سال 1342 ه ش در خانواده اي متوسط و مذهبي به دنيا آمد . او كه بزرگترين فرزند خانواده بود ، در تبريز بزرگ شد و به تحصيل پرداخت . پدر و مادرش هر دو خياط بودند و اصغر در كنار مادر با اين حرفه آشنا شد و بعدها در مغازه به پدرش كمك مي كرد . در اين دوران با پسرعمه اش دوستي خاصي داشت و با آنها به مراسم سيره ( عزاداري ) و تعزيه مي رفت .
اصغر ابتدا به مهد كودك و سپس به دبستان رفت و دوره ابتدايي را در سال 1353 در دبستان حافظ ( شهيد خانلوي فعلي ) به پايان برد . پس از دوران ابتدايي وارد مدرسه راهنمايي فرماني شد و در سال 1356 ، مقطع راهنمايي را به پايان رسانيد . اين دوران با آغاز انقلاب همراه بود و اصغر كه تمايل زيادي به حضور در مبارزات را داشت كمتر به درس بها مي داد . به همين دليل سال دوم دبيرستان را تجديد شد اما وقتي واكنش منفي خانواده را ديد قول داد در درس كوتاهي نكند . ولي به خاطر درگير شدن در مبارزات انقلابي مردم ، ترك تحصيل كرد .
دوران انقلاب در تظاهرات شركت مي كرد به همين جهت توسط نيروهاي امنيتي رژيم دستگير و بازداشت شد . مراكز فعاليت هاي سياسي او ، ابتدا در مسجد اعظم تبريز و سپس مسجد جامع و مسجد آيت الله انگجي بود .
اصغر كه با كار در مغازه پدر به يك خياط ماهر تبديل شده بود ، اوقات فراغت را به كلاسهاي كاراته مي رفت و يا در مسجد المهدي (عج) به آموزش مسائل ديني و قرآن مي پرداخت . همچنين برادران كوچكتر خود - اكبر و علي 9 ساله - را به استخر مي فرستاد و به آنها درس اسلحه شناسي مي داد . همچنين به مادرش اسلحه شناسي آموخت . با تشكيل سپاه پاسداران به عضويت سپاه درآمد . ابتدا در شركت تعاوني ترابري سپاه مشغول به كار شد .
با آغاز غائله كردستان در اين منطقه حضور يافت و با ضد انقلابيون مبارزه مي كرد . پس از آن ، دوره عمليات ويژه چتربازي را به همراه شهداي برجسته اي چون علي تجلائي ، مرتضي ياغچيان ، نادر برپور در پادگان هوابرد شيراز طي كرد كه پايان دوره با آغاز جنگ تحميلي همراه بود . حضور او به همراه شهيد تجلايي در سوسنگرد و آبادان و ساير جبهه هاي جنوب به يادماندني است . در عمليات بيت المقدس در آزادسازي خرمشهر معاون گردان بود . بعد از هر عمليات به جلفا بازمي گشت تا كارهاي محوله را سر و سامان دهد . پس از مدتي به فرماندهي گردان منصوب شد .
فعاليتهاي زيادي نيز در پشت جبهه داشت . از سال 1359 كه وارد سپاه شده بود در دفتر فني سپاه تبريز مشغول كار بود و در آنجا با عليرضا زمانياد آشنا شد .
سال 1359 ، گمرك جلفا با مشكلاتي مواجه شد و چون از نظر واردات تنها كانال ارتباطي كشور بود در جريان سفر محمدعلي رجايي نخست وزير وقت ، سپاه تبريز به دو نفر مأموريت داد تا مشكلات گمرك را پيگيري و حل نمايند ؛ اين دو نفر اصغر و عليرضا بودند . آنها در جلفا شركت حمل و نقل را تأسيس كردند ؛ تاريخ ثبت شركت 24 شهريور 1360 بود . عليرضا زمانياد ، مديرعامل شركت و اصغر رهبري ، عضو و رئيس هيئت مديره شركت بودند . آنان با تلاش زياد در اواخر سال 1360 مشكل جلفا را تا حد زيادي حل كردند ، اما اصغر نتوانست دوري از جبهه را تحمل كند و با سرعت به سوي جبهه ها شتافت .
او در عزيمت به جبهه چنان عجله داشت كه وقتي اعلام شد سپاه اردويي براي اعزام نيروهاي عازم جبهه ترتيب داده است ، بدون اطلاع به سرعت به اردوگاه رفت و در آنجا ماند .
اصغر رهبري در سال 1360 توانست به كمك شهيد مصطفي حامد پيشقدم كه از محافظين نزديك امام بود به طور خصوصي با آن حضرت ملاقات كند و از اين ملاقات نزديك و خصوصي بسيار مسرور و شادمان بود .
او با آنكه فردي آرام بود ولي به هنگام شنيدن توهين به انقلاب يا امام كنترل خود را از دست مي داد . در چنين مواقعي در پاسخ دوستان كه مي پرسيدند : « اصغر آيا تو همان آدم خونسرد هستي كه خود را خوب كنترل مي كرد . » مي گفت : « هر كاري كه مي خواهند بكنند ايرادي ندارد و هر چه مي خواهند بگويند مسئله اي نيست ولي به امام ، نظام و انقلاب حق ندارند حرفي بزنند . »
دو سال در جبهه ها حضور داشت . در سالهاي حضور در سپاه و جبهه دوباره به تحصيل روي آورد و توانست با شركت در امتحانات متفرقه دوره متوسطه را به پايان برساند .
در حفظ بيت المال بسيار كوشا بود . اگر پول سپاه همراه او بود هرگز با پول شخصي مخلوط نمي شد و هر كدام را جداگانه نگهداري مي كرد . اصغر در كارهاي جمعي بسيار پرجنب و جوش بود و عادت داشت كه در همه كارها جلوتر از بقيه باشد . عده از همرزمان او تعريف مي كنند : « با آنكه فرمانده گردان بود جلوتر از همه به سمت دشمن حركت مي كرد . »
وقتي از جنگ فارغ مي شد و به خانه بازمي گشت همواره از خانواده شهدا بازديد مي كرد . مخصوصاً وقتي پسر عمويش - محمد رهبري - شهيد شد نزد زن عمويش رفت و به او قول داد راه فرزندش را ادامه دهد و گفت :
مطمئن باشيد ما نمي گذاريم اسلحه محمد بر زمين بماند و تا آزاد كردن راه كربلا از پاي نخواهيم نشست .
مي گفت : « من به خانه تعلق ندارم به جاي ديگري تعلق دارم . » با شنيدن اين سخنان مادرش با ناراحتي مي گفت : « اصغر جان اينجا خانه توست چطور راحت نيستي . » و او پاسخ مي داد :
مادر اگر انسان گرسنه شود ، احتياج به غذا دارد . روح من هم گرسنه است و بايد به طريقي آن را سير كنم و تنها غذاي آن حضور در جبهه است . زيرا اين روح در آنجاست كه به آرامش مي رسد .
آرزوي شهادت داشت و همواره به عليرضا زمانياد مي گفت :
آرزوي من اين است كه جزو شهداي گمنام باشم . دلم مي خواهد در دشت آزادگان شهيد گمنام شوم و امام از من راضي باشد .
اصغر قبل از عمليات رمضان به خانه آمد و مدتي را با خانواده گذراند . سپس از آنها خداحافظي كرد و از مادر خود تقاضايي كرد و گفت :
دلم مي خواهد قبل از رفتن به جبهه مانند علي اكبر (ع) كه مادرش او را كفن پوشاند تو نيز چنين كني و مرا به جبهه بفرستي . شايد خداوند مرا لايق نوشيدن شربت شهادت بداند .
اما مادرش از اين كار امتناع كرد و غمگين شد . اصغر گفت :
پس مثل خانم ليلا مرا بدرقه كن و ديگر اين كه بعد از شهادت ، خودت مرا در قبر بگذار تا با دستانت تطهير شوم .
مادر اصغر بعدها علت اين كار وي را اين گونه بيان مي كند :
چون اصغر قبلاً شهيدي را ديده بود كه توسط مادرش به درون قبر گذاشته شده بود همواره حسرت مي خورد ، دلش مي خواست من نيز چنين كنم .
اصغر بعد از خداحافظي با خانواده به سوي جبهه رفت و مدتي را در آنجا ماند . قبل از شهادت ، با عليرضا زمانياد حدود يك ساعت گفتگو كرد و پس از خداحافظي به سوي قرارگاه رفت . او در آخرين عمليات به برادر كوچك خود قول داده بود كه پس از بازگشت از جبهه او را چند روزي با خود به جبهه ببرد . برادرش مي گويد : « نمي دانم چرا بازنگشت . يكي از مشخصه هاي بارز اصغر ، وفاي به عهد بود و همواره قولي كه به من مي داد عمل مي كرد . »
در شب عمليات رمضان ، اصغر رهبري ، فرماندهي گردان شهيد آيت الله مدني را بر عهده داشت و قرار بود در اطراف پاسگاه زيد عمليات را هدايت كند . در اين منطقه ، عراقي ها موانع تازه اي ايجاد كرده بودند ، از جمله كانالهايي كه در آن دوشكا قرار داده بودند . گردان شهيد مدني ، با فرماندهي اصغر در لحظات شروع عمليات به هدفهاي خود دست يافت . ولي عمليات رمضان بايد از شرق بصره با چندين لشكر ، همزمان صورت مي گرفت تا جناحين يگان ها پوشش لازم را داشته باشد . همچنين تمام يگان هاي عمل كننده مي بايست به طور همزمان خط را مي شكستند ولي اين كار انجام نشد و گردان شهيد مدني در محاصره افتاد و از وسط قيچي شد و با وجود استقامت جانانه نيروهاي آن ، سرانجام به علت كمبود نيرو و مهمات قدرت ايستادگي خود را از دست دادند . در نتيجه اصغر به همراه نود و سه نفر از رزمندگان از جمله برادرش اكبر رهبري به شهادت رسيدند . با پايان عمليات ، صدام حسين دستور داد منطقه را به آب ببندند و اجساد شهدا از نظرها پنهان گرديد . پس از گذشت پانزده سال اجساد اصغر و اكبر رهبري توسط گروه جستجوي مفقدين كشف شد و خبر رسمي شهادت آنها به اطلاع خانواده رسيد . پيكرهاي اصغر و اكبر رهبري پس از پانزده سال در اواخر سال 1374 ، و در ماه مبارك رمضان در گلزار شهداي تبريز به خاك سپرده شد و چند ماه بعد پدر شهيدان رهبري؛حاج مهدي رهبري كه سالها در انتظار فرزندانش بود به جوار حق پيوست .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384
خاطرات
عليرضا زمانياد:
بسيار نگران شديم و با پرس و جو فهميديم به پادگان خاصبان رفته است و در اردوي آمادگي به سر مي برد . فوراً به آنجا رفتم و او را يافتم . گفتم : قضيه از چه قرار است ؟ گفت : « علي اگر واقعاً مرا دوست داري نبايد جلوي مرا بگيري . ديگر تاب تحمل ماندن را ندارم . » او رفت و بعد از مدتي بازگشت و من به او گفتم ببين ما بايد انسانهاي منطقي باشيم . كاري را در جلفا به ما محول كرده اند و اگر نسبت به آن بي تفاوت باشيم زير دين آن مي مانيم . بعد از اين صحبتها قرار گذاشتيم بيست روز او به جبهه برود و بيست روز من . براي آنكه حسن نيتش را نشان دهد گفت : « اول تو برو . » من بيست روز را در جبهه گذراندم و بازگشتم و سپس او رفت و پس از سپري شدن بيست روز بازنگشت . با تلفن او را پيدا كردم و گفتم : آخه مرد حسابي ، مگر با هم قرار نگذاشتيم . در جواب گفت : « علي حرف آخر را مي گويم من برگشتني نيستم . تو خودت به خوبي مي تواني آنجا را اداره كني . من ديگر بيشتر از اين نمي توانم در خصوص جبهه و جنگ تعلل ورزم . »
ناصر برپور :
اصغر ، عاشق شهادت بود . يادم هست تازه ازدواج كرده و در نزد خانواده ام بودم . اصغر به همراه علي اكبر و محمد رهبري قبل از آخرين اعزام به خانه ما آمدند و گفتند : « آمديم شيريني عروسيت را بخوريم تا ناراحت نشوي و فكر نكني ما بي وفايي مي كنيم . »
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد:
مسؤولين با رفتن اصغر به جبهه موافق نبودند. اصغر نيرويى نبود كه كسى بتواند به آسانى جاى او را در پشت جبهه پر كند. با اينكه نوزده سال بيشتر نداشت با اين همه حضور در صحنههاى مختلفِ پشت جبهه و تلاش در عرصههاى مختلف از روزهاى انقلاب تا درگيرىهاى خيابانى با منافقين، اصغر را آبديده كرده بود. در روزهاى انقلاب با اينكه چهارده سال بيشتر نداشت، اما مدام در تظاهرات و راهپيمايىها شركت مىكرد و به همين جهت چندين بار توسط دژخيمان ستمشاهى بازداشت شد، بارها از دست منافقين جراحت خورد، اما لحظهاى از پاى ننشست... و اينك جنگ آغاز شده بود و اصغر كه از نخستين روزهاى تشكيل سپاه، به كسوت پاسدارى درآمده بود، عزم عزيمت به جبهه داشت، اما مسؤولين با رفتن او موافق نبودند. و من مىدانستم كه او مرد لحظههاى خطر است. در روزهايى كه آموزش چتربازى سپاه را طى مىكرديم، اغلب او نخستين نفرى بود كه از هواپيما بيرون مىپريد. گويى »خطر« بازيچه دستان غيور او بود. او مىخواست راهىِ جبهه شود، مسووليتى مهم در گمرك جلفا به وى سپرده شده بود، اما براى او مهمتر از آن، حضور در ميدان جنگ بود. بالاخره براى كسانى كه با عزيمت او موافقت نمىكردند، گفت: به جبهه مىروم و اگر شهيد نشدم و عمرى باقى بود، در خدمتتان خواهم بود.
آنگاه كه در آستانه عمليات به خانه بازگشته بود، برادرش اكبر را در خانه يافت كه هنوز زخمش التيام نيافته بود. پيش از آنكه خود راهى جبهه شود، به برادرش گفت: »اكنون وقت در خانه نشستن نيست!.. اسلام و انقلاب رزمنده مىخواهد و جهاد هنوز پايان نيافته است.« و بدينگونه دو برادر همگام، پاى در ره نهادند... آنك آخرين اعزام آنان بود. گويى خود مىدانستند كه ديگر بار به شهر برنمىگردند. خداحافظى، بوى وداع آخرين مىداد... و پدر با نگاهى سرشار از شوق و حسرت فرزندان رشيد خود را مىنگريست، گويى در نگاه او دفتر سالهاى دور ورق مىخورد، آن زمان كه اصغر با همه نوجوانى، پا به پاى پدر به كار پرداخت... آن زمان كه با همه كودكىاش، در كنار پدر در محافل عزاى آقا سيدالشهداء اشك مىريخت و آرام آرام نام معطرى را زمزمه مىكرد: حسين... حسين...
پيشتر در عملياتهاى طريقالقدس، فتحالمبين و بيتالمقدس شركت كرده بود و گويى طعم بهشتى شهادت را چشيده بود، كه اينگونه در پشت جبهه آرام و قرار نداشت. و پس از آنكه پسرعمويش محمد رهبرى آسمانى شده بود، از بيقرارى در خود نمىگنجيد.
خوشا آنان كه جانان مىشناسند
طريق عشق و ايمان مىشناسند
بسى گفتيم و گفتند از شهيدان
شهيدان را شهيدان مىشناسند
چه راز بود كه بعد از شهادت محمد، اصغر بيقرارتر شده بود. اين راز را اصغر مىدانست كه برادر جراحت خوردهاش را نيز در آن سفر با خود همراه كرد. آنان چونان دو كبوتر كه بال در بال هم پرگشايند، راهى جبهه شدند و پدر، چشمانش سرشار از شوق و حسرت بود و سؤالى در نگاهش خوانده مىشد: آيا برمىگردند؟..
- مىجنگيم تا آخرين نفس، و تا آخرين قطره خون...
اين صداى اصغر بود در ميان انفجار و آتش و آهن. پس از آنكه نيروهاى گردان شهيد مدنى پس از ساعتها پيادهروى و عبور از موانع متعدد، لحظات نبردى نابرابر با نيروهاى دشمن را سپرى مىكردند، پس از آنكه در شب بيست و سوم تير ماه 1361 اسم رمز مقدس يا صاحبالزمان ادركنى در بىسيمها پيچيد و اصغر رهبرى ) فرمانده دلاور گردان شهيد مدنى ( با نيروهاى خود، وارد آخرين ميدان شد. گردان شهيد مدنى با در هم شكستن خطوط اوليه دفاعى دشمن، پيشروى مىكرد و فرمانده بيست ساله گردان ( اصغر رهبرى ) پيشاپيش نيروهاى خود پيش مىتاخت...
در نخستين ساعات بامداد، صدها تانك مدرن دشمن از روبروى مثلثىها، نيروهاى گردان شهيد مدنى را به صورت گازانبرى محاصره كردند و نبردى آغاز شد كه در تاريخ جنگهاى جهان كمنظير بود: جنگ تن با تانك... در اين حال براى گردان شهيد مدنى عقبنشينى ميسر نبود. گردان شهيد مدنى دو راه پيش رو داشت: تسليم يا نبرد... در اينجا بود كه حماسه ماناى عاشورائيان رقم خورد. در حالى كه تانكها غرشكنان پيش مىآمدند، در حالى كه گلولههاى توپ، تانك و كاتيوشاى دشمن همه جا را به آتش مىكشيد، نيروهاى گردان كه جز سلاحهاى سبك با خود نداشتند، داغ تسليم را بر دل دشمن نهادند و با همان سلاحهاى سبك به طرف تانكها يورش بردند. حتى برخى از رزمندهها به طرف تانكها مىدويدند و تلاش مىكردند با انداختن نارنجك به داخل تانك آن را منهدم كنند...
روز بيست و هشتم تير ماه 1361 فرجام سرخ گردان شهيد مدنى در شرق بصره، در منطقه پاسگاه زيد رقم خورد. گردان به شهادت رسيد، فرمانده بيست ساله گردان و برادرش اكبر نيز.
خبر چونان نسيم معطر در شهر پيچيد: )اصغر و اكبر هر دو با هم به شهادت رسيدند( و آتش چنين داغى دل كوه را آب مىكرد. شام غريبان بود. شام غريبان شهيدانى كه پيكرهايشان نيز باز نيامده بود تا تسلاى دل مادر باشد. همه مىگريستند. و مادر بود كه ديگران را دلدارى مىداد: از آنِ خدا بودند.. رسم است كه در شام غريبان، ياران، وصيتنامه شهيد را مىخوانند. اما اصغر حتى وصيتنامهاى هم از خود بر جاى ننهاده است. برخى از شهيدان چندان گمنامى را خوش مىدارند كه گويى نمىخواهند حتى كسى نامشان را هم بر زبان آرد. و اين از اسرار خلوص است. اما خدا نام عاشقان را تا هميشه منتشر مىكند. از او وصيتنامهاى نماند، اما راهى ماند ناتمام، كه من و تو بايد رهسپار آن باشيم.