فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

محمدحسن کسائي

 

حاج محمد حسن کسايي!.... هنوز هم وقتي نامت را مي شنوم، آتش در رگ هايم مي دود. که بودي اي مرد! چه بودي اي مرد! سي و شش سال در اين دنياي خاکي ميهمان بودي، از 1330 ه ش تا 6 ارديبهشت 1366ه ش ، از 1330 تا کربلاي پنجم، تا کربلاي هشتم و .... در اين سي و شش سال تمام کارهاي خود را تمام کردي. از مرند ـ زادگاهت ـ تا شلمچه زادگاه جاودانگي ات.
هنوز هم وقتي نامت را مي شنوم، باور نمي کنم که رفته اي. و مي دانم که شهيد شده اي، سلام بر تو روزي که متولد شدي، و سلام بر تو، روزي که در خون غلتيدي.... و چه خاطره ها و حکايت هاست، از روزي که متولد شدي تا روزي که در خون غلتيدي، گويي آن سي و شش سال تپش و تلاش و توفان مقدمه اي بود بر لحظه سرخي که به ملاقات رسيدي، از کوچه هاي کودکي تا عرصه هاي مبارزه، از مدرسه هاي مرند تا دانشگاه تبريز. از معلمي تا فرماندهي گردان، و در يک سخن از عشق تا شهادت.
تو رفته اي و من به گذشته مي نگرم، به سال هاي آشوب و انقلاب، به سال هايي که بسياري از درس خوانده ها به دام گروه هاي سياسي افتادند. مي بينم که تو هميشه در مسير حق بودي. و اين، شايد براي امروزي ها آسان مي نمايد، اما آن روزها که صد راه و بيراهه پيش رو داشتيم، در مسير حق بودن بدين آساني نبود. آبان ماه 1357، که هنوز خبري از پيروزي انقلاب اسلامي نبود، تو بي پروا فرياد مي زدي: «اين روحانيت است که افکار عمومي را پشت سر خود مي کشاند. ما بايد به طرف آنها برويم»
و در اين زمان تو معلم بودي، و شهيد معلم است. انقلاب که پيروز شد، درخت «جهاد» را در زادگاه خويش کاشتي و شب و روز از پاي ننشستي. دويدي و خسته نشدي، رنج کشيدي و شکوه نکردي، زخم خوردي و آهي بر لبت نيامد. هنوز در حسرت ملاقاتت مي سوزم. هنوز مي خواهم يک بار هم که شده، صداي آسماني ات را بشنوم. صدايت را مي شنوم، زمزمه هاي جگر سوزت را....
«حوالي ساعت 3 بامداد بود که از خواب بيدار شدم. بيداري اتفاقي بود. حسي غريب مرا از بستر بيرون کشيد. از سنگر که بيرون آمدم صداي زمزمه مي آمد، صداهاي ناله هايي که دل را ذوب مي کرد. جذبه اي ناشناس مرا به سمتي مي برد که صداي ناله و زمزمه از آنجا برمي خاست. به سنگر حاج حسن که رسيدم. پاهايم سست شد. صدا، صداي حاجي بود. در خلوت شب با خداي خويش در راز و نياز و سوز و گداز بود. به تماشا ايستادم. چنان در راز و نياز محو شده بود که مرا نمي ديد. راز و نيازهايش را به سر برد. با حيرت ديدم که وسايل پانسمان آماده مي کند. «مگر حاجي مجروح شده است؟» سوالي بود که در ذهنم جان گرفت. «نه، من که چيزي نشنيده ام!» با محلول ضد عفوني محل جراحت را شست و پانسمان کرد. به سنگر خود بازگشتم و فردا به سراغش رفتم.
ـ کي مجروح شده اي حاجي؟ !
بي آن که چيزي بگويد با طمانينه و حالتي خاص نگاهم کرد. نگاهم با نگاهش گره خورد، و گويي پاسخ سوال خويش را يافتم: وقتي سخن از خلوص است بايد زخم دوست را از ديگران پنهان کرد.»
مي دانم حاجي! وقتي پيمانه جان از زلال خلوص سرشار مي شود. ديگر جايي براي تظاهر و خودنمايي باقي نمي ماند. ديگر عاشق، زخم دوست را از همه پنهان مي کند. خود را چيزي به حساب نمي آورد، فنا مي شود و چون به معرفت دست يافته است، هرچه عبادت کند، باز خود را مقصر مي بيند. در تابستان جنوب، در وسعت آتشين شلمچه....
«صداي اذان ظهر که پيچيد، همه براي وضو بلند شدند. من هم راهي نمازخانه پايگاه شدم. پس از اقامه نماز جماعت، سفره گسترده شد. و همه خود را سر سفره کشيدند. در اين حين حاج حسن را ديدم که از نماز خانه خارج مي شود. خيلي دلم مي خواست که حاجي براي ناهار پيش ما باشد. دنبالش رفتم.
ـ حاج آقا! چرا شما براي ناهار نمانديد؟
برمي گردد، «شما برويد مشغول شويد، من هم بعداً خواهم آمد.» اصرار کردم. «حاجي! ما مي خواستيم امروز براي ناهار پيش ما باشيد.» اصرار من موثر نمي شود. برگشتم به نماز خانه. اما انگار دلم طوري شده بود. سوالي در ته دلم بود: «چرا حاجي براي ناهار نيامد؟»
غروب ـ وقت اذان مغرب ـ حاجي را ديدم. روي يک بلندي ايستاده بود و صداي اذانش در حوالي مي پيچيد. بعد از اتمام اذان گفت: «شام را پيش شما مي آيم.» خوشحال مي شوم. تلافي ظهر! ما هنوز آن سوال در ته دلم جا خوش کرده است: «چرا حاجي براي ناهار نيامد؟» با خود گفتم علتش را سر شام مي پرسم. حاجي به قول خود وفا مي کند. شام را با هم مي خوريم. سوال خود را به حاجي مي گويم. اما جواب روشني نمي دهد.
فردا که عازم محورهاي عملياتي مي شديم، راننده بولدوزري که از قضيه اطلاع داشت، گفت: «مي خواهي بداني که چرا حاجي ناهار را با ما نخورد؟» گفتم «البته که مي خواهم بدانم.» با حالتي خاص گفت: «تا حالا کسي ناهار خوردن ايشان را نديده است!»
مکث مي کند. عجب جوابي! شايد لازم است سوال خود را دوباره تکرار کنم. صداي راننده بولدوزر را مي شنوم.
ـ ايشان هميشه روزه مي گيرد، کسي تا حالا ناهار خوردن ايشان را نديده است... ديگر چيزي نمي گويد. آفتاب شلمچه مي تابد، گرم و سوزان. و ما به طرف محورهاي عملياتي در حرکت هستيم.»
مي رويم و انگار شميم اذان روحم را معطر مي کند، گويي صوت دلنشين حاجي در شلمچه پيچيده است. هميشه اول وقت نماز، حاجي اذان را شروع مي کند. دوستانش به او«بلال جبهه» مي گويند. بلال جبهه!.... سه سال است که در جبهه است. انقلاب که شد معلم بود، «جهاد» که تشکيل شد، معلمي را رها کرد و به «جهاد» پيوست. و اينک جهاد و مسووليت پشت جبهه را وانهاده و به ميدان ستيز آمده است. از همه چيز دست شسته است. از خانواده، از خود.... خودش که پشت جبهه بود، به وضع خانواده جهادگراني که در جبهه بودند، رسيدگي مي کرد.
حالا که حاجي به جبهه آمده است آيا مثل او به خانواده رزمنده ها مي رسند يا نه؟ نمي دانم.
« جنگ که شروع شد، محصل بودم. اشتياق حضور در جبهه آرام و قرار از من گرفت. بالاخره به حضور حاجي رسيدم: «مي خواهم به جبهه بروم». با اولين کاروان به جبهه غرب اعزام شدم. گاهي فکر مي کردم که در غياب من به خانواده ام چه مي گذرد. وقتي مدت ماموريت تمام شد و به مرند بازگشتم، ديدم که جاي هيچ گونه نگراني نبوده است. حاجي چند بار خودش به خانه ما آمده بود. چندين بار برادران جهادگر را براي رفع مشکلات احتمالي به خانه ما فرستاده و هدايايي داده بود. اين کارهاي حاجي باعث شد که ديگر خيالم از طرف خانواده راحت باشد و اشتياقم براي جبهه افزون تر. مدتي بعد دوباره رهسپار جبهه بودم...»
با اين که آن همه به خانواده هاي رزمنده ها مي رسيد، خودش هرگز از بيت المال استفاده نمي کرد. «اواخر اسفند 1365 بود که با خانواده، راهي خانه حاجي شديم. هوا بسيار سرد و چند درجه زير صفر بود. بالاخره به خانه حاجي رسيديم. بعد از دقايقي بعد متوجه شديم که اتاق خيلي سرد است. نشستن در اتاق، بسيار مشکل بود. بالاخره به حرف آمدم. «حاجي! اتاق شما خيلي سرد است» مثل اينکه حاجي ميلي به دادن پاسخ نداشت. دوباره پرسيدم. اصرار کردم. با بي ميلي و خيلي عادي گفت: «چند روزيست که نفت نداريم.» و اين در حالي بود که همه اموال و امکانات جهاد سازندگي در اختيار ايشان بود...»
«هرگز از امکانات بيت المال استفاده نمي کرد. حتي وقتي روزهاي پنج شنبه براي زيارت مزار شهدا به «باغ رضوان» مي رفت، از دوچرخه استفاده مي کرد و گاهي هم پياده مي رفت. بالاخره تصميم گرفتم از حاجي بپرسم.
ـ شما که مي توانيد از خودرو استفاده کنيد، چرا با دوچرخه يا پياده به باغ رضوان مي رويد؟
وقتي پاسخم داد، ديگر حرفي براي گفتن نداشتم.
ـ من ثواب اين عمل را براي خودم مي خواهم يا براي ديگران؟
حاجي اين سوال را از من کرد. «البته که براي خودتان مي خواهيد» اين جواب من بود.
ـ پس وقتي ثواب عمل را براي خودم مي خواهم، چگونه مي توانم از خودرويي که جزو بيت المال مسلمين است، استفاده کنم.»
«حاجي نه تنها از اموال و امکانات بيت المال استفاده نمي کرد، بلکه هر چه از مال دنيا داشت، در راه خدا انفاق مي کرد.
اوايل ازدواجمان از مال دنيا يک فرش شش متري داشت، روزي به من گفت: «تصميم گرفته ام اين فرش را تبديل به احسن کنم؟» نمي دانستم چگونه مي خواهد فرش را تبديل به احسن کند. آدم فکر مي کند، شايد مي خواهد فرشي بهتر از آن بگيرد.
ـ چگونه مي خواهي تبديل به احسن کني؟
ـ مي خواهم به نيازمندي ببخشم، نظر تو چيست؟!
گفتم: «حرفي ندارم، موافقم»
ـ اين حرف ميان من و تو و خدايمان بماند.
حسن رضايت و شادي را در نگاه حاجي مي ديدم. مي دانستم که حاجي خوشحال است از اينکه در اين کارها همراهش هستم. گفت: «مي خواهم اين فرش را بشويم، مي خواهم تميز باشد.» فرش را به حياط خانه کشيديم و مشغول شستن شديم. در اين حال مادر حاجي وارد حياط شد: «چه کار مي کنيد؟» حاجي گفت: «مادر! مي خواهم اين فرش را بفروشم و تبديل به احسن کنم.» مادرش پرسيد: «حالا که مي خواهي بفروشي، چرا مي شويي؟» حاجي جواب داد: «مي خواهم تميزش را بفروشم!» داشتيم فرش را مي شستيم و آيه مبارک «ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه...» در دلم زمزمه مي شد.»
ان الله اشتري من المومنين انفسهم و امواللهم ... شب عمليات است. شبي که همان متاع جان خود را به بازار عشق مي آورند. تا يار که را خواهد و ميلش به که باشد. ساعت حوالي 10 شب است. از پايگاه شهيد قاضي طباطبايي به طرف محور عملياتي حرکت مي کنيم. مي دانم حاجي شور و حال ديگري دارد. با اين همه آرامشي در نگاهش نهفته است که پرده بر شور و غوغاي درونش مي کشد. حالا در درون حاجي چه مي گذرد؟
ـ بهتر است برويم و غسل شهادت کنيم!
حاجي به آرامي اين چنين مي گويد. ديگر به روشني مي توان دانست که حاجي چه سودايي در سر دارد. مي گويم: «خيلي خوب است، برويم!»
تويوتا سينه جاده را مي شکافد و پيش مي رود. دنبال جايي مي گرديم که غسل شهادت به جاي آوريم. اما جايي نمي يابيم. در دل شب، پرتو چراغي از دور به چشم مي خورد. حاجي مي گويد: «حتم دارم که آن جا حمام هست، برويم.» به طرف نقطه روشنايي حرکت مي کنيم. وقتي به آنجا مي رسيم، خنده مان مي گيرد. با خط درشت بر فراز در نوشته شده است: «معراج شهدا» آيا اين يک اتفاق است؟ ما دنبال جايي مي گشتيم که غسل شهادت کنيم و سر از «معراج شهدا» در آورده ايم. حاجي هم خوشحال است. از نگهبان سوال مي کنيم: «آيا اينجا حمام هست يا نه؟» جواب مان مي دهد: «چند تا حمام صحرايي هست ولي آب سرد است.» آب سرد است. هوا هم مثل آب.
ـ اشکالي ندارد برادر!
حاجي اين را با رضايت و خوشحالي مي گويد. غسل شهادت را به جاي مي آوريم و راهي محور عملياتي مي شويم. شب از نيمه شب مي گذرد. ساعت 30/1 دقيقه بامداد به پايگاه شهيد «حاجي علياري» مي رسيم. انگار پايگاه خالي است. همه بچه ها عازم محورهاي عملياتي شده اند. خستگي و خواب، فشار مي آورد و ديگر تحمل ندارم. مي روم که بخوابم و حاجي براي تجديد وضو مي رود. عادتش همين است، آخر شب وضو مي گيرد و دو رکعت نماز مي خواند. حاجي مي رود و من دراز مي کشم و خواب چشمانم را مي بندد.
بيدار که مي شوم، خستگي از تنم رخت بربسته است. سر حال برمي خيزم براي نماز. ناگهان حاجي را مي بينم که به حال سجده بر خاک افتاده است. لحظه اي حيرت زده نگاه مي کنم. حاجي هيچ حرکت نمي کند. يک لحظه آشوبي در دلم برپا مي شود: «نکند حاجي را موج گرفته و شهيد شده...» با دلهره به حاجي نزديک مي شوم و نگاه مي کنم نه! حاجي را موج نگرفته است. پيشاني بر مهر دارد، سجاده اش باز است. شرمسار از خود، از سنگر خارج مي شوم...

کربلاي هشتم را پيش رو داريم. يک دفعه بين بچه هاي گردان خبري مي پيچد: «حاجي مي آيد!» بچه ها با اشتياقي خاص مژده آمدن حاجي را به همديگر مي دهند. ساعاتي پيش به شروع عمليات نمانده است. خبر مي رسد که حاجي در اهواز است. بچه ها بي تابي مي کنند. با خبر بازگشت حاجي، بچه ها روحيه ديگري گرفته اند. حالا حاجي چه جوري مي آيد، خدا مي داند. بازويش به شدت مجروح شده بود و براي مداوا در مرند بود. حالا که خبر عمليات را شنيده برمي گردد. بعد از ساعتي خبر مي رسد که حاجي در پايگاه شهيد قاضي است. چه رازي است بين حاجي و بچه ها که اين گونه آمدنش را انتظار مي کشند، خدا مي داند! آقا مهدي باکري هم همين طور بود. در بحراني ترين دقايق نبرد، وقتي عطر حضور آقا مهدي در ميان بچه ها مي پيچيد، مقاومت ها هزار برابر مي شد. بعد از ساعاتي حاجي به بچه هاي گردان مي پيوندد. بچه ها از شادي و شعف در پوست خود نمي گنجد. مي خواهم بروم از خود حاجي سوال کنم.
ـ آخر با اين بچه ها چه کرده ايد که اين قدر به شما علاقمندند، که اين گونه با شور و اشتياق به عمليات مي روند.
لبخندي بر لبانش نقش مي بندد.
ـ ما کاري نکرده ايم، اينها تربيت شده مکتب امام حسين اند. اينها در جبهه بزرگ شده اند...
کربلاي هشتم که به سر مي رسد، حاجي مي آيد سراغم: «اسم بچه هايي را که روحيه شان بهتر از بقيه بوده و خوب جنگيده اند، برايم بنويس» سه روز بعد دوباره سراغم را مي گيرد: «اسامي را نوشتي؟ هدايايي برايشان در نظر گرفته ام» اسامي را مي دهم خدمت حاجي. برگ اسامي را مي گيرد و مي رود...
آن قدر قبل و بعد از عمليات کار کرده ام، که خستگي مي کشدم. تصميم مي گيرم بروم پيش حاجي و چند روزي مرخصي بگيرم و استراحت کنم. از خط برمي گردم پيش حاجي. به حضورش که مي رسم، طوري در آغوشم مي کشد که گويي سال ها مرا نديده است.
ـ چه عجب! خسته نباشيد!...
با هر کلمه اي که حاجي مي گويد خستگي از جسم و جانم رخت برمي بندد. حاجي پذيرايي هم مي کند. آن قدر مهرباني و محبت نثارم مي کند که ديگر فراموش مي کنم براي چه به حضورش آمده ام. «براي عرض سلام و تجديد ديدار به حضورتان رسيده ام.»
اين را مي گويم و از حاجي خداحافظي مي کنم. برمي گردم به خط مقدم و مشغول کارهاي خودم مي شوم. ساعاتي نگذشته بود که يکي از بچه ها مي آيد پيشم:
ـ حاجي شما را مي خواهد!
نمي دانم چه کار دارد. هرچه باشد دوباره حاجي را زيارت مي کنم. بلافاصله مي آيم پيش اش. ميني بوس آماده حرکت است. حاجي تعدادي از بچه ها را جهت زيارت و استراحت به مشهد مي فرستد. اما من نمي خواهم بروم. به حاجي مي گويم: «مي خواهم پيش شما باشم، مي خواهم در جبهه باشم» هرچه اصرار مي کنم، نمي پذيرد. با حاجي خداحافظي مي کنيم و ميني بوس روانه مشهد مي شود...
روز ديگر هم به زيارت مي رويم. وارد حرم که مي شوم، غمي دلنشين قلبم را نوازش مي کند. وقتي يکي از بچه ها شهيد مي شود، اين طور مي شوم. چه مي دانم، شايد خبري نيست. يکي از بچه ها مي آيد پيشم و بي هيچ مقدمه اي مي گويد: «مي داني! حاجي هم رفت» انگار آسمان بر سرم مي ريزد. آتشي از ژرفاي قلبم شعله ور مي شود و تمام وجودم را دربرمي گيرد. بي اختيار پلک ها فرو مي افتد و گونه هايم خيس مي شود: السلام عليک يا علي بن موسي الرضا....
منبع:"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشرکنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 342
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,845 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,537 نفر
بازدید این ماه : 7,180 نفر
بازدید ماه قبل : 9,720 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک