فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

بشکوه,مجيد

 

مجيد بشکوه در سا ل 1335 ه ش ،در بوشهر در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. دوران تحصيلاتش را در بوشهر گذراند و ديپلمش را گرفت.او از اوايل انقلاب که جنبش و حرکت انقلاب اسلامي به رهبري امام عزيز ،عرصه ي حيات فرعونيان زمان را تنگ کرده بود ،مبارزات خود را شروع کرد و در راهپيمايي عليه جنايتکاران شرکت فعال داشت .اوعاشقانه به نماز و دعا مي پرداخت و جوانمردي شجاع بود .در برابر وابستگان رژيم طاغوت مبارزه مي کرد .مجيد عاشق امام خميني (ره) بود . اجراي فرمان امام خميني (ره) را همچون دستورات حضرت رسول (ص) و امامان (ع)وا جب مي دانست .

با پيروزي انقلاب ، او به همراه تعدادي از برادران انقلابي ،جمعيت فداييان اسلام را تشکيل دادند و شبانه روز از دستاوردهاي انقلاب اسلامي محافظت مي کردند .
با شروع جنگ تحميلي ،وي به نداي «هل من ناصر ينصروني »امام خميني(ره) لبيک گفت و با جمعي از ياران فداکار انقلاب اسلامي از جمله ماهيني به گروه جنگ هاي نامنظم ،به فرماندهي دکتر چمران ،ملحق شد و تا زمان شهادت دکتر در کنار اين شهيد بزرگوار با شيطان بزرگ و نوکرش ،صدام جنگيد و حتي براي لحظه اي دست از مبارزه با آنان بر نداشت .
او خود را مديون امام ،مردم و انقلاب مي دانست و هميشه از خدا مي خواست که بتواند روزي ،دين خود را به امت حزب الله ادا نمايد . او زندگي در سنگر هاي جبهه را بر ماندن در خانه و داشتن آسايش ظاهري ،ترجيح مي داد و حيات دنيوي را يک زندگي موقت و وسيله اي بي ارزش جهت پرواز به سوي يک آرامش ابدي مي دانست .
مجيد در اکثر عمليات از جمله فتح المبين ،شوش ،بدر و رمضان به عنوان فرمانده ي گردان شرکت داشت و با لاخره پس از هفت سال حضور مداوم و بي وقفه در جبهه ها و شرکت در تمام عملياتي که توسط رزمندگان اسلام انجام مي شد ،در تاريخ 4/ 10/1365 در عمليات کربلاي 4 به فيض عظيم شهادت نايل آمد و به آرزويش رسيد .
منبع:آخرين خلوت ،نوشته ي اسماعيل ماهيني،نشر نور گستر-1284

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم

....و پيکار کنيد در راه خدا ،با آنان که با شما پيکار مي کنند و تجاوز نکنيد . خدا دوست ندارد تجاوزگران را و بکشيدشان هر جا که آنها را مي يابيد و آنها را بيرون کنيد ،بدان سان که بيرون کردند و همانا فتنه سخت تر از کشتن است .
خدايا خودت از حال بدم آگاهي و خودت مي داني که وجودم پر از گناه است و غرق در گناه هستم ؛پس خودت رحم کن و مرا از گرداب گناه و و معصيتي که با دستهاي گنهکارم براي خود درست کرده ام ،نجات بده .خالقا !اگر فرداي قيامت به نا گاه اعمال اين بنده حقيرت را به دست چپش بدهي و او را روانه جهنم کني ،اين بنده گنهکار تو چه کند ؟معبودا !اگر فرداي قيامت اين بنده ضعيف و ذليل خود را بر روي آتش قرار دهي ،اين بنده حقير به غير از تو ،به چه کسي مي تواند پناه ببرد ؟
خدايا !مي دانم که در طول زندگي ام از دستوراتت سر پيچي کرده ام ،به دستورات کتاب مقدست عمل نکرده ام و به گفته انبياء و ائمه اطهار ،آن طور که بايد و شايد گوش نداده ام و تابع هوا و هوس بودم .در اين لحظات حساس زندگي ام رو به سوي تو مي آورم .غفورا !مرا از در گاهت مايوس نگردان .من امروز به خاطر تمام گناهانم از تو طلب عفو مي کنم .عظيما !من از لحاظ معنوي و تقوا فقير و مستضعفم و ياراي سخن گفتن ندارم ،اما خودت که از باطن من خبر داري و همه چيز را مي داني ؛پس از تو مي خواهم که مرا در يابي .امروز افسوس مي خورم که چرا عمر خود را به عبادت و فرمانبرداري از تو سپري نکردم .در آخر از تو مي خواهم که پدر و مادرم را ببخشي و آنان را از من راضي گرداني .يا الرحم الراحمين .
اي دوستان و اي جوانان هموطنم !از شما مي خواهم که از ياد خدا غافل نباشيد و نگذاريد ابر قدرتها و دشمنان دين ،به وسيله غرور جوانيتان !شما را به فحشا بکشند . خواهشي که از شما برادران دارم اين است که وقت خود را بيهوده تلف نکنيد و با مطالعه کتب فقه اسلامي خود را بسازيد و نايب امام زمان و سيد مستضعفان جهان را هيچ وقت تنها نگذاريد ؛که اگر او را تنها بگذاريد ،مثل اين است که اسلام را تنها گذاشته ايد و خون تمام شهدا را پايمال نموده ايد .
در پايان ،شما را به خداوند متعال مي سپارم و از شما مي خواهم که از ياران واقعي امام باشيد و هيچ وقت او را تنها نگذاريد ،زيرا که رمز کليد دروازه ي بهشت رستگاريست .الهي !تو خود شاهدي که من چيز با ارزشي ندارم و تنها داراي ام اين بدن خاکي است که مي دانم لايق تو نيست ،ولي از تو اي بزرگوار ،تقا ضا دارم که اين هديه ناقابل را از من بپذيري و مرا با اولياء خودت محشور کني و امام زمان(عج) را از من راضي و خشنود کني .
