فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات صادق محمدزاده صدقي
سال 1338 ه ش در تبريز به دنيا آمد. تحصيلات خود را تا پايان دوره متوسطه در هنرستان الكترونيك تبريز به اتمام رساند و براي تحصيلات تکميلي وارد انستيتو الكترونيك تبريز شد . اودر مبارزات مردم بر عليه حکومت شاه حضور داشت . پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي ايران ، بانظر شهيد محراب حضرت آيه الله قاضي طباطبايي در پادگان تبريز مشغول خدمت شد و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اين شهر در آمد. از شروع جنگ تحميلي علاقه زيادي براي اعزام به جبهه وشركت در جهاد با دشمنان داشت اما مسئولين وقت سپاه بنا به نيازي که به او داشتند، از رفتنش جلوگيري مي كردند اوپيگيري هاي زيادي کرد تا اينكه براي اولين بار موفق شد به جبهه برود. همراه چند نفر از ياران خودبه جبهه سوسنگرد رفت. دومين باردر سال 1360 به جبهه هاي غرب عزيمت نمود. مسئوليتهايي را به وي پيشنهاد كردند اما او هرگز جواب مثبت نمي داد .تلاش مي کرد درگمنامي وبي هيچ نام ونشاني در راه اعتلاي ايران اسلامي تلاش کند. در عملياتي که براي پاکسازي قسمتهايي از غرب کشور از وجود منافقين وضدانقلاب طراحي شده بود شرکت کرد .در اين عمليات ارتفاعات شياگو ، چرميان و تپه هاي گچي از وجود کثيف دشمنان آزاد و پرچم لا اله الا الله بر فراز آنها وزيدن مي مي گيرد . پس از اين عمليات به تبريز مراجعت مي كند ، اما او که با دنياي عرفاني جبهه خو گرفته نمي تواند درشهر بماند, بار سفر را مهيا و مي رود تا در عمليات پيروزمندانه بيت المقدس شركت نمايد . پس از پايان غرورانگيز اين عمليات وآزادسازي خرمشهر به عنوان معاون فرمانده تداركات لشکر31عاشورا منصوب مي شود. در مسئوليت جديد از سعي و كوشش و تلاش شبانه روزي دست بردار نبود و شركت در عمليات را آرزوي خود مي دانست. اوکارهاي طاقت فرسايي را در عرصه پشتيباني و تداركاتي در عمليات رمضان ، مسلم بن عقيل ، والفجر مقدماتي انجام داد. در عمليات والفجر 1 مجددا به گردان رزمي ملحق مي شود و اين دفعه در سينه خود مدال يك رزمنده اسلام را در حال درخشيدن مي بيند . در اين رزم دلاورانه بود كه گامي فراتر به ايزد منان نزديك تر شد و قسمتي از پاي خويش در حين مصاف با دشمن كوردل بعثي ، در راه خدا تقديم درگاه ربوبي اش نمود. مدتي در بيمارستان بستري شد و به مداواي جراحت وارده پرداخت . زمان مي گذرد تا از لابه لاي اوراق تاريخ صفحه تازه اي رقم خورد و آغاز عملياتي تحت عنوان والفجر 4 نمايان شود ، قلب شهيد به سرعت طپش خويش مي افزايد و سراسر وجود مطهرش مملو از عشق و ايثار مي گردد و با آن حال رنجور و جسم مجروح خويش ,هرگز لحظه اي را هدر نمي دهد .خود را شتابان به لشکرعاشورا مي رساند و حلقه وجود خويش را به صف طويل رزمندگان خداجوي متصل مي نمايد. بعد از اتمام موفقيت آميز عمليات خود را جهت ادامه معالجات و مداوا و مهيا شدن بيشتر به شهر تبريز مي رساند . هنوز بهبودي کامل نيافته دوباره به جبهه بر مي گرددو در مقابل اصرار سردار مهدي باکري فرمانده لشکر31عاشورا تاب مقاومت نياورد و به عنوان معاون فرمانده تداركات شروع به فعاليت کرد. شروع عمليات خيبرباعث مي شود محمد صادق سر از پا نشناسد ,يك پارچه تلاش و فعاليت و جان بازي مي شود . در اين عمليات بود كه عده اي از ياران و دوستان وفادار خويش از جمله شهيد حميد باكري و شهيد مرتضي ياغچيان را از خود دور مي بيند و اين امر شعله هاي عشق به ديدار معبود را در وجود او صد چندان مي كند . عمليات بدر آوردگاه ديگري مي شود تا شاهد جانفشاني هاي محمد صادق صدقي گردد.در اين عمليات بود كه عده ديگري از دوستان هميشگي اش او را وداع گفتند. عمليات بدر نيز تمام مي شود و با اتمام آن محمد صادق مدتي به سپاه منطقه 2 نجف اشرف مامور مي شود و به عنوان معاون فرمانده تداركات اين متطقه مشغول فعاليت مي شود. او هميشه در فكر رزمندگان سلحشوران وبي آلايش جبهه هاي نبرد بود . در بازگشت مجدد به جبهه مسئوليتهاي متعددي از سوي فرماندهي محترم لشکر به او پيشنهاد گرديد اما او نه در پي نام بود و نه در جستجوي مقام، مي خواست هم چون بسيجيان عاشق ، دليرانه بجنگد و عارفانه محبوب گمشده اش را دريابد و در اين راستا هرچقدر گمنام تر بهتر ، او اين بار درگردان حضرت امام حسين ( ع) به عنوان يك رزمنده تلاشگر و بي مدعا بود و همين را مطلوب حال خود مي ديد اما فرمانده محترم لشگر حاج صادق را بيشتر از اينها مي شناخت و به کارايي وي آگاه بود .او نمي خواست به سادگي از او دست بشويد لذا مسئوليت هاي مختلفي را بررسي و بر وي تكليف مي نمايد كه در گردان تخريب همراه عزيزان از جان گذشته اين گردان به فعاليت مشغول باشد .مدتي بعد فرمانده لشکر او را به واحد تداركات لشکر منتقل نموده و او پذيرا مي گردد. تا شب عمليات والفجر 8 در تداركات بود وبا انجام ماموريتها وپيش بيني کارهاي لازم در شب عمليات به رزمندگان نام آور گردان امام حسين (ع) مي پيوندد و در اين زمان دو نوع وظيفه را توأماًً انجام ميدهد زماني كه هنگامه رزم است با رزمندگان مي رزمند و دمي كه اوقات فراغت و استراحت است به ماموريت تداركاتي خود مي پردازد . موعد هجرت را نزديك مي بيند . در فکر همين خواسته هاي دروني بود كه تيري از سوي دشمن چركين دل ,سينه پاك و مخزن اسرار عبوديت را مي شكافد و اين جاست كه شهيد با زمزمه اي عاشقانه ,مي گويد: اي خون فوران كن ، اي سينه چاك چاك شو ، اي جسم تكه تكه باش تا پرده اي ميان من و معبود من نباشي . با پرواز روح شهيد از جسم مادي هلهله ي ملائك بلند مي شود و هريك به نوعي به خوش آمد گوئي مي آيند. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم با درود به روان پاک شهداء و رهبر عظيم الشأن انقلاب امام خميني و فرمانده واقعي حضرت وليعصر(عج)،دلم مي خواهد در اين لحظات آخر که انشا الله عازم نبرد با کفار بعثي هستم مطالبي را بر روي کاغذ بياورم ولي از آنجائيکه خداوند متعال بر همه اعمال من آگاهتر و عالم تر است توان عرضه را از خود سلب مي بينم لذا در مورد رابطه خالقي و بندگي فقط به رحمت او دلبسته ام،به شفاعت اهل شفاعت مخصوصاً حضرات ائمه اطهار(ع(انشاءالله خداوند متعال اين بنده عاصي را از ميان خيل کاروان شهدا و صدّيقين رد نفرموده و در جمع اين کاروان قبول فرمايد ,در صورتيکه اصلا لياقتش را ندارم و اما مطالبي در رابطه با خانواده و سايرين. اميدوارم بر فراق پسرت که هميشه باعث زحمت و رنجت بوده و هيچوقت نتوانسته محبتها و مهربانيهايت را که بي شائبه ترين محبتها بوده جبران نمايد،صابر باش که خداوند متعال فرموده اجر صابرين بدون حد و حساب است وضمناً اين بنده عاصي را حلال نموده و در دعاهايتان فراموش نفرماييد و تا حلال ننمودي به خاک نسپاريد. اما برادرانم: از اينکه حق برادري را نيز نتوانستم ادا نمايم،مرا حلال نموده و عذر مرا پذيرا باشيد. تنها سفارشي که به شما و همگان دارم اين است که از اسلام دست برنداريد،تنها راه سعادت و حفظ شرافت و انسانيّت در پناه اسلام است و استمرار حرکت انبياء التزام عملي به ولايت فقيه است. از ولي امر اطاعت محض نماييد،مدافع انقلاب و اسلام و جمهوري اسلامي و روحانيت مبارز باشيد و سرکوب کننده ظالمين و ملحدين و منافقين باشيد.انشا الله خلوص نيت و صداقت را نصب العين خود قرار دهيد و به ياري رزمندگان بشتابيد،در جبهه ها حضور داشته باشيد که راه صد ساله را مي توان در مدت اندکي در جبهه ها طي کرد،جبهه به قول معروف دانشگاه است و دانشگاه خود سازي و خود شناسي و معرفت به آنچه پنهان است. در خاتمه با کسب اجازه از مادر بسيارعزيزم، برادر بزرگوارم محمد رضا صدقي را به عنوان وصي خود معلوم نموده انشا الله با تقبّل زحمت اعمالي که در برگ پيوستي است انجام دهد. به اميد پيروزي حق بر باطل و جهاني شدن انقلاب اسلامي روز يکشنبه مورخه 20/11/64 خسرو آباد محمد صادق صدقي خاطرات عبدالله: خيلي باوقار سنگين و هميشه در عبادت ,که با زبان نمي شود توصيف کرد .شايد خانواده اش هم او را به اين حد نمي شناختند . در عمليات والفجر يک بود که اين برادر به عنوان تک تيرانداز با نيروها رفته بود در وسط ميدان مين به روي يکي از مين ها – من در اورژانس بودم که ديدم يک آمبولانس آمد . ديدم داخل آمبولانس پر از مجروح است . عمليات حدود دو سه ساعت بود که شروع شده بود و مجروح ها و جنازه ها را روي هم انداخته بودند. اينها را يکي يکي برداشتيم که آخرين فردي را که مانده بود و در زير مجروح ها و جنازه ها بود حاج صادق بود . راننده با ديدن اين وضع به شدت ناراحت شد و گفت که سياهي شب باعث شد که شما را نشناسم ببخشيد و حاج صادق هم گفتند نه اشکالي ندارد شما در تاريکي از کجا بايد مرا مي شناختيد و راننده خيلي ناراحت شده بود . حاج صادق هم هيچ اعتراض نکرد. من زير اين جنازه ها و مجروح ها ماندم خيلي انسان عجيبي بود حتي در آن لحظه هم صداقتش را از دست نداد. آثار منتشر شده درباره ي شهيد فرمانده عزيز! حاج صادق محمدزاده صدقى! اكنون كه اين سطور رقم مىخورد، قريب ده سال از پايان نبرد مىگذرد. شايد بسيارى از آنان كه نام تو را مىشنوند، هرگز تو را نديدهاند. و با اين همه تو را مىشناسند. فرمانده عزيز! ما حبيببنمظاهر را نديدهايم، زهير، جون، عابس و ... را نديدهايم، ميثم و مقداد و مالك اشتر را نديدهايم و با اين همه آنان را شايد بهتر از خويشان خونى خود مىشناسيم، آنان را مىشناسيم همچنانكه خورشيد را. و بدينگونه تو را نيز مىشناسيم. مىدانيم كه در سال 1338 به دنيا آمدى و در هنگام وقوع انقلاب اسلامى با اينكه هنوز به بيست سالگى نرسيده بودى، با پيشتازان مبارزه همگام شدى... در خانه خودتان و خانههايى ديگر، دائم در تكاپوى فهميدن و خواندن بودى. در روزهاى دلهره و مبارزه، با همان اطمينانى كه تا واپسين روزهاى زندگى دنيايىات با تو همراه بود، دوستان را به صبر و پايدارى فرا مىخواندى، همراه با صميميتى زلال و دلنشين و محبتى عميق... اين حرفهاى حقير را بر ما ببخش: تحصيلات خود را به سر رسانده بودى، دانشجوى انستيتو الكترونيك بودى، و مىتوانستى همچون آنان كه به عافيت و آرامش مىانديشند، زندگى بىدغدغهاى داشته باشى، اما... اما تو زيستن در ميان توفان و موج و آتش را به زيستن در حصار عافيت و آرامش ترجيح دادى. از نخستين روزهاى جنگ تمام وجودت در اشتياق جبهه مىسوخت و مسوولين هر بار با عذرى، وعده فرداى ديگرى مىدادند، اما تو در شهر نمىگنجيدى... با سوسنگرد آغاز شدى و با »بيتالمقدس«، »رمضان«، »مسلمبن عقيل«، »والفجر مقدماتى، والفجر يك و والفجر 4 ادامه يافتى... فرمانده عزيزم! تو جانشين تداركات لشكر بودى، اما دلت در سينه گردانهايى مىتپيد، كه شبهاى عمليات »خط شكن« ناميده مىشدند. جانشين تداركات بودى و رزمنده ساده گردان. در هر عمليات به گردانى مىپيوستى... خوب يادم هست كه در عمليات والفجر يك، پاى بر سر مين ضدّ نفر نهادى و قسمتى از پايت از دست رفت. اما تو نيك مىدانستى كه آن كس كه پاى در طريق مخاطره مىنهد بايد خطر را به جان پذيرد. و شگفتا كه زخم خوردن را خطر نمىانگاشتى، بل آن را اشارتى مىدانستى به اسرار طريق. هنوز زخم پايت التيام نيافته بود كه خود را به والفجر چهار رساندى. باز هم دلت براى حضور در گردان مىتپيد. اما آقا مهدى باكرى تو را به جانشينى تداركات منصوب كرد و تو با رغبت تمام پذيرفتى. هنوز زخم پايت التيام نيافته بود، چندانكه راه رفتنت مشكل بود، با اين همه كار خود را شروع كردى. مىدانستى كه در عمليات، در منطقه چرميان و تپههاى گچى پيكرهاى جمعى از شهيدان بر جاى مانده است. به جستجوى شهيدان رفتى و با شهيدى باز آمدى. »شهيد محمد امامى« و عاقبت مزار دستهجمعى شهيدان را يافتى. مىگفتى: »نمىشود شهيدان را از هم جدا كرد.« و عاقبت در همان ارتفاعات »مقبره شهداى گمنام آذربايجان« با دستهاى توانمند تو بنا شد. فرمانده عزيزم! در آنجا دانستم كه خود را در شهيدان جستجو مىكنى. شهيدان گمشدگان تو بودند و دريافتم كه تو گمشده شهيدانى. فرمانده عزيزم! شهيد مهدى باكرى سلام و غفران خداوند بر تو باد. اسمت را شنيده بودم، ولى قيافه نورانىات را نديده بودم، اواخر بهار سال 1361 در مدرسه شهيد براتى اهواز همديگر را ملاقات كرديم، سپس عمليات رمضان، مسلمبن عقيل، والفجر مقدماتى، والفجر يك، والفجر دو و ... خيبر و بالاخره بدر، و سردار شهيد عمليات بدر شدى. چگونه مىشود از ياد ببرم آن بىخوابىهاى تو را بعد از هر عمليات كه ناى خوردن و آشاميدن نيز از تو سلب مىشد. چگونه از ياد ببرم قيافه مصمم تو را كه هميشه سفارش به تقوا و خداپرستى و ... و سفارش بسيجىها - به قول خود ولى نعمتهايمان - را مىكردى. معلم من بودى. از تو بندگى خداوند، اخلاص در عمل، توكل به خدا، تواضع، متانت، صداقت، مهربانى، استقامت، شجاعت، عشق به شهادت و خدمتگزارى به اسلام و خيلى چيزها و بالاخره روش زندگى را آموختم. چقدر آموزگار خوبى بودى! كلاسهايت تئورى نبود، اعمالت و سخنانت هم برايم هم درس بودند و هم امتحان. در برخوردهايم و طرز تفكر، سنگ مَحَكَمْ بودى و هستى و خواهى بود. زيرا تبلورى از ميزان را داشتى. وا اسفا بر من كه درسها و سفارشهايت را به گورستان ذهنم ببرم. نه! چنين نخواهد شد. گفتههايت از دل برمىآمد و بر دل مىنشست، انشاءا... نصبالعين خواهد ماند. آنچه مرقوم شد مختصر مقدمهاى بود، اما روايتى از والفجر يك و سرانجام مأموريت شهادت: در سرانجامِ خود، بىسنگر بودى، عادى مثل همه و بقيه. نه تنپوش زرهين بر تنت بود و نه در سنگرى آهنين بودى. با پاى پياده مىرفتى. صبح عمليات بود و درگيرى ادامه داشت. راه نبود. خود بولدوزر راندى و راه باز كردى. به ميدان مين برخوردى و مينها را جمع كردى و ... و امّا در بدر؛ براى تكميل عمليات روى دجله، حمله را خودت تكبيرگويان شروع كردى، از دجله هم گذشتى، در كنار سربازانت بودى. پاتك سنگين آغاز شد. مردانه در محاصره ايستاده بودى. به شجاعتت ايمان داشتم. در دلم بود كه از مهلكه سرافراز و سربلند بيرون مىآيى. مىدانستم كه پشت به دشمن نخواهى كرد. پيغام دادند كه: - خود را برهان! گفتى: - چه موقع آمدن است كه موقع رزميدن و استقامت است! آرپىجى مىزدى. خشاب پُر مىكردى. نيروهايت را فرماندهى مىكردى. آخر تو فرمانده نيروهايت بودى! محو جمال ازلى بودى. سر از پا نمىشناختى. با عشق و حرارت مىجنگيدى. در نبود يارانت، بغض گلويت را مىفشرد. صبر مىكردى. يقين داشتى كه پيروزى و نصرت خداوند از آن شماست. از آن بود كه ستيز نابرابر و بىامان را ادامه مىدادى. ايمان تو و ايمان يارانت فراتر از همه چيز بود... آخرين ساعات عصر روز 1363/12/25 است. همچنان استوارى و مقاوم. تيرى از سوى دشمن شليك مىشود.. افتادى. ذكرت چه بود؟ چرا متبسم شدى؟ چگونه از تو پذيرايى كردند؟ مرا فهم و درك آن نيست. محرم راز مىخواهد. ندانستم ذكرت »فزت و رب الكعبه« بود يا »السلام عليك يا اباعبداللَّه«... چه زيبا بود سيماى منورت كه با خون پاكت خضاب شده بود. دلسوختگانت جسم مطهرت را با هزاران سوز و آرزو پس آوردند. عجب! تقدير خدا چيست؟... پيكرت در آب دجله افتاد... ديدار دوست... در اين ديدار مىدانم كهها همراهت بودند؛ تجلايى، قصاب، باصر، نوبرى، دولتى، جوادى، آل اسحاق و ديگر سربازان گمنام. جمعتان جمع است... از پسِ شما، به يُمن خون مطهر شما، كاروانها به سوى كربلا گسيل خواهد شد تا ... نصرمن اللَّه و فتحٌ فريب. فرمانده عزيز! حاج صادق صدقى چه نسبتى ميان تو و آقا مهدى باكرى بود؟... تو آقا مهدى را چگونه ديده بودى، چگونه شناخته بودى؟... اين سخنها در الفاظ نمىگنجد. پيوسته سعى بر آن داشتى كه از فرمانده خود اطاعت كنى. و اين اطاعت منحصر به دستورات نظامى نبود. حتى بعد از شهادتش نيز پيوسته در انديشه او بودى، در انديشه چون او شدن: »از خصوصيات ايشان كه بايستى همواره نصبالعين ما باشد: 1 - بنده خالص خدا بود. 2 - مغرور و متكبر نبود. 3 - طمع به جاه و مقام نداشت. 4 - در اغلب گفتارش از معاد مىگفت و ياد مرگ مىكرد. 5 - از دنيا و آنچه به دنيا تعلق داشت، بريده بود. 6 - از مواضع سوءظن و تهمت به دور بود. 7 - نماز را هميشه به اول وقت مىخواند. 8 - هميشه رضاى حضرت حق را مدّ نظر داشت و ديگران را به آن سفارش مىكرد. 9 - اعتقاد به ولىفقيه و اطاعت از آن را به تمام معنى رعايت مىكرد. 10 - خود را نوكر سربازان امام زمان )عج( مىدانست. 11 - كمتر مىخورد و كمتر مىخوابيد و كمتر مىخنديد. 12 - سخن ياوه و خارج از حدود نمىگفت )كم سخن بود. 13 - توكلش و اميدش خدا بود و خدا بود.« تو نيز راهى را مىپيمودى كه باكرى آن را پيموده بود. هرگز و در نزد هيچكس، خود را فرمانده معرّفى نكردى. همواره نماز را در اوّل وقت بر پا مىداشتى، خود را خادم رزمندهها مىدانستى. سخنانت آغشته به عطر عرفان بود. متواضع بودى، طمع به جاه و مقام نداشتى و ... هر گاه غذايى فراهم مىشد، سؤال مىكردى: »آيا همه رزمندهها از اين غذا خوردهاند؟« اگر پاسخ سؤالت منفى بود، دست به غذا نمىبردى... پيشتر از عمليات والفجر 8، به چادر مسؤولين واحدها و فرماندهان گردانها خط آزاد تلفن وصل شده بود تا ارتباطات فرماندهان و مسؤولين آسان انجام گيرد، اما تو براى ارتباط راه دور به ايستگاه تلفن صلواتى لشكر مىرفتى و مانند همه رزمندهها در صف نوبت جاى مىگرفتى... همواره مىخواستى در متن امواج خروشان رزمندهها باشى، ساده، بىتكلّف و گمنام. تا شب عمليات جانشين تداركات لشكر بودى. اما آن شب ديگر در خودت نمىگنجيدى. انگار دنيا و آخرت را به تو داده بودند. آخر فرماندهى موافقت كرده بود كه با گردان امام حسين )ع( روانه خط شوى. - يوسف! بيا بيرون!... صدا، صداى تو بود. با شوق از چادر بيرون آمدم. شب بود و دير وقت. سوار موتور شديم. مىرفتيم به سوى گردان امام حسين )ع(. فاصله تداركات تا گردان زياد بود. موتور در تاريكى شب به سختى پيش مىرفت. تاريكى شب نخلستانها را دربرگرفته بود. رفتن دشوار بود. چند بار با موتور زمين خورديم و باز هم برخاستيم. آخر سر تصميم خودت را گرفتى: - تو موتور را به تداركات برسان!... يعنى من بايد برمىگشتم و تو بايد مىرفتى. - پياده مىروم، تو برگرد به تداركات! باران باريده بود و نخلستان خيس بود. زمين خيس بود. باران باريده بود؟ نه! »به صحرات شدم عشق باريده بود و زمين تر بود، چندانكه پاى مرد به گِل فرو مىشد.« پاهايمان در گل فرو مىشد، موتور در گل فرو مىشد. - ولى من با تو مىآيم حاجى! گفتم و اصرار كردم. و تو وسايلت را دادى به من: »تو با موتور به تداركات برگرد!« خداحافظى كردى و در لابلاى شب و باران به سمت ياران امام حسين)ع( روانه شدى. و من با موتور بازگشتم. با هم آمديم و تنها برگشتم. دست من نبود. گفتى »برگرد!...« به تداركات باز مىآمدم، با موتور ... تو با موتور به خط نزديك مىشدى و اينك من با موتور از خط فاصله مىگرفتم، از تو دورتر مىشدم. تو به سوى شهيدان مىرفتى. زيرا از جنس شهيدان بودى و ما هنوز نمىدانستيم. اكنون نوشتههاى تو را مىخوانم. اينها نوشته نيست، پارههايى از دل توست كه شكل كلام گرفته است. هر چه هست بوى نماز شبهاى تو را دارد و عطر دعاى نيمه شبهايت را. آخر ما مىخواهيم از تو بگوييم! آخر از تو چه مىدانيم؟... آرى، شهيدان را شهيدان مىشناسند. و از اين رو نامههايت را، دردهايت را براى شهيدان مىنوشتى. حاج صادق صدقى! اى شهيد صديق! تو خود بنويس: »اى شهيد صديق! يا بسيجى گمنام، اى سرباز اسلام، و اى محمدرضا مهر پاك... تو را نشناخته بودم. يارانت را نشناخته بودم، كريم وفا، مهدى داودى، شيخ على، ايوب رضايى، ياسر ناصرى، زينالعابدين محمدى و ... ساير گمنامان را نشناخته بودم. اميد كه مرا خواهى بخشيد و يارانت نيز همينطور... چقدر از دورى و فراق ربّات نگران و خائف بودى... من نيز نگران خودم، نگران قلب خود... حسرتى، به درازى عمرى كه سپرى كردهام دارم! اى عزيز! اى شافع يوم حسرت! مرا هم دستگير خواهى بود؟ مرا هم دعا خواهى كرد؟ يقين دارم كه در حيات دنيوىات زيانكارانى چون مرا دعا مىكردى ... و اكنون مترصدم كه در حيات عند ربّهم يرزقون نيز چنين باشى. گرچه آشنايى و رفاقت نزديكى با تو نداشتم، ولى عزيزم! اين را بدان كه جام دلم از نوشتهات شكست... بغض گلويم را فشرد. ياد تو و ياد دوستانى كه با هم جمع هستيد مرا واداشت كه هر چند الكن و قاصر - از قريحه و اثر صفايى كه داشتيد - قلم را به گردش درآورم و چندين دم با تو همدمى كنم. اگر توفيق يافتم بر سر مزارت خواهم آمد و ... در انتظار آن لحظه خواهم ماند كه مثل تو، مهرم به خدايم از هر چه رنگ غير خدايى دارد پاك شود... مرا نيز به جمع خودت بخوان. فرمانده عزيز! حاج صادق صدقى سلام و غفران خداوند بر تو باد. عاقبت بدانچه مىخواستى رسيدى. همانگونه كه خود مىخواستى و خدايت مىخواست. مهرت از هر چه رنگ غير داشت پاك شد و به جمع شهيدان پيوستى، درست در اولين سالروز شهادت فرماندهت آقا مهدى باكرى. 25 اسفند ماه 1364. بگذار سلام كنيم. همچنانكه در پايان مكتوب خود به فرماندهت آقا مهدى و به شهيدان سلام كرده بودى: السلام عليك يا اباعبداللَّه، السلام عليكم يا انصار ديناللَّه، صلواتاللَّه عليكم و على اروحكم و على اجسادكم و على اجسامكم و على شاهدكم و على غائبكم و على ظاهركم و على باطنكم و رحمةاللَّه و بركاته. ستاد بزرگداشت مقام شهيد درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 271 [ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |