فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

علي تجلايي

 

سال 1338 ه ش در شهرستان تبريز به دنيا آمد . پس از سپري كردن دوران دبستان ، راهي دبيرستان تربيت تبريز شد ، و ديپلم خود را در رشته رياضي گرفت . تجلايي در همين دوران ، توسط ساواك احضـار شد ، چرا كه از امضاء برگه عضويت حزب رستاخيز امتناع ورزيده بود . با آغاز حركت مردم عليه رژيم پهلوي در سال 1357 ، تجلايي نيز فعاليت خود را شروع كرد . او در تمامي تظاهرات و اجتماعـات مردمي عليه رژيم پهلـوي حضور فعـال داشت و به چـاپ و پخش اعلاميـه هـا مشغول بود .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، تجلايي در سال 1358 ، به عضويت سپاه پاسداران درآمد و يك دوره آموزشي نظامي پانزده روزه را زير نظر سعيد گلاب بخش - معروف به « محسن چـريك » - در سعد آباد تهران گذراند .
تجلايي كه در امر آموزش فنون رزمي مهارت زيادي كسب كرده بود ، پس از مدتي ، در پادگان سيدالشهداء به عنوان مربي آموزشي مشغول به كار شد . او در آموزش نظامي بسيار جدي و سخت گير بود و مي گفت :
من در عمر خود پانزده روز آموزش ديده ام و فردي به نام محسن چريك به من آموزش داده و گام از گام كه برداشته ام ، تيري زير پايم كاشته است . اكنون مي خواهم با پانزده روز آموزش ، شما را به جنگ ضد انقلاب در كردستان ، پاوه و گنبد آماده كنم و اگر در اثر ضعف آموزشي يك قطره از خون شما بريزد ، من مسئولم و فرداي قيامت بايد جوابگو باشم .
سختگيري وي در آموزش به حدي بود كه در ميان نيروها به « علي رگبار » معروف بود . نقل است كه روزي حاج مقصود تجلايي - پدر علي - در ميان داوطلبان آموزش نظامي بود و هر بار كه چشمان علي به پدر كه در خار و خاشاك سينه خيز مي رفت ، تلاقي مي كرد ، بدنش سست مي شد و بغض گلويش را مي فشرد .
علي تجلايي به كارش عشق مي ورزيد . وقتي به منطقه جنگي مي رفت ، شرايط را به دقت مي سنجيد و برحسب نياز و نوع منطقه عملياتي ، آموزش هاي لازم را ارائه مي كرد و طرح هاي نو در امر آموزش تدوين مي كرد . او مي گفت :
قصد دارم طي پانزده روز آموزش ، نيرويي تربيت كنم كه نه تنها جسارت روبرو شدن با خطرهاي بزرگ را داشته باشد ، بلكه بتواند در ميدان رزم با لشكر مجهز و دوره ديده دشمن حرف اول را بزند .
پس از مدتي به كردستان رفت و به مبارزه با ضد انقلاب منطقه پرداخت . بعد از آن ، مأموريت يافت به اتفاق چند تن راهي افغانستان شود ، تا عليه نيروهاي متجاوز شوروي ، مردم مسلمان آن كشور را ياري كند . او براي ورود به افغانستان كه مرزهايش تحت كنترل شديد ارتش سرخ بود ، از شناسنامه افغاني استفاده كرد . در پاكستان ، تجلايي براي تأسيس مركز آموزش فرماندهي براي مجاهدين افغاني ، حفاظت از نماينده امام در افغانستان ، و حمل وجه نقد براي مجاهدين ، برنامه دقيقي تهيه كرد . در افغانستان ، حدود سيصد نفر از مجاهدين افغاني كه اغلب سطح علمي بالايي داشتند ، زير نظر تجلايي آموزش ديدند . به ابتكار او ، در چندين نقطه افغانستان ، راهپيمايي هايي عليه آمريكا ترتيب داده شد . او اغلب اوقات به مناطق پدافندي مجاهدين مي رفت و چگونگي گسترش خط پدافندي ، آرايش سلاح و نيرو و حدود ارتش را براي آنها تشريح مي كرد . تجلايي و يارانش چهار ماه تمام به آموزش فرماندهان افغاني پرداختند و به ايران بازگشتند ، چرا كه جنگ ايران و عراق آغاز شده بود . تجلايي بلافاصله پس از ورود به ايران ، راهي جبهه هاي جنوب شد و در نبردهاي دهلاويه شركت جست و پس از آن در حماسه سوسنگرد ، حضور فعالي داشت . در همين زمان ، مرتضـي ياغچيـان و يارانش ، سه شبـانه روز در بستان با سلاح سبك در مقابل نيروهاي زرهي عراق مقاومت كردند . با نزديك شدن نيروهاي دشمن ، قرار شد شهر را تخليه كنند تا هواپيماهاي خودي شهر را بمباران كنند . چنين اتفاقي رخ نداد و شهر بستان به دست نيروهاي عراقي افتاد . رزمندگان پس از درگيري با تانكهاي عراقي و منهدم كردن عده اي از آنها ، پياده به سوي سوسنگرد عقب نشينـي كردند و عازم دهلاويـه ( يكي از روستاهاي نزديك سوسنگرد ) شدند تا در آنجا ، خط پدافندي ايجاد كنند تا دشمن نتواند از پل سابله عبور كند . با ورود علي تجلايي و يارانش ، نيروهاي رزمنده جانـي دوباره گرفتند .
ابتدا به ارزيابي موقعيت دشمن و نيروهاي خودي پرداخت و طرح هاي خود را ارائه كرد . ابتدا تصميم اين بود كه دشمن پيشروي كند و رزمندگان دفاع كنند ، اما علي تجلايي طرح ديگري داشت . بر طبق نظر او ، رزمندگان مي بايست نظم و سازمان دشمن را بر هم زنند . همان شب با فرماندهي تجلايي ، اولين شبيخون به دشمن انجام شد و اين كار تا چند شب ادامه يافت . عراقي ها با تمام ادوات سنگين خود ، دهلاويه را زير آتش گرفتند . تجلايي در فكر عقب نشيني نبود و مي خواست تا آخرين نفس بجنگد . عمليات عراقي ها به دهلاويه در تاريخ 23 آبان 1359 آغاز شد . در طي اين عمليات ، دشمن تا نزديكي پادگان حميديه پيش رفت و دهلاويه را در محاصره كامل قرار داد . در سوسنگرد هيچ نيروي كمكي وجود نداشت . هدف اصلي دشمن ، تصرف سوسنگرد بود . تجلايي پس از بررسي مجدد منطقه ، بر آن شد تا نيروها را به عقب برگرداند و به دستور او ، نيروها به سوسنگرد عقب نشيني كردند . توپهاي عراقي آتش سنگيني را روي شهر مي ريختند . مرتضي ياغچيان به شدت زخمي شده بود ، با اين حال او رزمندگان را به مقاومت تا پاي جان دعوت مي كرد و از آنها خواست اسلحه اي برايش فراهم كنند تا در لحظه ورود عراقي ها به شهر ، با تن زخمي دفاع كند ؛ و تجلايي درصدد بود تا در اولين فرصت ، زخمي ها را از سوسنگرد خارج كند . سرانجام تمامي مجروحان با قايق به آن سوي كرخه منتقل شدند . از حميديه فرمان رسيد شهر را تخليه كنند . از 1800 نيروي مسلحي كه تجلايي سازماندهي كرده بود ، حدود 150 نفر باقي مانده بودند . تجلايي به آنها گفت : « هر كس مي خواهد سوسنگرد را ترك كند ، همچون شب عاشورا مي تواند از تاريكي استفاده كند و از طريق رودخانه و جاده خاكي ، به اهواز برود . » دشمن هر لحظه پيشروي مي كرد و از بي سيم اعلام عقب نشيني مي شد . نيروهاي عراقي تا كنار كرخه رسيده بودند كه تجلايي در عرض رودخانه طنابي كشيد تا نيروها از رودخانه عبور كنند . فقط چند تن باقي مانده بودند . تجلايي براي شناسايي مسير رودخانه ، از بقيه جدا شد و در كنار رودخانه به تكاوران عراقي برخورد . آنها مي خواستند او را زنده دستگير كنند و براي گرفتن اطلاعات ، به آن طرف كرخـه ببرند . وي به سـوي آنها شليك كرد و يك نفـر را كشت و بقيـه فراري شدنـد . در اين زمان تجلايـي و نيروهـايش تصميم مي گيرند در سوسنگرد بمانند و به شهادت برسند . او با خونسردي و اطمينان به ساماندهي نيروها پرداخت . به دستور او نيروهايي كه در اطراف شهر پراكنـده بودند ، جمع شدنـد و در گروه هاي نه نفري ، در مناطق مختلف شهر مستقر شدند . تجلايي براي نيروهايي كه سي و پنج نفر بيش نبودند ، صحبت كرد و به آنها گفت : « آيا حاضريد امشب را بخريم ؟ بياييد بهشت را براي خود بخريـم . » رزمندگان از لحاظ آب در مضيقه بودند و به ناچار از آبهـاي كثيف گودالهـا استفـاده مي كردند و تانكهاي عراقي از سمت بستان و حميديه به طرف شهر در حال پيشروي بودند . از هر طرف باران خمپاره مي باريد . تجلايي دستور داد تا نيروها به حوالي دروازه اهواز بروند ، چرا كه دشمن وارد شهر شده بود . در يكي از كوچه ها ، با نيروهاي عراقي درگير شدند . پس از رهايي از اين درگيري ، نيروهاي باقيمانده از يكديگر حلاليت طلبيدند . عراق با چهار تيپ زرهي و پياده وارد شهر شده بود ، در حالي كه تعداد رزمندگان مدافع شهر ، به دويست نفر نمي رسيد . در اين حين ، تجلايي از ناحيه كتف زخمي شد ، ولي با بستن يك تكه پارچه سفيد روي زخم ، به فعاليت خود ادامه داد و عملاً فرماندهي عمليات شهر سوسنگرد را به عهده داشت . با ادامه درگيري ، موشكهاي آر.پي.چي و مهمات رزمندگان تمام شد ، به طوري كه رزمندگان روي زمين در جستجوي فشنگ بودند . تجلايي گفت : « شهر در آتش مي سوخت ... صداي ناله زخمي ها از مسجد و خانه ها در شهر مي پيچيد . » تانكهاي عراقي بسيار نزديك شده بودند . تجلايي سه راهي و كوكتل درست مي كرد . مقداري مهمات در ساختمان هاي سازماني وجود داشت و رسيدن به آنجا با توجه به آتش دشمن ، امري غير ممكن مي نمود . تجلايي ، تويوتايي را كه لاستيك نداشت و بسيار آهسته حركت مي كرد ، سوار شد و به وسط چهار راه رفت . سيل رگبار دوشكا به طرفش سرازير شد . نيروهـاي عراقي به داخل خانه هاي سازماني نفـوذ كـرده بودنـد . وي پس از رسيدن به آنجا چهل دقيقه يك تنـه با آنها جنگيد و مهمـات را برداشت و به سوي رزمندگان بازگشت . همرزمانش مي گويند :
با چشم خود عنايت و لطف خدا را ديديم . گويي حايلي نفوذناپذير از هر طرف ماشين را حفاظت مي كرد .
وقتي از ماشين خارج شد ، غرق در خون بود . گلوله كاليبر 75 به رانش خورده بود . وي را به مسجد انتقال دادند و گلوله را از رانش بيرون آوردند . تجلايي با زخمي كه در بدن داشت ، دوباره به راه افتاد . تلفن سالمي پيدا كرد . به تبريز زنگ زد و با آيت الله سيداسدالله مدني صحبت كـرد و از كوتاهـي فرمانـده كل قـواي وقت ( بنـي صـدر ) و تنهـايي نيروهـا سخن گفت .آيت الله مدني كه پشت تلفن مي گريست ، بلافاصله خود را به امام رساند و به دنبال آن فرمان داد سوسنگرد هر چه سريعتر بايد آزاد شود و نيروهايي كه در آنجا هستند از محاصره خارج شوند . ارتش به دستور بني صدر وارد عمل نمي شد . نيروهاي رزمنده در حالي كه بسيار خسته بودند و در شرايط سختي به سـر مي بردند ، شش روز تمـام مقاومت كردند ، به گونـه اي كه عراقي ها را به شدت خسته و عصباني كرده بودند . از نيروهاي حاضر ، تنها سي نفر باقي مانده بودند . در 26 آبان 1359 ، توان رزمي رزمندگان به پايان رسيد ، تا اين كه نيروهاي سپاه وارد عمليات شدند و همراه هوانيروز و توپخانه ارتش ، به نيروهاي عراقي يورش بردند . نيروهاي خسته همپاي نيروهاي تازه نفس ، شهر را از عراقي ها پاكسازي كردند . بدين ترتيب ، سوسنگرد آزاد شد . زخمهاي تجلايي عفونت كرد و او را به تهران اعزام كردند .
در عمليات محور دهلاويه فرمانده و در عمليات سوسنگرد معاون عمليات سپاه بود .
تجلايي در سال 1360 ، با خانم انسيه عبدالعلي زاده ازدواج كرد ، اما اين تحول در زندگي هم نتوانست او را از حضور در جبهه دور سازد .
بعد از آن به عنـوان فرمانـده گردان هـاي شهيـد آيت الله قاضي طباطبايـي و شهيد آيت الله مدنـي ( نيروهاي اعزامي آذربايجان ) به جبهه اعزام شد . ابتدا در جبهه هاي نبرد پيرانشهر ، مسئول عمليات بود . پس از آن در عمليات فتح المبين ، در فروردين 1361 ، با سمت فرماندهي گردانهاي آيت الله مدني و آيت الله قاضي طباطبايي شركت جست . تجلايي پيش از عمليات ، با نيروها بسيار صحبت مي كرد و از تشكيل محافل دعا و توسل غافل نمي شد . وي مدام نگران اين بود كه مبادا پيش از عمليات ، نيروها بمباران شوند . لذا به شدت مسئله استتار را براي همه رزمندگان توجيه مي كرد . گردان تجلايي در عمليات فتح المبين ، در ارتفاعات ميش داغ موضع گرفت تا هنگام درگيري ديگر گردانها ، نيروهاي احتياط دشمن را در هم بكوبند . اين طرح توسط تجلايي ريخته شده بود . نيروهاي دشمن با ديدن گردان تجلايي آتش سنگين را به روي آن ريخت . با اين حال دشمن نيروهاي تازه نفس خود را به منطقه اعزام كرد . تجلايي تصميم گرفت براي ايجاد رعب و به هم ريختن سازمان نيروهاي دشمن ، يك سري كارهاي ايذايي انجام دهد و براي اين منظور با دو دسته نيروها به خاكريز عراقي ها زد . اين كار تجلايي در آن روزها بسيار با اهميت بود . در يك عمليات ايذايي ، تجلايي مورد اصابت گلوله قرار گرفت و از ناحيه پا مجروح شد . ولي با آنكه زخمش كاري بود ، تا اتمام مدت مأموريت گردان در منطقه ماند . تجلايي و يارانش پس از بازگشت به تبريز مورد استقبال مردم قرار گرفتند . او مدتي بعد دوباره عازم جبهه شد و در عمليات بيت المقدس با سمت جانشين تيپ عاشورا شركت جست . در طي اين عمليات ، علي تجلايي ، خاكريزي طراحي كرد كه به هنگام يورش دشمن ، مانع از پيشروي آن مي شد . پس از عمليات بيت المقدس ، عمليات رمضان شروع شد . تيپ عاشورا مأموريت خود را به شايستگي در منطقه پاسگاه زيد به انجام رساند . بعد از آن ، در تيرماه 1361 ، مأموريت يافت كه در اجراي مرحله اي ديگر از اين عمليات در شلمچه وارد عمل شود . تجلايي به همراه برادر كوچكترش - مهدي - در بهمن ماه 1361 ، در عمليات والفجر مقدماتي شركت داشت و مهدي در منطقه عملياتـي در ميـدان مين به شهـادت رسيد . علي بر آن بود كه پيكر برادر را برگردانـد ، همانطـوري كه اجساد بسياري از شهدا را برگردانده بود . پس از شهـادت برادر ، به اصغر قصـاب عبداللهـي گفت : اين چه سري است كه برادران كوچكتر ، برادران بزرگ خود را اصلاً در شهـادت مراعـات نمي كنند ، سبقت مي گيرند و زودتر از برادر بزرگشان به مقصد مي رسند .
و اين در حالي بود كه اصغر قصاب عبداللهي نيز از پيشدستي برادر كوچكترش - مرتضي - گله مند بود . علي براي آوردن جنازه برادر كه در منطقه دشمن افتاده بود ، شبانه راهي شد . وقتي كه با زحمات و خطرات زياد جنازه شهيد را آورد ، متوجه شد نامش مهدي است و بسيار به برادرش مهدي شبيه است ، اما خود او نيست . با اين حال خوشحال شد و گفت : « او را كه آوردم انگار برادر خودم مهدي را آوردم . »
علي تجلايي در سال 1362 ، به سمت معاونت آموزشهاي تخصصي سپاه منصوب مي گردد و در تنظيم و تدوين دستاوردهاي عمليات كوشش بسيار مي كرد .
در سال 1362 ، در عمليات والفجر 2 شركت كرد و بعد از آن به تهران اعزام گرديد تا دوره دافوس را بگذراند . در همين زمان دخترش حنانه به دنيا آمد . با وجود كار بسيار و تحصيل و مباحث فشرده ، همه وظايف خانه را خود انجام مي داد .
در عمليات خيبر نيز شركت كرد . پس از آن مسئوليت طرح و عمليات قرارگاه خاتم الانبياء (ص) به او واگذار شد .
علي تجلايي ، صبحدم روز 29 بهمن 1363 ، عازم جبهه شد و قبل از حركت همسرش را به حضرت فاطمه (س) قسم داد و حلاليت طلبيد و گفت :مرا حلال كنيد . من پدر خوبي براي بچه ها و همسر خوبي براي شما نبوده ام . حالا پيش خدا مي روم ... . مطمئنم كه ديگر برنمي گردم .
هميشه مي گفت : « خدا كند جنازه من به دست شما نرسد . » گفتم : چرا ؟ گفت :
برادران ، بسيار به من لطف دارند و مي دانم كه وقتي به مزار شهيدان مي آيند ، اول به سراغ من خواهند آمد اما قهرمانان واقعي جنگ ، شهيدان بسيجي اند . دوست ندارم حتي به اندازه يك وجب از اين خاك مقدس را اشغال كنم . تازه اگر جنازه ام به دستتان برسد يك تكه سنگ جهت شناسايي خودتان روي مزارم بگذاريد و بس .
در اين عمليات ، تجلايي به سمت جانشين قرارگاه ظفر منصوب شد . قبل از عمليات بدر به يكي از همرزمانش گفت كه ديگر نمي خواهد پشت بي سيم بنشيند و مي خواهد همچون يك بسيجي گمنام در عمليات شركت كند . او همچون يك بسيجي گمنام همراه ساير بسيجيان راهي خط مقدم شد . تصور مي كردند وي به خاطر مسائل امنيتي با شكل و شمايل يك بسيجي ساده براي ارزيابي كيفيت نيروها يا به خاطر يك سري مسائل محرمانه در خط مقدم حضور يافته است ، غافل از اين كه او آمده بود تا مثل يك بسيجي در عمليات شركت كند .
تجلايي سوار بر پشت كمپرسي با گروهان 3 گردان امام حسين (ع) ، با فرماندهي گروهان شهيد خليلي نوبري ، عازم هورالعظيم شد . در جنگ از خود رشادت هاي بسيار نشان داد ، به گونـه اي كه آنهايـي كه او را نمي شناختند ، نام و نشـانش را از هم مي پرسيدنـد و آنهايـي كه مي شناختند ، از جرئت و جسارتش به شگفت آمده بودند . از قرارگاه خاتم الانبياء (ص) گروهي را فرستاده بودند تا هر طور شده او را پيدا كنند و برگردانند اما او را نيافتند .
نيروهاي اصغر قصاب عبداللهي ، فرماندة گردان امام حسين از لشكر عاشورا ، تصميم داشتند اتوبان بصره - العماره را تصرف نمايند . تجلايي با آنها به راه افتاد . اصغر قصاب براي بچه ها صحبت مي كرد و پس از او علي تجلايي به سخن آمد .
امشب مثل شبهاي گذشته نيست . امشب ، شب عاشورا را به ياد بياوريد كه حسين چگونه بود و يارانش چگونـه بودنـد ... امشب من هم با شمـا خواهـم رفت و پيشاپيش ستـون حركت خواهـم كرد .
اصغر قصاب تلاش بسيار كرد تا او را بازگرداند ، اما او رضايت نداد . همه با آب دجله وضو ساختند و از دجله گذشتند . اتوبان از دور نمايان شد . عده اي از رزمندگان و پيشاپيش همه علي تجلايي به خاكريز دشمن زدند و از آن گذشتند و به آن سوي اتوبان رفتند . يكي از نيروهاي گردان امام حسين (ع) مي گويد ، نيروهاي دشمن در كانال مستقر بودند . با فرمان تجلايي ، رزمندگان به جاي پنهان شدند به سوي آنها يورش بردند و همه را از پا درآوردند . تجلايي بي امان مي جنگيد و پيشاپيش همه بود . گردان سيدالشهداء قرار بود از طرف روستاي القرنه پيشروي كند ، اما خبري از آنها نبود . عده اي به سوي روستا روان شدند اما بازنگشتند و عده اي ديگر اعزام شدند كه از آنها هم خبري نشد . اصغر قصاب و علي تجلايي تصميم گرفتند به طرف روستا حركت كنند . تانكهاي دشمن از اتوبان مي آمدند و نيروهاي رزمنده عملاً در محاصره دشمن قرار گرفته بودند . به طرف روستاي القرنه حركت كرديم . خاكريزي بلند در نزديكي روستا بود ، در پشت آن پنهان شديم و مدتي بعد درگيري آغاز شد . روستا پر از نيروهاي عراقي بود كه در پشت بامها مستقر بوده و بر همه جا مسلط بودند . نيروهاي عمل كننده تمام شد . اصغر قصاب در شيب خاكريز تيري به دهانش اصابت كرده و از پشت سرش درآمده و به شهادت رسيد . تجلايي بسيار ناراحت بـود اما با اطمينـان كار مي كرد . بي سيم چـي گـردان سيدالشهـدا از راه رسيـد و گفت : « گردان نتوانست از روستا عبور كند و فقط من رد شدم . » صداي تانكهاي دشمن از طرف اتوبان هر لحظه شنيده مي شد . تعداد نفرات خودي تنها شش نفر بودند و با خاكريز بعدي حدود پانزده متر فاصله داشتند . تجلايي به سوي خاكريز بعدي رفت . او لحظه اي بلند شد تا اطراف را نگاه كند كه ناگهان تيري به قلبش اصابت كرد . خيلي آرام و آهسته دراز كشيد ، بي آنكه دردي از جراحت بر رخسارش هويدا باشد . با دست اشاره كرد كه آن اشارت را درنيافتيم . تجلايي پيش از حركت به همه گفته بود : « با قمقمه هاي خالي حركت كنيد چون ما به ديدار كسي مي رويم كه تشنه لب شهيد شده است . » آرام چشمانش را بست و صورتش گلگون شد .
مهدي تجلايي در بهمن 1361 ، در عمليات والفجرمقدماتي به شهادت رسيد و جنازه او در منطقه عملياتي باقي ماند . در سال 1373 ، پيکرمطهرش كشف و به زادگاهش انتقال يافت ، اما پيکر علي ...
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384

 



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اي امام ، اي رهبر امت ، و اي پدر روحاني كه با بيان خود نفوس طاغوتي ما را تزكيه نمودي ، بدان ، تا آخرين قطره خوني كه در بدن دارم و تا آخرين دم حياتم ، مقلد و مأموم تو هستم . به خدا سوگند، يك لحظه از اين عهد و پيماني كه با تو بسته ام ، نظرم برنخواهد گشت و آخرين قطره خوني كه از بدنم بيرون ريزد ، نقش « خميني رهبر » خواهد بست . زيرا كه من اين وفاداري را از مكتب كربلا, از پرچمدار اباعبدالله (ع) آموخته ام و عينيت اين وفاداري را از سيدمان و مولايم شهيد آيت الله بهشتي آموخته ام ... .
پدر و مادر عزيزم كه غم و اندوه شهادت برادرم مهدي از دل شما بيرون نرفته ، مبادا از شهادت من و برادرم متأثر شويد و هر چه گريه مي كنيد ، گريه بر مصيبتهـاي سرور شهيـدان و اهل بيت او بكنيد ... .
خوشحال باشيد كه در سايه برنامه هاي تربيتي اسلام ، توانستيد فرزنداني را در خط ولايت و امامت بپرورانيد ... نه تنها براي مهدي و من و ديگر شهيدان گريه نكنيد ، بلكه گور و مزار ما را هم جستجو مكنيد . به اين بيانديشيد كه ما براي چه شهيد شديم و چه راهي را براي رسيدن به مقصود و معبود خود برگزيديم ... . دعا كنيد كه خداوند متعال از گناهانم درگذرد .
همسرم ! مي دانم پس از من بايستي مشكلات زيادي را در تربيت و بزرگ كردن فرزندان بدون پدر متحمل گردي ... بشارت بزرگي است براي شما كه خداوند رحمان - اگر توفيق شهادت نصيب اين بنده گناهكار بنمايد - آنچنان كه وعده فرموده ، سرپرست اصلي شما خواهد بود كه اين نعمت و رحمت ، شامل كمتر خانواده اي مي شود ... . شكرانه اين نعمت ، صبر و استقامت در برابر مشكلات و عبوديت كامل به درگاه خداوند متعال مي باشد . به جامعه نشان بده كه چگونه مي توان در عمل ، پيرو حضرت فاطمه زهرا (س) و دخترش زينب (س) بود و هم مادري خوب بود و هم پيام رساني آتشين كه پيامش تاريخ بشريت را تكان دهد .دخترم مي دانم كه حالا كوچكي و مرا به ياد نمي آوري وليكن دخترم ، وقتي كه بزرگ شوي حتماً جوياي حال پدرت و علت شهادت پدرت خواهي بود . بدان كه پدرت يك پاسدار بود و تو نيز بايد پاسدار خون پدرت باشي .
دخترم ! مي دانم يتيمانه زندگي كردن و بزرگ شدن در جامعه مشكل است وليكن بدان كه حسين و حسن و زينب يتيم بودند . حتي پيامبر اسلام نيز يتيم بزرگ شد . دخترم ! هر وقت دلت گرفت ، زيارت عاشورا را بخوان و مصيبتهاي سرور شهيدان تاريخ ، حسين (ع) را بنگر و انديشه كن ... . اميدوارم كه در آينده وارث شايسته اي براي پدرت باشي . پروردگارا مرا و فرزندانم را برپادارنده نماز قرار ده و دعايم را بپذير .
برادران پاسدار اميدوارم با بزرگواري خودتان اين بنده ذليل خدا را عفو وحلال كنيد. سفارشـي چنـد از مولايمـان علـي (ع) بـراي شمـا دارم ، باشـد كـه راهنمـاي شمـا باشـد در امـر پاسداريتـان .
- در همه حال پرهيزگار باشيد و خدا را ناظر بر اعمال خود بدانيد .
- ياور ستمديدگان و مستمندان جامعه و ياور تمامي مستضعفين باشيد . مبادا يتيمان و فرزندان شهدا را فراموش كنيد.
- در راه تحقق اهداف اين انقلاب آزادي بخش ، از جان و مال خود دريغ نكنيد .
- سلسله مراتب و اطاعت از مسئولان را با توجه به اصل ولايت رعايت كنيد .
- در هر زمان و هر مكان ، با دست و زبان و عمل ، امر به معروف و نهي از منكر كنيد .
برادران مسئـول اگر به طـور مستمـر در جهت پيشبـرد اهداف انقلاب ، شبـانه روز فعاليت مي كنيد ، عدالت در كارهايتان و تصميم گيريهايتان به عنوان يك مرز ايمان داشته باشيد. اگر اين مرز شكسته شـود و پاي انسان به آن طرف مرز برسد ، ديگر حـد و قانونـي را براي خـود نمي شناسد. عدالت را فداي مصلحت نكنيد . پرحوصله باشيد و در برآوردن حاجات و نيازهاي زيردستان بكوشيد . در قلب خود ، مهرباني و لطف به مردم را بيدار كنيد . طوري رفتار نكنيد كه از شما كراهت داشته باشند. موفقيت شما را در جهاد دروني و جهاد آزاديبخش از خداوند متعال خواهانم . رفتن به جبهه ها و دفاع از كيان اسلام و قرآن ، براي مردان خدا تكليف و امتحان بزرگي محسوب مي شود . زيرا جبهه آزمايشگاه مردان خداست ... براي اين آزمايش ، بايستي از تمام وابستگي مادي و غير خدا گسست و عاشقانه به سوي خدا شتافت .
از بدو انقلاب ، رسيدن به لقاءالله و ريخته شدن خونم در پاي درخت اسلام برايم اصل بوده و هست . جبهه آسان ترين و نزديك ترين صراط براي رسيدن به اين اهداف است . همه وقتي فهميده اند كه مي خواهم به عنوان تك تيرانداز در عمليات شركت كنم ، مرا نصيحت مي كنند و مشكلات زندگي و فرزندانم را به من گوشزد مي كنند و سعي مي كنند ، تجربه ام و مسئوليتم را برايم بزرگ جلوه بدهند و القا كنند كه براي سپاه و انقلاب و جنگ لازم تر هستم . ولي ، همه بايد بدانند كه حرف من چيز ديگري و هدفم ، هدف والايي است . زيرا توفيق شركت در مدرسه عشق و بسيج با ارزش و نتيجه بخش خواهد بود ، زيرا ارزشهايي كه از شركت در جنگ ، به دور از مسئوليت هاي دنيوي براي يك فرد رزمنده ساده نصيب مي شود ، خارج از بحث و فكر و عقل بشر خاكي است و بدانيد كه جبهه براي مردان خدا خيلي زيباست ، زيرا هر چه در آن بيني ، نور خداست و صحبت شهادت و ايثار . حرف ، حرف شهادت . و آنچه بيني چهره مردان مصمم و جوانان معصوم كه با تمام وجودشان براي انجام تكليف الهي ، در رفتن به خط مقدم ، سعي مي كنند بر يكديگر پيشي گيرند . حال ، قضاوت كنيد كه انسان چگونه مي تواند مصاحبت و برادري چنين انسانهايي را ناديده بگيرد ؟
و اما نهايت سخنم ، طلب رحمت از خداوند متعال براي شما ، خانواده ام ، همسرم و پدر و مادرم است و درخواست حلالي اين بنده گناهكار از تمام رزمندگان ، به خصوص برادران لشكر عاشورا و سپاه منطقه پنج و قرارگاه خاتم الانبياء (ص) مي خواهم كه مرا حلال كنند ، زيرا ديگر برايم قلباً الهام شده كه اين بار - اگر خداوند رحمان و رحيم بخواهد - به فيض شهادت نائل خواهم آمد . لذا ديگر منتظر من نباشيد چون من به ديدار معشوق خود و ديدار سرور آزادگان اباعبدالله (ع) و شهداي كربلا حسيني ايران شتافته ام .والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته.
علي تجلايي



خاطرات
انسيه عبدالعلي زاده ,همسر شهيد :
به دستور فرمانده سپاه استان ، او را جهت رسيدگي به امور آموزش نيروها از جبهه بازگردانيده بودند ، اما علي كه طعم حضور در جبهه را چشيده بود ، حاضر به ماندن در شهر نبود ، به همين خاطر از نظر روحي معذب بود . يك روزي مي گريست ... . گريه اش از آن گريه هاي آسماني بود و به شدت مي لرزيد و آرام نمي گرفت و گفت : « خواب ديدم در خياباني كه مقر سپاه است با ماشين مي روم ولي برگ مأموريت ندارم . در اين حين ديدم ، حضرت سوار بر اسب سفيد آمدند و شال سبز بر كمر بسته بودند .به من اشاره كردند تا از ماشين پياده شوم . حضرت برگ كاغذي به دستم دادند و فرمودند : اين برگ مأموريت شماست ، مي توانيد برويد . » تا صبح نماز خواند و دعا كرد و صبح به سپاه رفت .

سردار غلامعلي رشيد :
علي تجلايي اگر چه خيلي جوان بود ، ولي هر چه را كه ياد گرفته بود و آموزش ديده بود ، مثل يك نظامي مسن و كاركشته و با تجربه به كار مي بست . با آن سن كم ، تخصص ، فهم و مباحث او در طرح ريزي عملياتها انسان را به شگفت وامي داشت . جلسه اي در دزفول بود كه فرماندهان و سرداران قرارگاه ها و لشكرها در آن حضور داشتند . آقاي هاشمي رفسنجاني به عنوان مسئول و فرمانده عالي جنگ و سردار رضائي هم حضور داشتند . درباره عملياتي بحث بود . همه حرف مي زدند و هر كس گوشه اي از عمليات را تفسير كرد ، ولي وقتي نوبت به علي تجلايي رسيد ، بعد از دو دقيقه كه حرف زد ، همه چشمها متوجه ايشان شد و به قدري جامع ، عمليات را تشريح كرد كه همه احسنت و آفرين گفتند . تجزيه و تحليل تجلايي در آن جلسه منجر به يك تصميم ملي شد و در آن جلسه بود كه ارزش نهفته ايشان براي ما آشكار شد . سردار رضايي و سردار صفوي و ساير فرماندهان لشكرها بسيار خوشحال شدند و در آنجا بود كه همه به ارزش تجلايي پي بردند .

امير صفاري :
خداوند دختري به او عنايت كرده بود . براي نماز صبح كه بلند مي شديم ، مي ديديم لباسهايش را مي شويد . كهنه هاي نوزاد را مي شست و نمي گذاشت همسرش با وضع نقاهت بشويد . اغلب اوقات مدت خواب او را محاسبه مي كرديم و مي ديديم بيشتر از دو يا دو و نيم ساعت نمي خوابد .

امير اميربيگي كرامت :
در دوره دافـوس ، دانشجوي نمونه بود . در مسـائل ، بسـيار تيـز بود و خيلـي سريع مطالب را مي گرفت . در منطقه هر چـه ديـده بـود در دانشكـده مطرح مي كـرد و مديريت خيلي خوبـي داشت .


همسرشهيد :
به او گفتم محال است شما را بگذارند به جلو برويد . گفت : « اين بار با اجازه بسيجي ها به عمليات مي روم . » گفتم : حالا چرا لباسهاي سوسنگرد را با خود مي بريد ؟ با لحن خاصي گفت : « مي خواهم حالا كه پيش خدا مي روم بگويم ، خدايا اينها جاي گلوله است . بالاخره ما هم در جبهه بوده ايم . »

برادر شهيد:
با صداي گريه‌اش بيدار شدم. نيمه شب بود و فضاي خانه لبريز از شميم آسماني گريه‌هاي علي. باران اشك توانايي حرف زدن را از او گرفته بود. اندك اندك صداي گريه‌اش آرامتر شد و در حالي كه همچنان مي‌لرزيد، گفت: «خواب ديدم در خياباني كه مقر سپاه در آن است، با ماشين مي‌روم ،در حالي كه برگه مأموريت نداشتم و اين مسأله نگرانم كرده بود. ناراحت بودم كه چگونه اين ماشين را بدون برگه مأموريت برگردانم. همان موقع احساس كردم حضرت سوار بر اسب سفيدي آمدند در حالي كه، شال سبزي بر كمر بسته بودند و به من اشاره كردند كه از ماشين پياده شوم. از خوشحالي ديدار، متحير مانده بودم كه با اشاره دوباره حضرت پياده شدم. برگه كاغذي به دستم دادند و فرمودند: «اين برگه مأموريت شماست. مي‌توانيد برويد.» من هم سوار ماشين شدم و به سمت جبهه به راه افتادم. علي صبح روز بعد راهي سپاه شد و وقتي از آنجا برگشت به او مأموريت داده بودند كه، به عنوان فرمانده گردانهاي شهيد قاضي و شهيد مدني به جبهه اعزام شود و او دوباره با همان برگه مأموريت به جبهه رفت.
مشغول نظاره تمرين برادران بوديم كه، از دور علي آقا را ديديم. همه بچه‌ها از ديدن او، روحيه‌اي ديگر پيدا كرده بودند. آمده بود تا با بسيجي‌ها در عمليات شركت كند. چند شب بعد، حدود ساعت 9 شب حركت كرديم. علي وارد خاكريز شد، بي‌امان مي‌جنگيد، مثل يك بسيجي ساده، قرار بود گردان سيد الشهدا (ع) به كمكمان بيايد، اما از آنها خبري نشد. پس از مدتي، بي‌سيم‌چي گردان سيدالشهدا از راه رسيد و گفت: «گردان نتوانست بيايد و تنها من توانستم از روستا عبور كنم.» خاكريز بعدي، حدود پانزده متر با ما فاصله داشت و ما از وضعيت پشت آن بي‌اطلاع بوديم. تجلايي، براي بررسي موقعيت به آنجا رفت. وقتي به خاكريز رسيد، براي ديدن منطقه، لحظه‌اي برخاست. اما، همان دم، تيري به قلبش اصابت كرد و او بر زمين خاكريز آرام گرفت. با دست اشاره‌اي كرد كه هيچ يك از ما، معناي آن اشارت را درنيافتيم. شايد آب مي‌خواست، اما هيچكس آبي به همراه نداشت.خودش گفته بود: قمقمه هايتان را پر نكنيد، ما به ديدار كسي مي‌رويم كه تشنه لب، شهيد شده است.
علي، استوار بود و شجاع، روح خستگي ناپذير و مقاوم او، هيچگاه از پاي در نمي‌آمد. آن روز شدت مبارزات بالا گرفته بود و نيروها، توانايي مقاومت و ايستادگي را از دست داده بودند. مشكلات فراواني نيز از جمله نبودن تجهيزات و مهمات بر آنها فشار مي‌آورد. تنها مقداري مهمات در خانه‌هاي سازماني مانده بود كه نيروهاي پياده دشمن آنجا سنگر داشتند. در چنين شرايطي، علي پشت فرمان وانت نيسان نشست. نيسان، لاستيك نداشت و با رينگ رانده مي‌شد. چند دقيقه بعد، اثري از ماشين و تجلايي نبود. از بازگشتش نااميد بوديم كه ماشين با سرعت زياد، داخل خيابان پيچيد. در نيسان باز شد و او با جسمي غرق به خون، بر زمين غلتيد، در حاليكه با ماشين مهمات آمده بود. تجلايي در خانه‌هاي سازماني، حدود 4 دقيقه به تنهايي، با نيروهاي دشمن جنگيده و گلوله‌اي به پاي او اصابت كرده بود. وي را به مسجد برديم و گلوله را بيرون آورديم. خونريزي قطع نمي‌شد، اما او همچنان با كمك بچه‌ها راه مي‌رفت. با استواري جنگ را هدايت مي‌كرد و مي‌گفت: اگر در اين لحظه، تير حتي به جمجمه‌ام هم بخورد، ناراحت نمي‌شوم.

همسر شهيد:
بنام الله
بنده انسيه عبدوالعلي زاده هستم. در يکي از دبيرستانها مربي پرورشي و دبير بينش اسلامي و قر آن مي باشم .
در زمان حياط علي آقا،دوست داشتم در منزل باشم و در خدمت ايشان باشم ،بعد از علي آقا هم به دلايلي ادامه تحصيل دادم .
اوقات فراغت من خيلي کم است، چون هم کارهاي پدري بچه ها را انجام مي دهم و هم سعي مي کنم وظيفه مادري را درست انجام دهم. از طرفي به عنوان يک معلم انجام امور مربوط به مدرسه و شاگردان را هم به عهده دارم .اما به هر حال، هر وقت فرصتي پيدا کنم به مطالعه مشغول مي شوم که، هم براي خودم مفيد است و هم براي دانش آموزان .ضمن اينکه گاهي براي سخنراني دعوت مي شوم و يا در مجالسي که براي خود و فرزندانم مناسب باشد شرکت مي کنم. اوقات فراغتم معمولا با اين کارها سپري مي شود .روز چهادهم تير ماه سال 1360 خطبه عقد ما را آيت الله شهيد مدني خواندند ،معمولا تازه عقد کرده ها از آينده زندگي شان و مسائل دنيايي صحبت مي کنند. ولي خدا شاهد است که در مورد ما وضع فرق مي کرد و تمام حرفهايش در رابطه با شهادت و آن دنيا بود و اين براي ما خيلي شيرين بود. شايد الان بعضي ها فکر کنند افراط بوده ،اما نه اصلا افراط نبوده بلکه براي ما بسيار لذت بخش بود . ايشان پيش از جاري کردن عقد گفت: شنيده ام عروس در مجلس عقد هر دعايي بکند اجابت مي شود. اگر تو هم به من علاقه داري و خوشبختي مرا مي خواهي ،دعا کن که شهيد شوم !قبل از ازدواج به خاطر يک سري مشکلاتي که سر راهم بود . نمي خواستم ازدواج کنم و از طرفي پدرم مانع مي شدند که ايشان ممکن است شهيد شود و من طاقت دوري شان را نخواهم داشت. چندين بار که با خانواده شان براي خواستگاري آمده بودند. معمولا خانواده ام جواب رد مي دادند که آخرين بار خود علي آقا مي آيند و پدرم را راضي مي کند و علت اينکه خودم راضي به ازدواج شدم اين بود که در آن زمان روزنامه اي به نام پيام انقلاب چاپ مي شد و قبل از اينکه علي آقا خودشان براي خواستگاري بيايند مصاحبه اي که با ايشان در جبهه کرده بودند در آن روزنامه ديدم که علي آقا در بين سخنانش فر موده بود ند :آيا حاضريد امشب بهشت را بخريم ؟
اين جمله ايشان برايم خيلي مهم بود. من هم دنبال چنين فردي بودم که ارزش زندگي اش را با خدا معامله کند، تا در قيامت راه گشايي براي خانواده اش باشد و عرض کردم خدا شاهد است با اين که مي دانستم در آن وضعيت جنگ ايشان شهيد ،جانباز يا اسير خواهند شد، ولي مي خواستم به او خدمت کنم و در آن سه و نيم سالي که با هم بوديم بنده خود را کنيز ايشان مي دانستم، نه همسر ايشان و در طول اين مدتي که ايشان نزد ما نيستند، هيچوقت شکست يا خداي ناکرده سستي احساس نکردم و خدا را شکر گزار بر اين نعمت بوده ام .
خداي متعال شاهد است که شهدا چقدر به خانواده هايشان علاقمند بودند. ايشان هم خيلي به فکر ما بودند .يادم هست آن زمان سه هزارو صد و پنجاه تومان حقوق مي گرفتند که، از اين مقدار سه هزار تومان را براي ما مي گذاشتند و فقط صد و پنجاه تومان براي خودشان بر مي داشتند و مي گفتند با اينکه که مي دانم بعد از رفتن من به منطقه شما در منزل مادرتان هستيد، ولي دلم مي خواهد راحت زندگي کنيد و هر وقت چيزي خواستيد نگوييد که نيست و کمبود مرا زياد احساس نکنيد. اگر خداي ناکرده بچه مريض شد يا خواستيد جايي برويد چيزي کم و کسر نداشته باشيد ،من خودم به اين مقدار اکتفا مي کنم .
شايد افرادي که علي را فقط در جبهه ديده بودند او را فردي خشن مي پنداشتند. علت آن هم اين بود که علي واقعا در آموزش سخت مي گرفت و مي گفت :هر چه در آموزش بيشتر سختي بکشيم، در شب عمليات در ميدان جنگ راحت تريم .اما در منزل طور ديگري بودند و يادم هست روزي به من سفارش کردن که در نبود ايشان غير از منزل خاله ام و عمي ايشان جايي نمانم .بدبختانه يک روز به منزل دوستم ( که آقاي ايشان نيز در جبهه بودند ) رفتم از قضا آن روز علي آقا زنگ زده بودند و من خيلي شرمنده شدم .فرداي آن روز دو بار زنگ زدند، من گفتم: علي آقا شر منده ام از اينکه بد قولي کرده و به منزل دوستم رفتم .اما ايشان گفتند هيچ عيبي ندارد ،حالا بگو ببينم خوش گذشت يا نه ؟يعني، نه تنها از من ناراحت نشدند، بلکه فقط گفتند: خوش گذشت ؟
يک مورد ديگر هم بود که، شايد کمتر کسي باور کند .روزي در جاده قم حرکت مي کرديم که وسط راه بحثي در باره آيت الله بهشتي پيش آمد در آن زمان در مورد آقاي بهشتي خيلي حرفها مي زدند. وسط حرف علي من گفتم: بله خيلي پشت سر آقاي بهشتي حرف مي زنند و به شوخي گفت: نکته شما هم جز آن روشنفکراني هستيد که پشت سر آقاي بهشتي حر ف مي زنند ؟
اين حرف ايشان خيلي به من برخورد، به طوري که ناراحت شدم و تا قم هيچ حرفي نزدم .وقتي به قم رسيديم به دعاي کميل رفتيم .بعد از اتمام دعا همديگر را ديديم، گريه کرده بوديم ولي گريه کردن او با من خيلي فرق داشت. هر کس ايشان را در آن لحظه مي ديد باور نمي کرد آن علي خشن توي جبهه ،اين اشکها از چشم او جاري شده باشد. بالا خره وقتي مي خواست بچه را به من بدهد،بي اختيار گريه کردم چون احساس مي کردم حق با علي بود و از اينکه از حرف او ناراحت شدن بودم احساس شرمندگي مي کردم .
در آن زمان خيلي از قشر هاي روشنفکر کار مي کردند و به آقاي بهشتي شک مي کردند. البته اين را هم عرض کنم که علي به راستي زودتر از زمانش به دنيا آمده بود چون خيلي از مسائل را قبل از وقوعش مي ديد و نمونه بارزش همين ماجرا در مورد آقاي بهشتي بود که، خيلي ايشان را دوست داشت و از ايشان دفاع مي کرد ،بعد از شهادت شهيد مظلوم دکتر بهشتي ،هر وقت علي سر مزار ايشان مي رفت خيلي گريه مي کرد .
به هر حال، شب وقتي مي خواست بچه را به من بدهد، بلا فاصله با هم گفتيم ،ببخشيد. اين واقعا برايمان جالب بود که هر دو در يک زمان کلمه را بر زبان آورديم .علي گفت :بگذار اول من بگويم. ببخشيد از اين که لفظ روشنفکر را به شما اطلاق کردم و من جواب دادم: تو ببخش که من از حرف تو ناراحت شدم .و حرف نزدم با اين که خدا شاهد است، او فقط شوخي کرده بود و حرفي که زده بود نه زشت بودو نه توهين ،اما با اين حال او معذرت خواهي کرد. بعد گفت: حالا صبر کنيم، ببينيم حضرت معصومه، حاجت شما را خواهد داد يا حاجت مرا. من گفتم : چون آن حضرت خانم هست حاجت مرا بر آورده خواهد کرد .او شهادتش را خواسته بود در حا لي که مي دانست من سلامتي اش را خواسته ام .گفت :پس هر چه زود تر مشرف مي شويم مشهد. تا زماني که ايشان در دافوس درس مي خواندند ما ،در جايي زندگي مي کرديم که واقعا شرايط مناسبي نداشت. از طرفي با وجود آن همه سر باز و با وجود يک دستشويي و حمام مشترک ،کار کردن برايم واقعا سخت بود و از طرف ديگر سردار صفوي به علي آقا گفته بود: بايد سعي کنيد بهترين نمره را بياوريد. علي آقا که مي ديدند در چنين موقعيتي من خيلي سختي مي کشم، بر نامه ريزي کرده بودند و مي گفتند: من تا ساعت 9 از بچه ها مواظبت مي کنم. شما به کارهايتان برسيد و چون قول و عمل ايشان يکي بود دقيقا تا ساعت 9 بچه ها را بدون اعتراض نگه مي داشتند و چون به نظم خيلي معتقد و مقيد بودند، سر ساعت در آشپز خانه را مي زدند و مي گفتند: بيا بچه ها را تحويل بگير. ايشان هم براي رفتن به مسجد آماده مي شدند و در همان جا به کار ها و درس هايشان مشغول مي شدند .
ايشان نمي گذاشتند بنده در زندگي روزمره يک ذره با مشکل مواجه شوم. خيلي فهيم بودند و خوب درک مي کردند .
وقتي به منطقه مي رفتند در اولين فرصتي که پيدا مي کردند، تلفني از حال ما با خبر مي شدند. يک روز که ايشان تماس گرفته بودند من احساس کردم ايشان خيلي رسمي دارند با من صحبت مي کنند، انگار با يک فرد نظامي يا يکي از مسئولين در حال صحبت کردن هستند. من گفتم: چرا امروز اينطوري صحبت مي کني ؟خيلي آرام گفت :الان اينجا همه به من نگاه مي کنند و اگر ببينند با خانواده صحبت مي کنم ممکن است حرفهايي بزنند و شوخي کنند. درست در همين موقع دخترم به من گفت :گوشي را بده ،من هم با بابا صحبت کنم در آن لحظه علي آقا ديگر همه چيز را فرا موش کرد و دوستانش او را سر کار گذاشتند و کلي با ايشان شوخي مي کردند .يکبار هم با صبيه اش تلفني صحبت مي کرد. پرسيد:دخترم چه مي خواهي بابا برايت بخرد ؟بچه بر مي گردد و مي گويد: بابا يک توپ مي خواهم. بعد از اين گفتگو يک شب ،حدود ساعت دو و نيم شب بود که، در زدند. وقتي در را باز کردم،ديدم علي يک توپ در دست دارد. فورا پرسيد :دخترم کجاست ؟من گفتم شما چه خوب يادتان مانده.
گفت وقتي مي آمدم بين راه خريدم .در حقيقت اين موضوع نهايت علاقه علي نسبت به خانواده اش را مي رساند .ايشان هميشه به گفته هايش عمل مي کردند ما خيلي راحت مي توانستيم به حرف هايشان اطمينان کنيم .
يک روز که به مهماني دعوت شده بوديم، من با ايشان نرفتم و علتش هم اين بود که با دوتا بچه کوچک، خيلي اذيت مي شدم، آن هم در مهماني. بعد از اينکه علي آقا بر گشت بلا فاصله پرسيدم:
چي شد ؟آنها علت نرفتنم را فهميدند؟ گفت نه به آنها گفتم مهمان خانه داشتيد به همين خاطر نتوانستيد بياييد .
اتفاقا بعد از رفتن علي درست همان لحظه مهمان خانه داشتم و لي دليل نرفتنم آن نبود. باور بفرماييد در آن لحظه محبتم نسبت به ايشان هزار برابر شد، چرا که خواسته بود عزت و حرمت مرا حفظ کند که، آنها خداي نا کرده فکر نکنند، مسئله يا اختلافي بين ما وجود دارد وبعد از يک هفته که باز به مهماني دعوت شديم من باز هم گفتم نمي توانم بيايم چون با بچه ها واقعا اذيت مي شوم. گفت: من قول مي دهم حنانه را نگه دارم بعد که به مهماني رفتيم بچه را گرفتم که پيش خانم ها ببرم علي پشت سر هم پيغام مي داد که، حنانه را به من بدهيد. اتفاقا حنانه ، آن روز، نه تنها اذيت نکرد بلکه راحت خوابيد و من او را پيش خودم نگه داشتم و بعد از تمام شدن مهماني وقتي به منزل بر مي گشتيم در راه گفت: من به قدري ناراحت بودم که گويي در ميان خارها نشسته بودم مدام در فکرتان بودم که حتما با بچه خيلي اذيت شديد من هم گفتم: نه حنانه خوابيده بود به خاطر اين پيش شما نفرستادم .
حالا توجه داشته باشيد که اين مرد همان کسي است که در جبهه اورا خشن مي پنداشتند و به او علي رگبار مي گفتند. به همين جهت کسي که در محيط نظامي او را ديده بود اصلا باور نمي کرد که در منزل اين قدر رئوف و مهربان است و تا اين حد حقوق خانواده را رعايت مي کرد .
آيت الله مشکيني حفظه الله تعا لي فرموده بودند: که با لباس سپاهي بعضي کارها را انجام ندهيد. مثلا سيگار نکشيد .ايشان هم آنقدر اين لباس را مقدس مي دانستند که سعي مي کردند غير از محيط کار از ان استفاده نکنند. چون مي گفتند واقعا حيف است که اين لباس لکه دار شود. اگر خداي ناکرده لکه دار شود بزرگترين ضربه به انقلاب است .هيچوقت يادم نمي رود يک روز ما از کرج به طرف تهران مي رفتيم و باران شديدي در حال باريدن بود در ميانه راه زني را ديديم که از لحاظ حجاب اسلامي نبود و يک بچه هم در بغل داشت يک دفعه علي ماشين را نگه داشت چون علي آقا لباس نظامي به تن داشت آن خانم خيلي ترسيد که، الان اينها مرا به خاطر وضعيتم مي گيرند . در اين هنگام علي آقا از پنجره ماشين به اين خانم گفتند :مسيرتان کجاست تا شما را برسانم :بعد هم با اصرار سوارشان کردند و تا مقصدشان بردند. بعد از اينکه خانم پياده شدند من از علي آقا پرسيدم چرا اين کار را کردي ؟او که بد حجاب بود! علي بر گشت و گفت نيت من خير بود چن آن خانم مرا يک فرد عادي تلقي نمي کرد بلکه مرا با لباس سپاهي و به عنوان يک پاسدار مي ديد من هم نخواستم که با خود بگويد در اين باران شديد يک سپاهي با خانواده اش راحت مي روند و مرا با اين بچه کنار خيابان مي گذارند .
ايشان حتي بارها به دوستانشان نيز مي گفتند :ما بايد نهايت سعي مان را بکنيم که، اگر بعضي ها به انقلاب و رهبر خوش بين نيستند لا اقل بد بين هم نباشند. نبايد رفتاري از ما سر بزند که بگويند پاسدارها چنين ،روحانيون چنان و خانواده شهدا فلان !چون مردم اين طو فکر مي کنند که رهبر مال ماست !انقلاب مال ماست !پس خداي نا کرده چرا کاري کنيم که در دلشان کدورتي ايجاد شود ؟
رفتارشان الحق با مردم ،فاميل و با ديگران عالي بود .بنده در آن زمان با بعضي فاميلها يا دوستان به دلايلي رفت و آمد نداشتم، اما ايشان مي فرمود: شما کار خيلي بدي مي کنيد .بايد باآنها رفت و آمد داشته باشيم و با آنان صحبت کنيم تا، با عقايد و رفتار ما آشنا شوند ،و زيبا ترين نامه اي که بعد از شهادت اين بزرگوار به دستم رسيده نامه زن دايي خودم بود که در نامه نوشته اند: شبي علي آقا به منزل ما آمد و با دايي تان يک سري مطالبي را مطرح کرد ،من پشت در بودم و حرفهاي آن شهيد را مي شنيدم. آن شب چنان تحولي در من ايجاد کرد که با خود گفتم من هم مي توانم مثل يک انسان واقعي باشم. در آن نامه نوشته بودند :خوشا به حال شما و خوشا به سعادتتان که با اينجور آقايي زندگي مي کنيد. من که از پشت در حرفهايش را مي شنيدم اينقدر تحت تاثير قرار گرفتم ومتحول شدم حال بماند کسي که با چنين انساني زندگي مي کند .اين را هم عرض کنم در فاميل افرادي وجود داشتند که، شايد از عقايد علي خوششان نمي امد ولي از خودش هر گز .
بطوري که هنگام شهادت علي بيشتر از ما محزون و نا راحت بودند و اما رفتارش با من خاص بود و يک اعتقاد و ارادت خاص داشت. خو شبختانه اين را خودم عرض نمي کنم بلکه بعد از شهادت ايشان از قرار گاه خاتم الانبيا ءدوستانش آمده بودند که، در شام غريبان آن شهيد بزرگوار شرکت کنند. بعد از اتمام مراسم يکي از دوستانش که بعد ها وکيل اراک شدند به من گفتند :حاج خانم !مطلبي دارم که با گفتن آن شايد کمي از اندوه تان کاسته شود. گفتم :بفرماييد. گفتند :علي آقا آخرين روزي که مي رفت به من گفت: مرتضي لطف کن اين وصيتنامه و وسايلم را در صورت وقوع حادثه به خانواده ام برسان. گفتم :علي به خاطر خانواده ات رحم کن .به همسرت رحم کن. علي آقا گفت: آقاي آستانه اي من مطمئنم که او صبر مي کند .حاج خانم !علي آقا در مورد شما خيلي مطمئن و با ارادت خاصي صحبت مي کردند و مي گفتند او هميشه راضي شده به رضايتم. بالاخره در سه سال و نيمي که کنيزيش را داشتم مرا دست پرورده خود کرده بود. او بعد از پدر و مادرم بهترين معلم تمام عمرم بود .بارها اين را عرض کرده ام و بدون تعارف مي گويم: هر کس چنين معلمي داشت حتما به جايي مي رسيد او راضي نمي شد کوچکترين ناراحتي اش را به خانواده يا ديگران نشان دهد. با اينکه سنش کم بود ولي به اندازه مرد چهل ساله رفتار مي کرد. مانند کسي که در زندگي تجربيات بسياري کسب کرده و هر کدام در جاي خود ش پياده مي کند .
علي به احاديث و رولايات اسلامي عمل مي کردند. به خاطر همين ،امروز که نگاه مي کنم، مي بينم ايشان به هيچ وجه افراط و تفريط نداشتند چون واقعا مي خواستند عينا به سنت و سيره ائمه اطهار عمل کنند .بنده شانزده سال است که دفتر خاطرات ايشان را مرورمي کنم مي بينم از صبح تا شب يک لحظه هم وقت تلف شده نداشتند .بر نامه ريزي کرده و اکثر اوقاتشان پر بوده است.
آن زمان که در منزل بودند يک شب هم نماز شبشان ترک نمي شد. مشخصا در جبهه هم همين طور .در قسمتي از دفتر خاطراتشان نوشته اند يک يا دو ساعت قبل از نماز صبح بيدار مي شوم. و اين مطلب را ناقص گذاشته اند و مطلب ديگري نوشته اند يعني حتي راضي نمي شدند نماز شبي را که خوانده اند روي کاغذ بياورند و من الان مي فهمم که اينها چقدر براي انقلاب و اسلام مفيد بوده اند .حتي نماز هاي واجب را سه نوبت نمي خواندند .روزي بنده از ايشان سوال کردم چرا با اين مشغله کاري سعي نمي کني نماز را پنج نوبت بخواني ؟
فرمودند :مي خواهم خداي متعال را بيشتر ياد کنم !
به نهج البلاغه زياد اهميت مي داد ،براي خواندن جزءهاي قرآن بر نامه منظمي داشتند ،براي زيارت عاشورا اهميت خاصي قائل بودند و علاقه خاصي هم به شهادت داشتند. اگر بيست جمله مي نوشتند، چند جمله مر بوط به شهادت و حضرت امام حسين (ع) بود. هميشه به من توصيه مي کردند که بايد از آنها درس بگيريم .کاري نداشتند که در جامعه مردم به ايشان چه مي گويند و يا در مورد کارها و نوع زندگي شان چه نظري دارند .مي فر مودند ما هميشه به چيزهايي عمل خواهيم کرد که ائمه اطهار عليهم السلام فرموده اند. عشق و علاقه عجيبي هم به حضرت معصومه عليه السلام داشتند .
ايشان ساده زيستي را به صورت يک شعار مطرح نمي کردند که، مثلا بنشينند و بگويند من از يک نوع غذا مي خورم تا ديگران بگويند علي آقا مرد با تقوايي هستند و...من خودم بارها ديده بودم که خودشان فقط از يک نوع غذا تناول مي کردند. حتي اگر در مهماني يا جايي سر سفره چند نوع غذا بود ،از يکي مي خوردند و براي اينکه طرف مقابل ناراحت نشود مي گفتند :ممنونم ميل ندارم و آنرا هم که مي خوردند خيلي شيرين تر مي خوردند که، ميزبان احساس کند غذاي خيلي خوب و خوشمزه اي پخته. ولي عرض کردم در مورد مهمان وضع کاملا فرق مي کرد. هر وقت مهمان داشتيم مي فرمودند :مواظب باش !سعي کن با بهترين سفره و بهترين غذا که داريم به مهمان خدمت کني .و اين مطلب هميشه براي دوستانش جاي سوال بود که علي آقا با اينکه فرد ساده زيستي است چطور با مهمان چنين رفتار مي کند و علي آقا در پاسخ مي فرمودند :قرار نيست که ما ساده زيستي مان را به ديگران تحميل کنيم.
از احاديث و سخنان رهبر در آن زمان در باره تکريم مهمان جملاتي بيان مي کردند که، مثلا رهبر اينطور به ميهمانانش خدمت مي کردند و... يا سخنان قرائتي ،را ياد آوري مي کردند که قريب اين مضمون بود :پنير را براي خودت نگه دار ولي از مهماني که از راه دور آمده به دقت پذيرايي کن .
زماني که علي آقا معاون پادگان خاتم الانبياءيعني معاون آموزشي کل کشور بود. اخوي ما يکبار ايشان را در تهران ديده بوداز جمله وقتي اتاق علي آقا و وسايلش را آنطور ديده بود خيلي چيزها برايش سوال شده بود .مثلا ديده بود که يک پتو و يک علاءالدين کوچک دارد. سوال کرده بود شما که بخاري برقي داريد چرا از علاءالدين استفاده مي کنيد ؟و علي آقا جواب داده بود: با اين پتو مي خوابم و با آن پتو گرم مي شوم و بعد ادامه داده بود چون آن بخاري برقي مال پادگان است انصاف نيست به خاطر من برق زيادي مصرف شود. بعد آشپز آنجا، برادرم را مي بيند و مي گويد من نمي دانم شما با ايشان چه نسبتي داريد ولي خواهش مي کنم به ايشان بگوييد بيش از اين ما را اذيت نکنند !اخوي مي پرسد چطور ؟آشپز مي گويد ايشان هر شب که از باز ديد، دير بر مي گردند و به ما هم اجازه نمي دهند برايشان غذا نگه داريم يا گرم کنيم و فقط به يک تکه پنير يا سيب زميني و اين چيز ها اکتفا مي کنند و من از اين بابت خيلي اذيت مي شدم. اخوي به علي آقا گفته بودند چرا اين طوري مي کني ؟
و علي پاسخ داده بودند قرار نيست آشپز به خاطر من بيدار بماند و برايم غذا آماده کند من هم وظيفه خودم را انجام مي دهم.
علي آقا وقتي به تبريز آمدند تا، دو ماه دندانهايشان نمي توانست نان بجود .چون در آنجا آنقدر بدون غذا ساخته بودند که اينطوري شده بود و اين را هم به ما نمي گفتند .
يک روز که ديگر کلافه اش کرده بوديم خودشان گفتند: دندان هايم نمي توانند نان را بجوند !
پيرو واقعي امام بزرگوار بودند و سعي مي کردند به تمام سخنراني هايش گوش کنند و به آن عمل کنند و درآن زمان مطيع محض امام بودند. يادم هست رفته بوديم به ملاقات علي و خواستيم از بني صدر حرف بزنيم فرمودند: ما فعلا حق نداريم چيزي بگوييم تا حضرت امام چيزي بگويند و ما بايد گوش به فرمان امام عزيز باشيم و قرار نيست کسي فعلا نظري بدهد .
علي آقا فردي کاملا منظم و تميز بودند .آنقدر تميز و پاکيزه وسايلشان را به خانه مي آوردند که، ديگر هيچ چيزي نبود که، من آنها را تميز کنم .به واکس زدن خيلي اهميت ميدادند به طوري که يکي از دوستانش که بعد ها شهيد شد به من گفته بود من مرتب بودن ،لباس پوشيدن و حتي واکس زدن را از علي آقا ياد گرفتم و در اين مورد مديون علي آقا هستم.
با اين حال راضي نمي شدند حتي يک زره هم از حال و هواي جبهه دور شوند. به طوري که يک بار در دفتر خاطراتشان نوشته بودند: متاسفانه امروز مجبور شدم گرد و غبار پوتينهايم را پاک کنم. بسيار متواضع و دلسوز بودند. اسم بچه ها و من را پيش پدرم نمي آوردند و نمي گفتند: خانم من يا بچه من !حتي به ما گفته بودند در هيچ مسئله اي من ،من نخواهم کرد .
ارزش و مقامي که براي حضرت معصومه قائل بودند فوق العاده بود در زمان آقاي بهشتي که اوج مظلوميت ايشان بود ،عشق و علاقه خاصي به اين شهيد بزرگوار داشتند .آن که زمان فعاليت انواع گروهکها و جنبشها و سازمانها بود واقعا انسان تعجب مي کند که علي آقا چقدر درست فکر مي کردند و چقدر عاشق رهبر بودند. هميشه آرزو داشتند که من اين عشق و علاقه به رهبر را به بچه ها منتقل کنم. همين طور نفرت از دشمان را . به بيت المال خيلي ارزش قائل بودند و هنگامي که مي رفتند، گفتند :اگر من نيامدم اين آچار فرانسه را به سپاه بدهيد .اگر ماشين سپاه خراب مي شد يا بنزين تمام مي کرد از خرج خودش مي گذاشت وقتي هم علت را پرسيدم فرمود :بگذار ما به بيت المال بدهکار نباشيم ولي اگر بيت المال به ما بدهکار باشد مانعي ندارد .
درست است که الان جنگ نيست ولي يک سري مسائلي وجود دارد .تهاجم هاي ديگري داريم من فکر مي کنم الان وظيفه ما از زمان جنگ خيلي سخت تر است چون تهاجم فرهنگي داريم و اين خيلي خطر ناک تر از تهاجم نظامي است .
هر کسي به اندازه توان و تکليف خودش از امر به معروف و نهي از منکر گرفته تا يک سري کارهاي فرهنگي که نيازش بيشتر است ،مي تواند با جامه پوشاندن به فرمايشات رهبر عزيزمان، قلب امام و شهدا را راضي کند.
تشويق ايشان هم بصورت زباني و هم عملي بود و به نماز اول وقت ،دعا و خواندن قرآن تشويق مي کردند و خودشان هم به قدري پايبند بودند که آدم نمي توانست از ايشان سبقت بگيرد .هميشه با وضو بودند و هر روز مسواک مي زدند. يادم هست يک روز صبح ايشان جايي رفتند وقتي بر گشتند حوالي ظهر بود ديدم به چند جاي خانه نگاه کردند و بعد شروع کردن به تشکر کردن که در فلان جا يک زره لکه بود آن را تميز کرده اي ؟ فلان کار را انجام داده اي و... من پرسيدم شما از کجا مي داني که پنجره يا گوشه اي از ديوار تميز نبوده؟ گفتند صبح که مي رفتم متوجه شدم .باور بفرماييد اين تشويق و تشکر کردن آنقدر در روحيه من اثر مي گذاشت که باعث مي شد هميشه با سليقه و مرتب باشم .
روزي علي به پدرم زنگ زدند که، خيلي دلم شور مي زند ،چه اتفاقي افتاده؟به قدري دلم شور مي زند که مي خواهم به زودي به تبريز بيايم. پدر من هم مانع نشدند. من به ايشان گفتم کاش مي گفتيد فعلا نيايند چون بچه مريض است. بعد علي آمده بود و ديده بودند که ما نيستيم. به منزل مادرم رفته و از ايشان سراغ ما را گرفته بودند ،مادرم گفته بود: علي بنشين شام بخور ،ايشان گفته بودند چه اتفاقي افتاده ؟اگر نگوييد نمي خورم، خيلي نگرانم !بعد مادرم گفته بود که بچه تب کرده، برده اند بيمارستان. ايشان ديگر شام نمي خورند و يک راست مي آيند بيمارستان. وقتي ايشان را در بيمارستان ديدم تعجب کردم گفتم خدايا چطوري فهميده؟متاسفانه بد مو قعي هم رسيدند، يعني زماني که شدت تب بچه بالا بود علي آقا به قدري ناراحت و محزون شدند که از اتاق بيرون رفتند. بعدها که مادرم تعريف مي کرد مي گفت علي آقا از بيمارستان که برگشت نماز خواند و خيلي گريه کرد من به ايشان گفتم علي از شما بعيد است شما که سخت ترين شرايط و بد ترين موقعيتها را ديده و مي بينيد و خيلي بدتر از اينها را تحمل مي کنيد بخاطر مريضي بچه اين همه بي تابي مي کنيد ؟علي آقا پاسخ داد: حنانه بد وضعي داشت نتوانستم تحمل کنم بعد دو باره به بيمارستان آمدند با اينکه خيلي خسته به نظر مي آمدند. گفتم: چي شد که به تبريزآمده ايد ؟گفتند خواب ديدم بچه مريض شده بدون اينکه به بچه ها بگو يم يکراست به تبريز آمدم. هر چه اصرار کردم شما بر گرديد خانه قبول نکردند و گفتند :من کنار تخت منتظر مي شوم .شما استراحت کنيد هر وقت سرم بچه تمام شد بيدارتان مي کنم. حتي در دفتر خا طراتشان نيز به نگراني خود نسبت به بنده اشاره کرده اند که آن شب خستگي از چشمان همسرم مي باريد .
وقتي بچه را از بيمارستان به خانه آورديم ايشان مرخصي گرفتند و درست به مدت يک هفته به نوبت بيدار مي مانديم و از بچه مراقبت مي کرديم در آخر گفتند: بعضي جاها و موقعيتها لازم است که، من هم باشم در طول اين سه سال ،شما بدون من سختي هاي زيادي کشيده ايد من هم مي خواهم حداقل در کنارتان باشم .
يک بار هم به قرار گاه خاتم الا نبياءرفته و ديده بودند که، همه برادران به مرخصي رفته اند . سردار رحيم صفوي به ايشان مي گويند :فعلا کاري نيست چهار روز ديگر عمليات است شما هم مي توانيد بر گرديد چون ايشان سه ،چهار روز بود که رفته بودند. مااصلا انتظار آمدنش را نداشتيم .زنگ در به صدا در آمد .دختر بزرگم گفت: باباست !و زود به طرف در دويد .
براي اينکه ناراحت نشود گفتم: نه عزيزم !بابا نيست ايشان معمولا زودتر از چهل و پنج روز به مرخصي نمي آمدند در را که باز کرد ،ديدم بچه راست مي گفت .خيلي تعجب کردم و با خوشحالي پرسيدم :چطور شد که زود بر گشتيد ؟ماجرا را تعريف کردند و گفتند : مي توانستم اين چهار روز را هم بمانم ولي آنوقت چطور به شما ثابت مي کردم که چقدر خانواده و بچه هايم را دوست دارم و دلم مي خواهد در کنارشان باشم ؟اگر جنگ نباشد من در کنارتان خواهم ماند. اما تا آخر جنگ حتما حضور خواهم داشت و اگر جنگ ايران تمام شود حتي اگر يک مستضعف در جهان باشد من به دفاع از او بر خواهم خواست. زندگي من چنين شرايطي دارد و گرنه من دوست دارم در کنار شما باشم .
به خصوص مي خواهم روي اين مسئله تاکيد کنم که خيلي به ماعلاقه داشتند زيرا، در آن زمان خيلي ها مي گفتند که رزمندگان از خانواده بيزارند و..
ايشان خودشان قبل از شهادت به من ياد مي دادند که چگونه بايد بعد از شهادت ايشان زندگي کنم .در مورد مشکلاتي که پيش خواهد آمد ،غم و غصه ام ،نحوه بر خوردم با مردم ،چگونگي کنارآمدنم با مشکلات جامعه و خيلي مسائلي ديگر برايم صحبت مي کردند .من نمي گويم که تا به حال اشتباه نکرده ام شايد در طول اين شانزده سال اشتباهات زيادي را هم مرتکب شده ام. شايد در ابتداي امر مشخص نمي شد ولي در دراز مدت مشاهده مي کردم که درست تصميم گرفته ام و کار صحيح بوده است چون انجام آن کار خواسته علي بود .
من بارها اين مطلب را گفته ام و باز مي گويم که علي باعث مي شد من در تصميم گيري هايم اشتباه نکنم و با شهادت ايشان مهمترين چيزي که من از دست داده ام راهنمايي هاي درست ايشان است .


برگرفته از خاطرات همرزمان شهيد:
مي گفتند : در پادگاني ، مربي تخريب ، مشغول آموزش پرتاب نارنجک بوده است . او بعد از ارائه توضيحات کافي درباره عمل و مسلح کردن و پرتاب نارنجک ، آن را به يکي از نيروهاي آموزشي مي دهد ، تا آموخته هايش را دوباره توضيح دهد . نيروي آموزشي ، نارنجک را در دست مي گيرد و ناگهان ضامن آن را مي کشد و در حالتي از اضطراب و وحشت ، نارنجک جنگي از دستش رها مي شود و در حلقه نيروهاي حاضر بر زمين مي افتد و در پيش چشمان حيرت زده مربي و نيروهاي آموزشي ، لحظه هاي فرصت انفجار به سرعت طي مي شود، يک ثانيه ، دو ثانيه ، چهار ثانيه و ...
انفجار حتمي است و انتشار مرگ و زخم با ترکشهاي سوزان نارنجک حتمي تر . تا چند لحظه ديگر بوي خون فضا را پر خواهد کرد . مگر اينکه معجزه اي رخ دهد و نارنجک عمل نکند .
پنج ثانيه ...
ناگهان مربي فداکار ، بي تامل و چالاک به طرف نارنجک خيز بر مي دارد و محکم بر روي نارنجک مي خوابد . يا حسين . صدا در فضا مي پيچد و با غرش انفجار در مي آميزد . تمام ترکشهاي نارنجک ، با سينه پاره پاره مربي گره مي خورد و تنها اوست که شهيد مي شود .
شايد من هم مي توانستم اين کار را انجام دهم . اما ديگر فرصتي نمانده است و شايد ، تا بخواهم سرم را بلند کنم ، نارنجک منفجر خواهد شد وآن وقت ، نه تنها کاري انجام نخواهم داد ، بلکه کشته شدنم نيز حتمي خواهد بود . پس با تمام قدرت سر و بدنم را به خاک فشار مي دهم، تا بلکه زير زاويه عبور ترکشها قرار گيرم .
اشهد ان لا اله الا ال...
نه ... انفجاري در کار نيست . ثانيه هاي فرصت ، بايد گذشته باشد . چنين مي پندارم ، اما سرم را بلند نمي کنم .
برخيزيد .
همه بر مي خيزيم . نارنجک همچنان بر زمين افتاده است . علي رگبار، بالاي سرمان ايستاده است همراه با مصطفي مولوي و سفيد گري. علي مي گويد : چاشني اين نارنجک برداشته شده بود و مي خواستيم عکس العمل شما را ببينيم . به طرف نارنجک نخوابيد و سعي کنيد در فرصت باقي مانده تا انفجار ، نارنجک را برداشته و به طرفي پرتاب کنيد .
بعد از دقايقي ، نارنجکي ديگر در ميان ما فرود آمد . اما ديگر دلهره و اضطرابي در کار نبود و يکي از برادران با سرعت تمام ، نارنجک را برداشت و به طرفي ديگر پرتاب کرد . صداي مهيب نارنجک در فضاي «خاصبان» پيچيد و با همان انفجار و ريزش ترکشها ، ترس و دلهره من و همه نيروهاي آموزشي ، از انفجار و ترکش و خطر فرو ريخت . ديگر نارنجک برايم چيزي ترس آور و خطر ناک نبود و حتي احساس مي کردم ، نارنجک چيزي دوست داشتني است .
روزي از روزهاي بهمن 1358 بود . سراسر دشت را برف پوشانده بود و سوز سرماي زمستاني تا استخوان نفوذ مي کرد . صفير گلوله و صداي تجلايي، سکوت را شکست :
غلت بزنيد .
دشت به صورت پله اي بود و غلت زدن در آن کاري به غايت مشکل . اما همه با صداي قاطع مربي بر زمين افتاديم . آنقدر غلت زديم که ديگر از نفس افتاديم . غلت و سر گيجه و تهوع . اما اگر کسي مي ايستاد و يا مي خواست بلند شود ، رگبار گلوله زير پايش را مي شکافت و ناچار همچنان غلت مي زد ، در اين حين يکي از برادران در حالي که خيس عرق بود ، از راه رسيد ، تجلايي پرسيد :
کجا بودي ؟
رفته بودم حمام .
از کي اجازه گرفته اي ؟
از فرماندهي .
مگر کلاس نداشتي ؟ بايد از من اجازه مي گرفتي ، حالا دراز بکش غلت بزن .
بعد به ما گفت : سريع بدويد . دويديم و گودالي را که حدود 3 متر طول آن بود ، نشانمان داد ، ابتدا رگباري زد و گفت : بپريد ! پريديم و بعضي از برادران افتادند و دست و پايشان خراش برداشت . در اين حين فردي که از حمام آمده بود و غلت مي زد ، از هوش رفت .
آن روز ، روز هشتم آموزش ما بود . اما آموزش ما چندان تفاوتي با ميدان جنگ نداشت ، من بيشتر از آن در ارتش با تکاوران دريايي آموزش ديده بودم . اما آموزشي که زير نظر تجلايي طي مي شد . به راستي طاقت سوز و سنگين بود . لذا وقتي آن برادر در اثر غلت زدن از هوش رفت ، تعدادي از برادران به شيوه آموزشي او اعتراض کردند و حتي بعضي ها با استدلال به آيات و احاديث سعي مي کردند، شيوه آموزشي او را زير سوال ببرند و نتيجه مي گرفتند که اين نحوه آموزش درست نيست . در اين مورد ما با برادري که آموزش عقيدتي مي داد ، صحبت کرديم و ايشان با استناد به احاديث و اينکه مومن بايد خود را براي جنگ و جهاد آماده کند ، قضيه را توجيه کرد . نکته جالب اين که، تجلايي هرگز به واسطه اعتراض ها ، شيوه آموزشي خود را ترديد نکرد . در حالي که مثلا، اگر تعدادي دانشجو ، در موردي به استاد خود اعتراض کنند ، اغلب استاد سعي مي کند تا در آن مورد تجديد نظر کند . اما تجلايي به شيوه آموزشي خود اعتماد و اطمينان داشت و مي گفت : من در عمر خود ، پانزده روز آموزش ديده ام . فردي به نام «محسن چريک» به من آموزش داده و گام از گام که برداشته ام ، تيري زير پايم کاشته است . اکنون من مي خواهم با پانزده روز آموزش ، شما را با جنگ ضد انقلاب در کردستان ، پاوه و گنبد آماده کنم و اگر در اثر ضعف آموزشي يک قطره از خون شما بريزد، من مسئولم و فرداي قيامت بايد جوابگو باشم .
استاد آموزشي تجلايي ، محسن چريک بود و تجلايي با آموزشهاي او ، به يک مربي آبديده و کارا مبدل شده بود . «محسن چريک» در آن زمان ، در تبريز شهرت و آوازه يافته بود . وي از کساني بود ، که در جنوب لبنان عليه اسرائيلي ها جنگيده بود و يک چريک کار کشته بود . وي با بازگشت امام به وطن ، همراه با هواپيماي دومي که داماد و افراد خانواده امام را با خود داشت ، وارد کشور شد و از بدو ورود ، در سپاه پاسداران ، مشغول آموزش عمليات چريکي شد و با استفاده از تجربياتي که کسب کرده بود ، به تعليم برادران سپاهي همت گماشت و از ويژه گي هاي او اينکه در کارش به شدت سختگير بود و تجلايي به دقت ، سبک آموزشي او را پياده مي کرد و آموزشهاي شش ماهه و نه ماهه را طي پانزده روز، به نيروهايش تعليم مي داد .
شيوه آموزشي تجلايي چنين بود ، او مي خواست نيروهايش با تمام وجود خطر را لمس کنند و در مواجهه با آن ، گستاخ و دلير باشند ، نه گريزان و زمينگير .
نيروها زمينگير شده بودند ، کانالي که بايد از آن عبور مي کرديم ، پر بود از خار بن هاي درشت . مي بايست نيروها به صورت خزيده و سينه خيز از کانال رد شوند و در اين حال ، خارهاي تيز و درشت جاي جاي بدن را مي شکافت و هر کس که از آن کانال عبور مي کرد ، علاوه بر تحمل درد و زجر فراوان ، بايستي سه چهار ساعت را صرف درآوردن خارهاي تيز از بدنش مي کرد .
نيروها به سختي و کندي خود را به جلو مي کشيدند و هر کس که درنگ مي کرد ، رگبار گلوله هاي علي ، در کنار سر و صورتش به زمين مي نشست . در اين حال علي پيوسته رگبار مي زد . اين رگبارها در نيروي آموزشي يک حالت حاص رواني ايجاد مي کند ، که احساس مي کند ، واقعا در متن ميدان جنگ قرار دارد و در اين حال ، نه تنها خارهاي درشت و تيز را احساس نمي کند ، بلکه به سرعت عمل خود مي افزايد . در همان حال که نيروها در زير رگبار گلوله خود را جلو مي کشند ، ناگهان ديدم حال علي متغير شده است ، انگار دستهايش سست شده بود و توان بالا آمدن نداشت و چشمانش را به زمين دوخته بود .
اولين بار بود که مربي پر شور و سختگير را در چنين حالي مشاهده مي کردم .
با تعجب پرسيدم : علي ، چه خبر ؟
گفت : پدر من اينجا و در ميان نيروهاست و من وقتي او را اينگونه سينه خيز بر روي خاک و خار مي بينم ، ناراحت مي شوم و هر گاه سرش را بلند مي کند و چشمم به چشمش مي افتد ، عاطفه فرزندي و پدري ، دست و پايم را سست مي کند .
بعد در حالي که بغض گلويش را گرفته بود ، گفت : من به پادگان مي روم، تو مشغول کار خود باش و نيروها را سينه خيز تا کنار جاده بياور ...
علي آهسته به سمت پادگان سرازير شد و وقتي سر برگرداندم ، در ميان نيروهاي جوان ، مرد ميانسالي را ديدم که از ميان انبوه خارها سينه خيز مي شد . او حاج مقصود تجلايي ، پدر علي بود که بعد ها به چريک پير معروف شد .
مسابقه کشتي در پادگان برگزار شد و اکنون نوبت جاج مقصود بود که به ميدان بيايد . حريف او ، جواني بود رشيد و ورزيده، که گويي چندان علاقه اي به کشتي گرفتن با پدرش نداشت ، اما چريک پير با چهره اي گشاده ولي متبسم، آماده کشتي بود .
بچه ها چريک پير را با صدا و صلوات تشويق مي کردند . حريف جوان مي خواست کشتي را واگذار کند . اما پدر حاضر نبود بدون کشتي از تشک خارج شود و بالاخره پير و جوان در هم آميختند و کشتي آغاز شد و دقايقي در ميان هلهله و هيجان ادامه يافت . همه منتظر بودند که چريک پير کشتي را به حريف جوان وانهد ، اما ناگهان پيش چشمان حيرت زده تماشاگران ، چريک پير ، پاي حريف جوان را پيچيد و پشتش را به خاک ماليد . الهم صل علي محمد و ...
صداي صلوات بچه ها در فضاي پادگان پيچيد و جوان با وقار و متانت ، و چريک پير ، همچنان با چهره تاي متبسم از تشک خارج شد .
حاج مقصود بعد ها نقل مي کرد : دوستان علي از عمد ، برنامه مسابقه کشتي را طوري تنظيم کرده بودند ، که من با پسرم علي کشتي بگيرم. وقتي با او کشتي گرفتم ، چندين بار گفت: بابا ، من خجالت مي کشم ، پاي مرا بگير . عاقبت من هم به حرف او گوش دادم و پايش را گرفتم و او خود را به زمين زد . به اين ترتيب کشتي را بردم !



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 269
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,722 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,823 نفر
بازدید این ماه : 2,466 نفر
بازدید ماه قبل : 5,006 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک