار شهيدا ن در وادي رحمت رفتند .
وقتي از همسنگرانش كسي به شهادت مي رسيد خيلي ناراحت مي شد و مي گفت: من چطور ميتوانم در جلو چشم اين خانواده هاي شهدا ظاهر شوم , آنها فرزندان و اموال خود را براي دفاع از اسلام وکشورداده اند و دين خود را به اسلام ادا كرده اند و با ايماني قوي و قامتي بلند ايستاده اند .
او بعد از اتمام مرخصي به جبهه بر ميگردد و عاشقانه در عمليات رمضان كه بيست و سوم تير ماه 1361 در منطقه شلمچه شروع شده بود ,به عنوان آرپي چي زن ودر خط مقدم ,جلوي تانكهاي عراقي ميرود وبعد از چند ساعتي جنگيدن با تركش توپ از ناحيه لب و سينه مجروح شده و به پشت جبهه انتقال مي يابد كه با هواپيما مستقيم به تبريز مي آورند و در بيمارستان بستري مي شود .
بعد از عمل جراحي و درمان به منزل ميرود وچند ماهي در منزل استراحت كرده و دوباره باعشقي بيشتر به خدا عازم جبهه مي شود و در انتظار عملياتي ديگر لحظه شماري مي كند .
او قبل از عمليات نامه اي نوشت که حاكي از عشق به شهادت و ديدار معشوق بود .
"پدرم و مادرم دنيا زود گذر است وماهم در اين دنيا ماندني نيستيم ، روزي آمده ايم و روزي هم به طرف معشوق خويش خواهيم رفت پس ما ترس از شهادت نداريم ما با آغوش باز شهادت را طالبيم .
مرگ اگر مرد است گو پيش من آي
تادر آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من از او عمري ستانم جاويدان
اوزمن دلقي ستاند رنگ رنگ
بس چه بهتر است كه درباره من ناراحت نشويد كه ما نيز در راه خدا ميجنگيم و در راه او نيز به شهادت ميرسيم."
ا و مرگ را تحقير كرده بود ومانند هزاران رزمنده ي ديگر به سوي كمال وشهادت پيش مي رفت. در عمليات مسلم ابن عقيل كه در مهر ماه سال 1361 در منطقه غرب سومار آغاز مي شود شركت مي نمايد و از ناحيه گردن و پا و كتف مجروح مي شود .بعد از بهبودي در عمليات والفجر مقدماتي والفجر يك با شهامت و شجاعت و با مسئوليتي بيشتر شركت مينمايد . و وقتي مسئولين لشكر ، فداكاري و ايثارگري هاي ايشان را مشاهده ميكنند در سال 1361 بدون گذراندن دوره آموزشي سپاه ,به عنوان پاسدار رسمي پذيرفته مي شود وبعد بنا به مصلحت مسئولين پس از عملياتهاي ذكر شده در سال 1362 به تبريز آمده وبه عنوان محافظ آيت ا... ملكوتي امام جمعه تبريزبرگزيده مي شود و بيش از يكسال آنجا مي ماند .
با علاقه اي كه به جبهه وجنگ داشت روزها برايش به سختي مي گذشت. درطي اين مدت چندين بار جهت اعزام به جبهه به مسئولين مربوطه مراجعه كرد ولي از طرف آنها پذيرفته نمي شد که ايشان به جبهه برود.بعد از درخواستها و اصرار هاي زياد در آبانماه سال 1364 با عشقي سرشار به جبهه اعزام مي شود ودر نوشته اي مي نويسد:
"بنده حقير و روسياه خيلي گناهكارم در نمازهايتان از خدا برايم مغفرت بخواهيد و دعا كنيد از كارواني كه در حال حركت به سوي سعادت ابدي است و سرور آن كاروان ابا عبداله الحسين (ع) مي باشد و تا روز قيامت حركت اين كاروان ادامه دارد ؛عقب نمانم."
او به اين خواسته ديرينه خود رسيد و پس از يادگيري آموزشهاي متعدد به خصوص آموزشي غواصي به عنوان مسئول دسته در عمليات والفجر 8 كه در اواخر سال 1364 انجام گرفت ومنجر به آزادي بندر فاوعراق گرديد شركت نمود و بعد از اين عمليات به مرخصي آمد و براي تشكيل و سازمان دهي مجدد گردانها ,شبانه روز در محله ها و مساجد از مردم جهت اعزام به جبهه دعوت به عمل مي آورد . در آن موقع به عنوان كادر گردان مشغول خدمت بود و از نزديك مشكلات جبهه را درك ميكرد . آخرين مرخصي و ديدارش با خانوده ودوستان قبل از اعزام سپاهيان حضرت محمد (ص) در سال 1365 بود كه اوهم جهت تبليغ و دعوت مردم به جبهه ؛به مرخصي آمده بود.
اوهمراه با کاروان سپاهيان محمد(ص) به جبهه رفت وآماده براي عملياتي ديگر شد .حسن قبل از عمليات مسئوليت معاون فرماندهي گروهان غواصي را به عهده داشت . عمليات كربلاي 4 در دي ماه 1365 آغاز مي شود ولشگر اسلام با هجوم به دشمن ضربات سختي ر ابر آنان وارد مي كند .
15 روز بعد ، عمليات بزرگ كربلاي 5 در منطقه شلمچه آغاز مي شود وحسن نيز در اين عمليات پيشاپيش نيروها ي عملياتي حركت مي كند وپيمودن مسافت 7 كيلومتري درزيرآب در ساعات اول عمليات ، بعد از شكستن خط پدافندي دشمن به كانال و سنگر هاي فرماندهي دشمن وارد مي شوند .
اوکه در اين عمليات سرگرم پاکسازي سنگرهاي دشمن و از بين بردن نيروهاي دشمن بود ؛در ساعت 30/1 دقيقه شب با شليك گلوله از سوي دشمن كافربه شهادت رسيد و به لقاء الله پيوست تا به آرزوي ديرينه خود كه همانا ديدار با معشوق است برسد .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
نگوئيد آنانكه در راه خدا كشته شدند مردگانند ،بلكه زندگانند و ليكن در نمييابيد .
قرآن کريم
حمد و سپاس خدايي را كه عالم هستي را آفريد وسپس انسان را خلق نمود و با نازل كردن قرآن و با فرستادن پيامبران وامامان ، و نائبان بر حق امام زما ن (عجل) در طول تاريخ ، حق و باطل را براي انسان مثل روز روشن شناساند و ستيز با باطل را به حق جويان راستين آموزش داد و هدف از اين پيكار با باطل را براي انسان مشخص نمود.
بار خدايا ،شكر گذارم از اينكه در اين دنياي ظلم و ستم و تاريكي كه همه جا را فرا گرفته ، برايم آگاهي عطا فرمودي تا اينكه بتوانم راه و هدف خويش راباز يافته و وجودم را از نفس كه اسيرش بودم و هر لحظه در زير موجهاي درهم شكننده درياي ظلم و ستم به عمق تاريكي فرو ميرفتم ، نجات دهم وتوانستم خود رابه ساحل حقيقت و روشنائي كشانم .
بار الها خود گواهي از آن لحظه اي كه در راه هدف , خويش را باز يافتم و راه رسيدن به لقاء تو را شناختم وراه خونبار مولا حسين (ع) رالمس كرد م .هر لحظه قطعه قطعه شدن در راه تو را آرزو كردم واين را فهميدم كه نمي توانم گناهانم را پاك كنم مگر با شهادت ، اين خون رنگينم هست كه مي تواند مرا از معصيتها غسل دهد .
واما امت شهيد پرور وحزب الله و اقشار مختلف مردم بدانيد كه ما جان خودرا به خاطر كشور گشائي نداده ايم بلكه به خاطر رضاي الله و براي پياده شدن حكومت واحد جهاني اسلام و براي گسترش اسلام در سرتاسر گيتي ، پس اين را ه بهترين راه براي همه گان است و پويندگان اين را ه مقدس در نزد خدا روزي دارند و در روي زمين همانند شمع محفل بشريت مي سوزند.
امت حزب الله سعي كنيد از امام امت كه ولايت فقيه و راهنماي ما ونائب به حق امام زمان (عجل) است پيروي كنيد و بر فرامين آن بزرگوار جامه عمل بپوشانيد كه شهدا وما همه مديون اوهستيم .
نگذاريد عده اي خدا نشناس ,خونهاي پاك شهدا را پايمال كنند .سعي كنيد در صحنه انقلاب اسلامي حضور داشته باشيد و در مراسمي كه به نفع اسلام و انقلاب برگزار مي شود با صفوف فشرده شركت نمائيد . پيامم به جوانان اين است كه دنيا زود گذر است و خيلي هم بي وفا ، پس اين هواهاي نفساني ودنيا را زير پاي خود گذاشته وبه جهاد در راه خدا بشتابيد والگوئي براي آيندگان باشيد .
پدر ومادر عزيزم ، درباره شهادت من هيچ گونه ناراحت نشويد واز خدا براي خودتان صبر بخواهيد و در برابر دشمنان و دوستان ناآگاه خم به ابرو نياوريد و با سرافرازي در مقابلشان بايستيد .پدر و مادر مهربانم شما زحمات زيادي براي من كشيده ايد وحق زيادي بر گردن من داريد ومن نيز نتوانستم براي شما مفيد باشم. بالاخره همه از اين دنياي فاني مي روند ومن هم امانتي از طرف خداوند در دست شما بودم وخداوند امانتش را خواست وشما هم با رضايت و روسفيدي وبراي رضاي حق تعالي امانت را باز گردانيديد ونيز سعي كنيد خواهرانم وبرادرانم را طوري تربيت كنيد كه عاشق به الله و راه الله باشند .شما هم در مقابل اين زحمات بايد اجر و پاداش را از خداوند متعال بخواهيد من از همه شما خيلي شرمنده هستم .مرا حلال كنيد .
برادرانم شماها بايد رهرو شهيدان باشيد و نگذاريد اسلحه خونين برادرتان در زمين بماند بنده از شماها خيلي شرمنده و خجل هستم چون به شما ها نيز زحمات زيادي داده ام .
وبرادرم اسماعيل كوچولو بدان كه بعد از شهادت دائي ات نام ايشان را براي شما نامگذاري كرديم بايد همانند شهيدي كه هميشه در عشق شهادت مي سوخت وبه آن عشق ميورزيد ,باشي. تو در زماني قدم به اين دنيا نهادي كه رزمندگان اسلام با گامهاي استوار در جبهه هاي حق عليه باطل مي رزميدند وتعدادي از آنها در هر عملياتي عاشقانه پر كشيده و به لقاء الله مي پيودند وتو هم بايد همانند رزمندگان در ميدان رزم باباطل بجنگي واين را به ياد داشته باشي كه نام تو مسئوليت زيادي بر دوش تو گذاشته و بايد همانند اسماعيل در قربانگاه عشق عمرت را به پايان برساني واين خواست خدا بود كه تو چشم به جهان بگشائي ومن هم چشم از اين جهان ببندم اميدوارم در طول عمرت يك فرد آگاه و آشنا به احكام ,وآزاد مرد باشي .
بنده عاجزانه از همه تان طلب حلاليت مي كنم واز شما ها مي خواهم در عبادات و راز و نيازهايتان به درگاه پروردگار متعال بنده حقير را دعا كنيد تا خداوند از گناهان من بگذرد ودر آخر تمام كساني كه از اول تا به حال با بنده آشنائي دارند يا اين وصيتنامه را مي خوانند با بزرگواري خودشان مرا حلال كنند .خداوند همه شما را در خدمت به اسلام و مسلمين موفق بدارد .ارادتمند شما :حسن وكيل زاده
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار




آثارباقي مانده از شهيد
وقاتلوکم حتي لاتکون فتنه
بار خدايا ،معبودا من با اينكه لياقت ندارم كه اسماء تو را به زبان آورم و برروي كاغذ جاري كنم ، ولي چه كنم كه عاشقم ، عاشق جامه عمل پوشانيدن به آيه شريفه بالا كه در كتاب آسماني براي ما فرستاده اي هستم .چه خوش است تحقق بخشيدن به اين آيه شريفه و قتال در راه تو و ريشه كن كردن فتنه از عالم و چه عالي است در اين را ه به خون خود غلطيدن ، بار خدايا مرا آنچنان به خونم غلطان ، كه خون همه جاي بدنم را بپوشاند تا جائي که بدنم را با خونم غسل بدهم و از ناپاكيها وگناهان پاك گردم وبه سوي تو با پاكي بيايم. خدايا ، من خيلي گناه كرده ام و فرامين تو را به نحو احسن عمل نكرده ام ,ناآگاه بودم وحالا كه مقداري آگاهي برايم بخشيد ه اي مي خواهم گذشته هايم را جبران كنم ولي چطور ، اگر تو كمكم نكني واز دستم نگيري ، هدايتم نكني وگناهانم را نبخشي ، چطور ميتوانم .
بار الها پناهم بده ومرا از درگاهت نران با اينكه هرچه مجازاتم كني كم است وحقم هست ولي به كرم ولطف ورحمت تو اميد دارم وميدانم كه تو صاحب كرامت و رحمتي ، و بندگان خود را از رحمت خود بي نصيب نمي سازي .بخشنده ومهربان هستي.
به اوصافي كه صاحبش هستي ؛بار خدايا مرا بپذير و از گناهانم درگذر و از شناخت ائمه اطهار و شهيدان راستين راه خودت ما را بي نصيب مگردان .انشاء الله .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 205
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
رسول حدادزاده

 

15 خرداد 1344 ه ش دو سال پس از قيام 15 خرداد مردم ايران عليه رژيم مزدور پهلوي به رهبري امام خميني ( ره) , در يك خانواده مذهبي در تبريز به دنيا آمد . دوران كودكي را در محيطي مذهبي و با آموزشهاي ديني به سر برد .در سن 6 سالگي وارد مدرسه شد و دوره دبستان را در مدرسه كوزه كناني ( شهيد ستارزاده فعلي ) و تحصيلات راهنمائي را در مدرسه امير كبيرفعلي با نمرات ممتاز به پايان رساند . دوران تحصيلات ابتدايي اش قبل از انقلاب اسلامي بود ولي با راهنمائي هاي خانواده در مجالس قرآني و ديني از جمله كلاسهاي مكتب قرآن در مسجد قاليچلو شركت کرد وتعاليم ديني را آموخت.
اين مسجد در دوران قبل از انقلاب و در دوران جنگ تحميلي کانون حضور مردم متدين تبريز بود وآن مکان مقدس در آگاه سازي مردم و حمايت از انقلاب اسلامي نقش به سزائي داشت.
دوران تحصيلات راهنمائي اش همزمان با وقوع بزگترين پديده سياسي قرن بيستم يعني شكوفايي انقلاب اسلامي ايران بود وآوردگاهي ديگر براي نمايش عظمت اسلام .
دراين زمان رسول 13 ساله بود و از طرف خانواده به سبب سن پايين از رفتن به تظاهرات منع مي شد اما به طور مخفيانه از خانه بيرون مي رفت و در تظاهرات عليه رژيم پهلوي شركت مي کرد . در مواقعي كه اجازه خروج از خانه به ايشان داده نمي شد د ر خانه مي نشست و با نوحه خواني و سرودن شعرهاي انقلابي در برابر عكس حضرت امام ( ره) مي گريست و با رهبر خود درد دل مي كردو از اينكه هنوز به سن تكليف نرسيده تا در راه رهبرش جهاد كند تاسف مي خورد .
با پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل پايگاه مقاومت بسيج در مسجد قاليچلو ، ايشان در اين نهاد انقلابي عضو شد و در آموزشها و اردوهاي تشكيل شده شركت نمود .او شبها با نگهباني در محل عليه فعاليتهاي مخرب ضد انقلاب فعاليت مي کرد. اين دوران همزمان با شروع تحصيلات متوسطه او بود و ورودش به دبيرستان فردوسي تبريز, محلي كه در آن زمان ، صحنه فعاليتهاي سياسي و گروههاي مختلف سياسي بود .
اوبا همكاري بسيجيان ديگر ، عليه گروهكهاي الحادي و منحرف فعاليت نمود و در اين راستا سختي هاي زيادي متحمل شد. هم زمان با درگيري هاي موجود در كردستان و نيز تشكيل واحد احتياط كميته انقلاب اسلامي(سابق) در اين نهاد عضو شدو فعاليت هي زيادي از خود يادگار گذاشت.
با شروع جنگ تحميلي توسط صدام وبه نمايندگي از دنياي ستم و دورويي ؛ در دل ايشان غوغايي به پا شد . پس از يك سال از شروع جنگ تحميلي با تلاش زياد, درس و تحصيل را به قصد دفاع از دين ، ناموس و وطن رها نمود و در سال 1360 براي اولين بار به جبهه هاي نبرد اسلام با كفر اعزام شد .
از اولين حضورش در جبهه هاي جنگ تا شهادت به طور مستمردر جبهه حضور داشت. او در جبهه داراي مسئوليتهاي زير بود: آرپي چي زن , تيربارچي ,فرمانده دسته پياده و فرمانده گروهان پياده .اوبا اين مسئوليتها در عمليات طريق القدس , بيت المقدس , رمضان , مسلم بن عقيل ( ع) , والفجر مقدماتي , والفجر يك , خيبر و بدر شركت نمود.
د ر سال 1364 در دوره آموزشي ديدباني توپ خانه د راصفهان شركت كرد و با كسب رتبه سوم اين دوره را به پايان رساند .با احراز اين رتبه ,پيشنهاد اعزام به يكي از كشورهاي خارجي براي تكميل آموزشهاي ديدباني توپ خانه به ايشان شد .اما او به دليل احساس نياز به حضور در جبهه هاي جنگ و نزديك بودن زمان عمليات عليه دشمن از قبول اين قبول ان پيشنهاد خو داري كرد و به جبهه هاي نبرد اعزام شد.
اودر طول 3 سال آخر حضور در جبهه مسئوليتهاي زير را به عهده گرفت. ديده بان توپخانه لشگر 31 عاشورا , معاون واحد ديده باني لشگر 31 عاشورا , فرمانده واحد ديدباني لشگر 31 عاشور و فرمانده اطلاعات عمليات ديده باني قرارگاه نجف در
محور شلمچه .او د راين مدت با رشادتهاي وصف ناپذيري در عمليات يا مهدي يا صاحب الزمان (عج), كربلاي 4 , والفجر 8 , كربلاي 5 , كربلاي 8 شركت نمودند .
ده روز از بهار سال 1366 گذشته بود ؛رسول حدادزاده دربازديد از پستهاي ديدباني منطقه عملياتي كربلاي 8 مورد اصابت تركش موشک كاتيوشا قرار گرفت و با جراحات از ناحيه چشم و جمجمه به آرزوي ديرين خود رسيد و به ياران شهيدش پيوست.
اودر در طول 6سال حضور در جبهه هاي نبرد حق عليه كفر 84 مرتبه مورد اصابت گلوله و تركش قرار گرفت و چند بار نيز با گازهاي شيميايي به كار رفته از طرف دشمن مسموم شد . بارها در بيمارستان بستري شد .هفده مرتبه از بيمارستان به قصد ادامه عمليات فرار کرد وبا داشتن جراحات التيام نيافته در ادامه عمليات شرکت کرد در موقع شهادت جانباز 40 % بود.
در پايان فقط به يکي از رشادتهاي او اشاره مي شود:
در عمليات والفجر 8 ايشان هدايت و ديدباني 24 آتش بار که در مجموع 144 قبظه توپ وخمپاره انداز بود را بر عهده داشت.اين آتشبارها بايد بر روي يكي از تيپهاي دشمن در منطقه فاو كه براي ضد حمله آمده بودند آتش مي کرد تا آنها توان وامکان رسيدن به نيروهاي پياده را نداشته باشند. درنتيجه هدايت خارق العاده و شگفت انگيز آتش آتشبارهاي خودي بر روي اين يگان دشمن اثري از آن تيپ باقي نماند .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
يا اَيتَها الْنَفْس المطْمئنه ارجِعي الي ربك راضيه مرضيه فَادخُلي في عِبادي وادخَلي جنَّتي »
قرآن کريم
با سلام به محضر مبارك مهدي موعود امام رمان ( عج ) و با سلام و درود فراوان به فرزند خلف مهدي موعود ، خميني بت شكن و با درود بي كران به شهيدان به خون خفته اسلام از هابيل گرفته تا شهداي عمليات رمضان و شهدايي كه بعداً تقديم اسلام خواهيم كرد. با سپاس ازپروردگاري كه ما را در عصري قرار داد كه در آن عصر فرزندي از سلاله اسلام وقرآن به نام خميني قدعلم كرده و سپاس پروردگاري را كه ما را از پيروان و جانبازان آن بنده خالصش قرار داد و سپاس خدايي را كه ما را لايق ديد و شربت گواراي شهادت را به ما نوشانيد .
سلام به امت شهيد پرور, به امتي كه اين شهيدان را در دامن خود پروراند و حزب الله را دوباره زنده ساخت و آواي دلنشين اسلام وقرآن را گوش مستضعفين جهان رساند .
آه , پروردگارا من چه وصيتي مي توانم به اين امت حزب الله داشته باشم, امتي كه هميشه و هر زمان در شاديها و غمها در سختيها و بلاها د رشكست و پيروزي در مبارزه با منافقين داخلي و دشمن زبون خارجي به نداي امام خويش لبيك گفته و براي پاسخ به نداي هل من ناصراً ينصرني وشهادت از يكديگر سبقت مي گيرند .
اما نه سخني چند با اين ملت دارم .
آري وصيت من اين است كه چون ما در داخل اين انقلاب هستيم درست نمي دانيم
كه اين انقلاب به آمريكا و شوروي چه ضربه اي زده و بهتر از همه اين ابرقدرتها مي دانند كه اين انقلاب آنان را به چه روزي انداخته است. پس مطمئنا در صدد انتقام خواهند آمد و چنان كه تا به امروز كرده اند .
هر روز توطئه اي پيچيده تر از توطئه قبلي خواهند كرد وبراي آگاه شدن از اين توطئه ها بايد كاملا گوش به فرمان رهبر باشم . بايد در نماز جمعه ها و دعاي كميل ها و تشييع جنازه ها شركت فعالانه داشته باشيم و مبادا شب جمعه اي فرا رسد كه در در دعاي كميل شركت نداشته باشيم . شهيدي را در شهرمان به خاك سپارند كه ما در آنجا نباشيم . من به نوبه خود در پيشگاه پروردگارم از آن قومي شكايت دارم كه در ميانشان اشخاصي مي زيستند كه براي رضاي خدا از بدن جان و مال دريغي نداشتند ولي عده اي نام بي طرف را بر خود نهادند و همچنان بر عقيده خود استوار ماندند .من به بي طرفها مي گويم كه بر سر مزار من نيايند و در تشييع جنازه من شركت نكنند حتي اگر از نزديكترين فاميل من باشند .
مگر آن كه از لجاجت دست بردارند و راه حق يعني راه خميني را پيشه كنند . وصيت ديگرم اين است كه مبادا ثانيه اي و حتي يك هزارم ثانيه اي رهبر عزيزمان را تنها گذارند چرا كه او فرزند زهراست و آيا مي توانيم د رآن دنيا پاسخ گوي زهرا اطهر(ع)باشيم, پس خميني را ترك نكيند و او را در مبارزه با امپرياليسم و كمونيسم تنها نگذاريد .
نه، نه، نه به خدا عاجزم از اينكه زهرا(س) از من بپرسد كه فرزندم در زمان شما قيام كرد و چرا شما به او ياري نكرديد. آري به خدا عاجزم و خدايا تو را گواه و شاهد مي گيرم بر زهرا (س)كه من تا آخرين ثانيه عمرم و تا آخرين قطره خوني كه د ر بدنم داشتم به خميني وفادار ماندم و در راه پاك او كه راه انبيا ء و پاكان است جنگيدم و آخر شهادت را به آغوش گرم فشردم . خدايا تو را گواه مي گيرم كه من راه شهادت را انتخاب نكردم مگر به رضاي تو كه رضاي تو براي من نيكوست و رضاي خلق بدون رضاي تو براي من تلخ و ناگوار است.
و آخرين وصيتي كه مي توانم به امت شهيدپرور داشته باشم اين است كه مبادا سلاحي را كه از دست من به زمين افتاده بي صاحب گذارند . اميدوارم كه فردا سلاحم را از زمين برداشته و دشمني را كه من نتوانستم بكشم او بكشيد .
اما سخني چند با پدر و مادر : پدر و مادر عزيزم اميدوارم كه مرا بخشيده باشيد و از اينكه در طول اين عمر كوتاهم نتوانستم فرزندي شايسته برايتان باشم معذرت مي خواهم و كاري نمي توانم برايتان بكنم جز اينكه خدا را گواه مي گيرم كه اگر شهادت نصيب من شد و اگر خدا قرباني شدن مرا قبول كرد و مرا از اهل بهشت قرار داد قسم بر مهدي موعود كه به بهشت نروم مگر آن كه با شما باشم. مادر عزيزم و پدر مهربانم مي دانم كه چه آرزوهايي براي من داشتيد و اين را نيز مي دانم كه به آرزويتان در مورد من نخواهيد رسيدو عصاي پيري شما خواهد شكست و ديگر يار و ياوري براي پيري شما نخواهد ماند ولي چه كنم كه معشوقم الله است و به راستي كه خدا بالاترين معشوق هاست و هيچ عاشقي را در مقابل او تاب مقاومت نيست و عاشق بايد به سوي محبوبش بشتابد گرچه د راين راه از تمامي علايق مادي بگذرد .
مادرم اين را بدان كه حجله من سنگري بود كه پاسداري به خون پاكش غوطه ور بود و آرزويم ديدنم كربلا و ورد و آهنگم در آخرين لحظه عمرم اين است: خدايا ، خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار از عمر ما بكاه و بر عمر او بيفزا .رزمندگان ما را پيروزشان بفرما .از صحنه روزگار منافقين را بردار. اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمداً رسول الله اشهد ان علي ولي الله. رسول حدادزاده



خاطرات
هرگز او را شادتر از آن روز نديده بودم، از روزي که لباس سبز سپاه را بر تن کرده بود، هميشه متبسم بود، اما آن روز شور و حالي ديگر داشت. انگار لباس بهشتي بر تن کرده بود و از شور و شادي در خود نمي گنجيد. سنگر به سنگر پيش بچه ها مي رفت. گويي مي خواست ديگران نيز او را با آن لباس سبز ببينند، رسول که مي آمد، با آن لباس سبز سروي را مي مانست بلند و متواضع، آسمان خاکي. رسول که مي آمد، رايحه شگفتي با او در فضا موج مي زد، رايحه اي غريب و آشنا، رايحه بهشت.... وقتي به طور رسمي لباس پاسداري پوشيد، 11 اسفند 1365 بود. 11 اسفند نقطه عطفي در زندگي رسول بود، چه سال ها که پشت سر نهاده بود تا به 11 اسفند 65 برسد....
پانزدهم خرداد 1344 در محله «چوستدوزان» متولد شد. 12 سال بيشتر نداشت که خروش آسماني و آذرخش آساي امام، خفتگان را بيدار کرد و لرزه بر اندام طاغوتيان افکند. آشوب و آتش انقلاب سراسر کشور را دربرگرفت و رسول با اينکه تازه پاي به عرصه نوجواني مي گذاشت، در مدرسه عشق ـ بسيج ـ ثبت نام کرد. روزها به تحصيل و آموزش سپري مي کرد و شب ها همچون ديگر نوجوانان مظلوم و مقاوم اين ديار تفنگ بر دوش مي افکند و به پاسداري مي پرداخت.
رسول در دوره تحصيل در دبيرستان، در آتش ناملايمات آبديده شد و طعم شيرين تحمل رنج در راه خدا را با تمام وجود دريافت. در دبيرستان بود که اعضاء و هواداران گروهک هاي ملحد و التقاطي در حق رسول جفاها روا داشتند و از آزار و توهين و ضرب و شتم وي دريغ نکردند، اما رسول هرگز خم به ابرو نياورد و پيوسته مبارزه خود را با گروهک ها ادامه داد...
اينکه همان نوجوان پرشور ديروز، لباس پاسداري بر تن کرده بود ... و ما چه مي دانيم لباس پاسداري چيست؟ ... چرا آن روز که رسول لباس پاسداري بر تن کرده بود، شور و حالي ديگر داشت؟ انگار لباس بهشتي بر تن کرده بود! آيا لباس پاسداري لباسي است چونان لباس همه کساني که به خدمت ارتش ها و نيروهاي رزمي در مي آيند؟ ... با آن لباس سبز رازهايي است که جز پاسداران حق کسي بدان رازها آگاهي نمي يابند. بگذار رازي فاش شود... رسول حدادزاده درست در چهلمين روزي که آن لباس سبز را پوشيده بود، جام شهادت نوشيد، يعني در روز بيست و يک فروردين 1366. در حين بازديد از پست ديده باني منطقه عملياتي کربلاي هشت، ترکش توپ کاتيوشا ديده و سرش را شکافت.
چنان کسي که خلعت بهشتي اش مي بخشند، اين گونه مي گفت: « اي مردم!... به خدا من عاجزم از اينکه حضرت زهرا (س) از من سوال کند که فرزندم در زمان شما قيام کرد، چرا او را ياري نکرديد؟
خدايا! تو را گواه مي گيرم که من تا آخرين لحظه عمر و تا آخرين قطره خونم به امام خميني وفادار ماندم و در راه پاک او، که راه انبياست، جنگيدم و در آخر شهادت را در آغوش گرفتم.
خدايا! من راه شهادت را انتخاب نکردم مگر به رضاي تو.
اي امت شهيد پرور! مبادا سلاحي را که از دست من افتاد، بر زمين واگذاريد.
اي مادر! اين را بدان که حجله من سنگري بود که در آن پاسداري در خون خود غوطه ور شد و آرزويم زيارت کربلاست.»
آري، رسول براي پاسدار شدن، از دنيا بريده بود. از همان هنگام که در سال 1360 در لبيک به نداي امام درس و بحث و مدرسه را وانهاد، به دنبال گم کرده خود بود... نوجوان شانزده ساله اي که در عمليات طريق القدس، در آزاد سازي بستان، چالاکتر از نسيم از سينه خاکريز بالا مي رفت و با آتش آر.پي.جي خود تانک هاي دشمن را شعله ور مي کرد، رسول حدادزاده بود. همين نوجوان چالاک در «بيت المقدس» عراقي ها را کلافه کرد. او در اين عمليات با تيرباري که مدام از گلويش آتش مي ريخت، شجاعت ها و جسارت ها را از خود نشان داد. در عمليات رمضان مسئول دسته شد. در مسلم بن عقيل معاون فرماندهي گروهان را بدو سپردند و در عمليات والفجر مقدماتي، والفجر يک، خيبر و بدر فرماندهي گروهان را به رسول واگذار کردند... و هنوز رسول بسيجي بود.
اواخر سال 1363 به عنوان «پاسدار وظيفه» در واحد توپخانه لشکر مشغول خدمت شد. دوره آموزش ديده باني را با رسيدن به رتبه ممتاز در اصفهان به پايان برد و از آن پس در عمليات والفجر هشت به عنوان ديده بان توپخانه لشکر عاشورا خطرها کرد. در اين عمليات هدايت و ديده باني 24 آتش بار (144 قبضه) بر عهده رسول بود. با ديده باني وي روي يکي از تيپ هاي دشمن در منطقه فاو ـ که خود را براي پاتک مهيا کرده بود ـ آتشي اجرا گرديد که در نتيجه تيپ دشمن به کلي تار و مار شد. رسول همه اين موفقيت ها را از خدا مي دانست و روز به روز ارتباطش با آسمان بهتر و بيشتر مي شد...

آن روز من شهردار سنگر بودم، هنگام شام به سنگر رفتم که قابلمه غذا را بردارم. از سنگر صداي ناله و هاي هاي گريه مي آمد و صداي روحاني و معطر، زمزمه اي غريب و آسماني در فضا مي پيچيد: «الهي قلبي محجوب و نفسي معيوب و عقلي مغلوب.... يا غفار يا غفار يا غفار...» به سنگر نزديک تر شدم. کسي همچنان ابر بهاران مي گريست و چونان مادران داغديده مويه مي کرد. آرام در ورودي سنگر ايستادم و نگاهي به درون سنگر کردم. کسي دستانش را به قنوت گشوده بود، کسي بال هاي پروازش را وا کرده بود و زلال اشک بر سيماي مظلومش جاري بود... رسول بود رسول .... خلوتي با خداي خود داشت. آرام بازگشتم. حال آن که مي دانستم شهيدي را در حال قنوت ديده ام.
با چنان حالات معنوي و روحاني شجاعتش قابل وصف نبود. و آن شجاعت در لحظه هايي که از انفجار و آتش کوهها مي لرزند و صخره ها متلاشي مي شوند، آشکار مي شود. در آن لحظات است که شجاعت رزمنده قابل درک است، لحظاتي که ترکش ها و تيرها صفيرکشان از کنارت مي گذرد و آدم آن گونه به گلوله ها و ترکش ها نزديک مي شود که گرمي آنها را بر صورت خود حس مي کند. زمين و زمان مي لرزد... و کربلاي پنج اين گونه بود. نقطه اوج جنگ و روزهاي سرنوشت ساز ستيز. رسول معاون واحد ديده باني لشکر بود. به عنوان رابط آتش در سنگر فرماندهي نزد فرمانده لشکر بودم. سنگر بسيار ناامن بود و هر لحظه انفجار گلوله هاي خمپاره و توپ سنگر را مي لرزاند. آن روز، انگار آتش دشمن قطع شدني نبود. هرکس به سنگر فرماندهي مي آمد، جراحت مي خورد و برمي گشت. بعد از ساعاتي رفت و آمد به سنگر فرماندهي قطع شد و همه کار خود را از طريق بي سيم رو به راه مي کردند. آتش دشمن به قدري سنگين بود که حتي براي ما غذا هم نياوردند. در آن روز رسول چهار بار براي هماهنگي هاي لازم به سنگر فرماندهي آمد و آخرين بار که از ما خداحافظي مي کرد، فرمانده لشکر گفت: «... رسول! فقط تو هستي که ما را ياد مي کني!»
و آن شجاعت، شجاعتي است که به انسان «متوکل» بخشيده مي شود. رسول بعد از رسيدن به فرماندهي ديده باني لشکر نيز، از خط مقدم دور نمي شد. گويي همان ديده بان ساده بود... همان ديده باني که مي بايست خدا را روزي مي ديد... همان ديده باني که سراپايش نقش جراحت گرفته بود. دهها بار تير و ترکش بر پيکرش نشسته بود، چند بار با گازهاي شيميايي دشمن مصدوم در جبهه بيمارستان را ترک کرده بود. ديگر براي او مرگ و زندگي يکسان بود، زيرا زندگي را در مرگ مي ديد، مرگي که پل عبور به سوي بهشت است و اين گونه بود که در زير باران تير و ترکش و انفجارهاي بي وقفه گلوله هاي توپ، در خط مقدم، آن گونه راه مي رفت که گويي در خيابان هاي تبريز حرکت مي کند... روانه خط مقدم بوديم و کربلاي پنج ادامه داشت، کربلاي پنج که به تعبيري جنگ توپخانه بود. گلوله هاي توپ و خمپاره مدام در کنار ما منفجر مي شد، با شنيدن صفير هر گلوله من خيز مي رفتم اما رسول، انگار که خبري از آتش و انفجار نيست. با اطمينان و بي هيچ اضطرابي به راه خود ادامه مي داد. گويي تشنه ترکشي بود که او را از اين حصار تنگ عالم مادي برهاند. حتي روزي که آن اتفاق معجزه وار رخ داد، تفاوتي در حال او احساس نکردم.... با يکي از بچه ها پشت دژ رسيدند، گلوله توپي درست به جايي که آنها نشسته بودند، فرود آمد. رسول رو به من کرد و به آرامي گفت: «اگر ما را صدا نکرده بودي، اکنون به آرزوي خودم رسيده بودم.»
و رسول به آرزوي خود رسيد. درست در چهلمين روزي که لباس پاسداري را بر تن کرده بود، فصل سرخ سرنوشت او رقم خورد. گويي هنوز مي بينمش. لباس سبز و تازه پاسداري پوشيده است. شادابتر از هميشه مي آيد و از گونه هايش شکوفه مي ريزد. با آن لباس سبز سروي را مي ماند بهشتي. وارد سنگر که مي شود، عطر شگفتي فضاي سنگر را در برمي گيرد و روح ما را تازه مي کند، عطر آسمان!....
منبع:"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشرکنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 316
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
سيدمهدي حسينيان

 

سال 1340 ه ش در تبريز به دنيا آمد و در ميان محيط مذهبي پرورش يافت .تحصيلات ابتدائي خود را دردبستان ساسان (سابق)گذراند و اطلاعات عمومي را از طريق مطالعه , بحث و شركت در مجالس و جلسات مذهبي كسب نمود .
چند سالي نيز كار صنعتي انجام مي داد تااينكه در سال 1359 بعد از پيروزي انقلاب اسلامي وارد سپاه شد .مدتي در واحد تبليغات و انتشارات و بخش فيلم وعكاسي فعاليت مي كرد پس از آن به دليل ابراز لياقت و شايستگي به فرماندهي ناحيه 6 مقاومت بسيج تبريزمنصوب شد .يكسال و نيم ,روزها در مدرسه ولي عصر(عج) به تحصيل دروس طلبگي اشتغال داشت و مسئوليت خود را در بسيج به خوبي ايفاء مي کرد .
مهدي در هدايت وفرماندهي ناحيه سخت كوشي نشان مي داد . همكارانش نقل مي كنند در مدت حضور وفرماندهي او در ناحيه 6, تمام پايگاههاي تابعه جان گرفته و روح تازه اي در آنها دميده شده بود .
مديريت و رسيدگي حضوري و همه جانبه او به امور حتي در دورافتاده ترين پايگاها زبانزد بود . در مدت عمر كوتاه اما پربركتي كه داشت ويژگيهائي را به دست آورد كه تنها از پيروان واقعي امام و فرزندان راستين انقلاب ساخته است .
مبارزه با نفس ، تن دادن به سختيها ، ياري رساندن به مستمندان تا جايي كه جان بگيرند و به نوائي برسند ,قدرت جذب نيروهاي جوان؛ مديريت و راهنمائي و حل مشكلات ، تحصيل روزانه وكار شبانه ، قرائت قرآن ,سخنراني و بالاخره جنگيدن و پيش بردن نيروها در شب تيره ودردل دشمن ، اين همه شايستگي او بود كه بروز مي داد و در نهايت با مرگ سرخ خونين , همه اين جانبازي ها را مهرتاييد نهاد .
وقتي دانش آموز دبيرستان بود ,عوامل رژيم شاه براي تبليغات به آنها شير و موز و پرتغال ميدادند. او غذاهايش را به ديگران مي داد تا هم از فقرا حمايت کرده باشد وهم خود را آلوده هداياي حکومت فاسد شاه نکرده باشد.
درپشت جبهه که بود برروي فرش خالي استراحت مي کرد . وقتي علت اين کار را از او مي پرسيدند ؛ رزمندگان ياد آور مي شد که در جبهه بات کمترين امکانات و وسائل راحتي در مقابل دشمنان ايستادگي مي کنند.او هرگز در شهر وپشت جبهه برادران رزمنده اش را فراموش نميکرد.
مهدي مدتها بود که خود را به قبله آمال وآرزوهايش ,جبهه برساند ؛با هزار زحمت ورنج توانست موافقت مسئولين را به دست آورد و به عبارتي از دست آنها فرار کند وبه جبهه برود. يكسال در جبهه بود و در دو عمليات بزرگ شركت كرد . شركت او در عمليات خيبر بيش از پيش او را متحول كرد. حماسه هاي شجاعانه و عارفانه همرزمانش را ديد .به خصوص استقامت و عرفان و عبادت همسنگرشهيدش حسين پارسا که برايش محرك بود .وقتي در جزيره مجنون در محاصره دشمن قرار گرفته بودند و ارتباط با نيروهاي خودي قطع شده بود و دشمن هر لحظه محاصره را تنگ تر مي كرد ؛نماز حسين با قامتي استوار در برابر ديد گان دشمن و شهادت او همواره در ذهنش مجسم مي شد.
مهدي در جزيره مجروح شد و پس از هلي برن نيروهاي كمكي به پشت خط منتقل گرديد. در عمليات بدر كه دومين و آخرين عمليات او بود فرمانده دسته بود, معاون او كه در اين عمليات مجروح شده بود ,مي گفت وقتي نيروها را از قايق پياده كرديم ,ساعت5/ 12 نصف شب بود .من از شهادت حسينيان مطلع شدم و در فكر اين بودم كه چكار بايد بكنم . نيروها را جلو مي بردم .وقتي در جلو دسته بودم برادران مي پرسيدند :حسينيان كو ؟ ميگفتم :در پشت دسته حركت مي كند و موقعي كه به عقب مي رفتم ,مي پرسيدند: حسينيان كو؟ ميگفتيم :پيشاپيش نيروها را هدايت مي كند . نبود مهدي در دسته يک خلا بزرگي بود. بارها در مواقع سخت كه ديگر نمي توانستم حمله كنم و پيش بروم سيد مهدي در ذهنم مجسم مي شد. گوئي او را مي ديدم كه در پيش رو قراردارد و با صداي بلندش و حركتهاي شجاعانه خود اشاره كنان مي گويد بيا بيا جلو , نترس . بله او همچنان در حيات بود ودر جلو حركت مي كرد ونيروها را جلومي برد پس از شهادتش نيز نقش فرماندهي را داشت و قوت برادران بود .
مهدي عاشق الله بود گويا در طول زندگي , خود را براي چنين روزي ساخته بود .دنيا برايش تنگ بود. او از عالم خاكي گريزان بودو دنياي پهناور و مادي گنجايش روح با عظمت او را نداشت .
علاقه زيادي به عرفان و اشعار عرفاني داشت . كتاب مناجات عارفان را به همراه داشت . علاقه مهدي به مولايش حضرت مهدي ( عج) بيش از وصف بود. اشعار زير در خطاب به آن حضرت ؛زمزمه زبانش بود و از سوز دل مي سرود .
هزار بار بهار آمد و گذشت, هنوز
توئي به گوشه خلوت سراي راز بيا
بگو تو اي وفا از من اي حبيب مرنج
ظهور كن زپس اين شب دراز بيا
او منتظر حقيقي حضرت حجت ( عج) بود ؛منتظري كه به خانه جاروب زد ه و سپس ميهمان مي طلبيد و به اين انتظارصادقانه با نثار خونش شهادت داد .شهادتي که در عمليات بدر اورا آسماني کرد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيتنامه
بسمه تعالي
من المومنين رجال صدقوا ماعاهدوا الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا .
برخي از مومنان بزرگمرداني هستند كه به عهدي كه با خدا بستند كاملا وفا كردند ( تا به راه خدا شهيد شدند ) و برخي به انتظار فيض شهادت مقاومت كرده كرده هيچ عهد خود را تغيير ندادند .
ولاتحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احيا ء عند ربهم يرزقون .
مپنداريد کساني که در راه خدا کشته مي شوند ؛مرده اند,بلکه آنان زنده اندو نزد پروردگارشان روزي مي خورند.
با رپروردگارا بنده گنهكار تو هستم و به سويت روآوردم .دلم براي لقاي تو تنگ شده ,خدايا جهان تنگ شده همچون زندان است, احساس دوري از ياران ميكنم .دلم مي خواهد من هم پرواز كنم ,من هم حكمت را به اجرا در بياورم. خدايا به سوي تو مي آيم واز عالم و عاليمان مي گريزم.
خداوندا تنها به تو اميد بسته ام و تنها از تو ياري مي طلبم .مرا در جوار رحمت خود سكني ده .
سخني با برادران عزيزي كه در سنگرهاي مساجد فعاليت مي كنند دارم؛ برادران عزيز :شما كه شب و روز نداريد و هميشه در تلاش و جديت ,و دائما مطيع اوامر امام امت بوده ايد و به نداي هل من ناصر ينصرني امام امت لبيك يا خميني سرداده ايد . اين را بدانيد كه امروز شركت در جهاد و مبارزه با كفار و دشمنان خدا براي تك تك ما لازم و ضروري است .
عزيزان هيچگونه ترس و واهمه از مرگ نداشته باشيد زيرا شهادت مسافرتي است به ملكوت اعلا ؛ادراك بيشتر,شهود زيادتر و نجات از ناملايمات و مزاحمتهاي دنيا است. حضرت امام صادق ( ع) مي فرمايد : كسي كه لقاالله خدا را خوش ندارد خداوند هم لقاء اورا خوش نخواهد داشت .
حال وظيفه شما در اين است که نگذاريد راه خونبار ايشان بي رهرو بماند و آتش مسلسل سنگر برادران تان كه تا چندي بيش با شما در يك محل زندگي مي كردندو از ميان شما رفته اند تا با ريختن خون سرخشان روشنگر راه آزاد زيستن باشند و زيستن حسين گونه را به شما بياموزند و دين خود را نسبت بخون شهدا و امت اسلامي وتمامي شما ادا كرده باشند ؛خاموش گردد.
اي برادران استغفار و دعا را از ياد نبريد كه بهترين درمانها براي تسكين دردهاست و به ياد خدا باشيد و در راه او قدم برداريد .
سخني ديگر با مادر و خواهر و برادرانم دارم كه اگر من توفيق داشتم وبه شهادت رسيدم چون مولايم علي ( ع) بدون هيچ تشريفاتي و با همان لباس هاي رزمم در كنار پيكرهاي به خون آغشته شهدا در وادي رحمت به خاك بسپارند و در مرگم هيچگونه شيون و زاري نكنيد. زيرا من به وعده خود عمل كردم و به نزد پروردگار باز گشتم وهميشه خواستتان از خداي يكتا اين باشد كه خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار . 27/11/1363 سيد مهدي حسينيان



آثار باقي مانده از شهيد
اي مصيب شمع بزم عاشقان
اي بهين شور آفرينان زمان
ماهي لب تشنه درياي خون
عاشق سرگشته دشت جنون
اي مصيب دردمند دردخواه
درد خود بردي به درگاه خدا
با دلي پردرد و جاني شعله ور
پيش رفتي تا بخلوتگاه يار
هركه را سوزي نباشد مرد نيست
مرددانا دل بي درد نيست
در جنود حق سرافراز آمدي
واز سر افرازي تو سرباز آمدي
اي شهيد اي گلگون كفن
افتخار ملت و عزّ وطن
نازم آن عزمي كه در سرداشتي
پرچم عزت به چرخ افراشتي
نقد جان بنهاده بودي در طبق
با سرافرازي شدي قربان حق



آثار منتشر شده درباره ي شهيد
خدايا عارفان وعاشق درتمام سير حيات چشم بهم زدني از تو غفلت نكردند و لحظه اي بي ياد تو به سر نبردند و ياوري جز تو نگرفتند و بر كسي به غير تو تكيه نكردند و روي به سرائي جز سراي تو و كوئي جزكوي عشق تو نياورند .
اينان تمام لذت حيات ، وعيش جان را در ياد تو يافتند به قول سر حلقه عاشقان امام عارفان مظهر العجائب ، غالب كل غالب, علي بن ابيطالب ( ع) : يا الله عاشقانت به شب در محراب عبادت سراپا عجز و نياز و غرق را زند و به هنگام روز شير بيشه شجاعت، ديده قلبشان نگران جمال يار و جانشان محوديدار دوست و دلشان را از غم هجركوي معشوق محزون است. اگر اجل مقدرنبود يك لحظه روحشان در كالبد مادي قرار نمي گرفت. آري عشق به رضوان و خوف از عذاب يكباره بين جان و تنشان جدائي مي انداخت. تنهااينان كاروان سالار عشقند و بر فقيران و نيازمندان است كه با كمال عجز و زاري دست به دامن پرمهرشان زنند و اگر اينگونه چهره هاي الهي در زندگي نباشد حيات انساني فروغي نخواهند داشت و آدمي جز در ضلالت و گمراهي و بدبختي و شقاوت نخواهد افتاد . به قول شهيد بزرگوار سيدمهدي حسينيان :
عزيزان هيچگونه ترس و واهمه از مرگ نداشته باشيد زيرا شهادت مسافرتي است به ملكوت اعلا ؛ادراك بيشتر,شهود زيادتر و نجات از ناملايمات و مزاحمتهاي دنيا



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 239
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
غلامحسين رفيعي

 

بايد مظلوميتها و ايمانها و شجاعتها و صداقتها را ثبت كنيم. آيا حديث خونين شهيدان را كسي توانائي بيان كردن دارد ؟ كاغذ و قلم عاجز است از انعكاس زندگي يك پاسدار شهيد ؛شهيداني كه زندگيشان عينيت بخش كلام "ان الحيوه عقيده و الجهاد" است .
آري مطالعه زندگي و وصيت نامه شهداء و صالحين مي تواند اثري جانبخش و روح افزا در روان ما انسانهاي خاكي داشته باشد. در سال 41 فرزندي ديده به جهان گشوده كه نامش را غلامحسين نهادند و اين اولين نداي حق بود كه در گوش او طنين انداز بود هر چند آوازه حق در ظاهر خفه شده بود .
ولي در بطن جامعه خانواده هاي مسلمان با اذان و تكبير به فرزندشان صراط مستقيم را نشان مي دادند . كشور شيعي در ظلم و فساد رژيم پهلوي مي سوخت و خانواده هاي مسلمان در اين سوز داغدار بودند ، ولي مسلمين بي صاحب نبودند در حوزه علميه قم مردي از سلاله پيامبر ( ص ) و فرزندي از زهراء اطهر ( س ) به فريادرسي محرومين و مستضعفين شتافته و در پي ريزي قيام عليه ظلم استبداد بود . غلامحسين نيز در دامن پدر و مادري تربيت مي يافت كه عطر بوي حسيني در خانواده اشان آكنده بود واز کودکي در دنيايي ازمعنويت , قرآن ، احكام ، عشق به نهضت خونين ابا عبدالله حسين ( ع و همچنين روحانيت متعهد پرورش يافت .
سال 1341 ه ش به دنيا آمد.زادگاهش ,تبريز در شمال غرب ايران بود.
هنوز تحصيل را آغاز نكرده بود كه در مكتب خانه صفا درس اصول عقايد و قواعدقرآني را با رتبه اي عالي پشت سر گذاشت .اودر اين دوران به صورت كامل و صحيح تمامي آيات سوره هاي قرآن راقرائت مي کرد .
در سال 1348 تحصيلات ابتدايي را در دبستان ممتاز آغاز نمود و در سال 1352 وارد مدرسه راهنمايي فيوضات(سابق) شد . تيزهوشي و ممتازي او موجب شده بود كه بارها از سوي دبيران آن مدارس مورد تشويق قرار گيرد .
به خاطر جو ناسالم مدارس و نگراني پدر از كشيده شدنش به انحرافات و تأثير ات مخرب فضاي فساد انگيز وناسالم دوره حکومت پهلوي ؛ مانع تحصيل او شد.
اصرار اقوام و آشنايان بر ادامه تحصيل ايشان در دبيرستان به خاطر داشتن نمرات عالي پدر گراميش ا از تصميمش منصرف نکرد.
سال 1355 از نعمت مادر محروم شد ولي فراق مادر در روحيه معنوي و انقلابي او تأثيري نداشت . مصمم تر از گذشته به راهش با عزمي راسخ و فولادين ادامه داد .
همراه پدر خود در سال 1355 وارد كسب و كار بازار شد و در مغازه پدرش مشغول كار گرديد تا در تأمين مايحتاج خانواده تلاش و كوشش نمايد . او همزمان با كار در محافل معنوي و هيأت حسيني حضور مي يافت . با شدت گرفتن حركتهاي انقلابي مردم از هيچ کوششي دريغ نمي ورزيد . در تمام صحنه ها حضور داشت.
در بحبوحه انقلاب اودر تعطيلي بازار تبريزو تشكيل گروه هاي مخفي براي مبارزه با حکومت خائن وفاسد شاه ,نقش زيادي داشت .
با پيروزي انقلاب اسلامي همراه ديگر جوانان از اولين نفراتي بودند كه در مساجد حضور يافته و در تشكيل پايگاهاي مقاومت نقش مؤثري را ايفا نمود .
پايگاهي که او موسس آن بود به نام شهداي بدر به يادگار مانده است .او در فعاليتهاي فرهنگي و نظامي پايگاه و مسجد محل فعالانه شركت مي كرد .
باپيام تاريخي حضرت امام ( رض ) براي تشكيل ارتش بيست ميليوني و اينكه مملكت اسلامي بايد همه اش نظامي باشد با رها ساختن مغازه اي كه توسط پدر در اختيارش گذاشته شده بود , بر خود تكليف دانست كه در بسيج ثبت نام نموده و با فراگيري فنون نظامي لبيك گوي امام و رهبر عزيزش باشد .
به اولين آموزشهاي ده روزه بسيجيان در پادگان سيد الشهداء ( ع ) ( خاصابان ) درزمستان سال 1359 اعزام شد و پس از اتمام دوره عشق و علاقه او به پاسداران امام زمان ( عج ) سبب شد كه درچهردهم تيرماه 1360درست زماني كه يك هفته از شهادت 72 تن از ياران با وفاي امام ( رض ) مي گذشت به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تبريز در آيد و روز و شب خود را درراه خدمت به اسلام و امام عزيز سپري كند . با اين انگيزه قوي بود كه خستگي و دلسردي در وجود ايشان معنا نداشت وفعاليتهايش را صد چندان کرد .
در بدو ورود به نهاد مقدس سپاه ابتداء دوره عقيدتي ، سياسي را به مدت 45 روز آموزش مي بيند وبعد حدود يكماه هم آموزشهاي نظامي را طي مي کند.
به دليل داشتن استعداد زياد در كارهاي فني در واحد مخابرات سپاه انجام وظيفه مي نمايد. مدت يك ماه نيز براي گذراندن آموزش تخصصي مخابراتي به تهران رفت و بعد از آن در مخابرات منطقه 5 سپاه به عنوان مسئول مركز پيام مشغول به كار شد .
مدتي بعد به عنوان جانشين فرمانده مخابرات منطقه 5 سپاه منصوب گرديد .
در اولين اعزامش پس از شروع جنگ تحميلي در 10/8/1360 بي صبرانه در منطقه عملياتي غرب حضور پيدا مي کند و با مسئوليت مخابرات گردان توفيق شركت در عمليات ظفرمند مطلع الفجر را مي يابد .او بعد از حماسه آفريني ها به علت مجروحيت به عقبه باز ميگردد و پس از اندكي استراحت دوباره خود را به جبهه مي رساند و در عمليات : فتح المبين ، بيت المقدس ، رمضان با مسئوليت مسئول مخابرات گردان شركت مي کند و در كار تخصصي خود نقش به سزايي را ايفاء مي نمايد .
در عمليات مسلم ابن عقيل و بعد از آن در عمليات والفجر مقدماتي ، والفجر1 و 2 به عنوان قائم مقام فرمانده مخابرات لشگر 31عاشوراخدمات شاياني از خود به يادگار مي گذارد.
او يكي از بنيانگذاران مخابرات در سپاه پاسداران منطقه 5 آذربايجان شرقي و لشكر 31 عاشورا بود . قرار بر اين بوده كه بعد از عمليات والفجر2 به عنوان مسئول مخابرات لشكر 31 عاشورا از طرف سردار شهيد مهندس مهدي باكري ,فرمانده زنده ياد لشكر 31 عاشورا معرفي گردد . كه بيش از اين طاقت دوري ازديدار الهي را نمي آورد ودر اين عمليات به شهادت مي رسد .
به خانواده اش چيزي نمي گفت و هر وقت مي پرسيدند: چكاره اي و كجا هستي ؟مي گفت: يك نيروي ساده و رزمنده هستم .
دوستان وهمرزمانش مي گويند:
مدتي كه در تبريز به سر مي برد آرام و قرار نداشت و شبانه روز در تلاش بود و بي تابانه براي حضور درجبهه لحظه شماري ميكرد .
به تهران و شهرهاي منطقه جنگي براي انجام ماموريتها مي رفت طوريكه شب و روز برايش يكي شده بود و خانواده نيز در حسرت ديدارش روز شماري مي كردند . خود را وقف اسلام و امام عزيز و انقلاب كرده بود . الهي شده بود و در فكر خواب و آسايش و راحتي زندگي نبود .
مسئولين از حضور ايشان در جبهه براي چندمين بار مانع مي شدند ولي ايشان با اصرار و پا فشاري قبل از شروع هر عملياتي با مأموريتهاي 15 روزه اي يا يك ماهه جهت شركت ، در منطقه عملياتي حضور مي يافت .
با وجود همه تراكم كاري ، هر فرصتي پيش مي آمد در هيأت عزاداري و مجالس و محافل انس و معنويت شهر شركت مي كرد و هميشه از دوري و فراق شهيدان و رزمندگان اسلام در سوز و تاب بود . تمام حركات او الگويي براي بچه هاي بسيجي و حزب الهي بود .
در آخرين مأموريتي كه از طرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با همراهي دو نفر از دوستان مخابراتي به ايشان محول شد . بعد از گذشت يك هفته از مأموريت ، هنگام مراجعت از مناطق عملياتي غرب كشور به همراه همسنگران و ياران ديرينه خود پاسداران رشيد اسلام ايوب چمني و محمد حسين جداري در حين انجام وظيفه به سوي عرش برين با بالهاي شهادت پرواز نمودند و به سر سفره رازقان ربوبي اضافه گشته و به لقاء يار رسيدند ,و همچو مرغان خسته در قفس ، روحشان از تن خاكي آزاد گرديد .
غلامحسين خود را به قافله حسينيان رساند و با روسفيدي به درگاه حضرت رب العالمين راه يافت و دين خود را به اسلام و رهبر محبوبش بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران حضرت امام خميني ( رض ) اداء نمود و تنها پيامي كه از او بر ما به يادگار مانده است وصيتنامه اش مي باشد . انشاء الله كه عامل به پيام شهداء بوده و در تداوم راه خونبارشان قدم نهيم .
قطره بودند عاشقان دريا شدند
از جهان رفتند و ناپيدا شدند
عاشقان در راه او جان باختند
جان خود را وه چه آسان باختند
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون »
و حساب نكنيد آنانكه در راه خدا به قتل مي رسند مرده اند بلكه زنده اند و نزد خداي روزي مي خورند.
به نام الله و به ياد روح الله كه در تمام عصرها زنده كرده است ثارالله و آفريده است صدها يوم الله . بار خدايا : اكنون كه لياقت آنرا پيدا كرده ام كه جزو اموات نبوده و از شهدا باشم و اكنون كه كام آن را يافته ام كه ناكام نميرم و اكنون كه در راه تو شهيد
شده ام تو را سپاس مي گويم كه بگذار از زبان برادران پاسدار بگويم كه به به شهادت چه كلمه خوبي است كه انسان بد نمي تواند آنرا درك كند .
خدايا تو را سپاس كه با احسان كردن شهادت به ما ، ما را در نزد رسول الله و ائمه اطهار ( ع ) سرافكنده نكردي . و تو اي امام مهربانتر از هر چيز و اي منجي كبير مستضعفين جهان ,برتو سلام باد و سلامم را تو پذيرا باش كه تو بودي كه جوانهائي همچون ما را از رذالت به شهادت كشانيدي ,حقا كه لباس چنين رسالتي به اندام تو دوخته شده و لا غير .
و تو اي امت و اي حزب الله كه وجودت را تمام و كمال در اختيار امام گذاشته اي, مرا پذيرا باش كه جزو تو باشم كه امت حزب الهي هرگز شكست پذير نيست و نخواهد بود ,که: ان حزب الله هم الغالبون .
وصيت من به عنوان يك پاسدار و يك حزب الهي اين است كه دست از دامن پر بركت امام بر نداريد. امام هر كس را دوست داشت او را دوست بداريد و بر هر كس تاخت بر او بتازيد. وحدت كلمه را حفظ كنيد .
از مسئولين مملكتي پشتيباني كنيد در هر مقامي هستيد مغرور نشويد و در مسير جهاد و شهادت قدم برداريد . اي برادران پاسدار تمام وجودتان را در حمايت از انقلاب اسلامي و دفاع از مستضعفين به كار ببريد و هدفتان آزادي تمام مستضعفين جهان از قيد و بند نظام استكباري سرمايه داري و كفر جهاني و برقراري اتحاد جماهير اسلامي باشد .
وصيتم به تمام پدران و مادران و برادران و خواهران اين است كه اين انقلاب را تقويت كنند . حتي اگر با نثار جان و مال و تمام هستي و زندگيشان باشد چرا كه خدا مشتري خوبي براي همه جانها و مالهاست .
وصيتم به پدر و برادرانم و خواهر مهربانم اين است كه مرا حلال كنند. اين درست است كه پدرم سالها زحمت مرا كشيده و فكر مرا كرده تا سالم بار بيايم و اين درست است كه من اذيت كرده و ناراحت نموده ام ولي به جان امام قسم مي دهم كه مرا حلال كنند . در شهادت من اظهار يأس نكنيد و به من نگوئيد كه مرده است و ناكام شده است چرا كه چه كامي بهتر از شهادت .
پيامم به برادران اين است كه سعي كنند پيرو صادق و صالح امام باشند و خودشان را با فرمايشات امام وفق دهند و رسالت خود را به عنوان يك فرد مسلمان تا رسيدن به شهادت ايفاء كنند .
پيامم به خواهرم اين است كه سعي كند همچو زينب باشد و رسالت خود را به عنوان يك زن مسلمان انجام دهد و صبور و بردبار بوده و حجاب را سنگر قرار دهد چرا كه تمام زنان مسلمان ما با حجاب خود محروميتي را به استعمار تحميل مي كنند . از تمام برادران كه در مسجد و مدرسه و سپاه رنجانيده ام عذر خواسته و حلاليت مي طلبم .
اميدوارم كه مرا حلال كنند و به برادران مسجد پيامم اين است كه از سيل حوادث و مشكلات نهراسند و مسجد را خداي ناكرده رها نكنند و در مقابل ناملايمات و ملايمات به قرآن تكيه كنند و از اين كتاب آسماني دست برندارند .
به تمام هم سن و سالانم وصيت مي كنم كه در دعاهاي كميل و ندبه و نمازهاي جمعه حتماً شركت كنند .
و وصيت مي كنم كه موتور سيكلتم را فروخته و به همراه هر چقدر كه پول نقد دارم با اجازه پدرم در راه پيشبرد اين انقلاب و كمك به دولت اسلامي خرج كنيد .
در پايان وصيت مي كنم كه اگر جسدم به دستتان رسيد حتماً در گلستان وادي رحمت
به خاك بسپاريد . به اميد اينكه ما و خون ما پلي باشدكه ملت را به كربلا و قدس عزيز متصل نمايد . والسلام عليكم و رحمه الله و من الله التوفيق و عليه المتوكلين
20/10/1361 غلامحسين رفيعي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 308
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
محمد صادق خداد لشکري

 

سال 1336 ه ش در شهرستان تبريز چشم بر گستره عالم خاكي گشود . مادر مهربانش او را درگهواره مهرباني و صداقت پروراند و پدر متعبدش درس ايمان و تقوا را برايش زمزمه كرد . عشق اهل بيت عصمت و طهارت ( ع) در جانش زبانه كشيد و او اين شعله سوزناك را در عزاداري ها فرو نشاند .
تحصيلات ابتدائي را در دبستان دهقان تبريز شروع كرد، سپس همراه پدرش براي ادامه تحصيل به تهران وسر پل ذهاب عزيمت نمود. در سال 1348 دوباره به همراه خانواده اش به تبريز بازگشت و تا سطح ديپلم طبيعي در دبيرستان لقمان به ادامه تحصيل پرداخت. پس از فارغ التحصيل شدن از دبيرستان در اوايل سال 1356 به خدمت سربازي اعزام و در پادگان مرند مشغول به خدمت شد.
در دوران خدمت سربازي با تبعيت ازپيام امام ( ره) از محل خدمت فرار و به حركت عظيم نهضت اسلامي ملت پيوست . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي دوباره خودش را
به پادگان معرفي نمود و در فروردين 1358 برگ پايان خدمت را دريافت كرد. در همان سال در آزمون سراسري شركت نمود و از طريق بورسيه در يکي از دانشگاه هاي كانادا پذيرفته شد . اما به علت بحراني بودن وضعيت كشور و شروع جنگ تحميلي از رفتن به كانادا منصرف شد. آن هنگام كه شهيد محراب آيت ا... مدني ( ره) در دانشگاه تبريز مورد حمله افراد گروهك خلق نامسلمان قرار گرفت ايشان در كنار شهيد آيت مدني حضور داشت و به حفظ و حراست از جان او پرداخت .
چندين بار در مراسم نمازجمعه بامنافقين كوردل به منازعه پرداخت و با اعضاء آن گروهك درگير شد. با داشتن روحيه انقلابي و مذهبي به سپاه پاسداران پيوست و در سال 1359 جهت پاكسازي كردستان و مبارزه با اشرار ضد انقلاب به شهرستان مهاباد رفت. پس از فرمان تاريخي حضرت امام براي تشكيل جهاد سازندگي به اين نهاد مقدس پيوست و پس از دو ماه خدمت در تبريز به عنوان مسئول جهاد سازندگي شهرستان هاي خلخال و كليبر انتخاب شد. مدتي در آن مناطق مشغول خدمت به محرومين و مستضعفين شد و در محروميت زدايي منطقه كوشش فراوان نمود ، شب و روز با خلوص نيت و با عزمي راسخ و ايماني استوار به حفاظت از دستاوردهاي انقلاب پرداخت . سال 1363 دوباره به جبهه رفت و در محور عملياتي گردان انصار جهاد سازندگي مسئوليت خط را به عهده گرفت و رزمندگان كفر ستيز اسلام را در اين راه ياري كرد. درسال 1364 پس از بازگشت از جبهه ازدواج نمود و يكسال بعد صاحب فرزندي به نام صالح شد. دلبستگي هاي ظاهري هرگز نتوانست روح بلند او را به زنجير بكشد و او استوار و محكم در جاده وصال طي طريق نمود.
هميشه زمزمه مي کرد:
آن كس كه تورا شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خا نمان را چه كند
به خاطر عشق به معبود ش دوباره در سال 1365 به جبهه هاي نبرد رهسپار شد و در منطقه عملياتي شلمچه جانشين گردان انصار شد و تا آخرين قطره خون براي حفاظت و پاسداري از ارزشهاي الهي انقلاب صادقانه خدمت كرد.
سرانجام بعد از عمليات پيروزمندانه كربلاي 5 در تاريخ12/ 11/ 1365 در خط مقدم جبهه شلمچه در حالي كه در كنار رزمندگان دلير اسلام مشغول احداث خاكريز بود مورد اصابت تير مستقيم دشمن قرار گرفت و بعد از يك عمر ايثار و فداكاري در صحنه هاي دفاع مقدس به سوي خدا شتافت.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسم الله الارحمن الرحيم
... خواهرم : اميدوارم اگر سعادت شهادت نصيبم گرديد به هر وسيله اي ارادت و فروتني و اخلاص مرا به حضور حضرت امام برسان و از طرف من دستهاي آن بزرگوار را ببوس و اشك چشمهايت را به روي دستهايش بريز و برايم طلب مغفرت نما. من تمام هستي و نيستي خود را در راه حق فدا مي كنم و با رغبت و شناخت كامل ، خود را آماده شهادت مي نمايم و اميدوارم خداوند باريتعالي مرا به آرزوي ديرينه ام يعني شهادت نائل گرداند و ان شاء ا... شما كماكان رهرو راه خونين حسين و يارانش باشيد.
از خانواده خود خواهشمندم با صبر و تحمل همچنان د رخط امام باقي بمانند. .. محمد صادق خداد لشگري



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 260
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
محمد صادق خداد لشکري

 

سال 1336 ه ش در شهرستان تبريز چشم بر گستره عالم خاكي گشود . مادر مهربانش او را درگهواره مهرباني و صداقت پروراند و پدر متعبدش درس ايمان و تقوا را برايش زمزمه كرد . عشق اهل بيت عصمت و طهارت ( ع) در جانش زبانه كشيد و او اين شعله سوزناك را در عزاداري ها فرو نشاند .
تحصيلات ابتدائي را در دبستان دهقان تبريز شروع كرد، سپس همراه پدرش براي ادامه تحصيل به تهران وسر پل ذهاب عزيمت نمود. در سال 1348 دوباره به همراه خانواده اش به تبريز بازگشت و تا سطح ديپلم طبيعي در دبيرستان لقمان به ادامه تحصيل پرداخت. پس از فارغ التحصيل شدن از دبيرستان در اوايل سال 1356 به خدمت سربازي اعزام و در پادگان مرند مشغول به خدمت شد.
در دوران خدمت سربازي با تبعيت ازپيام امام ( ره) از محل خدمت فرار و به حركت عظيم نهضت اسلامي ملت پيوست . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي دوباره خودش را
به پادگان معرفي نمود و در فروردين 1358 برگ پايان خدمت را دريافت كرد. در همان سال در آزمون سراسري شركت نمود و از طريق بورسيه در يکي از دانشگاه هاي كانادا پذيرفته شد . اما به علت بحراني بودن وضعيت كشور و شروع جنگ تحميلي از رفتن به كانادا منصرف شد. آن هنگام كه شهيد محراب آيت ا... مدني ( ره) در دانشگاه تبريز مورد حمله افراد گروهك خلق نامسلمان قرار گرفت ايشان در كنار شهيد آيت مدني حضور داشت و به حفظ و حراست از جان او پرداخت .
چندين بار در مراسم نمازجمعه بامنافقين كوردل به منازعه پرداخت و با اعضاء آن گروهك درگير شد. با داشتن روحيه انقلابي و مذهبي به سپاه پاسداران پيوست و در سال 1359 جهت پاكسازي كردستان و مبارزه با اشرار ضد انقلاب به شهرستان مهاباد رفت. پس از فرمان تاريخي حضرت امام براي تشكيل جهاد سازندگي به اين نهاد مقدس پيوست و پس از دو ماه خدمت در تبريز به عنوان مسئول جهاد سازندگي شهرستان هاي خلخال و كليبر انتخاب شد. مدتي در آن مناطق مشغول خدمت به محرومين و مستضعفين شد و در محروميت زدايي منطقه كوشش فراوان نمود ، شب و روز با خلوص نيت و با عزمي راسخ و ايماني استوار به حفاظت از دستاوردهاي انقلاب پرداخت . سال 1363 دوباره به جبهه رفت و در محور عملياتي گردان انصار جهاد سازندگي مسئوليت خط را به عهده گرفت و رزمندگان كفر ستيز اسلام را در اين راه ياري كرد. درسال 1364 پس از بازگشت از جبهه ازدواج نمود و يكسال بعد صاحب فرزندي به نام صالح شد. دلبستگي هاي ظاهري هرگز نتوانست روح بلند او را به زنجير بكشد و او استوار و محكم در جاده وصال طي طريق نمود.
هميشه زمزمه مي کرد:
آن كس كه تورا شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خا نمان را چه كند
به خاطر عشق به معبود ش دوباره در سال 1365 به جبهه هاي نبرد رهسپار شد و در منطقه عملياتي شلمچه جانشين گردان انصار شد و تا آخرين قطره خون براي حفاظت و پاسداري از ارزشهاي الهي انقلاب صادقانه خدمت كرد.
سرانجام بعد از عمليات پيروزمندانه كربلاي 5 در تاريخ12/ 11/ 1365 در خط مقدم جبهه شلمچه در حالي كه در كنار رزمندگان دلير اسلام مشغول احداث خاكريز بود مورد اصابت تير مستقيم دشمن قرار گرفت و بعد از يك عمر ايثار و فداكاري در صحنه هاي دفاع مقدس به سوي خدا شتافت.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسم الله الارحمن الرحيم
... خواهرم : اميدوارم اگر سعادت شهادت نصيبم گرديد به هر وسيله اي ارادت و فروتني و اخلاص مرا به حضور حضرت امام برسان و از طرف من دستهاي آن بزرگوار را ببوس و اشك چشمهايت را به روي دستهايش بريز و برايم طلب مغفرت نما. من تمام هستي و نيستي خود را در راه حق فدا مي كنم و با رغبت و شناخت كامل ، خود را آماده شهادت مي نمايم و اميدوارم خداوند باريتعالي مرا به آرزوي ديرينه ام يعني شهادت نائل گرداند و ان شاء ا... شما كماكان رهرو راه خونين حسين و يارانش باشيد.
از خانواده خود خواهشمندم با صبر و تحمل همچنان د رخط امام باقي بمانند. .. محمد صادق خداد لشگري



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 349
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
محمود دولتي

 

سال 1343 ه ش  و در اوج اختناق وحاكميت ظلمت ؛ زماني كه امام خميني را به جرم دفاع از اسلام و مستضعفين از ايران تبعيد كرده بودند, كودكي چشم به دنيا گشود كه از اول استعداد وعلاقه به مكتب در وجود او نمايان بود ،مادر وپدر نام او را محمود گذاشتند.
او از كودكي در دامان مادري متدين وپدرش كه از روحانيون شهر بود, بزرگ شد. قبل از شروع تحصيلاتش اصول وقواعد قرآن را نزد پدرش فرا گرفت طوري كه مي توانست با آن سن كم قرآن قرائت نمايد .تحصيلات ابتدائي خود را در دبستان شيخ محمد خياباني فعلي به پايان رساند. از آنجائيكه در طول تحصيلاتش دانش آموز باهوش وممتاز ي بود بارها از سوي مسئولين آن دبستان مورد تشويق و تقدير قرار گرفت .
در سال 1356 وارد مدرسه راهنمائي پناهي شد .اين دوره همزمان بود با اوج مبارزات مردم ايران بر عليه حکومت ستمکار پهلوي. با وجود محدوديتها و با سن كم در صحنه ها ي مبارزه حاضر مي شد و بر عليه ظلم وستم طاغوتي مي شوريد .علاقه زيادي به تحصيل داشت ,سوم راهنمائي را با نمرات خوب قبول شدو رشته رياضي را براي ادامه تحصيل انتخاب كرد و در دبيرستان مطهري به تحصيل پرداخت .او علاوه بر تحصيل در كنار درسش ، به فعاليت هاي مذهبي هم مي پرداخت.
در تشكيل پايگاه مقاومت مسجد امام زمان (عج) نقش موثري داشت .او بعد از فراغت از سنگر علم و دانش در سنگر مسجد به فعاليت مي پرداخت .شبها با وجود مشكلات درسي به پاسداري از انقلاب ودستاوردهاي مشغول مي شد .بعد از فرمان تاريخي خميني كبير كه فرمود :مملكت اسلامي بايد همه اش نظامي باشد ، و تشكيل ارتش بيست ميليوني ,خود را موظف دانست كه با فراگيري فنون نظامي به اين نداي روحبخش امام لبيك بگويد و در پادگان تبريز به تكميل آموزشهاي رزمي خود .
سال اول دبيرستان را با نمرات خوب به پايان رساند و در كلاس دوم ثبت نام كرد. ا و با وجود علاقه زياد به تحصيل اواسط سال تحصيلي 1359 از آنجائيكه عشق و علاقه زياد به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي داشت به عضويت سپاه در آمد و بعد از عضويت در سپاه دامنه فعاليتش را گسترش داد . روزها و شبها در راه خدمت به انقلاب ميكوشد و هيچگاه از فعاليت خسته نمي شد . علاقه اش به امام ,مردم و انقلاب به قدري بود كه خستگي برايش مفهوم نداشت .
محمود همواره به دوستان و آشنايان مي گفت: بايد روش فعاليت را از امام امت پيرجماران آموخت چرا كه او با آن كهولت سني همواره در تلاش است پس ما كه از نيروي جواني برخوردار هستيم چرا ساكت باشيم . مدتي محافظ شهيد محراب آيت ا...مدني بود . در مدتي كه با آن شهيد بزرگوار بودند از روحيه اخلاص و سرشار از معنويت اواستفاده زيادي كرد. محمود علاقه زياد به عزاداري اباعبد الله الحسين داشت , شهيد مدني به او لقب جانثار اباعبدالله داده بود و او را با نام مستعار جانثار صدا مي زد .در قسمتي از وصيتنامه اش چنين مي نويسد:
"همانطور كه بارها به برادران توصيه كرده ام در مورد كلاسهاي قرآن و عزاداري ها ي حسيني جدي باشيد .چرا كه اين اعمال است كه موجب ايجاد انقلاب ودگر گونهاي فردي و اجتماعي مي شود" .
محمود در پويايي هيئت هاي مذهبي شهر فعال بود ,او در راه فعاليت مجددهيئت قاسميه تبريز نقش موثري داشت و با همت او وديگر دوستانش آن هيئت كه به حالت ركورد كشيده شده بود , مجددا فعال شد.در هر فرصتي در جبهه ها حضور مي يافت تا در عمليات رزمندگان اسلام شركت جويد. اولين بار به جبهه سوسنگرد رفت.در جبهه مسئوليتهاي متعددي به ايشان محول مي شد . در عمليات طريق القدس كه منجر به فتح بستان گرديد, به عنوان فرمانده ،گروهان حضوري فعال وتاثير گذار داشت , در اين عمليات از ناحيه صورت زخمي شد و از آن موقع آثار جانبازي در صورتش نقش بست .اوبعداز بهبودي نسبي راهي جبهه هاي نبرد گرديد .
بيشتردر جبهه هاي جنوب خدمت كرد. در عمليات والفجر يك پاي راستش در اثر اصابت گلوله دشمن به شدت مجروح شد ,هنوز پايش كاملا بهبود نيافته بود كه شور وعشق به جهاد في سبيل الله او را مجددا روانه جبهه ها كرد و در عمليات والفجر 3,4,5و6شركت كرد.
همرزمانش مي گويند:
با رشادت وشهامت فوق العاده اي, نيروها را هدايت مي کرد و ضربات شديدي به دشمنان اسلام وارد مي ساخت.
سرانجام لحظه موعود فرا رسيد, رزمندگان اسلام همچون ياران اباعبدالله آماده جانفشاني شدند ؛ با آغاز عمليات بدر محمود كه فرماندهي گروهان شهيد مدني را به عهده داشت وارد عمليات شد. دو مرحله از عمليات را شجاعانه پشت سر گذاشت و بالاخره در مرحله سوم عمليات همچون مولايش سيد الشهدا در كربلاي شرق دجله به ديدار معشوق شتافت.
او در قسمتي از وصيتنامه اش چنين مي نويسد:
" اکنون من به پيروي از خط سرخ آل محمد و علي(ع)اين راه پر پيچ و خم را به رهبري امام خود مي پيمايم و خوب مي دانم که در اين راه نقص عضو و اسارت و شهادت وجود دارد ولي من اين عوامل را جلو چشم خود ديده و با چشم باز اين راه را ادامه مي دهم ؛باشد که با مرگ من اسلام زنده بماند ."
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و به نستعين و هو خير ناصر و معين
من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا.
از مومنين هستند افرادي که با خدا عهد بستند وبر عهد خود ثابت قدم ماندند تا به شهادت رسيدند وبرخي ديگر نيز منتظر فيض شهدتند و عهد خود را با خدا حفظ کردند.
قرآن کريم
ضمن اظهار عبوديت به پيشگاه ربوبيّت و دعا جهت تعجيل در ظهور حضرت بقيه الله الاعظم و طول عمر رهبر عظيم الشأن انقلاب و پيروزي اسلام و مسلمين از درگاه احديت،اينجانب محمود دولتي وصيتنامه اي بدين شرح ارائه مي دارم, اميدوارم که خانواده خويش و برادران حزب اللهي و مقلّدان امام به آن جامة عمل بپوشانند.
لازم است که مقدّمتاً حضور شما معروض بدارم که اسلام و قرآن چنانچه خداوند وعده داده است تا ابد پيروز خواهد ماند و نگهدار آن خداوند مي باشد که«انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون»و همانطوريکه مي بينيد از اوّل ظهور اسلام تا حال افراد و گروه هايي خواسته اند تا بر پيکر اين دين ضربه بزنند ولي خود آنها محو و نابود گشته اند.
(يريدون ليطفوا نور الله بافواهم و انفسهم و الله متم نوره و لو کره المشرکون).
بنا به مثل معروف که مي گويد:
چراغـي را که ايزد بر افـــروزد
هر آنکس پف کنـد ريشش بسوزد
و يکي از دلايل مهم جهت پايدار ماندن اسلام فداکاريها و جانبازي هاي سرداران و سربازان اسلام است که تا آخرين قطرة خون خود مقاومت کرده, عاقبت خون خويش را به پاي اسلام ريختند و چنانچه اسلام بر اثر اين شهيد دادنها زنده مانده است و چنانچه امام حسين(ع)مي فرمايد:
(ان کان دين محمد لم يستقم الا بقتلي فيا سيوف خذيني).
اکنون من به پيروي از خط سرخ آل محمد و علي(ع)اين راه پر پيچ و خم را به رهبري امام خود مي پيمايم و خوب مي دانم که در اين راه نقص عضو و اسارت و شهادت وجود دارد ولي من اين عوامل را جلو چشم خود ديده و با چشم باز اين راه را ادامه مي دهم ؛باشد که با مرگ من اسلام زنده بماند و چون من در زندگيم هيچ خدمتي به اسلام نکرده ام شايد مرگم براي اسلام عزيز خدمتي بنمايد و نيز هدف ما پيروزي اسلام است و من از خدا مي خواهم در اين راه براي من هر چه را مصلحت دانست عطا بفرمايد.
(اللهم وفقنا لما تحب و ترضاه).
وهر چه را که خداوند برايم صلاح دانست و رضايت داشت به آن راضي مي باشم.
(الهي رضا به رضائک و تسليماً لامرک).
بالاخره اين حرفها که ذکر شد، خلاصه و بعضي از معتقدات من مي باشد.
اکنون پدر و مادر و خواهران و برادران من بدانيد که تنها راه رهايي و پيوستن به انبياء و اوصياء همين راه مي باشد .پس پشتيبان ولايت فقيه باشيد و نيز در اين راه از هيچ چيز دريغ ننمائيد و اگر شهيد شدم بدانيد که سعادت داشته ام .پس شکر خدا را به جا بياوريد که فرزندي که بزرگ کرده ايد به حد اعلي رسيده است و هيچگاه گريه و ناله نکنيد که دشمن با حرکات شما شاد خواهد شد.
اميدوارم با ديدن جسد من دست بر آسمان بر افراشته و از خدا بخواهيد که قرباني شما را در راه خويش قبول بنمايد. در اين حال من هم شما را در روز قيامت شفاعت خواهم کرد و هيچگاه وارد بهشت نخواهم شد تا اينکه شما هم همراه من بيائيد و برادرانم که حتماً آرزوهايي در مورد من داشته ايد شما هم در آن حال اسلحة مرا برداشته و لباس رزم بپوشيد و از خون شهيدان پاسداري کنيد و با رزم خويش پيام شهداء را به جهانيان برسانيد.
و خواهرانم اميدوارم که شما در اين حال مثل حضرت زينب(س)باشيد و بزرگترين کاري که مي توانيد بکنيد اين است که فرزندانتان را چنان پرورش دهيد که وقتي بزرگ شدند رهرو شهداء و حضرت علي اکبر باشند و همچنين از همة شما مي خواهم که در حق خودتان مرا حلال نماييد مخصوصاً مادر عزيزم،از تو مي خواهم که شير پاکت را بر من حلال کنيد تا بيشتر مورد لطف و رحمت الهي واقع شوم.
برادران پاسدار،حزب اللهي و اهالي مسجد و پايگاه مقاومت و هيئت که شما هم واقعاً زبان گوياي اسلام و بازوان و مقلّدان امام و رهرو ائمةاطهار(ع)هستيد .در آن خط محکم و استوارتر باشيد که حق همين راه مي باشد و سعي کنيد که در مقابل دشمن حالت تدافعي داشته باشيد و احکام اسلام و اخلاق اسلامي را در همه حال رعايت کنيد و هميشه پشتيبان روحانيّت در خط امام،قشري که رهبري جامعه انقلابي و اسلامي را تاکنون به عهده داشته و از عهدة همه گونه امتحانات الهي بر آمده اند, باشيد تا با اين راه دشمن نتواند هچگونه ضربه اي به دامن اسلام و امام بزرگوارمان برساند.
در آخر از خداوند منّان تعجيل در ظهور حضرت مهدي(عج)و طول عمر امام عزيز و پيروزي رزمندگان و نيت خالص و ايمان کامل را تؤام با عمل خواهانم و در ضمن همانطوريکه بار ها به برادران توصيه کرده ام در مورد کلاسهاي قرآن و عزاداريهاي حسيني جدّي باشيدکه اين اعمال است که موجب ايجاد انقلاب و دگرگونيهاي فردي واجتماعي گرديده است و هيچگاه دعاي کميل ونماز وحدت بخش و دشمن شکن جمعه را ترک نکنيد.
اميدوارم مرا هم در اين مجالس الهي از ياد نبريد و از همة شما التماس دعا دارم.
به اميد پيروزي اسلام و زيارت کربلا.
اگر شهيد شدم و جنازه ام رسيد حتماً در وادي رحمت ,گلزار شهداء مرا دفن کنيد در غير اين صورت راضي نيستم و اين را هم بگويم که من راضي نيستم که زياد مراسم و برنامه در فقدان من اجراء نمائيد و آرزو دارم که گمنام باشم و در آن صورت افتخار مي کنم.والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته .حقير و جان نثار اسلام.پاسدار محمود دولتي.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 157
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 483 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,584 نفر
بازدید این ماه : 1,227 نفر
بازدید ماه قبل : 3,767 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک