سال 1342 ه ش در شهرستان ميانه به دنيا آمد . سه ماه از عمرش نگذشته بود كه پدرش را از دست داد . مادرش مسئوليت اداره خانواده را بر عهده گرفت ، و با سيصد توماني كه از همسرش به ارث مانده بود مغازه ي کوچکي راه انداخت تا از اين طريق امرار معاش كنند . در چنين شرايطي ، صفرعلي ، تحصيلات ابتدايي خود را در دبستان شاه عباس (سابق ) در سال 1348 آغاز كرد . طي اين مدت ، بعضي اوقات در مغازه يار و ياور مادر بود . گاهي هم بساطي مي گستراند و با فروش مواد خوراكي بخشي از مخارج خانواده را تامين ميکرد. در همين دوران ، فراگيري قرآن را نزد پدربزرگش شروع مي كند .
تحصيلات مقطع راهنمايي را در سال 1353 در مدرسه اروندرود ( ابوذر فعلي ) آغاز كرد .
در همين سالها ، براي رفع نياز مالي خانواده ، در تابستان براي ميوه چيني به زمين ها و باغات اطراف شهر مي رفت و در بهار با كاشتن محصولات زراعي ، به كشاورزان كمك مي كرد و در آخر ، به دستفروشي در كنار خيابان مي پرداخت . در عين حال ، براي يادگيري قرائت قرآن ، مرتباً به مسجدآقا سلطان در محل سكونتش رفت و آمد مي كرد و در هيئت هاي مذهبي و مراسم و شعائر ديني شركت مي جست .او فعالانه در انجمن اسلامي محل فعاليت مي كرد . در همين دوران آنها موفق شدند منزلي را كه از پدر به ارث برده بودند را بازسازي كنند ، در حالي كه صفرعلي به مرز پانزده سالگي رسيده بود . در اين زمان ، جامعه ايران هم در آستـانـه يك تغييـر و تحـول اسـاسي قرار داشت و مردم عليـه ظلم وستم نظام شاهنشـاهي قيـام كـرده بودند .
او شركتي فعال در مبارزات انقلاب و تظاهرات خياباني داشت . از جمله ، در يكي از روزهاي انقلاب ، براي شركت در تظاهرات از منزل خارج شد . نظاميان شاه ، در خيابان ها و كوچه ها مستقر بودند ، به گونه اي كه مادر امكان خروج از منزل را نيافت . در حالي كه تمام خانواده در بيم و ترس سنگيني به سر مي بردند ، از پنجره مشرف به كوچه ، صفرعلي را مي بينند كه نان سنگك به دست وارد كوچه شد . فرمانده نظاميان كه در همسايگي خانواده اباذري اقامت داشت ، بعد از شناسايي او ، به سربازان اجازه مي دهد بدون سخت گيري او را رها كنند . هنگامي كه وارد منزل شد ، تعدادي اعلاميه را از زير پيراهن خود بيرون آورد كه تعجب همگان را به همراه داشت .
پس از پيروزي انقلاب و صدور فرمان بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران مبنـي بر تشكيل بسيـج ، او جزء اولين كساني بود كه به اين نهاد پيوست . وي براي مدتي مسئوليت كارگزيني بسيج را به عهده داشت . همزمان تحصيلات دوره متوسطـه را در سال 1357 در دبيرستان شريعتي ( امام خميني فعلي ) ادامه داد . وضعيت تحصيلي او در اين مقطع متوسط بود وعلت آن هم وقت زيادي بودکه اوبراي پرداختن به ماموريتهاي بسيج مي گذاشت ,اما موفق شد اين دوره را پشت سر گذارد .
در همين زمان ، كتابخانه كوچكي در منزل کوچکشان تاسيس كرد و كوشيـد تا با راه اندازي مغازة رنگ فروشي ، هزينه زندگي آينده خود را تأمين كند . او تحت تأثير فضاي سياسي پس از انقلاب ، به عضويت سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي درآمد ، اما بعد از مدتي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست ، و با شروع جنگ تحميلي ، در حالي كه تنها هفده سال بيش نداشت ، رهسپـار جنگ شـد . در سه سـال متـوالي حضـور در جبهـه ها ، در عملياتهاي فتـح المبين ، بيت المقدس ، مسلم بن عقيل ,الفجرها و...شركت داشت . در اين مدت دو بار مجروح شد . در اولين مرتبه از ناحيه كتف ، در نوبت دوم در عمليات والفجر 1 ، از ناحيه پا مجروح شد و براي مدتي در بيمارستان امام خميني تهران بستري گرديد . بعد از ترخيص از بيمارستان ، همراه خواهرش به ميانه بازگشت و همين كه با يك پاي در گچ و دو عصاي زير بغل وارد منزل شد ، مادر از او پرسيد : صفر چه شده است ؟ در جواب به شوخي گفت : « مادر ، لطفاً كمي آرام تر صحبت كنيد . دشمن مي شنود و خوشحال مي گردد » پس از بهبودي ، بار ديگر تصميم گرفت به جبهه بازگردد ، اما مسئولان وقت سپاه به ويژه حجت الاسلام و المسلمين احمدي ) مسئول روابط عمومي ستاد مركزي سپاه پاسداران ( به درخواست مادرش ، مأموريت خدمت در بخش تبليغات و انتشارات ستاد مركز را به او محول كردند و پس از مدتي ، مسئوليت روابط عمومي ستاد بر عهده او گذاشته شد . بعد از گذشت زماني ، هنگامي كه با درخواستش براي اعزام به جبهه بي توجهي مي شود ، نامه اي خطاب به حجت الاسلام احمدي ، به تاريخ 14/2/1362 نوشت و باتسليم استعفاي خود ، به سوي جبهه هاي جنگ شتافت . در فرازي از اين نامه آمده بود :
احساس شرم در مقابل شهدا مي كردم و احساس گناه داشتم در برابر مسئوليتي كه در قبال انقلاب خونبارمـان متوجه اين حقير بود ، با اين كه كمي تجربه داشتم ، با اين حال در خانه ماندن را خيـانت مي دانستـم ... مَثَل من و جبهـه ، مَثَل كودك شيرخـواري است كـه از شيـر مـادر دورش كنند .
شبانه از جا برمي خواست و بدون اين كه بيداري او باعث مزاحمت ديگران شود و دوستان رزمنده اش پي به عبادت او ببرند ، نماز شب مي خواند و گريه هاي خود را نثار خالق مي كرد . يا هنگامي كه دوستان رزمنده اش لباسهاي خود را از تن درمي آوردند تا در موقعيت مناسب آنها را بشويند ، بدون اطلاع لباسهاي آنها را مي شست .
او تحصيلات دوران متوسطـه را كه در مقطع دوم دبيرستان نيمه تمام گذاشته بود ، در جبهه پي گرفت و موفق شد ديپلم بگيرد . علاقه او به تحصيل از همان زمان در او افزايش يافت ، به گونه اي كه در وصيت نامه خود خطاب به برادر ناتني اش , حسين جهانگيري نوشت :
كتابهاي مرا براي برادرم نگهداري كنيد و در تحصيل تشويق كرده و از ايشان بخواهيد كه راهم را ادامه دهد و بعد از خاتمه تحصيلات از دو موهبت پاسداري و طلبگي يكي را انتخاب كند ( با اين كه دومي مناسب تر است . (
توانايي و كفايت معنوي و رزمي صفرعلي اباذري ، باعث شد فرماندهان لشكر 31 عاشورا ، فرماندهي گروهان حضرت قاسم عليه السلام را به او بسپارند . در عمليات خيبر ، فرماندهي گردان حضرت علي اكبر عليه السلام به عهده او بود و با اين گردان ، در عمليات خيبـر شركت داشت ، تا اين كه در نزديكي پل طلايـه ، در حالـي كه بي سيم در دست داشت و عمليات را فرماندهـي مي كرد ، در مقابل چشمان نيروهايش ، به شهادت رسيد و جنازه اش در آبهاي هورالهويزة مجنون ناپديد شد .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384