با ر الها به تو پناه مي آورم و از تو طلب عفو دارم .اي پناه بي پناهان ،مستضعفان را فراموش نکن و ياور آنان باش .
يا ستار العيوب ارحم عبدک الذليل الضعيف
و السلام علينا و علي عباد الله الصالحين .                                                 مجيد بشکوه



خاطرات
محمود بشکوه ،برادر شهيد:

مجيد در مرداد ماه سال 1335 ،زماني که من سه ساله بودم ،در بوشهر به دنيا آمد .ما چند تا خواهر و برادريم که برادر بزرگم مختار نام دارد و مجيد فرزند سوم خانواده است .مجيد ، در کودکي دچار بيماري سختي شد ،به طوري که تقريبا همه دکتر ها از درمان وي نا اميد شده بودند و پدر و مادرم هر کاري براي درمان او انجام مي دادند ،موثر واقع نمي شد .تا اينکه دکتر عادلي را ،که در آن زمان تازه به بوشهر آمده بود ،به ما معرفي کردند و ما مجيد را پيش او برديم .وي پس از معاينه هاي به ما گفت که شما بايد چند روزي چند نوبت به فرزندتان چاي کم رنگ بدهيد همه از اين توصيه عجيب دکتر تعجب کرده بودند ،ولي چاره اي نبود ؛بايستي اين شيوه در ماني را در پيش مي گرفتيم .جالب اينجا بود که با اين کار ،مجيد بعد از مدتي رو به بهبودي يافت و حالش خوب شد .گويا خواست خدا بود که حال مجيد خوب شود و دکتر عادلي فقط يک وسيله بود .
مجيد در دوران کودکي بسيار پر جنب و جوش بود و خيلي زود با مردم خو مي گرفت .او از همان زمان نماز مي خواند و به مسجد مي رفت .وي زمستانها درس مي خواند و تابستانها در جايي به کار مشغول مي شد ،تا بتواند کمک خرجي براي خانواده اش باشد .
او بعد از گرفتن ديپلم در سا ل 1357 ،مدتي در آموزش و پرورش خدمت کرد و بعد از آن به کار ديگري مشغول شد .وي بارهايي را که توسط کشتي هاي محلي جا به جا مي شد ،مي شمرد و آنها را ليست مي کرد .
من و مجيد ،از همان زمان در کنار هم فعاليت سياسي و مذهبي داشتيم .قبل از اينکه انقلاب به وقوع بپيوندد ،ما اطلاعيه ها و عکسها و پوسترها ي امام را که از تهران به بوشهر مي رسيد ،بين مردم پخش مي کرديم و از عمال شاه ملعون هيچ باکي نداشتيم .به ياد دارم اولين تصوير امام که از تهران رسيد ،توسط مجيد با لاي درب دبيرستان سعادت نسب شد و بچه ها تصميم گرفتند ،به مدت 3 روز ،روزه ي سياسي بگيرند و در حال تحسن باشند .همان شب به من اطلاع دادند که مامورين نظامي از ماجرا اطلاع پيدا کرده اند و قصد دستگيري بچه ها را دارند .خيلي سريع خبر را به بچه ها رساندم و به نزد مجيد رفتم و به او هم خبر دادم ،ولي او گفت تحصن خود را به هم نمي زنيم و به بچه ها گفت که هر کس مي تواند ادامه دهد با ما همراه شود .
آن شب همه بچه ها تا صبح در کنار يکديگر ماندند و صبح در مدرسه اعلام آغاز تحصن کردند .هنوز زمان زيادي نگذشته بود ،که يک دفعه چند ماشين پر از مامور ين نظامي به سمت ما آمدند و شروع به تير اندازي کردند .آنها در ابتدا مي خواستند عکس امام را مورد هدف قرار دهند ؛ولي وقتي با خشم بچه ها روبه رو شدند ،به سوي آنها تير اندازي کردند .آن روز گلوله هاي آنان به دونفر از دوستان ما اصابت کرد و زخمي شدند .سريعا آنها را به بيمارستان انتقال داديم و بعد از انجام عمل جراحي ،آنها را با لباسهاي تعويض شده از بيمارستان فراري داديم .مامورين تا بيمارستان ما را تعقيب کردند و از آنجايي که ما نمي توانستيم تا خانه ي خودمان مجروحان را حمل کنيم ،به خانه اي پناه برديم تا مامورين ما را گم کنند .با لا خره آن روز ما از دست آنها جان سالم به در برديم و همه چيز به خير و خوشي سپري شد .
اين تحصن ها و تظاهرات تا مدتها ادامه داشت و مجيد هميشه در تمام صحنه هاي مبارزه حاضر بود .او با همکاري احمد وردياني ،شيخ محمد صداقت را به مسجد جمع مي کردند ،تا شيخ محمد صداقت ،در باره اي امام سخن بگويد و مردم را به مبارزه عليه شاه دعوت کند .مسئوليت اين گروه از بچه ها را که در مسجد جامع عطار فعاليت مي کردند ،آيت الله حبيبي بر عهده داشت .
مجيد ضمنا هنرمند هم بود .او در صحنه تئاتر با ايرج صغيري و گروهي از دوستان همکاري مي کرد و چند بار به عنوان بازيگر در تئاترهاي مختلف ايفاي نقش کرد .حتي چند بار براي اجراي تئاتر به استان هاي ديگر مثل انزلي و تهران دعوت شد و با بازيگران مطرحي چون محمد علي کشاورز و جمشيد مشايخي نيز ارتباطي دوستانه داشت .او معمولا براي تمرين ،مادرم را نقش مقابل خود قرار مي داد و حرکات نمايشي خود را در خانه تمرين مي کرد تا خود را براي اجراي آن نقش آماده کند .از آنجايي که مجيد در عين متانت ،بسيار خوش طبع بود ،در حين تمرين ،با مادرم شوخي مي کرد و مادرم را به اسامي افرادي که در تئاتر نقش داشتند صدا مي زد و هر بار با هم مي خنديدند .
مجيد اهل ورزش بود و در فوتبال بسيار تبحر داشت .او حتي در يکي از تيم هاي شهرستان که غلام پناهنده بنيان گذار آن تيم بود ،عضويت داشت .به ياد مي آورم يک بار مجيد در مسابقه اي که با يکي از تيم هاي محلي داشتند ،به شدت مصدوم شد و او را به بيمارستان منتقل کرديم ولي خوشبختانه پس از چند روز دوباره سلامتي خود را به دست آورد و به تيم ملحق شد .مجيد ،گاهي او قات با بچه هاي کم سن و سال نيز بازي مي کرد و براي آنها مسابقاتي را ترتيب مي داد و آنها را سرگرم مي نمود .براي همين بود که همه بچه ها او را دوست داشتند .به ياد ندارم که گاهي عصباني شود و يا با کسي دعوا کند .او هميشه خوش رو و خوش اخلاق بود و در همه حال صميميت خود را با دوستانش حفظ مي کرد .
يکي از خاطراتي که در جريان انقلاب به ياد دارم «گلبدين حکمت يار » رهبر مسلمانان افغانستان و «ببرک کارمل »رئيس جمهور وقت افغانستان بود .قرار شد ما افغاني هايي را که در بوشهر هستند ،دور هم جمع کنيم و با کمک مردم ،به طرفداري از امام خميني و بر ضد ببرک کارمل ،تظاهراتي راه بيندازيم .
حدود ساعت 7 صبح بود که حدودا 100 افغاني را جمع کرديم و از خيابان صلح آباد به طرف مسجد جامع عطار راه پيمايي کرديم .در بين راه برخي از مردم نيز به ما پيوستند و جمع کثيري شعار مي دادند و در حالي که عکس امام و گلبدين را در دست داشتند ،به طرف مرکز شهر حرکت مي کردند .سپس مردم به طرف استاديم ورزشي رفتند و مجيد و عده اي از دوستن شروع به خواندن قطعنامه اي کردند .
بعد از اين جريان من و مجيد و چند تن از دوستان ،از طرف سازمان فداييان اسلام به تهران دعوت شديم .قرار بود «کورت والدهايم » براي برسي وضعيت موجود ،به تهران سفر کند .زماني که ما به تهران رسيديم ،ابتدا به بهشت زهرا رفتيم .درست همان لحظه که ما وارد بهشت زهرا شديم ،بالگردي در آنجا فرود آمد و ما بعد از چند دقيقه فهميديم که اين بالگرد مال سازمان ملل است که براي ديدن شهداي انقلاب به بهشت زهرا آمده اند .چند خبر نگار نيز با آنان بودند که به فيلمبرداري و عکسبرداري از آرامگاه شهدا مشغول بودند .ما که تازه از ماجرا با خبر شده بوديم ،شروع به دادن شعار عليه شاه و کارتر ،رئيس جمهور وقت آمريکا کرديم .
يادم مي آيد همان شب تصاوير ما از تلويزيون پخش شد و ما از اينکه کار ما اينقدر مهم بوده که در خبر سراسري همان شب پخش شده ،خوشحال بوديم .فرداي آن روز در جلسه اي که در سازمان فداييان اسلام بر گزار شد ،شرکت کرديم و پس از اتمام جلسات به بوشهرباز گشتيم .
در آن زمان يکي از اهالي محله ي ما فوت کرده بود و قرار بود فرداي آن روز تشييع جنازه اش بر گزار شود .راسخي که از ماموران شاه بود اجازه ي تشييع جنازه را نداد ،زيرا از تجمع مردم در يک جا مي ترسيد .ما پس از صحبت کردن با وي قرار گذاشتيم که تشييع جنازه را در نهايت آرامش و سکوت بر گزار کنيم .او به ما گفت که به شرطي اجازه ي بر گزاري تشييع جنازه را مي دهد که مجيد و احمد وردياني و چند نفر ديگر در تشييع جنازه حضور نداشته باشند . ما از روي ناچاري به آنها تعهد داديم که نگذاريم اين افراد در تشييع جنازه شرکت کنند .
خلاصه روز مراسم تشييع جنازه فرا رسيد و ما در حالي که تابوت آن مرحوم را به دوش داشتيم ،به همراه مردم به بهشت صادق مي رفتيم که ناگهان ماموران امنيتي را سلاح به دست مقابل خود ديديم .از آنجايي که مجيد در بين جمعيت بود ،با ديدن اين صحنه شروع به شعار دادن عليه شاه ملعون کرد و بقيه نيز به او جواب مي دادند .مامورين شاه هم که وضعيت را وخيم ديدند ،شروع به تير اندازي به سوي مردم کردند و اوضاع آشفته و نا بسامان شد . در اين گير و دار ماهم تابوت را به زمين گذاشته و همين طور که شعار مي داديم ،از محل حادثه فرار کرديم .
بعد از آرام شدم اوضاع من و 2- 3 نفر از بچه ها براي برداشتن تابوت آن مرحوم ،به محل حادثه بر گشتيم و در همين حال بود که مرحوم راسخي را ديديم که به ما نزديک شد و گفت :خوب به قول خود وفا کرديد و مرا پيش سران امنيتي سر بلند کرديد ،دست تان درد نکند !آن روز ما جنازه را به طرف قبرستان برديم و در حالي که مجيد و چند تن از بچه ها به همراه عده اي از مردم هنوز مشغول شعار دادن بودند و مامورين نيز با پرتاب کردن گاز اشک آور و شليک گلوله سعي در پراکنده کردن جمعيت داشتند .
شبي که مجسمه شاه را سر نگون کردند مجيد نيز همراه آقاي وردياني و چند تن از بچه هاي ديگر در اين عمل بزرگ نقش موثري داشت .يادم مي آيد مدتي بود که آماده شده بوديم ،اسم مجيد و چند تن ديگر از بچه ها در ليست انقلابيون است و ساواک در به در به دنبال آنها مي گردد ؛به همين دليل ما تا مدتها مجيد و آن چند نفر را از چشم مامورين دور نگه داشتيم ،تا اوضاع رو به راه شود .
مجيد در محافل مذهبي نيز حضور داشت و در مسجد ها به خصوص مسجد محله بسيار فعاليت مي کرد و ارادت خاصي نسبت به ائمه اهل بيت (ع) داشت .وي در مراسم عزاداري و سينه زني حضوري چشمگير داشت و در تدارکات امکانات اين مراسم ،بسيار کوشا بود .او هميشه با تني پاکيزه و با بويي خوش و معطر پا به مسجد مي گذاشت و هميشه حرمت مسجد را نگه مي داشت .به خاطر مي آورم که بعد از سينه زدن در هر مسجد به خانه بر مي گشت و پس از دوش گرفتن و پاکيزه کردن خود ،به مسجد بعدي مي رفت و در آنجا هم سينه مي زد .در آن زمان ،من و مجيد به کمک چند نفر از دوستان ،حسينيه اي با نام جوانان تشکيل داده بوديم وبا کمک هاي مادي که مردم به ما مي کردند ،آن حسينيه را رونق داديم .
پس از پيروزي انقلاب چون اوضاع داخلي شهر در موقعيت امنيتي مناسبي قرار نداشت ،مردم به کمک بعضي از افراد با تجربه ،مخصوصا آيت الله حسيني ،سعي در بر قراري امنيت مي کردند و هر کس مسئوليتي را بر عهده مي گرفت .مجيد در آن دوران مسئول پاسبان شب در سطح شهر بود و به کمک برخي از دوستان و افراد محله ،مانند :شهيد عباس صفوي ،شهيد پيمان ،شهيد خسرويان و آقاي وردياني و چند نفر ديگر ،امنيت را درشهر حفظ مي کردند .در ابتدا مقر اصلي در مسجد محل مان بود ،ولي پس از مدتي منزل آقاي خالصي را در اختيار ما قرار داد که از آن بعنوان پايگاه مقاومت استفاده کنيم .
مجيد در سازماندهي افراد ،نقش بسيار موثري داشت و با برنامه ريزي خوب خود نگهباني را بين بچه ها به گونه اي تقسيم مي کرد ،که کسي بيش از حد خسته نشود و خودش نيز هر شب پس از تقسيم افراد ،تا صبح مشغول نگهباني بود .
او بسيار خوش اخلاق بود و به پدر ومادرم احترام فراوان مي گذاشت .حتي براي يک لحظه خنده از لبانش محو نمي شد و آن قدر خوشرو بود که هيچ کس از معاشرت کردن با او ،سير نمي شد بسيار صبور و با حوصله بود و کمتر مي ديديم که عصباني شود وهميشه در بدترين شرايط زندگي اش با تبسم و خنده اي که بر لب داشت ،سعي در بي اهميت نشان دادن آن مشکل داشت .البته مجيد هيچ وقت طاقت نداشت که کسي حق اورا پايمال کند و فقط را متوجه ي اشتباهش کند .يادم مي آيد يک بار به همين دليل از يکي از دبيران خود به شدت عصباني شد و حتي قصد زدن او را داشت که با وساطت مدير مدرسه ،ماجرا فيصله يافت .
مجيد با دوستان خود ،بسيار گرم و صميمي رفتار مي کرد و هميشه دوست داشت آن ها را شاد ببيند .وي هر مي ديد که يکي از دوستانش دچار مشکلي شده بود ،نزد او مي رفت و اگر مي توانست مشکلش را حل مي کرد و در غير اين صورت ،سعي مي کرد با شوخي و خنده ،غم و اندوه را از ياد او ببرد و روحيه ي دوستش را عوض کرده و او را به خنده بياندازد .مجيد هميشه به دوستان خود احترام مي گذاشت و در سلام کردن پيش قدم بود ؛او حتي به کساني که از خودش کوچک تر بودند نيز سلام مي کرد و با آنها مانند افراد بزرگ رفتار مي کرد .
من و مجيد براي يکديگر نه تنها برادر ،بلکه مانند دو دوست بوديم و بيشتر او قات با يکديگر درد دل مي کرديم ،مشکلاتمان را به هم مي گفتيم و از آرزوها و هدف هايي که در زندگي داشتيم ،با هم صحبت مي کرديم .
در اوايل جنگ تحميلي ،مجيد به بسيج مرکزي رفت و در آنجا مشغول فعاليت شد .در همين زمان بود که من تصميم به ازدواج گرفتم .شب نامزدي من و همسرم ،خاموشي کامل بود .آن شب تعدادي از بستگان و دوستان خود را ،به جشن نامزدي دعوت کرده بوديم .اواسط جشن بود که مجيد به همراه يک نفر از دوستانش که بسيجي و مسلح نيز بود ،وارد مجلس شدند ؛در ابتدا مهمانان با ديدن آنها دچار وحشت شدند ،اما وقتي من ،مجيد را به مهمانان معرفي کردم آرام گرفتند و جشن ادامه پيدا کرد .از آنجايي که مجيد قبل از جشن ،قول پذيرايي از مردم را از من گرفته بود به همراه دوستش عباس ،از مهمانان پذيرايي کرد .آن شب ،مجيد خيلي به من کمک کرد و هديه اي زيبا و گران قيمتي هم براي همسرم خريده و مرا شرمنده ي خود کرده بود .
مجيد با همکاري دوستانش ،پايگاه مقاومت امام حسن عسگري (ع) و همچنين مکاني براي شهداي گمنام در کوي شيخ سعدون تاسيس کرد .او همچنين به همراه چند نفر ديگر ،در امتداد ساحل سنگرهايي ساخته بودند که اگر دشمن خواست از راه دريا به ما حمله کند ،بتوانيم از شهرمان دفاع کنيم .
با تشکيل ستاد جنگ هاي نامنظم توسط شهيد چمران ،با يکي دو تن از دوستانش ،از جمله شهيد ماهيني به اين ستاد پيوست و در کنار شهيد چمران به دفاع از مرزهاي ايران پرداخت .
اولين عملياتي که مجيد در کنار شهيد چمران بود ،عمليات آزاد سازي کرخه نور بود که در اين عمليات بچه هاي بوشهر نقش بسيار فعالي داشتند .با اينکه در اين عمليات کرخه ي نور آزاد شد ،ولي عده اي از بچه ها از جمله مجيد و شهيد عليرضا ماهيني و چند نفر ديگر توسط عراقي ها محاصره شدند .
آن روز مجيد قصد داشت از خاکريزي که در آن گرفتار شده بودند ،فرار کند و با شليک شهيد ماهيني به جاي خود بر گردد.ا و يک جيپ فرماندهي عراقي را مي بيند که در بالاي خاکريز آنان ايستاده و مي خواهد به طرف آنها شليک کند . درست زماني که شهيد ماهيني به مجيد مي گويد که با آرپي جي به جيپ شليک کن ،سرباز عراقي به طرف آنان شليک مي کند و گلوله اي به پهلوي مجيد اصابت مي کند و او به زمين مي افتد ؛در حالي که آرپي جي اش آماده ي شليک بوده و همچنين چند نارنجک هم به کمر خود بسته بود که هر لحظه احتمال انفجار آنها وجود داشت .در همين حال دوستان مجيد به تصور اينکه او شهيد شده ،به عقب بر مي گردند .
ما از آن شب به مدت پنج شبانه روز با همه جا تماس گرفتيم تا از مجيد خبري به دست آوريم .با بيمارستاها ،معراج شهدا و بنياد شهيد و ستاد جنگ هاي نامنظم و در هر استاني که فکر مي کرديم امکان دارد به آنجا رفته باشد ،تماس گرفتيم ولي خبري از او به دست نياورديم .البته ماکسي را که هم اسم و هم فاميلي او بود ،در يکي از بيمارستانها پيدا کرديم ؛اما وقتي او را از نزديک ملاقات کرديم ،ديديم که مجيد نيست .
با لاخره يک نفر به ما خبر داد که مجيد را به بيمارستان طالقاني اهواز ،منتقل کرده اند ،ولي تا آنجا که ما خبر داشتيم اين بيمارستان در بمباران از بين رفته بود .براي همين احتمال مي داديم که مجيد در بيمارستان طالقاني تهران بستري شده باشد ؛اما پس از تحقيق ،متوجه شديم که بيمارستان طالقاني در اهواز دوباره راه اندازي شده است و ما همان روز به آنجا رفتيم و با پرس و جو از کار کنان آنجا ،با لا خره مجيد را پيدا کرديم .پزشک معالج او دکتر حميد زاهدي نام داشت .وقتي جوياي حال مجيد شديم دکتر زاهدي به ما گفت :زماني که او را به بيمارستان آوردند وضعيت بسيار وخيمي داشت و ما اميد کمي به زنده ماندن او داشتيم ،اما سريعا او را به اتاق عمل برديم و بعد از عمل ،به لطف خدا حال او رو به بهبودي رفته و آماده ي ترخيص است .
پس از مرخص شدم مجيد از بيمارستان ،او را به خانه آورديم .از آنجايي که کليه هايش آسيب ديده بود ,کيسه اي براي جمع آوري ادرار خود بر روي شکمش مي گذاشت که اين کيسه بسيار کمياب بود و در داروخانه هاي آن زمان به ندرت پيدا مي شد .ما حتي چند بار براي خريد اين کيسه ،به شيراز سفر کرديم و دو بار هم در جاده شيراز تصادف کرديم که الحمد والله به خير گذشت .دکتر زاهدي در اهواز و دکتر ميري در بوشهر ،به مجيد سفارش کرده بودند که براي عمل جراحي تکميلي بر روي شکمش به تهران سفر کند و پس از عمل ،سلامتي خود را به طور کامل به دست مي آورد .
يادم مي آيد ،يک روز مجيد با خوشحالي به طرف من آمد و گفت :من يک خبر خوب دارم ؛اگر توانستي حدس بزن .من که هيجان زده شده بودم گفتم :سريع بگو چه اتفاقي افتاده ،من زياد طاقت ندارم .مجيد گفت که دکتر ميري را امروز ديدم و او پس از معاينه من گفت :اگر بخواهي مي توانم در همين بيمارستان نيز تو را عمل کنم .من از شنيدن اين خبر خيلي خوشحال شدم و تصميم گرفتن هر طور شده ،براي او خون آماده کنم .
از قضا همان روز مراسم عزاداري يکي از دوستانمان در قبرستان بود .من بعد از مراسم ،موضوع را با اهالي محل و دوستان در ميان گذاشتم و واقعا مردم براي مجيد سنگ تمام گذاشتند .عصر همان روز ،بيمارستان از مرد و زن براي اهداي خون ،پر شد و حدود 3500 سي سي خون تهيه شد .ازدهام جمعيت به حدي بود که کارمندان نيز از جمع شدن اين همه جمعيت حيرت کرده بودند .
خدا را شکر ،مجيد در هنگام عمل به خون نياز پيدا نکرد ولي همين که آن خون براي يک بيمار ديگر استفاده شد بسيار اميد وار کننده بود .البته من در آن زمان اطلاع نداشتم که از آن خون اهدايي براي نجات جان چه کسي استفاده کرده اند .سا ل 1376 بود که يک نفر به نام آقاي زنده بودي که کار گر شهر داري بود ،نزد من آمد و گفت :آقاي بشکوه !شما مرا مي شناسيد ؟من در جواب او گفتم :مگر شما کارمند اين اداره همکار ما نيستيد ؟او خنديد و گفت :چرا من همکار شما هستم ،ولي فکر کن جاي ديگر مرا نديده ايد ؟و من به او جواب منفي دادم ،،ولي او ادامه داد :زماني که برادرت مجيد در بيمارستان بود و مي خواست عمل شود ،پدر من در کنار ايشان بستري بود .در آن لحظه من به فکر فرو رفتم و يک دفعه او را به ياد آوردم ؛مرد بسيار خوب و مهرباني بود .سپس آقاي زنده بودي دنباله ماجرا را تعريف کرد و گفت :پدرم در باره سجاياي اخلاقي شما و مجيد خيلي صحبت کرده و از خوبي ها و کمکهاي شما بسيار تعريف کرده و به ما گفته که چقدر با او مهربان بوده ايد .او هميشه از مجيد تعريف مي کرد و مي گفت که او با حا ل بد ،از من مراقبت مي کرد ،انگار پرستار من بود ، هميشه خوردني و وسايلي را که براي او مي آوردند ،با من تقسيم مي کرد .حتي در موقع عملم که نياز به خون داشتم ،مجيد آن خوني را که براي خودش تهيه کرده بود ،به من داد و مرا از مرگ حتمي نجات داد .من آن موقع بود که فهميدم خون اهدايي ما باعث نجات جان چه کسي شده است .آن روز آقاي زنده بودي به من گفت که چند بار هم براي تشکر به در خانه ما آمده ،ولي ما خانه نبوديم و يک بار هم که مادرم تنها در خانه بوده ،خجالت کشده بود که با او صحبت کند .سپس او خيلي از من تشکر کرد و مي خواست دستم را ببوسد که من به او اجازه ندادم و او را در آغوش گرفتم و بوسيدم .
خلاصه وقتي عمل مجيد با موفقيت به پايان رسيد و پس از مدتي استراحت ،حالش بهبود يافت ،تصميم گرفت دو باره به مناطق جنگي برود .وي براي رفتن به جبهه ،بلافاصله به ستاد جنگ هاي نامنظم مراجعه کرد .در آن زمان پدر شهيد عليرضا ماهيني مسئول آن ستاددربوشهر بود و به مجيد اجازه نداد که به جبهه برود .وي به او گفت :اول بايد به اندازه کافي حالت خوب شود ،بعدا شما را به جبهه اعزام مي کنيم .
يادم مي آيد وقتي مجيد را به جبهه اعزام نکردند ،تا چند روز خواب و آرامش نداشت ؛تا اينکه يک دفعه فکري به ذهنش رسيد .او سريعا خود را به بيمارستان رساند و به عنوان اينکه مي خواهد در سازماني مشغول به کار شود از دکتر برگه ي سلامتي گرفت و آن بر گه را به ستاد جنگ هاي نامنظم فرستاد و از آنها خواست که اجازه ي اعزام به منطقه جنگي را به وي بدهند و اين دفعه تيرش به هدف خورد و به او اجازه ي حضور در جبهه را دادند با اينکه حالش هنوز خوب نشده بود ،دو باره در جبهه هاي جنگ حضور يافت و به نبرد با دشمن متجاوز پرداخت .
مجيد در طول جنگ تحميلي ،تجارب فراواني کسب نمود و بعد از مدتي معاون گردان شد .وي در اکثر عمليات شرکت داشت و به نبر د با نيروهاي بعثي پرداخت .او تقريبا تا اواخر جنگ در جبهه حضور داشت ،تا اينکه سر انجام به شهادت رسيد و درست چند روز بعد از شهادت مجيد بود ،که بين دو کشور آتش بس اعلام شد .
مجيد در دوران جنگ ،به ندرت به مرخصي مي آمد و هر گاه به بوشهر مي آمد ،پس از ديداري کوتاه ،فورا به جبهه باز مي گشت .حتي گاهي او قات اتفاق مي افتاد که نه يا ده ماه به خانه نمي آمد ،البته در طول اين مدت براي ما نامه مي نوشت و ما را از حال خويش آگاه مي ساخت .مجيد در جبهه نيز بسيار مهربان و مودب بود و با بيشتر بچه ها با گرمي و صميميت رفتار مي کرد ؛بطوري که بيشتر کساني که در جبهه با او آشنا بودند ،از او به نيکي ياد مي کردند و او را مانن برادر خود دوست داشتند .
او بين من و رزمندگان ديگر ،هيچ فرقي قائل نمي شد و با من همانند ديگر رزمندگان بر خورد مي کرد .به خاطر مي آورم که يک روز براي انجام کاري بايد به اصفهان مي رفتم و از او که فرمانده ي گردان بود مرخصي خواستم .درست همان زمان وضعيت قرمز اعلام شد .مجيد به من گفت من نمي توانم در اين وضعيت به تو مرخصي بدهم ،اگر مي خواهي مي تواني بروي و از مسئولان با لاتر مرخصي بگيري .در آن زمان من واقعا از کار مجيد تعجب کردم و خيلي از او ناراحت شدم ،ولي بعد ها متوجه شدم که کار مجيد صحيح بوده است .
مجيد به افراد متاهل بسيار احترام مي گذاشت و حتي خودش از آنها مي خواست که به مرخصي بروند و پس از استراحت ،دو باره به جبهه بر گردند .او اخلاق به خصوصي داشت و هنگام کار ،بسيار جدي بود .البته در زمان بيکاري با آنکه فرمانده ي گردان بود با همه خنده و شوخي مي کرد ،اما هنگام کار بسيار جدي و منضبط بود و فقط به کارش فکر مي کرد .
يادم مي آيد در زمان آغاز بازيهاي المپيک به تلويزيون نياز داشتيم که بتوانيم در اوقات بيکاري بازي هاي المپيک را تماشا کنيم .وقتي مجيد علاقه زياد بچه ها را براي براي تماشاي بازيها ديد ،از لشکر محمد رسول الله (ص) براي ما يک تلويزيون آورد و بچه ها را خيلي خوشحال کرد و آنها از وي بسيار تشکر کردند .
ما سه گروهان بوديم و مجيد ما را به گونه اي تقسيم کرد که هر شب يک گردان به تماشاي تلويزيون بپردازد و بقيه به کارشان مشغول باشند .به خاطر همين دلسوزي هاي مجيد بود که بچه ها به وي خيلي احترام مي گذاشتند و از وي اطاعت مي کردند .
مجيد در انتخاب نيروها براي عمليات ،نقش مفيدي داشت و هميشه بهترين افراد را براي انجام کارها انتخاب مي کرد .او بيشتر وقتها قبل از اينکه کارش را انجام دهد ،با بچه ها مشورت مي کرد و هيچ وقت حس نمي کرد که فرمانده است .به همين خاطر بود که افراد زيادي دوست داشتند به گردان مالک بپيوندند و در کنار فرمانده آن مجيد بشکوه باشند .
او هر کاري از دستش بر مي آمد براي مردم انجام مي داد و براي حل مشکلات آنها از هيچ کاري دريغ نمي کرد .يادم مي آيد يک بار ،من براي چند روز به مرخصي آمده بودم .در همان حين يکي از دوستانم را ديدم که بسيار ناراحت است .وقتي دليل ناراحتي اش را پرسيدم ،او گفت پسرم در بازداشتگاه است و هر کاري مي کنم که او را آزاد کنند فايده اي ندارد .با هر کسي هم که حرف مي زنم توجهي نمي کند .به من گفته اند که اين کار از دست برادرت مجيد بر مي آيد ؛خواهش مي کنم به او بگو ،شايد بتواند کاري براي پسرم انجام دهد .من به او گفتم مجيد در جبهه است و فکر نکنم که به اين زودي به مرخصي بيايد ،اما به هر حال هر وقت او را ديدم در اين رابطه با او صحبت مي کنم .
خوشبختانه مجيد روز بعد براي انجام ماموريتي به بوشهر آمد و من به دوستم خبر آمدن مجيد را دادم .او نزد مجيد که در مسجد بود رفت و پس از آن ماجرا را براي مجيد باز گو کرد ،مجيد به او گفت :عمل پسر شما خوب نبوده و آزاد کردن پسر شما غير قانوني است ،ولي من اين موضوع را پيگيري مي کنم که اگر بتوانم براي او بخشش بگيرم .شما هم وقتي پسرتان آزاد شد ،با او صحبت کنيد و به او بگوييد که اين راهي که مي رود اشتباه است .او هم مي تواند مانند جوانان اين مرزو بوم که جان خود رادر راه حق نثار مي کنند ،يک فرد مفيد براي جامعه باشد .ودر آخر به او قول داده بود که اگر امکان داشته باشد تا ساعت 12 ظهر روز بعد پسرش آزاد مي شود و به خانه بر مي گردد .
مجيد به قول خود عمل کرد و روز بعد پسر دوستم آزاد شد و او براي تشکر پيش من آمد و پرسيد مجيد کجاست ؟مي خواهم پاي او را ببوسم ؛ولي من به او گفتم که مجيد به جبهه بر گشته و من از طرف تو ،از او تشکر مي کنم .او در حالي که اشک شوق مي ريخت ؛به من گفت :تا آن روز درباره ي اين موضوع با هر کسي صحبت مي کردم ؛با من به تندي سخن مي گفت ؛ولي آقا مجيد مثل يک برادر واقعي با من رفتار کرد و من تا آخر عمرم محبت او را فراموش نمي کنم .
مجيد ،هر موقع به بوشهر مي آمد قبل از اينکه به خانه بيايد ،به مسجد امير المومنين (ع) مي رفت و بعد به خانواده هاي شهيدان پور حيدر ،اکباتان و حمايتي سر مي زد و وقتي از اين کارها فارغ مي شد ،به خانه مي آمد .
او در ايام عاشورا ،يک کار بزرگ انجام داد و آن ساختن 40 حجله در کوچه مسجد بود .اين حجله ها به وسيله ي ميل گرد و پارچه هاي رنگين ساخته شده بودو بالاي آن لامپ ،نور افشاني مي کرد و قاب هر شهيد با چند دسته گل در هر حجله وجود داشت.ا و با اين کار ،مراسم عاشورا را با شکوه تر ساخته بود و هر کس که مي خواست براي عزاداري به مسجد بيايد با ديدن اين عکس ها به ياد شهدا مي افتاد و آنها را در کنار خود حس مي کرد .
او چند بار نيز در بستان ،دهلاويه و مناطق ديگر مجروح شد . البته بيشتر اين جراحتها را از خانواده مخفي مي کرد و به آنها در اين مورد چيزي نمي گفت ،تا ناراحت نشوند .او در عمليات والفجر 8 نيز بوسيله چند ترکش زخمي شد ،ولي به هيچ کس چيزي نگفت و همين طور که با بچه ها به عقب بر مي گشت ،از حال رفت و آنها با ديدن اين صحنه ،تازه متوجه ي مجروح شدن او شدند و او را به بيمارستان رساندند .
يکي از دوستان به نام محمد دمشقي در عمليات والفجر 8 به همراه مجيد بود و يک روز در باره اين عمليات و کارهاي مجيد با من صحبت کرد و به من گفت :پس از پايان اين عمليات ،ما در يک منطقه وسيع که هيچ سنگري در آن نبود گير افتاديم .بيشتر افراد در اين عمليات به شهادت رسيدند ،ولي من به همراه 60 – 70 نفر ديگر زنده بوديم .البته مي د انستيم که شانس ما براي نجات خيلي کم است ،ولي چاره ي نداشتيم و به جلو مي رفتيم .در اين اثنا صداي يک نفر را شنيديم که مي گفت :محمد من دارم مي آيم .من پشت سر خود را نگاه کردم و با ديدن مجيد ،آنقدر خوشحال شدم ،که انگار يک لشکر به کمک ما آمده بودند .خلاصه مجيد به همراه دوستانش ،به هر صورتي که بود ،ما را نجات داد ،ولي در هنگام بر گشتن ،متوجه شديم که مجيد مجروح است و چند ترکش به کتف ايشان اصابت کرده بود .به سرعت او را به عقب آورديم وبلافاصله او را براي عمل جراحي به تهران منتقل کرديم .
چند روز بعد ،من از زخمي شدن مجيد مطلع شدم و بلا فاصله خود را به بيمارستان تهران رساندم .مجيد دوران نقاهتش را طي کرد و براي بر گشتن به جبهه بي تابي مي کرد و آرام و قرار نداشت .اما با خواهش و تمناي من راضي شد که چند روز به نزد يکي از دوستانمان که در تهران زندگي مي کردند ،برويم و او در آنجا استراحت کند .مجيد را به آنجا برديم و او که بسيار خسته و زخمي بود ،از من خواست که او را به حمام ببرم .من با اينکه بسيار خسته بودم ،او را به حمام بردم و در آنجا بود که چشمم به کتف ايشان افتاد و بي اختيار حالم به هم خورد و سريعا خود را به حياط رساندم و در سرماي زمستان خود را در آب سرد حوض فرو بردم ،تا حالم به جا آمد .تا آن روز من افراد زخمي و حتي جسدهاي زيادي ديده بودم ،اما کتف مجيد آنقدر وضعيت فجيعي داشت که من به آن حال و روز افتادم .
صبح روز بعد که مجيد از خواب بيدار شد ،متوجه شديم که ملحفه ي ايشان خوني شده است .فورا پانسمان مجيد را عوض کرديم و خدا را شکر ،خونش بند آمد .ميزبان ملحفه خوني مجيد را به يادگاري برداشتند و تا امروز نيز آن را نگه داشته اند .
پس از چند روز استراحت ،به اصرار مجيد به بوشهر بر گشتيم و درست روز بعد ،مجيد در حالي که از ناحيه کتفش رنج مي برد ،به جبهه رفت .من بعد ها از يک نفر از دوستانش شنيدم که مجيد در جبهه براي بهبودي زخمهايش ،سنگي را گرم مي کرد و بر روي حوله اي مي گذاشت و چند بار اين عمل را تکرار کرد تا دردش تسکين پيدا کند .
وي حتي چند بار هم از ناحيه صورت زخمي شد و هميشه درد در قسمتي از بدنش مي پيچيد ؛ولي هميشه مي گفت :هيچ دردي با لا تر از درد از دست دادن دوستان و ياران صميمي نيست ؛و همين موضوع بود که عزم وي را براي شهادت بيشتر مي کرد .او هميشه به من مي گفت :شهر ،ديگر براي ماندن ارزش ندارد .مجيد از افرادي که به دنبال ماديات و افزايش ثروت خود بودند ،متنفر بود، طاقت ديدن آنها را نداشت و سعي مي کرد از آنها دوري کند .

آثار باقي مانده از شهيد
سخنراني شهيد در جمع نيروهاي اعزامي به جبهه:

با سلام به پيشگاه امام زمان(عج) و نايب بر حقش خميني کبير و با درود به روان پاک شهدا ،از صدر اسلام تا کربلاي حسين (ع) و از کربلاي حسين تا شهداي جنگ تحميلي و با سلام به تمامي رزمندگان کفر ستيز ،با لاخص يکايک شما برادران عزيز که از هستي خود گذشته و به اينجا آمده ايد .شما سلحشوران جبهه ها و شما مردان آزاده و خدا جوي .خداوند شما را از شر بدي ها محفوظ دارد که معرکه ي جبهه هاي جنگ و شهادت را بر آسايش در خانه ترجيح داده و به اين مکان مقدس قدم گذاشته ايد .
همان طور که امام امت گفت ،شما بسيجيان بازوان پر توان انقلاب و پشتوانه ي جمهوري اسلامي هستيد .سخن گفتن براي شما برادران گرامي ،مايه ي افتخار من است ولي من نه سخنرانم و نه خوب سخن مي رانم. بنابر اين اگر اشتباهي در بيان کلمات داشتم ،به بزرگواري خودتان مرا ببخشيد .
وقتي که من شما را در کنار خود مي بينم ،ديگر ديدار پدر و مادر و خواهر و برادرانم از يادم مي رود ؛چون مي دانم که شما هم ؛پدر و مادر و خواهر و برادر داريد ؛ يک عده از برادرانم که قبلا خدمتشان ارادت داشتيم ،متاهل هستند .اين افراد در حالي که بايد کنار خانواده هايشان باشند و دست نوازش بر سر فرزندان خويش بکشند ،آنها را رها کرده و به منطقه جنگي که سکوتش توسط خمپاره و موشک کاتيو شا و بمباران شکسته مي شود ،قدم گذاشته اند .شما انسان هاي پاکباخته که چنين زندگي پر خطري را بر آسايش در کنار خانواده هايتان ترجيح داده ايد ،پيروزيد .پيروز نزد خدا و نزد ائمه اطهار (ع) .
به ياد دارم که سا لار شهيدان در کربلا ،فرمود :اگر دين محمد با کشته شدن من احيا نمي گردد ،پس اي شمشير ها مرا در بر گيريد .امروز شما نيز مانند ياران حسين (ع) هستيد .اگر آن روز حسين يک علي اکبر و يک قاسم داشت ،امروز هزاران هزار علي اکبر و قاسم ،قد علم کرده و به خونخواهي آنها آمده اند .شما خون مي دهيد تا دينتان استوار و پايدار بماند و هيچ وقت تن به ذلت و خواري نخواهيد داد .مي دانم که نه شکست نااميدتان مي کند و نه از پيروزي مغرور مي شويد ،چون شما براي پيروزي يا شکست نمي جنگيد ،بلکه براي رضاي خدا مي جنگيد و جنگيدن در راه خدا پيروزي يا شکست ندارد .به خدا قسم وقتي من در مقابل شما قرار مي گيرم ،از اينکه از جوانمردي و شجاعت حرف بزنم ،شرمنده مي شوم ،زيرا شما همه ،دلير مرد و بزرگواريد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 248
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 958 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,059 نفر
بازدید این ماه : 1,702 نفر
بازدید ماه قبل : 4,242 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک