سال 1343 ه ش در روستاي النجق از بخش عجب شير استان آذربايجان شرقي در خانواده اي كم درآمد به دنيا آمد . تولد او كه سومين فرزند خانواده بود با وفات آيت الله العظمي سيد محسن حكيم ازفقهاي بزرگ شيعه همزمان شده بود ، به همين مناسبت او را سيد محسن نام نهادند .
از همان دوران كودكي به رعايت آداب و اعمال ديني مصر بود به طوري كه به گفته برادر بزرگترش سيد عباس ، در منزل او را شيخ صدا مي كردند .
تحصيلات ابتدايي را در دبستان ششم بهمن(سابق) واقع در روستاي شيشوان از بخش عجب شير شروع كرد و پس از نقل مكان به شهر تبريز ، در آن شهر به پايان برد . مقطع راهنمايي را در مدرسه پاسارگاد(سابق) گذراند . موقعي که مدرسه نبود همراه برادرانش به قاليبافي مي پرداخت .
در دوران مبرزات انقلاب با پلاكاردي كه خـود روي آن شعـار مي نوشت در تظاهرات شركت مي كرد . در يكي از آن روزها در اثر تيراندازي مأموران رژيم به سوي مردم عده اي زخمي شدند و او نيز كه در صحنه حضور داشت به ياري مجروحان شتافت و با لباسي خونيـن به منزل بازگشت . يك بار هم با همراهي ديگران لاستيكهايي را در خيابان منتهي به پادگان 03 عجب شير آتش زدند تا از حركت نيروهاي نظامي شاه خائن براي سركوب مردم جلوگيري كنند .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، با شروع جنگ او در سال سوم راهنمايي تحصيل مي كرد . در همان سال عراق براي اولين بار شهر تبريز را بمباران كرد . در محكوميت اين اقدام از سوي مدارس راهپيمايي انجام گرفت . سيد محسن پس از بازگشت از راهپيمايي به منزل گفت : « من تحمل ماندن در خانه را ندارم و بايد به جبهه بروم . » از اين رو به قصد عزيمت به جبهه تحصيل را رها كرد اما با اصرار خانواده تا اتمام سال سوم راهنمايي صبر كرد .
ابتدا به عنوان بسيجي در جبهه شركت مي كرد . پس از مدتي به عضويت سپاه درآمد . در مدت هفتاد ماه حضور در جبهه چهار بار مجروح شد . به دليل شايستگي هايي كه از خود نشان داد از فرماندهي گروهان تا فرماندهي گردان سيدالشهدا در لشكر 31 عاشورا ارتقا يافت . اهتمام او در رسيدگي به امور گردان به حدي بود كه به ندرت براي ديدار خانواده به مرخصي مي رفت . حتي يك بار كه به دليل مجروحيت در منزل به سر مي برد ، گچ پاي خود را زودتر از موعد مقرر باز كرد و به جمع همرزمانش پيوست . مدتي هم در واحد پذيرش سپاه تبريز و همچنين در سپاه سردرود خدمت مي كرد . كاملاً مطيع دستور فرماندهان بالاتر بود . يكي از همرزمانش در اين باره مي گويد :
يك بار به گردانهاي متعدد لشكر پيشنهاد شده بود كه يكي از خطوط پدافندي را تحويل بگيرند اما هيچ يك نپذيرفته بودند . وقتي به سيد محسن موسويان مراجعه كردند او با آغوش باز اين مأموريت را پذيرفت و با آنكه نيروهايش به علت مرخصي شهري در سطح شهر پراكنده بودند به سرعت آنان را جمع و در خط پدافندي مستقر كرد .
همين خصلت وي به گردان سيدالشهدا جايگاه خاصي در ميان ساير گردانهاي لشكر عاشورا بخشيد . در عين حال از فكر آرامش نيروهاي تحت امر خود و رسيدگي به آنها غافل نبود . يكي از همرزمانش در اين مورد مي گويد :
حدود بيست روز قبل از عمليات بيت المقدس 2 ، گردان در موقعيت رحمانلو مستقر بود . فصل زمستان بود و نيروها در داخل چادر ، استراحت مي كردند . سيد محسن با آنكه پتوي اضافي موجود بود علي رغم سرماي شديد فقط از يك جفت پتو براي خوابيدن استفاده مي كرد . وقتي از او اين درباره سؤال كردم گفت : « احتمال دارد پتو براي نيروها كم بيايد و شايسته نيست من براي خودم از پتوي بيشتري استفاده كنم . »
در عمليات كربلاي 4 غواصان در اثر آتش سنگين دشمن نتوانستند از اروندرود عبور كنند و اين مأموريت به گروهان يك گردان سيد الشهدا محول شد . موسويان به هنگام توجيه مسئولان گروهـان وقتي با اعتراض آنان در خصوص امكان عملي شدن عمليات مواجه شد در پاسخ گفت : « الان تكليف است و بايد از عرض رودخانه بگذريم . » اما اين مأموريت به دنبال عدم موفقيت كل عمليات انجام نشد .
در عمليات بيت المقدس 2 در منطقه عملياتي ماووت ، گردان تحت فرماندهي موسويان موفق به فتح پاسگاه قميش و بلنديهاي اطراف تپه الاغلو شد . پيش از اين ، يگانهاي ديگر در تصرف تپه مهم الاغلو موفقيتي به دست نياورده بودند . اين مأموريت به فرماندهان ساير گردانها نيز پيشنهاد شده بود كه در نهايت سيد محسن موسويان كه همواره در پذيرش مأموريتهاي مهم و دشوار پيشقدم بود اين مأموريت را پذيرفت و خستگي ناشي از عمليات شب قبل و سرما و برف شديد و همچنين احتمال جدي پاتك نيروهاي عراقي هم مانع از اين امر نشد . وي شخصاً به همراه دو گروهان وارد عمل شد و با موفقيت نيروهاي عراقي را از تپه مذكور به عقب راند . سپس به هفت نفر مأموريت داد تا براي جلوگيري از فرار نيروهاي دشمن جاده پايين تپه را ببندند و قرارگاه مجاور آن را تصرف كنند . او پس از اتمام موفقيت آميز اين مأموريت ، در اثر اصابت تركش خمپاره در منطقه موسوم به « تكدرختي » در تاريخ 28 دي 1366 به شهادت رسيد . وي در حالي به شهادت رسيد كه حدود چهل روز از ازدواج او مي گذشت .
پيكر او در وادي رحمت تبريز به خاك سپرده شده است .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384
خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان وخانواده شهيد
ساعتهاست كه پياده پيش مىرويم. ساعتها كه نه، قريب دو روز است كه صخرههاى صعبالعبور و سينه كوهها را طي مي کنيم. زير پايمان ارتفاعاتى است كه سر بر آسمان مىسايند. گاه برف و گاه باران. زمستان است. بالاخره جاده در زير گامهاى ما به آخر خواهد رسيد. گردان سيدالشهداء به فرماندهى سيد محسن موسويان از پل چوبى مىگذرد. كوهى در آن سو و كوهى اين سو. سينه هر دو كوه با پل چوبى به هم رسيده است. از پل مىگذريم، زير پايمان رودخانهاى جاريست و ما قريب 100 متر از زمين فاصله داريم... از پل مىگذريم. خستگى ناشى از ساعتها پيادهروى در زير برف و باران را با تمام وجود حس مىكنم. ديگر بدن بر پاها سنگينى مىكند. گام از گام كه برمىدارى، مىپندارى بارى گران بر دوش دارى، و اين بار گران، كسى جز خود آدم نيست. با تمام خستگى به مقصد مىرسيم: ارتفاعات مأموريت ما. ادامه عمليات است. عمليات بيتالمقدس دو اولين روز خود را سپرى مىكند و بچههاى گردان حبيببن مظاهر ديشب خط اول دشمن را در ارتفاعات قاميش شكستهاند. سيدمحسن مدام با بىسيم صحبت مىكند و نيروها را به ميدان مىكشد. سازمان نيروهاى دشمن به هم ريخته است و اينك از جاده بين قاميش و گوجار در هزيمتاند. در اين مرحله تعقيب و انهدام نيروهاى دشمن وظيفهاى است كه ما بر عهده داريم. فشار خستگى و بيخوابى توان نيروها را گرفته است. اما عاشقان را ايمانى است كه خواب و خستگى و زخم و آتش نمىشناسد. سيد محسن بچهها را براى يورش به دشمن مهيا مىكند. ياراى سر پا ايستادن ندارم... يادم مىآيد در والفجر 8 سيدمحسن جانشين گردان ابوالفضل بود، با آن همه تلاش و تكاپو و فعاليت و جنگ بىوقفه چند روزى مىشد كه نخوابيده بود. بعد از چند روز كه مىبيند دارد از پاى مىافتد، مىرود تا ساعتى استراحت كند. بعد از 48 ساعت از خواب بيدار مىشود و متوجه مىشود كه خبر شهادتش را به خانواده رساندهاند!... با صداى سيدمحسن هجوم گردان سيدالشهداء آغاز مىشود. ساعاتى نمىگذرد كه يك فرمانده تيپ عراقى، همراه با تعداد زيادى از نيروهايش به اسارت درمىآيد. آنان را راهى پشت جبهه مىكنيم. چرخبالهاى دشمن مواضع گردان ما را مىكوبند. اما اينها ديگر در سرنوشت عمليات تأثيرى ندارد. يك گروهان از نيروها در مواضع تصرف شده، مستقر مىشوند. سيدمحسن باقى بچهها را مهياى رفتن مىكند. مقصد بعدى ما ارتفاع الاغلوست...
گردان سيدالشهداء اينك در ميدان عمليات است. عمليات ... واژهاى است كه در لغت نامهها معناى بزرگى ندارد، اما در قاموس جنگ ما همين واژه، معانى بزرگ و وسيعى دارد، عمليات در قاموس جنگ به معانى بلندى اشارت دارد: شهادت، ايثار، استقامت تا پاى جان، زخم خوردن و پشت به دشمن نكردن و ...
مفهوم حقيقى عمليات را كسى مىداند كه در انتظار وقوع آن لحظهها را شمرده باشد. قرار بود عمليات مدتى پيشتر انجام گيرد. گردان سيدالشهداء روزهاى انتظار را در پادگان شهيد قاضى سپرى مىكرد. هنوز خبرى از عمليات نبود و از طرفى مدت مأموريت اغلب نيروهاى بسيجى گردان رو به پايان بود و در اين حال نيروهاى آموزش ديده و حاضر به عمليات، بدون انجام عمليات رها مىشدند...
حوالى غروب سيدمحسن كادر گردان را فرا خواند: طبق دستور فرماندهى لشكر، عمليات در منطقهاى ديگر انجام خواهد شد. مهم اينكه نيروها بايد براى انجام عمليات آمادگى كامل داشته باشند، تا به اطلاع فرماندهى برسانيم. مسوولين دستهها با نيروهاى خود صحبت كنند و تا نيم ساعت ديگر...
سيد محسن با چنان شور و شعف و شوق از عمليات سخن گفت كه گويى شب عاشوراست و آنانكه لبيك مىگويند، فردا در ميدان كربلا خواهند بود. هل من ناصرٍ ينصرنى!...
مسوولين دستهها ماجرا را به اطلاع نيروها رساندند و پس از گفتگو با نيروهاى خود همه به نزد سيد محسن رفتند: نيروها براى ادامه مأموريت و انجام عمليات آمادهاند..
زمزمه عمليات آتش در جان همه برافروخته بود. دقايقى نگذشته بود كه همه نيروهاى گردان از ساختمانها بيرون ريختند. صداهاى به هم پيوسته رزمندهها خود نويد حماسهاى ديگر بود.
- فرمانده آزاده، آمادهايم، آماده... فرمانده آزاده...
مىگفتند: ما مىخواهيم با فرمانده خود بيعت كنيم. ما براى انجام عمليات در هر منطقه آمادهايم.
شب سردى بود. نيروهاى گردان سيدالشهداء به همراه فرمانده خود به سوى مقر فرماندهى لشكر مىرفتند تا آمادگى خود را براى عمليات اعلام كنند: فرمانده آزاده، آمادهايم آماده... صداى پر صلابت رزمندهها در فضاى پادگان مىپيچيد... شب سردى بود اما در سينه بچههاى گردان به جاى دل، پاره آتشى مىتپيد...
ابتداى شب است و ما به طرف الاغلو در حركتيم. هنوز كسى از بچههاى گردان شهيد نشده است. خدا مىداند قرعه به اقبال كه خواهد افتاد. من كه لياقتش را ندارم. گاهى فكر مىكردم كه اين شهيد است كه شهادت را انتخاب مىكنند، اما اكنون بر اين باورم كه شهادت اهل خود را برمىگزيند. كلام پيغمبر خدا به ذهنم مىآيد: چون آخرالزمان فرا رسد، مرگ، خوبان امت مرا گلچين مىكند. به راستى اين بار چه كسانى پر مىگشايند؟ معيار، خلوص است... بچهها پيش مىروند؛ مجيد طائفه يونسى، محمد امينى و ... چه اشتياقى به رفتن دارند؟حس غريبى دلم را مىسوزد، آيا اين بار نيز از قافله عقب خواهم ماند؟ اگر چنين باشد چگونه به شهر باز خواهم گشت؟
- من نمىتوانم به تبريز بروم، چون روى ديدن خانوادههاى شهيدان را ندارم... سيد محسن اينچنين گفت. وقتى كربلاى پنج تكرار شد. عاشوراى گردان سيدالشهداء در كنار كانال ماهى بر پا گرديد. بار ديگر ياران سيدالشهدا در خون غوطهور شدند بعد از آن واقعه سيد محسن مىگفت: من نمىتوانم به تبريز بروم...
اصلاً خود سيد محسن شور و حال ديگرى دارد. همه به پاكيزگى و خلوصش غبطه مىخورند. عشق و ارادتش به حضرت فاطمه زهرا در بيان نمىآيد، از كودكى با مسجد و مجالس مذهبى آشنا شده و از مسجد به جبهه آمده است...
سيد محسن نيروها را به پيش مىكشد، با اطمينان و بىهيچ ترديد. قصد ما بر اين است كه تا صبح قله الاغلو را تصرف كنيم. نيروهاى ويژه گروهان يك ) كه با ما همراه شدهاند ( پيشاپيش نيروها در حركتند. ناگهان درگيرى آغاز مىشود. آتش شديد تانكهاى عراقى دامنههاى برف گرفته را به آتش مىكشد. با هدايت سيد محسن نيروها آرايش مىگيرند و درگيرى شدت مىيابد. سيد با اطمينان به پيروزى دستورات لازم را مىدهد. او شديدترين نبردها را تجربه كرده است. بچههايى كه در خيبر و بدر و والفجر هشت همراه سيد جنگيدهاند، از رشادتهاى او حرفها دارند. جوهره و توانايى فرماندهى سيد در بدر آشكار شد. در بدر فرمانده گروهان بود و مأمور شكستن خط دشمن. پيشاپيش نيروهايش به خط دشمن حمله برد و شهامت و رشادتى از خود نشان داد كه هنوز سينه به سينه نقل مىشود. مجروح شد اما تا توان داشت از ميدان برنگشت. بعد از والفجر هشت فرماندهى گردان را بر عهدهاش نهادند. با اين همه تجربه، اينك نبرد شديدى را فرماندهى مىكند. ارتفاع الاغلو براى دشمن اهميت بسيار دارد و روشن است كه براى حفظ آن كوشش زيادى به خرج خواهد داد. صفير تيرهاى مستقيم حس بيدارى در جان آدم مىريزد. شب مىگذرد و كم كم صبح نزديك مىشود. استقامت بچهها به ثمر ميرسد و نيروهاى عراقى رو به گريز مىنهند. تعدادى تانك به غنيمت گرفته مىشود. يك دستگاه خودرو ايفاى عراقى به همراه نيروهايش منهدم مىگردد. حبيب صادقيانپور و عزيز دينى براى هميشه از ما خداحافظى مىكنند. ياد نصر 7 و ارتفاعاتش بخير، ياد دوپازا... ياد شبى كه گردان سيدالشهداء با فرماندهى سيدمحسن خطوط دفاعى دشمن را در هم ريخت...
شهدا را به عقب مىفرستيم. به آنان غبطه مىخورم كه سرافراز برمىگردند، سرافراز و رو سفيد در دنيا و آخرت. شب، آخرين ساعات خود را پشت سر مىگذارد. آتش نبرد فروكش مىكند. به دستور فرماندهى تيپ قرار مىشود گردان در همين منطقه خطى تشكيل داده و منطقه تصرف شده را حفظ كند. سيد دستورات لازم را مىدهد...
از گردان ما دو نفر شهيد شده است. خداحافظ ياران!... آنان به جبهه مىآمدند از دنيا خداحافظى كردند و به راستى كه همه نيروهاى گردان سيدالشهداء پيش از آنكه وارد ميدان عمليات شوند، دنيا را براى هميشه وداع گفتهاند. فرمانده ما، سيد محسن، چند روز پيش از عمليات ازدواج كرده است. من المؤمنين رجالٌ صدقوا... سلام بر حنظلههاى دفاع مقدس!... براى آنان كه سيدمحسن را مىشناختند، آمدن او براى عمليات به فاصله چند روز پس از ازدواج، امر غريبى نيست. آنان كه سيد را مىشناسند، مىدانند كه او آنقدر از دنيا فاصله گرفته است كه ديگر دنيا او را نمىشناسد. آنان كه سيد را مىشناسند، مىدانند كه او حتى همان اندك حقوق پاسدارىاش را نيز در راه خدا انفاق مىكند و به رزمندههاى عيالوار مىبخشد و اين، يعنى جهاد با مال و جان. اينك سيد محسن جان خود را به ميدان آورده است. در ميان آتش و انفجار و زير باران تير و تركش به هر سو مىدود و دستورات لازم را مىدهد... در اين حين، ستونى از نيروهاى دشمن به طرف ما مىآيد. نفرات عراقى از ارتفاعات سرازير مىشوند. غافل از اينكه منطقه توسط رزمندگان اسلام تصرف شده است.
به دستور سيدمحسن بچهها روى جاده سنگر مىگيرند. آمادهايم تا پذيرايى جانانهاى از عراقىها کنيم. سيدمحسن به دقت وضعيت را مىسنجد.
- تيراندازى نكنيد. صبر كنيد تا عراقىها نزديك شوند...
دستور فرمانده گردان رعايت مىشود. دلها در سينهها مىتپد. هيچكس تيراندازى نمىكند. نيروهاى عراقى نزديكتر مىشوند. ما در اين منطقه حدود 60 نفر هستيم و نيروهاى عراقى يك گردان. با دستور سيدمحسن، آتش بچهها شروع مىشود. نيروهاى عراقى كه غافلگير شدهاند، انسجام خود را از دست مىدهند. گريز از معركه اوّلين و آخرين چاره نيروهاى عراقى است. مىگريزند و جنازه چند نفرشان بر زمين مىماند...
مأموريت اصلى گردان تصرف الاغلو است. اندك اندك دوباره شب از راه مىرسد، بچههاى گردان پس از ساعتها پيادهروى در زير برف و باران و پس از ساعتها نبرد، براى يورش ديگرى مهيا مىشوند. حوالى عصر آخرين هماهنگىها براى هجومى ديگر به عمل مىآيد. قرار است براى تصرف الاغلو، گردان سيدالشهداء از يال روبروى گوجار وارد عمل شود و پس از تصرف پيشانى كوه، راه را براى ادامه عمليات توسط گردان امام حسين باز كند. پس از آخرين هماهنگىها، سيدمحسن از فرمانده تيپ، برادر جمشيد نظمى حليّت مىطلبد. ما را حلال كنيد... صداى سيد محسن روح آدم را مىلرزاند. صدايش، نگاهش، رفتارش مهربانتر از پيش است. ما را حلال كنيد... از زمين و زمان مرگ مىبارد. انفجار، تركش... انفجار، تركش... دشمن كه مواضع مهمى را از دست داده، در نهايت خشم منطقه را زير آتش شديد توپ و خمپاره گرفته است. قدم به قدم گلوله توپ فرود مىآيد و ثانيه به ثانيه گلوله خمپاره منفجر مىشود، ما را حلال كنيد... تاريكى شب و مه غليظ ارتفاعات را در آغوش گرفته است. گردان سيدالشهداء پيش مىرود. امكان ديد بسيار كم است. سيد محسن مدام موقعيت خودش را با بىسيم اعلام مىكند. در تاريكى پيش مىرويم. گويى سيد نگران است، مبادا مسير خودمان را گم كنيم. همچنان با بىسيم از موقعيت خود خبر مىدهد...
درگيرى آغاز مىشود. دشمن خط منظمى ندارد. مىجنگيم و پيش مىرويم. سيد محسن با فرمانده تيپ تماس مىگيرد. برادر نظمى، وضعيت گردان را سؤال مىكند. سيد به رمز مىگويد: مقدار زيادى از منطقه را تصرف كردهايم. گردان امام حسين مىتواند حركت كند.
نبرد تا صبح به طول مىانجامد. فرمانده تيپ آخرين وضعيت را جويا مىشود. سيد محسن وضعيت را گزارش مىدهد: نيروهاى ما در نقاط حساس ارتفاع مستقر مىشوند، مىخواهيم يك خط دفاعى منظم تشكيل بدهيم... منطقه پاكسازى شده است..
هنوز گردانهاى ديگر در امتداد ارتفاع الاغلو لحظههاى سنگين نبرد را پشت سر مىگذارند. فرمانده تيپ به طرف موقعيت ما مىآيد. با ما تماس مىگيرد. حدود 200 متر تا فراز ارتفاع فاصله دارند. برادر نظمى، موقعيت سيد را مىپرسد.
- من درست بالاى ارتفاع هستم. همينطور مستقيم بالا بياييد، همديگر را مىبينيم... برادر نظمى با بىسيمچى و ديگر همراهانش بالا مىآيند...
از جاى تركشى كه بر گردنش نشسته است، خون مىجوشد، سرخ سرخ... انگار اين تركش بر قلب من نشسته است. قلبم دارد مىسوزد، مىتركد. انگار خون از قلبم فواره مىزند. پيكرش را به كنار مىكشيم و ديگر جنازهها را نيز؛ طائفه يونسى، محمد امينى، بىسيمچى گردان برادر آيت و محمدرضا فرهمند ...
خون پيراهنش را رنگين كرده است. پتويى روى جنازهها مىكشيم، فرمانده تيپ و همراهانش دارند به طرف ما مىآيند... تمام خاطرهها در قلبم جان مىگيرد. اينك پيكر خونينش بر زمين افتاده است، نه او هنوز زنده است، زندهتر از پيش!... هنوز كوچههاى )عجبشير( كودكىاش را به ياد دارد. هنوز شبهاى تبريز بسيجى نوجوانى را به ياد دارد كه سلاح بر دوش از كوچههاى محله مىگذشت. هنوز پادگان ابوذر سيماى با صفاى پاسدارى را از ياد نبرده است كه با اصرار از پرسنلى جدا شد و به گردان ابوالفضل پيوست، هنوز ... همين چند لحظه پيش قلب بىسيم از صداى پر صلابتش مىتپيد:
- من درست بالاى ارتفاع هستم. همينطور مستقيم بالا بياييد، همديگر را مىبينيم!... فرمانده تيپ با همراهانش به فراز الاغلو رسيده است. نگاهش سيدمحسن را مىجويد. نمىبيندش.
- سيد كجاست؟
مىگويد و رو مىكند به جانشين گردان. معاون سيد نمىتواند حرف بزند. بغض گلويش را گرفته است. اشاره مىكند به پتويى كه روى جنازهها كشيدهايم. فرمانده تيپ پتو را بلند مىكند و سيماى آسمانى سيد را مىبيند. انگار دوباره صداى سيد را مىشنوم: بالا بياييد، همديگر را مىبينيم... اينگونه همديگر را مىبينند، آخرين ديدار...
فرمانده تيپ از نحوه شهادتشان مىپرسد. معاون گردان جواب مىدهد: لحظاتى بعد از تماس با شما در حالى كه دستورات لازم را به برادر طائفه يونسى مىداد، يك گلوله خمپاره 60 در كنارشان منفجر شد و هر پنج نفر...
روز 27 دى ماه 1366، پيكر سيدمحسن و يارانش را از قله به پايين مىبرند. سيد محسن براى آخرين بار به تبريز برمىگردد. بعد از كربلاى 5 مىگفت: من نمىتوانم به تبريز بروم، چون روى ديدن خانوادههاى شهيدان را ندارم... و اكنون، سيد برمىگردد، سرافراز و روسفيد، سبكبال و آرام. سيد را برمىگردانند و تمام كوههاى )ماووت( بر شانهام سنگينى مىكند. و من ديگر نمىتوانم به تبريز برگردم. چون روى ديدن خانوادههاى شهيدان را ندارم.
منبع:"ارتفاع عشق"نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران ,اميران وشهداي آذربايجان شرقي