فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

جاهدالوار عليا ,صمد

 

5 اسفند 1338 ه ش در تبريز به دنيا آمد . او چهارمين فرزند خانواده مذهبي و مستضعف جاهدالوار بود . والدين صمد او را از كودكي با مسائل ديني از جمله نمازهاي يوميه و جماعت و حتي نماز آيات و ... آشنا كردند . از آنجا كه خانواده اش در تنگناي مالي شديد به سر مي برد ، صمد از اوان كودكي مجبور به فرشبافي شد و بيشتر اوقات را در كنار خانواده به فرشبافي مي گذراند . وي كه طعم محروميت را چشيده بود به دوست يتيمش كه از نعمت پدر و مادر محروم بود ، نهايت محبت و كمك را مبـذول مي داشت .
دوره دبستان را با رفتن به مدرسه شبانه روزي هاجر ( فعلي ) در سال 1345 آغاز كرد . او براي همياري در تأمين معاش خانواده ، روزها فرشبافي و شبها تحصيل مي كرد . چهار سال اول دبستان را در مدرسه هاجر و كلاس پنجم را در مدرسه قطران ( نيّـر ) گذراند . علي رغم علاقه به فراگيري دانش ، كار همراه با تحصيل مانع از انجام تكاليف و پرداختن كامل به دروس مي شد . لذا با پايان دوره ابتدايي ، در سال 1350 ، مجبور به ترك تحصيل و ادامة كار فرشبافي در خانه شد . اين كار تا حدود پانزده سالگي ادامه يافت و از آن پس به شغل جوشكاري ، آهنگري و در و پنجـره سازي روي آورد .
با آغاز مبارزات مردمي عليه رژيم پهلوي ، او نيز به صف مردم پيوست و به همراه برادر بزرگترش به مبارزه با طاغوت جبار روي آورد.
پخش و نصب اعلاميه هاي حضرت امام (ره) که تا پاسي از شب به اين كار مشغول بود ,ازجمله کارهي اودر دوران مبارزات انقلاب اسلامي بود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، او كه هجـده سـال از عمرش مي گذشت ، به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد . دوره آموزش نظامي را در اواخر سال 1358 و اوايل 1359 پشت سر گذاشت و از همين جا مورد توجه آقاي غلامحسين سفيدگري - فرمانده آموزشي خود - قرار گرفت .
پس از اين دوره ، او به كار آموزش نظامي در سپاه مشغول شد . صمد اگر چه قبل از انقلاب هم جواني مؤمن بود ، ولي پيروزي انقلاب اسلامي باعث تحولي دو چندان در روحيات او شد . كار نظامي او با خودسازي معنوي توأم بود و در كنار حضور در واحدهاي احتياط و گشت ، نگهباني مي داد و به مطالعه كتابهاي اسلحه شناسي و مذهبي مي پرداخت .
با آغاز جنگ تحميلي ، در سن بيست و يك سالگي به سوي جبهه هاي نبرد شتافت . در اواخر سال 1359 ، در مأموريتي به سوسنگرد در جمع گروه دكتر چمران به عنوان آر.پي.جي زن در مأموريتهاي محوله شركت داشت و در تمام حملات نيروهاي خودي با اصرار حضور مي يافت . اصراري كه منشأ صميميتي بين او و دكتر چمران شد . در آبان 1360 ، در اعزامي سراسري از شهرستان تبريز بار ديگر به جبهه هاي غرب اعزام شد و در گيلانغرب سمت معاون فرمانده گروهان را به عهده گرفت .در هنگامة نبرد بسيار شجاع بود . به عنوان مثال در عمليات مطلع الفجر ، با جمعي از رزمندگان پس از شش ساعت پيشروي در عمق خاك عراق در محاصره قرار گرفتند و عده اي از نيروها مفقود ، اسير يا شهيد شدند . صمد در موقعيتي قرار داشت كه مي توانست از معركه فرار كند ، ولي چون بعضي از رزمندگان را مي ديد كه در محاصره مانده اند ، همانجا ماند و چند روز پس از شكسته شدن محاصره و رهايي آنها ، بازگشت .
اجتماعي ، شوخ طبع ، متين ، مؤدب ، متواضع ، با اخلاص ، با گذشت و اهل محبت بود ، به گونه اي كه همه او را دوست داشتند . در هنگام برخورد با مشكلات و يا ناراحتي ها بسيار صبور و شكيبا بود و مسائل را به قضا و قدر الهي نسبت مي داد ؛ به خصوص هنگامي كه كسي به شهادت مي رسيد ، ديگران را به تسليم در برابر قضاي الهي دعوت مي كرد و حل مشكلات و ناراحتي ها را از خداوند طلب مي نمود .در كارهاي دسته جمعي از جمله نظافت چادرها و شستشوي ظروف و ... ، منتظر كمك ديگران نمي ماند . حتي در احداث يك حلقه چاه براي رفع كمبود آب در نزديك كرخه اولين قدم را برداشت و با حفر چاه ، آب لازم را براي مصارف غير آشاميدني تأمين كرد . اما همه اينها باعث نمي شد كه در هنگامه كار و نبرد جدي نباشد . او پيش از عمليات ، به نيروهايش آموزش مي داد و چنـان جدي بود كه همه از او حرف شنوي داشتند .
اوقات بيكاري خود را به فوتبال و يا حركات ژيمناستيك مي پرداخت يا لباسها و پوتينش را وصله مي كرد و از دوخت و دوز لباس ديگران هم ابايي نداشت . بعضي از اوقات را نيز به دور از چشم ديگران به قرائت قرآن و دعا مي گذراند . او با همه صادق و يكرنگ بود و از افراد متكبر و مغرور تنفر داشت .
كمتر از خود و فعاليت هايش در جبهه صحبت مي كرد و در مرخصي ها نيز به مساجد رفته و درباره انقلاب و جنگ سخن مي گفت . كودكان محل را در مسجد جمع مي كرد و به آنان آموزش نماز مي داد . طي بيش از دو سال حضور در جبهه ، سه بار زخمي شد . در يكي از اين موارد دچار سوختگي شديد شد و در دوران نقاهت هنگامي كه پدرش قصد خريـد دارو داشت ، از اين كار ممانعت به عمل آورد و معتقد بود خداوند خودش شفاي او را مي دهد .
معاون فرمانده گردان بعثت درلشكر 31 عاشورا بود وسرانجام در همين مقام در تاريخ 28 تير 1361 ، در منطقه عملياتي شلمچه در عمليات رمضان به شهادت رسيد .
پيكر شهيد صمد جاهدالوار عليا پس از انتقال به زادگاهش ، در گلزار شهداي تبريز در وادي رحمت به خاك سپرده شد . پس از شهادت صمد ، رسول - برادر كوچكتر او - نيز به شهـادت رسيد .
از شهيـد صمـد جاهـدالـوار عليـا وصيت نامـه اي برجاي مانده كه در
آن به تبيين عقايد خود پرداخته است.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
...اين استعمارگران و اين خونخواران شرق و غرب بايد بدانند ملت شهيدپرور ايران هرگز زير يوغ استعمار و استثمار نخواهد رفت و تا ظهور امام زمان (عج) از مبارزه عليه كفار دست برنخواهد كشيد . من از ملت مسلمان و قهرمان ايران عاجزانه مي خواهم با حاضر بودن خود در صحنه تمام توطئه هاي داخلي و خارجي را خنثي سازند و همواره يار و ياور امام عزيزمـان خمينـي باشند .
در خاتمه سخني با پدر و مادر خود دارم . شما اي پدر و مادر عزيزم ، من مي دانم كه شما خود متعهد و مؤمن به انقلاب هستيد و از اين كه فرزند خود را در راه اسلام قرباني مي دهيد ناراحت و دلگير نيستيد ، بلكه افتخار هم مي كنيد . زيرا فرزندتان به سوي معشوق اصلي يعني پروردگار خود مي رود و از اين كه نتوانستم زحمات جبران ناپذير شما را جبران بكنم ، اميدوارم كه مرا ببخشيد و مرا حلال كنيد و از شما برادرانم مي خواهم كه هميشه در طلب حق كوشا باشيد و بدانيد كه امروزه دست قدرتمند پروردگار يار و ياور امام عزيزمان خميني بت شكن است و بياييد تا با هم بار ديگر سوگند ياد كنيم و بيعت خود را با اماممان تجديد كنيم . صمد جاهدالوار عليا


خاطرات
محسن اسمعي:
در آذرماه سال 1360 ، نزديك عمليات مطلع الفجر با يك تيم شناسايي بوديم كه صمد نيز در جمع ما بود . نزديكي هاي روز عاشورا بود و من روزنامه مطالعه مي كردم و بالاي صفحه روزنامه نوشته شده بود هيهات منّاالذله ... . صمد درباره مفهوم اين جمله از من سؤال كرد و من معناي آن را شرح دادم و گفتم كه حضرت اباعبدالله (ع) در روز عاشورا اين جمله را تكرار مي كردند . در روز عمليات كه پيشاني بندها را تقسيم مي كرديم ، از من خواست از همان پيشاني بند « هيهات منّاالذله » برايش تهيه كنم . من هم يك پيشاني بند سبز يا قرمز با اين جمله برايش پيدا كردم و او آن را با خود نگه داشت .

پدرشهيد :
قبل از شهادت ، با دوستان خود به كمين رفته و گم شـده بودنـد . سه شبانـه روز سرگردان مي گشتند تا اين كه به يك تانك از كار افتـاده رسيدند و در داخل آن مخفي شدند . صبح روز بعـد ، صداهايي مي شنوند و مي فهمند كه ايراني هستند و به آنها ملحق مي شوند . در حمله رمضان با آر.پي.جي. 7 ، تانكهاي دشمن را مورد هدف قرار مي داد و چند تانك را به آتش كشيد تا اين كه عراقي ها متوجه او شدند و با قناسه پيشاني او را هدف گلوله قرار دادند .
به اين ترتيب ، صمد به همراه بسياري از نيروهاي گردان بعثت ، در حالي كه همان پيشاني بند « هيهات منّاالذله » بر پيشاني داشت ، به شهادت رسيد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 259
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
زبردست,صمد

 

سال 1343 ه ش درتبريزبه دنيا آمد. زندگي اودر اين شهر ادامه داشت تا اينکه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت سپاه تبريز درآمد .
پس از ورود به سپاه هر جا احساس مي کرد نياز به جانبازي است تا از انقلاب اسلامي دفاع شود حاضر بود.
با شروع جنگ بي درنگ به جبهه شتافت تا درمقابل متجاوزين به ميهن اسلامي ايستادگي کند. اودر عمليات متعددي همچون: عمليات مسلم بن عقيل مهرماه61، والفجر مقدماتي بهمن 61، والفجر 3مهر62، خيبر اسفند62 شركت نمود .
درعمليات نفوذ به داخل شهر مندلي عراق شركت و از ناحيه بازوي راست مجروح شدو با اينکه مجروح بود ماموريت محوله را كه انهدام انبار مهمات دشمن در داخل شهر بود به انجام رسانيد.
در عمليات ظفرمند بدر اسفندماه63 درمنطقه شرق دجله بر اثر بمباران خوشه اي دشمن مجروح و قطع نخاع گرديد و دست چپ وي نيز بعلت خردشدن مفصل و قطع عصب از كار افتاد.
سال 1366 ازدواج کرد . درسال 1368 بنا به درخواست مسئولين بنياد جانبازان استان آذربايجان شرقي به عنوان مسئول بنياد جانبازان تبريز مشغول خدمت به عزيزان جانباز شد. شهيد زبردست در اوايل ارديبهشت سال 1372 براي مداواي جراحات باقي مانده از دوران دفاع مقدس به تهران عزيمت نمود و هنگام بازگشت ساعت 13:30 روز پنجشنبه 16/2/1372 دچار حادثه رانندگي گشته و پس از انتقال به بيمارستان امام(ره) تبريز به لقاءا... پيوست.
اودر طول زندگي پربار خود مسئوليتهاي زيادي را به عهده گرفت؛ مسئول اعزام نيروي بسيج تبريز، معاون عملياتي يگان دريايي لشكر عاشوراو...از جمله اين مسئوليتها است.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 



وصيتنامه
بسمه تعالي
نمي دانم از كجا شروع كنم ، خدايا مي خواهم با تو راز و نياز كنم ، مي خواهم حرف دل را با تو بگويم تو خودآگاهي اما من مي خواهم با بيان و اقرار دلم را خالي كنم. خدايا تو خود رهنمونم بودي بسوي عشق ، تورهنمونم بودي به جبهه ، تو خود دم سازم كردي بابسيج ، تو خود قرارم دادي با جانبازانت ,من لياقت هيچيك را نداشته و ندارم . نمي د انم به جبهه رفتنم از براي چه بود، چون نيروئي غيبي مرا به سويش مي خواند ,نميدانم كه خود مي خواستم جانبازات شوم يا نه؟ ولي نيروئي بود كه مرا وادار ساخت جانباز شوم .خداي من لطف تو بسيار شامل حالم شده اما چرا من بيدار نميشوم ؟ اين چه پرده اي است كه چشم دل راپوشانده و نمي گذارد بشناسمت و بيادت باشم آياگناهانم بسيارم است ؟ اگر اينطور باشد من با اين تن رنجور و ناتوانم با اين دل شكسته ام چطور تحمل آنراخواهم كرد ! من چگونه تحمل كنم دوري تورا؟ خدايا,گناهانم زياد است ,وقتي فكرش را مي كنم كمرم ميشكند مغزم متلاشي ميشود . مي خواهم به درگاهت روكنم و خون دل از چشم بريزيم . خدايا كاش مي شد، كه به جاي دست و پا، همه وجودم را مي گرفتي تا معصيت نكنم . كاش چشمانم را مي گرفتي تا غير تو کسي را نبينم. شرمنده ام خدايا‍! از شرم نمي توانم با تو سخن بگويم, حتي نمي توانم به بندگان صالحت بنگرم . وقتي آلبوم عكسم را باز مي كنم نمي دانم چه مي شود كه به هيچ روئي درروي رفيقانم نمي توانم بنگرم . خداي من چندين بار به درت آمدم ولي لياقت پيدا نكردم اما توخالق مطلقي ,تو كه رب العالميني تو كه رحمان و رحيمي تو كه مالك يوم الديني تو كه .... چه ميشد كه مرا به احترام رفيقانم ، به احترام نام حسين ( ع) كه به زبان داشتم قبول مي كردي .خدايا من خود نمي توانم بنده ات باشم تو خود بنده ات ساز. نمي توانم از دنيا دل بركنم تو خود دنيا را در نظرم بي مقدار گردان . خدايا بارسنگين معصيت دارم تو خود از گناهم در گذر ، خدايامن به اميد عفو و هدايت تو زنده ام . خدايا چشمانم را بازكن تا هميشه در نظرم تو باشي من غير تو به كه رو كنم ؟ خدايا يا ريم كن تا ذره ذره وجودم ، روحم همه درراه تو باشند .خدايا مي خواهم آنقدر در راهت خدمت نمايم تا تمامي وجودم ذوب شود . يا ارحم الراحمين به اميد تو ، نمي دانم كه لياقت اين را دارم كه خود را عبداله بنامم يا نه؟ البته كه ندارم من بنده هواي نفسم. خدايا تو خود بنده ات گردان .قبلا از حضور برادران و خواهران عزيز اجازه مي خواهم كه صميمانه ترين سلامها يم را به عرضتان برسانم . حال كه اين متن را مي خوانيد من از حضور شما عزيزان مرخص شده و از فيض ديدار شما سروران محروم مانده ام و شايد نيز در قيد حيات نباشم . برادران وخواهران همكار و عزيزان جانباز من نمي دانم با چه زباني از شما تشكر نمايم از براي اينكه مدتها بوته خارم را در گلستان جمعتان پذيرا بوده ايد و من برخودم افتخارميكردم كه درجمع شما عزيزان و گلهاي سر سبد باغ انقلاب بوده ام . گاهي وقتها كه در خود فرو ميروم آرزومي كنم كه ايكاش پزشكان و ديگر عزيزان كه براي زنده ماندن من تلاشهاي شبانه روزي داشته اند هرگز دست به چنين كاري نمي كردند ومي گذاشتند به فيض عظيم شهادت نائل شده و به كاروان عشاق مي پيوستم تا شايد بدين وسيله خداوند از تقصيرات اين بنده غوطه ور در منجلاب گناه در گذرد.وقتي فكر مي كنم مي بينم هرگز درراهي كه خداوندمتعال براي بندگان ترسيم نموده قدم برنداشته ام و هرروز كه از عمر نكبت بارم مي گذرد بيشتر بر انبوه گناهانم انباشته مي شود .بارها برايم گفته اند كه از خدا سلامتي وشفايت را بخواه اما من بارها شفايم را از راه پايان زندگي خواسته ام چراكه ديگر طاقت دوري دوستان و سنگيني گناهانم رانداشته ام . روزي كه براي اولين بار برايم مسئوليت امورجانبازان پيشنهاد شد دلم لرزيد و با خدايم گفتم خداي من اين ديگر امتحان سختي برايم است ؛سخت تر ازضايعات جسماني و اين بود كه با مسئولين بنيادصحبتها كردم شايد بنده را از اين امر معاف سازند.وقتي مورد قبول واقع نشد با خدا عهدي بستم واميدوارم كه تا آخرين لحظه ام بر سر پيمان باشم و آن اين بود كه از خدا خواستم وجودم را شمع سازد تاشايد باقي مانده آن نيز در راه اين امتحان بزرگ سوخته شود و اين سوختن توشه اي باشد برايم اماافسوس كه قدر نعمت را ندانسته و باز هم وسوسه بود و دل ناپاك صمد ، بارها به خود گفته ام كه اين وجود بي ارزش براي چيست وجودي كه خيري ندارد بنده اي كه معبودش را نمي شناسد .
همكاران عزيز و جانبازان والامقام كه چشم گناه آلوده ام به دعاي خير شماست با التماس ازشمامي خواهم كه از خطاهايم درگذريد ومرا عفو فرمائيد و دعايم كنيد تا شايد شفاعت شماها مورد قبول واقع گردد و حسابم را آسان سازد.آرزو مي كنم كه، اي كاش مشتي خاك مي شدم تا ذره ذره آن رادر ورودي بنياد مي ريختند تا شايد قدوم مبارك شما عزيزان و جانبازان واقعي اسلام و قرآن كه قرب الهي را دارند وجودم را تطهير مي ساخت . صمد زبردست مسئول بنياد جانبازان تبريز



آثار باقي مانده از شهيد
پرنده تر زمرغان هوايي
خدايا! من به اميد عفو و هدايت تو زنده ام.
خدايا! چشمانم را بازكن تا هميشه در نظرم تو باشي، من غير تو به كه رو كنم.
خدايا! ياريم كن تا ذره ذره وجودم و روحم همه در راه تو باشند.
خدايا! مي خواهم آنقدر در راهت خدمت نمايم تا تمامي وجودم ذوب شود، دوست دارم بدنم در راهي كه قدم مي گذارم صد پاره شود تا شايد از گناهانم بخشوده شود.
دوست دارم موقعي كه جان به جان آفرين مي دهم با لبي خندان و در لباس مقدس پاسداري اسلام باشم.
دوست دارم بعدازشهادتم جسدم را بر روي مين هاي دشمن بيندازند تا راه را براي رزمندگان اسلام باز كند، تا هم آنها به هدف برسند و هم اين دشمنان بدانند كه ما ازجسدمان هم در راه خدا گذشته ايم.



آثارمنتشر شده درباره ي شهيد

بسم‏اللَّه الرحمن الرحيم
و لا حول ولاقوة الا باللَّه العلى العظيم، اللهم اياك نعبد و اياك نستعين، قدترى ما انافيه ففرّج عنا يا كريم، يا اللَّه، يا اللَّه، يااللَّه
به مظلوميت على‏اصغر، و به ذوالفقار برّنده ولى‏المؤمنين و قهاريت رب العالمين به پيش!
با اعلام رمز عمليات (والفجر مقدماتى) عمليات از سه محور آغاز مى‏شود و نيروها در تاريكى مطلق شب، پيشروى خود را به منظور پاكسازى ميادين مين و شكستن خطوط دفاعى دشمن و رخنه در اين خطوط آغاز مى‏كنند. وسعت و عمق موانع و استحكامات دشمن و وجود كانال‏هاى متعددى كه دشمن براى ايجاد آنها در طول بيش از چند ماه، كوششى قابل ملاحظه انجام داده بود، سرعت لازم را از نيروها مى‏گيرد... رمل، ميادين مين، سيم‏هاى خاردار حلقوى، مواضع كمين، سيم خاردار معمولى، كانال به عرض 3 تا 9 متر و ...
تاريكى مطلق بر همه جا سايه گسترده است. عمليات آغاز شده است. و با وجود آن همه موانع ايذايى كه دشمن فراروى خاكريز خود ايجاد كرده است، رزمندگان پيش مى‏روند و خاكريز اول دشمن را به تصرف درمى‏آورند. موانع متعدد، پيشروى را كند مى‏كند... در زير آتش سنگين دشمن خود را به جلو مى‏كشيم. با اجراى آتش پشتيبانى خودى، آتش سنگين دشمن فروكش مى‏كند. اما آتش (دوشكا) زمين گيرمان مى‏كند. از هر طرف رگبار گلوله مى‏بارد. اگر اين وضع ادامه يابد، قتل عام خواهيم شد. گردان قاسم به كربلا رسيده است. آتش، زخم، شهيد... تا سر بالا كنى، گلوله‏هاى وحشى، (دوشكا) جمجمه‏ات را مى‏شكافد. سنگرى كه از سمت چپ ما را زير آتش دارد، بدجورى كلافه‏مان كرده است. اگر اين سنگر خاموش شود، اگر...

- مى‏روم اين سنگر را هم خاموش كنم.
زبردست مى‏گويد. اين رفتن يعنى برنگشتن. دوشكاها از هر طرف مى‏زنند و صمد مى‏خواهد برود. بچه‏ها مى‏دانند كه اگر صمد برود، براى هميشه رفته است. مى‏خواهيم رفتنش را مانع شويم. اصرار مى‏كنيم.
- هر طور شده بايد اين سنگر را خاموش كرد...
حرف صمد درست است، ولى چگونه؟
- من اگر شهيد شدم، شما به راه خود ادامه دهيد!
صمد خود مى‏داند، چگونه بايد برود. با اين حرف او، بچه‏ها روحيه‏اى ديگر مى‏گيرند. صمد آرام خود را به طرف سنگر دشمن مى‏كشد. عهد مى‏بنديم كه اگر صمد نتواند، سنگر دوشكا را خاموش كند، يكى يكى اين كار را دنبال كنيم. همه در يك قدمى شهادت ايستاده‏ايم. صمد با صلابت و طمأنينه به طرف سنگر دوشكا مى‏رود. از سنگر آتش مى‏ريزد. همه زير لب (وجعلنا) را زمزمه مى‏كنيم: خدايا، چشمان دشمن را كور كن... به كنار سنگر دشمن مى‏رسد و خود را بالاى سر سنگر مى‏كشاند. گويى به جاى قلب در سينه، نارنجكى دارم كه ضامنش كشيده شده است.اى چند ثانيه انتظار، پايانت كو؟... با انفجار نارنجك سنگر دوشكا خاموش مى‏شود. از صمد خبرى نيست. حتم دارم كه رفته است: (رفتى! سفر بخير!) پيش مى‏رويم. عمليات ادامه دارد...
مواضع تصرف شده تثبيت نشده است. كم‏كم صبح از راه مى‏رسد و بچه‏ها براى پاتك دشمن آماده مى‏شوند. به تمامى نيروها دستور تغيير موضع داده مى‏شود. برمى‏گرديم و در مسير بازگشت انبارهاى مهمات و سلاح‏هاى سنگين و نيمه سنگين دشمن را منهدم مى‏كنيم.
نيروهاى زرهى دشمن وارد عمل شده‏اند و تانك‏ها به طرف ما مى‏آيند. برمى‏گرديم، در اين حين رزمنده‏اى زخمى را مى‏بينم كه از شدت خونريزى به زمين افتاده و قادر به حركت نيست. تانك‏ها با سرعت مى‏آيند. تصميم مى‏گيرم كه رزمنده زخمى را به عقب بكشم. اگر اينجا بماند، شايد در زيرشنى تانك‏ها له ‏شود. كمكش مى‏كنم. هنوز چندين قدم نرفته‏ام كه ضربه شديدى كمرم را مى‏شكند. درد در تمام وجودم منتشر مى‏شود، بى‏اختيار به زمين مى‏افتم. در آخرين نگاه، همرزمان مجروح را مى‏بينم كه بيهوش بر خاك افتاده‏اند...
چشم وا مى‏كنم و خود را بر برانكارد مى‏بينم. به سنگرى زيرزمينى انتقالم مى‏دهند. هر طرف مجروحى است. زخمى‏ها را در اين سنگر جمع كرده‏اند. از صحبت‏ها مى‏فهم كه وضعيت چندان مساعد نيست. مجروحين چشم بر در سنگر دوخته‏اند: نيروهايى كه مى‏آيند خودى‏اند يا عراقى؟...
سرما در استخوان‏هايم مى‏خزد، مى‏لرزم. يكى از بچه‏ها پتويى بر رويم مى‏كشد. كم‏كم گرم مى‏شوم. صدايى را از بيرون سنگر مى‏شنوم:
- ببينيد هر كدام زنده است، به عقب منتقل كنيد...
صمد بار ديگر به جبهه باز مى‏گردد. نشستن و آسوده زيستن را تاب نمى‏آورد. از نوجوانى‏اش چنين بود، فعال و مبارز. در زمان وقوع انقلاب اسلامى با اينكه سيزده، چهارده سال بيشتر نداشت، در تظاهرات و راهپيمايى‏ها پيوسته حضور مى‏يافت. بارها توسط دژخيمان رژيم طاغوت مورد ضرب و شتم قرار گرفت. اما هرگز از همراهى مردم دست برنداشت. پس از پيروزى انقلاب اسلامى و با وجود فعاليت و تبليغات گسترده گروه‏هاى سياسى ( كه برخى داعيه دين نيز داشتند ) با شناختى روشن، به تشكل (حزب جمهورى اسلامى) در تبريز پيوست و همزمان با انتشار روزنامه جمهورى اسلامى درجهت پخش و تبليغ روزنامه و روشنگرى افكار شب و روز نشناخت. مقابله تبليغى وى با گروهك‏ها موجب شد كه در جريان طرح انقلاب فرهنگى در دانشگاه تبريز توسط گروهك حزب توده به اسارت گرفته شود كه پس از چندين ساعت با حضور امت حزب‏اللَّه آزاد گرديد.
در 12 آبان ماه 1359 با تغيير دادن سال تولد خود در شناسنامه به همراه نيروهاى داوطلب ديگر، تحت عنوان نيروهاى چريكى شهيد چمران به جبهه‏هاى حق عليه باطل اعزام شد و همدوش با ساير نيروهاى مردمى، از شهر اهواز ( كه عراقى‏ها تا 15 كيلومترى آن پيشروى كرده بودند ) به مدافعه پرداخت.
صمد چنين بود. يك نفس آرام و قرار نداشت. چون موج كه تا رسيدن به ساحل مراد، آشوبش فرو نمى‏نشيند و از پا نمى‏افتد.
در سال 1360 از جبهه باز مى‏گردد و اين بازگشت، نه بازگشت به پشت جبهه، كه خود حضور در جبهه ديگرى است. اينك نوجوان 17 ساله ما هواى (پاسدارى) دارد. راستى پاسدار ( پاسدار حقيقى ) كيست؟
- اگر سپاه نبود، كشور هم نبود.
- اى كاش من هم يك پاسدار بودم.
اين دو جمله از بيانات امام خود به عيان رفعت منزلت سپاه و شكوه پاسدارى را گوياست. پس شگفت نيست كه (صمد) جامه پاسدارى بر تن كند. پوشيدن اين جامعه يعنى براى هميشه در مسير جهاد با (عدّواللَّه) بودن و راه شهادت را پيمودن...
آرى صمد به پشت جبهه باز مى‏گردد و به حلقه سپاهيان درمى‏آيد، تا بى‏هيچ دغدغه‏اى، خود را وقف اسلام كند. دوره آموزش مقدماتى را در پادگان سيدالشهداء (خاصبان) طى مى‏كند و به عنوان پاسدار به (تيپ عاشورا) اعزام مى‏شود... و باز ورقى ديگر از حماسه و ايثار و شجاعت با نام وى رقم مى‏خورد:
عمليات برون مرزى سپاه اسلام براى نفوذ به شهر (مندلى) عراق و ستيز در قلب دشمن آغاز مى‏شود. دشمن كه تا ديروز سوداى تصرّف هفت روزه تهران را در سرداشت، امروز با مردانى روبروست كه با تهور تمام وارد (مندلى) شده‏اند. عمليات با شدت تمام ادامه دارد و به صمد مأموريت داده شده، تا به هر نحو ممكن انبار مهمات دشمن را در قلب (مندلى) منفجر كند. بازوى راستش زخمى مى‏شود. با اين حال از انجام مأموريت خود منصرف نمى‏شود و با رشادت و سرسختى تمام به تكليف خود عمل مى‏كند. انبار مهمات (مندلى) منفجر مى‏شود...
در (مندلى) بازوى راستش زخمى شد و در (مسلم بن عقيل) بازوى چپش. چه كسى خبر دارد كه صمد عضو عضو دارد شهيد مى‏شود. زخم، مداوا، جبهه... زخم مى‏خورد و برمى‏گردد، و هنوز التيام نيافته، راهى جبهه مى‏شود... عاقبت مسوولين لشكر به سپاه تبريز معرفى‏اش مى‏كنند تا براى مدتى هم كه شده، پيكر پر جراحتش از فضاى تير و تركش دور بماند. در اين هنگام همان بسيجى نوجوان كه ديروز به علت صغر سن به جبهه اعزامش نمى‏كردند. مسووليت (اعزام نيروى بسيج تبريز) را عهده‏دار مى‏شود.
سر زخمى، پا زخمى، بدن زخمى... گلوله... تركش نارنجك، زخم... زخم... بدنى زخم‏آگين. حالا هر روز درد و زجر مى‏كشد اما دريغ از يك آه. انگار اين همه زخم و درد از آن او نيست. اگر كوه اين همه زخم مى‏خورد، به ناله درمى‏آمد. اگر سنگ اين همه درد مى‏كشيد، فرياد مى‏زد... درد مى‏كشد و دم نمى‏زند. انگار مى‏ترسد كسى سؤال كند، (ريا مى‏شود!) باز درد در تمام سلول‏هاى بدنش رخنه كرده است، مى‏دانم... خود را به خواب مى‏زند. با آن همه درد مگر مى‏شود، پلك بر هم نهاد؟ مى‏دانم در دلت چه مى‏گذرد. (اين زخم‏ها، اين دردها براى خداست. از اين دردها نبايد به كسى چيزى گفت، نبايد شكايت كرد).ساعت‏ها درد مى‏كشد اما لب وا نمى‏كند. خود را به خواب مى‏زند...
آفتاب اهواز همچنان مى‏تابد. ظهر است. ظهر جنوب، و تا لختى در زير آفتاب ايستاده باشى، حس مى‏كنى خون در رگهايت داغ مى‏شود. با اينكه هنوز تابستان 63 تازه آغاز شده است، اما هواى اهواز بسيار گرم است. در مدرسه (شهيد براتى) مستقر هستيم كه اكنون عقبه لشكر تلقى مى‏شود. و بچه‏ها از خط كه برمى‏گردند، براى انجام كارهاى خود به مدرسه مراجعه مى‏كنند و پس از اتمام كارشان، در مدرسه جمع شده و در ساعت معين به خط برمى‏گردند.
داخل اطاق هم گرما كلافه‏ام مى‏كند. چاره اين گرما چيزى جز آب يخ نيست. كلمن را برمى‏دارم و از اطاق مى‏روم بيرون. در حياط مدرسه گرما به شدت آزار دهنده است. مى‏روم از آن طرف حياط يخ بياورم. رزمنده‏اى را مى‏بينم كه دراز كشيده و قطعه مقوايى روى خود انداخته است. منظره شگفتى است. من كه حتى داخل اطاق هم از شدت گرما ناراحتم، اما اين رزمنده در سايه مقوايى كه به روى خود انداخته، خوابيده است... ابوتراب! على روى خاك مى‏نشست. سلام بر پيشوايى كه پيامبر ابوترابش خواند، پدر خاك!... راستى را در زير سايه اين تكه مقوا صورت كيست؟ مى‏خواهم بيدارش كنم و ببرمش اطاق خودمان تا استراحت كند. رزمنده تويى يا اينكه اينجا خوابيده است؟ سؤالى است كه در ذهنم نقش مى‏بندد. دست مى‏برم و مقوا را از صورتش بالا مى‏گيرم. از حيرت خشكم مى‏زند. لحظاتى با تأنى به صورت نورانى‏اش مى‏نگرم: مى‏شناسمش. خوب هم مى‏شناسمش. دلاورى است كه در عمليات خيبر دوش به دوش (اصغر قصاب) نيروهاى دشمن را قلع و قمع كرد و در جنگ تن به تن مجروح شد. پاسدارى كه به دستور (آقا مهدى) يگان دريايى لشكر را تشكيل داد...
مى‏شناسمش. با شرمندگى تمام بيدارش مى‏كنم:
- خواهش مى‏كنم براى استراحت به اطاق تشريف بياوريد!
تشكر مى‏كند و از آمدن به اطاق عذر مى‏خواهد:
- بچه‏هاى بسيجى به شهر رفته‏اند و من منتظرشان هستم تا برگردند و با هم به خط برويم. همين جا براى استراحت خوب است.
نمى‏آيد. اصرار مى‏كنم، امتناع مى‏كند. از اينكه بى‏او و تنها به اطاق برگردم خجالت مى‏كشم. سر آخر مى‏گويد: (شما به اطاق كارتان برويد، من بعداً مى‏آيم.) ديگر چيزى براى گفتن ندارم، به اطاق برمى‏گردم و منتظر مى‏مانم تا برگردد. اما انتظار بى‏فايده است...
چند روز بعد مى‏بينمش. گله مى‏كنم:
- برادر زبردست! چرا نيامديد؟ مگر نگفتيد...
با مهربانى نگاهم مى‏كند و پاسخ مى‏دهد: (عذر مى‏خواهم، مى‏خواستم به اطاق شما بيايم، اما ديدم اگر بسيجى‏ها برگردند، جايى جز حياط مدرسه براى استراحت ندارند. همانجا ماندم و وقتى بچه‏ها برگشتند، به خط برگشتيم).
دو نفرهستيم و يك خودرو. تاريكى شب را مى‏شكافيم و پيش مى‏رويم. بايد هر چه زودتر به خط پدافندى لشكر در منطقه (پاسگاه زيد) برسيم و امر مهمى را به فرمانده خط برسانيم.
در چندين كيلومترى خط چراغ‏هاى خودرو را خاموش مى‏كنيم تا هدف قرار نگيريم. به هر ترتيبى شده بدون چراغ حركت مى‏كنيم و پيش مى‏رويم. به جايى مى‏رسيم كه با آنجا چندان آشنايى نداريم. به راه خود ادامه مى‏دهيم. تاريكى شب و گرماى تابستان جنوب، خيس عِرَقَم. حس اضطرابى هم گرمم مى‏كند: (اگر گير دشمن بيافتيم، چه؟...) با احتياط حركت مى‏كنيم. هر لحظه منتظر حادثه‏اى هستيم... روبروى ما كانالى است. (آيا نيروهاى خودى در آن مستقر هستند يا نيروهاى دشمن؟) اولين سؤالى است كه با ديدن كانال در ذهنم نقش مى‏بندد. اسلحه خود را مسلح مى‏كنيم و كانال را مى‏پاييم. لحظات با كندى و اضطراب مى‏گذرد. پس از مدتى در تاريكى شب، يك نفر را مى‏بينم كه به سرعت از اول تا آخر كانال را طى مى‏كند و برمى‏گردد و پس از چند دقيقه اين عمل را دوباره تكرار مى‏كند. هنوز نمى‏دانيم در كانال چه خبر است. تصميم مى‏گيريم به كانال نزديك شويم. با احتياط تمام به طرف كانال مى‏رويم. همان نفرى كه در كانال حركت مى‏كند، انگار چيزى را به نيروهاى مستقر در كانال مى‏دهد:
- يورولموياسيز! (خسته نباشيد).
صداى آشنا زبان مادرى آرامم مى‏كند. (خودى‏اند) به همراه مى‏گويم و هر چه نگرانى و اضطراب است از دلم پا مى‏كشد، نزديك‏تر مى‏شويم و خود را معرفى مى‏كنيم. كسى كه ما شاهد حركت او در كانال بوديم، فرمانده نيروهاى مستقر در خط مى‏باشد. كلمن به دست، نيروهايش را سيراب مى‏كند.
- برادر صمد! مگر نيروها قمقمه ندارند؟... كسى جز شما نيست كه اين كار را انجام دهد؟...
- هوا خيلى گرم است و آب قمقمه‏ها خنك نيست. برادران ديگر هم در حال استراحت هستند. خودم اين كار را انجام مى‏دهم...
طورى پاسخ مى‏دهد كه آدم از سؤال خود شرمنده مى‏شود...
او تا صبحِ آن شب، سقّاى خط بود!
نمى‏خواهد كسى از اسرار زخم‏هايش با خبر شود، اما بى‏گمان اسرار اين زخم‏ها را خيلى‏ها مى‏دانند. آنان كه از معركه (بدر) باز گشته‏اند. اين رازها را مى‏دانند. آنان با دو چشم خود شاهد بوده‏اند. وقتى را كه بمب‏هاى خوشه‏اى فرو مى‏ريزد و تركش‏هاى سوزان قسمت مى‏شود: (قطع نخاع) و صمد براى هميشه از جبهه باز مى‏گردد. دست چپش هم از كار مى‏افتد. اين بار سير و سلوكى ديگر است: بيمارستان مشهد، بيمارستان تهران، بيمارستان تبريز و بيمارستان‏هاى خارج از كشور... و با اين همه، دردهاى استخوانسوز و زخم‏هاى ژرف را نهان داشتن و تنها با خدا گفتگو كردن:
خدايا مى‏خواهم حرف دلم را با تو بگويم. تو خود آگاهى، اما من مى‏خواهم با اقرار و اعتراف دلم را خالى كنم.
خدايا! تو خود رهنمونم بودى به سوى عشق، به سوى جبهه، تو خود دمسازم كردى با بسيج، و تو خود قرارم دادى با جانبازان طريق خودت...
خدايا! لطف تو بسيار شامل حالم شده است. اما من چرا بيدار نمى‏شوم؟ اين چه پرده‏اى است كه چشم دل را پوشانده است؟ آيا گناهان بسيارم هستند؟...
خدايا! گناهانم زياد است. وقتى فكرش را مى‏كنم، كمرم مى‏شكند و مغزم متلاشى مى‏شود. مى‏خواهم به درگاهت رو كنم و خون دل از ديده بريزم.
خدايا! كاش به جاى دست و پا، همه وجودم را مى‏گرفتى تا معصيت نكنم. كاش چشمانم را مى‏گرفتى كه غير از تو را نبينم. خدايا! شرمنده‏ام...
خدايا! ياريم كن تا ذره ذره وجودم را در راه تو فدا كنم...
صمد، ذره ذره فدا مى‏شود و لحظه لحظه شهيد. دم به دم درد و زجر مى‏كشد. درد و زجرش كه شروع مى‏شود، در خانه هم به كسى نمى‏گويد. درد چنان او را در خود مى‏گيرد كه صحبت كردن هم برايش مشكل مى‏شود. سكوت مى‏كند. و اگر در اين حال، مهمانى، دوست و آشنايى به خانه بيايد، بلافاصله از بستر برمى‏خيزد و مى‏نشيند. چنان صحبت مى‏كند كه حتى مهمان هم متوجه حال او نمى‏شود، و گاهى ميهمان، ساعت‏ها كنار تخت او مى‏نشيند و گفتگو مى‏كند. و با اين حال، او ذره‏اى از درد و رنج خود را بروز نمى‏دهد...
از وقتى كه مسووليت (بنياد جانبازان) تبريز را بر عهده‏اش نهاده‏اند، شب و روز ندارد. اين همه تلاش و كار مناسب با وضعيت جسمى او نيست. روزهاى تعطيل، راهى شهرستان‏ها مى‏شود، به خانه جانبازان مى‏رود. با آنها دردِ دل مى‏كند. مشكلاتشان را مى‏پرسد و به كارهايشان رسيدگى مى‏كند. در منزل به ياد جانبازان است. حتى وقتى خانواده خود را به تفريح مى‏برد، از جانبازان غافل نمى‏شود: (مجتمع تفريحى ائل گولى) هفته‏اى يك روز به جانبازان و خانواده‏هايشان اختصاص داشت. هر وقت به اين مجتمع مى‏رفتيم، دختر خانم جانبازى را نيز با خود مى‏برديم. اين دختر خانم يك پايش را در بمباران‏هاى دشمن از دست داده بود و بنا به عللى سخت گوشه‏گير و منزوى شده بود. با كسى حرف نمى‏زد و حالات و رفتارش حكايت از افسردگى شديد داشت. وقتى اين دختر خانم مشغول بازى مى‏شد، صمد از گوشه‏اى تماشا مى‏كرد و مى‏فهميدم كه چقدر از نشاط اين دختر شاد مى‏شود. با اينكه بارها و بارها همراه اين دختر خانم به مجتمع رفته بوديم، حتى با ما نيز حرف نمى‏زد. با اين حال صمد با صبر و حوصله تمام به كار خود ادامه داد. از قضا به علت پيشامدى يك بار نتوانستيم آن دختر خانم را با خود ببريم. البته قرار و مدارى در ميان نبود. با اين همه وقتى هفته بعد با مادر دختر تماس گرفتيم، گفت: (اين بچه چشمش را به در دوخته و انتظار مى‏كشد، مرتب سؤال مى‏كند...) و اينگونه تلاش‏ها به نتيجه رسيد و دخترى كه لب از لب باز نمى‏كرد، به حرف درآمد و حصار انزوا و سكوت را شكست. پاهايش كه ديروز ميدان‏ها را در مى‏نورديد، حركت نمى‏كند. دست چپش به علت خرد شدن مفصل و قطع عصب از كار افتاده است. چندى پس از آخرين مجروحيتش، يكى از كليه‏هايش نيز بر اثر عفونت از كار خود بازماند. پيكرى سرا پا زخم و عالم عالم درد. روح بلندش به دردها سر فرو نمى‏آرد. تب و تب. درد و تب لرزهاى مداوم با لحظه لحظه زندگى‏اش درآميخته است. كليه ديگرش هم دچار نارسايى شده است. وقتى به پزشك مى‏رويم با يأس جواب مى‏دهند... صمد همه اينها را مى‏داند، با اين همه از كار و اداى مسووليت باز نمى‏ماند. مسووليت براى او امتحانى است سخت بزرگ. مسؤوليت در نگاه او يعنى خدمت... براى او مسووليت معناى بزرگى دارد:
روزى كه براى اولين بار مسووليت امور جانبازان به من پيشنهاد شد، دلم لرزيد... با مسؤولين بنياد صبحت كردم تا شايد بنده را از اين امر معاف كنند، ولى مورد قبول واقع نشد. من نيز پيمانى با خدا بستم كه اميدوارم تا آخرين لحظه عمرم به آن وفادار بمانم. از خدا خواستم تا وجودم را شمعى سازد تا شايد در راه اين هدف و اين امتحان بسوزم و اين سوختن برايم توشه‏اى باشد... او شمعى است كه مى‏سوزد و روشنايى مى‏بخشد. نه تنها در هواى خدمت به جانبازان سر از پا نمى‏شناسد، بل به همه دردمندان و محرومين مى‏انديشد. وقتى در خانه استراحت مى‏كند، انديشه بى‏سرپناهان آرامش نمى‏گذارد:
- من خجالت مى‏كشم در اين خانه زندگى كنم، در صورتى كه كسانى هستند كه سرپناهى ندارند... وقتى سينى غذا را مى‏آوريم. آثار حزن و اندوه بر چهره نورانى‏اش نمودار مى‏شود:
- شرمنده‏ام... هستند كسانى كه نانى براى خوردن ندارند...
مى‏گويد: (حيف نيست انسان تمام همّ و غمش، خودش باشد، مردم اين همه ناراحتى دارند.)

صبح روزهاى زمستان، پيش از روشن شدن هوا خانه را ترك مى‏كند. هواى سرد زمستان برايش ناراحت كننده است. با آن وضع و ضعف جسمى اگر مدتى پشت فرمان باشد، دچار سرمازدگى مى‏شود و از كار كه برمى‏گردد، تب و لرز شديد شروع مى‏شود. در اين حال، ديگر لحاف و پتو و وسايل گرم كننده مؤثر نيست. حداقل هفته‏اى سه روز اين طور مى‏شود و از كار كه برمى‏گردد تا غروب، روى تخت مى‏لرزد.
ساعت كار جانبازان، ساعتى ديرتر از وقت معمول شروع مى‏شود. اصرار مى‏كنم كه او هم ديرتر برود. هرچه اصرار مى‏كنم، نمى‏پذيرد. مى‏خواهم مانع اين وضعيت شوم. خيلى درد مى‏كشد. مى‏بيند كه دست‏بردار نيستم، مى‏خواهد قانعم كند. همان حزن و اندوه غريب چهره‏اش را در خود مى‏گيرد و جواب مى‏دهد: (من كارى از دستم برنمى‏آيد كه براى مردم انجام دهم. وقتى مى‏بينم من به راحتى در اين سرما تردّد مى‏كنم، دوست دارم آنها را هم در مسيرم به مقصد برسانم!...)
تلاش مى‏كند و خدمت. لحظه لحظه دارد مثل شمع آب مى‏شود. كم‏كم دستگاه شنوايى‏اش هم از كار مى‏افتد. با اصرار به پزشك گوش و حلق و بينى مراجعه مى‏كنيم. به مطب كه وارد مى‏شويم همه چشم‏ها به طرف ما برمى‏گردد، به طرف صمد. ويلچر از در اطاق معاينه عبور نمى‏كند. پزشك در اطاق خود نشسته است. يكى مى‏آيد و با هزار زحمت لنگه در اطاق را وا مى‏كند. پزشك پشت ميزش نشسته و منتظر ماست! بالاخره وارد اطاق معاينه مى‏شويم. نگاه پزشك به دست صمد دوخته مى‏شود كه آثار جراحت در آن پيداست. پيش از آنكه به بيمارى مورد تخصص خود بپردازد، از وضعيت دست و پاى صمد مى‏پرسد و با هر پرسش ناراحتى و تأثر از چهره‏اش خوانده مى‏شود. بعد از دقايقى گفتگو، مى‏خواهد دستگاه شنوايى صمد را معاينه كند. در اين حال با خود مى‏گويم: اگر اين آقاى پزشك از درد و زخم‏هاى ديگرش مطلع مى‏شد، شايد مى‏نشست و هاى‏هاى گريه مى‏كرد... پزشك مى‏خواهد نوار بگيرد. صداى دستگاه را بلند مى‏كند و بلندتر. سيستم شنوايى به صداهاى زير پاسخ نمى‏دهد. دكتر با صدايى هيجان‏آلود و اندوهگين خطابم مى‏كند:
- مى‏بينيد... مى‏بينيد خانم! نمى‏شنوند... نمى‏شنوند.
در دل به حال پزشك مى‏خندم. مى‏دانم كه صمد هم مثل من است. حتم دارم كه اگر پزشك اين حرف‏ها را به فردى عادى مى‏گفت، حالش دگرگون مى‏شد.
- متأسفم... از دست من كارى برنمى‏آيد!...
اما صمد، انگار نه انگار كه ديگر صداها را نيز نخواهد شنيد، با آرامش و متانت برخورد مى‏كند. آثار تعجب در رفتار پزشك پيداست. شايد هرگز در ميان بيمارانى كه مراجعه مى‏كنند، به چنين فردى برنخورده است. به وضوح مى‏بينم كه رفتار صمد تكانش داده است. مى‏خواهيم برويم. ما را تا دم در بدرقه مى‏كند. حق معاينه را كه پرداخته‏ايم، به خودمان برمى‏گرداند:
- شما جان خود را در راه حق و حقيقت داده‏ايد... آن وقت من...
... حالا كه اين متن را مى‏خوانيد، احتمالاً من از حضور شما عزيزان مرخص گشته و از فيض ديدار شما سروران محروم مانده باشم...
بغض حنجره‏ام را مى‏گيرد. پس تو مى‏دانستى كه وقت سفر رسيده است. مى‏گويند اين نوشته را در آخرين روز اقامت خود در تهران نوشته است. يعنى درست يك روز قبل از اينكه حادثه آخر در جاده به سراغش بيايد. يعنى درست دو روز قبل از سفر...
تو به قدر هزار شهيد، زخم خوردى، درد كشيدى صمد! از (بدر) تا ارديبهشت 1372. از روزى كه تركش‏هاى خوشه‏اى سراپايت را زخم‏آگين كرد. از 19 اسفند 63 تا 17 ارديبهشت 72. درست 8 سال و 2 ماه و 28 روز. درست 3008 روز تمام. هر روز براى تو، روز شهادت بود.
خدايا من چندين بار به درت آمده‏ام ولى انگار لياقت نداشتم. اما تو كه خالق مطلق و رب‏العالمينى، تو كه رحمان و رحيمى، تو كه مالك يوم الدينى، ما را نيز به احترام حضرت حسين قبول كن...
خدايا! تو خود مرا بنده‏ات ساز، دنيا را در نظرم بى‏مقدار گردان.
خدايا! ياريم كن تا ذرّه ذرّه وجودم را در راه تو فدا كنم...
تو مى‏گفتى: لياقت ندارم اما تو لياقت آن را داشتى كه 3008 روز تمام امتحان بدهى. با زخم و درد زندگى كنى. دم برنياورى و شكايت نكنى و از تلاش و خدمت باز نايستى...
مى‏گفتند: با اين وضعيت جسمى، اين همه كار و تلاش ناراحتتان مى‏كند.
- بگذاريد اين دو روزه دنيا را در اختيار اين ميهمانان چند روزه خدا (جانبازان) باشم.
يااللَّه، يااللَّه، يااللَّه... به پيش...
عمليات آغاز مى‏شود. در زير آتش سنگين دشمن خود را به جلو مى‏كشيم. آتش (دوشكا) زمين گيرمان مى‏كند. سنگرى كه از سمت چپ ما را زير آتش گرفته، يك لحظه خاموش نمى‏شود. بدجورى كلافه‏مان كرده است.
- مى‏روم اين سنگر را خاموش كنم.
زبردست مى‏گويد. اين رفتن يعنى برنگشتن. دوشكاها از هر طرف مى‏زنند. مى‏دانيم كه اگر صمد برود، براى هميشه زنده است. صدايش را مى‏شنوم:
- من اگر شهيد شدم، شما به راه خود ادامه دهيد...



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 173
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
احمدي ,عباسعلي

 

سـال 1335 ه ش در خانواده اي بي بضاعت به دنيا آمد . زادگاه او روستاي ديزج شيخ مرجان در نزديکي شهر تسوج در استان آذربايجان شرقي بود. پدرش به كشاورزي و كارگري اشتغال داشت و مادرش نانوايي مي كرد .
تحصيلات ابتدايي را در سال هاي 47 - 1342 به پايان برد و دوره راهنمايي را در مدرسة شهيد حاجيلو ( فعلي ) در سال 1350 ، با موفقيت گذراند . او كه فرزند چهارم خانواده بود ، با وجود تمام سختي ها ، پيشرفت تحصيلي خوبي داشت و شبها تا پاسي از شب زير نور چراغ نفتي درس مي خواند .
از آنجا كه در خانواده اي مذهبي پرورش يافته بود ، گرايش هاي ديني در او كاملاً هويدا بود . در دوره دبيرستان ، در ماه رمضان ، مسير روستا به شهر را با زبان روزه طي مي كرد . كلاسهاي دبيرستان در دو شيفت صبح و بعد از ظهر تشكيل مي شد و او و دوستش ، با استفاده از فرصتي كه براي استراحت و صرف غذا در نظر گرفته شده بود ، در نماز جماعت مسجد جامع شهر تسوج شركت مي كردند ، در حالي كه اقامة نماز در آن دوران اهميت چنداني نداشت . عباسعلي ، به شدت از بطالت و تنبلي گريزان بود و دوستانش هيچ گاه او را بيكار و در حال وقت گذراني نديـده بودند . پس از بازگشت از دبيرستان ، به كمك پدر و مادر و حتـي همسايگان در مزرعـه مي شتافت . در سال 1354 ، دوره دبيرستان را با اخذ ديپلم در رشته طبيعي ، با موفقيت پشت سر گذاشت . پس از اخذ ديپلم ، در مزرعه به پدرش كمك مي كرد ؛ حدود يك سال هم دامداري كرد و مدتي در يك غذاخوري در اروميه مشغول به كار شد .
در سال 1357 به خدمت سربازي رفت و براي گذراندن دوره آموزش نظامي به پادگان جلديان در نقده اعزام شد ، ولي پس از مدت كوتاهي ، از خدمت معاف شد . در دوران انقلاب ، فعالانه در مبارزات و فعاليتهاي انقلابي شركت داشت ، و پيش از پيروزي انقلاب اسلامي ، در قالب عضويت در انجمن اسلامي محل ، همكاري در نگهباني شبانه و نيز شركت فعال در جهـاد سازندگي و كمك به كشاورزان به فعاليتهاي خود ادامه داد . مسجد امام خميني (ره) با پيشنهاد و همكاري فعال وي ساخته شد تا او و دوستان همفكرش بتوانند به دور از هر گونه برخورد و درگيري سياسي ، به مقاصد خود در جهت فعاليتهاي فرهنگي و جذب جوانان ، جامع عمل بپوشانند .
او كه از سنين نوجواني در انديشة خدمت به مردم و كشورش بود ، تصميم گرفت به استخدام ژاندارمري درآيد و با وجود مخالفت خانواده و از جمله برادر بزرگترش كه ارتشي بود ، تصميم خود را عملي ساخت . در سال 1361 ، پس از گذراندن دوره آموزشگاه افسري ، با درجه ستوان سومي ، خدمت خود را در لشكر 64 اروميه آغاز كرد و به كردستان اعزام شد . در سن بيست و شش سالگي ، با اصرار مادرش با خانم فاطمه قاسمي آذر (دختر دايي خود) ازدواج كرد . ازدواج آنان با سادگي و با مهرية يكصد و پنجاه هزار تومان برگزار شد و آن دو در منزل پدر عباسعلي احمدي ساكن شدند . مخارج خانواده اش را از طريق دريافت حقوق از ژاندارمري تأمين مي كرد و زندگي مناسبي را تشكيل داد .
عباسعلي احمدي حدود سي و پنج ماه در جبهه كردستان حضور داشت و از آنجا كه فرماندهي يك گروهان در پايگاه سادتيكه 2 در منطقه سردشت را بر عهده داشت ، هر پانزده روز يا دو ماه و نيم يك بار براي ديدار خانواده به مرخصي مي آمد . در تاريخ 9 تير 1365 ، به همراه سه سرباز به طرف قهوه خانه اي واقع در محور)مهاباد -سردشت( حركت كرد تا توقف مشكوك يك دستگاه خودروي تويوتا را در حوالي قهوه خانه بررسي نمايند . آنها در ساعت 18 و 45 دقيقه در نزديكي قهوه خانه ، با نيروهاي ضد انقلاب كه در قهوه خانه و شيارهاي اطراف كمين كرده بودند ، درگير شدند . در اين درگيري عباسعلي و دو سرباز ديگر به شهادت رسيدند . پيكر او پس از انتقال در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپرده شد . او به هنگام شهـادت سي ساله بود . حدود پنج ماه پس از شهادت عباسعلـي احمـدي ، فرزندش عباس به دنيـا آمد .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384

 

خاطرات
محمدحسن عباسي فر:
او هميشه نمرات بالايي به خصوص در دروس ديني و قرآن كسب مي كرد . چون در زادگاهش امكان ادامـه تحصيل وجـود نداشت ، براي دوره متوسطـه در سـال 1351 ، وارد دبيرستـان جامي ( شهداي فعلي( در شهر تسوج شد . او به همراه ساير دوستان و همكلاسان خود ، مسير روستا تا دبيرستان را هر روز از ميان تپه ها و دشت ها با پاي پياده طي مي كرد .
طبعاً پيمودن اين راه طولاني ، به خصوص در فصل سرما ، خطراتي را در برداشت . اما او با سختي و مرارت بزرگ شده بود .

ابراهيم مؤذني:
صبر و شكيبايي و همچنين شهامت او موجب شده بود كه حضور او در جمع دوستاني كه در مسير دبيرستان رفت و آمد مي كردند مايه دلگرمي و قوت قلب آنان باشد .

خسرو زينالي :
در آن مدتي كه در اروميه كار مي كرد ، من از نظر مالي به شدت در مضيقه بودم . عباسعلي براي كمك به من موافقت صاحب كارش را جلب كرد تا من هم با همان مقدار حقوقي كه او دريافت مي كرد ( هفده تومان ) در آنجا مشغول به كار شوم و چون در اوايل تجربة كافي نداشتم بيشتر كارهاي مرا خودش انجام مي داد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 237
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حسين پور رهبر ,علي اكبر

 

سال 1333 ه ش  در تبريز متولد شد و در خانواده اي مرفه و متدين تربيت و پرورش يافت . علي اكبر تا كلاس ششم ابتدايي تحصيل كرد ، و بعد از آن در كارگاه نجاري پدر ( بيوك آقا ) مشغول به كار شد . حضور پدري مذهبي در خانواده ، علي اكبر را انساني مقيد و علاقه مند بار آورد و از همان دوران نوجواني و جواني اوقات زيادي را به عبادت و انجام وظايف مذهبي در مسجد محل صرف مي كرد . در اين دوران علي اكبر حسين پور رهبر بيشتر آثار آيت الله دستغيب را مطالعه مي كرد . و به صورت خودجوش به آموزش و يادگيري و خودسازي اهتمام مي ورزيد . با اوج گيري انقلاب اسلامي ، در سال 1357 ، به همراه خواهر و برادرهايش در تظاهرات شركت مي كرد و از طريق مسجد محل ، وارد عرصه جدي مبارزه عليه رژيم شد . از جمله فعاليت هاي اين دوران پخش شبنامه در در سطح شهر و برپايي جلسات متعدد در مسجد ، تشكيل گروه سياسي متشكل از بچه هاي محل و كنترل و اداره مسجد بود . در زماني كه حكومت نظامي بود و سربازان مسلح در خيابانها پراكنده بودند ، به هنگام سخنراني آقاي سيد ابوالفضل موسوي ، به همراه چند تن ديگر برقراري انتظامات و حفاظت مسجد را بر عهده مي گرفتند . آنها به بازوان خود پارچه اي مزين به كلمه حزب الله مي بستند . شبها در مسجد سيد حمزه تبريز جمع مي شدند و براي روز جمعه برنامه ريزي مي كردند . جمعه ها در آن مسجد بعد از نماز صبح دعاي توسل توسط حاج بيوك آسايش خوانده مي شد و بعد از آن آقاي ارصلاني صحبت مي كرد . در اين دوران علي اكبر حسين پور رهبر ، اوقات فراغت خود را در كارگاه نجاري پدر و يا به ورزش مي پرداخت .
او روحيه اي آرام و مهربان داشت . از افرادي كه در قيد مسائل دين اسلام نبودند ، همچنين از آدم هاي لاابالي و بي قيد كه به مسجد بي توجه بودند بيزار بود . به افراد با ايمان و متدين و كساني كه به انقلاب و اسلام و امام عشق مي ورزيدند ، از صميم قلب احترام مي گذاشت . شكل گيري و رشد شخصيت اخلاقي علي اكبر در دوران محافظت از شهيد محراب آيت الله مدني به اوج خود رسيد . از همان زمان رفتارش نسبت به ديگران تغيير محسوس كرد .
مهمترين خصوصيت علي اكبر ، نحوة رفتار با والدين بود . هميشه احترام و اطاعت از آنها را مد نظر داشت و سعي مي كرد رضايت ايشان را جلب نمايد .
علي اكبر با شكل گيري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، از طريق بسيج به سپاه پيوست . در سال 1358 ، پنجمين دوره آموزشي سپاه را طي كرد و بعد از خدمت در واحد عمليات سپاه ، با شروع جنگ در سمت فرمانده واحدهاي مختلف و گروه هاي اعزامي به جبهه ، مشغول به خدمت شد . از اين زمان دوران كار و تلاش شبانه روزي او آغاز گرديد . انضباط اخلاقي و رفتاري مشخصة او در جبهه بود . بخصوص در گردان تحت امرش اين انضباط كاملاً مشهود بود . هميشه دور گردان را حصار مي كشيد و نگهبان مي گذاشت ؛ ترددها را كنترل مي كرد و شبها به چادرها سر مي زد . شدت كار و تلاش ايشان به حدي بود كه در آخرين روزها ، حدود چهارده يا پانزده كيلو لاغر شده بود .
همزمان با انجام وظايف و مسئوليت هايي كه به عنوان يك فرمانده به عهده داشت ، دو مسجد براي گردان به دست خود ساخت . از آنجا كه با حرفه نجاري آشنا بود ، با جمع آوري پليت ، از سنگرهاي قديمي در دشت عباس و در زمينهاي فتح المبين از ميان سنگرهاي عراقي ، لوازم كار را مهيا مي كرد و بعد با نقشه اي مناسب از اين مصالح مسجدي به سبك بديع مي ساخت كه بعدها روش كار او در ديگر گردانها رايج شد .
با اينكه فردي از خانواده اي مرفه بود ، اما همه چيز را كنار گذاشت و از آغاز جنگ در كنار شهيد چمران بود .
با تشكيل لشكر عاشورا به اين لشكر پيوست و نقش مهمي در آن داشت تا جايي كه مهدي باكري - فرمانده لشكر - شديداً به او علاقه مند بود و زماني گفته بود كه علي اكبر رهبر در گردان سيد الشهدا لشكر عاشورا كمك بنده هستند . در آن زمان افراد زيادي فرماندهي گردان سيدالشهدا را قبول نكردند اما علي اكبر آستين بالا زد و اين وظيفه سنگين را به عهده گرفت .
هيچ موقع از مشكلات يا سختي كار حرفي نمي زد . دائماً آيه هاي صبر و استقامت را زمزمه مي كرد . هر وقت كسي شهيد مي شد مي گفت : « انا لله و انا اليه راجعون » نمونه « اشداء علي الكفار و رحماء بينهم » بود . با دوستان خدا دوست و با دشمنان خدا به شدت برخورد مي كرد .
علي اكبر رهبر در مدت سي و شش ماه حضور مستمر در جبهه ، پنج بار زخمي شد . تنها ايام دوري ايشان از جبهه ، دوران نقاهت بود . در عمليات مسلم ابن عقيل مجروح شد و براي مداوا به بيمارستاني در باختران انتقال يافت . در بيمارستان دفترچه هايي در اختيار مجروحين مي گذاشتند تا خاطرات خود را از عمليات و جبهه براي آيندگان بنويسند . علي اكبر به پرسشهايي كه تمايلي به دادن پاسخ صريح به آنها نداشت ، پاسخهاي خاصي را آماده كرده بود . از جمله به سؤال ميزان تحصيلات مي نوشت : بي سواد ؛ وقتي از معنويات سؤال مي شد ، مي نوشت : گناهكار . به اين سؤال كه در چند عمليات شركت داشته ايد جواب مي داد : شرمنده ام .
يك بار ديگر كه زخمي شده و در بيمارستان تحت مداوا قرار گرفته بود ، برادر بزرگش به ملاقاتش رفت . او نقل مي كند كه :
به تمام قسمت هاي بدن علي اكبر تركش خورده بود . قسمتي از سر انگشت سبابه اش نيز زخم برداشته بود . از علي اكبر پرسيدم : آيا احساس درد داريد ؟ در جواب گفت : « به جز سر انگشتم در جايي احساس درد نمي كنم . » و بعد گفت : « زخمي شدن انگشتم جريان مفصلي دارد . » و نقل كرد كه : « در يكي از روزها در زمان عمليات ، موقعي كه رزمندگان جهت حمله به صف حركت مي كردند ، متوجه شدم كه دو نفر در بين رزمنده ها غريبه به نظر مي رسند . نزديك رفتم تا آنها را بشناسم . ديدم دو نفر عراقي در ميان رزمندگان هستند . در اين ميان ديدم يكي از آنها براي اينكه عمليات لو برود مي خواست فرياد بكشد . متوجه شدم و در حالتي كه مي خواستم عراقي را خفه كنم انگشت سبابه ام را گاز گرفت و اين زخم مربوط به اين ماجراست . » به دنبال اين ماجرا رزمندگان به او علي اكبر خفه كن مي گفتند .
علي اكبر رهبر چند روز بعد فرماندهي گردان سيدالشهدا كه مأموريت پدافند منطقه هور را داشت ، به عهده گرفت . در عمليات پدافندي ، زماني كه گردان خسته براي استراحت به قرارگاه بازمي گشت ، علي اكبر با خبر شد كه در خط مقدم نيرو نياز است . در همان حال خسته بازگشت ولي قبل از رفتن به حاج بيوك آسايش گفت : « اين بار كه مي روم ديگر برنمي گردم . » و همين طور هم شد . در هور در اثر اصابت تركش گلولة توپ از ناحيه كمر مجروح شد . آقاي مصطفي شهبازي به بالاي سر وي رفت و گفت : « طوري نيست الان آمبولانس مي آيد و تو را به بيمارستان مي رسانيم . » علي اكبر در پاسخ آقا مصطفي مي گويد : « اين حرفها را ما به همه ياد داديم . » سرانجام علي اكبر حسين پور رهبر در تاريخ 20 بهمن 1363 ، بعد از سي و شش ماه حضور مستمر در جبهه هاي جنگ ، پس از انتقال به بيمارستان اهواز به شهادت رسيد . در حالي كه خانواده اش نمي دانستند ايشان فرمانده گردان هستند . بنا به گفته مادر شهيد :
شهيد علي اكبر علاوه بر خصوصيات مهرباني و تواضع و شجاعت ، مي توانم از رازنگهداري ايشان برايتان صحبت كنم . ايشان درباره كارش در جبهه هيچگاه سخن نمي گفت . هر وقت مي پرسيدم كه در جبهه چه كار مي كني ، جواب مي داد : « من در آشپزخانه هستم . » و ما بعد از شهادتش فهميديم كه ايشان فرمانده گردان بودند .
شهيد علي اكبر حسين پور رهبر به هنگام شهادت سي ساله بود . پنج سال در سپاه خدمت كرد كه سه سال آن در جبهه هاي جنگ گذشت . وي علي رغم اصرار خانواده و دوستان ازدواج نكرد .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
یا ایهــا الذین آمنوا هل ادلکم علی تجاره تنجیکم من عذاب الیــم . تومنون بالله و رسولـه و تجاهــدون فی سبیــل الله باموالکم و انفسكم
ای اهل ایمان شما را به تجارتی که شما را از عذاب خدا نجات بخشد دلالت بکنم ایمان بیاورید به الله و رسولش و جهاد کنید در راه خدا با مال و جانهایتان.قرآن کریم
به نام خدایی که خالقم بود و من مخلوق او،و به نام خدایی که جهان را آفرید،و به نام خدایی که انسان را آفرید و او را نعمت کثیری داد و بر دیگر موجودات برتر نمود و او را خلیفه خود بر روی زمین قرار داد و به نام خدایی که زبان عاجز است تا نعمتها و رحمتهای او را توصیف نماید و شکرگزارش باشد.
ای معبودم سپاس بی کران تورا بادکه خمینی عزیز را آفریدی و بدین وسیله نعمت رهبری پیغمبر گونه را بر ما بندگان غافل خود عطا نمودی که ما را راهنمایی کرد و به ملت ما آگاهی داد و زمینه انقلاب با عنایت تو آماده گشت و در جریان این انقلاب الهی قرار گرفتیم تا اینکه دست ناپاک آمریکا از گریبان صدام بیرون آمد و این جنگ تحمیلی را به این ملّت که به تازگی از زیر یوغ آمریکا رسته بودند تحمیل کرد . احساس کردم که اسلام به خون من و امثال من نیاز دارد و این فکر بر من دست داد,خونی که خدا خریدارش باشد چه معامله ای بهتر و بالاتر از این که قتال در راه خدا بکنم و لذا عزیمت به جبهه های حق علیه باطل نمودم و این را دریافتم که تنها راه نجات راهی است که خمینی عزیز و بت شکن راهنمای آن است.
وصیت من به شما امت شهید پرور و برادرانم این است که راهرو راه اماممان باشید که سعادت ما در این است و مساجد را که سنگر و پایگاه مسلمین است خالی نگذارید.
اما شما ای پدر و مادر عزیزم:از شما تشکر می کنم از زحمتهایی که کشیدید و شیر و نان حلال را به من دادید و مرا به این سن رساندید که تا بروم در راه خدا به شهادت برسم ولی من از شما خیلی عذر می خواهم خیلی اذیّتتان کردم بی احترامی کردم ,بلند صحبت کردم ولی در هر صورت به بزرگواری خودتان مرا حلال کنید.
اما شما ای برادران عزیزم که همیشه معلمم بودید ولی من مثل شاگرد معلّم نبودم ولی شما با زحمات بیشتر خود مرا تربیت خوب کردید تا به لطف خداوند تبارک و تعالی توانستم به راه اسلام حقیقی دست یابم و اگر به شما بی احترامی کرده یا حرفی زده باشم امیدوارم به خاطر بزرگواریتان مرا ببخشید.
اما شما ای خواهرانم باید زینب وار عمل کنید و مثل زینب پیش دشمن شجاع باشید.فقط پدر و برادران عزیزم اگر صلاح دانستید از عوض من چند روز احسان بدهید توضیح اینکه 80 روز ماه رمضان در جبهه روزه نگرفته ام سوال کنید اگر واجب باشد برایم بخرید چون دقیقا نمی دانم و برایم نماز هم بخوانید خیلی خوب می شود .
و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته علي اكبر حسين پور رهبر



خاطرات

علی چرتاب:
شهید علی اکبر رهبری درکنار اخلاق و کردار خوب یک جذابیت خاصی هم داشت . یک مدیر خوب بود. یادم هست که ایشان هر گردان را که تحویل می گرفت، درآن گردان جّو خاصی پیدا می کرد. یک محبت معنوی بسیارعالی بین نیروهای گردان به وجود می آورد و نیروهای گردان درآن جو معنوی وبا محبت تبدیل به بهترین نیروهای لشکر می شدند. فرماندهان زیادی را به لشکر تحویل داده و اکثر نیروها گردان شهدای محراب در عملیات والفجر مقدماتی فرماندهان آینده لشکر شدند.
اما یکی از بزرگترین خدمات این سردارعزیز، به وجود آوردن گردانی به نام امام حسین(ع) بود. گردانی که شهید باکری به آن گردان افتخارمی کردند. شهید رهبری گردان امام حسین(ع) را با جانشینی سرار شهید محمد باقر مشهدی عبادی هدایت کردند که اگر به سابقه این گردان نگاهی شود تعداد زیادی سرداربه این لشکر تحویل دادند. ازجمله خود شهید مشهدی عبادی که درعملیات خیبر با فرماندهی گردان پا به میدان گذاشت که بعد از شجاعتها و ایثارها جان به جانان تسلیم کرد. به طور خلاصه گردان امام حسین(ع) که بعدها با فرماندهانی چون مشهدی عبادی و اصغر قصاب، علی مولائی، مصطفی پیشقدم وجانشینانی چون سبزی و قاسم هریسی و محمد بالاپور و زوار و دیزجی ,ثمره مدیریت درحد بالای شهید رهبری بود که درگردان پیاده و خط و مش فرماندهان آینده را بنا گذاشت که همان معنویت و محبت و صفا و صمیمیت بود . یکی از خصوصیات بارز ایشان به کارگرفتن نیروهای با استعداد بود. در نیروها به خصوص نیروهای بسیجی مسئولیت خاصی احساس می کرد.

یکی از محافظان و پاسداران دومین شهید محراب حضرت آیت الله مدنی (ره) بودند. که شب و روز دربیت ایشان و کنارایشان خالصانه خدمت می کردند تا جنگ شروع شد . از آن افراد و بسیجیان پیشگام و پیشتاز بودند که به سوسنگرد رفتند و در اوایل جنگ در تشکیلات نظامی شهید دکترچمران دورۀ آموزش را گذراندند. فوق العاده شجاعت و فداکاری را دردوران جنگ از خودش نشان دادند . یک بسیجی دریادل و نستوه علاوه برآموزش های نظامی را که دیده بودند ابتکارات بسیاری از ایشان دیده می شد. با استعداد بسیاری که داشتند در اسرع وقت یکی از فرماندهان گردان های لشکر شدندو آقای مهدی باکری هم خیلی به ایشان عنایت و لطف داشتند.
آقا مهدی ایشان را مکلّف کرده بودند که چند ماهی برای استراحت و مداوای زخم ترکش هایی که دربدن داشتند به تبریز بیایند وهم مسئله ازدواج را حل کنند و هم بخودشان برسند و کاملاً بدن سازی کرده و صحت پیدا کنند و درمورد لزوم به جبهه برگردند. و ایشان هم اطاعت امر فرمانده لشکر را به خودشان لازم دانسته همین کار را کرده بودند و مرحوم ابوی ایشان آنروزها زمینه تشکیل دادن خانواده برایشان را فراهم کرده بود. تا پیام آقا مهدی توسط سردار سید فاطمی به ایشان رسید حدود 2 ماه قبل از عملیات بدر. بدون تاخیر همه چیز را ، تمام تعلقات دنیوی را زیر پا گذاشته و به جبهه حرکت کردند . به بنده گفتند : من رفتم و بعد از یک هفته شما هم بیائید. اشاره دادند که برنامه هایی در دست اقدام است . بنده هم بعد از چند روز رفتم در اردوگاه دزفول به خدمت ایشان رسیدم که همانروزها فرماندهی گردان حضرت سیدالشهدا را به عهده گرفته بودند. نیروها را برای آموزش به سدّ دز برده اند . به بنده هم گفتند با هم به گردان برویم و رفتیم . در حدود یک هفته آموزش گردان را گذرانده به جزایر مجنون رفتیم . روزها و شبهای آنروزها هر لحظه یک خاطره شیرینی دارد. در مورد خودش در حضور برادران عزیزم که درآنجا بودند میدانند محفوظ و فراموش نشدنی است.
نیروهای گردان که روز قبل به جزیره رفته بودند در پَدها و سنگرهای خودشان مستقربودند. بنده به همراه ایشان با یک وانت تویوتا به جزیره رفتیم . دربدو ورود به جزیره ، زمان عصر بود ماشین را در کنار جاده متوقف کرد و پیاده شدیم . موقعیت جزیره را که وجب به وجب شناسائی کرده بود از عملیات خیبر هم کارهائی کرده بود . آشنایی داشت ، قدری توضیحات دادند و این جمله را دقیقاً به زبان جاری کردند که حاج آقا در این عملیات انشا ا... باید کار را یک طرفه کنیم . انشاا... آزادی راه کربلا نزدیک است . خودش را آماده شهادت کرده است . آماده زیارت جمال حضرت سیدالشهداء شده است. خلاصه شب اول در سنگرسردار حاج مصطفی مولوی ماندیم . برادر شهید یوسف ضیاء هم درآنجا بودند و سردار نظمی هم حضور داشتند . یک شب پرخاطره ای بود. صبح بعد از طلوع آفتاب محل گردان که پَدها بود حرکت کردیم. اول به پَد 6 که یک گروهان درآنجا بود رفتیم. برادران جابجا شده بودند و آنروزها برادر حاج محمد حسین سهرابی هم معاون گردان بودند . یک سنگر را برای گردان تعیین کرده بودند و کارهای سنگر را انجام می دادند .ما هم بعد از دیدار برادران به همان سنگر آمدیم . برادر علی اکبر با برادرسهرابی حرفهایی داشتند و در مورد برنامه گردان صحبتهایی کردند و آقای جعفر داروئیان هم یک تخت خواب در انتهای سنگر گذاشته و پتوها را منظم روی آن چیده بود و می گفت شب من اینجا باید بخوابم . علی اکبر گفتند : نه آنجا جای خودم هست ، شوخی کردند خودش دوباره پتوها را روی تخت باز کرد. حدوداً 14 پتو بود شمردند و گفتند امشب من روی این پتوها می خوابم . مگو که چند ساعت دیگر شهادت خواهد رسید و درآن سنگر حتی فرصت نشستن هم نکردند . بعدازظهر خودش را آماده کرد با کمال اطمینان قلب و خوشروئی همراه با شهید مصطفی شهبازی برای بازدید از پَد 4 می خواست حرکت کند. تا آن روز هرجا که می رفتند به بنده می گفتند : حاج آقا برویم فلان محل ، با هم میرفتیم و بر میگشتیم ولی این بار به بنده هیچ چیزی نگفت . من هم احساس کردم که شاید کارهایی دارد که مصلحت نمی دانند من هم بروم .فقط این جمله را درحال بستن بند پوتین هایشان به من گفتند که : حاج آقا به (پَد)4 با مصطفی سر میزنیم و بر میگردیم و به آقای سهرابی هم با شوخی گفت که : آقای سهرابی .... با انگشت خود که عادتش بود در موقع حرف زدن اشاره میکرد(برادر سهرابی من خودم میروم که هرچه باشد نصیب خودم شود . شما اینجا بمانید شب هم برمیگردم در روی آن تخت هم خودم فقط می خوابم) در حالیکه بادگیر هم پوشیده بود و می خندید و شاداب حرکت کردندو رفتند.
وقت نماز شد . درهمان سنگر نماز مغرب و عشاء را با چند نفر از برادران در همان سنگر با جماعت خواندیم . مشغول تعقیبات و ذکر تسبیح حضرت زهرا سلام ا... علیها بودیم که از بیرون سنگر صدای شهید مصطفی شهبازی بلند شد که ای برادران شلوار و بلوز اضافه اگر دارید بیاورید من لباسهایم را در بیرون عوض کنیم . همه پریدیم بیرون چه خبر چه شده گفتند چیزی نیست علی اکبر زخمی شد به اورژانس بردند. من هم تا اورژانس همراهش بودم لباسهایم خونی شده . حالشان هم خوب بود . صبح به دیدارش میرویم. این حرفها را زد ما همه نگران ماندیم . تلخ ترین شبها بود که از این حادثه جانگداز پیش آمد.
صبح اول وقت همراه با برادر سهرابی و مصطفی شهبازی آمدیم از اورژانس سراغش را گرفتیم گفتند به بیمارستان شهید بقائی اهواز اعزام شد. با سرعت به اهواز ، بیمارستان شهید بقائی رفتیم .گفتند به تبریز اعزام شد اگر بخواهید ببینید به فرودگاه بروید . هنوز هواپیما حرکت نکرده با عجله به فرودگاه رسیدیم . برادران مجروح آماده اعزام بودند ولی علی اکبر را در میان ایشان پیدا نکردیم . از یک بسیجی تبریزی که آمار مجروحین دست او بود پرسیدیم, نگاه کردند و گفتند در شهید بقائی هستند. دوباره به بیمارستان بازگشتیم .خلاصه یکی از مسئولین به نحوی اطلاع حاصل کردیم که شب ساعت 11 بعد از عمل جراحی به شهادت رسیده و به معراج شهدا انتقال داده اند . رفتیم و در معراج خواهش کردیم اجازه دادند جنازه این شهید بزرگوار را زیارت کردیم . دیدیم راحت و آسوده آرام خوابیده است . وداع کردیم جنازه به تبریز اعزام شد و ما هم دوباره با برادران همراه به جزیره برگشتیم . اولین بار مراسم شام غریبان این شهید را در سنگر خودش در جزیره مجنون برگزار کردیم. همسنگران و رزمندگان گردان سیدالشهداء یک فرمانده و یک برادر مهربانی را از دست داده بودند که درسوگ ایشان اشگ می ریختند. تاریخ شهادت ایشان هم 19/11/63 درست یک ماه قبل از عملیات بدر. ظاهراً اسراری هم در مورد شهادت ایشان و عموزاده اش اصغر رهبری وجود دارد. شهید اصغر رهبری هم یکی از فرماندهان گروهان گردان امام حسین(ع) بودند ودرعملیات بدر شهید شدند و پیکر مقدس او هم بعد از 11 سال پیدا شد و به خانواده اش رسید . تاریخ ولادت این 2 عمو زاده یکماه فاصله دارد و تاریخ شهادتشان هم درست یکماه فاصله داردو این هم مطلبی جالب است که از خانوادۀ این شهدا نقل شده است.
بعد از سه روز که درجزیره بودیم بنا به امر فرمانده محترم لشکرکه توسط برادر حاج آقا مصطفی مولوی به ما ابلاغ شد با ماشین ستاد چند نفراز طرف لشکر برای شرکت در مراسم تعزیه آن شهید به تبریز آمدیم و دوباره قبل از عملیات بدر به آنجا برگشتیم. برادران ,فرهنگ و حاج غفار رستمی و حاج اکبر پورجمشید و شهید قادرطهماسبی و ایوب نعمتی و بنده که حامل پیام تسلیت آقا مهدی بودیم در مراسم ایشان که خیلی پرشکوه در مسجد سید حمزه تبریز برگزار شده بود شرکت نمودیم و پیام آقا مهدی را درآنجا خواندیم . متن پیام هم درذهن بنده یادگار مانده است اگر لازم باشد در اختیار برادران میگذارم. و در شهادت ایشان و عموزاده اش اصغر رهبری آنروزها یک سرود نوشته شده بود در برنامه مراسم های خودشان خوانده شده .
با امید شفاعت در روز قیامت

حاج آقا آسایش مداح و پدر شهید :
تابستان سال 1361 بود؛ ما گروهی بودیم در حدود سیصد نفر از اعزام نیروی تبریز به جبهه های حق علیه باطل، به کربلای ایران خوزستان اعزام شدیم، معمولاً نیروهای آذربایجان به لشکر آذربایجان که لشکر همیشه پیروز 31 عاشورا بود اعزام می شدند. البته آن زمان لشکر فعلی تیپ 31 عاشورا نامیده می شد. ما به این تیپ با نام عاشورا و حماسه های گذشته و آتی آن می بالیدیم. بعد از دو روز طی راههای شمال غربی به جنوب غربی راه آهن جمهوری اسلامی ایران به کربلای ایران یعنی خطۀ خوزستان وارد و به اردوگاههای تیپ رهسپارشدیم. از اینکه این دو روز راه و چگونگی رسیدن ما به این خطه خود حرفهایی دارد که شمه ای از آنها را با یاد و مقدمه برخورد اولیه با آن سردار شهید یعنی علی اکبر رهبری شروع می کنم. در بین راه از اینکه نیروهای ترکیبی از بسیج و سپاه بودند با آرامش خاطر مخصوصی و هماهنگی خاصی با اینکه نه سازماندهی وجود داشت و نه سلسله مراتب کاری واداری مشخص شده بود، ولی کسانی در این میان و با وجود مشکلاتی در چگونگی توزیع و تدارک و هماهنگی آنهم در قطار مشکل به نظر می رسید خود را وقف این کارهای خدماتی و هماهنگی های لازم کرده بودند که یکی از آنها که بیشتر جلب توجه می کرد شهید سردار رهبری بودند که با رسیدگی به موقع و بدون تعیین سلسله مراتب کاری دل به این جور کارها می داد.
اولین برخورد بنده با این شهید در آن قطار بود که البته حرفهای گفتنی زیادی می باشد که طی مسافرت و برخوردهای بعدی رخ داد که انشاا... به موقع خود ارائه می دهم و ذکر میکنم.
چند روزی از ورود ما به یکی از اردوگاههای تیپ در شهر اهواز نگذشته بود که تنی چند از برادران رسمی به من سفارش کردند که فلانی دنبالت می گردد. بنده با تعجب خاصی جویای جریان شدم . به بنده اشاره کردند که آقا مهدی شما را می خواهند و البته من گفتم که من ایشان را به پیش شما می آورم. من منظور ایشان را فهمیدم با اینکه سابقۀ بنده در مسئولیتهای گذشته در مسئولیتهای دسته و گروهان در عملیاتهای بیت المقدس و فتح المبین بود,می خواستند در رابطه با سازماندهی و قبول مسئولیتهای تازه به بنده ابلاغ کنند می شد.
بالاخره در بعدازظهر یکی از روزها به اتفاق برادر شهید رهبری و تنی چند به حضور سردار بزرگ و آن مرد عاشورایی یعنی شهید مهدی باکری فرماندهی تیپ عاشورا رسیدیم. با یک حالت معمولی و مکانی معمولی و خالی از مسائل تشریفاتی دیگر در پیش جلوی آن شهید بزرگ نشستیم و منتظر دستور آن شهید بزرگ شدیم . بعد از صحبتهایی با دیگر برادران با اشارۀ برادر شهید رهبری بعد از سلام و احوال پرسی مختصر, شهید مهدی باکری با اعلام اینکه شما سابقه کار در مسائل نظامی و مسئولیتهای رزمی داشته اید و باید مسئولیت بپذیرید و تکلیف است ,به ناچار پذیرفتم و شهید رهبری به عنوان کمک اینجانب تعیین شد و البته سعی و تلاش وی بود که از مسئولیت سنگین فرماندهی گردان یا شاید به احترام رسمی بودن من خودش را کنار کشیده بود و مرا معرفی کرده بود. هرچند که در رده های رزمی هر رده ای مسئول قسمتی از کارهای محوله و مأموریت ابلاغی می شود. بعد از این تعیین ، مسئولیت و تکمیل کادر گردان با همان نیروهای اعزامی از تبریز گردانی به نام شهید صدوقی البته بعد از گردانهای شهید مدنی و شهید قاضی، گردان شهید صدوقی سومین گردانی بود که تشکیل می شد و سه رکن اساسی تیپ را تشکیل می داد. بعد از سازماندهی و مسائل دیگر گردان بود که تازه بنده به فعالیتهای ابتکاری شهید رهبری پی بردم که مثل کسانی که تمام وقتشان در راه اسلام و قرآن و اهدافشان بود, می شد.
بنده به عنوان فرمانده گردان بیشتر به مسائل هماهنگی در ردۀ تیپ با گردان و گردان با گروهانها و دسته ها را انجام می دادم که آنچنان کار مشقت باری نبود اما ایشان با تلاشی بیشتر به کارهای پشتیبانی ,خدماتی و رزمی می پرداختند .
یادم هست که ایشان لحظه ای در تدارکات، و لحظه ای جهت هماهنگی بیشتر برادران بسیجی و کادرگردان مشغول, و لحظه ای به دلداری برادران بسیج و راهنمائی آنها جهت هر چه بهتر اجرای برنامه ها و اهداف آنها نسبت به مأموریتشان بود. در کارهای تبلیغاتی و روابط عمومی همیشه پیشرو بود. یادم هست که برای گردان و بعد از آن که ماموریت گردان صدوقی تمام شد در گردان شهدای محراب و کربلا به همین روال با ساختن نمازخانه هایی و سرویسهای دیگری زمینه ی رشد فکری و اخلاقی و معنویات خاص بسیجیان و رزمندگان را فراهم می آورد . زبانزد همه برادران کادر و بسیجی و فرماندهان ردۀ بالای تیپ و لشکر بود. در آمادگی برای عملیات سعی در آمادگی بیشتر رزمی و روحی برادران بسیجی بود و در حین عملیات نمونه استقامت و پایداری و الگوی صبر و طلایه دار پرچم جمهوری اسلامی و تمام رزمندگان بود. او مطیع اوامر فرماندهی بود و دستورات را مو به مو اطاعت و اجرا می کرد و هیچ وقت تابع خواسته های خود نبود . مگر اینکه در موقعیتهای خاص که به جز فرماندهی ردۀ کس دیگری نبود.
و در آخر با شهادت خود ، خود را به صلالۀ شهیدان و اباعبدا... الحسین(ع) و یارانش رساند تا درخت تنومند اسلام عزیز را پایدار و جهانگیر نماید.

محمد رضا بازگشا:
در عملیات خیبر وقتی با بالگرد ما به جزایر مجنون رسیدیم پس از استقرار نیروها در کانال به اتاق فرماندهی که فرماندهی بعثی ها بود و به تصرف نیروهای اسلام در آمده بود, رفتیم . من تا آن زمان چیزی از دو گردانی که از لشکر توی منطقه عراق رفته بودند چیزی نمی دانستم ولی در همان حال دیدم که علی اکبر رهبری پشت بیسیم فرماندهی لشکر نشسته و صحبت می کند .
بعد از چند ساعتی که نزدیک غروب بود من متوجه شدم که از چشمهای علی اکبر رهبری اشک می ریزد . از ایشان پرسیدم چه شده ؟ چیزی به من نگفتند. یکی از برادران گفتند که از دو گردان تماس قطع شده .به خاطر این بود که علی اکبر ناراحت شده بود . به خاطر حساس بودن عملیات، شهید باکری پشت بیسیم نبودند و علی اکبر رهبری فرماندهی دو گردان را به عهده داشت . بنا به دستور شهید باکری.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 211
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
جبلي ,عليرضا

 

سال 1339 ه ش  در خانواده اي متوسط و مذهبي در تبريز به دنيا آمد . پدرش فروشنده قند و شكر بود و وضع اقتصادي متوسطي داشت و مستأجر بودند . عليرضا دوره آموزش را با رفتن به كودكستان آغاز كرد . دوران دبستان را در مدرسه دانش تبريز گذراند و در تمام اين دوران ، در انجام تكاليف خود فعال و كوشا بود .
اوقات فراغت را با فروش تنقلاتي كه مادرش تهيه مي كرد ، مي گذراند و يا با برادر بزرگترش بازي مي كرد . از همان دوران كودكي فعال بود و اجازه نمي داد كسي در حقش اجحاف كند . تحصيلات راهنمايي را در مدرسه رازي و دبيرستان را در مدرسه دهخداي تبريز گذراند و موفق به اخذ ديپلم در رشته رياضي فيزيك شد .
با شروع انقلاب ، فعاليت خود را با پخش اعلاميه و شركت در راهپيمايي ها و تظاهرات آغاز كرد و در مجالس سخنراني مسجد شعبان كه توسط شهيد آيت الله قاضي طباطبايي برگزار مي شد ، حضور مي يافت . پس از حمله نيروهاي نظامي شاه به تظاهركنندگان مسجد قزلي او را با چشمان اشك آلود ناشي از گاز اشك آور به خانه بازگرداندند . در تظاهرات 29 بهمن تبريز از مدرسه نيمه تعطيل خارج شد و در راهپيمايي شركت كرد . همچنين در فعاليت هاي مسجد جامع براي تهيه كوكتل مولوتف ، فعاليت چشمگيري داشت و تمام اين كارها را وظيفه خود مي دانست و مي گفت كه آرزوي پيروزي انقلاب را دارد .
بعد از پيروزي انقلاب ، وارد سپاه شد و تغييرات روحي او از همين زمان يعني در سن هجده سالگي آغاز شد . او جزو اولين افرادي بود كه در سپاه نام نويسي كرد و به عضويت آن درآمد . دوران آموزش نظامي را در كوه هاي شاهين دژ گذراند و بعد از آن در پادگان آموزشي سپاه خاصبان استان آذربايجان شرقي ، به آموزش سياسي و نظامي سپاهيان و بسيجيان پرداخت . با شروع جنگ تحميلي ، در مسجد زادگاهش كلاس قرآن و اسلحه شناسي داير كرد و بعد از آن تصميم گرفت عازم جبهه شود .
از جزء اولين گروه از افراد اعزامي به جبهه ها ( سوسنگرد ) بود . نقل است كه در دهلاويه مخزن آبي بود كه نشانه عراقي ها شده بود و با استفاده از آن نشانه خط را مي زدند و از همين طريق هم بود كه شهيد چمران را به شهادت رساندند و اين عليرضا بود كه با نارنجك منبع آب را كه خطرساز بود منفجر كرد و نشانة عراقي ها را از بين برد . او از جمله نيروهايي بود كه تا پايان محاصرة سوسنگرد ، در منطقه حضور داشت و با حداقل نيرو توانست بعد از هشت روز مقاومت به همراه شهيد علومي و مرتضي ياغچيان نجات يابد .
در بازگشت از جبهـه ، خانـواده او را كمتـر مي ديدنـد . به گلزار شهـدا ( وادي رحـمت ) مي رفت ؛ در مسجد محلة عمو زين الدين تبريز به اتفاق آقاي انصاري به كودكان و نوجوانان آموزش قرآن مي داد . برنامه هاي قرآني و تواشيح او چندين بار از تلويزيون پخش شد . در امر كمك رساني به جبهه فعال بود و ساير اوقات را در سپاه مي گذراند .
با هر انحرافي از خط امام و اسلام مقابله مي كرد . در جريان توطئه حزب خلق مسلمان تبريز و تسخير بعضي از پايگاه هاي آن فعاليت داشت . براي مقابله با شورشهاي ضد انقلاب داخلي دركردستان به آنجا رفت و در درگيري ها حضور مستقيم داشت . همواره به خانواده و دوستان و همـكاران توصيـه مي كرد : « امام را تنها نگذاريد و از انقلاب اسلامـي كه حافـظ ارزشهـاي اسلام است محافظت كنيد و با ضد انقلاب همراهي نكنيد و از آنها كه به ظاهر در لباس حزب اللهي و يا روحاني تظاهر مي كنند دوري كنيد . دفاع شما از روحانيت به حق باشيد . »
عليرضا اوقات فراغت خود را بيشتر با مطالعه كتابهاي شهيد مطهري ، ورزش و تلاوت قرآن پر مي كرد . محمدرضا بازگشا نقل مي كند :
علاقة او به قرآن بسيار بود تا جايي كه در عمليات بدر به همراه ايشان كه معاون گردان بود به جايي مي رفتيم و او در حال تلاوت قرآن بود تا آن را ختم كند . در اين هنگام براي من وضعيتي پيش آمد كه لاعلاج شدم و عليرضا آيات باقي مانده را قرائت كرد و ختم قرآن كرد و بعد به كمك من شتافت . حتي زماني كه گردان درگير عمليات بدر بود ، فاصله زماني كه سوار ماشين بوديم تا به سوي قايقها برويم را به تلاوت قرآن پرداخت . به خودسازي و رعايت فرائض ديني اهميت خاصي مي داد و حتي در جبهه نوارهاي ويدئويي آيت الله شيخ حسين مظاهري را دربارة خودسازي براي بچه هاي گردان تهيه كرده بود تا از آن استفاده كنند .
عليرضا جبلي قبل از عمليات والفجر مقدماتي ، فرماندهي يك گردان رزمي را بر عهده داشت . روزي مشاهده كرد بعضي از افراد در اداي فريضة صبح كوتاهي مي كنند . ناراحت شد و زماني كه در يادگيري مسائل زرهي نيز از آنها كوتاهي ديد بسيار عصباني شد و با آنها برخـورد جدي كرد . به همين سبب فرماندة لشكر - مهدي باكري - او را بركنار كرد . او سعي مي كرد شأن و اعتبار پاسداري از اسلام و انقلاب را در بالاترين حد آن حفظ كند .
در طول حضور در جبهه ها چهار بار مجروح شد ؛ در عمليات رمضان ، مسئول گروهان دو بود كه با دوشكا به بالاي سرش زده بودند و زخمي شده بود . وقتي دوستان براي عيادت به منزلش رفتند ، خنديد و تعريف كرد : « وقتي زخمي شدم يك لحظه ديـدم بالاي سرم ستــاره ها مي چرخنـد همـان طـور كـه در كارتـونهـا يك نفـر مي افتـد پاييـن و بالاي سرش ستـاره هـا مي چرخند . » با اين گونه حرفها بچه ها را مي خنداند .عليرضا جبلي ، سرانجام در تاريخ 22 اسفند 1363 ، در عمليات بدر به شهادت رسيد .
او چهل و هشت ماه در جبهه هاي نبرد حضوري مستمر داشت و در عملياتهاي مختلفي چون خيبر ، والفجر ، رمضان ، بيت المقدس و بدر در قسمت هاي مختلف جنگيد . جنازه او را تاريخ 4 فروردين 1364 ، در گلزار شهداي تبريز به خاك سپردند .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون. قرآن کريم
در قاموس شهادت واژه وحشت نيست . امام خميني
به نام الله و به نام آنكه هستي ام از اوست، آمدن از اوست و باز گشتم به اوست و تنها ما امانتي هستيم در نزد پدر و مادرانمان . امانتي كه خداوند آنرا داده و باز پس خواهد گرفت چنانكه خداوند درقرآن مجيد مي فرمايد:« انّا لله و انّا اليه راجعون »
سلام برانبيا ء,سلام بر اوصيا و سلام بر ائمه طاهرين و سلام برحضرت ولي عصر ( عج) يگانه منجي عالم بشريت و سلام ودرود بر نائب بر حقش حضرت امام خميني, اين ابراهيم بت شكن زمان .سلام و درود بر شهداي گلگون كفن اسلام عزيز و سلام و درودبي كران بر خانواده هاي محترم شهداء اين اسطوره هاي صبر و ايثار و استقامت
و شجاعت.
پدر و مادر عزيزم : حال كه مي خواهم روانة جبهه شوم پاي در پوتين مي كنم و روانة جهاد با كفر و الحاد جهاني مي شوم و سينة دشمن را نشانه مي روم نه اينكه كينه دارم بلكه مي خواهم ظلم و جور را در هم كوبم و دينم را احيا كنم و نگذارم يزيديان زمان طمع در آئين دين ما، ملّت ما، سرزمين ما داشته باشند بلكه با در هم كوبيدن اين ستمكاران انقلاب اسلامي ايران را به اكثر نقاط جهان صادر نماييم و آنرا در نهايت به
صاحب اصلي خود حضرت ولي عصر( عج) بسپاريم.
بار الها تو خود شاهد هستي كه بنده اين راه را آگاهانه انتخاب نموده ام و بر اين انتخاب افتخار مي كنم و بر خود مي بالم و از تو مي خواهم كه مرادر اين راه ثابت قدم و استوار گرداني و شهادت را كه آرزوي ديرينه ام مي باشد نصيبم فرمايي؛ گرچه مي دانم لايق شهادت نيستم.
بارخدايا : گرچه بندة حقير نتوانستم آنطور كه بايد خدمتي به انقلاب و اسلام عزيز بنمايم، بلكه اين خون ناقابل من بتواند جبران آن همه گناه و معصيت گردد.
بار الها از تو مي خواهم اگر زيادي گناهانم سبب شود كه شهادت نصيبم نگردد ,به گناهانم قلم عفو بكشي زيرا كه خود وعده دادي كه اولين قطرة خوني كه از شهيد مي ريزد تمامي گناهان او پاك مي گردد.
بار پروردگارا از تو مي خواهم توبة اين بندة گناهكار و عاصي و رو سياه را بپذيري و در زمرة و صفوف عظيم شهداء قرار دهي و اگر اين قطرة خون نا چيز و جان ناقابل بنده آن ارزش را دارد كه در راه گسترش اهداف اسلام و انقلاب اسلامي ريخته شود ,پس آن قدرت را به بنده عطا بفرما تا بتوانم با شجاعت و شهامت وايثار و شهادت حسيني با دشمن كافر روبرو شوم. آري ما در فرهنگ غني اسلام آموخته ايم بلي ما در مكتب حسين( ع) آموخته ايم كه زندگاني مادي نكبت بار است و نبايد منتظر باشيم تا مرگ ما را در بستر فرا گيرد بلكه بايد مثل مولايمان حسين( ع) به سراغ حيات اخروي و زندگاني جاويد گام برداريم و در نهايت به سوي معبود خويش بشتابيم. مگر آدمي چند بار مي ميرد؛ مگر بيش از يكبار مي ميرد، پس چه بهتر كه اين يكدفعه در راه خدا باشد .
چه زيبا گفت معلّم و استاد شهيد مطهري كه : شهيد شمع تاريخ است.
برادران، دوستان و خويشاوندان عزيز امروز روز امتحان است. دنيا مزرعه آخرت است .امروز روز ياري اسلام عزيز است. روز جهاد و روز اتفاق و روز اتّحاد است. يا
بايد حسيني شد و گرنه در صفوف يزيديان قرار مي گيريد. آري امروز روز جهاد است، جهاد در همة جبهه هاي الحاد چه داخلي با منافقين و توده و چه بيروني با شياطين شرق و غرب و صدام كافر اين عروسك و بازيچة ابر جنايتكاران تاريخ. آري امروز روز ياري اسلام است ,به خدا سوگند اگر كوچكترين غفلتي بكنيد و مشغول نفاق و غرق در زندگاني مادي شويد دين خود را نسبت به شهداء، اين جوانان و شاگردان مكتب حسين( ع ) انجام نداده ايد و در روز قيامت همه شما را پاي ميز محاكمة خواهيم كشانيد.
بيايد به فكر اسلام و به فكر جنگ و مستضعفين باشيد و به جنگز د ه ها و مستمندان كمك كنيد و در زير پرچم توحيد جمع شو يد و از تعصبات قومي و بو مي دست بردار يد كه اسلام نفي كنندة همة اين تعصبات است. اي امت مسلمان، اي پويندگان راه حسين( ع) بياييد دور هم جمع شو يد و به ر يسمان الهي چنگ بز نيد و متحد شويد و امام عز يز را ياري كنيد و تنهايش نگذار يد و با صفوف متشكل خود هر چه شيطان است اعم از بزرگ و كوچك از صفحة روزگار برچينيد و به زباله داني تاريخ افكنيد.
هرگز فريب افراد منافق و از خدا بي خبر و ساير گروهك هاي الحادي را نخوريد و روحانيت مبارز متعهد و آگاه را رها ننماييد و همواره جهت مبارزه با كفّار و ابر قدرتهاي شيطاني از روحانيت دفاع كنيد و از الهام بگيريد و به شايعات يك عده مزدور گوش فرا ندهيد كه مي خواهند با يك سري شايعات پوچ شما را منحرف سازند .
كساني پيدا شوند كه چه آگاهانه و چه نا آگاهانه مي خواهند چهرة انقلاب اسلامي و سپاه را در جامعه لگد مال نمايند و قداست سپاه را با شايعات بي اساس از بين ببرند؛ بدانند كه هرگز حلالشان نخواهم نمود و در پيشگاه باري تعالي شكايت خواهم كرد. برادران عزيز به ريسمان الهي چنگ زنيد و يك لحظه از ياد خدا غافل نشويد و تقوا را پيشه خود سازيد. باشد كه راه اسلام و شهداء را ادامه دهيد و فكر هرگونه تجاوز به حريم اسلام را از دشمنان سلب نماييد .
از كليه برادران سپاهي و بسيجي و ديگران كه كم و بيش با آنها بر خورد داشته ام حلاليت مي طلبم ,باشد كه حلالم نمايند.
پدر و مادر عزيزم : مي دانم در اين مدتي كه مهمان شماها بوده ام شما را خيلي اذيت كرده ام از شما مي خواهم مرا حلال نماييد, گرچه نمي دانم در اين سفر چه حادثه اي برايم پيش مي آيد ولي همين قدر مي دانم كه اگر كشته شوم هر چند در راه اسلام باشد داغي بر دلتان گذاشته ام. از شما مي خواهم برايم گريه و ناله نكنيد و در پيش دوستان شاد و در پيش دشمنان سرتان را بالا بگيريد و افتخار نمائيد تا داغ گريه و غم و اندوه از دست دادن پسرتان را بر دل دشمنان بگذاريد و بر مزارم جوان ناكام ننويسيد كه كامي بهتر از شهادت سراغ ندارم.
در آخر از شما پدر و مادر عزيزم و برادران و خواهرانم مي خواهم در خط امام و اسلام حركت كنيد و تحت هيچ شرايطي امام را تنها نگذاريدو پيرو راستين و سر سخت ولايت فقيه باشيد. سعي كنيد احكام شرعي را مو به مو رعايت نماييد. از برادرانم خسرو و غلامرضا و رضا حلاليت مي طلبم خصوصاً خسرو كه در اين مدت خيلي او را اذيت نموده ام از هر دو خواهرانم مي خواهم در غياب من ناراحت نباشند زيرا كه برايشان الگويي بهتر از زينب( ع) سراغ ندارم. از شما مي خواهم زينب وار رسالت شهيدان را بگوش جهانيان برسانيد.
از برادرم خسرو مي خواهم كه رضا را فردي مؤمن، متعهد، متّقي بار بياورد. در آخر همة شما را به خداوند بزرگ مي سپارم و از خداوند تبارك و تعالي مي خواهم به شما صبر و شهامت عنايت فرمايد . والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار از عمر ما بكاه و بر عمر رهبر افزا
2/11/ 1363 عليرضا جبلي

 

 

خاطرات
محمدرضا بازگشا:
قرار بود عملياتي انجام شود و نيروهاي ما و ارتش ، ادغام شده بودند . ما يك گروهان داده بوديم به گردان 124 لشكر 21 حمزه و آنها يك گروهان به ما داده بودند . قرار شد عليرضا كه مربي رزمي - تاكتيك بود و در كارش مهارت خاصي داشت ، منطقه را براي نيروهاي ارتش توجيه كند و اين كار را چنان كامل انجام داد كه نيروهاي ارتش توجيه شده ، بدون استثنا مي گفتند كه ما بر خلاف دفعات قبل كه كوركورانه عمل مي كرديم ، اين بار مي دانيم كه چگونه بايد عمل كنيم ، منطقه را مي شناسيم و آگاهي كافي داريم و ياد گرفتيم چگونه از كانالهاي حفر شده خارج شده و آر.پي.جي. بزنيم .

براي مرخصي به تبريز آمده بوديم كه يكي از نيروهاي گردان كه اهل سردرود - شهري نزديكي تبريز - بود ما را به باغ خود دعوت كرد و در بازگشت از ميوه هاي باغ چيد و در كارتن خالي تلويزيون و ضبط صوت ريخت و به ما داد تا براي خانواده ببريم . عليرضا بعدها برايم نقل كرد كه وقتي به محله رسيدم با خود فكر كردم كه الان مردم مي بينند و تصور مي كنند كه به پاسدارها تلويزيون و ضبط صوت داده اند و براي آن كه رفع سوء ظن كنم ، كارتن ها را سوراخ كردم تا ميوه هاي داخل آن مشخص باشد .

خسرو جبلي , برادر شهيد :
براي كار به تهران رفته بوديم و در بازگشت براي خريد بليط به راه آهن رفتم . عليرضا را در آنجا ديدم كه در حال خريد بليط براي افراد گردانبود و به من گفت : « براي شما هم بليط تهيـه مي كنم . » براي تمام بچه هاي گردان بليط دولتي تهيه كرد و براي من بليط شخصي گرفت و با قطارها به اتفاق هم به تبريز برگشتيم كه اين آخرين ديدار بود . هميشه مي گفت : « از سوء استفاده از موقعيت خود متنفرم . » به همين علت با تمام علاقه و عشقي كه به « پاسداري » داشت ، ولي هيچ گاه با لباس سپاه به منزل نمي آمد .

محمدرضا بازگشا:
در عمليات بدر حمله آغاز شد . عراقي ها جلو آمده بودند و گردان هاي امام حسين (ع) و سيدالشهداء (ع) خط مقدم را شكستند و عراقي ها پا به فرار گذاشتند . در اين زمان من ( فرمانده ) يك گروهان به فرماندهي شهيد عباس قائمي و عليرضا جبلي را به خط مقدم فرستادم ولي قبل از رسيدن به منطقه عملياتي ، فرمانده گروهان عباس قائمي به شهادت رسيد ، اما گروهان با راهنمايي عليرضا جبلي به طرف خط حركت كرد . در آنجا عليرضا به اتفاق چهل نفر در مقابل دو گردان عراقي مقاومت كرده و جنگيدند .
روحيه نيروهاي عراقي به قدري ضعيف شده بود كه از حمله كردن خودداري مي كردند و فرمانده عراقي كلت را كشيده بود و آنها را وادار به پيشروي مي كرد و در غير اين صورت ، آنها را مي كشت . عراقي ها وقتي شرايط را چنين ديدند ، با آر.پي.جي. 11 ، رزمنده ها را هدف قرار دادند و عده اي از آنها را به طرز فجيعي به شهادت رساندند در حالي كه مهمات و فشنگهاي نيروهاي همراه عليرضا تمام شده بود .
در اين زمان عليرضا از پشت بي سيم به من گفت : « اينجا يك آر.پي.جي. 11 ، هست كه ما را خيلي اذيت مي كند و فشنگهايمان هم تمام شده است . » گفتم : پسر ، آدم نمي گويد فشنگهايمان تمام شده بلكه مي گويد نخود و كشمشمان تمام شده است . كه عليرضا هم بعد از اين حرف به من گفت : « نخود و كشمشمان تمام شده است . » با اين حال با دست خالي در مقابل دو گردان عراقي ايستاد و اين در شرايطي بود كه اگر عراقي ها به خط نفوذ مي كردند و به خط مقدم مي رسيدند ، حتماً آنجا را مي گرفتند و اگر خط را دوباره مي گرفتند در آن منطقه هيچ كس نمي ماند و همه كشته مي شدند . دو گردان عراقي با دو نفر تيربارچي تا ساعت دوازده ظهر مقابله كردند و بچه ها نمي توانستند آنها را بيرون كنند و در مقابل آنها عليرضا به اتفاق چهل نفر از بچه ها ايستاده بودند كه از اين عده چهار نفر برگشتند .
آنها دربارة نحوة شهادت عليرضا تعريف كردند كه : « ابتدا به گردن عليرضا تير خورد و در حالي كه خون از گردنش جاري بود ، دستمالي از جيب درآورد و به گردنش بست و بچه ها به همديگر نگاه كردند و منتظر عكس العمل او بودند تا ببينند چه دستوري مي دهد . با آن كه حال عمومي اش خوب نبود ، بعد از بستن دستمال به جنگ ادامه داد و به ما هم دستور داد كه : « سعي كنيد فرمانده عراقي ها را بزنيد تا از وادار كردن نيروهايش به حمله جلوگيري شود . » ولي هر قدر نشانه رفتيم تير به او نخورد . يك گردان از نيروهاي عراقي ، تعدادي توسط فرمانده آنها و مابقي توسط رزمنده ها از بين رفته بودند و تقريباً توانسته بوديم عراقي ها را متوقف كنيم كه تيري به قلب عليرضا خورد . » و در شرق دجله ، در تاريخ 22 اسفند 1363 ، به شهادت رسيد .

محمد رضا بازگشا :
در عمليات بدر عليرضا به همراه يک گروهان به سمت چپ محور حرکت کردند.فرمانده گروهانمان در اول کار شهيد شده بود و گروهانش را عليرضا تحويل گرفته بود.ماموريت ما تسخير خط دوم عراق بود.عراقي ها پس از شروع عمليات آنجا ها را رها کرده و فرار کرده بودند عقب تا سازماندهي مجدد بکنند ودوباره هجوم بياورند که به فاصله کمي اين کار را کردند و با استعداد بيشتر از دو گردان نيرو براي باز پس گيري خط دومشان – به صورت سازمان يافته – هجوم آوردند به سمت خطي که عليرضاي ما با نيروهاي اندک باقيمانده اش – حدود چهل نفر – مستقر بودند .
عليرضا با بي سيم به من گفت که فشنگمان تمام شده است خنده ام گرفته بود .
بابا مستقيم نمي گويند که فشنگمان تمام شده ،مي گويند نخود وکشمشمان تمام شده برگشت گفت " باشد، نخود و کشمشمان تمام شده .
او با آن وضعيت در مقابل دو گردان نيروي مجهز دشمن مقاومت وفرماندهي مي کرد...
قرار بود از سمت چپ گروهان عليرضا الحاق به عمل بيايد و نيروهاي بني هاشمي – خدا بيامرز – (گردان علي اصغر)برسند آنجا و مستقر بشوند.عليرضا پيگير اين امر بود.-
-باز گشا، گردان علي اصغر نيامد؟! تعداد کم نيروهايش را به فاصله 500 متر از هم پخش کرده بود..."گفتم عليرضا به همديگر نزديک بشويد اينجوري خطرناک است او خودش واردتر بود ...
چهار نفر از نيروهايش حالت شوک پيدا کرده و برگشته بودند پيش من. از آنها سوال مي کردم که عليرضا چطور زخمي شد ؟... مي گفتند – اول يک تير به گردنش زدند او چفيه اش را از گردنش باز کرد و بست روي زخم ... روحيه بچه ها با سرپا بودن وخميده بودن عليرضا ارتباط مستقيم پيدا کرده بود. همه ازهم مي پرسيدندعليرضا طوري اش که نشده؟! اما شده بود ... قبلا با بي سيم تماس داشتيم.مي گفت باز گشا اينجا عراقي ها خيلي جلو آمده اند.و آن شوکه شده ها مي گفتند – بلي همانهايي بودند که قبلا خط دوم را رها کرده و همه تجهيزات برجا مانده شان را خراب کرده بودندکه به دست ما ها نيفتد. دو گردان بودند,به اضافه فرمانده کلت به دستشان. هر کدام از نيروها جلو نمي آمد با يک گلوله کله اش را داغان مي کرد . اينها را داشتيم مي ديديم ...
مي گفتند :- عليرضا از بچه ها خواسته بود آن فرمانده را بزنند . خودش هم خيلي تلاش کرده بود. عراقي ها يک آر پي جي 11 هم داشتند که خيلي اذيتمان مي کردو تلفات مي گرفت.
اين را خودش هم گفته بود و خواسته بودم دو نفر را بفرستد خاموشش کنند. اين بار عراقي ها با قدرت زياد و حساب شده وارد شده بودند وحالا عليرضا بود با کمتر از سي چهل نفر و دشمن –دو گردان – با آن فرمانده سمج عصباني شده شان .
عليرضا مقاومت کرده بود و من به جرات مي توانم بگويم که اگر سردار عمليات بدر آقا مهدي باکري است دومينش عليرضا جبلي بود. او تا آخر دوام آورده بود و نگذاشته بود نيروهاي دشمن جلوتر بيايند چرا که اگر مي آمدند نيروهاي پشت سري را هم سر جمع مي ريختند داخل آب هور و آن وقت فاتحه همه چيز همان اول کار خوانده مي شد. او از نظر تاکتيک جنگي زحمت زيادي کشيده بود.
زخم عليرضا خونريزي مي کرده که درگيري به اوج خود مي رسد . صدايش از آن سوي بي سيم عوض شده بود. حادثه اي در پيش بود. از ساعت دوازده شب قبل به اين طرف هي با بي سيم گفته بود:« گردان علي اصغر... علي اصغر !» باز گفته بود و باز هم و اين بار نا اميدانه و خسته و از پا افتاده : -
باز گشا ! گردان علي اصغر نيامد که !
من هم به آقا مهدي – خدا بيامرز – با بي سيم گفتم و جواب آمد :
- مي آيند ... مي آيند .
و الحاق حاصل نشده بود ...عليرضا تنها بود و تنها تر حتي ! صدايي که صداي او نبودولي اصرار داشت او باشد گفت:
- عليرضا خيلي وقت پيش شهيد شده بود. مدتي بعد از زخم گردنش يک تير هم به قلبش زدند و... افتاده بود.
صدا مال قادر طهماسبي بوده مي گفتند :
-قادر هم گلگدن کشيد وبلند شد سر پا .روز عاشورا بود . قادر راه افتاد به طرف عراقي ها . تير اندازي مي کرد و جلوتر مي رفت . تا اينکه نامردها زدند کشتندش !

صالح بيرامي :
دورا دور با شهيد جبلي آشنا بودم اما پيش از عمليات خيبر توفيق و افتخار آشنايي پيدا کردم به عنوان جانشين گردان حر از قدرت و توانايي و مديريت بالاي او براي کمک به فرمانده گردان و اداره عمليات گردان استفاده کنم. هميشه دنبال تربيت بچه ها و کادر سازي بود و هر روز صبح نحوه سازماندهي گروه ها و دسته ها و نحوه طي دوره هاي آموزشي را پي گيري مي کرد . در حين تواضع و فروتني نظم و انظباط خاصي نظارت و کنترل بالايي بر دسته ها گروه ها در عمليات داشت و مواظب از هم گسيختگي نيروهاي و دسته ها بود.
شهيد جبلي نمونه بارز وبرجسته عمل به تکليف بود. يکبار بنده به خاطر مشکلاتي که در گردان حر به ووجود آمده بود ,به او گفتم : اي کاش عليرضا تو فرمانده گردان مي شدي در جوابم گفت:ما دنبال پست و مقام نيستيم بايد دنبال حل مشکل برويم و ايشان واقعا با تعبد و اخلاص خود چنين براي حل مشکلات گردان برخورد مي کرد.
در صحنه هاي عمليات نيز نمونه بارز شجاعت و ايثار بود. از لحظه اي كه درحال سوارشدن به بالگرد بوديم به بچه ها روحيه مي داد، شعر مي سرود و مخصوصاً درلحظه اي كه بالگرد حامل گروهان ما كه شهيد جبلي نيز باما بود با مشاهده ميگ عراقي سريعاً و با دستپاچگي به روي آب هور شيرجه كرد , تقريباً همه سقوط هلي كوپتر را به خاطر سرعت غيرمترقبه و موشكهاي ميگ، حتمي مي ديدند, ولي شهيد جبلي فرياد تكبير را دربين بچه ها ندا داد وهمه جان تازه اي يافتند و خداوند نيز لطف و حجت خود را جهت جلوگيري از سقوط هلي كوپتر فروريخت و آرام بر پد خشكي فرودآمد.
درشبي كه جهت شكستن خط دشمن در روي پل شهيد حميد ( پل شيطات) در داخل كانال ، عليرضا همچون آذرخش درجلو حركت مي كرد و به ديگران اميد و روحيه مي داد، لحظه اي از وضعيت دشمن غافل نبود تا اينكه نزديكي دشمن , ناگهان رگباري به طرف ايشان باريدن گرفت و از ناحيه پا مجروح شد. نزديك دشمن بوديم و چون زخمي بود ,بايد ضجه و ناله مي كرد ولي با روحيه و شادابي خاص مي خواست با بچه هاي گردان پيش برود و با اصرار برادر بازگشا فرمانده شجاع گردان حر وشهيد زنده به عقب انتقال داده شد , درحاليكه در داخل كانال دست به دست به عقب مي رفت به همه روحيه و اميد مي داد و بعد از دو ماه نيز كه خط به يمن لطف الهي و پافشاري شهيد مهدي باكري و همت لشكريان اسلام تثبيت شده بود و لشكر جهت تداوم آموزش درپشت تپه هاي رملي جاده سوسنگرد مستقر شده بود عليرضا با پاي لنگ و مجروح به منطقه آمد، اتفاقاً در محل گردان اولين نفر بود كه از ماشين پياده شد و من زيارتشان كردم. گفتم: بابا چه خبر؟ به اين زودي برگشتيد و درجوابم فقط خنديد و گفت: فلاني خيلي خسته شده بودم از بيمارستان و شهر و دنيا بدم مي آمد و ازخانه پنهاني فرار كردم.

سال 62 13قبل از عمليات خيبر، قرار بود در پشت جبهه يك مانور بزرگ نظامي به نام قدس صورت بگيرد، با اينكه مسئولين لشكر قبلاً تصميم گرفته بودند كه برادر عليرضا جبلي به عنوان فرمانده گردان عمل كننده وارد عمل شود ولي بنا به مصلحتي قرار براين شد كه برادر شيرزاد كه قبلاً در عملياتهاي بيشتري شركت كرده بود به جاي برادر جبلي واردعمل شود. فرماندهان لشكر مانده بودند كه چگونه به برادر جبلي بگويند كه برادر شيرزاد فرمانده گردان عمل كننده مي باشد و شما به عنوان معاون ايشان انجام وظيفه كنيد.
بالاخره نمي دانم برادر جبلي از كجا به موضوع پي برده بود كه با كمال تواضع و خلوص نيت آمده و برادر شيرزاد را به عنوان فرمانده گردان و خود را معاون وي معرفي كرد. بعداً از جبلي پرسيدم چرا اينكار را كردي؟ جواب داد: « فرقي نمي كند برادر، ماهمه خدمتگزار اسلام و قرآن هستيم هركجا باشيم مسئله اي نيست مهم اين است كه بتوانيم فرد مفيدي براي انقلاب و سربازي شايسته براي امام عزيزمان باشيم.»


برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
گلزار شهداي تبريز مملو از شقايقهاي عاشقي ست كه درانجماد خاك خفته اند و شهيد عليرضا جبلي يكي از شقايقها است . سال 1339 (ه.ش) همواره به خود خواهد باليد كه عليرضا جبلي درآغوش او به موجوديت خاك ايمان آورد. والدين مهربانش به او آموخته بودند كه پرواز با دو بال علم و عمل ميسر است و او علم را در دبيرستان دهخدا چنگ زد و عمل را بعدها درآنسوي دجله.
اعتراض و انزجار سالهاي قبل از انقلاب را با شركت در تظاهرات و راهپيمائيها فرياد كشيد و از توزيع اعلاميه هاي امام التزاز روحي برد. او خطابه هاي شهيد محراب آيت ا... قاضي طباطبائي را با گوش جان شنيد و درايام سوگواري حضرت سيد الشهداء عاشقانه برسر و سينه زد و رستخيز محرم را گرامي داشت. انقلاب پيروز شد و او خود را در تاريخ 25/9/58 به سبزپوشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي رساند و پس از طي يك دوره آموزش نظامي به سمت جاده هاي كردستان جاري شد و كوههاي كردستان به يمن حضور مباركش سرتعظيم فرود آوردند و هنوز چندي نگذشته بود كه آتش جنگ شعله ورشد و شهيد عليرضا جبلي مظلوميت سوسنگرد را تاب نياورده و خود را به عمليات شكست حصر سوسنگرد رساند. مدتي بعد به پشت جبهه برگشته و درپادگان سيد الشهدا(خاصبان) تبريز به آموزش نيروهاي مخلص رزمنده پرداخت. دوباره عطش جبهه دركوير تنش زبانه كشيد و او طاقت اين هجر را نياورده به جبهه برگشت و خاك جبهه را به نشانه تبرك توتياي چشم ساخت. درعملياتهاي بيت المقدس، رمضان، والفجر4 و خيبر برخصم زبون تاخت و به پاس دشمن ستيزي اش ابتدا فرمانده يكي از گردان هاي زرهي سپاه و سپس به معاونت فرماندهي گردان حضرت علي اكبر(ع) منصوب گرديد.
در تاريخ 24/1/61 در عمليات افتخارآفرين بيت المقدس شركت كرد و به دليل تجربه هاي ارزشمندي كه در طول حضورش در جبهه كسب كرده بود به فرماندهي دسته پياده گماشته شد و مأموريت ويژه خود را درانهدام ماشين جنگي و نيروهاي شكست خورده دشمن به نحو احسن به انجام رساند.
ابتكار و خلاقيت خويش را با سمت فرماندهي گروهان به معرض نمايش گذاشت و درسخت ترين شرايط نبرد، با دشمن درگيرشده و با نيروهاي تحت امرش جانانه مقاومت كرد و لرزه براندام كفرانداخت. قبل از عمليات والفجر مقدماتي به جانشين گردان زرهي منصوب و با مديريت ويژه و جان نثاري، خاطره جانبازيهاي ياران حسين بن علي (ع) را دركربلاي ايران زنده كرد و به نيروهاي خود دل و جرأت مبارزه با دشمن بخشيد در عملياتهاي والفجر مقدماتي و والفجر يك در منطقه فكه زير آتش شديد دشمن پا به پاي رزمندگان حضورداشت و با صلابت و استواري و آرامش خاطر هدايت گردان زرهي را به عهده داشت، درمقابل فشار دشمن خم به ابرو نمي آورد و وجودش درجمع رزمندگان مايه بركت و باعث تقويت روحيه آنان بود.با تلاش همه جانبه براي آموزش،سازماندهي وآماده سازي نيروها،ازهيچ كوششي دريغ نمي ورزيد.
عليرضاجبلي با هدايت قوي رزمندگان به قلب لشكر كفر در جزاير مجنون حمله برد واهداف از پيش تعيين شده را با موفقيت به تصرف درآورد و به پاس خلوص و شجاعت و استعدادهاي درخشان اش به سمت جانشين گردان حضرت علي اكبر(ع) تعيين و منصوب گرديد.
پيكر مطهرش همواره باغي از زخم بود و هر زخم يادگاري از عملياتي. او درشبهاي عمليات بسيار مي گريست و به شهادت عشق مي ورزيد و مولايش حسين بن علي(ع) را در شبهاي زيارتنامه به شفاعت مي طلبيد و قطره هاي اشك را چونان كبوتران عشق درآسمان چشمانش رها مي كرد. تا اينكه عمليات بدر فرارسيد و او درهاي آسمان را به روي خود بازديد. جانشين فرمانده گردان علي اكبر(ع) _ عليرضا جبلي _ با تني مجروح و جسمي خسته در تاريخ 22/12/63 (ه.ش) جام گواراي شهادت را لاجرعه سركشيد و ديدار معبودش را با آخرين تبسم به زمين و زمان نشان داد.

اينجا جاده العماره بصره است.
عمليات بدر آغاز شده است: يااللَّه، يااللَّه، يااللَّه... يا فاطمة الزهراء، بچه‏هاى گردان على‏اكبر بعد از كيلومترها پياده‏روى و عبور از آب‏هاى هورالهويزه به طرف شرق دجله حركت كرده‏اند. پياده‏روى از وقت اذان مغربِ ديشب شروع شده است و اكنون ساعت 3 بامداد، ما تا پشت خط دشمن را درنورديده‏ايم و ... اينجا جاده العماره - بصره است.
در ادامه راهپيمايى به جاده رسيده‏ايم. ساعت 3 بامداد است. حدود ده ساعت پياده‏روى مداوم خستگى در تنمان ريخته است. ما در منطقه‏اى قرار داريم كه عقبه دشمن است. جاده را مى‏بنديم. ايست و بازرسى به طور كامل اجرا مى‏شود. درگيرى و انهدام نيروهاى دشمن. »عليرضا جبلّى« جانشين گردان، نبرد را هدايت مى‏كند. موج وحشت در منطقه مى‏پيچد. نيروهاى دشمن با خبردار شدن از حضور نيروهاى ايرانى به وحشت و حيرت افتاده‏اند. »نيروهاى ايرانى در اينجا چه مى‏كنند؟!«
درنگ جايز نيست. بايد تا صبح اهداف مورد نظر را تصرف كنيم تا عمليات به نتيجه برسد. پيش مى‏رويم. مقصد ما قرارگاه فرماندهى سپاه سوّم ارتش عراق است. به كنار دجله كه مى‏رسيم، از آب دجله وضو مى‏گيريم و در قلب دشمن نماز صبح را به جا مى‏آوريم. كم‏كم صبح مى‏دمد. از فرط خستگى طاقت حركت نداريم. لحظاتى بعد از نماز استراحت مى‏كنيم. با ديدن »جبلّى« كه هرگز خسته‏اش نديده‏ايم، غبار خستگى از تن مى‏تكانيم. هوا دارد روشن مى‏شود برمى‏خيزيم. پاها ناى حركت ندارد و پلك‏ها سنگينى مى‏كند. حركت مى‏كنيم. ناگهان صداى غرش تانك‏هاى دشمن را مى‏شنويم. تانك‏ها پيش مى‏آيند و ما پيش مى‏رويم، تلاقى تن و تانك، ماييم و سلاح‏هايى كه در دست داريم. ماييم و خدا. از هر طرف ما را مى‏كوبند. آتش... آتش... تانكى شعله‏ور مى‏شود. با سلاح‏هاى سنگين آتش به سرمان مى‏ريزند و ما نه آتش پشتيبانى داريم و نه نيروى كمكى. ما به فرماندهى »عليرضا جبلّى« در عقبه دشمن مى‏جنگيم...

دومين روز عمليات بدر بود. در شرق دجله بوديم. بى‏سيم به صدا درآمد و آقا مهدى ما را خواست. به سنگر فرماندهى عراقى‏ها كه در خط دوم عراق بود و اكنون در دست نيروهاى ما بود، رفتيم. آقا مهدى ما را مأمور كرد تا به درخواست فرماندهى لشكر نجف به جناح آن لشكر برويم و در مقابل دشمن كه از طريق پل‏هاى كوچك به منطقه وارد شده و با لشكر نجف درگير بود، بايستيم. قرار شد گردان‏هاى امام حسين (ع) و حرّ به دشمن ضربه بزنند و گردان على‏اكبر، كه فرماندهى‏اش به عهده من بود، به عنوان احتياط در كانال بماند و در وقت لزوم با دستور فرمانده لشكر وارد عمل شود. گراى كانال دست دشمن بود و ما زير آتش شديد توپخانه دشمن بوديم. سه شبانه‏روز بود كه نخوابيده بودم. پاهايم در پوتين تاول زده بود و به شدت خسته بودم. همه نيروها وضعى اين چنين داشتند. از طرفى شهادت برادرانم را مى‏ديدم...
معاون گردان على‏اكبر، عليرضا جبلّى با 35 نفر از برادران بسيجى، جاى خالى دو گردان را در منطقه پر كرده بود. جبلّى سرسخت‏ترين نيرويى بود كه در عمر خود ديده بودم. عليرضا جبلّى و 35 نفر بسيجى در مقابل انبوه نيروهاى دشمن... حماسه‏ايست كه بايد گفته شود...
در سوّمين روز عمليات بدر اغلب اين عزيزان و فرماندهان گروهان به شهادت رسيدند. اكثر نيروهاى باقى مانده هم زخمى بودند... از شدت خستگى چشم‏هايم نمى‏توانست جلو را ببيند... پتو را روى سرم كشيده بودم كه انفجار شديدى را احساس كردم. حالت خفگى پيدا كرده بودم. خون با فشار از بينى و گوش‏هايم بيرون مى‏زد...
كارى كه عليرضا جبلّى و آن 35 عزيز ما در »بدر« كردند، حماسه‏ايست كه بايد گفته شود. چند نفرى كه از آن گروه زنده برگشتند، تعريف مى‏كردند كه مقاومت و رشادت بچه‏ها طورى بود كه دشمن تصور مى‏كرد با چند گردان روبرو شده است و حتى ما فرمانده عراقى را مى‏ديديم كه نيروهايش را - كه حاضر به جلو آمدن نبودند - با كلت مى‏زد. آنان تعريف مى‏كنند كه عليرضا جبلّى هفت زخم عميق از تركش بر بدن داشت و حالتش طورى بود كه بچه‏ها هر لحظه با نگاه از هم مى‏پرسيدند؛ هنوز زنده است يا نه؟ ولى او مى‏دويد و مى‏جنگيد... اگر عليرضا جبلّى و نيروهاى معدودش نمى‏توانستند در آن قسمت جلوى دشمن را بگيرند، عده زيادى از نيروهاى ما قتل‏عام مى‏شدند، چون پشت ما آب بود و سنگرى براى دفاع نداشتيم.
خلوص سرّيست ميان خداوند و بندگان برگزيده‏اش. خلوص يعنى در آيينه هر لحظه از عمر خدا را ديدن، با خدا سودا كردن...

بار الهى!... از تو مى‏خواهم كه مرا در اين راه ثابت قدم و استوار گردانى و شهادت را كه آرزوى ديرينه‏ام مى‏باشد، نصيبم فرمايى...
ما در مكتب حسين (ع) آموخته‏ايم كه زندگى مادى، نكبت بار است. نبايد منتظر مرگ در بستر باشيم، بلكه بايد مثل مولايمان امام حسين )ع( به سراغ حيات اخروى و زندگى جاويد گام برداريم و به سوى معبود خويش بشتابيم... امروز، روز يارى اسلام عزيز است...
اين حرف‏ها در تمام كردار »جبلّى« به عينيت درآمده بود.سوگند به خدا كه پسر ابي طالب با مرگ مأنوس‏تر است از طفل با سينه مادرش. از هر عملياتى زخمى به يادگار بر تن داشت و هرگز از زخم و جان دادن نمى‏هراسيد. حتى در لحظاتى كه مرگ بر سرِ ما سايه مى‏گسترد، اين عليرضا بود كه با فريادهاى »اللَّه‏اكبر« مرگ را به بازى مى‏گرفت.
در سوسنگرد ديدمش. در پشت تپه‏هاى رملى جاده سوسنگرد، كلاس‏هايى براى كادر لشكر تدارك ديده شده بود. ما هم براى طى دوره تداوم آموزش در آنجا بوديم. همه در كلاس‏ها شركت مى‏كردند. »آقا مهدى« خودش تاكتيك مى‏گفت. روزى براى شركت در كلاس مى‏رفتم كه با ناباورى ديدم »عليرضا« از خودرو پياده شد. اولين نفرى بودم كه مى‏ديدمش. لنگ لنگان راه مى‏رفت. هنوز زخم پايش خوب نشده بود. تعجب كردم:
- چه خبر بود... لااقل مى‏گذاشتى زخم پايت خوب شود...
- خيلى خسته شده بودم. ديگر از بيمارستان و شهر و دنيا بدم مى‏آمد...
گفت و خنديد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 172
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
طهماسبي,قادر

 

به گواهى شناسنامه‏ات در پنجم تير ماه 1341 ه ش در تبريز به دنيا آمده‏اى. نوجوانى‏ات با انقلاب اسلامى و با فصل ظهور روح‏اللَّه پيوند خورد. تحصيلات متوسطه را در رشته الكترونيك به پايان بردى و از بهار سال 1360 تا آخرين لحظه عمر خويش در جبهه بودى و در عمليات بدر، در واپسين روزهاى اسفند ماه 1363 آسمانى شدى.
ما بازماندگان و گرفتاران دنيا همه را با بيوگرافى و شناسنامه مى‏شناسيم. به راستى ذكر تاريخ‏هاى تولد و شهادت و... اهالى آسمان را به ما مى‏شناساند؟
پيشتر از آنكه جنگ آغاز شود، جامه جهاد را بر تن كرده بودى. پاسدار شده بودى. و آنگاه كه طبل جنگ به صدا درآمد، مهياى ميدان شدى. در اين زمان قلب نبرد در سينه سوسنگرد مى‏تپيد...
گويى پاره‏اى از دل خود را در خشاب‏هاى خالى اسلحه جاى مى‏داديم. همه تعداد فشنگ‏هاى خود را مى‏دانستند:
- فقط پانزده گلوله
- فقط بيست گلوله
- فقط سه گلوله
- فقط ...
بغض گلويم را مى‏گيرد و حسرت و اندوهى عميق در ذرّه ذره وجودم رخنه مى‏كند. به راستى كه چقدر سنگين و دردآور است، پيش از آنكه خود خاموش شوى، اسلحه‏ات بميرد. و چقدر شيرين است ، كه در لحظه جان دادن نيز بتوانى ماشه را بچكانى. به انگشتان خاك نشسته‏است. نگاه مى‏كنم و با خود مى‏گويم: اى كاش هر انگشتم گلوله‏اى بود و در خشابش مى‏نهادم.
آخرين گلوله‏ها را در خشاب جاى دادم، زخمى‏ها در مسجد انباشته شده بودند و بچه‏ها به همديگر وصيت مى‏كردند. صداى تجلايى تكانم داد: تانك‏ها رسيدند.
در اين زمان كه دشمن با پنجه‏هاى وحشى خود گلوى سوسنگرد را مى‏فشرد، تو در آنجا بودى، در كنار تجلايى. وقتى حلقه محاصره سوسنگرد شكست، از جبهه بازگشتى. بازگشتى براى دوباره رفتن. دوره آموزش‏هاى تكاورى را طى كردى تا مهياتر از پيش به ميدان باز گردى.
هر آنكس كه به خلوص رسيده ) به قول يكى از بچه‏ها ( با خدا مستقيم كار مى‏كند. اهل خلوص براى گريز از هر رنگ و ريا، كارهاى خير خود را از همه نهان مى‏دارد.
در چادر نشسته بودم كه رزمنده‏اى وارد شد، ظروف غذاى چادر ما را در دست داشت:
- برادر! اين ظرف‏ها را بگيريد!
چه كسى ظرف‏ها را شسته است؟ سؤالى كه ابتدا به ذهنم خطور مى‏كند. مى‏پرسم: چه كسى اين ظرف‏ها را به شما داد؟
- نشناختمش... اينها را به من داد و گفت، بى‏زحمت اينها را به آن چادر بدهيد...
ظرف‏ها را مى‏گيرم و او مى‏رود. مى‏دانم كه بچه‏هاى خالص از اين جور كارها زياد مى‏كنند. چه بسا بچه‏هايى كه شب لباسهايشان را در ظرفى خيس مى‏كنند تا صبح بشويند، و صبح با لباس‏هاى شسته شده خود روبرو مى‏شوند. حتى بعضى وقت‏ها لباس‏ها را اتو هم مى‏كنند... مى‏دانم كه آنهايى كه اين كارها را انجام مى‏دهند، راضى به شناخته شدن نيستند. اما آدم دلش مى‏خواهد اينها را بشناسد.
گرماى جنوب آتش به جان آدم مى‏زند. مى‏خواهم به چادر برگردم و اندكى در سايه چادر استراحت كنم. قادر طهماسبى به طرفم مى‏آيد با يك بغل ظروف شسته شده.
- حاجى به چادر مى‏روى؟
بله. را كه مى‏گويم، ظرف‏ها را به طرفم مى‏گيرد: پس بى‏زحمت اينها را هم ببر. ظرف‏ها را مى‏گيرم و به طرف چادر خودمان روانه مى‏شوم. همين كه بچه‏ها مى‏بينندم، پشت سرهم تشكّر مى‏كنند.
- دستتان درد نكند!...
- شما چرا زحمت كشيديد!...
تازه مى‏فهمم كه قادر چه كار كرده است... بچه‏ها شرمنده‏ام مى‏كنند. رو مى‏كنم به آنها: اين ظرف‏ها را برادر طهماسبى به من داد مى‏گويم و ظرف‏ها را به زمين مى‏گذارم.
تو جانشين ستاد لشكر بودى. با آن وضعيت جسمى و جانبازى‏ات، همه مى‏خواستند تو را از انجام كار زياد و سنگين باز دارند. اما تو با آن دست معلول و پيكر جراحت خورده، شب و روز نمى‏شناختى. شهردار هميشه چادر ما تو بودى قادر!
همه بچه‏ها راز و نيازهاى شبانه‏ات را مى‏دانستند. با تو شوخى مى‏كردند:
- نيمه شب كسى دست مرا لگد كرد و ...
- نيمه شب پاى كسى به سرم خورد، آيا ثواب نماز شب كفاف ديه آن را مى‏كند؟!
و تو با هر كسى به زبان حال او سخن مى‏گفتى.
هميشه لبخندى مهربان، صورتت را دلنشين‏تر مى‏كرد. ما نمى‏دانستيم كه با اين صورت خندان و شكفته، دلى است داغدار. ما نمى‏دانستيم در راز و نيازهاى شبانه تو چه مى‏گذرد. در آن چادر كوچك كه در كنار چادر ستاد بر پا كرده بودى، نيمه شب‏ها چه مى‏گذشت؟ ما چيزى جز اين نمى‏دانستيم كه آن چادر كوچك هلالى چادر عبادت تو بود. ما از اسرارى كه در آن خيمه كوچك نهفته بود، بى‏خبر بوديم...
پيش از آنكه بدر آغاز شود، چهار روز تمام در عبادت بودى، در راز و نياز و سوز و گداز. در آن چهار روز، در صحيفه نگاهت راز شهادت به روشنى تمام آشكار مى‏شد، در آن چهار روز ) آن چهار روز پيش از عمليات ( به كجا رسيدى؟
جانباز بودى. برايت رخصت حضور در خط داده نمى‏شد. اما به هر ترتيبى بود از آقا مهدى رخصت حضور در خط را گرفتى. رخصت حضور در خطى كه خط خدا و اولياى اوست...
گويى در هر ثانيه هزاران گلوله توپ و خمپاره فرود مى‏آمد. شهيد مى‏شديم، زخمى مى‏شديم... شهيد مى‏شديم... آقا مهدى هم شهيد شده بود. بچه‏هايى كه از شهادت آقا مهدى باخبر شده بودند، شور حال ديگرى داشتند. گويى بعد از شهادت سردار عاشورائيان بازماندن را طاقت نمى‏آوردند. بچه‏هايى هم كه در قرارگاه بودند، به پيش ما مى‏آمدند...
در)روطه( در حال عقب‏نشينى بوديم. گلوله‏هاى توپ و خمپاره پياپى فرود مى‏آمد، باران آتش و آهن. انبوه نيروهاى دشمن در پناه آتش توپخانه و تانك به پيش مى‏آيند و نزديكتر مى‏شوند. اگر همينگونه پيش بيايند احتمال اسارتمان حتمى است... قادر طهماسبى تيربار را از دست رزمنده‏اى مى‏گيرد و به تنهايى به طرف انبوه نيروهاى دشمن هجوم مى‏برد. جمعى از نيروهاى دشمن بر خاك مى‏افتد. زمينگير مى‏شوند. قادر طهماسبى همچنان تيراندازى مى‏كند. رگبار تيرها به سويش سرازير مى‏شود...
شهادت تو خبرى غير منتظره و ناگهانى نبود. مى‏دانستيم كه شهيد خواهى شد و خود نيز مى‏دانستى. چندين روز پيش از شهادت خود نوشتى: اى خالق! اى كريم!... صفات تو در بعضى‏ها جلوه‏گر شده است... چندان صفا و صميمت در برخى از بندگان توست كه هنگام گفتگويشان، بال‏هاى.
ما براى پرواز گشوده مى‏شود، اين رزمندگان... تو خود نيز از آن رزمندگان بودى، از همانها كه صفات الهى در وجودشان متجلى مى‏شود و اشتياق پرواز در جانشان آتش برمى‏افروزد.
نوشتى: انسان روزى متولد مى‏شود و روزى مى‏ميرد و چه بهتر كه عمر خود را در راه اسلام و انقلاب سپرى كند. از ظلمات رهايى يابد و به سوى نور رود. نور اوست. همه چيز از اوست و بازگشت همه به سوى اوست... گناه نكنيد كه حساب دادن در آخرت سخت و مشكل است.
اكنون مى‏دانيم كه تو در سير و سلوك سرخ خويش از ظلمات رها شده و به نور پيوسته‏اى. زنجير ظلمات را گسسته‏اى و از بيت مظلم طبيعت رسته‏اى. مى‏دانيم... و مى‏خواهيم از تو بنويسيم، آنگونه كه آنان كه تو را نمى‏شناسند، چشمى به سيماى تابناك تو بگشايند، حال آنكه الفاظ و عبارات، توان توصيف آنانى را كه از بيت مظلم طبيعت به سوى حق تعالى و رسول اعظمش هجرت نموده و به درگاه مقدسش بار يافته‏اند، ندارد.
خبر شهادت تو، خبرى ناگهانى نبود. مى‏دانستيم كه شهيد خواهى شد. زيرا تو پيش از آن تا مرز شهادت رفته بودى. در عمليات بيت‏المقدس، در فتح خرمشهر جراحت خوردى، آنگونه كه از پاى افتادى. حتى تير خلاص نيز خوردى... تو را از خط مقدم در ميان پيكرهاى شهيدان به عقب آوردند. به سردخانه انتقالت دادند... و تو هنوز زنده بودى. پس از آن همه زخم و سفر تا مرز شهادت، جانباز به جبهه بازگشتى. تو مانده بودى تا با شهيدان بدر همسفر شوى، با تجلايى، اصغر قصاب... با خودِ آقا مهدى!...
و تو هنوز زنده‏اى، زنده‏تر از پيش!
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 217
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
هاشم زاده هريسي ,قاسم

سال 1338 ه ش  بودکه خبر تولد ش در هريس پيچيد .اسمش قاسم بود و چهره ي بهشتي اش پر از نورانيت و معصوميت .مادر مهربانش در سن 10 سالگي اورا تنهاگذاشت و آسماني شد او تنهائيش را به شهرستان قم برد تا در نزد برادرش به تحصيل علم و دانش بپردازد . علم و صنعت را به هم آميخته بود و همزمان با تحصيل علم به كارهاي فني نيز اشتغال داشت .آيات سبز قرآن در بندبند وجودش ريشه انداخته بود و هنگام تلاوت قرآن ملائك اورا درود و سپاس مي گفتند . تعاليم اسلامي را همچون كويري تشنه لب مي نوشيد و غرق در مطالعه كتابهاي اسلامي ، دنبال گمشده خويش مي گشت .در سال 1355 با اخذ ديپلم متوسطه در رشته اتومكانيك از شهرستان قم به تبريز آمد و در انستينوي فني تبريز تحصيلاتش ر ا ادامه داد . در آن سالها كه سياهي حامي و سايه بان هرپستي و بلندي بود او نيز آرام ننشست و همگام با برادرش بر عليه طاغوتيان شب پرست بيرق مبارزه افراشت و در اعتصاب دانشگاهها ومبارزات انجمنهاي اسلامي حضور فعال خود را تاريخ به يادگارگذاشت .
سال 1358 پس از ورود به آموزش و پرورش در پيشبرد مسائل فرهنگي و تقوا و اخلاق اسلامي همتي عظيم گماشت و به عنوان اولين مسؤول امور تربيتي در شهرستان هريس انتخاب و مشغول به كار شد و در نشر و پخش تعاليم اسلامي جديت فراوان کرد .
در شورشهاي ضد انقلاب دركردستان با الهام از رهنمودهاي پيامبر گونه امام امت ، لباس پيش مرگي حزب الله را برتن كرد و در مصاف با مزدوران جنايتكاراز هيچ كوششي دريغ نورزيد.
ناگهان صداي جغد گونه گلوله هاي دشمن در آسمان ميهن اسلامي پيچيد و دستهاي تجاوز گر, حريم حرمت سرزمين اسلام ناب محمدي ( ص ) را شكست . او نيز همچون ديگر جوانان غيرتمند اين مرز و بوم لباس رزم پوشيدو با رها ساختن سنگر آموزش و پرورش عازم جبهه هاي نور و روشنايي شد؛ گوئي مدينه فاضله خود را يافته بود و در گذشتن از تلخابه هاي جاري به آب بقاء رسيده بود.
تا عمليات بدر دل از جبهه نبريد .به احترام برگهاي زريني كه در دفتر جبهه وجنگ او مي درخشيد در عمليات مسلم بن عقيل به فرماندهي گروهان انتخاب و منصوب شد و نيز در همين عمليات از ناحيه سر زخمي شد ولي صحنه راترك نكرد ,او آخرين نفري بود که از اين عمليات به استراحت رفت.
درعمليات والفجريك با سمت معاون فرمانده گردان شهيدقدوسي در كنار شهيد صادق آذري فرمانده اين گردان در شمال فكه ودر جنوب شرهاني برنيروهاي دشمن متهورانه تاخت و لشگريان كفر را به خاك مذلت نشاند .
اوبسيجي عاشقي بود كه رايحه روح بخش عشق در خانه وكاشانه دلش پيچيده بود اوبسيجي عاشقي بود كه مهرباني در چشمهايش موج مي زد و از نگاهش مي شد بهترين غزل عشق به امام امت وامت امام راچيد . او بسيجي عاشقي بود كه درعمليات دشمن شكن خيبر با سمت معاون فرمانده گردان شركت كرد و از ناحيه دست به شدت مجروح شد.با اينكه دستش احتياج به عمل جراحي داشت ولي در خط مقدم ماند و در كنار رزمندگان اسلام حماسه آفريد .مژده عمليات بدر که به گوشش رسيد گوئي پنجره اي به سمت شهادت باز شده بود و بوي گلهاي بهشتي او را فرا مي خواند . سخنراني همرزم دلاورش اصغر قصاب قبل از عمليات اورا چنان متحول كرده بود كه شقايقخانه چشمهانش اشك آلود بود و زينت لبهايش جمله « الهم الرزقني توفيق الشهادت في سبيلك » عمليات شروع شد . در مرحله اول دل به درياي بلا سپرد و كران تا كران جبهه را از فرياد سرخ خود سرشار ساخت و در سنگري به وسعت ايمان فصلي از رشادت و حماسه را سرود و با قامتي استوار دشمن شكست خورده را به زانو در آورد . در مرحله دوم عمليات با اينكه موج زدگي شديدي پيدا كرده بود در كنار فرمانده دليرش شهيد اصغرقصاب ماند و شجاعانه جنگيد . در مرحله سوم عمليات در حاليكه پنج شبانه روز از شروع عمليات مي گذشت اما آن يل پرتوان جسور و متهور بر دشمن هجوم مي برد و خستگي را در خود راه نمي داد . لحظات آخر مرحله سوم بود كه زخمي شد و ملائك اطرافش را گرفتند .برادران رزمنده اش او را در برانكاردي گذاشتند كه از منطقه عملياتي بيرون ببرند ، دوباره زخمي شد و در كنار دجله خونين به سجده اي عارفانه رفت .در تاريخ 24/12/63 ملائك او را بر بال خود گرفته و به سمت آسمان اوج بردند .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسمه تعالي
بارالها ، تو را سپاس مي گويم زيرا حقيقت عشق را به من آموختي و در اين درياي مواج غرقه ام ساختي .توراسپاس مي گويم كه تمامي زنجيرهائي كه نفسم بروجودم كشيده بود گسستي و تنها طوق بندگي خودت را برگردنم آويختي .
خدايا ، چه زيباست زندگي در راه تو وشهادت براي تووشهادت براي تو، چه زيباست در مقابل تو به خاك افتادن و به خون تپيدن .تو اي خداي من ، اي معشوق من ، مرا منت نهادي كه بهترين راه تكامل را انتخاب كنم زيرا كه عشقت را در وجودم شعله ور ساختي و شهادت را نصيبم كردي .
اي مردم شريف ، دست اتحاد و برادري به هم بدهيد و مسائل غرعي را كنار بگذاريد و صلاح و عظمت اسلام و مسلمين را در نظر بگيريد .به عنوان يك مسلمان ، به امام لبيك گفته و مانند كوهي استوار در پشت سر امام بايستيد تا كاخهاي طاغوتيان را به لرزه در آوريد .قدر اين رهبر عزيز را بدانيد كه نعمت عظيمي ست و بايد شكر اين نعمت را به جاي آورد و گرنه كفران نعمت كرده ايد و در پيشگاه خداوند مسؤول هستيد .خانواده عزيزم ، در فراق من ناراحت نباشيد بلكه در برابر خداوند شاكر باشيد كه نعمت بزرگ شهادت را نصيب من كرد و اگر خواستيد گريه كنيد براي امام حسين ( ع ) گريه كنيد كه چطور مظلومانه به شهادت رسيد . قاسم هاشم زاده هريسي

 

خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد
لحظه به لحظه بر تعداد مجروحين و شهدا افزوده مى‏شود. دشمن با تمام توان فشار مى‏آورد و هنوز، نيروهاى ما با عزمى راسخ، سرسختانه مقاومت مى‏كنند...
ساعت 9 صبح روز جمعه است، 9 مهر ماه 1361. و عمليات مسلم‏بن عقيل از ديروز آغاز شده است. پس از چندين ماه انتظار عمليات شروع شده و اوّلين شب خود را پشت سر نهاده است. گردان ما همراه با يكى از گردان‏هاى تيپ محمد رسول‏اللَّه در عمليات حضور دارد. ديروز به طرف محور عملياتى )پاسگاه سلمان كشته( حركت كرديم. و پس از حدود 5 كيلومتر راهپيمايى، در يكى از شيارهاى منطقه جمع شديم و پس از ادغام با )گردان سلمان(، راس ساعت 7 شب حركت نيروها آغاز گرديد. پس از 2 ساعت پياده‏روى، در محلى به نام )چمدام( توقف كرديم و پس از به جاى آوردن فريضه نماز، حركت به طرف خط مقدم شروع شد. در تاريكى شب، سكوتى غريب بر همه جا سايه گسترده بود و تنها صدايى كه سكوت را مى‏شكست. صداى پاى دلاورانى بود كه به عزم يورش بر دشمن پيش مى‏رفتند و براى رسيدن به خط دشمن و نبرد رودررو ثانيه‏ها را مى‏شمردند. به علت برخورد با ميدان مين، عمليات حدود 3 ساعت به تأخير افتاد...
از ساعت 3 صبح، عمليات آغاز شد. با آغاز عمليات )پاسگاه سان واپا( به دست نيروهاى ما به سقوط كشيده شد و پس از عبور از ميادين مين و موانع بازدارنده، بدون درگيرى به اهداف اوليه عمليات دست يافتيم. نيروهاى عراقى با اطلاع از شروع عمليات فرار را بر قرار ترجيح داده بودند. با درگيرى مختصرى پاسگاه سلمان كشته نيز آزاد شده است. با دميدن صبح و روشن شدن هوا پاتك سنگين دشمن آغاز شد كه بر اثر مقاومت و رشادت رزمندگان اسلام، نيروهاى دشمن عقب‏نشينى كردند...
اكنون ساعت 9 صبح است. جمعه 9 مهر ماه 1361. دقايقى پيش بر فراز تپه سلمان كشته رسيده‏ايم و اكنون مشغول پدافنديم. بچه‏ها مى‏جنگند. سلمان كشته و ارتفاعات ديگر براى دشمن اهميت خاصى دارد. دشمن تمام توان خود را براى عقب راندن نيروهاى ما و باز پس گيرى دوباره سلمان كشته به كار گرفته است. دشمن با خمپاره، كاتيوشا، توپخانه و تانك مواضع ما را مى‏كوبد. وجب به وجب خمپاره و توپ فرود مى‏آيد. لحظه به لحظه بر تعداد مجروحين و شهدا افزوده مى‏شود. انگار آشوب قيامت به پا شده است. شدت آتش دشمن به حدّى است كه به تصور نمى‏آيد. تپه سلمان كشته در زيرباران آتش و آهن است. ايستادن بر فراز تپه يعنى در انتظار مرگ بودن... هر لحظه شهيدى بر خاك مى‏افتد. هنوز مواضع ما تثبيت نشده است و حتى سنگر مناسبى براى جنگيدن نداريم. دشمن با وقوف بر اين مسأله سعى دارد قبل از تثبيت مواضع، ما را عقب براند. يكريز آتش مى‏بارد و به دليل نداشتن سنگر مناسب هر لحظه رزمنده‏اى در خون غوطه‏ور مى‏شود. وضعيت غريبى است. نيروهاى گردان سلمان كم‏كم از تپه پايين مى‏آيند. فرمانده گردان ما با آقا مهدى فرمانده لشكر تماس مى‏گيرد و نيرو مى‏طلبد. نيروى كمكى مى‏آيد. اين را آقا مهدى مى‏گويد. انفجار پشت انفجار. شهيد پشت شهيد... مى‏خواهم داد بزنم. پس كجاست، اين نيروى كمكى؟ گردان دارد شهيد مى‏شود.
گردان ما همچنان بر فراز تپه است. فرمانده گردان ما، برادر سيد احمد موسوى با عزمى راسخ از مقاومت سخن مى‏گويد: يا ما هم مثل اين شهيدان كشته مى‏شويم و يا در مقابل دشمن مى‏ايستيم و تپه را حفظ مى‏كنيم. ما مى‏ايستيم و دفاع مى‏كنيم. كم‏كم پاتك دشمن شدت خود را از دست مى‏دهد و دشمن نااميد از باز پس‏گيرى سلمان كشته، دوباره نيروها را سازماندهى و تقويت مى‏كند و آخرين تير تركش خود را در كمان مى‏نهد.
ساعت 4 عصر، پاتك تازه دشمن از پشت پاسگاه سلمان كشته شروع مى‏شود. تانك و پياده نظام، تير مستقيم و تن‏هاى بى‏سر. نيروى پياده دشمن در پناه آتش تانك و توپخانه پيش مى‏آيد. اين بار تصميم دارند تا به تصور خود ضربه نهايى را وارد كنند. كم‏كم نيروهاى عراقى به داخل خاكريزى‏هاى ما در بالاى تپه نفود مى‏كنند. برخى از فرماندهان ما از قبيل برادر حبيب پاشايى، امينى و مجيد خانلو كه براى بررسى وضعيت نبرد و نيروها به تپه آمده‏اند، بچه‏ها را براى جنگيدن تشويق مى‏كنند. من هم مدام با ژ - 3 تيراندازى مى‏كنم. فرمانده گردان همه را به مقاومت فرا مى‏خواند. ناگهان گرد و غبارى از پشت سرم برمى‏خيزد. يك لحظه برمى‏گردم. صداى (اللَّه‏اكبر) برادر موسوى شنيده مى‏شود. موشك كاتيوشا درست در ميان نيروهاى ما منفجر شده است و اغلب نيروهاى باقيمانده گردان نيز بر خاك افتاده‏اند. تنها منم كه سالم مانده‏ام و فقط تركشى به سرم اصابت كرده است. با مشاهده اين صحنه به فكر آمبولانس مى‏افتم. از تپه پايين مى‏دوم تا آمبولانس بياورم. توى راه )آقا مهدى( را مى‏بينم كه به طرف بالا مى‏آيد.

- آقا مهدى )فرمانده لشكر( از من خواسته است كه فرماندهى گردان را بر عهده بگيرم، ولى تاكنون نپذيرفته‏ام...
با دقت به سخنانش گوش مى‏كنم. در اين مورد با من مشورت مى‏كند و من هم مى‏خواهم آنچه را كه صلاح مى‏دانم برايش بگويم. لحظاتى به سكوت مى‏گذرد. گويى سكوت يعنى )چرا نپذيرفته‏اى؟( به سخنانش ادامه مى‏دهد:
- اوّلاً خود را شايسته اين مسؤوليت نمى‏دانم و ثانياً معاونت، بى‏نام و نشان است و خدمت در اين مسؤوليت به خلوص نزديكتر...
زمانه شگفتى است. كثيرى از مردم براى رسيدن به مقامى جزئى و عنوانى كوچك دست از پا نمى‏شناسند و در اين راه به خود و ديگران جفا روا مى‏دارند و از هر چه كه از دستشان برآيد كوتاهى نمى‏كنند. اما در همين روزگار گروهى نيز هستند كه به بى‏نام و نشانى و خلوص مى‏انديشند و در اين راه، دنيا و مقام و رياست را زير پا مى‏نهند. اما اين از قاسم عجيب نيست. قاسم برادر من است و او را مثل خودم مى‏شناسم. مادرمان كه درگذشت، 10 سال بيشتر نداشت. به قم آمد و به تحصيل علم پرداخت. از همان كودكى و نوجوانى‏اش علاقه خاصى به قرآن و علم داشت. در كلاس‏هاى قرآن و عقايد حضور مى‏يافت. رغبتى شديد به مطالعه كتاب‏هاى دينى داشت و اغلب اوقاتش به تحصيل و مطالعه و كارهاى فنى مى‏گذشت. وقتى در سال 1355 تحصيلات متوسطه را در رشته اتومكانيك به سر رساند، براى ادامه تحصيل در انستيتو فنى تبريز از قم سفر كرد و به تبريز آمد. با شروع انقلاب اسلامى فعاليت‏هاى دينى و انقلابى‏اش شدت گرفت. پس از پيروزى انقلاب با علاقه خاصى كه به كار در عرصه فرهنگ داشت، به خدمت آموزش و پرورش درآمد و به عنوان اوّلين مسوول امور تربيتى زادگاه خود (هريس) انتخاب شد و با معلومات گسترده‏اى كه در حيطه مسائل دينى و سياسى داشت، عملكرد گروهك‏هاى ضد انقلاب را زير سؤال برد و چهره كريه آنان را در نزد دانش‏آموزان و مردم منطقه رسوا كرد. با شروع آشوب‏هاى كردستان، قاسم جزو اوّلين رزمندگانى بود كه با الهام از رهنمودهاى حضرت امام راهى كردستان شد.
با آغاز جنگ تحميلى قاسم راهى جبهه‏هاى جنگ شد تا از موجوديت نظام و انقلاب اسلامى دفاع كند. از آن زمان قاسم از جبهه برنمى‏گردد. او ديگر خود را وقف جنگ كرده است. در عمليات مسلم‏بن عقيل فرمانده گروهان بود و در والفجر يك جانشين گردان قدس و معاون سردار دلاور صادق آذرى:
در ساعت 11 شب 1361/1/21 عمليات با رمز يااللَّه، يااللَّه، يااللَّه شروع شد... مأموريت اصلى ما تصرف تپه 165 بود. بچه‏ها از هم خداحافظى مى‏كردند. صادق كه فرمانده گردان بود. پيشاپيش همه روانه شد. يكديگر را گرم در آغوش گرفتيم و براى آخرين بار وداع كرديم. صادق از همه بچه‏ها خداحافظى كرد. او از قبل خبر شهادتش را دريافته بود.
در ساعت 3 صبح با بى‏سيم به ما دستور حركت داده شد. من با گروهان يك همراه بودم. با عبور از كانال اول و ميدان‏هاى مين و سيم‏هاى خاردار و كانال طويل به خط دشمن رسيديم. وقتى به بالا رسيديم، ديدم نيروهاى گردان ما در آنجا توقف كرده‏اند. علت امر را جويا شدم. گفتند: صادق نيست!
گروهان 2 را به دنبال گروهان سيدرضا حركت دادم و بقيه نيروها را در منطقه پخش كردم... وقتى خبر شهادت صادق را به من دادند، دنيا در مقابل چشمانم تير و تار شد. سراغ سيدرضا را گرفتم. او هم شهيد شده بود. خبر شهادت پسر عمويم نيز به من رسيد. دلم مى‏تركيد. قاسم با چندين سال حضور مستمر در جبهه، در كوره جنگ آبديده شده بود و مى‏توانست مسووليت‏هاى مهم‏ترى را برعهده بگيرد. در عمليات خيبر با اينكه دستش به سختى مجروح شده بود و احتياج به عمل جراحى داشت، اما در گرماگرم نبرد ياران خود را تنها نگذاشت و همچنان در معركه ماند تا عمليات به پايان رسيد و پس از آن براى معالجه به پشت جبهه آمد. با روحيه و توانى كه در قاسم سراغ داشتم، مى‏دانستم كه به راحتى مى‏تواند از پس مسؤوليت فرماندهى گردان برآيد. اما با اين همه براى مشورت پيش من آمده است: آقا مهدى از من خواسته است كه فرماندهى گردان را برعهده بگيرم ولى تاكنون نپذيرفته‏ام.. و دليل مى‏آورد كه: اولاً خود را شايسته اين مسؤوليت نمى‏دانم و ثانياً معاونت بى‏نام و نشان است و ..
سكوت مى‏كند. منتظر است تا من لب به سخن بگشايم.
- تنها بى‏نام و نشان بودن كافى نيست. بايد امروز بار مسؤوليت‏هاى سنگين را بر دوش گرفت و با اخلاص و ايثار به وظيفه خود عمل كرد، چنان كه بسيارى از برادران مخلص ما اين مسؤوليت‏ها را بر عهده گرفته و عاشقانه مشغول خدمتند... اگر در پذيرفتن اين مسؤوليت عذرى دارى، پيش فرمانده لشكر برو و مسأله را به صراحت با او در ميان بگذار و با منطق و دليل رضايتش را جلب كن و اگر عذرت را نپذيرفت، با استمداد از خداوند، فرمان فرمانده لشكر را بپذير و در اجراى آن كوتاهى نكن..
قاسم مى‏رود و با آقا مهدى صحبت مى‏كند. آقا مهدى راضى مى‏شود كه در عمليات قريب‏الوقوع با مسؤوليت معاون گردان شركت كند و با آمادگى بيشتر در عمليات بعدى، فرماندهى گردان را برعهده بگيرد.
لحظاتى قبل از حركت به سوى دشمن )اصغر قصاب (براى گردان صحبت مى‏كند، از كربلا مى‏گويد، از امام حسين و شهيدان... قاسم حال ديگرى دارد، اشك است كه از چشمانش مى‏جوشد. گردان امام حسين به پيش مى‏رود... چه كسى مى‏داند كه در اين عمليات عاشوراى گردان امام حسين برپا خواهد شد. وصيت‏نامه‏ها را همچون امانتى معنوى به يكديگر سپرده‏اند، آنان كه مى‏روند، هرگز هواى بازگشت ندارند. مى‏روند تا برنگردند. چيزى در دنيا ندارند، زيرا خداوند حبّ دنيا را از قلوب آنان خارج كرده است. پس پيش از آنكه راهى شوند، وصيت‏نامه‏ها را مى‏نگارند: خداحافظ اى زمين! ما به سوى آسمان مى‏رويم...
خدايا! چه زيباست زندگى در راه تو و شهادت براى ديدن تو. چه زيباست در مقابل تو به خاك افتادن و چه زيباست به خون غلطيدن.
خدايا! تو شاهد باش كه تنها در راه تو قدم برداشته و تنها در مقابل تو به خون غلطيدم.
بار الها! تو را سپاس مى‏گويم، زيرا حقيقت عشق را به من آموختى و در اين درياى موّاج غرقه‏ام ساختى. تو را سپاس مى‏گويم كه تمامى زنجيرهايى را كه نفسم بر وجودم كشيده بود، گسستى و تنها طوق بندگى خودت را بر گردنم آويختى.
اى خداى من! مرا منّت نهادى كه بهترين راه تكامل را انتخاب كنم، زيرا كه عشقت را در وجودم شعله‏ور ساختى و شهادت را نصيبم كردى، كه تنها راه نجات و سعادت را... شهادت مى‏دانم.
اى مردم شريف! دست اتحاد و برادرى به هم بدهيد. چون كوهى استوار در پشت سر امام بايستيد تا كاخ‏هاى طاغوتيان را به لرزه درآوريد. قدر اين رهبر عزيز را بدانيد كه نعمت عظيمى است...
خانواده عزيزم! خداوند را شاكر باشيد كه نعمت بزرگ شهادت را نصيب ما كرد.
گردان امام حسين به پيش مى‏رود. چهره قاسم شكفته‏تر از هميشه است. گويى هاله‏اى از نور بر چهره‏اش حلقه زده است. نگاهش نيز رنگ و بوى ديگرى دارد. نگاهش كه مى‏كنم. دلم گواهى مى‏دهد كه قاسم در يك قدمى شهادت است. ياد صادق آذرى بخير! در آخرين عمليات لباس‏هاى تازه‏اش را پوشيده بود، شالى بر گردن داشت... مى‏دانست كه شهيد خواهد شد... همه مى‏دانند كه قاسم در عمليات صاعقه‏وارپيش خواهد تاخت. او در عمليات جز به نابودى دشمن نمى‏انديشد، هنوز همه از حماسه قاسم در والفجر 4 سخن مى‏گويند...
دشمن با تسلط كامل از بالاى تپه نيروهاى ما را مى‏كوبد. جاى درنگ نيست. يا بايد عقب‏نشينى كرد و يا به هر نحو ممكن تپه را به تصرف درآورد. نيروى خودى اندك است و جز سلاح سبك در اختيار نداريم. دشمن در بالاى تپه با تسلط كامل ما را مى‏كوبد. خمپاره پشت خمپاره... با اين وضعيت ميدانى از مين نيز ميان ما و نيروهاى دشمن وجود دارد و تصرف تپه غير ممكن به نظر مى‏رسد. قاسم با بى‏سيم صحبت مى‏كند.
- در هر شرايطى كه هستيد، فوراً براى تصرف تپه حمله كنيد...
دستور از حميد باكرى است. قاسم بى‏درنگ نيروها را مهياى حمله مى‏كند و خود پيشاپيش همه به طرف تپه يورش مى‏برد. بچه‏ها بى‏هراس از رگبار گلوله‏ها پيش مى‏تازند و دقايقى ديگر اسراى عراقى از تپه به پايين مى‏آيند. اكنون گردان امام حسين تاريكى شب را مى‏شكافد و پيش مى‏رود و قاسم هر لحظه به شهادت نزديكتر مى‏شود.
عمليات بدر آغاز مى‏گردد. قاسم را در مرحله دوم عمليات موج مى‏گيرد، اما دريادلان را چه بيم از موج و طوفان. با موج گرفتگى شديد همچنان در معركه نبرد و در كنار ياران مى‏ماند. پنج شبانه‏روز بى‏امان مى‏جنگد و با اينكه در اثر موج زدگى و نبرد مستمر قواى بدن به ضعف مى‏گرايد، اما همچنان مى‏جنگد و عمليات به مرحله سوم خود مى‏رسد. در ادامه مرحله سوم عمليات به شدت مجروح مى‏شود، شدت جراحت به حدّى است كه قاسم از پاى مى‏افتد. چنانكه توان حركت و سر پا ايستادن را از او مى‏گيرد... عاشوراى گردان امام حسين بر پا شده است و مردان عاشورايى عرصه پيكار را با خون خود رنگين مى‏كنند... قاسم را با برانكاردى به سوى پشت خط مى‏برند. نبرد با شدت هر چه تمام ادامه دارد. خمپاره‏اى ديگر منفجر مى‏شود و قاسم تركش ديگرى را مى‏پذيرد. زخم بر زخم! تركش طلايى!
دجله در بسترى از خون جارى است. قاسم را با برانكارد به عقب مى‏گردانند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 309
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
محمدخانلي ,مجيد

 

در خانواده اي پرجمعيت ودر تبريز به دنيا آمد . پدرش نقاش ساختمان و مادرش خانه دار بود . مجيد دومين فرزند خانواده بود . در سن هفت سالگي در سال 1342 ه ش وارد مدرسه فيروز شد . تعداد زياد افراد خانواده و كافي نبودن درآمد پدر سبب شد مجيد از همان دوران ابتدايي در كنار پدر كار كند .
دوران راهنمايي و دبيرستان را در مدرسه بازرگاني سابق ( شهيد بهشتي فعلي ) گذراند . در اين سنين به نقاشي و تزئينات ساختمان با كاغذ ديواري مي پرداخت . اوقات فراغت را به مطالعه كتابهاي مذهبي و حضور در مجالس قرائت قرآن مي گذراند .
از دوران دبيرستان به همراه پدرش در جلسات درس آيت الله قاضي طباطبايي شركت و با افكار و انديشه هاي امام در همين جلسات آشنا شد . در سال 1353 ديپلم خود را گرفت و بلافاصله به خدمت سربازي رفت . در دوران سربازي در سنندج ، سرجوخه دسته بود . در همين زمان كه فعاليتهاي انقلابي عليه رژيم در حال شكل گيري بود به سفارش آيت الله قاضي طباطبايي مأمور شد سربازان را از تحولات سياسي آگاه سازد . به همين منظور اعلاميه هاي امام را كه در دفتر آيت الله قاضي تكثير مي شد بين سربازان پخش مي كرد .
با صدور فرمان امام خميني مبني بر تخليه پادگانها ، فرار كرد و به تظاهرات مردم عليه رژيم پيوست . با پيروزي انقلاب اسلامي در مسجد ميرعلي به جذب نيروهاي جوان پرداخت و پس از مدتي به همكاري با كميته شهيد آيت الله قاضي طباطبايي پرداخت . كميته مذكور در يكي از محله هاي فقيرنشين تبريز بود و وظيفه پخش ارزاق و مايحتاج اوليه زندگي در بين مردم فقير را بر عهده داشت . با آغاز جنگ تحميلي به عضويت سپاه درآمد و در بدو ورود به سپاه يك دوره آموزش چريكي طي كرد . پس از اين تمام وقت خود را در سپاه گذراند .
در اوقات فراغت آثار استاد مطهري و آيت الله طالقاني را مطالعه مي كرد . در سال 1359 از طرف سپاه به جبهه اعزام شد و در گردان شهيد مدني مستقر در سوسنگرد به خدمت پرداخت . از اين زمان به بعد جبهه مهمترين مسئله زندگي مجيد بود و همواره به برادرانش توصيه مي كرد در جبهه حضور داشته باشند . به همين دليل هر شش برادر مجيد در جبهه بودند .
زماني كه والدينش پيشنهاد كردند ازدواج كند پاسخ داد : « هنوز صلاح نيست . تا زماني كه جنگ است من در جبهه هستم . »
بسيار قانع بود . حقوقي كه از سپاه مي گرفت آن را به حساب 100 امام مي ريخت و مقدار ناچيزي براي خود برمي داشت و بقيه را به خانواده اش مي داد .
در عمليات فتح المبين در يك گروه هفتاد نفري به عنوان نيروي اطلاعات و شناسايي فعاليت مي كرد .
در دوران فرماندهي با صميميت برخورد مي كرد به طوري كه هيچ گاه مستقيماً فرمان صادر نمي كرد بلكه با رفتار و عملكرد درست ، افراد را راهنمايي مي كرد .
چندين بار زخمي شد . در عمليات سوسنگرد با تركش خمپاره از ناحيه دست راست زخمي شد و با نصب پلاتين ، استخوان آن معالجه شد و بلافاصله به جبهه بازگشت . در عمليات رمضان از ناحيه ران و سينه با تركش خمپاره مجروح شد و در بيمارستان اهواز بستري و مداوا گرديد و از همان جا به جبهه بازگشت . در هر دو مورد خانواده اش را از اين حادثه ها مطلع نكرد . در زمان مجروحيت و بستري در بيمارستان نماز شب مي خواند . مادرش مي گويد : « او بسيار كم غذا مي خورد . زياد عبادت مي كرد و قرآن مي خواند . »
در فرازي از وصيت نامه اش چنين آمده :
درود به شهداي كربلا ، درود به شهداي كربلاي ايران ، درود بي كران به رهبر عظيم الشأن ايران امام خميني كه مردم مسلمان ايران را از جهالت و بدبختي نجات داد . از پدر و مادرم خواهش مي كنم كه اگر من شهيد شدم گريه نكنند بلكه جشن بگيرند تا دشمن را مأيوس و سرافكنده سازند . پدرجان ! مادرجان ، برادران و خواهرم ! از شما خواهش مي كنم هميشه امر امام را به جا بياوريد و به ديگران نيز اين مسئله را سفارش كنيد .
سرانجام در عمليات مسلم بن عقيل در « تپه سليمان » در اثر تير مستقيم دشمن به شهادت رسيد.
مجيد الين شهيد خانواده محمدخانلي بود . پس از شهادت او ، دو برادر ديگرش - حبيب و عزيز - نيز به شهادت رسيدند . پيكر این شهدای گرانقدر درگلزار شهداي تبريز است .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384

 



وصيتنامه

بسم الله الرحمن الرحیم
با درود به شهداي كربلا و درود به شهداي كربلاي سرخ ايران و درود بيكران به رهبر عظيم الشأن ايران امام خمينی كه ملت مسلمان ايران را از جهالت و بدبختي نجات داد .
از پدر و مادرم خواهش مي كنم كه اگر من شهيد شدم گريه نكنند بلكه جشن بگيرند تا ضد انقلاب را مأيوس و سرافكنده كنند.
پدر جان تو مي داني كه من چهار سال روزه دارم و تقريباً چهار سال هم نماز برايم به جا بياوريد و اگر انشاء الله شهيد شدم در وادي رحمت دفن كنيد . پدر جان و مادر جان از شما خواهش مي كنم كه هميشه امر امام را انجام دهید و به برادران و خواهرانم و به ديگران اين امر را سفارش كنيد مجيد محمدخانلي

 

خاطرات
پدرشهد:
مجيد به كساني كه معتقد به اسلام بودند توجه و علاقه نشان مي داد و هر گاه كسي كه بر خلاف دستورات اسلام حرفي مي زد ، عصباني مي شد . از زماني كه دستورات اسلام را درك كرد در شخصيت و رفتار او تغيير بسياري حاصل شد . به خصوص به من و مادرش احترام فراواني مي گذاشت و همين رفتار وي سبب شد كه فرزندان ديگر خانواده به ما احترام بگذراند .

مادرشهيد:
يك بار زخمي شده بود و در بيمارستان تبريز بستري بود . در طي سه روز تنها دو تومان خرج كرد .

داوود نوشاد:
در عمليات فتح المبين محور ما بايستي استتار مي شد اما نيروهاي تشكيل دهنده گردان از مناطق مختلفي مانند سوسنگرد ، بستان و دهلاويه بودند كه هماهنگ كردن اين افراد ، اقتدار و مديريت خاصي را مي طلبيد . اما مجيد محمدخانلي با رفتار سنجيده به راحتي مسئله را حل كرد و به راحتي تمام نيروها را براي عمليات استتار منسجم كرد . در سخت ترين مراحل فتح المبين حتي آنجا كه فرماندهان به بن بست مي رسيدند او با صبر و بردباري مسائل را حل مي كرد . اعتقاد داشت در كشور ايران كه تحول بزرگي چون انقلاب را پشت سر گذاشته مسئله بزرگي مانند جنگ را دارد ، بايستي تمام كوشش خود را براي پيروزي به كار ببريم . در عمليات بيت المقدس معاونت گردان شهيد آيت الله مدني را بر عهده داشت . پس از مدتي فرماندهي آن را بر عهده گرفت .

در عمليات فتح المبين ، من و محمدخانلي و شهيد غازاني و چند نفر ديگر از گروهان فاصله گرفتيم . ناگهان متوجه شديم حدود صد و پنجاه نفر عراقي به طرف ما مي آيند . ما فقط دو قبضه اسلحه كلاشينكف و چند عدد نارنجك داشتيم . در اين حال محمدخانلي با تدبير به موقع ما را به چند گروه تقسيم كرد . در همين عمليات يكي از محورهاي صعب العبور به ما محول شده و تقريباً تمام منطقه مين گذاري بود . يك ساعت به شروع عمليات مانده گروه تخريب جلو رفتند تا عمليات خنثي سازي را انجام دهند ولي چند مين منفجر شد و دشمن به حضور ما پي برد . موقعيت خود را به قرارگاه و برادر رحيم صفوي اطلاع داديم . هنگام شروع عمليات از رمز عمليات اطلاع نداشتيم كه محمدخانلي رمز « يا زهرا (س) » را انتخاب كرد و اين نشانه ارادت وي به حضرت زهرا بود . از هيچ كس و هيچ چيز ترسي نداشت . در عمليات به مخاطره افتاديم . بدين صورت كه به كانالي نزديك شديم در حالي كه به ما گفته بودند كانال پاكسازي شده ولي احساس كرديم عراقي ها در آن هستند . براي اين كه مطمئن شويم چند شليك هوايي كرديم بلافاصله عراقي ها از زير ما را به گلوله بستند ولي محمدخانلي فوراً نيروها را به مكاني هدايت كرد تا امنتر باشد . در نزديك ما يك دستگاه P.M.P متعلق به تيپ نجف قرار داشت كه گير كرده بود . با مشورت مجيد از خدمه آن دستگاه كمك خواستيم وبا شليك يك موشك ماليوتكا به طرف كانال ، عراقي ها بيرون آمدند و عده اي فرار كردند و عده اي اسير شدند .

ناصر شاطراميني:
در عمليات مسلم بن عقيل از طرف راست « تپه سليمان » يكي از گردانها مورد ضد حمله دشمن قرار گرفته بود . گردان ما كه در حال پيشروي بود براي كمك به گردان قبلي مدتي متوقف شد چون افراد آن كمي پريشان بودند و مي خواستيم به آنها كمك كنيم . در همين موقع عراقي ها يك خمپاره شصت شليك كردند و چون ما در يك نقطه جمع بوديم و خمپاره در نزديكي ما اصابت كرد عده زيادي زخمي و عده اي نيز شهيد شدند . محمدخانلي نيز زخمي شد و افراد او را در پناهگاهي قرار دادند . اين عمليات بسيار سنگين بود . نيروهاي دشمن در طي مدت كوتاهي پيشروي كردند و از بالاي تپه با تك تيري مجيد را به شهادت رساندند .

ناصر شاطراميني:
مأموريت ما اين بود كه دشمن را دور بزنيم . به همين دليل هر روز هفت يا هشت كيلومتر در رمل و شن و ماسه بسيار نرم راه مي رفتيم . محمد خانلي در مواقع مشكل و خطرناك با خونسردي ، اقتدار و تشخيص درست و به موقع بهترين عكس العمل را نشان مي داد . در عمليات بستان بين ما و دشمن خطي بود كه در آن كانالهاي بسيار حفر شده بود و برخي از آنها توسط عراقي ها پر شده بود ولي ما اعتقاد داشتيم كه دشمن نمي تواند يك روزه تمام كانالها را پر كند . محمد خانلي بدون احساس خستگي با پيگيري توانست كانالهاي مذكور را پيدا كند . او هيچ گاه احساس عجز و ناتواني نمي كرد . چه در كارهاي دشوار مانند حفر و آماده سازي سنگر و نگهباني در شب و چه در كارهاي عمومي مانند شستن ظرف و آماده كردن غذا . در مراسم مذهبي مانند دعاي كميل و توسل و يا عزاداري امام حسين (ع) ، نماز جمعه و جماعت بسيار فعال بود . در مدتي كه در سوسنگرد بوديم بيست و چهار ساعت در خط مقدم و بيست و چهار ساعت در پشت خط بوديم . همين كه به پشت خط مي آمديم پس از انجام كارهاي شخصي مجالس مذهبي را از جمله عزاداري امام حسين (ع) و روضه و مباحث ديني برپا مي كرد . بعضي اوقات در مرخصي هايمان به ديدار امام مي رفتيم . در حقيقت وقت كار با هم بوديم و هنگام عبادت ، شبها هر كس در گوشه اي به راز و نياز مي پرداخت .

برگرفته از خاطرات خانواده وهمرزمان شهید
مدتى است كه جنگ شروع شده است و عمليات سپاه تبريز شاهد تلاش و تكاپوى جوانانى است كه با هدفى مقدس در اين مكان فراهم آمده‏اند. ناگهان در اين ميان او را مى‏بينم و با ديدنش شعفى تازه در دلم جان مى‏گيرد. احوالپرسى مى‏كنم. اما از چهره و حركاتش درمى‏يابم كه از چيزى ناراحت است. كم‏كم رشته صحبت باز مى‏شود و اشك در چشمانش حلقه مى‏زند. با خود مى‏گويم: چه شده است؟
اين چه وضعى است؟
اشك از چشمانش سُر مى‏خورد و گونه‏هاى با طراوتش خيس مى‏شود.
چند روز است كه مصرانه از فرمانده عمليات تقاضا مى‏كنم كه اجازه دهد من هم به جبهه اعزام شوم، اما هر روز عذرى مى‏آورند
لحظاتى مكث مى‏كند،آرام به چهره دلنشينش مى‏نگرم، مى‏دانم كه تا راهى جبهه نشود، آرام و قرار نخواهد يافت. دلداريش مى‏دهم.
ان‏شاءاللَّه به جبهه خواهى رفت
سربلند مى‏كند و با صدايى كه درد درونش در حرف حرف آن جارى است مى‏گويد.
ما اينجا مانده‏ايم و برادران ما در سوسنگرد به كمك ما نياز دارند. مگر ما براى خوردن و خوابيدن به سپاه آمده‏ايم؟
ديگر چيزى نمى‏گويد اما صداى برخاسته از اعماق جانش در گوشم تكرار مى‏شود مگر ما براى خوردن و خوابيدن
مى‏گويم: برادر! تحمل داشته باش. شما هنوز تازه دوره آموزش را طى كرده‏ايد. ان‏شاءاللَّه در اعزام‏هاى آينده به جبهه مى‏رويد
قطرات زلال اشك بر گونه‏هايش مى ‏غلتد مى‏دانم كه تحمل زيستن در پشت جبهه را ندارد به رودى مى‏ماند كه تا به دريا نرسد، به آرامش نمى ‏ر سد . با دقت به سيمايش مى‏نگرم. چشمانى نشسته در اشك... لبانش به نرمى تكان مى‏خورد.
من بايد بروم، من در اينجا نمى‏توانم بمانم.
راهى برگزيده بود كه به ميادين ستيز و جراحت ختم مى ‏شد . چرا كه او در خانواده‏اى به برگ و بار نشسته بود كه عشق به سر سلسله شاهدان دشت كربلا حسين‏بن على در جانشان ريشه داشت. و اگر سفره‏شان تهى از نان بود، قلوبشان سرشار از محبت و ايمان بود و اينگونه بود كه مجيد از طفوليت در دامن پاكيزه عفاف و عشق باليده بود و از زلال معارف الهى جرعه‏ها چشيده بود
با شروع نهضت عظيم اسلامى و خيزش مردم مسلمان ايران به پيشوايى امام خمينى در اول قدم، به فرمان امام گردن نهاد. او كه در سال 1355 براى طى خدمت نظام وظيفه اعزام شده بود، با شنيدن دستور حضرت امام »ره« مبنى بر ترك پادگان‏ها و دژهاى نظامى رژيم ستمشاهى، از پادگان سنندج فرار كرد و به صورتى عملى و فعال به مبارزه روياروى با رژيم استبدادى پرداخت. پس با پيروزى انقلاب اسلامى در بهمن 1357، به صف مجاهدان كميته انقلاب اسلامى پيوست و در مبارزه با مخالفين داخلى انقلاب و عوامل استكبار لحظه‏اى از پاى ننشست و با اطاعت از اوامر و رهنمودهاى شهيد آيت‏اللَّه قاضى طباطبايى،در خدمت به مجروحين و مستضعفين از تلاش و تكاپو دست نکشید.
با شروع يورش گسترده ارتش عراق به مرزهاى ميهن، فعال‏تر از پيش وارد صحنه شد و با پيوستن به صف سبزپوشان سپاه، در راستاى تشكيل (هسته‏هاى مقاومت) مساجد ، نقش چشمگير خود را ايفا كرد. در اين مدت لحظه‏اى آرام و قرار نداشت و چونان كه پرنده آسمانگردى را در قفس رها كرده باشند، در اشتياق جبهه بال و پر مى‏زد. خود در تبريز بود اما گويى پيشتر از آنكه خود راهى جبهه بشود، قلبش فاصله‏ها را درنورديده بود. پس بى‏درنگ دوره كوتاه مدت آموزش نظامى را طى كرد و از آن پس واژه مقدس جبهه ورد زبانش بود، مى‏گفت:
ما اينجا مانده‏ايم و برادران ما در سوسنگرد بى‏ياورند
لحظه‏ها ،دوباره جان مى گيرد . مجيد را مى‏بينم با چهره‏اى گرفته و چشمانى نشسته در اشك. گويى هنوز صدايش را مى‏شنوم: من بايد بروم، من در اينجا نمى‏توانم بمانم
سوسنگرد در فرهنگ رزمندگان به معناى نامِ شهرى نيست . وقتى نام سوسنگرد را مى‏شنويم، كربلا در دلهامان جان مى‏گيرد و اكنون، هر روزِ سوسنگرد عاشوراست. و مجيد از سوسنگرد باز گشته است. مى‏دانيم كه او را سر بازگشت نبود و از دست جراحت خورده‏اش درمى‏يابيم كه به اجبار به پشت جبهه آمده است. ديرى نمى‏پايد كه راهى بستان مى‏شود و پس از مدتى باز مى‏گردد و لاجرم براى مدتى به بستر مى‏افتد تا زخم سهمگين پايش كه ره‏آورد سفر بستان است , التيام يابد. جراحت چنان صعب است و ژرف، كه ياراى بر پاى ايستادن را از او مى‏گيرد و شگفتا كه با زخمى چنان عميق و پيكرى خسته و رنجور طاقت جدايى نماز شب را نمى‏آورد و هر نيمه شب با پايى جراحت خورده، در پيشگاه شكوه الهى بر پاى مى‏خيزد و دست به قنوت مى‏گشايد
اللهم ارزقنى توفيق الشهادة فى سبيلك
گويى با اين زخم ‏ها ، طعم شهادت را چشيده است. اخلاق و رفتارش آسمانى‏تر شده است. جذبه‏اى نهانى با نگاه مهربان و سيماى نورانى‏اش درآميخته است. چنان كه همه، با دقايقى آشنايى مجذوب و شيفته‏اش مى‏شوند. به دنيا بيشتر از پيش بى‏علاقه‏تر شده است. ربع حقوق اندك پاسدارى‏اش را هر ماه به حساب 100 امام واريز مى‏كند... با آن پيكر زخم خورده از دعاى كميل و نماز جمعه غافل نمى‏شود. با قرآن افزون‏تر از پيش مأنوس شده است و نماز را پيوسته در اول وقت و لحظات فضيلت به جا مى‏آورد... از گفتار و كردارش پيداست كه باز سرِ سفر دارد. زيرا هر كس كه ذوق حضور در جبهه را به ادراك نشست، در شهر زيستن را برنمى‏تابد و آن كس كه لذت راز و نياز در سرزمين آتش و خون را دريافت در سكوت عافيت ماندن نمى‏تواند...
همه را اشتياق عملياتى، بي قرار كرده است مى‏دانيم كه عملياتى بزرگ در پيش است . در چنين موقعى كه رزمنده‏ها بوى عمليات را شنيده‏اند، هيچكس حتى براى يك روز حاضر به ترك جبهه نمى‏شود و هر كس هم كه در پشت جبهه باشد، به هر نحو ممكن خود را به (خط) مى‏رساند
رزمندگان آذربايجان نيز در قالب دو گردان شهيد مدنى و شهيد قاضى از زمستان ديار خويش هجرت گزيده و در آستانه نوروز و بهارى ديگر به جنوب ,سرزمين آفتاب رسيده‏اند.فرماندهى اين دو گردان بر عهدهعلى تجلايى است، مجيد جانشين گردان شهيد قاضى است و من نيز در همين گردان و در كنار او مى‏باشم. جنگ در سوسنگرد مجيد را آبديده كرده است. به نحو احسن مأموريت‏هاى شناسايى را انجام مى‏دهد و نيروها را براى انجام عمليات و يورشى سرنوشت‏ساز به صفوف دشمن آماده مى‏كند
عاقبت لحظات موعود فرا مى‏رسد و گردان شهيد قاضى براى حركت به طرف(نقطه رهايىآماده مى‏شود. راهپيمايى آغاز مى‏شود. منطقه سراسر رمل است و راهپيمايى به غايت سخت، با اين حال گردان ما براى رسيدن به نقطه رهايىحدود 6 ساعت مداوم راه بسپارد.(مجيد)گردان را هدايت مى‏كند... اولين روز از بهار سال 1361 مى‏باشد، نوروز... و رزمندگان به سمت كربلا راه مى‏سپارند تا عيدى ديگر را به امام و ملت ايران ارمغان آورند. گردان در راه است و هر لحظه ممكن است كه نيروهاى ما توسط دشمن ديده شوند. هنوز دستور شروع حمله صادر نشده است و اگر دشمن نيروهاى ما را ببيند... اما مجيد كه تجربه ماه‏ها نبرد را با خود دارد، نيروها را از مسيرهايى هدايت مى‏كند كه از ديد دشمن دور است
هنوز حمله آغاز نشده است . گروهانى كه (محمود اورنگى) فرماندهى آن را برعهده دارد، در گشودن معبرهاى ميدان مين دشمن، دچار مشكل مى‏شود. چندين مين منفجر مى‏شود و دشمن به منطقه حساس مى‏شود. اورنگى با تجلايى و صفوى تماس مى‏گيرد و به دستور فرماندهان عمليات در آن محور آغاز مى‏شود. دشمن تمام نيروهايش را متوجه محور ديگرى مى‏كند، بى‏خبر از اين كه حمله‏اى گسترده رزمندگان اسلام آغاز خواهد شد.
يا زهرا، يا زهرا، يا زهرا
عمليات فتح‏المبين آغاز مى‏شود و نيروهاى ما صاعقه‏وار به مواضع دشمن هجوم مى‏ برند . فريادهاى اللَّه‏اكبر در منطقه مى‏پيچد و لرزه بر اندام دشمن مى‏افكند. پيشروى آغاز مى‏شود و به سنگرهاى دشمن مى‏رسيم. پدافند دشمن به طور منظم و به صورت حفر كانال مى‏باشد. پاكسازى مشكل به نظر مى‏رسد. اما (مجيد) به شيوه‏اى خاص نيروها را هدايت مى‏كند و سنگرهاى خصم يكى پس از ديگرى پاكسازى مى‏شود.
منطقه در آتش و انفجار و گرد و غبار غرق شده است . تير و تركش از هر طرف مى‏بارد. در اين ميان آرامش خاطر و خونسردى مجيد برايم بسيار اعجاب‏انگيز است. با ديدن او، آدم يادش مى‏رود كه در بين لحظات مرگ و زندگى نفس مى‏كشد. نيروهاى گردان ما در مواضع تصرف شده مستقر مى‏شوند. اما هنوز منطقه به طور كامل پاكسازى نشده است. مجيد، من و 6 نفر ديگر در نقطه‏اى مستقر هستيم. ناگهان متوجه مى‏شويم كه جمعى از نيروهاى دشمن به طرف ما مى‏آيند. به تخمين بيش از 80 نفرند، سرا پا مسلح، و ما 8 نفريم و دو قبضه كلاش و چهار عدد نارنجك. چيزى از دلم سر مى‏رود و حسى مثل اضطراب در رگ‏هايم مى‏دود. مجيد را مى‏بينم؛ انگار نه انگار كه شايد تا لحظاتى ديگر كار از كار درگذرد. باز همان آرامش و اطمينان خاطر از سيمايش پيداست. دشمن 80 نفر و ما 8 نفر! مجيد با خونسردى تمام ما را به پشت خاكريزى مى‏كشد و آرايش مى‏دهد. آماده درگيرى مى‏شويم. لحظه لحظه نيروهاى دشمن به ما نزديك مى‏شوند. حتم دارم كه درگيرى نابرابرى آغاز مى‏شود و ما شهيد خواهيم شد. التهابى از دل به گونه‏هايم مى‏رسد. از پشت خاكريز سرك مى‏كشم؛ به ناگهان نيروهاى دشمن مسير خود را تغيير داده و به سوى ديگر روانه مى‏شوند، با خود مى‏گويم:
بالاخره شرّشان را كم كردند و رفتند. نفسى به آرامش مى‏كشم. اما مجيد انگار كه هيچ اتفاقى نيافتاده است: رفتند!... و من از اين همه آرامش و اطمينان هنوز در شگفتم.
مسلم‏بن عقيل ، سفير صادق امام، در غربت كوفه تنها مى ‏ماند . كوچه در كوچه تنهايى. مسلم و غربت، مسلم و شمشير و اسب و اندوه. مسلم آنگونه به شهادت مى‏پيوندد، اما نامش پرچمى است كه در جبهه به اهتزاز درمى‏آيد و عمليات مسلم‏بن عقيل در پاييز 1361 آغاز مى‏شود. مجيد كه از سوسنگرد تا بستان، از فتح‏المبين تا بيت‏المقدس و رمضان را منزل منزل طى كرده است، در (سومار) بيعت خود را به سر مى‏رساند، آنگونه كه مسلم بيعت خود را به انجام رساند. و پس از بيست و شش بهار زندگى با زخمى شكوفا بر سر به جاودانگى مى‏پيوندد.
من بايد بروم... من در اينجا نمى‏توانم بمانم
پيكر شكوفه‏پوشش به تبريز باز مى‏گردد و خونش تا قيامت از جوشش باز نمى‏ايستد: پدر و مادرم! از شما خواهش مى‏كنم كه هميشه امر امام را به جاى آوريد و اين را به ديگران نيز سفارش كنيد. زيرا امام بود كه ملت مسلمان ايران را از جهالت و بدبختى نجات داد
اگر من شهيد شدم، برايم گريه و زارى نكنيد، بلكه جشن بگيريد تا دشمن زبون را مأيوس كنيد...



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 194
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
بالاپور ,محمد

 

دومين فرزند خانواده بالاپور در سال 1341 ه ش در شهرستان تبريز به دنيا آمد . پدرش مغازة شيشه بري داشت ، ولي از درآمد کافی براي اداره خانواده اش برخوردار نبود . خانه اي كه محمد در آن بزرگ شد ، شامل يك حياط چهل متري ، يك اتاق و يك دهليز تنگ بود كه بنا به گفتة مادرش : « بچه ها نمي توانستند پاهايشان را دراز كنند . »
وقتي محمد هفت ساله شد ، او را در دبستان ترقي ثبت نام كردند و او دوره دبستان را طي كرد ، و سپس وارد مدرسه راهنمايي فرهنگ شد و دوران راهنمايي را با موفقيت پشت سر گذاشـته ، و به مقطع متوسطه رسيد . به هنرستان صنعتي وحدت رفت و در رشته برق مشغول به تحصيل شد . اين دوران با اوج گيري انقلاب اسلامي مصادف بود ، و او نيز با وجود ممانعت خانواده ، مشتاقانه به خيابانها و به ميان تظاهرات مردم شتافت . يك بار در تظاهرات بر اثر استنشاق گاز اشك آور بيهوش شد . در اين ايام ، محمد و دوستانش در مجمعـي به نام كانـون یاس ، فعاليت هاي فرهنگي و سياسي مي كردند و به تكثير اعلاميه هاي حضرت امام خميني (ره) و نوارها و توزيع آنها مي پرداختند .
پس از پيروزي انقلاب در مسجد شالچيلار فعاليت مي كرد ، و سپس به مسجد شهيدي رفت . با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، به عضويت اين نهاد درآمد . او در سپاه ، در واحد اعزام نيرو مشغول به كار بود و به جذب و اعزام نيروهاي بسيجي به جبهه مي پرداخت . همزمان تحصيل را ادامه داد و ديپلم گرفت .
محمد به دیدو بازدید ازاقوام وآشنایان اهميت زيادي مي داد و از اين طريق ، رابطة تنگاتنگي با فاميل برقرار كرده بود . از دوستان او در اين دوران ، نيكنام و قربان خاني بودند كه هر دو بعدها به شهادت رسيدند .
با شروع جنگ تحميلي ، او كه دانش آموز سال چهارم متوسطه بود ، شركت در جنگ را براي خود واجب دانست .او مي گفت : « بايد فرمان امام را لبيك بگوييم . » و به اتفاق بچه هاي مسجد ، روانه جبهه شد .
در طول سالهايي كه محمد در جبهه حضور داشت ، يك بار مجروح شد ، اما مجروحيت مانع از حضور مجدد وي در جبهه نشد . پس از بهبودي نسبي ، بلافاصله گفت : « بچه ها در جبهه تنها مي مانند و من بايد بروم . » و مي رفت .
تلاش هاي محمد تنها در جبهه خلاصه نمي شد . او و دوستـانش در پشت جبهـه ، فعاليت هاي خيرانديشانه بسياري در مورد محرومين انجام مي دادند . او به همراه چند تن از بچه هاي مسجد كه اكثر آنها بعدها شهيد شده اند ، حقوق هاي اندك خود را روي هم گذاشته و براي خانواده هاي بي بضاعت ، وسايل زندگي تهيه مي كردند .
حضور طولاني و تجربيات محمد سبب شد كه در سال 1362 ، به عنوان معاون گردان امام حسين (ع) انتخاب شود ، اما اين مسئوليت تأثيري در روحيه و چگونگي برخورد او با نيروها و ديگران بر جاي نگذاشت و تواضع و فروتني را همچون گذشته حفظ كرد . او در گردان امام حسين (ع) پا به پاي نيروهاي تحت امر فعاليت مي كرد و لحظه اي از پا نمي نشست . در آن زمان اصغر قصاب عبداللهي ، فرماندة گردان امام حسين (ع) بود . هنگامي كه اصغر قصاب عبداللهي در عمليات بدر در سال 1363 به شهادت رسيد ، از طرف سپاه به محمد گفتند كه تو بايد فرماندهي گردان را بر عهده بگيري ، ولي محمد از پذيرش آن سرباز زد و تا پايان عمر ، معاون گردان باقي ماند . مهرباني و سادگي رفتار محمد در گردان امام حسين (ع) سبب شده بود كه همه نيروها او را رازدار خود بدانند و حرف هاي خود را با او در ميان بگذارند . محمد نيز به طور پنهاني به آنها كمك مالي مي كرد و مشكلات آنان را مرتفع مي نمود و سنگ صبور آنان بود .
محمد براي مراسم تاسوعا و عاشورا اهميت زيادي قائل بود و همواره سعي مي كرد اين مراسم به صورت باشكوهي برگزار شود . در دهة محرم ، مراسم عزاداری امام حسين (ع) را كه يكي از برنامه هاي معروف گردان امام حسين (ع) بود ، رهبري مي كرد و طبل مي نواخت . از جمله مستحباتي كه محمد بالاپور به آن اهميت بسيار مي داد ، غسل روزهاي جمعه بود و به شدت به آن پاي بند بود . در روايات وارد است كه مداومت بر اين عمل مستحبـي ( در صورت عمل به تكاليف ديگر ) ، مانع از انهدام بدن بعد از مرگ مي شود . به همين خاطر ، بالاپور از جمله كساني بود كه به خوبي آن را مراعات مي كرد . علاءالدين نورمحمدزاده درباره آرزوهاي محمد مي گويد : « تنها و يا بزرگ ترين آرزويش شهادت بود . » اين آرزوي محمد بالاپور به زودي تحقق يافت و او در عمليات كربلاي 5 ، در شلمچه به شهادت رسيد .
پیکرمطهر شهيد محمد بالاپور ، چهل روز در بيابان شلمچه ماندن ، پس از تشييع در وادي رحمت تبریز آرام گرفت .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384




خاطرات

پدرشهید :
روزي به او كه از هر فرصتي براي كار در مغازه و كمك به من استفاده مي كرد گفتم : كاش بتوانيم كاري بكنيم تا از اين خانه چهل متري خلاص شويم . در جواب گفت : « پدر بايد بروي وضع مردمي را كه در پاي كوه عون بن علي (ع) زندگي مي كنند را ببيني آن وقت خدا را صد هزار مرتبه شكر خواهي كرد . »

رقيه بالاپور, خواهرشهید :
وقتي كه براي اولين بار مي خواست به جبهه برود ، به خانه ما آمد و صد تومان پول خواست كه به او دادم و گفت : « مي خواهم به جبهه بروم اما پول نداشتـم كه از شما گرفتـم . فعلاً به پدر و مادر چيـزي نگوييـد . » اما بعد از چند روز پدر و مادر متوجـه شدنـد كه محمـد به جبهـه رفتـه است .

پدرشهید:
همواره پس از اتمام مرخصي و به هنگام عزيمت به جبهه به ما مي گفت : « ان شاءالله براي من اتفاقي نمي افتد و دوباره برمي گردم . » در همين رفت و برگشت ها توصيه فراوان مي كرد كه ما مطيع اوامر امام باشيم و همواره در راهپيمايي ها و نماز جمعه شركت نماييم .

رقيه بالاپور , خواهرشهيد :
روزي به منزل آمده و ديدم خانه پر شده است از اسباب بازي ، روغن ، برنج و ساير اقلام و از اين قبيل . از همسرم سؤال كردم اينها چيست و او پاسخ داد : « اينها را محمد و دوستانش براي مردم محروم و نيازمند تهيه كرده اند و شبها در اختيار آنان قرار مي دهند . » آنها در مي زدند و اقلامي را مي گذاشتند و مي رفتند و يا از روي ديوار به درون حياط مي انداختند بدون آن كه كسي آنها را بشناسد .

صمد بالاپور , برادر شهید:
جبهه هاي جنگ به شهادت رسيد ، در حالي كه هنوز مدت زيادي از زخمي شدن شوهر خواهرمان نمي گذشت . اما اين شهادت ، تزلزلي در ارادة وي ايجاد نكرد و سبب دوري وي از جبهه و جنگ نشد ، بلكه بيشتر از گذشته در ميدان جنگ حضور مي يافت و از طرفي ، سعي مي كرد پدر و مادرش را دلداري دهد و آنها را با مقام شهيد و شهادت آشنا كند .

رقيه بالاپور :
محمد از جبهه كه برمي گشت ما را به گلزار شهدا مي برد و مي گفت : « مادر جان نگاه كن بعضي از مادرها سه شهيد داده اند و حالا تو كه يك فرزند شهيد داده اي ، ناراحت هستي . »

علاء الدین نورمحمدزاده :
چيزي به خاتمة مرحله اول عمليات كربلاي 5 نمانده بود . من در واحد تداركات بودم ، ديدم مجروحي را مي آورند . جلوتر رفتم ، ديدم محمد است . با توجه به زخمهايي كه برداشته بود ، پس از مداواي سرپايي ، به پيش ما آمد . چون زخمهايش زياد و منطقه هم بسيار آلوده بود و هر آن احتمال عفونت مي رفت ، اصرار كرديم كه به پشت جبهه برگردد ، اما در جواب گفت : « با توجه به امر امام در اين موقعيت جنگ و با اين زخمهاي جزئي جبهه را رها كنم و بازگردم ؟ » بعد گفت : « موسي جلودار و نيل اندر ميان است . » با وجود اصرار ما ، محمد سوار ماشين شد و به طرف خط مقدم حركت كرديم . وسط راه رزمنده اي دست تكان داد تا او را سوار كنيم . وقتي سوار شد ، محمد گفت : « او را مي شناسم . برادرش شهيد شده و او تنها فرزند خانواده است . او را پياده كنيد . » اما هر چه به او اصرار كرديم پياده نشد . آمديم قرارگاه لشكر و بعد به گردان رفتيـم . او به چادر رفت و محمد به من گفت : « سريع برويم جلو . » به سرعت به سمت خط حركت كرديم . او به گردان رفت تا براي عمليات آماده شود . با آغاز عمليات ، او هم در عمليات شركت كرد و در حين عمليات به شهادت رسيد ، و جنازه اش بين دو طرف باقي ماند . بعد از چهل روز ، در ادامه عمليات كربلاي 5 ، عمليات كوچكي انجام شد و جنازه هاي عده اي از رزمندگان از جمله محمـد را پيدا كرديـم . خدا را به شهـادت مي گيرم كه پس از گذشت چهل روز ، هيچ تغييـري در ظاهر محمـد ايجـاد نشـده بود و حتي باند و پانسمـان سرش سالم باقـي مانده بود .

برگرفته از خاطرات خانواده وهمرزمان شهید
بعد از عملیات بدر برادرسید حسن شکوری فرمانده گردان امام حسین(ع) دو نفر معاون داشت یکی شهید بالا پور و دیگری شهید محمد سبزی یکی از رزمندگان که می خواست به مرخصی برود برگه مرخصی را به شیهد سبزی داد تا آنرا امضاء کند اما شهید سبزی برگه را امضاء نکرد. برادر رزمنده برگه را به شهید بالاپور داد تا امضاء کند شهید بالاپور با تواضع و فروتنی خاصی برگه را برگرداند و با التماس گفت: من به این کارها نمی رسم ولی اگر با من کاردیگری دارید من درخدمتم. حقیردراین حد نیستم که برگه را امضاء کنم.

بچه‏ها از هلالى‏ها خارج مى‏شوند. معاون گردان امام حسين در نوك يكى از هلالى‏ها ايستاده است و بى‏واهمه از باران تير و تركش، به شدت به سوى عراقى‏ها تيراندازى مى‏كند تا بچه‏ها بتوانند برگردند... جمعى از بچه‏ها از هلالى‏ها خارج مى‏شوند و جمعى شهيد. محمد آخرين نفريست كه مى‏خواهد باز گردد. رگبار مى‏زند و در يك آن شروع مى‏كند به دويدن. در يك لحظه عراقى‏ها با شدّت به سويش تيراندازى مى‏كنند و من با چشمان خودم محمد بالاپور را مى‏بينم كه بر زمين مى‏افتد...
محمد بعد از سال‏ها ستيز مداوم بر زمين مى‏افتد. از طريق‏القدس تا كربلاى پنجم را ميدان به ميدان درنورديده است و در اين ميدان...
قامت زخم‏آگين محمد بالاپور بر زمين مى‏افتد. اين را با چشمان خودم مى‏بينم...
محمد بالاپور در هلالى‏ها مى‏ماند و زخمى كه نصيب من مى‏شود، راهى پشت جبهه‏ام مى‏كند. كربلاى هشت كه انجام مى‏شود، بچه‏ها هلالى‏ها را مى‏گيرند. زنگ مى‏زنند و از من نشانى محل شهادت بالاپور را مى‏پرسند. پيكر محمد بالاپور بعد از اربعينى پيدا مى‏شود، تر و تازه، انگار لاله صبحگاهى كه شبنم‏ها بر چهره‏اش نشسته‏اند. اين را همه بچه‏ها مى‏گويند: »پيكرش چندان تر و تازه بود كه انگار چند لحظه پيش شهيد شده است و من مى‏دانم كه محمد هرگز غسل جمعه‏اش ترك نمى‏شد، حتى اگر در خط مقدم هم بود، آب مختصرى فراهم مى‏كرد و غسل جمعه را انجام مى‏داد.
پيكر آغشته به خونش را به شهر مى‏آورند ...
پروردگارا! تو را شاهد مى‏گيرم كه اين راه را با آگاهى كامل انتخاب نمودم و با تمام وجودم شهادت را كه سعادتى بس بزرگ است، مى‏پذيرم، چرا كه شهادت حدّ نهايى تكامل يك انسان است.

معاون گردان امام حسین (ع) وقتی شهید شد که دفتر کربلای پنجم رقم می خورد: 21/10/1365. در این تاریخ معاون مخلص گردان، 24 سال بیشتر نداشت...
صبح شب عملیات، وقتی او را دیدم، باورم نشد که او را می بینم. معاون گردان امام حسین، همین دیشب از ناحیه سر ترکش خورد و راهی پشت جبهه اش کردیم. تعجب می کنم. خودش است، محمد بالاپور. سرش باندپیچی شده و با همین وضع به خط برگشته است. می اندیشم «این بچه ها یک ذره به فکر سلامتی خودشان نیستند.»
ـ چرا برگشتی آقا محمد؟ اینجا که خبری نیست، ما هم که هستیم، شما برگردید....
با همان عطوفت و مهربانی پاسخم می دهد که: «نه! چیزی نشده است فقط کمی مجروح شده بودم!»
... وقتی بچه ها در «هلالی ها» به خون می غلتند، آقا محمد را می بینم.
ـ چه خبر آقا محمد؟
ـ چیزی نیست! اینجا هستیم...
و آتش و دود زمین و آسمان را گرفته است. قرار می شود به خط پدافندی خودمان برگردیم. آقا محمد را می بینم که بچه ها را یکی یکی به عقب می فرستد. تیراندازی عراقی ها یک لحظه قطع نمی شود. هلالی ها را زیر رگبار گرفته اند. و معاون گردان امام حسین (ع) در میان رگبار بی امان تیرها ایستاده و مدام به سمت عراقی ها تیراندازی می کند تا بچه ها بتوانند برگردند. هر نفری که از آنجا خارج می شود، عراقی ها با تیربار و آرپی.جی می زنندش. برخی از بچه ها شهید می شوند و محمد همچنان در میان باران تیر، به سمت عراقی ها تیراندازی می کند. جمعی از بچه ها برمی گردند و آنان که باید شهید می شدند، در همانجا می مانند با پیکری زخم آگین. آخرین نفر، معاون گردان است. رگبار می زند و در یک لحظه شروع می کند به دویدن. در یک آن عراقی ها با شدت به سویش تیراندازی می کنند و من با چشمان خودم محمد بالاپور را می بینم که بر زمین می افتد...

محمد بر زمین می افتد... غرق در خون! ... آیا شهید می شود؟ آیا دیگر رایحه راز و نیاز نیمه شبش در سنگر نخواهد پیچید؟... چه کسی وسایل عزاداری را مهیا خواهد کرد؟ ... هر سال محرم که فرا می رسد، آقا محمد برای مهیا کردن دسته عزاداری گردان امام حسین وسایل لازم را آماده می کند، طبل، لباس سیاه... حتی گردان های دیگر هم برای راه انداختن دسته های عزا از آقا محمد کمک می گیرند... و من یک لحظه تصور می کنم گردان امام حسین (ع) را بدون حضور محمد ... و دسته های عزا که «حسین، حسین» می گویند...
و محمد را می بینم که هنوز ایستاده است و تیراندازی می کند. هنوز می جنگد، که جنگ شیوه و آیین او بود، از عملیات های طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، مسلم بن عقیل، خیبر .... از میدان ها می آید. با اینکه سال ها در جبهه بود، اما پیوسته گمنامی را خوش می داشت. دوستتر داشت که در خط خلوص حرکت کند، و میان خلوص و گمنامی همیشه نسبتی هست و این راز را صاحبان اخلاص می دانند. در عملیات های متعددی شرکت کرده بود، با این همه هرگز از حضور خویش در عملیات ها سخن نمی گفت، در مسلم بن عقیل بود که «اصغر قصاب» به شجاعت و خلوص وی پی برد و ابتدا فرماندهی دسته را بر عهده اش نهاد تا در والفجر هشت جانشین فرمانده گردان امام حسین شد، این در حالی بود که در پشت جبهه نزدیک ترین دوستانش مسوولیت وی اطلاعی نداشتند و حتی خانواده اش، بعد از شهادت او دانستند که محمد، جانشین گردان بوده است. این همه به خاطر آن بود که محمد به خلوص رسیده بود و گرد ریا و خودنمایی را از آینه دل زدوده بود.
پدر یکی از بسیجی های گردان در گذشته بود، این بسیجی می خواست برای برگزاری مراسم درگذشت پدرش به تبریز برود و خانواده اش ـ که جز او کسی نداشتند ـ منتظر بازگشت او بودند. به نحوی مطلع شدیم که این بسیجی به شدت نگدست است. وقتی محمد موضوع را فهمید، بدون اینکه چیزی به کسی بگوید، همه کارهای لازم را انجام داد. همان بسیجی می گفت: «از دزفول تا تبریز نگران این بودم که آهی در بساط ندارم و پیش همه آبرویم خواهد رفت. اما وقتی به تبریز رسیدم دیدم همه چیز آماده است.» شاید همان برادر بسیجی اکنون هم نمی داند کسی که کارهای او را انجام داد، محمد بالا پور بوده است.
محمد چندان به امور دنیا بی اعتنا بود که حقوق اندک خود را نیز صرف امور خیر می کرد. اغلب هنگام اعزام به جبهه پولی با خود نداشت، زیرا قبل از اعزام، در بیمارستان های شهر به عیادت بیماران می رفت و برای آنان هدایایی می برد. گویی آنگاه که عازم جبهه می شد، می خواست سبکبارتر و سبکبال تر باشد.
و چرا محمد سبکبال و سبکبارتر نباشد، که هرگز جز به «وصال» نمی اندیشید، و می گفت باید تا جان داریم در راه وصال بکوشیم و از هر لذتی، جز لذت «دیدار» توبه کنیم. این را وقتی دانستم که از وی خواستم به یادگار کلماتی بر دفترچه ام رقم زند. و او نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
برادر عزیز!
از اینکه خواستید در دفتر پر ارزش شما که دستخط عده ای از شهدا در آن است. چیزی بنویسم، شرم می کنم و نمی دانم از شهدا و بسیجی های گمنام چه بنویسم. زیرا سخن گفتن از این بسیجی ها که حافظان اسلام و سربازان واقعی امام زمان (عج) هستند، بسی سخت و دشوار است. لذا بدون تعارف، عرض می کنم که بنده هر وقت با این عزیزان باشم، به آینده خود در کنار این عزیزان امیدوار می شوم. بسیجی ها را معلمی خوب برای خودم می دانم که فقط با اعمالشان به ما درس می آموزند...
منبع:"گل های عاشورایی2"نوشته ی جلال محمدی,نشرکنگره ی شهدا وسرداران شهیدآذربایجان شرقی,تبریز-1385




آثار منتشر شده درباره ی شهید
مقام شهادت، اوج بندگی و سیروسلوک درعالم معنویت است.
امام خمینی(ره)
پیام خون همۀ شهدای انقلاب اسلامی، استواری و تشکیل نظام قدرتمندانه ای است که برپایه قرآن استوار باشد. « مقام معظم رهبری » تبریز مانند مادری مهربان آغوش گرم خود را در سال 1341(ه.ش) برای کودکی گشود که « محمد بالاپور» نام داشت. او مثل کوچه های محله ثقه الاسلام ساده بود و سرشار از صمیمیت وصفا. او کودکی مهربان و تشنه فضیلت و کمال بود. تمام وجودش در عطش کسب مکارم اخلاق و فضایل انسانی می سوخت و علم و دانش برای او پنجره ای بود به سمت روشنایی و سرزمینهای ناشناخته. به همین خاطر تا کلاس سوم متوسطه از هنرستان تبریز بهره ها برد و پس از وقفه ای کوتاه در سال 1360 موفق به اخذ مدرک دیپلم گردید. درآن سالهای شوم و سرشاراز پلیدی و زشتی محمد دوشادوش دوستان و یارانش به مبارزه با نظام شاهنشاهی برخاست و برای فروریختن پایه های ظلم و ستم، در تلاشی جانگداز روز و شب را به هم پیوند داد. او که مسجد شالچیلار را مأمن و ملجائی مطمئن برای فعالیتهای خود می دید، ندای سرخ خود را از گلدسته های مسجد به پرواز درآورد تا اینکه طنین غریو او و یارانش طاغوت و طاغوتیان را به ورطه ذلت کشاند. انقلاب پیروزشد و شهید پس از تشکیل نهاد مقدس سپاه پاسداران درتاریخ 12/7/60 خود را به زینت لباس سبزآن نهاد آراست. دشمن آتش جنگ را افروخت و ناجوانمردانه به حریم خاک پاک میهن اسلامی دست یازید. مردان دلاور این مرز و بوم به دفاع از اسلام و تمامیت این خاک عزیز فراخوانده شدند و محمد یکی از این مردان غیور و شجاع بود که پس از گذراندن یک دوره فشرده نظامی در مرکزآموزش پادگان سیدالشهداء ( خاصبان) از طرف سپاه به همراه تعدادی از برادران به جبهه های نبرد عازم شد. او جبهه را مدینه عشق و صفا یافت و دل از جبهه کندن نتوانست. درعملیاتهای متعدد سپاهیان اسلام ازجمله آزادسازی بستان و فتح المبین و بیت المقدس به همراه بسیجیان و پاسداران غیور و فداکار ایران زمین شجاعانه جنگید و مفهومی تازه و بدیع به ایثار و از خودگذشتگی بخشید. او درعملیات مسلم بن عقیل یکی از نیروهای مخلص و بی هراس گردان امام حسین(ع) بود که درس شجاعت و ایثار را درمکتب خونین امام حسین (ع) آموخت و درفضائی آمیخته با عطرصفا و معنویت بهره ها جست و درارتفاعات سلمان کشته همراه با فرمانده دلاورش شهید قصاب وجب به وجب خاک را آکنده از حماسه و مردانگی کرد. رشادت شهید بالاپور در عملیات مسلم بن عقیل مورد توجه وعنایت شهید قصاب قرارگرفت و او را به عنوان فرمانده دسته پیاده انتخاب کرد تا به آموزش و سازماندهی نیروها بپردازد. او مجاهد راه خدا بود و خستگی و یأس را هرگز به وجودش راه نداد. برای خدا آمده بود برای خدا می جنگید و برای خدا عاشق شهادت بود. در عملیات خیبر به خاطر لیاقت و ایمان و اخلاصش بعنوان معاون گروهان درگردان امام حسین(ع) انتخاب شد و نیروهایش رادرامرخطیر شکستن خط به زیبایی تمام هدایت کرد گوئی رمز یا رسول ا... (ص) در ساعت 30/20 سوم اسفندماه 1362 آتش عشقی بود که درجان اوشعله انداخت و او مرگ را به بازی گرفت هنوز نیزارهای هورالهویزه و جزایرمجنون سرشار از بهت و حیرتی هستند که از نبرد آن دلاورمرد اسلام به خود گرفته اند. او که در عملیات والفجر8 بعنوان جانشین گردان امام حسین(ع) انتخاب شده بود به همراه برادران همرزمش شکوری و سبزی و پیشقدم برقلب دشمن تاخت. قیام قامتش هیچوقت درمقابل پاتکهای مذبوحانه دشمن شکست خورده, نشکست و جبهه عرصه گاه ایثار و پایمردی آن مجاهد نستوه و متواضع اسلام بود. تا اینکه کربلای5 از راه رسید، گویی آسمان مشتاق زیارت او بود و ملائک برای دیدنش صف کشیده بودند. اودرغروب خونین 21/10/65 در هلالی شلمچه عاشقانه جان خویش را تقدیم معبود خود کرد و به کاروان شهیدان کربلا پیوست تا در کنار مولا و مقتدایش حضرت حسین بن علی(ع) دلش آرام گیرد. تا چهل روز پیکر مطهرش برروی خاک خونین شلمچه مانده بود تا اینکه درعملیات کربلای هشت بعد از فتح هلالی ها به پشت جبهه انتقال یافت و پس از تشییع با شکوه، در وادی رحمت تبریز به خاک سپرده شد.
ستاد بزرگداشت مقام شهید



آثار باقی مانده از شهید
از بزم جهان باده گساران همه رفتند
مــا با کــه نشینیم چو یاران همه رفتند
برخیز که ماندیم در این راه پیاده
راهی است خطرناک سواران همه رفتند

توبه عاشقان
ازهرچه جزعشق رخت ای یارتوبه
تاجان بودکوشیم در راه وصالت
در باغ عالم از نظر برسنبل و گل
از هرنظر جز بررخت، استغفرا...
باخلق احسان، با خدا تسلیم و اخلاص
جزعاشقی از هرگناهی چون الهی
وزهرسخن جز ذکرت ای دلدارتوبه
کزهرچه غیرازلذت دیدار تو توبه
با یارسنبل سوی گل رخسارتوبه
وزهرعمل جزطاعتت صد بارتوبه
زین هردو بگذشی زهرکردارتوبه
کردیم بردرگاهت ای غفار توبه
ازخداوند متعال خواستارم که توفیق دهد آنچه می گویم عامل باشم. امیدوارم خداوند مارااز ادامه دهندگان راه شهدای اسلام قراردهد. محمد بالا پور 9/11/64



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 272
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
سبزي مسجد ,محمد

 

سال 1342 ه ش از خانواده اي روحاني و متوسط در روستاي زارنجي از توابع شهرستان شاهين دژ به دنيا آمد .پدر محمد ، امام جماعت مسجد روستا بود.
محمد دوره ابتدايي را در مدرسه روستاي زارنجي گذراند و پس از نقل مكان خانواده به شهرستان بناب ، دوره راهنمايي را در مدرسه تربيت بناب پشت سر گذاشت . محمد از همان دوران كودكي به تحصيل علاقه فراواني داشت و چون پدرش واعظ بود به دروس حوزوي علاقه مند شد و با وجود سن كم در كنار پدرش به ايراد سخنراني و موعظه مي پرداخت .
در دوره تحصيل پس از فراغت از درس در خانه فرشبافي مي كرد و اوقات فراغت خود را صرف كمك به امرار معاش خانواده مي كرد . دوران تحصيل دبيرستان او با پيروزي انقلاب مصادف شد . او تحصيلات خود را تا سال سوم دبيرستان ادامه داد و پس از آن به منظور حضور در جبهه ترك تحصيل كرد .
محمد سبزي با شروع جنگ تحميلي پس از گذراندن دوره آموزش نظامي در پادگان امام حسين (ع) تهران به جبهه گيلانغرب اعزام شد و در عمليات آزادسازي شهر بوكان شركت داشت .
از خصوصيات بارز محمد خلاقيت و قدرت ابتكار بود . از جمله كارهايي كه وي در طول جنگ در پايگاه انجام داد و به آن اهتمام داشت ، منسجم كردن نيروها و بسيج كردن آنها براي اعزام به جبهه بود . به همين منظور پيشنهاد كرد كه يك تيم فوتبال تشكيل شود كه تمام اعضاي آن از بسيجي ها و اعضاي داوطلب جبهه باشند . اين پيشنهاد جامه عمل به خود پوشيد و يك تيم فوتبال قوي به وجود آمد كه بعدها نام آن را « فجر بناب » گذاشتند . اين تيم فوتبال يك گروه منسجم و همفكر را به وجود آورد كه چند تن از اعضاي آن بعدها به شهادت رسيدند . هم اكنون نيز تيم فوتبال فجر بناب به ياد محمد سبزي فعال است .
درباره فعاليتهاي پشت جبهه محمد سبزي يكي از همرزمان وي چنين نقل مي كند :
در يكي از روستاهاي اطراف بناب ، گروهي ضد انقلاب وجود داشت كه گاه به گاه ناامني و مشكلاتي را براي اهالي به وجود مي آورد . ما تازه از جبهه رسيده بوديم كه اين موضوع را به ما اطلاع دادند . من و محمد سبزي به همراه شهيد قائمي به آن منطقه رفتيم و پس از شناسايي منطقه ، با هدايت و آرايش نظامي سنجيده محمد سبزي ، ضد انقلاب را محاصره و دستگير كرديم و به نيروهاي اطلاعات تحويل داديم .
محمددر عملياتهاي رمضان ، والفجر مقدماتي ، والفجرهاي 1 ، 2 ، 4 ، عمليات خيبر و بدر حضور داشت و لياقت و شايستگي خود را نشان داد . به همين سبب به فرماندهي گروهان منصوب شد و پس از مدتي جانشيني فرماندهي گردان را به عهده گرفت .
در عمليات بدر نيروهاي گردان تحت فرماندهي محمد سبزي جزو نيروهاي خط شكن بود و او در پيشاپيش نيروها با بَلَم ( نوعي قايق محلي جنوب ) به پيش مي رفت . وقتي بلم او به خط دشمن نزديك شد يكي از نيروهاي عراقي نارنجكي را به داخل بلم پرتاب كرد كه منفجر شد و در اثر آن محمد سبزي به شدت مجروح گرديد و قريب به هفتاد تركش به قسمت هاي مختلف بدن او اصابت كرد و به بيمارستان مسلمين شيراز انتقال يافت . يكي از همرزمان وي در خصوص مجروحيت محمد سبزي مي گويد :
زماني كه او در شيراز بستري بود براي احوالپرسي نزد وي رفتيم . به محض ديدن ما اولين سؤالي كه كرد از وضعيت شهيد مهدي باكري بود و ما نمي خواستيم درباره شهادت آقا مهدي صحبتي كنيم . سپس از فرمانده گردام امام حسين (ع) شهيد اصغر قصاب عبداللهي سؤال كرد كه باز هم ما نگفتيم كه شهيد شده است . ولي انگار خودش متوجه شده بود به شدت گريه كرد و گفت : « من نخواهم گذاشت كه بين من و آقا اصغر فاصله زيادي بيفتد . » يك قطعه عكس از شهيد قصاب به همراه داشت كه مرتب به آن نگاه مي كرد و مي گفت : « اصغر اين بار حتماً مي آيم . »
همرزم ديگري نيز مي گويد :
زماني كه به ديدار محمد در بيمارستان شيراز رفتيم ، حال ايشان بسيار وخيم بود با اين حال به ما دلداري مي داد و مي گفت : « مرا از اينجا بيرون بياوريد ، الان در جبهه ها به من احتياج دارند . » بالاخره با اصرار ايشان نزد دكتر رفتيم و دكتر را راضي به ترخيص ايشان كرديم ولي زماني كه با آمبولانس قصد داشتيم او را از بيمارستان خارج كنيم به دليل جراحت عميقي كه در شكم داشت بخيه هاي شكم وي باز شد و دوباره ايشان را بستري كردند .با اين حال مرتب اصرار مي كرد كه مي خواهم در مراسم تشييع جنازه بچه ها شركت كنم . در هر صورت ايشان را به بناب منتقل كرديم و با اينكه وضعيت جسماني بسيار وخيمي داشت ، خواست كه در مراسم شهداي بدر سخنراني كند . پس از اصرار فراوان محمد را به مسجد جامع بناب برديم و وي سخنراني عجيب و غير قابل توصيفي كرد كه با وجود سن كم همه را تحت تأثير قرار داد .
در مرحله ی تكميلي عملیات والفجر 8 در منطقه فاو درخاک عراق انجام شد ، پس از آنكه گردان محمد به عنوان نيروي خط شكن عمل كرد و مأموريت خود را به خوبي انجام داد به گفته دوستانش محمد در ساعت حدود چهار صبح به ايشان حال عجيبي دست داد و به آنها گفت : « شايد امروز شهيد شوم . » پس از آن فعال تر از قبل به ايفاي وظيفه پرداخت و مأموريتهاي محوله را به انجام رساند . سرانجام زماني كه در بالاي خاكريز ايستاده بود تركشي به گردنش اصابت كرد . بدين ترتيب محمد سبزي جانشين فرمانده گردان امام حسين (ع) پس از 60 ماه حضور در جبهه و در حالي كه هنوز از جراحات عمليات بدر رنجور بود ، در كنار درياچه نمك در منطقه فاو - بصره در تاريخ 7 ارديبهشت 1365 به شهادت رسيد . پس از شهادت وي امين شريعتي فرمانده لشكر 31 عاشورا در يك سخنراني درباره اين شهيد گفت : « من بسيار متعجبم كه آن قلب نترس و روح شجاع چگونه در اين بدن نحيف و كوچك سبزي جاي مي گرفت . »
اودر وصیتنامه اش می نویسد:هيهات ! هيهات ! هيهات ! ما پيش مي تازيم تا عروس شهادت را در آغوش بگيريم ، نه به اميد آنكه پيروز شويم . اي خداي بزرگ چرا اين قدر عاشق حسين هستم . نه تنها من بلكه تمامي همرزمان راه حق ، پاسداراني كه خون و جان و مال و عيال و تمامي مسائل مادي برايشان مهم نيست . بسيجياني كه بدون آرم و بدون توقع عاشقانه شهيد مي شوند ... .
آرزو دارم حتي جسدم در بيابانها بماند و آنقدر در زير آفتاب سوزان بمانم كه تا بتوانم اولاً راه حسين (ع) عزيز را بپيمايم و دوم گناهام پاك شود . خدايا من شمعم ، مي سوزم تا راه را روشن كنم . فقط از تو مي خواهم كه وجود مرا تباه نكني و اجازه دهي تا آخر بسوزم و خاكستري از وجودم باقي بماند .
آرامگاه شهيد محمد سبزي در گلستان شهدای امام حسين (ع)درشهرستان بناب واقع است .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
«یا ایتها النفس المطئنه ارجعی الی ربّک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی».
خدایا من شمعم،می سوزم تا راه را روشن کنم. فقط از تو می خواهم که وجود مرا تباه نکنی و اجازه دهی تا آخر بسوزم و خاکستری از وجودم باقی نماند.خدایا به میدان مبارزه آمده ام با دشمنانی که دولتهای بزرگ پشتیبانشان بودند پنجه در افکندم در حالیکه از ضعف های خود آگاهی داشتم،امّا به اسلحه شهادت مجهز شدم و با قدرت و ایمان و عشق به میدان آمدم.
خدایا من دلسوخته ام ،از دنیا وارسته ام و از همه چیز خود دست شسته ام و دیگر از کسی بیمی ندارم و دلیلی ندارم که تسلیم ظلم و کفر شوم.من می سوزم تا راه حق را روشن کنم.
خدایا؛خسته و دل
شکسته ام،مظلوم از ظلم تاریخ و پژمرده از جهل اجتماع و ناتوان در مقابل طوفان حوادث،ای بزرگ با اتّکا به ایمان به تو و با توکّل و رضای کامل به فرمان تقدیرت و به خاطر رسالت بزرگی که بر دوش ما گذاشته ای و بیاد علی، بی همتایی انسانیت و براه حسین،بزرگ شهید عالم خلقت من گستاخانه می عاشقانه در دریای مرگ شنا میکنم و در طوفانهای حوادث غرق می شوم و با اژدهای مرگ پنجه در افکنم و با شمشیر شهادت سینه ظلم و کفر را می درم.
خدایا تو را شکر می کنم که راه شهادت را به من گشودی دریچه ای پر افتخار از این دنیای خالی به سوی آسمانها باز کردی و لذّت بخش ترین امید حیاتم را در اختیارم گذاشتی،خدایا همه روزه به دریای مرگ فرو می روم در دریایی از خوف و وحشت غوطه می خورم و چه انتظار بی جایی دارم...مگر محمّد ظاهراً پیروز شد؟با آن رسالت خدایی مگر حسین سرور شهیدان بهترین میوة باغ رسالت و امامت اینچنین مظلومانه به خاک و خون غلطید،زیرا شخصیّت پاک و انسانی حسین بر یزید غیر قابل هضم بود امّا می توان انتظار داشت که ما پیروز شویم وهمای پیروزی بر ما سایه افکند و دیو ظلم و کفر به زانو در آید و عدل و عدالت براجتماعی عالم امروز دامن بگسترد و پرچم پر افتخار علی،که با خون پاک حسین،بهشتی،چمران،کلاهدوز،باقری،باکری،یاغچیان،زین الدین،مشهدی عبادی و آذری رنگین شده است بر فراز تاریخ به اهتراز در آید؟
هیهات!هیهات!ما پیش می تازیم تا عروس شهادت را در آغوش بگیریم نه به امید آنکه پیروز شویم
،ای خدای بزرگ چرا اینقدر عاشق حسین هستم نه تنها من بلکه تمامی هم رزمان راه حق و نور پاسداران،پاسدار این که خون و جان و مال و عیال و تمامی مسائل مادی برایشان مهم نیست بسیجیانی که بدون آرم عاشقانه شهید می شوند آفرین بر شما،اکبر ها،قاسم ها،و ننگ بر کسی باد که نزدیک 4 سال از جنگ می گذرد ولی جبهه را ندیده اند حساب شهداء با آنها و حساب مجروحین و مفقودین و اسراء با آنها و حساب مادران شهداء با آنها و حساب حسین و حسینیان و خدای بزرگ در روز قیامت مشخصات چه خواهد شد،این را باید همه بداند که بهشت را به بهاء می دهند نه به بهانه.
ظاهراًسنگ انقلاب را به سینه زدن ولی عمل نکردن و ظاهر سازی کردن مهم نیست و اینکه برای این انقلاب خون را باید داد.
ریشه درختان این مرزو بوم را باید با خون آبیاری کرد باید جان داد و باید فدای این امام وانقلاب شد باید عملاًبه امر امام لبیک گفت.
«یا ایها الذین امنو لم تقولون ما لا تفعلون»
برای مردم چیزی را نگویم که عمل نمی کنم،قرآن در این آیه می فرماید چرا آنی را می گویی که عمل نمی کنی.
ای جوانان سعی کنید در جوانی گناه نکنید و الا در پیری چیزی نمی توانید انجام دهید سعی کنید که جوانیتان مثل آن جوانی باشد که در شب عروسی به حضور پیامبر رسید و در خواست اجازه به میدان شد و رفت و شهید شد.توبه کنید گناهان خودتان را پاک نمائید تا بلکه در روز قیامت جوابی برای خدا داشته باشید در همه حال به فکر خدا باشید نه مثل این باشید؛
وقـت محنت گشتـه است الله گـو
چون که محنت رفت گوید راه کو
وقت خودتان را در مساجد و پایگاهها صرف نمائید و از دروغ گویی دوری نمائید برادران رزمنده و مردم حزب الله از غیبت و افتراء گفتن خودداری کنید و از همة مردم انتظار دارم که در دانشگاه جبهه ثبت نام نمایند و بسوی جبهه ها بشتابند که دشمنان اسلام نفسهای آخر خود را می کشند محکم و مستحکم باشید و سلاح بدست بگیرید و راه شهداء را ادامه دهید که بهشت زیر سایه شمشیر است و جهاد دری است از درهای بهشت و ای عزیزان از خدا غافل نباشید که شیطان در همه حال در کمین است و با ذرّه ای غفلت به کمین می افتید دنیا زود گذر است و ما مسافریم و باید به خانة خودمان بر گردیم.
در آخر از دوستان و آشنایان می خواهم که مرا حلال کنید و از بدیهای ما بگذرید آرزو داشتم که قبل از مردن امام را زیارت نمایم ولی لیاقت آن را نداشتم و آرزو دارم حتّّی جسدم در بیابانها بماند و آنقدر در زیر آفتاب سوزان بمانم که تا بتوانم اولاً راه حسینعزیز را بپیمایم و دوم گناهانم پاک شود.
خداحافظ امام عزیز و روحانیّت مبارز و حجت الاسلام خامنه ای و حجت الاسلام رفسنجانی.
برای پدر و خانواده ام وصیتنامه شخصی دارم و در ضمن از برادران( حسن قهرمانی) و (معازمی) طلب حلالیت و گذشت و بخشش می نمایم.
خدایا،خدایا،تا انقلاب مهدی،حتی کنار مهدی(عج)خمینی را نگهدار والاسلام 15/9/1363 دزفول

«مخصوص خانواده ام»
پدر و مادر و برادر بزرگم و برادران و خواهران عزیز چند مطلب مخصوص مهم برای شما دارم خانواده عزیز این را می دانم که از اوّل زندگانی برایتان فرزند و برادر خوبی نبودم،نتوانستم در مقابل زحمتهای بیکران پدر عزیز و مادر مهربانم باشم.
پدر جان هر وقت خواستی مرا یاد کنی دشت کربلا و امام حسین، آنکه تمام یاران خود را از دست می دهد فرزندان،برادران و اصحاب نزدیک خود را فدای اسلام می کند و دست به سوی خدا می کند و می گوید بار الها رضم بقضائک.پدر جان ما از سوی خدا آمدیم و باید به سوی آن نیز برگردیم.
مادر جان من از تو شرمنده و رو سیاهم و از تو می خواهم مثل لیلا باشید و اگر خبر شهادت مرا به شما دادند هیچ ناراحت نباشی و حتّی خوشحال شوید مثل زینب مشت خود را گره کن محکم در مقابل دشمنان اسلام.
به جان امام عزیز دعا کنید مادر جان سعی کن در شهادت گریه نکنی تا یک لحظه هم که شده دشمنان اسلام شاد باشند.برادر جان از تو می خواهم که همیشه از پدر و مادرمان حفاظت کنید و هر چه قدرمی توانی در سپاه بمان که تنها ارگانی است که می تواند ما را پاک نماید و اسماعیل و مهدی را طوری تربیت کن که سربازان اسلام باشند رضا جان تو هم هرچه قدر توانستی درس بخوان تا بتوانی برای اسلام خدمت نمایی خواهر و زن داداش از شما می خواهم که در مقابل دشمنان اسلام مقاومت کنید.
در آخر از تمامی دوستان،آشنایان حلالیّت می خواهم که اگر بدی دیده اند مرا حلال نمایند پدر جان حساب آنهایی که با اسلام دشمن هستند و آنهایی که دوستان بدتر از دشمن هستند در روز قیامت مشخص خواهد شد .
همیشه امام را دعا کنید و رزمندگان اسلام را نیز دعا کنید و مادر جان شاد باشید و شکر کنید من در جایی دیگر نمردم این یک افتخار برای تو که در آن دنیا با حضرت فاطمه(س) محشور خواهید شد. فرزند شما محمّد سبزی
11/11/1362



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
مجروح شده بود. چندان خون از پيكرش رفته بود كه ضعفى محسوس از حركاتش پيدا بود. با اين حال و وضع، در خانه بسترى بود و من در ترديد بودم كه با اين وضع چگونه او را براى سخنرانى دعوت كنيم. از طرفى جهت سخنرانى براى گروه‏هاى بسيجى ( كه تازه با سپاه بناب همكارى خود را شروع كرده بودند ) كسى بهتر از او سراغ نداشتيم. زيرا او كسى است كه بارها در جبهه به استقبال مرگ رفته است. از سال 1359 در جبهه‏هاى غرب و جنوب، از گيلانغرب تا خرمشهر حضور داشته و در عمليات‏هاى متعددى مانند رمضان، بيت‏المقدس، والفجر مقدماتى، خيبر و ... شركت كرده است. از اينها گذشته او چهره‏اى شناخته شده براى رزمندگان شهر است و شيوه بيانش نيز جالب و گيراست.
بالاخره خود را قانع كردم و به منزلشان رفتم. شايد خنده‏دار است كه از مجروحى كه در بستر افتاده و ياراى حركت ندارد، براى سخنرانى دعوت شود، اما ما اين كار را كرديم و از او خواستيم كه از خاطرات خود و فداكارى‏هاى رزمندگان براى بسيجى‏هاى نوجوان صحبت كند.
- طاقت حركت ندارم!
به آرامى اين چنين گفت، اما دعوت كنندگان دست بردار نبودند.
- برانكارد مى‏آوريم!
اين را من گفتم و در وقت موعود برانكارد را آورديم و مجروح را بر روى برانكارد به محل سخنرانى برديم و با همان وضع وارد مسجد جامع شديم. آوردن سخنران با برانكارد در ابتدا همه را تحت‏تأثير قرار داد. همه در سكوت محض منتظر شنيدن سخنانش بودند. بعد از لحظاتى سخنرانى و خاطره‏گويى شروع شد. آنچنان شيوا و شيرين از فداكارى‏ها و ايثارهاى رزمندگان سخن گفت كه... صداى هاى هاى گريه مستمعين در مسجد پيچيد. (محمد) از شب‏هاى عمليات مى‏گفت، از لحظه‏هاى خداحافظى، از عمليات رمضان و نبرد تن با تانك، از والفجر مقدماتى مى‏گفت، از حماسه‏هايى كه در تنگه حاجيان آفريده شد. از خرمشهر مى‏گفت، از لحظاتى كه رزمندگان اسلام پس از نبردى سهمگين و سنگين دشمن را به هزيمت وا داشتند و صدايى سينه به سينه در ايران پيچيد: (خرمشهر آزاد شد...)
سخنرانى كه تمام شد چهره‏ها از گريه خيس بود. محمد را با برانكارد به خانه برگردانديم.
در مسجد النبى( بوى محمد) را استشمام می کنم.... حال خوشی است. اينجا هم ياد (محمد) در سينه دارم. بگذار دل بسوزد و خاكستر شود. خدايا! براى توست. در همين مدينه چه جوان‏هايى كه در ركاب پيغمبر به شهادت رسيدند.
زفاف را در ميدان بود. حتى فرصتى براى غسل نداشت. خون شهيدان را زآب اولى‏تر است. شهيد مى‏شود و ملائك غسلش مى‏دهند و حنظله (غسيل الملائكه) معروف مى‏شود...
پيش از آنكه خبرش را بياورند، خوابش را ديده بودم. نمى‏خواستم با كسى بگويم. اما مادرش نيز در عالم رؤيا ديده بود كه ... آن شب كه خوابش را ديده بودم، شب واقعه محمد بود، درست همان شب. چند روز بعد يكى از فرماندهان سپاه آمد به خانه ما... يك لحظه نگاهش با نگاهم گره مى‏خورد. سر پيش مى‏اندازد. مى‏خواهد چيزى بگويد، اما نمى‏تواند. اما پيشتر از آنكه او لب وا كند، خودم همه چيز را مى‏دانم. لحظاتى به سكوت مى‏گذرد. انگار منتظريم تا خبرى را كه خود مى‏دانيم از زبان او بشنويم. سر پيش انداخته و نگاهش را به گل‏هاى قالى دوخته است... گويى همين امروز است و همه چيز لحظه به لحظه از مقابل چشمم مى‏گذرد... گويى همين ديروز بود كه روانه مدرسه شد. همين ديروز بود كه به (حوزه) رفت. همين ديروز... انقلاب كه شد 14 سال بيشتر نداشت.
با اين همه يك لحظه آرام و قرار نداشت... همين ديروز هفده ساله بود. هنوز جنگ شروع نشده بود، و سال 1359 اولين ماه‏هاى خود را پشت سر مى‏گذاشت كه روانه كردستان شد. هيجده ساله بود كه به گيلان غرب رفت و بعد از مراجعت از آنجا، جامه سبز پاسدارى را به تن كرد و باز هم به جبهه برگشت. خودش چيزى نمى‏گفت، از ديگران مى‏شنيديم كه محمد فرمانده است. او ديگر در شهر طاقت زيستن نداشت. مثل مسافرى كه براى رسيدن به مقصد شتاب مى‏كند. هميشه براى رفتن به جبهه عجله داشت. در بناب مسوول آموزش نظامى بسيج بود. اما شوق جبهه راحتش نمى‏گذاشت. يك بار كه از جبهه آمد، عمليات والفجر مقدماتى پايان گرفته بود، به جبهه كه برگشت والفجر يك آغاز شد... در والفجر چهار همراه نيروهايش رو در روى تانك‏هاى دشمن ايستاده بود. بچه‏هاى (گردان قاسم) هنوز از آن حماسه يادها دارند... (گردان قاسم) مى‏داند كه محمد در خيبر چه كرد... در (بدر) زخمى شد. زخمى در نزديكى قلب و زخمى بر پا. بچه‏ها به پشت خط انتقالش مى‏دهند. يكى از رزمنده‏ها تعريف مى‏كرد: در عمليات بدر پيشاپيش نيروها حركت مى‏كرد. روز دوّم عمليات بود. و دشمن سعى مى‏كرد به هر نحو ممكن رزمندگان را از مواضع تصرف شده عقب براند. اما رزمندگان بى‏هراس به سنگرهاى دشمن حمله مى‏بردند و محمد پيشاپيش همه بود. نيروها چنان به هم نزديك شده بودند كه فكر مى‏كرديم تا لحظاتى ديگر جنگ تن به تن شروع خواهد شد. فاصله ما با دشمن هر لحظه كمتر مى‏شد به نحوى كه نيروها دست به نارنجك برده و به سوى همديگر پرتاب مى‏كردند. با انفجار نارنجكى محمد بر زمين افتاد...
يكى از دوستانش مى‏گفت: (وقتى محمد را با برانكارد به بيمارستان منتقل مى‏كردند با اينكه از شدت خونريزى حالش وخيم بود، ولى همچنان به كسانى كه در اطرافش بودند، از جبهه مى‏گفت و آنان را براى رفتن به جبهه تشويق مى‏كرد)
مى‏خواهد چيزى بگويد اما نمى‏تواند. هزار زمزمه از درون خود مى‏شنوم: پيش از آنكه تو بگويى، خود مى‏دانم چه شده است. تعبير آن خواب... لحظاتى به سكوت مى‏گذرد.
- مى‏دانيم، محمد شهيد شده است!
من بودم كه چنين گفتم و بغض‏ها وا شد...
اكنون شش ماه از رفتن محمد مى‏گذرد و من و مادرِ محمد (مسجد النبى) را مى‏بوييم. مى‏خواهيم نماز بگزاريم. لحظاتى بعد حس مى‏كنم كه مادر محمد را چيزى مثل شوق و اندوه در خود گرفته است. (چه شده است؟) سؤال مى‏كنم.
محمد را... محمد را ديدم. همين چند قدم جلوتر از من به نماز ايستاده بود. به سويش رفتم. اما رفته بود. باز دو ركعت نماز خواندم و دوباره محمد را مشاهده كردم كه در حال نماز است. باز به سويش رفتم اما...
يقين مى‏دانم كه مادر، محمد را ديده است و يقين مى‏كنم كه محمد به (مسجد النبى) آمده است.
نظامى‏گرى و اخلاق و عرفان را به هم درآميخته بود. با آن رفتار روحانى و اخلاق لطيف يك نظامى زبده بود. كاربرد علم جنگ را منحصر به جبهه نمى‏دانست. هنگامى كه از جبهه به ديار خويش برمى‏گشت، آموخته‏ها و تجربه‏هاى جنگى خود را به عنوان (مسؤول آموزش نظامى بسيج بناب) به ساير رزمندگان و بسيجى‏ها انتقال مى‏داد. آنچه را كه در جبهه فرا مى‏گرفت، در ايام مرخصى و استراحت به ديگران مى‏آموخت. حتى روزهاى مرخصى خود را نيز صرف جنگ و جبهه مى‏كرد. در اولين اعزامش به جبهه جنوب، فرماندهان لشكر لياقت و توانايى وى را دريافتند. در عمليات رمضان، 18 سال بيشتر نداشت و با لياقت تمام از عهده فرماندهى گروهان برآمد. پس از عمليات رمضان، در اسفند 1360 دوره آموزش مخابرات را طى كرد و از آن پس به عنوان مسوول گروهان مخابرات در سپاه پاسداران باختران، به منطقه سرپل ذهاب عزيمت كرد و در سه عمليات محدود شركت جست. هرگز در نبرد آرامش خاطر خود را از دست نمى‏داد. در سخت‏ترين شرايط با توكل خدا پيش مى‏رفت...
ما پيش مى‏رفتيم. خط دشمن شكسته شده بود. آشفتگى و پراكندگى بر نيروهاى دشمن حاكم بود و رو به هزيمت نهاده بودند. دشمن شكست خورده بود و اغلب نيروهايش براى گريختن از معركه تلاش مى‏كردند. با اين حال هنوز منطقه پاكسازى نشده بود و احتمال داشت كه برخى از نيروهاى دشمن در سنگرها و كانال‏ها مخفى شده باشند. در اين حين دريافتيم كه حدود 20 نفر از نيروهاى عراقى كه از قافله فرارى‏ها عقب مانده بودند، در يكى از كانال‏ها هستند. آنان داخل كانال مخفى شده بودند و نظر ما اين بود كه بدون درگيرى اسيرشان كنيم. (محمد سبزى) براى اين كار چاره‏اى انديشيد. او لباس يك افسر عراقى را بر تن كرد و به طرف كانال رفت. همه با اضطراب و نگرانى نظاره‏گر محمد بودند كه به طرف كانال مى‏رفت. اگر يك حركت غير عادى مى‏كرد. كشته شدنش حتمى بود. اما محمد با خونسردى و آرامش تمام تا نزديكى كانال رفت. عراقى‏ها ابتدا برايش احترام گذاشتند. لحظه‏ها مى‏گذرد. ناگهان عراقى‏ها متوجه مى‏شوند كه اين افسر عراقى، ايرانى است! و تا دست به سلاح ببرند، محمد در يك عكس‏العمل فورى اسلحه خود را مى‏كشد. عراقى‏ها تسليم مى‏شوند: انا مسلم!... محمد از طرف كانال مى‏آمد. اما تنها نبود. 18 نفر سرباز عراقى نيز با او مى‏آمدند.
گردان امام حسين (ع)، گردان خط شكن، گردان استقامت... گردانى بود كه در والفجر 4 در مقابل پاتك‏هاى سهمگين و سيل تانك‏هاى دشمن پايدارى كرد... محمد به گردان امام حسين (ع) پيوست. هيچكس نمى‏دانست فرمانده گردان امام حسين (ع) نيمه شب كجاست؟ شب كه از نيمه خود مى‏گذشت، فرمانده گردان پتوى سياهى بر مى‏داشت، از سنگرها فاصله مى‏گرفت و در گوشه‏اى خلوت مى‏كرد. روى بر خاك مى‏نهاد و زار زار مى‏گريست...
خدايا! تو را شكر مى‏گزارم كه راه شهادت را بر من گشودى و دريچه‏اى از اين دنياى خاكى به سوى آسمان‏ها باز كردى...
اى خداى بزرگ! چرا اينقدر عاشق حسين هستم! ديگر جان و مال برايم مهم نيست.
خدايا!... دنيا زودگذر است و ما مسافريم... بايد به منزل دائمى برگرديم...
ما پيش مى‏تازيم تا شاهد شهادت را در آغوش گيريم...
خدايا...
انتظار به سر رسيد. عمليات عظيم والفجر 8 آغاز شد. نيروهاى گردان امام حسين با عبور از امواج خروشان اروند حماسه‏هايى آفريدند كه هرگز از يادها نخواهد رفت... در ادامه عمليات، گردان امام حسين مأموريت يافت كه با يورش به مواضع دشمن، مناطقى از محور عملياتى كارخانه نمك (فاو) را به تصرف درآورد. اين عمليات محدود با نام (يا مهدى) در هفتمين روز ارديبهشت 1365 در منطقه عملياتى والفجر 8 آغاز شد. در همين روز، فرمانده دلاور گردان امام حسين (ع)، گردان خود را به خدا سپرد: (محكم و استوار باشيد. سلاح به دست گيريد و راه شهيدان را ادامه دهيد كه بهشت زير سايه شمشيرهاست و جهاد، درى است از درهاى بهشت...) اكنون همه مى‏دانند كه فرمانده گردان امام حسين هر شب و شب‏هاى قبل از عمليات والفجر 8 چه سودايى در سر داشت. شب كه از نيمه خود مى‏گذشت. فرمانده گردان پتوى سياهى برمى‏داشت، از سنگرها فاصله مى‏گرفت و در گوشه‏اى خلوت مى‏كرد. دور از چشم همه، روى بر خاك مى‏نهاد و مى‏گريست.
كسى او را در خلوت ديده بود... فرمانده گردان امام حسين (ع) روى بر خاك نهاده بود و زار زار مى‏گريست و رايحه زمزمه عطر آلودش در شب مى‏پيچيد:
خدايا چه گناهى مرتكب شده‏ام كه مانع از اجابت دعايم مى‏شود... عنايت كن و مرا هم به درگاه خودت بپذير.

مادرشهید:
زماني كه محمد را حامله بودم در خواب دیدم كه حضرت رسول (ص) فرزندي نمازخوان و متقي به من عطا كرد اين مسئله سبب شد كه نام فرزندم را محمد بگذاریم .

پدر شهید:
چند روز به تولد دومين فرزندم ( محمد ) مانده بود كه فضاي خانه ما نوراني شد و بوي عطر و عنبر همه جا را گرفته بود و اين براي من بسيار عجيب بود .

برادر شهيد :
به دليل اينكه من و محمد فاصله سني كمي داشتيم ، در مدرسه روستايمان در يك كلاس درس مي خوانديم . روزي در كلاس وقتي معلم طبق روال هميشگي مشقهاي بچه ها را خط مي زد ، محمد متوجه مي شود كه يكي از همكلاسي ها خيلي بي تاب و نگران است و تكاليفش را ننوشته است . در همين حال آن همكلاسي بدون اينكه به محمد بگويد دفتر او را برمي دارد . وقتي معلم سر مي رسد مشقهاي او را خط مي زند و محمد چيزي نمي گويد . معلم سراغ مشقهاي محمد را مي گيرد و او مي گويد : « دفترم را نياوردم . » و معلم ، محمد را تنبيه مي كند . پس از كلاس وقتي پرسيدم كه چرا وقتي دوستت دفترت را برداشت به او چيزي نگفتي ! در پاسخ گفت : « عيبي ندارد بالاخره او برداشت ديگر چه مي گفتم ؟! »

مصطفی عبدالجباری:
زمانی که جنگ آغاز شد با تمام وجود از همه چیز دست کشید و راهی جبهه ها شد . در تمام عملیاتی که ایران برای بیرون کردن متجاوزین وتعقیب آنها انجام داد, حضور فعال داشت. درهرجایی که مسوولین صلاح می دانستند با جان و دل خدمت می کرد. هنگام نزدیک شدن عملیات ,حال و هوای دیگری داشتند و چه عاشقانه مناجات همراه با گریه و زاری سر می دادند.

رسول زارع زاده:
شهید محمد سبزی معاون گردان حضرت امام حسین(ع) بود. خلق و خوی به خصوصی داشت. همیشه با بچه ها خیلی گرم بود .با بچه ها فوتبال بازی می کرد با بچه ها شوخی می کرد و ارتباط خاصی داشت .همیشه مانند برادر بزرگ با برادران رفتار می کرد طوری که یک روز گردان امام حسین (ع) مأموریت یافت برای انجام عملیات "یا مهدی"که ادامه والفجر هشت بود, به محور عملیاتی برود .محمدبا یکی از گروهان ها چند روز قبل برای نفوذ به مواضع عراقی ها خیلی تلاش می کنند . یک شب در این در گیری ها او به شهادت می رسد. در حالی که گردان در پشت سرآنها یعنی کنار اروند رود منتظر عملیات بود. وقتی علیرضا صادقیان این خبر را به ما داد خدا شاهد بود بچه ها همگی گریه می کردند . خیلی با بچه ها انس گرفته بود .
محمدسبزی یک اسوه به یاد ماندنی و تبلور عشق و ایثار و یک فرمانده نمونه و مهربان برای همه بچه های گردان بود. که این خصوصیات فردی ایشان را درکمتر کسی می توان یافت.

سید حسن شکوری:
محمد سبزی را همه رزمندگان لشکر31 عاشورا می شناسند و رزمندگان لشکر به خصوص گردان خط شکن امام حسین(ع). این گردان را با محمد سبزی می شناختند. او فرماندهی پرتوان و مدیر و مدبر و گمنام بود .متانت و وقار از سراسر وجودش نمایان بود و در عزاداری ها و برنامه های معنونی چنان حالی پیدا می کرد که گویی وجودش کاملاً خدایی شده است. این سردار شهید و بزرگوار کلید معنویت و شجاعت گردان امام حسین (ع) به شمارمیرفت ,چرا که اکثربرنامه های معنوی گردان را شخصاً برنامه ریزی می کرد و برنامه های آموزشی را نیز با توجه به منطقه عملیات و نوع عملیات شخصاً پیگیری و اجرا می نمود . در عملیات چنان با قدرت ظاهر می شد که تمامی برادران رزمنده و حتی فرماندهان از ایشان درس و روحیه می گرفتند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 147
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,009 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,110 نفر
بازدید این ماه : 1,753 نفر
بازدید ماه قبل : 4,293 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک