سال 1343 ه ش درتبريزبه دنيا آمد. زندگي اودر اين شهر ادامه داشت تا اينکه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت سپاه تبريز درآمد .
پس از ورود به سپاه هر جا احساس مي کرد نياز به جانبازي است تا از انقلاب اسلامي دفاع شود حاضر بود.
با شروع جنگ بي درنگ به جبهه شتافت تا درمقابل متجاوزين به ميهن اسلامي ايستادگي کند. اودر عمليات متعددي همچون: عمليات مسلم بن عقيل مهرماه61، والفجر مقدماتي بهمن 61، والفجر 3مهر62، خيبر اسفند62 شركت نمود .
درعمليات نفوذ به داخل شهر مندلي عراق شركت و از ناحيه بازوي راست مجروح شدو با اينکه مجروح بود ماموريت محوله را كه انهدام انبار مهمات دشمن در داخل شهر بود به انجام رسانيد.
در عمليات ظفرمند بدر اسفندماه63 درمنطقه شرق دجله بر اثر بمباران خوشه اي دشمن مجروح و قطع نخاع گرديد و دست چپ وي نيز بعلت خردشدن مفصل و قطع عصب از كار افتاد.
سال 1366 ازدواج کرد . درسال 1368 بنا به درخواست مسئولين بنياد جانبازان استان آذربايجان شرقي به عنوان مسئول بنياد جانبازان تبريز مشغول خدمت به عزيزان جانباز شد. شهيد زبردست در اوايل ارديبهشت سال 1372 براي مداواي جراحات باقي مانده از دوران دفاع مقدس به تهران عزيمت نمود و هنگام بازگشت ساعت 13:30 روز پنجشنبه 16/2/1372 دچار حادثه رانندگي گشته و پس از انتقال به بيمارستان امام(ره) تبريز به لقاءا... پيوست.
اودر طول زندگي پربار خود مسئوليتهاي زيادي را به عهده گرفت؛ مسئول اعزام نيروي بسيج تبريز، معاون عملياتي يگان دريايي لشكر عاشوراو...از جمله اين مسئوليتها است.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
وصيتنامه
بسمه تعالي
نمي دانم از كجا شروع كنم ، خدايا مي خواهم با تو راز و نياز كنم ، مي خواهم حرف دل را با تو بگويم تو خودآگاهي اما من مي خواهم با بيان و اقرار دلم را خالي كنم. خدايا تو خود رهنمونم بودي بسوي عشق ، تورهنمونم بودي به جبهه ، تو خود دم سازم كردي بابسيج ، تو خود قرارم دادي با جانبازانت ,من لياقت هيچيك را نداشته و ندارم . نمي د انم به جبهه رفتنم از براي چه بود، چون نيروئي غيبي مرا به سويش مي خواند ,نميدانم كه خود مي خواستم جانبازات شوم يا نه؟ ولي نيروئي بود كه مرا وادار ساخت جانباز شوم .خداي من لطف تو بسيار شامل حالم شده اما چرا من بيدار نميشوم ؟ اين چه پرده اي است كه چشم دل راپوشانده و نمي گذارد بشناسمت و بيادت باشم آياگناهانم بسيارم است ؟ اگر اينطور باشد من با اين تن رنجور و ناتوانم با اين دل شكسته ام چطور تحمل آنراخواهم كرد ! من چگونه تحمل كنم دوري تورا؟ خدايا,گناهانم زياد است ,وقتي فكرش را مي كنم كمرم ميشكند مغزم متلاشي ميشود . مي خواهم به درگاهت روكنم و خون دل از چشم بريزيم . خدايا كاش مي شد، كه به جاي دست و پا، همه وجودم را مي گرفتي تا معصيت نكنم . كاش چشمانم را مي گرفتي تا غير تو کسي را نبينم. شرمنده ام خدايا! از شرم نمي توانم با تو سخن بگويم, حتي نمي توانم به بندگان صالحت بنگرم . وقتي آلبوم عكسم را باز مي كنم نمي دانم چه مي شود كه به هيچ روئي درروي رفيقانم نمي توانم بنگرم . خداي من چندين بار به درت آمدم ولي لياقت پيدا نكردم اما توخالق مطلقي ,تو كه رب العالميني تو كه رحمان و رحيمي تو كه مالك يوم الديني تو كه .... چه ميشد كه مرا به احترام رفيقانم ، به احترام نام حسين ( ع) كه به زبان داشتم قبول مي كردي .خدايا من خود نمي توانم بنده ات باشم تو خود بنده ات ساز. نمي توانم از دنيا دل بركنم تو خود دنيا را در نظرم بي مقدار گردان . خدايا بارسنگين معصيت دارم تو خود از گناهم در گذر ، خدايامن به اميد عفو و هدايت تو زنده ام . خدايا چشمانم را بازكن تا هميشه در نظرم تو باشي من غير تو به كه رو كنم ؟ خدايا يا ريم كن تا ذره ذره وجودم ، روحم همه درراه تو باشند .خدايا مي خواهم آنقدر در راهت خدمت نمايم تا تمامي وجودم ذوب شود . يا ارحم الراحمين به اميد تو ، نمي دانم كه لياقت اين را دارم كه خود را عبداله بنامم يا نه؟ البته كه ندارم من بنده هواي نفسم. خدايا تو خود بنده ات گردان .قبلا از حضور برادران و خواهران عزيز اجازه مي خواهم كه صميمانه ترين سلامها يم را به عرضتان برسانم . حال كه اين متن را مي خوانيد من از حضور شما عزيزان مرخص شده و از فيض ديدار شما سروران محروم مانده ام و شايد نيز در قيد حيات نباشم . برادران وخواهران همكار و عزيزان جانباز من نمي دانم با چه زباني از شما تشكر نمايم از براي اينكه مدتها بوته خارم را در گلستان جمعتان پذيرا بوده ايد و من برخودم افتخارميكردم كه درجمع شما عزيزان و گلهاي سر سبد باغ انقلاب بوده ام . گاهي وقتها كه در خود فرو ميروم آرزومي كنم كه ايكاش پزشكان و ديگر عزيزان كه براي زنده ماندن من تلاشهاي شبانه روزي داشته اند هرگز دست به چنين كاري نمي كردند ومي گذاشتند به فيض عظيم شهادت نائل شده و به كاروان عشاق مي پيوستم تا شايد بدين وسيله خداوند از تقصيرات اين بنده غوطه ور در منجلاب گناه در گذرد.وقتي فكر مي كنم مي بينم هرگز درراهي كه خداوندمتعال براي بندگان ترسيم نموده قدم برنداشته ام و هرروز كه از عمر نكبت بارم مي گذرد بيشتر بر انبوه گناهانم انباشته مي شود .بارها برايم گفته اند كه از خدا سلامتي وشفايت را بخواه اما من بارها شفايم را از راه پايان زندگي خواسته ام چراكه ديگر طاقت دوري دوستان و سنگيني گناهانم رانداشته ام . روزي كه براي اولين بار برايم مسئوليت امورجانبازان پيشنهاد شد دلم لرزيد و با خدايم گفتم خداي من اين ديگر امتحان سختي برايم است ؛سخت تر ازضايعات جسماني و اين بود كه با مسئولين بنيادصحبتها كردم شايد بنده را از اين امر معاف سازند.وقتي مورد قبول واقع نشد با خدا عهدي بستم واميدوارم كه تا آخرين لحظه ام بر سر پيمان باشم و آن اين بود كه از خدا خواستم وجودم را شمع سازد تاشايد باقي مانده آن نيز در راه اين امتحان بزرگ سوخته شود و اين سوختن توشه اي باشد برايم اماافسوس كه قدر نعمت را ندانسته و باز هم وسوسه بود و دل ناپاك صمد ، بارها به خود گفته ام كه اين وجود بي ارزش براي چيست وجودي كه خيري ندارد بنده اي كه معبودش را نمي شناسد .
همكاران عزيز و جانبازان والامقام كه چشم گناه آلوده ام به دعاي خير شماست با التماس ازشمامي خواهم كه از خطاهايم درگذريد ومرا عفو فرمائيد و دعايم كنيد تا شايد شفاعت شماها مورد قبول واقع گردد و حسابم را آسان سازد.آرزو مي كنم كه، اي كاش مشتي خاك مي شدم تا ذره ذره آن رادر ورودي بنياد مي ريختند تا شايد قدوم مبارك شما عزيزان و جانبازان واقعي اسلام و قرآن كه قرب الهي را دارند وجودم را تطهير مي ساخت . صمد زبردست مسئول بنياد جانبازان تبريز
آثار باقي مانده از شهيد
پرنده تر زمرغان هوايي
خدايا! من به اميد عفو و هدايت تو زنده ام.
خدايا! چشمانم را بازكن تا هميشه در نظرم تو باشي، من غير تو به كه رو كنم.
خدايا! ياريم كن تا ذره ذره وجودم و روحم همه در راه تو باشند.
خدايا! مي خواهم آنقدر در راهت خدمت نمايم تا تمامي وجودم ذوب شود، دوست دارم بدنم در راهي كه قدم مي گذارم صد پاره شود تا شايد از گناهانم بخشوده شود.
دوست دارم موقعي كه جان به جان آفرين مي دهم با لبي خندان و در لباس مقدس پاسداري اسلام باشم.
دوست دارم بعدازشهادتم جسدم را بر روي مين هاي دشمن بيندازند تا راه را براي رزمندگان اسلام باز كند، تا هم آنها به هدف برسند و هم اين دشمنان بدانند كه ما ازجسدمان هم در راه خدا گذشته ايم.
آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
بسماللَّه الرحمن الرحيم
و لا حول ولاقوة الا باللَّه العلى العظيم، اللهم اياك نعبد و اياك نستعين، قدترى ما انافيه ففرّج عنا يا كريم، يا اللَّه، يا اللَّه، يااللَّه
به مظلوميت علىاصغر، و به ذوالفقار برّنده ولىالمؤمنين و قهاريت رب العالمين به پيش!
با اعلام رمز عمليات (والفجر مقدماتى) عمليات از سه محور آغاز مىشود و نيروها در تاريكى مطلق شب، پيشروى خود را به منظور پاكسازى ميادين مين و شكستن خطوط دفاعى دشمن و رخنه در اين خطوط آغاز مىكنند. وسعت و عمق موانع و استحكامات دشمن و وجود كانالهاى متعددى كه دشمن براى ايجاد آنها در طول بيش از چند ماه، كوششى قابل ملاحظه انجام داده بود، سرعت لازم را از نيروها مىگيرد... رمل، ميادين مين، سيمهاى خاردار حلقوى، مواضع كمين، سيم خاردار معمولى، كانال به عرض 3 تا 9 متر و ...
تاريكى مطلق بر همه جا سايه گسترده است. عمليات آغاز شده است. و با وجود آن همه موانع ايذايى كه دشمن فراروى خاكريز خود ايجاد كرده است، رزمندگان پيش مىروند و خاكريز اول دشمن را به تصرف درمىآورند. موانع متعدد، پيشروى را كند مىكند... در زير آتش سنگين دشمن خود را به جلو مىكشيم. با اجراى آتش پشتيبانى خودى، آتش سنگين دشمن فروكش مىكند. اما آتش (دوشكا) زمين گيرمان مىكند. از هر طرف رگبار گلوله مىبارد. اگر اين وضع ادامه يابد، قتل عام خواهيم شد. گردان قاسم به كربلا رسيده است. آتش، زخم، شهيد... تا سر بالا كنى، گلولههاى وحشى، (دوشكا) جمجمهات را مىشكافد. سنگرى كه از سمت چپ ما را زير آتش دارد، بدجورى كلافهمان كرده است. اگر اين سنگر خاموش شود، اگر...
- مىروم اين سنگر را هم خاموش كنم.
زبردست مىگويد. اين رفتن يعنى برنگشتن. دوشكاها از هر طرف مىزنند و صمد مىخواهد برود. بچهها مىدانند كه اگر صمد برود، براى هميشه رفته است. مىخواهيم رفتنش را مانع شويم. اصرار مىكنيم.
- هر طور شده بايد اين سنگر را خاموش كرد...
حرف صمد درست است، ولى چگونه؟
- من اگر شهيد شدم، شما به راه خود ادامه دهيد!
صمد خود مىداند، چگونه بايد برود. با اين حرف او، بچهها روحيهاى ديگر مىگيرند. صمد آرام خود را به طرف سنگر دشمن مىكشد. عهد مىبنديم كه اگر صمد نتواند، سنگر دوشكا را خاموش كند، يكى يكى اين كار را دنبال كنيم. همه در يك قدمى شهادت ايستادهايم. صمد با صلابت و طمأنينه به طرف سنگر دوشكا مىرود. از سنگر آتش مىريزد. همه زير لب (وجعلنا) را زمزمه مىكنيم: خدايا، چشمان دشمن را كور كن... به كنار سنگر دشمن مىرسد و خود را بالاى سر سنگر مىكشاند. گويى به جاى قلب در سينه، نارنجكى دارم كه ضامنش كشيده شده است.اى چند ثانيه انتظار، پايانت كو؟... با انفجار نارنجك سنگر دوشكا خاموش مىشود. از صمد خبرى نيست. حتم دارم كه رفته است: (رفتى! سفر بخير!) پيش مىرويم. عمليات ادامه دارد...
مواضع تصرف شده تثبيت نشده است. كمكم صبح از راه مىرسد و بچهها براى پاتك دشمن آماده مىشوند. به تمامى نيروها دستور تغيير موضع داده مىشود. برمىگرديم و در مسير بازگشت انبارهاى مهمات و سلاحهاى سنگين و نيمه سنگين دشمن را منهدم مىكنيم.
نيروهاى زرهى دشمن وارد عمل شدهاند و تانكها به طرف ما مىآيند. برمىگرديم، در اين حين رزمندهاى زخمى را مىبينم كه از شدت خونريزى به زمين افتاده و قادر به حركت نيست. تانكها با سرعت مىآيند. تصميم مىگيرم كه رزمنده زخمى را به عقب بكشم. اگر اينجا بماند، شايد در زيرشنى تانكها له شود. كمكش مىكنم. هنوز چندين قدم نرفتهام كه ضربه شديدى كمرم را مىشكند. درد در تمام وجودم منتشر مىشود، بىاختيار به زمين مىافتم. در آخرين نگاه، همرزمان مجروح را مىبينم كه بيهوش بر خاك افتادهاند...
چشم وا مىكنم و خود را بر برانكارد مىبينم. به سنگرى زيرزمينى انتقالم مىدهند. هر طرف مجروحى است. زخمىها را در اين سنگر جمع كردهاند. از صحبتها مىفهم كه وضعيت چندان مساعد نيست. مجروحين چشم بر در سنگر دوختهاند: نيروهايى كه مىآيند خودىاند يا عراقى؟...
سرما در استخوانهايم مىخزد، مىلرزم. يكى از بچهها پتويى بر رويم مىكشد. كمكم گرم مىشوم. صدايى را از بيرون سنگر مىشنوم:
- ببينيد هر كدام زنده است، به عقب منتقل كنيد...
صمد بار ديگر به جبهه باز مىگردد. نشستن و آسوده زيستن را تاب نمىآورد. از نوجوانىاش چنين بود، فعال و مبارز. در زمان وقوع انقلاب اسلامى با اينكه سيزده، چهارده سال بيشتر نداشت، در تظاهرات و راهپيمايىها پيوسته حضور مىيافت. بارها توسط دژخيمان رژيم طاغوت مورد ضرب و شتم قرار گرفت. اما هرگز از همراهى مردم دست برنداشت. پس از پيروزى انقلاب اسلامى و با وجود فعاليت و تبليغات گسترده گروههاى سياسى ( كه برخى داعيه دين نيز داشتند ) با شناختى روشن، به تشكل (حزب جمهورى اسلامى) در تبريز پيوست و همزمان با انتشار روزنامه جمهورى اسلامى درجهت پخش و تبليغ روزنامه و روشنگرى افكار شب و روز نشناخت. مقابله تبليغى وى با گروهكها موجب شد كه در جريان طرح انقلاب فرهنگى در دانشگاه تبريز توسط گروهك حزب توده به اسارت گرفته شود كه پس از چندين ساعت با حضور امت حزباللَّه آزاد گرديد.
در 12 آبان ماه 1359 با تغيير دادن سال تولد خود در شناسنامه به همراه نيروهاى داوطلب ديگر، تحت عنوان نيروهاى چريكى شهيد چمران به جبهههاى حق عليه باطل اعزام شد و همدوش با ساير نيروهاى مردمى، از شهر اهواز ( كه عراقىها تا 15 كيلومترى آن پيشروى كرده بودند ) به مدافعه پرداخت.
صمد چنين بود. يك نفس آرام و قرار نداشت. چون موج كه تا رسيدن به ساحل مراد، آشوبش فرو نمىنشيند و از پا نمىافتد.
در سال 1360 از جبهه باز مىگردد و اين بازگشت، نه بازگشت به پشت جبهه، كه خود حضور در جبهه ديگرى است. اينك نوجوان 17 ساله ما هواى (پاسدارى) دارد. راستى پاسدار ( پاسدار حقيقى ) كيست؟
- اگر سپاه نبود، كشور هم نبود.
- اى كاش من هم يك پاسدار بودم.
اين دو جمله از بيانات امام خود به عيان رفعت منزلت سپاه و شكوه پاسدارى را گوياست. پس شگفت نيست كه (صمد) جامه پاسدارى بر تن كند. پوشيدن اين جامعه يعنى براى هميشه در مسير جهاد با (عدّواللَّه) بودن و راه شهادت را پيمودن...
آرى صمد به پشت جبهه باز مىگردد و به حلقه سپاهيان درمىآيد، تا بىهيچ دغدغهاى، خود را وقف اسلام كند. دوره آموزش مقدماتى را در پادگان سيدالشهداء (خاصبان) طى مىكند و به عنوان پاسدار به (تيپ عاشورا) اعزام مىشود... و باز ورقى ديگر از حماسه و ايثار و شجاعت با نام وى رقم مىخورد:
عمليات برون مرزى سپاه اسلام براى نفوذ به شهر (مندلى) عراق و ستيز در قلب دشمن آغاز مىشود. دشمن كه تا ديروز سوداى تصرّف هفت روزه تهران را در سرداشت، امروز با مردانى روبروست كه با تهور تمام وارد (مندلى) شدهاند. عمليات با شدت تمام ادامه دارد و به صمد مأموريت داده شده، تا به هر نحو ممكن انبار مهمات دشمن را در قلب (مندلى) منفجر كند. بازوى راستش زخمى مىشود. با اين حال از انجام مأموريت خود منصرف نمىشود و با رشادت و سرسختى تمام به تكليف خود عمل مىكند. انبار مهمات (مندلى) منفجر مىشود...
در (مندلى) بازوى راستش زخمى شد و در (مسلم بن عقيل) بازوى چپش. چه كسى خبر دارد كه صمد عضو عضو دارد شهيد مىشود. زخم، مداوا، جبهه... زخم مىخورد و برمىگردد، و هنوز التيام نيافته، راهى جبهه مىشود... عاقبت مسوولين لشكر به سپاه تبريز معرفىاش مىكنند تا براى مدتى هم كه شده، پيكر پر جراحتش از فضاى تير و تركش دور بماند. در اين هنگام همان بسيجى نوجوان كه ديروز به علت صغر سن به جبهه اعزامش نمىكردند. مسووليت (اعزام نيروى بسيج تبريز) را عهدهدار مىشود.
سر زخمى، پا زخمى، بدن زخمى... گلوله... تركش نارنجك، زخم... زخم... بدنى زخمآگين. حالا هر روز درد و زجر مىكشد اما دريغ از يك آه. انگار اين همه زخم و درد از آن او نيست. اگر كوه اين همه زخم مىخورد، به ناله درمىآمد. اگر سنگ اين همه درد مىكشيد، فرياد مىزد... درد مىكشد و دم نمىزند. انگار مىترسد كسى سؤال كند، (ريا مىشود!) باز درد در تمام سلولهاى بدنش رخنه كرده است، مىدانم... خود را به خواب مىزند. با آن همه درد مگر مىشود، پلك بر هم نهاد؟ مىدانم در دلت چه مىگذرد. (اين زخمها، اين دردها براى خداست. از اين دردها نبايد به كسى چيزى گفت، نبايد شكايت كرد).ساعتها درد مىكشد اما لب وا نمىكند. خود را به خواب مىزند...
آفتاب اهواز همچنان مىتابد. ظهر است. ظهر جنوب، و تا لختى در زير آفتاب ايستاده باشى، حس مىكنى خون در رگهايت داغ مىشود. با اينكه هنوز تابستان 63 تازه آغاز شده است، اما هواى اهواز بسيار گرم است. در مدرسه (شهيد براتى) مستقر هستيم كه اكنون عقبه لشكر تلقى مىشود. و بچهها از خط كه برمىگردند، براى انجام كارهاى خود به مدرسه مراجعه مىكنند و پس از اتمام كارشان، در مدرسه جمع شده و در ساعت معين به خط برمىگردند.
داخل اطاق هم گرما كلافهام مىكند. چاره اين گرما چيزى جز آب يخ نيست. كلمن را برمىدارم و از اطاق مىروم بيرون. در حياط مدرسه گرما به شدت آزار دهنده است. مىروم از آن طرف حياط يخ بياورم. رزمندهاى را مىبينم كه دراز كشيده و قطعه مقوايى روى خود انداخته است. منظره شگفتى است. من كه حتى داخل اطاق هم از شدت گرما ناراحتم، اما اين رزمنده در سايه مقوايى كه به روى خود انداخته، خوابيده است... ابوتراب! على روى خاك مىنشست. سلام بر پيشوايى كه پيامبر ابوترابش خواند، پدر خاك!... راستى را در زير سايه اين تكه مقوا صورت كيست؟ مىخواهم بيدارش كنم و ببرمش اطاق خودمان تا استراحت كند. رزمنده تويى يا اينكه اينجا خوابيده است؟ سؤالى است كه در ذهنم نقش مىبندد. دست مىبرم و مقوا را از صورتش بالا مىگيرم. از حيرت خشكم مىزند. لحظاتى با تأنى به صورت نورانىاش مىنگرم: مىشناسمش. خوب هم مىشناسمش. دلاورى است كه در عمليات خيبر دوش به دوش (اصغر قصاب) نيروهاى دشمن را قلع و قمع كرد و در جنگ تن به تن مجروح شد. پاسدارى كه به دستور (آقا مهدى) يگان دريايى لشكر را تشكيل داد...
مىشناسمش. با شرمندگى تمام بيدارش مىكنم:
- خواهش مىكنم براى استراحت به اطاق تشريف بياوريد!
تشكر مىكند و از آمدن به اطاق عذر مىخواهد:
- بچههاى بسيجى به شهر رفتهاند و من منتظرشان هستم تا برگردند و با هم به خط برويم. همين جا براى استراحت خوب است.
نمىآيد. اصرار مىكنم، امتناع مىكند. از اينكه بىاو و تنها به اطاق برگردم خجالت مىكشم. سر آخر مىگويد: (شما به اطاق كارتان برويد، من بعداً مىآيم.) ديگر چيزى براى گفتن ندارم، به اطاق برمىگردم و منتظر مىمانم تا برگردد. اما انتظار بىفايده است...
چند روز بعد مىبينمش. گله مىكنم:
- برادر زبردست! چرا نيامديد؟ مگر نگفتيد...
با مهربانى نگاهم مىكند و پاسخ مىدهد: (عذر مىخواهم، مىخواستم به اطاق شما بيايم، اما ديدم اگر بسيجىها برگردند، جايى جز حياط مدرسه براى استراحت ندارند. همانجا ماندم و وقتى بچهها برگشتند، به خط برگشتيم).
دو نفرهستيم و يك خودرو. تاريكى شب را مىشكافيم و پيش مىرويم. بايد هر چه زودتر به خط پدافندى لشكر در منطقه (پاسگاه زيد) برسيم و امر مهمى را به فرمانده خط برسانيم.
در چندين كيلومترى خط چراغهاى خودرو را خاموش مىكنيم تا هدف قرار نگيريم. به هر ترتيبى شده بدون چراغ حركت مىكنيم و پيش مىرويم. به جايى مىرسيم كه با آنجا چندان آشنايى نداريم. به راه خود ادامه مىدهيم. تاريكى شب و گرماى تابستان جنوب، خيس عِرَقَم. حس اضطرابى هم گرمم مىكند: (اگر گير دشمن بيافتيم، چه؟...) با احتياط حركت مىكنيم. هر لحظه منتظر حادثهاى هستيم... روبروى ما كانالى است. (آيا نيروهاى خودى در آن مستقر هستند يا نيروهاى دشمن؟) اولين سؤالى است كه با ديدن كانال در ذهنم نقش مىبندد. اسلحه خود را مسلح مىكنيم و كانال را مىپاييم. لحظات با كندى و اضطراب مىگذرد. پس از مدتى در تاريكى شب، يك نفر را مىبينم كه به سرعت از اول تا آخر كانال را طى مىكند و برمىگردد و پس از چند دقيقه اين عمل را دوباره تكرار مىكند. هنوز نمىدانيم در كانال چه خبر است. تصميم مىگيريم به كانال نزديك شويم. با احتياط تمام به طرف كانال مىرويم. همان نفرى كه در كانال حركت مىكند، انگار چيزى را به نيروهاى مستقر در كانال مىدهد:
- يورولموياسيز! (خسته نباشيد).
صداى آشنا زبان مادرى آرامم مىكند. (خودىاند) به همراه مىگويم و هر چه نگرانى و اضطراب است از دلم پا مىكشد، نزديكتر مىشويم و خود را معرفى مىكنيم. كسى كه ما شاهد حركت او در كانال بوديم، فرمانده نيروهاى مستقر در خط مىباشد. كلمن به دست، نيروهايش را سيراب مىكند.
- برادر صمد! مگر نيروها قمقمه ندارند؟... كسى جز شما نيست كه اين كار را انجام دهد؟...
- هوا خيلى گرم است و آب قمقمهها خنك نيست. برادران ديگر هم در حال استراحت هستند. خودم اين كار را انجام مىدهم...
طورى پاسخ مىدهد كه آدم از سؤال خود شرمنده مىشود...
او تا صبحِ آن شب، سقّاى خط بود!
نمىخواهد كسى از اسرار زخمهايش با خبر شود، اما بىگمان اسرار اين زخمها را خيلىها مىدانند. آنان كه از معركه (بدر) باز گشتهاند. اين رازها را مىدانند. آنان با دو چشم خود شاهد بودهاند. وقتى را كه بمبهاى خوشهاى فرو مىريزد و تركشهاى سوزان قسمت مىشود: (قطع نخاع) و صمد براى هميشه از جبهه باز مىگردد. دست چپش هم از كار مىافتد. اين بار سير و سلوكى ديگر است: بيمارستان مشهد، بيمارستان تهران، بيمارستان تبريز و بيمارستانهاى خارج از كشور... و با اين همه، دردهاى استخوانسوز و زخمهاى ژرف را نهان داشتن و تنها با خدا گفتگو كردن:
خدايا مىخواهم حرف دلم را با تو بگويم. تو خود آگاهى، اما من مىخواهم با اقرار و اعتراف دلم را خالى كنم.
خدايا! تو خود رهنمونم بودى به سوى عشق، به سوى جبهه، تو خود دمسازم كردى با بسيج، و تو خود قرارم دادى با جانبازان طريق خودت...
خدايا! لطف تو بسيار شامل حالم شده است. اما من چرا بيدار نمىشوم؟ اين چه پردهاى است كه چشم دل را پوشانده است؟ آيا گناهان بسيارم هستند؟...
خدايا! گناهانم زياد است. وقتى فكرش را مىكنم، كمرم مىشكند و مغزم متلاشى مىشود. مىخواهم به درگاهت رو كنم و خون دل از ديده بريزم.
خدايا! كاش به جاى دست و پا، همه وجودم را مىگرفتى تا معصيت نكنم. كاش چشمانم را مىگرفتى كه غير از تو را نبينم. خدايا! شرمندهام...
خدايا! ياريم كن تا ذره ذره وجودم را در راه تو فدا كنم...
صمد، ذره ذره فدا مىشود و لحظه لحظه شهيد. دم به دم درد و زجر مىكشد. درد و زجرش كه شروع مىشود، در خانه هم به كسى نمىگويد. درد چنان او را در خود مىگيرد كه صحبت كردن هم برايش مشكل مىشود. سكوت مىكند. و اگر در اين حال، مهمانى، دوست و آشنايى به خانه بيايد، بلافاصله از بستر برمىخيزد و مىنشيند. چنان صحبت مىكند كه حتى مهمان هم متوجه حال او نمىشود، و گاهى ميهمان، ساعتها كنار تخت او مىنشيند و گفتگو مىكند. و با اين حال، او ذرهاى از درد و رنج خود را بروز نمىدهد...
از وقتى كه مسووليت (بنياد جانبازان) تبريز را بر عهدهاش نهادهاند، شب و روز ندارد. اين همه تلاش و كار مناسب با وضعيت جسمى او نيست. روزهاى تعطيل، راهى شهرستانها مىشود، به خانه جانبازان مىرود. با آنها دردِ دل مىكند. مشكلاتشان را مىپرسد و به كارهايشان رسيدگى مىكند. در منزل به ياد جانبازان است. حتى وقتى خانواده خود را به تفريح مىبرد، از جانبازان غافل نمىشود: (مجتمع تفريحى ائل گولى) هفتهاى يك روز به جانبازان و خانوادههايشان اختصاص داشت. هر وقت به اين مجتمع مىرفتيم، دختر خانم جانبازى را نيز با خود مىبرديم. اين دختر خانم يك پايش را در بمبارانهاى دشمن از دست داده بود و بنا به عللى سخت گوشهگير و منزوى شده بود. با كسى حرف نمىزد و حالات و رفتارش حكايت از افسردگى شديد داشت. وقتى اين دختر خانم مشغول بازى مىشد، صمد از گوشهاى تماشا مىكرد و مىفهميدم كه چقدر از نشاط اين دختر شاد مىشود. با اينكه بارها و بارها همراه اين دختر خانم به مجتمع رفته بوديم، حتى با ما نيز حرف نمىزد. با اين حال صمد با صبر و حوصله تمام به كار خود ادامه داد. از قضا به علت پيشامدى يك بار نتوانستيم آن دختر خانم را با خود ببريم. البته قرار و مدارى در ميان نبود. با اين همه وقتى هفته بعد با مادر دختر تماس گرفتيم، گفت: (اين بچه چشمش را به در دوخته و انتظار مىكشد، مرتب سؤال مىكند...) و اينگونه تلاشها به نتيجه رسيد و دخترى كه لب از لب باز نمىكرد، به حرف درآمد و حصار انزوا و سكوت را شكست. پاهايش كه ديروز ميدانها را در مىنورديد، حركت نمىكند. دست چپش به علت خرد شدن مفصل و قطع عصب از كار افتاده است. چندى پس از آخرين مجروحيتش، يكى از كليههايش نيز بر اثر عفونت از كار خود بازماند. پيكرى سرا پا زخم و عالم عالم درد. روح بلندش به دردها سر فرو نمىآرد. تب و تب. درد و تب لرزهاى مداوم با لحظه لحظه زندگىاش درآميخته است. كليه ديگرش هم دچار نارسايى شده است. وقتى به پزشك مىرويم با يأس جواب مىدهند... صمد همه اينها را مىداند، با اين همه از كار و اداى مسووليت باز نمىماند. مسووليت براى او امتحانى است سخت بزرگ. مسؤوليت در نگاه او يعنى خدمت... براى او مسووليت معناى بزرگى دارد:
روزى كه براى اولين بار مسووليت امور جانبازان به من پيشنهاد شد، دلم لرزيد... با مسؤولين بنياد صبحت كردم تا شايد بنده را از اين امر معاف كنند، ولى مورد قبول واقع نشد. من نيز پيمانى با خدا بستم كه اميدوارم تا آخرين لحظه عمرم به آن وفادار بمانم. از خدا خواستم تا وجودم را شمعى سازد تا شايد در راه اين هدف و اين امتحان بسوزم و اين سوختن برايم توشهاى باشد... او شمعى است كه مىسوزد و روشنايى مىبخشد. نه تنها در هواى خدمت به جانبازان سر از پا نمىشناسد، بل به همه دردمندان و محرومين مىانديشد. وقتى در خانه استراحت مىكند، انديشه بىسرپناهان آرامش نمىگذارد:
- من خجالت مىكشم در اين خانه زندگى كنم، در صورتى كه كسانى هستند كه سرپناهى ندارند... وقتى سينى غذا را مىآوريم. آثار حزن و اندوه بر چهره نورانىاش نمودار مىشود:
- شرمندهام... هستند كسانى كه نانى براى خوردن ندارند...
مىگويد: (حيف نيست انسان تمام همّ و غمش، خودش باشد، مردم اين همه ناراحتى دارند.)
صبح روزهاى زمستان، پيش از روشن شدن هوا خانه را ترك مىكند. هواى سرد زمستان برايش ناراحت كننده است. با آن وضع و ضعف جسمى اگر مدتى پشت فرمان باشد، دچار سرمازدگى مىشود و از كار كه برمىگردد، تب و لرز شديد شروع مىشود. در اين حال، ديگر لحاف و پتو و وسايل گرم كننده مؤثر نيست. حداقل هفتهاى سه روز اين طور مىشود و از كار كه برمىگردد تا غروب، روى تخت مىلرزد.
ساعت كار جانبازان، ساعتى ديرتر از وقت معمول شروع مىشود. اصرار مىكنم كه او هم ديرتر برود. هرچه اصرار مىكنم، نمىپذيرد. مىخواهم مانع اين وضعيت شوم. خيلى درد مىكشد. مىبيند كه دستبردار نيستم، مىخواهد قانعم كند. همان حزن و اندوه غريب چهرهاش را در خود مىگيرد و جواب مىدهد: (من كارى از دستم برنمىآيد كه براى مردم انجام دهم. وقتى مىبينم من به راحتى در اين سرما تردّد مىكنم، دوست دارم آنها را هم در مسيرم به مقصد برسانم!...)
تلاش مىكند و خدمت. لحظه لحظه دارد مثل شمع آب مىشود. كمكم دستگاه شنوايىاش هم از كار مىافتد. با اصرار به پزشك گوش و حلق و بينى مراجعه مىكنيم. به مطب كه وارد مىشويم همه چشمها به طرف ما برمىگردد، به طرف صمد. ويلچر از در اطاق معاينه عبور نمىكند. پزشك در اطاق خود نشسته است. يكى مىآيد و با هزار زحمت لنگه در اطاق را وا مىكند. پزشك پشت ميزش نشسته و منتظر ماست! بالاخره وارد اطاق معاينه مىشويم. نگاه پزشك به دست صمد دوخته مىشود كه آثار جراحت در آن پيداست. پيش از آنكه به بيمارى مورد تخصص خود بپردازد، از وضعيت دست و پاى صمد مىپرسد و با هر پرسش ناراحتى و تأثر از چهرهاش خوانده مىشود. بعد از دقايقى گفتگو، مىخواهد دستگاه شنوايى صمد را معاينه كند. در اين حال با خود مىگويم: اگر اين آقاى پزشك از درد و زخمهاى ديگرش مطلع مىشد، شايد مىنشست و هاىهاى گريه مىكرد... پزشك مىخواهد نوار بگيرد. صداى دستگاه را بلند مىكند و بلندتر. سيستم شنوايى به صداهاى زير پاسخ نمىدهد. دكتر با صدايى هيجانآلود و اندوهگين خطابم مىكند:
- مىبينيد... مىبينيد خانم! نمىشنوند... نمىشنوند.
در دل به حال پزشك مىخندم. مىدانم كه صمد هم مثل من است. حتم دارم كه اگر پزشك اين حرفها را به فردى عادى مىگفت، حالش دگرگون مىشد.
- متأسفم... از دست من كارى برنمىآيد!...
اما صمد، انگار نه انگار كه ديگر صداها را نيز نخواهد شنيد، با آرامش و متانت برخورد مىكند. آثار تعجب در رفتار پزشك پيداست. شايد هرگز در ميان بيمارانى كه مراجعه مىكنند، به چنين فردى برنخورده است. به وضوح مىبينم كه رفتار صمد تكانش داده است. مىخواهيم برويم. ما را تا دم در بدرقه مىكند. حق معاينه را كه پرداختهايم، به خودمان برمىگرداند:
- شما جان خود را در راه حق و حقيقت دادهايد... آن وقت من...
... حالا كه اين متن را مىخوانيد، احتمالاً من از حضور شما عزيزان مرخص گشته و از فيض ديدار شما سروران محروم مانده باشم...
بغض حنجرهام را مىگيرد. پس تو مىدانستى كه وقت سفر رسيده است. مىگويند اين نوشته را در آخرين روز اقامت خود در تهران نوشته است. يعنى درست يك روز قبل از اينكه حادثه آخر در جاده به سراغش بيايد. يعنى درست دو روز قبل از سفر...
تو به قدر هزار شهيد، زخم خوردى، درد كشيدى صمد! از (بدر) تا ارديبهشت 1372. از روزى كه تركشهاى خوشهاى سراپايت را زخمآگين كرد. از 19 اسفند 63 تا 17 ارديبهشت 72. درست 8 سال و 2 ماه و 28 روز. درست 3008 روز تمام. هر روز براى تو، روز شهادت بود.
خدايا من چندين بار به درت آمدهام ولى انگار لياقت نداشتم. اما تو كه خالق مطلق و ربالعالمينى، تو كه رحمان و رحيمى، تو كه مالك يوم الدينى، ما را نيز به احترام حضرت حسين قبول كن...
خدايا! تو خود مرا بندهات ساز، دنيا را در نظرم بىمقدار گردان.
خدايا! ياريم كن تا ذرّه ذرّه وجودم را در راه تو فدا كنم...
تو مىگفتى: لياقت ندارم اما تو لياقت آن را داشتى كه 3008 روز تمام امتحان بدهى. با زخم و درد زندگى كنى. دم برنياورى و شكايت نكنى و از تلاش و خدمت باز نايستى...
مىگفتند: با اين وضعيت جسمى، اين همه كار و تلاش ناراحتتان مىكند.
- بگذاريد اين دو روزه دنيا را در اختيار اين ميهمانان چند روزه خدا (جانبازان) باشم.
يااللَّه، يااللَّه، يااللَّه... به پيش...
عمليات آغاز مىشود. در زير آتش سنگين دشمن خود را به جلو مىكشيم. آتش (دوشكا) زمين گيرمان مىكند. سنگرى كه از سمت چپ ما را زير آتش گرفته، يك لحظه خاموش نمىشود. بدجورى كلافهمان كرده است.
- مىروم اين سنگر را خاموش كنم.
زبردست مىگويد. اين رفتن يعنى برنگشتن. دوشكاها از هر طرف مىزنند. مىدانيم كه اگر صمد برود، براى هميشه زنده است. صدايش را مىشنوم:
- من اگر شهيد شدم، شما به راه خود ادامه دهيد...