فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

يوسف نساجي متين

 

يوسف عزيز!
مي دانم که تو ـ نه تنها تو، که همه شهيدان نيز ـ دوست نداري کسي برايت چيزي بنويسد، از حماسه هايت بگويد، و از خلوص و ايثارت... اکنون سال ها از شهادت تو مي گذرد، از روزي که تو شهيد شده اي، همان روز بيست و پنجم دي ماه 1365، صدها روز مي گذرد، روزها گذشته است و همچنان مي گذرد. در اين صدها روز کسي از تو چيزي ننوشته است و من امروز مي انديشم: شهيدان نام و نشان خويش در گمنامي و بي نشاني يافتند، اما واي بر ما اگر نام و نشان شهيدان خود را گم کنيم، و تو شهيدي!ب
يوسف عزيز!
نام و نشان کوچکتر از آن بود که تو دنبالش باشي، تو به خلوص رسيده بودي، اين را وقتي فهميدم که در «مطلع الفجر» مجروح شدي ...
سال 1360 بود و تو به جبهه آمده بودي، چيزي از تو نمي دانستم جز اينکه: «جهادگر بسيجي». عمليات که آغاز شد، عراقي ها رو به هزيمت نهادند، از حوالي گيلانغرب پس مي رفتند و ما پيش مي رفتيم. «لودر جهاد روي مين رفت» خبر کوتاهي بود که بين بچه ها پيچيد. لودر روي مين ضد تانک رفته بود. راننده لودر جواني بود که آن وقت، بيست و يک سال بيشتر نداشت. به شدت مجروح شده بود. ناراحت از اينکه مبادا او را به پشت جبهه برگردانند، لبخند مي زد. انگار نه انگار که مجروح شده است. پاهايش چنان آسيب ديده بود که نمي توانست راه برود و با اين همه نمي خواست به پشت جبهه بازگردد. پاهايش را گچ گرفتند و او با همان حال در جبهه ماند. حتي خانواده اش نيز ندانستند که او آن گونه مجروح شده است.
راننده لودر تو بودي يوسف!

يوسف نساجي متين، متولد 1339ه ش در تبريز به دنيا آمد. از کودکي به محافل و مجالس مذهبي علاقه خاصي داشت. مبارزه با ستم و طاغوت را از دوران تحصيل در دبيرستان آغاز کرد و به علت فعاليت هاي بي وقفه خود دوبار توسط عوامل طاغوت بازداشت شد. در کنار مبارزه، از تحصيل نيز غافل نماند و دوره متوسطه را در رشته الکترونيک به سر رساند. بعد از پيروزي انقلاب نيز مبارزه بي امان خود را با گروهک ها و توطئه گران «حزب خلق مسلمان» ادامه داد....
با فروکش نسبي غوغاي گروهک ها در تبريز، اواسط سال 1360 راهي جبهه شد... عمليات مطلع الفجر بود که در حوالي گيلان غرب، هنگام عقب نشيني عراقي ها لور جهاد روي مين رفت. راننده اين لودر يوسف بود، يوسف نساجي متين.

وقتي عمليات مسلم بن عقيل به سر رسيد، يوسف ديگري شده بودي. نمي دانم چه رازي و ارتباطي بين غربت مسلم و سيماي مظلوم تو بود که هرگاه تو را مي ديدم، به ياد غربت مسلم مي افتادم، به ياد شب تنهايي مسلم و کوچه هاي غريب کوفه... انگار تو نيز در کوفه دنيا غريب بودي، حتي در جبهه نيز به غربت پناه مي بردي، هرگز با کسي از «خود» نمي گفتي. شايد آن روزي که با لودر روي مين رفتي، کسي نمي دانست که همان راننده ساده لودر يکي از بندگان مخلص و ناشناس خداست. کسي نمي دانست که همان راننده ساده لودر که در نگاه اول آدمي عادي و بي سواد مي نمود، جبهه را به دانشگاه ترجيح داده است... و من چه مي گويم که همه بچه هاي جبهه ناشناس بودند و هنوز هم ناشناسند، يوسف! .... آي يوسف! مگر تو را شناخته ايم؟....
حتي شب «والفجر مقدماتي» هم تو را نشناختم، آنجا که ديگر «معاون عمليات» بودي... آخر در جبهه فرماندهي هم نشاني از مراتب تقوي بود....«والفجر مقدماتي» در آستانه شکفتن بود، در همان دل شب با آرامشي عارفانه وضو گرفتي. «خدايا را از ياد نبريد، خدا را ياد کنيد» و اين دو جمله، همه توصيه تو به بچه ها در شب عمليات بود و مدام زير لب «لاحول و لاقوه الابالله» مي گفتي ... چه دير فهميدم يوسف! .... دريغ از ديري و دوري. چقدر از تو دورم، دور از تو، دور از نور. و اکنون مي فهمم که همه معرفت يعني درک «لاحول ولاقوه الا بالله» و مگر بدون اين معرفت و آگاهي، مي توان دانشگاه جبهه را به «دانشگاه صنعتي شريف» ترجيح داد؟ شگفت اينکه در همان سال که نام تو در برگ «دانشگاه شريف» نوشته شد، نامت را در برگ شاهدان نيز رقم زدند...
آي يوسف! هنوز کوچه هاي «مارالان» بوي پيراهن تو را مي دهد... سال ها پيش، از اين کوچه ها گذشته اي... سال ها پيش نوجواني از اين کوچه ها مي گذشت، هر روز، از خانه تا مدرسه، از مدرسه تا خانه... سال ها پيش در اين کوچه ها دانش آموزي فرياد مي زد: «مرگ بر شاه»، سال ها پيش ... و هنوز اين کوچه ها بوي پيراهن تو را مي دهد، يوسف!
از اين کوچه هاي تنگ و تاريک گذشتي و سفر را به انتها بردي، و سفر را ادامه دادي، تا دشت ها، تا خاکريزها، تا جاده هايي که در زير باران آتش بودند. و تو در زير باران آتش، جاده را در مي نورديدي... در شبي تاريک ... بعد از «والفجر يک» بود. اصرار داشتي که بايد خودروهاي به جا مانده در منطقه را به عقب بکشي. دو نفر از بچه ها را با خود بري و لودر و بولدوزري را روانه عقب کردي، بعد خود ماندي و راننده ات. شب بود و تاريکي و منطقه در ديد دشمن. در تاريکي شب، خودرويي به خود روي تو کوبيد... تو مانده بودي و راننده ات. بالاخره آمبولانسي از راه رسيد. جا نبود و مي خواست فقط تو را با خود ببرد. اما تو اشاره به راننده ات کردي: «او را ببريد» و هرچه اصرار کردند، نپذيرفتي. مي گفتي من نمي توانم دوستم را تنها بگذارم. او را به آمبولانس سپردي و خود با همان حال، پياده راهي اورژانس شدي... بعد از مدتي بچه هاي اورژانس «فرمانده مهندسي رزمي لشکر» را ديدند که از راه مي رسد...
آري اي يوسف عزيز! با همين اشارت ها و حکايت هاست که مي توان تا آنجا که بتوان، شهيدان را شناخت، و گرنه چه کسي با تاريخ تولد و موت و تاريخ هاي ديگر... شناخته مي شود؟ .... حال آنکه حتي اين تاريخ ها نيز در زندگي شهيدان معناي ديگري دارند، تاريخ شهادت هر شهيد، تاريخ تولد اوست و شهادت ميلادي ديگر است. و چون شهادت تولد حقيقي شهيد است، پس يوسف در مسير رسيدن به تولد حقيقي مرگ را به بازي مي گيرد. و اين را همه ديدند، در همه عمليات ها، و در کربلاي پنجم. آنجا که چند روزي از شروع عمليات گذشته بود. بايستي خاکريزي در مقابل «کانال ماهي» زده مي شد. آتش سنگين دشمن لحظه اي امان نمي داد. مسؤوليت احداث اين خاکريز بر عهده برخي از برادران نهاده شد، اما به علت آتش نفس گير دشمن و شهادت و زخمي شدن برخي از برادران کار احداث خاکريز به پايان نرسيد. در اينجا بود که مسؤوليت اين کار را بر عهده يوسف نهادند. و من به چشم خود ديدم که تو اي يوسف مرگ را به بازي گرفتي، بي لحظه اي تامل نيروهايت را فرا خواندي و بولدوزرها را به کار انداختي و با تدبيري دقيق، با توکل به خدا کار را شروع کردي.. و اکنون چه آسان مي گوييم «کار را شروع کردي» با طمانينه و اطمينان و اعتماد به خدا. کار را شروع کردي حال آنکه هر لحظه گلوله هاي توپ و خمپاره قدم به قدم فرود مي آمد و آتش و انفجار زمين و زمان را مي لرزاند، اما تو نمي لرزيدي... همه مي ديدند که در ميان آن همه آتش و انفجار، هر لحظه خاکريز پهنا مي يابد.... خاکريز به سر رسيد و برخي از ياران تو نيز در پاي آن خاکريز به شهادت رسيدند. و من در همان لحظه ها که تو با چنان آرامش و اطميناني در ميان آتش و آهن و انفجار خاکريز مي زدي، مي دانستم که شهيد خواهي شد....
آري يوسف عزيز! «مطلع الفجر» آغاز تو بود، در سفر به سوي کربلا، و کربلاي پنجم آخرين منزل بود، آخرين منزل در سفر به سوي ملکوت و جوار دوست. از مطلع والفجر تا کربلاي پنج، شش سال گذشت، و از کربلاي پنج، از روي که تو در شلمچه آسماني شدي، سال ها مي گذرد... و من هنوز هرگاه از کوچه هاي «مارالان» مي گذرم، شميم پيراهن يوسف، چشم جانم را روشنايي مي بخشد...
منبع:"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشرکنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 229
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,458 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,559 نفر
بازدید این ماه : 2,202 نفر
بازدید ماه قبل : 4,742 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک