فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

مسعود نيک کرد

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الّذين امنوا و هاجروا و جاهدوا في سبيل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عند الله و اولئک هم الفائزون . «سوره توبه آيه 20»
و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله مع المحسنين . «سوره عنکبوت آيه 69»
ان کان دين محمّد لا يستقم الا بقتلي فيا سيوف خُذعني . «امام حسين (ع)»
من طلبني وجدني و من وجدني عرفني و من عرفني احبّني و من احبّني عشقتني و من عشقتني عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلي ديه فانا ديه.
هر کس مرا طلب کند و بجويد مي يابد و هر کس بيابد مي شناسد و هر کس مرا شناخت دوست مي دارد و هر کس دوست بدارد عاشق مي شود و هر کس عاشق شد من هم عاشقش مي گردم و هر که را عاشق شدم به حالتي مثل لحظات آخر حسين ابن علي(ع)مي کشم و هر کس را که کشتم،پس ديه او بر من واجب مي شود و ديه او خودم هستم.
اينجانب مسعود نيک کرد مطالبي را به عنوان شهادت نامه بيان مي دارم گر چه به اين مطالب احتياجي نيست و من کوچکتر از آنم که اظهار نمايم.
قبل از هر چيز شهادت مي دهم بر يکتايي خدا که شريکي ندارد و به خاتميّت حضرت محمد(ص)پيامبر گرامي و شهادت مي دهم که حضرت علي ابن ابي طالب ولي و حجت خداوند بر مخلوقات خدا مي باشد. حقير افتخار دارم که شيعه اثني عشري(جعفري دوازده امامي)هستم،و از عموم برادران و خواهران مي خواهم که هميشه براي ظهور حضرت مهدي(عج)دعا کنند و هميشه دعا گو براي سلامتي و طول عمر رهبر عزيزمان باشند و الحمد الله ملت هوشيار و بيدار و هميشه در صحنه در اين لحظات حسّاس و تاريخي و سرنوشت ساز که اسلام عزيز در موقعيّت خاصي قرار گرفته و هر مسلماني بنا به وظيفه شرعي خودبايد اداي تکليف نمايد؛ تکليفي که بسيار سنگين است و امانتي است که زمين و آسمان و کوه ها همه و همه از پذيرفتنش ابا کردند ولي انسان،انسانهاي خود ساخته و از خود گذشته در طول تاريخ آنرا قبول کردند وبه انجام رساندند.
در هر صورت اين امانت خيلي سنگين است و خون شمشير لازم دارد و بشر همواره در معرض امتحان و آزمايش قرار مي گيرد؛ آنجاست که بايد اظهار نمايد خدايا يک لحظه مرا به خودم وا مگذار،خدايا مرا آنچنان کن که خود مي خواهي و براي آن آفريدي،آفريدي که از حق باشيم،حق بگوييم و از حق دفاع کنيم .
وقت آن رسيده که گفته هاي زباني جامه عمل بپوشد، و آنقدر به جبهه مي روم و مي جنگم و از کفّار مي کشم تا شهيد شوم ولي اي برادران نکند در بستر بميريد که حسين(ع)در ميدان نبرد شهيد شد.
اي جوانان مبادا در غفلت بميريد که علي(ع) در محراب عبادت شهيد شد و مبادا در حال بي تفاوتي بميريد که علي اکبر در راه حسين(ع)و با هدف شهيد شد .
تو اي خواهر و برادر بايد همواره به ياد آوري که مسئولي،مسئولي چون انساني و مي خواهي انسان وار زندگي کني و انسان نمي تواند بي تفاوت به اسلام باشد؛ احساس مسئوليّت مي کند، که اگر نکند فقط جاندار است نه انسان...
تومسئولي در پيشگاه خداوند ودرمقابل خون شهداءمسئولي.
در مقابل مادران،فرزندان،زنان شوهرو فرزندان پدر از دست داده،مسئولي در مقابل يتيمان اجتماعت مسئولي. در مقابل محروم و معلولان وطنت ؛و تو بايد برخيزي چون مسئولي و بايد بکوشي در پناه اسلام و رهبري امام ,همراه با فعاليت بيشتر و به همراهي رزمندگان.
مسئوليت را هم در يابي و در راهش قدم نهي, تو بايد شخصيّت را در ايمانت،عملت و گفتار و حرکاتت جستجو گر باشي،آه ، نه در فرم لباس و حالت مو و چهره ات و نه در قيافه و غرور و تکبر و نه تنها در علم و معلوماتت.
تو بايد يک انسان حق بين باشي،برادران ؛علي(ع)وار زيستن،ابوذر وار عمل کردن ,درس زندگاني و آزادگي شهامت و شجاعت برايتان مي آموزد و شما اي خواهران،بايستي از مکتب ,فاطمه(س)وار بودن و زينب(س)گونه شدن که نمونه والا از بانوان نيک سرشت و مظهر تجلّي بخش و هدايت دهنده هستند باشيد. بايد درس تقوا،اخلاص،انسانيت،اخلاق بياموزيد چرا که جامعه اسلامي به اين اعمال نيک نيازمند است.
اسلام به انسانهاي آگاه،آزاد ،با تقوا،با شهامت،با شجاعت و همين طور غيور و با ايمان نياز دارد و به انسانهائي که در مکتب اسلام و در پناه تعاليم اميد دهنده قرآن چگونه زيستن را مي آموزند،چگونه زيستن خود بهترين گواهي است بر چگونه مردنشان و اي برادري که مي تواني به جبهه بروي و نرفته اي ,فکر مي کني امانتي که بر دوش مسلمين سنگيني مي کند چيست؟
و اگر يک روز بپرسيد«و ما لکم لا تقاتلون في سبيل الله والمستضعفين»و بپرسيد چرا به نداي«هل من ناصر ينصرني باللمسلمين»که مسلمانان جهان فرياد مي آورند به دادشان برسيد لبيک نگفتي چه جوابي داري بدهي؟ البته اين مسئله را به آن عده از برادران که قلباً مي خواهند ولي به عللي موفق نمي شوند و يا مسئولين نمي گذارند به جبهه ها اعزام شوند نمي گويم بلکه به غير مي گويم .کمي به خود آييد و انديشه کنيد که سعادت دنيوي و اخروي ما در راه خدا قدم برداشتن و جهاد کردن است واز عزيزان مي خواهم هميشه تابع و مطيع بي چون و چراي ولايت فقيه که همانا ولايت الله است باشند.
حدود اسلامي را در همه حال و در همه جا رعايت کامل نماييد . خودتان را به اخلاق اسلامي بياراييد .
همواره خدا را شکر و سپاس مي کنم که آرزويم يکي پس از ديگري و پي در پي با توجه تلاش جستن از من و هدايت از او،جهد کردن از من و عنايت از او به مرحله عمل مي رسد:
اولا:از نزديک نظاره گر حرکات و سکنات و تقوا و مقاومت و متانت و آن روح با عظمت و امام عاليقدر بودن که نه تنها قلم قادر به نوشتن معنوياتش نيست بلکه حقير در همين جا در عجز مانده و به اين کفايت بايد کرد که:آنچه عيان است چه حاجت به بيان است.
ثانياً:با نيت خالص به لقا الله رسيدن اگر لياقتش را داشته باشم و به ورد زبانم جامه عمل بپوشانم که بارها مي گفتم:
دوست دارم گر بچيني گل براي گلخانه خود
جـزء آن گل گـردم واندر گلستان تو باشـم
اي پنــــاه بي پناهـــان،ياور رزمندگــــان
درميان جبهه مي خواهم سربه دامان توباشم
در آن نفس که بميرم در آرزوي تو بـــاشم
بدان اميد دهم جان که خاک کوي تو باشم
علي الصباح قيامت که سر از خــاک بر آرم
به جستجوي تو خيـزم به گفتگوي تو بـاشم
و ثالثاً:که بطور حتم مي دانم انشاءالله آنهم بر آورده خواهد شد آن دعاي هميشگي است خدايا آنقدر به امام امت خميني بت شکن عمر عطا بفرما تا حکومت اسلامي را با دست نازنين خودشان به امام(عج)تحويل داده و همچون پيش نائبي بر حق منتها در حضور مولايش حضرت مهدي(عج)باشد. انشاءالله.
برادران و خواهران امام امت خميني کبير را بيشتر دريابيد که او نماينده بر حق امام زمان است و از پروردگار الهام مي گيرد و هرگز پايتان را از رهنمودهاي ايشام جلو يا عقب نگذاريد و الا نه تنها همگي هلاک خواهيد شد بلکه خداي نا کرده ضربه سختي به دست خودتان بر اسلام تازه متولد يافته وارد خواهيد ساخت.
اوست که حکومت اسلامي را به امام عصر(عج)تحويل خواهد داد و همچنين کاري بکنيم که باعث خوشنودي امام امتمان گردد,اين را بطور حتم بدانيد که خوشنودي امام خميني،خوشنودي امام زمان و خوشنودي امام زمان(عج)مسلماًمنجر به خوشنودي خداوند متعال و موجب رستگاري مسلمين در دو عالم است.
اي کسانيکه بيراهه مي رويد پيامي هرچند کوتاه به شما دارم؛ به اسلام عزيز بگرويد و به خط اصيل امام پناه بريد که تنها راه چاره و نجات و به کمال رسيدن انسانهاست و همواره پيرو خط اصيل ولايت فقيه باشيد والا هر که با آل علي در افتد،ور افتد.
چنانکه استاد معظم آيت الله مطهري مي گفتند،کار مکذّبان ودشمانان اسلام به جايي خواهد رسيد که چاره در به خاک ماليدن دماغشان است و بس،و چاره اي جز اين وجود ندارد،و چنانکه قرآن کريم مي فرمايد «سنسيمه الي الخرطوم» سوره قلم آيه 16 و اين بار خداوند متعال هست که مي فرمايد و بزودي به خرطوم و دماغشان داغ نهيم.
چه منافقينشان باشد و چه کاخ نشينان،چه آمريکاي جنايتکار و چه کاخ نشينان،چه شوروي تبهکار و چه عروسک کوکي به نام صدام يزيد دير يا زود بر افتند.
«ربّ اني لا املک لنفسي نفعاًو لا ضراً و لا موتاً و لا حيوتاً و لا نشورا»
«خدايا من از خود هيچ ندارم نفع و ضرر و مرگ و زندگي و قيامت همه در اختيار توست»
خدايا تو خود فرمودي بنده ام تو يک قدم به طرف من بيا،من دو قدم بر مي دارم ولي من بنده تو، مي ترسم بر ناتواني و کثرت گناهانم که يک قدم را هم نتوانم بردارم .بار الها ببخشاي معصيت هائيکه مرتکب شده ام. من بنده بد تو بودم اي خدا اگر تو مرا قبول نکني پس به کدام دري رو آورم بر من منّت گذار و دستم بگير و هدايتم فرما.
اي خدا تا گناهانم را نيامرزي مرا از دنيا مبر و قلم عفو بر تمامي گناهانم بکش.بحق زهرا(س).
در خاتمه از تمامي دوستان و آشنايان به خصوص برادران در جبهه ,پايگاه ,مسجد و ناحيه , سپاه و بسيج و محله که به عللي با هم سر و کار داشته ايم از همگي حلاليت خواسته و اگر بدي کردم دليل بر نادانيم بود و اگر قلب کسي را آزرده ام دليل بر جهلم بوده است،انشاءالله حلالم خواهند کرد.
اي مادر مهربانم مي دانم که فرزند خوب و دلسوزي برايت نبوده ام ,حلالم کن. مي دانم که مرا با هزاران رنج و اندوه بزرگ کردي و برايم زحمت فراوان کشيدي و تو خود مي داني که چندين بار خداوند مرا از مرگ در بستر و مطب و غيره نجات داده است. آيا هيچ فکر کرده اي که براي چه و به چه منظوري و براي چه روزي مرا زنده نگاهداشته بود, آن وقت است که اصلاً ناراحت نخواهي بود. اگر فرزندت در رختخواب ميمرد آنوقت براي شما ذلت بود.
ولي افتخار کن که لا اقل تو هم يک شهيد و يک هديه در پيشگاه او داري البته اگر خداوند عزوجل قبول بکند.
مي خواهم اصلاً برايم گريه نکنيد در غير اين صورت دشمنان دين شاد مي شوند و روحم آزرده خاطر،هر وقت خواستيد گريه کنيد بر حال امام حسين(ع)و ياران و اصحابش گريه کنيد و ضمناً دو رکعت نماز برايم خوانده و در مسجد از خدا بخواهي که قربانيت را قبول فرمايـــد.
و پدر جان دوست دارم به فعاليت در مسجد و پايگاه بيافزايي و مرا حلال کني و با شنيدن خبر شهادتم دستهايت را بالا گرفته و از درگاه خدا بخواهي که قرباني ات را قبول کند و مي خواهم قامتت استوار و صدايت رساتر از قبل بوده و اصلاً افسرده نباشي که من خمس فرزندان تو بودم.
اميدوارم به يکي قانع نباشي که اين درخت به شمشير برّان براي حفاظت و خون جديد براي زنده ماندن و رشدو نمو نياز دارد و سفارش آخرم به همه و همه مسلمانان و حق جويان اين است که با نيت خالص نمازهايتان را بخوانيد و در نماز جمعه ها و دعاي کميل با شکوه هر چه بيشتر شرکت کنيد و دعا را از ياد نبرده که بفرموده امام دعا قرآن صاعد است.در هر حال فرصتي که برايتان پيش آمده مشغول ذکر و دعا و قرآن خواندن باشيد .
دوست دارم جسدم پيدا نشود تا با مهدي،علي،اصغر،حسين،مشهدي عبادي ها، باصرها در يک جا باشيم،تا بدينوسيله جائي از وطنم که ممکن است خانه اي براي محرومان بشود نگيرم.ولي اگر جنازه ام را آوردند بر سر سنگم اين سروده را بنويسيد.
ما جان به شما داديم تا زنده شما باشيد
بر خـــاک مزار مـــا يکدم به دعا باشيد
چون شمع وجود مــا پر بار شمـا گرديد
روشنگـــر شمع مــا شايدکه شماباشيــد
دائــم در اين پيکــار با شور و نوا باشيد
بر خـــاک مزار مـــا دوستان اگر باشيد
همواره خــدا خوانيـد مشغول دعا باشيد
والسلام عليکم مسعود نيک کرد 31/1/1364



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 238
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
ميرحميد موسوي اقدس

 

سال 1339 ه ش در يك خانواده متوسط و كم درآمد متولد شد . پدرش آموزگار بود و مادرش وظيفه خانه داري را بر عهده داشت . خانواده او به دليل مأموريت پدر در شهر « آلان برآغوش » از توابع تبريز سكونت داشتند . پنج سال پس از تولد حميد ، خانواده اش به شهر مرند نقل مكان كردند . حميد دومين فرزند خانواده بود و دو خواهر و يك برادر داشت .
در سال 1345 وارد مدرسه ابتدايي انوشيروان(سابق) شد و در سال 1350 به مدرسه راهنمايي آيت الله سعيدي (فعلي) رفت . درآمد پدر حميد بسيار اندك بود و آنها در خانه پدربزرگ پدري زندگي مي كردند . به همين دليل حميد در تابستانها به كار در كارخانه آسفالت سازي و يا كارخانه سيمان مي پرداخت و از اين طريق تاحدودي مخارج تحصيل خود را تأمين مي كرد . حميد به پدربزرگ خود كه فردي مؤمن و متدين بود علاقه بسيار داشت . او بنيانگذار مسجد قيام مرند و امام جماعت آنجا بود . همين امر سبب شد تفكر ديني و مذهبي حميد شكل گيرد . به طوري كه بعدها ، بيشترين فعاليت اجتماعي حميد در مسجد بود . در سال 1353 وارد دبيرستان ناصرخسرو در رشته فرهنگ و ادب شد و در درس و تكاليف تحصيلي مرتب و علاقه مند بود .
با اوج گيري انقلاب وارد فعاليتهاي ضد رژيم شد و نوارهاي سخنراني حضرت امام و حجت الاسلام شيخ احمد كافي را كه از تبريز توسط پسرخاله اش فرستاده مي شد در زيرزمين مسجد قيام تكثير مي كرد و از همان جا بين افراد پخش مي كرد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، حميد در سال 1357 تحصيل خود را متفرقه ادامه داد و در سال 1359 موفق به اخذ ديپلم ادبي شد . او كه تا قبل از انقلاب اوقات فراغت خود را بيشتر به مطالعه كتابهاي ادبي پر مي كرد ، به كتابهاي مذهبي و سياسي رو آورد و آٍثار استاد مطهري و نهج البلاغه از جمله كتبي بود كه بيشتر مطالعه مي كرد . بيشترين فعاليت او پس از انقلاب در مسجد قيام و مراكز و پايگاه هاي بسيج بود . در سال 1359 به عضويت رسمي سپاه درآمد . با شروع غائله كردستان از طرف سپاه عازم اين منطقه شد و در سردشت ، مهاباد ، سقز و بانه از خود شجاعت و از جان گذشتگي بسيار نشان داد . پدرش مي گويد :
چون حميد گواهينامه رانندگي داشت بسياري از وسايل تداركاتي مورد نياز سپاه را به كردستان حمل مي كرد . چنانكه دوستانش مي گويند در آن زمان از ساعت 7 غروب به بعد خط كردستان بسته بود . يك روز به علت نرسيدن غذا به نيروها ، حميد بدون در نظر گرفتن اين مسئله وارد جاده شد در حالي كه هيچ ماشيني در آن رفت و آمد نداشت . تنها يك رنو با سرعت از كنار آنها رد شد و حميد به دوستانش گفت : « اين جاسوس است و اطلاع خواهد داد كه ما در حال آمدن هستيم و به ما حمله خواهند كرد . » بلافاصله خود را به تپه اي رساند كه زير آن دره اي به نام « دره دختر » قرار داشت . حميد از تپه بالا رفت و موقعيت را ارزيابي كرد . به دوستانش مي گويد : « دشمن با تراكتور مي آيد . » آنان به سرعت خود را به نزديك ترين پاسگاه مي رسانند و با كمك نيروهاي پاسگاه موفق مي شوند محموله را به سپاهيان مستقر در منطقه برسانند و نيروي دشمن را سركوب كنند .
با آغاز جنگ تحميلي به جبهه رفت . در بدو ورود در لشكر عاشورا بود و پس از آن به لشكر محمد رسول الله (ص) پيوست و به دليل فعاليت مدام در جبهه ازدواج نكرد .
در اوايل جنگ علاوه بر حضور در صحنه هاي نبرد كمك رسان رزمندگان بود و هداياي مردم مرند را به جبهه مي رساند . اقلام مورد نياز را يادداشت مي كرد و در بازگشت به شهر آنها را تهيه مي كرد . هيچ عملي را خودسرانه و خارج از قوانين و ضوابط انجام نمي داد . فردي با انضباط بود .
در تمام مدت حضور در جنگ لباس شخصي نپوشيد و مي گفت : « اگر خدا بخواهد بميرم بهتر است در اين لباس باشم . » از سپاه حقوقي نمي گرفت و زماني كه رزمنده هاي عيالوار به مرخصي مي آمدند جاي آنها كشيك مي داد . وقتي براي مرخصي به پشت جبهه مي آمد ، براي جوانان شهر جلساتي مي گذاشت و صحبت مي كرد تا آنان را به جبهه بكشاند . همواره مي گفت : « وظيفه جوانان اين است كه براي پيروزي تلاش كنند . » خود شصت ماه در جبهه خدمت كرد . از دوستان نزديكش مي توان از شهيد همت ، شهيد پورانلو و شهيد اميني نام برد .
حميد مدتي راننده آمبولانس بود ولي كار اصلي او شكار تانك ( آرپي جي زن ) شد . در اوايل جنگ در جبهه آموزش مي داد . به دليل تبحر در كاربرد آرپي جي در بين دوستان و همرزمانش به حميد آرپي جي شهرت يافت . يك بار با يك قبضه آرپي جي خالي شش نفر از افراد دشمن را اسير كرد . علاوه بر اين در انجام مأموريتهاي اطلاعات و شناسايي تبحر خاصي داشت . تا عمق شصت كيلومتري خاك عراق رفته بود و در شش شهر عراق مأموريتهايي را انجام داد .
در عمليات بيت المقدس 1 ، براي انجام مأموريت اطلاعاتي وارد بصره شد و درصدد انفجار پتروشيمي اين شهر برآمد ولي چون تجهيزات لازم را نداشت با چند عدد نارنجك كه با طناب به يكديگر وصل كرده بود ، بخشي از پتروشيمي بصره را به آتش كشيد .
در هر يك از مأموريتهايش براي ضربه زدند به دشمن حداكثر استفاده را مي برد . در عملياتي برون مرزي اطلاعاتي هنگام بازگشت در باغي در داخل خاك عراق متوجه گروهي شد . با استراق سمع و شناسايي پي برد آنها ايراني هستند كه براي منافقين كار مي كنند . بلافاصله آنها را دستگير كرد . پدرش مي گويد :
تنها يك بار در خانه با مادر حميد صحبت مي كرديم كه ان شاءالله راه كربلا باز خواهد شد و به زيارت امام حسين خواهيم رفت . ناگهان حميد گفت : « مادر چه معلوم شايد ما رفته ايم . » اما همين حرف خود را ناتمام گذاشت . بعدها يكي از دوستان وي به ما گفت حميد با لباس محلي به كربلا رفت و مدتي در آنجا بود .
پس از اينكه به سمت فرماندهي گردان مسلم بن عقيل رسيد با افرادش بسيار صميمي بود و با هر يك از آنها به اقتضاي سن برخورد مي كرد . در عين حال براي تربيت و ورزيده كردن آنها سخت گيري مي كرد . پدرش به نقل از يكي از همرزمان او مي گويد :
يك روز براي فراگيري تعليمات ما را به كوه برد . اين آموزش پنج روز طول كشيد . در اين پنج روز موقع غذا خوردن به ما چهار پنج عدد بيسكويت مي داد و در كوههاي صعب العبور تمرينهاي سخت مي داد و مي گفت عمليات سختي در پيش رو داريم . پس از بازگشت و موقع عمليات اصلي فهميديم آموزشي كه ايشان به ما داده بسيار سخت تر از عمليات اصلي بوده و براي يادگيري و ورزيدگي ما اين كار را انجام داده است .
يكي ديگر از همرزمانش درباره خصوصيات حميد چنين نقل مي كند :
حميد ، فرد بسيار گشاده رويي بود و رزمندگان در كنار او حتي در شرايط سخت نيز خوش بودند . زماني كه وي در سال 1361 در گردان ميثم تيپ 27 محمد رسول الله (ص) ، مسئول گروهان بود و نيروها را براي شركت در عمليات آتي ( مسلم بن عقيل ) آماده مي كرد و هر روز صبح ساعتها ، نيروهاي رزمنده را به مناطق كوهستاني و صعب العبور مي برد و تمرينات سختي را به اجرا مي گذاشت و گويي خستگي نمي شناخت و هنگام بالا رفتن از تپه ها همانند آهوان به سمت بالاي تپه مي دويد ، از اين رو بچه ها وي را « غزال » خطاب مي كردند و آن زمان كه همه بچه ها خسته و كوفته به سمت مقر گروهان برمي گشتند با لهجة شيرين آذري سرودي مي خواند كه همه را به وجد مي آورد و نيروي تازه اي به آنها مي داد . من به اين سرود بسيار علاقه مند بودم ولي قسمتهايي از آن را فراموش كرده بودم . به همين جهت نامه اي در پاييز 1361 براي حميد به نشاني سپاه مرند نوشتم و از او خواستم تا متن كامل سرود را برايم ارسال كند . در اسفند ماه 1361 نامه حميد با امضاي حميد آرپي جي ، به دستم رسيد و او با خط خود سرود را برايم نوشته بود كه از اين قرار است :
داغدا داشدا گَزَر ايسلام اردوسي
ايسلام اردوسونون يوخدي گورخوسي
منيم اِليم آذريدي ، اوزوم ايسلام حاميسي
هِش مسلمان گورخاخ اولماز دايانمارام كِدَرَم
الله شاهد من دينيمنن باشدا بير شِي سويَمَرم
اَليميزدَ سلاح گديروخ جنگَ
آز قالوب صدامي گتيراخ چنگَ
صدامي گورندَ سنگرَ ياتاخ
مسلسل گولسين صداما آتاخ
آتاخ - آتاخ - آتاخ
معني شعر هم كه خود حميد نوشته به شرح زير است :
در كوه و بيابان مي گردد اردوي اسلام
اردوي اسلام ترسي ندارد
ايل من آذري است خودم حامي اسلام هستم
هيچ مسلمان ترسو نمي شه نمي ايستم مي روم
خدا شاهد است من از دينم بالاتر چيزي را دوست ندارم
از شهادت نمي شه گذشت نمي ايستم مي روم
در دستمان اسلحه مي رويم به جنگ
كم مانده صدام را بگيريم به چنگ
وقتي صدام را ببينم توي سنگر بخوابيم
گلوله مسلسل به صدام بياندازيم
بياندازيم - بياندازيم - بياندازيم
حميد در آستانه عمليات ، دوستان خود در تيپ محمد رسول الله (ص) را ترك كرد و به تيپ عاشورا رفت . در عملياتي نفوذي مدت يك روز تمام در يك دره بودند كه ناگهان متوجه شد بالگردي در دره كار مي كند و چند نفر عراقي در آنجا هستند كه با يك آرپي جي آنان را از بين برد . پس از مدتي به يك عراقي ديگر رسيدند و او را نيز كشتند . سپس به سوله اي رسيدند كه در آن تعدادي سوداني براي جنگ عليه ايران آموزش مي ديدند . با حمله به سوله آنها را نيز از بين بردند . در ادامه به دره اي رسيدند كه تعدادي كشته در آنجاه بود . با بررسي موقعيت متوجه شدند عراقي ها عمليات جديدي در دست تهيه دارند . بلافاصله در همان نزديكي سه نفر عراقي را ديدند و آنان را مجبور به تخليه اطلاعات كردند . حميدت و همرزمانش سنگر كندند و موضع گرفتند و اطراف را مين گذاري كردند و منتظر نيروهاي بعثي شدند و با تعداد كم موفق شدند عمليات عراقي ها را ناكام گذارند .
در عمليات مختلفي مانند فتح المبين ، بيت المقدس ، رمضان ، والفجر مقدماتي ، والفجر 4 و عمليات كركوك شركت داشت و چندين بار زخمي شد . بسياري از شبها براي نماز شب بيدار مي شد . بعضي از قطعات ريز آهن و تركش را كه سطحي بودند از بدن خود خارج مي كرد . وقتي با اصرار برادرش نزد دكتر رفت به او گفت : « دكتر اينها با من انس گرفته اند و ماندني هستند بگذار بمانند . »
با وجود اين كه بسيار خوشرو و خوش برخورد بود ولي از كساني كه به اسلام و ميهن بي تفاوت بودند و يا خيانت مي كردند بسيار منزجر بود و برخوردهاي تندي مي كرد . اگر احساس مي كرد خطري متوجه اسلام و يا كشور است ، عصباني مي شد . به عنوان مثال روزي يكي از دژبانهاي سپاه از ورود وي جلوگيري مي كند و دليل آن را داشتن اسلحه ( با وجود مجوز ) ذكر مي كند . موسوي بعد از بگومگو متوجه شد كه نحوه رفتار وي با ديگران متفاوت است به همين دليل با وي برخورد فيزيكي كرد . بعدها فرد مزبور دستگير و معلوم شد از افراد وابسته به منافقين است كه براي آنها اسلحه تهيه مي كرده است .
به گفته يكي از همرزمانش ، وي در كارهاي دسته جمعي بسيار صادقانه عمل مي كرد و همواره پيشرو بود . در مسائل عبادي ماننده نماز و روزه بسيار جدي بود و اوقات فراغت خود را در مسجد سپري مي كرد . جنگ را مسئله اي تحميلي و اجباري مي دانست كه توسط استكبار بر مردم ايران تحميل شده است . بسيار علاقه مند به كشور و نظام اسلامي بود و دوست داشت در حكومت اسلامي ايران قوانين و احكام اسلامي به درستي اجرا شود و خط ولايت فقيه تداوم يابد . از كساني كه بر خلاف دستورات اسلام عمل مي كردند بسيار متنفر بود . دوستانش را به حضور در جبهه و نماز جمعه و جماعت دعوت مي كرد و اطاعت از رهبري سرلوحه افكار و عقايدش بود .
در فرازي از وصيت نامه او آمده است :
خدا انسان را آفريده تا او را بپرستد و در فطرت او جاذبه اي از عشق خدايي قرار داده كه در صادقانه ترين تظاهراتش باعث ايثار شود و ايثار در قله عشق انسان به خدا و در شديدترين تجلياتش به شهادت مي رسد .
حميد موسوي اقدس در مرحله سوم عمليات والفجر 4 در 12 آبان 1362 در منطقه پنجوين در تپه 1900 ( كاني مانگا ) با يك گروه ده نفري براي تصرف تپه اي كه در دست عراقي ها بود عازم شد . ولي در اثر شدت آتشبار عراقي ها تمامي افراد زخمي و يا به شهادت رسيدند . حميد با عراقي ها جنگيد تا اينكه تيربار دوشكاي آنان را به دست آورد و عليه آنان به كار گرفت و به طرف تپه مورد نظر رفت اما نيروهاي ايراني دير رسيدند . عراقي ها كه از منطقه دور شده بودند محل استقرار دوشكا را به خمپاره بستند و حميد بر اثر اصابت تركشهاي خمپاره به شهادت رسيد . پيكر وي مدت يازده سال در خاك عراق باقي ماند و پس از آن چند تكه استخوان از كمر به پايين به وطن بازگشت و در گلزار شهداي مرند به خاك سپرده شد . حميد موسوي اقدس ، كتابي درباره حملات رزمندگان ايراني به رشته تحرير درآورد كه به دلايل امنيتي هنوز منتشر نشده است .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 232
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
صادق محمد زاده صدقي

 

فرمانده عزیز! حاج صادق محمد زاده صدقی!
اکنون که این سطور رقم می خورد، قریب ده سال از پایان نبرد می گذرد. شاید بسیاری از آنان که نام تو را می شنوند، هرگز تو را ندیده اند. و با این همه تو را می شناسند.
فرمانده عزیز! ما حبیب بن مظاهر را ندیده ایم، زهیر، جون، عابس و .... را ندیده ایم، میثم و مقداد و مالک اشتر را ندیده ایم و با این همه آنان را شاید بهتر از خویشان خونی خود می شناسیم، آنان را می شناسیم هم چنان که خورشید را. و بدین گونه تو را نیز می شناسیم. می دانیم که در سال 1338 به دنیا آمدی و در هنگام وقوع انقلاب اسلامی با اینکه هنوز به بیست سالگی نرسیده بودی، با پیشتازان مبارزه همگام شدی... در خانه خودتان و خانه های دیگر، دائم در تکاپوی فهمیدن و خواندن بودی. در روزهای دلهره و مبارزه، با همان اطمینانی که تا واپسین روزهای زندگی دنیایی ات با تو همراه بود، دوستان را به صبر و پایداری فرا می خواندی، همراه با صمیمیتی زلال و دلنشین و محبتی عمیق....
این حرف های حقیر را بر ما ببخش. تحصیلات خود را به سر رسانده بودی، دانشجوی انستیتو الکترونیک بودی، و می توانستی همچون آنان که به عاقبت و آرامش می اندیشند، زندگی بی دغدغه ای داشته باشی، اما....
اما تو زیستن در میان توفان و موج و آتش را به زیستن در حصار عافیت و آرامش ترجیح دادی. از نخستین روزهای جنگ تمام وجودت در اشتیاق جبهه می سوخت و مسئولین هر بار با عذری، وعده فردای دیگری می دادند، اما تو در شهر نمی گنجیدی...
با سوسنگرد آغاز شدی و با «بیت المقدس»، «رمضان»، «مسلم بن عقیل»، «والفجرمقدماتی، والفجر یک و والفجر چهار» ادامه یافتی....
فرمانده عزیزم! تو جانشین تدارکات بودی، اما دلت در سینه گردان هایی می تپید، که شب های عملیات «خط شکن» نامیده می شدند. جانشین تدارکات بودی و رزمنده ساده گردان. در هر عملیات به گردانی می پیوستی....
خوب یادم هست که در عملیات والفجر یک، پای بر سر مین ضد نفر نهادی و قسمتی از پایت از دست رفت. اما تو نیک می دانستی که آن کس که پای در طریق مخاطره می نهد باید خطر را به جان پذیرد. و شگفتا که زخم خوردن را خطر نمی انگاشتی، بل آن را اشارتی می دانستی به اسرار طریق. هنوز زخم پایت التیام نیافته بود که خود را به والفجر چهار رساندی. باز هم دلت برای حضور در گردان می تپید. اما آقا مهدی باکری تو را به جانشینی تدارکات منصوب کرد و تو با رغبت تمام پذیرفتی. هنوز زخم پایت التیام نیافته بود، چندان که راه رفتنت مشکل بود، با این همه کار خود را شروع کردی. می دانستی که در عملیات، در منطقه چرمیان و تپه های گچی پیکرهای جمعی از شهیدان برجای مانده است. به جستجوی شهیدان رفتی و با شهیدی باز آمدی. «شهید محمد امامی» و عاقبت مزار دسته جمعی شهیدان را یافتی. می گفتی: « نمی شود شهیدان را از هم جدا کرد.» و عاقبت در همان ارتفاعات «مقبره شهدای گمنام آذربایجان» با دست های توانمند تو بنا شد.
فرمانده عزیزم! در آنجا دانستم که خود را در شهیدان جستجو می کنی. شهیدان گمشدگان
تو بودند و دریافتم که تو گمشده شهیدانی...

فرمانده عزیزم! شهید مهدی باکری
سلام و غفران خداوند بر تو باد. اسمت را شنیده بودم، ولی قیافه نورانی ات را ندیده بودم، اواخر بهار سال 1361 در مدرسه شهید براتی اهواز همدیگر را ملاقات کردیم، سپس عملیات رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، والفجر یک، والفجر دو و ... خیبر و بالاخره بدر، سردار شهید عملیات بدر شدی.
چگونه می شود از یاد ببرم آن بی خوابی های تو را بعد از هر عملیات که نای خوردن و آشامیدن نیز از تو سلب می شد. چگونه از یاد ببرم قیافه مصمم تو را که همیشه سفارش به تقوا و خدا پرستی و ... و سفارش بسیجی ها ـ به قول خود ولی نعمت هایمان ـ را می کردی.
... تو معلم من بودی. از تو بندگی خداوند، اخلاص در عمل، توکل به خدا، تواضع، متانت، صداقت، مهربانی، استقامت، شجاعت، عشق به شهادت و خدمتگزاری به اسلام و خیلی چیزها و بالاخره روش زندگی را آموختم.
چقدر آموزگار خوبی بودی! کلاس هایت تئوری نبود، اعمالت و سخنانت هم برایم هم درس بودند و هم امتحان. در برخوردهایم و طرز تفکر، سنگ مَحَکَم بودی و هستی و خواهی بود. زیرا تبلور از میزان را داشتی. وا اسفا بر من که درس ها و سفارش هایت را به گورستان ذهنم ببرم. نه! این چنین نخواهد شد. گفته هایت از دل برمی آمد و بر دل می نشست، انشاءالله نصب العین خواهد ماند.
آنچه مرقوم شد مختصر مقدمه ای بود، اما روایتی از والفجر یک و سرانجام ماموریت شهادت:
در سرانجام خود، بی سنگر بودی، عادی مثل همه و بقیه، نه تن پوش زرهین بر تنت بود و نه در سنگری آهنین بودی. با پای پیاده می رفتی. صبح عملیات بود و درگیری ادامه داشت. راه نبود. خود بولدوزر راندی و راه باز کردی. به میدان مین برخوردی و مین ها را جمع کردی و ...
و اما در بدر، برای تکمیل عملیات روی دجله، حمله را خودت تکبیر گویان شروع کردی، از دجله هم گذشتی، در کنار سربازانت بودی. پاتک سنگین آغاز شد. مردانه در محاصره ایستاده بودی. به شجاعت ایمان داشتم. در دلم بود که از مهلکه سرافراز و سربلند بیرون می آیی. می دانستم که پشت به دشمن نخواهی کرد. پیغام دادند که:
ـ خود را برهان!
گفتی:
ـ چه موقع آمدن است که موقع رزمیدن و استقامت است!
آرپی‌جی می زدی. خشاب پر می کردی. نیروهایت را فرماندهی می کردی. آخر تو فرمانده نیروهایت بودی! محو جمال ازلی بودی. سر از پا نمی شناختی. با عشق و حرارت می جنگیدی. در نبود یارانت، بغض گلویت را می فشرد. صبر می کردی. یقین داشتی که پیروزی و نصرت خداوند از آن شماست. از آن بود که ستیز نابرابر و بی امان را ادامه می دادی. ایمان تو و ایمان یارانت فراتر از همه چیز بود...
آخرین ساعات عصر روز 25/12/1363 است. همچنان استواری و مقاوم. تیری از سوی دشمن شلیک می شود.... افتادی. ذکرت چه بود؟ چرا متبسم شدی؟ چگونه از تو پذیرایی کردند؟ مرا فهم و درک آن نیست. محرم راز می خواهد. ندانستم ذکرت «فزت و رب الکعبه» بود یا «السلام علیک یا اباعبدالله» ... چه زیبا بود سیمای منورت که با خون پاکت خضاب شده بود. دلسوختگانت جسم مطهرت را با هزاران سوز و آرزو پس آوردند. عجب! تقدیر خدا چیست؟ ... پیکرت در آب دجله افتاد... دیدار دوست .... در این دیدار می دانم که ها همراهت بودند، تجلایی، قصاب، باصر، نوبری، دولتی، جوادی، آل اسحاق و دیگر سربازان گمنام. جمعتان جمع است...
از پس شما، به یُمن خون مطهر شما، کاروان ها به سوی کربلا گسیل خواهد شد تا... نصرمن الله و فتح قریب...»
□ فرمانده عزیز! حاج صادق صدقی
چه نسبتی میان تو و آقا مهدی باکری بود؟ ... تو آقا مهدی را چگونه دیده بودی، چگونه شناخته بودی؟ ... این سخن ها در الفاظ نمی گنجد. پیوسته سعی بر آن داشتی که از فرمانده خود اطاعت کنی. و این اطاعت منحصر به دستورات نظامی نبود. حتی بعد از شهادتش نیز پیوسته در اندیشه او بودی، در اندیشه چون او شدن:
«از خصوصیات ایشان که بایستی همواره نصب العین ما باشد:
1ـ بنده خالص خدا بود.
2ـ مغرور و متکبر نبود.
3ـ طمع به جاه و مقام نداشت.
4ـ در اغلب گفتارش از معاد می گفت و یاد مرگ می کرد.
5ـ از دنیا و آنچه به دنیا تعلق داشت، بریده بود.
6ـ از مواضع سوءظن و تهمت به دور بود.
7ـ نماز را همیشه به اول وقت می خواند.
8ـ همیشه رضای حضرت حق را مد نظر داشت و دیگران را به آن سفارش می کرد.
9ـ اعتقاد به ولی فقیه و اطاعت از آن را به تمام معنی رعایت می کرد.
10ـ خود را نوکر سربازان امام زمان (عج) می دانست.
11ـ کمتر می خورد و کمتر می خوابید و کمتر می خندید.
12ـ سخن یاوه و خارج از حدود نمی گفت (کم سخن بود).
13ـ توکلش و امیدش خدا بود و خدا بود...»
تو نیز راهی را می پیمودی که باکری آن را پیموده بود. هرگز و در نزد هیچکس، خود را فرمانده معرفی نکردی. همواره نماز را در اول وقت برپا می داشتی، خود را خادم رزمنده ها می دانستی. سخنانت آغشته به عطر عرفان بود. متواضع بودی، طمع به جاه و مقام نداشتی و ..... هرگاه غذایی فراهم می شد، سوال می کردی: «آیا همه رزمنده ها از این غذا خورده اند؟» اگر پاسخ سوالت منفی بود، دست به غذا نمی بردی...
پیشتر از عملیات والفجر هشت، به چادر مسؤولین واحدها و فرماندهان گردان ها خط آزاد تلفن وصل شده بود تا ارتباط فرماندهان و مسؤولین آسان انجام گیرد، اما تو برای ارتباط راه دور به ایستگاه تلفن صلواتی لشکر می رفتی و مانند همه رزمنده ها در صف نوبت جای می گرفتی... همواره می خواستی در متن امواج خروشان رزمنده ها باشی، ساده، بی تکلف گمنام.
تا شب عملیات جانشین تدارکات لشکر بودی. اما آن شب دیگر در خودت نمی گنجیدی. انگار دنیا و آخرت را به تو داده بودند. آخر فرماندهی موافقت کرده بود که با گردان امام حسین (ع) روانه خط شوی.
ـ یوسف! بیا بیرون! ...
صدا، صدای تو بود. با شوق از چادر بیرون آمدم. شب بود و دیر وقت. سوار موتور شدیم. می رفتیم به سوی گردان امام حسین (ع). فاصله تدارکات تا گردان زیاد بود موتور در تاریکی شب به سختی پیش می رفت. تاریکی شب نخلستان ها را در برگرفته بود. رفتن دشوار بود. چند بار با موتور زمین خوردیم و باز هم برخاستیم. آخر سر تصمیم خودت را گرفتی:
ـ تو موتور را به تدارکات برسان!...
یعنی من باید برمی گشتم و تو باید می رفتی.
ـ پیاده می روم، تو برگرد به تدارکات!
باران باریده بود و نخلستان خیس بود. زمین خیس بود. باران باریده بود؟ نه! «به صحرات شدم عشق باریده بود و زمین تر بود، چندان که پای مرد به گل فرو می شد.» پاهایمان در گل فرو می شد، موتور در گل فرو می شد.
ـ ولی من با تو می آیم حاجی!
گفتم و اصرار کردم. و تو وسایلت را دادی به من: «تو با موتور به تدارکات برگرد!»
خداحافظی کردی و در لابلای شب و باران به سمت یاران امام حسین (ع) روانه شدی. و من با موتور بازگشتم. با هم آمدیم و تنها برگشتم. دست من نبود. گفتی «برگرد!....» به تدارکات باز می آمدم، با موتور... تو با موتور به خط نزدیک می شدی و اینک من با موتور از خط فاصله می گرفتم، از تو دورتر می شدم....
تو به سوی شهیدان می رفتی. زیرا از جنس شهیدان بودی و ما هنوز نمی دانستیم. اکنون نوشته های تو را می خوانم. اینها نوشته نیست، پاره هایی از دل توست که شکل کلام گرفته است. هرچه هست بوی نماز شب های تو را دارد و عطر دعای نیمه شب هایت را. آخر ما می خواهیم از تو بگوییم! آخر از تو چه می دانیم؟ .... آری، شهیدان را شهیدان می شناسند. و از این رو نامه هایت را، دردهایت را برای شهیدان می نوشتی.
حاج صادق صدقی! ای شهید صدیق! تو خود بنویس:
«ای شهید صدیق! یا بسیجی گمنام، ای سرباز اسلام، و ای محمدرضا مهر پاک ....
تو را شناخته بودم. یارانت را نشناخته بودم. کریم وفا، مهدی داودی، شیخ علی، ایوب رضایی، یاسر ناصری، زین العابدین محمدی و .... سایر گمنامان را نشناخته بودم. امید که مرا خواهی بخشید و یارانت نیز همین طور....
چقدر از دوری و فراق رب ت نگران و خائف بودی.... من نیز نگران خودم، نگران قلب خود... حسرتی، به درازی عمری که سپری کرده ام دارم!
ای عزیز! ای شافع یوم حسرت! مرا هم دستگیر خواهی بود؟ مرا هم دعا خواهی کرد؟ یقین دارم که در حیات دنیوی ات زیان کارانی چون مرا دعا می کردی... و اکنون مترصدم که در حیات عندربهم یرزقون نیز چنین باشی. گرچه آشنایی و رفاقت نزدیکی با تو نداشتم، ولی عزیزم! این را بدان که جام دلم از نوشته ات شکست.... بغض گلویم را فشرد. یاد تو و یاد دوستانی که با هم جع هستید مرا واداشت که هرچند الکن و قاصر ـ از قریحه و اثر صفایی که داشتید ـ قلم را به گردش در آورم و چندین دم با تو همدمی کنم. اگر توفیق یافتم بر سر مزارت خواهم آمد و ... در انتظار آن لحظه خواهم ماند که مثل تو، مهرم به خدایم از هر چه رنگ غیر خدایی دارد پاک شود... مرا نیز به جمع خودت بخوان.»
فرمانده عزیز! حاج صادق صدقی
سلام و غفران خداوند بر تو باد. عاقبت بدان چه می خواستی رسیدی. همان گونه که خود می خواستی و خدایت می خواست. مهرت از هر چه رنگ غیر داشت پاک شد و به جمع شهیدان پیوستی، درست در اولین سالروز شهادت فرماندهت آقا مهدی باکری 25 اسفند ماه 1364
بگذار سلام کنیم. هم چنان که در پایان مکتوب خود به فرماندهت آقا مهدی و به شهیدان سلام کرده بودی: السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم یا انصار دین الله، صلوات الله علیکم و علی اروحکم و علی اجسادکم و علی اجسامکم و علی شاهدکم و علی غائبکم و علی ظاهرکم و علی باطنکم و رحمه الله و برکاته.
منبع:"گل های عاشورایی1"نوشته ی جلال محمدی,نشرکنگره ی شهدا وسرداران شهیدآذربایجان شرقی,تبریز-1383



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 248
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
محمد حشمتي

 

«من با امام خميني ميثاق بسته ام و به او وفا دارم. زيرا که او به اسلام و قرآن وفادار است. اگر بارها مرا بکشند و زنده ام کنند، دست از او بر نخواهم کشيد.
اينها سطوري از وصيت نامه توست و ما مرداني مثل تو را، در عاشورا سراغ داريم. در وقايع عاشورا خوانده ايم که، امام فرمان داد که چراغ ها را خاموش کنند تا آنان که عاشورايي نيستند، در تاريکي شب، راه عافيت در پيش گيرند و ميدان خون و خطر را به جراحت طلبان واگذارند. از هزاران تن، تنها هفتاد و تن بر سر ميثاق ماندند. آنان که گفتند: اگر هزاران بار کشته شويم و باز زنده شويم، دست از حسين (ع) برنخواهيم داشت. اينک وصيت نامه تو را مي خوانيم: «من با امام خميني ميثاق بسته ام...»
تو صدها سال بعد از عاشورا به دنيا آمده بودي، در دياري دورتر از کربلا. در سال 1339 ه ش و در مراغه. اما ما مي دانيم که تو در عاشورا متولد شده بودي و در سرزمين کربلا، که: کل يوم عاشورا، کل ارض کربلا....
تو عاشورايي بودي و عاشورايي ها جز کربلا آرام نمي گيرند. گويي آن همه بيقراري و شب زنده داري حکايت از اشتياق سفر داشت، سفري به کربلا.....
«شب امتحان بود. پاسي از شب گذشته بود و من هنوز بيدار بودم و دروس خود را مرور مي کردم. اندک اندک خستگي و خواب به سراغم آمد. چراغ را خاموش کردم تا به بستر بروم. در اين لحظات محمد را ديدم که به حياط رفت. وضو گرفت و به اتاق خود برگشت. بعد از دقايقي زمزمه ها و ناله هاي عاشقانه اش خواب را از چشمانم ربود. در پرتو چراغ شبي که در اتاق او روشن بود، چهره نوراني اش را مي ديدم. نوشته اي در دست گرفته و آرام آرام آن را زمزمه مي کرد و مي گريست. تا حوالي صبح راز و نياز امتداد داشت و چون راز و نيازش به انتها رسيد، به حياط رفت و ورقي که در دست داشت، آتش زد...
از ماجراي آن شب به او چيزي نگفتم. گويي اين راز را يکي از دوستانش نيز دريافته بود. به او گفته بود: «چرا اين مطالب دلنشين را که با خط زيباي خود نوشته اي، مي سوزاني؟» و محمد گفته بود: «زيبايي مطلق از آن خداست، اين سري است که هرگز فاش نخواهد شد!»
روزي نيز ورقي از نوشته هاي او را پيدا کردم. بر آن نوشته شده بود: «الهي! من چه باشم در برابر تو؟ چون کاهي بر خشت بام، تن خاکي ام مشحون از آلام..»
آن زمان من سيزده چهارده سال بيشتر نداشتم و نمي دانستم بر محمد چه مي گذرد. اما اکنون مي دانم که ... »
اکنون مي دانيم که اشتياق سفر به سمت کربلا روح محمد را مي گداخت. محمد! ما اکنون مي خواهيم تو را بشناسيم. اکنون مي خواهيم بدانيم تو کيستي. ناز پرورده تنعم نبودي. در خانواده اي به دنيا آمده بودي که غبار ثروت و سيم و زر، آينه اصالتش را مکدر نکرده بود. با مادري مهربان تر از باران و نسيم و پدري سرشار از غيرت مسلماني. از همان کودکي با دردها و رنج ها در آميختي. هنوز کارگردان کارخانه قاليبافي سيماي معصوم طفلي را به ياد دارند، که از بام تا شام پشت دار قالي مي نشست و با انگشت هاي نحيف خود گره در گره فرش مي بافت و شامگان در «کميته هاي پيکار با بيسوادي» الفبا مي آموخت. هنوز خيابان ها و کوچه هاي مراغه تو را به ياد دارند، تازه جواني را که در روزهاي پر آشوب انقلاب پيشاپيش صفوف راهپيمايي گام برمي داشت.
هنوز بچه هاي «مکتب توحيد» از تو مي گويند، از حميد پرکار، از رزاقي، از قادري، از شماها که در خون به توحيد رسيديد. هنوز بچه هاي مکتب توحيد از کتابي سخن مي گويند که قرار بود چاپ شود: «بچه هاي مکتب» و اين کتاب به قلم تو رقم خورده بود... حکايت شگفتي بود حکايت آخرين اعزامت به جبهه. پيش از آن بارها به ميدان رفته بودي، اصلاً تو لباس پاسداري به تن کرده بودي که براي هميشه در ميدان باشي، مي گفتي: «لباس پاسداري، کفن معطر است». در لشکر انگشت نما شده بودي: «آرپي‌جي زن!» حال آن که تو از شهرت و از شناخته شدن مي گريختي. در والفجر مقدماتي، آوازه ات در لشکر پيچيد و حکايتي که حکايت نبود، حقيقت بود: تانک هاي غول پيکر به پيش مي آمدند. غرش تانک ها استخوان ها را مي لرزاند و محمد و يارانش تکبير زنان به مصاف تانک ها مي رفتند، رود در رو...
اما خيلي ها از واپسين اعزام تو چيزي نمي گويند. مي گويند، اما از چگونه رفتنت نمي گويند: در ارشادگاه زندانيان مراغه خدمت مي کردي. مسؤول ارشادگاه با خودروي بيت المال به مسافرت شخصي رفته بود. و تو اين کارها را تحمل نمي کردي. رفتي و به مسؤول مافوق گفتي و او چنين گفت: به من مربوط نيست!
ـ اگر به تو مربوط نيست، پس چرا جايي را که به تو مربوط نيست، اشغال کرده اي؟
اين فرياد صادقانه تو بود. اما صراحت و راستي تو را طاقت نداشتند. پس بر آن شدند تا تو را تبعيد کنند. اما تو پيش از آن که بار ديگر با عافيت طلبان روبرو شوي، کوله بارت را بستي. مي دانستي به کجا مي روي.
ـ پدرجان! ديگر جاي درنگ نيست، مي روم... مطمئنم که اين آخرين ديدار ماست، حلالم کنيد...
و پدر در حالي که اشک عاطفه از چشمانش مي جوشيد، با صداي مردانه اش جواب داد:
ـ پسرم! تو جگر گوشه من هستي، اما هم چنان که ابراهيم، اسماعيل خود را به قربانگاه برد، تو را به جبهه مي فرستم، چون دين اسلام فقط و فقط يک بار در خانه مسلمان را مي کوبد...
پدر اين گونه گفت. مادر زمزمه کرد: «شيرم حلالت باد...» و تو گام به گام از ما دورتر شدي. گام به گام به جبهه نزديک تر شدي. در خم کوچه سربرگرداندي و چشم در چشم همه ما خنديدي....
به جبهه مي رفتي و سه روز بود که داماد شده بودي.

پيش تر از آن که جانشين گردان پدافند هوايي لشکر باشي، مسئول دسته آرپي‌جي زن بودي. هيچکس در لشکر نمي دانست که محمد حشمتي دوران خدمت سربازي اش را در نيروي هوايي سپري کرده است. هيچکس نمي دانست که تو با توپ هاي ضد هوايي آشنايي ديرينه اي داري. در اين مورد با کسي چيزي نگفته بودي. نمي خواستي پشت توپ بنشيني و در انتظار آمدن هواپيماهاي دشمن باشي. مي خواستي در مقدم ترين خط نبرد با دشمن روبرو شوي. اما عاقبت اين راز نيز آشکار شد:
در نزديکي بانه مستقر بوديم و تو فرمانده دسته ما بودي، دسته آرپي‌جي زن. ناگهان غرش هواپيماهاي خصم وضعيت ما را به هم ريخت. بمب ها فرو ريختند. در ميان آتش و انفجار بمب ها سرها بي پيکر شد و پيکرها بي سر. ضد هوايي هاي ما شروع به آتش کردند. اما هواپيماها سمج تر از آن بودند که در بروند. به سوي توپ هاي ضد هوايي حمله بردند. آتش توپ هاي ما خاموش شد. تنها يکي از توپ ها کار مي کرد، هواپيماهاي دشمن ديوار صوتي را بر فراز توپ شکست، خدمه هاي توپ شوکه شدند و آخرين توپ نيز خاموش شد. حيران و مبهوت به هواپيماهاي عراقي مي نگريستم. ديگر همه توپ هاي ما خاموش شده بودند و هواپيماها بازمي گشتند تا دوباره.... در اين هنگام تو را ديدم که سبکتر از باد به سوي توپ ضد هوايي دويدي. لحظاتي طول نکشيد که تو را در پشت توپ ديدم. برايم عجيب بود. نمي دانستم که مي تواني با توپ ضد هوايي تيراندازي کني. اما از آتشي که مدام از گلوي لوله هاي توپ بيرون مي جهيد، فهميدم که مي تواني. آتشي به پا کردي و آبي بر دل شعله ور ما ريختي. اکنون تنها يک توپ از توپ هاي ما کار مي کرد. هواپيماهاي عراقي در ارتفاع پايين بازگشتند، لحظاتي ديگر تنها يکي از هواپيماها در آسمان بود. ديگري با آتش تو سقوط کرده بود. فريادهاي تکبير رزمندگان در آسمان پيچيد. هواپيماهاي عراقي نيز گريخت و در آن دورها گم و گور شد. جمعي از بچه ها تو را بر دوش گرفتند و فرياد پيروزي سر دادند. چند روز بعد آقا مهدي باکري سراغت را گرفت و فرياد پيروزي سر دادند. چند روز بعد آقا مهدي باکري سراغت را گرفت. تو يکي از گمشده هاي آقا مهدي بودي. جانشيني گردان پدافند هوايي را بر عهده ات نهاد. نمي پذيرفتي. مي گفتي: «اغلب اوقات نيروهاي پدافند در پشت جبهه مي گذرد...» اما اين تکليفي بود که فرمانده لشکر بر عهده ات نهاد و تو به تکليف خود عمل کردي: «چشم آقا مهدي!»
امروز، هشتم آبان ماه 1362 است. آسمان شهر رنگ ديگر به خود گرفته است. کوچه ها پر از شميم دلکش شهادت است. خيابان در خيابان جمعيت موج مي زند. 13 شهيد تشييع مي شود. محمد حشمتي جانشين پدافند هوايي لشکر و 12 تن از همرزمانش، «گلشن زهرا» در انتظار است...
جمعيتي غريب است، انبوه در انبوه. و من به تو مي انديشم که مي گفتي: «هر توپ پدافند بر فراز ارتفاعي است. نيروهاي پدافند پراکنده اند و ما نمي توانيم نماز جماعت بخوانيم...» و دريغ مي خوردي.
چشمانم بي اختيار خيس مي شود. خدايا! ما در کجا هستيم؟ محمد حشمتي را کجا مي برند. ما ديروز با هم بوديم، درست يازده روز پيش، درست 28 مهر... مي جنگيديم. عمليات والفجر چهار شروع شده بود. دشمن زخم خورده پاتک سنگين خود را آغاز کرده بود. قريب ظهر، فشار دشمن بيشتر شد. حدود شش قبضه توپ 5/14 از دشمن به غنيمت گرفته شده بود. داد زدي: «بايد يکي از توپ ها را به جلو ببريم...»
يکي از توپ هاي 5/14 را روبروي دشت پنجوين و نزديک خط دشمن مستقر کرده بودي. چرخ بال هاي دشمن بچه ها را اذيت مي کردند اما گلوله هاي توپ 5/14 به چرخ بال ها نمي رسيد. با عجله آمدي پيش من:
ـ چند ساعت زحمت کشيدم و توپ مستقر کردم. کار ساز نشد...
ـ توپ را که بيش از اين نمي توانيم به جلو بکشيم، تانک ها مي زنندش...
نگران بچه ها بودي. با عجله گفتي: «يکي از توپ هاي غنيمتي را با خودرو به خط لجمن مي بريم. شايد بتوانيم جلو هلي کوپترها را بگيريم.»
آتش دشمن هر لحظه سنگين تر مي شد. يکي از توپ هاي 5/14 را سوار وانت کرديم. نيرويي در کار نبود. «خدمه توپ نداريم.» من گفتم و تو بيقرار و محکم گفتي: «خودمان خدمه ايم!»
به خط که نزديک تر شديم. اوضاع غريبي بود. تانک هاي دشمن تا هفتصد متري خاکريزهاي ما آمده بودند. آتش بود که سينه خاکريزها را مي شکافت. نمي توانستيم توپ را در خاکريز مستقر کنيم. چرخ بال هاي دشمن مي زدند و تو همانطور توپ را در پشت وانت به کار گرفتي. همچنان مي زدي و چرخ بال ها را ـ که تانک ها را حمايت مي کردند ـ از رو مي بردي. يکي از بچه هاي لشکر نجف آمد پيش ما:
ـ يک قبضه توپ 5/14 داريم، گير کرده، نمي توانيم راه اندازي کنيم.... و تو رفتي با شتاب دست او را گرفتي: «کجاست؟ نشان بده...» تو با او رفتي و من هم در پي ات دويدم. رسيديم به نفربر. پيش تر از تو داخل نفربر شدم. انفجاري نفربر را تکان داد. داخل نفربر از گرد و خاک و دود پر شد. داشتم خفه مي شدم. از نفربر بيرون آمدم. دو نفر دم نفربر پاره پاره شده بودند. فکر کردم تو هستي محمد! اما تو نبودي. حالتي مثل حيرت مرا در خود گرفته بود. حوالي را گشتم اما اثري از تو نبود. آمدم به جايي که شهدا بودند، تا من برسم آمبولانس حرکت کرد. «چه کسي مجروح شده بود؟» کسي جواب داد: «يک پاسدار بود، از سينه ترکش خورده بود.»
شايد تو بودي محمد!... تنور نبرد هر لحظه داغ تر مي شد. بچه ها بي امان مي جنگيدند. من هم مي جنگيدم. اما تو در کنار من نبودي. ديگر از تو خبري نداشتم. حوالي غروب بود که با پاي مردي رزمنده ها پاتک دشمن شکسته شد و بار ديگر نيروي هاي خصم رو به هزيمت نهادند. بي تامل با خودرو پدافند به عقبه لشکر برگشتم. دنبال تو بودم. به اورژانس رفتم. از تو خبري نبود. گفتند: «شايد به شهر اعزامش کرده اند» اما در برگ اسامي اعزامي ها هم نامي از تو نبود. دلم بي قرار بود، بي قرار تر. هرکسي را که مي ديدم، سراغ تو را مي گرفتم، اما هيچکس خبري از تو نداشت. به سراغ ورقه اسامي شهدا رفتم، شايد خبري از تو بازيابم. نام هاي شهيدان را يک به يک مي خواندم. در رديف هفتم نوشته شده بود: محمد حشمتي....
منبع:"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشرکنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 223
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
بابا علي دهقان

 

سال ها، سال هاي عشق و آتش بود. روزها، روزهاي اضطراب و اطمينان، لحظه ها، لحظه هاي شور و نور. شهدا را که مي آوردند، پيش تر از آن که راديو خبر آمدنشان را بدهد، کوچه ها از عطر شهادت سرشار مي شد. همه مي دانستند که شهيد آورده اند... آن سال ها، سال هاي ديگري بود سال هايي بود که هر شبش ليله القدر بود، سال هايي که خيبر بود، والفجر بود، بدر بود، دل هاي ما با اشاره ابروان امام «ره» تکان مي خورد به سوي جبهه، و ما رهسپار مي شديم، و ياران رهسپار مي شدند. مردم زندگي خود را با جبهه قسمت کرده بودند. هر خانه اي پاره اي از دلش را به جبهه فرستاده بود... مردم، چقدر از دنيا فاصله گرفته بودند. بر پارچه اي مي نوشتيم «محل جذب کمک هاي مردمي» و بر سر در ساختمان جهاد مي زديم. هرکس هرچه را که دم دستش بود، مي آورد. هيچکس چيزي از انقلاب طلب نمي کرد، وسايل و اجناس اهدايي مردم را مي گرفتيم: «خدا قبول کند»
وسايل و اجناس اهدايي را بسته بندي کرديم. خودروها براي بارگيري آماده بود و خسته بوديم. هرچه بود بايد خودروها بارگيري مي شد. آخرين چاره ما استمداد از مسوول جهاد سازندگي مراغه بود. زنگ زديم، «حاج آقا دهقان! خودروها براي بارگيري آماده است. اگر ممکن است چند نفر را بفرستيد براي کمک....» زنگ زديم و منتظر مانديم. دقايقي نگذشته بود که حاج آقا دهقان همراه با چند نفر از برادران به کمک ما آمدند. کار که شروع شد، ديديم مسوول جهاد هم مثل بقيه کار مي کند، طوري که اگر در آن لحظه ها کسي سراغ مسوول جهاد را مي گرفت، او را از ديگر برادران تشخيص نمي داد. مي دانستم که کارش زياد است. مي دانستم که از بام تا شام يک لحظه فرصت استراحت ندارد. خودش که هرگز چيزي نمي گفت اما از خانواده اش شنيده بودم که صبحدمان و پيش از وقت اداري ـ که هنوز بچه هايش خوابيده اند ـ به خانه برمي گردد و ديگر روزها همچنان. با خود مي گويم: «جايي که ما هستيم، انصاف نيست که او هم کار بکند.» مي رويم به سويش، با احترام صدايش مي کنم.
ـ حاج آقا!
رو مي کند به طرف من. مي گويم:
ـ کار و بار شما زياد است، خواهش مي کنيم شما برويد، خودمان اين کار را انجام مي دهيم.
تبسم مي کند و لحظه اي مکث. و دوباره مشغول کار مي شود. منتظرم که کار ما را به خودمان واگذارد و برود دنبال کارهاي خودش. و او در همان حال که مشغول کار است، مي گويد: «برادرِ من! در شهري که پيرزن ها و مستضعفين کالاي کوپني خود را به جبهه اهدا مي کنند، ما هم بايد از کار کردن مضايقه نکنيم.»

با تو در سال 1361 آشنا شدم و چه دير. و چه زود آشنا تر شديم، انگار سال ها بود که مي شناختمت. باز آرزويم بود که اي کاش زودتر با تو آشنا شده بودم. در آن زمان 24 ساله بودي و من اسف مي خوردم از 24 سال عشق و تواضع و محبت و خلوص محروم بوده ام. روستا زاده بودي و همان صفا و صميميت روستايي با خود داشتي. سادگي و تواضع روستايي ات پرده اي بود که شهرزادگان را از شناختت باز مي داشت. کسي نمي دانست که تو پيش از انقلاب نيز انقلابي بودي، کسي نمي دانست که در ليبک به فرمان امام «ره» از خدمت در ارتش طاغوت سرباز زدي. کسي نمي دانست که ... قلب نيروهاي جهاد سازندگي هميشه دلواپس روستاهاي محروم مراغه بود. تو مسوول جهاد بودي، اما مثل همه ما کار مي کردي و بيشتر از همه ما. برتري تو در مسووليت و مقام نبود. با اين همه ما در برابر تو احساس حقارت داشتيم. زيرا تو هم مدير بودي و هم معلم اخلاق. به تمام معنا «جهادگر» بودي. خسته نمي شدي، ضعف ها را به ديگران نسبت نمي دادي. احترام همه را پاس مي داشتي. شب و روز کار مي کردي و با اين همه انتظار تقدير و تشکر از مسوولين نداشتي....
اين روزها، هرگاه احساس خستگي مي کنم، هرگاه از آنان که کارهاي کرده و نکرده خود را به رخ مردم مي کشند، دلتنگ مي شوم، تو را به ياد مي آورم و کلمات بلندت را که روحي تازه در کالبدم مي دمد: «برادران جهادگرم! اميدوارم اين برادر گنهکار خود را ببخشيد. اگر تندي و بي ادبي نسبت به شماها کردم و در حق شما قدرناشناسي کردم، بدانيد که قصد بدي نداشتم و تمامي آنها ناشي از ضعف و ناتواني ام بود.
اي عزيزاني که بهترين ايام عمرم را در خدمت شما سپري کردم و خدا مي داند که چقدر به شما علاقمندم... چند توصيه برادرانه به شما دارم و اميدوارم که حمل بر جسارت نکنيد.
برادرانم! قدر اسلام و انقلاب و امام عزيز را بدانيد و جهاد را به مثابه معبد مقدسي هميشه حفظ کنيد. اي سربازان گمنام انقلاب! مبادا عناوين و مظاهر فريبنده دنيا، عشق و خلوص و ايثار را ـ که مايه حيات شما و خمير مايه جهاد است ـ از شما بگيرد... در خدمت به روستائيان مظلوم و محروم هيچ گاه سستي و غرور به خود راه ندهيد و انتظار تشکر از کسي غير از باري تعالي نداشته باشيد.
عزيزانم! مبادا خدمت در يک سنگر شما را از حضور در صحنه هاي ديگر اسلام و انقلاب بازدارد و همچو بزرگان دين و مومنين واقعي با تمام وجود و در تمام ابعاد، در صحنه انقلاب خونين حسيني شرکت جوئيد...»
خود چنان بودي که نوشته اي. در صحنه ها مي زيستي. در جبهه سنگر مي زدي، در شهر مسوول بودي، در روستاها طعم شيرين خدمت و عدالت را به مجروحين مي چشاندي. و با اين همه، شگفت اين که شنيديم دانشجو شده اي. «بابا علي دهقان، دانشجوي رشته عمران» اما براي تو شگفت نبود، زيرا تو به دانش آموختن و حضور در صحنه علم نيز به چشم مسئوليت مي نگريستي. اي دانشجويي که پايان نامه خود را به شلمچه با خون رقم زدي، بگذار امروزيان آن صداي خونين را بشنوند:
« برادران دانشجو! اميدوارم هم چنان که در سنگر علم تلاش مي کنيد، خود را به ارزش هاي والاي الهي مزين نماييد و مظاهر فرهنگ طاغوتي و بي هويتي را از محيط دانشگاه و جامعه بزدائيد و اجازه بازگشت ارزش هاي غير الهي را به هر شکل و عنوان ندهيد که امروز هر گونه بي اعتنايي به آرمان هاي اين مردم خيانتي نابخشودني است.» هيچ صحنه اي از حضور تو خالي نبود. به همه صحنه ها مي انديشيدي.
در والفجر هشت مجروح شده بودي. با پيکري زخم آگين از جبهه باز آوردندت. مي دانستيم که ماه ها استراحت لازم است تا زخم هايت التيام يابد. اما وقتي مراسم رژه گردان هاي فجر جهاد آغاز شد تو را ديديم که پيشاپيش نيروها در حرکتي، با همان پيکر زخم آگين و قدم هاي زخمي.... و ما در شعف و شگفتي تو را مي نگريستيم و مي گريستيم. حضور در صحنه!...
هنوز مرخصي اش تمام نشده بود. خبر رسيد که دارد به جبهه مي رود. «آخر بنده خدا صبر مي کرد مرخصي ات تمام مي شد، آخر مي گذاشتي بچه ها يکي دو روز پدر خودشان را ببينند، آخر...» اين حرف ها پيش اهالي جبهه خريداري ندارد، اين حرف ها مال اهالي دنياست. همه بچه هاي جبهه اين گونه اند.
حميد هم وقتي عازم جبهه بود، فرزندش را در آغوش نگرفت، گفته بود: «در اين لحظات نمي خواهم قلبم از مهر فرزند سرشار شود، شايد محبت پدري نگذارد در جبهه با خلوص و خاطري آرام بجنگم...»
مي گفت: «از جبهه زنگ زده اند، بايد بروم...» خودش که در جبهه بود، نزديکي هاي عمليات به يک يک دوستانش زنگ مي زد: «تنور گرم شده است!...» و ما مي دانستيم که عمليات انجام خواهد شد. هرکسي کوله بار خود را مي بست و رهسپار مي شد. چه مي دانم شايد براي دهقان هم زنگ زده اند که: «تنور گرم شده است!...»
تنور نبرد گرم شده است و دهقان بايد برود. در شهر هم که بماند، آرام و قرار ندارد. کاروان کمک هاي مردمي راه مي اندازد. بچه ها را جمع مي کند و به ديدار خانواده شهدا مي رود....
باز هم دهقان به جبهه مي رود. زن و بچه دارد، پدر و مادر پير دارد و هزار و يک کار ديگر. کسي گفته است: «وقتي شوق شهادت بر انسان غالب شد، تا شهيد نشود، آرام نمي گيرد.»
جمعه بود که به ديدارش رفتم. عازم جبهه بود. با خانواده اش که وداع مي کرد، شور فراق شانه ها را مي لرزاند. بي اختيار به ياد وداع امام حسين (ع) از اهل بيت افتادم. وقتي سوار خودرو شد، در لحظه هاي حرکت عکسي از سيماي خود را به يادگار برايم داد.
ـ اگر شهيد شدم اين عکس را بزرگ کرده و در مراسم بگذاريد!....

حالا مي فهمم که آن همه عجله براي سفر چه بود. حالا مي فهمم که چرا عکس ات را به من دادي، حالا مي فهمم ... حالا که خبر رسيده است: «دهقان هم رفت.» رفت و چه رفتني. کوه ها بر شانه ام نشسته است: کجا شهيد شدي حاجي؟ چطور شهيد شدي حاجي؟ ... همه مي دانند که پا به پاي بولدوزرها پيش مي رفتي. مي گفتيم: «حاجي! تو بيا کمي عقب و استراحت کن، راننده ها کار خودشان را مي کنند.» و تو مي گفتي: « مگر ما با اين راننده ها چه فرقي داريم؟ خوشا به حال اينها که بي سنگر و جان پناه خاکريز مي زنند....»
چه شتابي داشتي براي رفتن حاجي! باور نمي کنم. جمعه رفتي و يکشنبه شهيد شدي.
اصلاً اين خبر را که مي گويند، حقيقت دارند؟ اصلاً تو به جبهه رسيده بودي که شهيد شده باشي؟ «حاجي هم رفت» با اين خبر کوتاه قانع نمي شوم. پرس و جو مي کنم، از همه سراغ تو را مي گيرم. همه چيز را مي گويند. روز يکشنبه، پنجم بهمن ماه 1365 در شلمچه براي شناسايي رفته بوديد. گلوله خمپاره اي فرود مي آيد و از ميان همه فقط تو شهيد شده اي. شهادتت مبارک حاجي....
منبع:"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشرکنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 192
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
سيد داود علوي

 

چيزي به اذان ظهر نمانده است. بچه ها در کنار تانکر آب جمع شده اند و يکي يکي دارند وضو مي گيرند و بعضي هم صحبت مي کنند. بند پوتين هايم را شل مي کنم و براي وضو آماده مي شوم. باز يادم مي افتد که بايد پوتين هايم را عوض کنم. به قول يکي از بچه ها، تاريخ مصرفش گذشته است. وضو مي گيرم و مي روم حسينيه. نماز که تمام مي شود قصد تدارکات مي کنم. چند روزي نيست که به «گردان تخريب» آمده ام و هنوز مسوولين اش را نمي شناسم. محل تدارکات گردان را هم نمي دانم. از يکي مي پرسم و نشانم مي دهد. بدون معطلي روانه تدارکات مي شوم.
ـ مي بيني برادر! اين پوتين ديگر خاصيت خودش را از دست داده... و به پايم اشاره مي کنم. مسوول تدارکات نگاهي مي کند و:
ـ بايد بروي پيش معاون گردان... دو خط بنويسيد ما در خدمتيم...
خداحافظي مي کنم و برمي گردم. «معاون گردان کيست؟» از اين و آن مي پرسم. بالاخره يکي نشانم مي دهد:
ـ دنبال «سيد» مي گردي، همان که دارد مي رود... و اشاره مي کند به رزمنده اي که چند قدم از من جلوتر است. چيزي مثل حس خجالت ساکتم مي ماند. «ولي نه! بايد اين پوتين زهوار در رفته را عوض کنم.» صدايش مي کنم:
ـ آقا سيد!
بلافاصله برمي گردد: «جانم!» دنيايي محبت در اين کلمه موج مي زند. احساس مي کنم که سال هاست مي شناسمش. باز ياد دوستي مي افتم که مي گفت: «در آشنايي با هر کسي، برخورد اول خيلي مهم است....» آقا سيد «جانم» که مي گويد، براي لحظه اي شيريني بيانش، توان اداي کلام را از من مي گيرد. گويي لحظات مکث مي کنم تا لذت و شيريني کلامش را با جان بچشم. نزديکتر مي روم:
ـ آقا سيد! پوتين هايم در آموزش داغون شده، ديگر براي پوشيدن مناسب نيست. اگر ممکن است چيزي بنويسيد تا از تدارکات يک جفت پوتين بگيرم.»
باز با همان بيان مليح و دلنشين جوابم مي دهد: «اگر ممکن است ببريد کفاشي لشکر، تعميرش کنند.»
ـ آقا سيد! به کفاشي رفتم. گفتند اين کفش ديگر قابل تعمير نيست.
با مهرباني نگاهم مي کند. لبخندي مي زند و مي گويد: «بيچاره پوتين، از دست شما چه مي کشد؟» ديگر من چيزي نمي گويم. دوباره آقا سيد مي گويد: «نمي تواني بپوشي؟ قبول داري که پوتين من هم مثل پوتين شماست....»
دستم را مي گيرد. مهرباني برادرانه اي را با تمام وجود احساس مي کنم. با هم به طرف حسينيه حرکت مي کنيم. دم پله هاي حسينيه دست مي برد و بند پوتينش را باز مي کند. پوتين را در مي آورد و نشانم مي دهد. با تعجب نگاه مي کنم. پوتين کف ندارد. لاستيک زير پا ساييده شده و زبر است. پوتين به درد نمي خورد. «بيچاره پوتين! از دست شما چه مي کشد؟» نمي توانم اين را بگويم. پوتين معاون گردان، با آن همه کار و دوندگي اش چيزي از پوتين من کم ندارد. امکانات گردان در اختيار اوست، ولي او يک جفت پوتين را هم از خود دريغ مي کند. اگر بگويم «چرا؟» مي گويد: «بيت المال است برادر...»
حرفي براي گفتن ندارم. خداحافظي مي کنم و پي کار خودم مي روم. «هنوز هم مي شود اين پوتين ها را پوشيد.» با خودم مي گويم و فکر پوتين تازه را از سرم بيرون مي کشم. شب در نماز جماعت، آقا سيد مي آيد و کنارم مي نشيند، سلام و عليک و احوالپرسي. انگار نه امروز که از سال ها پيش آشناي هميم. بالاخره مي گويد: «فردا صبح به چادر ما بيا، يک جفت پوتين برايت آماده کرده ام...»
اما من هرگز نمي توانم براي گرفتن پوتين بروم. هنوز پوتين هاي کهنه را مي شود، پوشيد.

شايد هيچ کس سيد را مثل من نمي شناسد. سيد را مي گويم، سيد داود علوي را. اکنون تا شروع عملياتي سرنوشت ساز ساعاتي چند باقي ست. چهره نوراني سيد روشن تر از پيش مي درخشد. نور وضو از سيمايش جاريست. دائم الوضوست. «هرکس که نماز شب بخواند چهره اش نوراني مي شود. نماز شبش ترک نمي شود. خيلي نوراني شده اي.» اين اصطلاح بچه هاست. به کسي که خيلي به شهادت نزديک شده باشد، اين طور مي گويند. سيد را مثل خودم مي شناسم. تا حال اين طوري و با اين حال او را نديده ام. اين نشاط و شادابي رنگ و بوي ديگري دارد....
اکنون به طرف شلمچه حرکت مي کنيم. سيد در پوست خودش نمي گنجد. حدود پنج سال است که مي جنگد. در «مسلم بن عقيل» آرپي‌جي زن بود و چه آرپي‌جي زني! بي هراس به عمق ميدان نبرد وارد مي شد و ادوات و تانک هاي دشمن را به آتش مي کشيد. در «مسلم بن عقيل» که آمد، اولين اعزامش به جبهه بود و از اين که توانسته است به جبهه بيايد، خيلي خوشحال بود. خودش مي گفت: «درس که مي خواندم، دلم در جبهه و پيش رزمنده ها بود. در آرزوي روزي بودم که بتوانم قدم بر خاک پاک جبهه بگذارم. پدر و مادرم بي خبر از آنچه در دلم مي گذشت آرزو داشتند که در کنکور رتبه خوبي کسب کنم و وارد دانشگاه بشوم.
به همين جهت خيلي مرا براي درس خواندن تشويق مي کردند.
ـ سيد! تلاش کن تا پيش همکلاسي هايت سرفراز باشي.....
و چه قول ها که برايم مي دادند! اما من حال و هواي ديگري داشتم. براي اينکه پدر و مادرم را از خود راضي کرده باشم در کنکور سراسري شرکت کردم. زمان امتحان فرا رسيد....
وارد جلسه امتحان شده ام اما دلم در هواي جبهه مي تپد. دلم پيش بچه هاي محله است که در جبهه حضور دارند. سوالات پخش مي شود. نگاهي به اوراق امتحان مي کنم. جواب اغلب سوالات را به خوبي مي دانم. «مي داني سيد! اگر از کنکور قبول شوي، به اين زودي ها نمي تواني به جبهه بروي.... پدر و مادرت راضي نمي شوند، مي گويند پسرمان بايد درس بخواند....» آري اگر در دانشگاه پذيرفته شوم جبهه رفتن، به اين زودي ها ميسر نخواهد بود. از طرفي حضرت امام فرموده است که امروز حضور جوانان در جبهه ها بر همه چيز ارجحيت دارد. اولين امتحان در مسير حرکت به سوي جبهه آغاز شده است. دانشگاه يا جبهه؟!
تصميم خود را مي گيرم. جواب سوالات را اشتباه مي زنم....
وقتي اسامي پذيرفته شدگان کنکور سراسري اعلام مي شود، نام من در ميان آنها نيست. پدر و مادرم! با آگاهي از اين موضوع براي جبهه رفتنم رضايت مي دهند و من با اولين اعزام، روانه مي شوم...»
در «مسلم بن عقيل» طعم جهاد و نبرد رو در رو را چشيده است و در همين عمليات امدادهاي غيبي آسماني را به چشم ديده است:
«.... پاتک دشمن آغاز شده است. تانک ها و نيروهاي زرهي دشمن با آرايش زنجيري به طرف ما پيشروي مي کنند. آتش و حرکت ... دسته ها از تانک ها شليک مي کنند و در پناه آتش اين تانک ها، دسته ديگري از تانک ها پيشروي مي کند. آتش و حرکت....
آرپي‌جي زن هستم، مهمات کم است و دشمن بسيار. حجم آتش توپ مستقيم و تيربارها به حدي است که اگر سري از سنگر بلند شود، از بدن جدا مي شود! تانک ها و نيروهاي دشمن پيش مي آيند و کم کم مهمات ما تمام مي شود. آخرين گلوله ها را شليک مي کنيم. دشمن لحظه به لحظه نزديک تر مي شود. صداي خشن تانک ها.... انگار تانک ها از روي قلب آدم مي گذرد. آخرين گلوله هاي ما شليک مي شود. اغلب بچه ها شهيد شده اند. هنوز دو سه نفر باقي ست. من و دو نفر ديگر... مهمات تمام شده است. تيراندازي ما قطع مي شود. تانک ها براي پيشروي احتياط مي کنند. دشمن فکر مي کند، برايش کمين گذاشته ايم. لحظاتي براي بررسي موقعيت، پيشروي را متوقف کرده اند....
تکيه مي دهم به گوشه سنگر. شايد تا لحظاتي ديگر اسير خواهيم شد و شايد يکي از بعثي هاي عصباني خلاصمان خواهد کرد... همه بچه ها شهيد شده اند. تنها من مانده ام و دو نفر ديگر. حال غريبي مرا در خود مي گيرد. ديگر اميد از همه جا قطع شده است. لحظه اي به فکر فرو مي روم... اگر خداوند متعال بخواهد، مدد فرمايد چه زماني بهتر از اين؟ ... در اين حال که خدا را با تمامت خود درک مي کنم، مدد مي طلبم...
ديگر کسي از سنگرهاي ما به سوي دشمن تيراندازي نمي کند. همه بچه ها شهيد شده اند و ما که مانده ايم مهمات نداريم... خدايا!...
از تپه پشت سر ما يک گروهان آرپي‌‌جي با تجهيزات کامل در يک ستون منظم به طرف ما مي آيد. به سنگرهاي ما که مي رسند، دلداريمان مي دهند: «نگران نباشيد، به حول و قوه الهي تانک ها را شکار مي کنيم!» فارسي صحبت مي کنند....
دو نفرشان در دو طرف تپه موضع گرفته و پشت خاکريز مي روند. تانک ها را نشانه مي گيرند. تانک ها تيراندازي را شروع کرده اند. توپ مستقيم، تيربار... فرياد مي زنيم. مواظب خودتان باشيد... اما آنان به داد و فرياد ما توجه نمي کنند. هيچ به آتش دشمن اعتنايي ندارند. نفر اولشان که موشک آرپي‌جي را شليک مي کند، يکي از تانک ها شعله ور مي شود و نفر دوم، تانک ديگري را منهدم مي کند. تانک هاي ديگر همچنان خاکريز را مي کوبند اما آرپي‌جي زن هاي ناشناس بدون توجه و اعتنا به آتش مستقيم دشمن، مشغول کار خود هستند. انگار آتش بر آنان اثري ندارد. آرپي‌جي مي زنند و تيرشان به خطا نمي رود. تعدادي از تانک هاي دشمن منهدم مي شود و بقيه تانک ها و نيروها به سرعت از معرکه فرار مي کنند .... از شادي در پوست نمي گنجيم. در همين حين نيروهاي کمکي ما از راه مي رسند. از ما مي پرسند: «چطور در مقابل اين تانک ها ايستاده ايد؟» ماجرا را تعريف مي کنيم:
ـ اين پيروزي را مديون آرپي‌جي زن هستيم...
مي خواهيم آرپي‌جي زن ها را نشان بدهيم، اما از آنان خبري نيست. کسي از آمدن گروهان آرپي‌جي زن خبري ندارد. رفتنشان را هم کسي نديده است. خدايا! آنان از کجا آمده بودند؟ در اين حوالي تا 40 کيلومتري ما نيروهاي فارس زبان حضور ندارند... چرا آتش دشمن بر آنان اثري نداشت؟ چرا موشک هاي آنان به خطا نمي رفت؟....»
بعد از «مسلم بن عقيل» مدتي به کردستان رفت و در «سرو» و «پسوه» در مقابله با عناصر ضد انقلاب تلاشي چشم گير از خود نشان داد. سال 62 بود که به خدمت نظام وظيفه اعزام شد و با تجارب و انگيزه اي که داشت به «گروه ضربت» پيوست و به دليل داشتن ايماني راسخ و معلومات عقيدتي ـ سياسي، مسؤوليت «واحد عقيدتي سياسي» يگان مربوطه بر عهده‌اش نهاده شد. اما باز جدايي از لشکر عاشورا را تاب نياورد و به عنوان مامور به خدمت، به جمع رزمندگان لشکر پيوست. ابتدا به عنوان مسؤول تبليغات «واحد تخريب» معرفي شد و پس از کسب آموزش هاي لازم از «اکبر جوادي» به دليل لياقت و خلوص خود به معاونت گروهان تخريب برگزيده شد. و با اين مسئوليت، در عمليات بدر، کار شناسايي و پاکسازي ميادين مين و موانع ايذايي خطوط مقدم دشمن با جسارت و لياقت تمام برعهده گرفت. حضور موثر او در عمليات بدر، جوهره و کارايي اش را بيشتر از پيش آشکار ساخت. در عمليات «والفجر هشت» فرماندهي گروهان تخريب را بر عهده گرفت و پيشاپيش گردان هاي عملياتي، با همرزمان خود وارد قلب آب ها و امواج توفاني اروند شد....
بعد از بدر و والفجر هشت، سيد شور و حال ديگري داشت. با قرآن کريم بيشتر از پيش مانوس بود. اوقات سکوتش بيشتر شده بود... از اول چنين بود: نماز اول وقت، وضوي دائمي، ذکر پيوسته، سکوت. مطالعه و تحقيق....
اما اين اواخر حال ديگري دارد.... شب است. شب دزفول. شب شکوه ومعنويتي خاص دارد. با «سيد» در اردوگاه قدم مي زنم. به گذشته ها مي انديشم. به ياراني که رهايمان کردند و رفتند. به سيد که هواي رفتن دارد و ... لب هاي سيد تکان مي خورد. مثل هميشه زمزمه ذکر از لبانش جاريست.... سکوت را مي شکنم: «سيد! ما اکنون از حال و راز همديگر باخبريم...راز و نيازها و گريه هاي شبانه ات بر من پوشيده نيست..... برايم بگو، چه کردي که لطف حق دستت را گرفت؟.....»
سيد در حالي که گويي حرف هاي مرا نمي شنود، لحظاتي سکوت مي کند. سوال خود را دوباره مي پرسم: «چطور به اين مقام رسيدي؟ رمز موفقيت چيست؟»
قطرات اشک، آرام آرام بر چهره نوراني اش فرو مي غلتد و گونه هاي درخشانش را خيس مي کند. انگار مي خواهد چيزي بگويد. لب هايش مي لرزد. گريه اش شديدتر مي شود و شانه هايش تکان مي خورد: «در يکي از ماموريت ها، در حوالي جزيره مجنون تا شب کار کرديم. شب به چادر برگشتيم و پس از اقامه نماز، از فرط خستگي در ورودي چادر دراز کشيدم. بچه ها شروع به خواندن دعاي توسل کردند و مرا هم صدا زدند. من که از خستگي ياراي ايستادن نداشتم گفتم: شما بخوانيد من هم از همين جا زمزمه مي کنم. بچه ها با سوز و حال دعا را مي خواندند. همين که به جمله يا فاطمه الزهرا يا بنت محمد يا قره العين الرسول رسيدند، متوجه شدم که لنگه ورودي چادر بالا زده شد و خانمي با معجر سياه وارد شد و رو به من کرد و گفت: سيد تو چرا دعا نمي خواني؟ تو که از مايي ...»
شانه هاي سيد تکان مي خورد. گويي بغض هاي هزار ساله اش وا شده است. خوشا به حال تو سيد! خوشا به حالت...
اکنون به طرف شلمچه حرکت مي کنيم. سيد فرمانده است. فرمانده گروهان غواص و جانشين گردان تخريب، ساعاتي به شروع عمليات مانده است. اکنون مي رويم و خدا مي داند که چه کساني را انتخاب خواهد کرد. سيد در پوست خودش نمي گنجد. شاداب و خندان، شکفته تر از گل... امروز نوزدهم دي ماه 1365 است. خدا مي داند چه کساني امروز به ياران شهيد خواهند پيوست. آيا سيد هم.....
به شلمچه که مي رسيم نشاط سيد بيشتر مي شود. تبسم از لبش جدا نمي شود. از خدا طلب شهادت مي کند. در آب هاي کانال ماهي غسل شهادت را به جا مي آورد و در شب اول عمليات سفري ديگر را آغاز مي کند، از کربلاي پنج تا بهشت شهيدان....
گويي هنوز صداي روحاني سيد را مي شنوم: «براي اينکه پدر و مادرم را از خود راضي کرده باشم در کنکور سراسري شرکت کردم. زمان امتحان فرا رسيد... وارد جلسه امتحان شده ام. اما دلم در هواي جبهه مي تپد.... ديگر از کوچه هاي «سراب» خسته شده ام... سوالات پخش مي شود. جواب اغلب سوالات را مي دانم... اولين امتحان در مسير حرکت به جبهه آغاز شده است: «دانشگاه يا جبهه؟!
تصميم خودم را مي گيرم. جواب سوالاتم را اشتباه مي زنم...» ن

سروران عزيز! پيوسته به فکر و ذکر خداوند مشغول باشيد که «الا بذکرالله تطمئن القلوب» کارها و اعمال خود را خالص براي رضاي خداوند تبارک و تعالي انجام دهيد. بسيار مناجات و دعا کنيد که همانا هيچ چيز نزد خداوند، گرامي تر از دعا نيست. قرآن را زياد بخوانيد، زيرا خداوند، دلي را که قرآن را دريافته، معذب نمي کند. نماز را اول وقت، به جاي آوريد و در راه خدا جهاد کنيد که عمل به اينها راه نجات و سعادت است. ذکر صلوات هميشه بر زبانتان باشد که موجب وسعت دل و ضامن سلامت روح انسان است. خود را به زيباترين مکارم اخلاقي بياراييد و با خدا و خلقش با صداقت رفتار نماييد. زيرا که مکارم، صفاتي است که موجب کرامت انسان مي شود....
منبع:"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشرکنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز- 1385


وصيت نامه
بسم الله الرّحمن الرّحيم
حمد و ستايش مي کنم خدا را، حمدي که ابدي و سرمدي و تا انتهاي روز قيامت رسد جوري که حدش بي نهايت و حسابش بي شمار و مقدارش نامتناهي و زمانش نامنقطع باشد .
حمدي که ما را به مقام طاعتش واصل گرداند و موجب عفو و سبب رضا و خوشنودي و وسيله ي مغرفت و آمرزش او گردد حدي که ما را راهنما به سوي بهشت او که در سعادت ابد است شود و از نعمت عذابش ايمن گرداند و آن حمد ما را بر طاعت بندگي اش مؤيد و موفق بدارد و از معصيتش مانع گردد و بر اداي حق ربوبيت و انجام وظيفه عبوديت ياري کند.
حمدي که ما به آن حمد سعادت يابيم که در زمره ي اهل سعادت از اولياي حق و دوستان خدا باشيم و در صف شهيدان به تيغ دشمنان خدا محشور شويم(آمين)
با سلام و درود بي پايان به پيشگاه مقدس ولي عصر(عج) و نايب بر حقش امام خميني کبير. بارها دست به قلم بردم و براي خود وصيت نامه نوشتم به آرزوي اين که آخرين وصيت نامه ام باشد و خداوند نظري به بنده ي گنهکار و پر از معاصي کرده و شهد نوشين شهادت را به حقير بچشاند ولي زهي خيال باطل و ليکن اين وصيت نامه اي که اين بار با قلب لبريز از شور و عشق و با دستي لرزان مي نگارم اميدوارم آخرين وصايم باشد.
لذا خواستم تذکراتي چند حضور تمامي عزيزان و سروران و برادران و دوستان عرضه دارم هرچند مي دانم که سروران عزيز عامل اين تذکرات بوده و هستند ولي به عنوان تذکر خدمت عزيزان گوشزد مي نمايم چرا که تذکر و ياآوري سودبخش است مصداق آيه ي شريفه:
((فذکر ان الذکر تنفع المومنين))
سروران عزيز پيوسته به فکر و ذکر خداوند باشيد که: (( الا بذکر ا... تطمئن القلوب)) و کارها و اعمال خود را خالص براي رضاي خداوند تبارک و تعالي انجام دهيد.
دعاها و مناجات هاي بسيار کنيد که همانا هيچ چيز نزد خدا از دعا و نيايش گرامي تر نمي باشد و خداوند مي گويد تا هنگامي که بنده ام مرا ياد مي کند و لب هايش به نام من مي جنبند با او هستم. قرآن را زياد بخوانيد زيرا خداوند دلي را که قرآن را دريافته معذب نمي کند. هميشه با وضو باشيد و نماز خود را در اوّل وقت بخوانيد چرا که بهترين اعمال ها نزد خدا نماز به وقت است. و بعد از آن جهاد در راه خدا و اين سه اعمالي که ذکر شده لازم و ملزوم يکديگرند و عمل کننده به آن اهل نجات و سعادت است زيرا که به گفته ي پيامبر عظيم الشأن که فرمود: دعا کليد رحمت، وضو کليد نماز و نماز کليد بهشت است. ذکر صلوات را بيشتر بگوئيد و هميشه ورد زبانتان باشد که موجب فراتي و سعادت دل و بيمه کننده ي سلامت روح انسان است. در تزکيه و پاک کردن نفس و قلب خود از تمامي غبارها و زنگارها نهايت جديّت وتلاش را بکنيد که اين عمل از افضل اعمال و از اهمّ جهادو جهاد اکبر است. خود را به زيباترين مکارم اخلاقي بيارائيد و با خدا و خلقش با صداقت رفتار نماييد. زيرا مکارم صفاتي است که موجب کرامت و شرف و بزرگواري انسان مي شود. و خداي عزّوجلّ پيغمبرانش را به مکارم اخلاقي اختصاص داده مصداق حديث شريف:
(( اني بعثتُ لاتمم مکارم الاخلاق))-
و امام صادق((ع)) در اين باره مي فرمايد: خود را بيازمائيد تا اگر مکارمي که خداوند به پيغمبرانش اختصاص داده در وجود شما بود، خدا را سپاس گوييد و گر نه تضرّع کنيد و از او بخواهيد هميشه خيرخواه و ناصح همديگر باشد چرا که بگفته ي پيامبر اکرم(ص) عابدترين مردم کسي است که نسبت به همه ي مسلمين خيرخواهتر و پاکدلتر باشد. زودتر به همه سلام کنيد و با روي گشاده و بشاش به هم مصافحه کنيد که اين کار موجب آمرزش و ريزش گناهان است و به فرموده ي امام باقر(ع) که فرمود چون دو مؤمن بهم برخوردند و مصافحه کنند خداي عزّوجلّ به آن ها رو آورد و گناهانشان را چون برگ درخت بريزد و مومنين خدمتگزار يکديگرند پس بيشتر بهم خدمت کنيد. در مساجد که به گفته ي امام بزرگوارمان مساجد سنگرند اجتماع کنيد و در مراسم مذهبي و عزاداري در نماز جمعه و جماعت شرکت نمائيد و هرچه بيشتر پيوند خود را با مسلمين استحکام بخشيد که همانا کسي که به فاصله ي يک وجب از جماعت مسلمين دوري گزيند رشته ي اسلام را از گردن خود جدا کرده است و همچنين است هرچه محکم تر کردن بيعت و پيمان خود با امام امت خميني کبير که همانا بيعت کردن با او بيعت با امام زمان ((عج)) است و شکست يد بيعت با او در واقع شکستن بيعت با خدا و ائمه اطهار سلامٌ عليها است .
فراموش نکنيد هر که از جماعت مسلمين دوري گزيند و بيعت امام را بشکند دست بريده به سوي خدا محشور مي شود پس بيشتر در گفته هاي و پيام هاي امام عزيزمان دقيق شويد و هميشه فرامين و سخنان امام را که همانا فرامين و دستورات ائمه اطهار عليها سلام و علي الخصوص آقا امام زمان است که امروز از حلقوم شريف اين مرد بزرگوار و پير جماران به همه ي جهانيان ابلاغ مي شود آويزه ي گوش خود قرار دهيد.
برادران، همسالان و همقطاران عزيز به گفته ي امام بزرگوارمان جنگ و جهاد امروز مسئله ي اصلي کشور است و در رأس تمامي امور قرار دارد پس با شرکت فعالانه ي خود در اين جهاد مقدس اسلام و امام را ياري بخشيد و با مبارزه بي امان خود از انقلاب و از حريم مقدس اسلامي حراست نمائيد . به فرموده ي مولا علي عليه السلام که فرمود اين شما هستيد که بايد محيط استقلال و ناموس کشوري را به حصار سرهاي نترس و بي باک خود حفظ کنيد. بدانيد که به قول پيامبر اکرم(ص) اوج مسلماني جهاد در راه خداست که جز مسلمانان برجسته بدان نرسند. آري برادران به فرموده ي علي(ع) جهاد، ايثار و فداکاري را در انسان استحکام مي بخشد و رزمندگان اسلام را به خدا نزديک مي سازد.
برادران، امروز دشمن زبون آخرين نفسهاي ذلت بار و خفت بار خود را مي کشد و چندان دور نيست که رزمندگان آخرين ضربه هاي مهلک خود را بر سر پوسيده ي دشمن از خدا بي خبر فرود آورده و انشاءا... کربلاي معلي و مرقد شريف آقا اباعبدا...را زيارت کرده در آغوش بگيريم و انشاءا...در آينده اي نه چندان دور نماز را در قدس عزيز به امامت امام امت برگزار کنيم که(( اليس الصبح باالقريب)) و اين وعده است که حق را بر باطل پيروز گرداند .
در قرآن کريم خود مي فرمايد ما هميشه حق را بر باطل غلبه مي دهيم و باطل را پايمال مي سازيم. حق باطل را نابود مي کند زيرا باطل ناپايدار است انشاءا...
و اما سخني چند با اهل خانواده پدر و مادر عزيزم و برادران گراميم.
مادر مهربانم که در طول زندگيم به حق مادري فداکار و دلسوز برايم بودي من هر وقت به ياد شما مي افتم سيماي نوراني و ملکوتي را با چشماني کبود شده که در اثر گريه ي زياد بر ائمه اطهار عليهم السلام بوده به ياد مي آورم. من از اوان کودکي در ذهنم اين معني نقش بسته و به ياد مانده بود که در ايام وفات ائمه معصومين و به خصوص ايام وفات حضرت زهرا سلام ا...عليها که در اين ايام در خانه مان مرثيه خواني و ذکر مصيبت مي شود ,صبح آن روز چشمانت را اشک آلود مشاهده مي کردم و در واقع برادرانم با صداي گريه ي شما از خواب بيدار مي شدند و بي سبب نيست که هروقت خواب شما را مي ديدم تو را با حضرت فاطمه زهرا(س) در يکجا مي ديدم.
پس مادر عزيز من تنها استدعا که از شما دارم اين است که در شهادت حقير گريه و فغان نکنيد و هروقت دلتان گرفت مثل هميشه براي شهداي کربلا و حسين(ع) و انصار با وفاي او و به خصوص برا ي مظلوميت حضرت فاطمه زهرا سلام ا...عليها گريه کن و اشک بريز زيرا که گريه بر خاندان اهل بيت سبب آمرزش و ريزش گناهان و موجب دخول در جنت رضوان است و چه زيبا گفته است امام باقر(ع) که فرموده هر مؤمن و مؤمنه اي که چشمش را براي کشته شدن حسين(ع) و مظلوميت آنان اشک بريزد تا بر گونه اش روان گردد خداوند او را در بهشت در غرفه اي جاي دهد که روزگار دراز در آن ساکن باشد .
دوّم خواسته ام اين که طبق روال هميشگي در ايام وفات و شهادت ائمه اطهار مرثيه خواني و عزاداري در خانه مان را همچنان ادامه دهيد که هر چه داريم از اين ها داريم و مادر عزيز اين را بدان که در بهشت درجه اي است که جز غم ديدگان به آن نمي رسند مادر مهربان فرزند گنهکارت را به خاطر زحمات و مشقتي که در طول زندگي اش متحمل شده اي ببخش و حلال کن. ضمناً از پدر عزيزيم نيز مي خواهم که حقير را مورد عفو و گذشت خود قرار دهند, هرچند مي دانم که لايق بخشش نيستم ولي مهر و عطوفتي که از اوان کودکي از آن پدر بزرگوار مشاهده کرده ام به گذشت آن پدر عزيز اميدوارم.
از برادران و خواهران گرامي ام و از تمامي فاميل و وابستگان و دوستان و آشنايان مي خواهم که اگر خطا و بدي از بنده ي حقير مشاهده کرده اند بنده ي حقير را مورد عفو و گذشت خود قرار دهند و از همگي حلاليت مي طلبم.
پيوسته ذکر و دعا و وردزبانتان اين دعا باشد که:خدايا، خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار فقير و حقير درگاه ربوبي سيّد داود علوي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 268
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
محمدحسن کسائي

 

حاج محمد حسن کسايي!.... هنوز هم وقتي نامت را مي شنوم، آتش در رگ هايم مي دود. که بودي اي مرد! چه بودي اي مرد! سي و شش سال در اين دنياي خاکي ميهمان بودي، از 1330 ه ش تا 6 ارديبهشت 1366ه ش ، از 1330 تا کربلاي پنجم، تا کربلاي هشتم و .... در اين سي و شش سال تمام کارهاي خود را تمام کردي. از مرند ـ زادگاهت ـ تا شلمچه زادگاه جاودانگي ات.
هنوز هم وقتي نامت را مي شنوم، باور نمي کنم که رفته اي. و مي دانم که شهيد شده اي، سلام بر تو روزي که متولد شدي، و سلام بر تو، روزي که در خون غلتيدي.... و چه خاطره ها و حکايت هاست، از روزي که متولد شدي تا روزي که در خون غلتيدي، گويي آن سي و شش سال تپش و تلاش و توفان مقدمه اي بود بر لحظه سرخي که به ملاقات رسيدي، از کوچه هاي کودکي تا عرصه هاي مبارزه، از مدرسه هاي مرند تا دانشگاه تبريز. از معلمي تا فرماندهي گردان، و در يک سخن از عشق تا شهادت.
تو رفته اي و من به گذشته مي نگرم، به سال هاي آشوب و انقلاب، به سال هايي که بسياري از درس خوانده ها به دام گروه هاي سياسي افتادند. مي بينم که تو هميشه در مسير حق بودي. و اين، شايد براي امروزي ها آسان مي نمايد، اما آن روزها که صد راه و بيراهه پيش رو داشتيم، در مسير حق بودن بدين آساني نبود. آبان ماه 1357، که هنوز خبري از پيروزي انقلاب اسلامي نبود، تو بي پروا فرياد مي زدي: «اين روحانيت است که افکار عمومي را پشت سر خود مي کشاند. ما بايد به طرف آنها برويم»
و در اين زمان تو معلم بودي، و شهيد معلم است. انقلاب که پيروز شد، درخت «جهاد» را در زادگاه خويش کاشتي و شب و روز از پاي ننشستي. دويدي و خسته نشدي، رنج کشيدي و شکوه نکردي، زخم خوردي و آهي بر لبت نيامد. هنوز در حسرت ملاقاتت مي سوزم. هنوز مي خواهم يک بار هم که شده، صداي آسماني ات را بشنوم. صدايت را مي شنوم، زمزمه هاي جگر سوزت را....
«حوالي ساعت 3 بامداد بود که از خواب بيدار شدم. بيداري اتفاقي بود. حسي غريب مرا از بستر بيرون کشيد. از سنگر که بيرون آمدم صداي زمزمه مي آمد، صداهاي ناله هايي که دل را ذوب مي کرد. جذبه اي ناشناس مرا به سمتي مي برد که صداي ناله و زمزمه از آنجا برمي خاست. به سنگر حاج حسن که رسيدم. پاهايم سست شد. صدا، صداي حاجي بود. در خلوت شب با خداي خويش در راز و نياز و سوز و گداز بود. به تماشا ايستادم. چنان در راز و نياز محو شده بود که مرا نمي ديد. راز و نيازهايش را به سر برد. با حيرت ديدم که وسايل پانسمان آماده مي کند. «مگر حاجي مجروح شده است؟» سوالي بود که در ذهنم جان گرفت. «نه، من که چيزي نشنيده ام!» با محلول ضد عفوني محل جراحت را شست و پانسمان کرد. به سنگر خود بازگشتم و فردا به سراغش رفتم.
ـ کي مجروح شده اي حاجي؟ !
بي آن که چيزي بگويد با طمانينه و حالتي خاص نگاهم کرد. نگاهم با نگاهش گره خورد، و گويي پاسخ سوال خويش را يافتم: وقتي سخن از خلوص است بايد زخم دوست را از ديگران پنهان کرد.»
مي دانم حاجي! وقتي پيمانه جان از زلال خلوص سرشار مي شود. ديگر جايي براي تظاهر و خودنمايي باقي نمي ماند. ديگر عاشق، زخم دوست را از همه پنهان مي کند. خود را چيزي به حساب نمي آورد، فنا مي شود و چون به معرفت دست يافته است، هرچه عبادت کند، باز خود را مقصر مي بيند. در تابستان جنوب، در وسعت آتشين شلمچه....
«صداي اذان ظهر که پيچيد، همه براي وضو بلند شدند. من هم راهي نمازخانه پايگاه شدم. پس از اقامه نماز جماعت، سفره گسترده شد. و همه خود را سر سفره کشيدند. در اين حين حاج حسن را ديدم که از نماز خانه خارج مي شود. خيلي دلم مي خواست که حاجي براي ناهار پيش ما باشد. دنبالش رفتم.
ـ حاج آقا! چرا شما براي ناهار نمانديد؟
برمي گردد، «شما برويد مشغول شويد، من هم بعداً خواهم آمد.» اصرار کردم. «حاجي! ما مي خواستيم امروز براي ناهار پيش ما باشيد.» اصرار من موثر نمي شود. برگشتم به نماز خانه. اما انگار دلم طوري شده بود. سوالي در ته دلم بود: «چرا حاجي براي ناهار نيامد؟»
غروب ـ وقت اذان مغرب ـ حاجي را ديدم. روي يک بلندي ايستاده بود و صداي اذانش در حوالي مي پيچيد. بعد از اتمام اذان گفت: «شام را پيش شما مي آيم.» خوشحال مي شوم. تلافي ظهر! ما هنوز آن سوال در ته دلم جا خوش کرده است: «چرا حاجي براي ناهار نيامد؟» با خود گفتم علتش را سر شام مي پرسم. حاجي به قول خود وفا مي کند. شام را با هم مي خوريم. سوال خود را به حاجي مي گويم. اما جواب روشني نمي دهد.
فردا که عازم محورهاي عملياتي مي شديم، راننده بولدوزري که از قضيه اطلاع داشت، گفت: «مي خواهي بداني که چرا حاجي ناهار را با ما نخورد؟» گفتم «البته که مي خواهم بدانم.» با حالتي خاص گفت: «تا حالا کسي ناهار خوردن ايشان را نديده است!»
مکث مي کند. عجب جوابي! شايد لازم است سوال خود را دوباره تکرار کنم. صداي راننده بولدوزر را مي شنوم.
ـ ايشان هميشه روزه مي گيرد، کسي تا حالا ناهار خوردن ايشان را نديده است... ديگر چيزي نمي گويد. آفتاب شلمچه مي تابد، گرم و سوزان. و ما به طرف محورهاي عملياتي در حرکت هستيم.»
مي رويم و انگار شميم اذان روحم را معطر مي کند، گويي صوت دلنشين حاجي در شلمچه پيچيده است. هميشه اول وقت نماز، حاجي اذان را شروع مي کند. دوستانش به او«بلال جبهه» مي گويند. بلال جبهه!.... سه سال است که در جبهه است. انقلاب که شد معلم بود، «جهاد» که تشکيل شد، معلمي را رها کرد و به «جهاد» پيوست. و اينک جهاد و مسووليت پشت جبهه را وانهاده و به ميدان ستيز آمده است. از همه چيز دست شسته است. از خانواده، از خود.... خودش که پشت جبهه بود، به وضع خانواده جهادگراني که در جبهه بودند، رسيدگي مي کرد.
حالا که حاجي به جبهه آمده است آيا مثل او به خانواده رزمنده ها مي رسند يا نه؟ نمي دانم.
« جنگ که شروع شد، محصل بودم. اشتياق حضور در جبهه آرام و قرار از من گرفت. بالاخره به حضور حاجي رسيدم: «مي خواهم به جبهه بروم». با اولين کاروان به جبهه غرب اعزام شدم. گاهي فکر مي کردم که در غياب من به خانواده ام چه مي گذرد. وقتي مدت ماموريت تمام شد و به مرند بازگشتم، ديدم که جاي هيچ گونه نگراني نبوده است. حاجي چند بار خودش به خانه ما آمده بود. چندين بار برادران جهادگر را براي رفع مشکلات احتمالي به خانه ما فرستاده و هدايايي داده بود. اين کارهاي حاجي باعث شد که ديگر خيالم از طرف خانواده راحت باشد و اشتياقم براي جبهه افزون تر. مدتي بعد دوباره رهسپار جبهه بودم...»
با اين که آن همه به خانواده هاي رزمنده ها مي رسيد، خودش هرگز از بيت المال استفاده نمي کرد. «اواخر اسفند 1365 بود که با خانواده، راهي خانه حاجي شديم. هوا بسيار سرد و چند درجه زير صفر بود. بالاخره به خانه حاجي رسيديم. بعد از دقايقي بعد متوجه شديم که اتاق خيلي سرد است. نشستن در اتاق، بسيار مشکل بود. بالاخره به حرف آمدم. «حاجي! اتاق شما خيلي سرد است» مثل اينکه حاجي ميلي به دادن پاسخ نداشت. دوباره پرسيدم. اصرار کردم. با بي ميلي و خيلي عادي گفت: «چند روزيست که نفت نداريم.» و اين در حالي بود که همه اموال و امکانات جهاد سازندگي در اختيار ايشان بود...»
«هرگز از امکانات بيت المال استفاده نمي کرد. حتي وقتي روزهاي پنج شنبه براي زيارت مزار شهدا به «باغ رضوان» مي رفت، از دوچرخه استفاده مي کرد و گاهي هم پياده مي رفت. بالاخره تصميم گرفتم از حاجي بپرسم.
ـ شما که مي توانيد از خودرو استفاده کنيد، چرا با دوچرخه يا پياده به باغ رضوان مي رويد؟
وقتي پاسخم داد، ديگر حرفي براي گفتن نداشتم.
ـ من ثواب اين عمل را براي خودم مي خواهم يا براي ديگران؟
حاجي اين سوال را از من کرد. «البته که براي خودتان مي خواهيد» اين جواب من بود.
ـ پس وقتي ثواب عمل را براي خودم مي خواهم، چگونه مي توانم از خودرويي که جزو بيت المال مسلمين است، استفاده کنم.»
«حاجي نه تنها از اموال و امکانات بيت المال استفاده نمي کرد، بلکه هر چه از مال دنيا داشت، در راه خدا انفاق مي کرد.
اوايل ازدواجمان از مال دنيا يک فرش شش متري داشت، روزي به من گفت: «تصميم گرفته ام اين فرش را تبديل به احسن کنم؟» نمي دانستم چگونه مي خواهد فرش را تبديل به احسن کند. آدم فکر مي کند، شايد مي خواهد فرشي بهتر از آن بگيرد.
ـ چگونه مي خواهي تبديل به احسن کني؟
ـ مي خواهم به نيازمندي ببخشم، نظر تو چيست؟!
گفتم: «حرفي ندارم، موافقم»
ـ اين حرف ميان من و تو و خدايمان بماند.
حسن رضايت و شادي را در نگاه حاجي مي ديدم. مي دانستم که حاجي خوشحال است از اينکه در اين کارها همراهش هستم. گفت: «مي خواهم اين فرش را بشويم، مي خواهم تميز باشد.» فرش را به حياط خانه کشيديم و مشغول شستن شديم. در اين حال مادر حاجي وارد حياط شد: «چه کار مي کنيد؟» حاجي گفت: «مادر! مي خواهم اين فرش را بفروشم و تبديل به احسن کنم.» مادرش پرسيد: «حالا که مي خواهي بفروشي، چرا مي شويي؟» حاجي جواب داد: «مي خواهم تميزش را بفروشم!» داشتيم فرش را مي شستيم و آيه مبارک «ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه...» در دلم زمزمه مي شد.»
ان الله اشتري من المومنين انفسهم و امواللهم ... شب عمليات است. شبي که همان متاع جان خود را به بازار عشق مي آورند. تا يار که را خواهد و ميلش به که باشد. ساعت حوالي 10 شب است. از پايگاه شهيد قاضي طباطبايي به طرف محور عملياتي حرکت مي کنيم. مي دانم حاجي شور و حال ديگري دارد. با اين همه آرامشي در نگاهش نهفته است که پرده بر شور و غوغاي درونش مي کشد. حالا در درون حاجي چه مي گذرد؟
ـ بهتر است برويم و غسل شهادت کنيم!
حاجي به آرامي اين چنين مي گويد. ديگر به روشني مي توان دانست که حاجي چه سودايي در سر دارد. مي گويم: «خيلي خوب است، برويم!»
تويوتا سينه جاده را مي شکافد و پيش مي رود. دنبال جايي مي گرديم که غسل شهادت به جاي آوريم. اما جايي نمي يابيم. در دل شب، پرتو چراغي از دور به چشم مي خورد. حاجي مي گويد: «حتم دارم که آن جا حمام هست، برويم.» به طرف نقطه روشنايي حرکت مي کنيم. وقتي به آنجا مي رسيم، خنده مان مي گيرد. با خط درشت بر فراز در نوشته شده است: «معراج شهدا» آيا اين يک اتفاق است؟ ما دنبال جايي مي گشتيم که غسل شهادت کنيم و سر از «معراج شهدا» در آورده ايم. حاجي هم خوشحال است. از نگهبان سوال مي کنيم: «آيا اينجا حمام هست يا نه؟» جواب مان مي دهد: «چند تا حمام صحرايي هست ولي آب سرد است.» آب سرد است. هوا هم مثل آب.
ـ اشکالي ندارد برادر!
حاجي اين را با رضايت و خوشحالي مي گويد. غسل شهادت را به جاي مي آوريم و راهي محور عملياتي مي شويم. شب از نيمه شب مي گذرد. ساعت 30/1 دقيقه بامداد به پايگاه شهيد «حاجي علياري» مي رسيم. انگار پايگاه خالي است. همه بچه ها عازم محورهاي عملياتي شده اند. خستگي و خواب، فشار مي آورد و ديگر تحمل ندارم. مي روم که بخوابم و حاجي براي تجديد وضو مي رود. عادتش همين است، آخر شب وضو مي گيرد و دو رکعت نماز مي خواند. حاجي مي رود و من دراز مي کشم و خواب چشمانم را مي بندد.
بيدار که مي شوم، خستگي از تنم رخت بربسته است. سر حال برمي خيزم براي نماز. ناگهان حاجي را مي بينم که به حال سجده بر خاک افتاده است. لحظه اي حيرت زده نگاه مي کنم. حاجي هيچ حرکت نمي کند. يک لحظه آشوبي در دلم برپا مي شود: «نکند حاجي را موج گرفته و شهيد شده...» با دلهره به حاجي نزديک مي شوم و نگاه مي کنم نه! حاجي را موج نگرفته است. پيشاني بر مهر دارد، سجاده اش باز است. شرمسار از خود، از سنگر خارج مي شوم...

کربلاي هشتم را پيش رو داريم. يک دفعه بين بچه هاي گردان خبري مي پيچد: «حاجي مي آيد!» بچه ها با اشتياقي خاص مژده آمدن حاجي را به همديگر مي دهند. ساعاتي پيش به شروع عمليات نمانده است. خبر مي رسد که حاجي در اهواز است. بچه ها بي تابي مي کنند. با خبر بازگشت حاجي، بچه ها روحيه ديگري گرفته اند. حالا حاجي چه جوري مي آيد، خدا مي داند. بازويش به شدت مجروح شده بود و براي مداوا در مرند بود. حالا که خبر عمليات را شنيده برمي گردد. بعد از ساعتي خبر مي رسد که حاجي در پايگاه شهيد قاضي است. چه رازي است بين حاجي و بچه ها که اين گونه آمدنش را انتظار مي کشند، خدا مي داند! آقا مهدي باکري هم همين طور بود. در بحراني ترين دقايق نبرد، وقتي عطر حضور آقا مهدي در ميان بچه ها مي پيچيد، مقاومت ها هزار برابر مي شد. بعد از ساعاتي حاجي به بچه هاي گردان مي پيوندد. بچه ها از شادي و شعف در پوست خود نمي گنجد. مي خواهم بروم از خود حاجي سوال کنم.
ـ آخر با اين بچه ها چه کرده ايد که اين قدر به شما علاقمندند، که اين گونه با شور و اشتياق به عمليات مي روند.
لبخندي بر لبانش نقش مي بندد.
ـ ما کاري نکرده ايم، اينها تربيت شده مکتب امام حسين اند. اينها در جبهه بزرگ شده اند...
کربلاي هشتم که به سر مي رسد، حاجي مي آيد سراغم: «اسم بچه هايي را که روحيه شان بهتر از بقيه بوده و خوب جنگيده اند، برايم بنويس» سه روز بعد دوباره سراغم را مي گيرد: «اسامي را نوشتي؟ هدايايي برايشان در نظر گرفته ام» اسامي را مي دهم خدمت حاجي. برگ اسامي را مي گيرد و مي رود...
آن قدر قبل و بعد از عمليات کار کرده ام، که خستگي مي کشدم. تصميم مي گيرم بروم پيش حاجي و چند روزي مرخصي بگيرم و استراحت کنم. از خط برمي گردم پيش حاجي. به حضورش که مي رسم، طوري در آغوشم مي کشد که گويي سال ها مرا نديده است.
ـ چه عجب! خسته نباشيد!...
با هر کلمه اي که حاجي مي گويد خستگي از جسم و جانم رخت برمي بندد. حاجي پذيرايي هم مي کند. آن قدر مهرباني و محبت نثارم مي کند که ديگر فراموش مي کنم براي چه به حضورش آمده ام. «براي عرض سلام و تجديد ديدار به حضورتان رسيده ام.»
اين را مي گويم و از حاجي خداحافظي مي کنم. برمي گردم به خط مقدم و مشغول کارهاي خودم مي شوم. ساعاتي نگذشته بود که يکي از بچه ها مي آيد پيشم:
ـ حاجي شما را مي خواهد!
نمي دانم چه کار دارد. هرچه باشد دوباره حاجي را زيارت مي کنم. بلافاصله مي آيم پيش اش. ميني بوس آماده حرکت است. حاجي تعدادي از بچه ها را جهت زيارت و استراحت به مشهد مي فرستد. اما من نمي خواهم بروم. به حاجي مي گويم: «مي خواهم پيش شما باشم، مي خواهم در جبهه باشم» هرچه اصرار مي کنم، نمي پذيرد. با حاجي خداحافظي مي کنيم و ميني بوس روانه مشهد مي شود...
روز ديگر هم به زيارت مي رويم. وارد حرم که مي شوم، غمي دلنشين قلبم را نوازش مي کند. وقتي يکي از بچه ها شهيد مي شود، اين طور مي شوم. چه مي دانم، شايد خبري نيست. يکي از بچه ها مي آيد پيشم و بي هيچ مقدمه اي مي گويد: «مي داني! حاجي هم رفت» انگار آسمان بر سرم مي ريزد. آتشي از ژرفاي قلبم شعله ور مي شود و تمام وجودم را دربرمي گيرد. بي اختيار پلک ها فرو مي افتد و گونه هايم خيس مي شود: السلام عليک يا علي بن موسي الرضا....
منبع:"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشرکنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 342
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مسعود کفيل افشاري

 

آتش بي امان مي ريزد. خمپاره پشت خمپاره فرود مي آيد. انگار زمين و زمان مي لرزد. اما جواني که پشت لودر است، بي لحظه اي درنگ مشغول کار خود مي باشد. انگار نه انگار که آتش مي بارد. خمپاره ها صفيرکشان فرود مي آيد و ترکش ها پراکنده مي شود. تا دوست که را خواهد و ميلش به که باشد. به قول بچه ها «سهميه آهن» هرکسي بالاخره نصيبش مي شود. لودر همچنان کار مي کند. بچه ها مي گويند «او هميشه اين گونه است.» زمان حصر آبادان به جبهه آمده است. در جبهه کار با لودر و بولدوزر را آموخته و کم کم براي خودش سنگر کن و خاکريز زن ماهري شده است. اکنون فرمانده گردان مهندسي است اما در موقع لزوم خودش پشت لودر مي رود، موقع لزوم يعني وقتي که گلوله هاي توپ و خمپاره مثل باران مي بارد.... زمين و زمان مي لرزد. اما او بي لحظه اي درنگ کار خود را پي مي گيرد.
ـ الان ترکش مي خورد، بگوييد بياييد پايين توي سنگر!....
يکي از بچه ها مي گويد: صدايش در ميان آتش و انفجار گم مي شود.
ـ مسعود! بيا پايين!....
لبخندي بر لبانش نقش مي بندد. با صدايي که ذره اي اضطراب در آن نيست مي گويد: «نگران نباشيد! حافظ ما خداست...»
او پاسدار مسعود کفيل افشاري است. متولد 1337ه ش ، اهل مراغه. از اوايل 1358 ه ش به سپاه پيوسته و بي امان در تلاش و تکاپو بوده است. از همان اوان تقوي و صداقت و امانتداري اش بر همه روشن مي شود. مسووليت امور مالي سپاه مراغه را به او مي سپارند... باور کردني نبود. «ديگر براي سپاه نان تازه نگيريد!» تعجب مي کنم. مسؤول امور مالي گفته است: «ديگر نان تازه نگيرد!» حتم دارم که مساله اي هست. مسعود که همين طور دستور نمي دهد. حتم دارم قضيه اي هست. مي خواهم ته و توي قضيه را در بياورم. مي روم سراغ بچه ها. مي گويند «آري! مسوول امور مالي اين طور گفته است.»
ـ آخر چرا؟
ـ مسعود اتاقي را که خرده نان و نان هاي خشک را در آن ريخته اند، ديده است...
همه چيز دستگيرم مي شود. ديگر براي سپاه نان تازه نمي آورند. همه بچه ها و خود مسعود هم شروع مي کنند به خوردن خرده نان ها. خرده نان هايي که به نظر همه قابل خوردن نبود، به تمام و کمال خورده مي شود.
ـ بيت المال است!
مسعود اين را مي گويد. مادرش، مادرم در بستر بيماري است. ناي حرکت ندارد. هر طوري شده بايد به پزشک برسانم. حالش بدجوري خراب است. آه و ناله اش دل سنگ را آب مي کند، چه رسد به من که پسرش هستم. مي خواهيم مادر را به پزشک برسانيم، وسيله اي نيست. اما چرا.... مسعود با خودروي سپاه آمده است. مادر مي فهمد که مسعود با خودرو آمده است. من چيزي نمي گويم. مادر مي گويد: «پسرم! ماشين آوردي، مرا هم به بيمارستان برسان» جاي درنگ نيست. منتظر پاسخ مسعود هستيم که بگويد: «بياييد مادرمان را به بيمارستان برسانيم.» اما مسعود سکوت مي کند، سکوتي که معناي ديگري دارد.
ـ مادر! ماشين براي کار اداري است. ماشين بيت المال است. نمي توانم با آن شما را به دکتر ببرم!...
دست در جيب مي کند و قدري پول در مي آورد: «يک تاکسي بگيريد تا مادر را به بيمارستان برسانيم!»
مي گفت: «ما موظفيم حافظ مملکت و دين خود باشيم. لحظه اي غفلت ما، فرصتي براي فرصت طلبان است که پيوسته در کمين هستند...» براي همين بود که براي حضور در جبهه بي تابي مي کرد. شهردار هشترود بود. اگرچه در اين مسووليت براي کار شب و روز نمي شناخت، اما در عين حال مسووليت برايش قيدي بود که مانع از حضورش در جبهه باشد، به هر ترتيبي بود، شهرداري را رها کرد و عازم جبهه شد...
باز هم به جبهه آمده بود. موقع عمليات که فرا مي رسد، مسعود خودش را به جبهه مي رساند. از زمان حصر آبادان، از عمليات ثامن الائمه، تاکنون شيوه مسعود همين است. آستانه عمليات که مي شود، کسي نمي تواند در پشت جبهه نگه اش دارد. در زمان حصر آبادان بود که کار با لودر و بولدوزر را فرا گرفت و از همين جا بود که با گردان مهندسي آشنا شد و کم کم جزو نيروهاي زبده مهندسي محسوب مي شد، سنگر ساز بي سنگر. اگرچه اغلب آناني که اشتياق شهادت دارند، سعي مي کنند در عمليات وارد گردان هاي عملياتي و خط شکن بشوند، اما مسعود اين گونه نيست. او بيشتر براي خدمت مي انديشد، ياد حصر آبادان به خير!... از خط مقدم تا آبادان 6 کيلومتر فاصله بود. مسعود را مي ديدي که در زير آفتاب تابستان جنوب پياده از خط راهي آبادان مي شود. به نخلستان مي رفت و با کوله باري از خرما باز مي گشت، هديه براي رزمنده ها! از راه که مي رسيد، بي آن که خستگي در کند، خرماها را مي شست و با دست خود، بين بچه ها تقسيم مي کرد. روزها اين گونه بود و شب که مي شد، ناله هاي جانسوز «دعاي کميل» اش آتش به جان همه مي زد.
باز هم به جبهه آمده است. هميشه همين طور است. آستانه عمليات که مي شود کسي نمي تواند در پشت جبهه نگه اش دارد. اما اين بار که به جبهه مي آيد، ماندني مي شود. شهردار عجب شير به فرماندهي گردان مهندسي لشکر 31 عاشورا منصوب مي شود:
بسمه تعالي
برادر کفيل افشار سلام عليکم
بدين وسيله به فرماندهي گردان مهندسي رزمي لشکر منصوب مي شويد. با توجه به اهميت اين گردان و نقش آن در عمليات ها اميدوارم با عنايات الهي موفق بوده باشيد.
مهدي باکري ـ 20/2/62
آتش بي امان مي ريزد. خمپاره پشت خمپاره فرود مي آيد. زمين و زمان مي لرزد اما جواني که پشت لودر است، پايين نمي آيد، بي لحظه اي درنگ مشغول کار خود مي باشد. کسي داد مي زند:
ـ الان ترکش مي خورد، بگوييد بياييد پايين....
صدا در ميان آتش و انفجار گم مي شود.
ـ مسعود بيا پايين!...
با آرامش و اطمينان سر برمي گرداند، خنده بر لب:
ـ نگران نباشيد، حافظ جان ما خداست!
ـ خدا! ....
مسعود همه چيز را از خدا مي داند. در ميان آتش و انفجار و آهن بي هيچ سنگر و جان پناهي کار مي کند، بي ذره اي تشويش و اضطراب، خدا... توحيد...
وارد چادر که شديم از تعجب خشکمان زد. کاري از دست ما برنمي آيد، اگر هم مي خواستيم کاري بکنيم، احتمال داشت که وضع خراب تر شود. نگاهي به چهره بچه ها کردم. رنگ بر چهره نداشتند. چيزي مثل هراس در چشم هاي همه موج مي زد. به مسعود نگاه کردم، آرام خوابيده است و از هيچ چيز خبر ندارد. به پشت دراز کشيده و خوابيده است. مار خوش خط و خالي بر سينه اش حلقه زده و هر از گاهي آرام سرش را تکان مي دهد.
ـ چه کار مي توانيم بکنيم؟
سوالي است که در چشم هاي همه تکرار مي شود اگر بخواهيم مار را بگيريم، احتمال اينکه کار خودش را بکند زياد است. اگر بخواهيم مسعود را بيدار کنيم شايد از ترس دستپاچه شود و باز هم مار کار خود را بکند. نمي دانيم چه کار کنيم. همه به روي هم نگاه مي کنند. يکي از بچه ها مي گويد: « نمي توانيم به مار دست بزنيم چاره اين است که آرام آرام مسعود را بيدار کنيم. خدا خودش رحم کند.» نمي دانم، شايد هم بايد کمي صبر کنيم، شايد مار راه خودش را بگيرد و برود. ولي نه! بالاخره تصميم مي گيريم مسعود را بيدار کنيم. چشمانش را مي گشايد. بچه ها اشاره مي کنند که بلند نشود. بلند نمي شود، مار را مي بيند که بر سينه اش حلقه زده است. به بچه ها مي نگرد و به ماري که بر سينه اش حلقه زده است. اثري از تشويش و اضطراب در نگاهش پيدا نيست. آرام آرام برمي خيزد. او برمي خيزد و مار از سينه اش پايين مي آيد. در مقابل چشمان نگران ما، مار راه خود را مي گيرد و مي رود. هنوز ما از اضطراب در نيامده ايم. بچه ها مي دوند که مار را بکشند. مسعود مانع مي شود:
ـ او ماموريتي دارد و به دنبال ماموريت خودش مي رود. کاري با او نداشته باشيد!
بچه ها شگفت زده مي شوند، مي دانم که مسعود حالي ديگر دارد. مي دانم که او «توحيد افعالي» را با تمام وجود درک مي کند: لاموثر في الوجود الاالله.
آبان ماه است. آبان 1362، والفجر 4 به سر رسيده است. يکي از بچه هاي سپاه مي آيد پيش من. از جنگ مي گويد، از جبهه، از رزمنده ها، بالاخره مي گويد: «مي داني مسعود مجروح شده است» و لحظه اي مکث مي کند، فقط لحظه اي و دوباره به صحبت هايش ادامه مي دهد: از چشمانم خوانده است که نگران شده ام.
ـ مجروح شده است. فکر مي کنم تا چند روز ديگر بيايد مراغه!...
حالم دگرگون مي شود. چشمانم را مي بندم، مسعود را مي بينم، چشمانم را باز مي کنم، مسعود را مي بينم، مي خواهد به جبهه برود. جبهه رفتنش را اطلاع نمي دهد. اما همه از حال و هوايش مي فهميم که مي خواهد به جبهه برود. او که راهي جبهه مي شد، مي دانستم که عملياتي در پيش است. مي دانستم که باز مارش حمله از راديو پخش خواهد شد... آقا مهدي باکري خبرش مي کرد: «اگر مي خواهي بيايي، حالا وقتش است.» و مسعود همه چيز را وا مي نهاد و با شتاب راهي مي شد. آقا مهدي که خبرش مي کرد، فردايش در جبهه بود.
دارد به جبهه مي رود. چه مي دانم که اين آخرين رفتن اوست. رفتن و رفتن. « راه دين رفتن است نه ماندن، يافتن است نه گفتن» با هم وداع مي کند. فرزندش را به مادر مي سپارد. چهل روز بيشتر ندارد. وسايلش را برمي دارد و خداحافظي مي کند. مي رود، مي بينمش....
ـ مي داني! مسعود مجروح شده است. فکر مي کنم تا چند روز ديگر بيايد مراغه!... مسعود را مي بينم. کودکي اش را. در کوچه ها مي دود. صبح دم کتاب هايش را توي کيف جا مي دهد و راهي دبستان فتوحي مي شود. قد مي کشد، بزرگ مي شود. کم کم پشت لبش سبز مي شود. ديپلم مي گيرد. حالا ديگر بايد برود خدمت سربازي. معلم مي شود و دوران خدمتش را در روستايي محروم سپري مي کند. از خدمت که باز مي گردد زمزمه انقلاب هر طرف پيچيده است، صداي امام را مي شنود. شب و روز مسعود در مساجد مي گذرد، در تظاهرات، در مبارزه با رژيم ستم شاهي... مسعود به خانه مي آيد، با لباسي سبز، آيه اي از قرآن بر سينه دارد: و اعدواللهم ... به جبهه مي رود. فرزند چهل روزه اش را به مادر مي سپارد.
ـ مجروح شده است...
خبر را مي شنوم. آتشي در ژرفاي دلم زبانه مي کشد و لحظه لحظه در تمام وجودم منتشر مي شود. صدايي را به وضوح از درون خود مي شنوم: «برادرت شهيد شده است.» درونم متلاطم است. غوغايي در سينه ام برپاست. انگار کسي با زبان من حرف مي زند، آرام و بي تشويش.
ـ آنجا جبهه است. مي دانم که در آنجا نقل و نبات پخش نمي کنند. آنجا تير و ترکش است و زخم و شهادت. خواهش مي کنم اگر شهيد شده برايم بگوييد...
مخاطب من سرش را پايين مي اندازد، سکوت مي کند. يقين دارم که برادرم مسعود شهيد شده است، اما گويي براي تصديق يقين خود نيز محتاج تصديق کسي هستم که با من صحبت مي کند. سکوت کرده است. ديگر حرف نمي زند. ثانيه ها ايستاده است. مخاطب من سرش را بلند مي کند. به چهره اش مي نگرم. مسعود را مي بينم. در ميان آتش و انفجار اين سو و آن سو مي دود. خمپاره پشت خمپاره فرود مي آيد و توپ پس از توپ. دو نفر از بچه ها به شدت جراحت خورده اند. مسعود آنها را پشت تويوتا جا مي دهد، راننده داد مي زند: « بيا جلو....» مسعود اشاره مي کند: «برو» نگران بچه هاي مجروح است. نکند از پشت تويوتا به بيرون پرتاب شوند. خودش هم بغل مجروحين در پشت تويوتا مي نشيند. ماشين که حرکت مي کند، خمپاره ها پي در پي در اطرافش منفجر مي شوند.
ـ مسعود ترکش خورد...
ترکش به سرش اصابت کرده است...
مخاطب من سرش را بلند مي کند و به سوالم جواب مي دهد:
بلي شهيد شده است...
گويي صدا را از دور دست ها مي شنوم. صدا در آسمان ها تکرار مي شود: «شهيد شده است، شهيد شده است.» بي اختيار لب هايم وا مي شود: انالله و انااليه راجعون.
منبع:"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشرکنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 267
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
بهروز لطفي

 


گفتند از بهروز دو پسر به يادگار مانده است. نمي دانم اين حسي از سر کنجکاوي است يا عادتي که بدان مبتلايم، که بي اختيار پرسيدم: نامشان چيست؟
ـ روح الله و احمد!
«روح الله و احمد» که گفته شد، تصوير سيماي آسماني «روح خدا» و فرزند مظلومش «آقا سيد احمد» پيش چشمانم مجسم شد و دانستم که بهروز از سر عشق و ارادت به قافله سالار شهيدان، فرزندانش را به نام بزرگ او و پسرش ناميده است.

اکنون بهروز شهيد شده است. جنگ به سر رسيده است اما هنوز مردان جنگ يکي پس از ديگري کوله بار سفر را مي بندند و رهسپار ديار شهيدان مي شوند. خداحافظي مي کنند و مي روند....
مي گويند: «آقاي لطفي مي رود». مي پرسم: «کجا؟» مي گويند: «تبريز». پس اين چه خداحافظي است؟ بهروز به سپاه اهر آمده است و از همه بچه ها حلاليت مي طلبد... اينها را با خودم مي گويم.
خداحافظي مي کند و مي رود. سر برمي گرداند و لبخندي بر لبانش مي شکوفد... آن شب هم فقط سري تکان داد و لبخندي زد.... همان شب عمليات که با گردان حضرت علي اصغر (ع) پيش مي رفتيم، دشمن، بي امان آتش مي ريخت. چنان که گويي از زمين و آسمان آتش مي باريد. در اين حال لطفي را ديديم که با جمعي از نيروهايش زخمي ها را از داخل کانال به پشت خط منتقل مي کنند. اين در حالي بود که قدم به قدم گلوله هاي توپ و خمپاره فرود مي آمد و صفير سهمگين انبوه ترکش ها خبر از زخم و شهادت مي داد. لطفي با طمانينه، برانکارد به دست زخمي ها را راهي پشت خط مي کرد.
ـ آقا بهروز! الان وقت اين کار نيست، صبر کنيد تا آتش دشمن کمي آرام بگيرد و زخمي ها را ببريد.
اين را يکي از بچه ها گفت. و لطفي سربرگرداند و با همان چهره بشاش لبخندي زد... لبخندي زد و در ميان آتش و دود از ديدگان ما ناپديد شد.
و هنگامي که در «سپاه اهر» از بچه ها خداحافظي مي کرد و حليت مي طلبيد، همان لبخند شيرين بر لبانش بود.

اي دوست! اي بهروز!... کسي نمي دانست که ارادت و مهر بي پايان تو به شهيدان و خانواده هايشان از چه ريشه مي گيرد. کسي چه مي دانست که تو خود نيز شهيد خواهي شد و خانواده ات را، خانواده شهيد خواهند ناميد. کسي چه مي دانست و ما نمي دانستيم. پيوسته ما را به خدمت به خانواده هاي شهيدان فرا مي خواندي. شوراي فرماندهي را به خدمت خانواده هاي شهيدان مي بردي. مي گفتي ديدار با اين خانواده ها، برکات معنوي دارد و مي گفتي بايد به سراغ خانواده هاي شهيدان رفت، مبادا مشکلي داشته باشند و ما غافل بمانيم، مبادا کاري از دستمان برآيد و انجام نداده باشيم. و روزهاي پنج شنبه نيز همه بچه هاي سپاه را جمع مي کردي و خود پيشاپيش همه راهي «گلستان شهدا» مي شدي. مي گفتي يادمان باشد که يارانمان شهيد شدند، و اکنون خود شهيدي از شهيداني. و شهادت سر منزل راه بود، راهي که با زخم آغاز شده بود، آنجا که در سال 1357 سر نيزه دژخيمي از دژخيمان شاه بر پيکرت فرود آمد، طعم بهشتي زخم را چشيدي، آنجا که 17 سال بيشتر نداشتي. و زخم آغاز شهادت بود، آغاز راه خونين پاسداري... که در سال 1360 به کسوت مقدس پاسداري درآمدي...

بهروز در عمليات هاي مختلف، شجاعانه عليه کفار بعثي مي جنگيد و با توجه به لياقت ذاتي و روحيه رزمندگي، بعد از اندک مدتي به عنوان يک جهادگر و رزمنده لايق شناخته شد. در عمليات شکوهمند خيبر بيش از پيش لياقت و شجاعت خود را آشکار کرد و در تلاش براي آزاد سازي «جزاير مجنون» همگام با ديگر دلاوران لشکر عاشورا حماسه هاي بي نظيري را رقم زد. بدين گونه پس از يازده ماه حضور مستمر در ميدان جنگ، فرماندهي گردان انصار المجاهدين را بر عهده اش نهادند و چون به پشت جبهه باز آمد، مسؤوليت ستاد پشتيباني جنگ اهر به وي واگذار شد.
روح بي قرار بهروز در پشت جبهه آرام نمي گرفت. در اوايل سال 1364 دوباره راهي جبهه شد. در عمليات والفجر 8، فرماندهي گردان حضرت اباعبدالله (ع) را برعهده گرفت و با گردان خود پيشاپيش نيروي لشکر، خطوط پدافندي دشمن را در هم شکست. با عمليات کربلاي 8 در شرق بصره حماسه ماناي خود را رقم زد، اين در حالي بود که در عمليات والفجر هشت، به شدت مجروح شده بود، و هنوز التيام نيافته بود که کربلاي هشت را سپري کرد. از آن پس راهي غرب شد تا پرچم ستيزي ديگر را برافزود، نصر هفت. در اين عمليات پيشاپيش نيروهاي خود پرچم فتح را بر قله هاي «دوپازا» و «بلفت» به اهتزاز در آورد و دشمن که در مقابل تهاجم رزمندگان اسلام، تاب مقاومت نداشت، بار ديگر چهره وحشي خود را آشکار ساخت و ناجوانمردانه به حمله شيميايي دست زد. در اين حمله بود که بهروز جراحت هاي شيميايي را بر تن پذيرفت.

اي دوست! اي بهروز! جنگ تمام شده بود و تو هنوز شهيد نشده بودي، شهيد نشده بودي اما روز به روز و لحظه به لحظه شهيد مي شدي. دردهاي تنفسي يک لحظه آرامت نمي گذاشت و با هر نفس، گويي زخمي بر سينه ات فرود مي آمد. و شايد اين تو بودي که نفس کشيدن در فضاي عالم ماده برايت رنج آور بود. روز به روز از جسمت کاسته مي شد و روحت ستبرتر مي گشت. چنين بود که با آن ضعف جسمي و دردهاي تنفسي باز هم از پاي ننشستي و «سپاه و رزقان» را فرماندهي کردي.
نيک مي دانم که مي دانستي شهيد خواهي شد، وگرنه وصيت نامه ات را به رسم شهيدان نمي نوشتي. تو بعد از جنگ شهيد شدي، اما وصيت نامه ات، وصيت نامه جنگ و شهادت است: «اي عزيزانم! به عنوان يک پاسدار خط سرخ حضرت سيدالشهداء (ع) به شما سفارش مي کنم که همواره پشتيبان و پيرو امام عزيز باشيد. از توطئه هاي استکبار غفلت نکنيد. پاي بند علائق دنيوي و ماديات نباشيد که دنيا محل گذر است و تنها اعمال نيک است که باقي مي ماند...»
اي بهروز! اي دوست! تو پاي بند علائق دنيايي نبودي و روز به روز و لحظه به لحظه از دنيا فاصله مي گرفتي و به آسمان ها نزديک مي شدي. روز به روز و لحظه به لحظه بر اثر تاثير مواد شيميايي پيکرت در هم مي شکست، اما چهره ات روز به روز و لحظه به لحظه شکوفاتر مي شد. ماه ها در سنگرها زيسته بودي و ماه ها در بيمارستان ها. بيست و يک ماه تمام در بيمارستان ها شاهد شهادت خود بودي و مي دانستي که به زودي خواهي رفت، اين «رفتن» را خود خواسته بودي. و آخرين بار که راهي بيمارستانت مي کردند، بهار بود، بهار 1368. به سپاه اهر آمدي از همه خداحافظي کردي، از همه حليت طلبيدي! ... و ما نمي دانستيم که ملاقات واپسين است. دريغ از ما که قول شفاعت نگرفتيم...
و بهار بود، و بهار بود و واپسين روزهاي ارديبهشت، روزهاي بهشت که در بيمارستان امام براي هميشه چشم بستي و همچنان تبسم هميشگي خود را بر لب داشتي.
منبع:"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشرکنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 226
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
عادل محمد رضا نسبت

 

1385

باز هم در انتظار عاشورائيم... شب عاشورا، ياران امام (ع) را شور و شعفي آسماني در خود گرفته بود. لحظه ها که مي گذشت، لحظه هاي موعود که نزديک تر مي شد، چهره ياران امام (ع) شکفته تر مي شد. به يقين مي دانستند که در فرداي سرخ، دشت کربلا از خونشان رنگين خواهد شد. مي دانستند که خلعتي از خون بر تن خواهند کرد. امام (ع) گفتني ها را گفته بود.... اما آنان برگزيدگان عشق بودند، بازمانده بودند که در رکاب امام (ع) روانه مقتل شوند. عالمي از مرگ مي گريزد، اما عاشقان به استقبالش مي شتابند، با رويي شکفته تر از صد بهار. هرچه لحظه ها مي گذشت ياران عاشورا را نشاط و شور افزون تر مي شد. زيرا به يقين مي دانستند که امشب، واپسين شب است.
امشب شهادت نامه عشاق امضا مي شود
فردا به شوق کربلا اين دشت غوغا مي شود
همه مهياي عملياتيم. جشن حنابندان است. دست ها رنگين مي شود.
اسماعيل وصف پور، عطاءالله خوشدامن و ... شور و حال ديگري دارند، عادل نيز به يکي از انگشتانش حنا مي بندد! حالي دارد که گويي در اين دنيا نيست. سيماي مهربانش مثل ماه مي درخشد. صداي جگر سوز نوحه که از بلندگو پخش مي شود، دل ها را به آتش مي کشد:
امشب شب شهادت نامه عشاق امضا مي شود
فردا به شوق کربلا اين دشت غوغا مي شود
با عادل قدم مي زنيم. عطر نوحه روح ما را از هوش مي برد: «امشب شهادت نامه عشاق امضاء مي شود...» عادل که تا اين لحظه سکوت کرده است. ناگهان مي گويد: «بله، امضاء شد، امضا شد».

دوبار مجروح شده بود. اما هر بار که مي دانست عمليات در پيش است، با شتاب راهي جبهه مي شد. او در آتش محبت دوست و عشق آخرت ذوب شده بود، بوي عمليات که مي آمد همه چيز را وامي نهاد و راهي مي شد. هيچ چيز مانع رفتنش نمي شد، تحصيل در دانشگاه، تدريس در مدارس، مسائل خانوادگي و ... دانشجوي رشته علوم اجتماعي دانشگاه تهران بود. اما مي گفت: «اکنون دانشگاه جبهه اولويت دارد» اشتياق جهاد و محبت دوست، حب دنيا را از قلب او بيرون رانده بود. او رمز و راز عشق را مي شناخت. با محبت آشنا بود. با «تولي» و «تبري» زندگي مي کرد. نيک مي دانست که : «سرچشمه همه انحرافات و خطاها حب دنياست... قلب انسان، حرم خداست. قلب انسان بايد جايگاه محبت هاي خدايي باشد و به غير از عشق و محبت خداوندي، هيچ نوع علاقه و محبتي را نبايد در قلب ـ اين حرم الهي ـ جاي داد...
محبت ها و دوست داشتن هاست که بر انسان جهت مي دهد... محبت هاي راستيني هست که بايد به دنبالش بود و در وجود خود براي آنها جاي داد. و اگر هست بايد هميشه در صيانت و حفاظت از آنها تلاش و کوشش کرد.
محبت هاي دروغيني که در درون انسان لانه مي کند، با آتش خود تمامي محبت هاي اصيل و مقدس را مي سوزد و خاکستر مي کند...
خداوند منان، وسايل و ابزار لازم را جهت پيمودن مراحل عالي انساني و نيل به کمال حقيقي ـ که همان قرب و نزديکي به اوست ـ در اختيار انسان نهاده است .... نکته مهم، خلوص است. خلوص يعني در تمامي اعمال، عبادات، گفتارها، و .... انگيزه و تحرک اصلي انسان تنها براي خدا و به سوي خدا باشد. اين عنصر اساسي است که بر محبت ها و جاذبه هاي يک شخص جهت مي دهد... اين خلوص است که با راهنمايي و جهت بخشي خود به محبت ها و جاذبه ها، شخصيت يک فرد را الهي و انساني مي سازد... خلوص است که در حرکت و تکاپوي مستمر انسان در رجعت و بازگشت به سوي خدا (انالله و انااليه راجعون) نقش قطب نمايي را بر عهده دارد. اگر انسان اين تنها وسيله جهت نما را از دست بدهد همه تلاش و تکاپو، اعمال و حرکات، عبادات و کارهاي نيکويش به جاي قرب، او را از خدا دور مي کند....»
او با تحصيل کيمياي خلوص، ميدان به ميدان وادي خون و خطر را طي مي کرد و به خدا نزديکتر مي شد. او براي خدا کار مي کرد. آن زمان که در واحد بسيج سپاه مراغه به سازماندهي ارتش 20 ميليوني مي پرداخت، مي شد که هفته ها به منزل نمي رفت. در جبهه که بود نفسي آرام نمي گرفت. هنوز همرزمانش به ياد دارند که در خط کارخانه نمک، در والفجر هشت، در قبال پاتک هاي سنگين دشمن خم به ابرو نمي آورد. روزها بي امان مي جنگيد و شب ها نيز او را مي ديدند که سنگر به سنگر مي گردد و به نيروهايش مي رسد و با چهره مهربان و کلمات گرم خود نويد پيروزي و استقامت مي دهد.
او در جاذبه محبت الهي ذوب شده بود و بدين جهت جذبه اي داشت که اهل صفا و شوريدگان عشق به او مي پيوستند. او چراغ فروزاني بود که جستجوگران روشنايي در پرتوش راهي ديار آفتاب مي شد. هر بار که راهي جبهه مي شد، جمعي از دلدادگان و دانش آموختگانش نيز همراه با او رهسپار جبهه مي شدند، چنانکه يک بار بيش از صد تن از دانش آموزان براي رفتن به ميدان نبرد با او همراه شدند....

از شادي بال در مي آورم. عادل را مي بينم با سه تن از دوستان صميمي اش، جبهه است. هيچ فکر نمي کنم که من چگونه به جبهه آمده ام. ديدار عادل به وجد و شورم آورده است. نمي دانم چه بگويم.
ـ عادل!
چشم در چشمم مي دوزد. برادرم است، برادرم!
ـ چرا به خانه نمي آيي؟
با همان صداي مهربان جوابم مي دهد: «من ديگر نمي آيم. من در اينجا ماندني شدم.»
بيدار مي شوم و آتش در سينه ام زبانه مي کشد.... بيدار شده ام. کاش مي توانستم بخوابم و دوباره ببينمش: «چرا نمي آيي؟....»
آيا برادرم خواهد آمد؟ سوالي است که هر لحظه در ذهنم زمزمه مي شود.... وقتي کوله بارش را بسته بود، طور ديگري از همه خداحافظي مي کرد. حليت مي طلبيد: «خواهر جان! من ديگر برنمي گردم!...»

مي گفت: «دوست دارم در راه خدا تکه تکه شوم و چيزي از وجودم باقي نماند...» و من مي انديشيدم، چگونه مي شود جواني با بيست و پنج سال زندگي، اين گونه بر ستيغ معرفت و شهود رسيده باشد که براي پاره پاره شدن در معرکه عشق سر از پا نشناسند. شب ها دير وقت مي خوابيد و صبح، پيش تر از آفتاب و اذان، بيدار مي شد. هر روز پيش از اذان صبح مناجات شعبانيه را مي خواند و با زلال اشک آينه دل را صفا مي بخشيد. «الهي! هب لي کمال الانقطاع اليک....» چندان مي گريد که از حال و هوش مي رود... عادل اشک مي ريزد، گردان مي گريد.... صداي جانسوز آهنگران در فضا مي پيچد:
امشب شهادت نامه عشاق امضا مي شود
فردا به شوق کربلا، اين دشت غوغا مي شود...
جشن حنابندان به سر رسيده است. همه حال و هواي ديگري دارند. انگار به ضيافتي آسماني دعوت شده اند، ضيافت نور و سرور.
شب در شور و شعفي غريب مي گذرد و با شکفتن صبح، گردان رهسپار منطقه عملياتي مي شود. به راستي حديث و وصف حال عاشقان در بيان نمي گنجد. هر لحظه که به منطقه عملياتي نزديک مي شويم، احوال بچه ها دگرگون تر مي شود. هر لحظه که مي گذرد چهره ها شاداب تر و نوراني تر مي شود. هرچه به ميدان ستيز نزديک تر مي شويم، دل ها آسماني تر مي شود. حوالي عصر به محل اقامت شبانه مان مي رسيم. «اين جا شلمچه است، مقتل عاشقان، کربلاي شهيدان خدايي...» شب از راه مي رسد، شب شگفت شهادت، شب عاشورا...
به طرف کانالي هدايت مي شويم. قرار است شب را در همين کانال بمانيم و منتظر دستور عمليات باشيم. شب لحظه لحظه مي گذرد. شبي چنان که هرگز تکرار نمي شود، شب واقعه. جمعي از رزمنده ها با هم صيغه اخوت مي خوانند. جمعي از هم حليت مي طلبند....
ـ اگر شهيد شيد، دست ما را هم بگير!....
ـ شفاعت يادت نرود....
اوضاع غريبي است. برخي از رزمنده ها سر در آغوش هم مي گيرند. شانه ها مي لرزد. «خدايا! اين گريه ها براي چيست؟» گونه خيس، چشم هاي شفاف و عطر خوش کربلا که در شلمچه موج مي زند. شب به نيمه رسيده است و بچه ها براي آخرين بار از هم خداحافظي مي کنند. عادل از انتهاي کانال، با يک يک بچه ها خداحافظي مي کند. دل مثل پرنده اي بي قرار در سينه ام بال و پر مي زند. عادل با يک يک بچه ها خداحافظي مي کند و به من نزديک تر مي شود. من در اواسط نيروهاي گردان هستم. عادل به من که مي رسد، بند بندم مي لرزد. سلام مي کنم. عادل نگاهم مي کند. انگار قادر به تکلم نيست. احوالش را مي پرسم، باز هم سکوت و نگاهي غريب. بي اختيار دست هايمان وا مي شود و همديگر را در آغوش مي گيريم. گريه و گريه. عادل را مي بويم، عطر آسمان مدهوشم مي کند. مي بويمش و بي اختيار اشک مي ريزم. عادل نيز مي گريد. شايد نيم ساعت هم آغوش هم مي گرييم. عادل از من جدا مي شود. خداحافظي مي کنم. باز هم عادل چيزي نمي گويد. همدلي از همزباني بهتر است. او مي داند در درون من چه مي گذرد و من نيز مي دانم که عادل به کجا رسيده است. عادل مي رود تا با بچه هاي ديگر خداحافظي کند.
ساعتي بعد به ما گفته مي شود که در همان حالت آمادگي استراحت کنيم و منتظر دستور حرکت از بي سيم باشيم. به ديواره کانال تکيه مي دهم. چهره مهربان عادل يک دم از پيش نظرم نمي رود... خيلي از دوستان و شاگردانش در عمليات هاي پيشين شهيد شده بودند، در والفجر هشت، در بدر ... مي گفت: «از خودم خجالت مي کشم...» مي گفت: «خدايا! ما را در مقابل شهيدان شرمنده نکن...» و مي گفت: «اين عمليات، آخرين عملياتي است که من در آن شرکت مي کنم...» به عادل فکر مي کنم، به رزمنده هايي که رفته اند....
اندک اندک خواب به سراغم مي آيد. با صدايي شديد از خواب بيدار مي شوم. گلوله خمپاره 120 درست بالاي سرم افتاده و عمل نکرده است!... در اين حين صداي اذان به گوش مي رسد: الله اکبر....
اين عادل است که اذان مي گويد. حميد پرکار فرمانده گردان با شوخي به عادل مي گويد: «يواش که عراقي ها صدايت را مي شنوند.» و صداي عادل بلندتر مي شود: اشهد ان لا اله الاالله.
ـ اشهد ان ....
صداي مهيب انفجار گلوله خمپاره 120 با صداي موذن درمي آميزد. گلوله خمپاره درست به ابتداي کانال فرود آمده است. در گرد و غبار انفجار به سوي ابتداي کانال مي دويم... خون... اذان خون و پيکرهاي پاره پاره ...
نماز صبح روز چهاردهم دي ماه 1365 .... فرمانده گردان اميرالمومنين و جانشين هر دو غرق خونند، حميد و عادل.... پيکر پاره پاره عادل. احساس مي کنم شلمچه مي لرزد. طوفان است و خون. صداي عادل را مي شنوم: «دوست دارم در راه خدا تکه تکه شوم و چيزي از وجودن باقي نماند....»
اکنون روشن تر از پيش مي دانم که شب در درون عادل چه مي گذشت....
هوا که روشن مي شود انگشت حنا بسته عادل را در کنار خود مي بينم. ترکش هاي خمپاره 120 بدنش را شکوفه شکوفه از هم دريده است. و انگشت حنا بسته اش از پيکر جدا شده و در کنار من افتاده است....

امروز اربعين عادل است. سينه مسجد لبريز از شور و غوغاست. پيرمردي در برابر مسجد ايستاده و مي گريد. چشم به تصوير عادل دوخته است، مي گريد. و چيزهايي زير لب زمزمه مي کند. به سويش مي روم و تسلي اش مي دهم. همچنان مي گريد. مي گويم: «پدر جان، شما او را مي شناختيد؟ .... گريه امانش نمي دهد. مي گويد:
ـ من پيرمردي مستضعف و عيالوارم. منزلم نياز به مرمت داشت و من پولي نداشتم که بنا و کارگر بگيرم. قدري آجر تهيه کردم و شب بود که مشغول حمل آجرها از کوچه به خانه بودم. در اين حين جواني آمد و پس از سلام و احوالپرسي پرسيد: «باباجان! چه کار مي کنيد». گفتم: «خانه ام احتياج به مرمت دارد و مي خواهم درستش کنم.» جوان کت خود را در آورد و گفت: «شما چرخ دستي را پر کنيد و من مي برم.» نمي پذيرفتم. نمي خواستم باعث زحمتش شوم. اما او با اصرار مشغول کار شد و تا اذان صبح به من کمک کرد، بعد از آن خداحافظي کرد و رفت، اما از آن پس، سر هر ماه فرد ناشناسي به خانه ام مراجعه مي کرد. مقداري پول برايم مي داد و مي رفت. در تاريکي شب مي آمد و چهره اش به درستي ديده نمي شد. اما اکنون که چهلم اين شهيد است، ديگر از آن فرد ناشناس خبري نيست. آن جوان همين شهيد بود. آن فرد ناشناس همين شهيد....
منبع:"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشرکنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 125
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 274 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,375 نفر
بازدید این ماه : 1,018 نفر
بازدید ماه قبل : 3,558 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک