اوهاني زنوز ,رحمت الله
اولين فرزند يك خانواده مذهبي و كشاورز ، در روستاي زنوز مرند متولد شد و تحت تربيت پدرومادرش قرار گرفت . پس از طي مراحل كودكي ، در سن هفت سالگي در دبستان بابك(سابق) شهرستان مرند ، شروع به تحصيل كرد و تحصيلات خود را تا مقطع راهنمايي در مدرسة سعدي ادامه داد .
به علت فقر مالي خانواده ، قادر به ادامه تحصيل نشد و مدتي در مزرعه ، همراه پدرش كشاورزي كرد . چون تأمين معاش زندگي بر پدرش سخت مي گذشت ، رحمت الله به نيروي هوايي پيوست ، ولي به علت مذهبي نبودن فضاي حاكم بر نيروي هوايي حکومت پهلوي، از كارش منصرف شد و به زادگاهش برگشت .مدتي بعد به تبريز رفت و در يكي از كارخانه هاي شهر مشغول كار شد ؛ ولي آنجا را نيز به علت روزه خواري علني تعدادي ازهمكاران ، ترك كرد و به روستاي زنوز بازگشت .
از خصوصيـات اخلاقي وي ، اين بود كه اغلب اوقات فراغتش را با خانواده اش مي گذرانـد . بسيـار فعـال بود و به هيئتهـاي مذهبي عشق مي ورزيـد . در دستة زنجيرزنان شركت مي كرد و دسته به همت او به راه مي افتاد .
ديگر ويژگي هاي اخلاقي رحمت ، متانت و صبوري ، همراه با بي باكي بود . شخصيت رحمت الله با گذشت زمان ، دستخوش تحول شد و به تدريج مراحل عرفان راطي کرد . تواضع بيش از حد او همگان را متعجب مي كرد .
در اواخر سال 1356 ، به خدمت سربازي رفت و بعد از آموزش مقدماتي در پادگان ( عجب شير ) ، به بيرجند و از آنجا به تهران اعزام شد . زماني كه در تهران بود ، انقلاب اسلامي مردم ايران وارد مرحله ي حساس وسرنوشت سازي شده بود . رحمت الله به دستور امام خميني ، مبني بر ترك پادگانها پاسخ مثبت داد و با لباس شخصي ، به خيل مردم انقلابي تهران پيوست . چون در زمان خدمت راننده بود ، شروع به تبليغات با ماشين هاي بلندگودار و پخش نوارهاي مذهبـي و نوارهاي سخنراني امام كرد . پس از پيروزي انقلاب اسلامـي ، در سال 1359 ، به عضويت رسمي سپاه پاسداران اسلامي مرند درآمد و به حكم سپاه ، مسئوليت كتابخانة آن منطقه را به عهده گرفت . با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، در شهريور ماه 1359 ، با كاروان متشكل از پاسداران وبسيجيان مرند ، عازم مناطق جنگي شد . پس از اتمام مأموريت ، مسئوليت هلال احمر مرند به وي واگذار شد . در سال 1360 ، با دومين اعزام كاروان سپاه تبريز به مناطق جنگي رفت و با مسئوليت فرمانده گروهان عملياتي ، در شكست محاصره آبادان حضور داشت . پس از بازگشت به زادگاهش ، در مقابل اصرار اطرافيـان مبنـي بر ماندن در شهر مي گفت : « از امام زمان خجالت مي كشم كه در اينجا بمانم . » به دنبال آن ، رحمت الله از هلال احمر مرند استعفا كرد و دوباره به جبهه رفت . در عمليات فتح المبين ، با سمت فرمانده گروهان در خدمت جنگ بود و پس از مرخصي كوتاهي ، دوباره به جبهه جنوب بازگشت . در عمليات بيت المقدس ، به عنوان مسئول محورخط در عمليـات شركت داشت .
زمانـي كه برادرش نعمت الله در اسـارت حزب دمكرات ,يکي از گروهکهاي خود فروخته وعامل دشمنان مردم ايران بود ؛ در عمليات رمضـان ، فرماندهـي يكي از گردانهاي عملياتي را بر عهده داشت . با نزديك شدن زمان عمليات مسلم بن عقيل ، تيپ عاشوراي آذربايجان تشكيل شد و اين زماني است كه برادرش از اسارت آزاد مي گردد . با شروع عمليات مسلم بن عقيل ، هر دو برادر به اتفاق هم در عمليات شركت مي كنند ، و نعمت الله به شهـادت مي رسد . با شهادت برادر ، رحمت الله مي گويد :
الحمدلله نعمت ، به آرزوي ديرينه اش كه همانا شهادت در راه خدا بود رسيد ، چون خودش گفته بود كه من نبايد در دست اشرار حزب دمكرات بميرم .
رحمت الله در عمليات والفجر مقدماتي ، مسئوليت تيپ عاشورا را به عهده داشت . در عمليات والفجر 4 ، فرماندهي محور عملياتي تيپ عاشورا با او بود و در عمليات خيبر ، محور عملياتي لشكر عاشورا را اداره مي كرد . در اين عمليات بود كه حميد باكري ، يكي از دوستان بسيار نزديكش به شهادت رسيد . رحمت الله در عرض چند سال حضور مستمر در جنگ ، تنها يك بار به مأموريت پشت خط آمد و آن هم قبل از عمليات خيبر بود كه مسئوليت آموزش نظامي و فرماندهي عمليات پادگان مرند را پذيرفت . اما پس از اطلاع از شروع عمليات ، پادگان را رها كرد و در منطقه عمليات خيبر حضور يافت . پس از بازگشت از عمليات خيبر بود كه تصميم به ازدواج گرفت .
به گفته مادرش :
رحمت الله در اين باره با كسي صحبت نمي كرد ، زيرا فرد توداري بود تا اين كه ما به ايشان گفتيم ازدواج كن ، و ايشان در پاسخ گفت : « به خواستگاري دختر خاله ام برويد . » مراسم عقد وي و خانم عطيه عمراني زنوز ، بسيار ساده و در شهرستان جلفا برگزار شد ، و آن دو بعد از ازدواج به زنوز برگشتند .
حاصل اين ازدواج ، دختري با نام وحيده است . در سال 1364 ، در طي عمليات والفجر 8 ، در فاو زخمي شد و به ناچار چند روزي را در مرخصي بود ، ولي تحمل نياورد و دوباره به منطقه عمليات بازگشت ، در حالي كه هنوز زخمهايش مداوا نشده بود . رحمت الله در نامه هاي خود كه براي اعضاي خانواده مي نوشت ، تأكيد مي كرد : « سعي كنيد فرامين امام را دريابيد و از رهبري ايشان الهام بگيريد . » او هميشه زندگينامه و وصيت نامه شهدا را مطالعه مي كرد و در طي مرخصي به ديدن خانواده شهدا مي رفت . بسيار فروتن و متواضع بود و در تمام صحنه همي جنگ وانقلاب حاضر بود ونقش به سزايي داشت .
در تمام مدتي كه در لشكر عاشـورا حضور داشت ، كسي حتي خانواده اش نمي دانستند كه چه مسئوليتـي دارد . وي به بسيجي ها علاقه فراواني داشت و در اين خصوص مي گفت : « دوستي من با بسيجي ها براي رضاي خداوند متعال است . »
بعد از عمليات والفجر 8 كه رحمت الله پس از مجروحيت به ناچار چند روزي را در مرخصي به سر برد ، علي رغم اصرار اطرافيـان براي شركت در عملياتهاي كربلاي 4 و 5 ، به منطقه بازگشت . در عمليات كربلاي 4 بود كه بر اثر اصابت تركش خمپاره شصت در منطقه شلمچه ، در تاريخ 5 دي 1365 ، به شهادت رسيد . پيکرمطهرش در روستاي زنوز مرند به خاك سپرده شده است .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الذين امنو و ها جروا و جاهدوا في سبيل الله با اموالهم و انفسهم اعظم درجه عند الله و اولئک هم الفائزون.
کسانيکه ايمان آورده و هجرت و جهاد نمودند در راه خدا با مالها و جانهايشان درجة عظيمي در پيشگاه خداوند دارند و ايشان از رستگارانند. قرآن کريم
به نام او که همه چيزم از اوست،سلام بر تو اي روح خدا و سلام بر شما عزيزاني که درس شهادت را در دانشگاه کربلا آموختيد و بي پروا چون کبوترهاي آزادي از دشت هاي خون و آتش با فرياد الله اکبر به سوي معشوق پر کشيديد.
ولا تحسبن الذين قتلو في سبيل الله به امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون.
کسانيکه در راه خدا کشته مي شوند، مرده مپنداريد. بلکه آنان زنده هستند و نزد خداوند خويش، روزي مي خورند. قرآن کريم
براي بنده افتخار بزرگي است که در راه خدا قدم برداشته ام و از مکتبي پاسداري مي کنم که به حقانيّت آن آگاه هستم.
امروز مي خواهم به نداي هل من ناصر حسين(ع)و به امام عزيزم لبيک بگويم و عازم عمليات مي گردم که دست امپرياليزم غرب و کمونيزم شرق که امروز از آستين صدام تکريتي بوسيله مزدورانش که در کربلاي ايران بيرون آمده قطع نمايم.
و حال اي امّت مسلمان ما را شهيدان کربلاي غرب و جنوب کشور صدا مي کنند که براي چه نشسته ايد. هان اي ملّت،ما در برابر اين شهيدان مسئوليتي به عهده داريم که بايد اين مسئوليت به نحو احسن و بطور جدي عمل شود وحتّي اگر بضرر جان و مال خودمان تمام شود بايد از آن خونهاي شهيدان خودمان دفاع نمائيم تا اينکه نگذاريم شرق و غرب براي انقلاب عزيزمان آسيبي رسانند.
هدف و منظور جهاد آزاد نمودن کربلاي معلّي حسين(ع) و به اهتزاز در آوردن پرچم اسلام و صادر نمودن انقلاب اسلامي براي ملل مسلمان جهان بالاخص ملت عراق مي باشد و روزي در جنوب و روزي در غر ب کشور در دفاع از ناموس مسلمانان پاره پاره مي گرديد و در غرب بريده شدن سرتان و شکنجه هاي ديگر ملحدان کردستان جان مي سپاريد يا اسير مي شويد،راستي به چه مي مانيد که هنگام ساختن قله هاي پيروزي سوار بر اسب شهادت اين چنين مظلومانه ميرويد.
خط سرخ شهادت را ادامه مي دهيد گويي که از فتح ستاره ها مي آييد اما افسوس که اينک در فقدان شان لاله هاي آتشين جهل پاره و زمين چاک چاک مي گردد .اکنون که به پيشگاه باري تعالي راه يافتيد همواره از او براي ما آرزوي شهادت طلب نماييد تا شايد ما نيز به خيل شهدا بپيونديم و سلام بر شما اي امّت جگر سوخته،اي امتّي که بدنهاي پر از خون شده فرزندانتان در سرزمين اسلام که تلافي خون ديگر شهداء را مي خواستند از صداميان بگيرند وبه خون خودشان آغشته شدند را با شکوه تشييع مي کنيد. هر چند تا مردهاي زمانه مانندشهيد مظلوم بهشتي و باهنر و رجايي و ديگر شهداي عزيزتان را در آتش زغال و پاسدارانتان و بسيجيان را زنده زنده در آتش سوزاندند ولي صبور باشيد که، خداي شما زنده و جاويد است و او از شما حمايت مي کند.
در روز قيامت فقط بر آن باشيد و فراموش نکنيد خداوند بر همة چيز توانا و قدرتمند است و حال تقوا و مقاومت را اخذ نماييد و هر چند تا بحال هم که متقي و استوار بوده ايد چند برابر نماييد.
بندة گناهکار شهادت مي دهم بر وحدانيت خداوند يکتا و حقانيت رسول اکرم(ع) وجانشين ايشان امير المومنين(ع) و بر يازده اولاد علي(ع) که با اعتقاد به کلام الله مجيد و علاقه و عشق به ولايت فقيه و براي رضاي خداوند متعال و شوق به شهادت و ادامة را حسين ابن علي(ع) قدم به جبهه مي گذارم از اوايل جنگ تا به حال با کفار بعث مي جنگم تا با خواست خدا و براي رضاي خدا به درجة رفيع شهادت که رسيدن به اين درجه بسيار بسيار دشوار است,نائل گردم اما اين مژده بر من حق است اگر خداوند از تقصيراتم بگذرد به لقاءالله خواهم رسيد،خودم مي دانم که من شهيد خواهم شد.
بنده حقيراين مسئله را مي دانم که به فيض شهادت نائل خواهم آمد و هيچ شک و ترديدي ندارم اما پدر و مادر عزيز و ارجمندم ابراهيم را که مي شناسيد همان ابراهيم بت شکن که براي رضاي خدا اقدام به قرباني کردن فرزند برومندش نمود و خود خنجر را بر گلوي او گذارد.
اما پدر تو خود به من آموختي امام حسين(ع) با يار و انصار خويش خودش را به اسلام تسليم نمود و به خواست دين خدا از همه چيز گذشت و به درجه شهادت رسيد و چگونه امامان ما با خون خودشان درخت تنومند اسلام را آبياري نموده اند و حال شما پدر ومادر عزيزم فرزند عزيز خودت نعمت الله را چون علي اکبر حسين(ع)فداي اسلام نمودي و من هم اميدوارم مرا نيز مثل جناب قاسم فداي اسلام و براي خداوند قرباني بدهي انشاءالله.پدر تو خودت ثمرة عمرت را به اسلام بخشيدي که شايد خداوند از گناهان و تقصيرات شما بگذرد.عزيزان صبر را از علي(ع) بياموزيد و از رهبر انقلابمان امام عزيز بياموزيدکه در غم فرزندشان در مرگ اميدش که چگونه صبر نمود و از امام حسين(ع)بيا موزيد و سعي کنيد پيامهاي قرآن را براي همة ملّتهاي مستضعف جهان و بر مسلمانان واقعي برسانيد.
پدر شکر خداوند را فراموش نکن و بر اين نعمتهاي خدا شکرگزار باش تا اينکه صبر شما مشتي بر دهان ياوه گويان باشد.
(الهم اني اسئلک راحتا عند الموت و المغفره بعد الموت و العفو عند الحساب)
خدايا براي امام عزيز که مردي از تبار رسول اکرم(ص)است و مثل آنها زندگي نموده و همانند آنها توده هاي ميليوني ايران را به امّت اسلام همدل ساخته و بعد از هزار و چهار صد سال حکومت اسلامي را بنا نهاد و عمر و زندگاني خويش را براي به ثمر رسانيدن اين انقلاب صرف نموده،عمري پر برکت و با عزت عطا بفرما انشاءالله تا همه شاهد آن باشند که روزي پرچم را به دست پر برکت امام زمان(عج)ياور شيعيان بسپارد انشاءالله.
اما پيام کوتاهي به امام بزرگوار،که اي امام، مافرزندان تو تا آخرين قطره خون خودمان از اسلام عزيز دفاع خواهيم نمود و نمي گذاريم اين خونهاي گرانقدر شهداء به دست ابر جنايتکاران ضايع شود. اجازه نخواهيم داد انقلاب اسلامي کوچکترين آسيبي را ببيند و اين عهد و پيمان را از اوائل جنگ با خدا بسته ايم و اگر هم لياقت کشته شدن در راه خدا را داشته و کشته شدم به آرزوي ديرينه خود رسيده ام ,چون خودم مشتاق شهادت در راه خدا هستم .
شما اي مادر مهربانم از بابت من مي دانم سختي ها و مشقتهاي زيادي را متحمل شدي اما تعجب نکن همة اينها به خاطر اسلام بوده است.
اين مسئله را مي دانم که هميشه نسبت به مسائل شرعي حسّاس بودي و هر موقع برايم مسئل شرعي را گوشزد مي نمودي اين را بدان که نماز و دعاهايت و قرآن خواندنت در مواقع صبح و عصر و قبل از ظهر و بعد از ظهر در ما علاقة بسياري بوجود آورد .
اگر بنده نيز به مقام شهادت نائل آمدم مثل موقع شهادت آن يکي برادرم صبور و مقاوم باش و اصلاً ناراحت نباشيد، زيرا هدف اصليم رسيدن به لقاءالله بوده است چون بسياري از مادران وپدران مثل شما هستند و پاره هاي تنشان را فداي اسلام نموده اند .
مادرم از تو مي خواهم شيرت را بر من حلال کني و از گناهانم صرف نظر کني و مرا حلال نمايي.
شما اي برادرانم مي خواهم تا آخرين قطرة خونتان از اسلام عزيز دفاع کنيد و پشتيبان ولايت فقيه باشيد و نگذاريد امام تنها بماند و به فرامين امام گوش فرا دهيد و هميشه خواري باشيد بر چشم دشمنان اسلام،اين را مي دانم که هميشه اينطور بوديد و الان هم هستيد اين را مي دانم که اسلحة مرا به زمين نخواهيد گذاشت .
وصيّتي که به برادرانم دارم و هميشه اين مسئله را نيز مي گفتم و حال هم مي گويم هميشه تقوا را پيشة خود سازيد و براي جامعة اسلامي مفيد و ارزشمند باشيد.
وصيّتي که به خواهرم دارم و او را مي شناسم که همچون شير زن زينب کبري در جامعه حرکت مي کند اينست که بدان که بعد از شهادت من رسالت تمام شهداء را به عهده داري.
از تو مي خواهم فرزندان خودت و فرزند مرا مثل بچّه هاي خودتان بزرگ کني و در خط اسلام به آن تربيت بدهي تا اينکه در آينده در جامعه مثمر ثمر و مفيد باشند.
از تمامي آنهايي که مرا مي شناسند اعم از دوستان و آشنايان اگر ذرّه اي از من بدي ديده اند از آنان نيز حلّاليت مي طلبم و خداحافظي مي نمايم و آخرين سخنان من اين است که نماز جمعه ها و صفوف دعاهاي کميل و توسل را گسترده نماييد و به افراد تماشاگر و بي طرف بگوييد ديگر تا کي در خواب و خيال خواهيد بود. والسلام. رحمت الله اوهاني زنوز
خاطرات
همسرشهيد:
در فعاليت هاي مذهبي بسيار كوشا بود . نماز اول وقت و دعاهاي مربوط به آن و خواندن قرآن را هيچ وقت ترك نكرد . در مسجد روستا ، هسته مقاومت تشكيل داد و درباره مسائل مهم ، تصميم گيري مي كرد . رحمت الله به صلة رحم بسيار اهميت مي داد و اعتقاد داشت كه : « اگر ديگران به تو بدي كردند ، شما در برابر آن خوبي كنيد .
پدرشهيد :
از ابتدا به تحصيل علاقه داشت و تكاليفش را با علاقه انجام مي داد . اوقات فراغتش را با كتابهايش مي گذراند و يا به كمك من مي آمد .
برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد
بعد از عمليات بدر، دوستان صميمىات مىدانستند كه رحمتاللَّه ماندنى نيست... ساعت نه و نيم صبح بود كه با موتور از پُل نفررو گذشتى، تو بودى و برادر غفار رستمى. آقا مهدى در نزديكى اتوبان (بصره – العماره) داخل گودالى نشسته بود. به آقا مهدى نزديك شدى و سلام كردى. عراق پاتك زده بود و غرب دجله در ميان آتش و خون مىسوخت. بمباران بىامان هواپيماها، آتش هلىكوپترها و توپخانه و تيرهاى مستقيم منطقه را به جهنمى از آتش تبديل كرده بود.
آقا مهدى در كنار گودال، آتشبار خمپارهاى بر پا كرده بود و با كمك يك بسيجى ديگر، چوب لاى چرخ تيپهاى زرهى دشمن مىگذاشت. خودش ديدهبانى مىكرد و بسيجى با يك تكبير، گلوله را به گلوى خمپاره شصت مىانداخت... آقا مهدى كمى كه فارغ شد به كنار بىسيم آمد و در حالى كه با واحدهاى مختلف تماس مىگرفت، شما را به مأموريت خودتان توجيه مىكرد.
برگرديد عقب و نيروها را به اين طرف دجله بياوريد.
اين را آقا مهدى گفت. و تو در انديشه آن بودى كه آقا مهدى را كمى عقبتر بياورى. خدا نكرده اگر بلايى سرِ آقا مهدى بيايد، لشكر يتيم مىشود.
آقا مهدى! حالا كه ما مىرويم، شما هم همراه ما بياييد، هم آنجا استراحت مىكنيد و هم اينكه خودتان باشيد، كار انتقال نيرو زودتر انجام مىشود، بعد با هم برمىگرديم.
اين را تو گفتى و متعاقب آن آقا مهدى از جا برخاست. تيرت به هدف خورده بود. اگر مىتوانستى آقا مهدى را از معركه نبرد دور نگه دارى، كار بزرگى انجام داده بودى. آقا مهدى موتور را روشن كرد. ديگر كار تمام بود. آقا مهدى داشت برمىگشت و تو از خوشحالى مىخواستى بال در بياورى... اما ناگهان آقا مهدى موتور را خاموش كرد و پياده شد.
داريد سرم كلاه مىگذاريد؟ من فردا به على تجلايى و اصغر قصاب و حميد چه جواب بدهم؟..
هر چه اصرار كرديد و سوگند خورديد، كارگر نشد.
آقا مهدى! تو را به امام حسين، به شهدا، به جان امام بيا برو عقب.
و آقا مهدى دو سه قدم به عقب مىرفت و دوباره برمىگشت داخل گودال.
آقا مهدى ماند و روزها و لحظههاى عمليات سپرى شد... وقتى رسيد كه آقا مهدى در آن سوى دجله آخرين دقايق خود را مىجنگد. همه و همه شهيد شدهاند. باز تو مىخواهى آقا مهدى به عقب برگردد. نه تنها تو، كه همه فرماندهان و قرارگاه هم مىخواهد آقا مهدى برگردد.
-بيا آرپىجى را بگير، برويم دشمن را نابود كنيم!
صداى محكم و عارفانه آقا مهدى از عزم راسخش براى ماندن خبر مىدهد. اما تو آرپىجى را از دستش مىگيرى و التماس مىكنى كه: تو را به جان امام، شما به عقب برگرديد. مىگويد: اگر (حال) دارى، بيا با دشمنان اسلام بجنگيم.
آقا مهدى دوربين را به دستت مىدهد و اشاره مىكند كه نگاه كن. نگاه مىكنى، همه جا پر از دشمن است. براى 20 نفر بيش از سه چهار گردان در آن اطراف آرايش گرفتهاند و پيش مىآيند. برمىگردى تا دوربين را به آقا مهدى بسپارى. لحظههاى شگفتى است. آقا مهدى مدهوش افتاده است و زير لب زمزمه مىكند، به آقا مهدى نزديكتر مىشوى: دارد با (مولاى) خود صحبت مىكند. علىاكبر كاملى را صدا مىكنى و هر دو زمزمههاى عارفانه آقا مهدى را مىشنويد و همصداى هم گريه مىكنيد...
آقا مهدى برمىخيزد و تو ديگر يقين دارى كه آقا مهدى لحظههاى شهادت را سپرى مىكند. مىدانى كه آقا مهدى از اين معركه برنخواهد گشت.
- آقا مهدى! تو را به جان شهدا، اگر شهيد شدى دست ما را هم بگير. حلالمان كن، شفاعت كن ما را آقا مهدى!
وآقا مهدى سرمستانه پاسخ مىدهد: برادر اوهانى! شما تو سياست دخالت نكنيد. شهيد شدن و شهيد نشدن هر دو دستِ خداست.
بعد از آقا مهدى تو مانده بودى و آن سخن آخر كه با تو گفت: شهيد شدن و شهيد نشدن هر دو دست خداست و نيك مىدانستى كه آقا مهدى هرگز از معركه برنگشت تا...
و تو خود پيوسته به سوى معركهها روانه بودى. از همان روزهاى نخستين سال 60 كه فرزند و عيال و خانمان را رها كردى، از معركهها گذشته بودى... از همان سالها كه عنفوان شبابت بود، اشتياق جهاد در سينهات زبانه مىكشيد. بدينسان بود كه در هيجده سالگى كسوت رزم پوشيدى و به (نيروى هوايى) پيوستى. اما در آن روزگار، ارتش، ارتشِ ديگرى بود. دريافتى كه نمىتوان در زير فرمان طاغوتيان براى اسلام مبارزه كرد. بدينجهت به زادگاه خود ( زنوز) بازگشتى و اين بازگشت، بازگشت به خويشتن بود و آغاز سفرى ديگر. به خدمت سربازى اعزامت كردند و تو فنون را آموختى و آنگاه كه امام ندا در داد، لبيكش گفتى، به موج خروشان مردم پيوستى... و درخشانترين فصل زندگى تو، با جنگ آغاز شد، آنگاه كه در نخستين روزهاى سال 60 ( پس از دو سه سال تلاش بىامان در سنگر مسجد ) فرزند و عيال و خانمان را رها كردى...
اى بزرگوار! تنها نه تو كه همه شهيدان ما طريق شهادت را از مسجد آغاز كردند، از مسجد به ميدان رسيدند، و اين همان عرفان سرخى است كه امام (ره) علم آن را بر دوش مىكشيد.
شور ديگرى داشتى كه مسؤوليت هلال احمر زنوز، مسؤوليت خانواده و مسؤوليتها و تعلقات را از دوش افكندى و از آذربايجان تا آبادان سفر گزيدى و در عمليات شكست حصر آبادان، در فرماندهى گروهانى، سنگر به سنگر دشمن را عقب راندى. زيرا امام فرموده بود: (حصر آبادان بايد شكسته شود.) از آن پس، ديگر به شهر خود باز نگشتى. عمليات شكوهمند (فتحالمبين) را از سر گذراندى و در عمليات (بيتالمقدس) با عنوان (مسؤول خط) دفترى از حماسه و ايثار رقم زدى. در (مسلم بن عقيل) بر شانه كوههاى سر به آسمان كشيده سومار علم فتح را به اهتزاز درآوردى... كوه به آسمان نزديكتر است و شايد براى دلدادگان ملكوت، از كوهها به آسمان پيوستن آسانتر است. (نعمتاللَّه) در كوههاى سومار آسمانى شد و رفتن او براى تو حسرتى عظيم در پى داشت، حسرتى كه هر دم بر آتش اشتياقت دامن مىزد...
ديگر همه مىدانستند كه رحمتاللَّه در هواى پيوستن به كاروان لالههاست: اى شهيدانِ خدايى! اكنون كه به پيشگاه حضرت دوست راه يافتهايد، براى ما نيز آرزوى شهادت نماييد تا شايد ما نيز به كاروان شما بپيونديم.
در هواى پيوستن به كاروان شهيدان بود كه در (والفجر مقدماتى) در واحد طرح و عمليات لشكر رشادتها به خرج دادى و بعدها در مسؤوليت فرماندهى اين واحد تلاشها كردى. در »والفجر چهار« فرماندهى محورى را بر عهده گرفتى و در (خيبر)، بعد از آن همه آشوب و طوفان حسرت نصيب ماندى؛ حميدو مرتضى رفتند...
حميد آنقدر در نزد خدا عزيز بود كه حتى جنازهاش نيز پيدا نشد.
اين چنين گفتى. زيرا عاشقان پيوسته نام در گمنامى مىجويند و اما (بدر) كربلاى لشكر عاشورا بود... در آن سوى دجله آقا مهدى آخرين دقايق خود را مىجنگد، آقا مهدى و جمعى اندك از يارانش. التماس مىكنى كه آقا مهدى را به عقب برگردانى. اما آقا مهدى برنمىگردد. آقا مهدى در حال (رسيدن) است... دوربين را به دستت مىدهد تا نگاه كنى و تو مىبينى كه براى 20 نفر، سه چهار گردان دشمن پيش مىآيند. حال شگفتى دارد آقا مهدى. يقين مىكنى كه آقا مهدى با شهادت دست در آغوش مىكند.
-آقا مهدى! تو را به جان شهدا... اگر شهيد شدى دست ما را هم بگير!
و آقا مهدى سرمستانه پاسخ مىدهد: (برادر اوهانى! شما تو سياست دخالت نكنيد، شهيد شدن و شهيد نشدن هر دو دستِ خداست).
آقا مهدى به دجله مىپيوندد، به دريا. و تو همچنان در عطش مىسوزى و با پيكرى زخمدار در ميدانهاى (فجر هشتم) ستيز را پى مىگيرى.
به مرخصى رفتى و سه روز بعد برگشتى. اين آخرين ديدار تو با خانوادهات بود.
خانوادهات اصرار كرده بود كه مدتى در پيش آنها بمانى. و تو گفته بودى: براى من، ماندن در شهر خيلى دردناك است. از اول جنگ با خدا پيمان بستهام كه به خاطر رضاى او ادامه دهنده راه شهيدان باشم. اگر غفلت كنم، فردا نمىتوانم جواب شهيدان را بدهم.
آقا مهدى گفت: برگرديد عقب و نيروها را به اين طرف دجله بياوريد. و تو كه در انديشه باز گرداندن آقا مهدى از خط بودى، گفتى: »آقا مهدى! حالا كه ما مىرويم، شما هم همراه ما بياييد، هم آنجا استراحتى مىكنيد و هم اينكه خودتان باشيد، كار انتقال نيرو زودتر انجام مىشود.« آقا مهدى از جا برخاست و موتور را روشن كرد. تيرت به هدف خورده بود. اگر آقا مهدى به عقب مىآمد، كار خودت را كرده بودى. اما ناگهان آقا مهدى موتور را خاموش كرد و پياده شد.
- داريد سرم كلاه مىگذاريد؟ من فردا به على تجلايى و اصغر قصاب و حميد چه جواب خواهم داد؟..
اين را آقا مهدى گفت و تو پيش از (كربلاى چهار) به خانوادهات كه با اصرار مىخواستند مدتى پيش آنها بمانى، اينچنين گفتى: (اگر غفلت كنم، فردا نمىتوانم جواب شهيدان را بدهم.)
قرار بود دو گردانِ لشكر را به (موقعيت شهيد اجاقلو) در اهواز منتقل كنيم تا از آنجا راهى خط شوند. مشغول آماده سازى گردانها بودم كه آمدى پيش من.
بايد برويم اهواز، فرمانده لشكر شما را مىخواهد.
با هم به اهواز رفتيم و آخرين هماهنگىها با حضور فرماندهان گردانها جهت انتقال نيروها و توجيه منطقه عملياتى صورت گرفت. مىخواستيم پيش نيروها برگرديم كه صدايت را شنيدم.
- آقا! من چشم انتظار دارم!.. صبر كن از مخابرات با منزل تماس بگيرم.
و با تبسّم هميشگى گفتى: (بيا...) و من هم مكالمه تو با خانوادهات را شنيدم. با همسرت صحبت كردى و با يكى از بچههايت. چگونه صحبت مىكردى؟ واژه واژه سخنانت لبريز از مهربانى بود و من از بيان آن لحظههاى سرشار از عاطفه ناتوانم.
من از پيش شما مىروم، تربيت بچهها را به تو مىسپارم. مرا حلال كنيد...
اينها را تو گفتى. حليت خواستى و از صميم دل گريستى.
چه شد كه گريه كردى؟
اين سؤال را من پرسيدم و گفتى: وقتى با فرزند كوچكم صحبت كردم، از ذهنم خطور كرد كه اين آخرين صحبت من با اوست و ديگر او را نخواهم ديد.
مىدانستم كه قلب بزرگ تو سرشار از مهربانى است و اين گريه، سرشك عاطفه است. و دانستم كه تو نيز خود را در (مرزِ رسيدن) مىبينى. آه! چرا از تو حلاليت نطلبيدم.
آه! كه از تو نخواستم دست مرا هم بگيرى. آه كه قول شفاعت نگرفتم. شايد هم اگر قول شفاعت مىخواستم، همان را مىگفتى كه آقا مهدى برايت گفته بود: برادر! شما تو سياست دخالت نكنيد. شهيد شدن و شهيد نشدن هر دو دستِ خداست.
براى انجام مأموريتهاى خود به منطقه برگشتيم و من به دنبال كارهاى خود رفتم. بايد پيش از عمليات گردانها رو به راهتر مىشدند... گُردانها به خط مقدم گُسيل شدند بعد از مدتى از طريق بىسيم فرماندهان گردانها را به قرارگاه خواستند. گويى دشمن بو برده بود كه عملياتى انجام مىشود و با توپ و خمپاره منطقه را به شدت زير آتش گرفته بود. قدم به قدم گلولههاى توپ و خمپاره منفجر مىشد... به قرارگاه كه رسيدم، برادران حال غريبى داشتند، اندوهى معطر در فضا موج مىزد. نفس كه مىكشيدى عطر دلانگيز شهادت روحت را تازه مىكرد. از يكى از برادران پرسيدم: (چه شده است؟) و او در حالى اشك از ديدگانش مىجوشيد، جواب داد: (برادر اوهانى به لقاءاللَّه پيوست).
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
نگران آنان نباشيد و امكان هم دارد عملياتي به نام عمليات پاكسازي در آن منطقه شروع شود كه درآن موقع ايشان را آزاد خواهند نمود .
بعد از آن دوباره به جبهه رفت. اين بار عمليات بيت المقدس نزديكتر مي شد و رحمت ا... اوهاني با مسئوليت سنگيني وارد عمليات مي شد .با آغاز عمليات ظفرمند بيت المقدس ,او با سمت فرمانده محور بر دشمن زبون مي تازد .
در اين عمليات كه باعث آزاد سازي خرمشهر گرديد, شركت فعالانه داشت .دراين عمليات شهيد از پاي چپ تركش مي خورد و بعد از اتمام عمليات براي مرخصي آمدند . برادر ش نعمت ا... اوهاني از اسارت حزب منحله دموكرات آزاد شده بود.
چندين ماه بود كه برادرم نعمت ا... در اسارت بودند و برادر بزرگم رحمت ا... در جنگ با دشمن,اودوباره به جبهه اهواز بازميگردد و درعمليات رمضان با مسئوليت ديگري شرکت مي نمايند. اين بار فرماندهي گردان رابه عهده مي گيرد و به جنگ با متجاوزان برمي خيزد . بعد از پايان همين عمليات كم كم عمليات مسلم بن عقيل نزديك مي شود .
دراين موقع بود كه آذربايجاني ها تيپ عاشورا را تشكيل دادند.
شهيد نعمت ا... اوهاني از خدمت مقدس سربازي مرخص شده بود . از برادرش پيروي مي كند و وارد سپاه مي شود وبعد از مدتي فعاليت عضو رسمي سپاه پاسداران مي شود . نعمت دوباره بعد از اسارت در كردستان اين بار نيز از طريق سپاه عازم كردستان مي شود تا اينكه افراد مشكوك را شناسائي و به سزاي اعمالشان برساند.
او درآنجا مسئول پايگاه بسيج آن منطقه مي شود و عمليات پاكسازي آغاز مي شودکه با موفقيت كامل دراين عمليات و با مسئوليت فرمانده گروهان شركت مي نمايد .
بعد از مرخصي كوتاه مدت , نعمت ا... با در نظر گرفتن وضع جنگ دوباره به جبهه مي رود. اين بار شمال غرب ,جبهه سومار را انتخاب مي كند. دراين جبهه دو شهيد همديگر را پيدا مي كنند و باهم درد دل مي كنند .
براي عمليات مسلم بن عقيل آماده مي شوند , پس از سازماندهي هر دو برادر,شهيدان رحمت ا... و نعمت ا... با گرفتن مسئوليت فرماندهي گردان و مسئول محور وارد عمليات مي شوند.
نعمت ا... در زمان اسارت خواب مي بيند ,براي آزادي اش سيدي نوراني زحمت مي كشد .به برادرش مي گويد:او امشب هم به خوابم آمد و مرا به سوي خويش خواند و به من گفت: فردا شب تورا به خدا نزديك خواهم نمود . دو برادر يكديگر را در آغوش مي گيرند وبا هم خداحافظي مي کنند .مدتي بعد از شروع عمليات ظفرمند مسلم بن عقيل خبر شهادت نعمت ا... را به برادر بزرگ مي رسانند كه او مي گويد: الحمدا... نعمت به آرزوي ديرينه اش كه همانا شهادت درراه خدا بود, رسيد. چون خودش گفته بود من نبايد در دست اشرار حزب کثيف دموكرات بميرم .
بعد از شهادت نعمت ا... برادر شهيد رحمت ا... هيچ و قت آرام نمي گرفت مي گفت واي برمن كه اينها فوج فوج به فيض شهادت مي رسند ولي من ناتوانم.
اين دفعه كه به مرخصي آمد عجيب حال و هوايي پيدا كرده بود. در چهلم نعمت براي مرخصي آمد. مجلس اربعين که تمام شد دوباره به اهواز بازگشت .بعد از آن عمليات والفجر مقدماتي شروع شد و در اين عمليات نيز رحمت ا... اوهاني با مسئوليتي از طريق تيپ عاشورا شركت نمود . بعد از عمليات وافجرمقدماتي, والفجر يك و والفجر دو شروع مي شود و او دراين عمليات نيز با مسئوليتي خطير شركت مي کند .
عمليات بزرگ والفجر4 شروع مي شود و رحمت ا... دراين عمليات با فرماندهي محور عملياتي به جنگ با دشمنان بعثي مي پردازد. بعد از پيروزيهاي چشمگير دراين عمليات, يكي از دوستان خود را نيز از دست مي دهد .آن دو از عمليات فتح المبين با هم بودند. بعد از عمليات والفجر4 عمليات خيبر شروع مي شود و اين بار نيز رحمت ا... مسئوليت محورعملياتي لشكر عاشورا را به عهده مي گيرد .او بعد از گذشتن از موانع متعدد جزاير مجنون , اين بار نيز برادر صميمي ديگري را از دست مي دهد, شهيدي كه هم دوست او بود وهم استادش. بعد از شهادت سردار رشيد اسلام حميد باكري؛او ديگر هيچوقت جبهه را ترک نمي كند. مي گفت: جنگ بايد ادامه داشته باشد تا انتقام برادران و همرزمانمان را از دشمنان بعثي بگيريم ,شهدايي که از دست داديم ,انسانهاي معمولي نبودند. حميد آنقدر در نزد خدا عزيز بود كه حتي جنازه اش نيز درجزيره مجنون مفقودشد.
مادر پارچه اي خريده بود تابراي رحمت ا... پيراهني بدوزد. رنگ آن خيلي خوشايند بود. به محض اينكه مادر دوخت برداشت به تن كرد و روانه جبهه شد .بعد از عمليات بدر مادرم سراغ پيراهن را گرفت .او گفت: دادم به حميد او هم پوشيد وبعد از آن به شهادت رسيد.
بعد از عمليات بدر با مهدي باکري راهي زيارت امام رضا(ع)شدند.
وصيت كرده بود كه بعد از شهادتم مظلوميتم را به عموم اعلام كنيد ما نيز به وصيتش عمل نموديم بچه هايي كه ايشان را مي شناسند مي دانند حتي شجاعت رحمت بر بعثيان كافر نيز معلوم بود . طوري نماز مي خواند گويي دراين دنيا نيست .اگر كسي در نماز شهيد رحمت ا... دقت مي كرد هيجان زده مي شد. چون قبل از اذان صبح كه از خواب بيدار مي شد فكرش در قرآن خواندن و نماز خواندن بود. گاهي اوقات ديده مي شد كه شهيد در سجده نماز زار زارگريه مي كند وناله سرمي دهد. هر روز بعد از نمازهاي يوميه تلاوت قرآن مي نمود. در طول سالهاي جنگ شهيد تنها يك بار براي مأموريت پشت جبهه آمد .مأموريتش آموزش نظامي و فرماندهي بود. هروقت از منطقه جنگي نامه مي نوشت, تأكيد مي نمود سعي كنيد فرامين حضرت امام را دريابيد و از رهبري ايشان الهام بگيريد.
بعد از آن كه از عمليات خيبر بر مي گردد ازدواج مي کند, مي گفت: اين يک امر الهي است. اگر امر خداوند نبود, ازدواج نمي كردم .در مواقع مرخصي نيز بيشتر براي سخنراني دراطراف بخش هاي مرند و جذب نيرو به روستاها مي رفت.
هميشه زندگي نامه هاي شهدا و وصيت نامه هاي شهدا را مطالعه مي نمود و درمرخصي براي ديدن خانواده هاي شهدا دسته گل مي گرفت وبه منزل آنها مي رفت .
با همه ي اين فعاليتها ومسئوليتها, مدتي که در لشكر حضور داشت, كسي حتي خانوادة خودش هم خبر نداشت كه چه مسئوليتي دارد. بارها از اوبراي قبول مسئوليتي در ادارات دعوت مي كردند ولي ايشان جنگ را از اهم واجبات مي دانست و قبول نمي كرد. چون آگاهانه به مسائل فكر مي كرد و هميشه درپي اين بود كه هيچ كس از شهيد ناراحت نباشد . به برادران بسيجي بيشتر علاقه داشت و هميشه ياور آنها بود . آنها را از همه بزرگتر مي دانست و مي گفت دوستي من با بسيجي ها براي رضاي خداوند متعال مي باشد.
در پشت جبهه هميشه خاري بود برچشم دشمنان اسلام و هميشه به افشاگري آنها مي پرداخت. در پشت جبهه به همين عنوان فعاليت داشت .زندگي مادي براي شهيد خيلي بي ارزش بود .حتي بعد از ازدواج نيز به اين دنيا فكر نمي كرد .جبهه را از همه مهمتر مي دانست .بعد از شهادت آقا مهدي بيش از پيش به فعاليت ادامه مي داد؛ با اينكه در سوگ او ناراحت بود. در منزل هميشه با سوز دل نماز شب مي خواند. وقتي به مرخصي مي آمد مانند اين بود كه او را به زندان انداخته اند.
درسال 1364 عمليات ظفرمند والفجرهشت شروع شد .با موفقيت كامل ,شناسايي و مقدمه ي عمليات انجام شد. كارها سخت لشكر عاشورا با او بود واين در حالي بود که تنش زخم داشت.
بعد ازاين عمليات راديو عراق گفته بود: رحمت ا... اوهاني يكي از برجسته ترين فرمانده هان لشكر 31 عاشورا را اسير نموديم . هميشه دشمن در فكر شهيد بود كه يك روز او را هدف قرار دهد .
بعد از عمليات والفجر هشت به مرخصي آمد ,در اين عمليات به شدت مجروح شده بود. چند روزي درمرخصي به سر برد اما تحمل نياورد و به منطقه عمليات برگشت , درحالي كه هنوز زحمهايش مداوا نشده بود.
او به همراه ساير همرزمانش در يگانهاي ديگر, مقدمات عمليات كربلاي 4 و كربلاي 5 را فراهم نمودند .قبل از عمليات , سه روز به مرخصي آمد , اين بار حال و هوايي ديگر داشت ,گويي ازچهره اش نورتجلي مي كرد. در اين مرخصي كوتاه مدت تمام اهل خانواده ,پدرم و مادرم, همه گفتند مرخصي بيشتري بگير تا خستگي ات رفع شود يا مدتي در شهرستان خدمت كن.
خنديد گفت: براي من مأموريت به شهرستان خيلي سخت است ,خواست من فقط دفاع از حريم اسلام است. اين خواسته فقط و فقط درجبهه هست .از اول جنگ من با خداوند متعال پيمان بسته ام ,به خاطر رضاي او ادامه دهنده راه شهيدان باشم .
يك لشكر منتظر من است, اگر من غفلت كنم جواب شهيدان را نمي توانم بدهم.
مهديقلي رضايي:
حضور برادر اوهاني در زمان جنگ در جبهه به طور دائمي بود و هيچ وقت خسته نمي شد , حتي به ياد دارم كه بعد از عمليات والفجر8 و ادامه آن اكثر برادران فرمانده لشكر مرخصي رفته بودند اما ايشان مانده بود و با جديت كارهاي حيطه مسئوليتي خود را انجام مي داد . بعد از آن نيز به دو يا سه روز مرخصي رفتند.بعد مسئوليت محور شط علي را پذيرفت و بازهم درآنجا بود و اين حضور ادامه يافت تا زمان عمليات كربلاي چهار كه فكر مي كنم دراين مدت يكسال خرده اي بيشتر از ده روز به مرخصي نرفته بودند.
ضمن اينكه مسئوليتهايي داشتند؛ قاطعيت، جديت، پيگيري مداوم، سركشي به نيروها، رسيدگي به امكانات ازخصلتهاي بارز ايشان بود. از سادگي خاصي برخوردار بود . همه نيروها حتي كساني كه ايشان را نمي شناختند دراولين بار مجذوب ايشان مي شدند. احساس مي كردند بهترين دوست شان برادر اوهاني است. اين قضيه در مورد خودم نيز صادق است كه برخورد زيادي تا والفجر8 با ايشان نداشتم .روزي درخوابگاه واحد اطلاعات با برادر مهدي داوودي استراحت مي كرديم , ايشان را ديدم که وارد اتاق شد. اول با برادر داوودي شوخي ميكرد و بعد با من.
كسي را دراين مدت نديدم كه از اخلاق يا برخورد ايشان شكايت نمايد , مثل ياران پيامبر(ص)بود.
هيچ وقت ريا كار نبود به طوري كه عبادات خود را مخفيانه انجام مي داد. كسي نديده بود كه ايشان مثلاً نماز شب بخواند, اما مي خواند. هيچ وقت در انجام فرائض سستي نمي كرد به طوري كه نماز اول وقت از خصلت هاي ايشان بود و ....
قبل از عمليات كربلاي چهار بود و ما با گردان خط شكن حبيب بن مظاهر عازم عمليات بوديم كه او لباسهاي غواصي را پوشيده بود و غروب آفتاب حالت خاصي به منطقه داده بود. برادر اوهاني مرا بغل كرد و با صداي بلند گريه مي كرد و مي گفت مرا حلال كن. اما بايد اين ما بوديم كه ازايشان حلاليت مي طلبيديم .در عمليات مجروح شد بعد از دوسه روز شنيدم كه ايشان نيز به فيض عظماي شهادت نائل آمدند.
حميد گودرزي:
دي ماه 1364 بود در گردان دريايي نشسته بودم . علي اوهاني برادر كوچك شهيد رحمت ا... اوهاني به اطاق من وارد شد و شروع به گريه كرد. گفتم :علي چه خبر؟ چرا گريه مي كني ؟
گفت: آمده ام از دست رحمت ا... به تو شكايت كنم. گفتم: چرا؟ رحمت ا... چه كرده است؟ گفت: من به جبهه آمده ام, ايشان مي گويد من اينجا هستم, تو برگرد, به مادر رحم كن ,اونمي تواند شهادت تمام پسرانش را تحمل نمايد.
گفتم: علي ، رحمت ا... راست مي گويد تو برگرد .علي گفت: آقاي گودرزي من مي دام رحمت ا... تا شهيد نشود از جبهه برنمي گردد, من از تو خواهش مي كنم ,رحمت ا... از تو قبول مي كند. تو به او بگو يا خودش برگردد و يا با من هم كاري نداشته باشد. گفتم: چشم, مي روم با رحمت صحبت مي كنم. من رفتم پيش رحمت ا... و گفتم: چرا علي را ناراحت كرده اي؟ مي گويد حالا که برادران من شهيد مي شوند من چرا از جهاد محروم باشم.
رحمت ا... نشست ,مدتي گريه كرد و گفت: آقاي گودرزي من علي را ناراحت كرده ام, خودم نيز ناراحت هستم ولي دلم نزد مادر هست ,مي ترسم همة مان شهيد بشويم ومادر تحمل خود را از دست بدهد. گفتم خوب خودت برگرد, چرا زور مي گويي؟ او هم ميخواهد از قافله عقب نماند. گفت: آخر من نمي توانم برگردم. اولاً علي نمي تواند مانند من در جبهه كارآيي داشته باشد چون ايشان تجربه جنگي ندارد در ثاني من نمي خواهم بعد از آقا مهدي و حميد و ديگر دوستان زنده بمانم . از يك طرف نمي خواهم بعد از آنها در دنيا زنده بمانم و از خدا خواسته ام به من هم شهادت نصيب فرمايد. از طرف ديگر مي ترسم مادرم بعد از ما تحملش را از دست بدهد لذا مي خواهم علي برگردد پيش مادر. گفتم نمي شود. علي شب تا صبح از ناراحتي گريه كرده . اوبرنمي گردد .در پايان از من خواهش كرد كه علي در پيش من بماند.گفت: تو را به خدا در موقع عمليات تو علي را مانع شو كه در عقب بماند. گفتم: چشم تو ناراحت نباش من ايشان را در گردان دريايي سازماندهي مي كنم و درموقع عمليات نمي گذارم به خط برود.
رحمت ا... خيلي به آقا مهدي علاقه داشت و هميشه درخدمت آقا مهدي بود و دستورات آقا مهدي را چنان عمل مي كرد كه گويا جبرئيل به وي وحي نازل كرده است. درعمليات بدر آقا مهدي به من دستور داد كه با اوهاني برويد چهار تا قايق از سيل بند جزيره خارج كنيد, بگذاريد پشت ماشين هاي عراقي بياوريد به كنار دجله, شب از دجله عبور خواهيم كرد. آمديم نزد ماشين ها ديديم تمامي چرخهايشان تركش خورده است. خلاصه ماشين بزرگ نتوانستيم جهت آوردن قايق پيدا كنيم .رحمت ا... گفت بيا برويم با تويوتا بياوريم من گفتم آنها بزرگ هستند در تويوتا جا بجا نمي شوند ,بيا برويم پيش آقا مهدي بگوييم كه ماشينهاي عراقي تركش خورده اند. گفت من مي ميرم ولي به طرف آقا مهدي با دست خالي برنمي گردم . با تلاش و از خود گذشتگي رحمت ا... آن چهار قايق را با تويوتا جابجا كرديم و به مقصد رسانديم . در شهادت آقا مهدي هم من در كنار سيل بند جزيره مجنون مشغول كار بودم و از شهادت آقا مهدي اطلاعي نداشتم. رحمت ا... آمد دستم را گرفت برد يك جايي كه دور از نيروها بود .نشست زمين آنقدر گريه كرد كه اشك چشمهايش خاكهاي جلواش را تبديل به گل نمود و بعد گفت : يك آقا مهدي داشتيم خدا از دستمان گرفت.
آثار باقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
اني سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربكم الي يوم القيامه
با سلام و درود بر امام عصرو نائب برحقش امام عزيز امت و با آرزوي پيروزي نهائي لشكريان اسلام.
اينجانب رحمت اوهاني جمعي واحد طرح عمليات كه درخدمت برادران لشكر عاشوراهستم و چيزي كه به عنوان تذكر دارم اين است كه بايد با تمام قدرت با جنگ كنندگان عليه امام حسين(ع) جنگ كنيم و وحدت خودمان را با ادامه دهندگان راهش حفظ كنيم. پس اي عزيزان ما بايد هميشه و بيش از پيش در صحنه باشيم و سعي كنيم ان شاء ا... از ادامه دهندگان راه سيد الشهداء و سرور شهيدان باشيم و همانطوريكه حضرت علي (ع) مي فرمايد كه: « آه از كمي توشه و درازي راه» راهي را در پيش داريم پس ما هم بايد براي آخرت خود توشه اي جمع كنيم .
بايد اين را هم درنظر داشته باشيم كه جبهه ها بهترين جا براي جمع كردن توشه و بهترين جا براي خدمت به اسلام است و بهترين راه براي ادامه دادن راه حسين است و ان شاء ا... خداوند ما را از ادامه دهندگان راه حسين(ع) قرار دهد.
خاطره اي كه داريم از برادر عزيز مهدي باكري، فرمانده عزيزمان است. درعمليات فتح المبين ايشان معاون تيپ نجف اشرف بود و ماهم درآنجا بوديم .يك گرداني به اسم گردان امام امت داشتيم و با ارتش هم ادغام بوديم و حدود 1600 نفر نيرو بود. ما بايداز پشت به دشمن حمله مي كرديم. يكدفعه هم با آقاي مهدي باكري فرمانده عزيزمان رفته بوديم براي شناسايي و منطقه را آنقدر نمي شناختيم. شب عمليات بايد هفت ساعت ما راه مي رفتيم تا به منطقه مي رسيديم و دشمن را غافلگير مي كريدم. ما حدود 6 ساعت رفتيم و راه را گم كرديم. من همراه چند نفر رفتم جلو كه راه را پيدا كنيم, ديدم كه يك نفر از جلو مي آيد با خودم گفتم حتماً دشمن است گفتم: آهاي كي هستي؟ به من گفت: من مهدي باكري هستم. فوراً نيروها را بياور.آنقدر با خدا بود اصلاً هميشه كارهايش خدايي بود. از ما جلوتر رفته بود دشمن را دور زده بود آمده بود ما را ببرد. برد و گفت كه هيچ كس هول نشود تمام نيروهاي دشمن خوابند. گفتيم بابا شما كه با ما اومدين چطور دشمن را دور زديد؟! گفت: به همه سنگرها سرزدم تمام خوابند .ما رفتيم ديديم همه شان خوابند حتي نصف گردان گلوله اي شليک نکرده بودند که ما آنجا را گرفتيم. اينقدر شهادت طلب بود, اينقدر خاطر رزمندگان را داشت كه ساعت 4 صبح نيروها را جمع كرد صحبت كرد و گفت كه فقط كارهايتان براي خدا باشد ,درسته براي خداست اما همان نيتي كه درخانه تان كرديد ما بريم جبهه، همان نيت درذهنتان بماند. نيتتان عوض نشود چون كارمان براي خداست .
يک گردان ازلشکر عاشورا در محاصره بود.آقا مهدي به ما گفت كه 100 نفر نيرو احتياج داريم تا بروند و آنها را از محاصره دربياورند. ما جمع شديم .خودش پياده بود .ما با ماشين رفتيم . پياده رفت تا رسيد به دشمن وبا درايت وشجاعتش آنها را از محاصره ي دشمن نجات داد.
بعد عمليات رمضان هم كه همين طور شد . مهدي مي آيد و مي بيند كه تمام برادران در پشت خاكريز هستند . ازتيپ جوادالائمه بود. از لشکرنجف اشرف و حضرت رسول هم بودند. مي گويد كه چرا اينجا ايستاده ايد؟! مي گويند :خسته شديم .مي گويد: من فلان كس هستم دنبال من بيائيد با حميد ديديم كه برادران آمدند اما آقا مهدي پياده مي آمد .گفتيم: آقا مهدي چرا پياده مي آييد؟ گفت: چون بسيجيها پياده هستند من هم مجبور شدم باشم.گفتم :بابا خسته مي شوي خودت هم زخمي هستي گفت وقتي با بسيجي راه مي روم اصلاً يك حال و هواي ديگردارم. اصلاً خسته كه مي شوم مي روم پيش بسيجي ها از آنها روحيه مي گيرم و خستگي ام رفع مي شود.
عمليات بدر هم كه شب عمليات بود ما آمديم, قرار بود كه گردانها پشت سرهمديگر بروند گردان امام حسين(ع) را راه انداخت كه قرآن دستش بود وضو هم گرفته بود و با قرآن به راه مي انداخت و توصيه مي كرد كه برادران، خدا را از يادتان نبريد. امام زمان را زمزمه كنيد. بعد يكي از برادران گردان سيد الشهداء آمد پيش آقا مهدي گفت كه آقا مهدي مارا دعا كن كه شهيد بشويم گفت كه ما لياقت دعا كردن نداريم شما ما را دعا كنيد كه كارمان براي اسلام باشد. بعد عمليات شروع شد. شب عمليات كه شروع شد برادر مهدي در پشت بي سيم فقط مي گفت كه برادران « لا حول و لاقوه الا بالله» از يادتان نرود كه برادران هم زمزمه مي كردند .صبح عمليات خودش بي سيم را پشتش بسته بود با برادر احمد كاظمي فرمانده لشكر نجف اشرف دوتاشان پشت موتور مي نشستند و مي رفتند به محورها كه چندين بار به آنها توصيه كرديم ,گفتيم: برادر مهدي شما در سنگر بنشينيد گفت نه من بايد بروم من اگر بسيجيها را نبينم دلم شور مي زند. بايد بسيجيها را ببينم كه چطور جنگ مي كنند و چطور درراه اسلام خون مي دهند. اون روزي كه آخرين روز بود آخرين روز شهادتش كه ما آنجا بوديم ساعت 5/9 صبح بود كه دشمن آتش كرد. يك گردان از نيروها را جمع كرده بوديم وفرمانده گردان را توجيه کرديم که برود يك ده بود ,آنجا را پاكسازي كند. بعد آقا مهدي گفت كه يكي از آرپي چي زنها را بردار و برو. گفتم :چشم. كمي رفتيم ,بعد يك بي سيم چي داشت آمد و گفت: آقا مهدي صدايت مي كند. آمديم. گفت كه بايد مهمات را با موتور برسانيد چونكه منطقه ماشين رو نبود. بايد با موتور يا قايق مي برديم. قايق هم در دسترسمان نبود. خلاصه زور زديم كه آقا مهدي بيا برو عقب، يكبار هم سوار موتورش شد كه بيايد عقب ولي موتور را روشن كرد بعد خاموش كرد آمد پائين!! گفت :سرمرا كلاه مي گذاريد من به شهيدان ، به علي تجلايي و اصغر قصاب و حيمد و فلاني چه جواب خواهم داد؟ بعد از موتور پياده شد آمد به يك سنگر كه برادر حاج غفار رستمي هم آنجا بود.
شروع کردبه شليک خمپاره, يكنفر بسيجي هم بود که در انداختن خمپاره به مهدي كمك مي كرد. چندين بار همين بسيجي گفت كه آقا مهدي شما برويد. شما برويد عقب. مهدي گفت: شما رزمنده اسلام هستي, من هم رزمنده اسلامم ,شما بسيجي هستيد لياقتتان از ما زيادتراست. ماهم بايد در كنار شما باشيم و تماشا گر نباشيم که شما چطور با دشمن جنگ مي كنيد. بعد چندين بارگفتيم نيامد. آخرين بار من آمدم مهمات را باقايق بردم. بچه ها را بلند كرد. تكبيرگويان گفت كه تكبير بگوئيد كه مهمات رسيد. دراين درگيري؛ ما رفتيم در آن دهکده ديديم آقا مهدي نشسته و در دستش آرپي جي بود. گفتيم: آقا مهدي شما برويد عقب. گفت: اگر حال داري جنگ كني بيا؛ بيا آرپي جي را بگير با هم برويم و دشمن را نابود كنيم. بچه هاي ديگر شهيد شده اند. هركس آقا مهدي را دوست دارد اسلام را دوست دارد بيايد كنارش. اين آخرين لحظات آقا مهدي بود. فقط يك لحظه اي كه درآن سنگر بود دوربين را داد به دست من كه نگاه كنم. گفت ببين چه وضعه؟ چه خبره؟ از هوش رفت: برادر اكبر كاملي بي سيم چي آقا مهدي بود من گفتم وقتي ديدم آقا مهدي دارد لبهايش حركت مي كند به اكبر گفتم: اكبردارد حرف مي زندها؛ آقا مهدي با فرمانده اش حرف مي زند. خلاصه ما گريه مان گرفت. آقا مهدي به هوش آمد .گفتم آقا مهدي: ان شاء الله ما را حلال مي كني؟ گفت :آقاي اوهاني اگر شهيد بشويم خدا مي داند اگر هم شهيد نشويم خدا مي داند. خلاصه آخرين لحظه آقا مهدي تمام تشكيلاتشان را و جيبهايشان را خالي كردند و دادند دست ما بعد خودشان آرپي جي به دست گرفتندو رفتند به طرف يك پاسگاه كه آنجا بود . دراين حال يك گلوله خورد بعد من آمدم كه از پل رد بشوم و نيرو بياورم به من گفتند آقا مهدي ديگه شهيد شد.
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 298