وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
السلام عليک يا ابا عبد الله
ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفا کانهم بنيان المرصوص
سپاس خداي را بر ما منّت نهاد و ما را به اسلام متنعم ساخت و سپاس بر پيامبر بزرگ اسلام محمّد(ص)اين اسوه بشريت و مبشر حرّيّت را که به ما انسان بودن را آموخت و سپاس بر ائمة طهارت و سلالة پاکش، حضرت امام خميني و با سلام به روان پاک شهيدان اسلام که با نثار خون و هدية جان خود، سرودي بر قامت کلمة حق سرودند و پيام آور فجر آزادي و حرّيت گشتند و با سلام و درود بر رزمندگان، کفر ستيز اسلام.
خدايا مرا به نور عزّت هر چه زيباترت برسان تا تو را عارف باشم ، بار خدايا ،تو را وسيلة شفاعت اوليائت قرار مي دهم و اوليائت را وسيلة پذيرش، شفاعتشان قرار مي دهم، که به ما رحم کن و با معرفت و محبّت بر ما منّت بگذار و ما را از ظلمات به نور، رهبري فرما.
بار خدايا، خودت را به ما بشناسان .چون اگر تو را بشناسيم، دوستت مي داريم و چون ترا دوست داشتم، محّبت تو آتش به خرمن هر چه باطل به جهل است مي کشد. بار خدايا از رسوائي اين و زشتي اين اميال، شکايت به نزد تو آورده و به در خانة فضل و کرمت پناهنده ام.
خدايا! بار گناهانم، بر سنگيني دلم افزوده است چه کنم؟ حالا جز تو کسي را ندارم،اي خدا! خيلي مشتاق ديدارت هستم.خدايا دلم براي ديدارت خيلي تنگ شده است.
«و هبني صبرت علي عذابک فکيف اصبر علي فراقک».
«گيرم عذابت را تحمّل کنم فراغت را چگونه تحمّل کنم اي خدا».
خدايا تو را شکر مي کنم که بعد از 1400 سال ،ما را از پرچم داران اسلام قرار دادي که بتوانيم دينت را ياري کنيم و توفيقمان بده که در اين راه ثابت قدم بوده و از منجلاب اين جهان فاني در امان باشيم ،برادران و امّت حزب الله! هيچ وقت استغفار و دعاها را از ياد نبريد که مهمترين درمانها براي تسکين دردهاست و هميشه به ياد خدا باشيد،در راه او قدم برداريد و از جهاد کوتاهي نکنيد همانطور که خداوند وعده داده است:
«و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا».
«کسانيکه در راه ما جهاد مي کنند بطور مسلّم آنانرا به راه هاي خودمان هدايت خواهيم کرد».
که هرگز نگذاريد دشمنان بين شما تفرقه بيندازند و شما را از روحانيّت متعهد جدا کنند.هيچوقت از ياري کردن به امام امّت، بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران کوتاهي نکنيد.(که اگر امام امّت نبود ما نبوديم يعني ديگر از اسلام خبري نبود)و اگر اين چنين باشد روز شکست ابر قدرتها نزديک است.
و باز يک خواهش ديگر از شما امّت حزب الله دارم،اين مراسم هاي عزاداري را زنده نگه داريد. چه در جبهه ها و چه در شهرهاي خودتان،چون ما هر چه داريم از حسين(ع)داريم و اي عاشقان صديق ابا عبد الله(ع)هرگز کسي از اين در نا اميد برنگشته و بدي از اين در نديده است.
راه سعادت بخش حسين(ع)را ادامه دهيد و زينب وار زندگي کنيد. تمام شهيدان ما از راه پرورش يافته اند. من هم از خدا مي خواهم که لياقت شهادت در راه خودش را ، بزودي عطا فرمايد که، ديگر از فراق دوستان و شهيدانمان ،صبرم تمام شده ولي از سوي ديگر بايد بمانيم، تا شهيد آينده شويم و از ديگر سو بايد شهيد شويم تا آينده بماند.
هم بايد شهيد شويم تا فردا بماند و هم بايد بمانيم تا فردا شهيد نشويم. عجب دردي! چه مي شد بار خدايا امروز شهيد مي شديم و فردا زنده مي شديم، تا دوباره شهيد شويم.ولي اين را مي دانم براي عزاداريهاي آقا ابا عبدالله و گريه وزاريها براي مظلوميّت حسين(ع)دلم تنگ خواهد شد.
از تمام دوستان و آشنايان و برادران عزيزم که بر گردن من حق دارند و از من هر چه بدي و بد رفتاري و خطايي سرزده باشد حلالم کنيد و از خدا بخواهيد که از تقصيرات اين بندة عاصي بگذرد.
و اما شما اي پدر و مادر گرامي، واقعاً من براي شما آنچنان فرزند خوب و شايسته اي نبودم ولي شما ها در مقابل،هر چه داشتيد براي پرورش فکري و جسمي ما بکار گماشتيد و اين به کوشش و سعي و تلاش شماست که، اکنون من و بقيه جوانان امثال من به اين موقعيت رسيديم. اميدوارم حلالم کنيد چون اگر پدر و مادر از فرزند راضي باشد روحش آسوده خاطر مي شود و خدا نيز مي بخشدش.
در فراغم زياد ناراحت نباشيد و مي دانم که بيشتر از اينها صبور هستيد از قول من از خواهرانم و برادرانم ،حلاليّت بطلبيد و هميشه اميدوارم در مقابل تمام مشکلات زندگي و مشکلات مملکتي و اسلام و قرآن که دشمنان زبون چشم ديدن اينها را ندارند صبور و شکيبا باشيد و در تمام احوالات، امام امّت و ياوران او را تنها نگذاريد و پشتيبان ولايت فقيه باشيد و هميشه در صحنة جنگ در مقابله با منافقان داخلي بايستيد.
و ديگر خدايا از اينکه گناهانم زياد است و هميشه در غيبت و افتراء و حسودي به ديگران و غرق در گناهان بوده ام ، شرمنده ام و نمي توانم در روز قيامت به روي اوليائت و شهيدانت نگاه کنم پس(حلالم کن)اي خدا.
مرا در وادي رحمت در جوار شهيدان و گلزار شهداء دفنم کنيد و اگر مفقود شدم چه بهتر که در روز محشر با فاطمة زهرا(س)محشور خواهم شد بنا به روايتهايي که شنيدم.
در آخر از برادران پايگاه مقاومت، مخصوصاً پايگاه شهيد عبدالهي مي خواهم که جبهه ها را ياري کنيد و هميشه در راه اسلام استوار باشيد چون مردان خدا،هميشه در جبهه ها دين خدا را ياري کنند.
والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته. احد مقيمي
خاطرات
برگرفته از کتاب مسافر ملکوت از انتشارات کنگره سرداران,اميران وشهداي آذربايجان شرقي
آنقدر خودمانى شدهايم كه مىتوانم به راحتى تمام حرفهاى خود را برايش بگويم. هميشه از شهادت مىگويد. هميشه از خدا طلب شهادت مىكند، مىخواهم بگويم: احد جان! ديگر بس است!..
آخر بزرگوار! مىگويى خدايا ما كى شهيد مىشويم!.. مىگويى... و احد مىبيند كه انگار سخنم رنگ اعتراض دارد. رازى را برايم فاش مىكند كه يقين مىكنم احد ماندنى نيست.
- امسال كه خدمت آقا امام رضا بوديم، روز 28 صفر، از آقا دستبردار نبودم الحاح و التماس مىكردم، يكى اينكه از آقا مىخواستم به واسطه حضرت زهرا به مادرمان كه ناراحتى قلبى دارد و اگر حادثهاى پيش بيايد، احتمال دارد سكته بكند، صبر عنايت فرمايد. و دوم اينكه در اين عمليات شهيد بشوم. آقا فرمود كه بعد از شهادت تو، مادرت با افتخار به صحنه مىآيد... از حضرت رضا شهادت را هم گرفتهام...
حالا مىدانم كه چرا احد اين همه بىتابى مىكند. اين همه بىتابى از انتظار است. انتظار و بىتابى هميشه قرين هماند. و چه انتظارى اشتياق انگيزتر از انتظارت شهادت...
كربلاى پنج شروع شده است. احد با موتور مىآيد.
- بپر بالا برويم!
مىخواهم سوار موتور شوم كه غمگين وار مىگويد: مىدانى!.. ديگر حبيب را هم نمىبينى!
- كدام حبيب؟
- حبيب هاتف.
انگار آتش سراپايم را در خود مىگيرد. اما نمىخواهم ضعف نشان دهم، بالاخره جنگ و شهادت باهم است ، مىگويم: خوب! حبيب آرزويش همين بود.
- حبيبها رفتند و شهيد شدند و ... ما مانديم.
اين را احد مىگويد و موتور انگار بال درآورده است.
و من مىدانم كه احد براى شهادت آماده است. و چرا احد براى شهادت آماده نباشد كه از كودكى در محافل و مجالس شهادت، بزرگ شده است. وقتى شور و اشتياق احد را براى عزاى آقا سيدالشهداء در نظر مىآورم و گريههاى صميمانه و سينهزدنهاى عاشقانهاش را مىفهمم كه احد چقدر براى رسيدن به آقا سيدالشهداء بىتاب و بيقرار است.
چه سبك مىرود اين موتور. انگار بال درآورده است. هواپيماهاى دشمن مدام پيدايشان مىشود. بمباران مداوم. و من ياد والفجر 8 مىافتم. روزى كه عراقىها خيلى براى بازپسگيرى فاو تقلا كردند. پاتكشان با شكست روبرو شد و بچهها از جنازههاى عراقىها خاكريز درست كردند. خبر رسيد كه عراق مىخواهد حمله شيميايى بكند و احد اين را به من گفت.
به بچهها خبر بده كه ماسكهايشان را بزنند...
سريع مىرويم و بچهها را خبر مىكنم. ماسك خودم را هم مىزنم و بندهايش را محكم مىكنم. يكى از بچههاى بسيجى را كنار اروند مىبينم، ماسك ندارد. احد بىتأمل ماسك خودش را به او مىدهد. مىدانم كه ديگر ماسكى در كار نيست. من هم مىخواهم ماسك خودم را به احد بدهم. نمىپذيرد. اصرار مىكنم اما قبول نمىكند. لاجرم چفيه خودم را به او مىدهم...
- من از امام رضا قول شهادت گرفتهام.
اين حرف احد است و من نمىدانم كه چه رازى و رمزى بين او و آقا امام رضاست. مىگويم خدا به شما عمر طولانى بدهد. هنوز بايد شما نيروهايى تربيت كنيد.
- من در اين عمليات شهيد مىشوم!
سكوت مىكنم و او مىگويد: عمليات كربلاى پنج كه شروع شد صحنهاى را ديدم كه عراقىها به بچهها تير خلاص مىزدند. نفر اول را كه تير خلاص مىزدند، نفر دوم شاهد بود... شهادت خيلى آسان است. ما كار را براى خودمان مشكل كردهايم. يك لحظه خودت را در اختيار خدا بگذار!.. بگو من مىروم جلو، تكليف اين است و با هيچ چيز كارى ندارم. در اين حال تير و تركش چيزى نيست. اگر با اخلاص دست از دنيا بشويى، كار تمام است...
به مقر تيپ كه مىرسيم، احد به من مىگويد تمام وسايلها را جمع كن و برو، موقعيت اجاقلو. وسايل را جمع مىكنم و منتظر احد آقا مىمانم كه مسؤول ستاد تيپ است.
- شما حركت كنيد ما هم بعداً مىآييم!
و من نمىخواهم تنها برگردم. گويى مىدانم كه احد به خط خواهد زد و مىخواهم همراهش باشم. مىگويم: من بدون شما از منطقه برنمىگردم در اين ميان فرمانده تيپ مىآيد.
- احد آقا كه مىگويد شما برويد، خوب شما هم جلو بيافتيد!..
اين را فرمانده تيپ مىگويد و من خواه و ناخواه سوار تويوتا مىشوم.
به موقعيت اجاقلو كه مىرسم پيام احد را دريافت مىكنم: برو تبريز، و ضمناً مرا هم حلال كن و منتظر من باش.
چقدر انتظار كشيده است احد. با شهادت هر يك از بچهها و دوستان بىقرارتر مىشد، تمام وجودش لبريز از انتظار است. چقدر غبطه مىخورد به شهيدان. انگار دوست دارد به جاى همه شهدا،
زخم بخورد و شهيد شود. و اين شگفت نيست كه احد از همان كودكى حسين، حسين گفته است. او وقتى به دنيا آمده بود كه امام انقلاب خود را شروع كرد؛ سال 1342. و او تمام لحظههايش را براى انقلاب سپرى مىكرد، براى جنگ، و به عشق و ياد امام مىزيست: اگر امامِ امت نبود، ما نبوديم، يعنى ديگر از اسلام خبرى نبود. هيچ وقت از يارى كردن به امام كوتاهى نكنيد و اگر اينچنين باشد، روز شكست ابرقدرتها نزديك است.
مىدانم كه عشق احد به امام، عشق و محبتى ديگر است. احد، اسلام را با امام شناخته است و مىدانم كه احد با انقلاب به معرفت رسيده است: خدايا! مرا به زيباترين نور عزت خود برسان تا تو را عارف باشم و از جز تو روگردان شوم. بارالها! تو را وسيله شفاعت اوليائت قرار مىدهيم و اوليائت را وسيله پذيرش شفاعتشان كه به ما رحم كن و با معرفت و منّت بر ما منّت بگذار و ما را از ظلمات به نور رهبرى فرما. بارالها! خودت را به ما بشناسان. چون اگر تو را بشناسيم، دوستت مىداريم و چون تو را دوست داشتيم، محبت تو آتش به خرمن جهل و باطل خواهد زد. اى خدا! خيلى مشتاق ديدارت هستم. خدا!.. دلم براى ديدارت خيلى تنگ شده است.
هر كس كربلايى دارد و احد دنبال كربلاى خودش است. از همان زمان كه به سپاه و جبهه پيوسته است. از سال 60، عاشوراى خود را انتظار مىكشد و رسيدن به عاشورا امتحانها مىطلبد: مسلمبن عقيل، والفجر مقدماتى، والفجر يك، والفجر چهار، والفجر هشت، رمضان، خيبر، بدر... و احد از اين ميدانها سرفراز و روسفيد بيرون آمده است. در خيبر مسوول گردان مخابرات لشكر بود، در بدر بىسيمچى مخصوص آقا مهدى بود، در كربلاى چهار مسوول ستاد تيپ بود و اكنون كربلاى پنج را طى مىكند. و چقدر از آقا مهدى مىگويد، گويى روحش با آقا مهدى رهسپار بهشت شده است. و چه علاقهاى داشت آقا مهدى به احد.
از بُنه رزمى مهمات را بارگيرى كن و سريع به خط برسان!
اين دستورى بود كه آقا مهدى در خيبر به احد داد. دشمن سنگينترين پاتك خود را ترتيب داده بود، از طرفى بچهها در خط مقدم با كمبود مهمات روبرو بودند. مرتب از خط مقدم درخواست مهمات مىشد اما به هر دليلى، مهمات به خط نمىرسيد. آقا مهدى كه از ماوقع مطلع شد، سريع دستور داد احد آقا را پيدا كنند. احد آقا در خط پشتيبانى كارهاى مخابرات را هماهنگى مىكرد. آقا مهدى خودش صحبت كرد.
از بنه رزمى مهمات را بارگيرى كن و سريع به خط برسان و در هر موقعيتى مرا در جريان بگذار!..
ساعتى بيش نگذشته بود كه احد آقا از طريق بىسيم با فرمانده لشكر تماس گرفت.
مأموريت را انجام دادم و برمىگردم!
در آن لحظهها كه از زمين و زمان آتش و آهن مىباريد، احد مأموريت صعب خود را انجام داده بود. در اين حال، نيروهاى لشكر نجف خبر دادند كه يك خودرو لشكر عاشورا صدمه ديده است. با اجازه آقا مهدى عازم خط شديم و پيكر نيمهجان احد آقا را از زير خودرو بيرون كشيديم.
برو تبريز، و ضمناً مرا حلال كن و منتظر من باش.
ين پيام احد آقاست. زمزمهاى از درون خود مىشنوم كه احد شهيد خواهد شد اما نمىخواهم باور كنم. احد در مقابل ديدگانم مجسم مىشود با همان سيماى مظلوم و پيراهن مشكى كه به علامت عزاى آقا سيدالشهداء بر تن مىكرد، با همان صداى غمگين و دردآلود كه در عزاى آقاى خود مىخواند:
حسينين اولماسا هر دلده حبّى، نور اولماز
حسينين عشقى اولان دلده اؤزگه شور اولماز
آخرين گروهان غواصى در نقطه رهايى عازم خط دشمن است. تا امروز فرمانده لشكر اجازه نداده است احد به غواصها بپيوندند. احد التماس و اصرار مىكند كه با اين گروهان حركت كند. احد از نيروهاى پخته و نمونه لشكر است، در قوت مديريت او همين بس كه در بيست و دو سالگى مسؤوليت ستاد يك تيپ را به او سپردهاند. فرمانده لشكر با عزيمت او به خط موافقت نمىكند، اما اصرار و خواهشهاى مكرر احد كارگر مىافتد. احد با چهرهاى خندانتر از خورشيد لباس غواصى را بر تن مىكند و با من كه بىسيمچى فرمانده لشكرم و مجبور به ماندن، خداحافظى مىكند.
مىخندد و مىخندد. شنيده بودم كه شوخطبع است، اما گويى انتظار اين شوخطبعى را از من نداشت.
تازه به تيپ ما آمده است، به عنوان مسؤول ستاد تيپ. قرار است در منطقه( شيخ صله منطقه بمو ) سرپل ذهاب عملياتى انجام شود، من دارم مواردى را براى پيگيرى مىگويم و مسؤول ستاد تيپ يادداشت مىكند. همينطور كه موارد را مىگويم، آدرس را به او مىدهم: باختران...
نگاهش مىكنم، جدّى است. آدرس را کامل مىگويم و با همان لحن ادامه مىدهم: مىروى آنجا به آن مغازه و يخمك مىخرى و مىخورى، بعد مزه و طعم آن را براى من مىگويى تا هنگام مواجهه با نكير و منكر اگر از من سؤال كردند، بتوانم پاسخشان را بدهم.
يك مرتبه مىزند زير خنده و مىخندد.
و اكنون مسؤول ستاد تيپ يعنى احد آقا به همراه آقا مصطفى پيشقدم آمدهاند. عمليات كربلاى پنج ادامه دارد. قرار است بخشى از نخلستانهاى نزديك جزيره بوارين آزاد شود، گردان امام حسين را هم بدين منظور به تيپ ما مأمور كردهاند. درگيرى از ديشب آغاز شده است و هنوز هم ادامه دارد. نبرد به شدت ادامه مىيابد و دشمن با آتش توپخانه و خمپاره ،منطقه را قدم به قدم مىكوبد. در حالى كه با بىسيم صحبت مىكنم، مىبينم كه احد آقا و آقا مصطفى قصد رفتن به جلو دارند. با اشاره پاسخ مثبت مىدهم. هر دو سوار بلم مىشوند و آرام در آب پيش مىروند و از نگاهم دور مىشوند. دقايقى نگذشته است كه خبر شهادت هر دو را مىآورند.
از مخابرات لشكر زنگ مىزنند كه احد آقا شهيد شده ، همراه با آقا مصطفى پيشقدم. روز بيست و پنجم دى ماه 1365، خمپارهاى در كنارشان منفجر مىشود و هر دو شهيد مىشوند.
باور نمىكنم. مىگويم: دو روز قبل احد آقا مرا راهى تبريز كرد. احد آقا شهيد شده است!.. زانوانم سست مىشود گويى تمام كوههاى عالم بر شانه من نشسته است. برادرِ احد آقا هم زخمى شده است. زخمى شدن او را به مادرش خبر مىدهند. مىگويد: مىدانم احد شهيد شده است!.. همه بچههاى بسيجى براى احد گريه مىكنند. همه اهل محل گريه مىكنند. پيكر بىسر احد را آوردهاند. همه اشك مىريزند. و مادر احد نُقل مىپاشد و زينبوار دعا مىكند. خدايا! اين قربانى را از ما قبول كن! اين شهيدِ حسين است، پيكر احد را با پنجاه و شش نفر از شهداى كربلاى پنج تشييع مىكنند.