فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

زبردست,صمد

 

سال 1343 ه ش درتبريزبه دنيا آمد. زندگي اودر اين شهر ادامه داشت تا اينکه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت سپاه تبريز درآمد .
پس از ورود به سپاه هر جا احساس مي کرد نياز به جانبازي است تا از انقلاب اسلامي دفاع شود حاضر بود.
با شروع جنگ بي درنگ به جبهه شتافت تا درمقابل متجاوزين به ميهن اسلامي ايستادگي کند. اودر عمليات متعددي همچون: عمليات مسلم بن عقيل مهرماه61، والفجر مقدماتي بهمن 61، والفجر 3مهر62، خيبر اسفند62 شركت نمود .
درعمليات نفوذ به داخل شهر مندلي عراق شركت و از ناحيه بازوي راست مجروح شدو با اينکه مجروح بود ماموريت محوله را كه انهدام انبار مهمات دشمن در داخل شهر بود به انجام رسانيد.
در عمليات ظفرمند بدر اسفندماه63 درمنطقه شرق دجله بر اثر بمباران خوشه اي دشمن مجروح و قطع نخاع گرديد و دست چپ وي نيز بعلت خردشدن مفصل و قطع عصب از كار افتاد.
سال 1366 ازدواج کرد . درسال 1368 بنا به درخواست مسئولين بنياد جانبازان استان آذربايجان شرقي به عنوان مسئول بنياد جانبازان تبريز مشغول خدمت به عزيزان جانباز شد. شهيد زبردست در اوايل ارديبهشت سال 1372 براي مداواي جراحات باقي مانده از دوران دفاع مقدس به تهران عزيمت نمود و هنگام بازگشت ساعت 13:30 روز پنجشنبه 16/2/1372 دچار حادثه رانندگي گشته و پس از انتقال به بيمارستان امام(ره) تبريز به لقاءا... پيوست.
اودر طول زندگي پربار خود مسئوليتهاي زيادي را به عهده گرفت؛ مسئول اعزام نيروي بسيج تبريز، معاون عملياتي يگان دريايي لشكر عاشوراو...از جمله اين مسئوليتها است.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 



وصيتنامه
بسمه تعالي
نمي دانم از كجا شروع كنم ، خدايا مي خواهم با تو راز و نياز كنم ، مي خواهم حرف دل را با تو بگويم تو خودآگاهي اما من مي خواهم با بيان و اقرار دلم را خالي كنم. خدايا تو خود رهنمونم بودي بسوي عشق ، تورهنمونم بودي به جبهه ، تو خود دم سازم كردي بابسيج ، تو خود قرارم دادي با جانبازانت ,من لياقت هيچيك را نداشته و ندارم . نمي د انم به جبهه رفتنم از براي چه بود، چون نيروئي غيبي مرا به سويش مي خواند ,نميدانم كه خود مي خواستم جانبازات شوم يا نه؟ ولي نيروئي بود كه مرا وادار ساخت جانباز شوم .خداي من لطف تو بسيار شامل حالم شده اما چرا من بيدار نميشوم ؟ اين چه پرده اي است كه چشم دل راپوشانده و نمي گذارد بشناسمت و بيادت باشم آياگناهانم بسيارم است ؟ اگر اينطور باشد من با اين تن رنجور و ناتوانم با اين دل شكسته ام چطور تحمل آنراخواهم كرد ! من چگونه تحمل كنم دوري تورا؟ خدايا,گناهانم زياد است ,وقتي فكرش را مي كنم كمرم ميشكند مغزم متلاشي ميشود . مي خواهم به درگاهت روكنم و خون دل از چشم بريزيم . خدايا كاش مي شد، كه به جاي دست و پا، همه وجودم را مي گرفتي تا معصيت نكنم . كاش چشمانم را مي گرفتي تا غير تو کسي را نبينم. شرمنده ام خدايا‍! از شرم نمي توانم با تو سخن بگويم, حتي نمي توانم به بندگان صالحت بنگرم . وقتي آلبوم عكسم را باز مي كنم نمي دانم چه مي شود كه به هيچ روئي درروي رفيقانم نمي توانم بنگرم . خداي من چندين بار به درت آمدم ولي لياقت پيدا نكردم اما توخالق مطلقي ,تو كه رب العالميني تو كه رحمان و رحيمي تو كه مالك يوم الديني تو كه .... چه ميشد كه مرا به احترام رفيقانم ، به احترام نام حسين ( ع) كه به زبان داشتم قبول مي كردي .خدايا من خود نمي توانم بنده ات باشم تو خود بنده ات ساز. نمي توانم از دنيا دل بركنم تو خود دنيا را در نظرم بي مقدار گردان . خدايا بارسنگين معصيت دارم تو خود از گناهم در گذر ، خدايامن به اميد عفو و هدايت تو زنده ام . خدايا چشمانم را بازكن تا هميشه در نظرم تو باشي من غير تو به كه رو كنم ؟ خدايا يا ريم كن تا ذره ذره وجودم ، روحم همه درراه تو باشند .خدايا مي خواهم آنقدر در راهت خدمت نمايم تا تمامي وجودم ذوب شود . يا ارحم الراحمين به اميد تو ، نمي دانم كه لياقت اين را دارم كه خود را عبداله بنامم يا نه؟ البته كه ندارم من بنده هواي نفسم. خدايا تو خود بنده ات گردان .قبلا از حضور برادران و خواهران عزيز اجازه مي خواهم كه صميمانه ترين سلامها يم را به عرضتان برسانم . حال كه اين متن را مي خوانيد من از حضور شما عزيزان مرخص شده و از فيض ديدار شما سروران محروم مانده ام و شايد نيز در قيد حيات نباشم . برادران وخواهران همكار و عزيزان جانباز من نمي دانم با چه زباني از شما تشكر نمايم از براي اينكه مدتها بوته خارم را در گلستان جمعتان پذيرا بوده ايد و من برخودم افتخارميكردم كه درجمع شما عزيزان و گلهاي سر سبد باغ انقلاب بوده ام . گاهي وقتها كه در خود فرو ميروم آرزومي كنم كه ايكاش پزشكان و ديگر عزيزان كه براي زنده ماندن من تلاشهاي شبانه روزي داشته اند هرگز دست به چنين كاري نمي كردند ومي گذاشتند به فيض عظيم شهادت نائل شده و به كاروان عشاق مي پيوستم تا شايد بدين وسيله خداوند از تقصيرات اين بنده غوطه ور در منجلاب گناه در گذرد.وقتي فكر مي كنم مي بينم هرگز درراهي كه خداوندمتعال براي بندگان ترسيم نموده قدم برنداشته ام و هرروز كه از عمر نكبت بارم مي گذرد بيشتر بر انبوه گناهانم انباشته مي شود .بارها برايم گفته اند كه از خدا سلامتي وشفايت را بخواه اما من بارها شفايم را از راه پايان زندگي خواسته ام چراكه ديگر طاقت دوري دوستان و سنگيني گناهانم رانداشته ام . روزي كه براي اولين بار برايم مسئوليت امورجانبازان پيشنهاد شد دلم لرزيد و با خدايم گفتم خداي من اين ديگر امتحان سختي برايم است ؛سخت تر ازضايعات جسماني و اين بود كه با مسئولين بنيادصحبتها كردم شايد بنده را از اين امر معاف سازند.وقتي مورد قبول واقع نشد با خدا عهدي بستم واميدوارم كه تا آخرين لحظه ام بر سر پيمان باشم و آن اين بود كه از خدا خواستم وجودم را شمع سازد تاشايد باقي مانده آن نيز در راه اين امتحان بزرگ سوخته شود و اين سوختن توشه اي باشد برايم اماافسوس كه قدر نعمت را ندانسته و باز هم وسوسه بود و دل ناپاك صمد ، بارها به خود گفته ام كه اين وجود بي ارزش براي چيست وجودي كه خيري ندارد بنده اي كه معبودش را نمي شناسد .
همكاران عزيز و جانبازان والامقام كه چشم گناه آلوده ام به دعاي خير شماست با التماس ازشمامي خواهم كه از خطاهايم درگذريد ومرا عفو فرمائيد و دعايم كنيد تا شايد شفاعت شماها مورد قبول واقع گردد و حسابم را آسان سازد.آرزو مي كنم كه، اي كاش مشتي خاك مي شدم تا ذره ذره آن رادر ورودي بنياد مي ريختند تا شايد قدوم مبارك شما عزيزان و جانبازان واقعي اسلام و قرآن كه قرب الهي را دارند وجودم را تطهير مي ساخت . صمد زبردست مسئول بنياد جانبازان تبريز



آثار باقي مانده از شهيد
پرنده تر زمرغان هوايي
خدايا! من به اميد عفو و هدايت تو زنده ام.
خدايا! چشمانم را بازكن تا هميشه در نظرم تو باشي، من غير تو به كه رو كنم.
خدايا! ياريم كن تا ذره ذره وجودم و روحم همه در راه تو باشند.
خدايا! مي خواهم آنقدر در راهت خدمت نمايم تا تمامي وجودم ذوب شود، دوست دارم بدنم در راهي كه قدم مي گذارم صد پاره شود تا شايد از گناهانم بخشوده شود.
دوست دارم موقعي كه جان به جان آفرين مي دهم با لبي خندان و در لباس مقدس پاسداري اسلام باشم.
دوست دارم بعدازشهادتم جسدم را بر روي مين هاي دشمن بيندازند تا راه را براي رزمندگان اسلام باز كند، تا هم آنها به هدف برسند و هم اين دشمنان بدانند كه ما ازجسدمان هم در راه خدا گذشته ايم.



آثارمنتشر شده درباره ي شهيد

بسم‏اللَّه الرحمن الرحيم
و لا حول ولاقوة الا باللَّه العلى العظيم، اللهم اياك نعبد و اياك نستعين، قدترى ما انافيه ففرّج عنا يا كريم، يا اللَّه، يا اللَّه، يااللَّه
به مظلوميت على‏اصغر، و به ذوالفقار برّنده ولى‏المؤمنين و قهاريت رب العالمين به پيش!
با اعلام رمز عمليات (والفجر مقدماتى) عمليات از سه محور آغاز مى‏شود و نيروها در تاريكى مطلق شب، پيشروى خود را به منظور پاكسازى ميادين مين و شكستن خطوط دفاعى دشمن و رخنه در اين خطوط آغاز مى‏كنند. وسعت و عمق موانع و استحكامات دشمن و وجود كانال‏هاى متعددى كه دشمن براى ايجاد آنها در طول بيش از چند ماه، كوششى قابل ملاحظه انجام داده بود، سرعت لازم را از نيروها مى‏گيرد... رمل، ميادين مين، سيم‏هاى خاردار حلقوى، مواضع كمين، سيم خاردار معمولى، كانال به عرض 3 تا 9 متر و ...
تاريكى مطلق بر همه جا سايه گسترده است. عمليات آغاز شده است. و با وجود آن همه موانع ايذايى كه دشمن فراروى خاكريز خود ايجاد كرده است، رزمندگان پيش مى‏روند و خاكريز اول دشمن را به تصرف درمى‏آورند. موانع متعدد، پيشروى را كند مى‏كند... در زير آتش سنگين دشمن خود را به جلو مى‏كشيم. با اجراى آتش پشتيبانى خودى، آتش سنگين دشمن فروكش مى‏كند. اما آتش (دوشكا) زمين گيرمان مى‏كند. از هر طرف رگبار گلوله مى‏بارد. اگر اين وضع ادامه يابد، قتل عام خواهيم شد. گردان قاسم به كربلا رسيده است. آتش، زخم، شهيد... تا سر بالا كنى، گلوله‏هاى وحشى، (دوشكا) جمجمه‏ات را مى‏شكافد. سنگرى كه از سمت چپ ما را زير آتش دارد، بدجورى كلافه‏مان كرده است. اگر اين سنگر خاموش شود، اگر...

- مى‏روم اين سنگر را هم خاموش كنم.
زبردست مى‏گويد. اين رفتن يعنى برنگشتن. دوشكاها از هر طرف مى‏زنند و صمد مى‏خواهد برود. بچه‏ها مى‏دانند كه اگر صمد برود، براى هميشه رفته است. مى‏خواهيم رفتنش را مانع شويم. اصرار مى‏كنيم.
- هر طور شده بايد اين سنگر را خاموش كرد...
حرف صمد درست است، ولى چگونه؟
- من اگر شهيد شدم، شما به راه خود ادامه دهيد!
صمد خود مى‏داند، چگونه بايد برود. با اين حرف او، بچه‏ها روحيه‏اى ديگر مى‏گيرند. صمد آرام خود را به طرف سنگر دشمن مى‏كشد. عهد مى‏بنديم كه اگر صمد نتواند، سنگر دوشكا را خاموش كند، يكى يكى اين كار را دنبال كنيم. همه در يك قدمى شهادت ايستاده‏ايم. صمد با صلابت و طمأنينه به طرف سنگر دوشكا مى‏رود. از سنگر آتش مى‏ريزد. همه زير لب (وجعلنا) را زمزمه مى‏كنيم: خدايا، چشمان دشمن را كور كن... به كنار سنگر دشمن مى‏رسد و خود را بالاى سر سنگر مى‏كشاند. گويى به جاى قلب در سينه، نارنجكى دارم كه ضامنش كشيده شده است.اى چند ثانيه انتظار، پايانت كو؟... با انفجار نارنجك سنگر دوشكا خاموش مى‏شود. از صمد خبرى نيست. حتم دارم كه رفته است: (رفتى! سفر بخير!) پيش مى‏رويم. عمليات ادامه دارد...
مواضع تصرف شده تثبيت نشده است. كم‏كم صبح از راه مى‏رسد و بچه‏ها براى پاتك دشمن آماده مى‏شوند. به تمامى نيروها دستور تغيير موضع داده مى‏شود. برمى‏گرديم و در مسير بازگشت انبارهاى مهمات و سلاح‏هاى سنگين و نيمه سنگين دشمن را منهدم مى‏كنيم.
نيروهاى زرهى دشمن وارد عمل شده‏اند و تانك‏ها به طرف ما مى‏آيند. برمى‏گرديم، در اين حين رزمنده‏اى زخمى را مى‏بينم كه از شدت خونريزى به زمين افتاده و قادر به حركت نيست. تانك‏ها با سرعت مى‏آيند. تصميم مى‏گيرم كه رزمنده زخمى را به عقب بكشم. اگر اينجا بماند، شايد در زيرشنى تانك‏ها له ‏شود. كمكش مى‏كنم. هنوز چندين قدم نرفته‏ام كه ضربه شديدى كمرم را مى‏شكند. درد در تمام وجودم منتشر مى‏شود، بى‏اختيار به زمين مى‏افتم. در آخرين نگاه، همرزمان مجروح را مى‏بينم كه بيهوش بر خاك افتاده‏اند...
چشم وا مى‏كنم و خود را بر برانكارد مى‏بينم. به سنگرى زيرزمينى انتقالم مى‏دهند. هر طرف مجروحى است. زخمى‏ها را در اين سنگر جمع كرده‏اند. از صحبت‏ها مى‏فهم كه وضعيت چندان مساعد نيست. مجروحين چشم بر در سنگر دوخته‏اند: نيروهايى كه مى‏آيند خودى‏اند يا عراقى؟...
سرما در استخوان‏هايم مى‏خزد، مى‏لرزم. يكى از بچه‏ها پتويى بر رويم مى‏كشد. كم‏كم گرم مى‏شوم. صدايى را از بيرون سنگر مى‏شنوم:
- ببينيد هر كدام زنده است، به عقب منتقل كنيد...
صمد بار ديگر به جبهه باز مى‏گردد. نشستن و آسوده زيستن را تاب نمى‏آورد. از نوجوانى‏اش چنين بود، فعال و مبارز. در زمان وقوع انقلاب اسلامى با اينكه سيزده، چهارده سال بيشتر نداشت، در تظاهرات و راهپيمايى‏ها پيوسته حضور مى‏يافت. بارها توسط دژخيمان رژيم طاغوت مورد ضرب و شتم قرار گرفت. اما هرگز از همراهى مردم دست برنداشت. پس از پيروزى انقلاب اسلامى و با وجود فعاليت و تبليغات گسترده گروه‏هاى سياسى ( كه برخى داعيه دين نيز داشتند ) با شناختى روشن، به تشكل (حزب جمهورى اسلامى) در تبريز پيوست و همزمان با انتشار روزنامه جمهورى اسلامى درجهت پخش و تبليغ روزنامه و روشنگرى افكار شب و روز نشناخت. مقابله تبليغى وى با گروهك‏ها موجب شد كه در جريان طرح انقلاب فرهنگى در دانشگاه تبريز توسط گروهك حزب توده به اسارت گرفته شود كه پس از چندين ساعت با حضور امت حزب‏اللَّه آزاد گرديد.
در 12 آبان ماه 1359 با تغيير دادن سال تولد خود در شناسنامه به همراه نيروهاى داوطلب ديگر، تحت عنوان نيروهاى چريكى شهيد چمران به جبهه‏هاى حق عليه باطل اعزام شد و همدوش با ساير نيروهاى مردمى، از شهر اهواز ( كه عراقى‏ها تا 15 كيلومترى آن پيشروى كرده بودند ) به مدافعه پرداخت.
صمد چنين بود. يك نفس آرام و قرار نداشت. چون موج كه تا رسيدن به ساحل مراد، آشوبش فرو نمى‏نشيند و از پا نمى‏افتد.
در سال 1360 از جبهه باز مى‏گردد و اين بازگشت، نه بازگشت به پشت جبهه، كه خود حضور در جبهه ديگرى است. اينك نوجوان 17 ساله ما هواى (پاسدارى) دارد. راستى پاسدار ( پاسدار حقيقى ) كيست؟
- اگر سپاه نبود، كشور هم نبود.
- اى كاش من هم يك پاسدار بودم.
اين دو جمله از بيانات امام خود به عيان رفعت منزلت سپاه و شكوه پاسدارى را گوياست. پس شگفت نيست كه (صمد) جامه پاسدارى بر تن كند. پوشيدن اين جامعه يعنى براى هميشه در مسير جهاد با (عدّواللَّه) بودن و راه شهادت را پيمودن...
آرى صمد به پشت جبهه باز مى‏گردد و به حلقه سپاهيان درمى‏آيد، تا بى‏هيچ دغدغه‏اى، خود را وقف اسلام كند. دوره آموزش مقدماتى را در پادگان سيدالشهداء (خاصبان) طى مى‏كند و به عنوان پاسدار به (تيپ عاشورا) اعزام مى‏شود... و باز ورقى ديگر از حماسه و ايثار و شجاعت با نام وى رقم مى‏خورد:
عمليات برون مرزى سپاه اسلام براى نفوذ به شهر (مندلى) عراق و ستيز در قلب دشمن آغاز مى‏شود. دشمن كه تا ديروز سوداى تصرّف هفت روزه تهران را در سرداشت، امروز با مردانى روبروست كه با تهور تمام وارد (مندلى) شده‏اند. عمليات با شدت تمام ادامه دارد و به صمد مأموريت داده شده، تا به هر نحو ممكن انبار مهمات دشمن را در قلب (مندلى) منفجر كند. بازوى راستش زخمى مى‏شود. با اين حال از انجام مأموريت خود منصرف نمى‏شود و با رشادت و سرسختى تمام به تكليف خود عمل مى‏كند. انبار مهمات (مندلى) منفجر مى‏شود...
در (مندلى) بازوى راستش زخمى شد و در (مسلم بن عقيل) بازوى چپش. چه كسى خبر دارد كه صمد عضو عضو دارد شهيد مى‏شود. زخم، مداوا، جبهه... زخم مى‏خورد و برمى‏گردد، و هنوز التيام نيافته، راهى جبهه مى‏شود... عاقبت مسوولين لشكر به سپاه تبريز معرفى‏اش مى‏كنند تا براى مدتى هم كه شده، پيكر پر جراحتش از فضاى تير و تركش دور بماند. در اين هنگام همان بسيجى نوجوان كه ديروز به علت صغر سن به جبهه اعزامش نمى‏كردند. مسووليت (اعزام نيروى بسيج تبريز) را عهده‏دار مى‏شود.
سر زخمى، پا زخمى، بدن زخمى... گلوله... تركش نارنجك، زخم... زخم... بدنى زخم‏آگين. حالا هر روز درد و زجر مى‏كشد اما دريغ از يك آه. انگار اين همه زخم و درد از آن او نيست. اگر كوه اين همه زخم مى‏خورد، به ناله درمى‏آمد. اگر سنگ اين همه درد مى‏كشيد، فرياد مى‏زد... درد مى‏كشد و دم نمى‏زند. انگار مى‏ترسد كسى سؤال كند، (ريا مى‏شود!) باز درد در تمام سلول‏هاى بدنش رخنه كرده است، مى‏دانم... خود را به خواب مى‏زند. با آن همه درد مگر مى‏شود، پلك بر هم نهاد؟ مى‏دانم در دلت چه مى‏گذرد. (اين زخم‏ها، اين دردها براى خداست. از اين دردها نبايد به كسى چيزى گفت، نبايد شكايت كرد).ساعت‏ها درد مى‏كشد اما لب وا نمى‏كند. خود را به خواب مى‏زند...
آفتاب اهواز همچنان مى‏تابد. ظهر است. ظهر جنوب، و تا لختى در زير آفتاب ايستاده باشى، حس مى‏كنى خون در رگهايت داغ مى‏شود. با اينكه هنوز تابستان 63 تازه آغاز شده است، اما هواى اهواز بسيار گرم است. در مدرسه (شهيد براتى) مستقر هستيم كه اكنون عقبه لشكر تلقى مى‏شود. و بچه‏ها از خط كه برمى‏گردند، براى انجام كارهاى خود به مدرسه مراجعه مى‏كنند و پس از اتمام كارشان، در مدرسه جمع شده و در ساعت معين به خط برمى‏گردند.
داخل اطاق هم گرما كلافه‏ام مى‏كند. چاره اين گرما چيزى جز آب يخ نيست. كلمن را برمى‏دارم و از اطاق مى‏روم بيرون. در حياط مدرسه گرما به شدت آزار دهنده است. مى‏روم از آن طرف حياط يخ بياورم. رزمنده‏اى را مى‏بينم كه دراز كشيده و قطعه مقوايى روى خود انداخته است. منظره شگفتى است. من كه حتى داخل اطاق هم از شدت گرما ناراحتم، اما اين رزمنده در سايه مقوايى كه به روى خود انداخته، خوابيده است... ابوتراب! على روى خاك مى‏نشست. سلام بر پيشوايى كه پيامبر ابوترابش خواند، پدر خاك!... راستى را در زير سايه اين تكه مقوا صورت كيست؟ مى‏خواهم بيدارش كنم و ببرمش اطاق خودمان تا استراحت كند. رزمنده تويى يا اينكه اينجا خوابيده است؟ سؤالى است كه در ذهنم نقش مى‏بندد. دست مى‏برم و مقوا را از صورتش بالا مى‏گيرم. از حيرت خشكم مى‏زند. لحظاتى با تأنى به صورت نورانى‏اش مى‏نگرم: مى‏شناسمش. خوب هم مى‏شناسمش. دلاورى است كه در عمليات خيبر دوش به دوش (اصغر قصاب) نيروهاى دشمن را قلع و قمع كرد و در جنگ تن به تن مجروح شد. پاسدارى كه به دستور (آقا مهدى) يگان دريايى لشكر را تشكيل داد...
مى‏شناسمش. با شرمندگى تمام بيدارش مى‏كنم:
- خواهش مى‏كنم براى استراحت به اطاق تشريف بياوريد!
تشكر مى‏كند و از آمدن به اطاق عذر مى‏خواهد:
- بچه‏هاى بسيجى به شهر رفته‏اند و من منتظرشان هستم تا برگردند و با هم به خط برويم. همين جا براى استراحت خوب است.
نمى‏آيد. اصرار مى‏كنم، امتناع مى‏كند. از اينكه بى‏او و تنها به اطاق برگردم خجالت مى‏كشم. سر آخر مى‏گويد: (شما به اطاق كارتان برويد، من بعداً مى‏آيم.) ديگر چيزى براى گفتن ندارم، به اطاق برمى‏گردم و منتظر مى‏مانم تا برگردد. اما انتظار بى‏فايده است...
چند روز بعد مى‏بينمش. گله مى‏كنم:
- برادر زبردست! چرا نيامديد؟ مگر نگفتيد...
با مهربانى نگاهم مى‏كند و پاسخ مى‏دهد: (عذر مى‏خواهم، مى‏خواستم به اطاق شما بيايم، اما ديدم اگر بسيجى‏ها برگردند، جايى جز حياط مدرسه براى استراحت ندارند. همانجا ماندم و وقتى بچه‏ها برگشتند، به خط برگشتيم).
دو نفرهستيم و يك خودرو. تاريكى شب را مى‏شكافيم و پيش مى‏رويم. بايد هر چه زودتر به خط پدافندى لشكر در منطقه (پاسگاه زيد) برسيم و امر مهمى را به فرمانده خط برسانيم.
در چندين كيلومترى خط چراغ‏هاى خودرو را خاموش مى‏كنيم تا هدف قرار نگيريم. به هر ترتيبى شده بدون چراغ حركت مى‏كنيم و پيش مى‏رويم. به جايى مى‏رسيم كه با آنجا چندان آشنايى نداريم. به راه خود ادامه مى‏دهيم. تاريكى شب و گرماى تابستان جنوب، خيس عِرَقَم. حس اضطرابى هم گرمم مى‏كند: (اگر گير دشمن بيافتيم، چه؟...) با احتياط حركت مى‏كنيم. هر لحظه منتظر حادثه‏اى هستيم... روبروى ما كانالى است. (آيا نيروهاى خودى در آن مستقر هستند يا نيروهاى دشمن؟) اولين سؤالى است كه با ديدن كانال در ذهنم نقش مى‏بندد. اسلحه خود را مسلح مى‏كنيم و كانال را مى‏پاييم. لحظات با كندى و اضطراب مى‏گذرد. پس از مدتى در تاريكى شب، يك نفر را مى‏بينم كه به سرعت از اول تا آخر كانال را طى مى‏كند و برمى‏گردد و پس از چند دقيقه اين عمل را دوباره تكرار مى‏كند. هنوز نمى‏دانيم در كانال چه خبر است. تصميم مى‏گيريم به كانال نزديك شويم. با احتياط تمام به طرف كانال مى‏رويم. همان نفرى كه در كانال حركت مى‏كند، انگار چيزى را به نيروهاى مستقر در كانال مى‏دهد:
- يورولموياسيز! (خسته نباشيد).
صداى آشنا زبان مادرى آرامم مى‏كند. (خودى‏اند) به همراه مى‏گويم و هر چه نگرانى و اضطراب است از دلم پا مى‏كشد، نزديك‏تر مى‏شويم و خود را معرفى مى‏كنيم. كسى كه ما شاهد حركت او در كانال بوديم، فرمانده نيروهاى مستقر در خط مى‏باشد. كلمن به دست، نيروهايش را سيراب مى‏كند.
- برادر صمد! مگر نيروها قمقمه ندارند؟... كسى جز شما نيست كه اين كار را انجام دهد؟...
- هوا خيلى گرم است و آب قمقمه‏ها خنك نيست. برادران ديگر هم در حال استراحت هستند. خودم اين كار را انجام مى‏دهم...
طورى پاسخ مى‏دهد كه آدم از سؤال خود شرمنده مى‏شود...
او تا صبحِ آن شب، سقّاى خط بود!
نمى‏خواهد كسى از اسرار زخم‏هايش با خبر شود، اما بى‏گمان اسرار اين زخم‏ها را خيلى‏ها مى‏دانند. آنان كه از معركه (بدر) باز گشته‏اند. اين رازها را مى‏دانند. آنان با دو چشم خود شاهد بوده‏اند. وقتى را كه بمب‏هاى خوشه‏اى فرو مى‏ريزد و تركش‏هاى سوزان قسمت مى‏شود: (قطع نخاع) و صمد براى هميشه از جبهه باز مى‏گردد. دست چپش هم از كار مى‏افتد. اين بار سير و سلوكى ديگر است: بيمارستان مشهد، بيمارستان تهران، بيمارستان تبريز و بيمارستان‏هاى خارج از كشور... و با اين همه، دردهاى استخوانسوز و زخم‏هاى ژرف را نهان داشتن و تنها با خدا گفتگو كردن:
خدايا مى‏خواهم حرف دلم را با تو بگويم. تو خود آگاهى، اما من مى‏خواهم با اقرار و اعتراف دلم را خالى كنم.
خدايا! تو خود رهنمونم بودى به سوى عشق، به سوى جبهه، تو خود دمسازم كردى با بسيج، و تو خود قرارم دادى با جانبازان طريق خودت...
خدايا! لطف تو بسيار شامل حالم شده است. اما من چرا بيدار نمى‏شوم؟ اين چه پرده‏اى است كه چشم دل را پوشانده است؟ آيا گناهان بسيارم هستند؟...
خدايا! گناهانم زياد است. وقتى فكرش را مى‏كنم، كمرم مى‏شكند و مغزم متلاشى مى‏شود. مى‏خواهم به درگاهت رو كنم و خون دل از ديده بريزم.
خدايا! كاش به جاى دست و پا، همه وجودم را مى‏گرفتى تا معصيت نكنم. كاش چشمانم را مى‏گرفتى كه غير از تو را نبينم. خدايا! شرمنده‏ام...
خدايا! ياريم كن تا ذره ذره وجودم را در راه تو فدا كنم...
صمد، ذره ذره فدا مى‏شود و لحظه لحظه شهيد. دم به دم درد و زجر مى‏كشد. درد و زجرش كه شروع مى‏شود، در خانه هم به كسى نمى‏گويد. درد چنان او را در خود مى‏گيرد كه صحبت كردن هم برايش مشكل مى‏شود. سكوت مى‏كند. و اگر در اين حال، مهمانى، دوست و آشنايى به خانه بيايد، بلافاصله از بستر برمى‏خيزد و مى‏نشيند. چنان صحبت مى‏كند كه حتى مهمان هم متوجه حال او نمى‏شود، و گاهى ميهمان، ساعت‏ها كنار تخت او مى‏نشيند و گفتگو مى‏كند. و با اين حال، او ذره‏اى از درد و رنج خود را بروز نمى‏دهد...
از وقتى كه مسووليت (بنياد جانبازان) تبريز را بر عهده‏اش نهاده‏اند، شب و روز ندارد. اين همه تلاش و كار مناسب با وضعيت جسمى او نيست. روزهاى تعطيل، راهى شهرستان‏ها مى‏شود، به خانه جانبازان مى‏رود. با آنها دردِ دل مى‏كند. مشكلاتشان را مى‏پرسد و به كارهايشان رسيدگى مى‏كند. در منزل به ياد جانبازان است. حتى وقتى خانواده خود را به تفريح مى‏برد، از جانبازان غافل نمى‏شود: (مجتمع تفريحى ائل گولى) هفته‏اى يك روز به جانبازان و خانواده‏هايشان اختصاص داشت. هر وقت به اين مجتمع مى‏رفتيم، دختر خانم جانبازى را نيز با خود مى‏برديم. اين دختر خانم يك پايش را در بمباران‏هاى دشمن از دست داده بود و بنا به عللى سخت گوشه‏گير و منزوى شده بود. با كسى حرف نمى‏زد و حالات و رفتارش حكايت از افسردگى شديد داشت. وقتى اين دختر خانم مشغول بازى مى‏شد، صمد از گوشه‏اى تماشا مى‏كرد و مى‏فهميدم كه چقدر از نشاط اين دختر شاد مى‏شود. با اينكه بارها و بارها همراه اين دختر خانم به مجتمع رفته بوديم، حتى با ما نيز حرف نمى‏زد. با اين حال صمد با صبر و حوصله تمام به كار خود ادامه داد. از قضا به علت پيشامدى يك بار نتوانستيم آن دختر خانم را با خود ببريم. البته قرار و مدارى در ميان نبود. با اين همه وقتى هفته بعد با مادر دختر تماس گرفتيم، گفت: (اين بچه چشمش را به در دوخته و انتظار مى‏كشد، مرتب سؤال مى‏كند...) و اينگونه تلاش‏ها به نتيجه رسيد و دخترى كه لب از لب باز نمى‏كرد، به حرف درآمد و حصار انزوا و سكوت را شكست. پاهايش كه ديروز ميدان‏ها را در مى‏نورديد، حركت نمى‏كند. دست چپش به علت خرد شدن مفصل و قطع عصب از كار افتاده است. چندى پس از آخرين مجروحيتش، يكى از كليه‏هايش نيز بر اثر عفونت از كار خود بازماند. پيكرى سرا پا زخم و عالم عالم درد. روح بلندش به دردها سر فرو نمى‏آرد. تب و تب. درد و تب لرزهاى مداوم با لحظه لحظه زندگى‏اش درآميخته است. كليه ديگرش هم دچار نارسايى شده است. وقتى به پزشك مى‏رويم با يأس جواب مى‏دهند... صمد همه اينها را مى‏داند، با اين همه از كار و اداى مسووليت باز نمى‏ماند. مسووليت براى او امتحانى است سخت بزرگ. مسؤوليت در نگاه او يعنى خدمت... براى او مسووليت معناى بزرگى دارد:
روزى كه براى اولين بار مسووليت امور جانبازان به من پيشنهاد شد، دلم لرزيد... با مسؤولين بنياد صبحت كردم تا شايد بنده را از اين امر معاف كنند، ولى مورد قبول واقع نشد. من نيز پيمانى با خدا بستم كه اميدوارم تا آخرين لحظه عمرم به آن وفادار بمانم. از خدا خواستم تا وجودم را شمعى سازد تا شايد در راه اين هدف و اين امتحان بسوزم و اين سوختن برايم توشه‏اى باشد... او شمعى است كه مى‏سوزد و روشنايى مى‏بخشد. نه تنها در هواى خدمت به جانبازان سر از پا نمى‏شناسد، بل به همه دردمندان و محرومين مى‏انديشد. وقتى در خانه استراحت مى‏كند، انديشه بى‏سرپناهان آرامش نمى‏گذارد:
- من خجالت مى‏كشم در اين خانه زندگى كنم، در صورتى كه كسانى هستند كه سرپناهى ندارند... وقتى سينى غذا را مى‏آوريم. آثار حزن و اندوه بر چهره نورانى‏اش نمودار مى‏شود:
- شرمنده‏ام... هستند كسانى كه نانى براى خوردن ندارند...
مى‏گويد: (حيف نيست انسان تمام همّ و غمش، خودش باشد، مردم اين همه ناراحتى دارند.)

صبح روزهاى زمستان، پيش از روشن شدن هوا خانه را ترك مى‏كند. هواى سرد زمستان برايش ناراحت كننده است. با آن وضع و ضعف جسمى اگر مدتى پشت فرمان باشد، دچار سرمازدگى مى‏شود و از كار كه برمى‏گردد، تب و لرز شديد شروع مى‏شود. در اين حال، ديگر لحاف و پتو و وسايل گرم كننده مؤثر نيست. حداقل هفته‏اى سه روز اين طور مى‏شود و از كار كه برمى‏گردد تا غروب، روى تخت مى‏لرزد.
ساعت كار جانبازان، ساعتى ديرتر از وقت معمول شروع مى‏شود. اصرار مى‏كنم كه او هم ديرتر برود. هرچه اصرار مى‏كنم، نمى‏پذيرد. مى‏خواهم مانع اين وضعيت شوم. خيلى درد مى‏كشد. مى‏بيند كه دست‏بردار نيستم، مى‏خواهد قانعم كند. همان حزن و اندوه غريب چهره‏اش را در خود مى‏گيرد و جواب مى‏دهد: (من كارى از دستم برنمى‏آيد كه براى مردم انجام دهم. وقتى مى‏بينم من به راحتى در اين سرما تردّد مى‏كنم، دوست دارم آنها را هم در مسيرم به مقصد برسانم!...)
تلاش مى‏كند و خدمت. لحظه لحظه دارد مثل شمع آب مى‏شود. كم‏كم دستگاه شنوايى‏اش هم از كار مى‏افتد. با اصرار به پزشك گوش و حلق و بينى مراجعه مى‏كنيم. به مطب كه وارد مى‏شويم همه چشم‏ها به طرف ما برمى‏گردد، به طرف صمد. ويلچر از در اطاق معاينه عبور نمى‏كند. پزشك در اطاق خود نشسته است. يكى مى‏آيد و با هزار زحمت لنگه در اطاق را وا مى‏كند. پزشك پشت ميزش نشسته و منتظر ماست! بالاخره وارد اطاق معاينه مى‏شويم. نگاه پزشك به دست صمد دوخته مى‏شود كه آثار جراحت در آن پيداست. پيش از آنكه به بيمارى مورد تخصص خود بپردازد، از وضعيت دست و پاى صمد مى‏پرسد و با هر پرسش ناراحتى و تأثر از چهره‏اش خوانده مى‏شود. بعد از دقايقى گفتگو، مى‏خواهد دستگاه شنوايى صمد را معاينه كند. در اين حال با خود مى‏گويم: اگر اين آقاى پزشك از درد و زخم‏هاى ديگرش مطلع مى‏شد، شايد مى‏نشست و هاى‏هاى گريه مى‏كرد... پزشك مى‏خواهد نوار بگيرد. صداى دستگاه را بلند مى‏كند و بلندتر. سيستم شنوايى به صداهاى زير پاسخ نمى‏دهد. دكتر با صدايى هيجان‏آلود و اندوهگين خطابم مى‏كند:
- مى‏بينيد... مى‏بينيد خانم! نمى‏شنوند... نمى‏شنوند.
در دل به حال پزشك مى‏خندم. مى‏دانم كه صمد هم مثل من است. حتم دارم كه اگر پزشك اين حرف‏ها را به فردى عادى مى‏گفت، حالش دگرگون مى‏شد.
- متأسفم... از دست من كارى برنمى‏آيد!...
اما صمد، انگار نه انگار كه ديگر صداها را نيز نخواهد شنيد، با آرامش و متانت برخورد مى‏كند. آثار تعجب در رفتار پزشك پيداست. شايد هرگز در ميان بيمارانى كه مراجعه مى‏كنند، به چنين فردى برنخورده است. به وضوح مى‏بينم كه رفتار صمد تكانش داده است. مى‏خواهيم برويم. ما را تا دم در بدرقه مى‏كند. حق معاينه را كه پرداخته‏ايم، به خودمان برمى‏گرداند:
- شما جان خود را در راه حق و حقيقت داده‏ايد... آن وقت من...
... حالا كه اين متن را مى‏خوانيد، احتمالاً من از حضور شما عزيزان مرخص گشته و از فيض ديدار شما سروران محروم مانده باشم...
بغض حنجره‏ام را مى‏گيرد. پس تو مى‏دانستى كه وقت سفر رسيده است. مى‏گويند اين نوشته را در آخرين روز اقامت خود در تهران نوشته است. يعنى درست يك روز قبل از اينكه حادثه آخر در جاده به سراغش بيايد. يعنى درست دو روز قبل از سفر...
تو به قدر هزار شهيد، زخم خوردى، درد كشيدى صمد! از (بدر) تا ارديبهشت 1372. از روزى كه تركش‏هاى خوشه‏اى سراپايت را زخم‏آگين كرد. از 19 اسفند 63 تا 17 ارديبهشت 72. درست 8 سال و 2 ماه و 28 روز. درست 3008 روز تمام. هر روز براى تو، روز شهادت بود.
خدايا من چندين بار به درت آمده‏ام ولى انگار لياقت نداشتم. اما تو كه خالق مطلق و رب‏العالمينى، تو كه رحمان و رحيمى، تو كه مالك يوم الدينى، ما را نيز به احترام حضرت حسين قبول كن...
خدايا! تو خود مرا بنده‏ات ساز، دنيا را در نظرم بى‏مقدار گردان.
خدايا! ياريم كن تا ذرّه ذرّه وجودم را در راه تو فدا كنم...
تو مى‏گفتى: لياقت ندارم اما تو لياقت آن را داشتى كه 3008 روز تمام امتحان بدهى. با زخم و درد زندگى كنى. دم برنياورى و شكايت نكنى و از تلاش و خدمت باز نايستى...
مى‏گفتند: با اين وضعيت جسمى، اين همه كار و تلاش ناراحتتان مى‏كند.
- بگذاريد اين دو روزه دنيا را در اختيار اين ميهمانان چند روزه خدا (جانبازان) باشم.
يااللَّه، يااللَّه، يااللَّه... به پيش...
عمليات آغاز مى‏شود. در زير آتش سنگين دشمن خود را به جلو مى‏كشيم. آتش (دوشكا) زمين گيرمان مى‏كند. سنگرى كه از سمت چپ ما را زير آتش گرفته، يك لحظه خاموش نمى‏شود. بدجورى كلافه‏مان كرده است.
- مى‏روم اين سنگر را خاموش كنم.
زبردست مى‏گويد. اين رفتن يعنى برنگشتن. دوشكاها از هر طرف مى‏زنند. مى‏دانيم كه اگر صمد برود، براى هميشه زنده است. صدايش را مى‏شنوم:
- من اگر شهيد شدم، شما به راه خود ادامه دهيد...



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 173
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,641 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,333 نفر
بازدید این ماه : 6,976 نفر
بازدید ماه قبل : 9,516 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک