«من با امام خميني ميثاق بسته ام و به او وفا دارم. زيرا که او به اسلام و قرآن وفادار است. اگر بارها مرا بکشند و زنده ام کنند، دست از او بر نخواهم کشيد.
اينها سطوري از وصيت نامه توست و ما مرداني مثل تو را، در عاشورا سراغ داريم. در وقايع عاشورا خوانده ايم که، امام فرمان داد که چراغ ها را خاموش کنند تا آنان که عاشورايي نيستند، در تاريکي شب، راه عافيت در پيش گيرند و ميدان خون و خطر را به جراحت طلبان واگذارند. از هزاران تن، تنها هفتاد و تن بر سر ميثاق ماندند. آنان که گفتند: اگر هزاران بار کشته شويم و باز زنده شويم، دست از حسين (ع) برنخواهيم داشت. اينک وصيت نامه تو را مي خوانيم: «من با امام خميني ميثاق بسته ام...»
تو صدها سال بعد از عاشورا به دنيا آمده بودي، در دياري دورتر از کربلا. در سال 1339 ه ش و در مراغه. اما ما مي دانيم که تو در عاشورا متولد شده بودي و در سرزمين کربلا، که: کل يوم عاشورا، کل ارض کربلا....
تو عاشورايي بودي و عاشورايي ها جز کربلا آرام نمي گيرند. گويي آن همه بيقراري و شب زنده داري حکايت از اشتياق سفر داشت، سفري به کربلا.....
«شب امتحان بود. پاسي از شب گذشته بود و من هنوز بيدار بودم و دروس خود را مرور مي کردم. اندک اندک خستگي و خواب به سراغم آمد. چراغ را خاموش کردم تا به بستر بروم. در اين لحظات محمد را ديدم که به حياط رفت. وضو گرفت و به اتاق خود برگشت. بعد از دقايقي زمزمه ها و ناله هاي عاشقانه اش خواب را از چشمانم ربود. در پرتو چراغ شبي که در اتاق او روشن بود، چهره نوراني اش را مي ديدم. نوشته اي در دست گرفته و آرام آرام آن را زمزمه مي کرد و مي گريست. تا حوالي صبح راز و نياز امتداد داشت و چون راز و نيازش به انتها رسيد، به حياط رفت و ورقي که در دست داشت، آتش زد...
از ماجراي آن شب به او چيزي نگفتم. گويي اين راز را يکي از دوستانش نيز دريافته بود. به او گفته بود: «چرا اين مطالب دلنشين را که با خط زيباي خود نوشته اي، مي سوزاني؟» و محمد گفته بود: «زيبايي مطلق از آن خداست، اين سري است که هرگز فاش نخواهد شد!»
روزي نيز ورقي از نوشته هاي او را پيدا کردم. بر آن نوشته شده بود: «الهي! من چه باشم در برابر تو؟ چون کاهي بر خشت بام، تن خاکي ام مشحون از آلام..»
آن زمان من سيزده چهارده سال بيشتر نداشتم و نمي دانستم بر محمد چه مي گذرد. اما اکنون مي دانم که ... »
اکنون مي دانيم که اشتياق سفر به سمت کربلا روح محمد را مي گداخت. محمد! ما اکنون مي خواهيم تو را بشناسيم. اکنون مي خواهيم بدانيم تو کيستي. ناز پرورده تنعم نبودي. در خانواده اي به دنيا آمده بودي که غبار ثروت و سيم و زر، آينه اصالتش را مکدر نکرده بود. با مادري مهربان تر از باران و نسيم و پدري سرشار از غيرت مسلماني. از همان کودکي با دردها و رنج ها در آميختي. هنوز کارگردان کارخانه قاليبافي سيماي معصوم طفلي را به ياد دارند، که از بام تا شام پشت دار قالي مي نشست و با انگشت هاي نحيف خود گره در گره فرش مي بافت و شامگان در «کميته هاي پيکار با بيسوادي» الفبا مي آموخت. هنوز خيابان ها و کوچه هاي مراغه تو را به ياد دارند، تازه جواني را که در روزهاي پر آشوب انقلاب پيشاپيش صفوف راهپيمايي گام برمي داشت.
هنوز بچه هاي «مکتب توحيد» از تو مي گويند، از حميد پرکار، از رزاقي، از قادري، از شماها که در خون به توحيد رسيديد. هنوز بچه هاي مکتب توحيد از کتابي سخن مي گويند که قرار بود چاپ شود: «بچه هاي مکتب» و اين کتاب به قلم تو رقم خورده بود... حکايت شگفتي بود حکايت آخرين اعزامت به جبهه. پيش از آن بارها به ميدان رفته بودي، اصلاً تو لباس پاسداري به تن کرده بودي که براي هميشه در ميدان باشي، مي گفتي: «لباس پاسداري، کفن معطر است». در لشکر انگشت نما شده بودي: «آرپيجي زن!» حال آن که تو از شهرت و از شناخته شدن مي گريختي. در والفجر مقدماتي، آوازه ات در لشکر پيچيد و حکايتي که حکايت نبود، حقيقت بود: تانک هاي غول پيکر به پيش مي آمدند. غرش تانک ها استخوان ها را مي لرزاند و محمد و يارانش تکبير زنان به مصاف تانک ها مي رفتند، رود در رو...
اما خيلي ها از واپسين اعزام تو چيزي نمي گويند. مي گويند، اما از چگونه رفتنت نمي گويند: در ارشادگاه زندانيان مراغه خدمت مي کردي. مسؤول ارشادگاه با خودروي بيت المال به مسافرت شخصي رفته بود. و تو اين کارها را تحمل نمي کردي. رفتي و به مسؤول مافوق گفتي و او چنين گفت: به من مربوط نيست!
ـ اگر به تو مربوط نيست، پس چرا جايي را که به تو مربوط نيست، اشغال کرده اي؟
اين فرياد صادقانه تو بود. اما صراحت و راستي تو را طاقت نداشتند. پس بر آن شدند تا تو را تبعيد کنند. اما تو پيش از آن که بار ديگر با عافيت طلبان روبرو شوي، کوله بارت را بستي. مي دانستي به کجا مي روي.
ـ پدرجان! ديگر جاي درنگ نيست، مي روم... مطمئنم که اين آخرين ديدار ماست، حلالم کنيد...
و پدر در حالي که اشک عاطفه از چشمانش مي جوشيد، با صداي مردانه اش جواب داد:
ـ پسرم! تو جگر گوشه من هستي، اما هم چنان که ابراهيم، اسماعيل خود را به قربانگاه برد، تو را به جبهه مي فرستم، چون دين اسلام فقط و فقط يک بار در خانه مسلمان را مي کوبد...
پدر اين گونه گفت. مادر زمزمه کرد: «شيرم حلالت باد...» و تو گام به گام از ما دورتر شدي. گام به گام به جبهه نزديک تر شدي. در خم کوچه سربرگرداندي و چشم در چشم همه ما خنديدي....
به جبهه مي رفتي و سه روز بود که داماد شده بودي.
پيش تر از آن که جانشين گردان پدافند هوايي لشکر باشي، مسئول دسته آرپيجي زن بودي. هيچکس در لشکر نمي دانست که محمد حشمتي دوران خدمت سربازي اش را در نيروي هوايي سپري کرده است. هيچکس نمي دانست که تو با توپ هاي ضد هوايي آشنايي ديرينه اي داري. در اين مورد با کسي چيزي نگفته بودي. نمي خواستي پشت توپ بنشيني و در انتظار آمدن هواپيماهاي دشمن باشي. مي خواستي در مقدم ترين خط نبرد با دشمن روبرو شوي. اما عاقبت اين راز نيز آشکار شد:
در نزديکي بانه مستقر بوديم و تو فرمانده دسته ما بودي، دسته آرپيجي زن. ناگهان غرش هواپيماهاي خصم وضعيت ما را به هم ريخت. بمب ها فرو ريختند. در ميان آتش و انفجار بمب ها سرها بي پيکر شد و پيکرها بي سر. ضد هوايي هاي ما شروع به آتش کردند. اما هواپيماها سمج تر از آن بودند که در بروند. به سوي توپ هاي ضد هوايي حمله بردند. آتش توپ هاي ما خاموش شد. تنها يکي از توپ ها کار مي کرد، هواپيماهاي دشمن ديوار صوتي را بر فراز توپ شکست، خدمه هاي توپ شوکه شدند و آخرين توپ نيز خاموش شد. حيران و مبهوت به هواپيماهاي عراقي مي نگريستم. ديگر همه توپ هاي ما خاموش شده بودند و هواپيماها بازمي گشتند تا دوباره.... در اين هنگام تو را ديدم که سبکتر از باد به سوي توپ ضد هوايي دويدي. لحظاتي طول نکشيد که تو را در پشت توپ ديدم. برايم عجيب بود. نمي دانستم که مي تواني با توپ ضد هوايي تيراندازي کني. اما از آتشي که مدام از گلوي لوله هاي توپ بيرون مي جهيد، فهميدم که مي تواني. آتشي به پا کردي و آبي بر دل شعله ور ما ريختي. اکنون تنها يک توپ از توپ هاي ما کار مي کرد. هواپيماهاي عراقي در ارتفاع پايين بازگشتند، لحظاتي ديگر تنها يکي از هواپيماها در آسمان بود. ديگري با آتش تو سقوط کرده بود. فريادهاي تکبير رزمندگان در آسمان پيچيد. هواپيماهاي عراقي نيز گريخت و در آن دورها گم و گور شد. جمعي از بچه ها تو را بر دوش گرفتند و فرياد پيروزي سر دادند. چند روز بعد آقا مهدي باکري سراغت را گرفت و فرياد پيروزي سر دادند. چند روز بعد آقا مهدي باکري سراغت را گرفت. تو يکي از گمشده هاي آقا مهدي بودي. جانشيني گردان پدافند هوايي را بر عهده ات نهاد. نمي پذيرفتي. مي گفتي: «اغلب اوقات نيروهاي پدافند در پشت جبهه مي گذرد...» اما اين تکليفي بود که فرمانده لشکر بر عهده ات نهاد و تو به تکليف خود عمل کردي: «چشم آقا مهدي!»
امروز، هشتم آبان ماه 1362 است. آسمان شهر رنگ ديگر به خود گرفته است. کوچه ها پر از شميم دلکش شهادت است. خيابان در خيابان جمعيت موج مي زند. 13 شهيد تشييع مي شود. محمد حشمتي جانشين پدافند هوايي لشکر و 12 تن از همرزمانش، «گلشن زهرا» در انتظار است...
جمعيتي غريب است، انبوه در انبوه. و من به تو مي انديشم که مي گفتي: «هر توپ پدافند بر فراز ارتفاعي است. نيروهاي پدافند پراکنده اند و ما نمي توانيم نماز جماعت بخوانيم...» و دريغ مي خوردي.
چشمانم بي اختيار خيس مي شود. خدايا! ما در کجا هستيم؟ محمد حشمتي را کجا مي برند. ما ديروز با هم بوديم، درست يازده روز پيش، درست 28 مهر... مي جنگيديم. عمليات والفجر چهار شروع شده بود. دشمن زخم خورده پاتک سنگين خود را آغاز کرده بود. قريب ظهر، فشار دشمن بيشتر شد. حدود شش قبضه توپ 5/14 از دشمن به غنيمت گرفته شده بود. داد زدي: «بايد يکي از توپ ها را به جلو ببريم...»
يکي از توپ هاي 5/14 را روبروي دشت پنجوين و نزديک خط دشمن مستقر کرده بودي. چرخ بال هاي دشمن بچه ها را اذيت مي کردند اما گلوله هاي توپ 5/14 به چرخ بال ها نمي رسيد. با عجله آمدي پيش من:
ـ چند ساعت زحمت کشيدم و توپ مستقر کردم. کار ساز نشد...
ـ توپ را که بيش از اين نمي توانيم به جلو بکشيم، تانک ها مي زنندش...
نگران بچه ها بودي. با عجله گفتي: «يکي از توپ هاي غنيمتي را با خودرو به خط لجمن مي بريم. شايد بتوانيم جلو هلي کوپترها را بگيريم.»
آتش دشمن هر لحظه سنگين تر مي شد. يکي از توپ هاي 5/14 را سوار وانت کرديم. نيرويي در کار نبود. «خدمه توپ نداريم.» من گفتم و تو بيقرار و محکم گفتي: «خودمان خدمه ايم!»
به خط که نزديک تر شديم. اوضاع غريبي بود. تانک هاي دشمن تا هفتصد متري خاکريزهاي ما آمده بودند. آتش بود که سينه خاکريزها را مي شکافت. نمي توانستيم توپ را در خاکريز مستقر کنيم. چرخ بال هاي دشمن مي زدند و تو همانطور توپ را در پشت وانت به کار گرفتي. همچنان مي زدي و چرخ بال ها را ـ که تانک ها را حمايت مي کردند ـ از رو مي بردي. يکي از بچه هاي لشکر نجف آمد پيش ما:
ـ يک قبضه توپ 5/14 داريم، گير کرده، نمي توانيم راه اندازي کنيم.... و تو رفتي با شتاب دست او را گرفتي: «کجاست؟ نشان بده...» تو با او رفتي و من هم در پي ات دويدم. رسيديم به نفربر. پيش تر از تو داخل نفربر شدم. انفجاري نفربر را تکان داد. داخل نفربر از گرد و خاک و دود پر شد. داشتم خفه مي شدم. از نفربر بيرون آمدم. دو نفر دم نفربر پاره پاره شده بودند. فکر کردم تو هستي محمد! اما تو نبودي. حالتي مثل حيرت مرا در خود گرفته بود. حوالي را گشتم اما اثري از تو نبود. آمدم به جايي که شهدا بودند، تا من برسم آمبولانس حرکت کرد. «چه کسي مجروح شده بود؟» کسي جواب داد: «يک پاسدار بود، از سينه ترکش خورده بود.»
شايد تو بودي محمد!... تنور نبرد هر لحظه داغ تر مي شد. بچه ها بي امان مي جنگيدند. من هم مي جنگيدم. اما تو در کنار من نبودي. ديگر از تو خبري نداشتم. حوالي غروب بود که با پاي مردي رزمنده ها پاتک دشمن شکسته شد و بار ديگر نيروي هاي خصم رو به هزيمت نهادند. بي تامل با خودرو پدافند به عقبه لشکر برگشتم. دنبال تو بودم. به اورژانس رفتم. از تو خبري نبود. گفتند: «شايد به شهر اعزامش کرده اند» اما در برگ اسامي اعزامي ها هم نامي از تو نبود. دلم بي قرار بود، بي قرار تر. هرکسي را که مي ديدم، سراغ تو را مي گرفتم، اما هيچکس خبري از تو نداشت. به سراغ ورقه اسامي شهدا رفتم، شايد خبري از تو بازيابم. نام هاي شهيدان را يک به يک مي خواندم. در رديف هفتم نوشته شده بود: محمد حشمتي....
منبع:"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشرکنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385