فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

احمدنيا,هدايت(غلامعلي)

 

سال 1338 ه ش در خانواده اي مذهبي در شهر بوشهر به دنيا آمد .وي که زندگي پر بارش همراه با پاکي ،ايمان و اخلاص بود ،هدفش در زندگي جز خدا و پيروي از قرآن ،چيز ديگري نبود .او همگام با مردم کشور عزيزمان ايران ،به مبارزه با طاغوت پرداخت و در همه ي صحنه هاي انقلاب اسلامي شرکت فعال داشت .او به مبارزه اش ادامه داد تا اينکه انقلاب باشکوه اسلامي به رهبري امام خميني (ره) به پيروزي رسيد .اين رزمنده پر توان اسلام ، لباس پاسداري را در سال 1358 به تن کرد .

شهيد احمد نيا در مسئوليت مختلف فرماندهي ،در نبرد با رژيم تجاوز گر عراق از خاک پاک ايران دفاع کرد .وي در عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه به شهادت رسيد .و پس از 12 سال پيکر پاکش در همان منطقه پيدا شد .سپس بر دوش مردم شهيد پرور بوشهر تشييع و در گلزار شهداي بهشت صادق به خاک سپردند .
خواهرش معصومه احمدنيا از او چنين مي گويد:
پدر و مادرم ،با هم اقوام هستند و در «چاه تلخ» ( يکي از روستاهاي بوشهر )زندگي شيريني را شروع کردند .شغل پدرم ،کشاورزي بود و در باغي ،نزديک چاه تلخ کار مي کرد . پدر و مادرم ،در آنجا در خانه ي کوچکي ،زندگيشان را آغاز کردند .ما همه همانجا متولد شديم .ما چهار فرزند بوديم .چند سال بعد ،به علت اينکه کار پدرم رونقي نداشت ،به شهر بوشهر آمديم و در آنجا زندگي کرديم .آن موقع هدايت چهار يا پنج ساله بود .من دو سال از هدايت بزرگتر هستم .وقتي به بوشهر آمديم ،پدرم کارگري مي کرد .پدرم هميشه مواظب بود که روزي حلال ،خانه بياورد .
هدايت به مدرسه 22 بهمن مي رفت و از نظر درسي دانش آموز ممتاز و زرنگي بود و با نمره خيلي خوب ،قبول مي شد .او خيلي با استعداد و کنجکاو بود .هميشه ،هنگام درس خواندن ،راديو را هم ،کنار خودش قرار مي داد .
از همان کودکي ،خيلي شجاع و نترس بود .نماز را از نه سالگي خواند .گويي تمام خوبي ها ،در وجود او جمع شده بود .خيلي پايبند دين و مذهب بود و هميشه رعايت واجبات را مد نظر داشت .تابستان که مدرسه تعطيل مي شد ،هدايت براي اينکه پول تو جيبي خودش را تامين کند ،در بازار کار مي کرد و اگر آشنايي در بازار مي ديد ،با شرم زايد الوصفي ،خودش را مخفي مي کرد !بعضي وقت ها مادرشوهرم ،به شوخي به او مي گفت :هدايت !تو که در بازار کار مي کني ،يک آدامس هم ،براي من بياور !هدايت هم با سادگي خاصي مي گفت :اگر آدامس بخرم ،پول هايم کم مي شود و مادرم دعوايم مي کند .آن زمان ،او خيلي بچه بود ،ولي با وجود اين ،اهل اسراف نبود و پول هايش را بي خودي خرج نمي کرد .
هدايت از مادرم خيلي حساب مي برد و حرف شنوي داشت .او روح لطيفي داشت و بسيار به خانواده اهميت مي داد و هميشه در خانه ؛کمک حال مادرم بود .زماني که مادرم در خانه نبود هدايت وسايل غذا پختن را آماده مي کرد ،يا خانه را جارو مي کرد .خيلي خوش اخلاق بود و هيچ وقت ،پدر و مادرم را ناراحت و دلگير نمي کرد .حتي همسايه ها و اقوام هم از او راضي بودند .بسيار شوخ طبع و مهربان بود .هيچ وقت ،نديدم هدايت به کسي اذيت و آزاري برساند .هدايت اهل احترام به بزرگتر ها بود .از جبهه که مي آمد ،اول به مادرم سر مي زد و بعد به خانه خودش مي رفت .وقتي مي خواست به جبهه برود ،با من خداحافظي مي کرد و هر وقت هم ،از جبهه بر مي گشت ،به سراغ من مي آمد .
اوايل انقلاب بود ،که ديپلم گرفت و چون در جريان انقلاب ،پرونده اش گم شده بود ،مجبور شد يک سال اضافه تر درس بخواند تا اينکه مدرک ديپلمش را بگيرد .
هدايت بسيار شجاع و نترس بود ،به همين خاطر در دوران انقلاب ومبارزه بارژيم ستمشاهي در راهپيمايي شرکت فعال داشت .يک روز مادرم هدايت را فرستاده بود که نان بخرد و او دير کرده بود ،غروب شده بود و او بر نگشته بود .مادرم گريه کنان نزد من آمد با نگراني گفتم :مادر چه اتفاقي افتاده ؟گفت هدايت رفته نان بخرد و هنوز بر نگشته .
سه روز او را پيدا نکرديم .هر جا مي گشتيم او را پيدا نمي کرديم ،تا اينکه بعد از سه روز آمد و گفت :من با بچه ها در راهپيمايي شرکت کردم و مامورهاي شاه ما را گرفتند و سه روز باز داشت بوديم . در اثر شکنجه پايش شکسته بود ،اما به مادرم نگفت !چند روزي خانه ما آمد و من از او نگهداري کردم تا بهبود يافت .
بعد ها برايم تعريف کرد که :مامورها دنبالمان کردند و ما هم در خانه ها پنهان مي شديم و هر وقت هم که ما را مي گرفتند به طرز وحشتناکي کتکمان مي زدند .او مي گفت :شکنجه گران شاه ما را روي زمين ،مي خواباندند و آب يخ روي ما مي ريختند و با پا ما را لگد کوب مي کردند .
بعد از جريان انقلاب بود که وارد سپاه شد .قبل از اينکه به جبهه برود براي ثبت نام دروس طلبگي ،به تهران رفته بود و ما از آن اطلاع نداشتيم و با شروع جنگ ،ديگر به کلاسهاي طلبگي نرفت و به جبهه اعزام شد .بعد ها که شهيد شد ،مدارک ثبت نام کلاس طلبگي او را براي ما آوردند و ما آن موقع ،فهميديم که او قصد طلبه شدن داشت .
هر وقت مي خواست به جبهه برود ،مادرم مي گفت :من طاقت ندارم ،به جبهه نرو !اما او مي گفت :مگر من با بچه هاي ديگر چه فرقي دارم ؟!من هم بايد به جبهه بروم !من و مادرم چون طاقت دوري او را نداشتيم و هر وقت به جبهه مي رفت پشت سرش گريه مي کرديم .
هميشه براي رفتن به جبهه ،ما را در جريان مي گذاشت و بي خبر نمي رفت .ولي تازماني که در جبهه بود ،براي ما نامه نمي نوشت .تا اينکه خودش به مرخصي مي آمد .خيلي عاشق جبهه بود و دفاع از مملکت و انقلاب را بر هر چيزي ترجيح مي داد .
خيلي حرف شنو بود .فقط در مورد جبهه بود که ،هر چه به او اصرار مي کرديم که نرود ،نمي پزيرفت .خلاصه !خيلي به جبهه علاقه داشت .من هر وقت ،صداي مارش عمليات را از راديو مي شنيدم ،دلم خيلي مي گرفت و نگران مي شدم و مادرم گريه مي کرد ! براي او و ديگر رزمندگان دعا مي کرد .
هدايت روحيه خيلي با لايي داشت و هر وقت از جبهه بر مي گشت خيلي خوشحال بود .
من و هدايت رابطه بسيار نزديکي با هم داشتيم و خيلي با هم انس داشتيم .يک روز که تازه خانه خريده بود به من گفت :چرا به خانه ما نمي آيي ؟!من گفتم بچه ها کوچک هستند با هم دعوا مي کنند !
با همان نگاه مهربانش به من خيره شد و گفت :مگر دعواي بي غل و غش بچه هايمان ،بايد بين ما فاصله بيندازد ؟غصه شيطنت بچه ها را نخور !اگر خطايي کردند خودم تنبيهشان مي کنم .
بعد از عمليات کربلاي 5 ،تا مدتها از هدايت بي خبر بوديم ،اما تمام لحظاتم از عطر خاطراتش ،آکنده بود و بين خودم و او ،اصلا فاصله و هائلي احساس نمي کردم .هدايت همه جا حضور داشت و در و ديوار خانه پر بود از حضور روحاني او ،بعد ها فهميديم مفقود الاثر شده !و بعد از چند سال که تنها پلاکي ،از آوردند ،چيزي از ته دلم شکست !هنوز هم ،شهادت او را باور نمي کردم .هنوز ،منتظر آمدنش هستم .از او تنها يک پلاک و يک شيشه عطر به جا ماند !
هدايت از سا ل 1365 تا سال 1378 مفقود الاثر بود .بعد از مفقو د شدن هدايت ،مادرم خيلي دلتنگي و بي تابي مي کرد .يک ماه اخر عمرش هم که روي بستر افتاد و نمي توانست حتي غذا بخورد !فقط چشمهايش باز بود و مدام به بيرون خيره مي شد و مي گفت :منتظر هدايت هستم که بيايد و او را ببينم و بعد بميرم !ولي هدايت بر نگشت و اين آرزوي هميشه در دل او ماند .
منبع:لاله هاي باغ زهرا،نوشته ي اسماعيل ماهيني،نشرنورالنور-1384



خاطرات
زهرا بنيادي همسر شهيد:
در سال 1358 در سپاه بوشهر به عنوان مدد کار خانواده ي شهدا خدمت مي کردم و به خانواده هاي شهدا سرکشي مي کردم .آن موقع تازه سپاه تاسيس شده بود و من همان جا با هدايت آشنا شدم .شهيد هدايت زود تر از من در سپاه خدمت مي کردند .من به اين صورت وارد سپاه شدم که يک روز آقاي محمد علي هوشمند که جزو گروه ضربت سپاه بود به خانه ما آمدند و گفتند :ما يک نفر خانم دستگير کرده ايم و براي تحقيقات به شما احتياج داريم .
چون از قبل مرا مي شناختند به من اعتماد داشتند و من به اين صورت وارد سپاه شدم و در خدمت خانواده هاي شهدا قرار گرفتم .آن زمان کمتر کسي بود که اجازه بدهد دخترش وارد سپاه شود ،چون مکاني نظامي بود .ولي با اين وجود من وارد سپاه شدم و هر وقت مشکلي پيش مي آمد که بايد به دست خواهران حل مي شد ما آنجا آماده ي خدمت بوديم .من اوايل انقلاب هم با وجود مخالفت پدرم در راهپيمايي ها شرکت مي کردم .
زماني که وارد سپاه شدم ،از سپاه حقوق در يافت نمي کردم و به صورت في سبيل الله کار مي کردم .از سال 58 وارد سپاه شدم تا سال 63 که ازدواج کردم به علت بيماري از سپاه بيرون آمدم ،چون براي سر کشي به خانواده هاي شهدا مي بايست مسافت هاي زيادي را طي مي کرديم و بنابر اين نتوانستم بيشتر خدمت کنم .
در سپاه که بودم ،از صبح تا ظهر آنجا کار مي کردم .من و همکارم عاشقانه کار مي کرديم ،يعني بعضي وقتها ،عصر يا شب هم اگر مشکلي پيش مي آمد ما مي بايست به سپاه بر مي گشتيم و هيچگونه چشمداشتي هم به حقوق نداشتيم .
وقتي وارد سپاه شدم ،ابتدا آقاي هوشمند مسئول ضربت بودند و بعد آقاي منظري اين مسئوليت را پذيرفتند و به دليل آشنايي خانوادگي که با من داشتند ،هر جا ماموريت مي رفتند من هم با ايشان بودم .هدايت هم در همان قسمتي که ما فعاليت مي کرديم ،مشغول بود و امور مربوط به خواهران ،مثل آوردن غذا نيز به عهده ايشان بود .در آنجا بود که کم کم با هم آشنا شديم .ابتدا به برادرم گفته بود :که مي خواهد براي خواستگاري بيايد ولي من مخالفت کردم و او بعد از مدتي دو باره به خود من مراجعه کرد و خواستگاري کرد که بعد از يک سري صحبتها که من با ايشان نمودم ،جواب مثبت به ايشان دادم .
هدايت در سپاه خيلي مردانه و دليرانه کار مي کرد و همان طور که در وصيت نامه اش گفته بود که :مردان مرد در جبهه حق ،از نامردان جدا مي شوند، واقعا صحت داشت و خود او نمونه بارز اين گفته بود .
زماني که از من ،خواستگاري کرد ،با وجود اينکه من يک سري مشکلات داشتم و گفتم :حالا تصميم به ازدواج ندارم ،او مي گفت :هر موقع که شما تصميم گرفتيد ،من آماده هستم !آن زمان چند نفر از دوستانش نيز از من خواستگاري کرده بودند ،من هم ،بعد از تحقيقات و شناخت بيشتري که از شخصيت او داشتم به ايشان جواب مثبت دادم .
به هر صورت ما با هم ازدواج کرديم .آن زمان که جوان بيست ساله اي بيشتر نبود ،ولي به اندازه مرد با تجربه ،شعور مذهبي و شجاعت داد .
يک بار من از ايشان پرسيدم :نام شما قبلا غلامي بوده چرا اسمت را عوض کرده اي ؟او گفت :من حالا هم ؛غلامعلي هستم ،ولي چون هدايت شدم ،اسمم را هدايت گذاشتم .خلاصه او خودش اسمش را عوض کرده بود .
بعد از اينکه من به او جواب مثبت دادم و باهم به توافق رسيديم .او با خانواده اش رسما به خواستگاري آمدند و بعد از يک سري صحبت ها که پدرم با من کرد ،من به او گفتم من موافق هستم و او از نظر من تاييد شده است و حتي برادرشهيدم عبد الرحمن هم خيلي موافق بودند و ايشان را تاييد کردند .
او از مال دنيا هيچ نداشت ،ولي همين براي من کافي بود که او مرد خدايي بود .خانواده ي ما قاعدتا مهريه را سنگين نمي گرفتند و با توافق من و هدايت ،ده هزار تومان و يک شاخه نبات و يک جلد کلام الله مجيد را مهريه قرار داديم و ازدواج ما خيلي ساده برگزار شد .من هم در خريد از او توقعي نداشتم حتي زماني که به من سي هزار تومان پول داد و گفت :برو براي خودت طلا بخر !من مخالفت کردم و او در جواب اعتراض من گفت :اين طور که نمي شود !تو مي خواهي با هزار اميد ،به خانه من بيايي !با دلخوري گفتم همه ي اميد من تو هستي و همين قدر که همدم و مونسم باشي و قدم به خانه ام بگذاري ،يک دنيا براي من ارزش دارد .خلاصه طي يک مراسم ساده بوسيله يک ماشين تاکسي پا به خانه آنها گذاشتم .ازدواج ما سال 1359 صورت گرفت .
وقتي به خانه آنها وارد شدم ،بعد از مدت کوتاهي با شحخصيت متعالي و منش والاي ايشان آشنا شدم و طي سالها زندگي با او درس ها آموختم .
هدايت همسر بي نظيري بود و الگوي ايشان ،حضرت علي (ع) بود .ما زندگي خيلي ساده اي داشتيم .حتي يک بار که يکي از آشنايان ،به خانه ي ما آمده بود ،آنقدر تحت تاثير سادگي زندگي ما قرار گرفت که موقع خداحافظي در حاليکه ،اشک در چشمانش حلقه زده بود ،به من گفت :شما زندگي بي آلايش و ساده اي داريد ،من به حال شما خيلي غبطه مي خورم !شما از مال دنيا چيزي نداريد ،اما در زندگي شما ،معنويت خاصي وجود دارد که آدم را به فکر فرو مي برد !شما زوج خوشبختي هستيد .
ما آن موقع که تازه ازدواج کرده بوديم ،در منزل پدر شوهرم ،در يک اتاق کوچک که حتي يک فرش نه متري هم ،براي آن بزرگ بود ،زندگيمان را شروع کرديم .با وجود مشکلات مادي ،اصلا احساس ناراحتي نمي کردم ،چون خداوند به من گوهري عطا کرده بود که نظير و مانند نداشت و من از اين بابت هميشه خدا را شاکرم .خيلي آقا بود ،خيلي مخلص بود و من در کنار او کمبودي احساس نمي کردم .من هر وقت هم حقوق مي گرفت ،آن را دو دستي تقديم مي کرد !
جبهه که بود ،هميشه دلواپس ما بود که چطور زندگي را مي گذرانيم .هميشه مي گفت ،زندگي من مال توست و خودت هر طور صلاح مي داني آن را بچرخان !
حتي پول تو جيبي اش را هم بر نمي داشت !هميشه مي گفت :من که در جبهه پول احتياج ندارم ،هر چي هست پيش خودت نگهدار.
دو ماه از ازدواج ما گذشته بود که جنگ آغاز شد و هواپيماهاي عراقي فرود گاه را بمباران کردند .ازهمان روز هدايت را کمتر مي ديدم .بعد از ازدواجمان در ماموريت ها من همراه او مي رفتم و او مخالفتي از بابت کار کردن من نداشت و من قبل از ازدواج شرط کردم که من دو ست دارم در فعاليت هاي اجتماعي شرکت کنم و شما از اين بابت نبايد مخالفتي داشته باشي و او نيز پذيرفته بود .
او مي دانست که من في سبيل الله در سپاه کار مي کنم ولي برايش اهميتي نداشت و مي گفت :من به در آمد تو کاري ندارم !و به همين خاطر اکثرا با هم به ماموريت مي رفتيم و او هم از اين بابت ممانعتي به عمل نمي آورد و مي گفت :چون علاقه داري که در اين وادي ،فعاليت کني ،من با تو مخالفت نمي کنم و تا هر زماني که خواستي به فعاليت ادامه بده .
حقوق او سه چهار هزار تومان بود و ما از حقوق ايشان راضي بوديم و زندگي را مي گذرانديم. حتي پدر و مادر و برادر ايشان هم با ما زندگي مي کردند .اولين فرزند ما سال 1361 به دنيا آمد که در اثر مشکل تنفسي که داشت فوت کرد .دومين فرزندمان سا ل 1362 به دنيا آمد و پسر بود .نام او را عبد الرحمن که اسم برادر شهيدم بود ،گذاشتم و هدايت هم موافق بود و هميشه مي گفت :اگر چند فرزند پسر داشته باشم ،بايد يکي از آن ها را عبد الرحمن بگذارم .رابطه ايشان با خانواده ي من خيلي خوب بود و ايشان آنقدر سطح فکر سطح فکر با لايي داشتند و انسان ممتازي بودند که سرمشق و الگوي همه ما بود .پدرو مادرم ،علاقه ي به خصوصي به او داشتند ،چون خيلي متواضع بود و احترام مي گذاشت و با همه اقوام خوب بود . رابطه ي هدايت با برادرم عبد الرحمن را بطه اي برادرانه بود .خيلي به هم انس داشتند هر دو مرد جبهه بودند و عاشق جهاد اما منطقه ي خدمت آنها يکي نبود عبدالرحمن در شوش خدمت مي کرد هدايت تعريف مي کرد و مي گفت :شبي که عمليات فتح المبين در شرف وقوع بود ،عبد الرحمن و خدا خواست شکريان و چند نفر از بچه هايي را که در آن عمليات شهيد شدند ديدم .صورتشان نوراني شده بود و مشخص بود که آن ها شهيد مي شوند از طرفي ناراحت بودم که آن ها را دست مي دهيم و از طرف ديگر هم خوشحال بودم که راهي که آن ها مي روند راه اسلام و خدا است و ما همه آزروي آن را داريم و به حال آن ها غبطه مي خوردم و اتفاقا در ان عمليات بود که عبد الرحمن شهيد شد .
اولين بار که هدايت مي خواست به جبهه برود ،به من اطلاع داد و نشستيم با هم صحبت کرديم و او گفت من تو را به خدا مي سپارم ،مواظب پدر و مادر و خواهرم باش !او خيلي گمنام رفت ،حتي به خانواده اش هم نگفت که مي خواهد به جبهه برود .و اين بار دو ماه طول کشيد تا از جبهه بر گشت .
او مرتب ،براي ما نامه مي نوشت .نامه هاي او در مورد رزمندگان و وظيفه ما ،در پشت جبهه بود .همچنين در مورد معاني آيات قرآن که به جنگ و رزمندگان مربوط مي شد ،مي نوشت .نامه هايش را توسط دوستانش ،براي ما مي فرستاد . نامه هاي او معناي خاصي داشت و من خيلي خوب ،رمز آنها را مي فهمم !هدايت هميشه در برنامه هايش اهداف و دغدغه هاي بزرگش را شرح مي داد .او درنامه هاي زلالش ،با من که تمام وجودم ،از محبت او مي سوخت ،احوالش خاصي مي کرد و در خصوص بچه ها ،خيلي سفارش مي کرد.هميشه مي گفت :خوب تربيتشان کن !هيچوقت هم دوست نداشت که در امر تربيت خشونتي به کار رود .
پسرم عبد الرحمن آن موقع سه ساله بود و هدايت طوري با او رفتار کرده بود که خيلي از پدرش ،حرف شنوي داشت .علاوه بر اينکه با بچه ها ،دوست بود ،ولي در تربيت آنها کو شا بود .هيچ وقت هم ،به بچه ها کتک نمي زد و نظرش اين بود که :کتک بچه را گستاخ مي کند .
وقتي جنگ شروع شد و او به جبهه رفت و از خانواده دور شد ،نبودش تاثير زيادي روي من گذاشت و احساس کردم همه چيزم را از دست داده ام !روزي که به فرود گاه بوشهر حمله شد و هدايت مي خواست از خانه به سپاه برود ،من نتوانستم طاقت بياورم و دنبالش رفتم .او خيلي به من علاقه داشت و من هم بعد از ازدواجمان ،چنان به او علاقمند شده بودم که نمي توانستم دوري او را تحمل کنم. او هميشه مي گفت :اين قدر کم طاقت نباش !من به تو گفته بودم که تو با يک آدم معمولي ازدواج نکردي !تو با يک سرباز ازدواج کرده اي !بنابر اين ،بايد تحملت زياد باشد .با دلخوري گفتم :وقتي نباشي خيلي تنها ام !مي خنديد و مي گفت :تو تنها نيستي !پدر و مادر من و تو هستند و مهم تر از همه خدا کنار توست .
هدايت هميشه مي گفت :همه زن و بچه دارند اگر کسي به جبهه نرود و به فکر زندگيش باشد ،پس چه کسي بايد از اسلام و کشور دفاع کند ؟با اين وجود به جبهه که مي رفت ،مريض مي شدم و نمي توانستم به کارم ادامه دهم
و از سپاه بيرون آمدم .وقتي هم که بر گشت ،خيلي خوشحال شدم .ده روز مرخصي داشت .
آن موقع هر کس از جبهه بر مي گشت ،خانواده اش گوسفندي قرباني مي کردند .ولي هدايت مي گفت کار درستي نيست !دوستان ما درجبهه دارند شهيد مي شوند ،ما اينجا از خوشحالي گوسفند قرباني کنيم ؟!به همين خاطر ما اين کار را نمي کرديم .
من توي نامه نوشته بودم که مريض هستم و وقتي هم آمد ،متوجه نشد تا اينکه عصر همان روز ،يکي از دوستانم به او گفت :زهرا مريض شده مگر تو نمي داني ؟هدايت جواب داد نه !ولي مي بينم که رنگ و رويش زرد شده است !او از بس دور و اطرافش شلوغ بود ،متوجه حال من نشده بود،چون وقتي کسي از جبهه بر مي گشت ،خانواده ي رزمندگان ديگر ،با يک دنيا صفا و صميميت ،به ديدارش مي آمدند و احوال فرزندانشان را مي پرسيدند .به همين خاطر هدايت درست متوجه حا ل من نشده بود و وقتي فهميد با دلواپسي پرسيد ؟دکتر هم رفته اي ؟
به ا.و گفتم بله !ولي هنوز خوب نشده ام . و همان زمان بود که يک ماموريت برايش پيش آمد و مي خواست به تهران برود ،مرا هم با خودش برد .و ده روز مرخصي اش را صرف من کرد .
بعد ها هم که از جبهه بر مي گشت ،در بچه داري به من خيلي کمک مي کرد و بچه ها را نگه مي داشت .آن موقع بچه ها کوچک بودند و من هم دست تنها بودم ،بيرون که مي رفتيم ،يکي از بچه ها را بغل مي کرد و يکي هم دست من بود .مهمان هم که داشتيم ،خيلي کمک حالم بود و حتي در پاک کردن ماهي به من کمک مي کرد ومي گفت :آشپز خوبي نيستم !اما بچه داريم عاليه !
به شوخي بهش گفتم :بيا توي آشپز خانه تا قليه ماهي ياد بگيري و در جبهه براي بچه ها درست کني !با معصوميت هميشگي اش مي گفت :ما آنجا سبزي و وسايل مخصوص قليه ماهي نداريم !اگر غذاي ما را ببيني ،به آن نگاه هم نمي کني !و ما بعضي وقتها ،نا چار مي شويم نان کپک زده وعلف بخوريم .
روي هم رفته اخلاق و رفتارش در خانه خيلي خوب بود و من بعضي وقتها عصبامي مي شدم و مي گفتم :تا وقتي در جبهه هستي که تو را نمي بينيم !وقتي هم که خانه هستي !دائم کنار دوستانت هستي !پس کي مي خواهي به بچه هايت رسيدگي کني ؟هدايت با مهرباني مي گفت :وقتي جنگ تمام شد ،اگر زنده ماندم هر چه بخواهيد انجام مي دهم .گاهي که عصباني مي شدم ،سکوت مي کرد و يک گوشه مي نشست و شروع مي کرد به کتاب خواندن ،وقتي که آرام مي شدم مي آمد با يک دنيا مهرباني مي گفت :آرام شدي ؟درد دلت خالي شد ؟!و باز با خنده مي گفت اگر من جوابت را بدهم ،دعوا مي شود !ولي اگر يکي اين وسط ساکت بماند ،زندگي شيرين مي شود و آرامش به خانه بر مي گردد .
شهيد هدايت هيچ وقت عصباني نمي شد و هيچ وقت با من تندي نمي کرد .اخلاص خاصي داشت و هيچوقت از مسئوليتش ،در جبهه حرفي نمي زد و حتي وقتي هم به عنوان فرمانده انتخاب شد ،مي گفت من خادم بسيج هستم .
هر وقت به او مي گفتم :در جبهه با بسيجي ها هستي !خانه هم که مي آيي با بسيجي ها هستي !با يک نگاهي که يک دنيا معنا داشت ،مي گفت :بسيجي ها ولي نعمت ما هستند و آنقدر به جبهه و بسيجي ها علاقمند بود که انگار ،به آنها تعلق داشت .نه اينکه نسبت به ما بي احساس باشد ،ولي خودش را وقف آنها کرده بود . مي گفت :من از دنيا چيزي نمي خواهم و زندگي را براي شما تا آنجايي که سختي نکشيد ،تهيه کرده ام .من از خدا فقط يک چيز مي خواهم .هميشه هم آخر نماز مي گفت :الهم الرزقنا توفيق الشهاده
من از او چيزهايي ياد گرفتم ،بعد ها در زندگي براي تربيت عبد الرحمن و زينب به کار بردم که واقعا موثر بود .خيلي سفارش به تربيت بچه ها مي کرد و دوست داشت آنها نمونه باشند .الحمد الله تا حا لا که موفق بوده ام و از بچه ها راضي هستم .وقتي فرزند دومم زينب به دنيا آمد ،پدرش جبهه بود .همان موقع عمليات والفجر 8 بود و ما سراغي از هدايت نداشتيم و فکر مي کرديم که شهيد شده .موقع وضع حملم که شد ،پدر و مادرم مرا به بيمارستان بردند و با وجود مشکلاتي که پيش آمد ،الحمد الله به خير گذشت و خدا کمک کرد بچه سالم بماند .مادرم اسم او را فاطمه گذاشت .
يک ماه بعد نامه اي از او به دستم رسيد .نامه هم متعلق به قبل از عمليات بود .در نامه هدايت قيد کرده بود که وقتي فارغ شدي :اگر بچه پسر بود او را زين العابدين و اگر دختر بود او را زينب بگذاريد و ما مجددا با خانواده صحبت کرديم .مادر هدايت مي گفت :فاطمه را تغيير ندهيد .
ولي پدرم مي گفت هدايت چيزي مي دانسته که اين نام را انتخاب کرده است و ما دو باره همان نامي را که هدايت انتخاب کرده بود يعني زينب را انتخاب کرديم .پدرم مي گفت :حتما آن زمان هدايت مي دانسته که شهيد مي شود و مي خواسته که اسم فرزندش ،نام پيام رسان کربلا باشد .
بعد از يک ماه و اندي از جبهه آمد قضيه را برايش تعريف کرديم ،گفت فاطمه هم اسم خوبي بوده !وخنديدم و گفتم :ما ديگر همان چيزي که خودت مي خواستي انجام داديم .او هم رفت و شناسنامه دخترمان را زينب گرفت .
هر وقت از جبهه بر مي گشت ،در مراسم شهدا شرکت مي کرد و به مادران شهدا سر مي زد من هم همراه ايشان مي رفتم .
فداکاري هاي او را از طريق دوستانش مي شنيديم و چه فداکاري بالاتر از اينکه جانش را در راه خدا هديه کرد و فداکاري هاي ديگر در برابر اين فداکاري ،خيلي کوچک و بي ارزش هستند .دوستانش مي گفتند :او در جبهه شجاعت بي نظري داشت و با وجود اين که فرمانده بود و خيلي راحت مي توانست فقط دستور صادر کند ،اما هميشه خودش از بچه ها جلو تر حرکت مي کرد .حتي وقت غذا خوردن تا بچه ها غذا مي خوردند ،ا و چيزي نمي خورد و شروع مي کرد به آب دادن به بچه ها !
شبهاي عمليات ؛يا مانور ،جلوتر از همه حرکت مي کرد و در آخرين لحظه هم در کانالي که مي جنگيدند ،تا آخرين نفر ايستادگي کرد و با وجود اينکه مي توانست بر گردد ،ولي مقاومت را ادامه مي داد تا اينکه به شهادت رسيد .

يکي از همکار شهيد حاجي زاده .
شهيد هدايت احمد نيا از همکاران من بود .با هم به ماموريت مي رفتيم .ايشان بر خورد اجتماعي خيلي خوبي داشت .گاهي وقت ها مرا ابوذر صدا مي زد .من هم به او مي گفتم :من لياقت چنين چيزي را ندارم .او خيلي اهل شوخي بود و در ماموريتها ،نگهباني ها و گشت هاي سپاه اکثر مواقع با هم بوديم .در سال 1359 که به جبهه اعزام شديم ،ايشان گروه بعد از ما بودندکه به جبهه آمدند و حدود يک هفته مانديم .يادم هست که يک روز به من گفت :حاجي زاده !مي خواهم تو را بکشم !و من هم در جوابش گفتم شوخي نکن !او در سنگر ،روبروي من ايستاد و تفنگش را رو به من کرد و ماشه را فشار داد .يک تير با سرعت تمام به طرف من آمد و از کنار گوشم رد شد .در حالي که حسابي جا خورده بودم ،ديدم که يکدفعه خودش روي زمين افتاد و غش کرد .او خشابي در تفنگ نگذاشته بود و به همين خاطر خيال مي کرد که تفنگش خالي است ،و يک گلوله در تفنگ مانده و به طرف من شليک شده بود .وقتي بالاي سرش رفتم و آب به صورتش زدم و او را به هوش آوردم و گفتم نگاه کن !من حاجي زاده هستم !و سالم هم هستم .وقتي به من نگاه کرد گفت :اگر اتفاقي براي تو افتاده بود من مي مردم !چون علاقه خاصي به من داشت .بعد ها رفت به لشکر فجر و من در تيپ حضرت امير در جراحي بودم .هنگام عمليات آمد و فرمانده گردان شد .او دعاي کميل را با حالتي خاص و روحانيت به خصوصي مي خواند ،به طوري که همه را تحت تاثير قرار مي داد .

خواهر شهيد:
بارها او را در خواب ديدم ،با آن قد رعنا و چشمهايي که هميشه يک دنيا مهرباني با خود داشت .ديدن برادر شهيدم ،در عالم رويا هميشه روحم را آرام مي کرد .
محوطه بازي نزديک خانه مان بود که چند درخت نخل هم ،در آن محوطه ،وجود داشت .زير درخت خرما ها رفتم و به خدا التماس کردم که هدايت را در خواب ببينم .همان شب خواب ديدم ،در همان محوطه ،هدايت مشغول قدم زدن است . من ايستاده بودم، تا او را ديدم ،با صداي بلندي خدا را شکر کردم و با خودم گفتم :يعني من بيدارم و اين واقعيت دارد ؟!و هدايت گفت بله !و من از خوشحالي گريه کردم که يک دفعه از خواب بيدار شدم .
يک بار هم وقتي تمام گروه اسرا آمدند و هدايت نبود خيلي بي قراري کردم !تا اينکه ،يک شب خواب ديدم که پدرم عصا زنان از ته کوچه آمد و به من که رسيد با نگراني گفت :شما مرا کشتيد !شما مرا از بين برديد !و من از اين کلام پدر ،فهميدم که او نيز در آن دنيا ،منتظر باز گشت هدايت از اسارت بود .
يکبار هم ؛خواب ديدم که مادرم در يک باغ بزرگي نشسته و با اندوه قليان مي کشد .قبل از شهادت هدايت هم ،يک بار خواب ديدم که مادرم در کوچه کنار خانه مان ،داشت به طرف خانه ما مي آمد و يک هندوانه توي دستش بود ،ولي يک لنگه از دمپايش پايش نبود !به او گفتم :مادر يک لنگه دمپايت کجاست ؟او گفت :نمي دانم کجا افتاده و گم شده !و تعبير اين خواب هم شهادت هدايت بود .
يکبار هم هدايت خودش خواب ديده بود که پسرش دارد ،در آب غرق مي شود و او مي رود که نجاتش دهد ،اما خودش غرق مي شود . وقتي روحاني گردان خواب او را تعبير کرد بهش گفت که تو شهيد مي شوي .
هدايت و خوبي هايش هيچ وقت از ذهنم پاک نمي شود .هنوز هم صداي گرم و مهربانش در گوشم مي پيچد که مي گفت زندگي يعني جهاد !



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 246
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,758 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,859 نفر
بازدید این ماه : 2,502 نفر
بازدید ماه قبل : 5,042 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک