به گواهى شناسنامهات در پنجم تير ماه 1341 ه ش در تبريز به دنيا آمدهاى. نوجوانىات با انقلاب اسلامى و با فصل ظهور روحاللَّه پيوند خورد. تحصيلات متوسطه را در رشته الكترونيك به پايان بردى و از بهار سال 1360 تا آخرين لحظه عمر خويش در جبهه بودى و در عمليات بدر، در واپسين روزهاى اسفند ماه 1363 آسمانى شدى.
ما بازماندگان و گرفتاران دنيا همه را با بيوگرافى و شناسنامه مىشناسيم. به راستى ذكر تاريخهاى تولد و شهادت و... اهالى آسمان را به ما مىشناساند؟
پيشتر از آنكه جنگ آغاز شود، جامه جهاد را بر تن كرده بودى. پاسدار شده بودى. و آنگاه كه طبل جنگ به صدا درآمد، مهياى ميدان شدى. در اين زمان قلب نبرد در سينه سوسنگرد مىتپيد...
گويى پارهاى از دل خود را در خشابهاى خالى اسلحه جاى مىداديم. همه تعداد فشنگهاى خود را مىدانستند:
- فقط پانزده گلوله
- فقط بيست گلوله
- فقط سه گلوله
- فقط ...
بغض گلويم را مىگيرد و حسرت و اندوهى عميق در ذرّه ذره وجودم رخنه مىكند. به راستى كه چقدر سنگين و دردآور است، پيش از آنكه خود خاموش شوى، اسلحهات بميرد. و چقدر شيرين است ، كه در لحظه جان دادن نيز بتوانى ماشه را بچكانى. به انگشتان خاك نشستهاست. نگاه مىكنم و با خود مىگويم: اى كاش هر انگشتم گلولهاى بود و در خشابش مىنهادم.
آخرين گلولهها را در خشاب جاى دادم، زخمىها در مسجد انباشته شده بودند و بچهها به همديگر وصيت مىكردند. صداى تجلايى تكانم داد: تانكها رسيدند.
در اين زمان كه دشمن با پنجههاى وحشى خود گلوى سوسنگرد را مىفشرد، تو در آنجا بودى، در كنار تجلايى. وقتى حلقه محاصره سوسنگرد شكست، از جبهه بازگشتى. بازگشتى براى دوباره رفتن. دوره آموزشهاى تكاورى را طى كردى تا مهياتر از پيش به ميدان باز گردى.
هر آنكس كه به خلوص رسيده ) به قول يكى از بچهها ( با خدا مستقيم كار مىكند. اهل خلوص براى گريز از هر رنگ و ريا، كارهاى خير خود را از همه نهان مىدارد.
در چادر نشسته بودم كه رزمندهاى وارد شد، ظروف غذاى چادر ما را در دست داشت:
- برادر! اين ظرفها را بگيريد!
چه كسى ظرفها را شسته است؟ سؤالى كه ابتدا به ذهنم خطور مىكند. مىپرسم: چه كسى اين ظرفها را به شما داد؟
- نشناختمش... اينها را به من داد و گفت، بىزحمت اينها را به آن چادر بدهيد...
ظرفها را مىگيرم و او مىرود. مىدانم كه بچههاى خالص از اين جور كارها زياد مىكنند. چه بسا بچههايى كه شب لباسهايشان را در ظرفى خيس مىكنند تا صبح بشويند، و صبح با لباسهاى شسته شده خود روبرو مىشوند. حتى بعضى وقتها لباسها را اتو هم مىكنند... مىدانم كه آنهايى كه اين كارها را انجام مىدهند، راضى به شناخته شدن نيستند. اما آدم دلش مىخواهد اينها را بشناسد.
گرماى جنوب آتش به جان آدم مىزند. مىخواهم به چادر برگردم و اندكى در سايه چادر استراحت كنم. قادر طهماسبى به طرفم مىآيد با يك بغل ظروف شسته شده.
- حاجى به چادر مىروى؟
بله. را كه مىگويم، ظرفها را به طرفم مىگيرد: پس بىزحمت اينها را هم ببر. ظرفها را مىگيرم و به طرف چادر خودمان روانه مىشوم. همين كه بچهها مىبينندم، پشت سرهم تشكّر مىكنند.
- دستتان درد نكند!...
- شما چرا زحمت كشيديد!...
تازه مىفهمم كه قادر چه كار كرده است... بچهها شرمندهام مىكنند. رو مىكنم به آنها: اين ظرفها را برادر طهماسبى به من داد مىگويم و ظرفها را به زمين مىگذارم.
تو جانشين ستاد لشكر بودى. با آن وضعيت جسمى و جانبازىات، همه مىخواستند تو را از انجام كار زياد و سنگين باز دارند. اما تو با آن دست معلول و پيكر جراحت خورده، شب و روز نمىشناختى. شهردار هميشه چادر ما تو بودى قادر!
همه بچهها راز و نيازهاى شبانهات را مىدانستند. با تو شوخى مىكردند:
- نيمه شب كسى دست مرا لگد كرد و ...
- نيمه شب پاى كسى به سرم خورد، آيا ثواب نماز شب كفاف ديه آن را مىكند؟!
و تو با هر كسى به زبان حال او سخن مىگفتى.
هميشه لبخندى مهربان، صورتت را دلنشينتر مىكرد. ما نمىدانستيم كه با اين صورت خندان و شكفته، دلى است داغدار. ما نمىدانستيم در راز و نيازهاى شبانه تو چه مىگذرد. در آن چادر كوچك كه در كنار چادر ستاد بر پا كرده بودى، نيمه شبها چه مىگذشت؟ ما چيزى جز اين نمىدانستيم كه آن چادر كوچك هلالى چادر عبادت تو بود. ما از اسرارى كه در آن خيمه كوچك نهفته بود، بىخبر بوديم...
پيش از آنكه بدر آغاز شود، چهار روز تمام در عبادت بودى، در راز و نياز و سوز و گداز. در آن چهار روز، در صحيفه نگاهت راز شهادت به روشنى تمام آشكار مىشد، در آن چهار روز ) آن چهار روز پيش از عمليات ( به كجا رسيدى؟
جانباز بودى. برايت رخصت حضور در خط داده نمىشد. اما به هر ترتيبى بود از آقا مهدى رخصت حضور در خط را گرفتى. رخصت حضور در خطى كه خط خدا و اولياى اوست...
گويى در هر ثانيه هزاران گلوله توپ و خمپاره فرود مىآمد. شهيد مىشديم، زخمى مىشديم... شهيد مىشديم... آقا مهدى هم شهيد شده بود. بچههايى كه از شهادت آقا مهدى باخبر شده بودند، شور حال ديگرى داشتند. گويى بعد از شهادت سردار عاشورائيان بازماندن را طاقت نمىآوردند. بچههايى هم كه در قرارگاه بودند، به پيش ما مىآمدند...
در)روطه( در حال عقبنشينى بوديم. گلولههاى توپ و خمپاره پياپى فرود مىآمد، باران آتش و آهن. انبوه نيروهاى دشمن در پناه آتش توپخانه و تانك به پيش مىآيند و نزديكتر مىشوند. اگر همينگونه پيش بيايند احتمال اسارتمان حتمى است... قادر طهماسبى تيربار را از دست رزمندهاى مىگيرد و به تنهايى به طرف انبوه نيروهاى دشمن هجوم مىبرد. جمعى از نيروهاى دشمن بر خاك مىافتد. زمينگير مىشوند. قادر طهماسبى همچنان تيراندازى مىكند. رگبار تيرها به سويش سرازير مىشود...
شهادت تو خبرى غير منتظره و ناگهانى نبود. مىدانستيم كه شهيد خواهى شد و خود نيز مىدانستى. چندين روز پيش از شهادت خود نوشتى: اى خالق! اى كريم!... صفات تو در بعضىها جلوهگر شده است... چندان صفا و صميمت در برخى از بندگان توست كه هنگام گفتگويشان، بالهاى.
ما براى پرواز گشوده مىشود، اين رزمندگان... تو خود نيز از آن رزمندگان بودى، از همانها كه صفات الهى در وجودشان متجلى مىشود و اشتياق پرواز در جانشان آتش برمىافروزد.
نوشتى: انسان روزى متولد مىشود و روزى مىميرد و چه بهتر كه عمر خود را در راه اسلام و انقلاب سپرى كند. از ظلمات رهايى يابد و به سوى نور رود. نور اوست. همه چيز از اوست و بازگشت همه به سوى اوست... گناه نكنيد كه حساب دادن در آخرت سخت و مشكل است.
اكنون مىدانيم كه تو در سير و سلوك سرخ خويش از ظلمات رها شده و به نور پيوستهاى. زنجير ظلمات را گسستهاى و از بيت مظلم طبيعت رستهاى. مىدانيم... و مىخواهيم از تو بنويسيم، آنگونه كه آنان كه تو را نمىشناسند، چشمى به سيماى تابناك تو بگشايند، حال آنكه الفاظ و عبارات، توان توصيف آنانى را كه از بيت مظلم طبيعت به سوى حق تعالى و رسول اعظمش هجرت نموده و به درگاه مقدسش بار يافتهاند، ندارد.
خبر شهادت تو، خبرى ناگهانى نبود. مىدانستيم كه شهيد خواهى شد. زيرا تو پيش از آن تا مرز شهادت رفته بودى. در عمليات بيتالمقدس، در فتح خرمشهر جراحت خوردى، آنگونه كه از پاى افتادى. حتى تير خلاص نيز خوردى... تو را از خط مقدم در ميان پيكرهاى شهيدان به عقب آوردند. به سردخانه انتقالت دادند... و تو هنوز زنده بودى. پس از آن همه زخم و سفر تا مرز شهادت، جانباز به جبهه بازگشتى. تو مانده بودى تا با شهيدان بدر همسفر شوى، با تجلايى، اصغر قصاب... با خودِ آقا مهدى!...
و تو هنوز زندهاى، زندهتر از پيش!
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد