فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

فاتح آقبلاغ ,خليل

 

سال 1342 ه ش متولد شد . دوره ابتدايي را در مدرسه شربت زاده به پايان رساند و پس از آن در مدرسه رازي تبريز ادامه تحصيل داد . اما به علت علاقه زياد به هنر عكاسي ترك تحصيل كرد و به عكاسي پرداخت . پس از مدتي در كلاسهاي شبانه شركت جست و دوره آموزشي راهنمايي را به آخر رسانيد اما موفق به دريافت مدرك نشد.
از نوجواني به انجام فرائض ديني بالاخص نماز اهميت مي داد و نسبت به فلسفه شهادت ائمه كنجكاوي مي كرد و به مطالعه كتابهاي تاريخي و ديني علاقه مند بود . در بحبوحه انقلاب ، زماني كه در شهرهاي كوچك و بزرگ فعاليتهاي تبليغاتي عليه رژيم پهلوي اوج گرفت ، خليل با توجه به اينكه مهارت عكاسي داشت ، پوستر امام را نقاشي مي كرد و به تكثير آن مي پرداخت . پس از پيروزي انقلاب در مسجد شهيد مدني تبريز از محضر آيت الله مدني استفاده كرد . با تشكيل سپاه پاسداران در سال 1358 به عضويت رسمي سپاه تبريز درآمد و در عكاسخانه سپاه به فعاليت تبليغاتي مشغول شد .
همواره به فكر مسلمانان فلسطيني و لبناني و افغان بود و آرزوي آزادي آنان را داشت . در راستاي همين فكر بود كه قبل از شروع جنگ به همراه آقاي حسين نصيري از مرز زابل به افغانستان رفت و سه ماه در آنجا به دفاع از مسلمانان افغاني پرداخت . مدت كوتاهي نيز به دست روسها افتاد كه در حملات بعدي مجاهدين آزاد شد . با هجوم عراق به خاك ايران در شهريور 1359 ، به وطن بازگشت . در ميان اولين گروه هايي بود كه به مناطق عملياتي اعزام شدند . ابتدا به سوسنگرد اعزام شده كه در آنجا رزمندگان اعزامي از تبريز به فرماندهي علي تجلايي در مقابل هجوم دشمن مقاومت مي كردند و شهر كاملاً در محاصره دشمن بود و از شروع جنگ حدود يك ماه مي گذشت . در بيست كيلومتري سوسنگرد نامه اي به امضاي دكتر چمران به دست خليل رسيد كه در آن آمده بود :
نيروهاي ارتشي و بسيجي و سپاهي و مردمي همزمان عمليات انجام دهند تا اينكه محاصره شهر ( سوسنگرد ) شكسته شود .
خليل پس از آگاهي از محتواي نامه به منطقه عملياتي سوسنگرد رفت و زماني كه به آنجا رسيد دكتر چمران تير خورده بود . در كتاب يادنامه شهيد دكتر چمران درباره حادثه چنين آمده است :
چمران از دو ناحيه پاي چپ زخمي شده بود ... او با پاي زخمي به يك كاميون سرباز عراقي حمله برد كه سربازان صدام از يورش اين شير ميدان گريخته و او به كمك جوان چابك ديگري كه خود را به مهلكه رسانده بود به داخل كاميون عراقي نشست و با لباني متبسم ، ديگران را نويد پيروزي مي داد و دكتر چمران با همان كاميون خود را به اهواز رسانيد .
ايثارگري و ديگري را مقدم بر خود داشتن ، از بارزترين خصوصيات اخلاقي خليل بود . نقل است كه در يكي از درگيري ها در سوسنگرد كه خليل موفق شد چهار اسير عراقي را با خود به پشت جبهه بياورد در مسير راه پوتين خود را به يكي از اسرا داد و خود با پاي برهنه مسير چند كيلومتري را پيمود .
او علاوه بر شركت در درگيري ها ، لحظه ها و حوادث جبهه را با عكاسي ثبت مي كرد .
او خود در اين باره گفته است :
دشمن عمليات انجام داد و نارنجكي به داخل سنگر ما انداخت كه ضامن نارنجك درآمده بود ولي اهرمش عمل نكرد . عكس نارنجك را انداختم و به يادگاري نگه داشتم .
خليل به هنگام اعزام به جبهه شانزده سال بيش نداشت و حدود يك سال بود كه در جبهه حضور داشت كه به فكر افتاد با كمك چند مبارز عراقي مخفيانه وارد خاك عراق شود و به كسب اطلاعات محرمانه و موثق از دشمن بپردازد .
در عمليات مطلع الفجر در منطقه گيلانغرب در دشتهاي سرپل ذهاب در درگيري با نيروهاي عراقي براي نجات بيست نفر زخمي ، تن به اسارت داد و خود را يعقوب معرفي كرد . تاريخ اين اسارت 24 آذر 1360 در عمليات مطلع الفجر ثبت شده است . خليل در حين اسارت ، سرباز عراقي را لگد زد و به تمامي همرزمانش سفارش كرد كه اگر از آنها نام فرمانده و يا خود فرمانده گردان را خواستند ، بگويند : « فرمانده همان خليل بود كه شهيد شد . »
ابتدا او را به اردوگاه موصل بردند و سپس به اردوگاه موصل 2 انتقال دادند . در اين اردوگاه طبق خاطرات حجت الاسلام سيد علي اكبر ابوترابي با كمك چند اسير ايراني ديگر علي رغم ارتفاع زياد ديوار به انبار غذايي راه يافت و انبار را به آتش كشيد . در زمان اطفاء حريق ، اسيران ايراني به كمك هموطنان رفته و موفق شدند تعدادي سلاح و مهمات به دست آورند . او در جواب ديگران كه چرا اين مهمات را آورده اي گفت : « براي روز مبادا ! اين كار را كرده ايم . » سلاح ها را زير پله ها و خاك مخفي كردند . در هنگام درگيري يكي از اسرا موفق به فرار شد .
چند روزي از اين ماجرا نگذشته بود كه يكي از اسراي ايراني اهل آبادان كه به حرفه بنايي آشنايي داشت و به خوبي مي توانست به زبان عربي حرف بزند ، هنگام مسدود كردن روزنه هاي اردوگاه متوجه يك عدد نارنجك شد و علي رغم اصرار تمامي بچه ها موضوع را به مسئولان اردوگاه گزارش داد . پس از چند دقيقه پنج نفر از اسرا از جمله خليل را به بازجويي بردند . اما شكنجه ها و آزار آنها نتوانست خليل را به سخن گفتن وادار كند .
در آخرين بازجويي چنين وانمود كرد كه اگر او را به ميان اسرا ببرند شايد با ديدن چهره ها بتواند همدستان خود را شناسايي كند . مأموران اردوگاه به تمامي اسيران آماده باش دادند و خليل را از مقابل همه آنها عبور دادند ، ولي خليل هيچ كدام از آنها را نشان نداد و با صداي بلند تكبير گفت . وي به خاطر اين كه اسراي ديگر مورد آزار و اذيت قرار نگيرند ، مسئوليت تمام كار را بر عهده گرفت . خليل با آخرين ديداري كه بدان صورت از دوستان و همرزمان خود به عمل آورد اردوگاه را ترك كرد . تا مدتي خبري از او در دست نبود تا اينكه پس از يك ماه و نيم بي اطلاعي ، سازمان صليب سرخ جهاني ، به خانواده فاتح اطلاع دادند خليل در خاك عراق در تاريخ 21 ارديبهشت 1362 به شهادت رسيده و در اردوگاه موصل 2 در عراق به خاك سپرده شده است .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ولنبلونكم بشيء من الخوف و الجوع و نقص من » الاموال و الانفس والثمرات و بشرالصابرين الذين اذا « اصابتهم المصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون
( قرآن كريم )
انسان در طول زندگي خود هر لحظه در برابر آزمايشي از طرف پروردگارش قرار دارد و ارزش هر كسي بستگي به آن دارد كه چگونه از اين امتحانات سر افراز بيرون
بيايد .انسان براي ماندن و زندگي كردن دائمي درد نيا آفريده نشده است. انسان بايد از فراز و نشيبها عبور كند و سرانجام خدا را ملاقات كند. ما بايد توشه اي براي خود بسازيم واز اين دنيا به دنياي ابدي بكوچيم كه اينجا نه جاي ماندن است و نه ارزش ماندن را دارد آن هم زماني كه اسلام مورد تجاوز و هجوم جهانخواران و اياديشان قرار گرفته است .
بايد شهادت و مرگ سرخ را برگزيد تا براي هميشه از مرگ سياه رهايي يافت. تازه ما با ريختن خون خود در راه خدا فقط توانسته ايم امانت را به صاحبش برگردانيم.
من در طول زندگيم كاري براي اسلام نكرده ام شايدخواست خداست كه با ريخته شدن خونم موجب آمرزش گناهانم و پيشرفت اسلام شوم. از پدر و مادر و برادرانم مي خواهم كه بعد از شهادت من صبر و تقوي را پيشه خود كنند و محور كارهايشان را خدا قرار دهند .برادران تنهاقرآن وخط امام خميني است كه مي تواند ما را از انحرافات فكري رهائي داده و به سوي الله رهنمون گردد. بايد هرچه بيشتر به سوي قرآن روي آورد وآنرا همانگونه كه هست دريافت و به آن عمل كرد و با تمام قوا براي خدا و انقلاب اسلامي كار كرد و در اين راه هيچ سستي به خود راه نداد .
مادر اگر شهادت نصيبم گرديد در درب بهشت منتظرت هستم. برادرانم مثل ياسر باشيد .پدرم تو هم مثل حبيب بن مظاهر باش چون من خواهر ندارم و خواهران حزب الهي خواهران من هستند به همه يك پيام دارم ، پيامم اين است كه زينبي باشيد ,حجاب خود را حفظ نماييد و بدانيد كه اين انقلاب دو چهره دارد : خون و پيام . و پدر و مادرم وقتي من شهيد شدم دستانم را باز كنيد تا مال پرستان و دنيا پرستان بدانند به آن دنيا چيزي نبرده ام. خليل فاتحي




خاطرات
مرحوم حجت الاسلام ابو ترابي نماينده سابق مقام معظم رهبري در امور آزادگان :
شهدا بسيارند ، همه مايه عزت و افتخارند ولي اين شهيد آزاده كه مدتي در اسارت درخدمتشان بوديم ، شهيد خليل فاتحي ، گل سر سبد شهدا بود ، من خاطره اي از ايشان نقل مي كنم : در جريان محاصره سوسنگرد توسط دشمن ، سردار شهيد دكتر چمران مجروح و يكي از محافظينشان دركنارشان به شهادت رسيده بود ، شهيد چمران هم مجروح و بي هوش روي زمين افتادند .هيچ كس خبر نداشت در فاصله اي 50 تا 60 متري از دشمن . تعدادي با خبر شدند كه شهيد چمران و محافظش در 60 متري دشمن روي زمين افتاده اند . صحبت شد که چه كسي آنها را بياورد؟ آن كسي خواهد رفت كه خودش را فراموش كند، در اين ميان ، آزاده شهيدمان خليل فاتحي مي گويد: من رفتم ، شما فقط دشمن را به رگبار ببنديد كه نتواند مرا بگيرد و جلويش را سد كنيد تا من بتوانم فرار كنم . حالا اگر دشمن مرا به گلوله بست و به شهادت رسيدم ، مهم نيست . خيلي حرف است در فاصله 60 متري دشمن كه به راستي اگر پرنده پر بزند با يك
گلوله سر نگون مي شود . اين آزاده شهيدمان ( خليل فاتحي ) خزيده جلو مي رود ، سردار شهيد دكتر چمران را روي كولش مي اندازد و باز خزيده در زير رگبار دشمن ، ايشان را به عقب مي آورد . وقتي سردار شهيد دكتر چمران متوجه اين جريان شد از ايشان ( خليل فاتحي ) دعوت كرد كه به استانداري كه در آن زمان مقر سپاه اسلام بود بيايند و در آنجا كلت شخصي خود را تقديم آزاده شهيد خليل فاتحي مي نمايد. كلت
چيست؟ مگر چيزي مي تواند جواب گوي اين همه فداكاري ، اين همه رشادت ، اين همه ايثار ، اين همه از خود گذشتگي و ايمان و تعهد باشد؟ فقط رحمت خدا مي تواند آن را جبران كند ، اين بزرگوار هم صرفاً به نشانه قدرداني خودشان كلت شخصي اش را تقديم اين عزيز شهيد نمودند.
شهادت ايشان ( خليل فاتحي ) هم در اسارت باز بر همين اساس بود . اردوگاه ، انبارهايي داشت و قفلهاي محكمي به اين انبارها خورده بود ولي اين قفلها ، قفل بود براي تهي مغزان عراقي و باز كردن آن براي عزيزان رشيد و فداكارمان خيلي راحت بود. لذا هر هفته به داخل انبارها مي رفتند ، كاغذ ، لباس ، كفش و لباس زير را بيرون مي آورند و به تدريج بين افراد اردوگاه تقسيم مي كردند . اين مسئله ادامه پيدا كرد ، حتي يك بار راديو هم از انبار بيرون آمد تا اين كه دشمن و يك ديوار شش متري جلوي انبارها كشيد.
باز فرزندان عزيز ، رشيد و با شهامت شما از اين ديوارهاي شش متري به آن طرف مي پريدند و قفل انبارها را باز مي كردند و وسايل مورد نياز را مي آوردند . يك بار كه وارد انبار شده بودند ، متوجه مي شوند كه به خاطر كشيده شدن ديوار انبار تاريكتر از هميشه است و امكان كار وجود ندارد. ظاهراً مي خواستند با كبريت محوطه را روشن كنند كه انبار به آتش كشده مي شود و دشمن متوجه مي شود . بچه ها اين طور جلوه دادند كه انبار خودش آتش گرفته است . فرمانده عراقي هم گفت : بچه ها خيلي از شما ممنونم اگر بتوانيد اين آتش سوزي را خاموش كنيد ، يك دنيا بر من منت گذاشته ايد. بچه ها در جريان بودند باز از ديوار مي پريدند و حين خاموش كردن انبار به راحتي وسايل را از انبار بيرون مي كشيدند به حساب اين كه آتش سوزي است و چيزي آتش نگيرد خيلي از چيزها را بيرون آوردند از جمله چند كلت بيرون آمد ، نارنجك آوردند و حتي يك تير بار. گفتيم خوب اين تيربار را براي چه آورديد؟ گفتند اين هم براي روز مبادا باشد، بلافاصله سيمان حاضر كردند و زير يكي از پله ها ماهيچه اي ساختند تيربار را پشت اين ماهيچه جاسازي كردند كلتها را جاي ديگر و نارنجك در محلي ديگر جاسازي شد. مدتي گذشت ما هم سفارش مي كرديم كسي سر وقت اينها نرود و به هيچ عنوان كسي به اينها دست نزند. بعد ما را از آن اردوگاه بردند بعضي ها به تدريج از جريان كلت با خبر شدند.
جريان از اين قرار بود كه گويا فراري از اردوگاه صورت مي گيرد و ماموران براي جلوگيري از موارد بعدي تصميم مي گيرند در جلوي قسمتي كه ارتفاع آن كم بود ديواري بكشند و اين همان قسمتي بود كه كلت يا نارنجك در آن جا سازي شده بود . اينها برا ي اينكه كلت و نارنجك از دست نرود جلوي بنّايي به نام كريم كه در آنجا كار مي كرده اين وسيله را بر مي دارند كريم اصرار مي كند كه از اين پشت چه چيزي برداشتيد اينها هم مي خواهند يك جوري سر پوش رويش بگذارند . آخر الامر جريان از طريق كريم و درگيري كه با بچه ها داشته به گوش عراقي ها مي رسد. عراقي ها فهميدند اين وسايل دراثر همان حركت متهورانه بچه ها از انبار خارج شده است . جو اختناق شديدي بر اردوگاه حاكم شد عده اي را به زير شكنجه بردند . شكنجه گران از بغداد با ابزار و وسايل مختلف شكنجه براي بازجويي آمدند... كلت كجاست؟ نارنجك كجاست؟ اين را بگير آن را ببند. برق به اين وصل كن ... يكي از اينها كه زير شكنجه رفته بود آزاده شهيد خليل بود . خليل مي بيند كه همه شكنجه مي شوند . مي گويد پروردگارا صرفا براي رضاي تو و نجات اينها همه اينها را من متقبل مي شوم . خيلي حرف است شكنجه هاي فراواني به وي داده مي شود اما اين عزيز آزاده شهيدمان چون نظر به وجه الله دارد و به عهدي كه با خدا و رهبر كبير انقلابش بسته وفادار است مي گويد : چه مي خواهيد كلت مال من است ، نارنجك مال من است و راديو هم مال من است . او را زير فشار قرار مي دهند . كساني كه با تو همكاري كرده اند چه كساني هستند؟ مي گويد : هيچ كس با من همكاري نكرد در حالي كه او اولين كسي نبود كه وسايل انبار را مصادره انقلابي كرده بود ، كسان ديگر هم بودند هم ما مي شناختيم و هم مرحوم آزاده شهيدمان ، خليل ( رضوان الله تعالي عليه ) او را به صف آسايشگاه ها آوردند تا بچرخانند كه اگر اسم كسي را فراموش كرده اي و مي داني كه در اين كار با تو همكاري كرده فقط به ما ) اشاره بكن تا تخفيفي به تو داده شود . او را آوردند و بدون اينكه به كسي اشاره بكند سكوتي بزرگ در پيش گرفت دو مرتبه او را به طبقه بالاي اردوگاه پيش شكنجه گران اعزامي از بغداد بردند. چند روزي طول نكشيد. داغ اين عزيز ، داغي بر دل همه عزيزان اسيرمان گذاشت . ولي روح پاك ، ايثار ، تعهد ، خيرخواهي ، انسان دوستي و ايمان او درسي به همه آموخت . چرا اين كار را كرد؟ او اقتدا به رهبر كبير انقلابش نمود ، امامي كه نظر وجه الله داشت . اين يار وفادار و اين آزاده شهيد هم نظر به وجه الله داشت . با اين بلند همتي و ايثار و ايمان.

برادرشهد :
در اوايل سال 1360 خليل به ايلام اعزام شد . در آن زمان مربي تاكتيكهاي نظامي نيروهاي بسيجي بود . در آنجا با چهار نفر از مجاهدان عراقي آشنا شد . بعد از آموزش آنها با هم قرار گذاشتند به داخل عراق رفته و به جمع آوري اطلاعات بپردازند . اين چهار نفر به تبريز آمده و از منزل شهيد مدني تجهيز و سپس عازم عراق شدند . اما خليل چون در جبهه جنوب بود از همراهي آنها باز ماند .از او تقاضا كردم از رفتن به خاك عراق صرف نظر كند اما خليل در مقابل گفت :« مخفيانه بايد كاركردتا رژيم صدام سرنگون شود.»

اصغرنعلبندي پور:
سردار خليل فاتح نامي آشنا در قاموس پرتب و تاب دفاع، اسارت، آزادگي و شهادت است. جاي جاي خطوط مقدم دوران اول جنگ، استخبارات دشمن، اردوگاهها و سلولهاي رنج وشکنجه در غربت ردپايي از او دارند و گفتني هاي شنيدني بسيار. از زبان آزاده اي ديگر نقل حماسه او را مرور مي کنيم.
در تاريخ 12/5/60 از سپاه تبريز به جبهه سوسنگرد حرکت کرديم. بعد از استقرار در سوسنگرد جهت اجراي حمله، 27 شهريور همان سال که مصادف با شهادت آيت اله مدني بود آماده شديم. محدوده اين عمليات سوسنگرد، روستاي مالکيه و زين العابدين تا دهلاويه بود و در تاريخ مقرر، عمليات با موفقيتهاي چشمگير صورت گرفت و ما در موضعهاي تازه تصرف شده مستقر بوديم که از طرف فرماندهي به اطلاع کليه نيروها رساندند که از اتاق جنگ منطقه افرادي جهت سرکشي خواهند آمد و لازم است هر موردي خواستند در اختيار ايشان قرار دهيم .
روز پنجم مهرسال 60 همزمان با شروع عمليات آزاد سازي آبادان جهت اجراي عمليات ايذايي از سوسنگرد مشغول عمليات بوديم که نزديکي هاي ظهر دو نفر به محل استقرار ما آمدند. از آنجايي که برادر خليل فاتح نيز اهل تبريزبودند در جمع ما ضمن آشنايي با همديگرو بررسي مسايل منطقه استقرارما، با ايشان بيشتر آشناشديم. با پايان يافتن مأموريت، از جبهه سوسنگرد به تبريز برگشتيم. چند روزبعد اولين بسيج عمومي در سطح کشور اعلام شدوماکه درمنطقه حضور داشتيم مطلع بوديم که اعلام بسيج جهت آزادسازي بستان مي باشد. لذا با اشتياق فراوان جهت اعزام مجدد ثبت نام کرديم. به تاريخ 10/8/60 بيش از هزارنفر نيروي سپاه و بسيجي از شهرتبريزحرکت کرديم. دراين اعزام برادرآزاده شهيد خليل فاتح درجمع ما حضورداشتند. به دنبال اولين آشنايي درجبهه، دراين اعزام اينجانب با نامبرده همراه بودم. بعد ازگذراندن مراحل اعزام درپادگان امام حسن(ع) درتهران، به همراه نيروهاي اعزامي از تبريز راهي کرمانشاه و اسلام آباد شديم. در پادگان اسلام آباد بعد از چند روز حکم فرماندهي برادرخليل از طرف فرماندهي سپاه تبريز واصل شد و برادر خليل فاتح به عنوان فرمانده گردان شهيد مدني اعزامي از تبريز مسووليت گردان را به عهده گرفتند.
قسمتي از نيروهاي تبريز جهت اعزام به سرپل ذهاب سازماندهي شدند و راهي منطقه گرديدند و ما به همراه ايشان به طرف گيلانغرب حرکت کرديم و در منطقه «داربلوط» مستقر شديم.
با توجه به اينکه ايام عمليات نزديک مي شد بين خودمان تقسيم کارکرديم. انجام امورات مربوط به نيروها را اينجانب به عهده گرفتم و مسايل مربوط به مقدمات حمله و عمليات را برادر خليل برعهده گرفته و دراتاق وضعيت مستقرشدند. چندين روزمتوالي جهت شناسايي منطقه رفت وآمد داشتندوهرروزبعدازبرگشت، مارادرجريان امرقرار مي دادند.نيروهادراين چند روز درقله هاي چغالوند و مالک اشتر مستقر بودند و در استقرار و جابجايي نيروها، برادرشهيد حاج صادق صدقي نيز فعاليتهاي چشمگيري داشتند. روزپنجشنبه 19/9/60 جهت اعزام به منطقه عملياتي به کل نيروها آماده باش داده شد و تا ساعت5/2 بعدازنصف شب بايد تمام نيروها درجاي خود مستقر مي شدند تا ساعت 3 عمليات شروع مي شد. نيروهاي تبريز به همراه تيپ ذوالفقار سازماندهي شده بودند و عمده مأموريت، نفوذ به پشت نيروهاي متجاوز بود تا ضمن ضربه از داخل، راههاي تدارکاتي و جاده ها را از کار بيندازند.پنج قله هاي چرميان در يک رديف و بلندتر از يکديگر قرار داشتند و درقله سوم راه تدارکاتي نيروها قرارداشت و نيز درروي قله سوم سه دستگاه تانک قرارداده بودند و به اين طريق کل منطقه را زيرپوشش گرفته و با تير مستقيم مي زدند. دو گروه بوديم و مسئوليتمان را برادر خليل فاتح به عهده داشتندو مستقيماً از پشت نيروها به قله سوم وارد مي شديم تا تانکها را ازکاربيندازيم و بقيه نيروها ازجلو و تعداد دو گروه نيز به قله هاي بعدي وارد شده به هم مي رسيديم. ساعت چهاربعدازظهرازقرارگاه منطقه به راه افتاديم و مقرربودسات 8 بلدچي منطقه که چندين روز باهم کار شناسايي کرده بودند به گروه ما ملحق شود تادرموقع مقرر بتوانيم در جايگاه خودباشيم. متأسفانه تاساعت 12 شب که ما از تنها معبر موجود به پشت دشمن واردشديم بلدچي نيامد و همراه نيروها ( بدون بلدچي) با راهنمايي بردارخليل فاتح به پشت محل استقرار روانه شديم . طي تماسي که (حدودساعت3) با نيروهاي قرارگاه داشتيم عدم وصول خود به منطقه مورد نظر را اعلام کرديم و فرماندهان با نهايت بي توجهي نسبت به اين امر شروع آتش را اعلام کردند!
با مشورتي که انجام شد و با توجه به اهميت موضوع برادرخليل گفتند:« به هر نحو ممکن بايد خودمان را به منطقه مورد نظر برسانيم.» و با سرعت تمام از قله کلينه راه افتاديم و يک ساعت وسي دقيقه طول کشيد تا به جاده رسيديم. خود را به قله کشانديم تا وارد قله سوم شويم ولي ازآنجايي که بيش از يک ساعت باران گلوله هاي توپ به طرف عراقي هاي متجاوز فرود مي آمد همگي کاملاً آماده بودند و همانجا ما را در سينه کش کوه زمينگير کردند. لحظاتي بعد صبح فرامي رسيد و هوا روشن مي شد...
به ناچار خود را به پشت تپه اي کشانديم. بعد از مشورت قرارشد خود را از داخل نيروهاي متجاوز بيرون بکشيم که تنها معبر موجود را با نيروهاي پشتيباني و هلي کوپترمسدود کرده بودند. هوا روشن شد و همگي خود را در دره ها مخفي کرديم.روز جمعه 20/9/60 عمليات با نام «مطلع الفجر» در منطقه وسيعي که شامل سرپل ذهاب ، گيلانغرب و شياکوه مي شد آغاز شده بود و در منطقه گيلانغرب که ما آنجا بوديم چنان موفقيت آميز عمل نشده بود، لذا روز جمعه را در همانجا مانديم و تصميم براين شد که با شروع تاريکي شب راه بيفتيم و خود را از داخل نيروهاي عراقي بيرون بکشيم. از شيارهايي که مخفي شده بوديم بيرون آمديم. از اين طرف و آن طرف نفراتي پيدا شدند و برادر خليل نيز به جمع ما پيوستند. به تعداد36 نفر در يک جا و درمحاصره دشمن واقع شده بوديم. تعداد 9 نفرشديداً زخمي بودند ( آنها از نيروهاي گروه ما نبودند) که قادر به حرکت نبودند و بايد آنها را روي کول با خود مي برديم. صحبتي بين برادرها شد و به اتفاق آرا همگي تابع دستورات برادر خليل حرکت را آغاز نموديم. با توجه به وضعيت گروه 36 نفري که درمحاصره بوديم و با توجه به نيازي که برادران مصدوم به کمک داشتند برادر خليل صحبتي کردند و همه را نسبت به اهداف عاليه اي که از قرار گرفتن در اين راه داريم متذکر شدند و با اطمينان قوي به برادران مجروح اطمينان دادند که از همديگر جدا نخواهيم شد و تمام مسير را به همراه هم و به کمک هم خواهيم رفت، لذا آن نفراتي که از لحاظ جسمي قوي بودند موظف شدند مجروحين را کول کنند.
حضور برادر خليل با آرامش و خونسردي که داشتند، با توکل به خدا و توانايي که داشتند، با فداکاري و حرکت در اول گروه و آشنايي نسبي با منطقه، قوت قلب به تمام برادران داده بود و طبق قرار برادرخليل به همراه يک نفر ديگر مسافتي را شناسايي مي کردند و بعد برمي گشتند و به اتفاق هم همان مسافت را طي مي کرديم و سپس مسافت ديگري را آغاز مي کرديم.
قرار براين بود که خود را ازپشت کوهها به جانب دشت گيلانغرب بکشانيم تا ازطرف دشت از محاصره بيرون رويم، چراکه وجود کوههاي بلند، وجود زخمي ها و بسته شدن معبر کلينه مانع برگشت از راه اصلي بود. گروه يک بي سيم داشت و يک دوربين دراگون به همراهمان بود. در طول مسيرجهت برقراري ارتباط بي سيم فعاليت زيادي مي کرديم ولي موفق نشده بوديم. بعد از چندين شناسايي و طي مسير به دشت نزديک مي شديم، تا اينکه ساعت 5/2 بعدازنصف شب ارتباط برقرارشد. با شناختي که نسبت به برادرخليل داشتند توانستيم موقعيت خود را به اطلاع قرارگاه برسانيم و طلب کمک نماييم. به خاطر اينکه بتوانيم مسيرنيروهاي خودي را پيدا کنيم برادر خليل خواستند منور شليک شود. دوبار منورشليک شد، متاسفانه همزمان از جانب مخالف نيز شليک منور صورت گرفت که نتوانستيم تشخيص دهيم.
بعد از دوبار ارتباط قطع شد و ناچاراً بايد خودمان راه را درپيش مي گرفتيم.تا نزديکي هاي ساعت 5/4 همچنان پيش مي رفتيم تا اينکه ازطرف يک تانک که حدوداً 20متري ما و پشت خاکها قرارداشت غافلگيرشديم و زيررگبار گلوله قرارگرفتيم. با شهادت برادر پاسدار صمد دانش که جنازه اش را نتوانستيم برداريم ,به عقب برگشتيم و زمين گيرشديم.
صبح شد و بايد تا غروب همانجا مخفي مي شديم. روزشنبه 21/9/60 درهمانجا مانديم. زخمي ها وضعشان بدتر شده بود و نيروها خوراکي براي خوردن نداشتند.
باشروع تاريکي شب و با اقامه نماز قراربراين شد که خود را به طرف تنگه حاجيان که درپشت سرما قرارداشت بکشيم. در طول روز فعاليت جهت ارتباط بي سيم موفقيت نداشت. با شروع شناسايي و حرکت و با استفاده از آرامش شب، جهت برقراري ارتباط بي سيم فعاليت آغازشد. ساعت5/11 شب بابرقراري ارتباط بي سيم قرارشد دو نفر از ما بروند و با خود بلدچي بياورند تا بتوانيم از محاصره دربياييم. بي سيم چي(ازتيپ ذوالفقار) و برادرشهيد صمد جاهد به راه افتادند. آنها موفق شده بودند از محاصره در بيايند ولي نتوانسته بودند برگردند. لذ تا ساعت 5/2 منتظر بوديم انتظار به جايي نرسيد. به راه افتاديم حدود ساعت 5/3 بود برادرخليل به همراه برادران جبرئيل فلاح، علي کميلي و علي علي لو جهت شناسايي حرکت کردند حدود ده قدمي از ما فاصله گرفته بودند که صداي « قف،...قف» بلند شد و ما فهميديم که آنها به اسارت دشمن بعثي درآمدند. قابل ذکر است که به يک گروه گشتي برخورد کرده بودند و ما نيزبعداز آن روز سه روز ديگر در محاصره بوديم که شب بيست و پنجم ما هم به اسارت متجاوزان درآمديم.
دو روز طول کشيد تابه وزارت دفاع در بغداد رسيديم. ساعت حدود يک نصف شب بود که وارد سالن بازداشتگاه وزارت دفاع شديم تعدادي از اسرا آنجا روي زمين نشسته بودندو برادر خليل فاتح در صف دوم قرار داشت. بدون فوت وقت رفتم و درکنارش نشستم. بعثيها بالاي سرمان بودند و امکان حرف زدن نبود. موقع نشستن به دستش زدم و در جواب تنها حرفي که گفت اين بود که حرفتان يکي باشد؛ دو تا نکنيد و همديگر را نمي شناسيم. به خاطراينکه ماها تازه وارد بوديم و مسايل آنجا را نمي دانستيم زود برگشتيم و به هر نحوي به اطلاع برادران رساندم و بعد از بازجويي هاي طولاني وارد بازداشتگاه شديم. صحبت کردن ممنوع بود ولي زمان طولاني بود و از هرچند لحظه يک کلمه مي شد با همديگر صحبت کرد. لذا برادر خليل به هر نحوي خود را کنار تمام برادران مي رساند و به همه دلداري مي داد. به همه اميد مي داد و از اينکه چند روز قبل از ما اسير شده بود نسبت به مسايل و برخورد با دشمن تذکرات لازم را مي داد. از تجربياتش استفاده مي کرد و به همه توصيه مي نمود تا ايام انتقال به اردوگاه و ديدن مسوولين «صليب» نهايت احتياط را بکنيم. دوازده روز طول کشيد تا مراحل وزارت دفاع به اتمام رسيد و به طرف اردوگاه عنبر روانه شديم .
صفحه جديدي از اسارت در دست دشمن ورق خورد و در اردوگاه با حاج آقا ابوترابي آشنا ومأنوس شديم. حضور حاج آقا قوت قلب بيشتري به همه بخشيده بود و در کنار آن راهنمايي هاي ايشان بيشتر ناهمواري ها را براي همگان هموار مي کرد. در کنار آن همراهي برادرخليل با حاج آقا و وجودش درجمع ما و در کنار ما شاخه ارتباطي بين دريا و رودخانه را مي مانست که به اين وسيله از خيرات بيشتري بهره مند مي شديم. در روزهاي اسارت زمان معنا و مفهوم نداشت. هر روز صبح که در آسايشگاه باز مي شد اولين کاري که برادر خليل انجام مي داد همه ما را جمع مي کرد و پرس و جويي از احوال ما مي کرد. دلداري و اميد مي داد. هر روز دور هم جمع مي شديم و با گفتن خاطرات انقلاب و جنگ وقتمان راپرمي کرديم. روحيه رزمندگي که من در برادرخليل سراغ داشتم او را به تلاطم وامي داشت.
ايام دهه فجر سال 60 فرا مي رسيد براي دهه مبارک با همدستي هم برنامه هاي متنوعي تنظيم کرديم يکي از آنها اجراي نمايش بود که دو پرده آن را برادر خليل برعهده داشتند. بعدها حضورش از جمع ما فراتر رفته بود در جمع آسايشگاه مطرح بود. اسراي ديگر شهرها هم نسبت به برادرخليل ارادت خاصي داشتند. از او حرف شنوي داشتند. با بزرگان به بزرگي رفتار مي کرد و با افراد کوچکتر از خود با لطف و محبت و صميميت. درست چهارياپنج ماه که در اردوگاه عنبر بوديم برنامه اي جهت فرار از اردوگاه فراهم نمود و جهت اجراي آن لباسهاي سروان عراقي را با موفقيت برداشته و آورده بود. نبود منابع خبري در جمع اسرا به چشم مي خورد، لذا خود را به آب و آتش زده بود و راديويي از دکترهاي عراقي بلند کرده بود تا در اردوگاه منبع خبري داشته باشيم. در حالي که اگر چنانچه اينها به دست عراقي ها مي افتاد مساوي از بين رفتن ايشان بود. آنچه اسيران احتياج داشتند و پرحادثه ترين کارها را طلب مي کرد برادر خليل نفر اول آنها بود. عراقي هاي بدبخت به فکر افتادند به اصطلاح خودشان محرکهاي اردوگاه را شناسايي کنند و به اردوگاه ديگري انتقال دهند. برادر خليل جزو اين گروه به اردوگاه موصل انتقال داده شدند در حالي که کارهايي که انجام داده بود در اردوگاه باقي ماند. از جمله راديويي که در اردوگاه بود مورد استفاده قرار مي گرفت. در تاريخ 5/1/61 تعداد 150 نفر از اخلالگران اردوگاه که حاج آقا ابوترابي نيز جزو آن گروه بود اردوگاه را ترک کردند. در اردوگاه آشوبي به پاشد و کل اسرا به دست عراقي هاي باتوم به دست کتک خوردند. بعد از يک ماه در اردوگاه موصل ما هم به جمع آنها پيوستيم. همه مان در يک جا بوديم باز هم برادرخليل بود و ما در کنار او و دلداري ها و اميدهايي که به برادران مي داد . خدايا اين انساني که خلق کرده اي چيست ؟! چه استعدادهايي در وجود خود دارد؟ چه توانايي هايي دارد؟ اين اراده اي که در وجود او قرارداده اي چيست ؟ مخصوصاً آنکه به تو ايمان آورده و به يقين برسد، خدايي شود...
مگرمحدوديت برايش معنا داشت؟ مگر اينکه « درکجاخواهم مرد» برايش معنادارد؟ مگراينکه « به چه شکلي خواهم مرد» برايش معنا دارد؟
راديويي به دست آورده بود و ازآنجا که ما نسبت به ايشان بعضي کارهاي احتياطي را انجام مي داديم، نگهداري آن را تقسيم کرده بوديم و از هر چند روز دست يکي از برادران بود و گوش کردن به اخبارها را برادر خليل بر عهده داشت و بعد از آن به هر نحو ممکن اخبار را بين اسرا پخش مي کرديم. ايام به طور يکنواخت و شبيه هم مي گذشت و هر روز مسأله اي جديد که عراقي ها براي اسيرها به وجود مي آوردند. در چهارمين ماه از سال 61 بود که نزديکي هاي ظهر انباري که دريک طرف اردوگاه قرارداشت آتش گرفت. بعثيها نتوانستند مهارش کنند و از اسيران کمک خواستند. در حالي که کلي مهمات در داخل انبارها بود اسيرها وارد شدند و يکي يکي بيرون ريختند. دراين ميان وسايل متعددي وارد اردوگاه شد که از آن جمله تعداد قابل توجهي اسلحه و مهمات نيز به دست اسيرها افتاد. اين را هم بايد بگويم که درست است که آتش زدن انبار به دست خود اسيرها صورت گرفته بود و نسبت به آن برنامه خاصي داشتند ولي کار آتش زدن را خليل بر عهده نداشت. بعثي ها متوجه ورود مهمات به اردوگاه شده بودند ولي به روي خود نمي آوردند. از آن تاريخ به بعد برادر خليل اکثر اوقات کلت به کمرداشت. بعضي وقتها از جمع ما، برادران مي گرفتند و برايش نگهداري مي کردند.
... سوت آمار مي زنند. برادرخليل در حالي که داخل توالت به اخبار ايران گوش مي داد متوجه آمار نمي شود. سکوت محوطه او را به کنجکاوي وا مي دارد. در را باز مي کند و عراقي را داخل سالن توالت مي بيند. بدون فوت وقت به عراقي حمله ور شده شديداً مي زند و داخل توالت زنداني کرده فرار مي کند. بعد از اتمام آمار به خاطر اينکه شناسايي نشود سر و صورت و سبيلش را با تيغ زده و کلاهي به سر مي گذارد.
ايام همچنان مي گذشت. ايام عيد سال 62 فرا رسيده بود. شب عيد دو نفر از اسيران فرارکردند و اردوگاه شروع بحراني تازه را شاهد بود.درارديبهشت ماه حوادث فرار آن دو نفر کم مي شد که در يک از حمامها تعداد دو عدد نارنجک پيداشد. اسيري آباداني که کارهاي بنايي اردوگاه را انجام مي داد جريان را به اطلاع عراقي ها رساند. عراقي ها حدود12 نفر را از اردوگاه جمع کرده و به طبقه دوم بردند که برادرخليل اولين نفر آنها بود. به دنبال آن تعداد 18 نفر نيز از اردوگاه شماره 3 به اردوگاه ما آوردند. بحراني تازه شروع شده بود، منتها اين بار همه آسايشگاهها را درداخل زنداني کرده بودند و آنها را در طبقه دوم زنداني و شکنجه مي کردند. چند روزي که اردوگاه اين بحران را درخود داشت صداي شکنجه آنها در طبقه دوم همه اسيران را از زندگي انداخته بود و عراقي ها مي خواستند با اين کارها مسبب اصلي آتش زدن انبار و بعد از آن انتقال مهمات به اردوگاه را شناسايي کنند. حدود چهارده روز اين شکنجه و آزار و اذيت ادامه داشت تا اينکه روز 22 ارديبهشت اول صبح اسراي اردوگاه ما را يکي يکي به اردوگاه برگرداندند. آخرين نفر وارد اردوگاه شد و به دنبال او دکتر عراقي وارد شد و از بهداري مقداري وسايل پانسمان و پنبه با خود به بالا برد و دراين زمان مشاهد شد که يک نفر را ازطبقه بالا به داخل اردوگاه انتقال دادند.
پس از سپري شدن چندين روز افرادي که طبقه بالا بودند به اين نتيجه مي رسند که بعثيها قصد دارند همه افراد را زيرشکنجه از کاربيندازند. برادرخليل به عراقي ها اعلام مي کند: « اگر چنانچه دنبال مسبب اصلي اين حوادث مي گرديد من هستم.» با اين اعتراف، عراقي ها بقيه افراد را برگردانده بودند و جهت خالي کردن تمام عقده هاي خود به جان اين دلاورمرد فداکار مي افتند. غافل از اينکه برادرخليل تصميم خود را گرفته و قصد ندارد به صورت دست بسته در دست بعثي ها اسيربماند. به طرف نگهباني که جلو در اتاق بازداشتگاه بوده حمله مي کند، اسلحه را از دست نگهبان درمي آورد تا به بعثي ها نشان دهد که شجاعت و هميت، اسارت و زندان نمي شناسد. قدم گذاشتن در راه ايمان و هدف عالي زمان و مکان نمي شناسد... بزدلي از تبار يزيديان و اجداد نامردشان از پشت سر به سردار دلاور اسلام مي تازد و او را مصدوم مي کند. آنگاه بقيه به روي سرش ريخته، ضربات سختي را با نهايت کينه و نامردي تمام روي او فرود مي آورند. درکنار تربت مولايش و سرور و سالار شهيدان، همچنانکه تمام آموخته هايش از او بوده و همچون شهادت مظلومانه شهداي کربلا و ياران حسين (ع) شهد شيرين شهادت را به سر مي کشد و با اين شهادت تعداد 28 نفر، از زيربدترين شکنجه هايي که انجام مي دادند خلاصي مي يابند و تعداد1700 نفر در کل اردوگاه از بازداشت در آسايشگاهها خلاصي مي يابند و اين شهادت پايان بعضي از فشارهاي متعدد را به دنبال داشت که تا آخر اسارت اسيرها را در ايمني قرارداده بود. او همچنانکه به قصد زيارت مولايش و عرض ارادت به محضرش راهي آن ديار شده بود در کنار تربت پاکش آرميد.


برگرفته از خاطرات همرزمان شهيد
هيچكس نمى‏داند در واپسين روزهاى ارديبهشت 1362 در اردوگاه موصل عراق چه مى‏گذرد. صداى ضجه برادرانى كه در طبقه بالا توسط بعثى‏ها شكنجه مى‏شوند، به گوش مى‏رسد. بعثى‏ها به عمد، بچه‏ها را در جايى شكنجه مى‏دهند، كه صدايشان به راحتى در آسايشگاه شنيده مى‏شود. ضجه... فرياد... ناله... مى‏خواهند روحيه و مقاومت بچه‏ها را در هم بشكنند.
خليل را هم برده‏اند. مى‏دانند كه همه اين كارها زير سر خليل است..
از روزهاى آغازين اسارت خليل را مى‏شناسم. در استخبارات بغداد كه بوديم، سربازى جلومان ايستاده بود كه اسلحه‏اش را شُل توى دستش گرفته بود. خليل كنارم ايستاده بود، گفت: مى‏خواهم بپرم اسلحه‏اش را بگيرم. خودش را بزنم...
- بيرون باز هم سرباز هست .
- مهم نيست!
- براى تو مهم نيست . ما اينجا هفتاد نفريم.. اگر بخواهى اين كار را بكنى، همه‏مان را مى‏كشند... در اردوگاه عنبر هم مُدام در فكر بود. از من مى‏خواست همراهش باشم. مى‏گفتم: بايد منتظر موقعيت بود. بايد بدانيم كجا مى‏خواهيم برويم. اگر از اردوگاه رفتيم بيرون و دوباره دستگيرمان كردند كارمان ساخته است.
چند ماه بعد مرا در دسته اول، از عنبر انتقال دادند به موصل يك. دسته دوم را كه آوردند، خليل هم با آنها بود. با اخلاق و روحيه‏اش آشنا بودم به او گفتم: اينجا جاسوس زياد است. عراقى‏ها از همه چيز خبردار مى‏شوند، مواظب خودت باش...
مى‏خواست شناخته نشود. مى‏خواست عراقى‏ها ندانند او فرمانده بوده است. به همه گفته بود: مرا يعقوب صدا كنيد.
آسايشگاه خليل از ما جدا بود. من و كاظم و سيد ابراهيم توى يك آسايشگاه بوديم. خبردار شديم كه خليل تصميم دارد بيايد آسايشگاه ما. او با اصرار زياد توانست ارشد آسايشگاه را راضى كند كه با رحيم بيايد آسايشگاه ما. عاقبت آمد و ما پنج نفر همخرج شديم.
بعد از مدتى رحيم به من گفت: خليل مى‏خواهد با چند نفر ديگر فرار كند.

آن روزها خليل حال و هواى عجيبى داشت. طورى شده بود كه مدام از شهادت حرف مى‏زد. مى‏گفت: همه شما از اسارت سالم مى‏رسيد خانه‏هايتان، ولى من شهيد خواهم شد.
چمران، مجروح و مدهوش در فاصله50 مترى نيروهاى دشمن بر زمين افتاده بود. تنها اميدمان به خدا بود. مى‏دانستيم كه شهيد خواهد شد، زيرا هيچكس نمى‏توانست پيكر جراحت خورده چمران را از نزديكى سنگر دشمن به عقب بياورد. و اگر كسى اين كار را مى‏كرد به احتمال قريب به يقين شهيد مى‏شد. نگاه‏ها در هم گره مى‏خورد: چه كسى مى‏تواند چمران را بياورد؟
- كسى كه خود را فراموش كند و بداند كه شهادتش حتمى است.
جز اين جوابى نيست. هر كس به فاصله 50 مترى سنگر دشمن نزديك شود، به احتمال بسيار قوى كشته مى‏شود.
- من مى‏توانم اين كار را بكنم !...
صداى خليل است. تازه جوان هفده ساله تبريزى كه با عده‏اى از همشهرى‏هايش به سوسنگرد آمده است. تنها اوست كه در آن موقعيت خطير، تن به خطر مى‏دهد، در اين روزها شجاعت‏هايى در نبرد از خود نشان داده است كه مى‏توانيم حرف او را با تمام وجود باور كنيم. شگفت اينكه مى‏گويند همين تازه جوان هفده ساله همدوش مجاهدين در افغانستان با نيروهاى اشغالگر جنگيده است و بعد از شروع جنگ در اولين فرصت خود را به سوسنگرد رسانده است. سوسنگرد در محاصره نيروهاى دشمن قرار دارد. امروز قلب جنگ در سوسنگرد مى‏تپد و به همين جهت چمران نيز با نيروهايش به سوسنگرد آمده است. او اكنون در فاصله نزديكى از سنگرهاى عراقى‏ها بر خاك افتاده است. خليل مى‏گويد:
- شما فقط عراقى‏ها را به رگبار ببنديد تا من زير پوشش آتش شما حركت كنم...
بچه‏ها سنگرهاى عراقى را به رگبار مى‏بندند. خليل سبكتر از باد به پيش مى‏رود و در زير باران گلوله، چمران را بر دوش مى‏گيرد...
بعدها چمران به نشانه قدردانى از خليل، اسلحه كمرى خود را به او تقديم كرد.
روز پنجشنبه 1360/9/19 جهت اعزام به منطقه عملياتى به همه نيروها آماده باش داده شد. تا ساعت 2:30 بعد از نيمه شب، بايستى تمام نيروها در نقاط معين مستقر مى‏شدند تا عمليات رأس ساعت 3 بامداد آغاز شود. نيروهاى تبريز به همراه تيپ ذوالفقار سازماندهى شده بودند. مأموريت عمده ما نفوذ به عقبه دشمن و مسدود كردن راه‏هاى تداركاتى و جاده‏ها بود، قله‏هاى چرميان در يك رديف ايستاده بودند. پنج قله بود و در قله سوم راه تداركاتى نيروها قرار داشت. در همين قله دشمن، سه دستگاه تانك مستقر كرده بود كه با تسلط بر منطقه، ميدان نبرد را زير پوشش گرفته و با تير مستقيم مى‏زدند. دو گروه بوديم و مسووليت ما با خليل بود. قرار بود ما از پشت نيروهاى دشمن به قله سوم نفوذ كرده و تانك‏ها را از كار بيندازيم. بقيه نيروها از روبرو عمل كرده و دو گروه ديگر از نيروها نيز به قله‏هاى بعدى نفوذ كرده و به هم ملحق مى‏شديم.
ساعت 4 از قرارگاه منطقه به راه افتاديم. قرار بود ساعت 8 بلدچى منطقه به ما بپيوندد كه در موقع مقرر بتوانيم به محل عملياتى خود برسيم. از بلدچى خبرى نشد و ما ساعت 12 شب از تنها معبر موجود به عقبه مواضع دشمن نفوذ كرديم. بلدچى نيامد و تنها خليل بود كه نيروها را هدايت مى‏كرد. اگرچه بلدچى نيامده بود، اما ما بايد عمليات را پى مى‏گرفتيم. طى تماسى كه حوالى ساعت 3 بامداد با قرارگاه گرفتيم، ماوقع را گفتيم و اينكه: »هنوز به منطقه مورد نظر نرسيده‏ايم.«
اگرچه ما به منطقه مورد نظر نرسيده بوديم، اما شروع آتش سنگين توپخانه خودى خبر از آغاز عمليات مى‏داد. مأموريت ما اهميت خاصى داشت. خليل گفت: به هر نحو ممكن بايد خودمان را به منطقه مورد نظر برسانيم. و با سرعت تمام از قله كلينه به راه افتاديم. بعد از يك ساعت و نيم راهپيمايى به جاده رسيديم. به طرف قله سوم حركت كرديم اما آتش توپخانه خودى كه بيش از يك ساعت مدام بر سر نيروهاى دشمن مى‏ريخت، آنها را هشيار كرده بود. ما در سينه كوه زمينگير شديم و در اين لحظات كم‏كم روشنايى روز همه جا را فرا مى‏گرفت. ناچار خود را به پشت تپه‏اى كشانديم و تصميم گرفتيم خود را از ميان نيروهاى عراقى بيرون بكشيم اما تنها معبر موجود را با نيروهاى پشتيبانى و هلى‏كوپتر مسدود كرده بودند. ديگر هوا به طور كامل روشن شده بود و ما در شيارها از ديد دشمن پنهان شديم. عمليات مطلع الفجر در اولين ساعات روز جمعه 1360\9\20 در منطقه وسيعى كه شامل سرپل ذهاب، گيلانغرب و شياكوه بود، آغاز شده بود... روز جمعه ما در همان شيارها گذشت و مصمم شديم كه با شروع تاريكى شب خود را از ميان نيروهاى دشمن خلاص كنيم.
با شروع شب از شيارها بيرون آمديم. نفراتى از گروه‏هاى ديگر نيز از اطراف پيدا شدند. اكنون 36 نفر بوديم كه در محاصره دشمن قرار داشتيم. تعداد 9 نفر ) كه از گروه ما نبودند ( به شدت زخمى بودند، چنانكه توانايى حركت نداشتند و بايد آنها را حمل مى‏كرديم. ما در محاصره بوديم و موقعيت خود را نيز به درستى نمى‏دانستيم. همه به اتفاق تصميم گرفتيم كه تابع دستورات خليل باشيم. خليل نسبت به همه ما توانايى و كارايى بيشترى داشت. اگرچه سن و سالش اندك بود اما از ابتداى جنگ در جبهه حضور داشت و تجارب فراوانى اندوخته بود. حتى پيشتر از شروع جنگ با ) على تجلايى( به افغانستان رفته بود. از ابتداى تشكيل سپاه با هدايت بزرگانى چون شهيد محراب آيت‏ا... مدنى به سپاه پيوسته بود. به هر حال، همه تصميم گرفتيم به دستورات خليل عمل كنيم. اوضاع غريبى بود. هيچكس نمى‏دانست چه خواهد شد. مجروحين افتاده بودند و نياز به كمك و مداوا داشتند. خليل ابتدا براى همه صحبت كرد و به مجروحين اطمينان داد كه: تا آخر از هم جدا نخواهيم شد و سپس افرادى را كه از لحاظ جسمى قوى بودند، موظف كرد كه مجروحين را بر دوش بكشند. با توكل به خدا حركت ما آغاز شد تا از پشت كوه‏ها به دشت گيلان غرب برسيم... خليل ابتدا با يكى از بچه‏ها مسافتى را شناسايى مى‏كرد و باز برمى‏گشت و با هم آن مسير را طى مى‏كرديم و دوباره...
در طول مسير جهت برقرارى ارتباط با بى‏سيم تلاش كرديم كه نتيجه‏اى نداشت. تا اينكه حوالى ساعت 2:30 بامداد ارتباط برقرار شد. خليل گفت: )منور شليك كنيد( دوبار منور شليك شد كه همزمان از دو جهت مخالف شليك مى‏شد. فهميديم كه دشمن شنود مى‏كند. بالاخره تشخيص مسير ميسّر نشد و ارتباط نيز قطع گرديد. ناچار به راه افتاديم. تا ساعت :304 بامداد همچنان پيش مى‏رفتيم كه ناگهان رگبار مسلسل تانك غافلگيرمان كرد. خاكريز تانك درست در 20 مترى ما بود. صمد دانش در خون غلتيد و ما زمينگير شديم. تا روز پنجشنبه در همانجا مانديم. وضع زخمى‏ها بدتر مى‏شد. گرسنگى و تشنگى هم به سراغمان آمده بود. با شروع تاريكى شب و بعد از اقامه نماز قرار بر اين شد كه به طرف تنگه حاجيان ) كه پشت سر ما بود ( حركت كنيم. ساعت 11:30 شب توانستيم با نيروهاى خودى تماس بگيريم. قرار شد دو نفر از گروه ما حركت كنند و در صورت رسيدن به نيروهاى خودى، بلدچى بياورند تا بتوانيم از محاصره خارج شويم. بى‏سيم‏چى از تيپ ذوالفقار و صمد جاهد از گروه ما رهسپار شدند. تا ساعت 2:30بعد از نيمه شب منتظر شديم اما آنان برنگشتند. ساعت 3:30 بامداد خليل به همراه سه نفر ديگر از بچه‏ها به راه افتادند تا موقعيت را شناسايى كنند و حركت آغاز شود. ده، پانزده قدم از ما فاصله گرفته بودند كه صداى نيروهاى عراقى بلند شد.
- قف... قف
اكنون خليل در عرف و اصطلاح جنگ‏ها يك )اسير( ناميده مى‏شود. او را اسير مى‏نامند. اما من مى‏دانم كه چنين انسان‏هايى حتى اگر در قفس‏هاى آهنين نيز باشند، آزادند. زيرا مى‏دانم كه روح و حقيقت انسان، هرگز اسير نمى‏شود. خليل عاشق سيدالشهداء است. از كودكى چنين بود، بر در هر خانه‏اى عَلَم عزادارى افراشته مى‏شد، خليل را در آنجا مى‏يافتى. او مو به مو و لحظه به لحظه حماسه عاشورا را با تمامت روح دريافته است. آيا زينب اسير شد؟
خاطراتش كه در سينه‏ام جان مى‏گيرد، روحم از اشتياق به پرواز درمى‏آيد. هنوز وقتى از كنار )دبستان شربت‏زاده( مى‏گذرم، او را مى‏بينم كه با بچه‏ها وارد مدرسه مى‏شود، با آنها درس مى‏خواند و بازى مى‏كند...
او با انقلاب به بلوغ رسيد. خيلى‏ها با انقلاب به بلوغ و باور رسيدند، خليل نيز از خيل آنها بود. چهارده سال بيشتر نداشت اما اين چهارده ساله كه با فنون عكاسى آشنا بود، اعلاميه‏ها و عكس‏هاى امام (ره) را تكثير مى‏كرد. به راهپيمايى مى‏رفت. شعار مى‏داد...
خليل عكاس بود. با دستور آيت‏ا... مدنى براى تشكيل و راه‏اندازى عكاسخانه به سپاه رفت. سپاهى شد. كم‏كم دوربين عكاسى، جاى خود را به اسلحه داد. 16 ساله بود كه در كردستان به مصاف ضد انقلاب شتافت.
اينك خبر آن عكاس نوجوان از عراق مى‏آيد. مى‏گويند اسير شده است. نامه‏هايش از عراق مى‏آيد. او اكنون در اصطلاح جنگ‏ها، يك اسير ناميده مى‏شود.
تاريخ اسارت: 1360/9/22.
اما همين نامه‏هايى كه از او مى‏رسيد، پيك آزادى است.

به حضور برادران همكلاس:
درود و سلام به رهبر كبير انقلاب و برادرانم. برادران! صبر و مقاومت و در نهايت پيروزى شما را از خداوند منّان خواستارم تا اينكه هر چه بيشتر به اين انقلاب جهانى يارى كرده و دِينى كه از جانب شهدا به گردن داريم، ادا كنيم ان‏شاءا...
عزيزان! تنها خواسته‏اى كه ما از شما داريم، عمل به آيه شريفه است: )اشّداءُ عَلى الْكُفّار وَ رحماءُ بَيْنُهم( هر چه مى‏توانيد، عرصه را بر دشمنان داخلى و خارجى آمريكا و دستيارانش تنگ كنيد و هيچ رحم و عطوفت بر آنان ننماييد و در عين حال، با همديگر چون اعضاء يك پيكر باشيد و هر چه قدرت در توان داريد، براى انقلاب تلاش كنيد. چرا كه عظمت انقلاب را زمانى مى‏شود درك كرد كه بازتاب آن را بتوان ديد، كه چگونه جهانخواران به دست و پا افتاده‏اند و براى براندازى آن مى‏كوشند. ضمناً از محصلين ارجمند تنها خواسته‏ام اين است كه هرگز به دانش‏آموزى كه درست و حسابى درس نخوانده است، مدرك ندهيد، چرا كه فرجامى خوش ندارد. ضمناً در دعاى كميل شركت كرده و در هنگام دعا ايران را هم فراموش نكنيد.
صداى ناله اسيرانى كه در طبقه بالا شكنجه مى‏شوند، به گوش مى‏رسد. از در و ديوار آسايشگاه اندوه مى‏بارد. بچه‏ها با نگاه‏هاى غم گرفته به همديگر مى‏نگرند. صداى ناله... فرياد... شكنجه‏گران ( استخبارات) از بغداد آمده‏اند.
12 نفر را به طبقه بالا برده‏اند، خليل اولين نفرشان بود. 12 نفر در طبقه بالا، زير شكنجه‏هاى وحشيانه مأموران ويژه (استخبارات) هستند. شكنجه و بازجويى:
- انبار چگونه آتش گرفت؟
- كلت نزد چه كسى است؟
- تيربار كجاست؟
- راديو...

اردوگاه، انبارهايى داشت. قفل‏هاى محكمى به اين انبارها خورده بود. ولى بچه‏ها به هر ترتيبى بود، وارد انبارها مى‏شدند، كاغذ و كفش و لباس بيرون مى‏آوردند و به تدريج بين بچه‏ها تقسيم مى‏كردند. در اين كارها خليل پيشقدم بود. او خطرناك‏ترين كارها را مى‏پذيرفت. راديو را نيز او از پزشكان عراقى به دست آورده بود. عراقى‏ها از قضيه انبار و وجود راديو بو بردند و جلو انبارها را با كشيدن ديوار شش مترى سد كردند...
نزديكى ظهر بود كه انبار شعله‏ور شد. وسعت آتش‏سوزى به حدى بود كه عراقى‏ها از خاموش كردن آن عاجز شده و اسراء را به يارى طلبيدند. آتش زدن انبارها را خود بچه‏ها ترتيب داده بودند. در انبار همه چيز بود از لباس تا مهمات. بچه‏ها با استفاده از موقعيت براى خاموش كردن انبار وارد عمل شدند. پس از ساعتى آتش انبار به خاموشى گراييد اما از نارنجك و كلت گرفته تا تيربار وارد آسايشگاه شده بود...
اكنون قضيه لو رفته است. بچه‏ها نارنجك‏ها را در زير پلّه‏ها جا سازى كرده بودند و بنايى كه براى تعمير آمده بود، همه چيز را فهميده است...
18 نفر از بچه‏هاى اردوگاه شماره 3 را نيز به شكنجه‏گاه آوردند. صداى ناله و ضجه آنها از طبقه بالا شنيده مى‏شود. آنها را در طبقه بالا شكنجه مى‏دهند و 1700 نفر اسير را نيز در آسايشگاه محبوس كرده‏اند.( بايد مسبب اصلى آتش‏سوزى انبار و انتقال مهمات به اردوگاه شناسايى شود).
همه مى‏دانيم كه آنهايى كه در طبقه بالا شكنجه مى‏شوند، اگر بند از بندشان جدا شود، لب وا نمى‏كنند و كسى را لو نمى‏دهند. چندين روز است كه مدام شكنجه مى‏شوند. گويى همه بچه‏ها شكنجه مى‏شوند. انگار ذره ذره قلبم در طبقه بالا زجر مى‏كشد. چهره خون‏آلود بچه‏ها را پيش چشمانم مجسم مى‏شود. خليل را مى‏بينم...
ريش و سبيلش را زده بود و داشت توى اردوگاه مى‏گشت. كلاهى كه تا روى پيشانى كشيده بود، چشمان نافذش را از نظر مى‏پوشيد. تعجب كردم. حتم داشتم كه اتفاقى افتاده است. بعد فهميديم كه خليل توى دستشويى داشت به اخبار گوش مى‏داد. سوت آمار مى‏زنند و همه مى‏ريزند بيرون. خليل كه توى دستشويى بوده، متوجه نمى‏شود و همچنان به اخبار گوش مى‏دهد. يك سرباز عراقى متوجه‏اش مى‏شود. خليل ناچار مى‏شود بزندش. مى‏اندازدش توى دستشويى و در مى‏رود. و براى اينكه شناخته نشود، قيافه‏اش را تغيير مى‏دهد...
مأموران ويژه استخبارات دست‏بردار نيستند. اكنون 22 ارديبهشت 1362 است و چهارده روز است كه بچه‏ها در طبقه بالا شكنجه مى‏شوند. 12 نفر از اردوگاه ما و 18 نفر از اردوگاه شماره 3 در طبقه بالا هستند. كم‏كم همه بچه‏هايى كه به طبقه بالا منتقل شده‏اند، به اين نتيجه مى‏رسند كه بعثى‏ها قصد دارند، همه را در زير شكنجه از پاى دراندازند. براى همه مسلم مى‏شود كه روزهاى آخر خود را سپرى مى‏كنند. با اين همه هيچكس لب از لب وا نمى‏كند. خليل مى‏بيند كه همه بچه‏ها لحظه به لحظه به شهادت نزديك مى‏شوند. مى‏بيند كه اگر كسى مسئوليت اين كار را بر عهده نگيرد، همه در زير شكنجه شهيد خواهند شد. تصميم خود را مى‏گيرد. با شهامتى شگفت فراروى دژخيمان بعثى مى‏ايستد:
همه اين كارها را من انجام داده‏ام. اينها از هيچ چيز خبر ندارند... كلت مال من است، نارنجك مال من است، راديو مال من است...
با اعتراف خليل ( كه در حقيقت پذيرفتن شكنجه‏ها و شهادت بود ) افراد ديگر از طبقه بالا خلاص شدند. خليل ماند و خيل شكنجه‏گران. خليل تنها... اين بار شديدترين و وحشيانه‏ترين شكنجه‏ها را بر او اعمال كردند.
- كسانى كه با تو همكارى كرده‏اند، چه كسانى هستند؟
خليل كه خود به تنهايى مسئوليت همه كارها را پذيرفته بود، جواب مى‏دهد:
- هيچكس با من همكارى نداشته است...
بچه‏ها را به صف كشيدند و خليل را به آسايشگاه آوردند.
- شايد اسم كسى را فراموش كرده‏اى، اگر كسى از اينها با تو همكارى كرده است به ما بگو تا در مجازاتت تخفيف داده شود!
هيچكس با من همكارى نكرده است.
خليل به چهره تك تك بچه‏هايى كه صف كشيده‏اند، مى‏نگرد. با طمأنينه و سكوت: (آخرين ديدار).
باز هم او را به طبقه بالا برگرداندند. كار شكنجه‏گران اعزامى از بغداد ادامه يافت. شكنجه و بازجويى. بازجويى و شكنجه. خليل را ديديم. مطمئن هستيم كه اگر اين حال دوام يابد، خليل خواهد رفت. شكنجه‏اش مى‏كنند.
هيچكس با من همكارى نكرده است...
شكنجه‏اش مى‏كنند. دسته جمعى به سرش مى‏ريزند و مى‏زنندش. براى خليل مسلم مى‏شود كه او را خواهند كشت. آخرين تصميم خود را مى‏گيرد. به سوى نگهبانى كه دم در ايستاده بود، يورش مى‏برد و سلاحش را مى‏گيرد. در اين حال از پشت سر مصدومش مى‏كنند. تمام بعثى‏ها به طرف پيكر نيمه جان او حمله مى‏برند.
يكى از بچه‏هايى كه از طبقه بالا خلاص شده بود، مى‏گفت: دارند خليل را مى‏كشند. لحظه‏هاى تلخ 25 ارديبهشت ماه 1362 در اردوگاه موصل عراق مى‏گذرد. بچه‏هاى آسايشگاه زانوى غم در بغل گرفته‏اند. چشم‏ها خيس است... ديگر صداى جگر خراش ضجه و ناله اسيران از طبقه بالا به گوش نمى‏رسد. مى‏دانيم كه كار مأموران استخبارات بدون نتيجه تمام شده است... جاى خليل در جمع ما خالى است. عراقى‏ها مى‏گويند او را عقرب زده است. ما همه چيز را مى‏دانيم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 289
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,772 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,464 نفر
بازدید این ماه : 7,107 نفر
بازدید ماه قبل : 9,647 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک