فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

مسعود کفيل افشاري

 

آتش بي امان مي ريزد. خمپاره پشت خمپاره فرود مي آيد. انگار زمين و زمان مي لرزد. اما جواني که پشت لودر است، بي لحظه اي درنگ مشغول کار خود مي باشد. انگار نه انگار که آتش مي بارد. خمپاره ها صفيرکشان فرود مي آيد و ترکش ها پراکنده مي شود. تا دوست که را خواهد و ميلش به که باشد. به قول بچه ها «سهميه آهن» هرکسي بالاخره نصيبش مي شود. لودر همچنان کار مي کند. بچه ها مي گويند «او هميشه اين گونه است.» زمان حصر آبادان به جبهه آمده است. در جبهه کار با لودر و بولدوزر را آموخته و کم کم براي خودش سنگر کن و خاکريز زن ماهري شده است. اکنون فرمانده گردان مهندسي است اما در موقع لزوم خودش پشت لودر مي رود، موقع لزوم يعني وقتي که گلوله هاي توپ و خمپاره مثل باران مي بارد.... زمين و زمان مي لرزد. اما او بي لحظه اي درنگ کار خود را پي مي گيرد.
ـ الان ترکش مي خورد، بگوييد بياييد پايين توي سنگر!....
يکي از بچه ها مي گويد: صدايش در ميان آتش و انفجار گم مي شود.
ـ مسعود! بيا پايين!....
لبخندي بر لبانش نقش مي بندد. با صدايي که ذره اي اضطراب در آن نيست مي گويد: «نگران نباشيد! حافظ ما خداست...»
او پاسدار مسعود کفيل افشاري است. متولد 1337ه ش ، اهل مراغه. از اوايل 1358 ه ش به سپاه پيوسته و بي امان در تلاش و تکاپو بوده است. از همان اوان تقوي و صداقت و امانتداري اش بر همه روشن مي شود. مسووليت امور مالي سپاه مراغه را به او مي سپارند... باور کردني نبود. «ديگر براي سپاه نان تازه نگيريد!» تعجب مي کنم. مسؤول امور مالي گفته است: «ديگر نان تازه نگيرد!» حتم دارم که مساله اي هست. مسعود که همين طور دستور نمي دهد. حتم دارم قضيه اي هست. مي خواهم ته و توي قضيه را در بياورم. مي روم سراغ بچه ها. مي گويند «آري! مسوول امور مالي اين طور گفته است.»
ـ آخر چرا؟
ـ مسعود اتاقي را که خرده نان و نان هاي خشک را در آن ريخته اند، ديده است...
همه چيز دستگيرم مي شود. ديگر براي سپاه نان تازه نمي آورند. همه بچه ها و خود مسعود هم شروع مي کنند به خوردن خرده نان ها. خرده نان هايي که به نظر همه قابل خوردن نبود، به تمام و کمال خورده مي شود.
ـ بيت المال است!
مسعود اين را مي گويد. مادرش، مادرم در بستر بيماري است. ناي حرکت ندارد. هر طوري شده بايد به پزشک برسانم. حالش بدجوري خراب است. آه و ناله اش دل سنگ را آب مي کند، چه رسد به من که پسرش هستم. مي خواهيم مادر را به پزشک برسانيم، وسيله اي نيست. اما چرا.... مسعود با خودروي سپاه آمده است. مادر مي فهمد که مسعود با خودرو آمده است. من چيزي نمي گويم. مادر مي گويد: «پسرم! ماشين آوردي، مرا هم به بيمارستان برسان» جاي درنگ نيست. منتظر پاسخ مسعود هستيم که بگويد: «بياييد مادرمان را به بيمارستان برسانيم.» اما مسعود سکوت مي کند، سکوتي که معناي ديگري دارد.
ـ مادر! ماشين براي کار اداري است. ماشين بيت المال است. نمي توانم با آن شما را به دکتر ببرم!...
دست در جيب مي کند و قدري پول در مي آورد: «يک تاکسي بگيريد تا مادر را به بيمارستان برسانيم!»
مي گفت: «ما موظفيم حافظ مملکت و دين خود باشيم. لحظه اي غفلت ما، فرصتي براي فرصت طلبان است که پيوسته در کمين هستند...» براي همين بود که براي حضور در جبهه بي تابي مي کرد. شهردار هشترود بود. اگرچه در اين مسووليت براي کار شب و روز نمي شناخت، اما در عين حال مسووليت برايش قيدي بود که مانع از حضورش در جبهه باشد، به هر ترتيبي بود، شهرداري را رها کرد و عازم جبهه شد...
باز هم به جبهه آمده بود. موقع عمليات که فرا مي رسد، مسعود خودش را به جبهه مي رساند. از زمان حصر آبادان، از عمليات ثامن الائمه، تاکنون شيوه مسعود همين است. آستانه عمليات که مي شود، کسي نمي تواند در پشت جبهه نگه اش دارد. در زمان حصر آبادان بود که کار با لودر و بولدوزر را فرا گرفت و از همين جا بود که با گردان مهندسي آشنا شد و کم کم جزو نيروهاي زبده مهندسي محسوب مي شد، سنگر ساز بي سنگر. اگرچه اغلب آناني که اشتياق شهادت دارند، سعي مي کنند در عمليات وارد گردان هاي عملياتي و خط شکن بشوند، اما مسعود اين گونه نيست. او بيشتر براي خدمت مي انديشد، ياد حصر آبادان به خير!... از خط مقدم تا آبادان 6 کيلومتر فاصله بود. مسعود را مي ديدي که در زير آفتاب تابستان جنوب پياده از خط راهي آبادان مي شود. به نخلستان مي رفت و با کوله باري از خرما باز مي گشت، هديه براي رزمنده ها! از راه که مي رسيد، بي آن که خستگي در کند، خرماها را مي شست و با دست خود، بين بچه ها تقسيم مي کرد. روزها اين گونه بود و شب که مي شد، ناله هاي جانسوز «دعاي کميل» اش آتش به جان همه مي زد.
باز هم به جبهه آمده است. هميشه همين طور است. آستانه عمليات که مي شود کسي نمي تواند در پشت جبهه نگه اش دارد. اما اين بار که به جبهه مي آيد، ماندني مي شود. شهردار عجب شير به فرماندهي گردان مهندسي لشکر 31 عاشورا منصوب مي شود:
بسمه تعالي
برادر کفيل افشار سلام عليکم
بدين وسيله به فرماندهي گردان مهندسي رزمي لشکر منصوب مي شويد. با توجه به اهميت اين گردان و نقش آن در عمليات ها اميدوارم با عنايات الهي موفق بوده باشيد.
مهدي باکري ـ 20/2/62
آتش بي امان مي ريزد. خمپاره پشت خمپاره فرود مي آيد. زمين و زمان مي لرزد اما جواني که پشت لودر است، پايين نمي آيد، بي لحظه اي درنگ مشغول کار خود مي باشد. کسي داد مي زند:
ـ الان ترکش مي خورد، بگوييد بياييد پايين....
صدا در ميان آتش و انفجار گم مي شود.
ـ مسعود بيا پايين!...
با آرامش و اطمينان سر برمي گرداند، خنده بر لب:
ـ نگران نباشيد، حافظ جان ما خداست!
ـ خدا! ....
مسعود همه چيز را از خدا مي داند. در ميان آتش و انفجار و آهن بي هيچ سنگر و جان پناهي کار مي کند، بي ذره اي تشويش و اضطراب، خدا... توحيد...
وارد چادر که شديم از تعجب خشکمان زد. کاري از دست ما برنمي آيد، اگر هم مي خواستيم کاري بکنيم، احتمال داشت که وضع خراب تر شود. نگاهي به چهره بچه ها کردم. رنگ بر چهره نداشتند. چيزي مثل هراس در چشم هاي همه موج مي زد. به مسعود نگاه کردم، آرام خوابيده است و از هيچ چيز خبر ندارد. به پشت دراز کشيده و خوابيده است. مار خوش خط و خالي بر سينه اش حلقه زده و هر از گاهي آرام سرش را تکان مي دهد.
ـ چه کار مي توانيم بکنيم؟
سوالي است که در چشم هاي همه تکرار مي شود اگر بخواهيم مار را بگيريم، احتمال اينکه کار خودش را بکند زياد است. اگر بخواهيم مسعود را بيدار کنيم شايد از ترس دستپاچه شود و باز هم مار کار خود را بکند. نمي دانيم چه کار کنيم. همه به روي هم نگاه مي کنند. يکي از بچه ها مي گويد: « نمي توانيم به مار دست بزنيم چاره اين است که آرام آرام مسعود را بيدار کنيم. خدا خودش رحم کند.» نمي دانم، شايد هم بايد کمي صبر کنيم، شايد مار راه خودش را بگيرد و برود. ولي نه! بالاخره تصميم مي گيريم مسعود را بيدار کنيم. چشمانش را مي گشايد. بچه ها اشاره مي کنند که بلند نشود. بلند نمي شود، مار را مي بيند که بر سينه اش حلقه زده است. به بچه ها مي نگرد و به ماري که بر سينه اش حلقه زده است. اثري از تشويش و اضطراب در نگاهش پيدا نيست. آرام آرام برمي خيزد. او برمي خيزد و مار از سينه اش پايين مي آيد. در مقابل چشمان نگران ما، مار راه خود را مي گيرد و مي رود. هنوز ما از اضطراب در نيامده ايم. بچه ها مي دوند که مار را بکشند. مسعود مانع مي شود:
ـ او ماموريتي دارد و به دنبال ماموريت خودش مي رود. کاري با او نداشته باشيد!
بچه ها شگفت زده مي شوند، مي دانم که مسعود حالي ديگر دارد. مي دانم که او «توحيد افعالي» را با تمام وجود درک مي کند: لاموثر في الوجود الاالله.
آبان ماه است. آبان 1362، والفجر 4 به سر رسيده است. يکي از بچه هاي سپاه مي آيد پيش من. از جنگ مي گويد، از جبهه، از رزمنده ها، بالاخره مي گويد: «مي داني مسعود مجروح شده است» و لحظه اي مکث مي کند، فقط لحظه اي و دوباره به صحبت هايش ادامه مي دهد: از چشمانم خوانده است که نگران شده ام.
ـ مجروح شده است. فکر مي کنم تا چند روز ديگر بيايد مراغه!...
حالم دگرگون مي شود. چشمانم را مي بندم، مسعود را مي بينم، چشمانم را باز مي کنم، مسعود را مي بينم، مي خواهد به جبهه برود. جبهه رفتنش را اطلاع نمي دهد. اما همه از حال و هوايش مي فهميم که مي خواهد به جبهه برود. او که راهي جبهه مي شد، مي دانستم که عملياتي در پيش است. مي دانستم که باز مارش حمله از راديو پخش خواهد شد... آقا مهدي باکري خبرش مي کرد: «اگر مي خواهي بيايي، حالا وقتش است.» و مسعود همه چيز را وا مي نهاد و با شتاب راهي مي شد. آقا مهدي که خبرش مي کرد، فردايش در جبهه بود.
دارد به جبهه مي رود. چه مي دانم که اين آخرين رفتن اوست. رفتن و رفتن. « راه دين رفتن است نه ماندن، يافتن است نه گفتن» با هم وداع مي کند. فرزندش را به مادر مي سپارد. چهل روز بيشتر ندارد. وسايلش را برمي دارد و خداحافظي مي کند. مي رود، مي بينمش....
ـ مي داني! مسعود مجروح شده است. فکر مي کنم تا چند روز ديگر بيايد مراغه!... مسعود را مي بينم. کودکي اش را. در کوچه ها مي دود. صبح دم کتاب هايش را توي کيف جا مي دهد و راهي دبستان فتوحي مي شود. قد مي کشد، بزرگ مي شود. کم کم پشت لبش سبز مي شود. ديپلم مي گيرد. حالا ديگر بايد برود خدمت سربازي. معلم مي شود و دوران خدمتش را در روستايي محروم سپري مي کند. از خدمت که باز مي گردد زمزمه انقلاب هر طرف پيچيده است، صداي امام را مي شنود. شب و روز مسعود در مساجد مي گذرد، در تظاهرات، در مبارزه با رژيم ستم شاهي... مسعود به خانه مي آيد، با لباسي سبز، آيه اي از قرآن بر سينه دارد: و اعدواللهم ... به جبهه مي رود. فرزند چهل روزه اش را به مادر مي سپارد.
ـ مجروح شده است...
خبر را مي شنوم. آتشي در ژرفاي دلم زبانه مي کشد و لحظه لحظه در تمام وجودم منتشر مي شود. صدايي را به وضوح از درون خود مي شنوم: «برادرت شهيد شده است.» درونم متلاطم است. غوغايي در سينه ام برپاست. انگار کسي با زبان من حرف مي زند، آرام و بي تشويش.
ـ آنجا جبهه است. مي دانم که در آنجا نقل و نبات پخش نمي کنند. آنجا تير و ترکش است و زخم و شهادت. خواهش مي کنم اگر شهيد شده برايم بگوييد...
مخاطب من سرش را پايين مي اندازد، سکوت مي کند. يقين دارم که برادرم مسعود شهيد شده است، اما گويي براي تصديق يقين خود نيز محتاج تصديق کسي هستم که با من صحبت مي کند. سکوت کرده است. ديگر حرف نمي زند. ثانيه ها ايستاده است. مخاطب من سرش را بلند مي کند. به چهره اش مي نگرم. مسعود را مي بينم. در ميان آتش و انفجار اين سو و آن سو مي دود. خمپاره پشت خمپاره فرود مي آيد و توپ پس از توپ. دو نفر از بچه ها به شدت جراحت خورده اند. مسعود آنها را پشت تويوتا جا مي دهد، راننده داد مي زند: « بيا جلو....» مسعود اشاره مي کند: «برو» نگران بچه هاي مجروح است. نکند از پشت تويوتا به بيرون پرتاب شوند. خودش هم بغل مجروحين در پشت تويوتا مي نشيند. ماشين که حرکت مي کند، خمپاره ها پي در پي در اطرافش منفجر مي شوند.
ـ مسعود ترکش خورد...
ترکش به سرش اصابت کرده است...
مخاطب من سرش را بلند مي کند و به سوالم جواب مي دهد:
بلي شهيد شده است...
گويي صدا را از دور دست ها مي شنوم. صدا در آسمان ها تکرار مي شود: «شهيد شده است، شهيد شده است.» بي اختيار لب هايم وا مي شود: انالله و انااليه راجعون.
منبع:"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشرکنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 267
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,542 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,234 نفر
بازدید این ماه : 6,877 نفر
بازدید ماه قبل : 9,417 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک