فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات حمايتي,عبدالحسين
حسين دوره ي ابتدايي را در مدرسه سعادت و دوران راهنمايي را در مدرسه شهيد پاسدار گذراند .از همان خرد سالي در راهپيمايي ها شرکت مي کرد و پس از پيروزي انقلاب نيز ،با يارانش به پاسداري از انقلاب مشغول شد . وصيت نامه
آثار باقي مانده از شهيد
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 203 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
جوان,غلامرضا
دوم دي ماه 1343 ه ش در خانواده اي کوچک ،اما با صفا و معنوي در شهر برازجان کودکي پا به عرصه وجود نهاد که والدين گرامي اش به واسطه عشق و محبتي که به اهل بيت (عليه السلام ) داشتند ،نام نيکوي غلامرضا را بر ايش انتخاب کردند تا غلامي و نوکري ا مام رضا (ع) هميشه آويزه ي گوشش باشد .پدر و مادر به رغم کمبود مادي ،از عشق به معصومين (ع) ،هر آنچه در دل داشتند ،به فرزند مي آموزند واز اين رهگذر،غلامرضا از فقر به غنا مي رسد .
غلامرضا تازه پا به پاي مادر و دست در دست پدر شيوه ي راه رفتن را آموخته بود و پاهاي کودکانه اش قدرت جست و خيز پيدا کرده بود که تقدير الهي ،پدر را از ديدن جمال صورت و سيرت غلامرضا محروم کرد .پدر که نعمت بينايي را از دست داده بود در خانه و بيرون از خانه زندگي اش دگر گون شد .غلامرضا که رنج و اندوه پدر را از سيمايش مي خواند ،کنار پدر مي نشست و از پدر دور نمي شد .با همان زبان کودکانه اش به پدر اميد مي داد و مي گفت :با با غصه نخور که نابينا هستي .پدر که حالا دنيا در چشمش تيره و تار شده بود ،با حرف هاي غلامرضا نور اميد و برق شادي را در دل خود حس مي کرد .دو باره غلامرضا شيرين زباني مي کرد و مي گفت :اگه با با نابينا هستي ،من، هم چشم تو هستم ،هم دست و پاي تو .با اين حرف ها به پدر اميد و دلداري مي داد .بعدها همه ديدند چگونه غلامرضا پاي حرفش ايستاد و عصا کش پدر گرديد .به قولي ،رفيق گرمابه و گلستان پدر بود . دست پدر را مي کشيد و براي خريد به بازار مي برد .حتي با هم سر کار مي رفتند تا براي کسب روزي حلال و تامين معاش خانواده کوشش نمايد . خدا خواسته بود روح و جسم غلامرضا در کوره ي حوادث وسختي هاي زندگي ساخته شود تا روز امتحان سر بلند و عزيز بيرون بيايد .او با همه تنگناهاي مادي که در زندگي داشت با توکل بر خداوند در سايه عزم و اراده ي استوارش پا به مدرسه گذاشت .دوره ي ابتدايي را در دبستان معرفت و دوره ي راهنمايي را درمدرسه ارشاد برازجان با موفقيت به پايان رساند . دوره ي راهنمايي درآغاز دوره ي نوجواني قرار داشت و مبارزات مردم ايران به رهبري امام خميني (ره)به پيروزي خود نزديک مي شد .او نيز عاشقانه به صفوف مستحکم مبارزان پيوست .و تا زماني که انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد در همه مبارزات ، راهپيمايي ها وصحنه هاي مبارزه که در شهر برازجان بر گزار مي شد فعالانه حضور داشت . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي وبا شکل گيري و آغاز رويش شجره ي طيبه بسيج در فهرست مسافران بهشت اسم نوشت .در پايگاه بسيج تمام ماموريتهاي محوله را به بهترين نحو انجام مي داد .او که سر شار از ايمان و شجاعت بود ،در تعقيب و دستگيري منافقين که دل خوني از آنها داشت شرکت مي کرد .در يکي از درگيريهايي که بين او و تعدادي از منافقين رخ داد تا آستانه شهادت قدم بر داشت که با حضور به موقع دايي و دوستان ديگر از چنگ افراد ضد انقلاب نجات يافت . با آغاز جنگ تحميلي فصل ديگري از دل باختگي و عاشقي در کارنامه پربارش گشوده شد .دفاع مقدس مردم ايران دربرابرصدام نوکرائتلاف شياطين جهاني ،دريچه اي از نور و عرفان به رويش گشوده بود .اوبا حضور تاثير گذار در جبهه ها مراتب وفاداري و اخلاص خود به امام و نظام الهي را به اثبات رساند . حضور سبزش در جبهه نور عليه تاريکي ، آغاز و پاياني نداشت .تقريبا در بيشتر عمليات برعليه دشمنان ايران بزرگ، از غرب تا جنوب کشور شرکت داشت و از خود رشادتها و حماسه هايي به يادگار گذاشت . غلامرضا اولين بار از طرف بسيج به پادگان آموزشي کازرون اعزام شد و بعد از دو ماه فرا گيري آموزش نظامي به منطقه ي جنگي اعزام شد .از اوايل جنگ ،غلامرضا نبرد خود را با متجاوزين در شهرهاي خرمشهر و سپس آبادان را آغاز کرد .بعد از آن به دهلران اعزام شد و در واحد تخريب که خالص ترين و شجاع ترين نيروهاي رزمنده را به خود جذب مي کرد ،مشغول خدمت گرديد و به کار پاک سازي ميادين مين پرداخت .غلامرضا در تيپ فاطمه (س) بود و سپس به تيپ المهدي آمد و مسئوليت واحد تخريب اين يگان را به عهده گرفت . يکي از همرزمان شهيد نقل مي کند :دريک عمليات شناسايي در حوالي 20 متري سمت چپ دکل ديده باني دشمن ؛به ساحل دشمن رسيديم .به دليل انحرافي که داشتيم از پايين دست سنگر هاي دشمن حرکت مي کرديم و به طرف محور شناسايي خودمان مي رفتيم .درون سنگر هاي دشمن سر و صداي زيادي بود ،ولي ما شنا کنان و به راحتي از زير سنگر هاي آنها عبور کرديم .تقريبا 6 سنگر نگهباني را پشت سر گذاشتيم تا به محور «فرمان» رسيديم .به اولين موانع دشمن که دو رديف ميله ضربدري بود و سيم خار دار حلقوي نيز پشت آن نصب شده بود ،رسيديم و از آن عبور کرديم . در اينجا به پنج متري سنگر دشمن رسيديم ،استراق سمع کرديم و متوجه شديم سنگر خالي است .جلوتر مانع ديگري نبود ولي چون زمين باطلاقي بود و رد پاي ما بر جاي مي ماند و آسمان هم صاف شده بود ،تصميم بر گشت گرفتيم . سرانجام در تاريخ 28 / 11/ 1364 غلامرضا به آرزوي ديرين خود رسيد . او پس از سالها مجاهدت وتلاش در اين تاريخ در عمليات والفجر 8به شهادت رسيد.پيکر مطهرش تا سيزده سال مفقود الاثر بود تا اينکه توسط گروه تحقيق و تفحص پيکر مطهرش که چند استخوان و پلاکي از او به يادگار مانده بود ،کشف شد و به زادگاهش برازجان منتقل شد و در ميان حزن و اندوه شديد دوستان و خانواده و ساير مردم قدر شناس و شهيد پرور به طرز باشکوهي تشييع شد ودر بهشت سجاد برازجان به خاک سپرده شد . منبع:سجاده بهشت ،نوشته اسکندر ميگلي،نشر نگين امين- 1383 وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اي کساني که ايمان آورده ايد سبب چيست چون به شما امر مي شود که براي جهاد در راه خدا خارج شويد ،چون بار گران به خاک زمين دل بسته ايد آيا راضي به زندگاني دو روزه ي دنيا عوض حيات ابدي آخرت شده ايد ،در صورتي که متاع دنيا در پيش عالم آخرت اندک و ناچيز است . قرآن کريم با سلام و درود بر يگانه معبود عزيزم که در رحمت خويش را به رويم باز کرد و از تاريکي به نور کشاند و نگذاشت در جهالت و گناه غوطه بخورم .با سلام به آقا امام زمان حضرت بقيه الله الاعظم (عج) وصيت نامه خود را با نام و به ياد شهيدان مظلوم آغاز مي کنم . الهي ،هنگامي که گناهم را مي بينم بي تاب مي شوم و لکن هنگامي که کرامتت را مي بينم به طمع مي آيم .پس اگر عفو کني تو بهترين راحمي و اگر عذاب کني تو عادلي .اکنون قلم برداشته و چکيده هاي ناقص عقلم را روي صفحه ي کاغذ مي آورم .تا آخرين کلامم را با دنياي فاني بگويم ،که هر چند زيبايي ها ،جذابيت ها ،زر و زيور ها داشت ولي تو که نمي تواني همه ي انسانها را گول بزني و به خود دلبندشان کني و درونشان علاقمندي هاي کذايي به وجود آوري .افسوس به حال انسانهايي که هنوز شناخت در دين پيدا نکرده اند و در پي حوايج دنيوي هستند و به فکر آخرت و روز حساب نيستند .اي انسانهاي پاک ،به خود آييد که بهترين نعمت الهي (جبهه ) براي رسيدن انسانها به حد کمال فرا رسيده و خود را براي آن دنيا آماده کنيد ،نفوس شيطاني و علاقمندي هاي نابخردانه را از خود دور سازيد ،پيرو انبياء و اوليا الله شويد که خداوند با صالحان و دوستدار پرهيز گاران است . برادران و خواهران عزيز م ،شما بر تر از آنيد که اين بنده حقير بخواهم در خصوص شما هاچيزي بگويم. شما دين تان را نسبت به اسلام امام و انقلاب ادا نموديد .درود و برکات خداوندي بر شما، همان طوري که شما وظيفه خودتان را ادا نموديد .به کمک هاي خود ادامه دهيد .جنگ را فراموش نکنيد و مسئله جنگ را در راس همه کارهايتان قرار دهيد امام !را اين روشني بخش، اين اسطوره ي تقوا و عبادت و سياست را پشتيبان باشيد تا به اين مملکت آسيبي نرسد .از کمبود ها نگران نباشيد و سختي به خود راه ندهيد و به ياد پيامبر (ص) و اصحابش «در شعب ابو طالب» باشيد .انشا الله خداوند دوستار صابران است .از اختلاف که حربه ي شيطان است بپرهيزيد و به وسوسه هاي آنها جواب دندان شکن دهيد . به آنها اجازه ي سخن گفتن ندهيد .برادران عزيز و بسيجيان قدريکديگر را بدانيد. شما در جامعه مانند دژي استوار براي ملت و چراغ روشنگر درجامعه باشيد. قدر اين بسيجيان را بدانيد چون بسيج مدرسه ي من است و من در اين مکان تربيت يافتم .خود را سراسر مديون اين مکان مقدس مي دانم .بسيج قدمگاه شهيدان خدايي است .نماز جمعه اين صفوف به هم فشرده را خالي نکنيد .نماز جمعه سنت عبادي ،سياسي و نظامي دير پاي محمد (ص) مي باشد . جمله اي کوتاه با خانواده هايي دارم که از رفتن فرزندانشان به جبهه خود داري مي کنند .،آيا فرداي قيامت شما جواب گوي اعمال گذشته فرزندانتان خواهيد بود ،آيا شما بار گناهان آنان را بر دوش مي کشيد ، به خدا فردا پيش فاطمه زهرا (س) شرمنده خواهيد بود . اميد وارم خدا به همه ما شناخت در دين عطا فرمايد .اما شما پدر و مادر عزيزم دست و پاي مبارکتان را مي بوسم به حق که وظيفه خود را در قبال تربيت اولادتان کامل نموديد ،متاسفم از اين که نتوانستم وظيفه ام را به نحو احسن در قبال شما انجام دهم . اگر من به اين فيض عظيم رسيدم ناراحت نباشيد من خدايي را اينجا ديدم و شناختم اي کاش هزاران جان مي داشتم تا فداي اسلامش کنم . خدايا ،من به طمع بهشت يا از ترس دوزخت به اينجا نيامدم .به اميد عشق و به وصا ل و رسيدن به تو و فضيلت ناشي از آن آمدم. اگر مرا هر جا ببري فرياد مي زنم (الهي و ربي من لي غيرک ) خدايا، من طاقت فراق تو را ندارم .اگر مرا ميان ظالمان اندازي ،آنجا ناله کنان مي گويم که من خدايم را دوست دارم . اگر من شهيد گمنام شدم مادرم هر شب جمعه بيا بر سر قبرم و اگر قبر ندارم يک گوشه را انتخاب کن و به ياد مظلوميت آل الله در خرابه شام گريه کن و براي من ناله مکن . دوستانم در نيمه شب قرآن بخوانيد . در عمق قرآن و در دل فرو برويد، زيرا قرآن بهار دلهاست . نماز شب را فراموش نکنيد چون پاک کننده گناهان روز است . از خدا برايم طلب عفو و آمرزش کنيد و از همگي حلاليت مي طلبم .مرا کنار شهيدان سر افراز برازجان به خاک سپاريد. حدود سه ماه روزه دارم برايم بگيريد .پروردگارا ،ما را از کساني که با تن و قلب توجه به تو دارند، شاد و خشنود ،و از دل ناله شوق مي کشند قرار بده.کساني که در همه ي عمر به خاطر محبت تو ناله عاشقانه دارند .خدايا ،مارا بيامرز ،مرگ ما را وسيله راحتي ما قرار بده .در آخر جمال منور امام زمان (عج) و مولا امام حسين (ع) و بي بي زهرا (س) را نشان بده و ما را زماني بميران که ما راضي باشيم .به ما بي نيازي و يقين در آخرت ،اخلاص در عمل ،و نور چشم و بصيرت در دين عطا بفرما .خدايا !خدايا !تا انقلاب مهدي حتي کنار مهدي خميني را نگهدار . عيد سعيد فطر 1/ 4/ 1363 غلامرضا جوان خاطرات
مادر شهيد:
او که شيره ي جانش غلامرضا را پروريده است و از نزديک از زيبايي هاي معنوي و روحي او آشناست از فرزند دلاورش مي گويد :«غلامرضا در سن هفت سالگي قامت به اقامه نماز بست و دل را با خدا پيوند زد .وقتي از مدرسه بر مي گشت ،مي آمد دست و صورت مرا مي بوسيد و بعد مي رفت کنار پدرش مي نشست و او را دلداري مي داد و با حرفهايش غم و غصه را از ياد پدر مي برد .مي گفت :با با من هم چشم تو و هم دست و پاي تو هستم .وقتي وارد کوچه مي شد از اول کوچه با اهالي محترم سلام عليک و احوالپرسي مي کرد .يکي از دوستانش مي گفت :آرزو داشتم يک بار بتوانم در سلام کردن از او سبقت بگيرم . هميشه اهل نماز و روزه بود .نماز ها و روزه هايش پاياني نداشت .نمي دانم چقدر از عبادت کردن لذت مي برد و با آنها چه حال و هوايي پيدا مي کرد .ما که پا بسته ي خاکيم چگونه از حال عرشيان خبر داشته باشيم رفتارش با کوچک و بزرک بسيار دوشت داشتني و احترام آميز بود .از وقتي که خودش را شناخته بود زندگي اش شده بود جنگ و جبهه .آن قدر به جبهه رفت که يادم نيست چند بار به جبهه رفت . آخرين باري که ساک دستي اش را مرتب مي کرد و آنها را وارسي مي کرد ،خيلي آرام و با حوصله بود .کفش هايش را که کمتر واکس مي زد آن دفعه با دقت واکس زد .من هم در گوشه اي از اتاق مشغول کار خودم بودم و از تماشاي قامت جذاب و مهربان او لذت مي بردم .لباس هايش را مرتب کرد و با دقت آنها را وارسي کرد و پوشيد وجلوي آينه آمد و خود را بر انداز کرد ،امري که براي او کم سابقه بود .در اتاق ها مي گشت و آرام آرام قدم مي زد .روحيه اش کاملا تغيير کرده بود . آن روز پدرش منزل نبود ،هر چه منتظر ماند پدرش نيامد .فرصت زيادي براي ماندن نداشت .تصميم گرفت براي رفتن آماده شود وهمين طور که داشت کفشهايش را مي پوشيد به من گفت :من مي روم و ماه رمضان بر مي گردم .گفتم مادر حتما مي آيي که ديگر طاقت دوري ات را ندارم .او گفت :حتما مي آيم .وقتي داشت اين حرفها را به من مي زد ،نوري در سيمايش مشاهده مي کردم .در دل خود گفتم اين پسر ديگر بر نمي گردد .غلامرضا با همه روبوسي کرد و من هم رويش را بوسيدم و اين همان آخرين رفتنش بود .» برادر شهيد: اوکه همه رفتار و گفتار برادر را درس دين و زندگي مي داند، براي ما برگي از کتاب خاطرات او را ورق مي زند :«اولين باري که برادرم به جبهه رفت من هشت سال داشتم .وقتي مي آمد خيلي دوست داشتم از جبهه برايم بگويد. مي خواستم بدانم که آنجا چه مي کنند و او با حرفها و شوخي هايش از جبهه مرا ذوق زده مي کرد و بيشتر به جبهه علاقمند مي شدم . او مرا با خود به بسيج مي برد و کم کم با بسيج آشنا کرد .خيلي با ما دوست بود .هميشه مي گفت :راه شهيدان را ادامه دهيد و سنگر ها را خالي نگذاريد به حرف امام خميني گوش دهيد که او نايب امام زمان( عج) است .برادرم به پدر و مادرم احترام زيادي مي گذاشت .نسبت به آنها رفتاري داشت که ما سالها بعد از شهادتش ،اين سنت حسنه را انجام مي داديم .هر گاه پدر و مادرم به داخل خانه مي آمدند جلوي آنها بلند مي شد و تا آنها نمي نشستند او نمي نشست .» دايي شهيد: که خود از همرزمان و دوستان بسيار نزديک شهيد بوده و خاطرات به ياد ماندني زيادي از او دارد مي گويد :«سالهاي آغازين انقلاب ،مجاهدين خلق و بعضي گروهک هاي ضد انقلاب ،مخالفت خود را به مبارزه فيزيکي و اعمال تروريستي کشانده بودند و جنگي تمام عيار با نظام اسلامي آغاز کرده بودند .به دستور امام نيروهاي انقلابي ،وظيفه قلع و قمع و سر کوب آنها را به عهده داشتند .شهيد جوان با لباس مقدس بسيجي در ميدان حاضر مي شد و بنده نيز با لباس شخصي در بر خوردها و در گيريها حضور پيدا مي کردم .يک روز نزديکي هاي ظهر بود ،خبر به ما رسيد که قرار است منافقين در چهار راه اصلي شهر تجمع کنند و قصد درگيري و ايجاد بلوا و آشوب دارند .من نيز به همراه يکي از برادران بسيجي شهيد حسين زارع به راه افتاديم .از قبل چوب دستي هاي خيلي خوب و محکمي آماده کرده بوديم و آنها را در تانکر نيسان سوخت رسان جا سازي کرده بوديم ،که اگر درگيري و بر خوردها شدت گرفت به سراغ چوب دستي ها برويم و آنها را شناسايي و تسليم نماييم تا برابر مقررات با آنها بر خورد شود . خلاصه در يکي از همين روزها ،ناگهان غلامرضا را ديدم که تعدادي منافق با چاقو و رينگ بوکس به او حمله ور شدند و تعدادزيادي دور او را گرفته بودند .من همراه برادر حاج خدادادي آنجا بوديم .غلامرضا از من کمک خواست در اين حين برادر حسن فکوري فرمانده بسيج ،به ما ملحق شد .غلامرضا تک و تنها در محاصره منافقين قرار داشت و آنها با چاقو و تيغ هاي موکت بري آماده حمله بودند .نگاه کردم ديدم اثري از ترس و وحشت در وجودش نيست و مصمم است.و ايستادگي مي کرد .با اينکه احتمال داشت نيش چاقوها ثانيه اي ديگر بر بدن او بنشينند ،اما هيچ لرزش و خود باختگي در چهره اش مشاهده نمي شد .به لطف خدا و کمک برادران بسيج همه آنها را دستگير کرديم و تحويل مراجع قضايي داديم .» «در سال 1365 درست يک سال بعد از شهادت غلامرضا به جبهه رفتم .محل ماموريت ما ،اسکله ي موقعيت شهيد علي محمدي و نهر «انبر» بود .از آنجا به شهر فاو و سپس به اسکله شهيد زال نژاد اعزام شديم .همه جا نا خواسته احساس مي کردم روح شهيد غلامرضا با من است و مثل يک دوست و پشتيبان موجب امنيت خاطر و قوت قلب من است .هر جا مي رفتم او را همراه خود احساس مي کردم .مي گفتم :خدايا ،اين چه حکمتي است و چرا روح شهيد مثل يک راهنماي مسير ،راه بلد من شده است ؟! آخر من که از قافله شهدا جا مانده بودم .من که لايق همراهي و سفر آنها نبودم .مگر تا آدم پاک پاک نشود به مهماني مي رود ؟!آنها که خدا را يک نفس ديدند از جنس ما خاکيان نبودند .پس چرا روح شهيد مرا همراهي مي کرد و بوي عطر و صداي نفس او را حس مي کردم .يک لحظه به خود آمدم که شهيد جوان از آن مسير و معبر ها گذشته و در آن موقعيت ها حضور داشته است و چون شهيد زنده است او را هم راه خود حس مي کردم . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 203 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
خان عزيزي,غلامرضا
4/ 10 / 1365 در عمليات پيروزمندانه ي کربلاي 4 به شهادت رسيد و به آرزوي ديرينه ي خويش دست يافت .
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 228 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
بنوي,قاسم
فرزند انقلاب اسلامي ،سردار دلاور و شهيد در خون شناور ،پيرو سيره ي نبوي قاسم بنوي ،در اولين روز بهار 1336 ه ش در وحدتيه ي بوشهر ،(بي برا) سابق چشم به دنياي خاکي باز کرد . وصيت نامه
خاطرات رمضان درخشاني : گردان امام حسن گرداني دريايي بود با فرماندهي پاسدار حسن بيژني و معاونت قاسم بنوي .من نيز تير بار چي گردان بودم . شهيد بنوي بسيار خوش رو و خوش طبع بود و هميشه با رويي گشاده و باز با ما صحبت مي کرد .شبي با همان حالت گشاده رويي رو به من کرد و گفت: تير بار را آماده کن .من هم تير بار دو شيکا را آماده کردم و با يک قايق ،همراه قايق ران ،سه نفري جهت شناسايي دشمن به گشت زني پرداختيم .به نيزار که رسيديم به ما گفت :شما درون نيزار مخفي شويد .من تنهايي به شناسايي مي روم .پس از اينکه بر گشتم از زير آب يک دستم را بيرون مي آورم و با دو انگشت پيروزي به شما علامت مي دهم چنان چه ،علامتي ديگر را ديديد شليک کنيد و او را بزنيد ! طولي نکشيد که قاسم بر گشت !در حالي که چند قوطي کمپوت عراقي نيز همراه داشت !بر گشتيم !به مقر من يکي از کمپوت ها را به شهيد بيژني فرمانده ي گردان دادم خنديد و گفت : اين يکي از کارهاي معمولي قاسم است ! فرداي آن روز قرار بود خط را تحويل نيروهاي ديگر بدهند .شهيد بنوي نيز پس از شش ماه مرخصي گرفت و تامقر« الغدير» ، پشت خط مقدم رفت .در آنجا مطلع مي شوند که دشمن در پي عملياتي است با آن که برگه مرخصي در جيبش بود ؛اما وجود خود را در جزيره ي مجنون واجبتر مي بيند .اومجددا به جمع گردان پيوست .وقتي او را ديدم تعجب کردم و گفتم :قاسم جان !چرا بر گشتي ؟گفت: آمدم يک شب ديگر هم پيش بچه ها باشم . شب کمي خوابيديم .در عالم خواب ،يک سيب قرمز بزرگ را ديدم آن را از وسط نصف کردم .دخترم که بسيار کوچولو بود ،حتي حرف زدن بلد نبود زبان باز کرد گفت :پدر چرا سيب را نصف کردي ؟!گفتم: نصف اين سيب را به خانواده ي قاسم ببرم !وقتي از خواب بيدار شدم ،خوابم را براي قاسم تعريف کردم .قاسم با آن حالت هميشگي گفت :فکرش را نکن يکي از ما شهيد مي شويم . راستش کمي ترسيدم ،ولي قاسم خيلي با روحيه بود و چون حال من را مي ديد به من نيز روحيه مي داد .نزد من آمد وگفت :بلند شو الان وقتش است که برويم گشت ،ولي قبل از رفتن وصيتي دارم :اگر شهادت نصيب من شد قول بده من را به عقب برگرداني و اگر نصيب من شد من تو را به عقب بر مي گردانم . تقريبا ساعت 12 شب 4/ 4/ 1367 بود .من و قاسم و قايقرانمان با قايق طرف نيزار ها رفتيم .سمت غرب آتشي به صورت ضربدر نمايان شد .قاسم گفت :مي دانيد چي شده ؟گفتم نه .گفت :عمليات عراقي ها ...عراقي ها از اين منطقه تصميم به عمليات دارند .گفتم: ولي تو ديروز که رفتي کمپوت آوردي ،هيچ خبري نبود .گفت :چرا بود به اندازه ريگ کنار رود خانه ،نيرو آماده کردند ...در همين حين کائوچو هاي سفيد رنگي روي آب در حرکت بودند .اشاره اي به قاسم کردم. گفت :برو کنار ،سريع خودش پشت دوشيکا آمد و چنان کائوچو ها را به رگبار بست که اثري از آنها باقي نماند .معلوم بود عراقي ها بودند !گفتم برگرديم ،اوضاع خراب است .شهيد بنوي با شجاعتي که در وجودش بود، گفت :پس چه کسي بايد دفاع کند بچه ها نياز به روحيه دارند .عمليات شروع شده بود .چنان آتش و دود و انفجار بر پا شده بود که قابل وصف نيست .درگيري تا ظهر ادامه داشت که به «پد »بر گشتيم .از قايق پياده شديم .همين که پا به خشکي گذاشتيم قايق با موشک دشمن منفجر شد .از آن طرف ،غلامرضا بيژني با صدايي بلند در حالي که گريه مي کرد صدا زد :قاسم !بيا که حسن فرمانده ي گردان را شهيد کردند ...اکثر بچه ها شهيد و يا زخمي شده بودند .روح جعفر بحريني نيز به سوي معبود پرواز کرده بود .تعداد کمي از بچه ها سالم مانده بودند .منطقه کم کم به دست عراقي ها افتاده بود و کاري از دست ما بر نمي آمد . قاسم هم با صداي بلندگفت که اگر مي توانيد خود را نجات دهيد . روز از نيمه گذشته بود و وضعيت به گونه اي بود که جز اسارت راهي برايمان وجود نداشت ؛چرا که در محاصره ي کامل دشمن قرار داشتيم .خودمان را به آب انداختيم و وارد نيزار ها شديم .من و رستم پشت سنگر دو جداره اي که قبلادر نيزار ساخته بوديم ،پناه گرفتيم.ولي صحنه ها را مي ديديم .قاسم را با همان لباس بسيجي و چفيه سفيد که دور گردنش بود وکلاه کرکي سياهي که سرش بود ديديم. ازآب بيرون آمد .به محض رسيدن به خشکي با آرپي جي او را هدف قرار دادند .صحنه ي دلخراشي بود .با رفتن او خودم راباختم.باورکردني نبود. قاسم، قاسم هم ما را تنها گذاشت !ناگهان يادم به وصيت نامه قاسم افتاد ..از اين که نمي توانستم کاري بکنم ناراحت بودم. از طرفي نيز خودمان در وضعيت بدي قرار داشتيم .صداي يکي ار عراقي ها را شنيديم که گفت :والله العظيم انا شيعه ...با شنيدن صدا از مخفي گاه بيرون آمديم و خودمان را تسليم کرديم دست هاي ما را با سيم تلفن بستند . يکي از آنها با خشونت به ما گفت :اگر مي خواهيد کشته نشويد بايد از طريق بي سيم فرماندهي تان از مرکز بخواهيد تا برايتان نيرو بفرستند ....بي سيم را آوردند ،اما خوشبختانه بي سيم ،به وسيله قاسم از کار افتاده بود !اين کا ر خشونت آنها را بيشتر کرد . من و رستم آماده ي شهادت شده بوديم ! ذکر مي گفتيم !يک لحظه ،صداي شليک اسلحه مرا به خود آورد .ديدم رستم ،رستم نقش بر زمين شده و در خون خود مي غلطد .چه صحنه اي !همه ياران ،را تنها گذاشتند .من بودم و بعثي هاي متجاوز .نمي دانم چرا ...حتما لياقتش را داشتند .همان بعثي که رستم را شهيد کرد تفنگش را روي سينه من گذاشت .شهادتين را بر زبان جاري کردم .به ماشه ي اسلحه فشار آورد ولي تيري شليک نشد وبه اسلحه اش نگاه کرد .ديد دو تير جفتي در لوله ي تفنگ گير کرده و شليک نمي شود .مصلحت چه بود ...دست در جيب پيراهنم کرد و قرآني کوچک و عکس خانواده ام را از جيبم بيرون آورد .قرآن را بوسيد و به عربي حرفهايي زد ...شايد مي گفت :اين قرآن تو را نجات داده است !بدين طريق از کشتن من صرف نظر کرد و به طرف بغداد حرکت کردند . پس از آزادي ازا سارت دشمن ،با لطف خدا و عنايت مسئولين در درمانگاه شهيد مزارعي به عنوان راننده ي آمبولانس استخدام شدم ،تا اين که يک روز ماموريتي به رانندگان آمبولانس در استان محول شد که من نيز انجام وظيفه کردم .به بوشهر رفتيم تا در حمل و تشييع چند تن از شهداي جنگ تحميلي تا زادگاهشان کمک کنيم .همان حال و هواي جبهه برايم زنده شده بود .باور کردني نبود .چه مي شنيدم ؟!قاسم ...سردار رشيد جبهه ي مجنون نيز آنجا آرميده بود . براي اينکه به وعده اي که داده بودم عمل کرده باشم ،تقاضا کردم تا شهيد بنوي تحويل بنده گردد .وقتي جريان را گفتم پذيرفتند و پيکر پاک آن شهيد بزرگوار را تحويل گرفتم و به طرف زادگاهش (وحدتيه )حرکت کردم .در همان آمبولانس حرفها داشتم که با او زدم .با او سخن ها داشتم که در خلوت به او گفتم بيژني از همرزمان شهيد : ماموريت شهيد بنوي به پايان رسيده بود .وي بر گه ي تسويه حساب خود را گرفته بود و مي خواست براي رسيدگي به امور شخصي خود به خانه بر گردد . به او گفتم :اگر شما برويد من فردا دنبالت به بوشهر مي آيم .شوخي کرد و گفت :مي خواهم ببينم چه کار مي کني ؟شما همين جا باشيد به شما خوش مي گذرد! ما زندگي داريم ،مسئوليت داريم .خلاصه با او خدا حافظي کرديم .راستش خيلي حيفم مي آمد که ايشان را از خود جدا ببينيم زيرا تاب دوري او را نداشتم . وسط هفته بود .براي خدا حافظي به جزيره ي مجنون مي روند .صبح جمعه 3/ 4/ 1367 شهيد بنوي به اتفاق برادر شهيد بيژني از جزيره خارج مي شوند .ديگر از نظر اداري و قانوني هيچ مسئوليتي بردوش شهيد بنوي نبود .به پادگان برمي گردد .با بيسيم از فرماندهي تيپ به آنها اطلاع مي دهند .که جزيره ي مجنون در حالت آماده باش است و فرمانده يا معاون گردان بايد در آنجا حضور داشته باشند .شهيد بيژني براي شرکت در جلسه اي که بعد از ظهر تشکيل مي شد در آن پادگان مي ماند و شهيد بنوي با وجود آنکه تسويه حساب گرفته بود و ماموريتش تمام شده بود به سرعت خود را به جزيره مي رساند .اوايل سپيده دم 4/ 4/ 1367 که در گيري بسيار شديدي آنجا روي مي دهد ،شهيد در همين در گيري ها به سوي خداوند پر مي گشايد . مصطفي عرب زاده همرزم شهيد : سابقه ي آشنايي من با شهيد بنوي به سا ل 1363 بر مي گردد .در منطقه ي «قفاس» با اين برادر آشنا شدم .در آن سا ل ،عمليات شناسايي را در آن منطقه انجام مي داديم و از طريق دريا و راس آبادان به سمت بندر فاو مي رفتيم . ادامه همين شناسايي ها زمينه ي اجراي عمليات والفجر 8 را پي ريزي کرده بود . شهيد قاسم بنوي بسيار آشنا به مسائل مذهبي بودند و سر نترس و بي باکي داشتند .در آن منطقه آذوغه ي مان براي مدتي تمام شده بود . درون قايق با کمک ريسمان و قلاب ،ماهي مي گرفتيم و مي پختيم و مي خورديم .اوايل جنگ بود و از نظر معيشتي و رفاهي شرايط بسيار سختي داشتيم ولي با همه اين احوال ،مردانه پايداري مي کرديم و به دشمن هيچ امتيازي نمي داديم . شهيد بنوي هر صبح که بيدار مي شدند پس از نماز صبح زيارت عاشورا مي خواندند و بسيار شوخ و شيرين زبان بودند . يک روز از منطقه ي عملياتي فاو بر مي گشتيم .رانندگي ماشين به عهده ي شهيد بنوي بود .من کنار دست ايشان نشسته بودم .ناگهان دشمن شيميايي زد .وسط جاده ،ماشين را نگه داشت و گرد و خاک شيميايي همه ي ماشين را پوشاند .شهيد بنوي که مي دانست من قبلا شيميايي شده ام ،مردانه و با شجاعت مرا از صحنه خارج کرد و مرا از مرگ حتمي نجات داد . بعد از اينکه به بيمارستان آمدم ،ديدم حال خودش نيز زياد خوش نيست و اگر از خود گذشتگي ايشان نبود من نيز مصدوم مي شدم. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 245 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
سعيدي,محمد جعفر
بسياري از اختران پر فروغ و حماسه آفرين آذين بند تاريخ دوباره اسلام نامشان تا هستي هست و بر زبان خواهد ماند و بيانگر رشادت ابناء نوع بشر خواهد بود . سخن از سردار رشيد اسلام، شهيد «محمد جعفر سعيدي» است که با عروجش چون خزان ناگهاني گل، عندليبان را حيران کرد و به راه راستين ايزد و رسولش فرا خوانده شد . اينک شمه اي از زندگي پر بار همراه با موفقيت در زمينه خدا شناسي را بر صفحه ذهن به تصوير مي کشيم تا با الهام گرفتن از زندگي کوتاه اما پر ثمرش، راه پاکش را هر چه مستدام تر بداريم .
وصيت نامه خاطرات
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 259 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
بشکوه,مجيد
با پيروزي انقلاب ، او به همراه تعدادي از برادران انقلابي ،جمعيت فداييان اسلام را تشکيل دادند و شبانه روز از دستاوردهاي انقلاب اسلامي محافظت مي کردند . وصيت نامه آثار باقي مانده از شهيد درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 248 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
خالدي,محمد
با شناختي که از امام خميني داشت ،عشق عجيبي نسبت به انقلاب اسلامي و امام در وجودش شعله ور شد .براي تکميل نيمه ديگر دينش ازدواج نمود که حاصل ازدواج دو پسر و يک دختر بود .با شکل گيري بسيج به ارتش بيست ميليوني امام پيوست و با حضور در جبهه هاي نبرد وفاداري خود را به نظام و انقلاب به اثبات رساند .پس از مدتي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و در اين لباس مقدس ،واحد بسيج را براي خدمت بر گزيد .اما خدمت در پشت جبهه وي را قانع نمي ساخت و در هر فرصتي که پيش مي آمد به جبهه مي رفت .عليرغم اين که در جبهه مسئوليت فرماندهي گروهان را به عهده داشت اما تواضع و فروتني هميشگي خود را داشت و در عمليات ها و صحنه هاي نبرد پيش قدم بود .در حضور مجددش در جبهه هاي نبرد پس از سالها تلاش و کوشش با حمله دشمن به جنوب واشغال مجددبخشي از خاک ميهن اسلامي با وجودي که تازه از خط مقدم جهت استراحت بر گشته بود جهت رويارويي با بعثيون متجاوز به صحنه نبرد شتافت و پس از نبردي جانانه در تاريخ 1/ 5/ 1367 به آرزوي ديرينه اش شتافت .
شهيدان ما به جهانيان درس مردانگي و به مادرس استقامت آموختند .خوشا به سعادت اين عزيزان .آب کوثر و ميوه هاي فردوس گواراي وجودشان باد و صد هزار آفرين به چنين پدران و مادراني که چنان فرزنداني را در دامان خود پرورانده اند تا خون پاکشان درخت تنومند انقلاب اسلامي را آبياري کند .شهيدان فداکار ما با ايثار جانشان کمر آمريکا و نوکر سر سپرده اش صدام را شکستند و مدت 8 سال آنها را زمين گير کردند و يقينا اگر مي دانستند انقلاب اسلامي چنين فرزنداني را دارد پاي به سرزمين شهيدان نمي نهادند .اي شهيد عروجت را به درگاه حضرت دوست تبريک مي گوييم .اين پرواز آسماني ،روزي آرزوي تو بود .جامه شهادت برازنده تو بود که اگر غير از اين بودخداوند متعال در آخر الزمان خوبان امت را گلچين نمي کرد . منبع:دريا دلان ماندگار1،نوشته ي عبدالحسين بحريني نژاد،نشرشروع-1383
وصيت نامه
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 110 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
سياه منصوري,منوچهر
منوچهر سياه منصوري قرآن را با صدايي خوش تلاوت مي کرد .
انا لله و انا اليه راجعون درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 270 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
احمدنيا,هدايت(غلامعلي)
شهيد احمد نيا در مسئوليت مختلف فرماندهي ،در نبرد با رژيم تجاوز گر عراق از خاک پاک ايران دفاع کرد .وي در عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه به شهادت رسيد .و پس از 12 سال پيکر پاکش در همان منطقه پيدا شد .سپس بر دوش مردم شهيد پرور بوشهر تشييع و در گلزار شهداي بهشت صادق به خاک سپردند .
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 246 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
بردستاني,يوسف
اي يوسف خوش نام ما خوش مي روي بر بام ما
وصيت نامه خاطرات
آثارباقيمانده از شهيد برادر خالدي
آثار منتشر شده درباره ي شهيد شعر شهادت درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 133 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |