فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات مسعود نيک کرد
وصيت نامه درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 238 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
ميرحميد موسوي اقدس
سال 1339 ه ش در يك خانواده متوسط و كم درآمد متولد شد . پدرش آموزگار بود و مادرش وظيفه خانه داري را بر عهده داشت . خانواده او به دليل مأموريت پدر در شهر « آلان برآغوش » از توابع تبريز سكونت داشتند . پنج سال پس از تولد حميد ، خانواده اش به شهر مرند نقل مكان كردند . حميد دومين فرزند خانواده بود و دو خواهر و يك برادر داشت . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 232 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
صادق محمد زاده صدقي
فرمانده عزیز! حاج صادق محمد زاده صدقی! درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 248 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
محمد حشمتي
«من با امام خميني ميثاق بسته ام و به او وفا دارم. زيرا که او به اسلام و قرآن وفادار است. اگر بارها مرا بکشند و زنده ام کنند، دست از او بر نخواهم کشيد. پيش تر از آن که جانشين گردان پدافند هوايي لشکر باشي، مسئول دسته آرپيجي زن بودي. هيچکس در لشکر نمي دانست که محمد حشمتي دوران خدمت سربازي اش را در نيروي هوايي سپري کرده است. هيچکس نمي دانست که تو با توپ هاي ضد هوايي آشنايي ديرينه اي داري. در اين مورد با کسي چيزي نگفته بودي. نمي خواستي پشت توپ بنشيني و در انتظار آمدن هواپيماهاي دشمن باشي. مي خواستي در مقدم ترين خط نبرد با دشمن روبرو شوي. اما عاقبت اين راز نيز آشکار شد: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 223 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
بابا علي دهقان
سال ها، سال هاي عشق و آتش بود. روزها، روزهاي اضطراب و اطمينان، لحظه ها، لحظه هاي شور و نور. شهدا را که مي آوردند، پيش تر از آن که راديو خبر آمدنشان را بدهد، کوچه ها از عطر شهادت سرشار مي شد. همه مي دانستند که شهيد آورده اند... آن سال ها، سال هاي ديگري بود سال هايي بود که هر شبش ليله القدر بود، سال هايي که خيبر بود، والفجر بود، بدر بود، دل هاي ما با اشاره ابروان امام «ره» تکان مي خورد به سوي جبهه، و ما رهسپار مي شديم، و ياران رهسپار مي شدند. مردم زندگي خود را با جبهه قسمت کرده بودند. هر خانه اي پاره اي از دلش را به جبهه فرستاده بود... مردم، چقدر از دنيا فاصله گرفته بودند. بر پارچه اي مي نوشتيم «محل جذب کمک هاي مردمي» و بر سر در ساختمان جهاد مي زديم. هرکس هرچه را که دم دستش بود، مي آورد. هيچکس چيزي از انقلاب طلب نمي کرد، وسايل و اجناس اهدايي مردم را مي گرفتيم: «خدا قبول کند» با تو در سال 1361 آشنا شدم و چه دير. و چه زود آشنا تر شديم، انگار سال ها بود که مي شناختمت. باز آرزويم بود که اي کاش زودتر با تو آشنا شده بودم. در آن زمان 24 ساله بودي و من اسف مي خوردم از 24 سال عشق و تواضع و محبت و خلوص محروم بوده ام. روستا زاده بودي و همان صفا و صميميت روستايي با خود داشتي. سادگي و تواضع روستايي ات پرده اي بود که شهرزادگان را از شناختت باز مي داشت. کسي نمي دانست که تو پيش از انقلاب نيز انقلابي بودي، کسي نمي دانست که در ليبک به فرمان امام «ره» از خدمت در ارتش طاغوت سرباز زدي. کسي نمي دانست که ... قلب نيروهاي جهاد سازندگي هميشه دلواپس روستاهاي محروم مراغه بود. تو مسوول جهاد بودي، اما مثل همه ما کار مي کردي و بيشتر از همه ما. برتري تو در مسووليت و مقام نبود. با اين همه ما در برابر تو احساس حقارت داشتيم. زيرا تو هم مدير بودي و هم معلم اخلاق. به تمام معنا «جهادگر» بودي. خسته نمي شدي، ضعف ها را به ديگران نسبت نمي دادي. احترام همه را پاس مي داشتي. شب و روز کار مي کردي و با اين همه انتظار تقدير و تشکر از مسوولين نداشتي.... حالا مي فهمم که آن همه عجله براي سفر چه بود. حالا مي فهمم که چرا عکس ات را به من دادي، حالا مي فهمم ... حالا که خبر رسيده است: «دهقان هم رفت.» رفت و چه رفتني. کوه ها بر شانه ام نشسته است: کجا شهيد شدي حاجي؟ چطور شهيد شدي حاجي؟ ... همه مي دانند که پا به پاي بولدوزرها پيش مي رفتي. مي گفتيم: «حاجي! تو بيا کمي عقب و استراحت کن، راننده ها کار خودشان را مي کنند.» و تو مي گفتي: « مگر ما با اين راننده ها چه فرقي داريم؟ خوشا به حال اينها که بي سنگر و جان پناه خاکريز مي زنند....» درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 192 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
سيد داود علوي
چيزي به اذان ظهر نمانده است. بچه ها در کنار تانکر آب جمع شده اند و يکي يکي دارند وضو مي گيرند و بعضي هم صحبت مي کنند. بند پوتين هايم را شل مي کنم و براي وضو آماده مي شوم. باز يادم مي افتد که بايد پوتين هايم را عوض کنم. به قول يکي از بچه ها، تاريخ مصرفش گذشته است. وضو مي گيرم و مي روم حسينيه. نماز که تمام مي شود قصد تدارکات مي کنم. چند روزي نيست که به «گردان تخريب» آمده ام و هنوز مسوولين اش را نمي شناسم. محل تدارکات گردان را هم نمي دانم. از يکي مي پرسم و نشانم مي دهد. بدون معطلي روانه تدارکات مي شوم. سروران عزيز! پيوسته به فکر و ذکر خداوند مشغول باشيد که «الا بذکرالله تطمئن القلوب» کارها و اعمال خود را خالص براي رضاي خداوند تبارک و تعالي انجام دهيد. بسيار مناجات و دعا کنيد که همانا هيچ چيز نزد خداوند، گرامي تر از دعا نيست. قرآن را زياد بخوانيد، زيرا خداوند، دلي را که قرآن را دريافته، معذب نمي کند. نماز را اول وقت، به جاي آوريد و در راه خدا جهاد کنيد که عمل به اينها راه نجات و سعادت است. ذکر صلوات هميشه بر زبانتان باشد که موجب وسعت دل و ضامن سلامت روح انسان است. خود را به زيباترين مکارم اخلاقي بياراييد و با خدا و خلقش با صداقت رفتار نماييد. زيرا که مکارم، صفاتي است که موجب کرامت انسان مي شود.... درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 268 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
محمدحسن کسائي
حاج محمد حسن کسايي!.... هنوز هم وقتي نامت را مي شنوم، آتش در رگ هايم مي دود. که بودي اي مرد! چه بودي اي مرد! سي و شش سال در اين دنياي خاکي ميهمان بودي، از 1330 ه ش تا 6 ارديبهشت 1366ه ش ، از 1330 تا کربلاي پنجم، تا کربلاي هشتم و .... در اين سي و شش سال تمام کارهاي خود را تمام کردي. از مرند ـ زادگاهت ـ تا شلمچه زادگاه جاودانگي ات. کربلاي هشتم را پيش رو داريم. يک دفعه بين بچه هاي گردان خبري مي پيچد: «حاجي مي آيد!» بچه ها با اشتياقي خاص مژده آمدن حاجي را به همديگر مي دهند. ساعاتي پيش به شروع عمليات نمانده است. خبر مي رسد که حاجي در اهواز است. بچه ها بي تابي مي کنند. با خبر بازگشت حاجي، بچه ها روحيه ديگري گرفته اند. حالا حاجي چه جوري مي آيد، خدا مي داند. بازويش به شدت مجروح شده بود و براي مداوا در مرند بود. حالا که خبر عمليات را شنيده برمي گردد. بعد از ساعتي خبر مي رسد که حاجي در پايگاه شهيد قاضي است. چه رازي است بين حاجي و بچه ها که اين گونه آمدنش را انتظار مي کشند، خدا مي داند! آقا مهدي باکري هم همين طور بود. در بحراني ترين دقايق نبرد، وقتي عطر حضور آقا مهدي در ميان بچه ها مي پيچيد، مقاومت ها هزار برابر مي شد. بعد از ساعاتي حاجي به بچه هاي گردان مي پيوندد. بچه ها از شادي و شعف در پوست خود نمي گنجد. مي خواهم بروم از خود حاجي سوال کنم. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 342 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مسعود کفيل افشاري
آتش بي امان مي ريزد. خمپاره پشت خمپاره فرود مي آيد. انگار زمين و زمان مي لرزد. اما جواني که پشت لودر است، بي لحظه اي درنگ مشغول کار خود مي باشد. انگار نه انگار که آتش مي بارد. خمپاره ها صفيرکشان فرود مي آيد و ترکش ها پراکنده مي شود. تا دوست که را خواهد و ميلش به که باشد. به قول بچه ها «سهميه آهن» هرکسي بالاخره نصيبش مي شود. لودر همچنان کار مي کند. بچه ها مي گويند «او هميشه اين گونه است.» زمان حصر آبادان به جبهه آمده است. در جبهه کار با لودر و بولدوزر را آموخته و کم کم براي خودش سنگر کن و خاکريز زن ماهري شده است. اکنون فرمانده گردان مهندسي است اما در موقع لزوم خودش پشت لودر مي رود، موقع لزوم يعني وقتي که گلوله هاي توپ و خمپاره مثل باران مي بارد.... زمين و زمان مي لرزد. اما او بي لحظه اي درنگ کار خود را پي مي گيرد. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 267 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
بهروز لطفي
اکنون بهروز شهيد شده است. جنگ به سر رسيده است اما هنوز مردان جنگ يکي پس از ديگري کوله بار سفر را مي بندند و رهسپار ديار شهيدان مي شوند. خداحافظي مي کنند و مي روند.... اي دوست! اي بهروز!... کسي نمي دانست که ارادت و مهر بي پايان تو به شهيدان و خانواده هايشان از چه ريشه مي گيرد. کسي چه مي دانست که تو خود نيز شهيد خواهي شد و خانواده ات را، خانواده شهيد خواهند ناميد. کسي چه مي دانست و ما نمي دانستيم. پيوسته ما را به خدمت به خانواده هاي شهيدان فرا مي خواندي. شوراي فرماندهي را به خدمت خانواده هاي شهيدان مي بردي. مي گفتي ديدار با اين خانواده ها، برکات معنوي دارد و مي گفتي بايد به سراغ خانواده هاي شهيدان رفت، مبادا مشکلي داشته باشند و ما غافل بمانيم، مبادا کاري از دستمان برآيد و انجام نداده باشيم. و روزهاي پنج شنبه نيز همه بچه هاي سپاه را جمع مي کردي و خود پيشاپيش همه راهي «گلستان شهدا» مي شدي. مي گفتي يادمان باشد که يارانمان شهيد شدند، و اکنون خود شهيدي از شهيداني. و شهادت سر منزل راه بود، راهي که با زخم آغاز شده بود، آنجا که در سال 1357 سر نيزه دژخيمي از دژخيمان شاه بر پيکرت فرود آمد، طعم بهشتي زخم را چشيدي، آنجا که 17 سال بيشتر نداشتي. و زخم آغاز شهادت بود، آغاز راه خونين پاسداري... که در سال 1360 به کسوت مقدس پاسداري درآمدي... بهروز در عمليات هاي مختلف، شجاعانه عليه کفار بعثي مي جنگيد و با توجه به لياقت ذاتي و روحيه رزمندگي، بعد از اندک مدتي به عنوان يک جهادگر و رزمنده لايق شناخته شد. در عمليات شکوهمند خيبر بيش از پيش لياقت و شجاعت خود را آشکار کرد و در تلاش براي آزاد سازي «جزاير مجنون» همگام با ديگر دلاوران لشکر عاشورا حماسه هاي بي نظيري را رقم زد. بدين گونه پس از يازده ماه حضور مستمر در ميدان جنگ، فرماندهي گردان انصار المجاهدين را بر عهده اش نهادند و چون به پشت جبهه باز آمد، مسؤوليت ستاد پشتيباني جنگ اهر به وي واگذار شد. اي دوست! اي بهروز! جنگ تمام شده بود و تو هنوز شهيد نشده بودي، شهيد نشده بودي اما روز به روز و لحظه به لحظه شهيد مي شدي. دردهاي تنفسي يک لحظه آرامت نمي گذاشت و با هر نفس، گويي زخمي بر سينه ات فرود مي آمد. و شايد اين تو بودي که نفس کشيدن در فضاي عالم ماده برايت رنج آور بود. روز به روز از جسمت کاسته مي شد و روحت ستبرتر مي گشت. چنين بود که با آن ضعف جسمي و دردهاي تنفسي باز هم از پاي ننشستي و «سپاه و رزقان» را فرماندهي کردي. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 226 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
عادل محمد رضا نسبت
1385 باز هم در انتظار عاشورائيم... شب عاشورا، ياران امام (ع) را شور و شعفي آسماني در خود گرفته بود. لحظه ها که مي گذشت، لحظه هاي موعود که نزديک تر مي شد، چهره ياران امام (ع) شکفته تر مي شد. به يقين مي دانستند که در فرداي سرخ، دشت کربلا از خونشان رنگين خواهد شد. مي دانستند که خلعتي از خون بر تن خواهند کرد. امام (ع) گفتني ها را گفته بود.... اما آنان برگزيدگان عشق بودند، بازمانده بودند که در رکاب امام (ع) روانه مقتل شوند. عالمي از مرگ مي گريزد، اما عاشقان به استقبالش مي شتابند، با رويي شکفته تر از صد بهار. هرچه لحظه ها مي گذشت ياران عاشورا را نشاط و شور افزون تر مي شد. زيرا به يقين مي دانستند که امشب، واپسين شب است. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 125 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |