فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

محمدي درخشي ,حميد

 

28 ارديبهشت 1335 ه ش در شهرستان مراغه به دنيا آمد . درخانواده كم درآمدي شد. دوران كودكي حميد بدون حادثه سپري شد .
تحصيلات ابتدايي را در مدرسه بدر و راهنمايي را در مدرسه اوحدي با موفقيت به پايان رساند . سپس تحصيلات متوسطه را در هنرستان صنعتي مراغه پشت سر گذاشت و موفق به كسب ديپبم شد . گرايش هاي مذهبي حميد در دوران هنرستان افزايش يافت و فراگيري قرآن مجيد را از اين دوران آغاز كرد و نماز را اول وقت به جا مي آورد . دوران نظام وظيفه او با حوادث انقلاب اسلامي مصادف شد . پس از شش ماه خدمت در خرم آباد لرستان به بندرعباس اعزام شد . در طول سربازي به تأسيس كتابخانه در پادگان اقدام كرد و براي پخش اعلاميه هاي امام خميني بارها بين شهرهاي بندرعباس ، تبريز ، قم ، مشهد رفت و آمد كرد . نقل است كه در يكي از سفرها به بندرعباس تعدادي از اعلاميه هاي امام را در ساك پنهان كرده و سوار هواپيما شده بود كه مأموران امنيتي سر مي رسند و به بازرسي مي پردازند . وي نيز به جدّ حضرت امام متوسل مي شود . وقتي مأموران به سراغ اعلاميه ها مي روند جز برگه هاي سفيد چيزي نمي بينند . پس از رفتن مأموران به سراغ ساك مي رود تا ببيند آيا واقعاً آنها كاغذ سفيد هستند يا اعلاميه ها و مي بيند كه اعلاميه ها در ساك هستند .
در سالهاي 1358 و 1359 به مناطق آشوب زده بوكان ، مياندوآب و مهاباد اعزام شد و به همراه جمعي از دوستانش سپاه مراغه را تأسيس كرد و عليه ضد انقلاب به مبارزه پرداخت . با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران در كنار عضويت در شوراي فرماندهي سپاه مراغه به سمت فرماندهي بسيج مراغه منصوب شد و سازماندهي و اعزام نيروهاي بسيجي به جبهه اقدام كرد . در همين زمان به خاطر فعاليتهاي شبانه روزي ، محبوبيت زيادي در بين مردم مراغه به دست آورد تا جايي كه از او خواستند كانديداي نمايندگي در مجلس شوراي اسلامي ولي به هيچ وجه زير بار نرفت . مي گفت :
من خادم اسلام هستم و خدمتي بالاتر از خدمت در بسيج سراغ ندارم پس در بسيج باقي مي مانم زيرا خدمت در بسيج همه چيز من است و من خاك پاي بسيجي ها هستم .
در سالهايي كه مسئوليت بسيج مراغه را به عهده داشت به طور جدي با گروهكها و منافقين مبارزه مي كرد ؛ به همين خاطر چندين بار مورد سوء قصد قرار گرفت اما توانست جان سالم به در ببرد .
همزمان با ايفاي مسئوليتهاي پشت جبهه در موقع لزوم از جمله به هنگام آغاز عملياتهاي مهم عازم جبهه مي شد . اولين عملياتي كه در ابتداي جنگ در آن شركت داشت در منطقه سرپل ذهاب بود كه با پشتيباني هوايي خلبان سروان علي اكبر شيرودي انجام شد . در اين عمليات نيروهاي دشمن به قصد تپه اي كه نيروهاي ايراني در آن استقرار داشتند ، در زير آتش باري ، اقدام به پيشروي كردند و نيروهاي خودي را به محاصره درآوردند . در اين حين چند تن از نيروهاي خودي مجروح و چند نفر به شهادت رسيدند . علي رغم اين كه يكي از نيروها موفق به خروج از حلقه محاصره شدگان شده بود و مقداري فشنگ براي محاصره شدگان مي رساند ، اما اين اقدام زياد ثمربخش نبود و تنها دو عدد نارنجك و قريب پانزده عدد فشنگ براي آنان باقي مانده بود . با وجود اين مقاومت تا صبح ادامه يافت . عراقي ها در دامنه تپه آرايش جنگي گرفته و محاصره شدگان را به تسليم شدن مي خواندند . در اين حال حميد درخشي از طريق يكي از شيارهاي تپه به پايين رفت و پس از كشته شدن چند تن از نظاميان عراقي بقيه را كه قريب به نود نفر بودند به تسليم واداشتند و به همراه ساير رزمندگان به پشت جبهه منتقل شد .
يكي از همرزمانش در مورد حضور او در جبهه آبادان در اوايل جنگ مي گويد :
اوايل جنگ ، زماني كه آبادان در محاصره كامل دشمن قرار داشت ، شبي قرار شد كه جهت زدن خاكريز با چند نفر از برادران سپاهي به نزديكي دشمن برويم و خاكريز بزنيم . دشمن متوجه حركات نيروهاي خودي شده و به شدت منطقه را زير آتش گرفته بود . گلوله هاي منور دشمن لحظه اي قطع نمي شد . در اين ميان حميد محمدي درخشي آرام و مطمئن در ميان آتش سنگين دشمن حركت مي كرد و نيروها را به صبر و پايداري فرامي خواند و آيات جهاد را تلاوت مي كرد .
از خصوصيات برجسته حميد محمدي درخشي بشاشيت ، خوش خلقي ، خطرپذيري و اخلاص و توكل بود . روحيه اي كه سبب مي شد در بسياري از عملياتها بر خطرات فائق آيد .
حميد در گيرودار جبهه و جنگ با پيشنهاد خانواده و براساس سفارشهاي امام خميني مبني بر ازدواج جوانان ، با خانم صابره عليياري ازدواج كرد . در دوران كوتاه ازدواج ، حميد كمتر فرصت مي يافت به خانواده اش رسيدگي كند به اين جهت سرپرستي خانواده او بر عهده پدرش قرار داشت . در آن زمان پدر حميد نيز از بسيجياني بود كه اغلب در جبهه هاي نبرد بود .حميد در سال 1362 دوره فرماندهي را گذراند و پس از بازگشت به جبهه در لشكر 31 عاشورا فرماندهي تيپ و محور عملياتي به وي محول شد . در مدت حضور در جبهه چندين بار مجروح شد كه هر بار پس از التيام نسبي به مناطق عملياتي بازمي گشت .
سرانجام ، پس از چهل و هشت ماه حضور در جبهه ها در عمليات خيبر در جزيره مجنون در روز يكشنبه 6 اسفند 1362 در حالي كه در محاصره دشمن قرار گرفته بودند به شهادت رسيد . شهيد مهدي باكري درباره نحوه شهادت حميد در پاسخ پدرش كه از حال وي پرسيده بود چنين جواب داده است :
حميد ، دويست و پنجاه اسير عراقي آورد و تحويل داد و در حالي كه از ناحيه شانه زخمي شده بود هر چه اصرار كرديم كه برگردد تا زخمهايش پانسمان شود گفت : « بچه ها زير آتش هستند و بايد بروم . » تا مدتي با من با بي سيم تماس داشت و در آخرين تماسش به من گفت : « سلام ما را به امام برسانيد , ما مثل امام حسين (ع) جنگ كرديم و مثل او مظلوم واقع شديم و ديگر صدايي از او نشنيدم . »
سه سال پس از شهادت حميد ، برادرش علي در تاريخ 28 دي 1365 در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه در اثر اصابت تركش به پاهايش به شهادت رسيد . سيزده سال بعد در 2 مرداد 1376 با عمليات گروه هاي جستجوي مفقودين در منطقه عملياتي جزيره مجنون بقاياي پيکرمطهر حميد محمدي درخشي كشف شد و پس از تشييع در گلشن زهرا (س) شهرستان مراغه به خاك سپرده شد . از شهيد حميد درخشي فرزندي به نام مهدي به يادگار مانده است كه در هنگام شهادت پدر ، چهل و پنج روز بيشتر نداشت . منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384



خاطرات
مادرشهيد :
آخرين باري كه او را بدرقه مي كرديم همسرش مهدي را نزد حميد برد تا او را در بغل بگيرد . اما وي از اين كار خودداري كرد و گفت : « ممكن است عشق به مهدي باعث شود عشق به خداوند را فراموش كنم . آنگاه در پيش خداوند مسئول خواهم بود . »

 



آثار باقي مانده از شهيد
حميد درخشي خاطره اي از جنگ را اين طور تعريف كرد : « قبل از عمليات مطلع الفجر بود كه در يكي از تپه هاي مرزي گيلانغرب مستقر بوديم .
يك شب متوجه شديم كه عراقي ها عمليات گسترده اي را شروع كرده اند تا تپه هاي تحت كنترل نيروهاي ايراني را فتح كنند ( آن طور كه حميد تعريف مي كرد فرماندهي نيروهاي مستقر در تپه با وي بود ولي كاملاً از بيان صريح اين مورد طفره مي رفت ) . وقتي عراقي ها حمله خود را شروع كردند ، بعد از بررسي هاي لازم اطراف تپه براي دفاع انتخاب شد .
يكي از ارتفاعات به دست عراقي ها افتاد كه از آنجا نيروهاي خودي را زياد اذيت مي كردند . رفته رفته مهمات رزمندگان تمام شد و با اينكه يكي از برادران شجاع - رضا ناصرزاده - از ميان عراقي ها گذشته و از پشت جبهه مهمات مي آورد ولي آن مهمات نيز كفاف نكرد و عراقي ها لحظه به لحظه نزديكتر مي شدند كه من به نيروها سفارش كردم در مصرف مهمات صرفه جويي كنند . آنها در مقابل سلاحهاي متعدد عراقي ها و آتش رگباري آنها تك تير مي زدند .
بالاخره كار به جايي رسيد كه بيش از چند فشنگ و يكي دو تا نارنجك تفنگي و دستي چيزي باقي نماند . آن شب تا نزديكي هاي صبح مقاومت كرديم و باقيمانده مهمات تمام شد . به بچه ها گفتم از سنگ و غيره عليه عراقي ها استفاده كنند آنها نيز همين كار را كردند . در اين مدت چند مجروح داشتيم كه با وسايل ابتدايي پانسمان شده و در پتو پيچيده شدند . آنها خيلي ناله مي كردند. منطقه رفته رفته با بالا آمدن خورشيد روشن تر شد به طوري كه عراقي ها را بهتر مي ديديم كه در دامنه تپه آرايش گرفته و منتظر تسليم ما هستند . با اينكه بعضي از برادران در نيمه هاي آن شب پيشنهاد مي كردند كه بگذارم آنها تسليم شوند و اصرار نيز داشتند و مي گفتند با اين گستردگي كه عراقي ها حمله كرده اند همه بچه ها تلف مي شوند . ولي با مخالفت شديد بنده روبرو شدند . بالاخره سحر شد و آفتاب كاملاً دميد و عراقي هاي بي شماري را ديديم كه در اطراف ما كمين كرده و با صداي بلند ما را به تسليم شدن دعوت مي كنند .
هوا كه كاملاً روشن شد به برادرها گفتم به تنهايي به طرف عراقي ها مي روم و آنها را دعوت به تسليم شدن مي كنم و شما هواي مرا داشته باشيد . من بلند شده و دعايي خواندم و به خداي متعال توكل كرده از سنگر بيرون آمده و به سرعت به طرف عراقي ها از تپه پايين رفتم تا به آنها رسيدم . يكي يكي آنها را با گفتن اخي ، اخي ، سلاحشان را گرفتم و با زبان فارسي به آنها گفتم كه ستون بشويد و صف بايستيد تا اينكه يكي از عراقي ها از ميان آنها بيرون آمده و گفت : « با ما چه خواهيد كرد . » و من كه تعجب مي كردم كه او ايراني است يا عراقي پاسخ دادم شما را به ايران مي بريم و حسابي پذيرايي مي كنيم و به او گفتم به اينها ( عراقي ها ) بگو كه ستون بايستند . با گفتن كلمه الصف الصف ، عراقي ها تقريباً به ستون شدند و من نيز عراقي ها را از آن طرف جمع كرده اسلحه هايشان را گرفته به دوش خودم انداختم . برادران كه از بالا شاهد كارهاي من بودند بالاخره چند نفر پايين آمده و مرا كمك كردند تا آنها را به منطقه خودمان هدايت كرديم .
چند نفري از عراقي ها در اطراف كمين كرده بودند كه باز من به طرف آنها رفته و يكي يكي رويشان را بوسيدم و با گفتن اخي اخي اسلحه هايشان را گرفتم كه يكي دو نفر آنها كه فرمانده بودند خيلي با اكراه اسلحه هاي خود را به زمين كوبيدند . من هم دستي به سر و رويشان مي كشيدم و آنها را به قرار گرفتن در صف هدايت و راهنمايي مي كردم . خلاصه آنها را به ستون به طرف ايران آورديم .
در بين راه به دليل اينكه دو سه روز بود در محاصره بوديم و برايمان تداركات و غذا نرسيده بود من ضعف داشتم . حتي يكي دو بار موقع راه رفتن از شدت ضعف زمين خوردم و عراقي ها مرا بلند كردند . يكي از عراقي ها كه در حال حركت بود بسته اي از جيب بيرون آورد و ديدم تخم مرغ و گوجه فرنگي است و چون ديد من نگاهش مي كنم آن را به من تعارف كرد كه بلافاصله به طرف او پريدم و از دستش گرفتم و تند تند خوردم . عراقي ها كه اين منظره را ديدند مي خنديدند و من هم مي خنديدم .

 

 

آثار منتشر شده درباره ي شهيد
تو و آن همه عشق! تو و آن همه شوق براى رسيدن به فصل سرخ شهادت! آه از ما كه نمى‏دانستيم. ما از تو چه مى‏دانستيم؟ از تو چه مى‏دانيم؟ در روزگارى كه از بيم سرنيزه، نام )خمينى( را بر زبان آوردن نمى‏توانستند، تو اوراق معطرى را كه كلمات پيشوا بر آن نقش بسته بود، به هواداران بهار هديه مى‏بردى... تو با انقلاب بهارى‏تر شدى و مسجد ابتداى شكفتن تو بود. بسا دلاورانى كه از مسجد به ميدان رسيدند، تو نيز از آنان بودى...
اينك تو سفر سرخ خود را به سر رسانده‏اى و در نهايتى سبز، در جوار دوست آرميده‏اى و ما بازماندگان قافله ايثار و عشق بر آنيم كه تو را بشناسيم و به نسلى ديگر بشناسانيم و چه غافليم كه: شهيدان را شهيدان مى‏شناسند.
اگر بنويسم: حميد محمد درخشى در 1358/5/15 جامه سبز پاسدارى بر تن كرد و تا ارديبهشت 1359 زندگى پاسدارى‏اش در مراغه سپرى شد. در خرداد 1359 به كردستان رفت و ... در عمليات خيبر... از تو چه گفته‏ايم؟
شهيدان را شهيدان مى‏شناسند، پس تو خود از خويشتن براى ما بگو:
... خوشحالم كه از اين زندگى راكد و سربسته به دنياى پرجوش و خروش جبهه منتقل مى‏شوم و آرزو دارم همچون ياران شهيدم با لباس خونين و با فرقى شكافته به ديدار حضرت امام حسين بروم. دوست دارم در راه يارى برومند حضرت زهرا )سلام‏اللَّه عليها( شربت شهادت بنوشم. دوست دارم در راه اعتلاى كلمه توحيد... من هم جان ناقابلم را به پيشگاه اللَّه )جل و جلاله( تقديم كنم...
بارالها! معبودا! تو مى‏دانى كه در اين سفر جز رضاى تو انگيزه‏اى ندارم و جز به وصال تو نمى‏انديشم.
خداى مهربانم! تو هم تمام علقه‏هاى ذهنى‏ام را از بين ببر و عشقم را خالص براى خودت بگردان و در اين سفر هدايت را، نور را، صفا و شهادت را، نصيب من بفرما.
خدايا! اين زندگى با عزّت پاسدارى از انقلاب اسلامى را تو براى من فراهم نمودى و توفيق جهاد در راه اسلام را تو به من عنايت كردى، اگر توفيق شهادت را هم مرحمت فرمايى، مرا غرق در نعمت‏هاى بيكران خود ساخته‏اى...
من رفتم تا دِين خود را در پاسدارى از انقلاب اسلامى ادا كرده باشم و در مقابل خداوند تبارك و تعالى و بنده‏هاى خوب او و خانواده‏هاى شهدا شرمنده نباشم، اگر جنازه‏ام را به مراغه آورده‏اند، دوست دارم سنگ قبر من از همه شهدا پايين‏تر باشد، زيرا من خاك پاى آنان هم نمى‏شوم... و اگر جنازه‏ام باز نيامد، در كنار مزار شهداى گمنام برايم عزا بگيريد و در عزاداريم نوحه براى امام حسين و على‏اكبر بخوانيد و يادى از مصيبت‏هاى كربلا كنيد.
اين حميد است كه دارد خداحافظى مى‏كند. خيلى وقت است كه همديگر را نديده‏ايم. دارد مى‏رود. عازم خط است. طورى ديگرى حرف مى‏زند، مهربان‏تر از هميشه.
- به نظرم اين آخرين ديدار ماست.
با دقت به چهره‏اش مى‏نگرم. نگاهم مى‏كند، مهربان‏تر از پيش:
- حلالم كنيد و از دوستان و برادران برايم حليّت بطلبيد!
مى‏گويد و خداحافظى مى‏كند. مى‏دانم كه عمليات در پيش است.
حميد! شايد مرا به خاطر دارى، نه؟ شايد تو و ديگر شهيدان ما را از ياد برده‏اند، زيرا ما لياقت رسيدن به ديار وصال را نداشتيم. شايد تو ديگر مرا از ياد برده‏اى، اما من تو را از ياد نبرده‏ام، هنوز در حسرت رسيدن به ديار شهيدانم، هنوز مى‏خواهم بار ديگر به ملاقاتت برسم، و هنوز تمام خاطره‏هايمان را مرور مى‏كنم.
سال 1360 بود. روزهايمان در كردستان مى‏گذشت، در شاهين‏دژ، بوكان،... و تو فرمانده ما بودى. آن روز، آفتاب ندميده مهيايمان كردى. )مى‏رويم پاكسازى(. ماه مبارك رمضان بود. 20 نفر بوديم و تو پيشاپيش ما. كنار رودخانه شاهين‏دژ كه رسيديم از هر طرف باران گلوله به سويمان سرازير شد. ما كمين خورده بوديم... هنوز سيماى مصمم تو را مى‏بينم. در ميان باران گلوله ايستاده‏اى. انگار كمين نخورده‏اى. همه از تو قوّت قلب مى‏گيرند. ما تنها 20 نفريم. سينه‏خيز از منطقه كمين خارج مى‏شويم. اسلحه تو مدام آواز مى‏خواند، رگبار در رگبار. تابستان است و زمين گرم و پر از بوته‏هاى خار. خارها سينه‏ها و دست‏ها را مى‏خراشد...
ارتباط با نيروهاى خودى به كلى قطع شده است. صداى ضجه و ناله مجروحين بلندتر مى‏شود. ناگهان پيشانى »جواد پاشانژاد« چاك مى‏خورد. خون فواره مى‏زند. خشمى غريب در نگاه حميد موج مى‏زند.
صداى ضجه مجروحين را مى‏شنويم. وسيله‏اى براى انتقال مجروحين نداريم. آخر چه كسى مى‏تواند در زير باران گلوله و پيش چشم نيروهاى ضدانقلاب كه پايگاه را زير آتش دارند، آمبولانس بياورد و زخمى‏ها را ببرد؟
حميد توصيه لازم را به نيروهايش مى‏كند و از پايگاه بيرون مى‏زند.
- حميد! كجا؟ چرا تنها؟...
صداى حميد در پايگاه مى‏پيچد: آمبولانس...
رگبارزنان از پايگاه دور مى‏شود. بچه‏ها طورى ديگرى به هم نگاه مى‏كنند. گويى از هم مى‏پرسند: آيا حميد برخواهد گشت؟ آيا حميد اسير شد؟ آيا شهيد شد؟... لحظات در اضطراب و تشويش مى‏گذرد. ساعتى بعد صداى آژير آمبولانس در محوطه مى‏پيچد، حميد مى‏آيد.
من مهدى هستم! مهدى، پسر تو! من از تو چه مى‏دانم پدر! چه‏ها مى‏دانم كه به زبان و بيان درنمى‏آيد. واپسين بار كه عازم ديار عاشقان بودى، من طفلى شيرخوار بودم. اينك تصويرى از تو پيش روى ماست و حسرتى عظيم و داغى بزرگ در دل ما. نگاه كه مى‏كنم تو را مى‏بينم، سكوت مى‏كنم و صدايت را مى‏شنوم: پسرجان! اگر تو بزرگ شدى، حتماً وصيت‏نامه مرا بخوان، و تفنگ خونين مرا بردار و با دشمنان اسلام و مسلمين بجنگ. يادت باشد كه پدرت براى اينكه بتواند به كربلا برود و شمشير خونين سربازان امام حسين را بردارد و راه آنان را ادامه دهد، جان باخت.
پسرم! يادت باشد، راهى را كه من رفتم تو هم بپيمايى. يادت باشد من به جبهه رفتم، به كربلاى خونين ميهنم، تا بتوانم درد و رنج حسين را در كربلا احساس نمايم و در صحراى سوزان جنوب... با لبى خونين و سوزان امام حسين را ديدار نمايم...
آرى صداى تو را مى‏شنوم و خاطره‏هايى را كه همرزمانت روايت مى‏كنند:
وقتى امام )ره( نظر خود را در مورد قمه‏زنى اعلام كرد، حميد اوّلين نفرى بود كه در مراغه براى مقابله با پديده خرافى قمه‏زنى قدعلم كرد. و اين كار آسانى نبود، چرا كه عوام و ناآگاهان، سال‏هاى سال به اين پديده خرافى عادت كرده بودند. با كسانى كه گمان مى‏كرد اهل منطق و گفتگو هستند، بحث مى‏كرد و قانعشان مى‏نمود و با ناآگاهان جاهل نيز با ابهت برخورد مى‏كرد.
در حوالى مسجد معزّالدين حميد را ديدم. روز عاشورا بود. با شجاعت تمام قمه را از دست قمه‏زنى بيرون كشيد و هيأت رزمندگان را به دور خود جمع كرد: خون عاشورائيان در مصاف با دشمنان دين و خدا بر خاك مى‏ريزد، واى بر آنان كه خود با دست خود قمه بر سر مى‏زنند... صداى حميد، نورى بود كه بر قلوب ناآگاهان مى‏تافت.
اوايل جنگ بود كه در سر پل ذهاب به محاصره عراقى‏ها افتاديم. ما 24 نفر بوديم و عراقى‏ها قريب 100 نفر. نيروى كمكى در كار نبود. با توكل به خدا تصميم گرفتيم كه تا آخرين نفس و آخرين فشنگ مقاومت كنيم. روز دوم محاصره، آثار گرسنگى و تشنگى در چهره بچه‏ها هويدا شد. مهمات نيز ته مى‏كشيد. با دادن دو شهيد و دو مجروح، تعداد ما به 20 نفر رسيد. روز سوم محاصره از شدت گرسنگى و تشنگى ياراى نبرد نداشتيم. حلقه محاصره نيز تنگتر مى‏شد. نيروهاى دشمن با آگاهى از اوضاع و احوال، منتظر بودند كه دستهايمان را بالا ببريم و تسليم شويم. كم‏كم خودمان نيز نااميد مى‏شديم. تيرهاى ما تمام مى‏شد و ديگر هر نفر بيشتر از چند فشنگ در خشاب اسلحه‏اش نداشت. در اين وضعيت حميد از هر نفر يكى دو عدد فشنگ گرفت و 14 عدد گلوله را در خشاب سلاح خود جاى داد.
حميد گفت و در تاريكى شب از چشمان ما ناپديد شد. دقايقى بعد صداى تك تيرهايى از پشت سر عراقى‏ها به گوش مى‏رسيد. حميد بود. عراقى‏ها به تصور اينكه نيروهاى ما آنها را در محاصره گرفته‏اند، دستهايشان را بالا بردند و حلقه محاصره شكسته شد.
آرى پدر! همرزمانت حماسه‏هايت را باز مى‏گويند و من در آيينه اين روايت‏ها چهره درخشان تو را مى‏بينم..
آرى پدر! من مهدى هستم، مهدى! فرزند تو! همنام سردار عاشورائيان و فرماندهت مهدى باكرى...
واپسين بار كه تو عازم ديار عاشقان بودى، من طفلى شيرخوار بودم. مادرم مى‏خواست در آن لحظات وداع، مرا به آغوشت بسپارد. اما تو مرا در آغوش نكشيدى. گفتى: در اين لحظات نمى‏خواهم قلبم از مهر فرزند سرشار شود. شايد محبت پدرى نگذارد در جبهه با خلوص و خاطرى آرام بجنگم. هر يك از فرماندهان را كه مى‏بينم، سراغ حميد را مى‏گيرم. چند روزيست كه عمليات خيبر آغاز شده است و جبهه، روز و شب‏هاى پر تب و تابى را پشت سر مى‏گذارد. دلم بى‏قرار است. مى‏دانم كه جهاد شهادت دارد و خوشا به آنانكه با شهادت مى‏روند. اصلاً خود من هم در اين سن و سال پيرى به جبهه آمده‏ام كه سهمى در جهاد داشته باشم. حميد براى خدا مى‏جنگد و من هم كه پدرش باشم براى خداى خود. ولى بى‏خبرى از حميد نگرانم مى‏كند. يكى از بچه‏ها خبر مى‏دهد كه حميد با نيروهايش از پل طلائيه گذشته بودند. مى‏گويد شب پيش از حمله، حميد به نيروهايش گفت: هر كس دلش پيش پدر و مادر و خانواده‏اش است، برگردد. هر كس دلش براى بچه‏اش مى‏تپد، برگردد... آنهايى با ما بيايند كه ديگر هيچ كس و هيچ چيز جز خدا ندارند.. از اين حرف‏ها بوى شهادت مى‏آيد. اما خبر درستى از هيچكس دستگيرم نمى‏شوم. به هر نحوى كه شده آقا مهدى باكرى را پيدا مى‏كنم. مى‏گويد: حميد از ناحيه شانه زخمى شده بود، 250 نفر اسير گرفته بودند، آورد و تحويل داد و برگشت. هر چه اصرار كرديم كه بماند، قبول نكرد. مى‏گفت: بچه‏ها زير آتش‏اند و من بايد برگردم.
روزهاى سخت عمليات مى‏گذرد و اندك اندك تك‏ها و پاتك‏ها به سر مى‏رسد. عمليات تمام مى‏شود و هنوز از حميد خبرى نيست. چند روز بعد خبر مى‏رسد كه آقا مهدى در ميدان صبحگاه صحبت خواهد كرد.دل آقا مهدى داغدارتر شده است. حميدش را از دست داده است، حميد باكرى را. مرتضى ياغچيان هم پر كشيده است. به ميدان صبحگاه مى‏روم. آقا مهدى آمده است. شهادت حميد ومرتضى را تبريك و تسليت مى‏گويم و خبرى از حميد مى‏گيرم، پسر خودم. سردار عاشورائيان با حالتى غريب نگاه مى‏كند. نگاهم با نگاه مهربانش گره مى‏خورد.
- آخرين بار كه درخشى با بى‏سيم با من صحبت كرد، گفت: ما مثل امام حسين جنگ كرديم و مثل امام حسين مظلوم واقع شديم، بعد از آن بى‏سيم قطع شد.
حميدِ آقا مهدى شهيد شده است و حميد من هم. آتشى شيرين در سينه‏ام شعله‏ور مى‏شود و اشك از گوشه‏هاى چشمم بيرون مى‏زند. صداى غمگينى از دور دست‏ها به گوش مى‏رسد: السلام عليك يا اباعبداللَّه .
ستادکنگره بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان شرقي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 191
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,879 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,571 نفر
بازدید این ماه : 7,214 نفر
بازدید ماه قبل : 9,754 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک