5 اسفند 1338 ه ش در تبريز به دنيا آمد . او چهارمين فرزند خانواده مذهبي و مستضعف جاهدالوار بود . والدين صمد او را از كودكي با مسائل ديني از جمله نمازهاي يوميه و جماعت و حتي نماز آيات و ... آشنا كردند . از آنجا كه خانواده اش در تنگناي مالي شديد به سر مي برد ، صمد از اوان كودكي مجبور به فرشبافي شد و بيشتر اوقات را در كنار خانواده به فرشبافي مي گذراند . وي كه طعم محروميت را چشيده بود به دوست يتيمش كه از نعمت پدر و مادر محروم بود ، نهايت محبت و كمك را مبـذول مي داشت .
دوره دبستان را با رفتن به مدرسه شبانه روزي هاجر ( فعلي ) در سال 1345 آغاز كرد . او براي همياري در تأمين معاش خانواده ، روزها فرشبافي و شبها تحصيل مي كرد . چهار سال اول دبستان را در مدرسه هاجر و كلاس پنجم را در مدرسه قطران ( نيّـر ) گذراند . علي رغم علاقه به فراگيري دانش ، كار همراه با تحصيل مانع از انجام تكاليف و پرداختن كامل به دروس مي شد . لذا با پايان دوره ابتدايي ، در سال 1350 ، مجبور به ترك تحصيل و ادامة كار فرشبافي در خانه شد . اين كار تا حدود پانزده سالگي ادامه يافت و از آن پس به شغل جوشكاري ، آهنگري و در و پنجـره سازي روي آورد .
با آغاز مبارزات مردمي عليه رژيم پهلوي ، او نيز به صف مردم پيوست و به همراه برادر بزرگترش به مبارزه با طاغوت جبار روي آورد.
پخش و نصب اعلاميه هاي حضرت امام (ره) که تا پاسي از شب به اين كار مشغول بود ,ازجمله کارهي اودر دوران مبارزات انقلاب اسلامي بود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، او كه هجـده سـال از عمرش مي گذشت ، به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد . دوره آموزش نظامي را در اواخر سال 1358 و اوايل 1359 پشت سر گذاشت و از همين جا مورد توجه آقاي غلامحسين سفيدگري - فرمانده آموزشي خود - قرار گرفت .
پس از اين دوره ، او به كار آموزش نظامي در سپاه مشغول شد . صمد اگر چه قبل از انقلاب هم جواني مؤمن بود ، ولي پيروزي انقلاب اسلامي باعث تحولي دو چندان در روحيات او شد . كار نظامي او با خودسازي معنوي توأم بود و در كنار حضور در واحدهاي احتياط و گشت ، نگهباني مي داد و به مطالعه كتابهاي اسلحه شناسي و مذهبي مي پرداخت .
با آغاز جنگ تحميلي ، در سن بيست و يك سالگي به سوي جبهه هاي نبرد شتافت . در اواخر سال 1359 ، در مأموريتي به سوسنگرد در جمع گروه دكتر چمران به عنوان آر.پي.جي زن در مأموريتهاي محوله شركت داشت و در تمام حملات نيروهاي خودي با اصرار حضور مي يافت . اصراري كه منشأ صميميتي بين او و دكتر چمران شد . در آبان 1360 ، در اعزامي سراسري از شهرستان تبريز بار ديگر به جبهه هاي غرب اعزام شد و در گيلانغرب سمت معاون فرمانده گروهان را به عهده گرفت .در هنگامة نبرد بسيار شجاع بود . به عنوان مثال در عمليات مطلع الفجر ، با جمعي از رزمندگان پس از شش ساعت پيشروي در عمق خاك عراق در محاصره قرار گرفتند و عده اي از نيروها مفقود ، اسير يا شهيد شدند . صمد در موقعيتي قرار داشت كه مي توانست از معركه فرار كند ، ولي چون بعضي از رزمندگان را مي ديد كه در محاصره مانده اند ، همانجا ماند و چند روز پس از شكسته شدن محاصره و رهايي آنها ، بازگشت .
اجتماعي ، شوخ طبع ، متين ، مؤدب ، متواضع ، با اخلاص ، با گذشت و اهل محبت بود ، به گونه اي كه همه او را دوست داشتند . در هنگام برخورد با مشكلات و يا ناراحتي ها بسيار صبور و شكيبا بود و مسائل را به قضا و قدر الهي نسبت مي داد ؛ به خصوص هنگامي كه كسي به شهادت مي رسيد ، ديگران را به تسليم در برابر قضاي الهي دعوت مي كرد و حل مشكلات و ناراحتي ها را از خداوند طلب مي نمود .در كارهاي دسته جمعي از جمله نظافت چادرها و شستشوي ظروف و ... ، منتظر كمك ديگران نمي ماند . حتي در احداث يك حلقه چاه براي رفع كمبود آب در نزديك كرخه اولين قدم را برداشت و با حفر چاه ، آب لازم را براي مصارف غير آشاميدني تأمين كرد . اما همه اينها باعث نمي شد كه در هنگامه كار و نبرد جدي نباشد . او پيش از عمليات ، به نيروهايش آموزش مي داد و چنـان جدي بود كه همه از او حرف شنوي داشتند .
اوقات بيكاري خود را به فوتبال و يا حركات ژيمناستيك مي پرداخت يا لباسها و پوتينش را وصله مي كرد و از دوخت و دوز لباس ديگران هم ابايي نداشت . بعضي از اوقات را نيز به دور از چشم ديگران به قرائت قرآن و دعا مي گذراند . او با همه صادق و يكرنگ بود و از افراد متكبر و مغرور تنفر داشت .
كمتر از خود و فعاليت هايش در جبهه صحبت مي كرد و در مرخصي ها نيز به مساجد رفته و درباره انقلاب و جنگ سخن مي گفت . كودكان محل را در مسجد جمع مي كرد و به آنان آموزش نماز مي داد . طي بيش از دو سال حضور در جبهه ، سه بار زخمي شد . در يكي از اين موارد دچار سوختگي شديد شد و در دوران نقاهت هنگامي كه پدرش قصد خريـد دارو داشت ، از اين كار ممانعت به عمل آورد و معتقد بود خداوند خودش شفاي او را مي دهد .
معاون فرمانده گردان بعثت درلشكر 31 عاشورا بود وسرانجام در همين مقام در تاريخ 28 تير 1361 ، در منطقه عملياتي شلمچه در عمليات رمضان به شهادت رسيد .
پيكر شهيد صمد جاهدالوار عليا پس از انتقال به زادگاهش ، در گلزار شهداي تبريز در وادي رحمت به خاك سپرده شد . پس از شهادت صمد ، رسول - برادر كوچكتر او - نيز به شهـادت رسيد .
از شهيـد صمـد جاهـدالـوار عليـا وصيت نامـه اي برجاي مانده كه در
آن به تبيين عقايد خود پرداخته است.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
...اين استعمارگران و اين خونخواران شرق و غرب بايد بدانند ملت شهيدپرور ايران هرگز زير يوغ استعمار و استثمار نخواهد رفت و تا ظهور امام زمان (عج) از مبارزه عليه كفار دست برنخواهد كشيد . من از ملت مسلمان و قهرمان ايران عاجزانه مي خواهم با حاضر بودن خود در صحنه تمام توطئه هاي داخلي و خارجي را خنثي سازند و همواره يار و ياور امام عزيزمـان خمينـي باشند .
در خاتمه سخني با پدر و مادر خود دارم . شما اي پدر و مادر عزيزم ، من مي دانم كه شما خود متعهد و مؤمن به انقلاب هستيد و از اين كه فرزند خود را در راه اسلام قرباني مي دهيد ناراحت و دلگير نيستيد ، بلكه افتخار هم مي كنيد . زيرا فرزندتان به سوي معشوق اصلي يعني پروردگار خود مي رود و از اين كه نتوانستم زحمات جبران ناپذير شما را جبران بكنم ، اميدوارم كه مرا ببخشيد و مرا حلال كنيد و از شما برادرانم مي خواهم كه هميشه در طلب حق كوشا باشيد و بدانيد كه امروزه دست قدرتمند پروردگار يار و ياور امام عزيزمان خميني بت شكن است و بياييد تا با هم بار ديگر سوگند ياد كنيم و بيعت خود را با اماممان تجديد كنيم . صمد جاهدالوار عليا
خاطرات
محسن اسمعي:
در آذرماه سال 1360 ، نزديك عمليات مطلع الفجر با يك تيم شناسايي بوديم كه صمد نيز در جمع ما بود . نزديكي هاي روز عاشورا بود و من روزنامه مطالعه مي كردم و بالاي صفحه روزنامه نوشته شده بود هيهات منّاالذله ... . صمد درباره مفهوم اين جمله از من سؤال كرد و من معناي آن را شرح دادم و گفتم كه حضرت اباعبدالله (ع) در روز عاشورا اين جمله را تكرار مي كردند . در روز عمليات كه پيشاني بندها را تقسيم مي كرديم ، از من خواست از همان پيشاني بند « هيهات منّاالذله » برايش تهيه كنم . من هم يك پيشاني بند سبز يا قرمز با اين جمله برايش پيدا كردم و او آن را با خود نگه داشت .
پدرشهيد :
قبل از شهادت ، با دوستان خود به كمين رفته و گم شـده بودنـد . سه شبانـه روز سرگردان مي گشتند تا اين كه به يك تانك از كار افتـاده رسيدند و در داخل آن مخفي شدند . صبح روز بعـد ، صداهايي مي شنوند و مي فهمند كه ايراني هستند و به آنها ملحق مي شوند . در حمله رمضان با آر.پي.جي. 7 ، تانكهاي دشمن را مورد هدف قرار مي داد و چند تانك را به آتش كشيد تا اين كه عراقي ها متوجه او شدند و با قناسه پيشاني او را هدف گلوله قرار دادند .
به اين ترتيب ، صمد به همراه بسياري از نيروهاي گردان بعثت ، در حالي كه همان پيشاني بند « هيهات منّاالذله » بر پيشاني داشت ، به شهادت رسيد .