فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

فقيه نوبري ,سعيد

 

 

20 آذرماه 1339 ه ش در محله "نهر" تبريز و در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد . از كودكي علاقه خاصي به آموزشهاي اسلامي و شركت در هيئت هاي حسيني و جلسات قرآن داشت . با شركت در هيئتها و جلسات مذهبي ,درس اخلاص و استقامت در راه عقيده را از مكتب قرآن و خط خونبار امام حسين ( ع) فرا مي گرفت .درنوجواني مؤد ب ، فكور و خوش برخورد بود. دوستانش را خودش انتخاب مي كرد و با هركس رابطه دوستي برقرار مي ساخت آنچنان جاذبه اي به وجود مي آورد كه جدايي ودوري از اوغير ممکن بود.
دوران دبستان را در سال 1346آغاز کرد . گذشته از لحاظ اخلاقي ، از نظر تحصيلي نيز معمولاً ممتاز و نمونه بود .
فعاليت سياسي را از دوران نظري در دبيرستان آغاز کرد و نقطه شروع آن شهادت حاج سيد مصطفي خميني بود . با گوش دادن به نوار سخنرانيهايي كه در اين رابطه در تهران و در قم ايراد شده بود ، سعيد وارد صحنه مبارزه گرديد و در رده پخش كنندگان اعلاميه ها و اطلاعيه هاي مهم و حساس نهضت اسلامي امام خميني قرار گرفت . با ماجراي كشتار رژيم در شهر مقدس قم ، فعاليتهاي او نيز شدت بيشتري يافت و همراه ديگر دوستانش در به وجود آوردن حماسة 29 بهمن تبريز سهيم بود . پس از آن در تعطيلي مدارس و تظاهرات پراكنده و گسترده دانش آموزان نقش فعال داشت . تقريباً به صورت منظم در مسجد شعبان تبريز كه مهمترين پايگاه انقلاب در تبريز بود ، حاضر مي شد . وقتي مبارزه گسترش بيشتري يافت او نيز همراه امت حزب الله تبريز به حركتش شدت بيشتري بخشيد و بارها تا مرز دستگيري و شهادت پيش رفت.
سر انجام با آمدن امام و سرنگوني رژيم طاغوت و برقراري حكومت اسلامي شاهد نتيجه زحمات فراوان امت اسلامي ايران شد.
سال 1357 كه سال پيروزي انقلاب بود ومدارس بازگشائي شدند , سعيد نيز تحصيلش را ادامه داد .او آن سال درسوم درس مي خواند و همراه عده اي از ياران دبستاني خود ، انجمن اسلامي دبيرستان را تشكيل دادند.
اين انجمن از همان آغاز سدي در مقابل رشد گروهكهاي منحرف كه در آن دبيرستان زمينه نسبتاً مناسبي براي فعاليت داشتند ,بوجود آورد. به طوريكه وقتي منافقين و ديگر گروهكهاي محارب ساير دبيرستانها را به تعطيلي مي كشاندند در دبيرستان مهر همه كلاسها داير و درس خوانده مي شد . همين وضع در سال چهارم نظري نيز ادامه داشت . سعيد علاوه بر تحصيل ، در كانون نهضت اسلامي در محل ستاد منطقه 5 فعلي سپاه كه مركز فعاليتهاي اسلامي بود شركت داشت و در بخش كانون دانش آموزان مسلمان فعاليت مي کردو با نهادهاي انقلابي ارتباط داشت . با اينكه سال آخر بود و حجم درسها خيلي زياد بود ، براي خدمت بيشتر به انقلاب و انسجام بيشتر فعاليتهاي انقلابي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست .
ابتدا به صورت عضو ذخيره و سپس نيمه وقت به عضويت سپاه در آمد و بعد از اخذ ديپلم ,تمام وقت در سپاه مشغول خدمت گرديد . مدتي در اطلاعات سپاه و سپس در واحد تبليغات و انتشارات در کارانتشار نشريه سپاه تبريز همراه سه تن ديگر از همرزمانش كه دو نفرشان شهيد شده اند مشغول همكاري شد . بعد از اينكه احساس شد با وجود مجله پيام انقلاب انتشار نشريه ضرورت چنداني ندارد ، به بخش مخابرات رفت و در مسئوليتهاي مختلفي فعاليت نمود .
جنگ تحميلي شروع شد و سعيد براي شركت در سركوب متجاوزين و دفاع از اسلام و انقلاب اسلامي به سوسنگرد رفت و همراه رزمندگان ديگر همچون شهيد توانا و شهيد كريم مسافري و ديگران, حماسه سوسنگرد را با دستان خالي و ابتدايي ترين سلاحها در مقابل متجاوزين مسلح به انئاع سلاحها را به وجود آوردند.
در حمله هاي محدودي مانند حمله 29 اسفند ماه 1359 و 31 ارديبهشت 1360 در سوسنگرد شركت نمود.ا و مسئول مخابرات اين محدوده بود . در اين ميان آنچه همه را به شگفتي وا ميداشت فكر و كارداني سعيد بود . با اينكه هيچ تجربه قبلي نداشت ، ارتباطي برقرار كرده بود كه در اثر آن مسئولين مخابرات جنوب مدتها دست از سعيد بر نمي داشتند و اصرار داشتند كه در مخابرات باشد . پس از آن سعيد براي مرخصي به تبريز آمد ولي موقع بازگشت مسئولين اجازه ندادند و حدود 2 ماه اورا در تبريز نگه داشتند اما عشق و شور حسيني نگذاشت كه بيش از آن او را نگه دارند و دوباره به جبهه رفت.او اين بار به جبهه مريوان در غرب کشور رفت. در آن موقع سپاه مي خواست يك سري عمليات برون مرزي در داخل خاك عراق انجام دهد تا آن مناطق را نا امن کند و از چند جهت ضربه هايي به دشمن وارد گردد اين كار بسيار مشكل بود و زحمات فراواني به دنبال داشت .
سعيد تمامي اين مشكلات را به جان خريد و براي انجام اين مأموريت خود را آماده ساخت و در اثر شجاعت و لياقتي كه داشت فرمانده عمليات برون مرزي سپاه در مريوان شد و مأموريت هاي خوبي انجام داد . از جمله در حمله به جاده تداركاتي پادگان سيد صادق و حلبچه عراق تعدادي از نيروهاي دشمن را به هلاكت رساند و به قسمتي از پادگان سيد صادق عراق نيز حمله كرده بود
سعيد مي گويد:
"در اين عمليات با آرپي جي 7 به داخل اتاقهاي سازمان امنيت حلبچه زديم و فرار كرديم. بعد از سه ماه و نيم به پادگان خود بازگشته و پس از ده روز مرخصي دوباره همراه عده اي از برادران در تاريخ 12/9/1361 به جبهه هاي جنوب اعزام شديم. اين در حالي بود كه از حمله پيروزمندانه طريق القدس 4 روز گذشته بود و عمليات ادامه داشت ."
سعيد با پافشاري فراوان ، به دليل اينكه مدتي در مخابرات نبوده است ، اجازه گرفت كه در قسمت عمليات خدمت نمايد . به دليل لياقت قابل توجهي كه داشت معاون دوم فرمانده گردان امام سجاد ( ع) شد . بعد از آن براي شركت در عمليات فتح المبين به شوش رفت و در اين عمليات شركت نمود . پس از اتمام حمله و تثبيت مواضع گرفته شده كه همه نيروها به مرخصي رفته بودند ، سعيد به خاطر احساس مسئوليت وعلاقه فراواني كه به جنگ داشت در منطقه ماند. مي گفت: "برويم و طريقه پدافند در تپه هاي ماهور و كوهستاني را ياد بگيريم تا در عمليات كوهستاني در آينده استفاده كرده و تمامي نقاط اشغالي را از دست متجاوزين خارج سازيم."
در اين زمان دوباره از ستاد عمليات جنوب ، يا همان قرارگاه کربلا, براي شناسائي عمليات بيت المقدس ,به اوحكمي دادند و بازهم مأموريت او در سوسنگرد بود . سعيد براي شناسايي اين مناطق سر از پا نمي شناخت و شب و روز در فعاليت بود . دوست همرزمش مولوي ميگويد: "يادم مي آيد براي شناسايي پشت دشمن لازم بود از آبهاي هورالعظيم بگذريم . براي عبور از هور بايد با قايق مي رفتيم و چون شناسايي بود و نبايد سر و صدا ميشد حدود 3 يا 4 كيلومتر راه را با قايقي كه پارو ميزديم رفتيم.
اين شناسايي پس از 4 شبانه روز نتيجه خوبي داد و در طرح مانور عمليات نيز نقش تعيين کننده داشت.
در عمليات بيت المقدس در تيپ عاشورا باهم بوديم و چون درآن موقع تيپ پس از مرحله اول به صورت احتياط در آمد ، از فرمانده تيپ اجازه گرفتيم و براي شركت در عمليات بعدي در تيپهايي مانند المهدي و كربلا شركت كرديم . در مرحله سوم عمليات كه آزاد سازي خرمشهر بود ، در حين عمليات با موتور ميرفتيم كه گلوله هاي توپ و تانك از هر طرف به زمين مي خورد و هر آن احتمال داشت مجروح شويم. سعيد در پوست خود نمي گنجيد و هر لحظه خدا را شكر مي كرد. به شوخي مي گفت: اگر اين بار نيز سالم به تبريز برويم مي گويند چرا اينها زخمي نمي شوند در حين صحبت گلوله توپي در چند متري به زمين خورد و ديدم سعيد مجروح شده است. با اينكه مجروح بود جهت ادامه مأموريت راه را ادامه داديم و پس از اتمام مأموريت تركشي را كه از ناحيه پا به ايشان اصابت كرده بود در آوردند."

بعد از 4 روز استراحت دوباره فعاليت خود را در منطقه عملياتي ادامه داد . در عمليات مسلم بن عقيل و عمليات والفجر 1 معاون فرمانده مخابرات لشگر عاشورا بود. در عمليات والفجريك از ناحيه سينه مجروح شد اما پس از مداواي اوليه با اصرار و پا فشاري در محور يك لشگر مشغول خدمت شد . در عمليات والفجر 4 نيز حضور داشت.
او شبها براي شناسايي به مواضع عراقي ها ميرفت وبا اطلاعات ارزشمندي بر مي گشت.
در اين عمليات منطقه هنوز پاكسازي نشده بود و تپه اي كه قرار بود از زير آن خاكريز زده شود ,در دست دشمن بود. سعيد براي گرفتن آن تپه با تعدادي نيروي عمليات مي كند و خودش نيز از ناحيه بازو مجروح مي شود . به خاطر اينكه هنوز مأموريتش تمام نشده بود عليرغم اصرار شديد دوستانش به عقب بر نمي گردد وبا آن حال مأموريت را ادامه مي دهد . ساعت 5/5 يا 6 صبح در وضعي بوده كه بازويش را بسته و قادر به حركت دادن آن نبوده است . مولوي ,يکي از همرزمان اوهر قدر اصرار ميكند كه برگردد پاسخ مي دهد كه تو خود مأموريت ديگري داري و بايد به آن برسي ، من خودم بايد اين مأموريت را تمام كنم .اوسرانجام در مرحله دوم عمليات والفجر 4 ساعت7 صبح با تركش ديگري شربت شهادت مي نوشد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
حمد وسپاس فراوان خداي مستضعفين را که يکبار ديگر عنايتي بزرگ برايم کرد تا بتوانم انشا الله در عملياتي که در حال انجام شدن مي باشد شرکت کنم و بقول امام کبيرمان بتوانم از اين نعمت بزرگ الهي که همانا نبرد با کفار و دشمنان اسلام و مسلمين است بهره مند شوم تا با اين عمل خود و ديگر همرزمانم بتوانيم سرزمين پر خون کربلا و به دنبال آن سرزمين مقدس قدس و کعبه را از دست نوکران آمريکا و شوروي و ديگر جهانخواران خارج و به آغوش گرم اسلام و مسلمين برگردانيم.
سلام و درود فراوان به رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران امام خميني که در سايه رهبري هاي الهام گرفته از وحي الهي پرچم خونين اسلام را در دست گرفته و نداي اشهد ان لا اله الا الله و محمد رسول الله (ص)را بر تمام جهان سر مي دهد و سلام و درود بر ملت قهرمان و مومن ايران که در زير سايه رهبري هاي پيامبر گونه امام بزرگوار انقلاب اسلامي را در کشور خود تحقق بخشيدند و سعي در صدور و جهاني کردن اين انقلاب عظيم اسلامي مي کنند.
سلام بر شما پدر و مادر عزيزم که هميشه در تربيت من کوشش کرده ايد و از انحراف من به راههاي غير مکتبي جلوگيري کرديدو فرزندي مسلمان تقديم انقلاب اسلامي داديد.حال که من توانستم قطره اي از شربت شهادت بنوشم و با اينکه خود را اصلا لايق نمي دانم در جوار شهيدان تاريخ قرار گيرم،به هيچ وجه ناراحت نباشيد و مبادا که به خاطر من ذرّه اي گريه کنيد و عوض گريه برايم کمک کنيد و از خدا بخواهيد که اين شهادت مرا نيز قبول کند و گناهان مرا ببخشد و تنها تقاضاي عاجزانه اي که از شما و ديگر نزديکان دارم و اميدوارم جداً به آن عمل شود اين است که نه تنها به خاطر اينکه شهيدي داده ايد از اسلام و انقلاب طلبکار نشويد بلکه خود را بدهکار و مديون انقلاب و جمهوري اسلامي بدانيد زيرا که فرزندتان توانسته است به بزرگترين آ‎رزوي زندگانيش که همانا شهادت است برسد.
از برادرم حسين و خواهرم مي خواهم که اگر خواسته باشيد روح مرا شاد کنيد هميشه در راه مستقيم الله حرکت کنيد و در تمام طول زندگاني تابع ولايت فقيه باشيد.
در خاتمه از تمامي نزديکان و مخصوصاً برادران پاسدار خداحافظي مي کنم و اميدوارم که همگي مرا حلال کنيد تا مقداري از بار سنگين گناهانم سبکتر شود .
مقداري پول دارم که آنها را براي کمک به دولت جمهوري اسلامي که سعي و تلاش فراوان جهت برقراري اين جمهوري دارند بدهيد و کتابهايم را اگر برادر و يا خواهرم استفاده نکنند به کتابخانه سپاه بدهيد و اسلحه کلتي که دارم متعلق به بيت المال است که به سپاه دهيد تا در هر کدام از هسته هاي مقاومت صلاح باشد مورد استفاده قرار گيرد.
والسلام. خدايا خدايا ترا به جان مهدي تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار. سعيد فقيه نوبري



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده وهمرزمان شهيد
انگار كوهها بر شانه‏ام نشسته است. حالى مثل حيرت مرا در خود گرفته است يعنى ديگر سعيد را نخواهم ديد؟ يعنى سعيد رفته است؟ يعنى سعيد شهيد شده است؟ ولى اينجا، اين خانه قديمى پر از رايحه سعيد است، اينجا شميم شهدا موج مى‏زند.
اكنون سعيد آرام و بى‏صدا در تابوت آرميده است و شهيدان ديگرى نيز همراه با سعيد باز آمده‏اند. تابوت‏ها روى هم چيده شده است. سعيد را صدها بار ديده‏ام. صدها خاطره از سعيد دارم، از زمان تحصيل، از روزهاى پرآشوب انقلاب، از روزهاى پر خطرى كه سعيد اعلاميه‏ها و نوارهاى امام را پخش مى‏كرد، از شهر، از سال 57 ... سالى كه گروهك‏هاى راست و چپ با تبليغات رنگارنگ خود )دبيرستان مهر(را آلوده مى‏كردند و سعيد بود كه بچه‏هاى حزب‏اللَّه را جمع كرد و )انجمن اسلامى( داير شد و به بركت همين انجمن اسلامى بود كه وقتى گروهك‏ها دبيرستان‏هاى ديگر را به تعطيلى كشاندند، دبيرستان مهر همچنان آغوش خود را به روى طالبان علم و ايمان گشوده بود... سعيد را صدها بار ديده‏ام و اكنون حسرتى غريب در سينه‏ام موج مى‏زند: ديدى سعيد! حتى نتوانستم براى آخرين بار ببينمت، حتى نتوانستم از تو خداحافظى كنم سعيد!..
ديگر سعيد هم چندان براى خداحافظى وقعى نمى‏نهاد. وقتى به جبهه مى‏رفت طورى خداحافظى مى‏كرد كه انگار جاى نزديكى مى‏رود. ديگر ما هم به سفرهاى سعيد عادت كرده بوديم. جبهه رفتنش براى ما عادى شده بود. از هنگام تأسيس سپاه، سعيد پاسدار شده بود و از زمان آغاز جنگ پيوسته به جبهه مى‏رفت. در اسفند ماه 1359، بيست سالگى‏اش با حماسه‏هاى سوسنگرد در آميخت و از آن پس تا لحظه شهادت ميدان نبرد را رها نكرد؛ در مسؤوليت عمليات‏هاى برون مرزى سپاه مريوان تا )سيد صادق( و )حلبچه( عراق پيش رفت، در عمليات طريق‏القدس به عنوان معاون گردان امام سجاد حماسه‏ها آفريد، حماسه‏هايى كه تا فتح‏المبين، بيت‏المقدس، مسلم‏بن عقيل، والفجر 1 و والفجر 4 امتداد يافت...
اين بار عازم جبهه است، حالى ديگر دارد، در نگاه معصومش اسرارى نهفته است كه هنوز براى ما مكشوف نيست. از همه خداحافظى مى‏كند و باز هم سخنانى را كه در موقع اعزام به جبهه مى‏گفت،
تكرار مى‏كند: خود را بدهكار و مديون انقلاب و جمهورى اسلامى بدانيد، انقلاب را حفظ كنيد و پيرو خط امام باشيد...
اكنون سعيد بازگشته است، يعنى سعيد را باز آورده‏اند. چرا كه او ماندن در جبهه را بر هر جاى ديگر ترجيح مى‏داد، چه اشتياقى داشت به جهاد، به ستيز مستمر...
مى‏دانست كه عملياتى بزرگ انجام خواهد شد، به هر عذر و بهانه‏اى بود،)مخابرات( را رها كرده و از سوسنگرد به شوش آمده بود تا در عمليات شركت كند.
فتح‏المبين آغاز شد. قرار بود گردان ما از عقبه دشمن عمل كند، پس از ساعت‏ها پياده‏روى نبرد را از )ميش‏داغ( شروع كرديم. شب تا صبح جنگيديم، صبحى كه براى ما صبح ديگرى بود. دشمن روى بر هزيمت داشت و منطقه در تسلط ما بود. همراه با سعيد وارد سنگرى شديم كه سنگر فرماندهى عراقى‏ها بود. در گوشه و كنار سنگر انواع و اقسام ابزار و وسايل به چشم مى‏خورد. در گوشه‏اى تعدادى كتاب روى هم ريخته بود. سعيد به طرف كتاب‏ها رفت. از ميان كتاب‏هاى غبار گرفته‏اى كه معلوم بود هرگز كسى لاى آنها را نگشوده يكى را برداشت و به من داد. كتاب دعا بود... هنوز هم وقتى آن كتاب را وا مى‏كنم، ياد سعيد در دلم جان مى‏گيرد.
وقتى عمليات فتح‏المبين با پيروزى به پايان رسيد، اغلب نيروها عازم مرخصى شدند. اما سعيد در منطقه ماند، مى‏گفت: هنوز قسمت‏هايى از خاك كشور ما در اشغال دشمن است، از اين پس بايد طريقه جنگ در تپه‏هاى ماهور و كوهستان را ياد بگيريم تا در عمليات‏هاى آينده بتوانيم دشمن را از كشور خود بيرون كنيم.
عمليات به پايان رسيد، اغلب نيروها عازم مرخصى شدند، اما سعيد در منطقه ماند و اكنون سعيد را آورده‏اند، غرق خون...
يادت هست سعيد؟ يادت هست!.. وقتى براى شناسايى عقبه دشمن مى‏رفتيم، بى‏سر و صدا پارو مى‏زديم و قايق چون قويى سبكبال در آغوش هورالعظيم پيش مى‏رفت. سه چهار كيلومتر پارو زديم. تو از شادى در خود نمى‏گنجيدى. هر لحظه ممكن بود به دام كمين‏هاى دشمن بيافتيم اما تبسمى كه از لبانت محو نمى‏شد، نشان مى‏داد كه تو خطر را، مرگ را و دشمن را به بازى گرفته‏اى...
يادت هست سعيد؟! آزادى خرمشهر را مى‏گويم، عمليات بيت‏المقدس را. مرحله سوم عمليات بود. با موتور پيش مى‏رفتيم و گلوله‏هاى خمپاره و توپ از چپ و راست همراهى‏مان مى‏كردند. دل به خدا سپرده بوديم. بايد پيش مى‏رفتيم، و موتور در ميان انفجارهاى مداوم توپ و خمپاره پيش مى‏رفت و تو، باز از شادى در خود نمى‏گنجيدى. در ميان انفجارهاى مداوم زمزمه‏ات را مى‏شنيدم: الحمدللَّه، الحمدللَّه. مى‏خواستى قدرى از سرور درونى‏ات را به من ببخشى: مى‏دانى! اگر اين بار هم به سلامت به تبريز برگرديم، مردم مى‏گويند آخر اينها چرا زخمى نمى‏شوند! و در اين لحظه گلوله توپى در كنارمان فرود آمد. گرد و غبار كه فرو خوابيد، دانستم كه تركشى در پايت جا گرفته است. زخم پايت را بستى و گفتى: مأموريتمان را ادامه مى‏دهيم.
موتور پيش مى‏رفت و من فكر مى‏كردم كه اگر پاهايمان بريده شود و سرهايمان نيز، اين راه ادامه خواهد يافت.
زخم مى‏خوردى و از جبهه برنمى‏گشتى تا عمليات به سرانجام رسد. در والفجر يك هم سينه‏ات را شكافتند اما با همه اصرار فرماندهان و دوستان در خط ماندى تا عمليات تمام شود.
اما سعيد، اكنون باز آمده‏اى، از والفجر چهار، از تپه كلّه‏قندى... شهيد شده‏اى و چقدر دلم مى‏خواهد بدانم كه چگونه شهيد شده‏اى.
مرحله دوم عمليات والفجر چهار اجرا مى‏شد، نيمه شب بود كه سعيد خود را به منطقه داغ نبرد رسانيد. هنوز منطقه پاكسازى نشده بود و تپه‏اى كه قرار بود از زير آن، خاكريز زده شود، در دست عراقى‏ها بود. بدون تصرف تپه، زدنِ خاكريز امكان نداشت. سعيد همراه با نيروهاى موجود براى تصرف تپه مذكور عمل كرد. جراحتى بر بازويش نشست، اما سعيد از پا نيافتاد و همچنان مى‏جنگيد. لحظه‏اى آرام و قرار نداشت. بچه‏ها اصرار داشتند كه سعيد به عقب برگردد. مى‏دانستيم كه او تا جان در بدن دارد خواهد جنگيد. حوالى صبح ديگر حتى قادر به حركت دادن دستش نبود، گويى ديگر توان جنگيدن نداشت، مصطفى مولوى مى‏خواست به هر ترتيب ممكن او را به عقب برگرداند: سعيد! بايد برگردى عقب سعيد نمى‏پذيرد: تا تپه آزاد نشود برنمى‏گردم، مولوى اصرار مى‏كند. انگار سعيد ناراحت مى‏شود: تو مأموريت ديگرى دارى و بايد مأموريت خودت را انجام دهى، من هم بايد مأموريت خودم را تمام كنم.
حوالى ساعت 7:30 صبح روز دوم آبان ماه 1362 با اصابت تركشى مأموريت سعيد تمام مى‏شود؛
عاش سعيداً و ماتَ سعيدا
اكنون سعيد پس از سال‏ها پيكار بى‏امان بازگشته است... شگفت بازگشتى! اناللَّه و انااليه راجعون... سال‏ها با سعيد بوده‏ام و اكنون سؤالى مدام در هزار توى ذهنم تكرار مى‏شود: به راستى سعيد كه بود؟
- سعيد نمونه صبر و استقامت بود.
شايد ديگر كسى صداى سعيد را نمى‏شنود، اما من صداى سعيد را از همه جا و در هر جا مى‏شنوم: حمد و سپاس خداى مستضعفين را كه يك بار ديگر عنايتى برايم كرد تا بتوانم در عمليات شركت كنم و به قول امام كبيرمان، بتوانم از اين نعمت بزرگ الهى ، كه همانا نبرد با كفار و دشمنان اسلام و مسلمين است ، بهره‏مند شوم تا با اين عمل، خود و ديگر همرزمانم بتوانيم سرزمين پر خون كربلا و به دنبال آن، سرزمين مقدس قدس و كعبه را از دست نوكران آمريكا و شوروى و ديگر جهانخواران خارج كنيم و به آغوش گرم اسلام و مسلمين برگردانيم.
حال كه من توانستم شربت شهادت بنوشم ( با اينكه خود را لايق نمى‏دانم در جوار شهيدان قرار گيرم ) به هيچ وجه ناراحت نباشيد و مبادا به خاطر من گريه كنيد... از خدا بخواهيد كه شهادت مرا قبول كند.
تنها تقاضاى عاجزانه‏اى كه از شما پدر و مادر و ديگر نزديكان دارم و اميدوارم كه جداً به آن عمل شود، اين است كه نه تنها به خاطر اينكه شهيدى داده‏ايد، از اسلام و كشور اسلامى طلبكار نشويد، بلكه خود را بدهكار و مديون انقلاب و جمهورى اسلامى بدانيد، زيرا كه فرزندتان توانسته است به بزرگترين آرزوى زندگانى‏اش كه همانا شهادت است، برسد...
در راه مستقيم اللَّه حركت كنيد و در تمام طول زندگانى تابع ولايت فقيه باشيد.
انگار كوهها بر شانه‏ام نشسته است. يعنى ديگر سعيد را نخواهم ديد؟ يعنى سعيد رفت؟
تابوت‏ها روى هم چيده شده است. سعيد و بيش از چهل شهيد ديگر امروز بر شانه‏هاى شهر تشييع خواهند شد. به تابوت‏ها نگاه مى‏كنم. حيرتى سنگين مرا در خود گرفته است. درونم از زمزمه سرشار است: عجب سعيد! حتى براى آخرين بار نتوانستم ببينمت... ديدار به قيامت... صدايى مى‏شنوم: كدام شهيد را مى‏خواهى ببينى تعجب مى‏كنم.
تا دقايقى ديگر تابوت‏ها را مى‏برند. همه عجله دارند. همه در شتاب و تب و تاب‏اند. با اينحال جواب مى‏دهم: مى‏خواهم سعيد را ببينم، سعيد فقيه را. در چند لحظه ميخ‏هايى را كه بر تابوت كوبيده شده، مى‏كَنَد: بيا... بيا... شهيد را ببين و من براى واپسين بار چهره مهربان سعيد را مى‏بينم، خورشيدى خون‏آلود در تابوت آرميده است.
منبع:"آئينه آسمان"نشر کنگره بزرگداشت سردارانآاميران وشهداي آذربايجان شرقي



آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
سالها پيش آقامهدي فرمانده نام آورلشکرعاشورا گفت : « افتخار است که نام اين شهيدان را بنويسيم و بدانيم که دردنيا چه انسانهايي هستند و ...» خوشحاليم که صفحه پايداري ما امروز به کلام با صفاي سرداربي نشان لشکر عاشورا رنگ و بويي ديگر گرفته است.
سردار مولوي متن سخنان شهيد باکري را به ما سپرد تا از زاويه بيان اين شهيد بزرگوار به شهداي ديگر لشکر عاشورا از جمله شهيد فقيه .
«اگر ما شهيد داديم ، در مقابل هر شهيد ما چند عراقي کشته شدند . طبق آيه « فيقتلون و يقتلون » و بعد از کشتن چند نفر سپس خودشان به شهادت مي رسيدند و اين را واقعاً بدانيد که شهادت چيزي نيست که آدم بتواند بدون هيچ اراده و اقدامي به دست آورد و آن اراده از طرف خداوند تعيين شده ، اگر قرار باشد که ما بميريم با اين آتش و تير و امثال اينها ، مي ميريم ! به صحنه هاي عمليات بياييد و نگاه کنيد و آن انساني که قرار است حفظ بشود و اراده شده که حفظ بشود ، هيچ اراده اي نمي تواند جلوي آن را بگيرد. اگر مقرر شده که به شهادت برسد ، هيچ اراده اي نمي تواند جلوي شهادت او را بگيرد ! آن برادراني که شهيد شدند، من بگويم که آنها چه کساني بودند ؟
« سعيد فقيه » اين برادر در شدت عمليات ,مأموريتي را که برايش مشخص کرده بوديم رفت و برادران تعريف مي کردند : خاکريزي بود که زير آتش دشمن و رزمندگان بود . قرار بود که اين را بزند . شب ساعت 2 يا 3 بود که يک جراحتي برمي دارد و خونريزي مي نمايد . برادر ديگر به او مي گويد تو زخمي شده اي برو پشت و من کار تو را انجام مي دهم. مي گويد : آن مأموريتي که به محول شده انجام دهم ، تا نفس دارم بايستي جاناً اين کار را انجام بدهم . باباجان ، از تو دارد خون مي رود و احتمالاً ضعف بياورد براي تو ، شايد يک اتفاقي بيفتد . قبول نمي کند . مي ايستد و مجدداً با ترکش دوم شهيد مي شود. ببينيد که چه انسان باعظمتي است ؟ با مقاومت ، شجاعت و شهامت ؟ آن چنان جاهايي مي روند که کاري انجام دهند! اگر بتوانيد انگشت خود را روي آتش بگيريد و شاهد باشيد که بايد بسوزد . جوانان شما اين مراحل را گذرانده اند. در جايي مي روند قرار مي گيرند که جاي انبوه آتش دشمن است. حال اگر اين را به عقل واگذار کنيم ، عقل مي گويد که در اينجا مرگ است و مرگ صددرصد! ولي اين مي گويد که کاري که به محول کرده اند و اين مأموريتي که براي من داده اند، دستوري که داده اند در اين آتش قرار گرفته و مي رود در زير آتش ، مأموريتش را انجام مي دهد و آخرش هم شهيد مي شود. توجه کنيد به شهامت و شجاعت . اينگونه انسانها و پاي بندي آنها نسبت به اسلام ! و يا برادر « شاپور برزگر » که فقط يک دست داشت، يک دست او قبلاً قطع شده بود. ببينيد که حضرت ابوالفضل چه ها تربيت کرده براي شماها! جوانان شماچه هستند ؟ من به فرمانده تيپش گفتم که آقا اين را نگذار برود ، چون اين با يک دست که نمي تواند جنگ کند، در بي سيم به من گفت بيا و نگاه کن که چگونه دارد مي جنگد؟ قبول نکرد. چرا؟ مگر حضرت ابوالفضل با يک دست نتوانست جنگ کند تا من هم نتوانم ؟
چه شجاعت ها و چه شهامت ها از خود نشان داد! يک دستي به دشمن حمله کرد.آيا اين کم چيزي است؟ انسانها را ياد نکنيم؟ افتخار نکنيم به چنين انسانهايي؟
امام حسين که سرور شهدا است ، به اسلام شهيد داد و خود نيز تقديم اسلام شد ، به ماها افتخار است که نام اين شهيدان را بنويسيم و بدانيم که در دنيا چه انسانهايي هستند اين انسانها براي ما افتخار هستند .
اين « اسد قرباني » که يک پايش را ازدست داده بود و معلول بود به سختي راه مي رفت . ولي موقعي که مأموريتي از جانب اسلام برايش تعيين مي شد اين پرواز مي کرد و لنگي پايش در پروازش اثري نداشت. سخت ترين مأموريت ها را انجام مي داد. فرمانده گروهان ويژه شهادت بود. ما به اينها مي گفتيم که اي برادر، اگربرويد صددرصد شهيد مي شويد، اما ...»


انگار کوه ها بر شانه ام نشسته است. حالي مثل حيرت مرا در خود گرفته است يعني ديگر سعيد را نخواهم ديد؟ يعني سعيد رفته است؟ يعني سعيد شهيد شده است؟ ولي اينجا، اين خانه قديمي پر از رايحه سعيد است، اينجا شميم شهدا موج مي زند.
اکنون سعيد آرام و بي صدا در تابوت آرميده است و شهيدان ديگري نيز همراه با سعيد باز آمده اند. تابوت ها روي هم چيده شده است. سعيد را صدها بار ديده ام. صدها خاطره از سعيد دارم، از زمان تحصيل، از روزهاي پر آشوب انقلاب، از روزهاي پر خطري که سعيد اعلاميه ها و نوارهاي امام را پخش مي کرد، از شهر، از سال 1357.... سالي که گروهک هاي راست و چپ با تبليغات رنگارنگ خود «دبيرستان مهر» را آلوده مي کردند و سعيد بود که بچه هاي حزب الله را جمع کرد و «انجمن اسلامي» داير شد و به برکت همين انجمن اسلامي بود که وقتي گروهک ها دبيرستان هاي ديگر را به تعطيلي کشاندند، دبيرستان مهر همچنان آغوش خود را به روي طالبان علم و ايمان گشوده بود...
سعيد را صدها بار ديده ام و اکنون حسرتي غريب در سينه ام موج مي زند: ديدي سعيد! حتي نتوانستم براي آخرين بار ببينمت، حتي نتوانستم از تو خداحافظي کنم سعيد! ....

ديگر سعيد هم چندان براي خداحافظي وقعي نمي نهاد. وقتي به جبهه مي رفت طوري خداحافظي مي کرد که انگار جاي نزديکي مي رود. ديگر ما هم به سفرهاي سعيد عادت کرده بوديم. جبهه رفتنش براي ما عادي شده بود. از هنگام تاسيس سپاه سعيد پاسدار شده بود و از زمان آغاز جنگ پيوسته به جبهه مي رفت. در اسفند ماه 1359، بيست سالگي اش با حماسه هاي سوسنگرد در آميخت و از آن پس تا لحظه شهادت ميدان نبرد را رها نکرد، در مسئوليت عمليات هاي برون مرزي سپاه مريوان تا «سيد صادق» و «حلبچه» عراق پيش رفت، در عمليات طريق القدس به عنوان معاون گردان امام سجاد (ع)حماسه ها آفريد، حماسه هايي که تا فتح المبين، بيت المقدس، مسلم بن عقيل، والفجر يک و والفجر چهار امتداد يافت...
اين بار عازم جبهه است، حالي ديگر دارد، در نگاه معصومش اسراري نهفته است که هنوز براي ما مکشوف نيست. از همه خداحافظي مي کند و باز هم سخناني را که در موقع اعزام به جبهه مي گفت، تکرار مي کند: خود را بدهکار و مديون انقلاب و جمهوري اسلامي بدانيد، انقلاب را حفظ کنيد و پيرو خط امام باشيد....
اکنون سعيد بازگشته است، يعني سعيد را باز آورده اند. چرا که او ماندن در جبهه را بر هر جاي ديگر ترجيح مي داد، چه اشتياقي داشت به جهاد، به ستيز مستمر...
مي دانست که عملياتي بزرگ انجام خواهد شد، به هر عذر و بهانه اي بود، «مخابرات» را رها کرده و از سوسنگرد به شوش آمده بود تا در عمليات شرکت کند.
فتح المبين آغاز شد. قرار بود گردان ما از عقبه دشمن عمل کند، پس از ساعت ها پياده روي نبرد را از «ميش داغ» شروع کرديم. شب تا صبح جنگيديم، صبحي که براي ما صبح ديگري بود. دشمن روي بر هزيمت داشت و منطقه در تسلط ما بود. همراه با سعيد وارد سنگري شديم که سنگر فرماندهي عراقي ها بود. در گوشه و کنار سنگر انواع و اقسام ابزار و وسايل به چشم مي خورد. در گوشه اي تعدادي کتاب روي هم ريخته بود. سعيد به طرف کتاب ها رفت. از ميان کتاب هاي غبار گرفته اي که معلوم بود هرگز کسي لاي آنها را نگشوده يکي را برداشت و به من داد. کتاب دعا بود.... هنوز هم وقتي آن کتاب را وا مي کنم، ياد سعيد در دلم جان مي گيرد.
وقتي عمليات فتح المبين با پيروزي به پايان رسيد، اغلب نيروها عازم مرخصي شدند. اما سعيد در منطقه ماند، مي گفت: هنوز قسمت هايي از خاک کشور ما در اشغال دشمن است، از اين پس بايد طريقه جنگ در تپه هاي ماهور و کوهستان را ياد بگيريم تا در عمليات هاي آينده بتوانيم دشمن را از کشور خود بيرون کنيم.
عمليات به پايان رسيد، اغلب نيروها عازم مرخصي شدند، اما سعيد در منطقه ماند و اکنون سعيد را آورده اند، غرق خون...
يادت هست سعيد؟ يادت هست! ... وقتي براي شناسايي عقبه دشمن مي رفتيم. بي سر و صدا پارو مي زديم و قايق چون قويي سبکبال در آغوش هورالعظيم پيش مي رفت. سه چهار کيلومتر پارو زديم. تو از شادي در خود نمي گنجيدي. هر لحظه ممکن بود به دام کمين هاي دشمن بيافتيم اما تبسمي که از لبانت محو نمي شد، نشان مي داد که تو خطر را، مرگ را و دشمن را به بازي گرفته اي....
يادت هست سعيد؟ ! آزادي خرمشهر را مي گويم، عمليات بيت المقدس را. در مرحله سوم عمليات بود. با موتور پيش مي رفتيم و گلوله هاي خمپاره و توپ از چپ و راست همراهي مان مي کردند. دل به خدا سپرده بوديم. بايد پيش مي رفتيم، و موتور در ميان انفجارهاي مداوم توپ و خمپاره پيش مي رفت و تو، باز از شادي در خود نمي گنجيدي. در ميان انفجارهاي مداوم زمزمه ات را مي شنيدم: «الحمدالله، الحمدالله». مي خواستي قدري از سرور دروني ات را به من ببخشي: «مي داني! اگر اين بار هم به سلامت به تبريز برگرديم، مردم مي گويند آخر اينها چرا زخمي نمي شوند!» و در اين لحظه گلوله توپي در کنارمان فرود آمد. گرد و غبار که فرو خوابيد، دانستم که ترکشي در پايت جا گرفته است. زخم پايت را بستي و گفتي: «ماموريتمان را ادامه مي دهيم...»
موتور پيش مي رفت و من فکر مي کردم که اگر پاهايمان بريده شود و سرهايمان نيز، اين راه ادامه خواهد يافت.
زخم مي خوردي و از جبهه برنمي گشتي تا عمليات به سرانجام رسد. در والفجر يک هم سينه ات را شکافتند اما با همه اصرار فرماندهان و دوستان در خط ماندي تا عمليات تمام شود...
اما سعيد، اکنون باز آمده اي، از والفجر چهار، از تپه کله قندي....شهيد شده اي و چقدر دلم مي خواهد بدانم که چگونه شهيد شده اي.
مرحله دوم عمليات والفجر چهار اجرا مي شد، نيمه شب بود که سعيد خود را به منطقه داغ نبرد رسانيد. هنوز منطقه پاکسازي نشده بود و تپه اي که قرار بود از زير آن، خاکريز زده شود، در دست عراقي ها بود. بدون تصرف تپه، زدن خاکريز امکان نداشت. سعيد همراه با نيروهاي موجود براي تصرف تپه مذکور عمل کرد. جراحتي بر بازويش نشست، اما سعيد از پا نيافتاد و همچنان مي جنگيد. لحظه اي آرام و قرار نداشت. بچه ها اصرار داشتند که سعيد به عقب برگردد. مي دانستيم که او تا جان در بدن دارد خواهد جنگيد. حوالي صبح ديگر حتي قادر به حرکت دادن دستش نبود، گويي ديگر توان جنگيدن نداشت، مصطفي مولوي مي خواست به هر ترتيب ممکن او را به عقب برگرداند: «سعيد! بايد برگردي عقب» سعيد نمي پذيرد: «تا تپه آزاد نشود برنمي گردم»، مولوي اصرار مي کند. انگار سعيد ناراحت مي شود: «تو ماموريت ديگري داري و بايد ماموريت خودت را انجام دهي، من هم بايد ماموريت خودم را تمام کنم.»
حوالي ساعت 30/7 صبح روز دوم آبان ماه 1362 با اصابت ترکشي ماموريت سعيد تمام مي شود، اوکه زندگي اش عين سعدت بود وشهادتش سعادت محض.

اکنون سعيد پس از سال ها پيکار بي امان بازگشته است.... شگفت بازگشتي! «انالله و انااليه راجعون» .... سال ها با سعيد بوده ام و اکنون سوالي مدام در هزار توي ذهنم تکرار مي شود: «به راستي سعيد کو بود؟»
ـ «سعيد نمونه صبر و استقامت بود.»
شايد ديگر کسي صداي سعيد را نمي شنود، اما من صداي سعيد را از همه جا و در هرجا مي شنوم: «حمد و سپاس خداي مستضعفين را که يک بار ديگر عنايتي برايم کرد تا بتوانم در عمليات شرکت کنم و به قول امام کبيرمان، بتوانيم از اين نعمت بزرگ الهي ـ که همانا نبرد با کفار و دشمنان اسلام و مسلمين است ـ بهره مند شوم تا به اين عمل، خود و ديگر همرزمانم بتوانيم سرزمين پر خون کربلا و به دنبال آن، سرزمين مقدس قدس و کعبه را از دست نوکران آمريکا و شوروي و ديگر جهانخواران خارج کنيم و به آغوش گرم اسلام و مسلمين برگردانيم.
حال که من توانستم شربت شهادت بنوشم ـ با اينکه خود را لايق نمي دانم در جوار شهيدان قرار گيرم ـ به هيچ وجه ناراحت نباشيد و مبادا به خاطر من گريه کنيد... از خدا بخواهيد که شهادت مرا قبول کند.
تنها تقاضاي عاجزانه اي که از شما پدر و مادر و ديگر نزديکان دارم و اميدوارم که جداً به آن عمل شود، اين است که نه تنها به خاطر اينکه شهيدي داده ايد، از اسلام و کشور اسلامي طلبکار نشويد، بلکه خود را بدهکار و مديون انقلاب و جمهوري اسلامي بدانيد، زيرا که فرزندتان توانسته است به بزرگترين آرزوي زندگاني اش که همانا شهادت است، برسد.....
«در راه مستقيم الله حرکت کنيد و در تمام طول زندگاني تابع ولايت فقيه باشيد...»
انگار کوهها بر شانه ام نشسته است، يعني ديگر سعيد را نخواهم ديد؟ يعني سعيد رفت؟
تابوت ها روي هم چيده شده است. سعيد و بيش از چهل شهيد ديگر امروز بر شانه هاي شهر تشييع خواهند شد. به تابوت ها نگاه مي کنم. حيرتي سنگين مرا در خود گرفته است. درونم از زمزمه سرشار است: «عجب سعيد! حتي براي آخرين بار نتوانستم ببينمت ... ديدار به قيامت....»
صدايي مي شنوم: «کدام شهيد را مي خواهي ببيني» تعجب مي کنم.
تا دقايقي ديگر تابوت ها را مي برند. همه عجله دارند. همه در شتاب و تب و تاب اند. با اين حال جواب مي دهم: « مي خواهم سعيد را ببنيم، سعيد فقيه را.» در چند لحظه ميخ هاي را که بر تابوت کوبيده شده، مي کند: «بيا .... بيا... شهيد را ببين» و من براي واپسين بار چهره مهربان سعيد را مي بينم، خورشيدي خون آلود در تابوت آرميده است.
منبع:"گل هاي عاشورايي1"نوشته ي جلال محمدي,نشرکنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1383



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 266
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,780 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,472 نفر
بازدید این ماه : 7,115 نفر
بازدید ماه قبل : 9,655 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک