فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

بهروز پورشريفى

 

یکی دو روز پس از ولادت بهروز همسر اکبر آقا متوجه موضوع مسرت بخشی شده، با خوشحالی آن را به اکبر آقا خبر داد.
« اکبر آقا ! باور می کنی که سینه هایم پر از شیر شده است. خواست خدا، این بچه با خودش برکت آورده است. حالا آنقدر شیر دارم که حتی به سعید هم می رسد.» اکبر آقا با ناباوری به نوزاد نگریست: « بهروز با خودش بهروزی آورده است باید به فامیل ولیمه بدهیم.»
چشمهایش از اشک پر شد ؛ ولی آن را از همسرش که هنوز از بستر برنخاسته بود پنهان کرد. رفت تا سور و سات قربانی و ولیمه را فراهم کند. هیچ کس روز ولادت فرزند را فراموش نمی کند, حتی اگر روز ازدواجش را فراموش کند. به خود می گفت نظر خدا با ماست. این شیر علامت نعمت و برکت است که به ما رو کرده است. شیری که بیشتر از نیاز بهروز است. حتی سعید هم از آن استفاده می کند. وقایع آنچنان امیدوار کننده بودند که اکبر آقا علاوه بر مشاهده شادمانی و بهبودی همسر رنجورش با امیدواری شور و هیجان کار می کرد. و گاهی از خودش متعجب می شد. یک دستگاه جوراب بافی تهیه کرده بود و پس از بازگشت از اداره، با آن کار می کرد و به لطف خداوند و نظر او امیدوار بود.
دو سالگی بهروز با یک بیماری سخت همراه شد. اکبر آقا، شبانه سراسیمه و نگران کودک بی رمق را به آغوش گرفت و به مطب چندین دکتر سرکشید. روزهای تعطیلی، شبهای سوت و کوری دارند. جز چراغ های مطب دکتر بزمی چراغی را روشن نیافت. همسرش که با چهره ای برافروخته و مضطرب به دنبال او کفش می کشید و می دوید. دلی به گذرگاه هفتم بست: « یا فاطمه زهرا ! خودت نظر کن»
دکتر بزمی استقبال شایانی از بیمارش کرد و با مهربانی تمام به معاینه و معالجه اش پرداخت.
خدا با شما بود که زود متوجه مریضی بچه شدید. دیفتری قابل معالجه ولی کشنده است . آن شب نه بیمار خوابید و نه دکتر چشم بر هم نهاد. پدر و مادر هم دست به دعا بودند و گوشه چشم عنایت ملکوت را می طلبیدند.
صبح روز بعد که مداوای دکتر موثر افتاد، بهروز در آرامشی شفا بخش به خواب رفت و در آغوش مادر به خانه بازگشت.
زن پرسید: « چرا با دکتر حساب نکردی؟»
می خواستم حساب کنم ولی هر چه اسرار کردم نپذیرفت. ولی تعهد اخلاقی از من گرفت که هر از گاهی با بهروز به مطبش سر بزنم.
اکبر آقا چندین سال درخواست دکتر را اجابت می کرد. او از روی قدرشناسی و سپاس، هر از چندگاه، دست بهروز خردسال را می گرفت و به سلام دکتر بزمی می رفت. تا اینکه یک روز متوجه شد که دکتر هجرت کرده است. این رفت و آمدها، روحیه سپاسگزاری و قدردانی بهروز را تقویت می کرد و به او – که هنوز عملا وارد اجتماع نشده بود 0 راه و رسم زندگی در بین مردم را می آموخت.
بعد از 4-5 سال، حالا دیگر به او لقب بچه آرام و سر به زیر داده اند و چون مطیع پدر و مادرش بود و به بچه های دبستان هم سفارش می کرد که حرف پدر و مادرشان را گوش کنند، در بین بچه ها و اولیاءشان به « ملای دبستان» مشهور شده بود. بابای دبستان، صبح ها با دوچـــرخـــه به دنبالش می آمد و ظهر با دوچرخه، او را از دبستان باز می گرداند و تحت مغناطیس معصومیت و مهر کودکانه بهروز، از این کار لذت می برد.
سالها گذشت وحالا بهروز مرد شده بود ,یک مرد بزرگ.
پس از اخذ دانشنامه مهندسی راه و ساختمان به خدمت سربازی رفت. دوره آموزش او و برخی از دوستان هم دوره اش در شهر بروجرد گذشت. یک بار اکبر آقا برای دیدن پسرش به بروجرد رفت. به هنگام بازگشت، بچه ها مرخصی گرفتند و به همراه او، به راه افتادند. برف سختی می بارید و سرمای کشنده ای، استخوان آدمی را می آزرد. شب بود و جاده ها برف آلود. چرخ اتومبیل اکبر آقا پنچر شد، مجبور به تعویض چرخ شدند. سرما آنقدر سوزناک بود که هر کس بیشتر از چند دقیقه نمی توانست بیرون اتومبیل بماند.
اکبر آقا به هنگام برداشتن چرخ یدک متوجه بسته ای که در شکاف بین چرخ و بدنه اتومبیل پنهان شده بود، گردید. پوشش بسته پاره شده و تعدادی ورق کاغذ از آن بیرون آمده بود. با خود گفت: « این بچه ها در سربازی هم دست از خواندن بر نمی دارند.» چرخ را برداشت و باز اندیشید، « ولی انگار عکس یک روحانی روی آنها بود.» برگشت و یکی از ورقه ها را نگاه کرد. آنچه که دید، چنان حیرت زده اش کرد که سوز سرما را از یاد برد. این بار با صدای بلند از خود پرسید: « اینها اعلامیه آیت الله خمینی است؟» و به خود جواب داد: « بچه ها دست به کارهای بزرگی زده اند. این کارهای بزرگ بی خطر نیستند.»
حتی وقتی فرزندان پدری پیر می شوند، پدر کهنسال مثل بچه ای نگران آنها می شود. هیچ پدری، وقتی فرزندش دست به کار خطرناکی می زند، نمی تواند به توانایی او اعتماد کند. اکبر آقا خود را در همین شرایط می دید. ولی کار انجام شده بود و می بایست سرانجام لازم را می یافت که البته یافت. پس از دوره آموزش برای ادامه خدمت به سراب منتقل شد.اولین روزهای خدمت در سراب. !
سرهنگ... با خود گفت: « این روزها، همه چیر علیه شاه است. اگر غفلت کنم، ممکن است سربازان کار دستم بدهند» چشم بر مجسمه شاه در خود فرو رفت: « اگر بــــلایـــی که بر سر مجسمه های شاه در تهران آمد اینجا هم تکرار شود...؟» وحشت زده و هراسان یکی از افسران وظیفه را احضار کرد و آمرانه گفت: « چند سرباز بردار و دور مجسمه اعلیحضرت را سیم خاردار بکش». باید تمام ساعات شبانه روز هم نگهبان مسلحی کنارش بایستد.»
افسر وظیفه پایی کوبید و عقب گرد کرد و رفت.
دو سه روز بعد، سرهنگ... به یاد دستوری که داده بود افتاد. از اینکه هنوز سیم خارداری کشیده نشده بود و کسی هم پای مجسمه کشیک نمی داد، برافروخته و خشمگین شد و باز هم همان افسر وظیفه را احضار کرد.
« پورشريفي ! مگر دستور نداده بودم که دور مجسمه سیم خاردار بکشی و شبانه روز برایش نگهبان بگذاری؟»
مهندس پورشريفي خبردار ایستاد و گفت: « قربان ! من هم می خواستم همین کار را بکنم: ولی دیدم که پادشاهان فقط در پناه عدل و اعمال حسنه خود می توانند حکومت کنند و کاری از سیم خاردار بر نمی آید ! این بود که دیگر لازم ندیدم سیم خاردار به دور مجسمه بکشم.»
گفتن این سخن مهندس را راهی حصار آهنین زندان کرد.
اکبر آقا، برای آزادی بهروز به هر دری زد، ولی حتی همسایه قدیمیشان که در پادگان سراب خدمت می کرد هم کاری برایش نکرد. بنابراین بهروز تا پایان محکومیت خود در زندان ماند.
چند ماه بعد جدیدترین اعلامیه های حضرت امام رسید و آخرین پیام رهبر دهان به دهان در پادگان ها منتشر شد: « سربازان باید از پادگان ها فرار کنند.»
هنوز چندی از انتشار این پیام نگذشته بود که شبی، افسری به همراه چند نظامی دیگر، پشت در خانه آقای پورشريفي توقف کرد و زنگ در خانه را به شدت نواخت. اکبر آقا سراسیمه از خواب برخاست و خود را به در رساند. با خود گفت: « این وقت شب چه کسی در می زند؟»
« کیه؟!»
منم پدر در را باز کن.
اکبر آقا در را گشود: « چی شده؟ تو که تازه به مرخصی آمده بودی؟!»
دیدن نظامیان دیگر نگرانی او را بیشتر کرد.
« فعلا اجازه بده وارد شویم.»
خود را به داخل خانه انداختند و صدای بسته شدن در به گوش همسر اکبر آقا رسید:
« کی بود اکبر آقا؟»
« بهروز.»
« بهروز؟!»
مهندس توضیح داد که طبق فرمان امام از پادگان فرار کرده اند و دیگر به آنجا باز نخواهند گشت. برای همراهان بهروز لباس تهیه شد. صبح روز بعد، آقای پورشريفي به مقصد چند شهر مختلف بلیط تهیه کرد و دوستان بهروز به سوی ولایت خود رهسپار شدند.
تا چند روز، مهندس پورشريفي به طور نیمه مخفی در تبریز ماند ؛ ولی یک روز ناگهان به خانه آمد و لباس سربازی را دوباره بر تن کرد و گفت:
« من به پادگان بر می گردم !»
گفتند: یعنی چه؟ پس برای چه آمدی؟ دستور امام چه می شود؟ ولی او تصمیم خود را گرفته بود. به پادگان برگشت. سرهنگ... که بهروز را از روی سخن حکیمانه اش می شناخت، از او استقبال کرد. 15 روز انفرادی به علت فرار از پادگان نصیب بهروز گردید تا افکار خود را به نفع شاه تغییر دهد !
سرهنگ... نمی دانست برای مردانی از جنس پورشريفي سختی زندان موجب سختی ایـــمـــانشان می شود و دل مردان مومن در سیاهی زندان و تاریکی شب، روشن می گردد.
بهروز در زندان و مادر نگران و چشم بر در و پدر همچون بزرگ قبیله ای تارج رفته، غمزده اما مصممم و معتقد به درستی راهی که بهروز انتخاب کرده بود.
باز هم شبی – از نیمه گذشته – در خانه اکبر آقا را زدند. مادر از جا جست، خواهران نمی خواب در حال چشم ساییدن و پدر، فکورانه و نگران، به سمت در روان شدند. در را که گشودند، با چند نظامی رو به رو شدند. مادر پشت در پنهان شد. پدر خشکش زده بود.
« آقایان کاری دارند.»
یکی از نظامیها، نامه ای از جیب خود در آورد و آن را به سمت اکبر آقا گرفت. اکبر آقا نامه را که باز کرد. چشمش به دست خط پسرش روشن شد. رو به همسرش کرد و گفت:
« نگران نباش دستخط بهروز است و آقایان هم دوستان او هستند و بلافاصله تعارف کرد که نظامیان داخل شوند.»
مادر هنوز حیرت زده و مضطرب گاه به میهمانان ناخوانده و گاه به چهره فـــکـــور اکــــبـــــر آقــــا می نگریست. ولی از این نگاهها، هیچ چیز خوانده نمی شد.
نظامی ها وارد خانه شدند. اکبر آقا همسرش را به گوشه ای کشید و دستخط پسرش را برای اوشرح داد.
« اینها عده ای افسر و سرباز هستند که از پادگان فرار کرده اند. بهروز آنها را به اینجا فرستاده که پس از تغییر لباس، به شهرهای خودشان بروند.»
مادر به میان حرف اکبر آقا پرید:
« این چه کاریست؟ این بچه نمی گوید که ممکن است اینها قصد شناسایی ما را داشته باشند. فردا اگر...»
اکبر آقا به همسرش سفارش کرد که صبور باشد. او به پسرش ایمان داشت. با این حال، شبانه از همسایگان و اقوام، برای سربازان لباس تهیه کرد و پس از خرید بلیط، آنها را از ترمینال، به سمت دیار خودشان بدرقه نمود.
برای مدتی، این کار، یکی از اموری بود که فکر اکبر آقا را مشغول می داشت. او که خود مدتها در شهربانی خدمت کرده بود، اکنون رو در روی همکاران قدیمی خود به سربازان فراری از خدمت کمک می کرد. این کار را با احساس رضایت انجام می داد واز این که پسرش پس از فرار از سربازی دوباره با جسارت و شجاعت – برای تحریک دیگر سربازان – به پادگان مراجعه کرده بود، به خود بالید.
خوشبختانه این کار خطرناک، هیچ خطری برایشان ایجاد نکرد. تا زمانی که باز هم شبی در خانه به صدا درآمد. دیگر – مثل سابق – مادر از زده شدن در، آنقدر که قبلا وحشت زده می شد. نگران نبود. اکبر آقا در را گشود. باز هم نظامیان بودند که در تاریکی شب انتظار می کشیدند. تعارف کرد که داخل شوند. افسری هم از بیرون، نظامیان را به خانه راهنمایی می کرد. همه وارد شدند. اکبر آقا در را بست. وقتی بازگشت، بهت زده افسری را دید که در فاصله کمی از او ایستاده و با نگاهی پر معنی می گوید: « سلام، شبتان به خیر!.»
اکبر آقا با ناباوری نگاهی چرخاند: « بهروز بالاخره آمدی...»
و بعد آهی از سر راحتی خیال و شادمانی کشید و بی توجه به این که شب از نیمه گذشته است داد زد: « ای خانوم، پسرت بازگشته است، کجایی؟!»
مهندس پس از چاق سلامتی با اهل منزل، شرح داد که چون دیگر امیدی به فرار دیگر سربازان نداشت، خودش هم پادگان را رها کرده است.
بهروز پس از فرار از پادگان، لحظه ای از فعالیت های انقلابی و ضد رژیم غافل نبود. ارتباط خود را با شهید مهندس مهدی باکری و شهید آل اسحاق حفظ کرده بود و به کمک هم برنامه های مفیدی برای پیشبرد انقلاب اجرا می کردند.
نتیجه این فعالیت ها چیزی جز پیروزی انقلاب اسلامی نبود و این پیروزی تنها حق الزحمه و قابل قبول برای تلاشهای جانانه و بی شائبه دینی مجاهدان را ه خدا بود.

انقلاب اسلامی پیروز شده بود وبهروز هرجا که احساس می کرد به حضورش نیاز است بی تکلف وصادقان مشغول خدمت می شد: مسؤول شهرداري جلفا،مسؤول واحد عمليات مهندسي جنگ ستاد مركزي وزارت جهاد سازندگي(سابق)،مشاور فني و عمراني استاندار آذربايجان شرقي ، رئيس هيات مدير عامل شركت سازه پردازايران،عضو هيات مديره شركت پناه ساز و رئيس هيات مديره شركت انصارآذر تبريز .
علاوه بر اينها نقش موثري در راه اندازي و تشكيل كميته انقلاب اسلامي(سابق) استان آذربايجان شرقي وجهاد سازندگي شهرستان جلفا داشت .شهيد پور شريفي بزرگ مردي بود كه در دشوار ترين و سخت ترين شرايط جنگي و وجود موانع طبيعي در منطقه ، سعي مي كرد با خلاقيت خود و دوستانش به بهترين و سريع ترين طراحي براي عبور و مرور رزمندگان اسلام دست پيدا كند ابتكارات و نوآوري ها و خلاقيت هاي مهندسي رزمي از كوههاي سر به فلك كشيده شمال غربي كشور تا دشت هاي گلگون خوزستان و جزاير خليج فارس ، طراحي پل خيبر در عمليات خيبر ، احداث پل بعثت براي تثبيت عمليات والفجر ۸ بر روي اروند رود و پل هاي قادري در عمليات هاي كوهستاني و ده ها طرح ديگر ، همه با نام مهندس پور شريفي عجين شده است .
حاج بهروز با لبخندهايش پلي به مراتب خيبري تر از پل خيبر بر دلهايمان زد و در سی امین روز فروردين 1374 بر اثر سانحه رانندگي، عارفانه عروج كرد.

گوشه اي از فعاليت هاي مهندس حاج بهروز پورشريفي، به نقل از نشريه پيام سازندگي، شماره 8 خرداد 1374:
پل شناور خيبر1
پل هاي قادري در مناطق كوهستاني غرب.
پل عظيم بعثت بر روي اروندرود.
پل سريع النصب نصر در مناطق كوهستاني غرب با دهانه 51 متر.
پل شناور فجر.
پلهاي کابلي نفر رو تا دهانه 120 متر.
سنگرهاي پيش ساخته فلزي و بتني وسنگرهاي ويژه.
طرح سيني خمپاره انداز در مناطق باتلاقي،
زرهي کردن ماشين آلات سنگين وسبک که در کربلاي 5 از آنها بهره کافي برده شد؛ تخليه کمپرسي با سيستم جاروبي براي مناطق در ديد دشمن،
سطحه شناور براي نصب بيل مکانيکي 912 جهت کار در هور،
شناور حامل خمپاره انداز 120 ميلي متري معروف به رعد،
پناهگاههاي شهري و پناهگاههاي طرح v i p.
طراحي دکل به ارتفاع 300 متر جهت تاسيسات مهم کشور،
طراحي سازه « فانوس دريايي» رفلکتورهاي حفاظ کشتي ها در جنگ خليج فارس.
اين سازه ها و طرح مشابه آن،« شناور خضر» براي ايجاد تردد مجازي در آبها ساخته شدند، تا دشمن از شناسايي کشتي ها و تردد هاي حقيقي عاجز شود.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهیدوپایگاه kheibar.org

خاطرات
سردار محسن رضايي , فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در زمان دفاع مقدس :
ايشان برادر بسيار مخلصي بود. در اوج سختي ها، در جلسات زيادي که با ايشان داشتم، صحبتها را گوش مي کرد، بعد بسيار خونسرد، دو سه جمله با آن صداي مظلومانه و پر محبتش بيان مي کرد، همين، دو سه جمله، خودش راهگشا براي ما بود.

بخشي از سخنراني جناب آقاي عبدالعلي زاده استاندار وقت آذربايجان شرقي:
خيلي کارهاي بزرگ انجام داد و خيلي خدمت هاي بزرگ کرد، اما در هيچکدام حاضر نشد، که شناخته شود.
بيا عاشقي را، رعايت كنيم
زياران عاشق، حكايت كنيم
از آنانكه، خورشيد فريادشان
دميد از گلوي سحرزارشان
از آنانكه پيمان لا زدند
دل عاشقي را به دريا زدند
دلم هواي درياچه ماهي را کرده است.
دلم شکسته است، دلم هواي پل بعثت را کرده است.
دلم هواي پورشريفي را کرده است.
چون نخستين باری بود که ايشان را می دیدم، نتوانستم وي را بشناسم و آن بزرگوار آنقدر مخلصانه با چهره اي غبار گرفته، دوشادوش برادران ديگر در حال بتن ريزي و تخليه آبهاي روان پل بود، که ما در ابتدا تصور کرديم ايشان يک کارگر ساده بيش نيستند و اصلا به نظر نمي آمد، که ايشان از طرف قرارگاه مهندسي، ناظر بر پروژه باشند....


بر گرفته از خاطرات شفاهی همرزمان شهید
چنین به نظر می رسد که مهندس پورشريفي در آغاز، خطر جنگ را چندان جدی نمی گرفته است. چرا که پس از ورود به جنگ رغبت به دوری از آن را در خود نمی یافت. در هر حال آقای مهندس پورشريفي در تیرماه سال شصت وارد جنگ شد.
ورود او به جنگ، از طریق جهاد سازندگی آذربایجان شرقی بود. پس از آن مدتی با قرارگاه مهندسی، نجف اشرف همکاری کرد . گرچه در مصاحبه های خود هیچ گاه به اینکه مسئول قرارگاه بود ، اشاره ای نمی کرد. تا اینکه قبل از اجرای عملیات عظیم خیبر، در مهندسی ،ستاد مرکزی پشتیبانی جهادسازندگی مشغول گردید.
از او سوال شد: آقای مهندس به نظر من جهاد یعنی محل تجمع یک عده مثل شما. به نظر شما جهاد و جهادگر یعنی چه؟!
در جواب مثل اینکه حرف کفرآمیزی شنیده باشد، گفت: اصلا اینطور نیست و مساله عمیق تر از این حرفهاست. جهادگر فردی معتقد به جمهوری اسلامی و مدافع اسلام تا سرحد شهادت است. فردی است که برای سازندگی و از بین بردن آثار ظلم و جور تلاش می کند. امتی که بزرگترین انقلاب را در طول تاریخ به ثمر رسانده اند، از جهادگران انتظار دارند، که به مسئولیت خودشان درباره امانت گرانی که بر دوش دارند، عمل کنند.
اولین سفر جنگی او به گیلان غرب بود و مدتی در این منطقه خدمت کردو طرحهای دفاعی و تهاجمی او در این منطقه بسیار مفید و چشمگیر بود، چنانکه، همه طرح های مهندس پورشريفي، یک ویژگی عجیب داشتند و اغلب این طرحها را کارشناسان و فرماندهان جنگ باور نمی کردند و غیر عملی می دانستند. روزهای اول کار در جنگ برای مهندس، روزهای سختی بود. سخت از این نظر که پس از تفکر و تامل در مسائل مربوط به دفاع یا تهاجم، طرحی را به فرماندگان جنگ ارائه می داد. ولی بلافاصله جواب می شنید که این غیرممکن است. مهندس از طرحش دفـــاع می کرد: « می دانم، سخت و باور نکردنی است ولی ایمان دارم که غیرممکن نیست.»
به او می گفتند:« روشهای شما، روشهای تجربه شده و مطمئنی نیست ودر جایی که اعتماد به طرحی وجود ندارد، نمي توانیم نیروهارا، به خطر اندازیم.»
می گفتند:« اگر فکر می کنید که می توانیداز راههای تجربه شده دشمن را شکست دهید، اشتباه می کنید. صدام با این همه مستشار و کارشناس نظامی بعید به نظر می رسد که راههای شناخته شده و مطمئن را کنترل نکند.»
در انتهای این مبحث، برخی از فرماندگان او را به حال خود رها می کردند و در دل خود به سادگی او ریشخند می زدند. برخی دیگر برای این که از دستش خلاص شوند، می گفتند: چه مانعی دارد، بروید و طرح را پیاده کنید.
شهید صیاد شیرازی در این باره می گفت: « حدود دو یا سه هفته پیش از عملیات طریق القدس، عده ای از جهادگران به ما مراجعه کردند و گفتند: اگر اجازه دهید، برای اینکه کارها سریعتر پیش برود، از میان این تپه های رملی، جاده ای احداث کنیم. بنده که مسئول منطقه بودم طرحشان را قبول نکردم. کار بی فایده ای به نظر می رسید. گفتم: این امکان ندارد ؛ چون منطقه در معرض خطر است و این کار فقط موجب اتلاف وقت و نیرو می شود. اصرار کردند که شما اجازه بدهید، ما کار را به انجام می رسانیم. باز هم موافقت نکردم و گفتم: حتی اگر بتوانید این کار را بکنید، جاده شما پس از چند روز در زیر طوفانهای شنی که گاه و بیگاه به پا می خیزد، محو خواهد شد. آنها باز هم اصرار کردند و آنقدر سماجت به خرج دادند که مجبور شدم، بگویم: بروید وطرح را پیاده کنید.و با این جمله آنها را از سر خود وا کردم.بچه های جهادی رفتند و من تا مدتی از آنها خبر نداشتم ؛ تا اینکه، پس از پانزده روز افسری خبر داد که عده ای جهادگر با شما کار دارند.
من موضوع جاده را کاملا فراموش کرده بودم و در واقع اصلا باور نمی کردم، که چنین طرحی قابل اجرا باشد. وقتی با آنها روبرو شدم باز هم موضوع را به خاطر نیاوردم. یکی از آنها گفت که جاده حاضر است. پرسیدم: « کدام جاده؟» گفت: جاده ای که پانزده روز پیش اجازه ساختنش را دادید.ماجرا را به خاطر آوردم ؛ ولی چون به اصل طرح اعتقادی نداشتم، اهمیتی به آن ندادم. جهادگران با اصرار زیاد مرا برای بازدید از جاده بردند. پس از دیدن جاده، تازه متوجه عظمت کار آنها شدم.
اساس طرح، استفاده از شفته آهک بود. البته زحمات زیاد دیگری هم کشیده بودند. مثلا در طول 9 کیلومتری جاده، دو سوی آن را با حصیر و درختچه پوشانده بودند که از طوفانهای شن درامان بماند.
جهادگران به شکرانه اتمام موفقیت آمیز جاده و من به خاطر ایمانی که به کار جهادگران آوردم، نماز ظهر و عصر را، به همراه هم روی جاده خواندیم. در سایه وجود همین جاده بود، که در شب عملیات طریق القدس ،هجده کیلومتر در مناطق تحت نفوذ عراق پیشروی کردیم و خود را به تنگه چزابه و شهر بستان نزدیک کردیم.»
هجده ماه از اشغال تنگه حاجیان، بازی دراز و چرمیان می گذشت. اغلب ارتفاعات مهم منطقه تحت تسلط و نفوذ رژیم عراق بود. بدین ترتیب تنگه حاجیان که گذرگاه مهمی بین گیلان غرب و سر پل ذهاب محسوب می شد، دور از دسترس نیروهای اسلام بود و این در حالی بود، که دشمن با استفاده از این سلطه با توپخانه خود شهرهای گیلان غرب و اسلام آباد غرب را می کوبید.
در پی اطلاع، مهندس بهروز پورشريفي از شرایط حاکم در منطقه، وی در سفری به شناسایی موقعیت منطقه پرداخت و در نهایت طرحی را برای باز پس گرفتن تنگه ارائه داد.
می بایست در استتار کامل، در نقاط مشخصی از ارتفاعات، سکوهای تانک ایجاد می کردند. ولی کیفیت اجرای کار، مورد تایید قرار نمی گرفت. مهندس، بی توجه به آیه های یاس، بسم الله کار را گفت. شبهای متمادی بر ارتفاعات گذشت ؛ ولی دشمن از دیدن بلدوزرها و لودرها کور شده بود. سکوهای تانک آماده شد، فرستاده مهندس خبر آورد، که هنگ زرهی تقاضای ارسال تانک آنها را رد کرده است و گفته بودند، که طرح شما قابل اجرا نیست و با این روش، این تنگه بسیار حساس را نمی توان از دشمن باز پس گرفت.
پورشريفي مایوس نشد و درخواست خود را از هنگ زرهی دیگری تامین کرد و بالاخره قرار شد، که پس از استقرار مخفیانه تانک ها در محل سکوها عملیات آغاز شود. فرمانده هنگ نگاهی به نقشه منطقه انداخت و با تعجب پرسید: « واقعا حیرت انگیز است، که دستگاههای راهسازی تا چنین ارتفاعاتی بالا رفته اند. اما در عین حال دیده نشده اند. چطوری این کار را توانستید انجام دهید؟»
گفتند:« به کمک خدا، ما فقط مجری برنامه بودیم و مدیریت طرح در دست اولیاء خدا بود. ما فقط قطعات بلدوزر را با هلی کوپتر تا ارتفاعات بردیم و پس ازآن، اتصال قطعات کار را شروع کردیم. اما حالا با توجه به اینکه، جایگاه هر تانک و مسیرش مشخص است. کار خیلی راحت تر است.» قرار شد که نیروهای پیاده نظام، ضمن حرکت به طرف تنگه حاجیان ،از طریق تانک های مستقر در ارتفاعات پشتیبانی شوند.
نیروها در حال آماده شدن بودند. در آخرین روز کار دستگاهها، وقتی که مهندس و راننده لودر در حال تکمیل یکی از سکوها بودند، به علت تیرگی شدید هوا و دید ناکافی راننده، ناگهان لودر واژگون شد ، راننده از مهلکه گریخت ، ولی بهروز در زیر لودر به دام افتاد.اما معجزه ای رخ داد و تمام سنگینی لودر را صندلی متحمل شد. راننده وحشت زده و درمانده در تاریکی شب کمک می خواست و توجهی به مهندس ، که به آرامی صدایش می کرد نداشت. بهروز از او خواست که نترسد و سعی کند، که زیر کمرش را از خاک خالی کند.
- « مهندس ! یعنی طوری نشدی؟»
- « خیر ! شما محبت کن زیر کمرم را خالی کن و مرا بیرون بکش. البته خوبست کمی عجله کنی !»
راننده به سرعت مشغول کندن خاک شد. صندلی زیر فشار سنگینی لودر به صدا در آمده بود و بهروز ضمن این که انتظار سفری را می کشید، با خود می اندیشید که اگر بمیرد آیا این طرح سرانجام خواهد یافت؟
بالاخره راننده، مهندس را از زیر لودر خارج کرد، هنوز بهروز در زیر لودر بود، که ناگهان صندلی لودر درهم پیچید و لودر با صدایی مهیب فرو نشست. حاصل این حادثه چند دنده شکسته و چهره ای سوخته برای بهروز بود.
سرانجام، نیروها آماده عملیات شدند و طرح آزاد سازی تنگه حاجیان از وجود صدامیان به اجرا درآمد. آتش بی امان تانک ها ( که حضور باور نکردنی آنها در ارتفاعات اطراف تنگه موجب حیرت صدامیان شده بود) مجال دفاع به نیروهای دشمن نمی داد. بدین ترتیب، نیروهای پیاده توانستند به کمک آتش تامین تانک ها، منطقه را آزاد کنند.

در یکی از جلسات که با فرماندهان سپاه، آقایان محسن رضایی و شمخانی داشتیم، کار دشواری را در مدت زمان بسیار کوتاهی به ما سپردند و انتظار داشتند ،که ما در قبول این کار بحث و مجادله کنیم. ولی وقتی استقبال ما را دیدند، با تعجب پرسیدند :چگونه است که هـــیـــچگاه نه نمی گویید و هر ماموریت سخت و دشواری را جهت انجام کار، سریعا می پذیرید؟ گفتم : ما عقبه نیرومندی داریم. و این عقبه ای کسی جز مهندس پورشريفي و دوستانش نبود . من خدا را گواه و شاهد می گیرم که اگر هر ماموریت سختی را بر عهده می گرفتیم، بخاطر این بود، که ، حاج بهروز قوت قلبمان بود و این بهروز بود،که همیشه در جای، جای جنگ، خود را پای کار می رساند و حل مشکل می کرد، خلاصه کلام اینکه اگر بخواهم مهندسی جهاد را تبیین کنم، بدون وجود او، این مهندسی معنی نداشت.
قبل از عملیات فتح المبین در گیلان غرب ، وقتی متوجه شد ،که شمیم خوش عملیات از سوی جنوب می آید، گیلان غرب را رها کرد. پرسیدند: اینجا چه می کنید؟ گفت: دیدم که فعلا در گیلان غرب،خبری نیست، گفتم، که سری هم به این منطقه بزنم. اتفاقا حضورش بسیار مفید بود، چرا که حاج بهروز، از معدود کسانی بود، که همه ابعاد یک طرح را به یکباره می دید و این ویژگی دیدن تمام زوایای کار، قبل از اجراء، برای ما که همه طراح هایمان، باشتاب اجراء می شد، بسیار مفید بود. او در بررسی طرح ها، از نوع مصالح گرفته تا شخصیت سازندگان و کارگزاران را ، بررسی می کرد و جواب مناسب آن را می یافت.
برخی از افراد مدیر و یا طراح هستند و برخی دیگر مجری و کارگزار. اما بهروز هر جا که لازم می دید، از خودش مایه می گذاشت و خودش را ، فدا می کرد. اینکه من طراح این طرح هستم و یا ناظر اجرایی، وجودش را آلوده نمي کرد و در حال عمل، مثل یک کارگر ساده وارد کار می شد. چه بسیار هنگام، که او را زمان کار دیدند و کارگری ساده انگاشتند. این مرد افلاکی، واقعا، خاکی و فروتن بود.
چه آن زمان که مسئول موقت شهرداری جلفا، او را کارگری گستاخ پنداشت. و چه آن زمان ،که استاندار وقت او را به جای آبدارچی شهرداری گرفت. چه آن زمان که « آقای کلهر» فرمانده گردان مهندسی رزمی جهاد استان تهران،در اوایل تابستان سال شصت و دو، در محور « میمک» روی پل بزرگ رودخانه « گذار خوش» او را دید، که با چهره ای خاک آلوده و غبار گرفته، دوشادوش دیگر جهادگران در حال بتن ریزی و یا تخلیه آب روی پل است و اصلا متوجه نشد که او همان مهندس پورشريفي است که از طرف قرارگاه مهندسی ناظر طرح می باشد ؛ هیچ گاه فریب عنوان مهندسی و یا فرماندهی خود را نخورد. هر گاه که فکر می کرد ممکن است پُست دنیوی او را به پَستی بکشاند خود را تا حد خاک پایین می آورد. از یادها نخواهد رفت، روزی که قبل از احداث جاده سیدالشهدا،فرمانده بزرگوار لشگر 31 عاشورا، شهید مهندس مهدی باکری، بچه های مهندسی لشگر را جمع کرد و گفت: همگی با آقای پورشريفي کار کنید. حاج بهروز با لبخند و فروتنی و حجب و حیای توصیف ناپذیر از عنوان فرماندهی طفره رفت. ولی آقا باکری کسی نبود که کوتاه بیاید. مهندس پورشريفي گفت: « آخر آقا مهدی ! کجای قیافه من به فرماندهی می خورد. من پادویی می کنم. یکی از بچه ها، فرماندهی را به عهده بگیرد، من هم با ایشان کار می کنم !» ولی مهندس باکری به هر ترتیبی بود، این مسئولیت را به ایشان سپرد.

ماه‏ها طول كشيد تا مقدمات عمليات والفجر 8 فراهم گردد. مشكلات بسياري در اين راه بود. از جمله شناسايي منطقه، جريان نامنظم آب و سرعت آن گل و لاي ساحل رودخانه، جزر و مد، موانعي كه دشمن ايجاد كرده بود و... . نيروهاي شناسايي در حال تمرين و نيز شناسايي موانع منطقه بودند. نيروهاي مهندسي در اين مدت كارها را آرام آرام به پيش مي‏بردند تا دشمن متوجه قضيه نشود. غواصان در منطقه‏هاي جداگانه، سخت مشغول تمرين بودند و همه اين كارها چندين ماه به طول انجاميد، تا اين‌كه شب عمليات فرا رسيد.

شب بيستم بهمن 1364 يكي از شب‌هاي تاريخي دفاع مقدس و حتي جنگ‌هاي كلاسيك دنيا است. هنگام وداع فرا رسيده است. بچه ها همديگر را در آغوش مي‏گیرند و پيشاني‏بند يازهرا(س) را بر سر هم مي‏بندند. تا ساعتي ديگر عده‏اي از اينان با خدايشان ملاقات دارند! با غروب آفتاب به آب مي‏زنند تا خود را به آن سوي رودخانه برسانند. هيچ كسي از دشمن، نبايد خبردار شود. كسي تا ساعت 22 حق تيراندازي ندارد. ساعت 22 و 10 دقيقه است، فرمان حمله مي‏رسد: «بسم‏الله‏الرحمن الرحيم. و لا حول ولا قوه الا بالله العلي العظيم. و قاتلوهم حتي لا تكون الفتنه. يا فاطمه الزهرا، يا فاطمه الزهرا، يا فاطمه الزهرا...» و ناگهان اروند پرخروش در برابر ايمان و اراده يا زهراگويان بچه‌ها تسليم مي‌شود.

9 صبح روز 21 بهمن. محور عمليات تا شهر فاو به دست رزمندگان اسلام درآمده است. دشمن همچنان بهت‏زده است! چنان حيرت زده كه حتي از انجام هر پاتكي فلج شده است. هيچ كس فكرش را هم نمي‏كرد! شب دوم عمليات، منطقه در انتظار جهادگران مهندسي بود. يكي تفنگ به دست مي¬گيرد و يكي فرمان بولدوزر. جهاد، جهاد في سبيل ‏الله است و چنين جهادي پست و مقام و درجه‌اي نمي‌شناسد.

پاتك عراقي‏ها ساعت 3 بامداد روز 22 بهمن آغاز شد. آتشي كه بين طرفين رد و بدل مي‏شد، شب به روز تبديل كرد. جنگ به حالت تن به تن درآمد. كماندوهاي عراقي هر گاه هوس حمله به خاكريزها را مي‏كردند، با جواب صف‏شكن بسيجيان مواجه مي‏شدند! درگيري ادامه داشت. تا صبح روز 22 بهمن، لشكر گارد عراقي با تانك¬ها و خودروهاي نظامي خود در محور جاده البحار سعي مي‏كرد خود را به خاكريزهاي رزمندگان اسلام برساند. در اين هنگام بالگردهاي هوانيروز، چون عقاب‌هاي تيزبال سررسيدند و سپاه دشمن، از هم فروپاشيد و به عقب نشست.

جنگ و گريزها 75 روز ادامه يافت است. تا آنكه نيروهاي ايراني جاي خويش را تثبيت كردند. اين يك آبروريزي بزرگ نه تنها، براي عراق بلكه براي همة دنيايي بود كه با تمام توان خود از نيروهاي بعثي به دفاع پرداخته بودند.

غلامرضا طرق، از بچه‌هاي با صفاي ارتش و فرمانده گردان شهادت لشكر 92 زرهي اهواز. وقتي كه داشت به خط دشمن مي‌زد، گفت: «من شهيد مي‌شوم، مفقود مي‌شوم، دنبالم نگرديد، پيدايم نخواهيد كرد.» ديگر جنازه‌اش پيدا نشد. چرا كه با اروند رفيق شده بود.

نام اروند با نام غواص عجين گشته است. شهادت غواص مظلومانه‌ترين شهادت‏هاست. و شايد رمز اينكه اجر شهيد دريا بالاتر از شهيد خشكي است در همين است. كه مجاهد اين عرصه نه راه پيش دارد و نه راه پس و نه حتي راه دفاع كردن از خويش.

پس از عمليات والفجر هشت، بايد يك راه ارتباطي بين خاك خودمان و شهر فاو كه تازه به دست رزمندگان اسلام افتاده بود، ايجاد مي‌شد. رزمندگاني كه در فاو بودند، بايد پشتيباني مي‌شدند. امكانات و نيرو مي‌خواستند. قبل از والفجر هشت، پلهايي روي اروند زده بودند، اما اروند هيچ كدام را تحمل نكرده بود و همه را بلعيده بود. يك پل ساخته بودند به نام پل فجر، كه شبها آن را نصب مي‌كردند و روزها جمعش مي‌كردند. اين پل نيز توان انتقال حجم نيروها و امكانات را نداشت و كارآمد نبود. بايد پلي ساخته مي‌شد محكم و مطمئن تا بتواند در شبانه‌روز تجهيزات و تداركات و مهمات را به آساني به آن سوي آب برسانند. پل بعثت، به طول نهصد متر و عرض دوازده متر روي اروند زده شد تا چشم جهانيان را خيره كند.

پنج هزار لوله 12 متري، به قطر 142 سانتي‌متر و ضخامت 16 ميلي‌متر از جنس فولاد، در عمق دوازده متري رودخانه‌اي خروشان كه ارتفاع جزر و مدش از پنج متر هم بالاتر مي‌رفت، شش ماه از جهادگران اسلام وقت گرفت. دشمن در طول جنگ از هر سلاحي استفاده كرد كه پل را از بين ببرد، اما نتوانست.

بچه‌ها دو طرف لوله‌ها را بسته بودند كه لوله‌ها در آب غرق نشوند. بعد از اين‌كه كار اتصال لوله‌ها انجام مي‌شد، در لوله‌ها را باز مي‌كردند تا آب با فشار از لوله‌ها عبور كند و لوله‌ها به زير اب بروند و غرق شوند. بعد روي لوله‌ها را زير سازي و آسفالت مي‌كردند.

طراح اين شاهكار بزرگ،‌ مهندس بهروز پورشريفي فرمانده مهندسی رزمی جنگ جهاد سازندگي (سابق )بود.

پل بعثت، شاهكار مهندسي ـ رزمي تاريخ دفاع مقدس است و امروز با همين عنوان در دانشگاه مهندسي دافوس، تدريس مي‌شود. برخي از قطعات اين پل، امروز در گلزار شهداي خرمشهر است و برخي ديگر، همانجا كنار اروند، به تماشا نشسته است. تماشاي همت شيرمرداني كه او را خلق كردند و از روي او گذشتند و سندي بر هنر و اراده جوانان اين مرز و بوم افزودند.

پل خيبر
با توجه به اهمیت عملیات خیبر و تصرف جزایر مجنون توسط رزمندگان اسلام و تاکید شدیدی که امام خمینی (ره) نسبت به حفظ جزایر مجنون و مناطق آزاد شده داشتند، برادران جهاد سازندگی دست به کار شدند و طرح احداث جاده سیدالشهدا را ریختند. حاج بهروز در این طرح، سمت فرماندهی اجرایی را ( به اصرار مهندس شهید، فرمانده لشکر 31 عاشورا، مهدی باکری ) عهده دار بود.
حاج بهروز از همان هنگام، که قطعات پل خیبر در زیر آتش سنگین دشمن در محل آن نصب می شد، متوجه شد که پل خیبر با اینکه از نظر ایمنی در مقابل صدمات ناشی از انفجار و ترکش از طرح های معمول دنیا، بسیار بهتر است، ولی به صرفه نیست، که تا مدت زیادی در محل باقی بماند. چرا که تعمیر آن هزینه بالایی را طلب می کرد. بنابراین فکر احداث جاده ای در هور، د ر اندیشه اش شکوفا شد ؛ اما این کار با توجه به وضعیت خاص جغرافیایی هور، چندان هم آسان نبود. مگر اینکه از روش خاص مهندسان مومن جهادگر استفاده می شد. استفاده از عنصر فوم و فایبر گلاس در خیبر و خاک در جاده سیدالشهدا ضروری بود.
در هر صورت احداث جاده به تصویب رسید و ده روز پس از نصب پل خیبر، عملیات احداث جاده آغاز شد. کار کوچکی نبود، نزدیک به 15 کیلومتر جاده در میان هور، جاده ای به عرض هفده متر!
آزمایشهای لازم از آب و خاک و گل ولای هور قبلا انجام شده بود و اکنون، چند جهادگر در کنار هور نشسته بودند و بی توجه به انفجار خمپاره ها ، روی کاغذی نقشه جاده را می کشیدند و راههای حفظ و استحکام آن را بررسی می کردند. باید آنقدر خاک در هور می ریختند ،که جاده سر از آب در بیاورد و از میان گل و لای نمایان شود. ظاهر کار ساده به نظر می رسد. خاک در هور ریختن ! ولی آنان که این امر را ساده می انگارند، هیچ اطلاعی از شرایط جغرافیایی و اثرات تخریبی هور بر خاک ندارند. انتخاب خاک مورد نظر، خودش مساله ای بود و حرکت آب در هور و مسیر انتخابی و باتلاقهای سر راه و عمق هور مساله ای دیگر ! و شرایط کار در هور، کارشکنی و حملات دشمن در حین انجام کار، امکانات و وقت بسیار محدود هم، هر یک مشکلی بود ،که فقط در عمل می توان متوجه عظمت آن شد. بسیاری از کارشناسان، امیدی به دوام کار نداشتند ؛ ولی حاج بهروز دوام کار را به خدا سپرده بود.
کار احداث جاده شروع شد. وقتی که اولین کامیون، خاک خود را در هور خالی کرد. دلها به اتمام کار امیدوارتر شد. شهید مهندس باکری که به کار سرکشی می کرد، پرسید: « کی تمام می شود؟» حاج بهروز زیرکانه جواب داد: « کاری که شروع شده ، مثل این است که تمام شده است.» بیش از 1000 کامیون کمپرسی، نزدیک به دو ماه ونیم در حمل خاک به کار گرفته شد.
گزارش کارشناسان حاکی از این بود، که در طول زمان احداث جاده، بیش از 12000 گلوله توپ، روی جاده و اطراف آن منفجر شده است و علاوه بر این گلوله ها، دشمن به کمک هلی کوپتر به نیروهای فعال در جاده حمله می کرد و دستگاههای راهسازی را مورد هدف موشک قرار می داد. برای ایجاد، سرعت در کار احداث جاده، از سوی جزایر هم، ساخت و ساز آغاز شد، که تا پایان اجرای طرح، نزدیک به 2200 متر جاده از سمت جزایر مجنون احداث گردید. قابل ذکر است که برای حفظ جان افراد، خاکریزی در حاشیه سمت دشمن احداث شده بود، که جاده را از دید دشمن می پوشاند. چیزی به اتمام کار باقی نمانده بود، شهید باکری برای بازدید آمده بود. جاده در حال اتمام را دید و با خوشحالی گفت: بهروز جان مثل اینکه کار تمام شده است. دست شما درد نکند. مهندس لبخندی زد و زیرکانه گفت: کاری که تمام نشده، انگار که شروع نشده است.
وقتی که جاده از دو سو به هم نزدیک شد، جهادگران به وجد آمده، قبل از اینکه جاده به هم وصل شود، به آب می زدند و یکدیگر را در آغوش گرفته، تبریک می گفتند. روز سوم شعبان، در جشن میلاد امام حسین، جاده کامل شد و نام « سید الشهدا» را به خود گرفت.
کار و تلاش راننندگان کمپرسی برای حاج بهروز مثل اسوه شده بود. در این باره آقای « مهندس بابازاده» که مدتی مدیر عامل شرکت سازه پردازی بود، می گوید: حاجی رانندگان کمپرسی را جهادی تر از همه می دانست. علت آن هم این بود، که می گفت: رزمندگانی که به جبهه می آیند، جان بر کف آمده اند ، ولی رانندگان کمپرسی هم جان بر کف گرفته اند و هم مال. پس از احداث جاده سید الشهدا، دیگر نیازی به پل خیبر نبود. قطعات آن را از هم جدا و پل را جمع آوری کردند. شایان ذکر است ،که از همین قطعات، در عملیات بدر و یا در نواحی شمالی هور و حتی روی رود کارون بهره گیری شد.
عملیات بدر یک سال بعد از عملیات خیبر انجام گرفت ،که منطقه عملیاتی آن حدفاصل « العزیز» تـا « القرنه» را شامل می شد و در این عملیات رزمندگان اسلام با عبور از دجله و قطع جاده استراتژیک، بصره _ بغداد، ضربه سنگینی به عراق وارد کردند و به اهداف مهمی دست یافتند.
شهادت سردار سپاه اسلام، شهید مهندس باکری در این عملیات، دل حاج بهروز را به شدت لرزاند. او اگر چه از شهادت آقا مهدی واقعا غمگین و متاثر شد ، ولی با این حال شهادت را حق او می دانست و می گفت: مرگ در راه خدا، برازنده مهدی بود. لباس شهادت برازنده او بود. که از این اتفاقات دل حاج بهروز به شدت لرزید و او را هم مشتاق رفتن کرد.
کــــاش همیشه دل مــا از تو بلــرزد ای عشق
آن دلی کز تو نلرزد به چه ارزد ای عشق؟!
گویی باز آن مبارزه درونی در وجود حاج بهروز شدت گرفت. آیا طلب شهادت واقعا فرار از مسئولیت سخت زندگی است؟ یا آیا نگرانی او در باره عقب افتادن و ناقص ماندن کارها، دلشوره درستی است؟ آیا این دلواپسی بی اعتمادی به خدا نیست؟ بعد به خود جواب می داد: بهانه های خوبی می آوری بچه مسلمان ! مرد ماندن و جان کندن نیستی ،که به دنبال شهدا و شراب شــهادت می روی.
شهادت راحت ترین راهی است که می توان انتخاب کرد. شهادت شراب گوارایی است ؛ اما فرق است بین شراب نوشیدن و شراب شدن !
آب کم جو تشنگی آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست
تشنگان گر آب جویند از جهان آب هم جوید به عالم تشنگـان
حاجی در این مجادله نمی دانست که درکدام سوی این مناظره و منازعه ایستاده است و حیرت زده در میان کشمکش درونی خود به دنبال جواب می گشت. نگران شهید شده نبود، چرا که دنیا را با اگر و مگر سپری نکرده بود، که در حسرت کاشکی از مرگ فرار کند ؛ اما دلواپس شهید نـــشــــدن بود. می ترسید که دست فریبکار دنیا ،حاصل همه مجاهدتها و تلاشهای مومنانه اش را برباید و او راتهی دست کند.
وقتی به یاد، توصیه حکیمانه آقا مهدی می افتاد، تنش می لرزید و به خدا پناه می برد. مهندس باکری رو به سربازانش کرد و گفت: آنها که از روزهای پر خطر جنگ، جان سالم به در می برند ،سه دسته خواهند شد. یک دسته از آنها،به همه چیز پشت پا می زنند و به دامن دنـــیـــــــا می آویزند. آخرتشان را می فروشند و با آن لذت دنیا می خرند. دسته دوم از گذشته خود پـــشیمان می شوند و نسبت به دین خدا بی تفاوت می گردند. اینها هم دست کمی از دسته اول نخواهد داشت. اما دسته سوم کسانی خواهند بود، که دین فروشی دسته اول و بی تفاوتی گروه دوم دلشان را خواهد سوزاند. با دست و پای بسته خیانتها را خواهند دید، در حالی که مصلحت فریاد زدن نخواهند داشت. چه روزگار سختی خواهد بود روزگار بعد از جنگ ! دعا کنید که شهید شوید ؛ چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد.
حاج بهروز اینها را به خاطر آورد و لحظاتی مات و متحیر در فکر فرو رفت و برای رهایی از حیرت و سرگردانی به خدا پناه برد. « الا بذکر الله تطمئن القلوب» وقتی به خود آمد ، دلش آرام یافته بود.
وقتی که فلسفه مرگ و زندگی برایش حل شده است، اصلا چه ربطی به او دارد، که قسمتش زندگی است یا شهادت؟ اصلا چه فرقی بین این دو تقدیر است؟ به خودگفت: آنچه به آدمی مربوط می شود، این است که؛ سرش را بیندازد پایین و به بندگیش بپردازد، بندگی به معنای عام.

13 كيلومتر، پاره‏هاى دل »حاج بهروز« در هم تنيده مى‏شود، 13 كيلومتر تمام. تا مرداب‏ها و آب‏هاى »هورالهويزه« رزمنده‏ها را به درون خود نكشند، رزمنده‏هايى كه كوه‏ها در زير پايشان مى‏لرزد، از »هورالهويزه« مى‏گذرند: پل عظيم خيبر.
پل خيبر بر روى »هور الهويزه«، پل بعثت بر سينه توفانى »اروند«، پل نصر بر شانه‏هاى كوهستان غرب، ارتفاعات حاج عمران و ... همه و همه تولد خود را مديون يك مهندس راه و ساختمان‏اند: حاج بهروز پورشريفى!
- حاجى! مواظب خودت باش...
صداى محكم رزمنده‏ايست خطاب به حاجى. خط مقدم است. از هر طرف تير و تركش مى‏بارد. همه شهادت خود را زندگى مى‏كنند... رزمنده خطابش مى‏كند: »مواظب خودت باش...« و حاجى بى‏هيچ اضطراب و تشويشى برمى‏گردد. با همان لبخند آشنا و هميشگى:
- جثه من كوچك و سطح تركش گير آن كم است، طوريم نمى‏شود!...
طورى مى‏گويد: »طوريم نمى‏شود« كه انگار هنوز سال 1359 فرا نرسيده و آقا بهروز در ساختمان شهردارى جلفاست. انگار اينجا منطقه جنگى نيست.

از تبريز راهى جلفا مى‏شويم. بوى پاييز فضا را فرا گرفته است. اولين روزهاى مهر ماه 1358 مى‏باشد. به جلفا مى‏رويم تا »سپاه جلفا« را تشكيل بدهيم. در جلفا، چيزى از آنِ سپاه نيست، نه مكانى، نه وسيله نقليه‏اى... دست خالى وارد شهر مى‏شويم. از تبريز كه مى‏آمديم، اميدوارمان كردند: »ان‏شاءاللَّه در جلفا امكانات فراهم مى‏شود.« راهنماى گروه از اوصاف و اخلاق و اخلاص »شهردار جلفا« برايمان مى‏گويد و آنقدر تعريفش مى‏كند، كه نديده و نشناخته علاقمندش مى‏شويم.
به جلفا كه مى‏رسيم، يك راست مى‏رويم به شهردارى. مى‏رويم اما نگران از اينكه آيا خواهيم توانست سپاه را در اين شهر مرزى راه بياندازيم يا نه؟ اما شهردار جوان جلفا را كه مى‏بينيم، احساس اطمينان در دلم جان مى‏گيرد. »مهندس« صدايش مى‏كنند. 24 سال بيشتر ندارد، ديدار و گفتگو كه آغاز مى‏شود، پختگى پيرانه‏اش متعجبم مى‏كند. احساس مى‏كنم »پاسدارى« ست در لباس شهردار؛ مهندس بهروز پورشريفى! نگرانى و تشويش از ذهنم رخت برمى‏بندد. اطاق‏هاى اختصاصى شهردار در طبقه دوم ساختمان شهردارى را در اختيار ما قرار مى‏دهد و فعاليت ما براى راه‏اندازى سپاه آغاز مى‏شود...

مهندس بى‏وقفه به ما سر مى‏زند. كمبودها را جويا مى‏شود و جبران مى‏كند. جوانان مشتاق به سپاه روى مى‏آورند و بسيارى از اين مشتاقان بدون هيچ چشم‏داشتى به عنوان »پاسدار افتخارى« به سپاه مى‏پيوندند...
مهندس در عين حال كه شهردارى را به نحو احسن اداره مى‏كند، مسووليت »جهاد سازندگى« منطقه را نيز بر عهده دارد. او خود نيز از بنيانگذاران جهاد استان است و با اينكه مى‏توانست در مركز استان مسؤوليت‏هاى ادارى بالاتر را بر عهده بگيرد، اما به دليل عشق عميقش براى خدمت به مجروحين و لبيك‏گويى به فرمان امام راهى اين منطقه مرزى و محروم شده است. در خدمت، شب و روز نمى‏شناسد. بچه‏هاى جهاد از خود جلفا گرفته تا دور افتاده‏ترين روستاها را زير پوشش گرفته‏اند؛ راه مى‏سازند، برق مى‏كشند، آبيارى مى‏كنند و ... خود مهندس را هم اگر بخواهى پيدا كنى، يا در روستاهاست و يا مشغول نظارت مستقيم بر اجراى طرح‏هاى عمرانى. براى پيگيرى كارها و جذب امكانات مدام به تبريز مى‏رود... اگرچه كار جهاد محروميت‏زدايى و گسترش آبادانى است، اما مهندس از كارهاى فرهنگى غافل نمى‏شود. كتابخانه‏هاى روستايى را تأسيس مى‏كند و حتى در مدارس منطقه انجمن‏هاى اسلامى را بنيان مى‏نهد و از اين طريق به تربيت نيرو همت مى‏گمارد و كار آموزش و پرورش را هم انجام مى‏دهد. شب و روز در تلاش و تكاپوست. خستگى نمى‏شناسد. و با اين همه، هيچ ادعايى ندارد. لباس و رفتار و برخوردهايش طورى است كه اگر كسى نشناسدش، باور نمى‏كند كه اين مهندس جوان، شهردار و مسوول جهاد جلفاست.
خودش - به مناسبتى - نقل مى‏كرد: »در زمانى كه شهردار جلفا بودم، روزى استاندار وقت براى بازديد به منطقه آمد. بعد از كلى بازديد و صحبت پرسيد: »پس شهردار كجاست؟«
- خودم هستم!
تا اين را گفتم به تعجب آمد. فكر مى‏كرد كه من آبدارچى هستم و انتظار داشت كه شهردار با بيا و برو و كت و شلوار اتو كرده و ... بايد باشد.«

مى‏خواهد با »جلفا« خداحافظى كند و برود. باورم نمى‏شود. روح بهروز با مزرعه‏ها و رودها، با كار و تلاش و خدمت به مردم محروم منطقه عجين شده است. او كه براى توسعه منطقه، طرح‏هاى دراز مدت تهيه كرده و براى تصويب اين طرح‏ها بارها به تهران رفته است، او كه اين همه آرزوى ناتمام در منطقه دارد، حالا مى‏خواهد برود؟...
آتش جنگ زبانه مى‏كشد. او هميشه دل به سختى‏ها مى‏سپارد. از همان زمان دانشجويى‏اش چنين بود. بهروز و مهدى باكرى و آل اسحاق و جمعى ديگر. اينها از همان دوره تحصيل در دانشگاه تبريز همديگر را مى‏شناختند. سال 1352 بود كه بهروز وارد دانشگاه تبريز شد و به جمع »باكرى« پيوست. اينان از همان زمان دل در گرو انقلاب اسلامى داشتند... پاييز 1359، در آتش و اضطراب و خون مى‏گذرد: »جنگ آغاز شده است.« آنانكه براى سازندگى و خدمت به مجروحين و مستضعفين مهيا

شده بودند، لاجرم براى دفاع از موجوديت انقلاب اسلامى رهسپار ميدان مى‏شوند... و بهروز چه روزهايى كه در راه انقلاب پشت سر گذاشته است: از دانشگاه تا انقلاب، فعاليت پنهانى، مبارزه پيگير عليه رژيم طاغوت تا بيدارى مردم، تلاش و بيقرارى تا پيروزى انقلاب، جهاد در راه خط انقلاب، تشكيل كميته‏هاى انقلاب اسلامى، رويارويى با جريان »حزب خلق مسلمان« و... شهردار سرِ ماندن ندارد. مسووليت را رها مى‏كند. از طرح‏هاى دراز مدت عمرانى‏اش دل مى‏كند. با همه خداحافظى مى‏كند و در منطقه خبرى دهان به دهان مى‏پيچد:
- شهردار به جبهه مى‏رود!...
از هر طرف آتش مى‏ريزد و تير و تركش. هر لحظه كسى زخم مى‏خورد. صداها در هم گره مى‏خورد. رزمنده‏اى داد مى‏زند: »حاجى! مواظب خودت باش...« حاجى آرام برمى‏گردد با همان لبخند آشنا و هميشگى:
جثه من كوچك و سطح تركش گير آن كم است، طوريم نمى‏شود!...
بهروز به جبهه مى‏رود و »مهندسى جنگ« با نام وى شكوفا مى‏شود. از تير ماه 1360، مدتى در مهندسى قرارگاه نجف اشرف و سپس در زمان عمليات خيبر در واحد مهندسى ستاد مركزى جهاد فعاليت مى‏كند...
شايد هنوز مردم منطقه جلفا بازگشت شهردار جوان را انتظار مى‏كشند، اما شهردار بازگشتنى نيست. او اگر تا ديروز به مزرعه و باغ روستاها مى‏انديشيد، امروزه به سنگرها و خاكريزها مى‏انديشد، اگر تا ديروز براى ساختن جاده‏هاى روستاها تلاش مى‏كرد، امروز در ساختن جاده‏هايى تلاش مى‏كند كه پشت جبهه را به خط مقدم برساند. گروه‏هاى طراحى پروژه‏هاى متعددى را در ارتباط با مهندسى جنگ هدايت مى‏كند و طرح‏هاى عظيمى با مديريت وى به ثمر مى‏رسد:
- طراحى سازه »فانوس دريايى« رفلكتورهاى حفاظ كشتى‏ها در جنگ خليج فارس.
- طراحى و نظارت بر پل شناور فجر.
- طراحى دكل با ارتفاع 300 متر جهت تأسيسات مهم كشور.
- طراحى تخليه كمپرسى با سيستم جاروبى براى مناطق در ديد دشمن.
- طراحى سطح شناور براى نصب پل مكانيكى 912 جهت كار در هور.
- طراحى سينى خمپاره انداز در مناطق باتلاقى.
- طراحى و ساخت پل‏هاى نفررو تا دهانه 120 متر.
- طراحى سنگرهاى پيش ساخته فلزى بتونى و سنگرهاى ويژه.
- طراحى پناهگاه‏هاى شهرى و پناهگاه‏هاى VIP
و صدها طرح و پروژه ديگر با هدايت وى به انجام مى‏رسد. »در تمامى مراحل مهندسى همه عمليات‏ها حضور مى‏يابد، در مناطق مختلف - از فاو تا حاج عمران و در تمام محورهاى غرب و

شمالغرب و جنوب - در ايجاد استحكامات عظيم دفاعى و تهاجمى و پل‏هاى پيروزى مهندس پورشريفى نقش مؤثرى دارد.
»من در ميان مردم شهيد پرور آذربايجان شهادت مى‏دهم كه شما يك اثر مهندسى - رزمى را پيدا نمى‏كنيد كه رنگ و بوى مهندس پورشريفى را نداشته باشد و اين توفيق بزرگى است.«

با پذيرش قطعنامه 598 شوراى امنيت سازمان ملل متحد از سوى ايران، جنگ به آتش‏بس مى‏رسد و فصلى ديگر در تاريخ دفاع مقدس و انقلاب اسلامى گشوده مى‏شود. آنان كه تا ديروز در هواى پيوستن به ياران شهيد ثانيه‏ها را مى‏شمردند و پيوسته از خدا طلب شهادت مى‏كردند، اينك مى‏بينيم كه از آن قافله جا مانده‏اند. اندوه ماندن قلوب مشتاقان ملكوت را به آتش مى‏كشد و صدايى آسمانى با همه از التيام و اميد مى‏گويد: »در مقطع كنونى آن )پذيرش قطعنامه 598) را به مصلحت انقلاب و نظام مى‏دانم... جنگ ما، جنگ عقيده است و جغرافيا و مرز نمى‏شناسد و ما بايد در جنگ اعتقاديمان، بسيج بزرگ سربازان اسلام را در جهان به راه اندازيم... كمربندهايتان را ببنديد كه هيچ چيز تغيير نكرده است...«
بهروز نيز چونان ديگر رزمندگان از جبهه باز مى‏گردد. برمى‏گردد تا كارهاى ناتمام سال 58 را پى بگيرد: بدرود اى خاكريزهاى زخم خورده! خداحافظ اى هور، اى اروند...
بهروز برمى‏گردد. دفتر سازندگى انقلاب گشوده مى‏شود و باز هم دست‏هاى پرتوان بهروز به كار مى‏افتد: خدمت به مجروحين، آبرسانى براى بيشتر از هفتصد روستاى سيسان، طراحى و اجراى پروژه‏هاى مهم آبيارى در خوزستان و ...
نفسى از تلاش و تكاپو باز نمى‏ايستد و در عرصه سازندگى آذربايجان نيز خستگى نمى‏شناسد. شركت »سازه پردازى« با مديريت وى اداره مى‏شود. شركت »انصار آذر« را با تدبير تمام هدايت مى‏كند و در »جهاد توسعه« و ساختن كشور سر از پا نمى‏شناسد. تصويب و اجراى بسيارى از طرح‏هاى بزرگ به نظر و تأييد وى محول مى‏شود. شب و روز خود را وقف ساماندهى عمرانى و سازندگى مى‏كند تا آنكه به سمت »مشاورت عمرانى استاندارى آذربايجان‏شرقى« منصوب مى‏شود.(53)

باور نمى‏كنم. خبر... خبر، سينه به سينه در شهر مى‏پيچد. بهتى دردآلود بر جانم چنگ مى‏اندازد. باور كردنى نيست. »شايد زخمى شده باشد... شايد. اميد زنده ماندنش هنوز...« با خود مى‏گويم. اين عادتى است كه انسان هيچگاه داغ‏هاى بزرگ را باور نمى‏كند. اما اعلاميه و اعلام وقت تشييع‏جنازه، بار ديگر شانه‏هاى شهر را مى‏لرزاند. مثل زمان جنگ، مردم به خيابان‏ها مى‏ريزند. شهر يكپارچه غرق عزا و اندوه است. شهيدى ديگر تشييع مى‏شود. فروردين 1374 گذشت. آخرين روز فروردين 74. بهروز براى واپسين مأموريت عازم تبريز مى‏شود، مأموريت شهادت. و در همين مسير حادثه به سراغش مى‏آيد...

امروز، روزى از ارديبهشت است و مردم شهيد خود را روانه بهشت مى‏كنند. آنان كه »بهروز« را مى‏شناسند، مى‏دانند كه چه گوهرى از كف رفته است. سيل جمعيت در قلب تبريز موج مى‏زند: »خدايا! بپذير اين قربانى را...« بايد سفر بهروز را باور كرد. »براى چه با شهيدان نرفتى؟... ماندى تا بگويى كه تنها عرصه خدمت جبهه نيست، در پشت جبهه هم ميتوان امتحان پس داد، مى‏توان راه را رفت...« زمزمه‏هايى كه در دلم مى‏پيچد... و بهروز بر شانه‏هاى سوگوار مردم تشييع مى‏شود:
در رفتن جان از بدن، گويند هر نوعى سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم مى‏رود...
مى‏دانستم كه خواهد رفت. او ماندنى نبود. سال 1373، وقتى به مشاورت عمرانى استاندارى آذربايجان‏شرقى منصوب شد، برايش زنگ زدم و گفتم: »مى‏خواهى ان‏شاءاللَّه در استان باشى؟« تصور من اين بود كه اگر در استان باشد و مسووليتى بپذيرد، براى استان بسيار خوب خواهد بود. در جواب سؤال من، مكثى كرد و گفت: »نه... فقط خواستم براى دوستان كمك كنم، هيچ قصد ماندگارى ندارم...«
آرى بهروز، سر ماندن نداشت، او رفت تا به شهيدان بپيوندد، به آنان كه فراقشان را طاقت نياورد.

عملیات والفجر 8 با موفقیت تمام شد و حاج بهروز ، شیمیایی شده و مجروح ،به تبریز مراجعت کرد و در بخشهایی از صورتش تاول ناشی از شیمیایی شدن دیده می شد.صلاح دید که به خانه پدر خانمش وارد شود. در زد، در را به رویش گشودند. مادر خانمش خواست ،که پوتین های خاک گرفته اش را تمیز کند.
گفت: مادر جان به پوتینها دست نزن !
جاذبه کلام بهروز، خانم بنی نصرت را متوقف کرد.
- چرا؟
- ممکن است اثر گازهای شیمیایی رویش مانده باشد !
- شوخی می کنی !!
حاج بهروز، پیش دستی کرد و پوتین ها را برداشت و گفت: خودم خواهم شست. شما زحمت نکشید.
در این سالها با آنکه او حضور مداومی در این خانه نداشت، ولی چنان که پیدا بود، غیاب او کمتر از حضورش اثر نداشت. با این حال وقتی، که چند روزی را به تهران و تبریز مراجعه می کرد، بسیاری از افراد، از روستاهای آذربایجان که با روح خدمتگزار او آشنایی داشتند، برای حل مشکلات خود به او مراجعه می کردند و او هم با جان و دل به آنها خدمت کرد. مهندس خداداد می گوید: گاهی اوقات که از مراجعت حاج بهروز به تهران بی اطلاع بودیم، با دیدن مردمی که از راه دور برای حل مشکلاتشان آمده بودند، متوجه می شدیم ،که مهندس پورشريفي در تهران است.
همین روح بزرگ و خدمتگزار او بود، که دوستانش را وادار کرد، تا به او پیشنهاد کنند ،که برای نمایندگی مجلس نامزد شود ؛ ولی او به دلایل مختلف که یکی از آنها ، وجود جـــنـــــگ بــــود آن را نمی پذیرفت. اگر چه بعدها گروه دوستان کار خودشان را کردند و با تقبل هزینه کار، او را ، تسلیم خواست خود کردند. اما بهروز که خودستایی و تعریف از خود را بلد نبود و عمری در گمنامی و دور از شهرت، صادقانه خدمت کرده بود، در انتخابات موفق نشد و این شکست را توفیق الهی یافت ،که تا باز هم در خلوت خود به خدمت به جهادگران و بسیجیان بپردازد.
پس از والفجر 8 ،بلافاصله عملیات مربوط به پل بعثت شروع شد. حاج بهروز مدتها پیش از این، در این باره فکرهایی کرده بود. مناسبترین طرح، طرحی بود که، شبی قبل از خواب، در رختخواب به سرش زده بود، که در نهایت مورد تصویب قرار گرفت. جوانب کار به دقت بررسی شد و محاسبه های لازم انجام گردید و پل بعثت بر روی اروند ساخته شد.
این رود به دلیل نزدیکی به خلیج فارس تابع تغییرات آن بود. بطور مثال،از تاثیر جزر و مد خلیج فارس در اروند می توان گفت : هم موجب افزایش ارتفاع آب و هم افزایش و یا کاهش سرعت آن می گردید. عرض رودخانه در محل احداث پل، تقریبا یک کیلومتر و حداکثر عمق آن 12 متر بود. اصلی ترین عنصر مورد استفاده در پل، لوله های فولادی به طول 12 متر و قطر 56 اینچ ( 142 سانتی متر ) و ضخامت 16 میلی متر بود.
لوله ها توسط گوشواره هایی به یگدیگر متصل شده بودند، به طوری که، مقطع آن به شکل شبکه های لانه زنبوری در می آمد.
طبق محاسبه کارشناسان 4000 لوله برای این کار لازم بود. پس از پر کردن عمق رودخانه از لوله های بهم چـــــسبیده و تراز کردن سطح بالایی آنها به وسیله لوله های مناسب دیگر، سطح پل را آسفالت ریخته و هموار کردند و حرکت قدرتمند و ویرانگر آب اروند با اندیشه مهندسان جهادگر قابل کنترل شد.
امکان کنترل لوله ای با ابعاد ذکر شده به صورت سرباز وجود نداشت، چرا که هر لوله پس از ورورد به آب و پرشدن حجم داخل آن، وزن قابل ملاحظه ای می یافت، که هنگام قرار گرفتن در جریان رود بر قدرت آن افزوده می شد. تصمیم بر آن شد که سر لوله ها را از دو طرف ببندند. در این صورت طبق قانون سیالات حدود 19 تن نیرو از طرف آب به لوله وارد می شد و موجب شناور شدن آن می گشت. با توجه به اینکه وزن هر لوله تقریبا 5/6 تــــن بـــــــود، دو لوله در بسته می توانست سه لوله در باز را، شناور نگهدارد.
حمل لوله ها به وسیله « روتورگ» که وسیله شناور نسبتا بزرگی است و قادر است بارهای سنگین را در آب جابجا کند، انجام گرفت. پس از انتقال لوله ها به محل احداث پل و اتصال آنها، نسبت به غرق کردن لوله ها اقدام شد، که خود به تنهایی عملیات دشوار و پیچیده ای بود. پیچیده از این نظر که مسئولان نصب و غرق،ضمن کنترل تلاطم حاصل از تخلیه هوای لوله ها، باید آنها را به جای مناسب خود هدایت می کردند، تا در بستر رودخانه بر روی هم قرار گیرند. برای این کار همه چیز به دقت محاسبه شد و سرعت آب و جزر و مد موجود اندازه گیری گردید.
پل بعثت با تمام دشواریهای مربوط به خود ساخته شد. پسندیده است، که در پایان به این نکته اشاره کرد، گرچه طرح اصلی پل بعثت به هنگام استراحت در رختخواب به ذهن پویای مهندس پورشريفي راه یافته بود ؛ ولی اجرای عملی این طرح هیچ مناسبتی با استراحت و رختخواب نداشت. او و یاران همفکرش به همراه صدها جهادگر کشور، از ساخت لوله تا نصب و راه اندازی، روزهای متمادی بطور مداوم تلاش و دوندگی کردند، تا طرح به نتیجه برسد. اجرای این طرح در حالی صورت گرفت ،که دشمن تا دندان مسلح فقط چند کیلومتر از محل پل فاصله داشت.
گاهی اوقات که فرصتی پیش می آمد، حاج بهروز که تمام وقتش را در محورهای عـــمــــلــــیــاتی می گذراند، سری به خانواده می زد ؛ ولی این اتفاق خیلی به ندرت رخ می داد و در صورت وقوع ،چندان هم طولانی نبود. یک بار مادر خانمش پرسیده بود: « وقتی که به جبهه می روی، بچه ها تنها می مانند؟»
حاجی با لحنی مطمئن و محکم گفته بود. « تنها؟! نه، چطور مگه؟»
مادر خانمش:« کی پهلوی آنها می ماند؟»
شهید:« خدا ! خدا با آنهاست»
آقای بنی نصرت با حسرت می گفت: « خدایی که از زبان او جاری می شد، با خدایی که در دل ماست خیلی فرق دارد ؛ ما نمی توانیم مثل او خدا بگوییم، به همین خاطر حرفهایش برایمان تعجب انگیز بود. دنیای او با دنیای ما فرق داشت، چون خودش با ما فرق داشت.»
حاج بهرزو وقتی در خانه بود، دوست داشت، تمام و کمال در خدمت همسر و فرزندانش باشد. یک روزوقتی که از محل کارش در تهران به خانه مراجعه کرد، دید که، بچه ها در خانه نیستند. دفتر طرحی را که در دست داشت گشود و ورق زد. اما ناگهان دلتنگی غریبی وجودش را فرا گرفت. حس کرد که سالها از خانواده به دور افتاده است. از خودش متعجب شده بود. گاه می شد، که ماهها خبری از خانه نداشت. امروز چنان دلتنگ آنها شده بود، که از بی حوصلگی دفتر را بست و چشمها را بر هم نهاد و تا آمدن همسر و دو فرزند دلبندش باز نکرد.
پرسیدند: « چرا گرفته ای؟»
شهید: دلم برایتان تنگ شده بود !
خانواده: «باور کردنی نیست. دلت برایمان تنگ شده بود؟!»
شهید: چرا؟ مگر من دل ندارم؟
خانواده: وقتی ماهها از خانه دوری، چطور دلتنگی نمی کنی؟ ؛ ولی وقتی ساعتی ما را نمی بینی، اینقدر دلت می گیرد؟!
تو حق داری، وقتی که در جبهه مشغولم، تحت تاثیر هوای جبهه، اصلا یاد علایق شخصی و تعلقات دنیوی نمی افتم. این اثر آن محیط است ،که آدم را از دنیا و هر چه در آن است جدا می کند. در شهر بدون شما دلم می گیرد.
اشک زلالی در گوشه چشم همسرش درخشید و غصه روزهای دوری و تنهایی را به چشم بهروز کشاند. حاج بهروز اندیشید، آیا صبوری و تحمل همسرش کمتر از مجاهدت اوست؟ بار تربیت دو فرزند خردسال، آیا سبکتر از پل عظیم خیبر است؟ در سایه مهربانی و گذشت اوست، که همه زیباییها و رفاه دنیا را با تحمل رنج و مشقت جبهه طاق زده است. برای یک بار هم که شده، به یاد آورد ،که او هم مهندس راه و ساختمان است و می تواند مثل خیلی های دیگر، کارهایی کند، که یک عمر زن و فرزندان ، بدون دغدغه مالی زندگی کنند. ولی او برای آنها چه کرده بود؟ جز اینکه همه هستی خود را زیر قدم رزمندگان خدا قرار داده، همه وقت خود را فدای آنها ساخته بود. وقتی این فکرها را می کرد، متوجه گذشت و ایثار خانواده اش شد.
نتیجه گفت و گوی درونیش این بود ،که وقتی به خانه می رسید، خود را شاداب و با نشاط نشان می داد و با بچه ها همبازی می شد. آنها را سوار دوش خود می کرد و در اتاق می گرداند و یا به دنبالشان این سو و آن سو می دوید و سرو صدا می کرد و حرفهای خنده آور می زد و شکلک در می آورد.
همسرش می گفت: آقای مهندس اینکار در شان تو نیست !
جواب داد: همه اینها یادگارهای من هستند. این بچه ها، این حرفها و بازیها، این کارها.
یک بار یکی از آشنایان به شوخی به همسرش گفت: « شما 5 تا بچه دارید !»
او نپذیرفت: نه من دو تا بچه دارم. یک پسر و یک دختر.
- خیر. با آن شور و حالی که حاج بهروز برای بازی با بچه ها دارد، شما 5 بچه دارید دو تا اینها و سه تا هم خود حاج بهروز!
البته این کارها از او بعید نبود. او که می دانست، ممکن است روزی پیش بیاید، که خانواده را در سخت ترین حال ترک کند و روانه جبهه شود چرا نباید چنین باشد؟ یک بار به دنبال ماموریتی که پیش آمد، به سرعت به خانه مراجعه کرد. محسن و سارا دو فرزندش، هر دو مریض و بیمار بودند و قرار بود که آنها را به دکتر ببرند. به همسرش گفت:
ضرورتی پیش آمده است و من باید تا ساعتی در جبهبه باشم؟
مگر قرار نبود بچه ها را دکتر ببری؟
چرا قرار بود ؛ ولی از طرف دیگر هم، قرار نبود اتفاقی بیافتد، که من مجبور به رفتن شوم، الان مجبورم...
همسرش دیگر صدای او را نمی شنید و با خود می اندیشید، سالهاست که به همین شکل زندگی کرده اند و او هر گاه که ضرورت ایجاب کرده است، روانه جبهه شده و این ضرورت هم دم به ساعت مقابل زندگی آنها فرود آمده بود.
حاج بهروز متوجه شد،که همسرش دیگر به حرفهایش گوش نمی دهد. به خانه برگشت در را بست و نشست. کمی به همسرش که حالتی گریان داشت، نگریست. بعد آرامش کرد. گفت: « باشد بدون رضایت تونخواهم رفت.»
همسر با خود گفت: « چه فایده دارد، تو هم مرا خوب می شناسی که راضی خواهم شد. اما این با رضایت نمی دهم.» و بعد همه افکارش را به زبان آورد. حاج بهروز لبخندی زد و گفت: « تو که می دانی من ایمان دارم ، یکی از درهای بهشت با رضایت همسر باز می شود. بنابراین نمی خواهم از من ناراضی باشی ؛ ولی اگر یک چیز را تضمین کنی من از خانه تکان نخواهم خورد.»
همسرش اشک خود را پاک کرد و پرسید: « چه چیزی را؟!»
مهندس توضیح داد:« اغلب طرحهای اجرایی جهاد، طرحهایی حفاظتی است و برای حفظ جان رزمندگان ساخته می شود. اگر جان فقط یک بسیجی به خاطر غیبت من به خطر افتد تو مسو لیت آن را ، گردن میگیری؟
همسرش به خوبی او و دلشوره هایش را درک می کرد و به آنها احترام می گذاشت و لحظه ای هم حاضر نبود که پایمال شدن اعتقادات او را ببیند. این شد که قبول کرد و گفت:
« این همه شما با اخلاص و ایمان زحمت می کشی، خودت را به سختی می اندازی و برای خدا کار می کنی.
حاج بهروز گفت: « یقین داشته باش که اجر شما از من هم بیشتر است. من وقتی خیالم از عقبه کار راحت باشد، فکرم برای طرحها، بهتر کار می کند.»
بدین ترتیب او باز هم به جبهه شتافت تا مشکلات پیش آمده را رفع کند.




آثار باقی مانده از شهید
«... ما در جنگ تجربـــیــات زیاد و قابل توجهی به دست آوردیم که بعضی وقت ها با مرور آنها می بینیم که استعداد انجام کارهای زیادی در مجموعه برادران وجود دارد و این استعداد – بدون اغراق – بدور از شعار و تعریف از خود مجموعه است. در برخورد با طرح های بزرگ،ما بایستی این استعداد را بشناسیم و روی ابعاد توانمندی هایی که هست، یک قضاوت واقعی داشته باشیم. نه زیاده نگری و نه کم نگری کنیم. نه خودمان را بیشتر از آنکه هستیم تصور کنیم و نه کمتر از آن. در نظر داشته باشیم که هر دوی اینها آفت هستند.
من در مورد چند طرح عظیم و نکات مشترک آن با این طرح های پس از جنگ، نکاتی را عرض می کنم. ما در جنگ با طرح های بزرگی مواجه شدیم. طرح هایی که درباره آنها هیچ تجربه قبلی وجود نداشت. مثلا درباره پل خیبر، کاری بود که تجربه ای از قبل نــــداشــتــیم اما در عین حال، می دانستیم که روزی مثل چنین طرح هایی را از ما خواهند خواست. بچه ها می دانستند که چنین چیزی برای جنگ لازم خواهد شد. بنابراین وقتی که مطرح شد با وجود اینکه مساله جدید بود ولی هر کسی که به نوبه خود پیشاپیش فکری برای آن کرده بود، همین تشابه را ما درباره پل بعثت داشتیم. قبل از تصویب پل بعثت توسط مقامات بالا، برادران خیلی از این بحث ها را دور هم کرده بودند و اصلا می دانستند که بالاخره عبور لازم خواهد شد و از ما عبور خواهند داشت.
این نکته مهم است. من به این نکته خود جوشی می خواهم تکیه کنم. در شرایط جنگ برادران، قبل از ابلاغ و درخواست کاری، آمادگی هایی متناسب با شرایط و استعداد خودشان در خود به خود آورده بودند. در اینجا سرعت طراحی و اجرا هم قابل تامل است. سرعت فوق العاده ای که برادران در برخورد با طرح ها از خودشان نشان می دادند، در باور کارشناسان نظامی نمی گنجید.
کارهای طراحی با سرعت تمام انجام می شد و تکیه گاه ما آن تلاش هایی بود که قبل از ابلاغ کار روی موضوع درخواست شده، انجام داده بودیم.
پل خیبر در 13 روز طراحی شد و از روز چهاردهم چرخ کارخانه ها به کار افتاد، بدون شک اگر پتانسیل لازم و آمادگی قبلی در خودمان به وجود نیاورده بودیم، مشکل بود که بتوانیم زیر بار این کار برویم. این تجربه ای است که ما در پشتیبانی جنگ داریم.
در قضیه پل بعثت هم از روز تصویب طراحی این کار آمدن لوله ها، واقعا زمان بسیار کمی بود و دفتر طراحی مجبور بود خودش را با تریلی هایی که صف می کشیدند، هماهنگ کند. بدین ترتیب طراحی فنی حین انجام کار ادامه داشت.
پل قادر هم همینطور. این پل ها هم از آن طرحهایی بودند که قبل از ابلاغ، بچه های طراح کارهایی کرده بودند. که پس از تجربه در اجرا، در مدت دو ماه از تاریخ ابلاغ، به منطقه ارسال شد.
معجزه ما همین صرفه جویی هاست. یـــعـــنــــی آن چــــیـــزی که به خرج می دهیم، دقیقا همین صرفه جویی های به ظاهر کم اهمیت و کوچک است.
مشخصه دیگر قضیه این بود که حرکت جهاد، با قدرت و توان شروع می شد معمولا حرکات هایی که ضــعـــیــف شروع می شوند محکوم به شکست هستند. ولی این طرح ها – که در خیال خیلی ها نمی گنجد – با قدرت شروع می شد.

نکته دیگر این بود که تدبیرها به موقع انجام می شد. نمونه این تدبیر در پل خیبر بود که به جای اینکه – در ساخت پل – فضای بسته ای از آهن به وجود بیاید، فایبر گلاس مطرح شد. که فکر جدیدی برای جلوگیری از خطر تیر و ترکش بود.
در رابطه با پل بعثت هم، مغزهای خبره جهاد جمع شدند و آن روش را پیش گرفتند تا در اجرا مشکلی پیش نیاید...»



آثار منتشر شده درباره ی شهید
بسم الله الرحمن الرحيم
جناب آقاي مهندس بهروز پورشريفي
نو آوري و آفرينش علمي و فني از نخستين شرايط زندگي شرافتمندانه ملتي است، كه مي خواهد مستقل و سربلند زندگي كند. استعداد ملت ايران، اين قدرت را به فرزندان اين مرز و بوم بخشيده است، كه با نيروي ايمان و بهره گيري از فرصتي كه انقلاب اسلامي پديد آورده است، نقش شايسته اي در پيشرفت دانش جهاني بر عهده گيرد و پايه هاي استقلال ميهن عزيز را، استوار سازند. به شما كه در اين راه افتخارآميز، گام موثري برداشته ايد و بر اساس راي داوران ”اولين يادواره برگزيدگان مهندسي عمران ايران“ جايزه ويژه دفاع مقدس را كسب نموده ايد، صميمانه تبريك مي گوئيم و توفيق روزافزون جنابعالي را از خداوند متعال مسئلت دارم.
عباس آخوندي وزير مسكن و شهرسازي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 350
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,236 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,337 نفر
بازدید این ماه : 1,980 نفر
بازدید ماه قبل : 4,520 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک