فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

بابا علي دهقان

 

سال ها، سال هاي عشق و آتش بود. روزها، روزهاي اضطراب و اطمينان، لحظه ها، لحظه هاي شور و نور. شهدا را که مي آوردند، پيش تر از آن که راديو خبر آمدنشان را بدهد، کوچه ها از عطر شهادت سرشار مي شد. همه مي دانستند که شهيد آورده اند... آن سال ها، سال هاي ديگري بود سال هايي بود که هر شبش ليله القدر بود، سال هايي که خيبر بود، والفجر بود، بدر بود، دل هاي ما با اشاره ابروان امام «ره» تکان مي خورد به سوي جبهه، و ما رهسپار مي شديم، و ياران رهسپار مي شدند. مردم زندگي خود را با جبهه قسمت کرده بودند. هر خانه اي پاره اي از دلش را به جبهه فرستاده بود... مردم، چقدر از دنيا فاصله گرفته بودند. بر پارچه اي مي نوشتيم «محل جذب کمک هاي مردمي» و بر سر در ساختمان جهاد مي زديم. هرکس هرچه را که دم دستش بود، مي آورد. هيچکس چيزي از انقلاب طلب نمي کرد، وسايل و اجناس اهدايي مردم را مي گرفتيم: «خدا قبول کند»
وسايل و اجناس اهدايي را بسته بندي کرديم. خودروها براي بارگيري آماده بود و خسته بوديم. هرچه بود بايد خودروها بارگيري مي شد. آخرين چاره ما استمداد از مسوول جهاد سازندگي مراغه بود. زنگ زديم، «حاج آقا دهقان! خودروها براي بارگيري آماده است. اگر ممکن است چند نفر را بفرستيد براي کمک....» زنگ زديم و منتظر مانديم. دقايقي نگذشته بود که حاج آقا دهقان همراه با چند نفر از برادران به کمک ما آمدند. کار که شروع شد، ديديم مسوول جهاد هم مثل بقيه کار مي کند، طوري که اگر در آن لحظه ها کسي سراغ مسوول جهاد را مي گرفت، او را از ديگر برادران تشخيص نمي داد. مي دانستم که کارش زياد است. مي دانستم که از بام تا شام يک لحظه فرصت استراحت ندارد. خودش که هرگز چيزي نمي گفت اما از خانواده اش شنيده بودم که صبحدمان و پيش از وقت اداري ـ که هنوز بچه هايش خوابيده اند ـ به خانه برمي گردد و ديگر روزها همچنان. با خود مي گويم: «جايي که ما هستيم، انصاف نيست که او هم کار بکند.» مي رويم به سويش، با احترام صدايش مي کنم.
ـ حاج آقا!
رو مي کند به طرف من. مي گويم:
ـ کار و بار شما زياد است، خواهش مي کنيم شما برويد، خودمان اين کار را انجام مي دهيم.
تبسم مي کند و لحظه اي مکث. و دوباره مشغول کار مي شود. منتظرم که کار ما را به خودمان واگذارد و برود دنبال کارهاي خودش. و او در همان حال که مشغول کار است، مي گويد: «برادرِ من! در شهري که پيرزن ها و مستضعفين کالاي کوپني خود را به جبهه اهدا مي کنند، ما هم بايد از کار کردن مضايقه نکنيم.»

با تو در سال 1361 آشنا شدم و چه دير. و چه زود آشنا تر شديم، انگار سال ها بود که مي شناختمت. باز آرزويم بود که اي کاش زودتر با تو آشنا شده بودم. در آن زمان 24 ساله بودي و من اسف مي خوردم از 24 سال عشق و تواضع و محبت و خلوص محروم بوده ام. روستا زاده بودي و همان صفا و صميميت روستايي با خود داشتي. سادگي و تواضع روستايي ات پرده اي بود که شهرزادگان را از شناختت باز مي داشت. کسي نمي دانست که تو پيش از انقلاب نيز انقلابي بودي، کسي نمي دانست که در ليبک به فرمان امام «ره» از خدمت در ارتش طاغوت سرباز زدي. کسي نمي دانست که ... قلب نيروهاي جهاد سازندگي هميشه دلواپس روستاهاي محروم مراغه بود. تو مسوول جهاد بودي، اما مثل همه ما کار مي کردي و بيشتر از همه ما. برتري تو در مسووليت و مقام نبود. با اين همه ما در برابر تو احساس حقارت داشتيم. زيرا تو هم مدير بودي و هم معلم اخلاق. به تمام معنا «جهادگر» بودي. خسته نمي شدي، ضعف ها را به ديگران نسبت نمي دادي. احترام همه را پاس مي داشتي. شب و روز کار مي کردي و با اين همه انتظار تقدير و تشکر از مسوولين نداشتي....
اين روزها، هرگاه احساس خستگي مي کنم، هرگاه از آنان که کارهاي کرده و نکرده خود را به رخ مردم مي کشند، دلتنگ مي شوم، تو را به ياد مي آورم و کلمات بلندت را که روحي تازه در کالبدم مي دمد: «برادران جهادگرم! اميدوارم اين برادر گنهکار خود را ببخشيد. اگر تندي و بي ادبي نسبت به شماها کردم و در حق شما قدرناشناسي کردم، بدانيد که قصد بدي نداشتم و تمامي آنها ناشي از ضعف و ناتواني ام بود.
اي عزيزاني که بهترين ايام عمرم را در خدمت شما سپري کردم و خدا مي داند که چقدر به شما علاقمندم... چند توصيه برادرانه به شما دارم و اميدوارم که حمل بر جسارت نکنيد.
برادرانم! قدر اسلام و انقلاب و امام عزيز را بدانيد و جهاد را به مثابه معبد مقدسي هميشه حفظ کنيد. اي سربازان گمنام انقلاب! مبادا عناوين و مظاهر فريبنده دنيا، عشق و خلوص و ايثار را ـ که مايه حيات شما و خمير مايه جهاد است ـ از شما بگيرد... در خدمت به روستائيان مظلوم و محروم هيچ گاه سستي و غرور به خود راه ندهيد و انتظار تشکر از کسي غير از باري تعالي نداشته باشيد.
عزيزانم! مبادا خدمت در يک سنگر شما را از حضور در صحنه هاي ديگر اسلام و انقلاب بازدارد و همچو بزرگان دين و مومنين واقعي با تمام وجود و در تمام ابعاد، در صحنه انقلاب خونين حسيني شرکت جوئيد...»
خود چنان بودي که نوشته اي. در صحنه ها مي زيستي. در جبهه سنگر مي زدي، در شهر مسوول بودي، در روستاها طعم شيرين خدمت و عدالت را به مجروحين مي چشاندي. و با اين همه، شگفت اين که شنيديم دانشجو شده اي. «بابا علي دهقان، دانشجوي رشته عمران» اما براي تو شگفت نبود، زيرا تو به دانش آموختن و حضور در صحنه علم نيز به چشم مسئوليت مي نگريستي. اي دانشجويي که پايان نامه خود را به شلمچه با خون رقم زدي، بگذار امروزيان آن صداي خونين را بشنوند:
« برادران دانشجو! اميدوارم هم چنان که در سنگر علم تلاش مي کنيد، خود را به ارزش هاي والاي الهي مزين نماييد و مظاهر فرهنگ طاغوتي و بي هويتي را از محيط دانشگاه و جامعه بزدائيد و اجازه بازگشت ارزش هاي غير الهي را به هر شکل و عنوان ندهيد که امروز هر گونه بي اعتنايي به آرمان هاي اين مردم خيانتي نابخشودني است.» هيچ صحنه اي از حضور تو خالي نبود. به همه صحنه ها مي انديشيدي.
در والفجر هشت مجروح شده بودي. با پيکري زخم آگين از جبهه باز آوردندت. مي دانستيم که ماه ها استراحت لازم است تا زخم هايت التيام يابد. اما وقتي مراسم رژه گردان هاي فجر جهاد آغاز شد تو را ديديم که پيشاپيش نيروها در حرکتي، با همان پيکر زخم آگين و قدم هاي زخمي.... و ما در شعف و شگفتي تو را مي نگريستيم و مي گريستيم. حضور در صحنه!...
هنوز مرخصي اش تمام نشده بود. خبر رسيد که دارد به جبهه مي رود. «آخر بنده خدا صبر مي کرد مرخصي ات تمام مي شد، آخر مي گذاشتي بچه ها يکي دو روز پدر خودشان را ببينند، آخر...» اين حرف ها پيش اهالي جبهه خريداري ندارد، اين حرف ها مال اهالي دنياست. همه بچه هاي جبهه اين گونه اند.
حميد هم وقتي عازم جبهه بود، فرزندش را در آغوش نگرفت، گفته بود: «در اين لحظات نمي خواهم قلبم از مهر فرزند سرشار شود، شايد محبت پدري نگذارد در جبهه با خلوص و خاطري آرام بجنگم...»
مي گفت: «از جبهه زنگ زده اند، بايد بروم...» خودش که در جبهه بود، نزديکي هاي عمليات به يک يک دوستانش زنگ مي زد: «تنور گرم شده است!...» و ما مي دانستيم که عمليات انجام خواهد شد. هرکسي کوله بار خود را مي بست و رهسپار مي شد. چه مي دانم شايد براي دهقان هم زنگ زده اند که: «تنور گرم شده است!...»
تنور نبرد گرم شده است و دهقان بايد برود. در شهر هم که بماند، آرام و قرار ندارد. کاروان کمک هاي مردمي راه مي اندازد. بچه ها را جمع مي کند و به ديدار خانواده شهدا مي رود....
باز هم دهقان به جبهه مي رود. زن و بچه دارد، پدر و مادر پير دارد و هزار و يک کار ديگر. کسي گفته است: «وقتي شوق شهادت بر انسان غالب شد، تا شهيد نشود، آرام نمي گيرد.»
جمعه بود که به ديدارش رفتم. عازم جبهه بود. با خانواده اش که وداع مي کرد، شور فراق شانه ها را مي لرزاند. بي اختيار به ياد وداع امام حسين (ع) از اهل بيت افتادم. وقتي سوار خودرو شد، در لحظه هاي حرکت عکسي از سيماي خود را به يادگار برايم داد.
ـ اگر شهيد شدم اين عکس را بزرگ کرده و در مراسم بگذاريد!....

حالا مي فهمم که آن همه عجله براي سفر چه بود. حالا مي فهمم که چرا عکس ات را به من دادي، حالا مي فهمم ... حالا که خبر رسيده است: «دهقان هم رفت.» رفت و چه رفتني. کوه ها بر شانه ام نشسته است: کجا شهيد شدي حاجي؟ چطور شهيد شدي حاجي؟ ... همه مي دانند که پا به پاي بولدوزرها پيش مي رفتي. مي گفتيم: «حاجي! تو بيا کمي عقب و استراحت کن، راننده ها کار خودشان را مي کنند.» و تو مي گفتي: « مگر ما با اين راننده ها چه فرقي داريم؟ خوشا به حال اينها که بي سنگر و جان پناه خاکريز مي زنند....»
چه شتابي داشتي براي رفتن حاجي! باور نمي کنم. جمعه رفتي و يکشنبه شهيد شدي.
اصلاً اين خبر را که مي گويند، حقيقت دارند؟ اصلاً تو به جبهه رسيده بودي که شهيد شده باشي؟ «حاجي هم رفت» با اين خبر کوتاه قانع نمي شوم. پرس و جو مي کنم، از همه سراغ تو را مي گيرم. همه چيز را مي گويند. روز يکشنبه، پنجم بهمن ماه 1365 در شلمچه براي شناسايي رفته بوديد. گلوله خمپاره اي فرود مي آيد و از ميان همه فقط تو شهيد شده اي. شهادتت مبارک حاجي....
منبع:"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشرکنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 192
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,791 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,483 نفر
بازدید این ماه : 7,126 نفر
بازدید ماه قبل : 9,666 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک