فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سعيدي,محمد جعفر

 

بسياري از اختران پر فروغ و حماسه آفرين آذين بند تاريخ دوباره اسلام نامشان تا هستي هست و بر زبان خواهد ماند و بيانگر رشادت ابناء نوع بشر خواهد بود . سخن از سردار رشيد اسلام، شهيد «محمد جعفر سعيدي» است که با عروجش چون خزان ناگهاني گل، عندليبان را حيران کرد و به راه راستين ايزد و رسولش فرا خوانده شد . اينک شمه اي از زندگي پر بار همراه با موفقيت در زمينه خدا شناسي را بر صفحه ذهن به تصوير مي کشيم تا با الهام گرفتن از زندگي کوتاه اما پر ثمرش، راه پاکش را هر چه مستدام تر بداريم .
شهيد محمد جعفر سعيدي  سال 1334 ه ش در روستاي احشام قايدا  از توابع شهرستان خورموج دراستان بوشهرودر خانواده اي مذهبي و متدين ديده به جهان گشود.
زندکيش مثل زندگي بزرگ مردان اسلام ساده و خالي از تجملات و تشريفات بود . او را به گونه اي پرورش دادند که همواره در مقابل مشکلات چون کوه محکم و پر صلابت باشد و با تند بادهاي زندگي دست و پنجه نرم کند و هيچ گاه براي متاع دنيا، ايمان خود را از کف ندهد . در سن 6 سالگي به دبستان وارد شد و با جديت به تحصيل مشغول گرديد . پس از اتمام دوره ابتدايي بر اثر فشار مشکلات زندگي که آن روزگار بيشتر خانواده هاي ايراني با آن روبه رو بودندو براي کمک به هزينه هاي زندگي خانواده اش به کشور کويت سفر کرد و پس از گذشت 2 سال دوباره به وطن بازگشت و در سن 18 سالگي به خدمت سربازي در کرمان اعزام شد.
بعد از پايان دوره سربازي در شرکت« فرجام» بوشهر مشغول به کار شد .اين دوران مصادف بود با مبارزات مردم ايران بر عليه حکومت پهلوي. اوکه ظلم ونابرابري حکومت ستمگر شاه را با پوست وگوشت واستخوان خود لمس کرده بود،دوشادوش مردم وارد اين مبارزات شد.اومردانه در مبارزات خود پافشاري کردتا انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد .رشادتهاي اين انسان وارسته قبل از پيروزي انقلاب براي براندازي حکومت پهلوي جاي خود را دارد. اين مرد بزرگوار با عشق عجيبش به امام همراه با مسلمانان غيور کشورمان در اعتراض به رژيم منحوس پهلوي جهت بر اندازي اين خاندان و بر پايي حکومت به حق جمهوري اسلامي ايران به مبارزه بر خواست . در پي فرمان رهبر کبير انقلاب مبني بر تشکيل بسيج مستضعفين با پيوستن به نيروهاي آموزش ديده ،جوانان ديگر را نيز ترغيب مي کرددراين عرصه ها حضور داشته باشند. اين انسان سخت کوش با وجود تمام مشکلات توانست تحصيلات خود را تا پايان دوره متوسطه ادامه دهد و مدرک ديپلم را بگيرد.
با آغازطرح «لبيک يا امام» به جمع آوري نيرو ، سازماندهي و آموزش نظامي و عقيدتي نيروها پرداخت و با برگزاري مراسم نماز جماعت ، دعاهاي کميل ، توسل ، زيارت پر فيض عاشورا در بين بسيجيان روحيه خدايي و علاقه توحيدي به آنان مي بخشيد. ايشان با علاقه شديد به انقلاب و روحانيت، به دعوت روحانيون براي برگزاري نماز جماعت در مساجد مي پرداخت تا با اين کار علاقه و اشتياق مردم را به مسجد و انقلاب بيشتر کند و پيوند بين مردم و روحانيت را مستحکمتر گرداند .
اين مرد خدايي کلاسهاي آموزشي خود رابا آيه اي از قرآن شروع و با ذکر صلوات خاتمه مي داد. عشق و علاقه نيروهاي تحت فرمان شهيد سعيدي به ايشان چنان آنها را مجذوب و عاشق او کرده بود که درس و مدرسه و خانه و کاشانه خود را فراموش کرده بودند و شبانه روز در خدمت بسيج و انقلاب بودند .با شروع جنگ تحميلي با جمع آوري نيروهاي مردمي در شهرستان و حتي در روستاها و بر گزاري کلاسهاي آموزشي و سازماندهي اين نيروها ، آنها را به جبهه هاي حق عليه باطل بدرقه مي کرد ، شوق و اشتياق و شايستگي اين مبارز به انقلاب آنقدر زياد بود که با در دست گرفتن فرماندهي بسيج در بندر ريگ فعاليت پايگاههاي مقاومت را بيشتر کرد و توانست با روحيه خدايي خود مردم را عاشق انقلاب و اسلام کند تا جايي که پايگاههاي مقاومت مملوو از جمعيت بود.
در سال 1361 حکم فرماندهي سپاه «بندر ريگ» را به او واگذار کردند. ايشان با دعوت نيرو ها به بسيج و سازماندهي و آموزش نظامي و عقيدتي بسيجيان غيور اين شهر پرداختند و با اجتماع شبانه روزي در مساجد بندر ريگ و روستاهاي اطراف آن، هدف انقلابي خود را پيگيري مي کردند . بعد از گذشت حدود 2 سال به فرماندهي سپاه« جزيره خارک» برگزيده شد ، با وجود اينکه جزيره خارک خود منطقه جنگي بود ولي اين فرمانده مبارز توانست نيروهاي تحت آموزش خود در اين جزيره را حتي به جبهه هاي ديگر اعزام کند . بعد از جزيره خارک به فرماندهي سپاه شهرستان «دشتي» انتخاب شد. ايشان با شناختي که از قبل با مردان اين خطه دلير پرور داشت، توانست آنان را مجذوب بسيج و انقلاب کند و به آموزش آنان بپردازد و آنان را بيش از پيش به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام کند .اين فرمانده عزيز در حين انجام اين مسئوليت ها چندين بار به جبهه هاي غرب و جنوب اعزام شدند که يکبار در منطقه پاوه اتومبيل ايشان مورد حمله ضدانقلاب قرار و آتش گرفت.
اين فرمانده بزرگ بعد از پايان مسئوليت در منطقه ،دشتي در شهرستان« گناوه» به فعاليت پرداختند. ايشان مثل گذشته اهداف انقلابي خود را در اين شهرستان پي گيري کردند.
اخلاص و ايمان اين پاسدار رشيد به حدي بود که با دل کندن از خانه و کاشانه ، همسر و فرزندان خردسال خود ،به دنبال معشوق خود خداي يگانه ، اسلام وانقلاب اسلامي رفت و به فرمان رهبر کبير انقلاب اسلامي حضرت امام خميني (ره)در سال 1365 در صف سپاهيان محمد (ص) به سوي جبهه ها اعزام شدند تا اينکه در عمليات کربلاي چهار همدوش بسيجيان خود به عنوان فرمانده گردان ابوالفضل (ع) جانانه جنگيدند و شربت شيرين شهادت را نوشيدند .
پيکر معطر و پاک اين دلباخته بعد از گذشت 10 سال با رجعت به خاک کشورمان در تاريخ 18/11/1375 فضاي ايران بزرگ را عطر آگين وملکوتي کرد. ا و دوباره خاطرات جنگ را براي همرزمان خود و تمام ملت ايران تازه کرد و به تمام بسيجيان پيام داد که بايد هميشه پيرو انقلاب و اسلام باشند و اگر لازم شد هم جان و هم تن خود را فداي اسلام وانقلاب وولايت فقيه کنند.
منبع:در تابستان زخم نوشته ي غلامرضا کافي ،نشر کنگره بزرگداشت سرداران و2000شهيد استان بوشهر-1383

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
...مپنداريد آنان که در راه خدا کشته مي شوند مرده اند ،بلکه آنان زنده اند و پيش خداي خود روزي مي خورند .قرآن کريم
سلام بر حسين پرچمدار نهضت عاشورا .وسلام بر مهدي ،منجي عالم بشريت
وسلام بر امام خميني ،رهبر کبير انقلاب و بنيان گذار جمهوري اسلامي ايران
وسلام بر شهداي گلگون کفن اسلام .
خدايا !تو را سپاس مي گويم که دستم را گرفتي و از ظلمت به سوي نور هدايت کردي .
خداوندا !بر من ببخش گناهاني را که بر اثر پيروي از هواي نفساني مرتکب شده ام .که البته کرم و بخشش تو بيش از بار گناهان من است .
خدايا !مي دانم که تو مشتري جان و خون کساني هستي که از مال و فرزند و لذتهاي دنيوي مي گذرند و به سوي تو مي آيند .من امروز خود را درصف آنان قرار داده ام ،تا اگر قابل باشم خريدارم باشي .
آمين يا رب العالمين !
امت شهيد پرور ايران !
برادران و خواهران !
امروز روز ياري اسلام و لبيک گفتن به هل من ناصر ينصرني امام حسين (ع) است .اميدوارم که راهي را که در پيش گرفته ايد ،به رهبري امام امت تا انقلاب حضرت مهدي (عج) ادامه دهيد انشا الله .
پدر و مادر عزيزم .
زحمات شما را هر گز فراموش نمي کنم .از اينکه هنگام اعزام فرصت نداشتم با شما خدا حافظي کنم از شما پوزش مي خواهم واگر خداوند شهادت را نسيبم کرد ،ناراحتي نکنيد و خدا را شکر کنيد که فرزندي را تقديم اسلام کرده ايد .
همسرم !مي دانم که با شهادتم ناراحت و نگران مي شوي ،به ياد بياور روزهايي را که در مورد واقعه کربلا صحبت مي کرديم .از مظلوميت اهل بيت و به خصوص حضرت زينب .از تو مي خواهم که صبور باشي و شاکر .اگر توانستي خودت از فرزندانمان نگهداري کن .آنها را چنان تربيت کن که راهم را ادامه دهند و از اسلام و ولايت پيروي نمايند .
از برادرانم مي خواهم که مرا ببخشند و از خداوند برايم طلب آمرزش کنند و ناراحت نباشند و خدا راشاکر باشند .
از دوستان و آشنايان طلب عفو و بخشش دارم .
در ضمن مرا در گلستان شهداي گناوه دفن کنيد . والسلام محمد جعفرسعيدي
30 /9/ 1365


خاطرات
همسرشهيد:

سر به زير ،مث درخت تابستون
گفت خودتو آماده کن .فرداهم ميان سراغ تو .
گفتم :اي حرفا چيه ؟دلمو نلرزون .
گفت اي با با مث اين که به عاقبت خوش ما راضي نيستي .من اين همه دارم جون مي کنم براي پاداش اون جوري .مثل همين حرفها که الان شنيدي و اين همسر شهيد گفت .دلم مي خواد صورتم از خون گل انداخته باشه . خون تو کاسه چشمام لخته باشه .اگه بشه حتي سر به بدن نداشته باشم .يا لااقل دستام مثل آقا افتاده باشه پاي نهر .يا اينکه پاهام را رو زودتر بفرستم تا يه جايي برام تو بهشت پيدا کنند .چطوره ها !
گفتم ...نه گفتم . فقط تو دلم گذشت .داشتم تلويزيون نگاه مي کردم .برنامه ي مصاحبه با خانواده شهدا بود .تو دلم گذشت که يه روز اين دغدغه زنگ در منو خبر مي کنه .نگاهش کردم با عشق ،باورم کنم .حرفش تو دود و صداي موتورش گم شده .کدوم حرف ؟اين که سعيدي زخمي شده !زير چشمي حواسش به ابوالحسن و مهدي هم هست .اونا که حالا تيز شدن تا بدونن چه خبره .اونا که هر وقت زنگ در به صدا در آمد ه خاطره ي بغل زدنشون با تاب خوردن توي حياط براشون زنده مي شه و تو دلاي کوچکشون هزار جور آرزو آب شده .سنگ باشه آدم ،تو اون لحظه ها خاکسترش رو نمي شه از رو زمين جمع کرد .چه کنه مادرکه يه کفه دست دل داره و هزار جور قصه و نگروني .البته از دلاي اونا خبر نداشتم . بود که شبا خواب دو چرخه و مسافرت و کولي گرفتن و خريد عيد و جشن تولد و اين جور چيزا مي ديدن .هادي و احسان که کوچکتر بودن ،شايد دلشون مي خواست با با شون لقمه دهنشون بزاره .بود که به يه بهانه ي ريز مي زدن به صحراي کربلا و از من عذاب طالع با با شونو مي خواستن و تا نصف شب بايد از همه چيز مي زدم تا گريه شونا آروم کنم و بود که زير گريه خوابشون مي برد ،اون وقت بود که بايد هم اشکشونا پاک کنم ،هم مواظب باشم اشکاي خودم رو صورت نازشون نچکه .گريه چه موهبتيه وقتي دل آدم تا حد انفجار از غصه پر مي شه .براي سد دريچه رو ساختن و براي بغض گريه رو آفريدن .
گفت :مشهدي فاطمه !هميشه اينجور صدام مي کرد لباسم چي شد ،لباس فرمم .
گفتم اتو کردم تو اتاقه بپوش .
بر گشتم تو اتاق هنوز لباسشو نپوشيده بود .کاش فقط نپوشيده بود .فکر مي کنيد داشت چي کار مي کرد ؟حتما خط اتو را دو سه بار از با لا تا پايين ،رو بلوز و رو شلوار ،ور انداز کرده ،عالي ،خروس بر!بعد هم دهانش را پر کرده که تشکر کنه .يحتمل همين ديگه .
نه با با !هنوز خيلي زود تا ما اون جماعت الهجب را بشناسيم .دلي که با خاک گره خورده ،بايد لباسشو يه شب دو بار زير اتو بخار بذاره تا سياهي دلش معلو م نشه .آدمي که به زمين بسته شده بايد سر با لا بگيره و شق راه بره تا ملت فکر کنن با آسمون هم نسبتي داره .اما اونا که پاک از زمين بريده بودند ،مثل درخت تابستون سر به زير بردند ،
القصه وارد اتاق شدم و لباس زبون بسته رو تو دستاش مچاله ديدم !چي مي تونستم بگم ؟هر چي مي گفتم به حساب زحمتي گذاشته مي شد که پاش کشيده بودم .اما اين مچاله کردن لباس ،چروک دل منو وا کرد .هي !مگه آدمي چقد از اين خاک صاب مرده رو صاب مي شه که بخواد با تيزي يک خط اتو يکي ديگه رو خراش بزاره !هان ؟چقدر موعظه ي قرآن که رو به نشانه ي تکبر از خلق بر مي گردونه .چقدر نصيحت الهي که روي زمين با باد دماغ راه نرو که زمين را نشکافي و به کوه بر نمي آيي .من با خط مستقيم اتو به بي راه رفته بودم .اي دل غافل !گفت :مي رم خونه ي شهدا سر کشي .
گفتم :بچه ها بياييد لباساتون رو بپوشيد و همراه با با بريد .سعيدي اون موقع فرمانده ي سپاه خور موج بود .روز عيد فطر بود که وقت مناسبي براي سرکشي از خانواده هاي شهدا. بچه ها مثل برق آماده شدند خوشحال مثل گرفتن لحظه عيدي. همان طور که تو آيينه موهاش رو شونه مي کشيد منو هم نگاه مي کرد .گفت :نمي تونم بچه ها را ببرم !گفتم :روز تعطيلي ،يه دوري باهات مي زنن ،دلشون پوسيد تو چار ديواري . گفت :عزيزم !من همين جوري هم شرمنده بچه هاي شهدا هستم .ديگه نزار بيشتر شرمنده بشم . تو مي دوني وقتي من بچه ها رو با خودم ببرم ،بچه ها که دلشون با با مي خواد چه زجري مي کشند ؟گفتم :عيبي نداره ،يه جوري سرشونا گرم کن خلاصه اون روز خيلي تو ذوق بچه ها خورد اما حرف با با شون حرف حساب بود. اون خاطره براي سال هاي بعد من خيلي سخت بود . يعني کي براي بچه هاي خودش از اين ملاحظه ها داشت ؟من پنج تا بچه داشتم همه پسر (حسين ) فقط 40 روزش بود که ...
با اين که بچه ها کوچک بودن از دست دادن محمد جعفر خيلي سخت بود. خيلي ...اينقدر بود که هم درد زياد بود ،همدردي زياد بود و الا داغ داغه ،کسي که اين همه در ک و درايت ،اين همه مهر و محبت در او سراغ کرده بوديم کمر شکن بود . ولي انگار دعاي خيرش بود حضور خيالي اش بود ما که قاصر بوديم از اينکه اون روح بلند را بشناسيم . عاجز بوديم . اصلا همه شناخت من از سعيدي اين بود که بچه ي آخر خانواده بود که هر هفتا شون پسر بودند .مثل قالب دشتي هاي اون روز جرگه شون سنگين بود اما پسر هر جور باشه گليم خودش رو از آب مي کشه .يکي شون رفت دبي ،يکي تو شهرداري مشغول شد. يکي تو بهزيستي ،خلاصه هر کدوم کاري دست و پا کردن و از قايده ها زدند بيرون. ريشه سعيدي هم در خاک و هم در روستا بود ،از توابع خور موج قريه ي کوچکي که حتي از داشتن يک مدرسه ي ابتدايي هم محروم بود .براي همين سعيدي ،هر روز شش کيلو متر راه رو گز مي کرد تا يه روستا با لاتر به مدرسه بره .کاري که روزي دو بار انجام مي داد. کار سختي تو سرما و گرما ،تو باد تو بارون پنج سال ادامه داشت تا با لاخره دوره ابتدايي رو تموم کرد .بعد از اين راهي کويت شد وسه سال تو اون کشور کار کرد ،اما دلش طاقت نياورد و بر گشت ايران .يکي دو سال هم تو شرکت پر جام بوشهر مشغول شد تا نوبت سربازيش رسيد .او که متولد 3/ 4/ 1334 بود ،بايد سال 1352 به سربازي مي رفت اما انگاري کمي دير تر از اين وقت به سر بازي رفت .محل خدمتش هم صفر پنج کرمان بود .
تقدير سبز سعيدي در همان سالهاي اول انقلاب رقم خورد .درست مثل ازدواجش .او سالها در خاک جزيره ي خارک و بندر ريگ و شهرستان خور موج به عنوان فرمانده سپاه خدمت کرد و در اثناي آن بارها به جبهه رفت تا با لاخره به فرماندهي سپاه گناوه رسيد .محمد جعفر در عمليات کربلاي 4 که فرماندهي گردان ابوالفضل العباس(ع) را به عهده داشت ،شرکت کرد و در 4/ 10/ 1365 در جزيره ي سهيل مسافر بهشت شد .و درست ده سال بعد ،يعني 18 / 10 /1375 در هيات مشتي پر که از قفس جزيره مونده بود به آشيانه خاکي خود باز گشت و در گلستان شهداي گناوه آرام گرفت .شهيد ،درست وقتي بر گشت که کوچکترين پسرش يعني حسين ده سال داشت و مي توانست به خوبي زيارت پدر را درک کند .دريغ از دستاي مهربونش دريغ .

خدا بخش عباسي:
دو روز قبل از عمليات کربلاي 4 بود و ما هنوز در محل تيپ واقع در منطقه «مارد»در چند کيلو متري آبادان بوديم .تقريبا مشخص شده بود که چه نيروهايي براي عمليات انتخاب شده اند .جنب و جوش عجيبي بين بچه ها به وجود آمده بود. هر کس دنبال کارهاي عقب افتاده خود بود که انجام بدهد تا آماده حرکت به سوي خط مقدم جهت عمليات شود .
يکي مشغول راز و نياز با خدا و نماز بود، يکي مشغول خدا حافظي با بقيه بود وديگري مشغول نوشتن وصيت نامه .خلاصه هر کس مشغول کاري بود .من در اين فکر بودم که کي وقت آن مي رسد سوار بر کاميونها و کمپرسي بشويم و به سوي خط مقدم حرکت کنيم .همينطور که قدم زنان از جلو سنگر فرماندهي تيپ مي گذشتم چيزي نظرم را جلب کرد. ديدم که برادر مختار غلامي (برادر دو شهيد و فرزند جانباز )با شهيد محمد جعفر سعيدي در حال گفتگو هستند. بنده نا خوداگاه ايستادم و به حرفهاي آنان گوش دادم .برادر غلامي به برادر سعيدي مي گفت تو بايد اينجا بماني تيپ به تو احتياج دارد و من مي روم. آخر شهيد سعيدي مسئول بسيج تيپ بود و احتمالا فرماندهي تيپ گفته بود که از دو نفر شما يکي مي تواند در اين عمليات شرکت کنيد. ولي شهيد سعيدي با حالت گريه و التماس به برادر غلامي مي گفت من قبلا با شهيد داودي ،غلامي ؛محمدي و احمد زاده پيمان بسته بوديم که همديگر را تنها نگذاريم ولي آنها بي وفايي کردند و رفتند و الان موقعيت مناسبي که من به آنها بپيوندم .

غلامحسين تميمي:
ايشان از بدو فرمان حضرت امام مبني بر تشکيل بسيج با روحيه اي شاداب و سرشار از ايمان و عشق به امام (ره) شروع به سازماندهي و آموزش جوانان شهر کرد . او از اخلاق نيکو بر خورداربود .جوانان مشتاقانه دسته دسته جذب او مي شدند و شبانه روز سر از پا نمي شناختند واو به فعاليت مشغول بود . با توجه به اخلاق حسنه او جوانان هم مثل پروانه که گرد شمع حلقه بزند شبانه روز گرد او جمع بودند و حتي يک لحظه او را تنها نمي گذاشتند. شهيد سعيدي با روحانيون ارتباط مستقيم داشت و مرتبا روحانيون را براي برگزاري نماز جماعت در بين برادران بسيج در مساجد دعوت مي کرد و هميشه سعي داشت که نماز جماعت خوانده شود .
خودش شخصا به برادران بسيج آموزش نظامي مي داد و در همه جا پابه پاي بسيجيان همراه بود. در آموزش تاکتيتکهاي نظامي مهارت خاصي داشت .شخصيتي ورزيده و قدرتمند بود و از توان جسمي و قدرت مديريتي خدادادي فوق العاده اي بر خوردار بود .
يادم مي آيد زماني که فرماندهي سپاه «ريگ» را به عهده داشت ،من هم در خدمت ايشان بودم .وقتي براي انجام کارها به شهر گناوه مي آمديم ايشان با توجه به اينکه متاهل بود و خانواده اش در گناوه ساکن بودند به منزل نمي رفت يک بار به ايشان عرض کردم که نمي خواهي به منزل سري بزني؟ فرمودند که خير ما براي انجام کار سپاه آمده ايم و کار که تمام شد بايد به محل خدمت بر گرديم. با شوخي به من گفت :مگر دلت براي مادرت تنگ شده! گفتم: نه منظورم اين است که شما سري به بچه هايتان بزني. فرمود سر زدن به بچه ها وقت دارد حا لا مسئله اصلي جنگ است .اين چند کلمه قطره اي از درياي خاطراتي است که با شهيد سعيدي از اول انقلاب تا به شهادتش نوشتم اما خاطره اي از جنگ و عمليات کربلاي 4 که با هم به جبهه اعزام شديم :
به هنگام ورود به پادگان« الغدير» قبل از سازماندهي در چادري مستقر شديم. همه برادران پاسدار گناوه در آن چادر دور شهيد سعيدي حلقه زده بودند و با شهيد سعيدي شوخي مي کردند که: چهره ات نوراني شده است و تو شهيد مي شوي. ايشان با آن کوچک نفسي و خلوصي که داشت مي گفت: کجاست ؟آرزوي شهادت را دارم .
وقتي ما را سازماندهي کردند شهيد سعيدي جانشين فرمانده گردان ابوالفضل شد و ما هم به عنوان مسئول تدارکات گردان فتح سازماندهي شديم روز اعزام به خط مقدم و آماده شدن براي عمليات فرا رسيد. گردان ما به سوي« مارد» مقر دوم تيپ امير المومنين (ع) کردند در مقر «مارد» تجهيزات گرفتيم. همه آماده شدند. گردان ابوالفضل يک شب جلو تر از ما به آبادان اعزام شده و دريک مدرسه مستقر شده بود .گردان ما شب بعدبااستفاده از کاميون ها عازم آبادان شد. نيمه هاي شب به آبادان رسيديم و در مدرسه اي استقرار پيدا کرديم. نزديک اذان صبح بود بعد ازنماز صبح به علت اينکه خودرو سبک گردان را نياورده بوديم از مقر گردان بيرون آمدم تا وسيله اي پيدا کنم و براي برادران رزمنده صبحانه تهيه نمايم. ديدم چند قدمي درب يک مدرسه تابلو گردان ابوالفضل نصب شده بود .
رفتم داخل مدرسه، نيروهاي گردان ابوالفضل در آنجا مستقر بودند .سراغ برادر سعيدي را گرفتم ورفتم پيش ايشان. بعد از احوال پرسي فرمود: چه خبره شده اين صبح زود به سراغ ما آمده اي ؟عرض کردم :گردان را آورده ايم و در مدرسه رو به رو گردان شما مستقر هستند . با توجه به اينکه ديشب با کاميون به آبادان آمده بوديم ماشينهاي سبک تا حالا نرسيده اند و نياز به يک دستگاه ماشين داريم که براي نيروهاي گردان صبحانه آماده کنيم .سفره صبحانه آنها پهن بود و داشتند آماده مي شدند که صبحانه بخورند .شهيد سعيدي فرمود بنشين صبحانه بخور تا ماشين را برايت آماده کنم. هر چه اصرار کردم قبول نکرد چند لقمه صبحانه خوردم . گفتم: جعفر مرا شرمنده کردي! فرمود: خدمت براي رزمندگان افتخار و سعادت است.




آثارمنتشر شده در باره ي شهيد
سرود سبز صنوبر

سرود سبز صنوبر ، رشيد سنگر بود
کسي که سرخ غروبش ، طلوع ديگر بود
چه راحت و چه صميمي سلامي از دل داشت
شعاع روشن يادش پر از برادر بود
دلير خاکي گردان حضرت عباس
شهيد بي سر آوردگاه باور بود
زبان پنجره ها را چه سبز مي دانست
زلال زمزمه ها را گلوي ديگر بود
پلاک کهنه عشقش نشانه اي تازه
فقيد جبهه نور و يلي دلاور بود
حماسه گستر شب هاي بال و پروانه
نگاه ساده و سبزش پر از کبوتر بود
صداقتش به غزل هاي دل شباهت داشت
به نام عاطفه در عطر گل شناور بود
چفيه دل خود را گشوده با لبخند
اگر چه پيکر پاکش چو لاله پرپر بود
در هجر حماسه آفرين لشکر توحيد
گر چه سنگ هجر تو قلبم شکست
ليک من را با خدايم عهد بست
تا شوم اسطوره چون تو اي جعفر
تا چو آلاله شوم من هم شهيد

اي جعفرم، اي شيرم ، اي رشيد
از برم رفت شفق گونه ، شهيد
در ستيزم با سپاه دون و پست
تارک طوبي بگيرم من به دست
روح پاکت را درود و صد سلام
ناتوان ماند ز وصف تو کلام
مادرت از بعد تو پير و غمين
در فراغت ناله اش گشته زمين
بلبلي باشد که در سوگ گلش
خشک گرديده اشک دو ديده اش
کي تواند پيکرت پيدا کند
تا سرور از بهر تو بر پا کند
خون به دل شد اي گل گمگشته ام
از خزان تو به غم بنشسته ام
از خدا در عرش اعلاي جميل
کن طلب پيروزي و فصل رحيل


وطن خرم از روح سعيدي
معطر شهر از بوي سعيدي
به ياد شور و شوق دلجوي سعيدي
به ياد سر گذشت و وفاي سعيدي
به ياد مناجات نيمه شبهاي سعيدي
به ياد فداکاري و ارشاد سعيدي
دريغا خالي است جاي سعيدي
خدايا حفظ کن شيران سعيدي
آفرين بر صبر و پايداري همسر سعيدي
تربيت کرد پنج گلي از بوستان سعيدي
غ-ت 1375


تقديم به روح بلند شهيد جعفر سعيدي
من ديدمش بي تاب بود مثل هميشه
محو رخ مهتاب بود مثل هميشه
از کربلا مي گفت شعر خون و شمشير
يک دجله ي خوناب بود مثل هميشه
مي ديدمش هر نيمه شب در باغ شبنم
هم صحبتش مهتاب بود مثل هميشه
وقتي فرو مي رفت در شط مفاتيح
بر گونه اش سيلاب بود مثل هميشه
يک شب در آغوش خطر از عشق مي گفت
يک شعر داغ ناب بود مثل هميشه
شبهاي شعري داشت با اشک و مناجات
وقتي که در محراب بود مثل هميشه
در روح عاشورايي اش به ياد اصغر
مضمون شعر آب بود مثل هميشه
وقتي که او مي رفت از شهر نگاهم
اين نفس من در خواب بود مثل هميشه
محمد جواد جعفري همت



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 259
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,807 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,908 نفر
بازدید این ماه : 2,551 نفر
بازدید ماه قبل : 5,091 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک