فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

اخلاصي ,اسماعيل

 


سال 1339 ه ش  در مراغه متولد شد . در دبستان مشغول تحصيل بود كه پدرش درگذشت . پس از پايان دورة ابتدايي ، مقطع راهنمايي را در مدرسه خواجه نصير به اتمام رساند و مقطع متوسطه را در دبيرستان امام خميني فعلي پشت سر گذاشت .
به گفته برادرش ، ديپلم را با معدل عالي اخذ كرد . اسماعيل در دوران تحصيل ، براي تقويت اعتقادات مذهبي خود در ايام محرم ، سيزده روز به مدرسه نمي رفت و در مراسم عزاداري امام حسين عليه السلام شركت مي كرد . به غير از اين در زماني كه برادرش - ابراهيم - مسئول كتابخانـه مسجد حاج حسن بود ، با وجود کمي سن ، به همراه برادر در نماز جماعت و كارهاي جمعي كتابخانه شركت مي كرد .
با آغاز انقلاب اسلامي ، در كنار برادر خود در مبارزه عليه رژيم پهلوي ، حضوري فعـال داشت . نقل است كه روزي اسماعيل به دست نيروهاي امنيتي ونظامي افتاد و او را به شدت با باطوم برقي زدند .
اسماعيل در مدرسـه نيز فعاليت هاي انقلابي خود را پي مي گرفت . يكي از دوستانش نقل مي كند :
با اسماعيل در يك كلاس درس مي خوانديم . روزي به ما گفت : « وقتي مدرسه تعطيل شد با گچ روي عكس شاه را بپوشانيم . » گچها را به اسفنج ماليديم و سپس خيس مي كرديم و به عكسهاي شاه مي زديم . مديـر و ناظم مدرسه پس از تحقيق ما را پيـدا كردنـد و كتك مفصلي به ما زدند .
پيروزي انقلاب اسلامي بحث هاي سياسي و عقيدتي بين گروه ها و احزاب مختلف را به همراه داشت و اسماعيل ، كتابهاي شهيد مطهري را مطالعه مي كرد تا توانايي مباحثه با مخالفين را داشته باشد . ولي عمر اين مباحثات و مجادلات طولاني نبود ، چرا كه مرزهاي كشور توسط دشمن بعثي مورد تجاوز قرار گرفت . وقتي با فرمان امام خميني (ره) ، جوانها به سوي جبهه شتافتند ، اسماعيل هجده ساله نيز به سوي جبهه شتافت . او به عنوان يك پاسدار ساده وارد جبهه هاي جنگ شد و بعد از مدتي ، به قائم مقامي فرمانده گردان اميرالمؤمنين (ع) در لشكر 31 عاشورا ، منصوب گرديد .
او در طول دوران نود ماهه حضورش در جبهه ، رشادتهاي بسياري از خود نشان داد . يكي از فرماندهان لشكر 31 عاشورا در اين باره مي گويد :
بعد از عمليات كربلاي 5 ، به همراه اسماعيل به يكي از محورهاي لشكر 25 كربلا رفتيم تا آنجا را تحويل بگيريم . اسماعيل از فرماندة 25 كربلا پرسيد ، كدام طرف اين محور خطرناك تر است ؟ فرمانده ضلع شرقي را نشان داد و گفت : « دشمن شبها از ضلع شرقي شبيخون مي زند و تعدادي از بچه ها را با پرتاب نارنجك به شهادت مي رساند . ما از آن محور بيشترين آسيب را متحمل مي شويم . » اسماعيل با حالتي بشّاش گفت : « آن قسمت مال من . » فرمانده لشكر بعدها گفت : « وقتي اسماعيل آن قسمت را تحويل گرفت خيالم آسوده شد . »
اولين روزي كه به آن محور رفته بوديم خاكريزي ديديم كه اگر هر يك از نيروهاي ما يا دشمن زودتر به آن مي رسيد ، سرتاسر منطقه را تصرف مي كرد . اسماعيل براي گرفتن خاكريز به جلو رفت و به تيربارچي گفت اگر به هنگام حركت به جلو نارنجك هايم تمام شد ، به فاصلـه يك متر بالاي سرم خط آتش ايجاد كن تا بتوانم بازگردم . او بدون بي سيم چي و در حالي كه خود بي سيم را حمل مي كرد ، به جلو مي رفت . اسماعيل در خاكريز مستقر شد و ديد عراقي ها سينه خيز به سمت خاكريز مي آيند . به سرعت اقدام به پرتاب نارنجك كرد . بعد از مدتـي به ما بي سيم زد و گفت : « اگر مي خواهيد كله و پاچه بخوريد بياييد اينجا پيش من . » وقتي به خاكريز نزد اسماعيل رفتيم با جنازة هفتاد و پنج عراقي به هلاكت رسيده ، مواجه شديم .
اسماعيل علاوه بر شهامت ، شوخ و بذله گو و همچنين بسيار حساس بود .او هفت سال و نيم را در جبهه هاي جنگ بود و در طول اين مدت ، هشت بار زخمي شد و 85% جراحت داشت . براي اولين بار در پاييز سال 1361 ، در منطقه پاسگاه شرهاني ، در عمليات محرم بر اثر اصابت تركش به ناحيه سر و فك ، مجروح و بستري گرديد . بعد از گذراندن دوران نقاهت ، فوراً به جبهه بازگشت و دو سال بعد در زمستان 1363 ، در منطقه جنوب دجله ، بر اثر موج گرفتگي به بيمارستان انتقال يافت و بستري گرديد . دو سال بعد ، در 22 دي 1365 ، در خاك عراق بار ديگر دچار موج گرفتگي شد كه به اجبار ، او را به پشت جبهه بازگرداندند و تحت مداوا قرار دادند . در 4 مرداد 1366 نيز در جريان عمليات نصر 7 در منطقه سردشت ، بر اثر اصابت تركش و تير به شكم ، به شدت مجروح شد و از آن پس از تحرك او كاسته شد ، و همچنين در اثر اصـابت گلولـه دست راستش از حركت افتـاد ، به گونـه اي كه به هنگام خواب ، زير بدنش مي ماند و او متوجه نمي شد . با اين حال ، براي نوشتن آنقدر با دست چپ تمرين كرد كه پس از مدتي توانست بهتر از دست راست بنويسد .
در تمام دوراني كه اسماعيل در اثر جراحت در منزل يا بيمارستان استراحت مي كرد ، هرگز در يك جا آرام نمي گرفت و مرتباً به خانواده شهدا و رزمندگان سر مي زد .
اسماعيل اخلاصي پس از هفت سال و نيم حضور در جبهه هاي نبرد با دشمن بعثي ، با دو تركش در مغز و شكم و اصابت گلوله به روده ها ، در بيمارستان بستري شد و در اثر ضعف شديـد ، تحرك خود را از دست داد .
او در پاسخ به كساني كه مي گفتند : « خداوند توفيق رفتـن به جبهـه را نصيب ما نكـرده است . » مي گفت : « رفتن به جبهه توفيق نمي خواهد بلكه علاقه مي خواهد . براي اينكه توفيق پيدا كني به خانواده ات تلفن بزن و بگو به جبهه مي روي و سوار شو و برو . »
اخلاصـي در اول اسفند 1366 ، بعد از نود ماه حضور در جبهه ، در بيمارستان به شهادت رسيد . جنازة اسماعيل با حضور حدود سي هزار نفر مردم مراغه تشييع شد و احساسات مردمي به حدي بود كه تابوت وي در طول پنج كيلومتر تشييع جنازه سه بار شكست و تعويض شد . پيكر شهيد اسماعيل اخلاصي را در گلشن زهرا (س) مراغه به خاك سپرده اند .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384




خاطرات
برادرشهيد :
وقتي اسماعيل را به خانه آوردند آنچنان آسيب ديده بود كه حدود يك هفته نمي توانست به دستشويي برود و بايد دستش را مي گرفتيم و شب اول مجبور شديم چندين آمپول مسكن به او تزريق كنيم .

علي پورصادق:
روزي اسماعيل از جبهه به خانه آمده بود و استراحت مي كرد . شنيده بودم دختري از يك خانواده بي بضاعت به نام زهرا ناراحتي قلبي دارد و نيازمند به جراحي است . اين موضوع را با اسماعيل در ميان گذاشتم و با هم نزد خانواده زهرا رفتيم و فهميديم مبلغي پول جمع آوري شده ، ولي كافي نيست . اسماعيل به نزد امام جمعه شهر رفت و از او درخواست كمك كرد . ولي اين تقاضا به نتيجه نرسيد و بيمار به علت تأخير در جراحي درگذشت . اسماعيل از آن تاريخ به بعد نسبت به امام جمعه با بدبيني صحبت مي كرد .

روزي به اتفاق اسماعيل به شهرداري رفته بوديم كه متوجه شدم پدر شهيدي بسيار ناراحت است . علت را پرسيدم ، گفت : « با آن كه طبق بخشنامه رسيدگي به امور خانواده شهدا در اولويت قرار دارد ، ولي در اينجا اين مسئله رعايت نمي شود و به من پاسخ سربالا دادند . » به همراه اسماعيل به طرف اتاق شهردار رفتيم . ابتدا مانع ورود ما به اتاق شهردار شدند ، ولي پس از مدتي به داخل رفتيم و علت ماجرا را پرسيديم . پاسخ شنيديم كه خانواده شهدا و مردم عادي بر يكديگر برتري ندارند و يكسان هستند . اسماعيل وقتي اين جواب را شنيد ، به شدت ناراحت شد و ميز شهردار را واژگون كرد .

قبل از عمليات نصر براي توجيه نيروها به منطقه رفته بوديم . امين شريعتي فرماندة لشكر هم در منطقه بود و به اسماعيل گفت : « محور شما بسيار مشكل و خطرناك و شايد سخت ترين محور عملياتي است . پس هر امكاني را كه فكر مي كنيد كار شما را آسان تر مي كند مي توانيد درخواست كنيد . » اسماعيل در جواب گفت : « هر آنچه را كه به بقيه نيروها مي دهيد به من هم بدهيد . به نظر من هيچ مشكلي وجود ندارد . » با آغاز عمليات ، گردان ما حمله را دير شروع كرد و دير هم به پايان رسانيد . چون استحكامات دشمن بي نهايت قوي بود .
صبح عمليات ، براي سركشي به تپه هاي ديگر مي رفتيم كه مرا پاي بي سيم خواستند ؛ اسماعيـل بـود و گفـت : « آب دستـت است بگـذار بيـا اينجـا . » وقتـي به محل رسيـدم ديـدم بي سيم چي ها نشسته اند و براي او خشاب پر مي كنند و اسماعيل به هر سو مي دود و آتش روي دشمن مي ريزد و نارنجك پرتاب مي كند .

بزرگ ترين آرزوي اسماعيل رسيدن به لقاءالله بود . در عمليات كربلاي 4 قرار بود ساعت 2 بامداد به خط بزنيم كه متأسفانه عمليات بر اثر يك سري سهل انگاريها لو رفت و دشمن محل استقرار نيروهاي ما را پيدا كرد و به توپ بست . در همين گيرودار در كانالي ، چشم من به دو تـودة قرمز افتاد . خوش دامن گفت : « يكي هم در اين كانال است . » وقتي نزديك شديـم با جنازه هاي بي سر منصور خدائي و حميد پركار و محمدرضا عادل نسب روبرو شديم . اول صبح و وقت نماز بود ؛ بدون اين كه به بچه ها چيزي بگويم به انتهاي كانال رفتيم و اخلاصي را ديدم . پرسيد : « از حميد پركار و عادل نسب خبر داري ؟ » قبلاً فكر كرده بودم كه اگر سؤال كرد چه جوابي بدهم . گفتم : نقشه عوض شده ، حميد و ديگران به جلو رفته اند تا در خصوص منطقه عملياتي توجيه شده و برگردند . گفت : « خبر داري يا دروغ مي گويي ؟ » گفت : « هر دو شهيد شده اند . اگر مي داني كه هيچ و اگر نمي داني بدان و به ديگران بگو . » گفتم : مي دانستم ولي نمي خواستم به تو بگويم . گفت : « شهادت اين برادران براي من و شما مسئله اي عادي است ، چرا كه بر گردن من مسئوليت مي آورد و بايد راه اينها را ادامه دهم . فكر مي كني با شنيدن خبر شهادت يارانم ناراحت مي شوم ؟ خير ، چنين نيست ، بلكه براي من قوت قلبي مي شود تا در راهي كه برگزيده ام محكم تر حركت كنم . »
اسماعيل اخلاصي كه پيش از اين در اثر تركش مجروح شده و روده هايش عفونت كرده بود ، به بيمارستان انتقال يافت . در آخرين روزهاي زندگي روي تخت بيمارستان ، در حالي كه عفونت روده هايش را دربر گرفته و وزنش به 23 كيلوگرم رسيده بود و بنياد شهيد تصميم داشت او را به خارج از كشور اعزام دارد ، به احمد جوان مهر گفت : « احمد دعا كن زودتر خوب شوم كه يك شام مفصل به بسيجي ها بدهم . » گفتم : « ان شاءالله به زودي خوب شده ، مرخص مي شوي . در اين هنگام نگاهم به مجتبي آبادي ( همراه و مراقب ) او افتاد كه اشك در چشمانش حلقه زده بود و متوجه شدم كه اسماعيل ديگر خوب نخواهد رسيد .

 




آثار منتشر شده درباره ي شهيد

آينه خلوص
مى‏گويند: اسماعيل را به تبريز آورده‏اند. پرس‏وجو مى‏كنم و درمى‏يابم كه در بيمارستان امام بسترى شده است. به ملاقاتش مى‏شتابم. از پله‏هاى بيمارستان كه بالا مى‏روم، خاطرات در ذهنم جان مى‏گيرد: مدتى پس از پذيرش قطعنامه صلح، به گردان ما مرخصى داده شد و همه نيروهاى گردان اميرالمؤمنين براى سپرى كردن دوره مرخصى به خانه‏هاى خود باز گشتند. بعد از اتمام ايام مرخصى، بچه‏ها تصميم مى‏گيرند كه به خرج خود، به جبهه باز گردند. اما اسماعيل مى‏گويد: من با سپاه ناحيه هماهنگى مى‏كنم و اتوبوس مى‏گيرم... چون اغلب نيروهاى گردان اميرالمؤمنين از بچه‏هاى مراغه بودند، قرار مى‏شود اتوبوس‏ها از تبريز راهى مراغه شده و ساعت 6 عصر از مراغه به جنوب حركت كند. من هم براى اينكه از قافله عقب نمانم، راهى مراغه مى‏شوم و پيشتر از ساعت مقرر به مقصد مى‏رسم. همه بچه‏هاى گردان با ساك و وسايل سفر در انتظار آمدن اتوبوس‏ها هستند. هرچه انتظار مى‏كشيم، خبرى از اتوبوس‏ها نمى‏شود. ساعت 7 و كم‏كم ساعت 8،ساعت نُه مى‏شود، ديگر يقين مى‏كنيم كه اتوبوس‏ها فردا خواهند آمد. اما مشكل اين است كه بسيارى از بچه‏هاى گردان از روستاها و اطراف مراغه آمده‏اند و جايى براى گذراندن شب ندارند. بالاخره قرار مى‏شود گردان اميرالمؤمنين شب را در مسجد نجارآباد بيتوته كند. هوا سرد است و مسجد، بزرگ؛ و تنها بخارى مسجد هم گرماى چندانى ندارد. هر كسى در گوشه‏اى دراز مى‏كشد. زيرانداز و رواندازى در كار نيست و سرما در تن‏ها كه مى‏خزد، به كسى اجازه خفتن نمى‏دهد. اسماعيل نگاهى به گوشه و كنار مسجد مى‏اندازد و به پرده بزرگى، كه براى جدا كردن محل خواهران نمازگزار آويخته‏اند اشاره مى‏كند. پرده را باز مى‏كنيم و جمعى از بچه‏ها آن را به روى خود مى‏كشند. جمعى ديگر قسمتى از فرشى را كه بر آن خوابيده‏اند، بر روى خود مى‏كشند. اما باز خيلى از بچه‏ها چيزى براى كشيدن به روى خود ندارند. اسماعيل صدايم مى‏كند. از مسجد خارج مى‏شويم و سريع مى‏پرد پشت فرمان تويوتا: بيا بالا برويم خانه ما... مى‏رويم خانه اسماعيل و هر چه لحاف و تشك و پتو هست مى‏ريزيم پشت تويوتا و به مسجد مى‏آوريم...
وارد بخش مى‏شوم و سراغ اسماعيل را مى‏گيرم. اتاق اول، اتاق دوم... به اتاق‏ها سرك مى‏كشم. ناگهان چهره صميمى اسماعيل روبرويم مى‏درخشد. صداى خنده‏اش اتاق را پر مى‏كند و با همان لهجه مراغه‏ايش مى‏گويد: قارداش، بس هارداسان؟!
رويش را مى‏بوسم و از دير آمدنم عذر مى‏خواهم. رنگ چهره‏اش اندكى تغيير يافته است و در خطوط چهره‏اش رازهاى زخم‏هاى ديرين پيداست.
- آن رزمنده هشترودى را به خاطر دارى؟
اسماعيل مى‏گويد. مى‏گويم: يادم هست و خوب هم يادم هست و خنده‏ام مى‏گيرد. اسماعيل باز هم مى‏خندد:
- يادت هست كه به من مى‏گفت برادر خلاصى!
مى‏گويم: يادم هست و تا آخر هم نتوانستم فرق بين اخلاص و خلاصى را برايش روشن كنم!
- اين بار هم خدا برايم مى‏گويد؛ اسماعيل! خلاصى...
در صداى مهربانش اندوهى سرورآميز موج مى‏زند. به چهره اسماعيل دقيق مى‏شوم. انگار مى‏خواهم اسماعيل را سير نگاه كنم. حسّ غريبى در دلم جان مى‏گيرد. مى‏خواهم بگويم: نه اسماعيل، حالا حالاها خلاص شدنى نيستى! نمى‏گويم. به دوستان رزمنده‏اى كه بر گرد سرش حلقه زده‏اند، نگاه مى‏كنم. يكى آهسته مى‏گويد: تركش‏هايى كه در سرش هست به طرف مغز پيشروى مى‏كند...

عمليات ظفرمند والفجر 8 به پايان رسيده است، و قرار است گردان ما در خط پدافندى درياچه نمك مستقر شود. خط را از لشكر 25 كربلا تحويل مى‏گيريم. اسماعيل از فرمانده محور آن لشكر مى‏پرسد: در اين محور كدام قسمت خطرناك‏تر و فعاليت دشمن در آن بيشتر است؟ فرمانده محور به قسمت شمال شرقى خط اشاره مى‏كند:
- دشمن اغلب از اين خط شبيخون مى‏زند و نيروهاى ما را شهيد مى‏كند.
نيروهاى لشكر 25 كربلا به عقب برمى‏گردند. اسماعيل ( كه فرمانده گروهان است ) قسمت شمال شرقى خط را براى گروهان خود تحويل مى‏گيرد. حتم داريم كه اسماعيل طرحى در سر دارد. اسماعيل از قديمى‏ترين و زبده‏ترين نيروهاى جنگ است. از سال 1359 بسيجى شده است. جنگ‏هاى سوسنگرد را تجربه كرده است. عمليات‏هاى والفجر و خيبر را پشت سر نهاده است. و ... از وقتى ديپلمش را گرفت و قلم را از كف نهاد، اسلحه بر دوش گرفت... بارها تا پاى مرگ رفته است و او را تركش‏هايى است كه براى يادگار، در پيكر خود نگاه داشته است.
اسماعيل چنين است. نيروهايش را در قسمت شمال شرقى خط آرايش مى‏دهد. طرحى را كه در سر دارد، با فرمانده گردان در ميان مى‏نهد: حمله ايذايى تك نفره! فرمانده گردان موافقت مى‏كند. اسماعيل سى عدد نارنجك را درون كوله‏پشتى مى‏ريزد. كلاش را آماده مى‏كند. شب كه به نيمه مى‏رسد، اسماعيل مى‏خواهد تنِ تنهابه خط دشمن بزند.
- وقتى انفجار نارنجك‏ها به پايان رسيد، خط دشمن را با ارتفاع يك متر زير آتش بگير تا من بتوانم برگردم.
اسماعيل اينها را به تيربارچى مى‏گويد. آخرين جمله اسماعيل در گوش‏هايم سنگينى مى‏كند:... تا من بتوانم برگردم.

- خدا كند كه برگردى اسماعيل!
با خودم مى‏گويم. اسماعيل از خاكريز خودى به آن سو مى‏رود. شب تاريك و هر سو آتش و زخم. سينه‏خيز خود را به طرف خط دشمن مى‏كشد. جلوتر مى‏خزد و هر لحظه از ما دورتر مى‏شود. دورتر و دورتر مى‏شود، چنانكه چشمِ دوربين مادون قرمز هم نمى‏تواند ببيندش. دل‏ها در سينه‏ها مى‏تپد. چشم‏ها به خط دشمن دوخته شده است. گويى لحظه‏ها ايستاده‏اند: كجايى اسماعيل!
ناگهان آتش و انفجار در خط دشمن شعله مى‏كشد. انفجار پشت انفجار، نارنجك پشت نارنجك، و صداى رگبار، رگبار ممتد...
هيجانى دلنشين در صداها موج مى‏زند، تيربارچى، خط دشمن را به آتش مى‏بندد. مى‏خواهم فرياد بزنم: كجايى اسماعيل؟ تيربارچى مى‏زند... در سياهى شب، سايه‏اى از روبرو پيدا مى‏شود، اسماعيل مى‏آيد. با كوله‏پشتى خالى و لبى خندان.
- خسته نباشى اسماعيل!
- چه كردى اسماعيل!
اسماعيل حرف مى‏زند. سنگرهاى كمين دشمن را نارنجك باران كرده است. آفتاب كه مى‏زند، با دوربين به خاكريز دشمن مى‏نگريم و از تماشا سير نمى‏شويم؛ روبروى خاكريز دشمن، جنازه دهها نفر بر زمين ريخته است.
گل كاشتى اسماعيل!
اسماعيل تنهاست. اسماعيل است و مادرش. مادر، انتظار روزى را مى‏كشد كه اسماعيل سر و سامان يابد. اما اسماعيل، او جز به جبهه نمى‏انديشد. مى‏رود جبهه و مى‏جنگد، مجروح مى‏شود. در بيمارستان مى‏خوابد، اما هنوز زخم‏هايش التيام نيافته، به جبهه برمى‏گردد. اسماعيل از مردان آهنين است، در جاى جاى پيكرش ( گلو، سر، شكم ) تركش‏ها جا خوش كرده‏اند...
اسماعيل در پشت جبهه است، در خانه. يك دستگاه پلوپز نو در خانه مى‏بيند. مى‏پرسد: اين پلوپز را براى چه خريده‏اى؟
- براى خانه تو، براى عروسم، اسماعيل!
اسماعيل چيزى نمى‏گويد و سر پيش مى‏اندازد. فردا شب پلوپز را برمى‏دارد و رهسپار محله ميكائيل مى‏شود. كوبه درى را مى‏زند. پيرمردى در را باز مى‏كند... پيرمرد مى‏خواهد دخترش را به خانه بخت بفرستد ولى براى تهيه جهيزيه آهى در بساط ندارد. چشم به روى اسماعيل مى‏دوزد.
- حاج آقا! لطفاً اين هديه ناقابل را از من بپذيريد...
اسماعيل مى‏گويد. پيرمرد هديه را مى‏ستاند. جعبه پلوپز را وا مى‏كند، يكصد هزار ريال پول.
گونه‏هاى پيرمرد منبسط مى‏شود: متشكرم... و اسماعيل با اندوهى سينه‏سوز از كوچه‏هاى شب به خانه برمى‏گردد. او طعم تلخ فقر و محروميت و يتيمى را چشيده است و نيك مى‏داند كه روزگار بر
خرابه‏نشينان و محرومان چگونه مى‏گذرد. پيرمردى از تهيه جهيزيه دخترش درمانده است... دانش‏آموزى مستمند بايد مورد عمل جراحى قلب قرار گيرد. اما پدر تمكين مالى ندارد. يك سال از پايان جنگ مى‏گذرد و اسماعيل در اين زمان مسوول نواحى مقاومت بسيج مراغه مى‏باشد. اسماعيل از وضعيت دانش‏آموز بيمار مطلع مى‏شود. خود نمى‏تواند هزينه عمل جراحى را بپردازد. چهل هزار تومان قرض مى‏گيرد و در اختيار خانواده دانش‏آموز بيمار مى‏دهد. دانش‏آموز تحت عمل جراحى قرار مى‏گيرد و هنوز كه هنوز است با زندگى همراه است. كس چه مى‏داند، شايد او نيز اسماعيلى ديگر خواهد بود.

چطور ممكن است نيروهاى كفر بيايند و ما را از چند قدمى به رگبار ببندند؟ خشم تلخى با صداى مردانه اسماعيل آميخته است. ناراحتى‏اش را پنهان مى‏كند. روبروى خط پدافندى ما كانالى‏ست كه گهگاه عراقى‏ها از اين كانال به خط ما نزديك مى‏شوند، تيراندازى مى‏كنند و در مى‏روند.
اسماعيل به بچه‏هايى كه قرار است در كانال نگهبانى بدهند، سفارش مى‏كند: به دقت مواظب باشيد، هر گاه احساس كرديد عراقى مى‏آيند، مرا خبر كنيد. بچه‏ها به دقت اطراف كانال را مى‏پايند. چندى نمى‏گذرد كه يكى از نگهبان‏ها خبر از آمدن عراقى‏ها مى‏دهد: صداى خش خش پايشان مى‏آيد. اسماعيل خبر را مى‏شنود، بى‏تأمل سلاح خود را بر زمين مى‏گذارد، دو عدد نارنجك برمى‏دارد و ضامن‏هايشان را بيرون مى‏كشد. چه در سر دارد اسماعيل، خدا مى‏داند و سريع و بى‏صدا به طرف كانال مى‏رود. پس از لحظاتى صداى انفجار نارنجك‏ها به گوش مى‏رسد و متعاقب آن اسماعيل برمى‏گردد، خندان و خوشحال. بچه‏ها جريان را مى‏پرسند. مى‏گويد: خيلى غافلگير شدند. مى‏خندد: يكى از نارنجك‏ها را به سر عراقى كوبيدم!
چند نفر از نيروهاى دشمن در كانال كشته شدند و هنوز كه هنوز است نارنجك بر سر دشمن كوبيدن عنوان يكى از خاطرات دل‏انگيز رزمنده‏هايى است كه اسماعيل را مى‏شناسند.
چه كسى تو را مى‏شناسد اسماعيل! كسى تو را مى‏شناسد كه زخم‏هاى مكرر را تجربه كرده باشد. تو را كسى مى‏شناسد كه مثل تو پنج سال بر ستيغ آتش و خون زندگى كرده باشد. كربلاى پنج را ديده باشد. خيبر را به ياد آوَرَد و تمامت قلبش با حماسه سوسنگرد گره خورده باشد؛ جنگ تن با تانك!
چه كسى تو را مى‏شناسد اسماعيل! كسى كه ده بار جراحت خورده باشد و 26 بار تيغ جراحى را با رگ رگش احساس كرده باشد. تو را كسى مى‏شناسد كه پيش از شهادت، شهيد شده باشد اسماعيل! تو را كسى مى‏شناسد كه هنوز تركش‏هاى وحشى در گوشت و خونش جاريست.
مى‏گويند: اسماعيل را به تبريز آورده‏اند به عيادتش مى‏شتابم. يكى آهسته مى‏گويد: تركش‏هايى كه در سرش هست به طرف داخل مغز پيشروى مى‏كند. اين بار هم خدا برايم مى‏گويد؛ اسماعيل! خلاصى.
اسماعيل مى‏گويد و من مى‏خواهم بگويم: تو با اين زخم‏ها هر روز صد بار شهيد مى‏شوى.
شب است. كوشك آرام است و اسماعيل بيدار. هر شب اسماعيل بيدار است. خدايا، اين مرد پس كى مى‏خوابد؟ اين را با خودم مى‏گويم و مى‏دانم كه خيلى از بچه‏هاى گردان اميرالمؤمنين اين سؤال را در دل دارند. با اينكه چندين ماه از پذيرش قطعنامه صلح گذشته است، اما همچنان شب‏هاى اسماعيل به بيدارى مى‏گذرد. شب تا سحر در طول محور تردد مى‏كند. به سنگرها سر مى‏زند. براى نگهبان‏ها شيرينى، زبان مى‏برد. مى‏رويم تا با هم به نگهبان‏ها سركشى كنيم. براى بچه‏هاى نگهبان شيرينى مى‏بريم و پس از پذيرايى از همه نگهبان‏ها، در سنگرى خالى پهلوى هم مى‏نشينيم و صحبتمان گل مى‏كند. ناگهان حال اسماعيل به هم مى‏خورد. دستش را بر روى سر مى‏گذارد. خطوط دلنشين چهره‏اش در هم مى‏رود و از ابروان گره خورده و سيماى منقبضش درمى‏يابم كه درد شديدى در جانش منتشر مى‏شود. سعى مى‏كنم، كمكش كنم و به سنگر ببرمش. نمى‏پذيرد. مى‏گويم: چه شده است؟
- چيزى نيست. سردردِ ساده...
همين و بس. ديگرى چيزى نمى‏گويد. اصرار مى‏كنم: چه دردى دارى اسماعيل! آيا براى من هم نمى‏گويى؟ درمى‏يابد كه ناراحتم.
- من تصميم گرفته‏ام كه دردم را به هيچكس نگويم، چون مولا على هم دردش را به هيچكس نمى‏گفت...
مى‏گويد و با دست‏هاى مهربانش، آرام دستم را مى‏گيرد و به طرف سرش مى‏برد. در قسمت ميانى سرش تكه آهنى در استخوان فرو رفته است...
اكنون زمستان سال 1368 است. سرماى تبريز در استخوان‏هايم مى‏دود. به خانه برمى‏گردم. شب است، شب پنجشنبه. در دزفول كه بوديم اسماعيل دوشنبه‏ها و پنجشنبه‏ها را روزه مى‏گرفت. پنجشنبه‏ها در دعاى كميل حالى ديگر داشت. دعاى كميل در حسينيه گردان. يكى از بچه‏ها دعاى كميل را با صدايى سوزناك مى‏خواند. پيش روى من رزمنده‏اى به سجده افتاده است. صدايش در ميان صداهاى گريه و زارى گم مى‏شود اما از تكان شانه‏هايش پيداست كه دلش توفانى است و گريه از اعمال قلبش مى‏جوشد. به حالش غبطه مى‏خورم و مى‏خواهم بشناسمش. سر از سجده كه برمى‏دارد، محاسنش از اشك خيس است. صداى زمزمه اسماعيل روحم را به آتش مى‏كشد: خدايا! آن گناهى را كه مانع شهادت من مى‏شود، به خاطر سيدالشهداء عفو كن..

شبِ تبريز مى‏گذرد. از همه جا عطر اسماعيل مى‏آيد. حال عجيبى دارم. مى‏خواهم گوشه‏اى بنشينم و زار زار گريه كنم. اسماعيل را مى‏بينم براى سركشى وارد چادرى مى‏شود. چادر در تاريكى فرو رفته است. چراغ‏قوه اسماعيل روشن مى‏شود. خط نور چراغ‏قوه توى چادر مى‏گردد. اسماعيل فانوس را پيدا مى‏كند، فانوس خاموش. فانوس را تكان مى‏هد. نفتش تمام شده است. با حوصله تمام نفت مى‏آورد و در فانوس مى‏ريزد. شيشه فانوس را دود گرفته است. با گوشه چفيه‏اش شيشه فانوس را پاك مى‏كند و فتيله‏اش را آتش مى‏زند و آرام از چادر بيرون مى‏آيد.
- دستت درد نكند اسماعيل.
صدايم را مى‏شنود و به طرفم مى‏آيد. آهسته مى‏گويد: »مى‏خواهم با اين كار به نفس خود بفهمانم كه به خاطر مقام ظاهرى مغرور مباش. اين غرور را با اين خدمت ناچيز به بچه‏ها از بين مى‏برم.
تو پيشتر از آخرين سفرت شهيد شده بودى اسماعيل. تو در دنيا چيزى نداشتى كه دل به زندگى چند روزه بدهى. كسى كه با جان و مالش به جهاد برخاسته باشد، جز به شهادت دل نمى‏سپارد...
صدايى از حنجره بى‏سيم مى‏آيد. صداى اسماعيل است. مى‏روم به سنگر فرماندهى گردان. دقايقى صحبت مى‏كند و تعدادى برگ مرخصى به من مى‏دهد. بر هر برگ مرخصى نام يكى از بچه‏ها را نوشته است. مى‏گويد: در اين مدتى كه اينجا هستيم، برخى از بچه‏ها مرخصى مى‏گيرند و جهت نظافت و خريد تلفن، به اهواز مى‏روند. اما برخى از بچه‏ها به خاطر اينكه وضع مالى‏شان خوب نيست، تا حال براى گرفتن برگ مرخصى شهرى مراجعه نكرده‏اند.
مبلغى پول هم برايم مى‏دهد تا به بچه‏هايى كه برگ مرخصى به نامشان صادر شده، بپردازم. مى‏گويد: اگر خودم اين پول‏ها را به بچه‏ها بدهم، به احتمال قوى خجالت مى‏كشند و از قبولش امتناع مى‏كنند. به اين خاطر زحمتش را به شما مى‏دهم... مبادا كسى از اين موضوع مطلع شود
چه كسى مى‏داند كه اسماعيل آخرين روزهاى دنيا را سپرى مى‏كند. همچنان بسترى است و زمستان تبريز، آخرين روزهاى بهمن ماه را مى‏گذراند. به ملاقاتش مى‏روم. اجازه ملاقات نمى‏دهند. حالش وخيم است. اما من نمى‏توانم برگردم. بايد اسماعيل را ببينم. در زمان جنگ، آنقدر بچه‏هاى مجروح در بيمارستان بسترى شده‏اند و آنقدر به ملاقات آمده‏ايم كه تمام سوراخ سمبه‏هاى بيمارستان را مى‏شناسم. هر طورى شده خودم را به اطاق اسماعيل مى‏رسانم. با ديدن من لبخند مى‏زند:
- من راضى به زحمت شما نيستم!...
مى‏گويم: آقاى اخلاص! چه زحمتى، شما به گردن ما حق داريد...
خنده از لبانش محو مى‏شود:
- در گردان كه بوديم هميشه مرا با اسم كوچكم صدا مى‏كردى. ولى حالا چرا مى‏گويى آقاى اخلاص؟
بى‏هيچ مكثى مى‏گويم: براى اينكه شما واقعاً مخلص هستيد و من هم خواستم با صفتى كه داريد، شما را خطاب كنم.
حالش گرفته مى‏شود. با صداى حزن‏آلود مى‏گويد: اگر واقعاً مخلص بودم، خدا نمى‏گفت اخلاص، و مى‏گفت اسماعيل خلاص! يعنى از اين دنيا خلاص شو.
بغض گلويم را مى‏فشارد. نگاهم را از اسماعيل مى‏دزدم. صدايم مى‏لرزد. انگار دريا مى‏خواهد از چشمم سرازير شود. خداحافظى مى‏كنم. اما گويى خودم را، قلبم را در بيمارستان جا گذاشته‏ام...
اولين روز از آخرين ماه 1368. آخرين خبر اسماعيل را مى‏شنوم. عاقبت خدا به اسماعيل مى‏گويد: اسماعيل، خلاص.
- خدايا! نوبت ما كى مى‏رسد تا جانمان را فداى تو كنيم.
صدا، صداى اسماعيل است.
برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 276
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 639 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,740 نفر
بازدید این ماه : 1,383 نفر
بازدید ماه قبل : 3,923 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک