سومين فرزند خانواده بود. 21 مهر 1321 ه ش در شهرستان بناب ,يکي از شهرهاي آذربايجان شرقي متولد شد .
ده روزه بود كه پدرش از دنيا رفت و دو سال بعد با ازدواج مادرش تحت سرپرستي شوهر مادرش قرار گرفت . هاشم ، مغازه مسگري و مزرعه كشاورزي داشت . احمدعلي ، هنگامي كه طفل كوچكي بود ، در مزرعه ياور هاشم بود و به كارهاي سبك چون جمع كردن علوفه مي پرداخت . هاشم مي گويد : « احمدخيلـي فعال بود ، اما اگر كسـي با احساساتش بازي مي كرد ، تا دو روز غـذا نمي خورد . روحيه خيلي عجيبي داشت . »
احمد در سال 1328 ، وارد مدرسه غفارخان ( مولوي فعلي ) شد و تا مقطع سيكل به تحصيل ادامه داد .
او به درس و مدرسه بسيار علاقه مند بود ، اما به خاطر كمك به پدرخوانده اش ، دست از تحصيل كشيد و در سال 1333 ، به مسگري مشغول شد . او اوقات فراغتش را به مطالعه ، نجاري ، كمك به درس برادران و خواهرانش و رفتن به مسجد مي گذراند . برادران و خواهران تني و ناتني اش را يكسان دوست مي داشت .
پس از مدتي به خدمت سربازي رفت و در شهرستان مهاباد دو سال خدمت كرد . وي هر گاه به بناب بازمي گشت ، دوستانش را جمع مي كرد و در مسجد شيخ ، كلاسهاي قرآن و موعظه برپا مي كرد . در كارهاي دسته جمعي و پسنديده ، هميشه پيش قدم بود و از كمك به ديگران لذت مي برد . كمك به خانواده هاي نيازمند و بي بضاعت از جمله كارهـاي او محسوب مي شد .
به ندرت عصباني مي شد . به گفته دوستانش ، تنها با ديدن بساط هاي فسـاد و فسق و فجـور ، ناراحت مي شد و اگر كسي به شخص او بي احتـرامي مي كرد ، به راحتي از آن مي گذشت . از جمله اكبر ديبايي كه در اين باره مي گويد :
به آن صورت عصباني نمي شدند ، خيلي خونسرد بودند و حتي به بنده دلداري مي دادند و مي گفتند عصباني نشو . عصبانيت ابزارآلات اين دنياست و هيچ ارزشي ندارد .
پس از مدتي تصميم به ازدواج گرفت؛پس از صحبت با مادرش به خواستگاري دختر دايي اش - خانم فاطمه آتشبهار - رفت وبا او ازدواج کرد .
حاج احمد بعد از مدتي به كار سيم كشي مشغول شد و مدتي هم به كار خريد و فروش نخود پرداخت و با زحمت بسيار ، وضعيت مالي مناسبي براي خانواده ايجاد كرد . او تا مدت مديدي خود غذا مي پخت و در كارهاي سنگين خانه ، ياور همسرش بود . احمدعلي ، صاحب چهار فرزند به نامهاي عليرضا ، جعفر ، سميه و مرتضي است و همواره درباره تربيت آنها به همسرش سفـارش مي كرد كه : « بچه ها را چنـان تربيت كن كه مضر جامعه نباشنـد و به كسي زور نگوينــد . »
او با بچه هايش به سادگي و با زبان خود آنها سخن مي گفت و رابطه بسيار نزديكي با فرزندانش برقرار مي كرد ... . معتقد بود كه با اين شيوه مي توان فرزندان سالم و مؤمن و خداشناس تحويل جامعه داد .
در جريان پيروزي انقلاب اسلامي بسيار فعال بود . وي به اتفاق برادر خانمش - محرم علي آتشبهـار - در جريـان انقلاب ، فعـاليت چشمگيـري داشت . در تظاهـرات شركت مي جست و با مساجد محله همكاري مي كرد . زماني كه نيروهاي رژيم پهلوي به دنبالش بودند ، او شيشه هاي اسيد آماده كرده تا در صورت روبرو شدن با مأموران ، از آنها استفاده كند .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، احمدعلي ، داوطلب عضويت در سپاه پاسداران شد ، اما چون برادرش - محمد ارجمندي فرد - پيشتر به سپاه پيوسته بود ، از ثبت نام او ممانعت كرد . احمدعلي به برادر خانمش پيشنهاد كرد تا به سپاه بپيوندند . در تيرماه همان سال ، محرم علي آتشبهار ، عضو رسمي سپاه شد و چند ماه بعد ، احمدعلي نيز با اصرار و سماجت فراوان ، به عضويت سپاه پاسداران درآمد .
در اوايل تشكيل ، سپاه از جنبه مالي در مضيقه بود ؛ به همين دليل ، حاج احمد ميزان قابل توجهي پول به سپاه قرض داد .
احمدعلي كه فرمانده واحد عمليات سپاه پاسداران بناب بود ، پيش از آغاز جنگ ، در مبارزه با منكرات و فسق و فجور و دستگيري اشـرار و قاچاقچيـان ، تلاش بسيـاري كرد .
خيلي مقيد بود,همرزمش مي گويد :
روزي به من گفت تو بايد با دشمنان خدا دشمن باشي و با دوستانش دوست . » پرسيدم دوستان و دشمنان خدا چه كساني هستند ؟ گفت : " افرادي كه نماز نمي خوانند ، روزه خوار هستند و خمس و زكات نمي دهند ، دشمن خـدا هستنـد . نبايد به اين قاچاقچيـان رحـم كرد . » گاهـي من رحم مي كـردم . به من مي گفت : « اگر به اينها رحم كني انقلاب از دست خواهد رفت . در اين دوران هيچگاه او را بيكار نيافتيم . "
در اوايل انقلاب ، گروههاي ضد انقلاب شبانه فعاليت مي كردند و شعارها و پوسترهاي ضد انقلابي بر در و ديوار شهر نصب مي كردند . احمدعلي نيز شبها تا ديروقت به همراه يك راننده ، خيابانها را گشت مي زد .
با شروع جنگ ، به اتفاق برادرش - محمد - بلافاصله به جبهه عازم شد . هنگامي كه براي اولين بار از جبهه نبرد بازگشت ، گفت :
به عالم ديگري وارد شده ام و اصلاً فرزند ، همسر ، خواهر ، مادر و ... به چشمم نمي آيد و تنها خواسته ام رسيدن به لقاءالله است .
احمدعلي ، هر كجا كه مي رفت مردم را به حضور در جبهه تشويق مي كرد . گاه چند روز زودتر از به پايان رسيدن مرخصي اش به جبهه باز مي گشت . در طول عملياتهاي مختلف ، احمدعلـي هيچ گاه از دوست صميمـي اش حاج محمود اميررستمـي دور نشـد و هميشـه در كنـار او بود .
پس از ورود به جبهه , ابتدا مسئول امور شهدا ( تعاون ) سپاه بود و مدتي بعد ، به سمت معاون گردان اباعبدالله ( لشكر 31 عاشورا ) منصوب گرديد . احمدعلي ، آرزو داشت به مكه برود و سرانجام ، به اين آرزوي ديرينه خود رسيد .
وقتي به زيارت حرم امن الهي مشرف شد وبعد از بازگشت ، اقوام درصدد برآمدند تا از رفتن او به جبهه جلوگيري كنند . احمدعلي در جواب گفت : « به تمام آرزوهايم رسيده ام و الان آرزو دارم شهيد شوم . »
او در طول جنگ ، سه بار مجروح شد ؛ در عملياتي تيري به پاي او اصابت كرد و مجبور شد يك ماه بستري شود .
احمدعلي ، هنگامي كه مي خواست از آخرين مرخصي خـود به جبهـه بازگـردد ، به فرزندانش گفت : « هيچ وقت پدر براي شمـا خدا نخواهد شـد ؛ از خـدا ياري جوييـد و به او اميـدوار باشيد . »
در آخرين مرتبه اي كه به جبهه رفت ، با دوستش حاج محمود اميررستمي خليلي عهد بست كه اگر هر كدام شهيد شدند ، ديگري به خانه بازنگردد تا به شهـادت برسد . حاج محمود در آزادسازي فاو به شهادت رسيد . حاج احمد با شنيدن خبر شهادت او به گريـه افتاد و گفت :
حاج محمود ! من با تو عهد و پيمان بستم . خدايا من بدون او نمي توانم از اينجا بروم . عنايتي كن تا من هم به شهادت برسم .
چند روز بعد ، احمدعلي پورصمد بناب ، در طي مراحل بعدي عمليات والفجر 8 ، به تاريخ 22 بهمن 1364 ، در منطقه فاو ، در اثر اصابت تركش توپ به دست و پشت به شهادت رسيد . آرامگاه آن شهيد در گلشن امام حسن (ع) در شهرستان بناب است .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384
خاطرات
هاشم ارجمندي ,پدر خوانده :
او خيلي مقيد به انجام تكاليفش بود و مشقهايش را مي نوشت و هر وقت بيكار بود كتابي جلويش باز بود .
حاج اكبر ديبايي:
مي آمد مغازه بنده و با هم صحبت مي كرديم و مي گفت پا شو برويم فلان محله ، وضع زندگي فلان كس نابسامان است . اگر توانستيم مشكلش را حل كنيم و اگر نتوانستيم از توانمندان كمك بگيريم .
همسر شهيد:
با توجه به اين كه از قبل با ايمان ايشان آشنا بودم ، دريافتم كه اگر در زندگي با چنين شخصي وصلت داشته باشم موفق خواهم شد . به همين علت بود كه قبول كردم و راضي شدم . وقتي با ايشان ازدواج كردم سن كمي داشتم و چهارده ساله بودم . به همين دليل سعي مي كردند در صحيح به جا آوردن فرائض ديني ام مرا ياري كنند .
زماني كه ايشان در قيد حيات بودند ، از كمالات اخلاقي ايشان چندان اطلاعي نداشتم و به بيشتر خصوصيات ايشان بعداً پي بردم .
خواهر شهيد :
در همـان دوران انقلاب ، وصيت كرده بـود كه اگر شهيـد شـد ، دويست هزار تومان از دارايي اش را به بيمارستان امام خميني و پنجاه هزار تومان به زايشگاه كمك كنند ( كه در آن زمان مبلغ بسيار هنگفتي بود ) . همسرش به او اعتراض كرد كه يعني ما ديگر تو را نخواهيم ديد ؟
محرم علي آتشبهار نيز چنين مي گويد :
هنوز زمـاني كه انقلاب پيروز نشده بود ، مي نشستيم و درد دل مي كرديـم . آن زمان در محلـه مـا انقلابـي كمتـر پيدا مي شـد ... . به تمام اخبار گوش مي داديم و روزنامه ها را مطالعه مي كرديم .
حاج اكبر ديبايي:
وقتي كه عضو سپاه شده بود ، گهگاه به مغازه من مي آمد و مي گفت فلاني اين انقلاب به گردن ما حق دارد ، خيلي انقلاب با عظمتي است و شكر اين نعمت پاسداري از آن است .
برادر خانم شهيد:
روزي يك قاچاقچي را گرفت . بعد از پرس و جو معلوم شد كه از خرم آباد مواد تهيه كرده است . به اتفاق به آنجا رفتيم . به عنوان مشتري ، وارد خانه شد و چند ساعت بعد كه وارد خانه شديم ، همه را دستگير كرديم .
احمدعلي معتقد بود كه به هيچ عنوان نبايد به قاچاقچيان رحم كرد ، چون آنها خون جامعه را مي مكند .
يك بار كه به پاي ايشان گلوله خورده بود ، در منزلشان خوابيده بودند و استراحت مي كردند . عوض اينكه ما به او تسكين دهيم ، او ما را دلداري مي داد .
خواهر شهيد:
در جبهه فرمانده بود و از رزمندگان هر كس مي خواست به مرخصي برود و پولي نداشت ايشان بلافاصله پول در اختيار آن رزمنده مي گذاشت .
احمد ماهرزاده :
در سوسنگرد بوديم كه شهيد اسماعيل سامع نوروزي به كنار من آمد و گفت : « عمو احمد ! حاج احمد و حاج محمود اميررستمي كجا هستند ؟ » گفتم در شلمچه هستند . گفت : « آنها را ديدم خيلي نوراني شده بودند . فكر نمي كنم ديگر برگردنـد . » گفتـم تو خودت هم نورانـي شـده اي . گفت : « نه ، وضع آنها با من خيلي فرق دارد . »