فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

حمايتي,عبدالحسين

 

  پانزده خرداد 1345 ه ش همزمان  با اربعين حسيني در بوشهر به دنيا آمد .دو ساله بود که همراه خانواده اش به زيارت کربلاي حسيني رفت و آستان مقدس آن حضرت را بوسيد و پيمان خونين وفا را با مولايش ابا عبد الله (ع) امضا کرد .

حسين دوره ي ابتدايي را در مدرسه سعادت و دوران راهنمايي را در مدرسه شهيد پاسدار گذراند .از همان خرد سالي در راهپيمايي ها شرکت مي کرد و پس از پيروزي انقلاب نيز ،با يارانش به پاسداري از انقلاب مشغول شد .
حسين ،سال اول متوسطه را در دبيرستان شريعتي گذراند و در همين زمان بود که جنگ تحميلي آغاز شد .او بلا فاصله به عضويت بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و در انجمن اسلامي دبيرستان هاي عباد الله و شهيد مختار فعاليتهاي خود را گسترش داد .ايشان به دليل علاقه شديد ي که به انقلاب داشت ،راهي جبهه هاي نبردنور عليه ظلمت شد و در عمليات والفجر 2 در سمت فرمانده گروهان همراه با همرزمانش به دشمن بعثي حمله ورشد.ا و تا سه شبانه روز به اتفاق 15 نفر از يارانش در محاصره دشمن بودند و آن قدر جانانه مقاومت نمودند تا به لطف خداوند از محاصره دشمن خارج شدند وپادگان حاج عمران رانيز فتح کردند .
شهيد حسين حمايتي ،بارها و بارها به جبهه شتافت و در عمليات بزرگ خيبر نيز شرکت کرد .
در خرداد 1363 با اعلام آغاز عمليات فتح 3 ،مجددا به سوي جبهه شتافت و در گردان مصطفي خميني لشکر فجر مشغول خدمت گرديد .حسين ،پس از بازگشت از جبهه به پيشنهاد تعدادي از همرزمان خود ،در کميته انقلاب اسلامي(سابق)در شيلات استان بوشهر به عنوان جانشين فرمانده آن کميته منصوب شد و مدت زيادي خدمت نمود و سپس در کميته انقلاب اسلامي بوشهر به عنوان مسئول واحد مبارزه با مواد مخدر انجام وظيفه نمود .او همچنين مدتي نيز مسئوليت واحد مبارزه با مواد مخدر شهرستان خور موج را عهده دار بود .
با آغاز عمليات والفجر 8 ،بنا به در خواست فرمانده لشکر 19 فجر ،حسين بي درنگ و با عجله فراوان خود را به جبهه رساند و در اين عمليات نيز شرکت کرد .وي در عمليات آزاد سازي بندر استرا تژيک فاو جزو اولين نفراتي بود که همراه با فرمانده گردان حضرت فاطمه زهرا (س) ،در آن بندر پياده شد .شهيد حسين حمايتي پس از پيروزي عظيم ،با سر بلندي به بوشهر باز گشت و به خدمت در کميته انقلاب اسلامي ادامه داد.
او همچنين مسئوليت گروهي از امداد رسانان به سيل زدگان استان بوشهررا درسال 1365به عهده داشت و با تمام توان به نجات و ياري سيل زدگان شتافت .او اگر چه فرماندهي گردان دريايي کميته انقلاب اسلامي بوشهر را عهده دار بود الما با ديدن مشکلات مردم کارهاي خود را رها کرد و به کمک مردم سيل زده استان رفت .
حتي هنگامي که از صدا و سيما هم موضوع سيل اعلام شد و مردم حزب الله بوشهر به بسيج بوشهر هجوم آوردند ،ايشان با حدود 15 نفر به طرف خور موج و پل مند به راه افتادند و توانستند ماموريتشان را با تلاش فراوان وموفقيت آميز به پايان برسانند .
حسين در معاشرت با خانواده ،آشنايان و دوستان ،متين ،مودب و در عين حال جدي و پر جاذبه ونمونه ي کامل اخلاق اسلامي بود .وي ،تجسم عيني عدالت اسلامي بود و نه تنها در مصرف بيت المال صرفه جويي مي کرد بلکه با سوء استفاده گران نيز برخورد قانوني مي کرد .تا جايي که مي توانست ،کسي را از خود نمي آزرد ؛اما دشمنان انقلاب و اسلام را نيز تحمل نمي کرد .اشداء الکفار بود .خلاصع ،شهيد حسين ،همه وقت با دشمنان اسلام در ستيز بود ،تا اينکه سر انجام در تاريخ 6/ 6/ 1366 در يک درگيري نابرابر با اشرار و قاچاقچيان مواد مخدر در کوهستانهاي اطراف گاوبندي به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد .
عمر پر برکت شهيد حسين ،پر از تلاشهاي وقفه نا پذير بود و تمام زندگي کوتاه خود را در دفاع از اسلام عزيز گذراند .
منبع:نردبان توحيدجلد1،نوشته ي اسماعيل ماهيني،نشرشروع-1383

وصيت نامه
به نام خدا

صحبتهاي خودم را شروع مي کنم. باشد که خداوند ،توفق اطاعتش را به من عطا فرمايد .در لحظاتي شروع به نوشتن مي کنم که عمليات 2 ساعت ديگر آغاز مي شود .در اول عرايضم ،به کليه برادران عزيز و حزب الله سفارش مي کنم جبهه ها را بيش از پيش گرم نگهداريد .
زندگي مي گذرد ؛سختي ها و راحتي ها ،پستي ها و بلندي ها .ولي چيزي که مي ماند براي آخرت انسان ،عمل خويش است .گر چه بايد بگويم که عمل من نتوانست حد اقل خودم را راضي کند ..چه رسد به خدا ؛اما هميشه در اين آرزو باشيد که عاشق خدا شويد و به او نزديک شويد .دنيا را براي دنيا دوستان بگذاريد و هميشه پيرو خط رهبر عزيز حضرت امام خميني باشيد .پشتيبان قاطع نماينده و نمايندگان باشيد و گوش به حرف هيچ يک از مخالفين خط امام ندهيد که اينان گمراهانند .
عرضي هم دارم خدمت امت عزيز ،واقعا شرمنده هستم که مي بينم با وجود اين همه از خوذ گذشتگي و ايثار و فداکاري ،نتوانستم خود را غرق در شما کنم .عزيزان !انقلاب را مانند هديه گرانقدري که به شما از سوي رب سبحان رسيده است ،با جان و دل محافظت کنيد و مانند حسين بن علي (ع) ،خود و خانواده خود را فداي راه خدا کنيد و اين را با آخرت مبادله کنيد چرا که اين ،بزرگترين و پرصرفه ترين تجارت است .
خدايا !تو را شکر مي کنم که در اين خط قرارم دادي !خدايا !از درگاهت تقاضاي بخشش مي کنم ،چرا که نتوانستم آن طور که خودت صلاح مي بيني ،بندگي ات کنم و همچنين تقاضا دارم آنهايي که منحرف اند را هدايت و مغرضان را نابود بفرمايي !به اميد زيارت کربلا !
ودر آخر ،تقاضا دارم اگر به کربلا نرسيدم ،به نيابت اين حقير به حرم سرورم برويد و به جاي من طواف حرم شريفش را انجام دهيد .
عبد الحسين حمايتي 20/ 11 / 1364


خاطرات
سيد احمد پور فرجي:

ايشان هميشه متبسم و خندان بود و به هيچ وجه مشکلات و ناراحتي خود را در چهره نشان نمي داد .موضوع مهمي که وجود داشت ،روح بزرگ ايشان بود .او با وجود سن کم و بدون اينکه به کلاس عرفان برود ،يک عارف واقعي بود .
سکوت او ،کلامش ،تصميم گيري او و کارهاي خيري که انجام مي داد ؛حاکي از دل بزرگ و روح بزرگتر او بود که ايشان را در سطح استان و نيز خيلي از مسئولين تهران ،به يک چهره محبوب تبديل کرده بود .
وي ،در دنيا احساس تنگي مي کرد ؛ به همين خاطر هميشه در صدد رفتن به جبهه بود و چندين بار نيز به جبهه رفت .

يادم نمي رود که ايشان ،در ساعتي از شب ،در محل کميته استان ،حدود نيم ساعت سرش را روي دوش من گذاشته بود و گريه مي کرد و مي گفت :دعا کن من شهيد شوم !البته او حق داشت ،چون ميوه رسيده بود و بايد چيده مي شد ؛آن هم توسط خداوند متعال .
او نامش حسين بود ،و به همين علت ،هم در قول و هم در عمل به امامش اقتدا کرد . او مثل مولايش امام حسين (ع) چند روز زير آفتاب گرم و سوزان بود و قطعا تشنه شهيد شد ، مانند مقتداي خود و مطمئنا در آن دنيا ،نزد امام حسين (ع) ،زندگي اخروي را دنبال مي کند .به همين دليل بود که وقتي شفاي پدرش را از امام حسين خواست ،امام (ع) روي ايشان را زمين نينداخت و کلام ايشان را به گوش جان خريد و پدر مهربان حسين را شفا داد .

عبد الرحيم محرور:
بعد از 20 ساعت خستگي راه ، سر انجام بعد از ظهر ،جهت استراحت به منطقه اي در جبهه رسيديم .
هنوز نيم ساعتي از استراحت مان نگذشته بود که فرماندهان محترم به صورت اضطراري اعلام کردند که به تعداي نيرو شنا گر و قايقران نياز داريم .از هر چند نفر نيروي اعزامي ،با توجه به خستگي راه ،دو نفر ،داوطلبانه اعلام آمادگي کردند که من و شهيد حسين حمايتي نيز از جمله اين افراد بوديم .هنوز حسين را به خوبي درک نکرده بودم .با توجه به سن کمي که داشت ،به نظرم يک بسيجي تازه کار بود ،تا اينکه کم کم با خصوصيات و تواضع و فرو تني وي آشنا شدم .هر چند ايشان از لحاظ سني کوچکتر از من بود ،ولي از لحاظ رفتار ،ادب و نزاکت چندين پله با لاتر از من قرار داشت ؛ همين موضوع ،باعث خوشحالي من مي شد .
در نيمه هاي شب ، خسته و کوفته در منطقه اي به نام حور مستقر شديم .در اين منطقه به غير از تعداد زيادي قايق و يک سري قايقران از نيروهاي عمل کننده خبري نبود . ما به همين دليل فکر نمي کرديم که اين منطقه عملياتي باشد .تا اينکه بعد از چند ساعت استراحت ،فرداي آن شب ،دسته بندي شديم .من با اينکه دوستان ديگري داشتم ،ولي با توجه به خصوصيات حسين ،ايشان را به عنوان مسئول خود انتخاب کردم و مفتخر بودم که به عنوان نيروي کمکي ايشان در اين عمليات حضور داشتم .
پس از 24 ساعت تجهيزات را تحويل گرفتيم و قايق هاي موتوري را آب بندي کرديم .صبحگاه روز بعد ،شاهد آمدن گروه هايي از بسيجيان دلاور بوديم که به طرف مقر عملياتي در حرکت بودند .نيروها براي انجام عمليات ،ثانيه شماري مي کردند ؛به ويژه بچه هاي لشکر هاي تبريز و اصفهان .
افرادي مثل حسين ،بايد حد اقل 18 ساعت قايقراني مي کردند تا به منطقه عملياتي مي رسيديم ،بنابر اين مسئوليت ،سنگين تر از آن چيزي بود که ابتدا تصور مي کرديم .
ساعت 9 صبح به راه افتاديم .در اين لحظات ،حسين همه بچه ها را به خواندن آيه ي و جعلنا من بين ايديهم ....تشويق مي کرد .
قايق ما قايقي باري و ظرفيت آن محدود بود . بعد از ظهر آن روز در حاليکه مشغول نماز خواندن در وسط آبها بوديم ،هوا دگر گون شد ؛طوري که حتي چند متري خودمان را نمي توانستيم تشخيص بدهيم .
در همين حال ؛چندين فروند ميگ در ارتفاع بسيار کمي ،بالاي سرمان عبور کردند .در اين وضعيت ،حسين ،نسخه ي وجعلنا ...را برايمان باز گو کرد و به راستي که اگر در آن زمان ،ميگهاي دشمن ما را مي ديدند ،مي توانستند 1000 نفري ما را متلاشي کنند.
و البته اين خدا بود که مثل هميشه ،پشتيبان رزمندگان اسلام بود .
بعد از نيم ساعت ،هوا بهتر شد و ما به راه خود ادامه داديم .حدود ساعت 1 شب بود که به نزديکي يکي از پاسگاه هاي عراق رسيديم .حسين ،مصمم تر از گذشته ،ما را به خواندن آيه مذکور دعوت کرد .
نيروهاي ديگر ،با موفقيت به منطقه عملياتي جزيره مجنون رسيده بودند ؛ولي گروه ما راه را گم کرده بود و سر گردان بر روي محور آبها شناور بوديم .اگر به همين شکل راه را ادامه مي داديم ،با کمبود بنزين هم روبه رو مي شديم .
بعد از چند ساعت سر گرداني روي آبهاي حور ،صبحگاه به منطقه اي که خشکي بود ،رسيديم .همين که مي خواستيم پياده شويم ،تانکهاي عراقي را ديديم که به طرف ما مي آمدند .فوري خودمان را در بيشه ها مخفي کرديم .
متوجه شديم که هنوز اين منطقه دست عراقي ها است .دو باره به راه خود ادامه داديم و با توجه به مسيري که طي کرده بوديم ،متوجه شديم که بايد در چه جهتي حرکت کنيم تا به نيروهاي خودي برسيم .
سر انجام بعد از نيم ساعت حرکت ،به منطقه عملياتي رسيديم و خوشحالي مضاعفي به همه دست داد .
حسين از خوشحالي مرا در آغوش گرفت و از شوق اشک ريخت .

رضا رضايي :
با شهيد حمايتي در دبيرستان شريعتي همکلاس بودم و در اوايل جنگ ،در بسج مسجد قرآن ،با همديگر نگهباني مي داديم .من در همان اولين روزهاي آشنايي با او احساس يک برادر را نسبت به او داشتم .آن شهيد بزرگوار با اينکه پنج سال از من کوچکتر بود ،اما در متانت ،غيرت ،محبت ،شجاعت ،گذشت ،سخاوت و شهادت براي من يک الگوي کامل بود .
شهيد حمايتي با تيز بيني و عرفان الهي خود ،چنان شخصيت بر جسته اي داشت که هر کس در نگاه اول ،متوجه متفاوت بودن او مي شد و با اينکه نوجواني بيش نبود ،او را مورد احترام قرار مي داد .
اطرافيان ،در اولين بر خورد با شهيد ،مجذوب او مي شدند .آن بزرگوار ،در تمام مسائل شخصي ،از خود گذشتگي داشت ،به خصوص وقتي خطايي از برادر مومنش سر مي زد .سختي ها و مصائب را تحمل مي کرد و حاظر نمي شد او را سرزنش کند .
انتظار نداشت که دوستان نزد وي بيايند ،به همين خاطر خودش پيشقدم مي شد و نزد دوستان مي رفت .معتقد بود که انتظارات بي جا ،موجب جدايي ما از هم مي شود .
هميشه روحيه ،موقعيت و اخلاق ديگران را در نظر مي گرفت و با همه مهربان بود .وقتي دوستان خود را مي ديد ،خيلي خوشحال مي شد و معتقد بود که نبايد بگذاريم کسي از ناراحتي ما با خبر شود ؛غير از کسي که با او مشورت مي کنيم .
هميشه مي فرمود :بايد دنبال پيدا کردن عيبهاي خود باشيم ؛نه عيوب ديگران !مي فرمود :اگر ديديد مسلماني خلاف مي کند ،با لحني آرام و با اکرام و در خلوت ،عمل خلافش را به او بفهمانيد !اعتقاد داشت که ما بايد در کارهاي فردي و اجتماعي با برادران مومن مشورت کنيم .ايشان رفتارش طوري بود که در همان نوجواني ،بنده و اعضاي خانواده اش در تصميم گيري ها با او مشورت مي کرديم .
هيچ گاه در انجام کارهايش – حتي اگر ليوان آبي هم مي خواست – به کسي دستور نمي داد و با يک نگاه عميق و معنادار ديگران را متوجه اشتباهشان مي کرد .
حسين ،بعضي کارهايش را به نام ديگران تمام مي کرد ؛تا خداي ناکرده خود بيني بر او مستولي نشود و هيچ وقت نمي گفت که فلان کار را من کردم .در دلسوزي براي نوجوانان و جوانان گمراه ،نمونه بود و با خوشرويي در هدايت آنها تلاش مي کرد .او حتي پس از شهادت نيز در خواب دوستان آمده و سفارش به هدايت جوانان نموده بود .
مخفيانه و بدون معرفي خود ،به خانواده هاي شهدا سر مي زد و به فقرا رسيدگي مي کرد .هنگام بر گشتن از ماموريتها با تمام خستگي که داشت ،صبح ساعت 7 ،در محل کارش حاضر بود و به مردم خدمت مي کرد .
از زبان خودش شنيدم که گفت :يک روز به قبور شهدا در بهشت صادق رفته بودم . صدايي را به وضوح شنيدم که گفت :حسين !بيا که همه بچه ها منتظر هستند .

در زمان در گيريهاي حزب الله با منافقين در بوشهر ،که شهداي مسجد توحيد جلودار و در صف اول مبارزه با منافقين بودند ،شهيد حمايتي با اينکه 15 الي 16 سال بيشتر نداشت ،چنان با قاطعيت ،جديت و شجاعت با منافقين در گير مي شد که همه ما که از او بزرگتر بوديم ،تعجب مي کرديم .منافقين نيز از دست او به ستوه آمده بودند .
در يک جلسه که همه بچه ها حضور داشتند ،برادر بزرگوارمان حاج عبد الرحمن تنگستاني به خاطر همين مبارزات شجاعانه ،رساله ي امام خميني (ره) و دو کتاب ديگر را به آن شهيد جايزه دادند و از ايشان قدر داني نمودند .

نحوه شهادت به روايت همرزم شهيد، سيد احمد پور فرجي:
همراه با گروه 30 نفري از پاسداران بوشهر به سوي منطقه مورد نظر حرکت کرديم .از بوشهر به کنگان و سپس به عسلويه رفتيم و شب را در آنجا استراحت کرديم .فردا صبح ،نيروها با چندين دستگاه ماشين و مهمات و اسلحه به طرف کوههاي گاوبندي حرکت کردند و قسمتي از مسافت را با ماشين طي کرديم ،اما چون منطقه صعب العبور بود ،با پاي پياده کوههاي سر به فلک کشيده را طي کرديم .
با توجه به اينکه ما در عمليات اسير نيز گرفته بوديم ،کار و خطر دو چندان بود .همين طور که داشتيم به ستون بر مي گشتيم ،آقاي حمايتي با توجه به اينکه فرمانده ما بود ،پشت سر همه راه مي رفت .
هنوزاز پاکسازي منطقه اطمينان نداشت و احتمال خطر براي آخرين نفر در ستون دو چندان بود .او مرتب تاکيد مي کرد :مواظب اطراف خود باشيد !احتمالاقاچاقچيان بين اين کوهها پنهان شده باشند !در همين حين ،يکي از بچه هاي تهران و معاون عمليات قلبشان گرفت و توانايي راه رفتن را از دست دادند .خود آقاي حمايتي ،معاون اطلاعات و عمليات را در بغل گرفت و به او کمک کرد و ايشان را تا مسافتي آورد ؛تا اينکه حال معاون به جا آمد .بعد آقاي حمايتي از همه خواستند کمي استراحت کنند تا بعد به راهمان ادامه دهيم و به آبادي برسيم .
پاي ايشان در پوتين ،به خاطر فشار کار ،تاول زده بود .قصد داشت پوتين هايش را در آورد و پايش را استراحت دهد و يکي از پوتين ها را نيز در آورد ،که يک دفعه ما را محاصره کردند و شروع به تير اندازي با آرپي جي و سلاحهاي سنگين به سمت ما کردند و ما را به رگبار بستند .
حسين از بچه ها خواست که با تمام قدرت مقاومت کنند و نگذارند حتي يکي از آنها فرار کند .تمام کوهستان را آتش گلوله فرا گرفته بود و هر کس به يک طرف مي رفت تا بتواند سنگر بگيرد .
مي دويديم و تير اندازي مي کرديم .در همين حين ،غلامحسين منصوري که يکي از بچه هاي گناوه و پاسدار و محافظ وفادار به فرمانده اش بود و هميشه و همه جا حسين را همراهي مي کرد ،مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به درجه رفيع شهادت نائل آمد .آقاي حمايتي به شهيد حسين دستجردي که از اهالي لامرد بود ،دستور داد که :سريع خود را به بالاي کوه برسان و اطلاعات لازم را برايمان بياور !همين که آقاي دستجردي از کوه بالا رفت ،مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شهيد شد .
تمام آتش دشمن روي حسين بود .او را محاصره کرده بودند .حسين با اينکه مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود و از ناحيه پا و شکم خونريزي زيادي داشت ،با آنها مقابله مي کرد ؛مثل کسي که اصلا زخمي نداشته باشد .دراين حين حسين زخمي شد.معاون ايشان بلافاصله پس از اصابت گلوله به آقاي حمايتي ،دستور عقب نشيني دادند و اما بچه ها سر پيچي کردند .ايشان گفتند :حجم آتش آنها سنگين است و اگر عقب نشيني نکنيد ،من به شهادت مي رسم و در اين صورت مسئول شهادت من شماهستيد .پس به خاطر اينکه او را اذيت نکنيم،سريع عقب نشيني کرديم تا نيروي کمکي برسد .
نيروها از يک در گيري سنگين به خاطر نجات فرمانده ،عقب نشيني کردند .تا مسافتهاي دور که به عقب مي رفتيم و مراقب اوضاع بوديم نيز صداي تکبير حسين را مي شنيديم .يعني هنوز مقاومت مي کنم ،ايستاده ام و زنده هستم .شنيدن صدا و تجسم موقعيت او ،بسيار زجر آور و دلخراش بود .
بي سيم از کار افتاده بود .بلافاصله پس از راه اندازي بي سيم ،از سپاه منطقه تماس گرفتند و نيروهاي عمل کننده فرستادند که آنها پس از پنج شبانه روز در گيري ،با شکستن محاصره ،جسد شهيد حسين را از دست اين دژخيمان نجات دادند .
وقتي به بالين حسين رسيدند ،چهره او قابل شناسايي نبود و از روي خال گردن شناخته شد .
حسين ،چون مولايش ابا عبد الله در روز شهادت ،وسط کار زار نماز را به وقت خواند و چون پيشواي خود تشنه لب به شهادت رسيد و چون مولايش ،پيکرش چند روز در قتلگاه ماند .
در اين پنج روز که حسين مفقود بود ،زمزمه هايي در شهر پيچيده شد و به همين خاطر ،تعدادي از بسيجيان در بسيج مرکزي جمع شدند و براي پيدا کردن حسين تقاضاي اعزام به منطقه کردند .وقتي خبر شهادت ايشان به شهر رسيد نيز ،شهر ،سياه پوش شد .
آقاي مير لوحي ،يکي از فرماندهان استان تهران ،نقل مي کند :وقتي اطلاع دادند که حمايتي شهيد شده است .تمام روز گيج و مبهوت و گريان بودم و باور نمي کردم که در اين عمليات ،حسين به اين راحتي به شهادت برسد .وقتي در بندر عباس با او آشنا شدم ،از همان نگاه اول با ديدن آن چهره زيبا به اطرافيان گفتم که ايشان از جمله کساني است که توفيق شهادت را پيدا مي کند .

 

آثار باقي مانده از شهيد
نامه شهيد حمايتي به کميته انقلاب اسلامي

سلام عليکم
احتراما به استحضار مي رساند در پي امر امام امت و همچنين مسئولين محترم در خصوص جنگ تحميلي و يکسره نمودن وضعيت جنگ ،بدين جهت بنا است از اين استان گردان رزمي به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شود .اين حقير در نظر دارد با موافقت شما مسئولين محترم در خدمت رزمندگان اسلام باشم .لذا خواهشمند است با رفتن اينجانب به جبهه حق عليه باطل موافقت نماييد ،شايد بتوانم در اين زمينه اداي وظيفه نمايم .
اميد وارم با در نظر گرفتن وضعيت فعلي جنگ با در خواستم موافقت شود .
والسلام
عبد الحسين حمايتي 25/ 9/ 1364
پاسخ کميته انقلاب اسلامي
بسمه تعالي
با توجه به علاقه و در خواست شديد نامبرده ،اين معاونت به صورت موقت موافقت مي نمايد.
26 / 9 / 1364


نامه شهيدمجيد بشکوه به شهيد حسين حمايتي
رب اشرح لي صدري و يسرلي امري
خدمت برادر عزيز و ارجمندم ،حسين حمايتي سلام عليکم !
با درود بر مهدي (عج) منجي انسانهاي در بند و نجات دهنده مظلومين ،محرومين و آزاد کننده ملل فقير و مستضعف و ياري دهنده تمامي ايثار گران و همه کساني که در راه خدا جهاد مي کنند .و با سلام بر امام خميني ،رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران و بنيان گذار جمهوري اسلامي ايران و بنيان بر کن ظلم و بر قرارکننده ي اسلام راستين در ايران .
سلامتي شما را از درگاه خداوند منان که پيروزي مستضعفين بر مستکبرين راوعده داده است خواستارم و اميد دارم که در تمام اوقات ،در تمام ايام روز و در تمام زندگي ،در راه خدا و در راه عبادت موفق و مويد باشيد .اميدوارم که هميشه خود را در راه خدا و نيز به سوي ايزد تعالي و رسيدن به وي سپري کرده و کنيد .
برادرم !اگر از حال برادرت خواسته باشيد سلامتي بر قرار است .کسالتي در کار نيست و در اينجا به دعا گوي شما مشغول مي باشم .
برادرم !اکنون که دارم براي شما نامه مي نويسم ،مي خواهم ،هم عرض ادبي کرده و هم جوياي سلامتي شما باشم .در سنگر ،در کنار برادر بوشهري هستم .در اينجا همه چيز حالت عادي خود را دارد و الحمد الله اوضاع و احوال جبهه خيلي خوب است و ماشا الله روحيه بچه ها همگي خوب است .
در اينجا همه چيز رنگ الهي دارد .همين ديروز يک معجزه الهي ديديم .يک خمپاره بر روي سنگر تدارکات افتاد اما به حمد الله هيچ کس ،حتي کوچکترين خراشي از اين خمپاره بر نداشت .اين تنها يک معجزه کوچک از معجزات الهي است .از اين نوع فراوان است و اينها همه از اين مي باشد که شماها درپشت جبهه دعا مي کنيد و اين دعاها اين چنين اثر مي کند و خداوند آن را در جبهه نشان مي دهد .انشا الله از اين دعاها دست بر نداريد .
برادرم !نمي خواهم زياده روي کنم و از حد ميان افراط و تفريط بگذرم .
برادرجان !دلم مي خواهد که هميشه براي گنهکاران دعا کنيد تا خداوند کمي از بار گناهان ما را ببخشد .تا شايد بتوانيم زير بار آن که بر دوشمان سنگيني مي کند ،کمر راست کنيم .
انشا الله به گفته ي «اويس قرني» ،مومنين بايد با دعاي همديگر را ياد کنند و زماني که به «جابر بن حيان» بر خورد مي کند ،در ضمن وداع به او مي گويد :اي جابر !مرا به خوبي ياد کن تا تو را به دعا ياد کنم . اين را هم به اين علت مي گويم که ما ،شما را به دعا ياد کنيم و شما ما را به دعا ياد کنيد .
برادرم انشاءالله هميشه پيروز و موفق باشيد .شما نيز دعا کنيد تا ما پيروز شويم .
برادرم !دلم مي خواهد مرا از ته قلب حلال کني و مرا ببخشي .از اين که تا به حال نتوانستم عرض ادبي کرده باشم معذرت مي خواهم .
همه برادران سلام مي رسانند .هر کس از ما پرسيد ،سلامش را برسان .به اميد پيروزي لشکريان اسلام بر کفر و استکبار جهاني و سر کوبي آمريکا و جنايتکاران .
و السلام علي من االطبع الهدي
مجيد بشکوه 27/ 2/ 1362



آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
يا رب مددي بنما ،بر اين دل و جان امشب

تا من بکنم بهرت ،فرياد و فغان امشب
هجر ره مه رويان ،بي بال و پرم کرده
سيلاب سرشکم شد ،از ديده روان امشب
يارم به بر حق شد ،عرفان سوي مطلق شد
قدم ز غم هجرش ،گرديده کمان امشب
چون سر کنم اين دنيا ،بي روي چو ماه تو
ماتم شده از دردم ،هر پير و جوان امشب
اي الگوي حزب الله ،فرمانده ي جند الله
در سوگ تو مي نالم ،فرياد کنان امشب
جان بر کف ثار الله خوش رفت سوي الله
گرديده دل از حجرت ،بي تاب و توان امشب
از آه دل زارم ،وين سينه غمبارم
غوغا شده بر پا در ،جنتيان امشب
ياد تو مرا همدم ،يک لحظه بيا نزدم
يک لحظه بيانزدم ،اي راحت جان امشب
از وصف گل رويت ،وان خصلت نيکويت
اي ياور روح الله ،درمانده بيان امشب
شوق رخ شيدايت ،وان قامت رعنايت
اسرار دل من را ،بنموده عيان امشب
هم رزم سعات را ،هم فيض شهادت را
معناي مبين کرديد ،خونين کفنان امشب
وقت است که بسرايم ،اشعار جدايي را
در سوگ تو عبد الله ،فرياد کنان امشب
خود آگهي از حالم ،وز هر الف و دالم
کز شعر حزين من ،امت به فغان امشب
رضا رضايي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 203
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
جوان,غلامرضا

 

 

 دوم دي ماه 1343 ه ش در خانواده اي کوچک ،اما با صفا و معنوي در شهر برازجان کودکي پا به عرصه وجود نهاد که والدين گرامي اش به واسطه عشق و محبتي که به اهل بيت (عليه السلام ) داشتند ،نام نيکوي غلامرضا را بر ايش انتخاب کردند تا غلامي و نوکري ا مام رضا (ع) هميشه آويزه ي گوشش باشد .پدر و مادر به رغم کمبود مادي ،از عشق به معصومين (ع) ،هر آنچه در دل داشتند ،به فرزند مي آموزند واز اين رهگذر،غلامرضا از فقر به غنا مي رسد .
غلامرضا تازه پا به پاي مادر و دست در دست پدر شيوه ي راه رفتن را آموخته بود و پاهاي کودکانه اش قدرت جست و خيز پيدا کرده بود که تقدير الهي ،پدر را از ديدن جمال صورت و سيرت غلامرضا محروم کرد .پدر که نعمت بينايي را از دست داده بود در خانه و بيرون از خانه زندگي اش دگر گون شد .غلامرضا که رنج و اندوه پدر را از سيمايش مي خواند ،کنار پدر مي نشست و از پدر دور نمي شد .با همان زبان کودکانه اش به پدر اميد مي داد و مي گفت :با با غصه نخور که نابينا هستي .پدر که حالا دنيا در چشمش تيره و تار شده بود ،با حرف هاي غلامرضا نور اميد و برق شادي را در دل خود حس مي کرد .دو باره غلامرضا شيرين زباني مي کرد و مي گفت :اگه با با نابينا هستي ،من، هم چشم تو هستم ،هم دست و پاي تو .با اين حرف ها به پدر اميد و دلداري مي داد .بعدها همه ديدند چگونه غلامرضا پاي حرفش
ايستاد و عصا کش پدر گرديد .به قولي ،رفيق گرمابه و گلستان پدر بود .
دست پدر را مي کشيد و براي خريد به بازار مي برد .حتي با هم سر کار مي رفتند تا براي کسب روزي حلال و تامين معاش خانواده کوشش نمايد .
خدا خواسته بود روح و جسم غلامرضا در کوره ي حوادث وسختي هاي زندگي ساخته شود تا روز امتحان سر بلند و عزيز بيرون بيايد .او با همه تنگناهاي مادي که در زندگي داشت با توکل بر خداوند در سايه عزم و اراده ي استوارش پا به مدرسه گذاشت .دوره ي ابتدايي را در دبستان معرفت و دوره ي راهنمايي را درمدرسه ارشاد برازجان با موفقيت به پايان رساند .
دوره ي راهنمايي درآغاز دوره ي نوجواني قرار داشت و مبارزات مردم ايران به رهبري امام خميني (ره)به پيروزي خود نزديک مي شد .او نيز عاشقانه به صفوف مستحکم مبارزان پيوست .و تا زماني که انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد در همه مبارزات ، راهپيمايي ها وصحنه هاي مبارزه که در شهر برازجان بر گزار مي شد فعالانه حضور داشت .
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي وبا شکل گيري و آغاز رويش شجره ي طيبه بسيج در فهرست مسافران بهشت اسم نوشت .در پايگاه بسيج تمام ماموريتهاي محوله را به بهترين نحو انجام مي داد .او که سر شار از ايمان و شجاعت بود ،در تعقيب و دستگيري منافقين که دل خوني از آنها داشت شرکت مي کرد .در يکي از درگيريهايي که بين او و تعدادي از منافقين رخ داد تا آستانه شهادت قدم بر داشت که با حضور به موقع دايي و دوستان ديگر از چنگ افراد ضد انقلاب نجات يافت .
با آغاز جنگ تحميلي فصل ديگري از دل باختگي و عاشقي در کارنامه پربارش گشوده شد .دفاع مقدس مردم ايران دربرابرصدام نوکرائتلاف شياطين جهاني ،دريچه اي از نور و عرفان به رويش گشوده بود .اوبا حضور تاثير گذار در جبهه ها مراتب وفاداري و اخلاص خود به امام و نظام الهي را به اثبات رساند .
حضور سبزش در جبهه نور عليه تاريکي ، آغاز و پاياني نداشت .تقريبا در بيشتر عمليات برعليه دشمنان ايران بزرگ، از غرب تا جنوب کشور شرکت داشت و از خود رشادتها و حماسه هايي به يادگار گذاشت .
غلامرضا اولين بار از طرف بسيج به پادگان آموزشي کازرون اعزام شد و بعد از دو ماه فرا گيري آموزش نظامي به منطقه ي جنگي اعزام شد .از اوايل جنگ ،غلامرضا نبرد خود را با متجاوزين در شهرهاي خرمشهر و سپس آبادان را آغاز کرد .بعد از آن به دهلران اعزام شد و در واحد تخريب که خالص ترين و شجاع ترين نيروهاي رزمنده را به خود جذب مي کرد ،مشغول خدمت گرديد و به کار پاک سازي ميادين مين پرداخت .غلامرضا در تيپ فاطمه (س) بود و سپس به تيپ المهدي آمد و مسئوليت واحد تخريب اين يگان را به عهده گرفت .
يکي از همرزمان شهيد نقل مي کند :دريک عمليات شناسايي در حوالي 20 متري سمت چپ دکل ديده باني دشمن ؛به ساحل دشمن رسيديم .به دليل انحرافي که داشتيم از پايين دست سنگر هاي دشمن حرکت مي کرديم و به طرف محور شناسايي خودمان مي رفتيم .درون سنگر هاي دشمن سر و صداي زيادي بود ،ولي ما شنا کنان و به راحتي از زير سنگر هاي آنها عبور کرديم .تقريبا 6 سنگر نگهباني را پشت سر گذاشتيم تا به محور «فرمان» رسيديم .به اولين موانع دشمن که دو رديف ميله ضربدري بود و سيم خار دار حلقوي نيز پشت آن نصب شده بود ،رسيديم و از آن عبور کرديم . در اينجا به پنج متري سنگر دشمن رسيديم ،استراق سمع کرديم و متوجه شديم سنگر خالي است .جلوتر مانع ديگري نبود ولي چون زمين باطلاقي بود و رد پاي ما بر جاي مي ماند و آسمان هم صاف شده بود ،تصميم بر گشت گرفتيم .
سرانجام در تاريخ 28 / 11/ 1364 غلامرضا به آرزوي ديرين خود رسيد . او پس از سالها مجاهدت وتلاش در اين تاريخ در عمليات والفجر 8به شهادت رسيد.پيکر مطهرش تا سيزده سال مفقود الاثر بود تا اينکه توسط گروه تحقيق و تفحص پيکر مطهرش که چند استخوان و پلاکي از او به يادگار مانده بود ،کشف شد و به زادگاهش برازجان منتقل شد و در ميان حزن و اندوه شديد دوستان و خانواده و ساير مردم قدر شناس و شهيد پرور به طرز باشکوهي تشييع شد ودر بهشت سجاد برازجان به خاک سپرده شد .
منبع:سجاده بهشت ،نوشته اسکندر ميگلي،نشر نگين امين- 1383
 


 
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اي کساني که ايمان آورده ايد سبب چيست چون به شما امر مي شود که براي جهاد در راه خدا خارج شويد ،چون بار گران به خاک زمين دل بسته ايد آيا راضي به زندگاني دو روزه ي دنيا عوض حيات ابدي آخرت شده ايد ،در صورتي که متاع دنيا در پيش عالم آخرت اندک و ناچيز است . قرآن کريم
با سلام و درود بر يگانه معبود عزيزم که در رحمت خويش را به رويم باز کرد و از تاريکي به نور کشاند و نگذاشت در جهالت و گناه غوطه بخورم .با سلام به آقا امام زمان حضرت بقيه الله الاعظم (عج) وصيت نامه خود را با نام و به ياد شهيدان مظلوم آغاز مي کنم .
الهي ،هنگامي که گناهم را مي بينم بي تاب مي شوم و لکن هنگامي که کرامتت را مي بينم به طمع مي آيم .پس اگر عفو کني تو بهترين راحمي و اگر عذاب کني تو عادلي .اکنون قلم برداشته و چکيده هاي ناقص عقلم را روي صفحه ي کاغذ مي آورم .تا آخرين کلامم را با دنياي فاني بگويم ،که هر چند زيبايي ها ،جذابيت ها ،زر و زيور ها داشت ولي تو که نمي تواني همه ي انسانها را گول بزني و به خود دلبندشان کني و درونشان علاقمندي هاي کذايي به وجود آوري .افسوس به حال انسانهايي که هنوز شناخت در دين پيدا نکرده اند و در پي حوايج دنيوي هستند و به فکر آخرت و روز حساب نيستند .اي انسانهاي پاک ،به خود آييد که بهترين نعمت الهي (جبهه ) براي رسيدن انسانها به حد کمال فرا رسيده و خود را براي آن دنيا آماده کنيد ،نفوس شيطاني و علاقمندي هاي نابخردانه را از خود دور سازيد ،پيرو انبياء و اوليا الله شويد که خداوند با صالحان و دوستدار پرهيز گاران است .
برادران و خواهران عزيز م ،شما بر تر از آنيد که اين بنده حقير بخواهم در خصوص شما هاچيزي بگويم. شما دين تان را نسبت به اسلام امام و انقلاب ادا نموديد .درود و برکات خداوندي بر شما، همان طوري که شما وظيفه خودتان را ادا نموديد .به کمک هاي خود ادامه دهيد .جنگ را فراموش نکنيد و مسئله جنگ را در راس همه کارهايتان قرار دهيد امام !را اين روشني بخش، اين اسطوره ي تقوا و عبادت و سياست را پشتيبان باشيد تا به اين مملکت آسيبي نرسد .از کمبود ها نگران نباشيد و سختي به خود راه ندهيد و به ياد پيامبر (ص) و اصحابش «در شعب ابو طالب» باشيد .انشا الله خداوند دوستار صابران است .از اختلاف که حربه ي شيطان است بپرهيزيد و به وسوسه هاي آنها جواب دندان شکن دهيد . به آنها اجازه ي سخن گفتن ندهيد .برادران عزيز و بسيجيان قدريکديگر را بدانيد. شما در جامعه مانند دژي استوار براي ملت و چراغ روشنگر درجامعه باشيد. قدر اين بسيجيان را بدانيد چون بسيج مدرسه ي من است و من در اين مکان تربيت يافتم .خود را سراسر مديون اين مکان مقدس مي دانم .بسيج قدمگاه شهيدان خدايي است .نماز جمعه اين صفوف به هم فشرده را خالي نکنيد .نماز جمعه سنت عبادي ،سياسي و نظامي دير پاي محمد (ص) مي باشد .
جمله اي کوتاه با خانواده هايي دارم که از رفتن فرزندانشان به جبهه خود داري مي کنند .،آيا فرداي قيامت شما جواب گوي اعمال گذشته فرزندانتان خواهيد بود ،آيا شما بار گناهان آنان را بر دوش مي کشيد ، به خدا فردا پيش فاطمه زهرا (س) شرمنده خواهيد بود . اميد وارم خدا به همه ما شناخت در دين عطا فرمايد .اما شما پدر و مادر عزيزم دست و پاي مبارکتان را مي بوسم به حق که وظيفه خود را در قبال تربيت اولادتان کامل نموديد ،متاسفم از اين که نتوانستم وظيفه ام را به نحو احسن در قبال شما انجام دهم . اگر من به اين فيض عظيم رسيدم ناراحت نباشيد من خدايي را اينجا ديدم و شناختم اي کاش هزاران جان مي داشتم تا فداي اسلامش کنم .
خدايا ،من به طمع بهشت يا از ترس دوزخت به اينجا نيامدم .به اميد عشق و به وصا ل و رسيدن به تو و فضيلت ناشي از آن آمدم. اگر مرا هر جا ببري فرياد مي زنم (الهي و ربي من لي غيرک ) خدايا، من طاقت فراق تو را ندارم .اگر مرا ميان ظالمان اندازي ،آنجا ناله کنان مي گويم که من خدايم را دوست دارم . اگر من شهيد گمنام شدم مادرم هر شب جمعه بيا بر سر قبرم و اگر قبر ندارم يک گوشه را انتخاب کن و به ياد مظلوميت آل الله در خرابه شام گريه کن و براي من ناله مکن . دوستانم در نيمه شب قرآن بخوانيد . در عمق قرآن و در دل فرو برويد، زيرا قرآن بهار دلهاست .
نماز شب را فراموش نکنيد چون پاک کننده گناهان روز است . از خدا برايم طلب عفو و آمرزش کنيد و از همگي حلاليت مي طلبم .مرا کنار شهيدان سر افراز برازجان به خاک سپاريد. حدود سه ماه روزه دارم برايم بگيريد .پروردگارا ،ما را از کساني که با تن و قلب توجه به تو دارند، شاد و خشنود ،و از دل ناله شوق مي کشند قرار بده.کساني که در همه ي عمر به خاطر محبت تو ناله عاشقانه دارند .خدايا ،مارا بيامرز ،مرگ ما را وسيله راحتي ما قرار بده .در آخر جمال منور امام زمان (عج) و مولا امام حسين (ع) و بي بي زهرا (س) را نشان بده و ما را زماني بميران که ما راضي باشيم .به ما بي نيازي و يقين در آخرت ،اخلاص در عمل ،و نور چشم و بصيرت در دين عطا بفرما .خدايا !خدايا !تا انقلاب مهدي حتي کنار مهدي خميني را نگهدار .
عيد سعيد فطر 1/ 4/ 1363 غلامرضا جوان
 


 
خاطرات
مادر شهيد:
او که شيره ي جانش غلامرضا را پروريده است و از نزديک از زيبايي هاي معنوي و روحي او آشناست از فرزند دلاورش مي گويد :«غلامرضا در سن هفت سالگي قامت به اقامه نماز بست و دل را با خدا پيوند زد .وقتي از مدرسه بر مي گشت ،مي آمد دست و صورت مرا مي بوسيد و بعد مي رفت کنار پدرش مي نشست و او را دلداري مي داد و با حرفهايش غم و غصه را از ياد پدر مي برد .مي گفت :با با من هم چشم تو و هم دست و پاي تو هستم .وقتي وارد کوچه مي شد از اول کوچه با اهالي محترم سلام عليک و احوالپرسي مي کرد .يکي از دوستانش مي گفت :آرزو داشتم يک بار بتوانم در سلام کردن از او سبقت بگيرم .
هميشه اهل نماز و روزه بود .نماز ها و روزه هايش پاياني نداشت .نمي دانم چقدر از عبادت کردن لذت مي برد و با آنها چه حال و هوايي پيدا مي کرد .ما که پا بسته ي خاکيم چگونه از حال عرشيان خبر داشته باشيم رفتارش با کوچک و بزرک بسيار دوشت داشتني و احترام آميز بود .از وقتي که خودش را شناخته بود زندگي اش شده بود جنگ و جبهه .آن قدر به جبهه رفت که يادم نيست چند بار به جبهه رفت .
آخرين باري که ساک دستي اش را مرتب مي کرد و آنها را وارسي مي کرد ،خيلي آرام و با حوصله بود .کفش هايش را که کمتر واکس مي زد آن دفعه با دقت واکس زد .من هم در گوشه اي از اتاق مشغول کار خودم بودم و از تماشاي قامت جذاب و مهربان او لذت مي بردم .لباس هايش را مرتب کرد و با دقت آنها را وارسي کرد و پوشيد وجلوي آينه آمد و خود را بر انداز کرد ،امري که براي او کم سابقه بود .در اتاق ها مي گشت و آرام آرام قدم مي زد .روحيه اش کاملا تغيير کرده بود .
آن روز پدرش منزل نبود ،هر چه منتظر ماند پدرش نيامد .فرصت زيادي براي ماندن نداشت .تصميم گرفت براي رفتن آماده شود وهمين طور که داشت کفشهايش را مي پوشيد به من گفت :من مي روم و ماه رمضان بر مي گردم .گفتم مادر حتما مي آيي که ديگر طاقت دوري ات را ندارم .او گفت :حتما مي آيم .وقتي داشت اين حرفها را به من مي زد ،نوري در سيمايش مشاهده مي کردم .در دل خود گفتم اين پسر ديگر بر نمي گردد .غلامرضا با همه روبوسي کرد و من هم رويش را بوسيدم و اين همان آخرين رفتنش بود .»

برادر شهيد:
اوکه همه رفتار و گفتار برادر را درس دين و زندگي مي داند، براي ما برگي از کتاب خاطرات او را ورق مي زند :«اولين باري که برادرم به جبهه رفت من هشت سال داشتم .وقتي مي آمد خيلي دوست داشتم از جبهه برايم بگويد. مي خواستم بدانم که آنجا چه مي کنند و او با حرفها و شوخي هايش از جبهه مرا ذوق زده مي کرد و بيشتر به جبهه علاقمند مي شدم .
او مرا با خود به بسيج مي برد و کم کم با بسيج آشنا کرد .خيلي با ما دوست بود .هميشه مي گفت :راه شهيدان را ادامه دهيد و سنگر ها را خالي نگذاريد به حرف امام خميني گوش دهيد که او نايب امام زمان( عج) است .برادرم به پدر و مادرم احترام زيادي مي گذاشت .نسبت به آنها رفتاري داشت که ما سالها بعد از شهادتش ،اين سنت حسنه را انجام مي داديم .هر گاه پدر و مادرم به داخل خانه مي آمدند جلوي آنها بلند مي شد و تا آنها نمي نشستند او نمي نشست .»

دايي شهيد:
که خود از همرزمان و دوستان بسيار نزديک شهيد بوده و خاطرات به ياد ماندني زيادي از او دارد مي گويد :«سالهاي آغازين انقلاب ،مجاهدين خلق و بعضي گروهک هاي ضد انقلاب ،مخالفت خود را به مبارزه فيزيکي و اعمال تروريستي کشانده بودند و جنگي تمام عيار با نظام اسلامي آغاز کرده بودند .به دستور امام نيروهاي انقلابي ،وظيفه قلع و قمع و سر کوب آنها را به عهده داشتند .شهيد جوان با لباس مقدس بسيجي در ميدان حاضر مي شد و بنده نيز با لباس شخصي در بر خوردها و در گيريها حضور پيدا مي کردم .يک روز نزديکي هاي ظهر بود ،خبر به ما رسيد که قرار است منافقين در چهار راه اصلي شهر تجمع کنند و قصد درگيري و ايجاد بلوا و آشوب دارند .من نيز به همراه يکي از برادران بسيجي شهيد حسين زارع به راه افتاديم .از قبل چوب دستي هاي خيلي خوب و محکمي آماده کرده بوديم و آنها را در تانکر نيسان سوخت رسان جا سازي کرده بوديم ،که اگر درگيري و بر خوردها شدت گرفت به سراغ چوب دستي ها برويم و آنها را شناسايي و تسليم نماييم تا برابر مقررات با آنها بر خورد شود .
خلاصه در يکي از همين روزها ،ناگهان غلامرضا را ديدم که تعدادي منافق با چاقو و رينگ بوکس به او حمله ور شدند و تعدادزيادي دور او را گرفته بودند .من همراه برادر حاج خدادادي آنجا بوديم .غلامرضا از من کمک خواست در اين حين برادر حسن فکوري فرمانده بسيج ،به ما ملحق شد .غلامرضا تک و تنها در محاصره منافقين قرار داشت و آنها با چاقو و تيغ هاي موکت بري آماده حمله بودند .نگاه کردم ديدم اثري از ترس و وحشت در وجودش نيست و مصمم است.و ايستادگي مي کرد .با اينکه احتمال داشت نيش چاقوها ثانيه اي ديگر بر بدن او بنشينند ،اما هيچ لرزش و خود باختگي در چهره اش مشاهده نمي شد .به لطف خدا و کمک برادران بسيج همه آنها را دستگير کرديم و تحويل مراجع قضايي داديم .»

«در سال 1365 درست يک سال بعد از شهادت غلامرضا به جبهه رفتم .محل ماموريت ما ،اسکله ي موقعيت شهيد علي محمدي و نهر «انبر» بود .از آنجا به شهر فاو و سپس به اسکله شهيد زال نژاد اعزام شديم .همه جا نا خواسته احساس مي کردم روح شهيد غلامرضا با من است و مثل يک دوست و پشتيبان موجب امنيت خاطر و قوت قلب من است .هر جا مي رفتم او را همراه خود احساس مي کردم .مي گفتم :خدايا ،اين چه حکمتي است و چرا روح شهيد مثل يک راهنماي مسير ،راه بلد من شده است ؟!
آخر من که از قافله شهدا جا مانده بودم .من که لايق همراهي و سفر آنها نبودم .مگر تا آدم پاک پاک نشود به مهماني مي رود ؟!آنها که خدا را يک نفس ديدند از جنس ما خاکيان نبودند .پس چرا روح شهيد مرا همراهي مي کرد و بوي عطر و صداي نفس او را حس مي کردم .يک لحظه به خود آمدم که شهيد جوان از آن مسير و معبر ها گذشته و در آن موقعيت ها حضور داشته است و چون شهيد زنده است او را هم راه خود حس مي کردم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 203
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
خان عزيزي,غلامرضا

 

سال 1344 ه ش در شهرستان آبادان در يک خانواده مذهبي ديده به جهان گشود .وي در سا ل 1351 روانه ي مدرسه شد و دوران تحصيلات خويش را در همان شهر گذراند .شهيد از کودکي عاشق خدا بود و عشق و علاقه خاصي نسبت به ائمه اطهار داشت .وي در ضمن اينکه به مدرسه مي رفت، تا بستانها را جهت امرار معاش زندگي خويش به کار مي پرداخت تا بتواند با زحمات خويش دست پدر را در پيري بگيرد و زحمات او را جبران نمايد .شهيد از همان کودکي به خواندن نماز و گرفتن روزه عشق مي ورزيد و دوستان و همکلاسي هاي خود را نيز به دستورات مذهبي و ديني دعوت مي نمود .او دقت بسيار خاصي نسبت به امور مذهبي داشت و همواره با افراد منحرف در گير بود .زيرا جواني فعال در خط امام و اسلام بود .او قبل از پيروزي انقلاب به سهم خود در مبارزات ، راهپيمايي ها و ساير عرصه هاي مبارزه با حکومت طا غوت شرکت مي نمود . در نوشتن شعار بر روي ديوار ها و پخش اعلاميه ها که مردم را به مبارزه برعليه طاغوت دعوت مي کرد جدي بود .بعد از پيروزي انقلاب نيز همواره در خط امام و اسلام بود و هميشه دست مستضعفان را مي گرفت و به آنان کمک مي کرد . شعارش نيز اين بود که امام را تنها نگذاريد و براي امام دعا کنيد .شهيد خان عزيزي در سال 1359 که جنگ تحميلي شروع شد به همراه خانواده اش به شهر شبانکاره مهاجرت نمودند .از آنجا که عشق به خدا و اسلام او را آرام نمي گذاشت ،در اواخر سا ل 1359 جهت انجام وظيفه و خدمت به ملت محروم کشورمان و پاسداري و حراست از مرزهاي کشور به صورت افتخاري در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بوشهر مشغول به خدمت گرديد و همکاري به سزايي با برادران سپاه داشت .سر انجام در اوايل سال 1360 به عضويت رسمي سپاه پاسداران در آمد و در واحد تبليغات شروع به فعاليت نمود.وي در سال 1361 به مدت شش ماه در پادگان صاحب الزمان (عج) شيراز ،به عنوان مسئول اعزام نيرو انجام وظيفه نمود و سپس به بوشهر بر گشت .پس از مدت کوتاهي جهت حفاظت از امام(ره) به او ماموريت دادند که به بيت امام(ره) در جماران برود و مدت يک سال و نيم نيز جزء محافظين امام خميني(ره) بود .پس از اتمام ماموريت به شهر بوشهر برگشت و دوباره پس از يک سا ل خدمت در سپاه بوشهر ماموريت يافت که به مدت شش ماه جهت خدمت در دفتر نمايندگي حضرت امام در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بندر عباس عازم آنجا شود .او اين ماموريت رانيز به نحو احسن انجام داد .پس از پايان ماموريت به بوشهر باز گشت و به عنوان مسئول توزيع توليدات فرهنگي واحد تبليغات در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بوشهر به خدمت مشغول گرديد .در حين خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بوشهر ماموريتهايي به جبهه هاي حق عليه باطل داشت .حضور مقطعي در جبهه ها اورا ارضاء نمي کرد لذا او براي خدمت بهتر و مفيد تر عازم جبهه هاي حق عليه باطل شد و مصمم بود که سلاح برادر شهيد خود يعني «کاظم خان عزيزي» که در عمليات والفجر 2 به شهادت رسيده بود را بر دارد و با دشمنان به نبرد به پردازد و ثابت کند سلاح رزمندگان اسلام بر روي زمين نمي ماند .وي در تا ريخ 16/ 9 /1365 به همراه کاروان سپاهيان محمد (ص) عازم جبهه گرديد، درحالي که از شادي در پوست خود نمي گنجيد و خوشحال بود که همراه با ديگر رزمندگان در دفاع از اسلام گام بر داشته و مي رود که گمشده اي که سا لها در پي اوست را پيدا نمايد و خون پاکش را در راه به ثمر رسانيدن انقلاب شکوهمند اسلامي ايران فدا کند .هميشه دعا مي کرد که خداوند پايان عمر مرا شهادت قرار بده .اسم ما را نيز در فهرست سربازان امام زمان(عج) قرار بده و سر انجام در تاريخ

4/ 10 / 1365 در عمليات پيروزمندانه ي کربلاي 4 به شهادت رسيد و به آرزوي ديرينه ي خويش دست يافت .
  در دوران دبستان با همکلاسي هاي خود بسيار صميمي و با معلمين بسيار دوست بود .او از شخصيت بارزي بر خوردار بود . در قبل از انقلاب بچه هاي هم سن و سال خود را به نماز و ترس از خدا دعوت مي نمود و آنها را به مسجد دعوت مي کرد و از آنها مي خواست که به پدر و مادر خويش احترام بگذارند و آنها را مورد محبت خود قرار دهند .به بزرگتر هاي خود با احترام و صميميت خاصي بر خورد مي کرد و آنها را بسسيار دوست مي داشت و آنها را مورد لطف خود قرار مي داد .
ايشان در دوران مدرسه تابستانها را به کارگري مي پرداخت و زمان استراحت تابستان خود را صرف کار مي کرد .در مبارزات مردم ايران بر عليه طاغوت شرکت غعال داشت. اودر تظاهرات و راهپيمايي ها شرکت مي کرد .در شبهاي آن زمان که حکومت نظامي بود در پشت بام با فرياد بلند الله اکبر همگام وهمراه مردم به مبارزه برعليه ظلم وفساد شاه مي پرداخت
.ا و عکس امام خميني را با کليشه و رنگ بر روي ديوار حک مي کرد و بر عليه شاه خائن شعار نويسي مي کرد .او تمام اين مبارزات وفعاليتهاي انقلابي را درحالي انجام مي داد که در سن نوجواني بود. بعد از انقلاب در نماز هاي جماعت ،نماز جمعه و عرصه هاي دفاع از انقلاب شرکت فعال داشت .جنگ که شروع شد از آبادان به شهر شهيد پرور شبانکاره مهاجرت نمود و با عضويت در بسيج مرکزي بوشهر به عنوان پاسدار ،شروع به فعاليت نمود .
هر کس در اولين بر خورد با او شيفته اخلاق او گشته و با او دوست مي شد .او اصرار داشت که به هرصورت صله رحم را به جا آورد .
قبل از شهادتش به همسرش گفته بود که دلم مي خواهد فرزندم از تربيت خوبي بر خوردار باشد و با اهل بيت انس بگيرد . با همسرش با اخلاقي خوب و صميمي و با عشق و علاقه با او بر خورد داشت او را احترام مي نمود .
وي نماز شب را فراموش نمي کرد و به تلاوت قرآن عشق مي ورزيد در مراسمات مذهبي به خصوص در عزاداري اهل بيت عصمت و طهادت (ع) شرکت مي نمود .و در سلام کردن پيش قدم بود .
به مادرش سفارش کرده بود:
اي مادر از جبهه رفتن من ناراحت نباش زيرا مانندياران امام حسين (ع) هستيم و شما نبايد از نبودن ما ناراحت باشيد و اگر شهيد شدم در عزاي من گريه و زاري نکنيدو مرا با لباس رزم به خاک بسپاريد .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران بوشهر،مصاحبه با خانواده،دوستان وهمرزمان شهيد



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام و درود بر يگانه منجي عالم بشريت و نايب بر حقش امام و امت شهيد پرور ايران که همچون کوهي استوار ايستاده و عليه کفر جهاني و دشمنان اسلام مبارزه مي کنند. با درود بر تمامي رزمندگان سلحشور در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل و با درود و سلام بر شهداي گلگون کفن تاريخ از صدر اسلام تا کنون مخصوصا شهداي جنگ تحميلي .اين جانب غلامرضا خان عزيزي فرزند الله کرم که با نام و ياد خدا و به فرمان خدا و رهبرم عازم ميدان نبرد هستم و خدا را شکر مي کنم که اين توفيق را نصيب من حقير کرد تا با سپاه محمد(ص) و با رزمندگان عزيز اسلام در ميدان کارزار حضور پيدا کنم .
خدايا ،تو شاهد باش که من آمده ام تا با حرکتم قيام خونين امام حسين (ع) را به جهانيان برسانم ،آمده ام تا با حرکتم قلب رسول خدا را شاد کنم .خدايا ،بار الها !من آمده ام تا با حرکتم ،قلب پر درد امام حسين (ع) که سالهاست قبر شش گوشه اش در چنگال دژخيمان و ملحدان تاريخ است را خوشحال کرده و قبر منورش را ان شا الله آزاد کنم .آمده ام تا با حرکتم پوزه ي استعمار گران غرب و شرق را به خاک ابديت ماليده و نفس آنها در سينه نحسشان خفه کنم .خدايا ،معبودا تو شاهدو ناظر باش که من با اراده و با عشق به تو و به عشق مولايم امام حسين (ع) و به فرمان امام امت دنيا و مال و منال دنيا را رها کرده ،جان خود تسليم نموده ام تا در قيامت مدارک سربازي امام حسين(ع) را داشته باشم .من افتخار مي کنم که جزء سپاه و لشکر پيامبر اکرم هستم و چه افتخاري از اين بالاتر که رهبرم مرا عضو سپاه محمد (ص) و سر باز رسول خدا مي خواند .خدايا ،از درگاهت تشکر مي کنم که مرا از هيچ چيز به همه چيز رساندي .
پدر و مادرم اگر من شهيد شدم در سوگ من گريه زاري نکنيد .زيرا با گريه وزاري شما ،روح من آزرده مي شود .
پدر و مادر عزيزم ،هر گز زحمات و کارهاي خوب شما را فراموش نمي کنم که از صبح تا شب بيداري کشيديد و مرا بزرگ کرديد و من هر جايي که مي رفتم مي ديدم که شما در حياط نشسته ايد و منتظر من هستيد و هميشه من را در کارهاي خير و راه هاي خدا پسندانه راهنمايي مي نموديد .هر گز شما را فراموش نمي کنم و شما فقط امام را تنها نگذاريد و من از پدر و مادر و کليه خواهران و برادران و همسرم مي خواهم مرا حلال کنند زيرا که من شما را زياد زحمت داده ام . خانواده ام از شهادت من آزرده خاطر نشويد زيرا که من راه پر افتخار برادرشهيدم کاظم را ادامه داده ام و نگذاشتم که سلاحش بر زمين بيفتد .پدر و مادر عزيزم اگر که فرزندم به دنيا آمد ،اگر پسر بود نام او را حسين بگذاريد و به خاطر اين که من رفتم براي آزادي کربلا و زيارت امام حسين (ع)ودر اين راه به شهادت رسيدم و اگر چنانچه دختر بود نام او را فاطمه بگذاريد .زيرا که فاطمه زهرا (س) رنج بسيار کشيده و دلم مي خواهد که نام او فاطمه باشد .ديگر بيشتر از اين مزاحم اوقات شريف شما نمي شوم و از تمامي اقوام ،خويشان و کليه ي دوستان و يکايک عموهايم و به خصوص عمويم افضل و زن عمويم طلب حلاليت مي نمايم و اميد وارم که مرا حلال نمايند .از کليه اقوام و خويشان مي خواهم که اگر خطايي از من سر زده به بزرگواري خودشان بخشيده و مرا حلال نمايند .ضمنا من از امت حزب الله و هميشه در صحنه مي خواهم که هميشه در صفوف نماز جمعه و دعا ها شرکت فعال داشته باشند زيرا که دشمنان ما از همين نماز ها و دعاها در وحشتند .از شما عزيزان مي خواهم که دعا به جان امام عزيز و اين پير جماران را فراموش نکنيد .
والسلام                                            خدايا خدايا تا انقلاب مهدي حتي کنار مهدي خميني را نگهدار .
مورخه 3/ 10 1365 غلامرضا خان عزيزي


خاطرات
ابراهيم اسلام پناه :

شهيد غلامرضا خان عزيزي دوستي سخاوتمندانه اي داشت .هميشه با چهره اي خندان و روحيه اي شاد در جامعه و محل کار حاضر مي شد .هيچ وقت در اين مدت ايام دوستي من با شهيد خان عزيزي ،ايشان را گرفته نديدم .احترام خاصي نسبت به پدر و مادرش داشت .دو بار همرزم بوديم يک بار در مدرسه سعادت بوشهر سازماندهي و اعزام به مناطق جنگي شديم که تا 5 کيلو متري آبادان اردوگاه مارد به همراه همد يگر بوديم .بار دوم در بند ر امام سازماندهي شديم که ايشان هم به همراه اکيپ عکاسان و خبر گزاران حضور داشتند .تا آبادان ومحل پيش بيني شده براي نيروها به همراه يکريگر بوديم .نظر به اين که رسته ي مهارتي ايشان تهيه خبر و عکس جنگي بود .به همراه اکيپ عکاسان سازماندهي گرديده بود .در عمليات ام الرصاص ،غرب اروند بود که اولين گردان از تيپ امير المومنين استان بوشهر به آن طرف اروند اعزام شد و گردان الحديد که ما در آن شرکت داشتيم به جزيره ي مجنون خط پدافند موشکي و کاتيو شا اعزام و در آن جزيره ،متمرکز شديم .پس از درگيري شديد شبانه و عقب نشيني نيروهاي بعثي عراق و صداميان در واپسين پاتک عراقي ها به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
ايشان جواني چابک و تيز هوش بود در زمان ورودش به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سعادت حضور در جماران و در کنار عالم رباني پير جماران اسوه ي مقاومت حضرت امام خميني (ره) را پيدا نمود .خاطرات شيريني را از بنيان گذار جمهوري اسلامي ايران به خاطر داشت .خاطرات وضو گرفتن حضرت امام در صحن جماران و عبادت ايزد منان و آرزوي خداوند يکتا جهت پيروزي رزمندگان اسلام که نخستين ثمره ي آن پيروزي بزرگ خرمشهر به دست رزمندگان اسلام بود ،فرمايشات پيامبر گونه آن حضرت که فرمودند :دست رزمندگان اسلام که دست خداوند بر با لاي آن است مي بوسم و بر آن بوسه افتخار مي کنم .
آنان که به مرگ سرخ لبخند زدند پيمانه حق ،حسين مانند زدند
با جوشش خون و با سرود تکبير شب را به خجسته صبح پيوند زدند 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 228
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
بنوي,قاسم

 

فرزند انقلاب اسلامي ،سردار دلاور و شهيد در خون شناور ،پيرو سيره ي نبوي قاسم بنوي ،در اولين روز بهار 1336 ه ش در وحدتيه ي بوشهر ،(بي برا) سابق چشم به دنياي خاکي باز کرد .
دوران کودکي را در مکتب خانه سپري کرد و به تعليم و فرا گيري قرآن پرداخت .پس از آن ؛تحصيلات ابتدايي را تا پايان با موفقيت گذراند .در اين دوران به علت عدم تمکن مالي ،روانه بوشهر گرديد و در نانوايي مشغول کار شد پس از دو سال ،به براز جان بر گشت و در آنجا نيز در نانوايي کار مي کرد و در کنار کار به تحصيل خود ادامه داد و مدرک پايان دوره راهنمايي خود را اخذ کرد .مشکلات زندگي از او کوهي از اراده ساخته بود .وي براي تامين معاش زندگي به کارهايي نظير ،نانوايي ،بنايي ،کار باتاکسي و...دست زد .مبارزات مردم ايران بر عليه حکومت خود کامه ستم شاهي که آغاز شد او که ظلم ، تبعيض ونابرابري حکومت رابا پوست وگوشت واستخوان خود حس کرده بود وارد عرصه مبارزه شد.
با وزش نسيم معطر انقلاب ،تلاش و همت خويش را در جهت حراست از کيان و حفظ موجوديت نظام جمهوري اسلامي ،معطوف داشت .سال 1359 از طرف بسيج به پادگان آموزشي نيروي دريايي اعزام شدو دوره پر مشقت تکاوري را پس از شش ماه با موفقيت به پايان رساند .پس از آن ،روانه ي جبهه ي آبادان شد و تا سال 1361 به طور مستمر در جبهه هاي جنوب و غرب به دفاع از ميهن اسلامي پرداخت .
دراين سال بنا به علاقه اي که به حفظ دستاوردهاي انقلاب داشت به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست .در تاريخ 26/ 5/ 1362 با خانم فرخنده محمدي ازدواج کرد .خانم محمدي در اين مورد بيان مي کند :
«آشنايي من و همسرم از طريق مادر قاسم صورت گرفت .چون قاسم پسر خاله ي مادرم بود .منزل ما در«کناره تخته» بود و به سبب خويشاوندي که با هم داشتيم همديگر را ديده بوديم من از صداقت ،صميميت و مهرباني ،پر کاري و اخلاق نيکويش خوشم آمد و مي دانستم که مرد بزرگي است ..پس از اينکه ازدواج صورت گرفت ،چند ماهي در کنار ما بيشتر نماند و به جبهه رفت. البته مي دانستم که مرد جنگ است و مي خواستم با دلاوري هايش شريک شوم .او دائما در جبهه بود.
به مرخصي که مي آمد، مي گفتم :قاسم !آنجا چه مي کنيد ؟تو چه کاره اي ؟مي گفت :من هم يک بسيجي ام مثل همه بسيجي ها. با دشمن مي جنگيم .هيچ وقت از زبانش نشنيده ام که فرمانده يا جانشين فرمانده است .»
پس از چند ماه جنگاوري ،يک روز قبل از تولد اولين فرزندش محسن .به خانه بر گشت و در کنار همسر مهربان و فداکارش بود. پس از ديدار همسر و فرزند بار ديگر عازم جبهه شد.
همسر شهيد از آن روزها مي گويد:
«هر وقت مي خواست برود ،شور عجيبي در دل داشت .انگار همه چيزش آنجا بود .ما تا سه چهار ماه از حضور ايشان محروم بوديم .هر گاه هم به مرخصي مي آمد بيش از سه يا چهار روز نمي ماند .»
آري ،عشق و علاقه اش به امام ،،ميهن واسلام زبان زد بود .در نامه هايش هميشه اين جمله را در پايان مي نوشت .به اميد پيروزي نهايي رزمندگان و طول عمر به امام عزيز ،اميد مستضعفان .شهيد بنوي بيشتر نامه را در طول مدتي که در جبهه حضور داشت به برادرش يوسف مي نوشت و در آن به بيان حال و هواي جبهه و آن فضاي معطر و معنوي مي پرداخت ؛تا برادر در کنار تحصيل علم ،عشق به آن فضا را فراموش نکند . در يکي از نامه ها که گويا مصادف با تولد سومين فرزندش بوده به وي مي نويسد :«...يوسف جان !اگر از حال خانواده بخواهيد به قول نامه اي که نوشته ،همه خوب و سر حال هستند و به آمار خانواده امام يک بسيجي اضافه شده و دست بوس عموي خود مي باشند .هنوز او را نديدهام که اميدوارم با پيروزي نهايي رزمندگان اسلام ،همگي در کنار هم ديداري تازه کنيم ...ان شا الله ...»
سال 1364 از سپاه جدا شد .ماجراي جدا شدن او از سپاه از زبان همسرش :
«قاسم ،همان طور که گفتم ،دائما در جبهه بود .به حدي که بچه ها از چهره ي پدرشان چيزي به ياد نداشتند .به دنبال چيزي بودم که نگذارم او زياد به جبهه برود يا لااقل کمتر برود. از جبهه که بر گشت ،گفتم ،قاسم !اگر مي شود سپاه را رها کن !آخر يک لحظه هم اينجا نمي ماني .همه اش جبهه ...تو زندگي ، زن و بچه هم داري و. ..»اوگفت :مي دانم زجر مي کشي ؛ولي در اين برهه از زمان حضور ما در ميدان جنگ ضروري است .گفتم ،تو حالا اين يک چيز را به خاطر من انجام بده .گفت :نمي دانم براي چه مي گويي ؛ولي مطمئن باش از جبهه نمي توانم دل بکنم .با لاخره با حرف هاي من و بر خي مسائل ديگر از سپاه جدا شد .من بي خبر از همه جا ؛ديدم که عشق و علاقه ي او به جبهه ،کم نشدکه بيشتر هم شد و من از اين شور و هيجان به وجد مي آمدم و با خود مي گفتم :خوشا به حال من که شوهري چنين رزم آور و دلير دارم .
آري ،قاسم تا بود در ميدان نبرد بود و لحظه اي از آرمان مقدسش دوري نمي جست .نامش در جبهه هاي جنوب نامي آشنا بود . همه را شيفته ايثارو شجاعت خويش کرده بود .حتي اورا بيشتر از خانواده اش مي شناختند .
بيشتر از هفت سال حضور و مبارزه بي امان در عمليات مختلف از او مردي کاردان و مملو از تجارب جنگي و نظامي ساخته بود .به رغم همين رشادتها که در سمت معاونت فرماندهي گردان امام حسن (ع) در جزيره ي مجنون بود ،در تاريخ 4/ 4/ 1367 در درگيري شديد نيرو هاي عراقي ،در حالي که تا آخرين نفس جنگيد ،پيکر مطهرش تکه تکه گرديد و مدال پر افتخار شهادت را از حضرت داور ،در يافت کرد .
منبع:درکوي نيکنامي1،نوشته ي سيد عدنان مزارعي،نشر نورالنور-1384

وصيت نامه
من وصيت خود را در تاريخ 24/ 11/ 1363 با عشق به شهادت اين گونه مي نويسم :

بسم الله الرحمن الرحيم
و قاتلو هم حتي لا تکون فتنه . جهاد مي کنم تا فتنه در جهان رفع گردد.
با درود به رهبر کبير انقلاب و سلام به قطره قطره ي خون شهدا که با ايثار خون خود درخت عدل و داد را استوار و تکيه گاهي براي استمرار ولايت فقيه هستند .با سلام به پدر و مادر و خواهر و برادرانم .و اقوام و دوستان و هم محله اي هايم .
هنگامي اين وصيت نامه را مي نويسم که لحظه هاي آخر منتظر نشسته ام تا دستور بيايد و حرکت کنيم و لحظه شماري مي کنم و اين لحظه ها به ياد موقعي که ياران حسين (ع) با يزيد زمان درگير بودند . اين راه را انتخاب کردم که بتوانم دين خود را به اسلام ادا کرده باشم و از شما خواستارم که آرم سپاه را در کنار جسدم بگذاريد تا در روز قيامت شفا خواهم گردد .
بنده آرزوداشتم که مفقود الاثر بروم و جسدم تکه تکه گردد تا در روز قيامت که در مقابل امام حسين (ع)قرار مي گيرم شرمنده نباشم و لااقل جسدم غرق در خون باشد .از شما خانوده و قومان و مردم طلب بخشش مي کنم و از شما مي خواهم که مرا ببخشد تا در روز قيامت اسير نباشم . از شما مي خواهم که در پرورش فزرندانم جهت حرکت در مسير اسلام ياري کنيد وفرزندانم که بزرگ شدند اگر سراغ مرا گرفتيد آنهارا گول نزنيد و بگوييد که جهت دفاع از حقيقت از بين رفته . بگوييد که به دست دشمنان اسلام از بين رفته تا بداننددشمنان ما از کفار بدتر ند اما هيچ غلطي نمي توانند بکنند .به اميد فرج زمان و طول عمر براي امام و پيروزي نهايي رزمندگان . قاسم بنوي .24 / 12 /63

 

خاطرات

 

رمضان درخشاني :
گردان امام حسن گرداني دريايي بود با فرماندهي پاسدار حسن بيژني و معاونت قاسم بنوي .من نيز تير بار چي گردان بودم .
شهيد بنوي بسيار خوش رو و خوش طبع بود و هميشه با رويي گشاده و باز با ما صحبت مي کرد .شبي با همان حالت گشاده رويي رو به من کرد و گفت: تير بار را آماده کن .من هم تير بار دو شيکا را آماده کردم و با يک قايق ،همراه قايق ران ،سه نفري جهت شناسايي دشمن به گشت زني پرداختيم .به نيزار که رسيديم به ما گفت :شما درون نيزار مخفي شويد .من تنهايي به شناسايي مي روم .پس از اينکه بر گشتم از زير آب يک دستم را بيرون مي آورم و با دو انگشت پيروزي به شما علامت مي دهم چنان چه ،علامتي ديگر را ديديد شليک کنيد و او را بزنيد !
طولي نکشيد که قاسم بر گشت !در حالي که چند قوطي کمپوت عراقي نيز همراه داشت !بر گشتيم !به مقر من يکي از کمپوت ها را به شهيد بيژني فرمانده ي گردان دادم خنديد و گفت : اين يکي از کارهاي معمولي قاسم است !
فرداي آن روز قرار بود خط را تحويل نيروهاي ديگر بدهند .شهيد بنوي نيز پس از شش ماه مرخصي گرفت و تامقر« الغدير» ، پشت خط مقدم رفت .در آنجا مطلع مي شوند که دشمن در پي عملياتي است با آن که برگه مرخصي در جيبش بود ؛اما وجود خود را در جزيره ي مجنون واجبتر مي بيند .اومجددا به جمع گردان پيوست .وقتي او را ديدم تعجب کردم و گفتم :قاسم جان !چرا بر گشتي ؟گفت: آمدم يک شب ديگر هم پيش بچه ها باشم .
شب کمي خوابيديم .در عالم خواب ،يک سيب قرمز بزرگ را ديدم آن را از وسط نصف کردم .دخترم که بسيار کوچولو بود ،حتي حرف زدن بلد نبود زبان باز کرد گفت :پدر چرا سيب را نصف کردي ؟!گفتم: نصف اين سيب را به خانواده ي قاسم ببرم !وقتي از خواب بيدار شدم ،خوابم را براي قاسم تعريف کردم .قاسم با آن حالت هميشگي گفت :فکرش را نکن يکي از ما شهيد مي شويم .
راستش کمي ترسيدم ،ولي قاسم خيلي با روحيه بود و چون حال من را مي ديد به من نيز روحيه مي داد .نزد من آمد وگفت :بلند شو الان وقتش است که برويم گشت ،ولي قبل از رفتن وصيتي دارم :اگر شهادت نصيب من شد قول بده من را به عقب برگرداني و اگر نصيب من شد من تو را به عقب بر مي گردانم .
تقريبا ساعت 12 شب 4/ 4/ 1367 بود .من و قاسم و قايقرانمان با قايق طرف نيزار ها رفتيم .سمت غرب آتشي به صورت ضربدر نمايان شد .قاسم گفت :مي دانيد چي شده ؟گفتم نه .گفت :عمليات عراقي ها ...عراقي ها از اين منطقه تصميم به عمليات دارند .گفتم: ولي تو ديروز که رفتي کمپوت آوردي ،هيچ خبري نبود .گفت :چرا بود به اندازه ريگ کنار رود خانه ،نيرو آماده کردند ...در همين حين کائوچو هاي سفيد رنگي روي آب در حرکت بودند .اشاره اي به قاسم کردم. گفت :برو کنار ،سريع خودش پشت دوشيکا آمد و چنان کائوچو ها را به رگبار بست که اثري از آنها باقي نماند .معلوم بود عراقي ها بودند !گفتم برگرديم ،اوضاع خراب است .شهيد بنوي با شجاعتي که در وجودش بود، گفت :پس چه کسي بايد دفاع کند بچه ها نياز به روحيه دارند .عمليات شروع شده بود .چنان آتش و دود و انفجار بر پا شده بود که قابل وصف نيست .درگيري تا ظهر ادامه داشت که به «پد »بر گشتيم .از قايق پياده شديم .همين که پا به خشکي گذاشتيم قايق با موشک دشمن منفجر شد .از آن طرف ،غلامرضا بيژني با صدايي بلند در حالي که گريه مي کرد صدا زد :قاسم !بيا که حسن فرمانده ي گردان را شهيد کردند ...اکثر بچه ها شهيد و يا زخمي شده بودند .روح جعفر بحريني نيز به سوي معبود پرواز کرده بود .تعداد کمي از بچه ها سالم مانده بودند .منطقه کم کم به دست عراقي ها افتاده بود و کاري از دست ما بر نمي آمد .
قاسم هم با صداي بلندگفت که اگر مي توانيد خود را نجات دهيد .
روز از نيمه گذشته بود و وضعيت به گونه اي بود که جز اسارت راهي برايمان وجود نداشت ؛چرا که در محاصره ي کامل دشمن قرار داشتيم .خودمان را به آب انداختيم و وارد نيزار ها شديم .من و رستم پشت سنگر دو جداره اي که قبلادر نيزار ساخته بوديم ،پناه گرفتيم.ولي صحنه ها را مي ديديم .قاسم را با همان لباس بسيجي و چفيه سفيد که دور گردنش بود وکلاه کرکي سياهي که سرش بود ديديم. ازآب بيرون آمد .به محض رسيدن به خشکي با آرپي جي او را هدف قرار دادند .صحنه ي دلخراشي بود .با رفتن او خودم راباختم.باورکردني نبود.

قاسم، قاسم هم ما را تنها گذاشت !ناگهان يادم به وصيت نامه قاسم افتاد ..از اين که نمي توانستم کاري بکنم ناراحت بودم. از طرفي نيز خودمان در وضعيت بدي قرار داشتيم .صداي يکي ار عراقي ها را شنيديم که گفت :والله العظيم انا شيعه ...با شنيدن صدا از مخفي گاه بيرون آمديم و خودمان را تسليم کرديم دست هاي ما را با سيم تلفن بستند .
يکي از آنها با خشونت به ما گفت :اگر مي خواهيد کشته نشويد بايد از طريق بي سيم فرماندهي تان از مرکز بخواهيد تا برايتان نيرو بفرستند ....بي سيم را آوردند ،اما خوشبختانه بي سيم ،به وسيله قاسم از کار افتاده بود !اين کا ر خشونت آنها را بيشتر کرد .
من و رستم آماده ي شهادت شده بوديم ! ذکر مي گفتيم !يک لحظه ،صداي شليک اسلحه مرا به خود آورد .ديدم رستم ،رستم نقش بر زمين شده و در خون خود مي غلطد .چه صحنه اي !همه ياران ،را تنها گذاشتند .من بودم و بعثي هاي متجاوز .نمي دانم چرا ...حتما لياقتش را داشتند .همان بعثي که رستم را شهيد کرد تفنگش را روي سينه من گذاشت .شهادتين را بر زبان جاري کردم .به ماشه ي اسلحه فشار آورد ولي تيري شليک نشد وبه اسلحه اش نگاه کرد .ديد دو تير جفتي در لوله ي تفنگ گير کرده و شليک نمي شود .مصلحت چه بود ...دست در جيب پيراهنم کرد و قرآني کوچک و عکس خانواده ام را از جيبم بيرون آورد .قرآن را بوسيد و به عربي حرفهايي زد ...شايد مي گفت :اين قرآن تو را نجات داده است !بدين طريق از کشتن من صرف نظر کرد و به طرف بغداد حرکت کردند .
پس از آزادي ازا سارت دشمن ،با لطف خدا و عنايت مسئولين در درمانگاه شهيد مزارعي به عنوان راننده ي آمبولانس استخدام شدم ،تا اين که يک روز ماموريتي به رانندگان آمبولانس در استان محول شد که من نيز انجام وظيفه کردم .به بوشهر رفتيم تا در حمل و تشييع چند تن از شهداي جنگ تحميلي تا زادگاهشان کمک کنيم .همان حال و هواي جبهه برايم زنده شده بود .باور کردني نبود .چه مي شنيدم ؟!قاسم ...سردار رشيد جبهه ي مجنون نيز آنجا آرميده بود .
براي اينکه به وعده اي که داده بودم عمل کرده باشم ،تقاضا کردم تا شهيد بنوي تحويل بنده گردد .وقتي جريان را گفتم پذيرفتند و پيکر پاک آن شهيد بزرگوار را تحويل گرفتم و به طرف زادگاهش (وحدتيه )حرکت کردم .در همان آمبولانس حرفها داشتم که با او زدم .با او سخن ها داشتم که در خلوت به او گفتم

  بيژني از همرزمان شهيد :
ماموريت شهيد بنوي به پايان رسيده بود .وي بر گه ي تسويه حساب خود را گرفته بود و مي خواست براي رسيدگي به امور شخصي خود به خانه بر گردد . به او گفتم :اگر شما برويد من فردا دنبالت به بوشهر مي آيم .شوخي کرد و گفت :مي خواهم ببينم چه کار مي کني ؟شما همين جا باشيد به شما خوش مي گذرد! ما زندگي داريم ،مسئوليت داريم .خلاصه با او خدا حافظي کرديم .راستش خيلي حيفم مي آمد که ايشان را از خود جدا ببينيم زيرا تاب دوري او را نداشتم .
وسط هفته بود .براي خدا حافظي به جزيره ي مجنون مي روند .صبح جمعه 3/ 4/ 1367 شهيد بنوي به اتفاق برادر شهيد بيژني از جزيره خارج مي شوند .ديگر از نظر اداري و قانوني هيچ مسئوليتي بردوش شهيد بنوي نبود .به پادگان برمي گردد .با بيسيم از فرماندهي تيپ به آنها اطلاع مي دهند .که جزيره ي مجنون در حالت آماده باش است و فرمانده يا معاون گردان بايد در آنجا حضور داشته باشند .شهيد بيژني براي شرکت در جلسه اي که بعد از ظهر تشکيل مي شد در آن پادگان مي ماند و شهيد بنوي با وجود آنکه تسويه حساب گرفته بود و ماموريتش تمام شده بود به سرعت خود را به جزيره مي رساند .اوايل سپيده دم 4/ 4/ 1367 که در گيري بسيار شديدي آنجا روي مي دهد ،شهيد در همين در گيري ها به سوي خداوند پر مي گشايد .

مصطفي عرب زاده همرزم شهيد :
سابقه ي آشنايي من با شهيد بنوي به سا ل 1363 بر مي گردد .در منطقه ي «قفاس» با اين برادر آشنا شدم .در آن سا ل ،عمليات شناسايي را در آن منطقه انجام مي داديم و از طريق دريا و راس آبادان به سمت بندر فاو مي رفتيم . ادامه همين شناسايي ها زمينه ي اجراي عمليات والفجر 8 را پي ريزي کرده بود .
شهيد قاسم بنوي بسيار آشنا به مسائل مذهبي بودند و سر نترس و بي باکي داشتند .در آن منطقه آذوغه ي مان براي مدتي تمام شده بود . درون قايق با کمک ريسمان و قلاب ،ماهي مي گرفتيم و مي پختيم و مي خورديم .اوايل جنگ بود و از نظر معيشتي و رفاهي شرايط بسيار سختي داشتيم ولي با همه اين احوال ،مردانه پايداري مي کرديم و به دشمن هيچ امتيازي نمي داديم .
شهيد بنوي هر صبح که بيدار مي شدند پس از نماز صبح زيارت عاشورا مي خواندند و بسيار شوخ و شيرين زبان بودند .
يک روز از منطقه ي عملياتي فاو بر مي گشتيم .رانندگي ماشين به عهده ي شهيد بنوي بود .من کنار دست ايشان نشسته بودم .ناگهان دشمن شيميايي زد .وسط جاده ،ماشين را نگه داشت و گرد و خاک شيميايي همه ي ماشين را پوشاند .شهيد بنوي که مي دانست من قبلا شيميايي شده ام ،مردانه و با شجاعت مرا از صحنه خارج کرد و مرا از مرگ حتمي نجات داد .
بعد از اينکه به بيمارستان آمدم ،ديدم حال خودش نيز زياد خوش نيست و اگر از خود گذشتگي ايشان نبود من نيز مصدوم مي شدم.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 245
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
سعيدي,محمد جعفر

 

بسياري از اختران پر فروغ و حماسه آفرين آذين بند تاريخ دوباره اسلام نامشان تا هستي هست و بر زبان خواهد ماند و بيانگر رشادت ابناء نوع بشر خواهد بود . سخن از سردار رشيد اسلام، شهيد «محمد جعفر سعيدي» است که با عروجش چون خزان ناگهاني گل، عندليبان را حيران کرد و به راه راستين ايزد و رسولش فرا خوانده شد . اينک شمه اي از زندگي پر بار همراه با موفقيت در زمينه خدا شناسي را بر صفحه ذهن به تصوير مي کشيم تا با الهام گرفتن از زندگي کوتاه اما پر ثمرش، راه پاکش را هر چه مستدام تر بداريم .
شهيد محمد جعفر سعيدي  سال 1334 ه ش در روستاي احشام قايدا  از توابع شهرستان خورموج دراستان بوشهرودر خانواده اي مذهبي و متدين ديده به جهان گشود.
زندکيش مثل زندگي بزرگ مردان اسلام ساده و خالي از تجملات و تشريفات بود . او را به گونه اي پرورش دادند که همواره در مقابل مشکلات چون کوه محکم و پر صلابت باشد و با تند بادهاي زندگي دست و پنجه نرم کند و هيچ گاه براي متاع دنيا، ايمان خود را از کف ندهد . در سن 6 سالگي به دبستان وارد شد و با جديت به تحصيل مشغول گرديد . پس از اتمام دوره ابتدايي بر اثر فشار مشکلات زندگي که آن روزگار بيشتر خانواده هاي ايراني با آن روبه رو بودندو براي کمک به هزينه هاي زندگي خانواده اش به کشور کويت سفر کرد و پس از گذشت 2 سال دوباره به وطن بازگشت و در سن 18 سالگي به خدمت سربازي در کرمان اعزام شد.
بعد از پايان دوره سربازي در شرکت« فرجام» بوشهر مشغول به کار شد .اين دوران مصادف بود با مبارزات مردم ايران بر عليه حکومت پهلوي. اوکه ظلم ونابرابري حکومت ستمگر شاه را با پوست وگوشت واستخوان خود لمس کرده بود،دوشادوش مردم وارد اين مبارزات شد.اومردانه در مبارزات خود پافشاري کردتا انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد .رشادتهاي اين انسان وارسته قبل از پيروزي انقلاب براي براندازي حکومت پهلوي جاي خود را دارد. اين مرد بزرگوار با عشق عجيبش به امام همراه با مسلمانان غيور کشورمان در اعتراض به رژيم منحوس پهلوي جهت بر اندازي اين خاندان و بر پايي حکومت به حق جمهوري اسلامي ايران به مبارزه بر خواست . در پي فرمان رهبر کبير انقلاب مبني بر تشکيل بسيج مستضعفين با پيوستن به نيروهاي آموزش ديده ،جوانان ديگر را نيز ترغيب مي کرددراين عرصه ها حضور داشته باشند. اين انسان سخت کوش با وجود تمام مشکلات توانست تحصيلات خود را تا پايان دوره متوسطه ادامه دهد و مدرک ديپلم را بگيرد.
با آغازطرح «لبيک يا امام» به جمع آوري نيرو ، سازماندهي و آموزش نظامي و عقيدتي نيروها پرداخت و با برگزاري مراسم نماز جماعت ، دعاهاي کميل ، توسل ، زيارت پر فيض عاشورا در بين بسيجيان روحيه خدايي و علاقه توحيدي به آنان مي بخشيد. ايشان با علاقه شديد به انقلاب و روحانيت، به دعوت روحانيون براي برگزاري نماز جماعت در مساجد مي پرداخت تا با اين کار علاقه و اشتياق مردم را به مسجد و انقلاب بيشتر کند و پيوند بين مردم و روحانيت را مستحکمتر گرداند .
اين مرد خدايي کلاسهاي آموزشي خود رابا آيه اي از قرآن شروع و با ذکر صلوات خاتمه مي داد. عشق و علاقه نيروهاي تحت فرمان شهيد سعيدي به ايشان چنان آنها را مجذوب و عاشق او کرده بود که درس و مدرسه و خانه و کاشانه خود را فراموش کرده بودند و شبانه روز در خدمت بسيج و انقلاب بودند .با شروع جنگ تحميلي با جمع آوري نيروهاي مردمي در شهرستان و حتي در روستاها و بر گزاري کلاسهاي آموزشي و سازماندهي اين نيروها ، آنها را به جبهه هاي حق عليه باطل بدرقه مي کرد ، شوق و اشتياق و شايستگي اين مبارز به انقلاب آنقدر زياد بود که با در دست گرفتن فرماندهي بسيج در بندر ريگ فعاليت پايگاههاي مقاومت را بيشتر کرد و توانست با روحيه خدايي خود مردم را عاشق انقلاب و اسلام کند تا جايي که پايگاههاي مقاومت مملوو از جمعيت بود.
در سال 1361 حکم فرماندهي سپاه «بندر ريگ» را به او واگذار کردند. ايشان با دعوت نيرو ها به بسيج و سازماندهي و آموزش نظامي و عقيدتي بسيجيان غيور اين شهر پرداختند و با اجتماع شبانه روزي در مساجد بندر ريگ و روستاهاي اطراف آن، هدف انقلابي خود را پيگيري مي کردند . بعد از گذشت حدود 2 سال به فرماندهي سپاه« جزيره خارک» برگزيده شد ، با وجود اينکه جزيره خارک خود منطقه جنگي بود ولي اين فرمانده مبارز توانست نيروهاي تحت آموزش خود در اين جزيره را حتي به جبهه هاي ديگر اعزام کند . بعد از جزيره خارک به فرماندهي سپاه شهرستان «دشتي» انتخاب شد. ايشان با شناختي که از قبل با مردان اين خطه دلير پرور داشت، توانست آنان را مجذوب بسيج و انقلاب کند و به آموزش آنان بپردازد و آنان را بيش از پيش به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام کند .اين فرمانده عزيز در حين انجام اين مسئوليت ها چندين بار به جبهه هاي غرب و جنوب اعزام شدند که يکبار در منطقه پاوه اتومبيل ايشان مورد حمله ضدانقلاب قرار و آتش گرفت.
اين فرمانده بزرگ بعد از پايان مسئوليت در منطقه ،دشتي در شهرستان« گناوه» به فعاليت پرداختند. ايشان مثل گذشته اهداف انقلابي خود را در اين شهرستان پي گيري کردند.
اخلاص و ايمان اين پاسدار رشيد به حدي بود که با دل کندن از خانه و کاشانه ، همسر و فرزندان خردسال خود ،به دنبال معشوق خود خداي يگانه ، اسلام وانقلاب اسلامي رفت و به فرمان رهبر کبير انقلاب اسلامي حضرت امام خميني (ره)در سال 1365 در صف سپاهيان محمد (ص) به سوي جبهه ها اعزام شدند تا اينکه در عمليات کربلاي چهار همدوش بسيجيان خود به عنوان فرمانده گردان ابوالفضل (ع) جانانه جنگيدند و شربت شيرين شهادت را نوشيدند .
پيکر معطر و پاک اين دلباخته بعد از گذشت 10 سال با رجعت به خاک کشورمان در تاريخ 18/11/1375 فضاي ايران بزرگ را عطر آگين وملکوتي کرد. ا و دوباره خاطرات جنگ را براي همرزمان خود و تمام ملت ايران تازه کرد و به تمام بسيجيان پيام داد که بايد هميشه پيرو انقلاب و اسلام باشند و اگر لازم شد هم جان و هم تن خود را فداي اسلام وانقلاب وولايت فقيه کنند.
منبع:در تابستان زخم نوشته ي غلامرضا کافي ،نشر کنگره بزرگداشت سرداران و2000شهيد استان بوشهر-1383

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
...مپنداريد آنان که در راه خدا کشته مي شوند مرده اند ،بلکه آنان زنده اند و پيش خداي خود روزي مي خورند .قرآن کريم
سلام بر حسين پرچمدار نهضت عاشورا .وسلام بر مهدي ،منجي عالم بشريت
وسلام بر امام خميني ،رهبر کبير انقلاب و بنيان گذار جمهوري اسلامي ايران
وسلام بر شهداي گلگون کفن اسلام .
خدايا !تو را سپاس مي گويم که دستم را گرفتي و از ظلمت به سوي نور هدايت کردي .
خداوندا !بر من ببخش گناهاني را که بر اثر پيروي از هواي نفساني مرتکب شده ام .که البته کرم و بخشش تو بيش از بار گناهان من است .
خدايا !مي دانم که تو مشتري جان و خون کساني هستي که از مال و فرزند و لذتهاي دنيوي مي گذرند و به سوي تو مي آيند .من امروز خود را درصف آنان قرار داده ام ،تا اگر قابل باشم خريدارم باشي .
آمين يا رب العالمين !
امت شهيد پرور ايران !
برادران و خواهران !
امروز روز ياري اسلام و لبيک گفتن به هل من ناصر ينصرني امام حسين (ع) است .اميدوارم که راهي را که در پيش گرفته ايد ،به رهبري امام امت تا انقلاب حضرت مهدي (عج) ادامه دهيد انشا الله .
پدر و مادر عزيزم .
زحمات شما را هر گز فراموش نمي کنم .از اينکه هنگام اعزام فرصت نداشتم با شما خدا حافظي کنم از شما پوزش مي خواهم واگر خداوند شهادت را نسيبم کرد ،ناراحتي نکنيد و خدا را شکر کنيد که فرزندي را تقديم اسلام کرده ايد .
همسرم !مي دانم که با شهادتم ناراحت و نگران مي شوي ،به ياد بياور روزهايي را که در مورد واقعه کربلا صحبت مي کرديم .از مظلوميت اهل بيت و به خصوص حضرت زينب .از تو مي خواهم که صبور باشي و شاکر .اگر توانستي خودت از فرزندانمان نگهداري کن .آنها را چنان تربيت کن که راهم را ادامه دهند و از اسلام و ولايت پيروي نمايند .
از برادرانم مي خواهم که مرا ببخشند و از خداوند برايم طلب آمرزش کنند و ناراحت نباشند و خدا راشاکر باشند .
از دوستان و آشنايان طلب عفو و بخشش دارم .
در ضمن مرا در گلستان شهداي گناوه دفن کنيد . والسلام محمد جعفرسعيدي
30 /9/ 1365


خاطرات
همسرشهيد:

سر به زير ،مث درخت تابستون
گفت خودتو آماده کن .فرداهم ميان سراغ تو .
گفتم :اي حرفا چيه ؟دلمو نلرزون .
گفت اي با با مث اين که به عاقبت خوش ما راضي نيستي .من اين همه دارم جون مي کنم براي پاداش اون جوري .مثل همين حرفها که الان شنيدي و اين همسر شهيد گفت .دلم مي خواد صورتم از خون گل انداخته باشه . خون تو کاسه چشمام لخته باشه .اگه بشه حتي سر به بدن نداشته باشم .يا لااقل دستام مثل آقا افتاده باشه پاي نهر .يا اينکه پاهام را رو زودتر بفرستم تا يه جايي برام تو بهشت پيدا کنند .چطوره ها !
گفتم ...نه گفتم . فقط تو دلم گذشت .داشتم تلويزيون نگاه مي کردم .برنامه ي مصاحبه با خانواده شهدا بود .تو دلم گذشت که يه روز اين دغدغه زنگ در منو خبر مي کنه .نگاهش کردم با عشق ،باورم کنم .حرفش تو دود و صداي موتورش گم شده .کدوم حرف ؟اين که سعيدي زخمي شده !زير چشمي حواسش به ابوالحسن و مهدي هم هست .اونا که حالا تيز شدن تا بدونن چه خبره .اونا که هر وقت زنگ در به صدا در آمد ه خاطره ي بغل زدنشون با تاب خوردن توي حياط براشون زنده مي شه و تو دلاي کوچکشون هزار جور آرزو آب شده .سنگ باشه آدم ،تو اون لحظه ها خاکسترش رو نمي شه از رو زمين جمع کرد .چه کنه مادرکه يه کفه دست دل داره و هزار جور قصه و نگروني .البته از دلاي اونا خبر نداشتم . بود که شبا خواب دو چرخه و مسافرت و کولي گرفتن و خريد عيد و جشن تولد و اين جور چيزا مي ديدن .هادي و احسان که کوچکتر بودن ،شايد دلشون مي خواست با با شون لقمه دهنشون بزاره .بود که به يه بهانه ي ريز مي زدن به صحراي کربلا و از من عذاب طالع با با شونو مي خواستن و تا نصف شب بايد از همه چيز مي زدم تا گريه شونا آروم کنم و بود که زير گريه خوابشون مي برد ،اون وقت بود که بايد هم اشکشونا پاک کنم ،هم مواظب باشم اشکاي خودم رو صورت نازشون نچکه .گريه چه موهبتيه وقتي دل آدم تا حد انفجار از غصه پر مي شه .براي سد دريچه رو ساختن و براي بغض گريه رو آفريدن .
گفت :مشهدي فاطمه !هميشه اينجور صدام مي کرد لباسم چي شد ،لباس فرمم .
گفتم اتو کردم تو اتاقه بپوش .
بر گشتم تو اتاق هنوز لباسشو نپوشيده بود .کاش فقط نپوشيده بود .فکر مي کنيد داشت چي کار مي کرد ؟حتما خط اتو را دو سه بار از با لا تا پايين ،رو بلوز و رو شلوار ،ور انداز کرده ،عالي ،خروس بر!بعد هم دهانش را پر کرده که تشکر کنه .يحتمل همين ديگه .
نه با با !هنوز خيلي زود تا ما اون جماعت الهجب را بشناسيم .دلي که با خاک گره خورده ،بايد لباسشو يه شب دو بار زير اتو بخار بذاره تا سياهي دلش معلو م نشه .آدمي که به زمين بسته شده بايد سر با لا بگيره و شق راه بره تا ملت فکر کنن با آسمون هم نسبتي داره .اما اونا که پاک از زمين بريده بودند ،مثل درخت تابستون سر به زير بردند ،
القصه وارد اتاق شدم و لباس زبون بسته رو تو دستاش مچاله ديدم !چي مي تونستم بگم ؟هر چي مي گفتم به حساب زحمتي گذاشته مي شد که پاش کشيده بودم .اما اين مچاله کردن لباس ،چروک دل منو وا کرد .هي !مگه آدمي چقد از اين خاک صاب مرده رو صاب مي شه که بخواد با تيزي يک خط اتو يکي ديگه رو خراش بزاره !هان ؟چقدر موعظه ي قرآن که رو به نشانه ي تکبر از خلق بر مي گردونه .چقدر نصيحت الهي که روي زمين با باد دماغ راه نرو که زمين را نشکافي و به کوه بر نمي آيي .من با خط مستقيم اتو به بي راه رفته بودم .اي دل غافل !گفت :مي رم خونه ي شهدا سر کشي .
گفتم :بچه ها بياييد لباساتون رو بپوشيد و همراه با با بريد .سعيدي اون موقع فرمانده ي سپاه خور موج بود .روز عيد فطر بود که وقت مناسبي براي سرکشي از خانواده هاي شهدا. بچه ها مثل برق آماده شدند خوشحال مثل گرفتن لحظه عيدي. همان طور که تو آيينه موهاش رو شونه مي کشيد منو هم نگاه مي کرد .گفت :نمي تونم بچه ها را ببرم !گفتم :روز تعطيلي ،يه دوري باهات مي زنن ،دلشون پوسيد تو چار ديواري . گفت :عزيزم !من همين جوري هم شرمنده بچه هاي شهدا هستم .ديگه نزار بيشتر شرمنده بشم . تو مي دوني وقتي من بچه ها رو با خودم ببرم ،بچه ها که دلشون با با مي خواد چه زجري مي کشند ؟گفتم :عيبي نداره ،يه جوري سرشونا گرم کن خلاصه اون روز خيلي تو ذوق بچه ها خورد اما حرف با با شون حرف حساب بود. اون خاطره براي سال هاي بعد من خيلي سخت بود . يعني کي براي بچه هاي خودش از اين ملاحظه ها داشت ؟من پنج تا بچه داشتم همه پسر (حسين ) فقط 40 روزش بود که ...
با اين که بچه ها کوچک بودن از دست دادن محمد جعفر خيلي سخت بود. خيلي ...اينقدر بود که هم درد زياد بود ،همدردي زياد بود و الا داغ داغه ،کسي که اين همه در ک و درايت ،اين همه مهر و محبت در او سراغ کرده بوديم کمر شکن بود . ولي انگار دعاي خيرش بود حضور خيالي اش بود ما که قاصر بوديم از اينکه اون روح بلند را بشناسيم . عاجز بوديم . اصلا همه شناخت من از سعيدي اين بود که بچه ي آخر خانواده بود که هر هفتا شون پسر بودند .مثل قالب دشتي هاي اون روز جرگه شون سنگين بود اما پسر هر جور باشه گليم خودش رو از آب مي کشه .يکي شون رفت دبي ،يکي تو شهرداري مشغول شد. يکي تو بهزيستي ،خلاصه هر کدوم کاري دست و پا کردن و از قايده ها زدند بيرون. ريشه سعيدي هم در خاک و هم در روستا بود ،از توابع خور موج قريه ي کوچکي که حتي از داشتن يک مدرسه ي ابتدايي هم محروم بود .براي همين سعيدي ،هر روز شش کيلو متر راه رو گز مي کرد تا يه روستا با لاتر به مدرسه بره .کاري که روزي دو بار انجام مي داد. کار سختي تو سرما و گرما ،تو باد تو بارون پنج سال ادامه داشت تا با لاخره دوره ابتدايي رو تموم کرد .بعد از اين راهي کويت شد وسه سال تو اون کشور کار کرد ،اما دلش طاقت نياورد و بر گشت ايران .يکي دو سال هم تو شرکت پر جام بوشهر مشغول شد تا نوبت سربازيش رسيد .او که متولد 3/ 4/ 1334 بود ،بايد سال 1352 به سربازي مي رفت اما انگاري کمي دير تر از اين وقت به سر بازي رفت .محل خدمتش هم صفر پنج کرمان بود .
تقدير سبز سعيدي در همان سالهاي اول انقلاب رقم خورد .درست مثل ازدواجش .او سالها در خاک جزيره ي خارک و بندر ريگ و شهرستان خور موج به عنوان فرمانده سپاه خدمت کرد و در اثناي آن بارها به جبهه رفت تا با لاخره به فرماندهي سپاه گناوه رسيد .محمد جعفر در عمليات کربلاي 4 که فرماندهي گردان ابوالفضل العباس(ع) را به عهده داشت ،شرکت کرد و در 4/ 10/ 1365 در جزيره ي سهيل مسافر بهشت شد .و درست ده سال بعد ،يعني 18 / 10 /1375 در هيات مشتي پر که از قفس جزيره مونده بود به آشيانه خاکي خود باز گشت و در گلستان شهداي گناوه آرام گرفت .شهيد ،درست وقتي بر گشت که کوچکترين پسرش يعني حسين ده سال داشت و مي توانست به خوبي زيارت پدر را درک کند .دريغ از دستاي مهربونش دريغ .

خدا بخش عباسي:
دو روز قبل از عمليات کربلاي 4 بود و ما هنوز در محل تيپ واقع در منطقه «مارد»در چند کيلو متري آبادان بوديم .تقريبا مشخص شده بود که چه نيروهايي براي عمليات انتخاب شده اند .جنب و جوش عجيبي بين بچه ها به وجود آمده بود. هر کس دنبال کارهاي عقب افتاده خود بود که انجام بدهد تا آماده حرکت به سوي خط مقدم جهت عمليات شود .
يکي مشغول راز و نياز با خدا و نماز بود، يکي مشغول خدا حافظي با بقيه بود وديگري مشغول نوشتن وصيت نامه .خلاصه هر کس مشغول کاري بود .من در اين فکر بودم که کي وقت آن مي رسد سوار بر کاميونها و کمپرسي بشويم و به سوي خط مقدم حرکت کنيم .همينطور که قدم زنان از جلو سنگر فرماندهي تيپ مي گذشتم چيزي نظرم را جلب کرد. ديدم که برادر مختار غلامي (برادر دو شهيد و فرزند جانباز )با شهيد محمد جعفر سعيدي در حال گفتگو هستند. بنده نا خوداگاه ايستادم و به حرفهاي آنان گوش دادم .برادر غلامي به برادر سعيدي مي گفت تو بايد اينجا بماني تيپ به تو احتياج دارد و من مي روم. آخر شهيد سعيدي مسئول بسيج تيپ بود و احتمالا فرماندهي تيپ گفته بود که از دو نفر شما يکي مي تواند در اين عمليات شرکت کنيد. ولي شهيد سعيدي با حالت گريه و التماس به برادر غلامي مي گفت من قبلا با شهيد داودي ،غلامي ؛محمدي و احمد زاده پيمان بسته بوديم که همديگر را تنها نگذاريم ولي آنها بي وفايي کردند و رفتند و الان موقعيت مناسبي که من به آنها بپيوندم .

غلامحسين تميمي:
ايشان از بدو فرمان حضرت امام مبني بر تشکيل بسيج با روحيه اي شاداب و سرشار از ايمان و عشق به امام (ره) شروع به سازماندهي و آموزش جوانان شهر کرد . او از اخلاق نيکو بر خورداربود .جوانان مشتاقانه دسته دسته جذب او مي شدند و شبانه روز سر از پا نمي شناختند واو به فعاليت مشغول بود . با توجه به اخلاق حسنه او جوانان هم مثل پروانه که گرد شمع حلقه بزند شبانه روز گرد او جمع بودند و حتي يک لحظه او را تنها نمي گذاشتند. شهيد سعيدي با روحانيون ارتباط مستقيم داشت و مرتبا روحانيون را براي برگزاري نماز جماعت در بين برادران بسيج در مساجد دعوت مي کرد و هميشه سعي داشت که نماز جماعت خوانده شود .
خودش شخصا به برادران بسيج آموزش نظامي مي داد و در همه جا پابه پاي بسيجيان همراه بود. در آموزش تاکتيتکهاي نظامي مهارت خاصي داشت .شخصيتي ورزيده و قدرتمند بود و از توان جسمي و قدرت مديريتي خدادادي فوق العاده اي بر خوردار بود .
يادم مي آيد زماني که فرماندهي سپاه «ريگ» را به عهده داشت ،من هم در خدمت ايشان بودم .وقتي براي انجام کارها به شهر گناوه مي آمديم ايشان با توجه به اينکه متاهل بود و خانواده اش در گناوه ساکن بودند به منزل نمي رفت يک بار به ايشان عرض کردم که نمي خواهي به منزل سري بزني؟ فرمودند که خير ما براي انجام کار سپاه آمده ايم و کار که تمام شد بايد به محل خدمت بر گرديم. با شوخي به من گفت :مگر دلت براي مادرت تنگ شده! گفتم: نه منظورم اين است که شما سري به بچه هايتان بزني. فرمود سر زدن به بچه ها وقت دارد حا لا مسئله اصلي جنگ است .اين چند کلمه قطره اي از درياي خاطراتي است که با شهيد سعيدي از اول انقلاب تا به شهادتش نوشتم اما خاطره اي از جنگ و عمليات کربلاي 4 که با هم به جبهه اعزام شديم :
به هنگام ورود به پادگان« الغدير» قبل از سازماندهي در چادري مستقر شديم. همه برادران پاسدار گناوه در آن چادر دور شهيد سعيدي حلقه زده بودند و با شهيد سعيدي شوخي مي کردند که: چهره ات نوراني شده است و تو شهيد مي شوي. ايشان با آن کوچک نفسي و خلوصي که داشت مي گفت: کجاست ؟آرزوي شهادت را دارم .
وقتي ما را سازماندهي کردند شهيد سعيدي جانشين فرمانده گردان ابوالفضل شد و ما هم به عنوان مسئول تدارکات گردان فتح سازماندهي شديم روز اعزام به خط مقدم و آماده شدن براي عمليات فرا رسيد. گردان ما به سوي« مارد» مقر دوم تيپ امير المومنين (ع) کردند در مقر «مارد» تجهيزات گرفتيم. همه آماده شدند. گردان ابوالفضل يک شب جلو تر از ما به آبادان اعزام شده و دريک مدرسه مستقر شده بود .گردان ما شب بعدبااستفاده از کاميون ها عازم آبادان شد. نيمه هاي شب به آبادان رسيديم و در مدرسه اي استقرار پيدا کرديم. نزديک اذان صبح بود بعد ازنماز صبح به علت اينکه خودرو سبک گردان را نياورده بوديم از مقر گردان بيرون آمدم تا وسيله اي پيدا کنم و براي برادران رزمنده صبحانه تهيه نمايم. ديدم چند قدمي درب يک مدرسه تابلو گردان ابوالفضل نصب شده بود .
رفتم داخل مدرسه، نيروهاي گردان ابوالفضل در آنجا مستقر بودند .سراغ برادر سعيدي را گرفتم ورفتم پيش ايشان. بعد از احوال پرسي فرمود: چه خبره شده اين صبح زود به سراغ ما آمده اي ؟عرض کردم :گردان را آورده ايم و در مدرسه رو به رو گردان شما مستقر هستند . با توجه به اينکه ديشب با کاميون به آبادان آمده بوديم ماشينهاي سبک تا حالا نرسيده اند و نياز به يک دستگاه ماشين داريم که براي نيروهاي گردان صبحانه آماده کنيم .سفره صبحانه آنها پهن بود و داشتند آماده مي شدند که صبحانه بخورند .شهيد سعيدي فرمود بنشين صبحانه بخور تا ماشين را برايت آماده کنم. هر چه اصرار کردم قبول نکرد چند لقمه صبحانه خوردم . گفتم: جعفر مرا شرمنده کردي! فرمود: خدمت براي رزمندگان افتخار و سعادت است.




آثارمنتشر شده در باره ي شهيد
سرود سبز صنوبر

سرود سبز صنوبر ، رشيد سنگر بود
کسي که سرخ غروبش ، طلوع ديگر بود
چه راحت و چه صميمي سلامي از دل داشت
شعاع روشن يادش پر از برادر بود
دلير خاکي گردان حضرت عباس
شهيد بي سر آوردگاه باور بود
زبان پنجره ها را چه سبز مي دانست
زلال زمزمه ها را گلوي ديگر بود
پلاک کهنه عشقش نشانه اي تازه
فقيد جبهه نور و يلي دلاور بود
حماسه گستر شب هاي بال و پروانه
نگاه ساده و سبزش پر از کبوتر بود
صداقتش به غزل هاي دل شباهت داشت
به نام عاطفه در عطر گل شناور بود
چفيه دل خود را گشوده با لبخند
اگر چه پيکر پاکش چو لاله پرپر بود
در هجر حماسه آفرين لشکر توحيد
گر چه سنگ هجر تو قلبم شکست
ليک من را با خدايم عهد بست
تا شوم اسطوره چون تو اي جعفر
تا چو آلاله شوم من هم شهيد

اي جعفرم، اي شيرم ، اي رشيد
از برم رفت شفق گونه ، شهيد
در ستيزم با سپاه دون و پست
تارک طوبي بگيرم من به دست
روح پاکت را درود و صد سلام
ناتوان ماند ز وصف تو کلام
مادرت از بعد تو پير و غمين
در فراغت ناله اش گشته زمين
بلبلي باشد که در سوگ گلش
خشک گرديده اشک دو ديده اش
کي تواند پيکرت پيدا کند
تا سرور از بهر تو بر پا کند
خون به دل شد اي گل گمگشته ام
از خزان تو به غم بنشسته ام
از خدا در عرش اعلاي جميل
کن طلب پيروزي و فصل رحيل


وطن خرم از روح سعيدي
معطر شهر از بوي سعيدي
به ياد شور و شوق دلجوي سعيدي
به ياد سر گذشت و وفاي سعيدي
به ياد مناجات نيمه شبهاي سعيدي
به ياد فداکاري و ارشاد سعيدي
دريغا خالي است جاي سعيدي
خدايا حفظ کن شيران سعيدي
آفرين بر صبر و پايداري همسر سعيدي
تربيت کرد پنج گلي از بوستان سعيدي
غ-ت 1375


تقديم به روح بلند شهيد جعفر سعيدي
من ديدمش بي تاب بود مثل هميشه
محو رخ مهتاب بود مثل هميشه
از کربلا مي گفت شعر خون و شمشير
يک دجله ي خوناب بود مثل هميشه
مي ديدمش هر نيمه شب در باغ شبنم
هم صحبتش مهتاب بود مثل هميشه
وقتي فرو مي رفت در شط مفاتيح
بر گونه اش سيلاب بود مثل هميشه
يک شب در آغوش خطر از عشق مي گفت
يک شعر داغ ناب بود مثل هميشه
شبهاي شعري داشت با اشک و مناجات
وقتي که در محراب بود مثل هميشه
در روح عاشورايي اش به ياد اصغر
مضمون شعر آب بود مثل هميشه
وقتي که او مي رفت از شهر نگاهم
اين نفس من در خواب بود مثل هميشه
محمد جواد جعفري همت



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 259
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
بشکوه,مجيد

 

مجيد بشکوه در سا ل 1335 ه ش ،در بوشهر در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. دوران تحصيلاتش را در بوشهر گذراند و ديپلمش را گرفت.او از اوايل انقلاب که جنبش و حرکت انقلاب اسلامي به رهبري امام عزيز ،عرصه ي حيات فرعونيان زمان را تنگ کرده بود ،مبارزات خود را شروع کرد و در راهپيمايي عليه جنايتکاران شرکت فعال داشت .اوعاشقانه به نماز و دعا مي پرداخت و جوانمردي شجاع بود .در برابر وابستگان رژيم طاغوت مبارزه مي کرد .مجيد عاشق امام خميني (ره) بود . اجراي فرمان امام خميني (ره) را همچون دستورات حضرت رسول (ص) و امامان (ع)وا جب مي دانست .

با پيروزي انقلاب ، او به همراه تعدادي از برادران انقلابي ،جمعيت فداييان اسلام را تشکيل دادند و شبانه روز از دستاوردهاي انقلاب اسلامي محافظت مي کردند .
با شروع جنگ تحميلي ،وي به نداي «هل من ناصر ينصروني »امام خميني(ره) لبيک گفت و با جمعي از ياران فداکار انقلاب اسلامي از جمله ماهيني به گروه جنگ هاي نامنظم ،به فرماندهي دکتر چمران ،ملحق شد و تا زمان شهادت دکتر در کنار اين شهيد بزرگوار با شيطان بزرگ و نوکرش ،صدام جنگيد و حتي براي لحظه اي دست از مبارزه با آنان بر نداشت .
او خود را مديون امام ،مردم و انقلاب مي دانست و هميشه از خدا مي خواست که بتواند روزي ،دين خود را به امت حزب الله ادا نمايد . او زندگي در سنگر هاي جبهه را بر ماندن در خانه و داشتن آسايش ظاهري ،ترجيح مي داد و حيات دنيوي را يک زندگي موقت و وسيله اي بي ارزش جهت پرواز به سوي يک آرامش ابدي مي دانست .
مجيد در اکثر عمليات از جمله فتح المبين ،شوش ،بدر و رمضان به عنوان فرمانده ي گردان شرکت داشت و با لاخره پس از هفت سال حضور مداوم و بي وقفه در جبهه ها و شرکت در تمام عملياتي که توسط رزمندگان اسلام انجام مي شد ،در تاريخ 4/ 10/1365 در عمليات کربلاي 4 به فيض عظيم شهادت نايل آمد و به آرزويش رسيد .
منبع:آخرين خلوت ،نوشته ي اسماعيل ماهيني،نشر نور گستر-1284

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم

....و پيکار کنيد در راه خدا ،با آنان که با شما پيکار مي کنند و تجاوز نکنيد . خدا دوست ندارد تجاوزگران را و بکشيدشان هر جا که آنها را مي يابيد و آنها را بيرون کنيد ،بدان سان که بيرون کردند و همانا فتنه سخت تر از کشتن است .
خدايا خودت از حال بدم آگاهي و خودت مي داني که وجودم پر از گناه است و غرق در گناه هستم ؛پس خودت رحم کن و مرا از گرداب گناه و و معصيتي که با دستهاي گنهکارم براي خود درست کرده ام ،نجات بده .خالقا !اگر فرداي قيامت به نا گاه اعمال اين بنده حقيرت را به دست چپش بدهي و او را روانه جهنم کني ،اين بنده گنهکار تو چه کند ؟معبودا !اگر فرداي قيامت اين بنده ضعيف و ذليل خود را بر روي آتش قرار دهي ،اين بنده حقير به غير از تو ،به چه کسي مي تواند پناه ببرد ؟
خدايا !مي دانم که در طول زندگي ام از دستوراتت سر پيچي کرده ام ،به دستورات کتاب مقدست عمل نکرده ام و به گفته انبياء و ائمه اطهار ،آن طور که بايد و شايد گوش نداده ام و تابع هوا و هوس بودم .در اين لحظات حساس زندگي ام رو به سوي تو مي آورم .غفورا !مرا از در گاهت مايوس نگردان .من امروز به خاطر تمام گناهانم از تو طلب عفو مي کنم .عظيما !من از لحاظ معنوي و تقوا فقير و مستضعفم و ياراي سخن گفتن ندارم ،اما خودت که از باطن من خبر داري و همه چيز را مي داني ؛پس از تو مي خواهم که مرا در يابي .امروز افسوس مي خورم که چرا عمر خود را به عبادت و فرمانبرداري از تو سپري نکردم .در آخر از تو مي خواهم که پدر و مادرم را ببخشي و آنان را از من راضي گرداني .يا الرحم الراحمين .
اي دوستان و اي جوانان هموطنم !از شما مي خواهم که از ياد خدا غافل نباشيد و نگذاريد ابر قدرتها و دشمنان دين ،به وسيله غرور جوانيتان !شما را به فحشا بکشند . خواهشي که از شما برادران دارم اين است که وقت خود را بيهوده تلف نکنيد و با مطالعه کتب فقه اسلامي خود را بسازيد و نايب امام زمان و سيد مستضعفان جهان را هيچ وقت تنها نگذاريد ؛که اگر او را تنها بگذاريد ،مثل اين است که اسلام را تنها گذاشته ايد و خون تمام شهدا را پايمال نموده ايد .
در پايان ،شما را به خداوند متعال مي سپارم و از شما مي خواهم که از ياران واقعي امام باشيد و هيچ وقت او را تنها نگذاريد ،زيرا که رمز کليد دروازه ي بهشت رستگاريست .الهي !تو خود شاهدي که من چيز با ارزشي ندارم و تنها داراي ام اين بدن خاکي است که مي دانم لايق تو نيست ،ولي از تو اي بزرگوار ،تقا ضا دارم که اين هديه ناقابل را از من بپذيري و مرا با اولياء خودت محشور کني و امام زمان(عج) را از من راضي و خشنود کني .
با ر الها به تو پناه مي آورم و از تو طلب عفو دارم .اي پناه بي پناهان ،مستضعفان را فراموش نکن و ياور آنان باش .
يا ستار العيوب ارحم عبدک الذليل الضعيف
و السلام علينا و علي عباد الله الصالحين .                                                 مجيد بشکوه



خاطرات
محمود بشکوه ،برادر شهيد:

مجيد در مرداد ماه سال 1335 ،زماني که من سه ساله بودم ،در بوشهر به دنيا آمد .ما چند تا خواهر و برادريم که برادر بزرگم مختار نام دارد و مجيد فرزند سوم خانواده است .مجيد ، در کودکي دچار بيماري سختي شد ،به طوري که تقريبا همه دکتر ها از درمان وي نا اميد شده بودند و پدر و مادرم هر کاري براي درمان او انجام مي دادند ،موثر واقع نمي شد .تا اينکه دکتر عادلي را ،که در آن زمان تازه به بوشهر آمده بود ،به ما معرفي کردند و ما مجيد را پيش او برديم .وي پس از معاينه هاي به ما گفت که شما بايد چند روزي چند نوبت به فرزندتان چاي کم رنگ بدهيد همه از اين توصيه عجيب دکتر تعجب کرده بودند ،ولي چاره اي نبود ؛بايستي اين شيوه در ماني را در پيش مي گرفتيم .جالب اينجا بود که با اين کار ،مجيد بعد از مدتي رو به بهبودي يافت و حالش خوب شد .گويا خواست خدا بود که حال مجيد خوب شود و دکتر عادلي فقط يک وسيله بود .
مجيد در دوران کودکي بسيار پر جنب و جوش بود و خيلي زود با مردم خو مي گرفت .او از همان زمان نماز مي خواند و به مسجد مي رفت .وي زمستانها درس مي خواند و تابستانها در جايي به کار مشغول مي شد ،تا بتواند کمک خرجي براي خانواده اش باشد .
او بعد از گرفتن ديپلم در سا ل 1357 ،مدتي در آموزش و پرورش خدمت کرد و بعد از آن به کار ديگري مشغول شد .وي بارهايي را که توسط کشتي هاي محلي جا به جا مي شد ،مي شمرد و آنها را ليست مي کرد .
من و مجيد ،از همان زمان در کنار هم فعاليت سياسي و مذهبي داشتيم .قبل از اينکه انقلاب به وقوع بپيوندد ،ما اطلاعيه ها و عکسها و پوسترها ي امام را که از تهران به بوشهر مي رسيد ،بين مردم پخش مي کرديم و از عمال شاه ملعون هيچ باکي نداشتيم .به ياد دارم اولين تصوير امام که از تهران رسيد ،توسط مجيد با لاي درب دبيرستان سعادت نسب شد و بچه ها تصميم گرفتند ،به مدت 3 روز ،روزه ي سياسي بگيرند و در حال تحسن باشند .همان شب به من اطلاع دادند که مامورين نظامي از ماجرا اطلاع پيدا کرده اند و قصد دستگيري بچه ها را دارند .خيلي سريع خبر را به بچه ها رساندم و به نزد مجيد رفتم و به او هم خبر دادم ،ولي او گفت تحصن خود را به هم نمي زنيم و به بچه ها گفت که هر کس مي تواند ادامه دهد با ما همراه شود .
آن شب همه بچه ها تا صبح در کنار يکديگر ماندند و صبح در مدرسه اعلام آغاز تحصن کردند .هنوز زمان زيادي نگذشته بود ،که يک دفعه چند ماشين پر از مامور ين نظامي به سمت ما آمدند و شروع به تير اندازي کردند .آنها در ابتدا مي خواستند عکس امام را مورد هدف قرار دهند ؛ولي وقتي با خشم بچه ها روبه رو شدند ،به سوي آنها تير اندازي کردند .آن روز گلوله هاي آنان به دونفر از دوستان ما اصابت کرد و زخمي شدند .سريعا آنها را به بيمارستان انتقال داديم و بعد از انجام عمل جراحي ،آنها را با لباسهاي تعويض شده از بيمارستان فراري داديم .مامورين تا بيمارستان ما را تعقيب کردند و از آنجايي که ما نمي توانستيم تا خانه ي خودمان مجروحان را حمل کنيم ،به خانه اي پناه برديم تا مامورين ما را گم کنند .با لا خره آن روز ما از دست آنها جان سالم به در برديم و همه چيز به خير و خوشي سپري شد .
اين تحصن ها و تظاهرات تا مدتها ادامه داشت و مجيد هميشه در تمام صحنه هاي مبارزه حاضر بود .او با همکاري احمد وردياني ،شيخ محمد صداقت را به مسجد جمع مي کردند ،تا شيخ محمد صداقت ،در باره اي امام سخن بگويد و مردم را به مبارزه عليه شاه دعوت کند .مسئوليت اين گروه از بچه ها را که در مسجد جامع عطار فعاليت مي کردند ،آيت الله حبيبي بر عهده داشت .
مجيد ضمنا هنرمند هم بود .او در صحنه تئاتر با ايرج صغيري و گروهي از دوستان همکاري مي کرد و چند بار به عنوان بازيگر در تئاترهاي مختلف ايفاي نقش کرد .حتي چند بار براي اجراي تئاتر به استان هاي ديگر مثل انزلي و تهران دعوت شد و با بازيگران مطرحي چون محمد علي کشاورز و جمشيد مشايخي نيز ارتباطي دوستانه داشت .او معمولا براي تمرين ،مادرم را نقش مقابل خود قرار مي داد و حرکات نمايشي خود را در خانه تمرين مي کرد تا خود را براي اجراي آن نقش آماده کند .از آنجايي که مجيد در عين متانت ،بسيار خوش طبع بود ،در حين تمرين ،با مادرم شوخي مي کرد و مادرم را به اسامي افرادي که در تئاتر نقش داشتند صدا مي زد و هر بار با هم مي خنديدند .
مجيد اهل ورزش بود و در فوتبال بسيار تبحر داشت .او حتي در يکي از تيم هاي شهرستان که غلام پناهنده بنيان گذار آن تيم بود ،عضويت داشت .به ياد مي آورم يک بار مجيد در مسابقه اي که با يکي از تيم هاي محلي داشتند ،به شدت مصدوم شد و او را به بيمارستان منتقل کرديم ولي خوشبختانه پس از چند روز دوباره سلامتي خود را به دست آورد و به تيم ملحق شد .مجيد ،گاهي او قات با بچه هاي کم سن و سال نيز بازي مي کرد و براي آنها مسابقاتي را ترتيب مي داد و آنها را سرگرم مي نمود .براي همين بود که همه بچه ها او را دوست داشتند .به ياد ندارم که گاهي عصباني شود و يا با کسي دعوا کند .او هميشه خوش رو و خوش اخلاق بود و در همه حال صميميت خود را با دوستانش حفظ مي کرد .
يکي از خاطراتي که در جريان انقلاب به ياد دارم «گلبدين حکمت يار » رهبر مسلمانان افغانستان و «ببرک کارمل »رئيس جمهور وقت افغانستان بود .قرار شد ما افغاني هايي را که در بوشهر هستند ،دور هم جمع کنيم و با کمک مردم ،به طرفداري از امام خميني و بر ضد ببرک کارمل ،تظاهراتي راه بيندازيم .
حدود ساعت 7 صبح بود که حدودا 100 افغاني را جمع کرديم و از خيابان صلح آباد به طرف مسجد جامع عطار راه پيمايي کرديم .در بين راه برخي از مردم نيز به ما پيوستند و جمع کثيري شعار مي دادند و در حالي که عکس امام و گلبدين را در دست داشتند ،به طرف مرکز شهر حرکت مي کردند .سپس مردم به طرف استاديم ورزشي رفتند و مجيد و عده اي از دوستن شروع به خواندن قطعنامه اي کردند .
بعد از اين جريان من و مجيد و چند تن از دوستان ،از طرف سازمان فداييان اسلام به تهران دعوت شديم .قرار بود «کورت والدهايم » براي برسي وضعيت موجود ،به تهران سفر کند .زماني که ما به تهران رسيديم ،ابتدا به بهشت زهرا رفتيم .درست همان لحظه که ما وارد بهشت زهرا شديم ،بالگردي در آنجا فرود آمد و ما بعد از چند دقيقه فهميديم که اين بالگرد مال سازمان ملل است که براي ديدن شهداي انقلاب به بهشت زهرا آمده اند .چند خبر نگار نيز با آنان بودند که به فيلمبرداري و عکسبرداري از آرامگاه شهدا مشغول بودند .ما که تازه از ماجرا با خبر شده بوديم ،شروع به دادن شعار عليه شاه و کارتر ،رئيس جمهور وقت آمريکا کرديم .
يادم مي آيد همان شب تصاوير ما از تلويزيون پخش شد و ما از اينکه کار ما اينقدر مهم بوده که در خبر سراسري همان شب پخش شده ،خوشحال بوديم .فرداي آن روز در جلسه اي که در سازمان فداييان اسلام بر گزار شد ،شرکت کرديم و پس از اتمام جلسات به بوشهرباز گشتيم .
در آن زمان يکي از اهالي محله ي ما فوت کرده بود و قرار بود فرداي آن روز تشييع جنازه اش بر گزار شود .راسخي که از ماموران شاه بود اجازه ي تشييع جنازه را نداد ،زيرا از تجمع مردم در يک جا مي ترسيد .ما پس از صحبت کردن با وي قرار گذاشتيم که تشييع جنازه را در نهايت آرامش و سکوت بر گزار کنيم .او به ما گفت که به شرطي اجازه ي بر گزاري تشييع جنازه را مي دهد که مجيد و احمد وردياني و چند نفر ديگر در تشييع جنازه حضور نداشته باشند . ما از روي ناچاري به آنها تعهد داديم که نگذاريم اين افراد در تشييع جنازه شرکت کنند .
خلاصه روز مراسم تشييع جنازه فرا رسيد و ما در حالي که تابوت آن مرحوم را به دوش داشتيم ،به همراه مردم به بهشت صادق مي رفتيم که ناگهان ماموران امنيتي را سلاح به دست مقابل خود ديديم .از آنجايي که مجيد در بين جمعيت بود ،با ديدن اين صحنه شروع به شعار دادن عليه شاه ملعون کرد و بقيه نيز به او جواب مي دادند .مامورين شاه هم که وضعيت را وخيم ديدند ،شروع به تير اندازي به سوي مردم کردند و اوضاع آشفته و نا بسامان شد . در اين گير و دار ماهم تابوت را به زمين گذاشته و همين طور که شعار مي داديم ،از محل حادثه فرار کرديم .
بعد از آرام شدم اوضاع من و 2- 3 نفر از بچه ها براي برداشتن تابوت آن مرحوم ،به محل حادثه بر گشتيم و در همين حال بود که مرحوم راسخي را ديديم که به ما نزديک شد و گفت :خوب به قول خود وفا کرديد و مرا پيش سران امنيتي سر بلند کرديد ،دست تان درد نکند !آن روز ما جنازه را به طرف قبرستان برديم و در حالي که مجيد و چند تن از بچه ها به همراه عده اي از مردم هنوز مشغول شعار دادن بودند و مامورين نيز با پرتاب کردن گاز اشک آور و شليک گلوله سعي در پراکنده کردن جمعيت داشتند .
شبي که مجسمه شاه را سر نگون کردند مجيد نيز همراه آقاي وردياني و چند تن از بچه هاي ديگر در اين عمل بزرگ نقش موثري داشت .يادم مي آيد مدتي بود که آماده شده بوديم ،اسم مجيد و چند تن ديگر از بچه ها در ليست انقلابيون است و ساواک در به در به دنبال آنها مي گردد ؛به همين دليل ما تا مدتها مجيد و آن چند نفر را از چشم مامورين دور نگه داشتيم ،تا اوضاع رو به راه شود .
مجيد در محافل مذهبي نيز حضور داشت و در مسجد ها به خصوص مسجد محله بسيار فعاليت مي کرد و ارادت خاصي نسبت به ائمه اهل بيت (ع) داشت .وي در مراسم عزاداري و سينه زني حضوري چشمگير داشت و در تدارکات امکانات اين مراسم ،بسيار کوشا بود .او هميشه با تني پاکيزه و با بويي خوش و معطر پا به مسجد مي گذاشت و هميشه حرمت مسجد را نگه مي داشت .به خاطر مي آورم که بعد از سينه زدن در هر مسجد به خانه بر مي گشت و پس از دوش گرفتن و پاکيزه کردن خود ،به مسجد بعدي مي رفت و در آنجا هم سينه مي زد .در آن زمان ،من و مجيد به کمک چند نفر از دوستان ،حسينيه اي با نام جوانان تشکيل داده بوديم وبا کمک هاي مادي که مردم به ما مي کردند ،آن حسينيه را رونق داديم .
پس از پيروزي انقلاب چون اوضاع داخلي شهر در موقعيت امنيتي مناسبي قرار نداشت ،مردم به کمک بعضي از افراد با تجربه ،مخصوصا آيت الله حسيني ،سعي در بر قراري امنيت مي کردند و هر کس مسئوليتي را بر عهده مي گرفت .مجيد در آن دوران مسئول پاسبان شب در سطح شهر بود و به کمک برخي از دوستان و افراد محله ،مانند :شهيد عباس صفوي ،شهيد پيمان ،شهيد خسرويان و آقاي وردياني و چند نفر ديگر ،امنيت را درشهر حفظ مي کردند .در ابتدا مقر اصلي در مسجد محل مان بود ،ولي پس از مدتي منزل آقاي خالصي را در اختيار ما قرار داد که از آن بعنوان پايگاه مقاومت استفاده کنيم .
مجيد در سازماندهي افراد ،نقش بسيار موثري داشت و با برنامه ريزي خوب خود نگهباني را بين بچه ها به گونه اي تقسيم مي کرد ،که کسي بيش از حد خسته نشود و خودش نيز هر شب پس از تقسيم افراد ،تا صبح مشغول نگهباني بود .
او بسيار خوش اخلاق بود و به پدر ومادرم احترام فراوان مي گذاشت .حتي براي يک لحظه خنده از لبانش محو نمي شد و آن قدر خوشرو بود که هيچ کس از معاشرت کردن با او ،سير نمي شد بسيار صبور و با حوصله بود و کمتر مي ديديم که عصباني شود وهميشه در بدترين شرايط زندگي اش با تبسم و خنده اي که بر لب داشت ،سعي در بي اهميت نشان دادن آن مشکل داشت .البته مجيد هيچ وقت طاقت نداشت که کسي حق اورا پايمال کند و فقط را متوجه ي اشتباهش کند .يادم مي آيد يک بار به همين دليل از يکي از دبيران خود به شدت عصباني شد و حتي قصد زدن او را داشت که با وساطت مدير مدرسه ،ماجرا فيصله يافت .
مجيد با دوستان خود ،بسيار گرم و صميمي رفتار مي کرد و هميشه دوست داشت آن ها را شاد ببيند .وي هر مي ديد که يکي از دوستانش دچار مشکلي شده بود ،نزد او مي رفت و اگر مي توانست مشکلش را حل مي کرد و در غير اين صورت ،سعي مي کرد با شوخي و خنده ،غم و اندوه را از ياد او ببرد و روحيه ي دوستش را عوض کرده و او را به خنده بياندازد .مجيد هميشه به دوستان خود احترام مي گذاشت و در سلام کردن پيش قدم بود ؛او حتي به کساني که از خودش کوچک تر بودند نيز سلام مي کرد و با آنها مانند افراد بزرگ رفتار مي کرد .
من و مجيد براي يکديگر نه تنها برادر ،بلکه مانند دو دوست بوديم و بيشتر او قات با يکديگر درد دل مي کرديم ،مشکلاتمان را به هم مي گفتيم و از آرزوها و هدف هايي که در زندگي داشتيم ،با هم صحبت مي کرديم .
در اوايل جنگ تحميلي ،مجيد به بسيج مرکزي رفت و در آنجا مشغول فعاليت شد .در همين زمان بود که من تصميم به ازدواج گرفتم .شب نامزدي من و همسرم ،خاموشي کامل بود .آن شب تعدادي از بستگان و دوستان خود را ،به جشن نامزدي دعوت کرده بوديم .اواسط جشن بود که مجيد به همراه يک نفر از دوستانش که بسيجي و مسلح نيز بود ،وارد مجلس شدند ؛در ابتدا مهمانان با ديدن آنها دچار وحشت شدند ،اما وقتي من ،مجيد را به مهمانان معرفي کردم آرام گرفتند و جشن ادامه پيدا کرد .از آنجايي که مجيد قبل از جشن ،قول پذيرايي از مردم را از من گرفته بود به همراه دوستش عباس ،از مهمانان پذيرايي کرد .آن شب ،مجيد خيلي به من کمک کرد و هديه اي زيبا و گران قيمتي هم براي همسرم خريده و مرا شرمنده ي خود کرده بود .
مجيد با همکاري دوستانش ،پايگاه مقاومت امام حسن عسگري (ع) و همچنين مکاني براي شهداي گمنام در کوي شيخ سعدون تاسيس کرد .او همچنين به همراه چند نفر ديگر ،در امتداد ساحل سنگرهايي ساخته بودند که اگر دشمن خواست از راه دريا به ما حمله کند ،بتوانيم از شهرمان دفاع کنيم .
با تشکيل ستاد جنگ هاي نامنظم توسط شهيد چمران ،با يکي دو تن از دوستانش ،از جمله شهيد ماهيني به اين ستاد پيوست و در کنار شهيد چمران به دفاع از مرزهاي ايران پرداخت .
اولين عملياتي که مجيد در کنار شهيد چمران بود ،عمليات آزاد سازي کرخه نور بود که در اين عمليات بچه هاي بوشهر نقش بسيار فعالي داشتند .با اينکه در اين عمليات کرخه ي نور آزاد شد ،ولي عده اي از بچه ها از جمله مجيد و شهيد عليرضا ماهيني و چند نفر ديگر توسط عراقي ها محاصره شدند .
آن روز مجيد قصد داشت از خاکريزي که در آن گرفتار شده بودند ،فرار کند و با شليک شهيد ماهيني به جاي خود بر گردد.ا و يک جيپ فرماندهي عراقي را مي بيند که در بالاي خاکريز آنان ايستاده و مي خواهد به طرف آنها شليک کند . درست زماني که شهيد ماهيني به مجيد مي گويد که با آرپي جي به جيپ شليک کن ،سرباز عراقي به طرف آنان شليک مي کند و گلوله اي به پهلوي مجيد اصابت مي کند و او به زمين مي افتد ؛در حالي که آرپي جي اش آماده ي شليک بوده و همچنين چند نارنجک هم به کمر خود بسته بود که هر لحظه احتمال انفجار آنها وجود داشت .در همين حال دوستان مجيد به تصور اينکه او شهيد شده ،به عقب بر مي گردند .
ما از آن شب به مدت پنج شبانه روز با همه جا تماس گرفتيم تا از مجيد خبري به دست آوريم .با بيمارستاها ،معراج شهدا و بنياد شهيد و ستاد جنگ هاي نامنظم و در هر استاني که فکر مي کرديم امکان دارد به آنجا رفته باشد ،تماس گرفتيم ولي خبري از او به دست نياورديم .البته ماکسي را که هم اسم و هم فاميلي او بود ،در يکي از بيمارستانها پيدا کرديم ؛اما وقتي او را از نزديک ملاقات کرديم ،ديديم که مجيد نيست .
با لاخره يک نفر به ما خبر داد که مجيد را به بيمارستان طالقاني اهواز ،منتقل کرده اند ،ولي تا آنجا که ما خبر داشتيم اين بيمارستان در بمباران از بين رفته بود .براي همين احتمال مي داديم که مجيد در بيمارستان طالقاني تهران بستري شده باشد ؛اما پس از تحقيق ،متوجه شديم که بيمارستان طالقاني در اهواز دوباره راه اندازي شده است و ما همان روز به آنجا رفتيم و با پرس و جو از کار کنان آنجا ،با لا خره مجيد را پيدا کرديم .پزشک معالج او دکتر حميد زاهدي نام داشت .وقتي جوياي حال مجيد شديم دکتر زاهدي به ما گفت :زماني که او را به بيمارستان آوردند وضعيت بسيار وخيمي داشت و ما اميد کمي به زنده ماندن او داشتيم ،اما سريعا او را به اتاق عمل برديم و بعد از عمل ،به لطف خدا حال او رو به بهبودي رفته و آماده ي ترخيص است .
پس از مرخص شدم مجيد از بيمارستان ،او را به خانه آورديم .از آنجايي که کليه هايش آسيب ديده بود ,کيسه اي براي جمع آوري ادرار خود بر روي شکمش مي گذاشت که اين کيسه بسيار کمياب بود و در داروخانه هاي آن زمان به ندرت پيدا مي شد .ما حتي چند بار براي خريد اين کيسه ،به شيراز سفر کرديم و دو بار هم در جاده شيراز تصادف کرديم که الحمد والله به خير گذشت .دکتر زاهدي در اهواز و دکتر ميري در بوشهر ،به مجيد سفارش کرده بودند که براي عمل جراحي تکميلي بر روي شکمش به تهران سفر کند و پس از عمل ،سلامتي خود را به طور کامل به دست مي آورد .
يادم مي آيد ،يک روز مجيد با خوشحالي به طرف من آمد و گفت :من يک خبر خوب دارم ؛اگر توانستي حدس بزن .من که هيجان زده شده بودم گفتم :سريع بگو چه اتفاقي افتاده ،من زياد طاقت ندارم .مجيد گفت که دکتر ميري را امروز ديدم و او پس از معاينه من گفت :اگر بخواهي مي توانم در همين بيمارستان نيز تو را عمل کنم .من از شنيدن اين خبر خيلي خوشحال شدم و تصميم گرفتن هر طور شده ،براي او خون آماده کنم .
از قضا همان روز مراسم عزاداري يکي از دوستانمان در قبرستان بود .من بعد از مراسم ،موضوع را با اهالي محل و دوستان در ميان گذاشتم و واقعا مردم براي مجيد سنگ تمام گذاشتند .عصر همان روز ،بيمارستان از مرد و زن براي اهداي خون ،پر شد و حدود 3500 سي سي خون تهيه شد .ازدهام جمعيت به حدي بود که کارمندان نيز از جمع شدن اين همه جمعيت حيرت کرده بودند .
خدا را شکر ،مجيد در هنگام عمل به خون نياز پيدا نکرد ولي همين که آن خون براي يک بيمار ديگر استفاده شد بسيار اميد وار کننده بود .البته من در آن زمان اطلاع نداشتم که از آن خون اهدايي براي نجات جان چه کسي استفاده کرده اند .سا ل 1376 بود که يک نفر به نام آقاي زنده بودي که کار گر شهر داري بود ،نزد من آمد و گفت :آقاي بشکوه !شما مرا مي شناسيد ؟من در جواب او گفتم :مگر شما کارمند اين اداره همکار ما نيستيد ؟او خنديد و گفت :چرا من همکار شما هستم ،ولي فکر کن جاي ديگر مرا نديده ايد ؟و من به او جواب منفي دادم ،،ولي او ادامه داد :زماني که برادرت مجيد در بيمارستان بود و مي خواست عمل شود ،پدر من در کنار ايشان بستري بود .در آن لحظه من به فکر فرو رفتم و يک دفعه او را به ياد آوردم ؛مرد بسيار خوب و مهرباني بود .سپس آقاي زنده بودي دنباله ماجرا را تعريف کرد و گفت :پدرم در باره سجاياي اخلاقي شما و مجيد خيلي صحبت کرده و از خوبي ها و کمکهاي شما بسيار تعريف کرده و به ما گفته که چقدر با او مهربان بوده ايد .او هميشه از مجيد تعريف مي کرد و مي گفت که او با حا ل بد ،از من مراقبت مي کرد ،انگار پرستار من بود ، هميشه خوردني و وسايلي را که براي او مي آوردند ،با من تقسيم مي کرد .حتي در موقع عملم که نياز به خون داشتم ،مجيد آن خوني را که براي خودش تهيه کرده بود ،به من داد و مرا از مرگ حتمي نجات داد .من آن موقع بود که فهميدم خون اهدايي ما باعث نجات جان چه کسي شده است .آن روز آقاي زنده بودي به من گفت که چند بار هم براي تشکر به در خانه ما آمده ،ولي ما خانه نبوديم و يک بار هم که مادرم تنها در خانه بوده ،خجالت کشده بود که با او صحبت کند .سپس او خيلي از من تشکر کرد و مي خواست دستم را ببوسد که من به او اجازه ندادم و او را در آغوش گرفتم و بوسيدم .
خلاصه وقتي عمل مجيد با موفقيت به پايان رسيد و پس از مدتي استراحت ،حالش بهبود يافت ،تصميم گرفت دو باره به مناطق جنگي برود .وي براي رفتن به جبهه ،بلافاصله به ستاد جنگ هاي نامنظم مراجعه کرد .در آن زمان پدر شهيد عليرضا ماهيني مسئول آن ستاددربوشهر بود و به مجيد اجازه نداد که به جبهه برود .وي به او گفت :اول بايد به اندازه کافي حالت خوب شود ،بعدا شما را به جبهه اعزام مي کنيم .
يادم مي آيد وقتي مجيد را به جبهه اعزام نکردند ،تا چند روز خواب و آرامش نداشت ؛تا اينکه يک دفعه فکري به ذهنش رسيد .او سريعا خود را به بيمارستان رساند و به عنوان اينکه مي خواهد در سازماني مشغول به کار شود از دکتر برگه ي سلامتي گرفت و آن بر گه را به ستاد جنگ هاي نامنظم فرستاد و از آنها خواست که اجازه ي اعزام به منطقه جنگي را به وي بدهند و اين دفعه تيرش به هدف خورد و به او اجازه ي حضور در جبهه را دادند با اينکه حالش هنوز خوب نشده بود ،دو باره در جبهه هاي جنگ حضور يافت و به نبرد با دشمن متجاوز پرداخت .
مجيد در طول جنگ تحميلي ،تجارب فراواني کسب نمود و بعد از مدتي معاون گردان شد .وي در اکثر عمليات شرکت داشت و به نبر د با نيروهاي بعثي پرداخت .او تقريبا تا اواخر جنگ در جبهه حضور داشت ،تا اينکه سر انجام به شهادت رسيد و درست چند روز بعد از شهادت مجيد بود ،که بين دو کشور آتش بس اعلام شد .
مجيد در دوران جنگ ،به ندرت به مرخصي مي آمد و هر گاه به بوشهر مي آمد ،پس از ديداري کوتاه ،فورا به جبهه باز مي گشت .حتي گاهي او قات اتفاق مي افتاد که نه يا ده ماه به خانه نمي آمد ،البته در طول اين مدت براي ما نامه مي نوشت و ما را از حال خويش آگاه مي ساخت .مجيد در جبهه نيز بسيار مهربان و مودب بود و با بيشتر بچه ها با گرمي و صميميت رفتار مي کرد ؛بطوري که بيشتر کساني که در جبهه با او آشنا بودند ،از او به نيکي ياد مي کردند و او را مانن برادر خود دوست داشتند .
او بين من و رزمندگان ديگر ،هيچ فرقي قائل نمي شد و با من همانند ديگر رزمندگان بر خورد مي کرد .به خاطر مي آورم که يک روز براي انجام کاري بايد به اصفهان مي رفتم و از او که فرمانده ي گردان بود مرخصي خواستم .درست همان زمان وضعيت قرمز اعلام شد .مجيد به من گفت من نمي توانم در اين وضعيت به تو مرخصي بدهم ،اگر مي خواهي مي تواني بروي و از مسئولان با لاتر مرخصي بگيري .در آن زمان من واقعا از کار مجيد تعجب کردم و خيلي از او ناراحت شدم ،ولي بعد ها متوجه شدم که کار مجيد صحيح بوده است .
مجيد به افراد متاهل بسيار احترام مي گذاشت و حتي خودش از آنها مي خواست که به مرخصي بروند و پس از استراحت ،دو باره به جبهه بر گردند .او اخلاق به خصوصي داشت و هنگام کار ،بسيار جدي بود .البته در زمان بيکاري با آنکه فرمانده ي گردان بود با همه خنده و شوخي مي کرد ،اما هنگام کار بسيار جدي و منضبط بود و فقط به کارش فکر مي کرد .
يادم مي آيد در زمان آغاز بازيهاي المپيک به تلويزيون نياز داشتيم که بتوانيم در اوقات بيکاري بازي هاي المپيک را تماشا کنيم .وقتي مجيد علاقه زياد بچه ها را براي براي تماشاي بازيها ديد ،از لشکر محمد رسول الله (ص) براي ما يک تلويزيون آورد و بچه ها را خيلي خوشحال کرد و آنها از وي بسيار تشکر کردند .
ما سه گروهان بوديم و مجيد ما را به گونه اي تقسيم کرد که هر شب يک گردان به تماشاي تلويزيون بپردازد و بقيه به کارشان مشغول باشند .به خاطر همين دلسوزي هاي مجيد بود که بچه ها به وي خيلي احترام مي گذاشتند و از وي اطاعت مي کردند .
مجيد در انتخاب نيروها براي عمليات ،نقش مفيدي داشت و هميشه بهترين افراد را براي انجام کارها انتخاب مي کرد .او بيشتر وقتها قبل از اينکه کارش را انجام دهد ،با بچه ها مشورت مي کرد و هيچ وقت حس نمي کرد که فرمانده است .به همين خاطر بود که افراد زيادي دوست داشتند به گردان مالک بپيوندند و در کنار فرمانده آن مجيد بشکوه باشند .
او هر کاري از دستش بر مي آمد براي مردم انجام مي داد و براي حل مشکلات آنها از هيچ کاري دريغ نمي کرد .يادم مي آيد يک بار ،من براي چند روز به مرخصي آمده بودم .در همان حين يکي از دوستانم را ديدم که بسيار ناراحت است .وقتي دليل ناراحتي اش را پرسيدم ،او گفت پسرم در بازداشتگاه است و هر کاري مي کنم که او را آزاد کنند فايده اي ندارد .با هر کسي هم که حرف مي زنم توجهي نمي کند .به من گفته اند که اين کار از دست برادرت مجيد بر مي آيد ؛خواهش مي کنم به او بگو ،شايد بتواند کاري براي پسرم انجام دهد .من به او گفتم مجيد در جبهه است و فکر نکنم که به اين زودي به مرخصي بيايد ،اما به هر حال هر وقت او را ديدم در اين رابطه با او صحبت مي کنم .
خوشبختانه مجيد روز بعد براي انجام ماموريتي به بوشهر آمد و من به دوستم خبر آمدن مجيد را دادم .او نزد مجيد که در مسجد بود رفت و پس از آن ماجرا را براي مجيد باز گو کرد ،مجيد به او گفت :عمل پسر شما خوب نبوده و آزاد کردن پسر شما غير قانوني است ،ولي من اين موضوع را پيگيري مي کنم که اگر بتوانم براي او بخشش بگيرم .شما هم وقتي پسرتان آزاد شد ،با او صحبت کنيد و به او بگوييد که اين راهي که مي رود اشتباه است .او هم مي تواند مانند جوانان اين مرزو بوم که جان خود رادر راه حق نثار مي کنند ،يک فرد مفيد براي جامعه باشد .ودر آخر به او قول داده بود که اگر امکان داشته باشد تا ساعت 12 ظهر روز بعد پسرش آزاد مي شود و به خانه بر مي گردد .
مجيد به قول خود عمل کرد و روز بعد پسر دوستم آزاد شد و او براي تشکر پيش من آمد و پرسيد مجيد کجاست ؟مي خواهم پاي او را ببوسم ؛ولي من به او گفتم که مجيد به جبهه بر گشته و من از طرف تو ،از او تشکر مي کنم .او در حالي که اشک شوق مي ريخت ؛به من گفت :تا آن روز درباره ي اين موضوع با هر کسي صحبت مي کردم ؛با من به تندي سخن مي گفت ؛ولي آقا مجيد مثل يک برادر واقعي با من رفتار کرد و من تا آخر عمرم محبت او را فراموش نمي کنم .
مجيد ،هر موقع به بوشهر مي آمد قبل از اينکه به خانه بيايد ،به مسجد امير المومنين (ع) مي رفت و بعد به خانواده هاي شهيدان پور حيدر ،اکباتان و حمايتي سر مي زد و وقتي از اين کارها فارغ مي شد ،به خانه مي آمد .
او در ايام عاشورا ،يک کار بزرگ انجام داد و آن ساختن 40 حجله در کوچه مسجد بود .اين حجله ها به وسيله ي ميل گرد و پارچه هاي رنگين ساخته شده بودو بالاي آن لامپ ،نور افشاني مي کرد و قاب هر شهيد با چند دسته گل در هر حجله وجود داشت.ا و با اين کار ،مراسم عاشورا را با شکوه تر ساخته بود و هر کس که مي خواست براي عزاداري به مسجد بيايد با ديدن اين عکس ها به ياد شهدا مي افتاد و آنها را در کنار خود حس مي کرد .
او چند بار نيز در بستان ،دهلاويه و مناطق ديگر مجروح شد . البته بيشتر اين جراحتها را از خانواده مخفي مي کرد و به آنها در اين مورد چيزي نمي گفت ،تا ناراحت نشوند .او در عمليات والفجر 8 نيز بوسيله چند ترکش زخمي شد ،ولي به هيچ کس چيزي نگفت و همين طور که با بچه ها به عقب بر مي گشت ،از حال رفت و آنها با ديدن اين صحنه ،تازه متوجه ي مجروح شدن او شدند و او را به بيمارستان رساندند .
يکي از دوستان به نام محمد دمشقي در عمليات والفجر 8 به همراه مجيد بود و يک روز در باره اين عمليات و کارهاي مجيد با من صحبت کرد و به من گفت :پس از پايان اين عمليات ،ما در يک منطقه وسيع که هيچ سنگري در آن نبود گير افتاديم .بيشتر افراد در اين عمليات به شهادت رسيدند ،ولي من به همراه 60 – 70 نفر ديگر زنده بوديم .البته مي د انستيم که شانس ما براي نجات خيلي کم است ،ولي چاره ي نداشتيم و به جلو مي رفتيم .در اين اثنا صداي يک نفر را شنيديم که مي گفت :محمد من دارم مي آيم .من پشت سر خود را نگاه کردم و با ديدن مجيد ،آنقدر خوشحال شدم ،که انگار يک لشکر به کمک ما آمده بودند .خلاصه مجيد به همراه دوستانش ،به هر صورتي که بود ،ما را نجات داد ،ولي در هنگام بر گشتن ،متوجه شديم که مجيد مجروح است و چند ترکش به کتف ايشان اصابت کرده بود .به سرعت او را به عقب آورديم وبلافاصله او را براي عمل جراحي به تهران منتقل کرديم .
چند روز بعد ،من از زخمي شدن مجيد مطلع شدم و بلا فاصله خود را به بيمارستان تهران رساندم .مجيد دوران نقاهتش را طي کرد و براي بر گشتن به جبهه بي تابي مي کرد و آرام و قرار نداشت .اما با خواهش و تمناي من راضي شد که چند روز به نزد يکي از دوستانمان که در تهران زندگي مي کردند ،برويم و او در آنجا استراحت کند .مجيد را به آنجا برديم و او که بسيار خسته و زخمي بود ،از من خواست که او را به حمام ببرم .من با اينکه بسيار خسته بودم ،او را به حمام بردم و در آنجا بود که چشمم به کتف ايشان افتاد و بي اختيار حالم به هم خورد و سريعا خود را به حياط رساندم و در سرماي زمستان خود را در آب سرد حوض فرو بردم ،تا حالم به جا آمد .تا آن روز من افراد زخمي و حتي جسدهاي زيادي ديده بودم ،اما کتف مجيد آنقدر وضعيت فجيعي داشت که من به آن حال و روز افتادم .
صبح روز بعد که مجيد از خواب بيدار شد ،متوجه شديم که ملحفه ي ايشان خوني شده است .فورا پانسمان مجيد را عوض کرديم و خدا را شکر ،خونش بند آمد .ميزبان ملحفه خوني مجيد را به يادگاري برداشتند و تا امروز نيز آن را نگه داشته اند .
پس از چند روز استراحت ،به اصرار مجيد به بوشهر بر گشتيم و درست روز بعد ،مجيد در حالي که از ناحيه کتفش رنج مي برد ،به جبهه رفت .من بعد ها از يک نفر از دوستانش شنيدم که مجيد در جبهه براي بهبودي زخمهايش ،سنگي را گرم مي کرد و بر روي حوله اي مي گذاشت و چند بار اين عمل را تکرار کرد تا دردش تسکين پيدا کند .
وي حتي چند بار هم از ناحيه صورت زخمي شد و هميشه درد در قسمتي از بدنش مي پيچيد ؛ولي هميشه مي گفت :هيچ دردي با لا تر از درد از دست دادن دوستان و ياران صميمي نيست ؛و همين موضوع بود که عزم وي را براي شهادت بيشتر مي کرد .او هميشه به من مي گفت :شهر ،ديگر براي ماندن ارزش ندارد .مجيد از افرادي که به دنبال ماديات و افزايش ثروت خود بودند ،متنفر بود، طاقت ديدن آنها را نداشت و سعي مي کرد از آنها دوري کند .

آثار باقي مانده از شهيد
سخنراني شهيد در جمع نيروهاي اعزامي به جبهه:

با سلام به پيشگاه امام زمان(عج) و نايب بر حقش خميني کبير و با درود به روان پاک شهدا ،از صدر اسلام تا کربلاي حسين (ع) و از کربلاي حسين تا شهداي جنگ تحميلي و با سلام به تمامي رزمندگان کفر ستيز ،با لاخص يکايک شما برادران عزيز که از هستي خود گذشته و به اينجا آمده ايد .شما سلحشوران جبهه ها و شما مردان آزاده و خدا جوي .خداوند شما را از شر بدي ها محفوظ دارد که معرکه ي جبهه هاي جنگ و شهادت را بر آسايش در خانه ترجيح داده و به اين مکان مقدس قدم گذاشته ايد .
همان طور که امام امت گفت ،شما بسيجيان بازوان پر توان انقلاب و پشتوانه ي جمهوري اسلامي هستيد .سخن گفتن براي شما برادران گرامي ،مايه ي افتخار من است ولي من نه سخنرانم و نه خوب سخن مي رانم. بنابر اين اگر اشتباهي در بيان کلمات داشتم ،به بزرگواري خودتان مرا ببخشيد .
وقتي که من شما را در کنار خود مي بينم ،ديگر ديدار پدر و مادر و خواهر و برادرانم از يادم مي رود ؛چون مي دانم که شما هم ؛پدر و مادر و خواهر و برادر داريد ؛ يک عده از برادرانم که قبلا خدمتشان ارادت داشتيم ،متاهل هستند .اين افراد در حالي که بايد کنار خانواده هايشان باشند و دست نوازش بر سر فرزندان خويش بکشند ،آنها را رها کرده و به منطقه جنگي که سکوتش توسط خمپاره و موشک کاتيو شا و بمباران شکسته مي شود ،قدم گذاشته اند .شما انسان هاي پاکباخته که چنين زندگي پر خطري را بر آسايش در کنار خانواده هايتان ترجيح داده ايد ،پيروزيد .پيروز نزد خدا و نزد ائمه اطهار (ع) .
به ياد دارم که سا لار شهيدان در کربلا ،فرمود :اگر دين محمد با کشته شدن من احيا نمي گردد ،پس اي شمشير ها مرا در بر گيريد .امروز شما نيز مانند ياران حسين (ع) هستيد .اگر آن روز حسين يک علي اکبر و يک قاسم داشت ،امروز هزاران هزار علي اکبر و قاسم ،قد علم کرده و به خونخواهي آنها آمده اند .شما خون مي دهيد تا دينتان استوار و پايدار بماند و هيچ وقت تن به ذلت و خواري نخواهيد داد .مي دانم که نه شکست نااميدتان مي کند و نه از پيروزي مغرور مي شويد ،چون شما براي پيروزي يا شکست نمي جنگيد ،بلکه براي رضاي خدا مي جنگيد و جنگيدن در راه خدا پيروزي يا شکست ندارد .به خدا قسم وقتي من در مقابل شما قرار مي گيرم ،از اينکه از جوانمردي و شجاعت حرف بزنم ،شرمنده مي شوم ،زيرا شما همه ،دلير مرد و بزرگواريد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 248
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
خالدي,محمد

 

در سال 1336 ه ش در روستاي نرکو از توابع شهرستان دير در خانواده اي متدين ديده به جهان گشود به علت عدم وجود مدرسه در روستا ،در مکتب خانه به فرا گيري قرآن پرداخت . اودر نو جواني ودر سن 16 سالگي براي به دست آوردن کار به کشور بحرين مسافرت کرد تا براي کمک به تامين معيشت خانواده مدت 6 سا ل در آ ن جا کار کند.بازگشت او به وطن مصادف با اوج انقلاب اسلامي بود .
با شناختي که از امام خميني داشت ،عشق عجيبي نسبت به انقلاب اسلامي و امام در وجودش شعله ور شد .براي تکميل نيمه ديگر دينش ازدواج نمود که حاصل ازدواج دو پسر و يک دختر بود .با شکل گيري بسيج به ارتش بيست ميليوني امام پيوست و با حضور در جبهه هاي نبرد وفاداري خود را به نظام و انقلاب به اثبات رساند .پس از مدتي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و در اين لباس مقدس ،واحد بسيج را براي خدمت بر گزيد .اما خدمت در پشت جبهه وي را قانع نمي ساخت و در هر فرصتي که پيش مي آمد به جبهه مي رفت .عليرغم اين که در جبهه مسئوليت فرماندهي گروهان را به عهده داشت اما تواضع و فروتني هميشگي خود را داشت و در عمليات ها و صحنه هاي نبرد پيش قدم بود .در حضور مجددش در جبهه هاي نبرد پس از سالها تلاش و کوشش با حمله دشمن به جنوب واشغال مجددبخشي از خاک ميهن اسلامي با وجودي که تازه از خط مقدم جهت استراحت بر گشته بود جهت رويارويي با بعثيون متجاوز به صحنه نبرد شتافت و پس از نبردي جانانه در تاريخ 1/ 5/ 1367 به آرزوي ديرينه اش شتافت .
شهيدان ما به جهانيان درس مردانگي و به مادرس استقامت آموختند .خوشا به سعادت اين عزيزان .آب کوثر و ميوه هاي فردوس گواراي وجودشان باد و صد هزار آفرين به چنين پدران و مادراني که چنان فرزنداني را در دامان خود پرورانده اند تا خون پاکشان درخت تنومند انقلاب اسلامي را آبياري کند .شهيدان فداکار ما با ايثار جانشان کمر آمريکا و نوکر سر سپرده اش صدام را شکستند و مدت 8 سال آنها را زمين گير کردند و يقينا اگر مي دانستند انقلاب اسلامي چنين فرزنداني را دارد پاي به سرزمين شهيدان نمي نهادند .اي شهيد عروجت را به درگاه حضرت دوست تبريک مي گوييم .اين پرواز آسماني ،روزي آرزوي تو بود .جامه شهادت برازنده تو بود که اگر غير از اين بودخداوند متعال در آخر الزمان خوبان امت را گلچين نمي کرد .
منبع:دريا دلان ماندگار1،نوشته ي عبدالحسين بحريني نژاد،نشرشروع-1383

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ما از خداييم و به سوي او باز گشت مي کنيم .سلام بر مهدي رهايي بخش محرومان و سلام بر نماينده مهدي – امام خميني پدر دلسوز بيچارگان و سلام بر شهيدان ،ادامه دهندگان راه حسين و سلام بر پدر و مادر مهربانم که عمري برايم زحمت کشيدند و مرا نيکو تربيت کردند .پدر تو مي داني که خون شهيد درخت تنومند اسلام را آبياري مي کند و من مي خواهم اگر خداي متعال قبول کند خون خود را به پاي اين درخت که مي رود تا جهانگير شود بريزم و چند کلمه با امت شهيد پرور دارم :اي امت دلاور اسلام !بدانيد تنها راهي که مي تواند برايتان افتخار جاويدان به جاي گذرد اطاعت مطلق از ولايت فقيه است و دوم برادران پاسدار :
سفارشم به شما اين است :شما فرداي بزرگي داريد که هر کدامتان بايد گردانندگان يک شهر و يا يک کشور باشيد .لازم است که شبانه روز کسب معرفت کنيد تا بتوانيد پيام اسلام را به جهانيان برسانيد .سوم پدر و مادرم را سفارش مي کنم که بعد از مرگ من هيچ گونه ناراحتي نکنند که اگر ناراحت باشيد من هم ناراحت مي شوم .چهارم اما اي تو همسرم :فرزندانم را طوري تربيت کن که ادامه دهندگان راه پدر باشند و اسلحه خونين مرا از زمين بر دارند و تا پيروزي نهايي با پيوستن به خودم راهم را ادامه دهند .
در پايان از دست اندر کاران بنياد شهيد مي خواهم که اگر ممکن است جنازه مرا از مقابل بسيج مستضعفين و يا در بسيج عبور دهند تا اين ساعت آخر و اين دم آخر نيز گرد و غبار پاي بسيجيان بر جنازه من بيفتد تا شايد خداوند مرا در قيامت همنشين بسيجيان قرار دهد که خدا مي داند من شوق زياد به خدمت در بسيج داشتم و هيچ وقت از خدمت در بسيج سير نشدم. بار خدايا ما را با شهداي بسيج محشور گردان .هم چنين از دست اندر کاران تشييع جنازه ام مي خواهم که هم در تشييع و هم در مراسم اگر ديديد که بر اثر گرمي و ياسردي هوا نامساعد بود مراسم مرا نيز مختصر و کوتاه بگيريد زيرا راضي نيستم که مردم حزب الله براي خاطر من به رنج و زحمت بيفتند .
جنازه ام را در قبرستان شهدا – شاهزاده ابوالقاسم – دفن نماييد ،در نزد ديگر شهدا.در پايان عرض مي شود که اين آخرين وصيت نامه و از کامل ترين وصايايم مي باشد که در آخرين بار که به جبهه اعزام مي شدم نوشته ام و از همين وصيت نامه جهت قرائت در بين مردم استفاده شود .
محمد خالدي – 17/ 2/ 1366


خاطرات
ابراهيم بحراني ،همرزم شهيد :

در طرح لبيک 2 که از «دير» به منطقه اعزام و در دشت عباس مستقر شديم به عنوان منشي گروهان در خدمت شهيد بوديم .تاريخ اعزام 24/11/ 1362 و همراهان ما عده زيادي از بچه ها ي دير از جمله برادران :عبد الحميد دريا سفر ،ابراهيم حسين احمدي ،سيد اسماعيل حقيقت ،سيد جلال حسيني ،حاج محمد مقاتلي و عبدالرضا غلامي بودند .قبل از بدرقه توسط مردم خوب و شهيد پرور شهرمان در يکي از مدارس شهر تجمع و سپس ساماندهي به عمل آمد .فلکه قدس دير که بعد ها فلکه امام حسين تغيير نام داد !همچون ديگر اعزام ها عاشقان مخلص روح الله موج مي زد و ما در اين امواج گم شده بوديم ،زيرا گم شده اي داشتيم که همه مي گفتند با رفتنتان به جبهه به اين گمشده نزديک مي شويد .روحيه ي شهيد به هنگام بدرقه خيلي با لا بود .او از روحيه اي با لا بر خوردار بود که اين روحيه در ديگران نيز اثر کرده بود پس از استقرار در دشت عباس به منطقه خيبر اعزام شديم که در آنجا به وسيله قايق ،غذا و نيرو به جزيره مجنون مي برديم .در بعضي شب ها نيز پل هاي پيش ساخته به جزيره مي رسانديم .شهيد خالدي همچون مواقعي که در بسيج بودند،خوشرو و مهربان بود .او روحيه بسيجي اش را در جبهه نيز حفظ کرده بود .او بيشتر از غذاهاي ساده استفاده مي کرد .به تمام بچه ها سر مي زد وقتي مطمئن مي شد بچه ها غذا خورده اند او هم غذا مي خورد و اگر کسي غذا نخورده بود عذاي خود را به او مي داد . سرداري شجاع به تمام معنا بود و از دشمن بيم و هراسي نداشت .

دشمن ،منطقه را بمباران شيميايي مي کرد تا جايي که اکثر نيروهايمان را به بيمارستان اهواز منتقل کردند اما او همچنان با روحيه بود و روحيه ما رانيز تقويت مي کرد .به دعاي توسل و دعاي کميل و زيارت عاشورا بسيار علاقمند بود ومواقعي که دعا مي خواندند شهيد نيز يکي از قرائت کنندگان دعا بود .با خلوص کامل و از صميم قلب دعا را مي خواند .به عنوان فرمانده گروهان ،فردي با تدبير و مدبر بود .اوقات نيروها را صرف آموزش و رزم شبانه و کلاس هاي عقيدتي مي نمود .جمله اي از حضرت امام را تکرار مي کرد که :خود را باور کنيد. جنگ را و شرکت در صحنه هاي دفاع مقدس را دفاع از ميهن و انقلاب و دستاوردهاي انقلاب مي دانست . مي گفت ما در جبهه که هستيم از جمهوري اسلامي و ولايت فقيه حمايت مي کنيم .مي گفت تا خيل سر بازان امام خميني در جبهه ها هستند هيچ کس نمي تواند خدشه اي به جمهوري اسلامي وارد کند .ذره اي ترس از دشمن در دلش نبود و همه را اميد وار مي کرد و روحيه مي داد .به بچه ها نويد پيروزي مي داد .همين جسارت و شجاعت او بود که نيروهاي تحت امر او نيز مقاوم و جسور بودند .
چه سعادت مند بود اين شهيد جاويد نام ما که دين خود را به اسلام و ملت شريف ايران ادا نمود و به جايگاه مجاهدين و شهداي اسلام شتافت .
تاريخ بشريت ،باز گو کننده اي استمرار حق و باطل در پهنه ي گسترده ي زمين نبردي خونين و پر حماسه از نبرد هابيل و قابيل تا حماسه ي عاشورا ي حسيني و کربلاي خونين ميهن اسلامي است. اينک در تکرار عاشورا ،مردان صادقي با خداي خود عهد بسته اند تا بار رسالتي عظيم را در جهت استقرار حق و تداوم نهضت حسيني تا اضمحلال تمام کفر و شرک بر دوش کشند و شهداي کربلاهاي ايران در جنگ 8 ساله ،در حقيقت طلايه داران و پيشتازان اين حرکت الهي هستند .
شهيد سر افراز ما نيز از خيل اين عاشوراييان بود که شجاعانه جنگيد و در يک نبرد تن به تن با دشمن بعثي به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد .

حسن دريا نورد :
شهيد داراي اخلاص و ايمان بالايي بود . او ايثار گر و شهادت طلب بود . وقتي در محل کار حاضر مي شد ،نسبت به اموال بيت المال خيلي حساس بود و رعايت مي کرد و به دوستان تذکر مي داد .او مي گفت: اين اموال مربوط به 60 ميليون نفر است و شما حق دخل و تصرف در آن را نداريد .فردي خنده رو بود .نسبت به بسيجيان خيلي احترام قائل بود و برادران پاسدار را تشويق به رعايت تقوا و اخلاق اسلامي مي نمود .ايمان او در سطح بالايي بود و در بين دوستان نظير نداشت .نماز را به جماعت به جا مي آورد و اگر هم جماعت نبود دراول وقت اقامه نماز مي نمود .فردي جذاب بود .فرمانده شجاعي بود که ديگران نيز از او درس مي گرفتند .در جذب نيروها در جهت اعزام به جبهه نقش موثري داشت .وقتي با هم تنها مي شديم از شهادت صحبت مي کرد .هر جا در جبهه به او مسئوليتي مي دادند بچه ها سعي مي کردند در گروه او جاي بگيرند .زيرا رفتار خيلي خوبي با بچه ها داشت .در تيپ 13 امير المومنين(ع) جانشين فرمانده گردان بود ،هر ماموريتي به او مي دادند به نحو احسن انجام مي داد .با وجودي که شهيد خالدي و نيروهاي تحت امر او در جزيره مجنون و شلمچه بودند و چهره آنها خيلي خسته نشان مي داد و به طرف مقر جهت استراحت مي رفت دستور رسيد که بايد يک يا دو گردان براي خط پدافندي به جلو اعزام شوند ،که گردان شهيد خالدي که بيشتر از يک روز استراحت نکرده بود ند اعلام آمادگي کردند و مجددا به خط مقدم رفتند که در يک نبرد جانانه و تن به تن که منجر به کشته شدن تعداد زيادي از نيروهاي عراقي شد شهيد خالدي نيز به آرزوي ديرينه اش رسيد .

ابراهيم حق شناس :
ما در بسيج با هم آشنا شديم .به اتفاق به جبهه اعزام و در تيپ امير المومنين (ع) مستقر شديم .به جز شهيد خالدي تعدادي ديگر از برادران سپاه پاسداران «دير» نيز همراه ما بودند .با توجه به اينکه اعزام ما به صورت اضطراري بود، مراسم بدرقه بر گزار نشد .شهيد روحيه ي خوب و مثال زدني داشت او در لحظات اعزام غافل از ذکر خدا نبود .مدت 8 ماه در جبهه با شهيد همسنگر بودم .در عملياتي که در اروند کنار ،فاو ،اسکله البکر و اسکله ي الاميه انجام مي گرفت با هم حضور داشتيم و در خط مقدم بوديم .از غيبت دوري مي کرد و مي گفت: رزمنده اسلام نبايد اهل غيبت و دروغ باشد .روي هيچ نوع غذايي حساسيت نداشت و هر نوع غذايي که مي آوردند مي خورد .شهيد فردي شجاع و نترس بودند .زماني که عراق فاو را بمباران شيميايي کرد به اتفاق شهيد خالدي – سردار کارگر و تعدادي از برادران در منطقه حضور داشتيم .او از فرماندهان اطاعت پذيري داشت و به سلسله مراتب عقيده داشت و پاي بند بود .اگر موقعيت به گونه اي مي شد که نمي توانست در مراسم دعا شرکت نمايد به صورت انفرادي دعا را قرائت مي کرد .شهيد فرمانده گروهان بود و روحيه ايثار گري عجيبي داشت و به ديگران نيز روحيه مي داد .اوقات فراغتش رابه شنيدن اخبار و مطالعه کتاب مي گذراند .در باره ي امام با احترام خاصي صحبت مي کرد و مي گفت :جانمان فداي يک لحظه عمر امام خميني .کار او حقيقتا براي خدا بود و فقط رضايت او در نظرداشت .


آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
سخن از چهره اي محبوب است که بسيجيان «دير» او را پاسدار بسيجي مي خواندند .او که در خون نامه اش نيز بسيجيان را فراموش نکرده است .اگر به اين وصيتش دقت کنيم که گفته است :در پايان از دست اندرکاران محترم بنياد شهيد مي خواهم که اگر ممکن است جنازه ي مرا از مقابل بسيج مستضعفين و يا در بسيج عبور دهند تا اين ساعت آخر و اين دم آخر نيز گرد و غبارپاي بسيجيان بر جنازه من بيفتد تا شايد خداوند مرا در قيامت همنشين بسيجيان قرار دهد که خدا مي داندمن علاقه مند به خدمت در بسيج هستم و هيچ وقت از خدمت در بسيج سير نمي شوم .بار خدايا ما را باشهداي بسيج محشور گردان .آري او در کسوت پاسداري يک بسيجي مخلص نيز بود که بسيجيان «دير» هيچ گاه خاطرات حضور او در بسيج را فراموش نمي کنند و الحق فرماندهي سپاه اسلام زيبنده چنين شخصيت هايي است .عشق او به خدمت در راه اسلام و انقلاب اسلامي ،عشق او در پيوستن به لقا الله اوست و گريز از اميال دنيوي مثال زدني است و او براستي مرد خدا بود وبراي ما خاکيان هنوز زود است که با حقيقت وجودي اين افلاکيا ن آشنا شويم تنها شهيدان هستند که مي توانند شهيدان را به جامعه بشناسانند و بس

چون لاله زداغ عشق افروخت شهيد
يال رب زکه جانفشاني آموخت شهيد
تا ره به حريم حضرت دوست برد
در شعله سرخ عاشقي سوخت شهيد
عبدالحسين بحريني نژاد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 110
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
سياه منصوري,منوچهر

 

ده آذر 1336 ه ش در روستاي مزارعي در استان بوشهرو در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد ديده که به جهان هستي باز کرد .پدر به سبب سيماي دلنشين و رخسار بهشتي ،اورا منوچهر ناميد .از کودکي با احکام و فرائض اسلامي آشنا گرديد و جهت فرا گيري قرآن به مکتب خانه رفت و توانست در مدت کوتاهي قرآن را ياد بگيرد.پس از شش ماه قرآن را آموخت و شروع به ياد گيري کتاب هاي مذهبي کرد .

منوچهر سياه منصوري قرآن را با صدايي خوش تلاوت مي کرد .
پس از آن در سن هفت سالگي مرحله ي اول تعليمات عمومي را در دبستان طالقاني فعلي آغاز کرد و موفق شد دوران تحصيل را با موفقيت طي کند .
مشکلات اقتصادي ومحروميت هاي ناشي از حکومت جابرانه ستم شاهي باعث شد او با خانواده اش به بوشهر رفت و درآنجا براي کمک به پدرش مشغول کارگري شد .
شانزدهم شهريور سا ل پنجاه و پنج خورشيدي خدمت سربازي خويش را در نيروي زميني آغازکرد وپس از دو سال در مرکز پياده شيراز و شانزدهم شهريور ماه پنجاه و هفت کارت پايان خدمت خود را اخذ کرد .
تواضع ،فروتني ،اخلاص و توجه به احکام الهي از وي فردي با بصيرت و بزرگ منش ساخته بود. هنگامي که شميم معطر انقلاب بر مشامش خوش آمد، با شرکت فعال در راهپيمايي و فعاليت هاي ضد رژيم طاغوت عشق خود به امام خميني(ره) ميهن و امت اسلامي را نمايان ساخت .سا ل پنجاه و هشت به جزيره خارک رفت و در آنجا مشغول به کار شد .
چون اهداف مقدس و متعالي خود را با حفظ و حراست دستاوردهاي نظام مطابق مي ديد به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درجزيره خارک در آمد .
سا ل 1359 با دختر عموي خود خانم مدينه سياه منصوري ازدواج کرد و در شهريور همان سال در اثر بمباران هوايي عراق دچار موج گرفتگي شد .پس از مدت سه ماه استراحت ،مجددا به محل خدمت خود باز گشت .در دي ماه سا ل 1359 که خبر شهادت «ضرغام افشار »دوست و يار هميشگي خود را شنيد با خود عهد بست که تا آخرين قطره خون خود، راه او را ادامه دهد .
کار داني وي در مسائل آموزشي از او شخصيتي بر جسته ساخته بود و همه ،وي را به عنوان نيروي فعال و کار آمد مي شناختند .درتاريخ 22/ 1/ 1360 از طرف فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي استان بوشهر،مسئوليت واحد آموزش اين نهاد رادر جزيره خارک به وي محول شد .
13/ 3/ 1369 خداوند به وي دختري عطا کرد که نامش را به يمن مبارکي نام بي بي دو عالم «زهرا» گذاشت و تنها پس از يک ماه حضور در کنار همسر مهربان و دختر تازه متولد شده و نو رسيده اش به جبهه اعزام شد .
سر انجام پس از مدت کوتاهي که فرماندهي دسته را عهده دار بود در تاريخ 25/ 5/ 1369 بر اثر ترکش در جبهه ي گيلان غرب سر پل ذهاب جاودانه گشت و تا اوج نهايي پرواز کرد .
همرزم وي ،غلامرضا نوروزي در مورد ويژگي ها ونحوه شهادت اين شهيد بزرگوار
مي گويد :
منوچهر فردي متدين و با ايمان بود .هميشه نمازش را سر وقت ادا مي کرد و پس از اقامه آن ،قرائت قرآن جزءبرنامه هاي اصلي اش بود .در پادگان ابوذر در حال استراحت بوديم که اعلام کردند ،از طرف نيرو هاي عراقي ،حمله اي صورت گرفته و تعدادي از نيرو هاي خودي به شهادت رسيدند . احتياج به نيروي داوطلب ،جهت پشتيبباني و حمل پيکر شهدا هستند .
من و شهيد سياه منصوري اعلام آمادگي کرديم .چند روزي در آنجا به مبارزه با متجاوزين پرداختيم ؛حتي چند نفري را اسير کرديم . شبانه همراه چند تن از افراد داوطلب ،جهت حمل پيکر ها ،اقدام کرديم .منطقه از سوي عراقي ها به شدت تير باران مي شد .وقتي که منور مي انداختند ما خودمان را نهان مي کرديم که در ديد دشمن قرار نگيريم .با هر زحمتي بود توانستيم اجساد را به پشت خط انتقال دهيم .
چند روز بعد ،هواپيماي جنگنده عراقي ،مقر پادگان ابوذر را بمباران کرد .من،منوچهر و حسين زارع انگالي اهل روستاي کره بند ،در يک ساختمان آپارتماني در مقر اصلي بوديم . صداي انفجار زاغه ي مهمات را شنيديم .منوچهر داشت قرآن تلاوت مي کرد.من و حسين سريع حرکت کرديم .منوچهر گفت: شما برويد ،چند آيه ديگر مانده مي خوانم و مي آيم .
در پادگان به سرعت باد ،شايعه پيچيده بود که مواد شيميايي منفجر شده .برخي از نيرو ها ترسيده بودند.
سعي کرديم به هر صورت که شده به بچه ها روحيه دهيم .حسين به مقر بر گشته بود .من هم سريع به مقر اصلي بر گشتيم .
پايين ساختمان ،توسط جنگنده هاي عراقي بمباران شده بود .نيروها اين طرف و آن طرف مي دويدند .برخي از برادران زخمي شده بودند .سري به بيمارستان زدم .پيکر پاک منوچهر و حسين را ديدم که غرق در خون بودند نام هر دو به عنوان شهداي ناشناس اعلام شده بودند .جسد منوچهر با شهداي فارس انتقال داده شد و من همراه او آمدم و پيکرش را به بيمارستان فاطمه زهرا بوشهر تحويل دادم .بعد با خبر شدم که حسين نيز به عنوان شهيد ناشناس به تهران منتقل شده و در آن جا دفن گرديده است .
منبع:در کوي نيکنامي1،نوشته ي سيدعدنان مزارعي،نشر نورالنور-1384


وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم

ما مال خداييم و بازگشت ما به سوي اوست .
زندگي ،عقيده و جهاد در راه خداست .موضوع وصيت نامه اينجانب سياه منصوري ،يا به عباراتي از فرزندان انقلاب که الان حدود 23 سال از عمرم مي گذرد .در صورتي که احساس مي کنم ،فردا مي خواهم متولد شوم و زندگي واقعي را شروع کنم .به قدري خوشحالم که در پوست خود نمي گنجم .
گاهي اشک شوق مي ريزم و خلاصه چيزهايي احساس مي کنم که برايم تازگي دارد .
اصلا مثل اينکه سبک شده ام دلم مي خواهد پرواز کنم .گويا سرشتي در من نهفته بوده که نصيبم شد بر تکامل پرواز و خدا گونه شدن .اکنون ملت مبارزه ايران فرياد مي زنند اي امام حسين (ع ) فرياد «هل من ناصر ينصرني» تو را شنيديم و جوابت را مي دهند . به رهبري فرزندت امام خميني (ره) قيام بر عليه طاغوطيان زمان نموده و درخت اسلام را با خون خود آبياري و بارور مي سازند .
اين شيطان بزرگ آمريکا بعد از سالياني که خون مردم مسلمان ايران را مکيده اکتفا نکرده و بعد از واژگون شدن تخت شيطاني پهلوي به عناوين مختلف دست به توطئه هاي گوناگون مي زند . توطئه هاي شيطاني او را به ياري خداوند متعال و به بيداري رهبر کبير انقلاب يکي بعد از ديگري نقش بر آب مي شوند .
آمريکا بعد از آن همه توطئه هاي ننگين خودش کاري از پيش نبرد .اکنون صدام کافر را که يکي از نوکرهاي حلقه به گوش وي مي باشد، وسيله قرار داده و به خاک وطن ما که در راس آن جمهوري اسلامي است تجاوز کرده و با هواپيماها و موشکها ي خود خانه هاي بي دفاع رابر سرمردم آن خراب مي کند .
هدف اين نيست که خاک ايران را اشغال کنند ،بلکه هدف اين است که جمهوري اسلامي را نابود کنند .
اما چه فکر باطل و کورکورانه اي در سر دارند .نمي دانند که تک تک مردم مسلمان ايران مرد جنگند و از شهادت استقبال مي کنند و حاضرند تا آخرين قطره ي خون خود را در راه اسلام فدا کنند و نگذارند که دشمن کاري از پيش ببرد .
ولي يک پيام به ملت ايران دارم و آن اين است که وحدت خود را حفظ کنند و بدانند که دشمن بزرگترين ضربات را از رزمندگان اسلام خورده و مي خورد ،عامل موفقيت ما همين اتحاد است و هيچ هراسي نداشته باشيد . دوم پيام به برادران پاسدار است که هميشه بيدار و هوشيار باشند و اين نقشه و توطئه را کشف و نقش بر آب کنند .
در اينجا سخني چند با خانواده ام دارم ....
قرآن کريم مي فرمايد: خداوند متعال در قسم به روزگار که انسان ها در آن ضرر معنوي مي کنند به غير از آنها که کارهاي شايسته و عمل نيکو انجام مي دهند و در استقامت کامل ،يکديگر را به طرفداري از حق و حقانيت سفارش مي کنند.»
سلام بر خانواده عزيز و گرامي ام و کانون پر مهر و محبتم .از رب الشهدا ءسلامتي براي شما آرزو مي کنم و اميد وارم هميشه از الطاف الهي برخوردار باشيد .حال من خوب است و نگراني در بين نيست .
سخني چند با پدرم .پدر گرامي همان طور که بهتر از من مي داني اسلام از پدر در اجتماع ،بهترين تربيت و اخلاق فرزند را خواسته تا بهترين نمونه هاي اسلامي باشند .البته تا حد مجاهدت نتوانستم پيش بروم ولي کاري کرده ام که مايه خوشحالي و رو سپيدي تو پدر عزيزم باشد .بنابر اين در تربيت فرزند دين خود را ادا کردي .به خدا اگر در اجتماعات شرکت کنيم ،اگر در راهپيمايي ها شرکت کنيم روحيه اي به دست مي آوريم که حد و حسابي ندارد .البته شما تا اندازه اي در جريان شناخت ائمه اطهار(ع) هستي .شهادت ،رشادت و شهامت ،کرامت ،صداقت ،عدالت ومسلماني آنها را به خوبي متوجه هستي .بنابر اين از وقايع مهم آن هم خبر داري .
در هر صورت روحيه اي که گفتم به دست آوريد و با اين اطلاعاتي که داريد بايد در برابر حوادث و پيشامد ها مانند کوه استوار بمانيد و نگذاريد که حوادث و پيشامد ها ذره اي در شما اثر گذارد .بنابر اين خود شما بايد ديگران را دلداري داده و براي آنها از صدر اسلام سخن بگوييد .در آخر براي پدر عزيز يک بار ديگر آرزوي سلامتي مي کنم .
سخني چند با مادرم .بله مادرعزيزم مي دانم سختي ها و رنج هاي زندگيت ،شهامت ،طاقت و استواري را از تو سلب کرده است و مي دانم روياي شيريني در افکارت هميشه زنده است وآرزوي به حقيقت رسيدن اين رويا ها را داري و همچون پدر عزيزم براي خودتان آرزويهاي گوناگون داري اما در اين برهه از زمان براي فرزندتان آرزوي پيوستن به امام حسين (ع) را داشته باشيد و بر خود بباليد که امانت خدا را به خدا بر گردانيد .
بنابر اين هرگز نبايد ناراحت باشيد و شما به صدر اسلام بر گرديد .اصلا صدر اسلام چرا ؟اين سه سال آخر تاريخ انقلاب ايران 57تا59 را برسي کنيد .ببينيد چقدر از مادرها امانت هاي خود را در راه خدا دادند .
در اين صورت شهامت داشته باش و استواري در برابر حوادث و پيشامد ها .بله مادر عزيزم ،من هم آرزوها دارم ولي در حال حاضر آرزوي شهادت بر تر از ديگر آرزوهاست ،بنابر اين اين تو ،هم پسرت را تشويق کن به ستيز و جنگ با دشمن .اگر لياقت داشته باشم شهيد مي شوم وگر نه هيچ .
کفن بدوز مادرم ،مادرم گريه نکن از برم مادرم ،مادرم .
سخني چند با برادر عزيزم حال با يک کس ديگر طرفم .با کسي که صد در صد آرزوي شهيد شدن را دارد. بنابر اين بايد به نحو ديگري با تو برادر سخن بگويم .برادر جان مي خواهم کمي از تجربيات زندگي ام سخن بگويم .البته مي داني سوادم در حد سواد تو نيست ولي به صراحت مي گويم تجربيات حاصل از اين دوران زندگي ام را بيشتر از توست .
بنا بر اين مقداري از تجربيات خود را براي تو مي گويم .برادر جان در کالبد شخصيت يک انسان تازه به بلوغ رسيده يا مقداري از بلوغ گذشته دو نيرو هميشه درستيزند دو نيروي متضاد – نيرو ي هوا و هوس شيطاني – نيروي عقل .متاسفانه در اکثر جوانان دوران طاغوت نيروي شيطان قوي تر و استوار تر از نيروي عقل بود .ولي خوشبختانه بعد از انقلاب سعي در برتري نيروي عقلي بر نيروي شيطاني به همت اسلام عزيز شده است .
من چون اين دوران را سپري کرده ام مي گويم نيروي شيطاني بر نيروي عقل پيروز است چون عواملي در کنار است که جوان بايداز سر راهش بر دارد ليکن نه تنها بر نمي دارد بلکه از روي آن هم گذر مي کند .
از منوچهر، اختر تابان ملک آسمان
ياد آن سيماي دلکش در بهاران ياد باد.



آثارباقي مانده از شهيد
به :برادر پاسدار منوچهر سياه منصوري

از: دفتر فرماندهي
موضوع: مسئوليت واحد آموزش
سلام عليکم
به موجب اين حکم جنابعالي از تاريخ 22/ 1/ 1360 به عنوان مسئول واحد آموزش سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درجزيره خارک انتخاب مي شويد .
لازم است در اسرع وقت پرونده ها و مدارک و برنامه هاي آموزشي را ازواحد پرسنلي تحويل گرفته و براي آموزش بيشتر برادران و ايجاد کلاس هاي گوناگون آموزشي نهايت کوشش خود را بنمايد .
اميد است که همگي ما خدمتگذاران خوبي براي اسلام باشيم .
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي – خارک
منصور حياطين22 / 1/ 1360
رو نوشت :
مسئول عمليات جهت اطلاع و نصب در تابلوي عمليات


زندگينامه ي برادر شهيد،نصرالله سياه منصوري
سخن از کسي است که عاشقانه پاي به عقليم عشق گذاشت و در مدرسه ي عشق ،الفباي عشق ورزي را آموخت .سخن از کسي است که با خلاص و ايمان به دفاع از ميهن اسلامي خويش پرداخت .سخن از دهمين و آخرين فرزند خانواده اي است که فرزند هفتم خود را نيز در راه ميهن ،تقديم کرده اند .

نصر الله سياه منصوري درسوم تير سال چهل و شش در خانوادهاي پر جمعيت مومن و متعهد به احکام الهي در وحدتيه «بي برا »چشم به جهان خاکي باز کرد .پدرش علي او را از همان کودکي به مکتب خانه فرستاد تا با قرآن ،کتاب هدايت بشر ،آشنا گردد .در سن هفت سالگي پاي به کلاس درس گذاشت و تا پنچم ابتدايي را با موفقيت طي کرد .به دلايل فقر و ناراحتي که از ناحيه گوش داشت به همين دوره تحصيل بسنده کرد و به عنوان يکي از نان آوران خانواده به کار و فعاليت پرداخت و در امر کشاورزي و دامداري يار و ياور پدر بود .
با وزش نسيم انقلاب ،دوشادوش مردم غيور زادگاهش به مبارزان انقلابي پيوست وبرخي او دوستانش را که با اين نعمت بزرگ الهي غريبه بودند را آشنا کرد و لحظه اي در باورش خللي وارد نشد .
با شروع جنگ تحميلي و تشکيل بسيج مستضعفين به عضويت بسيج در آمد .او اعتقاد داشت که حضور در بسيج و فعاليت در آن يک وظيفه شرعي است و همواره تاکيد داشت که خدمت در راه خدا و انقلاب از وظايف ديني است .چون برادرش منوچهر يکي از پاسداران رشيد و غيور به درجه رفيع شهادت نايل شده بود ؛تصميم گرفت راه برادر را ادامه دهد ؛هنگامي که به بسيج برازجان ؛مراجعت کرد با اعزام وي موافقت نکردند و رضايت پدر را الزامي دانستند .به ناچار شبانه روز ،به پدر التماس مي کرد و از او مي خواست که رضايت دهد .
با لاخره پدر پير خود را به برازجان برد و مجوز اعزام به جبهه را کسب کرد و با خوشحالي و فهميدگي جهت آموزش نظامي به کازرون اعزام شد .پس از گذشت يک ماه ،راهي جبهه هاي جنوب شد و در تيپ المهدي (عج) وگردان امام سجاد (ع) به مدت سه ماه به مبارزه پرداخت و در عمليات رمضان در شرق بصره نيز حضوري فعالانه داشت. چند روز قبل از شروع عمليات در نامه اي به پدر مي نويسد :« ... پدر جان !امروز تاريخ 20 /4/ 1361 اسلحه به من دادند و اسلحه ي من «آر پي جي7» است . همان طور که برادرم در جبهه ي کردستان به درجه ي رفيع شهادت نايل گرديد بايد من اسلحه ي او را نگذارم بر زمين بيفتد .و بايد اسلحه ي برادرم را بر دارم و راه او را ادامه دهم .»
پس از باز گشت به آغوش گرم خانواده ،پدر و مادر از او مي خواهند که ديگر به جبهه نرود ،چون دين خودش را ادا کرده و از خانواده ،عزيزي نيز تقديم انقلاب گرديده است ؛ولي او به مادرش مي گويد :«در خواب ديده ام که سيدي جليل القدر مرا صدا مي زد و مي گفت :جبهه منتظر توست .يک بار ديگر بيا .»
مادر بيشتر اصرار مي ورزد ؛ولي موثر نمي افتد .وقتي که در ميني بوس نشسته و در حال حرکت هستند دامادشان مرحوم منصوري فرد او را بر مي گرداند .بار ديگر بدون خداحافظي ،عاشقانه پا به ميدان نبرد با دشمن مي گذارد .نکته ي جالب اين که قبل از اعزام ؛به بسيج مراجعه مي کند و از دوستش علي محمد مزارعي مبلغ سيصد تومان قرض مي کند .
سر انجام در عمليات بزرگ محرم که با رمز يا زينب (س) در منطقه ي عين خوش آغاز گرديد ؛در تاريخ 28/8/ 1361 ،شربت شهادت را نوشيد .پس از آنکه پيکر پاکش به زادگاهش تشييع شد ؛مبلغي که از دوستش گرفته بود هنوز در جيبش بود !
منبع:در کوي نيکنامي1،نوشته ي سيدعدنان مزارعي،نشر نورالنور-1384



وصيت نامه ينصر الله سياه منصوري, برادر شهيد

انا لله و انا اليه راجعون
چنانچه بشر ،فقط اين يک آيه را سر لوحه زندگي خود قرار دهد ،شکست نخواهد خورد .براي اين که مالک اصلي خداست و بر گشت ما پس از مرگ به سوي اوست .اينجانب نصرالله سياه منصوري ،هم اکنون که عازم جبهه ي جنگ حق عليه باطل هستم وصيت نامه ام را بادرود بر منجي عالم بشريت ،مهدي (عج)و با درود به رهبر کبير انقلاب اسلامي و نايب بر حق امام زمان و ملت مسلمان ايران خصوصا ملت قهرمان دشتستان ،آغاز مي کنم .اميدوارم که هميشه بتوانم به نداي« هل من ناصر ينصر ني» حسين زمان پاسخ داده باشم .به عنوان يک سرباز کوچک اسلام ،خدمت برادران عرض مي کنم که با شعار بدون عمل خودرا فريب ندهيد وحتي مي توان گفت .نفاق صفتي است که در شخص بروز کرده و اميدوارم ما فريب اينها را نخوريم .
در ضمن ،از پدرم تمنا دارم ،چنانچه ،شهادت نصيبم شد ،مرا پهلوي برادرم دفن کنيد و برايم گريه و زاري نکنيد و افتخار کنيد که چنين فرزندي را بزرگ کرده ايد و در راه اسلام تقديم خدا و اسلام نموده ايد .خواهشمندم از مسلمانان ايران که امام را تنها نگذاريد .
والسلام نصر الله سياه منصوري .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 270
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
احمدنيا,هدايت(غلامعلي)

 

سال 1338 ه ش در خانواده اي مذهبي در شهر بوشهر به دنيا آمد .وي که زندگي پر بارش همراه با پاکي ،ايمان و اخلاص بود ،هدفش در زندگي جز خدا و پيروي از قرآن ،چيز ديگري نبود .او همگام با مردم کشور عزيزمان ايران ،به مبارزه با طاغوت پرداخت و در همه ي صحنه هاي انقلاب اسلامي شرکت فعال داشت .او به مبارزه اش ادامه داد تا اينکه انقلاب باشکوه اسلامي به رهبري امام خميني (ره) به پيروزي رسيد .اين رزمنده پر توان اسلام ، لباس پاسداري را در سال 1358 به تن کرد .

شهيد احمد نيا در مسئوليت مختلف فرماندهي ،در نبرد با رژيم تجاوز گر عراق از خاک پاک ايران دفاع کرد .وي در عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه به شهادت رسيد .و پس از 12 سال پيکر پاکش در همان منطقه پيدا شد .سپس بر دوش مردم شهيد پرور بوشهر تشييع و در گلزار شهداي بهشت صادق به خاک سپردند .
خواهرش معصومه احمدنيا از او چنين مي گويد:
پدر و مادرم ،با هم اقوام هستند و در «چاه تلخ» ( يکي از روستاهاي بوشهر )زندگي شيريني را شروع کردند .شغل پدرم ،کشاورزي بود و در باغي ،نزديک چاه تلخ کار مي کرد . پدر و مادرم ،در آنجا در خانه ي کوچکي ،زندگيشان را آغاز کردند .ما همه همانجا متولد شديم .ما چهار فرزند بوديم .چند سال بعد ،به علت اينکه کار پدرم رونقي نداشت ،به شهر بوشهر آمديم و در آنجا زندگي کرديم .آن موقع هدايت چهار يا پنج ساله بود .من دو سال از هدايت بزرگتر هستم .وقتي به بوشهر آمديم ،پدرم کارگري مي کرد .پدرم هميشه مواظب بود که روزي حلال ،خانه بياورد .
هدايت به مدرسه 22 بهمن مي رفت و از نظر درسي دانش آموز ممتاز و زرنگي بود و با نمره خيلي خوب ،قبول مي شد .او خيلي با استعداد و کنجکاو بود .هميشه ،هنگام درس خواندن ،راديو را هم ،کنار خودش قرار مي داد .
از همان کودکي ،خيلي شجاع و نترس بود .نماز را از نه سالگي خواند .گويي تمام خوبي ها ،در وجود او جمع شده بود .خيلي پايبند دين و مذهب بود و هميشه رعايت واجبات را مد نظر داشت .تابستان که مدرسه تعطيل مي شد ،هدايت براي اينکه پول تو جيبي خودش را تامين کند ،در بازار کار مي کرد و اگر آشنايي در بازار مي ديد ،با شرم زايد الوصفي ،خودش را مخفي مي کرد !بعضي وقت ها مادرشوهرم ،به شوخي به او مي گفت :هدايت !تو که در بازار کار مي کني ،يک آدامس هم ،براي من بياور !هدايت هم با سادگي خاصي مي گفت :اگر آدامس بخرم ،پول هايم کم مي شود و مادرم دعوايم مي کند .آن زمان ،او خيلي بچه بود ،ولي با وجود اين ،اهل اسراف نبود و پول هايش را بي خودي خرج نمي کرد .
هدايت از مادرم خيلي حساب مي برد و حرف شنوي داشت .او روح لطيفي داشت و بسيار به خانواده اهميت مي داد و هميشه در خانه ؛کمک حال مادرم بود .زماني که مادرم در خانه نبود هدايت وسايل غذا پختن را آماده مي کرد ،يا خانه را جارو مي کرد .خيلي خوش اخلاق بود و هيچ وقت ،پدر و مادرم را ناراحت و دلگير نمي کرد .حتي همسايه ها و اقوام هم از او راضي بودند .بسيار شوخ طبع و مهربان بود .هيچ وقت ،نديدم هدايت به کسي اذيت و آزاري برساند .هدايت اهل احترام به بزرگتر ها بود .از جبهه که مي آمد ،اول به مادرم سر مي زد و بعد به خانه خودش مي رفت .وقتي مي خواست به جبهه برود ،با من خداحافظي مي کرد و هر وقت هم ،از جبهه بر مي گشت ،به سراغ من مي آمد .
اوايل انقلاب بود ،که ديپلم گرفت و چون در جريان انقلاب ،پرونده اش گم شده بود ،مجبور شد يک سال اضافه تر درس بخواند تا اينکه مدرک ديپلمش را بگيرد .
هدايت بسيار شجاع و نترس بود ،به همين خاطر در دوران انقلاب ومبارزه بارژيم ستمشاهي در راهپيمايي شرکت فعال داشت .يک روز مادرم هدايت را فرستاده بود که نان بخرد و او دير کرده بود ،غروب شده بود و او بر نگشته بود .مادرم گريه کنان نزد من آمد با نگراني گفتم :مادر چه اتفاقي افتاده ؟گفت هدايت رفته نان بخرد و هنوز بر نگشته .
سه روز او را پيدا نکرديم .هر جا مي گشتيم او را پيدا نمي کرديم ،تا اينکه بعد از سه روز آمد و گفت :من با بچه ها در راهپيمايي شرکت کردم و مامورهاي شاه ما را گرفتند و سه روز باز داشت بوديم . در اثر شکنجه پايش شکسته بود ،اما به مادرم نگفت !چند روزي خانه ما آمد و من از او نگهداري کردم تا بهبود يافت .
بعد ها برايم تعريف کرد که :مامورها دنبالمان کردند و ما هم در خانه ها پنهان مي شديم و هر وقت هم که ما را مي گرفتند به طرز وحشتناکي کتکمان مي زدند .او مي گفت :شکنجه گران شاه ما را روي زمين ،مي خواباندند و آب يخ روي ما مي ريختند و با پا ما را لگد کوب مي کردند .
بعد از جريان انقلاب بود که وارد سپاه شد .قبل از اينکه به جبهه برود براي ثبت نام دروس طلبگي ،به تهران رفته بود و ما از آن اطلاع نداشتيم و با شروع جنگ ،ديگر به کلاسهاي طلبگي نرفت و به جبهه اعزام شد .بعد ها که شهيد شد ،مدارک ثبت نام کلاس طلبگي او را براي ما آوردند و ما آن موقع ،فهميديم که او قصد طلبه شدن داشت .
هر وقت مي خواست به جبهه برود ،مادرم مي گفت :من طاقت ندارم ،به جبهه نرو !اما او مي گفت :مگر من با بچه هاي ديگر چه فرقي دارم ؟!من هم بايد به جبهه بروم !من و مادرم چون طاقت دوري او را نداشتيم و هر وقت به جبهه مي رفت پشت سرش گريه مي کرديم .
هميشه براي رفتن به جبهه ،ما را در جريان مي گذاشت و بي خبر نمي رفت .ولي تازماني که در جبهه بود ،براي ما نامه نمي نوشت .تا اينکه خودش به مرخصي مي آمد .خيلي عاشق جبهه بود و دفاع از مملکت و انقلاب را بر هر چيزي ترجيح مي داد .
خيلي حرف شنو بود .فقط در مورد جبهه بود که ،هر چه به او اصرار مي کرديم که نرود ،نمي پزيرفت .خلاصه !خيلي به جبهه علاقه داشت .من هر وقت ،صداي مارش عمليات را از راديو مي شنيدم ،دلم خيلي مي گرفت و نگران مي شدم و مادرم گريه مي کرد ! براي او و ديگر رزمندگان دعا مي کرد .
هدايت روحيه خيلي با لايي داشت و هر وقت از جبهه بر مي گشت خيلي خوشحال بود .
من و هدايت رابطه بسيار نزديکي با هم داشتيم و خيلي با هم انس داشتيم .يک روز که تازه خانه خريده بود به من گفت :چرا به خانه ما نمي آيي ؟!من گفتم بچه ها کوچک هستند با هم دعوا مي کنند !
با همان نگاه مهربانش به من خيره شد و گفت :مگر دعواي بي غل و غش بچه هايمان ،بايد بين ما فاصله بيندازد ؟غصه شيطنت بچه ها را نخور !اگر خطايي کردند خودم تنبيهشان مي کنم .
بعد از عمليات کربلاي 5 ،تا مدتها از هدايت بي خبر بوديم ،اما تمام لحظاتم از عطر خاطراتش ،آکنده بود و بين خودم و او ،اصلا فاصله و هائلي احساس نمي کردم .هدايت همه جا حضور داشت و در و ديوار خانه پر بود از حضور روحاني او ،بعد ها فهميديم مفقود الاثر شده !و بعد از چند سال که تنها پلاکي ،از آوردند ،چيزي از ته دلم شکست !هنوز هم ،شهادت او را باور نمي کردم .هنوز ،منتظر آمدنش هستم .از او تنها يک پلاک و يک شيشه عطر به جا ماند !
هدايت از سا ل 1365 تا سال 1378 مفقود الاثر بود .بعد از مفقو د شدن هدايت ،مادرم خيلي دلتنگي و بي تابي مي کرد .يک ماه اخر عمرش هم که روي بستر افتاد و نمي توانست حتي غذا بخورد !فقط چشمهايش باز بود و مدام به بيرون خيره مي شد و مي گفت :منتظر هدايت هستم که بيايد و او را ببينم و بعد بميرم !ولي هدايت بر نگشت و اين آرزوي هميشه در دل او ماند .
منبع:لاله هاي باغ زهرا،نوشته ي اسماعيل ماهيني،نشرنورالنور-1384



خاطرات
زهرا بنيادي همسر شهيد:
در سال 1358 در سپاه بوشهر به عنوان مدد کار خانواده ي شهدا خدمت مي کردم و به خانواده هاي شهدا سرکشي مي کردم .آن موقع تازه سپاه تاسيس شده بود و من همان جا با هدايت آشنا شدم .شهيد هدايت زود تر از من در سپاه خدمت مي کردند .من به اين صورت وارد سپاه شدم که يک روز آقاي محمد علي هوشمند که جزو گروه ضربت سپاه بود به خانه ما آمدند و گفتند :ما يک نفر خانم دستگير کرده ايم و براي تحقيقات به شما احتياج داريم .
چون از قبل مرا مي شناختند به من اعتماد داشتند و من به اين صورت وارد سپاه شدم و در خدمت خانواده هاي شهدا قرار گرفتم .آن زمان کمتر کسي بود که اجازه بدهد دخترش وارد سپاه شود ،چون مکاني نظامي بود .ولي با اين وجود من وارد سپاه شدم و هر وقت مشکلي پيش مي آمد که بايد به دست خواهران حل مي شد ما آنجا آماده ي خدمت بوديم .من اوايل انقلاب هم با وجود مخالفت پدرم در راهپيمايي ها شرکت مي کردم .
زماني که وارد سپاه شدم ،از سپاه حقوق در يافت نمي کردم و به صورت في سبيل الله کار مي کردم .از سال 58 وارد سپاه شدم تا سال 63 که ازدواج کردم به علت بيماري از سپاه بيرون آمدم ،چون براي سر کشي به خانواده هاي شهدا مي بايست مسافت هاي زيادي را طي مي کرديم و بنابر اين نتوانستم بيشتر خدمت کنم .
در سپاه که بودم ،از صبح تا ظهر آنجا کار مي کردم .من و همکارم عاشقانه کار مي کرديم ،يعني بعضي وقتها ،عصر يا شب هم اگر مشکلي پيش مي آمد ما مي بايست به سپاه بر مي گشتيم و هيچگونه چشمداشتي هم به حقوق نداشتيم .
وقتي وارد سپاه شدم ،ابتدا آقاي هوشمند مسئول ضربت بودند و بعد آقاي منظري اين مسئوليت را پذيرفتند و به دليل آشنايي خانوادگي که با من داشتند ،هر جا ماموريت مي رفتند من هم با ايشان بودم .هدايت هم در همان قسمتي که ما فعاليت مي کرديم ،مشغول بود و امور مربوط به خواهران ،مثل آوردن غذا نيز به عهده ايشان بود .در آنجا بود که کم کم با هم آشنا شديم .ابتدا به برادرم گفته بود :که مي خواهد براي خواستگاري بيايد ولي من مخالفت کردم و او بعد از مدتي دو باره به خود من مراجعه کرد و خواستگاري کرد که بعد از يک سري صحبتها که من با ايشان نمودم ،جواب مثبت به ايشان دادم .
هدايت در سپاه خيلي مردانه و دليرانه کار مي کرد و همان طور که در وصيت نامه اش گفته بود که :مردان مرد در جبهه حق ،از نامردان جدا مي شوند، واقعا صحت داشت و خود او نمونه بارز اين گفته بود .
زماني که از من ،خواستگاري کرد ،با وجود اينکه من يک سري مشکلات داشتم و گفتم :حالا تصميم به ازدواج ندارم ،او مي گفت :هر موقع که شما تصميم گرفتيد ،من آماده هستم !آن زمان چند نفر از دوستانش نيز از من خواستگاري کرده بودند ،من هم ،بعد از تحقيقات و شناخت بيشتري که از شخصيت او داشتم به ايشان جواب مثبت دادم .
به هر صورت ما با هم ازدواج کرديم .آن زمان که جوان بيست ساله اي بيشتر نبود ،ولي به اندازه مرد با تجربه ،شعور مذهبي و شجاعت داد .
يک بار من از ايشان پرسيدم :نام شما قبلا غلامي بوده چرا اسمت را عوض کرده اي ؟او گفت :من حالا هم ؛غلامعلي هستم ،ولي چون هدايت شدم ،اسمم را هدايت گذاشتم .خلاصه او خودش اسمش را عوض کرده بود .
بعد از اينکه من به او جواب مثبت دادم و باهم به توافق رسيديم .او با خانواده اش رسما به خواستگاري آمدند و بعد از يک سري صحبت ها که پدرم با من کرد ،من به او گفتم من موافق هستم و او از نظر من تاييد شده است و حتي برادرشهيدم عبد الرحمن هم خيلي موافق بودند و ايشان را تاييد کردند .
او از مال دنيا هيچ نداشت ،ولي همين براي من کافي بود که او مرد خدايي بود .خانواده ي ما قاعدتا مهريه را سنگين نمي گرفتند و با توافق من و هدايت ،ده هزار تومان و يک شاخه نبات و يک جلد کلام الله مجيد را مهريه قرار داديم و ازدواج ما خيلي ساده برگزار شد .من هم در خريد از او توقعي نداشتم حتي زماني که به من سي هزار تومان پول داد و گفت :برو براي خودت طلا بخر !من مخالفت کردم و او در جواب اعتراض من گفت :اين طور که نمي شود !تو مي خواهي با هزار اميد ،به خانه من بيايي !با دلخوري گفتم همه ي اميد من تو هستي و همين قدر که همدم و مونسم باشي و قدم به خانه ام بگذاري ،يک دنيا براي من ارزش دارد .خلاصه طي يک مراسم ساده بوسيله يک ماشين تاکسي پا به خانه آنها گذاشتم .ازدواج ما سال 1359 صورت گرفت .
وقتي به خانه آنها وارد شدم ،بعد از مدت کوتاهي با شحخصيت متعالي و منش والاي ايشان آشنا شدم و طي سالها زندگي با او درس ها آموختم .
هدايت همسر بي نظيري بود و الگوي ايشان ،حضرت علي (ع) بود .ما زندگي خيلي ساده اي داشتيم .حتي يک بار که يکي از آشنايان ،به خانه ي ما آمده بود ،آنقدر تحت تاثير سادگي زندگي ما قرار گرفت که موقع خداحافظي در حاليکه ،اشک در چشمانش حلقه زده بود ،به من گفت :شما زندگي بي آلايش و ساده اي داريد ،من به حال شما خيلي غبطه مي خورم !شما از مال دنيا چيزي نداريد ،اما در زندگي شما ،معنويت خاصي وجود دارد که آدم را به فکر فرو مي برد !شما زوج خوشبختي هستيد .
ما آن موقع که تازه ازدواج کرده بوديم ،در منزل پدر شوهرم ،در يک اتاق کوچک که حتي يک فرش نه متري هم ،براي آن بزرگ بود ،زندگيمان را شروع کرديم .با وجود مشکلات مادي ،اصلا احساس ناراحتي نمي کردم ،چون خداوند به من گوهري عطا کرده بود که نظير و مانند نداشت و من از اين بابت هميشه خدا را شاکرم .خيلي آقا بود ،خيلي مخلص بود و من در کنار او کمبودي احساس نمي کردم .من هر وقت هم حقوق مي گرفت ،آن را دو دستي تقديم مي کرد !
جبهه که بود ،هميشه دلواپس ما بود که چطور زندگي را مي گذرانيم .هميشه مي گفت ،زندگي من مال توست و خودت هر طور صلاح مي داني آن را بچرخان !
حتي پول تو جيبي اش را هم بر نمي داشت !هميشه مي گفت :من که در جبهه پول احتياج ندارم ،هر چي هست پيش خودت نگهدار.
دو ماه از ازدواج ما گذشته بود که جنگ آغاز شد و هواپيماهاي عراقي فرود گاه را بمباران کردند .ازهمان روز هدايت را کمتر مي ديدم .بعد از ازدواجمان در ماموريت ها من همراه او مي رفتم و او مخالفتي از بابت کار کردن من نداشت و من قبل از ازدواج شرط کردم که من دو ست دارم در فعاليت هاي اجتماعي شرکت کنم و شما از اين بابت نبايد مخالفتي داشته باشي و او نيز پذيرفته بود .
او مي دانست که من في سبيل الله در سپاه کار مي کنم ولي برايش اهميتي نداشت و مي گفت :من به در آمد تو کاري ندارم !و به همين خاطر اکثرا با هم به ماموريت مي رفتيم و او هم از اين بابت ممانعتي به عمل نمي آورد و مي گفت :چون علاقه داري که در اين وادي ،فعاليت کني ،من با تو مخالفت نمي کنم و تا هر زماني که خواستي به فعاليت ادامه بده .
حقوق او سه چهار هزار تومان بود و ما از حقوق ايشان راضي بوديم و زندگي را مي گذرانديم. حتي پدر و مادر و برادر ايشان هم با ما زندگي مي کردند .اولين فرزند ما سال 1361 به دنيا آمد که در اثر مشکل تنفسي که داشت فوت کرد .دومين فرزندمان سا ل 1362 به دنيا آمد و پسر بود .نام او را عبد الرحمن که اسم برادر شهيدم بود ،گذاشتم و هدايت هم موافق بود و هميشه مي گفت :اگر چند فرزند پسر داشته باشم ،بايد يکي از آن ها را عبد الرحمن بگذارم .رابطه ايشان با خانواده ي من خيلي خوب بود و ايشان آنقدر سطح فکر سطح فکر با لايي داشتند و انسان ممتازي بودند که سرمشق و الگوي همه ما بود .پدرو مادرم ،علاقه ي به خصوصي به او داشتند ،چون خيلي متواضع بود و احترام مي گذاشت و با همه اقوام خوب بود . رابطه ي هدايت با برادرم عبد الرحمن را بطه اي برادرانه بود .خيلي به هم انس داشتند هر دو مرد جبهه بودند و عاشق جهاد اما منطقه ي خدمت آنها يکي نبود عبدالرحمن در شوش خدمت مي کرد هدايت تعريف مي کرد و مي گفت :شبي که عمليات فتح المبين در شرف وقوع بود ،عبد الرحمن و خدا خواست شکريان و چند نفر از بچه هايي را که در آن عمليات شهيد شدند ديدم .صورتشان نوراني شده بود و مشخص بود که آن ها شهيد مي شوند از طرفي ناراحت بودم که آن ها را دست مي دهيم و از طرف ديگر هم خوشحال بودم که راهي که آن ها مي روند راه اسلام و خدا است و ما همه آزروي آن را داريم و به حال آن ها غبطه مي خوردم و اتفاقا در ان عمليات بود که عبد الرحمن شهيد شد .
اولين بار که هدايت مي خواست به جبهه برود ،به من اطلاع داد و نشستيم با هم صحبت کرديم و او گفت من تو را به خدا مي سپارم ،مواظب پدر و مادر و خواهرم باش !او خيلي گمنام رفت ،حتي به خانواده اش هم نگفت که مي خواهد به جبهه برود .و اين بار دو ماه طول کشيد تا از جبهه بر گشت .
او مرتب ،براي ما نامه مي نوشت .نامه هاي او در مورد رزمندگان و وظيفه ما ،در پشت جبهه بود .همچنين در مورد معاني آيات قرآن که به جنگ و رزمندگان مربوط مي شد ،مي نوشت .نامه هايش را توسط دوستانش ،براي ما مي فرستاد . نامه هاي او معناي خاصي داشت و من خيلي خوب ،رمز آنها را مي فهمم !هدايت هميشه در برنامه هايش اهداف و دغدغه هاي بزرگش را شرح مي داد .او درنامه هاي زلالش ،با من که تمام وجودم ،از محبت او مي سوخت ،احوالش خاصي مي کرد و در خصوص بچه ها ،خيلي سفارش مي کرد.هميشه مي گفت :خوب تربيتشان کن !هيچوقت هم دوست نداشت که در امر تربيت خشونتي به کار رود .
پسرم عبد الرحمن آن موقع سه ساله بود و هدايت طوري با او رفتار کرده بود که خيلي از پدرش ،حرف شنوي داشت .علاوه بر اينکه با بچه ها ،دوست بود ،ولي در تربيت آنها کو شا بود .هيچ وقت هم ،به بچه ها کتک نمي زد و نظرش اين بود که :کتک بچه را گستاخ مي کند .
وقتي جنگ شروع شد و او به جبهه رفت و از خانواده دور شد ،نبودش تاثير زيادي روي من گذاشت و احساس کردم همه چيزم را از دست داده ام !روزي که به فرود گاه بوشهر حمله شد و هدايت مي خواست از خانه به سپاه برود ،من نتوانستم طاقت بياورم و دنبالش رفتم .او خيلي به من علاقه داشت و من هم بعد از ازدواجمان ،چنان به او علاقمند شده بودم که نمي توانستم دوري او را تحمل کنم. او هميشه مي گفت :اين قدر کم طاقت نباش !من به تو گفته بودم که تو با يک آدم معمولي ازدواج نکردي !تو با يک سرباز ازدواج کرده اي !بنابر اين ،بايد تحملت زياد باشد .با دلخوري گفتم :وقتي نباشي خيلي تنها ام !مي خنديد و مي گفت :تو تنها نيستي !پدر و مادر من و تو هستند و مهم تر از همه خدا کنار توست .
هدايت هميشه مي گفت :همه زن و بچه دارند اگر کسي به جبهه نرود و به فکر زندگيش باشد ،پس چه کسي بايد از اسلام و کشور دفاع کند ؟با اين وجود به جبهه که مي رفت ،مريض مي شدم و نمي توانستم به کارم ادامه دهم
و از سپاه بيرون آمدم .وقتي هم که بر گشت ،خيلي خوشحال شدم .ده روز مرخصي داشت .
آن موقع هر کس از جبهه بر مي گشت ،خانواده اش گوسفندي قرباني مي کردند .ولي هدايت مي گفت کار درستي نيست !دوستان ما درجبهه دارند شهيد مي شوند ،ما اينجا از خوشحالي گوسفند قرباني کنيم ؟!به همين خاطر ما اين کار را نمي کرديم .
من توي نامه نوشته بودم که مريض هستم و وقتي هم آمد ،متوجه نشد تا اينکه عصر همان روز ،يکي از دوستانم به او گفت :زهرا مريض شده مگر تو نمي داني ؟هدايت جواب داد نه !ولي مي بينم که رنگ و رويش زرد شده است !او از بس دور و اطرافش شلوغ بود ،متوجه حال من نشده بود،چون وقتي کسي از جبهه بر مي گشت ،خانواده ي رزمندگان ديگر ،با يک دنيا صفا و صميميت ،به ديدارش مي آمدند و احوال فرزندانشان را مي پرسيدند .به همين خاطر هدايت درست متوجه حا ل من نشده بود و وقتي فهميد با دلواپسي پرسيد ؟دکتر هم رفته اي ؟
به ا.و گفتم بله !ولي هنوز خوب نشده ام . و همان زمان بود که يک ماموريت برايش پيش آمد و مي خواست به تهران برود ،مرا هم با خودش برد .و ده روز مرخصي اش را صرف من کرد .
بعد ها هم که از جبهه بر مي گشت ،در بچه داري به من خيلي کمک مي کرد و بچه ها را نگه مي داشت .آن موقع بچه ها کوچک بودند و من هم دست تنها بودم ،بيرون که مي رفتيم ،يکي از بچه ها را بغل مي کرد و يکي هم دست من بود .مهمان هم که داشتيم ،خيلي کمک حالم بود و حتي در پاک کردن ماهي به من کمک مي کرد ومي گفت :آشپز خوبي نيستم !اما بچه داريم عاليه !
به شوخي بهش گفتم :بيا توي آشپز خانه تا قليه ماهي ياد بگيري و در جبهه براي بچه ها درست کني !با معصوميت هميشگي اش مي گفت :ما آنجا سبزي و وسايل مخصوص قليه ماهي نداريم !اگر غذاي ما را ببيني ،به آن نگاه هم نمي کني !و ما بعضي وقتها ،نا چار مي شويم نان کپک زده وعلف بخوريم .
روي هم رفته اخلاق و رفتارش در خانه خيلي خوب بود و من بعضي وقتها عصبامي مي شدم و مي گفتم :تا وقتي در جبهه هستي که تو را نمي بينيم !وقتي هم که خانه هستي !دائم کنار دوستانت هستي !پس کي مي خواهي به بچه هايت رسيدگي کني ؟هدايت با مهرباني مي گفت :وقتي جنگ تمام شد ،اگر زنده ماندم هر چه بخواهيد انجام مي دهم .گاهي که عصباني مي شدم ،سکوت مي کرد و يک گوشه مي نشست و شروع مي کرد به کتاب خواندن ،وقتي که آرام مي شدم مي آمد با يک دنيا مهرباني مي گفت :آرام شدي ؟درد دلت خالي شد ؟!و باز با خنده مي گفت اگر من جوابت را بدهم ،دعوا مي شود !ولي اگر يکي اين وسط ساکت بماند ،زندگي شيرين مي شود و آرامش به خانه بر مي گردد .
شهيد هدايت هيچ وقت عصباني نمي شد و هيچ وقت با من تندي نمي کرد .اخلاص خاصي داشت و هيچوقت از مسئوليتش ،در جبهه حرفي نمي زد و حتي وقتي هم به عنوان فرمانده انتخاب شد ،مي گفت من خادم بسيج هستم .
هر وقت به او مي گفتم :در جبهه با بسيجي ها هستي !خانه هم که مي آيي با بسيجي ها هستي !با يک نگاهي که يک دنيا معنا داشت ،مي گفت :بسيجي ها ولي نعمت ما هستند و آنقدر به جبهه و بسيجي ها علاقمند بود که انگار ،به آنها تعلق داشت .نه اينکه نسبت به ما بي احساس باشد ،ولي خودش را وقف آنها کرده بود . مي گفت :من از دنيا چيزي نمي خواهم و زندگي را براي شما تا آنجايي که سختي نکشيد ،تهيه کرده ام .من از خدا فقط يک چيز مي خواهم .هميشه هم آخر نماز مي گفت :الهم الرزقنا توفيق الشهاده
من از او چيزهايي ياد گرفتم ،بعد ها در زندگي براي تربيت عبد الرحمن و زينب به کار بردم که واقعا موثر بود .خيلي سفارش به تربيت بچه ها مي کرد و دوست داشت آنها نمونه باشند .الحمد الله تا حا لا که موفق بوده ام و از بچه ها راضي هستم .وقتي فرزند دومم زينب به دنيا آمد ،پدرش جبهه بود .همان موقع عمليات والفجر 8 بود و ما سراغي از هدايت نداشتيم و فکر مي کرديم که شهيد شده .موقع وضع حملم که شد ،پدر و مادرم مرا به بيمارستان بردند و با وجود مشکلاتي که پيش آمد ،الحمد الله به خير گذشت و خدا کمک کرد بچه سالم بماند .مادرم اسم او را فاطمه گذاشت .
يک ماه بعد نامه اي از او به دستم رسيد .نامه هم متعلق به قبل از عمليات بود .در نامه هدايت قيد کرده بود که وقتي فارغ شدي :اگر بچه پسر بود او را زين العابدين و اگر دختر بود او را زينب بگذاريد و ما مجددا با خانواده صحبت کرديم .مادر هدايت مي گفت :فاطمه را تغيير ندهيد .
ولي پدرم مي گفت هدايت چيزي مي دانسته که اين نام را انتخاب کرده است و ما دو باره همان نامي را که هدايت انتخاب کرده بود يعني زينب را انتخاب کرديم .پدرم مي گفت :حتما آن زمان هدايت مي دانسته که شهيد مي شود و مي خواسته که اسم فرزندش ،نام پيام رسان کربلا باشد .
بعد از يک ماه و اندي از جبهه آمد قضيه را برايش تعريف کرديم ،گفت فاطمه هم اسم خوبي بوده !وخنديدم و گفتم :ما ديگر همان چيزي که خودت مي خواستي انجام داديم .او هم رفت و شناسنامه دخترمان را زينب گرفت .
هر وقت از جبهه بر مي گشت ،در مراسم شهدا شرکت مي کرد و به مادران شهدا سر مي زد من هم همراه ايشان مي رفتم .
فداکاري هاي او را از طريق دوستانش مي شنيديم و چه فداکاري بالاتر از اينکه جانش را در راه خدا هديه کرد و فداکاري هاي ديگر در برابر اين فداکاري ،خيلي کوچک و بي ارزش هستند .دوستانش مي گفتند :او در جبهه شجاعت بي نظري داشت و با وجود اين که فرمانده بود و خيلي راحت مي توانست فقط دستور صادر کند ،اما هميشه خودش از بچه ها جلو تر حرکت مي کرد .حتي وقت غذا خوردن تا بچه ها غذا مي خوردند ،ا و چيزي نمي خورد و شروع مي کرد به آب دادن به بچه ها !
شبهاي عمليات ؛يا مانور ،جلوتر از همه حرکت مي کرد و در آخرين لحظه هم در کانالي که مي جنگيدند ،تا آخرين نفر ايستادگي کرد و با وجود اينکه مي توانست بر گردد ،ولي مقاومت را ادامه مي داد تا اينکه به شهادت رسيد .

يکي از همکار شهيد حاجي زاده .
شهيد هدايت احمد نيا از همکاران من بود .با هم به ماموريت مي رفتيم .ايشان بر خورد اجتماعي خيلي خوبي داشت .گاهي وقت ها مرا ابوذر صدا مي زد .من هم به او مي گفتم :من لياقت چنين چيزي را ندارم .او خيلي اهل شوخي بود و در ماموريتها ،نگهباني ها و گشت هاي سپاه اکثر مواقع با هم بوديم .در سال 1359 که به جبهه اعزام شديم ،ايشان گروه بعد از ما بودندکه به جبهه آمدند و حدود يک هفته مانديم .يادم هست که يک روز به من گفت :حاجي زاده !مي خواهم تو را بکشم !و من هم در جوابش گفتم شوخي نکن !او در سنگر ،روبروي من ايستاد و تفنگش را رو به من کرد و ماشه را فشار داد .يک تير با سرعت تمام به طرف من آمد و از کنار گوشم رد شد .در حالي که حسابي جا خورده بودم ،ديدم که يکدفعه خودش روي زمين افتاد و غش کرد .او خشابي در تفنگ نگذاشته بود و به همين خاطر خيال مي کرد که تفنگش خالي است ،و يک گلوله در تفنگ مانده و به طرف من شليک شده بود .وقتي بالاي سرش رفتم و آب به صورتش زدم و او را به هوش آوردم و گفتم نگاه کن !من حاجي زاده هستم !و سالم هم هستم .وقتي به من نگاه کرد گفت :اگر اتفاقي براي تو افتاده بود من مي مردم !چون علاقه خاصي به من داشت .بعد ها رفت به لشکر فجر و من در تيپ حضرت امير در جراحي بودم .هنگام عمليات آمد و فرمانده گردان شد .او دعاي کميل را با حالتي خاص و روحانيت به خصوصي مي خواند ،به طوري که همه را تحت تاثير قرار مي داد .

خواهر شهيد:
بارها او را در خواب ديدم ،با آن قد رعنا و چشمهايي که هميشه يک دنيا مهرباني با خود داشت .ديدن برادر شهيدم ،در عالم رويا هميشه روحم را آرام مي کرد .
محوطه بازي نزديک خانه مان بود که چند درخت نخل هم ،در آن محوطه ،وجود داشت .زير درخت خرما ها رفتم و به خدا التماس کردم که هدايت را در خواب ببينم .همان شب خواب ديدم ،در همان محوطه ،هدايت مشغول قدم زدن است . من ايستاده بودم، تا او را ديدم ،با صداي بلندي خدا را شکر کردم و با خودم گفتم :يعني من بيدارم و اين واقعيت دارد ؟!و هدايت گفت بله !و من از خوشحالي گريه کردم که يک دفعه از خواب بيدار شدم .
يک بار هم وقتي تمام گروه اسرا آمدند و هدايت نبود خيلي بي قراري کردم !تا اينکه ،يک شب خواب ديدم که پدرم عصا زنان از ته کوچه آمد و به من که رسيد با نگراني گفت :شما مرا کشتيد !شما مرا از بين برديد !و من از اين کلام پدر ،فهميدم که او نيز در آن دنيا ،منتظر باز گشت هدايت از اسارت بود .
يکبار هم ؛خواب ديدم که مادرم در يک باغ بزرگي نشسته و با اندوه قليان مي کشد .قبل از شهادت هدايت هم ،يک بار خواب ديدم که مادرم در کوچه کنار خانه مان ،داشت به طرف خانه ما مي آمد و يک هندوانه توي دستش بود ،ولي يک لنگه از دمپايش پايش نبود !به او گفتم :مادر يک لنگه دمپايت کجاست ؟او گفت :نمي دانم کجا افتاده و گم شده !و تعبير اين خواب هم شهادت هدايت بود .
يکبار هم هدايت خودش خواب ديده بود که پسرش دارد ،در آب غرق مي شود و او مي رود که نجاتش دهد ،اما خودش غرق مي شود . وقتي روحاني گردان خواب او را تعبير کرد بهش گفت که تو شهيد مي شوي .
هدايت و خوبي هايش هيچ وقت از ذهنم پاک نمي شود .هنوز هم صداي گرم و مهربانش در گوشم مي پيچد که مي گفت زندگي يعني جهاد !



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 246
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
بردستاني,يوسف

 

اي يوسف خوش نام ما خوش مي روي بر بام ما
اي دل شکسته جام ما اي بر دريده دام ما
دومين روز از آغاز رويش بهار تابستان آلود« بر دخون» بود .خورشيد چنگ در فضاي لايتناهي انداخته بر فراز آسمان رفته بود تا با نثار هرم مطبوعش ،گل و لاي باز مانده از باران زيباي شب هاي پيش را در کوچه هاي کوچک و صميمي روستاي برد خون (شهر فعلي برد خون )در زير پاي عابران خشک سازد .آب گواري باران آب انبار ها را لبريز کرده بود و در با لا ده هم ،زه (سطح )آب آنقدر با لا آمده بود که زنها تنها با يک بغل باز کردن ،دلوي پر را از آن بيرون مي کشيدند ...
درختچه ها و درختان خودرو ،گردا گرد بر دخون را مناظري دلپذير بخشيده بودند ؛اهل آبادي خوشحال و فرحناک به زردي گراييدن رفته رفته ي گندمزار هايشان بودند و با تکان دست نخل ها ،ده را هر روز براي تازه کردن ديدار آن گندمزارها بدرود مي گفتند .بوي مطبوع نان مطبخ حاج غلام در فضاي کوچه پيچيده بود .
فاطمه که به رسم گرامي داشتنش ،او را دي محمد مي گفتند ،آن روز را هم عليرغم انتظار قدوم نوزادش ،همچنان در گير دود و آتش و هيزم و مطبخ بود،چرا که مهمامان هر روز ناشتامي خواستند و نان دست پخت دي محمد مانع از بر خواستنشان از ميهمان خانه حاج غلام مي شد ...
روز دوم فروردين سال 1334 ساعتي به ظهر و شنيدن طنين دلنواز اذان مانده بود که دي محمد در اندروني خانه کاهگلي حاج غلام پذيراي يوسف شد .زن هاي همسايه به قابلگي او آمده بودند و به تبريک زادن طفلي ماه جبين ،پيشاني مهربان او را بوسيدند .
حاج غلام دستي به ريش کوتاه جو گندمي خود کشيد و سري به آسمان بلند کرد و با لبان هميشه آرام خود شکري را ازميان قاب لبخندي متين گذراند تا در فضاي پيش از ظهر آفتابي حياطش رها سازد .صداي گريه ي زادن از گلوي نازک (يوسف) شنيدني و دلپذير بود .او به شيريني مي گريست ،تا در نخستين روز ظهرش به دنيا بفهماند که اسارت او را نخواهد پذيرفت .
فضاي مذهبي خانه ،يوسف نوزاد را در آغوش گرفت و پرورش داد .پدري که آرامش و متانت را در لا يه اي از ايمان و اعتقاد مستحکم پيچانده بود و مادري که به خوش نامي در کنار بساط روستايي مطبخ و کار خانه ،سجاده اي همواره گسترده ،ميزبان لحظه اي معنويش بود .خمير مايه فرزندانش را به آب دلدادگي ائمه اطهار سرشته بودند و يوسف پاي در چنين بزم روحاني و در عين حال ساده و بي پيرايه گذرانده بود .کشاورزي و باغداري شغل پدر بود و ارتزاق چنان فرزنداني از دست رنج چنان پدري و دست پخت چنان مادري زندگي زيبا و بر نامه دار آنها را براي اهل آبادي رشک انگيز و مايه عبرت ساخته بود. يوسف بزرگ و بزرگتر مي شد .هفت ساله بود که با اشتياق راهي مدرسه شد .در آن روز گار تنها دبستان بخش برد خون موسوم به دبستان فولادي (دبستان بلال فعلي ) محل تحصيل کودکان اين حوالي بود .دوره شش ساله دبستان را به پايان برد .براي ادامه تحصيل به منزل يکي از بستگان در شهر گناوه سپرده شد ،اما پس از اندک زماني ،با درک اوضاع معيشتي پدر ،درس و مدرسه را بدرود گفت و به برد خون بر گشت تا دست ياري در دست پدر يعقوب صفتش گذارد .دستان لطيف يوسف از آن روز تا حدود سن 18 سالگي به انواع کار ها عادت کرد و البته همزمان از خواندن کتاب و مجلات و رفت و آمد به مجالس مختلف مذهبي ( که برد خون همواره کانوني از آنها بود )غافل نماند ...
در سن 18 سالگي خدمت سربازي خود را آغاز کرد .در پادگان 5. کرمان آموزش ديد و سپس به شيراز منتقل گرديد .پس از پايان خدمت سربازي در شيراز به کار مشغول شد .به خاطر امانت داري ،ايمان ،شجاعت و غيرت وصف ناپذيري که داشت چهره اي دوست داشتني يافت و به همين خاطر به در خواست يکي از بستگان او در شيراز ،در دفتر کار او کار مي کرد .پس از مدتي با اخذ پاسپورت از شيراز براي کار در کشورهاي حوزه خليج فارس راهي کشور قطر گرديد .
در قطر به شغل نجاري روي آورد و در کوتاه زماني مهارت کافي در آن شغل پيدا کرد .باز هم دوري خانه و خانواده و وطن را تاب نياورد و با اندوخته اي از مهارت و تجربه به برد خون باز گشت و سپس کارگاه کوچک نجاري خود را راه اندازي کرد .
نکته قابل ذکر در باره ي اقامت او در قطر اين است که اين مدت با اوج گيري انقلاب شکوهمند اسلامي ،هم زمان شده بود. شهيد يوسف به همراه عده اي از هموطنان اعلاميه هاي امام (ره) و اخبار مربوط به جنايات رژيم ستم شاهي را در آنجا پخش مي کردند .با اعلام خبر سقوط رژيم پهلوي ،ايرانيان مقيم قطر نيز در مقابل سفارت ايران در آن کشور جمع شده بودند ،که شهيد يوسف در آن روز پرچم لا اله الا الله را در مقابل سفارت به اهتزار در آورد .پس از مراجعت از قطر ،يکي از جوانان پر شور و انقلابي برد خون ؛در صفوف مبارزاتي مردم برد خون يوسف بود .از نخستين روزهاي پيروزي انقلاب اسلامي با جوانمردي و تعصب مذهبي ويژه به پاسداري و حراست از دستاوردهاي انقلاب نو پاي اسلامي پرداخت .بسيج را در برد خون او بنيان نهاد و منزل او نخستين پايگاه محل تجمع جوانان انقلابي بسيجي بود. از همان روز ها بود که خود و زندگي خودرا وقف انقلاب اسلامي و دستاوردهاي آن کرد .آغاز جنگ تحميلي فصلي نو را در زندگي يوسف آغاز کرد ،بدون استثنا در تمامي مراحل اعزام جوانان بخش برد خون به جبهه هاي نبرد عليه متجاوزان بعثي ،يا خود با آنها همراه بود و يا نقش موثر در سازماندهي و اعزام آنها داشت ؛به گونه اي به جرات مي توان گفت در تمام مدت سالهاي دفاع مقدس او در اختيار جبهه و جنگ بود .گويي از عمق جان باور کرده بود که حيات و ممات او بسته به همين نبرد مقدس و دفاع از اسلام و حريم ميهن اسلاميمان است .ضمن به عهده داشتن مسئوليت پايگاه مقاومت کربلا در برد خون، به عنوان عضوي از اعضاي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ،حضور او در تمامي امور مربوط به انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي ستودني بود .در همان ايام ،اقامت هاي کوتاهش در برد خون نيز با امر به معروف و نهي از منکر مي گذشت ؛اصلي که خود عامل به آن و اقدام کننده در جهت آن بود .بسياري از جوانان امروز برد خون خاطرات زيبايي را از فعاليت هاي موثر اجتماعي او که با ظرافت ،دقت و خلوص و صداقت همراه بود ،به خاطر دارند .انقلابي ماندن فضاي شهر فعلي برد خون را بايد تا حد زيادي مرهون اقدامات خالصانه شهيد يوسف بدانيم. سخنراني هاي پر شور و جذاب او تاثير فراواني بر روح و دل مردم به ويژه جوانان و در همه زمينه ها داشت .او مجموعه اي از ايمان ،صداقت ،بينش و درک صحيح و راستين از شرايط گوناگون اجتماعي خصوصا در بستر عمر پر برکت انقلاب اسلامي بود. مردم شريف تنگستان نيز از اين سردار شهيد در همين زمينه ها خاطرات خوشي دارند ؛چرا که وي مدتي مسئوليت سپاه «دلوار» و« محمد عامري» را بر عهده داشت .ايجاد وفاق و همدلي زايد الوصفي در آن منطقه مدت زمان کوتاه اقامتش ،آن ديار دلاور خيز را همواره با ياد و خاطره يوسف نگاه خواهد داشت .سردار شهيد يوسف از آغاز تشکيل ناو تيپ 13 امير المومنين (ع) دراستان بوشهر به عنوان يکي از فرماندهان لايق و تاثير گذار ،کار فرماندهي گروهان ها و گردان هاي آن را عهده دار بود . تا اينکه در سال 1365 با پذيرفتن مسئوليت معاون گردان کميل در عمليات کربلاي 5 آنچه را که به آن عشق مي ورزيد و همواره در عمل و کلامش به دنبال آن بود يافت و آن چيزي نبود جز غوطه ور شده در خون پاک خود و نوشيدن شهد گواراي شهادت ...شهادت را بيست و نهم دي ماه و در جايي سوم بهمن ماه سا ل 1365 ثبت کرده اند .
آنچه سبب اختلاف هايي در ثبت تاريخ شهادت آن سردار فداکار گرديد ه اين است که مدتها پيکر مطهرش مفقود بوده و ياران همرزم او نيز از شهادت او بي خبر بودند .در نهايت جسم پاره پاره ي يوسف گم گشته براي هميشه به برد خون بر گشت و روح پاکش به جوار رحمت ،آنجا که «رجال صدقوا ما عاهد وه و الله ..».پر کشيدند ، پرواز کرد .
همان يوسفي تو که گم گشته نيست
هويداتر از تو در اين عرصه کيست
تودر مصر عزت عزيزي ،عزيز
کمي توشه در کيسه ي ما بريز
کجا عشق شيداي حسن تو شد
شهادت ذليخاي حسن تو شد
تو رفتي و ما کور کنعان شديم
تو رفتي و ما مصر بهتان شديم
يوسف در سال 1354 ازدواج کرد .همسر او از دختران فهيم ،متدين و نجيب برد خون بود که باشناخت عميق از روحيات معنوي ،اخلاقي و انقلابي اش با او ازدواج کرد .زندگي با يوسف ،سردار ي که سرو دل در گرو رزم و دفاع از کيان ميهن اسلامي داشت و در عين حال در امور معنوي غوطه ور گرديده بود ،براي همسر وفادار او حياتي جداي از روز مرگي هاي معمولي و متعارف ساخته بود . به همين سبب او (همسر شهيد يوسف )ظرفيت و توان آن را يافت که ابتدا غم از دست دادن همسري رشيد و ارجمند چون يوسف را تحمل کند . بعد از شهادت او نيز تلخ ترين واقعه زندگي را – که مرگ يکي از ياران يوسف بود – به چشم ببيند .سه يادگار يوسف عزيز در سايه دستان مادر، بزرگ شدند .
منبع:به دريا پيوستگان ،نوشته ي مجيد عابدي،نشر شروع-1383

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم

ولا تحسبن الذين قتلو في سيبل الله امواتا بل احياء عنده ربهم يرزقون
قرآن کريم
مپنداريد آنان که در راه خدا کشته شده اند مردگانند ،بلکه زندگانند و نزد خداي خويش روزي مي گيرند .
به نام خدا و درود و سلام بر اولياء خدا به ويژه پيامبران بزرگ الهي، خصوصا پيامبر بزرگ اسلام ،حضرت محمد بن عبد الله (ص) که با کتاب خود و دين خود اسلام ما را به راه راست هدايت و راهنمايي نمودند . با سلام به رهبر کبير انقلاب ،قلب تپنده امت اسلام که با قيام و نهضت خود پس از سالها که اسلام توسط مشرکان و يزيديان زمان مي رفت که نابود شود ،جاني دو باره به اسلام وروحي تازه به قالب خالي مسلمانان عطا فرمودند و با سلام بر حافظان انقلابش ،رزمندگان اسلام و سلام به ارواح پاک شهيدان و شهيدان زنده انقلاب ،معلولين انقلاب ...
اکنون که با قلم بر روي کاغذ مي نگارم ،به ياد دارم که چند بار وصيت نامه نوشتم به اميد اينکه زنده بر نگردم و شهادت در راه خدا نصيبم گردد ،اما چه کنم که سعادت شهادت نصيبم نشد .اکنون اميدوارم که خداوند اين بار توفيق شهادت در راه خودش را نصيبم گرداند .ان شا الله.
البته مي دانم که رسيدن به مقام و درجه شهادت و لقا الله و زيارت خداوند مختص افراد صالح و پرهيز گار است و گنهکاران را در آن مقام جايي نيست ،لکن در اينجا توبه و ندامت خود را با کمال شرمندگي به پيشگاه باري تعالي مي برم .اميدوارم که به حق محمد و آل محمد خداوند بر من ترحم نمايد و از گناهان و تقصيراتم بگذرد .خداوندا مرا ببخش به خاطر شاکر نبودنم و مرا ببخش به خاطر قدر داني نکردن از نعمت هاي تو و مرا ببخش به خاطر بي اعتنايي به احکام و دستوراتت و ما را ببخش به خاطر فراموش کردن آن که چه بوديم و چه شديم .
برادران و خواهران !مردم مسلمان ايران !خوشا به حال کساني که کار براي خدا را فراموش نمي کنند و کارهاي خود را مخلصانه براي خدا انجام مي دهند . اين کارها باعث جدايي از شر شيطان و نجات پيدا کردن انسان است .لذا اخلاص و عمل را پيشه خود قرار دهيد و اعمالتان هر چند قليل باشد براي خدا باشد .آگاه باشيد که هر جا کار براي خدا نباشد اختلاف هست و جايي که اختلاف باشد خود پرستي و هوا و هوس در همان جا وجود دارد .هميشه به ياد خدا باشيد و هر وقت مصيبت و ناراحتي براي شما بوجود آمد از محمد و خاندانش استمداد بطلبيد و بدانيد کساني که دنبال راحتي دنيا هستند ،به خوشي آن دنيا نخواهند رسيد و آخرتي ندارند .جهاد در راه خدا مي باشد و افرادي که مايل به داشتن آخرتي جاويد هستند ،بايد شرکت در جبهه ها را فراموش نکنند و خود را براي رنج ها و مصيبت ها آماده سازيد و دل قوي داريد که خداوند يار و پشتيبان شماست .
سخني با پدر و مادر عزيزم
اميدوارم که سلام ناقابل مرا بپذيريد و از اينکه سالها باعث رنج و زحمت شما شدم مرا ببخشيد . من اعتراف مي کنم که فرزند خوبي براي شما نبوده ام و نتوانستم حق شما را ادا کنم ،ولي به شما اطمينان مي دهم که تحمل اين امور خود عبادتي بسيار بزرگ است .تلاش کنيد هر چه در توان داريد در راه قرآن و اسلام و اين انقلاب هديه نماييد و بدانيد که ما فرزندان شما امانت هايي هستيم از آن خداوند نزد شما .سر افراز باشيد که امانت دار خوبي بوده ايد و در عزاي من گريه نکنيد و ناراحنتي به خود راه ندهيد .هر وقت خواستيد به ياد من گريه کنيد ،به ياد امام حسين (ع) و مصيبت هاي آن حضرت گريه کنيد .پدر عزيزم !از اينکه تربيت تو مرا به راه اسلام و قرآن کشاند از تو بسيار متشکرم .اميدوارم که در ثواب شهيدان راهش شريک باشي . تواي مادر خوبم که زحمات بسيار زيادي براي من کشيده اي !من هيچ وقت تو را فراموش نمي کنم و از شما مي خواهم براي آمرزش همه مومنين ،به خصوص بنده حقير دعا کنيد و همچنين دعا براي امام و پيروزي رزمندگان را فراموش نکنيد و مرا حلال کنيد .شما برادرانم !اميد وارم که مرا ببخشيد ،اگر برادر خوبي براي شما نبودم. تنها از شما مي خواهم که اسلام و امام وانقلاب را تنها نگذاريد اگر چه به قيمت مال و جانتان تمام شود .بچه هاي مرا فراموش نکنيد و شما خواهرانم !همانند همه خواهران شهداي ايران ،زينب وار باشيد .در عزاي من گريه و زاري نکنيد .اگر سخني در اين ايام از من شنيده ايد که باعث رنجش شما شده است مرا ببخشيد .
و سخني با همسرم :
اميد وارم از اينکه در اين مدت نتوانستم همسر خوبي براي تو باشم مرا ببخشيد .اگر سخني در اين ايام از من شنيده اي که مايه رنجش شما شده است مرا ببخشيد .اميدوارم که همانند همه زنان شهدا ،خود را مهيا ساخته باشيد و بدان که جهاد تو تربيت فرزندانم ابوذر و حيدر و محسن مي باشد .اميدوارم آن طوري تربيت کني که آماده براي دفاع از اسلام و قرآن بشوند .
پدر عزيزم !اميد وارم که فرزندان مرا فراموش نکنيد و در تربيت آنها کوشا باشيد و آنها را پدري نماييد و نگذاريد که احساس يتيمي نمايند .موتور سيکلت مرا بفروشيد و به همراه مبلغي پول که پهلوي برادرم محمد هست ،نصف آن را بدهيد به سپاه بوشهر و نصف ديگر آن را بدهيد به سپاه دلوار تا خرج بکنند ومقداري پول را هم در بانک دارم سه سال نمازو روزه ام را انجام دهيد .
از همه دوستان و رفيقانم حلاليت مي طلبم و شما را به خدا مي سپارم .امام را فراموش نکنيد .عصر هاي پنج شنبه آمدن به سر قبر شهدا و فاتحه را فراموش نکنيد .
والسلام - يوسف بردستاني
 

خاطرات
اطمه احمدي مادر شهيد :

عاشق جبهه بود و مرتب مي گفت :آرزويم شهيد شدن است .يادم است در يک شب ليله القدر به مجلس قرائت قرآن در منزل مرحوم شيخ علي رفت .وقتي بر گشت به من گفت :مادر ،به نيت رسيدن آرزوي ديرينه ام ،قرآن بر سر گذاشتم و جوابم را هم گرفتم !او با خوشحالي و روحيه خاصي اين ماجرا را برايم تعريف کرد ...

از کودکي شجاعت خاصي داشت .خيلي هم سر حال و قبراق بود .اما دو ويژگي در او بود که تا روز شهادتش هم اين دو ويژگي در او پايدار ماند .يکي اينکه در مقابل بزرگتر ها بسيار مودب و خاکي بود ،دوم اينکه هنگام وقت نماز هر کاري که داشت رها مي کرد و مشغول خواندن نماز مي شد ...

محمد بردستاني برادر شهيد :
مسئله شهادت براي ايشان خيلي عادي شده بود .يعني مثل يک موضوع بديهي زندگي به دنبال آن بود ؛بدون اينکه در باره آن با ريا و تعارف حرف بزند ...هيچ وقت يادم نمي رود هنگامي که در دي ماه 1360 برادرم حيدر به درجه رفيع شهادت نايل آمده بود ،ايشان دومين فردي بود که در جريان اين امر قرار گرفته بود .از برد خون به بوشهر آمدند و به محل کار من مراجعه کردند .من داشتم پلاکارد هفته وحدت را در اداره نصب مي کردم .پس از سلام و احوال پرسي به من گفتند :بيا ،با تو کار دارم و بدون مقدمه خبر شهادت حيدر را – در يک حالت عادي و با روحيه با لا – به من دادند .در تشييع جنازه برادرم سخنراني تاثيرگذاري کردند که نوار آن موجود است .بيشترين قسمت از سخنراني ايشان مربوط به جهاد و فضيلت جهاد در راه خدا بود ...

مکيه بردستاني، همسر شهيد:
وي در شرايط خاص و پر خطر راهي ميادين نبرد مي شد .ماندن در جبهه را بر حضور در خانه و نزد خانواده ماندن ترجيح مي داد ند . شهيد زنده ياد مدتي قبل از شهادت در فاو زخمي شد و تحت معالجه قرارگرفت ؛ولي به محض بهبودي مختصر،مجددا راهي جبهه شد .

ابوذر بردستاني، فرزند شهيد:
پدرم و امثال ايشان گويي زميني نبودند ...آنها آمده بودند که بروند !آنها در زمين ارضا نمي شدند .بهتر بگويم :آنها ماموريتي داشتند و آن را تمام کردند و بايد بر مي گشتند !او بايد به آسمانها ،جايي که گلچيني از بهترين هاي خدا جمع شده اند ؛پرواز مي کرد .او بايد به محل آرامش خود ، جايي که مطمئنم خيلي بيشتر از فرزندان و والدين دوستش داشتند ، پيوست .اوج نتيجه کار او اين بود ...
افتخار يدک کشيدن نام فرزند شهيد يوسف برايم آنقدر بزرگ و ارزشمند است که پرده غم هاي از دست دادن چنين گوهر ارزشمندي در زندگي ام بکشم ؛هر چند که احساس مي کنم ،اگر همچنان او را در دنيا داشتم حالي بسيار بهتر از اين داشتم ...

امروزه جامعه به عنوان الگو به ما فرزندان شهدا نگاه مي کند و ما بايد مواظب باشيم که از اين شخصيت اجتماعي مطلوب – که حاصل خون پدرانمان است – خوب مواظبت کنيم ...تزکيه نفس داشته باشيم که پيام خاموش همه شهدا همين است ...
حسين کارگر ،فرمانده و همرزم شهيد :
هر کسي قادر نيست در وصف يوسف سخن بگويد :ستارگان آسمان و مهتاب جبهه و فانوس سنگرش که در نيمه هاي شب ،شاهد زمزمه هاي آرام و ناله هاي مظلومانه و گريه هاي عاشقانه و مناجات هاي عارفانه اش بوده اند ،بايد در باره او سخن بگويند .نسيم ملايمي که در شب هاي حمله بر گلزار چهره يوسف بوسه مي زند و عطر پاک رخسار او را با خود به يادگار مي برد و طنين امواج دلنشين و ترنم عارفانه اش را در فضاي مطهر جبهه انتشار مي داد ،بايد اورا تفسير کنند ...

 

آثارباقيمانده از شهيد

برادر خالدي
سلام عليکم
از اين که نتوانستم بار آخر تو را ببينم ،پوزش مي طلبم و از راه دور با تو خداحافظي مي کنم .يک چيزي در وصيت نامه ننوشته ام ....برادر جان اگر اين بار قسمت شهادت پيدا کردم ،مرا پايين پاي برادرم حيدر دفن کنيد ،زيرا مي خواهم مادرم يک دستش زير قبر برادرم حيدر باشد و دست ديگرش روي قبر من .
فرزند حيدر بعد از شهادت من ،پهلوي پدر و مادرم باشد و آنها او را بزرگ کنند .والسلام
به اميد ديدار در هر کجا خواهد بخواهد .مرا فراموش نکنيد ...

 

آثار منتشر شده درباره ي شهيد

شعر شهادت
پروريده است به دامن گهر ايماني
برد خون در دل خود يوسف بردستاني
در شب ظلمت و غمگين رژيم طاغوت
چون شهابي شد و در حالت نور افشاني
قامت افراشت در آن عصر غم انگيز ترين
چون چراغي کند گل به شب ظلماني
اقتدا کرد به رهبر زسرو جان روز
کرد اندر قدمش گوهر جان ارزاني
عاشق ذکر خدا بود چو بلبل با گل
الفتي داشت با آيات خوش قرآني
بود الگوي ادب روح شرافت يوسف
معني کامل وارستگي انساني
سبز مي کرد زانفاس خوشش دلها را
مثل يک معجزه در فصل خوش باراني
روز و شب ذکر خدا بر لب او جاري بود
همچو گلبرگ گلي بود به عطر افشاني
بود در صبر به هنگام بلا چون ايوب
در طهارت به حقيقت چو مه کنعاني
او به حق شير ژيان بود به هنگام نبرد
رهرو راه خدا آن گوهر عرفاني
سال شصت از مه دي داغ برادر را ديد
شد شهيد ره حق حيدر بردستاني
در نبرد حق و باطل زسر جان بگذشت
عاقبت يوسف گل پيرهن رباني
شاه بيت غزل عشق به خونش بنوشت
بهترين شعر شهادت به شب پاياني
شصت و پنج از سه هجري و در بهمن ماه
رفت تا عرش خدا در سفري روحاني
عاقبت بلبل عاشق زقفس پر زد و رفت
شد قرين با گل و جنت جاوداني
چند ماهي چو گل اندر دل گل بود نهان
پيکرش همچو گهر بود چنين پنهاني
بازگشت آن گل و آخر به خدا رسيد
آن گرانمايه وجود و گهر ايماني
بود او را پسري مثل عمو حيدر نام
رفت بعد از پدرش زين قفس ظلماني
همسرش پيروي مکتب زينب را داشت
صبر کرد از غمشان با جگر برياني
آستان غرقه عزا گشت زداغ يوسف
مثل دريا شده چشمان و دل طوفاني
هر که در راه خدا شهد شهادت نوشد
مي شود در دو جهان يوسف بردستاني
عليرضاعمراني



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 133
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 134 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,235 نفر
بازدید این ماه : 878 نفر
بازدید ماه قبل : 3,418 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک