فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

يعقوب آذرآبادي حق

 

15 اسفند 1337 ه ش در خانواده اي مذهبي در تبريز به دنيا آمد . پدرش راننده كاميون بود و از اين طريق مخارج خانواده را تأمين مي كرد . با سپري شدن دوران طفوليت ، يعقوب در سال 1346 در مقطع ابتدايي در دبستان خواجه نصير تبريز شروع به تحصيل كرد .
در سالهاي 1354 تا 1356 در مقطع راهنمايي در مدرسه راهنمايي آذرآبادگان ادامه تحصيل داد و پس از پشت سرگذاشتن اين مقطع ، ترك تحصيل كرد . در همين اوان در اثر همنشيني با يك قاري به قرائت قرآن و نوحه خواني علاقه مند شد و آن را به خوبي فراگرفت . او كم سن و سال ترين نوحه خوان مسجدهاي شعبان ، شهريار و حاج شفيع تبريز بود ، و علي رغم سن كم براي نماز و مسائل اعتقادي اهميت ويژه اي قائل بود . يعقوب با خويشاوندان و آشنايان رابطه خوبي داشت و از همنشيني با افراد سست عنصر پرهيز مي كرد .
در سن 16 - 15 سالگي در سالهاي 54 - 1353 در يك كارگاه تراشكاري مشغول به كار شد و در جواني ، همچون بزرگسالان در محضر آيت الله قاضي طباطبايي فعاليت مي كرد ، و در واقعه 29 بهمن 1356 تبريز ، از فعالان بود . با اوجگيري نهضت اسلامي و افزايش فعاليتهاي انقلابي ، يعقوب بارها توسط ساواك دستگير و شكنجه شد . در تظاهرات مردمي قمه به دست شركت مي كرد و به مردم روحيه مي داد . قبل از پيروزي انقلاب ، از عزيمت به خدمت وظيفه خـودداري كرد و بعـد از پيروزي ، با طـي دوره تكاوري خدمت سربـازي را در كردستـان به پايـان بـرد .
با تشكيل كميتـه هاي انقلاب اسلامي مدتي در آن نهاد انقلابي به كار پرداخت و در سال 1358 ، به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد . با آغاز جنگ تحميلي ، به سوي جبهه ها شتافت و به عنوان فرمانده واحد موشكي لشكر 31 عاشورا ، مشغول به كار شد . در عمليات والفجر مقدماتي ، زخمي شد و بلافاصله بعد از بهبودي نسبي به جبهه بازگشت . به دنبال عمليات والفجر 4 ، بعد از تشييع پيكر برادر شهيدش ( محمد ) ، علي رغم حضور برادر ديگرش ( رضا ) در جبهه ، به منطقه جنگي بازگشت . وي از عدم نيل به شهادت علي رغم حضوري طولاني تر از محمد در جبهه ها ناراحت بود و حضور در پشت جبهه را در شرايط دشوار جنگي ، خيانت به اسلام تلقي مي كرد .
بعد از انحلال واحد موشكي به عنوان دستيار فرماندهي به گردان اكبر سبزواري رفت ، اما اين نزول سمت تأثيـري در روحيـه اش نداشت ، بلكه فعال تـر به امور نيروهـاي گـردان رسيدگـي مي كرد . مهدي باكري را ابوالفضل العباس (ع) زمان مي دانست و او را « قمر منير بني خميني » مي خواند . قبل از عمليات خيبر ، به برادرش رضا توصيه كرد به خاطر مادرشان بيشتر مراقب خود باشد . رضا نيز همين سفارش را به او كرد ولي يعقوب در جواب برادر گفت :
آقا رضا ! شما بنده را ول كنيد ؛ ديگر از رده خارج شده ام ، احساس مي كنم حرارت بدنم بيشتر شده است و خيلي سبك شده ام و حال ديگري دارم . اگر ان شاءالله خداوند قبول كند در اين عمليات رفتني هستم . خيلي دلتنگ شده ام .
به گفته يكي از همرزمانش ، در روزهاي آخر حال غريبي داشت ، به طوري كه همه در برخورد اوليه وي را « رفتني » مي يافتند . در بحبوحه عمليات خيبر بعد از شهادت حميد باكري و مرتضي ياغچيان ، نيروهاي خودي از منطقه هلالي به پشت شهرك نظامي عقب نشيني كردند و آذرآبادي مهمات آنها را تأمين مي كرد كه بر اثر اصابت موشك آر.پي.چي. به خودروي تويوتاي وي به شهادت رسيد .
روايت ديگري نيز از نحوه شهادت آذرآبادي وجود دارد : يعقوب بعد از شهادت حميد باكري و مرتضي باغچيان ، هدايت نيروها را به عهده گرفت و در حين عمليات گلوله اي به وي اصابت كرد كه در اثر آن به شهادت رسيد و جاويدالاثر گرديد .مدتي بعد از شهادت يعقوب ، برادرش رضا آذرآبادي حق نيز به شهادت رسيد .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384

 

وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با عرض سلام و تبريک پيروزيهاي رزمندگان اسلام به محضر شريف آقا امام زمان روحي له الفداء و نائب بر حقش امام خميني و با درود به ارواح مقدس شهداي اسلام،از راه دورصميمانه ترين سلامها و ارادتها و عرض ادبها را بحضورتان تقديم مي دارم.
پدر عزيز و زحمتکشم،اي مجاهدي که با دستهاي پينه بسته در پيش خدا و رسول خدا رو سفيد هستي از دور به دستهايتان بوسه مي زنم که پدري مهربان و با ايمان هستي،افتخار مي کنم که پدري اين چنين دارم زيرا با تلاش و کار کردن خود بهترين مجاهدتها را در راه خدا مي کند.پدرم اين را بدان و خاطر جمع باش،تويي که با فجر صبح،با عزمي راسخ براي امرار معاش فرزندانت و براي نان آوردن،به بيرون گام مي گذاري و از صبح تا شام تلاش مي کني،مثل آن مجاهدي هستي که در ميدان نبرد پيش دشمن شمشير مي زند و جهاد مي کند و اين حديثي هست که از معصومين رسيده.صحت و سلامتي شما را خواستارم و اميدوارم آنقدر با سلامتي عمر کنيد که امام عصر را زيارت کنيد و افتخار شرفيابي به حضورشان را داشته باشيد،اميدوارم عبادات و طاعاتتان مورد قبول خداوند قرار گيرد.
و شما اي مادر عزيزم:سلام خالصانه مرا از دور پذيرا باش ,سلام فرزندي شرمنده و گناهکار،فرزندي که آزار و اذيتش بيش ازساير فرزندانتان براي شما بود ولي اميدش براي بخششتان زيادتر است.اميدوارم با آن عطوفت و مهرباني که از شما سراغ دارم مرا بخشيده باشيد،افتخار مي کنم به شما عزيزان و به پدر و مادري همچون شما که در راه اسلام صبري زينب گونه داريد،مثل هاجر از فرزندانتان دست مي کشيد و در فراق آنها صبر مي کنيد, خدا اجرتان بدهد که در راه اسلام صبوريد.خدا را شکر مي کنم که پدر و مادري عطايم فرموده که نه تنها مانع رفتن به جبهه نمي شوند بلکه خودشان قرآن بالاي سر فرزندانشان مي گيرند و آنها را راهي جبهه ها مي کنند.خدا با هاجر و ابراهيم محشورتان کند و با فاطمه و حسين همنشينتان گرداند.
اي ياوران امام زمان مبادا ذره اي به خود نگراني راه دهيد مبادا بگذاريد شيطان وسوسه تان بکند و يا مبادا انتظار اضافي از مردم داشته باشيد،شما در راه اسلام فرزند داده ايد و براي رضاي خدا مجاهدت کرده ايد لذا آنهايي که در دست شما امانتهايي بودند بازگردانيده ايد و بايد افتخار کنيد که توانسته ايد آنها را به نحو احسن تربيت کنيد و تحويل جامعه و اسلام عزيز بدهيد.پدر و مادر عزيزم شما رسولاني هستيد و رسالتتان اين است که به جهانيان بفهمانيد که اسلام فرزند و غير فرزند نمي شناسد و اگر احتياج شود خون فرزند و عزيزانتان براي آبياري درخت اسلام آماده است .
سلام به برادران و خواهران عزيزم؛اميدوارم در راه اسلام هميشه کوشا و با بيانتان و قلمتان و قدمهايتان مجاهدت کنيد و به وصيت برادرتان عمل نماييد،شما بايد از مکتب حسين(ع)الهام بگيريد و بايد راه حسين(ع)را ادامه دهيد بايد در هر زمان و مکان پشتيبان ولايت فقيه باشيد ومنادي اسلام و جمهوري اسلامي،لحظه اي از خدا و امام غافل نبوده و بيان و قلمتان را در آن راه بکار اندازيد.سلام دارم و طلب حلاليت مي کنم،خدا شما را در قيامت رو سفيد کند و خير دنيا و آخرت را به شما ارزاني دارد.در آخر پيامي دارم به مسئولين و از جمله به مسئولين محل.اميدوارم که هميشه سعي کنيد به ياد مستضعفين باشيد و به ياد محرومان و بي بضاعتاني که امام بيشتر آنها را سفارش مي کنند،اميدوارم به خاطر مسئوليتي که داريد از ياد مردم غافل نشويد .
با مهرباني و عطوفت و اخلاق ملايم با مردم رفتار کنيد.بدانيد که در جمهوري اسلامي انتظار مردم از شما بيشتر است،شما فرق مي کنيد با مسئولين نظام سابق پس بايد اخلاق و رفتارتان هم فرق کند،شما اميدان مردميد سعي کنيد به دردها و کارهاي اين مردم برسيد،آنها را سرگردان نکنيد،کارتان به خاطر خدا باشد،سعي کنيد به سخنراني هاي امام زياد گوش دهيد و فرامينش را عمل کنيد،چون اگر مردم احساس کنند شما از فرمايشات امام غافليد از شما روي گردان مي شوند،اين مردم امام و اسلام را مي خواهند و اگر از لغزشها و اشتباهات ما مي گذرند به خاطر امام است،اين مردم،مردمي هستند که شاه را از کشور بيرون کردند،اين مردم شهداء و جانبازان و اسراء را به خاطر آن داده اند تا کشور اصلاح شود و قوانين اسلام در آن پياده شود نه اينکه ما به جاي مزدوران شاه زور بگوييم.سعي کنيد با مردم باشيد که از مردميد،در دادگاهها و جاهاي ديگر مردم را مساعدت نماييد و کارشان را به امروز و فردا نيندازيد .
والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته يعقوب آذر آبادي حق

 

 


خاطرات
پدرشهيد:
از شهدا گفتن سخت است بويژه انسان از فرزندانش تعريف کند, سخت تراست. اي کاش از ديگران سئوال مي کرديد. يعقوب در سال 1339 در محله شهريار( خ شهيد شهري ) چشم به جهان گشود. از کودکي , نوجواني و جواني، ايشان را با ايمان و معتقد به اسلام مي ديدم .در کلاسهاي قرآن در زمان طاغوت شرکت مي کرد .در مجالس عزاداري اهل بيت شرکت مي کرد و چون صوت خوبي داشت در هيئت هاي حسيني قاري قرآن و مداح بود.
يعقوب خيلي شجاع و با شهامت بود . در راهپيمايي هاي قبل از انقلاب حضورموثرداشت و برخي مواقع توسط ساواک دستگير و شکنجه شده بود . آثار شکنجه ها در بدنش موجود بود ولي او با ايمان راسخ در حمايت از امام خميني درنگ نمي کرد. در اوايل انقلاب به همراه ديگر جوانان نگهبان محله بودند. خدمت مقدس سربازي را در يگان ويژه (تکاور)سپري کرد وروحيه نظامي گري و انضباط را از آنجا يادگرفت. اين نظم تا آخر زندگيش در پوشيدن لباس، وعده ها و ... پابرجا بود. در جنگ تحميلي به فرمان امام درجبهه حضور يافت و درکنارشهيدآقامهدي باکري خدمت مي کرد. با اينکه پايش مجروح شده بود ولي او در جبهه خدمت مي کرد. درعمليات مختلف با مسئوليتهاي مختلف حضورداشت. وقتي در عمليات والفجر4 برادرش محمد به شهادت رسيد او از اينکه از قافله عقب مانده ناراحت بود . در عمليات خيبر معاون فرمانده محوربود که پس از رشادتها ي زياد ؛عندربهم يرزقون شد و پيکر مطهرش در سرزمين نينوا ماند و به شهرمان برنگشت. البته من خودم کارهاي سختي انجام داده ام و خودم شب و روز کارکردم تا نان حلال به دست آورم، به خدا من نان حلال به بچه هايم داده ام، من مي دانستم که اين راه ,راه شهادت است و از خدا خواسته ام که توفيق به من و مادرش بدهد تا صبرکنيم.اعتقاد داشتم امام هرچه مي فرمايند بايد عمل کنيم، روزي مادرش به من گفت که مواظب باش ناشکري نکني و من پيشاني برمهر گذاشتم و شکرکردم و حال نيز شکر مي کنم.
من مطيع رهبر انقلاب هستم. من مقلد هستم و به اسلام و انقلاب ايمان دارم و چنانچه قبلاً به ويژه درپذيرش قطعنامه 598 گفته ام، اگر امام و رهبرم دستورمي داد که برو دست صدام را ببوس، بدون درنگ اطاعت مي کردم , ما تابع ولايت هستيم.
هر وقت وارد منزل مي شدم ,سه بچه ام خيلي به من احترام قائل مي شدند حتي برخي موقع پايم را مي بوسيدند. من اين بچه ها را به لطف خدا بزرگ کرده بودم که خيلي به من ومادرش احترام مي کردند. يکي از ديگري بامحبت تر بود. يعقوب بر برادران ديگرش تأثيرزيادي گذاشته بود و همرنگ هم شده بودند. اگرچه من خودم خوب نشناختم و حال که پيکر دو فرزندم نيامده خداشاهد است که وقتي تلفن زنگ مي زند زود برمي دارم خيال مي کنم شايد فرزندانم هستند ويا در بيرون اگر کسي از پشت سر صدايم مي کند خيال مي کنم فرزندانم هستند.
مصلحت الهي هرچه باشد مطيع هستم. در روزهاي به خصوص ، مثل عيد نوروز و روز پدر و ... بيشتر از هميشه دلتنگ بچه هايم مي شوم. شب و روز به فکر بچه هايم هستم ولي اينکه خداوند به ما عنايت کرد واز خانواده ما سه قرباني در راه اسلام پذيرفت شاکرم و جوانان امروز بدانند که وظيفه سنگين بر دوش دارند و مسئوليت حفظ انقلاب و خونهاي شهداء بر عهده آنهاست.

مادرشهيد:
فرزندانم يکي از ديگري باايمان تر بودند، ذره اي از آنها نرنجيده ام، خيلي به من محبت داشتند. فرزند بزرگم يعقوب در 24 سالگي و ديگري در22 سالگي و سومي هم در17 سالگي به شهادت رسيدند. درطول 4 ماه فاصله عمليات والفجر4 تا خيبر سه فرزندم به آرزويشان که شهادت بود رسيدند. محمد آذرآبادي در عمليات والفجر4 و رضا که معلم بود درعمليات خيبر و يعقوب هم در عمليات خيبر شهيد شدند. قبل از انقلاب به خدمت سربازي نرفت و گفت براي اين رژيم طاغوتي خدمت نمي کنم ولي بعد از انقلاب به خدمت سربازي رفت سپس عضو سپاه شد. لباسهاي سپاه را آورد منزل، گفتم :بپوش نگاه کنم، گفت: مادر جانم آداب دارد, مي روم غسل بکنم سپس بپوشم، پس از غسل کردن لباسها را پوشيد و ماهم خيلي خوشحال شديم. درسپاه نقش مهمي داشت. درجبهه ها حضور موثر داشتند. وقتي برادرش به فيض شهادت رسيد مجدداً اجازه گرفت تا عازم شود. گفتم :برادرت تازه شهيد شده کمي صبرکن، نگاهم کرد و گفت: مادرجانم از تو چنين انتظاري نداشتم اين روزها سپري مي شود و اين امتحان الهي است. گفتم :برو به امان خدا، رفتند و درعمليات خيبر با برادرش رضا شهيد شدند البته قبل از رفتن متوجه شدم که يعقوب و رضا با هم صحبت مي کنند که يکي بمانيم تا خدمت والدين باشيم، وقتي شنيدم گفتم: شما برويد نگران ما نباشيد و آنها خوشحال شدند. درچهارم فروردين 1363 خبر شهادت را به ما دادند البته قبل از عمليات رضا تلفن کردند و گفتند که خروسها آماده اند تا مرغهاي صدام را از بين ببرند. فهميدم که عازم عمليات هستند. روزي خبر آوردند که پيکر يعقوب را آورده اند ,رفتيم و ديديم که اشتباه است چون يعقوب انگشتش در تراشکاري قطع شده بود . پيکرش نيامده بود, گفتم خدايا به احترام حضرت زينب(س) به ما صبر بده و خداوند صبرداد. در مراسم اش گريه نمي کردم چون دشمنان و منافقين سوء استفاده مي کردند دريکي از مراسم هايش زني به منزل ما آمده بود و تا آخر مراسم بودند پرسيدم شما که هستيد، گفت به ما گفته اند وقتي فرزند مادري به شهادت مي رسد به او آمپولي مي زنند که گريه نمي کند و ...
لذا امروز خواستم از اول مجلس حضور يابم تا حقيقت روشن شود و امروز ثابت شد که اين شايعه منافقين است، امروز برايم روشن شد که خانواده شهدا به خاطر خدا فرزندانشان را مي دهند.
اگر چه ما هميشه مورد لطف و عنايت اکثر مردم خوبمان هستيم و ما را شرمنده مي کنند ولي مواردي نيز بوده که دشمن سعي در سوءاستفاده از گريه کردن ما داشته اند که ما نيز هيچ وقت در حضور ميهمانان گريه نکرده ايم تا منافقين سوء استفاده نکنند بلکه در خلوت خودمان براي بچه هايم اشک ريخته ايم چون عاطفه داريم و بچه هايمان را خيلي دوست داشتم ولي چون در راه خدا بود و خودمان تشويق کرديم و به جبهه فرستاديم اينک بر اين فراق صبر مي کنيم و از خداوند تشکر مي کنم که ما را لايق دانست و به فرزندانم شهادت نصيب کرد.
انتظار از جوانان عزيز دارم که زحمات اينها را هدر ندهند ,مواظب باشند شيطانها در کمين هستند. دختران حجاب خود را رعايت کنند.

سخنراني مادر شهيدان يعقوب,رضا ومحمد آذرآبادي حق
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام بر امام امت ، سلام بر شهيدان ، سلام برمردم شهيد پرور ايران ، من سه شهيد ,يعقوب و رضا و محمد آذرآبادي داده ام .من الحمدالله افتخار مي کنم و خدا لطف کرده است که سه رزمنده و سه فرزندم را شهيد داده ام ويکي هم که کوچک است ان شاءالله خواهد رفت و اگر جنگ هم تمام شد در جاي ديگري مشغول خدمت به اسلام وکشورمي شود.
ما بايد با افتخار و با دلخواه فرزندان خودمان را براي پرکردن جبهه بفرستيم و الحمدالله شرکت کنند . اسلام به خون احتياج دارد. اگر اين جوانان نروند اسلام تازه جان و زنده نمي ماند .
درست است که لياقت ندارم به شما خانواده هاي شهدا پيام بدهم اما بايد خون شهيدان را حفظ کنيم و ناديده نگيريم و راه اينها را ان شاءالله ادامه بدهيم و راه اينها را برويم و بدانيم در راه چه هدفي رفته اند و به آرزوهايشان رسيده اند و به امر امام امت لبيک گفته اند .
ما بايد ان شاءالله راه آنها را ادامه بدهيم . مادراني که 3 يا 4 تا فرزند در خانه دارند و ناراحت مي شوند وقتي به جبهه مي فرستند و نمي توانند صبر کنند؛ اما بايد صبر کنند چون امروز اسلام به خون احتياج دارد و به خون جوانان ما احتياج دارد .
يعقوب آذرآبادي چهار سال بود که در جبهه خدمت مي کرد و دو برادرش با هم بودند ,محمد آذرآبادي شهيد شد و يعقوب آذرآبادي را با بي سيم خواسته بودند و به رضا گفته بودند بيا برو به تبريز, شما را مي خواهند .رضا گفته بود که حتماً چيزي هست که من را مي فرستيد يا يعقوب شهيد شده يا محمد شهيد شده است .برادران حاضر در اين جا براي من محمد و يعقوب هستند, من اينها را نمي توانم بگذارم و بروم .
به پيام امام لبيک بگوييم ودرتمام انتخابات شرکت کنيم و مشت محکمي بر دهان دشمن بزنيم .
ان شاءالله ضد انقلابيون نابودشوند ,هرکجا هستند . در مقابل دشمن خودمان را کوچک نکنيم. الحمدالله فرزندانمان خودشان مي روند و خودمان مي فرستيم و هيچ کس را با زور نمي فرستند و ياکسي رامجبور نمي کنند. يعقوب فرمانده محور بود, ما نمي دانستيم ايشان در جبهه ها چه کاره است تا وقتي که بعد از شهادت آنها ديگران گفتند .
جنازه هاي دو فرزندم نيامده است و اصلاً يک ذره هم ناراحت نيستم چون شهيدان درهرکجا باشند زنده هستند وواجب نيست که جنازه هاي آنها بيايد. خدا توفيق دهد به خاطر حسين(ع) به راه آنها ادامه بدهيم، براي سلامتي امام امت صلوات .
براي پيروزي هرچه زودتر رزمندگان اسلام صلوات.
به روح شهداي اسلام صلوات خصوصاً به روح اين سه شهيد صلوات
السلام عليکم و رحمه الله برکاته
خدايا خدايا تورا به جان مهدي خميني را نگه دار
خدايا خدايا ترا به جان مهدي خميني را نگه دار
از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر افزاي
رزمندگان ما را پيروزشان بفرما
به مجروحين جنگي شفا عنايت فرما
زيارت کربلا نصيب ما بفرما

بيوک آسايش:
برادربزرگوارمان يعقوب آذرآبادي درياي عاطفه و ايثار و ادب بودند. به انضباط و مقررات نظامي خيلي عنايت داشتند. آذر آبادي ها سه برادر شهيد هستند که تقريباً به فاصله 4 ماه، هر سه برادر به لقاءالله پيوسته اند. برادر کوچکشان به نام محمد آذرآبادي در عمليات والفجر4 به شهادت رسيد ند. برادر ديگرش رضا آذرآبادي، معلم بسيجي که يکي از فرماندهان گروهان گردان حضرت ابوالفضل(س) در عمليات خيبربودند.
به خاطر دارم چند روز قبل از عمليات خيبر در منطقه دشت عباس موقعيت لشکر عاشورا بوديم. ايشان به چادر ما در گردان حضرت ابوالفضل(ع) تشريف آوردند. بعد از مدتي که با هم صحبت کرديم. با کمال حجب و ادب، خطاب به بنده فرمودند مي گويند برادر من، آقا رضا هم در اين گردان خدمت مي نمايد اگر امکان داشته باشد بنده ايشان را هم ببينم. گفتم بله, همين الآن، بلافاصله بچه ها رفتند آقا رضا را خبرکردند. وقتي آقا رضا تشريف آوردند يک صحنه فراموش نشدني رخ داد دو برادر با هم روبوسي جانانه اي کردند. چنان همديگر را با محبت در آغوش گرفتند که گويا بوي عطر برادرشهيدشان را از يکديگر مي گرفتند و يا دعوتش را به همديگر تبريک مي گفتند. يکي دو روز بعدکه عمليات خيبر شروع شد در پاسگاه شهيد بزرگر با چند نفر از برادران با درخدمت آقايعقوب بوديم. از تجربيات خود در مورد عمليات که انجام شده و فرق عمليات خيبر با عمليات گذشته را بيان مي کرد و گردانها هم يکي پس از ديگري به وسيله بالگرد و يا به وسيله قايق ها طبق دستور فرمانده لشکر «آقامهدي» که از طريق بي سيم ابلاغ مي فرمودند به جزيره اعزام مي شدند. بعد از مدتي آقا مهدي از جزيره آقا يعقوب را خواستند. بلافاصله از ما خداحافظي کردند و راهي جزيره شدند.
به محض رسيدن به جزيره بنا به دستور آقا مهدي به عنوان مسوول محور عملياتي مشغول نبرد سخت با دشمن زبون شده بود. بعد از نبردي جانانه و پس از به هلاکت رساندن تعدادي از نيروهاي دشمن در نهايت دو برادرهمزمان در جزيره مجنون در کنار يکديگر به درجه رفيع شهادت نايل شدند.

مسؤول يگان موشکي ضد زره لشکر بود، اما دلش براي گردان مي تپيد، براي پيوستن به نيروهاي خط شکن، زمزمه عمليات در ميان نيروها پيچيده بود که او به گردان علي اصغر(ع) پيوست. براي عمليات مهيا شديم. تا رسيدن به خط دشمن بايد کيلومترها پياده روي مي کرديم. منطقه رمل بود و پياده روي سخت. سنگيني تجهيزات، رمل بودن منطقه و آتش دشمن پياده روي را صعب تر مي کرد، با اين همه ما پيش مي رفتيم و او با اينکه به علت جراحت و ناراحتي پا مي لنگيد اما پا به پاي بچه ها پيش مي رفت. لحظه اي آرام و قرار نداشت. حضور او در ميان نيروها و شور و نشاطش تاثير ديگري بر روحيه ها داشت. بعد از ساعت ها راهپيمايي طاقت فرسا در زير آتش سنگين دشمن توانستيم به خط اول دشمن نزديک شويم. دشمن که نسبت به عمليات حساس شده بود، براي مقابله خود را آماده کرده بود.
بعد از عبور از نخستين ميدان مين با نيروهاي خط اول دشمن درگير شديم. با شروع درگيري منطقه از طرف دشمن منور باران شد و محور عبوري ما زير آتش شديد دشمن قرار گرفت. در اين لحظات سخت او بود که نيروها را به جلو هدايت مي کرد. با پيشروي نيروها، خط اول دشمن در هم ريخت. نيروهاي دشمن به خط دوم خود پناه بردند و درگيري ادامه يافت. دشمن در بين خط اول و دوم خود ميدان بزرگي از انواع مين ها ايجاد کرده بود و از خط دوم به صورت تير تراشي، آتش مستقيم روي منطقه اجرا مي کرد. سنگر و جان پناهي براي در امان ماندن از آتش مستقيم وجود ناشت. نيروهاي تخريب که براي گشودن معبر به ميدان مين پاي مي نهادند، با آتش مستقيم دشمن شهيد و مجروح مي شدند. معبري براي گذشتن از ميدان نبود. نيروها در حالتي غريب زمين گير شده بودند و از طرفي بايد عمليات ادامه مي يافت. در اين لحظات او را با جمعي از رزمنده ها ديديم. گفت: «نيازي به گشودن معبر نيست. ما مي رويم و هرکس که مي خواهد بيايد.» و بي تامل پيشاپيش يارانش وارد ميدان مين شد. آنان به طرف دشمن هجوم بردند. برادران ديگر نيز با فريادهاي الله اکبر، پشت سر آنها به خط دوم دشمن يورش بردند. او «يعقوب آذر آبادي حق» بود.


برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده وهمرزمان شهيد
انقلاب كه شروع شد، 18 - 17 سال بيشتر نداشت. اما شب و روز نمى‏شناخت. در اين زمان مسجد شعبان تبريز يكى از كانون‏هاى مهم مبارزه عليه رژيم ستمشاهى بود. نماز مغرب و عشا در اين مسجد به امامت شهيد حضرت آيت‏ا... قاضى طباطبايى برگزار مى‏شد. در اين ايام تازه جوان پرشور و بيقرارى را مى‏ديدى كه هميشه در كنار آيت‏ا... قاضى بود و با هدايت اين بزرگوار كارهاى مختلف انقلابى از جمله تكثير و پخش اعلاميه‏هاى حضرت امام »ره« را انجام مى‏داد.
روزى خبر رسيد كه يعقوب پس از سخنرانى حضرت آيت‏ا... قاضى و هنگام خروج از مسجد شعبان - در حالى كه اعلاميه‏هاى حضرت امام »ره« را به همراه داشت - دستگير شده است. دوستان يعقوب به ما اطلاع دادند كه هر چيزى را كه بهانه دست ساواك مى‏دهد، مخفى كنيد. ما هم در خانه اعلاميه‏هاى حضرت امام، رساله توضيح‏المسائل و چيزهايى را كه لازم بود، جمع كرده و در جاى امنى مخفى كرديم. از آمدن مأموران ساواك به منزل خبرى نشد اما بعد از چند روز يعقوب به خانه بازگشت. چيزى كه براى ما تعجب‏آور بود اينكه او لباس‏هاى خودش را بر تن نداشت. در مقابل سؤال‏هاى مكرر والدين هم چيزى در اين مورد نگفت پارگى و خون‏آلود بودن لباس‏هايش، آنها را عوض كرده بود تا خانواده‏اش ناراحت نشوند.
صفوف تظاهرات كنندگان از هم پاشيد. مزدوران رژيم بى‏هيچ ترحمى به سوى مردمى كه با دست‏هاى خالى ( اما سينه‏اى لبريز از ايمان ) تظاهرات مى‏كردند، تيراندازى را شروع كردند. هر كسى سعى مى‏كرد در جايى پناه بگيرد تا از اصابت گلوله‏ها در امان باشد. جاى تأمل نبود، من هم با شتاب به درون كوچه باريكى پيچيدم. صداى تيراندازى يك لحظه قطع نمى‏شد. در اين لحظات كه هر كس تنها در انديشه جان خود بود، يعقوب را ديديم كه با قمه‏اى در دست به وسط خيابان مى‏رود. باور كردنى نبود. هر آن احتمال داشت كه در خون خود غوطه‏ور شود. در ميان بهت و حيرت ما، فرياد يعقوب در وسط خيابان پيچيد: (از چه مى‏ترسيد؟!...)
با فرياد يعقوب كسانى كه در گوشه و كنار پناه گرفته بودند، دوباره به وسط خيابان ريختند: مرگ بر شاه...
يعقوب همزمان با فعاليت‏هاى شبانه‏روزى انقلابى از تحصيل علم غافل نماند. دوره تحصيلات متوسطه را در هنرستان صنعتى وحدت تبريز به پايان برد و بعد از آن به جامه مقدس سربازى درآمد. دوران سربازى خود را با اشتياقى عميق در تيپ تكاور ذوالفقار طى مى‏كرد. در اين دوران بود كه توفيق حضور در جبهه‏هاى نور نصيبش شد و او با تمام وجود لذت جهاد در راه خدا را درك كرد. در اين مدت چندان به جبهه دل بسته بود كه حتى در اوقات مرخصى و حضور در كنار خانواده نيز در انديشه جهاد بود...

بيش از يكى دو روز به حلول سال نو نمانده بود، كه يعقوب به مرخصى آمد. در چنان ايامى حضور او در جمع خانواده مايه شادى و نشاط همه بود. هنوز يكى دو روز از آمدنش نگذشته بود كه خبر وقوع عملياتى توسط رزمندگان اسلام در همه جا پيچيد. از راديو سرودها و آهنگ‏هاى رزمى پخش مى‏شد و اخبار، حاكى از پيروزى‏ها و پيشروى‏هاى رزمندگان اسلام بود. عيد نوروز و پيروزى‏هاى رزمندگان موجى از شور و شعف در كشور برانگيخته بود. ساعتى بعد صداى هايهاى گريه يعقوب را از طبقه پايين شنيديم. در چنان ساعات سرورانگيزى گريه يعقوب براى ما تعجب‏آور بود. وقتى علت گريه‏اش را پرسيدم، در همان حال كه اشك از گونه‏هايش سرازير بود. جواب داد: »چرا من توفيق حضور در اين عمليات را نداشته باشم... مدت‏هاست كه منتظر چنين لحظاتى بودم« سعى كرديم دلداريش بدهيم و آرامش كنيم: »ان‏شاءاللَّه در عمليات‏هاى بعدى توفيق حضور خواهى داشت« اما يعقوب با اين حرف‏ها آرام نمى‏گرفت.
من بايد بروم و در اين عمليات حضور داشته باشم!...
تصميم خود را گرفته بود. لباس‏هاى خاك آلودش را كه هنوز نشُسته بود، خودش شست و به خاطر شتابى كه براى رفتن داشت، با اتو آنها را خشك كرد. با اين همه ايام عيد بود و وسيله نقليه براى رفتنش فراهم نمى‏شد. اما با سعى و اصرار فراوان در صندلى مهماندار يكى از اتوبوس‏ها جاى گرفت و عازم جبهه شد.
در خيبر مسؤول محور بود. حالات و رفتارى داشت كه آنان كه نمى‏شناختندش، او را از نيروهاى ساده و عادى تشخيص نمى‏دادند. عمليات‏هايى مانند بيت‏المقدس، مسلم‏بن عقيل، والفجر مقدماتى، والفجر يك و الفجر 4 را پشت سر نهاده بود و در هر يك از اين عمليات‏ها با رشادت تمام جنگيده بود. در مسلم‏بن عقيل از ناحيه سر، و در والفجر مقدماتى از قسمت پا جراحت خورد. اما اسرار جراحت را با كسى در ميان نمى‏نهاد و جز ياران نزديكش از جراحت‏هاى او خبر نداشتند. زيرا به نزد او جراحت خوردن و باز ماندن معنايى جز عدم لياقت حضور نداشت... با گريه مى‏گفت: »ما خود را براى شهادت آماده كرده بوديم.
در شب عمليات والفجر مقدماتى از ناحيه پا مجروح شد. جراحتش چنان بود كه ديگر نمى‏توانست در منطقه حضور داشته باشد. از منطقه خلف شنبل به عقب منتقلش كرديم. اشك از چشمانش مى‏جوشيد. شايد در نگاه اول، احساس مى‏شد كه از شدت جراحت و درد، اشكش روانه مى‏شود. اما درد يعقوب، درد ديگرى بود. همچنانكه اشك حسرت بر گونه‏هايش روان بود. مى‏گفت: »ما خود را براى شهادت آماده كرده بوديم... كدامين قصورهاست كه ما را از رفتن باز مى‏دارد؟ علت عدم لياقت حضور چيست؟... باز هم دنيا با فريب و نيرنگش ما را از ملاقات محروم كرده بايد همتى بكنيم كه بر اين عجوزه فائق آييم... وقت تنگ است...« مى‏گفت و مى‏گريست.
او پيوسته خود را براى سفرى سرخ مهيا مى‏كرد... سال 1361 بود كه با جامه سبز پاسدارى به خانه آمد. حالت غريبى داشت. گويى خلعت بهشتى گرفته است. لباس پاسدارى را در محل كار نپوشيده بود. دوستانش اصرار كرده بودند كه لباس را در محل كار بر تن كند، اما او نپذيرفته بود. از شادى وشعف در خويشتن نمى‏گنجيد... دل مادر، در سينه فرزندانش مى‏تپد. شور و شادى به قلبم رخنه مى‏كند.
- چرا لباس‏هايت را در محل كار نپوشيدى؟
من مى‏پرسم و او با صدايى كه موجى از شور و سرور در آن جاريست، مى‏گويد: مادر! اين لباس‏ها را نمى‏توان همين‏طور پوشيد، مقدمات دارد..پس از ساعتى متوجه مى‏شوم كه غسل كرده است. با چشمانى اشك‏آلود و حالى آسمانى جامه پاسدارى را بر تن مى‏كند. سجاده عشق مى‏گسترد و براى نخستين‏بار با لباس پاسدارى نماز مى‏گذارد: اللَّه‏اكبر.
روزى مى‏گفت: »باز هم دنيا با فريب و نيرنگش ما را از ملاقات وا داشت. بايد همتى بكنيم كه بر اين عجوزه فائق آييم... وقت تنگ است.« اما اكنون با اطمينان خاطر مى‏گفت: »اين بار - اگر خدا بخواهد - مى‏روم تا ياران را ملاقات كنم...« حسى مثل عبور آتش دلم را شعله‏ور مى‏كند. يقين مى‏كنم كه يعقوب در اين عمليات شهيد خواهد شد. برادرش رضا نيز در جمع ماست. يعقوب رو به او مى‏كند: رضا! با توجه به اينكه محمد شهيد شده و مادر، دلش داغدار است، مواظب خودت باش.
رضا لبخند مى‏زند: »اگر نوبتى هم باشد، بعد از محمد، نوبت رضاست!« از حرف‏هاى هر دو برادر بوى شهادت مى‏آيد، بوى خوش بهشت.
بوى عمليات مى‏آيد، بوى خوش بهشت... در ميدان راه‏آهن اهواز روى چمن دراز كشيده‏ايم، من و يعقوب، پشت بر زمين و روى بر آسمان. يعقوب به آسمان خيره شده است. انگار آسمان ما را به خود فرا مى‏خواند، به خود، به ستاره‏ها، به آنسوتر از خود. يعقوب با خود زمزمه مى‏كند: »هر چه از دنيا داريم، بايد در اين دنيا بگذاريم و برويم.
- هر چه دارى بده به من و خودت را خلاص كن!
با صداى بلند مى‏گويم. روى برمى‏گرداند به طرف من، مى‏خندد. يك چفيه و دويست تومان پول.
چفيه و دويست تومان پول را مى‏گيرم. با خود مى‏انديشم كه يعقوب از همه دنيا يك چفيه و دويست تومان پول دارد و در آستانه عمليات حتى آنها را نيز از خود دور مى‏كند. آزادى از هر گونه تعلق و دلبستگى حتى به چفيه!
- شايد ديگر نتوانيم همديگر را ببينيم، موقع رفتن نزديك است.
صداى يعقوب مرا به خود مى‏آورد. برمى‏خيزيم تا برويم. چفيه و دويست تومان پول را از من مى‏گيرد و به طرف ايستگاه راه‏آهن مى‏رود. دويست تومان را به صندوق مستمندان مى‏اندازد و برمى‏گردد به طرف من. چفيه را به گردنم مى‏اندازد.
گونه‏هايش شكفته است. احساس مى‏كنم كه يعقوب تمام رشته‏هاى پيوند با دنيا را گسسته است. چفيه بر گردنم سنگينى مى‏كند...
هيچكدام پولى در جيب نداريم. پياده به طرف سه راهى سوسنگرد حركت مى‏كنيم و در سه راهى سوسنگرد از هم جدا مى‏شويم. يعقوب راهى پاسگاه شهيد برزگرمى‏شود.
- شايد ديگر نتوانيم همديگر را ببينيم، موقع رفتن نزديك است.
يعقوب در آخرين ملاقاتمان اينگونه گفت: »ديگر هرگز به ملاقات هم نمى‏رسيم.« و در دوّمين روز عمليات خيبر 1362/12/5 جاودانه شد. آنگونه بى‏نشان رفت كه حتى جنازه‏اش را نيز نديديم. او رفت اما صدايش در هميشه زمان جاريست: »خدا را شاكرم كه پدر و مادرى صبور عطايم فرمود، كه نه تنها مانع رفتنم به جبهه نمى‏شوند، بلكه خود قرآن بالاى سر فرزندانشان مى‏گيرند و آنان را راهى جبهه مى‏كنند.
اى ياوران امام زمان »عج«! شما در راه اسلام فرزند داده‏ايد و براى رضاى خدا مجاهده كرده‏ايد. شما بايد از مكتب حسين الهام بگيريد و راه امام حسين را ادامه دهيد و در هر زمان و هر مكان پشتيبان ولايت فقيه باشيد و منادى اسلام.
از مرگ نهراسيد و زير بار ظلم نرويد. و شهادت فى سبيل‏اللَّه را بهتر از زندگى ننگين بدانيد و سعى كنيد پيرو راه شهيدان باشيد.
منبع:"در مسير آسمان"نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران ,اميران وشهداي آذربايجان شرقي



آثار باقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
ان الجهاد باب من ابواب الجنه فتحه الله لخاصه اوليا
به درستي که جهاد دري از درهاي بهشت است که خداوند متعال فقط براي بندگان خاص خود باز مي کند .قرآن کريم
با عرض سلام بر پيشگاه مقدس امام زمان و نائب بر حقش امام خميني رهبر کبير انقلاب اسلامي و با درود بر امت قهرمان و شهيد پرور ايران.
پس از عرض سلام اميدوارم که وجود مبارکتان در زير سايه عنايات حق تعالي و در پناه امام زمان خوب و سلامت بوده باشد،باري پدرم که مثل ابراهيم فرزند خويش را به فرمان خداي بزرگ به قربانگاه فرستاديد بدانيد و آگاه باشيد که اسماعيلتان هرگز از فرمان خدا سرباز نمي زند و مرگ را در راه خدا جز سعادت و زندگي را جهاد در راه عقيده و شهادت را جز بهترين نعمتهاي خداوند نمي داند.سلام بر تو اي مادر که بر احساس مادرانه ات پيروز شدي و فرزندت را روانه ميدان نبرد با کفار کردي و گفتي که تو را در راه خدا هديه انقلاب اسلامي مي کنم،من به وجود تو افتخار مي کنم که مادري از صلاله فاطمه زهرا دارم .
ديگر وقت حمله و وقت شکست صداميان فرا رسيده،ديگر انتظار تمام شده،صحنه اي که امروز در اينجا ديده مي شود حماسه تاسوعاي حسيني را جلوه گر مي سازد،مردان خدا و مجاهدين اسلام سلاحشان را آماده مي کنند و خودشان را براي کشتن و کشته شدن آماده مي سازند،همه از فردا،از روزتک،از روز حمله ،از روز پيروزي،از روز شکست کفر و بالاخره روز دستيابي به سرزمين عشق،به حرمهاي مطهر گلگون کفنان سخن مي گويند،هيچ کس خبر ندارد که فردا چه مي شود و چه کساني به لقا الله پيوسته و سعادت شهيد شدن في سبيل الله را خواهند يافت،هيچ کس به فکر خودش نيست چون مي داند کشتن و کشته شدن هر دو پيروزي است،چون مي داند فرماندهشان امام زمان(عج)است و حتما پيروزي با لشگر اسلام است.من هم در فکرم،نمي دانم آيا کربلا را خواهم ديد يا اينکه در راه رسيدن به سرزمين مقدس مردان خدا جان خواهم داد،ولي درهر حالت خوشحالم که هر دو به نفع من است،يا قبور مطهرشان را زيارت خواهم کرد و يا اينکه از نزديک به پابوسشان خواهم رفت ولي چه خوب است که اين زيارت از نزديک باشد.
در اينجا سوالي دارم از شما پدر زحمتکش و اي مادر رنجديده ام،آيا شما راضي نيستيد من به زيارت حسين(ع)بروم؟آيا شما نمي خواهيد من به لقا الله بپيوندم و به ميهماني خدا بروم؟کدام پدر و مادري هست که مانع از سر بلندي فرزند خود شود؟
در آخر سفارشم به شما خانواده عزيز و دوستان و امت حزب الله و هميشه در صحنه اين است که:
1-برادران دست از دامان پربرکت رهبر کبير انقلاب برنداريد و هميشه پشتيبان ولايت فقيه باشيد.
2-از مرگ سرخ نهراسيد،زير بار ظلم نرويد و شهادت في سبيل الله را بهتر از زندگي ننگين بدانيد و سعي کنيد دنباله رو راه شهدا باشيد.
3-برادرانم، هميشه احترام پدر و مادر را داشته باشيد و از آنها خوب مواظبت کنيد.
4-اطاعت از ولايت فقيه را واجب شرعي بدانيد و شما خواهرانم،زينب زمان خويش باشيد و در راه خدا بر عليه فساد و بي عدالتي مبارزه کنيد.
دنيــا به مثال چـون سراب است همــه
يا همچــو کفـي به روي آب است همــه
چـــون نيک نظـــر کني به ماهـيت آن
بينــي که جهـان خيـال وخواب است همــه
به اميد نابودي جهانخواران شرق و غرب و به اميد آزاد شدن هر چه زودتر کربلا و قدس از دست غاصبان کافرشان. و السلام عليکم 20/10/62
يعقوب آذر آبادي حق



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 176
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,671 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,363 نفر
بازدید این ماه : 7,006 نفر
بازدید ماه قبل : 9,546 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک