فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

نوري ,محمد

 

کجاييد اي شهيدان خدايي بلا جويان دشت کربلايي

کجاييد اي سبکبالان عاشق پرنده تر زمرغان هوايي

از مردي سخن به ميان خواهد آمد که صخره هاي استوار در مقابل استواري و پايمردي اش سر خجلت به زير افکنده اند .آن کس که خنده هاي شيرينش شکوفتن شکوفه هاي بهاري را خبر مي دهد .شير مردي به زلالي باران و طراوتي دلنواز تر از نسيم سحر گاهي. آنکه ايستادگي اش نويد نستوهي در مقابل کفر و نشستن و خوابيدنش نمايانگر تواضع و فروتني در مقابل حضرت رب العالمين بود.
در سال 1340 ه ش در خانواده اي متدين و از نظر مالي متوسط در روستاي اسيردر شهرستان مهر در استان فارس ،ستاره ي عمر کودکي درخشيدن گرفت که با آمدن خود ،به خانه پدر صفايي ديگر داد. شهيد محمد نوري در دامان مادري پرورش يافت که وجودش لبريز از عشق به حسين (ع) بود . او پس از طي دوران کودکي ،پا به مکتب خانه گذاشت ودوره ابتدايي را با موفقيت پشت سر گذاشت اما به دليل نبودن مدرسه در سطح بالاتر از ادامه تحصيل باز ماند .پس از مدتي به همراه ديگر برادرانش وارد بازار کار شد تا پدر را يار و ياور باشد .
خوش رويي و اخلاق شيرينش ،همه را جذب مي کرد .با فرا رسيدن دوره سربازي اش به اجبار به خدمت زير پرچم رفت .او باديدن ظلم وستم رژيم ستمشاهي بارها از پادگان فرار کرد .در دوران مبارزات مردمي عليه رژيم طاغوت ،او يکي از سازماندهندگان و پيشگامان اين مبارزات بود. وي علاوه برشرکت در راهپيمايي ها و فعاليتهاي انقلابي در زادگاه خود از طراحان ومبارزان تاثير گذار مبارزات بود..با پيروزي انقلاب و تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، عشق و علاقه ي فراواني به عضويت در سپاه سراسر وجودش را در بر گرفت .از اين رو به عضويت سپاه عسلويه در آمد .جنگ که شروع شد ،شور و عشق خارق العاده به حضور در جبهه و احساس مسئوليت ،به او اجازه نمي داد تا در آن شهر بماند .کوله بار جهاد را بست و رهسپار جبهه ها شد .در تاريخ 8/ 9/ 1360 در عمليات طريق القدس و آزادي بستان شرکت کرد و پس از دلاوريها و رشادتها ي بي امان ،مجروح و براي مداوا به يکي از بيمارستانهاي مشهد مقدس منتقل شد .او به امام امت (ره) علاقه زائد الوصفي داشت به حدي که پس از بهبودي تصميم گرفت به منظور ملاقات با حضرت امام با يکي از دوستانش رهسپار جماران شود .راه درازي را پيمودند و کوشش فراواني به خرج دادند اما با چشماني پر از اشک و دلي آکنده از آرزوي ديدار رهبر باز گشتند .پس از مدتي دوباره رهسپار ديار عشق و ايثار گشته و در تاريخ 1/1/ 1361 در عمليات فتح المبين شرکت نمود .پس از آن براي ديدار دوباره با پدر و مادر ،به زادگاهش مراجعه و با اصرار آنها تصميم به ازدواج گرفت که ثمره آن سه دختر و يک پسر است .پس از ازدواج ،حضور در جبهه را بر ماندن در خانه ترجيح داد .چندين ماه دوشا دوش ديگر رزمندگان اسلام مشغول نبرد شد تا اينکه شهادت برادرش و اولين شهيد خانواده ،«شهيد حاج حسين نوري» باعث شد جهت تسلي پدر و مادرش در کنار آنها حضور يابد .چند صباحي بعد پرچم بر زمين افتاده ي برادرش را بر دوش کشيد و مجددا راهي ميدان حماسه شد .او در تاريخ 10/ 2/ 1361 به منظور آزاد سازي خرمشهر ،پادگان حميد و هويزه ،دو شا دوش ديگر سرداران توانمند اسلام در عمليات بيت المقدس شرکت کرد و پيروزي چشمگير و فراموش نا شدني را براي امت اسلامي به ارمغان آورد.
پس از مدتي ،دو باره از جمع اين خانواده ،سر داري ديگر در راه عشق به اسلام به ديدار معبود شتافت ،سردار رشيد اسلام« شهيد حاج علي نوري» ،دومين شهيد خانواده در جوار حق آرام گرفت و بار مسئوليت محمد را سنگين تر کرد .ا کنون مي بايست پر چم بر زمين افتاده ديگر برادرش را نيز به دوش کشد .از اين رو با شنيدن زمزمه وقوع هر عمليات ،خود را به صفوف صف شکنان مي رساند و سنگين ترين مسئوليتها را عهده دار مي گشت، به نحوي که در عمليات بدر به عنوان فرمانده گردان دريايي انجام وظيفه مي نمود .
پس از شهادت فرزنددوم خانواده ،مادر مهربانش در اثر شدت ناله داغ فرزندان شهيدش ،دار فاني را وداع گفت و بار غم و اندوه بازماندگان را افزود .با اين که غم فراق دو برادر شهيدش ،جان خسته ي او را به شدت آزار مي داد ،اما احساس مسئوليت ،يک لحظه او را از فکر جبهه باز نمي داشت .در تاريخ 20/ 11/ 1364 به عنوان فرمانده گردان در عمليات والفجر هشت شرکت کرد و پس از پيروزي فراموش نشدني فاو ،به قرار گاه خاتم الانبيا ء(ص)رفت و مدتي به عنوان مسئول بخشي از تجهيزات دريايي يگانهاي رزمي منطقه ي جنوب انجام وظيفه نمود .وي در عمليات کربلاي سه نيز شرکت نمود .
با شنيدن زمزمه ي عمليات کربلاي 4 ،از مسئوليت خود در قرار گاه استعفا داد و به صفوف جنگاوران کربلاي 4 پيوست .اودراين عمليات در ناو تيپ امير المومنين(ع) ،فرماندهي گردان ابوالفضل (ع)را عهده دار گشت .عاقبت پس از رشادتهاي مثال زدني و جان فشاني هاي فراوان ،نسيم وصل وزيدن گرفت جان شيفته اش را به ديار محبوب برد. شهادت سومين شهيد خانواده سردار رشيد اسلام« شهيد حاج غلام نوري» ،حزن و اندوهي جانکاه را براي خانواده به ارمغان آورد .آما آرزوي ديدار دوباره محمد، تسلي خاطر خانواده بود .انتظار سالها به طول تا اينکه چشمان مانده به راه پدر پيرش ،در آرزوي ديدن دو باره او بر هم نشست و قلب ما لامال از آرزويش از تپش باز ايستاد .
ده سال بي نشان بود و در ديار عشق و خون ،منطقه عملياتي ،همسر و فرزندانش براي ديدار دوباره با او لحظه شماري مي کردند .سر انجام پس از ده سال انتظار ،پرستوي مهاجر با تني شکسته ،از ديار دوست بر گشت و زاد گاهش را با بازگشت از هجرت غريبانه آفرين ده ساله اش عطر آگين ساخت و چشم هاي منتظر به راهش را روشن ساخت .
منبع:نشريه ي عرشيان شماره 26 بهمن ماه 1384
 
 
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
وصيت نامه ام را با آيه شريفه «وقاتلوهم حتي لاتکوفتنه و يکون الدين کله لله فان نتهو فلا عدوان الا علي الضالمين »يعني با کافران جهاد کنيد تا فتنه و فساد از روي زمين بر داشته شود و همه را آيين و دين خدا باشد و اگر از فتنه و جنگ دست کشيدند با عدالت رفتار کنيد که ستم جز بر ستمکاران روانيست ،آغاز مي کنم .
با سلان بر امام زمان و نايب بر حقش رهبر کبير و بزرگ انقلاب و بنيان گذار جمهوري اسلامي ايران و درود بي پايان به روان پاک و ارواح طيبه شهدا ،از شهداي صدر اسلام تا کربلا و از صدر اسلام تا شهداي انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي .سلام بر سرور شهيدان يعني آقا و مولاي همه ما ابا عبد الله الحسين (ع) که درس چگونه انقلاب کردن و چگونه زيستن و چگونه زندگي کردن را به ما و همه مسلمين آموخت . به ما آموخت که چگونه تن به ذلت و چگونه تن به بندگي و بردگي ندهيم و سر تعظيم در برابر هر منافق و ضد انقلاب و استعمار گر و زور گوي فرود نياوريم .سلام بر خانواده هاي شهدا ،اسرا ،مفقودين ،معلولين و مجروحين انقلاب و جنگ تحميلي .شنبه 13 آبان سا ل 1365 برابر با 20 صفر 1407 ،امروز که اين وصيت نامه را مي نويسم مصادف است با اربعين سرور آزادگان حسين (ع) و ياران با وفايش .مردم اگر ندانسته اييد ،بدانيد که براي من و امثال من فقط تنها مسئله جهاد مطرح نبود ،همه ما زمان نکبت بار طاغوت را به ياد داريم و اشک و حتي به جاي اشک ،بايد خون از ديدگانمان جاري کنيم .بياييد آن همه کثافت بازي ها ،عياشي ها ،خوشگذراني ها و ساز و برگ هاي رژيم منحوس را به ياد خود بياوريم و از اين نعمت عظيم انقلاب درس عبرت بگيريم .بياييد مقداري به عقل خود رجوع کنيم و اين دنياي مادي را با يک دنياي معنوي مقايسه کنيم . وقتي مسئله برايمان روشن شد عملمان ،حرکتمان ،قلممان و قدممان همه را به طرف دنياي معنوي سوق دهيم .بياييد قدر اين انقلاب را بدانيم و همچنين قدر اين رهبر را بيشتر و بهتر بدانيم .فکر کنيم تعقل کنيم و تامل کنيم و ببينيم او چگونه مردي بود .واي به حال ما که کوچکترين ترديد داشته باشيم .بياييد اين انقلاب را که خداوند توسط رهبر عزيزمان به ما ارزاني داشته است قدر بدانيم .بياييد مقداري به کلام زيباي حضرت باري تعالي گوش دهيم و فرا گيريم و عمل کنيم و مسئله جهاد را که قرآن زياد سفارش کرده است جامه عمل بپوشانيم .
در سوره بقره آيه 218 آمده است« آنان که به دين اسلام گرويدند و از وطن خود هجرت نموده و در راه خدا جهاد کردند ،اينان اميدوار و منتظر رحمت خدا باشند که خدا بر آنان بخشنده و مهربان است .»
و اما وصيتم به شما مردم خوب و شريف اين است :امام را اصلا از ياد نبرده و او و همراهان او را ازهر قشري که باشند از ياد نبريد .
فرمان آيت الله خامنه اي و آيت الله رفسنجاني همان فرمان امام امت است ،از دل و جان اجرا کنيد. با هم برادري و دلسوزي و همبستگي خود را حفظ کنيد .نمازهايتان را در مساجد با جماعت بخوانيد .حب دنيا ،کبر و فخر و عجب دامن شما را نگيرد .در مراسم شهدا ،مجالس سينه زني ها و عزاداري ها ،خوب عزاداري و شرکت کنيد و نکند شيطان فريب دهد و در آن لحظه خدا را فراموش کرده و به دنبال اميال شيطاني خود قرار گيريد .به سرکشي به منزل شهدا ،اسرا و مفقودين و احترام گذاشتن به آنها جدا علاقه نشان داده و مخلص اين خانواده هاي فدا کار باشيد که امام فرموده:« خانواده هاي شهدا چشم و چراغ اين ملت هستند .»
وصيتم به پدر و مادر و برادران و خواهران و دوستانم اين است :سعي کنيد اول مردم دار و امانت دارباشيد .سعي کنيد امام و فرامين او را ،که فرمان خداست فراموش نکنيد .سعي کنيد با هم خوب ،برادر و مهربان باشيد و خصلت هاي بد را از خود دور کنيد .سعي کنيد اول انقلاب را به درون خود راه داده و بعد که انقلابي شديد انقلابتان را به بيرون صادر کنيد .
وصيتم به شما خواهرانم اين است که اخلاق اسلامي به خصوص حجاب را رعايت کنيد .وصيتم به تو همسر خوب ومهربانم .فرزندانم و طفل معصومم ابوالفضل جان ؛تقوي پرهيز گاري ،پاکدامني ،نماز اول وقت و خدا شناسي را پيشه خود قرار دهيد .
احترام صد در صد به پدر مظلوم و از کار افتاده ام ،به برادران و خواهرانم ،و خويشان و دوستان و همسايگان فراموش نشود .همسرم ،رفتار نيک و کردار خوب و حجاب را با کمال دقت مراعات کنيد و در تربيت بچه هايم کوشا باشيد و همه را به مدرسه و مکتب خانه ،براي فراگيري علوم اسلامي و فرائض ديني بفرست .خانه و همه متعلقات آن ،متعلق به همسر و فرزندانم مي باشد .
انشا الله اگر خداوند نظر لطفي کرد و شهيد شدم از داراييم ؛50000تومان براي آبادي محل در نظر گرفته شود .در آخر ،همسرم ،اگر شهيد و يا مفقود شدم و بچه هايم پرسيدند بابايمان کجا رفته ،مي داني چه جوابي بگويي .به آنها بگوييد پدرتان بنابه امر ولي فقيه به جبهه رفته و در جنگ با کفار شهيد شده است و تقاضايم اين است که راست بگوييد و هر آن چه اتفاق افتاده را بگوييد که هميشه چشم به راه نباشند .
در آخر از خداوند تبارک و تعالي مسالت دارم که از گناهانم و خطاهايم در گذرد و رحمتش را که همان شهادت در راهش است نصيبم گرداند .
پروانه صفت ،چشم به تو دوخته بودم وقتي که خبر دار شدم سوخته بودم
والسلام عليکم و رحمت الله و بر کاته
محمد نوري
13/8/1365




 
خاطرات
مادر شهيد :
سالها پيش ،شبي در خواب امام حسين را ديدم .آن حضرت به من فرمود :مي خواهم پسرانت را با خود ببرم از ايشان خواهش کردم که دو تا از آنها را به من ببخشد .سرور شهيدان لطف فرمود و آرزوي مرا بر آورده ساخت و چهار تاي ديگر را به همراه خود برد سر انجام پس از شهادت چهارمين فرزندم ،محمد نوري تعبير خواب مقدس خود را به روشني و افتخار در يافتم .

عباس طاهري:
شهيد حاج محمد نوري در زمستان هاي سرد منطقه جنگي ،لباس زمستاني مخصوص و خوش رنگي داشت که در بيشتر او قات آن را مي پوشيد و تمامي نيروهاي گردان ،شيفته آن بودند .روزي در حال استراحت در سنگر ،چند نفر از دوستان همسنگر خطاب به ايشان اظهار کردند :اين کاپشن را به اندازه کافي پوشيده اي و ديگر کهنه شده است بهتر است آن را به ديگري بدهي. .شهيد نوري در جواب به آنها گفت تا شهيد نشده ام لباسم را به هيچ کس نمي دهم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 218
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
کرامت,غلامرضا

 

سال 1341ه ش در شهرستان برازجان در استان بوشهر متولد شد. دوران ابتدائي را در زادگاهش سپري کرد . دوران تحصيلات راهنمايي و متوسطه را به دليل مشکلات مالي ونارسايي هاي ناشي از سياستهاي مخرب نظام ستم شاهي ،نتوانست به تحصيل ادامه دهد. انقلاب مردم ايران که به رهبري امام خميني (ره)آغاز شد او نيز به صفوف مبارزين پيوست. در راهپيمايي ها و تظاهرات عليه رژيم طاغوت شرکت مي کرد. او با پيروزي انقلاب اسلامي وتشکيل سپاه به عضويت اين نهاد انقلابي در آمد.

با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران به جبهه رفت و در جبهه با ابراز لياقت ونشان دادن شجاعت خارق العاده به فرماندهي گردان ادوات(ضدزره) لشگر 19فجر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي رسيد.از روزي که وارد جنگ شد ،در جبهه ماند تا در تاريخ 4/12/1363 که به شهادت رسيدند.
از بارز ترين خصوصيات اخلاقي شهيد حسن خلق و گذشت و ايثار و صداقت در گفتار بود .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران بوشهر ومصاحبه با همرزمان شهيد

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم

به نام خدا و سلام بر رهبر کبير و ملت شهيد پرور ايران و سلام بر پدر ومادرم
انگيزه اي که باعث شد تا من به جبهه حق عليه باطل بروم اين است که دين مبين اسلام و کشور اسلامي مورد تجاوز مزدوران بعثي قرار گرفته است و من وظيفه خود مي دانم که تا آخرين قطره خون خود ، در راه اسلام و کشور جمهوري اسلامي ايران دفاع کنم.
مزدوران ديگري همچون صدام به فکر حمله به کشور اسلامي ايران را در سر دارندو من از ملت شهيد پرور ايران مي خواهم که اين امام بزرگوار که واقعاً نايب بر حق امام زمان (ع) است تنها نگذارند.
اين جيره خواران منافق را يکي بعد از ديگري نابود کنيد تا مزاحمتي براي اين انقلاب پيش نياورند .البته انقلاب اسلامي ايران انقلابي نيست که بخواهد به دست اين منافقين از بين برود.
غير ممکن است، تا موقعي که مسلمانان متعهد ، همچون ملت مبارز ايران در صحنه هست هيچکس نمي تواند ضربه اي به اين انقلاب اسلامي وارد کند . به گفته امام، آمريکا هيچ غلطي نمي تواند بکند و در آخر من از پدر و مادر وبستگانم مي خواهم آن وقت که شهيد شدم هيچ ناراحتي نکنيد بجز شکر خدا، چون من امانتي بودم نزد شما و شما هم من را در راه خدا داده ايد پس مثل مادران منافقين به امانتتان خيانت نکرده ايد. بلکه درست امانت را به صاحبش برگردانده ايد.
به شما ملت شهيد پرور اين را بگويم که پيامهاي امام را گوش دهيد و اهداف امام را دنبال کنيد که همانا راه انبيا مي باشد و تا مي توانيد فرزندانتان را براي رفتن به جبهه تشويق کنيد.
با خداحافظي از پدرم و مادرم ،به اميد پيروزي رزمندگان اسلام بر کفاران بعثي.
به اميدي که در سراسر جهان جمهوري اسلامي تشکيل شود

 

خاطرات
رسول نصيري زاده:

اين شهيد عزيز مسئول ادوات(واحد ضد زره) بودند ، که ايشان هم يکي از افراد مظلوم بودند که اسم و رسمي به آن صورت جايي نداشتند. يکي از آدمهاي فعال بودند . ايشان شهرستاني بودند و بچه اطراف برازجان بودند. از لحاظ فرهنگي هم که ديگر معلوم است .برعکس بچه هايي که جنوب هستند، مخصوصاَ کنار دريا ، به دليل عدم دسترسي به امکانات وآموزش نسبت به جاهاي ديگر کمبودهايي دارند. ولي شهيد کرامت تقريبا مي توانم بگويم که برعکس بود، نسبت به اين چيز هايي که در جنوب هست .يک حالت نظامي وار داشت با آن سني که بچه هايي که در آن زمان بودند ، نهايتا22-23 سال بيشتر سن نداشتند . ايشان هم سربازي نکرده بودند. تجارب زيادي نداشت که بگويم پخته بود ، ولي فردي بود که هر وقت من ايشان را مي ديدم ، پوتين مرتب نظامي گري ، شلوار گتر کرده و مرتب ، لباس نظامي ، قطب نما بسته بود به فانوسقه اش و شيک و مرتب بودند در حالي که آن زمان در جبهه خيلي ها اين چيز ها را رعايت نمي کردند . اين اواخر بود که طرح آمده بود بچه ها پوتين مرتب و شلوار را گتر کنند و شاخص باشند و ايشان يکي از کساني بود که هر وقت او را مي ديدم در يک حالت تميز و مرتب بود . در کار هم قاطع بود، يعني هر کس کاري را به ادوات محول مي کرد ، مديريت بالايي داشت . آن زمان بچه ها مديريت نخوانده بودندو نمي دانستند و سليقه اي کار مي کردند ولي ايشان يک مديريت خاص داشت . مثلا در ادوات من مدتي خدمتش بودم ، يک مدت پرسنلي لشکر و جانشين ستاد بودم و با او برخورد داشتم . مي آمد و سر کشي مي کرد به واحد ها . يک واحد که مي توانم بگويم مرتب و منظم بود همين ادوات ايشان بود ، که گسترده هم بود و نيروهاي زيادي هم داشت .مثلا آتشبارهايش و چيز هايي که نياز کارشان بود همه اش سرو سامان داده شده بود . تميز و مرتب بود. سرکشي کردن به نيروها ، چه بسيجي و چه رسمي داشت . نديدم که کسي از ايشان ناراضي باشد . بچه اطراف برازجان بودند ولي از لحاظ معنوي ، قدرت فرماندهي ، روحيه شهادت طلبي الگو بود براي بچه ها .يک چيز شاخص بود و در لشکر هم زبان زد همه بود . اسم کرامت که مي آمد بچه ها او را مي شناختند و خاطراتي نيز از ايشان دارند واز لحاظ روحيه و معنويت خيلي بالا بود .

غلامرضا درويشي:
در آن زمان (1363) وضعيت کشور هاي منطقه و وضعيت کشور خودمان و بعضي مواقع وضعيت کشور هاي جهان را تحليل مي کرد. صحبت مي کرد. مسايل سياسي را براي ما شرح مي داد و از يک بينش سياسي بالايي بر خوردار بود .
اين شهيد بزرگوار از نادر فرماندهان و مسئول واحد هاي لشکر بود که از نظر مديريت، اخلاق، رفتار، عشق به ولايت به نظر من چيزي کم نداشت .
در مأموريتها کارها را به طور صحيح تقسيم مي کرد. يعني هيچ کس در کار ديگري دخالت نمي کرد و کارها با هم تداخل نداشت . اين را بگويم که با مديريت ايشان ما هميشه 2روز يا 3روز قبل از عمليات کاملا آماده بوديم . حتي بعضي از يگانهاي ديگر تا شب عمليات دنبال کار هاي عقب افتاده بودند . اما شهيد کرامت راحت در سنگرش ايستاده بود.
در عمليات سومار ، ما کارهايمان را انجام داده بوديم و يک تعدادي به اتفاق شهيد کرامت رفتيم به توپخانه لشکر .
سردار مشفق به ايشان گفتند که شما چکار مي کنيد؟!! من مثل شما را نديده ام!!
همه در گير کار هستند ، اينجا برو ، آنجا برو ، با اين فشار کار تو راحت دستت را در جيبت کرده اي و راه مي روي!!!
غافل از اينکه او قبلا همه ي کارهايش را انجام داده وآماده عمليات است.

احمد آقايي:
ما همه مديون شهدا هستيم و شهدا چشم و چراغ اين ملت مي باشند.ما همه بايد در همه امورات خودمان دنباله روي شهداي عزيز باشيم، در رابطه با شهدا سخن گفتن مشکل است بويژه اين شهيد بزرگوار شهيد سردار غلامرضا کرامت.
بايد عرض کنم که تمام حرکات ايشان ، کردار ايشان ويژگي خاصي داشت ، اين برادر بزرگوار با ديگر برادران فرق مي کرد و هميشه سر به زير بود. ايشان خودشان را در در گاه خداوند کوچک مي شمردند و سر به زيري ايشان همين را مي گفت. مفهوم سر به زيري ايشان اين بود که در مقابل خداوند تبارک و تعالي هيچ چيز ندارد و خود را کوچک نفس و کوچک مي شمرد. اگر با ايشان برخورد مي کردي مثل اين بود که با همه کس بر خورد کرده اي . با هر درجه و مقامي يک برخورد داشت. چه بسيجي که تازه به جبهه مي رسيد و چه فرمانده لشکر و بالاتر که مي رسيد يک برخورد داشت . با بچه هاي مؤمن با لطافت صحبت مي کرد که انگار برادري هستند که سالهاي سال کنار هم بوده اند. هيچ کس براي ايشان فرقي نمي کرد که از چه گردان و چه يگاني است . حتي اگر کسي ايشان را نمي شناخت شيفته ايشان مي شد. به خدا قسم بنده تاکنون معنويتي مثل معنويت ايشان نديده ام . در هنگام زيارت عاشورا از اول زيارت گريه مي کرد تا آخر. از اول تا آخر نماز گريه مي کرد. در رفتار با همرزمانش شيوه ائمه را داشت .دقيقا او شيفته اهل بيت و اهل ولايت و قرآن بود . هميشه به ما توصيه مي کرد که نماز و دعا بخوانيد ، زيارت عاشورا فراموش نشود . من به خاطر ندارم که ايشان يک شب بدون خواندن نماز شب بخوابد . هميشه وضو داشت. وقتي از او مي پرسيدم که چه کار مي کنيد دائما وضو مي گيريد ، مي گفت: من همين را دارم و جز اين چيزي ندارم . مي گفت: شما هم دائم الوضو باشيد اکثر مواقع با نيرو ها بود يا آنها را توجيح مي نمود يا در حال انجام مأموريت بود، بلافاصله که بر مي گشت، اجازه نمي داد که شبها بچه ها بخوابند و مي گفت خواب هميشه هست و نماز شب بخوانيد.
موقعي که نماز شب مي ايستاد ، اين قدر طول مي کشيد که مي گفتيم نماز جعفر طيار است. از نيمه شب تا اذان صبح درحال گريه و زاري بود . اينقدر با خلوص نيت بود که عجيب بود . بنده افتخار اين را دارم که فرداي قيامت شهيد کرامت شفاعت کننده ما باشد . در دنيا به هم قول داديم که هر کس شهيد شد شفاعت ديگري را بکند .
يادم است که در روزهاي اول که به شهيد کرامت معرفي شدم، ايشان مسئوليتي در تيپ فاطمه الزهرا (س) در پاسگاه زيد داشت . ايشان ما را خواستند و من مشخصاتم را گفتم . از من پرسيدند که مي تواني مسئوليت بگيري؟ گفتم: اگر در توانم باشد بله و اگر نباشد خير و بعد خصوصيات يک مسئول را به من گفتند. چون من از خدا ياري خواستم تا مسئوليتمان را انجام دهيم. قبول کرد و گفت چون از خدا ياري خواستي همه چيز براي من تمام است و من را به نيروها معرفي کرد . من به عنوان فرمانده گردان 106 مشغول به خدمت شدم . ديگر اکثر مواقع با هم بوديم چه در جلسات و چه در منطقه . ايشان ورد زبانش اين بود که چه خوش است انسان شهيد شود. يادم است که تا سوره الواقعه را نمي خواند ، نمي خوابيد.
با توجه به مدرک تحصيلي پاييني که داشت اما زماني که در ميان رزمندگان شروع به صحبت مي کرد مثل يک فرمانده لشکر بود ، در حد نظامي هم بايد بگويم در حد فرمانده لشکر بود، موقع توجيه نيروها آنچنان صحبت مي کرد که ما همه تعجب مي کرديم. به ما مي گفت : بچه ها خودتان را از محلي که در آن هستيد بکنيد چه اشکال دارد که شلمچه و خرمشهر و آبادان را هم ببينيد تا در مورد کل منطقه توجيه شويد تا يک فرمانده موفق باشيد . من اينطور هستم و دوست دارم زير مجموعه ام نيز اينطور باشند. در رابطه با ولايت ميتوانم به جرأت بگويم آنگونه که به امام اهميّت مي داد به پدرش نمي داد. روي صحبتهاي ايشان تأکيد مي کرد.
به افرادي که براي تسويه يا مرخصي مي آمدند، مي گفت مگر شما پيرو امام نيستيد ،امام فرمود جنگ را سرلوحه قرار دهيد ، ايشان مي گفتند : کسي که به ولايت اهميت ندهد کافر است . از خصوصيات رزمي ايشان اين بود که علاقه زيادي به رزم داشت و زبانزد همه بود. مي گفت سلسله مراتب در سپاه بايد رعايت شود. اگر زير دست به بالادست خود احترام گذاشت ، اين را بداند که در مأموريتش موفق مي شود. گويي شهادت طلبي ايشان در حد بنده نيست که بيان کنم بلکه در حد فرمانده لشکر است .
ايشان از چيزي غير از خدا نمي ترسيد. هر کجا که سخت تر بود مي رفت . يادم هست که روزي در آبادان يک دکل ديده باني بر پا بود ايشان گفتند به خدا قسم اگر فرمانده لشکر دستور بدهد به بالاي آن مي روم! حتي اگر زير باران گلوله باشد اين نمونه اي از اطاعت ايشان بود . از آنجاييکه ايشان مورد علاقه تمام زير مجموعه هايشان بودند دوري ايشان را هم نمي توانستند تحمل کنند. يک شب به ما گفته بودند که فردا به منطقه مي رويم. صبح زود بود که ما را بيدار کرد و گفت آماده شويد . با جيپ به طرف منطقه حرکت کرديم و در ميان راه برادر استوار که آن موقع فرمانده عمليات بودند آمدند و گفتند برويد لشکر . ما هم رفتيم آنجا ديديم که همه اعضاي شوراي فرماندهي جمع هستند و جلسه با حضور حاج نبي رودکي تشکيل شد. شهيد کرامت به من گفت : احتمال دارد گلوله اي از طرف عراقي ها اينجا بخورد و ما هر دو نفر شهيد شويم ، بهتر است که يکي از ما کشته شود ، گفتم پس تو مي خواهي ما را تنها بگذاري ، اگر قرار است کشته شويم ، با هم باشيم بهتر است . گفت : فرمانده لشکر امر فرمود که من بمانم و شما برويد و به من مأموريت داد که به منطقه حيدري و کوههاي عقبه بروم. سوار جيپ شدم و حرکت کردم. کارها را انجام دادم و برگشتم .در حين برگشتن که مي خواستم شهيد کرامت را بياورم در حدود 100 متر مانده به سنگر ايشان آقاي استوار مرا صدا زد و گفت : بايست و من هم ايستادم . بعد از احوال پرسي با من روي شانه ام دست گذاشت و گفت برو مواظب گردان و ادوات باش . کرامت شهيد شده ، بعد از شنيدن آن منقلب شدم . اين خبر ، خبر سختي بود براي من و براي نيرو ها سختر . با توجه به آنکه شهداي زيادي ديده بودم ، دست و پايم را گم کرده بودم ، مانده بودم اين خبر را چطوري به بچه ها بگويم که روحيه آنها متزلزل نشود . اولين فکري که به ذهنم رسيد اين بود که پيش آقاي دانشمندي ، جانشين ايشان بروم ، وقتي به ايشان گفتم متأثر شد و در همين موقع پيک فرماندهي آمد و گفت که در فرماندهي منطقه سومار جلسه است و ما هم رفتيم . در همان موقع فرمانده لشکر مجروح شده بود و در جلسه براي بالا بردن روحيه نيروها تدابيري انجام شد. در حال برگشتن به معراج شهدا رفتيم و به برادر صفري و درويشي بر خورد کردم. پرسيدند: اينجا چه کار مي کنيد ، گفتم :آمديم تا کرامت را ببينيم . پرسيدند مگر کرامت اينجاست گفتيم : بله داخل کانتينر است ، گفتند داخل کانتينر چه کار مي کند ، بچه ها شروع کردند به گريه و زاري که کرامت شهيد شده است ، خلاصه ما صبر و تحمل کرديم تا مأموريتمان تمام شود . چون شهيد اين را از ما خواسته تا راهش را ادامه و گفتارش را عمل کنيم.
زماني که درب کانتينر باز شد ، شهيد به حالت کاملا آرام خوابيده بود و ما برگشتيم و مأموريتمان را انجام داديم تا راه شهيد ادامه پيدا کند.

از نظر شخصيت آنقدر بلند پرواز بودند که چند دقيقه قبل از شهادت به تمام همرزمانش که تعداد ده نفر در سنگر بودند، گفتند که شماها به داخل سنگر برويد ، من خودم جلو گلوله ها را مي گيرم.
از شهيد تنها يک فرزند به يادگار مانده است که آن هم بعد از شهادت ايشان متولد گرديد و ما هم تا مي توانيم از او با جان و دل نگهداري مي کنيم .
شهيد در کليه فعاليتهاي عبادي ، معنوي که من جمله نماز شب و تلاوت قرآن ، دعا و نيايش ، روزه و مراسم شرکت فعال داشته است .
شهيد در کليه فعاليتهاي مهم سياسي وعبادي اجتماعي شرکت مستمر داشته و در تشکيل مؤسسات خيريه کوشا بود.
شهيد در فعاليتهاي مهمي همچون طراحي و خطاطي فعال بودو در تشکيل کلاسهاي عقيدتي و احکام و آموزش قرآن اهتمام مي ورزيده است. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 296
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
انجم‌افروز,مصطفي

 

  مصطفي انجم‌افروز فرزند محمّد و عليّه و نوة حضرت آيه الله آقا شيخ حسن امامي حجّتي (کردواني)، در 11/10/1345 ه ش در شهر مقدّس نجف اشرف، ديده به جهان گشود. پنج‌ساله بود كه والدين وي، به دليل اخراج از سوي رژيم كافر حاكم بر عراق در سال 1350، خاك پاك نجف را ترك گفته، راهي شهر مقدّس قم شدند و در آنجا سُكني گزيدند.
شهيد در سال 1352 و در سن شش‌سالگي، راهي دبستان فيض قم گرديد و تحصيلات ابتدايي را در همين دبستان به پايان برد. پس از آن در سال 1357 در مدرسة راهنمايي معلّم قم ثبت‌نام كرد و تحصيلات راهنمايي خود را در اين مدرسه به اتمام رسانيد. آنگاه در سال 1360 راهي دبيرستان بازرگاني و حرفه‌اي شهيد رجايي قم گرديد و در آنجا در رشتة علوم تجربي و بهداشت، مشغول به تحصيل شد. او بسيار راغب و مشتاق بود كه در كنار رزمندگان پرتوان اسلام، در جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل حضور يابد و به نبرد با دشمنانِ شرف و دين و انسانيت بپردازد؛ اما سنّش كم بود و مسؤولين اعزام، به او اجازه نمي‌دادند كه راهي جبهه شود. بالأخره پس از مراجعات مكرّر و اصرارهاي فراوان، توانست نظر مساعد و موافق مسؤولين اعزام را نسبت به اعزام خود به جبهه جلب نمايد و از اين رو براي اولين بار در تاريخ 09/12/1360 در حاليكه دانش‌آموز سال اول دبيرستان بود، راهي جبهه‌هاي غرب كشور شد و به عنوان امدادگر رزمي تا تاريخ 12/03/1361 به فعّاليت پرداخت. حدود هشت ماه بعد، در مورّخة
05/11/1361 در حاليكه مشغول تحصيل در پاية دوم دبيرستان بود، براي دومين بار، روانة جبهه شد و تا تاريخ 22/01/1362 در واحد بهداري لشكر 17 علي‌بن ابيطالب (ع) خدمت نمود. دقيقاً دو ماه بعد يعني در مورّخة 22/03/1362 براي سوّمين بار به جبهه رفت و به عنوان تك‌تيرانداز و آرپي‌جي‌زن به نبرد با دشمنان اسلام پرداخت. در اين مرحله بيش از پنج‌ماه در جبهه باقي ماند و سپس در تاريخ 03/09/1362 از جبهه بازگشت. او بي‌تابِ جهاد در راه خدا بود و عارفانه و عاشقانه اين راه را انتخاب كرده بود لذا در خانه آرام و قرار نداشت و دلش همواره براي حضور در جبهه مي‌تپيد. از اين‌رو براي چهارمين‌بار در مورّخة 20/01/1363 به جبهه رفت و در معيّت گردان سيّدالشّهدا(ع)، در جبهه‌هاي جنوب به مبارزه با دشمن متجاوز پرداخت. پس از سي و هفت روز حضور در جبهه در مورّخة 26/02/1363 به منزل بازگشت اما روح خدايي‌اش، مجال ماندن در خانه را به او نداد و براي پنجمين‌بار در مورّخة 28/03/1363 راهي جبهه شد و در معيّت همان گردان، در جبهه‌هاي جنوب مشغول به رزم با متجاوزان كافر بعثي گرديد. درنگ او در اين مرحله، شش‌ماه به طول انجاميد و تا تاريخ 15/09/1363 در جبهه باقي ماند و پس از آن به منزل بازگشت. آخرين بار در تاريخ 25/04/1364 در معيّت تيپ 77 لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) عازم جبهه شد و به عنوان جانشين گروهان به منطقة چنگوله اعزام گرديد. شهيد در عمليات عاشوراي 2 نيز شركت كرد و به عنوان فرماندة گروهان، به هدايت نيروهاي تحت امر خود پرداخت. در اين عمليات، شهيد انجم‌افروز مردانه با دشمنِ دون جنگيد و رشادتهاي به يادماندني را در جهاد با دشمنان از خود به نمايش گذاشت. در يكي از مراحل اين عمليات، به هنگام عقب‌نشينيِ تاكتيكيِ نيروها، در تاريخ 24/05/1364 مفقود شد و ديگر هرگز بازنگشت. در تاريخ 30/06/1364 اين موضوع، به خانوادة شهيد، اطّلاع داده شد و در پي آن تلاشهاي فراواني جهت روشن شدن وضعيّت وي، صورت گرفت امّا نتيجه‌اي از اين پيگيريها حاصل نگرديد.
پانزده‌سال گذشت و خانواده، دوستان و ارادتمندانِ آن شهيد عزيز و آن عارف واصل، اطّلاعي از سرنوشت نامعلوم ايشان نداشتند تا اينكه در مورّخة 03/04/1379، به همّت گروه تفحّص شهدا، بقاياي پيكر به خون خفتة اين شهيد گرانقدر از روي پلاك شمارة 426 ـ 767 ـ AK در منطقة چنگوله پيدا شد و پس از مراسم تشييع جنازة بسيار باشكوه، در مورّخة 31/05/1379 در گلزار شهداي قم، در صدف خاك پنهان گرديد. شهيد انجم‌افروز، در هنگام شهادت، 19 ساله بوده است.
منبع:مصاحبه با خانواده ،دوستان وهمرزمان شهيدوپرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران
 
 


 
 
 
 
وصيت نامه
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
به نام خداوند؛ درهم كوبندة ستمگران و ياور مستضعفان؛ با درود و سلام بر رهبر عظيم‌الشّأن و بت‌شكن زمان، خميني روح الله و امّت قهرمان و شهيدپرور و شهيدان هميشه‌زندة تاريخ.
درود بر حسينيان حماسه‌آفرين عاشورا و كربلا.
هم‌اكنون، مي‌خواهم به جبهه‌هاي نبرد عازم شوم و زندگي جديدي را آغاز كنم و كربلاي خونين ايران را زيارت كنم و عاشوراي واقعي زمانه را از ته قلب و بلكه با چشم خويش ببينم و به آرزوي ديرينة خويش برسم و آن، آرزوي هميشگي شهادت است.
البتّه شهادت را نه براي پيداكردن نامِ بعد از مرگم مي‌خواهم بلكه براي پيروزي حق و نابودي باطل و افزوده شدن عمر عزيز رهـبر و بنيانگذار جمهوري اسلامي تا انقلاب مهدي(عج) است.
و اينك سخني با پدر بزرگوار و مادر مهربانم دارم:
اي پدر و مادر عزيزم! از اينكه در دوران زندگيم، نتوانستم با درس‌خواندن، به اسلام عزيز خدمتي كنم، افسوس مي‌خورم اما از اينكه شما فُرم اعزام مرا امضاء كرديد، بسيار خوشحالم كه با ريختن خون خود، اسلام را ياري كنم. از شما مي‌خواهم كه مرا حلال كنيد، همچنين از خويشاوندان نيز مي‌خواهم كه مـرا حـلال كنند.
ضمناً به برادر عزيزم علي بگوييد درسش را بيشتر بخواند و جاي خالي مـرا پر كند و از اينكه ايشان و ديگران را اذيّت كرده‌ام، مرا ببخشند و به دوستم حسن حجّتي و ديگر دوستانم بگوييد كه در محلّه، براي اسلام، خدمت كنند.
والسَّلام                           مصطفي انجم‌افروز
 


 
 
 
 
خاطرات
پدرشهيد:
در خانه، اخلاق بسيار خوبي داشت. احترام به پدر و مادر را سرلوحة کار خود قرار داده بود. از جهت عرفان, بسيار پرهيزکار بود تا آنجاييکه هرگز حاضر نبود از اموال عمومي استفاده بکند. به عنوان مثال, يک اورکت را از جهاد کشاورزي گرفتم و به وي دادم اما او نگرفت و گفت از من نيازمندتر هم هست و من مي ترسم حق ديگري ضايع شده باشد. بدين ترتيب, او اورکت را نگرفت و به من گفت: اين را به فرد نيازمندي که مي شناسي بده. هرگاه کسي هديه اي به او مي داد, آن هديه را به رزمندگان اسلام اهدا مي کرد.
در مورد احترام به والدين, هنگامي که از جبهه بر مي گشت, مستقيماً به ديدار والدينش مي آمد و در اين زمينه بسيار مقيد بود. دفعة آخر که مي خواست به جبهه برود, انگار که به او الهام شده باشد, به مادرش گفت: اين آخرين باري است که به جبهه مي روم؛ خوب است به بدرقة من بيايي.
در مورد عبادت, بسيار مقيد بود که نماز را اول وقت بخواند و در اين باره به برادران و خواهرانش نيز اکيداً و دائماً توصيه مي کرد. او نماز شب مي خواند و اين نماز را هيچگاه ترک نگرد.
يک بار با مادرش در حياط منزل نشسته بوديم و مصطفي هم در اتاق, مشغول نماز بود و چراغ هاي اتاق را خاموش کرده و در را به روي خود, بسته بود. ناگهان صداي گرية او را شنيديم. مادرش بلند شد رفت در اتاق را باز کرد ديد مصطفي در پيشگاه خداوند متعال, به گريه و استغاثه مشغول است. مصطفي وقتي متوجّه مادرش مي شود که در اتاق را باز کرده, ناراحت مي شود و به او مي گويد نبايد در را باز مي کردي.
دربارة صلة رحم, هنگامي که از جبهه باز مي گشت, اول به قم مي رفت و با پدربزرگ و ساير بستگن ساکن در آنجا ديدار مي نمود و سپس به خورموج مي آمد و در طي حدود پنج روزي که در خورموج بود, وقت خود را طوري تنظيم مي کرد که بتواند به همة اقوام و نزديکان, سر بزند.

مادرشهيد:
ـ در زمان انقلاب, با بچه هاي محل, ستادي تشکيل دادند که از طريق آن, مثلاً روزنامة ديواري درست مي کردند و در کوچه و محل نصب مي کردند. در زمينة نقّاشي, هنر عجيبي داشتند. عکس شهدا را به شکل زيبا مي کشيدند و مي گفتند مي خواهم خودم عکس شهدا را بکشم تا خانواده هاي آنان مجبور نباشند بابت نقّاشي تصاوير شهدا, هزينه اي صرف کنند. کمتر زماني بود که ايشان در خانه حاضر باشند بلکه بيشتر وقت خود را صرف حضور در برنامه هاي انقلابي و مذهبي و شرکت در تظاهرات مي کردند.
ـ با همه مهربان بود. اخلاق بسيار خوبي داشت. ساده زيست بود و به دنيا و مسائل دنيوي اهمّيت چنداني نمي داد. همواره به اعضاي خانواده مي گفتند زندگي بايد ساده و به دور از تجمّل باشد.
هرگز از راز و نياز با خدا غافل نمي شد. نمازش را سر وقت به جا مي آورد. سعي مي کرد حتّي الأمکان نمازها و راز و نيازهايش را پنهاني و بدور از چشم ديگران انجام دهد. يادم مي آيد يک بار که از جبهه برگشته بود, شب هنگام که همة ما خواب بوديم, صداي حزين و سوزناکي مرا از خواب بيدار کرد. ابتدا فکر کردم شايد اين صدا از مسجد مي آيد. ولي اين طور نبود. به طرف اتاق رفتم و مصطفي را ديدم که به نماز ايستاده و با خشوع و خضوع تمام در حال قنوت است. صدا از او بود که با صدايي حزين نماز شب مي خواند. از مشاهدة اين صحنه, بسيار متأثّر شدم. شبهاي بعد, براي اينکه من متوجّه نشوم, نماز خود را به آهستگي مي خواندند. دو سال پس از شهادتش, يک شب در عالم خواب, باز هم همان صداي قنوت نمازش را شنيدم. از خواب بيدار شدم و گفتم باز هم در نبودنت صدايت را شنيدم و بوي بودنت را استشمام کردم و بي قرار تو شدم از اينکه باز هم از تو صدايي شنيدم.
علاقة زيادي به جبهه و جنگ و شهادت داشت. هميشه به من مي گفت: مادر جان! دوست دارم شهيد شوم آنهم شهيدي مفقودالأثر، تا اسم و اثري از من باقي نباشد. در جريان آخرين دفعه اي که مي خواست جبهه رود، مسؤولين اعزام به او گفته بودند که تو زياد جبهه رفته اي ديگر نرو. اما مصطفي با اصرار و التماس از آنان خواهش کرده بود که اين دفعه را به عنوان آخرين بار به او اجازه دهند تا به جبهه رود و پس از آن ديگر به جبهه نخواهد رفت. مسؤولين و دست اندرکاران اعزام نيز گفته بودند به اين شرط که اين بار، آخرين باري باشد که به جبهه اعزام مي شوي به تو اجازه مي دهيم اما پس از آن يا بايد خدمت سربازي بروي يا بايد درست را بخواني. مصطفي پس از آنکه توانست مسؤولين اعزام را مجاب کند، آمد منزل تا از من هم اجازه بگيرد ولي من قبول نمي کردم اما او گفت: مادر جان! اين دفعه، آخرين دفعه اي است که جبهه مي روم و پس از آن ديگر به جبهه نمي روم. پس اين بار را به من اجازه بده. من هم در مقابل خواهش او کوتاه آمدم و اجازه دادم. او از من خواست که اين دفعه به بدرقه اش بروم در حاليکه در دفعات قبلي، چنين درخواستي را از من نکرده بود. ولي من کوتاهي کردم و بدرقه اش نرفتم.
قبل از آنکه براي آخرين بار جبهه برود، به ديدار همة اقوام و دوستان و آشنايان رفت و با همة آنان خداحافظي کرد و دائم مي گفت: اين سفر، سفر آخر من است.
تا قبل از اينکه خبر شهادتش را بياورند، هميشه خوابش را مي ديدم. آنقدر از هجرش بي تاب و بي قرار بودم که آرامش نداشتم.
مصطفي هرگاه از جبهه بر مي گشت، در مورد جبهه و عشق و علاقه اش به جبهه و دوستان همرزمش برايمان تعريف مي کرد. او دوستان زيادي داشت از جمله فردي به نام احمد خسروي پور که علاقة زيادي به همديگر داشتند. برايم تعريف کرد که يک بار قبل از انجام حمله با هم عهد بستند که هر کدام که زودتر شهيد شد، شفاعت ديگري را بنمايد. بالأخره حمله انجام شد و اتّفاقاً در طي آن حمله، احمد شهيد شد. پس از آن، مصطفي از جبهه برگشت. يک روز با دوستانش به گلزار شهداي قم مي روند و در گلزار شهدا، هر کسي به سراغ شهيد خود مي رود. مصطفي هم بر مزار همرزم و دوست صميمي اش شهيد احمد خسروي پور مي رود. خود را به روي مزارش مي اندازد و آن را در بغل مي گيرد و شديداً به گريه مي افتد. در همان حال، پيرمردي که گويا پدر شهيدي هم بوده، به سمت مصطفي مي آيد و به او مي گويد: پسرم بلند شو گريه نکن؛ پسر من هم شهيد شده. ولي مصطفي آرام نمي گيرد به سمت دبيرستان به راه مي افتد. دبيرستان هم شلوغ بوده زيرا در آنجا مراسمي با حضور جمعي از دانش آموزان و اولياء آنان براي تجليل از شهدا بر پا بوده است. در همين حين، مصطفي پشت تريبون مي رود و شروع به صحبت کردن مي کند و از خاطرات دوست و همرزمش شهيد احمد خسروي پور مي گويد در حاليکه پدر و مادر شهيد خسروي پور هم در آنجا حضور داشته اند. چنان با تأثّر و چهره اي اندوهگين صحبت مي کند که همه را تحت تأثير قرار مي دهد بخصوص پدر و مادر احمد که در آن مراسم حاضر بوده اند، شديداً تحت تأثير قرار مي گيرند. وقتي که از آن مراسم به خانه برگشت، چهره اش بسيار غمگين و آشفته بود و چشمانش از گريه باز نمي شد.
آنقدر به شهيد و شهادت علاقه داشت که تمام زندگي اش را تحت تأثير قرار داده بود. يادم مي آيد او را ديدم در حاليکه عکس هاي شهدا را کشيده و آن عکسها را بر روي تمام ديوار نصب کرده بود به طوريکه تمام اتاق پذيرايي، پر از عکسهاي شهدا شده بود.به او گفتم: پسرم! چرا اين عکس ها را به ديوار زده اي؟ در جوابم گفت: مادر جان! من دلم به چه خوش باشد من دلم فقط به اين شهدا و عکس هايشان خوش است و تمام عشق و زندگي ام، جبهه و جنگ و شهدا هستند. تو را به خدا در اين امر سرزنشم نکن. بگذار با آنها خوش باشم.

خواهر شهيد:
آخرين باري که به خورموج آمد، اوايل تابستان سال 1364 و مصادف با روز عاشورا بود. بسيار عرفاني شده بود مثل اينکه اصلاً به اين دنيا تعلّق نداشت. آنگار بايد آماده مي شديم که ديگر او را نبينيم. هنگام نمازهايش که البته در خلوت و سکوت بود، بسيار گريه مي کرد. آن تابستان ما به اتّفاق هم به قم رفتيم و او بلافاصله غريبانه به جبهه رفت. مثل اينکه ما به جبهه رفتنش عادت کرده بوديم و فکر مي کرديم که مثل هميشه باز مي گردد. خداحافظي مان عادّي بود مثل اولين بار نبود. خلاصه در حاليکه هنوز در تعطيلات تابستان بوديم، مفقودالأثر شد که خبر آن را پس از بازگشت به خورموج به ما دادند.
 
 
آثارباقي مانده از شهيد
مصطفي! بالاترين لذّتي كه مي‌تواني در زندگي كسب كني، سوز و گدازهاي عرفاني است؛ نغمه‌هاي عشق و سرورِ اشك نيمه‌شب است. آنجاست كه به سر‌منزل بابُ‌‌القلوب رسيده،‌‌‌‌‌‌‌ راه مكاشفات بر تو باز مي‌شوند و به حريم خانة قدس و ملكوت راه مي‌يابي، ديگر دل را به اين خانة تار دنيا بند نمي‌كني و به دنبال حقايق، رهنمون مي‌شوي. خودت را از نعمتِ آهِ نيمه‌شب، محروم مكن.
و بيشترين لذّت، در محبّت است و نشانة محبّت، اين است كه آنچه را دوست، خوش دارد، انجام بدهي و در آن تعجيل كــني و آنچه را خوش نمي‌دارد، رها كني؛ چه دوست حقيقي كه خداي تبارك و تعالي باشد و چه دوستِ مجازي؛ نتيجتاَ مستحبات را عمل كني و مكروهات را دوري كني.
مصطفي! ساعت به ساعت و در هر پيشآمد، خود را موعظه كن. چون كسي عيبهاي نفساني و عيبهاي اعمالت را به غير از خدا نمي‌داند. مصطفي! تا نَفْست (نفس امّاره) به مطمئنّه تبديل نشده، همواره در خطر دام شيطان هستي. (نفس امّاره‌ات، هميشه امر به بديها مي‌كند). اگر خودت را به حال خودت واگذاري و احاطه بر نفست نداشته باشي و فرماندهي تن به دست عقلت نباشد، هيچ ارزشي نداري و هواي نفس و آرزوها، تو را به طرف خودش مي‌كشاند و از حيوان هم پست‌تر مي‌شوي.
مصطفي! دركارهاي خير، پيش‌قدم باش.
مصطفي! هرچند روزي يكبار، نامه‌اي براي پدرت بفرست و همچنين رفقاي جبهه‌اي را فراموش نكن.
مصطفي! اگر مي‌خواهي لذّت واقعي زندگي را ببري، هميشه بعد از غذا و قبل از نمازها مسواك بزن. دو روز در ميان حمام برو. هرچند روز يكبار، به ديدن اقوام و دوستان برو. هميشه باوضو باش. صدقه بده. جاهايي كه معنويّت بيشتري دارد مثل حرم، برو. خودت را معطّر كن. با حضور قلب نماز بخوان. كم حرف بزن. نظم و نظافت را رعايت كن. دوستانت را به منزل دعوت كن. نمازها را سر وقت بخوان. ميان غذا چــيزي نخور. قرآن زياد بخوان. و ........
مصطفي! موقع صحبت كردن، حرفي را كه مي‌زني، مبالغه نباشد. در مقابل اشخاص، مدح زيادي نكن كه آنان را به خجالت بكشاني و ناخودآگاه، ا ز راهِ مدح، تحقيرشان بكني. هر حرفي را كه مي‌خواهي بزني، چند ثانيه صبر كن، آنگاه بر زبان جاري ساز.
مصطفي! همانطور كه مولا علي (ع) مي‌فرمايد: در زندگي آنچنان باش كه مردم پروانه‌‌وار به دورت بچرخند و در مرگت برايت بگريند.
در زندگي، آنچنان باش كه گويي تا ابد زنده‌اي و براي آخرتت آنچنان باش كه گويي لحظه‌اي ديگر زنده نيستي.
در مجلسي يا هر جايي اگر بوي غيبت را شنيدي، دوري كن و ننشين و اگر مي‌تواني، جلوگـيري كن. اگر مي‌تواني، كار فردايت را به امروزت بگذار ولي كار مربوط به امروزت را به فردا وامگذار. به چيزي(مادّيات) دل نبند كه اگر از دستت رفت، غصّه‌دار نشوي و بر چــيزي كه از دستت رفت، غصّه مخور.
مصطفي! اگر عملي را به طور مداوم، چهل روز تكرار كني، آن عمل براي تو ملكه مي‌شود، به اين معني كه حالت خودكار پيدا مي‌كند، و روح و جسمت، خود به خود انجام مي‌دهد.
پس اگر مكروهي را چهل روز انجام ندهي ‌[ترك آن] ديگر برايت آسان مي‌شود وآن را انجام نمي‌دهي و اگر مستحبِ مشكلي را تا چهل روز انجام دهي، آن عمل مستحب، براي تو ملكه مي‌شود؛ اگر چه زهر بلا باشد، آن زهر، برايت شيرين مي‌شود.
مصطفي! بدان و آگاه باش چيزهايي كه باعث مي‌شوند تا آدمي، فهم و شعور و حافظه‌اش كم شود و مانع حكمت مي‌شوند و حجاب و سدّ بزرگي در مقابل انسان هستند، چند چـيز است: شهوت و غضب و خواب زياد و گفتار زياد.
هرچه شكم، خالي‌تر باشد، حكمت بيشتر وارد مي‌شود؛ هرچه كمتر صحبت كني، فكر بيشتر مي‌شود.
مصطفي! اگر مي‌خواهي راه سعادت را پيدا كني، همان وصيت مولا علي ـ عَلَيْهِ السَّلام ـ را عمل كن كه مي‌فرمايد: «شما را وصيّت مي‌كنم به تقوا و نظم در كارهايتان.»
مصطفي! اگر در زندگي خودت نظم داشته باشي، لذّت مي‌بري.
مصطفي! بر تو باد سكوت بسيار، سكوت بسيار، سكوت بسيار. زيرا كه لباس سكوت، بهـترين حافظ من و روح توست.
مصطفي! اگر مي‌خواهي هم در دنيا و هم در آخرت آسوده‌خاطر باشي، بدهكار نباش و نمان. حق خدا را همان‌قدر كه از تو خواسته‌اند، ادا كن و حق مردم را همان‌قدر كه بر گردنت مي‌باشد، .... اگر نمازي يا روزه‌اي داري، حتماً آنها را به جا بياور و در جهت تسريع در انجام آن، كوشش كن. نمازهاي واجبت را حتماً در مسجد بخوان ولو امام جماعت نباشد.
مصطفي! از كلام بيجا، سؤال بيجا، خــبر بيجا، مطالعة بي‌ارزش يا كم‌ارزش، نگاه بي‌ارزش، لباسِ اضافي، خريد بي‌ارزش و ... خودداري كن. (قَدْ اَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ ..... اَلَّذينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ )
اي مصطفي! در كارها به كسي امر نكن. تا آنجا كه مي‌تواني، خودت كارهايت را انجام بده.
مصطفي! هروقت از خواب بلند شدي، سجدة شكر كن كه خدا دوباره عــمري به تو داده تا بتواني عبادت كني.
مصطفي! لااقل، يك ساعت قبل از اذان، بيدار شوي.
اي مصطفي! چند چــيز را از جبهه به يادگار داشته باش. نماز شب را بخوان و سعي كن ترك نشود. سجدة شكر بعد از نماز را انجام بده و طولاني بكن. خواب را كم كن به طوريكه خوابت از 6 تا 7 ساعت بيشتر نباشد. غسل روز جمعه را سعي كن انجام بدهي.

نصايح مصطفي
اي مصطفي! هميشه فكر كن. سنجيده كارهايت را انجام بده. اخلاقت را با دوستانت و مردم، خوب كن و در هر كاري اراده داشته باش. از ريا دوري كن و اخلاص در پيش بگير و هرگز كاري را با شك و شبهه و ترديد، انجام مده. پيش از انجام عمل، عملت و نيّتت را به كسي مگو. هميشه باوضو باش و نمازهايت را سر وقت بخوان. قرآن و دعا بسيار بخوان و ذكر خدا بسيار بكن. آرام و با طمأنينه راه برو و مواظب زبانت باش كه مبادا غيبتي بكني يا تهمتي به كسي بزني. امر به معروف و نهي از منكر را كه يكي از واجبات است، هرگز فراموش مكن. هيچ وقت به خودت مغرور مشو و عبادتت را بيشتر در پنهاني انجام بده. نصيحتهاي ديگران را گوش كن و در كارهاي خوب عجله كن و سستي مكن و بگذار ديگران هم كار خـير، نصيبشان شود. هميشه بانظم و نظافت باش. علم و عملي را كه مي‌داني، به آنهايي كه نمي‌دانند، ياد بده. از تجربه‌هايت استفاده كن و فردي را اُسوة خود، قرار بده كه بتواني رفتار و سلوك انساني و ايماني را از او بياموزي و او در تو اثر بگذارد. در مقابل ديگران، خود را كوچك بشمار و به آنان زياد احترام قائل شو. ياد مرگ بسيار كن و آرزوي شهادت را در دل بپروران. اگر مسؤوليتي بر دوشت نهادند و از عهده‌اش برمي‌آيي، با جان و دل قبول كن و اظهار سستي و ناتواني مكن. ديگران را بيشتر از خودت دوست داشته باش و خدا را بيشتر از ديگران. هرگاه مشكلي برايت پيش آمد، دو ركعت نماز بخوان. در هر كجا كه هستي، با اقوام و خانواده در ارتباط باش و از يادشان غافل مباش و برايشان دعا كن. در هيچ كجا خودسرانه كاري را انجام مده مگر آنكه به آن آگاه باشي و از بالاتر از خودت اجازه بگــيري. فكر و ذهنت را با ياد خدا پرورش ده تا عشق خدا در سر و دل خود بگيري و هرگز فكر گناه، حتّي به مغزت هم خطور نكند. اگر مي‌خواهي حالت معنوي و روحانيت و روح عرفان در تو دميده شود، شبها را به راز و نياز و گريه بگذران و روزها را با خوش‌اخلاقي و مهرباني با مردم. هر كاري كه مي‌بيني بوي ريا و شهرت از او برمي‌آيد و شبه‌ناك است، انجام مده و از آن دوري كن. به مستحبات و مكروهات، توجهِ بسيار داشته باش. عملي را كه يقين داري براي رضاي خداست، انجام بده هرچند، ديگران سرزنشت كنند. و هرگز براي رضاي دل خود و مردم، كار مكن و نامش را رضاي خدا قـرار مده. در نمازهايت حضور قلب داشته باش. هرگز حرف لغو و بيهوده نزن كه نتيجه‌اي ندارد و همچنين اَعمال لغو را انجام مده. اوقات فراغتت را هميشه با دانشي يا با عبادتي پر كن.
مصطفي! سعي مكن با هركسي دوست شوي و دوستي خودت را به او بنمايي. هركسي اخلاقش با تو نمي‌سازد، انتظار نداشته باش كه به تو خوبي كند. كمتر بخواب؛ كمتر بخور؛ كمتر بخند. سعي كن مردم، تو را دوست داشته باشند. هرچند كه تو دل آنان را به دست مي‌آوري، امّا تو براي رضاي خدا خود را مخلص كن كه در آن صورت، خدا مقامت را بالا مي‌برد و مردم، دوستت مي‌شوند. هرگاه مي‌بيني قصد كاري را داري كه در آن شك داري براي خداست يا نه، نيت قربه الي الله را از دل بگذران و بر زبان جاري كن و از شرّ شيطان، به خدا پناه ببر و [آنگاه] مشغول كار شو. هرچه بيشتر خود را نيازمند و محتاج به خدا ببيني، احساس حقارت بيشتري مي‌كني. زندگي مردان بزرگ و رفتگان را بخوان تا راهگشاي كوچكي براي تو باشد. هرگز كار واجب را فداي مستحب مكن. كار امروزت را به فردا وامگذار. تا آنجا كه مي‌تواني خود را خوش‌بو كن و عطر بزن و مسواك بزن. هرچند نمي‌داني تا چقدر زنده‌اي، امّا پيش‌بيني آينده‌ات را بكن و لوحة راه و زندگيت را روشن كن. امانتي را كه به تو مي‌سپارند، بسيار دقت كن و مواظبش باش. قولي كه مي‌دهي، در آن ثابت‌قدم باش و كاري را نمي‌‌داني آيا مي‌تواني انجام دهي يا نه، هرگز قول مده. بلكه بگو اِن‌شاءالله اگر توانستم و زنده بودم، انجام مي‌دهم. هر كاري را كه مي‌خواهي انجام دهي با ياد خدا و ائمّة اطهار(ع) صورت ده. در راه‌رفتن و صحبت كردنت، وقار داشته باش. لباسي بپوش كه موزون با اندامت باشد و با پوشيدنش احساس سبكي نكني. تا به كسي يقين بد بودن نداري، ظنّ بد مــبر. در هنگام تنهايي مواظب باش خداي‌ناكرده كار ناشايستي از تو سر نزند. براي اين‌كار، خود را در محضر خدا ببين. و شيطان را از خود دور كن. قبل از آنكه در مقابل ديگران مسؤول باشي، در برابر وجدانت مسؤول باش. در هركاري از وسواس دوري كن. هرگاه خواستي خاطره‌اي را تعريف كني كه خود در ميانش هستي و بوده‌اي، نام مـبر. و به جاي نام خود بگو «بنده‌خدايي؛» مگر آنكه گفتن نام خودت در آن مورد، باعث تأثير مثبت باشد و در آن ريا نشود. از افراط و تفريط در اعمال، دوري كن. نام افراد را به بزرگي ببر. مبادا كاري را صورت دهي كه ديگران به تو بد گمان شوند. به كسي سوءِ ظن مــبر و اعمال اشخاص را با ديدة خوب نگاه كن.
اي مصطفي! از خدا بترس؛ از خدا بترس؛ از خدا بترس.
اي مصطفي! از ريا و هواي نفس بترس؛ از ريا بترس؛ از ريا بترس. از خودبيني و خودپرستي بترس. بترس. بترس.
اي مصطفي! فروتن باش، تواضع داشته باش، آرام باش.
شهادت
شهادت، كلام زيبا و آشناي روز است. كه هر جوان رزمنده، پرشور و مخلص، در پي رسيدن به اصل آنست؛ انتهاي اميال يك انسان مؤمن كه با نائل شدن به آن، به لقاي پروردگارش مي‌رسد؛ شهادت، اوج افتخار انساني است كه مرگ سرخ را آگاهانه انتخاب كرده، از مردن در بستر آرام، نفرت دارد و همواره دلش مي‌خواهد رفتن و هجرت به سوي پروردگارش با در خون غلطيدن باشد. شهادت، رهايي از قفس تن است و وسعت‌يافتن و شاهد شدن به حقايق موجود و سير و سلوك و عروج عارفانه است كه احتياج به زمان ندارد. شهادت، ارث انبياء و اولياء است كه به ما رسيده است. شهادت، نظركردن به وجه الله است. شهادت، فناءِ في‌سبيل‌الله و محوِ في‌سبيل الله است كه نتيجه‌اش بقاي انسان است و فناءالله، تا كسي آرزويش را نكند، معني و مفهوم آن را نمي‌داند و درك نمي‌كند. شايد در نظر كسي، اين باشد كه اين مرگ(شهادت) يك نوع خودكشي است، حال آنكه اين تصور دربارة مرگ، خود ناشي از بي‌شعوري است. علي (ع) آنچنان مشتاق شهادت بود، كه مي‌گفت: اگر شوق شهادت بنود، هـرگز به ميدان جنگ نمي‌رفتم. لذا هنگاميكه ضربت شمشير بر او وارد شد، فرمود: «فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَهِ» يعني: به خداي كعبه رستگار شدم. راستي چه زيباست اين رستگاري و چه لياقـتي است كه خداوند متعال، نصيب بندة محبوبش مي‌سازد. زير شمشيردشمن، سر دادن، زيباست نه بر روي بستر آرمـيدن. در قـرآن آمده است كه: «مپنداريد كسانيكه در راه خـدا كشته مي‌شوند، مـرده‌اند، بلكه زنده‌اند و در نزد خدا روزي مي‌خورند.» آناني كه به اين آيه ايمان دارند، در راه خدا و جهاد في‌سبيل الله، از هرگونه كمك مادّي و معنوي دريغ نمي‌كنند و اموال و انفُسشان را به خدا عاريه مي‌دهند. اينان در درگاه حضرت باري ـ تعالي ـ مـنزلت دارند. و همواره آنانيكه از كشته‌شدن مي‌ترسند و يا از رفتن فرزندانشان به جبهة جنگ، امتناع مي‌ورزند، ذليل و زبون و خوارند؛ اينان هـرگز مفهوم شهادت را درك نمي‌كنند و نمي‌فهمند و اگـر مي‌گويند اي كاش فـلاني به جبهه نمي‌رفت و شهيد نمي‌شد، نمي‌دانند كه اين خواست خدا بوده كه به جنگ رفته و شهادتش، رضاي او بوده نه به دست شخص مجاهد و جهادگر و رزمنده.
نماز شب
از خاك تا خدا ... عـروجي در درون. نيمه شب است و هوا تاريك. همه در خواب. سكوتي محض. وقت آن است كه معشوق را صدا كرد. دل به حلقة دلدار داد. وقت آن است كه بايد وضويي گرفت. سپس نجوايي با محبوب يگانه. آرام، قامتي بر صلوه بستن. اينك بايد بر آستان كـبريايي دوست، سر را بر خاك گذارد و زمزمه‌ها را آغاز كرد. چه لذّتي بيش از اين. آرام آرام، قطرات اشك، چون مـرواريد از چشمان، سرازير شده، بر گونه‌ها مي‌ريزد. دل مي‌تپد و سوزي در اندرونش. رازها آشكار مي‌شود. حجابها از روي دل برداشته مي‌شود. غبارش مي‌رود و نام خدا، ياد خدا و راه خدا، در او جاي مي‌گيرد. اينجاست كه اين صفحه(قلب)، سفيد شده، خالص شده و كسي و چيزي غير از حضرت باري ـ تعالي ـ را هدف و مقصود نيست. خداوند، نالة بنده‌اش را دوست دارد؛ گداي درِ خانه‌اش را دوست دارد. راستي چه وسيله‌اي بهـتر از گريه و راز و نياز در دل تاريك و غمين شب است. از خواب ناز و خوش، برخاستن؛ تا خدا لطفي كند و نظري كند و رحم و كرمش را افزون كند (تو اي آدم! برخـيز كه مولا نظر دارد). آنگاه كه خفتگان چون مردگان آرمـيده‌اند و ياد مرگ مي‌كنند، بايد كه برخاست و ياد زنده شدن آخرت كرد؛ ياد روز جـزا و ياد گناهان خود؛ كه اين گناهان، انسان را به آتش عذاب مي‌كشانند. يا لَطيفُ اِرْحَمْ عَبْدَكَ الضَّعيفُ الذَّليلُ الْحَقيرُ الْمِسْكينُ الْمُسْتَكينُ خـدايا رحم كن بر اين بندة ضعيف خود كه پناهي جز تو ندارد. از تو طلب آمرزش و مغفرت مي‌كند، هرچند گناهان من، كشتي كشتي است امّا بخشش و رحمت تو، دريا دريا است. تنها اميد من، تويي و راهي جـز تو ندارم. خدايا خوف و رجايت را در دل من بيانداز و مرا به راه راست هدايت فرما. خدايا! به گناهانم اعتراف دارم؛ به زبوني خود و ذلّت و بيچارگي‌ام، آگاهم. مـرا از شر شيطان نفسم رهايي ده و مرا از جاهلان ممـيران و دوستانم را از دوستان خود قرار ده و پاكي و صفا و خلوص نيت را پيشة آنان ساز و آنان را در راهشان، موفّق بدار.
آخرين مـنزل
روزهاي آخر عمرم را تمام كرده بودم كه ناگاه جان از رمقم كشيده شد. سرد و بي‌جان افتاده بودم. مرا به غسّالخانه بردند غسلم دادند، كفنم كردند، در تابوتم گذاردند، روي دست مردم بودم؛ خانواده‌ام و دوستان،‌ شيون و زاري مي كردند. مرا به قبرستان آوردند. خاكم كردند و خود رفتند و مرا تنها گذاشتند. كجاست اينجا كه در آن، همه زارند و وحشت دارند و چه تاريك است و خموش. زير خاك است و تنگ. نه آشناست و نه غريب. نه راهست و نه چاه، خدايا اينجا كجاست. اينجا خانة ابدي من است. پر از مار و مور كه كفنم را مي‌درند، گوشتم را مي‌خورند، خونم را مي‌نوشند، تا به كي ماندن به زير خروارها خاك؟ چرا صدايي نمي‌آيد؟ رهگذري نمي‌گذرد؟ چراغي روشن نمي‌شود؟ من چه گناهي كرده‌ام كه بوي تعفّنم مرا اذيت مي‌كند؛ اي كاش كسي مي‌آمد و مرا از اين واديِ غربت نجات مي‌داد. آه كسي نيست كه به فريادم برسد. همة خاموشانِ اين گورستان، مرا مشاهد مي‌كنند. خدايا مي‌ترسم، وحشت دارم، مرا به دنيا ببر تا به مردمانش بفهمانم كه اينجا وضع ما چگونه است. تا به آنها بگويم كه توشة آخرت را بردارند؛ به آنها بگويم كه ايمان را پيشة خود سازند كه تنها فريادرس آنان است. به آنها بگويم ظلم وتعدّي نكنند؛ مال يكديگر را نخورند. به آنها بگويم دنيا جاي عمل است اگر دست خالي از آن گذر كردند، فايده ندارد. به آنها بگويم به عالَم آخرت يقيين كنند و آن را باور داشته باشند. به آنها بگويم خانه ابديشان چگونه است اگر خوب باشند وضع خوبي دارند وگرنه در آتش سختي و عذاب، مي‌سوزند. خدايا! مرا بگذار تا بروم به يك‌يك اينان گوشزد كنم كه انتهاي راه را بنگرند؛ اينقدر فكر خود نباشند كه كسي به دادشان نمي‌رسد. اجل امانشان نمي‌دهد.
جبهه و جنگ
جنگ، غوغاي بروني انسان‌هاست. تلاطم و انفجارِ متضادّ دو جبهه است؛ يا هر دو باطل و يا يكي حق و ديگري باطل است. برونِ افكار، از انسان‌ها است و حالت وحشيانة شيطاني و حيواني است. آن كس كه جنگ را شروع مي‌كند، زيبايي و طراوت صلح را نمي‌بيند. او يك وحشيِ تجاوزكار است كه بتِ ستم، در او رشد كرده. در اسلام، جنگ نداريم؛ بلكه دفاع است و دفاع از قانون و حريم انسانيت است. اسلام مي‌گويد به جاي جنگيدن و وحشيگري، به دنبال دانش و ترقّي بايد رفت. آنهايي كه خواهان جنگ و جدالند، فطرتاً حالت وحشيانه دارند، اينان به خاطر منافع مادّي و خودپرستانه است كه اينچنين مي‌كنند. در زمان پيامـبر كه مسلمانان با قريش و كفّار، نبرد مي‌كردند، به خاطر اهداف عالي انساني و دين خدا بود. امّا كفّار جاهل، نمي‌‌پذيرفتند و ستيزه مي‌كردند. هنگامي‌كه مسلمانان از نبرد برمي‌گشتند، با آن همه پيروزي و غنايم و كشته‌ها و ... پيامبر(ص) مي‌فرمود: «اين جهاد اصغرِ شما بود. جهاد اكبرتان، مبارزه با نفس است.» در زمان ما، جوانان رزمندة ما هدف اصلي‌شان، مـبارزه با نفس (تزكية نفس) و جهاد اكـبر است و سپس جهاد اصغر و نبرد با دشمن صهيونيستي و كافر است. اغلب افراد كه مي‌بينيم به جبهه مي‌روند، مي‌گويند مي‌خواهـيم برويم ساخته بشويم و خود را بشناسيم. لذا جبهه براي آنان، دانشگاه شده است و دانشجوياني را تحويل مي‌دهد كه امام امتِ(ره) ما مي‌فرمايد: از صدر اسلام تا كنون، در هيچ برهه‌اي از زمان، اسلام، چنين جواناني را به خود نديده است. براي اينان، جان و تنشان كم‌ارزش‌ترين وسيله است و راه صدساله را يك‌شبه مي‌پيمايند. چه بسيارند بچه‌هايي كه با حضور در جبهه فكرشان پرورش يافته و خودساخته شده‌اند، دركشان از اسلام، بيشتر از ما و خيلي از افرادي است كه در اين شهرها هستيم. آنها، اسلام را عملي مي‌كنند؛ امّا ما فقط حرف مي‌زنيم. چه بسا لياقت‌هايي نصيبشان مي‌شود و امدادهاي غيبي را دريافت مي‌كنند كه قبول آنها براي بعضي از ما مشكل است، چرا كه با عقل ما سازش ندارد. پس عقل ما [توان] درك آن را ندارد. فعلاً جبهة جنگ ما شهيدپرور و عارف‌پرور است و كساني توان درك آن را دارند كه بتوانند خود را با آن، مطابقت كنند.
برادرم قاسم!
اكنون، حدود چهل روز از شهادتت مي‌گذرد. چهل روز است كه به آرزوي خود، رسيده‌اي و ترك اين دنياي ظُلماني و وحشت‌زا كرده‌اي. خاطراتي كه با هم داشتيم، از يادم نمي‌رود؛ از آنجا كه به مسجد جمكران مي‌رفتي و مدتها در راز و نياز و اشك‌ريختن و سجده‌كردن بودي؛ از آنجا كه هنگامي‌كه به گلزار شهدا مي‌آمدي، سر تعظيم فرود مي‌آوردي و سلام مي‌دادي و بر سر قـبر دوستان، فاتحه مي‌خواندي؛ از آنجا كه وقت نمازِشبها، پتو بر سر مي‌كشيدي و آرام، نيايش مي‌كردي؛ از آنجا كه اغلبِ صبح‌ها، زيارت عاشورا مي‌خواندي و از آنجا كه در ساختن سنگر، جدّيت مي‌كردي و در موقع پُست‌ها، در حال ذكر بودي؛ و ديگر اوصاف و فضايلي كه نه از روي ريا، بلكه با قلبي مملوّ از ايمان و اخلاص انجام مي‌دادي. چرا كه اعمال نيك و پسنديده، اگر ذرّه‌اي در آن ريا باشد و يا براي غـير خدا باشد، هيچ‌گونه ارزشي ندارد. زبان و قلم، عاجز از آن است كه از شما و امثال شما بنگارد. امّا بالأخره بايد ياد كوچكي از شما بكنم. بهتر است تكه‌اي از وصيت‌نامه‌ات را بنويسم: «رفقاي باوفا! احمد پورخسروي‌ها، در آنجا انتظار پيروزي مي‌كشند؛ توقّع دارند كه سـلاحشان را برداريد و با كفر، بستيزيد كه ان شاءالله، جايگاه ابدي شما هم در ميان شهدا باشد و هم از خدا بخواهيد كه مرگ باعزّت، نصيبتان كند.»
برادرم! صداي تو را و آهنگ مهربان‌آمـيز تو را از ميان وصيّتت ديدم و شنيدم و حال به جبهه آمده‌ام؛ به جبهه‌اي كه تو در آنجا حماسه آفريدي و با نمايشي زيبا، به سوي عرش خدا به پرواز درآمدي و به ميقات رسيدي و به لقاءِ يار، نائل گشتي و با خون خود، درخت اسلام را شكوفايي دادي.
قاسم‌جان! به من بگو نيمه‌شب‌ها و اغلب اوقاتت را چگونه به راز و نياز با پروردگار، مي‌نشستي و دمـبدم، پيشاني را بر خاك مي‌ساييدي. به خــدا، چه مي‌گفتي؟ ........
بر بال خاطرات
قسمتي از نامة شهيد انجم‌افروز به پدرش كه آن را از جبهه ارسال كرده است:
«فقط خودت بخوان:
حدود يك سال يا ده ماه پيش كه تقريباً از دنيا بريده بودم، بيشتر به فكر مرگ و آخرت و امام زمان (عج) بودم و يا بعضي وقتها در جبهه احساس مي‌كردم نوري در دلم پيدا شده و واقعاً مُحِبّ ائمّة اطهار(ع) شده‌ام؛ دلم به اين جهان، سير نمي‌شد؛ شبهاي چهارشنبه با علاقة خاصي به مسجد جمكران مي‌رفتم و هرچه‌طوركه بود، سعي داشتم خودم را به آنجا برسانم و با حضرت، درد دل كنم. اتّفاقاً شبي از جمكران برگشتم؛ خوابيدم؛ تقريباً در ميان خواب و بيداري بود يا خواب بودم كه جمال نوراني حضرت ولي‌عصر امام مهدي ـ رُوحِي وَ اَرْواحُ الْعالَمِينَ لِتُرابِ مَقْدَمِهِ الْفِدا ـ را مشاهده كردم. تكّه‌اي از نور بود. حضرت، ايستاده بودند و بنده در پيش پايشان افتاده بودم و زارزار گريه مي‌كردم و با او صحبت مي‌كردم كه از صداي ناله‌ام بيدار شدم؛ حالتي كه از اين مشاهده به من دست داده بود مانند آن بود كه از فرط شوق، روح را از كالبدم بگيرند.
منظورم از اين سخنها اين است كه حقيقتي دارد و شما بايد يقين كنيد كه اگر كسي دست توسّل به ائمّة اطهار(ع) جست، آنها هم به او نظر دارند. اينكه خانه‌هايمان جلوه‌اي ندارد، از اين است كه نور خدا بر آن نتابيده؛ خانه‌هايمان از گناه و سياهي پر شده. لااقل بياييم خودمان را پاك كنيم كه لايق امام زمان(عج) بشويم و اين مذهبي كه اختيار كرده‌ايم، بار مسؤوليتي است كه آن را بر دوش خودمان احساس مي‌كنيم؛ يقين كنيم كه اين، ارزش است و به آدمي، مــنزلت مي‌دهد ...»
 
 
 
 
 
 
آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
شهيد پاك‌سيرت، «انجم‌افـروز»
دلاورمردِ غيرتمندِ پيروز
به جنگ دشمنان، مردانه رو كرد
گذشت از جان، شهادت آرزو كرد
جواني غرقة درياي عرفان
جواني محو در آيات قرآن
شهيد راه عدل و مكتبِ داد
به «چنگوله»، به چنگِ‌دشمن افتاد
بهشت حق، كه جاي اوليا شد
سزاوار مقام «مصطفي» شد
بساطِ ظلمِ آنكس باد بر باد
كه زد بر قامت اين سروِ آزاد
شهيد حق! هزارت آفرين باد
پناهت نور ربّ‌ُالعالمين باد
احمد منصوري


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 237
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
اسماعيلي,حسين

 

  حسين اسماعيلي در 1/1/1342 ه ش در روستاي لاور شرقي پاي به عرصة وجود نهاد. ايشان چهارمين فرزند خانواده بود و از آنجايي ‌كه تولّدش با دهة محرم مصادف گرديد، پدر و مادرش نام او را حسين نهادند. از كودكي تحت تربيت جسمي و روحي دقيق والدينش قرار داشت و از همان ابتدا روح و روانش با عشق به قرآن و اهل بيت سرشته شد. در سال 1347 در حاليكه فقط 5/5 سال داشت راهي مدرسه شد و دوران پنج سالة ابتدايي را در دبستان «لاورشرقي »با موفقيت سپري كرد و در خردادماه سال 1352 با معدل خوب و با نمره انضباط 20 در امتحانات نهايي كلاس پنجم ابتدايي، قبول گرديد.
در سال تحصيلي 53-1352 وارد مدرسة راهنمايي« ادب »در «خورموج »كه در آن موقع در تقسيمات كشوري هنوز بخش بود، شد و توانست در سال 1356 دوران سه سالة راهنمايي را نيز پشت سر بگذارد.
ايشان در سال 1357 وارد دبيرستان ابوذر غفاري خورموج شد و در آنجا در رشته علوم انساني مشغول به تحصيل گرديد و به طور مرتب و تا كلاس چهارم دبيرستان در رشته فرهنگ و ادب به تحصيل ادامه داد؛ هرچند كه به دليل حضور در جبهه موفق به اخذ مدرك ديپلم نگرديد. تحصيلات ايشان تا امتحانات نوبت دوم سال آخر دبيرستان، بيشتر ادامه پيدا نكرد و ايشان از نيمه دوم سال 60 به بعد به طور مرتب در جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل حضور داشت و فرصت اتمام تحصيلات دورة متوسطه و اخذ مدرك ديپلم را نيافت و با انتخابي آگاهانه و با بصيرت كامل، ترجيح داد كه تمام اوقات زندگي خود را جهت دفاع از كيان نظام مقدس اسلامي، در جبهه‌ها حضور داشته باشد.
او در راه تحصيل، مشكلات معيشتي فراواني داشت، اما علاقة آهنين او به تحصيل، تحمّل اين مشكلات را بر او آسان مي‌نمود. او جهت مقابله با اين مشكلات و رفع آنها ناچار بود در كنار تحصيل و جهت كمك به خانواده، در اوقات فراغت و به خصوص ايام تعطيلات تابستان، به كارگري بپردازد تا از اين طريق بتواند حداقل، بخشي از نيازهاي اساسي خود را جهت تداوم تحصيل مرتفع نمايد؛ لذا چندين بار در هنگام فرا رسيدن تعطيلات تابستان به بوشهر رفت و در آنجا به كارگري پرداخت.
اولين بار در سن هشت سالگي به مكتب رفت و اين كار به مدت چهار سال در طي تعطيلات تابستان تداوم پيدا كرد تا اينكه موفّق شد در سن دوازده سالگي قرآن كريم را در نزد آقاي سيد حسين بهرامي ختم نمايد.
والدين شهيد، در كودكي او را با نماز و روزه و ساير شعائر نوراني دين، مأنوس كردند كه نتيجة آن، تقيّد بالاي شهيد به اداي نماز و انجام روزه از سنين كودكي و پيش از رسيدن به سن تكليف شرعي بود.
شهيد اسماعيلي در سال‌هاي 56 و 57 كه اوج مبارزات انقلابي مردم ايران بود، فعّالانه در تمامي برنامه‌ها و مراسماتي كه در راستاي همگامي با ملت ايران تدارك ديده مي‌شد، حضوري فعال داشت و در اين راه هيچ هراس و دلهره‌اي به دل راه نداد. او پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي، در مورخه 1/1/1359 به عضويت بسيج در آمد و با تمام وجود در خدمت برنامه‌هاي بسيج قرار گرفت و خود را وقف دفاع از دستاوردهاي انقلاب و آرمانهاي بلند و الهي امام راحل (ره) نمود. پس از شروع جنگ تحميلي، در حاليكه دانش‌آموز سوم دبيرستان بود، در آبان ماه 1359 سنگر مدرسه را به نيّت حضور در سنگر جهاد و شهادت ترك نمود و پس از طي آموزش 15 روزة جبهه در پادگان آموزشي شهيد «مسگر» شيراز، راهي جبهه‌هاي جنوب گرديد. پس از بازگشت از جبهه‌ مجدداً به ادامه تحصيل پرداخت و در خرداد ماه سال 1360 پايه سوم دبيرستان را با موفقيت سپري نمود. در مورخة 1/12/1360 براي دومين بار به جبهه رفت و در عمليات پيروزمندانة «فتح المبين» شركت كرد و در همين عمليات، در مورخة 4/1/1361 از ناحية ساق پا، هدف تيربار دشمن قرار گرفت و شديداً مجروح شد و به همين خاطر به مدت هفت ماه در بيمارستان شهرستان «نجف آباد »دراستان اصفهان و پس از آن در بيمارستان «نيروگاه اتمي» بوشهر بستري گرديد و پس از آن نيز تا مدّتها با ويلچر حركت مي‌كرد و پس از مدتي نيز عصا به دست گرفت و تا آخر عمر مبارك خود عصا به دست راه مي‌رفت. پس از به دست آوردن بهبودي نسبي، براي سومين و آخرين بار در 22/9/61 به جبهه رفت و در عمليات والفجر 4 و5 و نيز عمليات خيبر شركت كرد. ايشان در آخرين حضور خود در جبهه در حاليكه با عصا حركت مي‌كرد، در تيپ امام سجاد از لشكر 19 فجر و سِمَت جانشيني گروهان را عهده‌دار بود.
در روز 29/10/61 حدود ساعت 6 صبح شهيد «حسين اسماعيلي» همراه با هشت نفر ديگر از همرزمانش در سنگر نشسته بودند. دو نفر از آنان جهت گرفتن صبحانه از سنگر بيرون مي‌آيند. در همين حين، شنيدن صداي انفجاري سبب مي‌شود تا جهت اطّلاع از مكان، علت و تلفات ناشي از وقوع انفجار، از سنگر بيرون آيند. در لحظة خروج آنان از سنگر، به ناگاه گلولة توپ به روي سنگر فرود مي‌آيد و شهيد اسماعيلي كه تا آن زمان فقط 19 سال داشت، همراه با تني چند از ديگر دوستان و همرزمانش در اثر اصابت گلولة توپ به سنگر محل اقامتشان در جبهة سرپل ذهاب، به فيض عظيم شهادت نائل مي‌شوند.
با اعلام شهادت آن شهيد بزرگوار در تاريخ 30/10/61 توسط بنياد شهيد، خيل عظيمي از امت حزب ا... و به خصوص جوانان سلحشور، جهت تشييع جنازة اين شهيد عزيز گرد هم مي‌آيند و پيكر پاك و مطهر شهيد را تا گلزار شهداي لاور شرقي به نحو بسيار باشكوهي مشايعت كرده و برحسب وصيت شهيد، در همان‌جا به خاك مي‌سپارند.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران بوشهر،مصاحبه با خانواده،دوستان وهمرزمان شهيد
 

 
 
وصيت نامه
بِسْمِ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصَّدِّيقينَ

اِنَّ اللهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقاتِلوُنَ في سَبيلِهِ صَفّاً كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصوُصٌ
«به درستي كه خداوند دوست مي‌دارد كساني را كه در صف جهاد با كافران، مانند سد آهني، همدست و پايدارند.» آيه 4 صف
با درود بر تمام پيامبران، خصوصاً پيامبر گرامي اسلام، حبيب خدا، محمد مصطفي و با درود بر كلية اوصياء و اولياء حق، خصوصاً اختران فروزان آسمان ولايت، ائمه و امامان برحق و چهارده كوكب پر فروغ اسلام عليهم السلام و با درود بر امام امت، شير خدا در زمين و جانشين بر حق امام زمان (عج) و با درود بر كلية شهداء تاريخ خونين اسلام از صدر اسلام تاكنون و با درود بر پيروان امام عزيز و امّت شهيد پرور و قهرمان ايران، كه در تاريخ اسوه شدند و الگويي شدند براي مؤمنين و محرومين تاريخ.
برادر عزيز! در اين مقطع و در زماني كه اسلام واقعاً به كمكهاي شما نياز دارد، از انفاق در راه خدا دريغ نورزيد، زيرا كه خداوند مي‌فرمايد: از آنچه روزي شما كرديم، انفاق نمائيد. لذا ما بايد انفاق جاني و مالي داشته باشيم تا مصداق اين آية شريفه باشيم. در اين برهه از زمان كه تمامي كفر در مقابل تمامي ايمان قد علم كرده و اظهار «اَنَا رَبُّكُمُ الاَعْلي» مي‌كنند و اظهار خدائي در جهان مي‌كنند، بپا خيزيد و نداي حسين زمان، اين روح خدا و اين پيك الهي در زمين را بي‌جواب نگذاريد.
ما مسئول هستيم. يادمان نرود زماني كه ما هيچ بوديم و خداوند به ما همه چيز داد، زيرا كه خداوند بر خود فرض نموده كه رحمتش را از ما دريغ نورزد. به همين جهت، اين پيك الهي و وحي پيامبر زمان را براي ما فرستاد تا ما شكرگزار اين نعمت الهي باشيم.
برادران عزيز! دشمن با تمامي كفر و با تمامي ابزارآلات جنگي خود آمده كه حق را از بين ببرد. زهي خيال باطل؛ آيا مي‌شود نور خدا و نوري كه خداوند روشن نموده را خاموش كرد؟
برادران! در برابر مشكلات، صبر و بردباري نشان دهيد. چون يكي از خصلت‌هاي مؤمن، صبور بودن است.
انقلاب ما براي شكم نبود، بلكه انقلاب ما تداوم‌بخش راه امامان و پيامبر گرامي مي‌باشد. چند كلمه سخن با آنهايي دارم كه دست روي دست مي‌گذارند و مي‌گويند امام زمان كه مي‌آيد، قيامتي را مي‌سازد. اي برادر! تو در انحرافي، برگرد. اي برادر! ولايت فقيه را رها نكن. ولايت فقيه، ولايت اولياء و ائمه و ولايت رسول اكرم و ولايت الله مي‌باشد. امام زمان سرباز مي‌خواهد، پس ما شكر كنيم كه خدا چنين نعمتي را بر ما ارزاني داشته است. اي خميني! شاهد باش كه ما مثل مردم كوفه، بي‌وفا نيستيم كه به حسين گفتند ما ثروت در اختيار تو قرار مي‌دهيم؛ اسب تندرو آماده مي‌كنيم تا در ميدان بتواني از دشمنت فرار كني.
خدايا! چه بارهايي كه بر دوش من افتاده بود و تو اين بارها را برداشتي و چه كارخانه‌اي كه از كار افتاده بود و دوباره به كارش انداختي. خدايا! من چگونه شكر نعمتت را بجا بياورم.
من داوطلبانه به جبهه مي‌روم. اگر به ياري خدا شهيد شدم، جسدم را در لاورشرقي به خاك بسپاريد. خدايا آرزو دارم كه در راه تو شهيد شوم.
«خدايا، خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار»
حسين اسماعيلي
 


 
 
آثارمنتشر شده درباره شهيد
تقديم به شهيدان: حسين و نصرالله اسماعيلي

شهيدانِ فداكار و وفادار
دو «اسماعيليِ» همرزم و همـيار
دو يارِ صادق و شاگردِ رهــبر
دو مرغِ عاشق از بستانِ «لاور»
يكي پرشور و از نسلِ حسيني
«حسينش» نام و فرزندِ خميــني
دليرِ عرصة «فتح المبين» بود
بسيجي بود و از اهلِ يقين بود
دگر، «نصرُالله» و يارِ خدا بود
جواني پاك‌باز و باحـيا بود
خوشا اينگونه يارانِ وفادار
شهيداني چنين، در رزمِ كُفّار
شهيدِ پهنة «هورالعظيم»اند
مقيمِ كوي جنّاتِ نعيم‎اند
علــيرضا عمراني


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 255
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
دهباشي,مختار

 

بيست وهشت فروردين 1346 ه ش در خانواده‌اي فقير و مستضعف و دين‌مدار، در شهر خورموج ديده به جهان گشود. او پنجمين فرزند و سومين پسر خانواده بود. پدر شهيد، به لحاظ اقتصادي بسيار فقير بود و اين فقر شديد، سبب شده بود تا گذرانِ زندگي خانوادة وي، به سخـتي صورت گـيرد. امّا به هرحال، قناعت، سعة صدر و تلاش‌زياد و راضي بودن به روزيِ مقدَّر الهي كه تحت تأثير ايمان مذهبي بالايشان به آن دست يافته بودند، تحمل تنگي معيشت را بر آنان، هموار مي‌كرد. شهيد دهباشي، در چنين خانواده‌اي با سختي‌ها رشد كرد و در مواجهة با آن، آبديده گرديد. وي كودكي شش‌ساله بود كه روزگار، شرنگ تلخ يتيمي را به او چشانيد و پدرش را در سال 1352 شمسي، از دست داد.
او در سن شش‌سالگي، راهي دبستان «حكمت» خورموج گرديد و موفّق شد تحصيلات ابتدايي را عليرغم فقر شديد و تحمّل مشكلات و تنگناهاي فــراوان، در شهريورماه سال 1362، با معدّل 42/15 به پايان برساند. پس از اتمام تحصيلات ابتدايي، مشكلات مالي فراوان و عـدم توانايي در غلبة بر آنها، سبب شد تا به‌رغم علاقه و اشتياق بسيار به تحصيل، ناگـزير به ترك تحصيل شود.
وي پس از ترك تحصيل، با جدّيتِ تمام، به كارگري پرداخت و با درآمد اندكِ حاصل از آن، مخارج زندگي خود و مادرش را تأمين مي‌نمود. شهيد، در سال پيروزيِ انقلاب، نوجواني يازده ساله بود و با وجود كوچكي سن، آگاهانه در فعّاليت‌هاي انقلابي نظير راهپيمايي‌ها و سخـنراني‌ها شركت مي‌كرد. پس از شروع جنگ تحميلي، با اشتياق فراوان، در صدد حضور در جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل بود اما سن كم، مانع از اعزام او به جبهه‌ها مي‌شد. شهيد، در تاريخ 7/6/1362 بلافاصله پس از اتمام تحصيلات ابتدايي به عضويت بسيج درآمد و در پايگاه مقاومت شهيد بهشتي كه فرماندهي آن را برادر عـزيز بسيجي آقاي مصيّب غريبي به عهده داشت ، با تمام وجود، به فعّاليت پرداخت.
او در مورّخة 14/1/1363، در حالي‌كه فقط هفده سال داشت، جهت گذراندن دورة آموزش جبهه، راهي پادگان آموزشي شهيددستغيب كازرون شد و موفّق شد اين دوره را در تاريخ 5/3/1363 به پايان برساند. وي تنها دوازده روز پس از اتمام آموزش جبهه، در مورّخة 17/3/1363 براي اولين بار عازم جبهه‌هاي جنوب شد و تا تاريخ 7/6/1363 به عنوان بي‌سيم‌چي، در جبهه به خدمت پرداخت. او در اين تاريخ، از جبهه برگشت و در كمـتر از دوماه، براي دومين‌بار در مورّخة 22/8/1363 روانة جبهه‌هاي جـنوب شد. در اين مرحله او جانشين دسته بود و تا تاريخ 15/1/1364 در جبهه باقي ماند. پس از بازگشت به مــنزل، براي سومين بار در مورخة 13/4/1364 عازم جبهه شد و به عنوان فرماندة دسته به نبرد با بعثيون كافر پرداخت. در تاريخ 29/7/1364 از جبهه بازگشت و بار ديگر در مورّخة 7/11/1364 براي چهارمين بار به عنوان بسيجي روانة مــيدان‌هاي نبرد حق عليه باطل گرديد و با توجه به شايستگي‌هاي فراواني كه تا آن زمان از خود بروز داده بود، در گروهان اطّلاعات‌عمليات، سازماندهي شد و تا تاريخ 21/1/1365 در جبهه‌هاي جنوب به ادامة خدمت پرداخت. آخرين اعزام شهيددهباشي به جبهه به عنوان بسيجي، در مورّخة 1/2/1365 صورت گرفت. او در اين تاريخ، براي اولين‌بار به جبهه‌هاي غرب كشور اعزام گرديد. بيست و شش روزِ بعد يعني در مورّخة 27/2/1365، به عضويت افتخاري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و در همين تاريخ، به دورة آموزشي چهارماهة جنگ‌هاي نامنظّم اعزام گرديد. پس از اتمام آموزش، به كرمانشاه اعزام شد و در آنجا به عضويت نيروهاي پارتيزان قرارگاه رمضان درآمد. پس از قرار گرفتن در صف رزمندگان جنگ‌هاي چــريكي، بارها و بارها با اعزام به عمق 250 كيلومــتري خاك عراق، هماهنگ با ساير هم‌رزمانش، عمليات‌هاي چريكي متعدّدي را به انجام رسانيد و ضربات كاري و جبران‌ناپذيري را بر پيكره و روحية دشمن، وارد نمود. وي در يكي از مأموريت‌ها همراه با هم‌رزمانش از جمله برادر پاسدار احمد تقي‌زاده كه اكنون جمعي منطقة دوم ندسا مي‌باشند، به مدت شش‌ماه در عمق خاك دشمن، به جمع‌آوري اخبار و اطّلاعات از وضعيّت دشمن پرداخت و با موفّقيّت، به ايران بازگشت.
شهيددهباشي در طول دفعاتي كه به جبهه اعزام شد، در عمليات‌هاي مختلفي شركت كرد و سه دفعه مجروح گرديد. اولين بار، در اثر اصابت تير به ساق پا، دومين بار در اثر اصابت تركش نارنجك به صورت، و سومين بار در اثر اصابت تير مستقيم به ناحية پشت كتف، دچار مجروحيّت شد و در هر بار، پس از سپري كردن دورة درمان و معالجه، مجدداً راهي جبهه مي‌گرديد.
او با توجّه به رشادت‌ها و مجاهدت‌هايي كه درگذشته به شايستگي از خود نشان داده بود، در اواخر سال 1366 به عضويت گروهان اطّلاعات لشكر 6 ويژة پاسداران درآمد و تا زمان شهادت، در معيّت اين گروهان باقي ماند.
جريان شهادت
برادر پاسدار احمد تقي‌زاده شاغل در منطقة دوم ندسا، دوست صميمي و همرزم شهيد دهباشي، دربارة جريان شهادت آن شهيد والامقام، چنين مي‌گويد: «در باختران بوديم كه ساعت 4 بعد از ظهر به ما اعلام شد كه سريعاً آماده شويد برويد مأموريت. آن روزها عراق از طرف سومار و صالح‌آباد، خيلي فشار مي‌آورد. قرار بود برويم كمك بچه‌هاي لشكر اميرالمؤمنين (ع) كه همگي، بچه‌هاي ايلام بودند. تيمي كه قرار بود با هم برويم مأموريت، عبارت بود از، بنده، آقاي اسماعيل راحمي، شهيد دهباشي و شهيد قاسمي؛ اما ديديم آقاي قرايي و آقاي لطيفي هم آمدند و گفتند ما هم مي‌آييم. آقاي قرايي مسؤول پرسنلي واحد بود و اهل نهاوند بود. آقاي لطيفي، بچة تهران بود و مسؤوليت ماكت‌سازي واحد را به عهده داشت يعني نقشة برجسته درست مي‌كرد. ما قبول نكرديم. خيلي اصرار كردند و آقاي قرايي، شروع كرد به گريه كردن. مختار گفت آقاي قرايي دارد گريه مي‌كند. در همين حين، آقاي نوربخش كه جانشين اطّلاعات بود، آمد و گفت، اينها را هم ببريد و هر جا كه كارشان نداشتيد، همانجا بمانند. مختار و بچه‌ها به آن دو گفتند بياييد. مختار و قاسمي به شوخي به آن دو نفر گفتند به شرطي مي‌گذاريم شما با ما بياييد كه يك جعبه كمپوت بياوريد. شهيد قرايي رفت يك جعبه كمپوت آورد. سوار شديم و حركت كرديم به سمت اسلام‌آباد. در بين راه، شهيد قاسمي شروع كردن به صحبت كردن: ان‌شاءا... دهباشي شهيد مي‌شود و ما مي‌رويم بوشهر، شكمي از عزا درمي‌آوريم و سير ملهي مي‌خوريم! مختار در جواب گفت: من تا گمنة تو را نخورم، هيچ باكي ندارم! بچه‌ها همه خنديدند. بعد از چند لحظه سكوت، مختار گفت: اتّفاقاً من ديشب، نماز شب با حالي خواندم كه تا به حال، اين‌طوري حال نداده بود؛ شايد هم شهادت نزديك باشد، دعا كنيد. ساعت َ07:00 بعد از ظهر بود كه به سه‌راهي اسلام‌آباد رسيديم. رفتيم جلوي چلوكبابي شام بخوريم و نماز بخوانيم. دست كرديم توي جيب‌هايمان ديديم پولي براي شام نداريم. شهيد قاسمي گفت برويم بنزين بزنيم كه واجب است. ديديم كه پمپ بنزين، خيلي شلوغ است ولي يك نفر مأمور ايستاده و براي خودروهاي نظامي، بدون نوبت بنزين مي‌زند. شهيد قاسمي رفت بنزين زد و آمد. سوار شديم رفتيم كه از جلوي سپاه رد شويم يك دفعه مختار گفت مريد درب سپاه هست. ما برگشتيم آمديم. مريد كه به همراه فرماندة سپاه اسلام‌آباد بود، گفت: منافقين آمده‌اند شهر «كِرِند» را تصرّف كرده‌اند و دارند مي‌آيند به سمت اسلام‌آباد؛ شما برويد گرداني را كه مي‌خواهد برود ايلام، آن را نگهداريد تا من هم با حاج صادق محصولي (فرماندة لشكر) تماسي بگيرم كه اگر قبول كرد، همين جا كار كنيم و شروع كرد براي فرماندة سپاه اسلام‌آباد، طرح دادن كه مثلاً نيروها چگونه در شهر، آرايش بگيرند. ما رفتيم در جادة ايلام كه از شهر اسلام‌آباد خارج مي‌شود. هر چه مانديم، گردان اعزامي به ايلام را پيدا نكرديم. اينگونه احتمال داديم كه ممكن است زودتر رد شده و رفته ايلام. برگشتيم جلوي سپاه، مريد نبود بلكه رفته بود به طرف ميدان شهر؛ جايي كه يك سمت به «كرند» و يك سمت به «باختران» مي‌رود.
دهباشي و قرايي گفتند ما مي‌خواهيم نماز بخوانيم. من گفتم خوب، همين جا نماز بخوانيم. گفتند نه، ما مي‌رويم داخل وضو مي‌گيريم و مي‌آييم همين‌جا نماز مي‌خوانيم. وضعيت شهر هم طوري بود كه منافقين از لحاظ رواني كار كرده بودند؛ بعضي از مردم، از شهر بيرون مي‌رفتند، بعضي مراجعه مي‌كردند به سپاه براي رفتن اسلحه.
بعد از اينكه قرايي و دهباشي آمدند، ما هم حركت كرديم به سمت ميدان شهر. شهيد قاسمي راننده بود. وقتي رسيديم به ميدان، ايشان مي‌خواست دور بزند. من گفتم نمي‌خواهد از همين سمت (سمت چپ) برو. ايشان همين كار كرد. وقتي رسيديم به ميدان، ديديم چند نفر لباس شخصي كه اسلحه داشتند، سر مـيدان ايستاده‌اند. شهيد دهباشي و قرايي رفتند كه اينها را شناسايي كنند. در همين حين، يك ميني‌كاتيوشا كه مي‌خواست به سمت كرند حركت ‌كند، برگشت و خورد به ميدان؛ ظاهراً راننده‌اش را با تير زده بودند. در همين موقع، صداي تيراندازي و رسيدن تانك منافقين، به بيست متري ما رسيد. ما سمت چپ آنان بوديم. تانك، شروع كرد به تيراندازي كردن. ديديم مسير گلوله‌ها به طرف يك پاترول و ايفاء متعلق به ارتش است كه در حال دور زدن ميدان هستند. شهيد قاسمي، با مهارت جيپ را از آنجا به خيابان سمت راست هدايت كرد. هيد دهباشي و قرايي پياده بودند و بعد از حدود سيصد متر دويدن، به ما رسيدند. با هم تصميم گرفتيم بايد برگرديم باختران و وضعيت موجود را به فرماندة لشكر، گزارش كنيم. بعد از تصميم‌گيري، آمديم از سمت راست شهر، از جادة خاكي به سمت جادة پل‌دختر ـ خرم‌آباد، وارد سه‌راهي شويم. چون از سه‌راهي تا شهر يك كانال بود كه نمي‌توانستيم به جادة اصلي برويم، ناچار بوديم با مقداري طي مسافت بيشتر، به سه‌راهي برسيم. در بين راه، به روستايي رسيديم. مردم روستا، جلوي ما را گرفتند و گفتند اسلحه و خودرو به ما بدهيد تا ما بمانيم و مقاومت كنيم. شهيد قاسمي و قرايي با لهجة لكي صحبت كردند و آنها را توجيه كردند آنها هم وقتي كه متوجه شدند، راه را باز كردند و بدين ترتيب، ادامة مسير داديم. رسيديم به جادة اصلي آمديم به سمت سه راهي؛ همانجايي كه آمديم شام بخوريم اما پول نداشتيم. شهيد قاسمي با سرعت رانندگي مي‌كرد. رسيديم به فاصلة پنجاه متري سه راهي كه ايست دادند. ما فكر كرديم نيروهاي خودي هستند. شهيد قاسمي به آنان گفت: خودي هستيم آنگاه حركت كرد و رفت پهلوي خودرويي كه توپ 106 بر روي آن نصب بود، ايستاد؛ درست روي عرض يك جاده، اما نحوة استقرار آنها به سمت جنوب بود و ما به سمت شمال. ديديم كه آنها بر روي بازوهايشان پارچة سفيد بسته شده و خودروي آنها مثل خودروي خودمان نيست، شاسي آن خيلي بلند است. براي اولين بار بود كه ما اين نوع جيپ رامي‌ديديم. آن موقع متوجّه شديم كه اينها منافقين هستند. چند دقيقه صـبر كرديم منتظر بوديم كه آنها عكس‌العملي نشان بدهند. اما هيچ حركتي نكردند. ما هم هيچ حركتي نمي‌توانستيم انجام دهيم زيرا آنها مسلّط بودند. يك نفر آرپي‌جي‌زن و يك تيربارچي مسلّح، رو به خودروي ما ايستاده بودند. گفتيم قاسمي برو. شهيد قاسمي دهدة يك زد و چند قدمي حركت كرد. آن آرپي‌جي‌زن منافق، گفت: اگر حركت كرديد، پودرتان مي‌كنيم. همزمان با قطع صدايش، گلولة آرپي‌جي را هم به طرف ما شليك كرد. من در همين موقع، در ميان شعله‌هاي آتش، خودم را به پشت يك ديوار كه سمت راستمان بود، رساندم. بعد از چند دقيقه، اسماعيل راحمي هم آمد تا او هم موج خورده و پشت كمر و موهاي سرش كاملاً سوخته. خودرو آتش گرفته بود و در شعله‌هاي آتش مي‌سوخت.
بعد از سه روز، آقاي لطيفي آمد. گفت: من اسير شدم. بعد، مرا آزاد كردند. شهيد قاسمي دو تا پاهايش قطع شده و قرايي هم كه درست در جايي نشسته بود كه باك ماشين قرار داشت، كاملاً سوخته شده و كنار خودرو افتاده بود و بدين‌گونه به شهادت رسيده بود. دهباشي هم زخمي بوده، داشتند با او صحبت مي‌كردند.
برگشتيم باختران و آمديم تنگة چهارزبر و با بچه‌هاي اطلاعات قرار گذاشتيم كه اولين نفراتي باشيم كه به سه‌راهي برسيم. روز سوم عمليات بود كه منافقين شكست خورده يا پا به فرار گذاشته بودند. از تنگة چهارزبر تا گردنة امام حسن (ع) و از آنجا تا سه‌راهي اسلام‌آباد، پر از خودروهايي بود كه از منافقين جا مانده و منهدم شده بودند. رسيديم به سه‌راهي، شهيد قرايي را از روي دندان‌هايش شناختـيم. منافقين، زخمي‌ها را به بيمارستان برده بودند. شهيد قاسمي را آنجا پيدا كرديم ولي منافقين، بيمارستان را آتش زده بودند. اما هر چه و هر جا كه به فكرمان مي‌رسيد، شتيد، از مختار خــبري نبود: ايلام، اسلام‌آباد، اهواز، انديمشك، ستاد معراج باخـتران، بيمارستان طالقاني، ستاد كل معراج تهران، ليست بيمارستان‌ها و غيره؛ هر چه گشتيم، خـبري نشد. حتّي در گلزار شهداي اسلام‌آباد، چند كانكس بود كه شهداي با لباس شخصي در آن قرار داده شده بود. آنجا رفتيم يكي‌يكي جنازة شهدا را نگاه كرديم ولي مختار را پيدا نكرديم. شهيد دهباشي، موقع درگيري با منافقين، لباس كردي به تن داشت.
بالأخره، بعد از دوازده سال در سال 1379 هجري شمسي، پيكر پاك و مطهّرش از آن سوي مرز، به خاك جمهوري اسلامي ايران، بازگردانده شد.»
اعلام شهادت اين رزمندة توانمند و دلاور دوران دفاع مقدس، فضاي بهشتي و معنوي خاصي را بر شهر خورموج حــكمفرما ساخت. پيكر گلگون‌كفن اين شهيد عزيز، پس از بازگشت به اين شهر، بر دوش انبوه مردم عزادار، تشييع و در گلزار شهدا به خاك سـپرده شد. شهيد دهباشي در هنگام شهادت، 21 ساله بوده است.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامورايثارگران بوشهر،مصاحبه با خانواده ،دوستان وهمرزمان شهيد.
 
 
 
 
 
 
 
وصيت نامه
به نام الله، پاسدار حرمت خون شهيدان
با سلام و درود فراوان به رهبر كبـير انقلاب اسلامي ايران، حضرت امام خميـني و با سلام و درود فراوان به رزمندگان اسلام؛ آناني‌كه مي‌روند تا خواب را از دشمن بگيرند.
باري مادرجان! من كوچك‌تر از آنم كه وصيّتي داشته باشم، فقط همين چند كلمه كه به نظرم مي‌آيد را به محضرتان تقديم مي‌دارم. مادرجان! خداوند، همانطوري‌كه يك روزي مرا به شما داد، يك روزي هم به عنوان امانت، از شما تحويل مي‌گيرد. مادرجان! اگر خداوند مرا ببخشد و من شهيد شدم، به آن خدايي كه مي‌پرستي، قسمت مي‌دهم كه برايم گريه نكن. مادرجان! خيلي دلم مي‌خواست جلوي خودت وصيّت مي‌كردم اما نمي‌توانستم زيرا مي‌دانستم طاقت شنيدن حرف مرا نداشتي. هيچ‌كس چه برادر و چه خواهر، مرا اجبار به جبهه‌رفتن نكرد. من با پاهاي خودم آمدم و با قلب خودم مي‌خواهم خدا را ملاقات كنم. اميدوارم كه اگر پسر بدي براي شما بودم و بدي كردم، مرا ببخشيد. روي سنگ تاريخ قـبرم، مرا ناكام ننويسيد زيرا كه من به كام خود رسيدم. اميدوارم كه خدا و اسلام، از من قـبول كند. مادر! بازهم تكرار مي‌كنم برايم گريه نكن زيرا گرية تو شادي دشمن است و شادي تو، ناراحتيِ دشمن. هميشه به ياد خدا باشيد و گمان كنيد كه هر ساعت و دقيقه، لحظة آخر عمرت است و همان‌طوري‌كه در اين آيه داريم: «اَلَمْ تَعْلَمْ بِاَنَّ اللهَ يَري »؛ بنابراين آيا فكر مي‌كنيد كه خدا شما را نمي‌بيند؟ وصيّت بعدي اين‌كه انسان بايد هميشه زبان خود را نگاه دارد.
چند قطعه شعر، روي سنگ قـبرم:
مرگ روزي مي‌ربايد اين تنم
در زمستاني سرد يا در خــزان
شايد اين مرگم ميان جمع باشد يا كه نه
جسم من در اين زمين، روحم به بالا مي‌رود
اهل دنيا! بكنيد خاك به روي جسدم
شب، ظلمات است به تاريكيِ قبرم چه كنم
مي‌كند روح مقدس را جـدا از پيكرم
يا به روز گرم و سوزان مي‌روم
يا كه شايد بيكس و تنها روم
من نمي‌دانم چگونه در دل قبرم روم
شاديم، آب بريزيد كه نبود اين جسدم
عمل خوب ندارم، به دل زار روم
از خواهرانم و برادرانم مي‌خواهم مرا ببخشند. خداحافظ؛ پسر كوچك شما: مختار دهباشي 1/1/1365

 

 

خاطرات
برادر شهيد:

شهيددهباشي، به شهادت همة اقارب، دوستان و آشنايان، فردي بسيار آرام و كم‌حرف بود. از پرحرفي و گزافه‌گويي تنفّر شديد داشت. دوست نداشت به هر حربه‌اي متوسّل شود تا بين مردم نفوذ و شهرتي حاصل نمايد بلكه ترجيح مي‌داد حتّي‌الأمكان در معرض توجّه نباشد. با حالت خضوع و افتادگي خاصّي در كوچه و خيابان راه مي‌رفت و شماي كلّي راه‌رفتنش، به‌سان راه‌رفتنِ «عِبادُالرَّحمن» بود؛ همچنانكه قرآن كريم مي‌فرمايد: «وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذينَ يَمْشونَ عَلَي الأَرْضِ هَوْناً وَ إِذَا خاطَبَهُمُ الْجاهِلونَ قَالُوا سَلاَماً » يعني: بندگان خدا كساني هستند كه به حالت خشوع و تواضع به روي زمين، راه مي‌روند و هنگاميكه نادانان، آنها را مورد خطاب قرار مي‌دهند، به آرامي با آنان سخن مي‌گويند.
اين بُعد از اخلاق شهيد، بر كساني‌كه او را مي‌شناختند، پوشيده نبود و لذا علـيرغم اينكه آنان شهيد را به عنوان فردي آرام و بي‌سروصدا و كم‌حرف مي‌دانستند، امّا اين آرامش و كم‌حرفي را نه‌تنها دليل ضعفِ شخصيّتي وي به حساب نمي‌آوردند، بلكه آن را نشانة پختگي شخصيّت، فهميدگي و متانت بالاي او مي‌دانستند؛ از اين‌رو شهيد، عليرغم آرام بودن، از احترام بالايي برخوردار بود و همگي، به ديدة بزرگي و احـترام به او مي‌نگريستند. برادر محترم پاسدار آقاي احمد تقي‌زاده، دوست و همرزم صميمي شهيد دهباشي دربارة مراتب والاي اخلاقي اين شهيد والامقام مي‌گويد: «شهيد دهباشي هميشه تبسّم بر لب داشت و به بزرگ و كوچك سلام مي‌كرد. با همه خوش‌رفتار بود هر كس او را مي‌ديد، شيفته‌اش مي‌شد. هميشه در تمرينات و لباس پوشيدن، مرتّب بود و به موقع آماده مي شد.»
تقيد شديد به شعائر ديني
شهيد، از كودكي با شعائر نوراني دين، اُنس گرفته بود و در اين زمينه، غالباً مديون مادرش بود؛ چرا كه شهيد در كودكي پدرش را از دست داده و پس از آن مسؤوليت سنگين ادارة زندگي بر دوش مادرش افتاده بود. شهيددهباشي پيش از رسيدن به سن تكليف، نمازخواندن و روزه‌گرفتن را آغاز كرد و در تمام مدّت عمر كوتاه امّا پربار خود، لحظه‌اي به اين دو فريضة بزرگ دين، بي‌اعتنايي نكرد. برادر شهيد مي‌گويد: «زمانيكه برادرم تازه به استخدام سپاه درآمده بود، گهگاهي با همكاران برادرم ديدار مي‌كردم و احوال برادرم را از آنان مي‌پرسيدم. آنان ضمن ارائة شرح حال او، در توصيف برخي از خلقيّاتش مي‌گفتند: حقيقتاً، برادرت تقيّد شديدي به نماز دارد. او عـلاوه بر نمازهاي يوميه، اهل تهجّد و اقامة نماز شب نيز هست و هرشب، در وقت معيّني بر مي‌خيزد و نماز شب مي‌خواند. آنها به شوخي ادامه مي‌دادند: مختار از بس نماز شب مي‌خواند، نمي‌گذارد كه ما بخوابيم!»
شهيد دهباشي، پس از رسيدن به سن تكليف، نسبت به مراعات حـلال و حـرام خدا بسيار مقيّد بود و به عنوان مثال، از نظرانداختن به نامحرم شديداً اجتناب مي‌كرد. برادرش دراين‌باره چنين مي‌گويد: «گهگاهي كه زن يا دخـتري به منزل ما مي‌آمد، با اينكه پوشش اسلامي‌شان كامل بود، برادرم مختار، به حساب اينكه به‌هرحال او نامحرم است، در خانه‌اي كه آن زن يا دختر نشسته بود، اصلاً نمي‌رفت تا موقعيكه كه او خداحافظي مي‌كرد و از منزل خارج مي‌شد. برادرم به معناي حقيقي كلمه، انساني سربه‌زير و عفيف و باحـيا بود.»
شهيد با فهميدگي و معرفت بالايي كه داشت، به قدر و ارج و ارزش والاي والدين، واقف بود. او پدرش را در كودكي از دست داده و يتيم بود اما مادرش را كه زن سالخورده و مؤمنه‌اي بود، بسيار نيكو احترام مي‌كرد. به گفتة برادرش، او هروقت از سوي مادرش مأمور به انجام كاري مي‌شد، با كمال ميل مي‌پذيرفت، سپس همچون عبدي خاضع، دست مادرش را با احترام بسيار مي‌بوسيد و بعد از آن، خواستة او را برآورده مي‌كرد. او بي‌ترديد، در اين زمينه در بين همة فرزندان پدرش شاخص بود و مادرش هم به اين موضوع وقوف و آگاهي داشت. لذا علاقة منحصربفردي به او داشت به طوريكه پس از مفقودشدنش، در هر صبح و شام، سراغ او را مي‌گرفت و همواره گريه مي‌كرد. هنگاميكه موضوع شهادت فرزندش رسماً اعلام شد، به مسؤولان بنياد شهيد اعلام كرد كه بعد از شهادت فرزندش، ديگر هيچ‌چيزي را نمي‌خواهد و به‌همين خاطر، با خواستة خودش از تمام حقوق و مزاياي قانوني كه به خانوادة شهدا تعلق مي‌گيرد، چشم پوشيد.
شهيد، عمر خود را به تمام و كمال، وقف نبرد با دشمنان اسلام و اقتدار هرچه بيشتر نظام اسلامي كرد. او در طول عمر كوتاه خود، پنج بار به جبهه رفت و تمام انديشه‌اش ستيز با دشمنان اسلام و انقلاب اسلامي بود. برادرش دراين‌باره مي‌گويد: «مختار از زماني كه به سن تكليف رسيد تا زمان شهادتش همواره در جبهه بود. اصولاً تا زخمي نمي‌شد، برنمي‌گشت و هروقت هم كه زخمي مي‌شد با حصول حداقل بهبودي، مجدداً راهي جبهه مي‌شد و در صف رزمندگان اسلام قرار مي‌گرفت. پس از آنكه به سن ازدواج رسيد، حضور مداوم در جبهه، مانع از توجّه او به ازدواج مي‌شد و حاضر نبود به خاطر انجام ازدواج، از حضور در ميدانهاي دفاع و شهادت، دست بكشد. ايشان يكي‌دوماه مانده به شهادتش، با حقوق اندكِ پاسداري‌اش، مبادرت به خريد يك تخته قالي و يك عدد پنكة رومـيزي كرد تا بتواند درآينده ازدواج كند كه اين امر، هرگز محقق نشد و او به جوار رحمت و قرب الهي شتافت.»
شهيد، چه در جبهه و چه در پشت جبهه، همواره در خدمت فعاليتهاي بسيج بود. او كراراً جبهه مي‌رفت و بيشتر اوقات در جبهه‌ها حاضر بود و هرگاه هم كه از جبهه بر مي‌گشت، به جاي استراحت، به نحوي خستگي‌ناپذير در برنامه‌هاي مختلف بسيج به فعاليت مي‌پرداخت. برادر بسيجي مصيّب غريبي فرماندة سابق پايگاه مقاومت شهيد بهشتي كه درحال حاضر، فرماندهي پايگاه مقاومت بقيه‌الله(ع) را به‌عهده دارد، دراين‌باره مي‌گويد: «شهيد دهباشي از اعضاي فعّال و پركار پايگاه بود و در همة برنامه‌هاي بسيج، حضور فعّال و چشمگيري داشت. هنگامي كه از جبهه برمي‌گشت، به‌جاي استراحت كردن، به پايگاه مراجعه مي‌كرد و جهت شركت در برنامه‌ها اعلام آمادگي مي‌نمود. يادم مي‌آيد من و ايشان، همراه با هم و با كمكِ هم، كپسولهاي گاز را با ماشين مي‌برديم دمِ درب منازل رزمندگاني كه در جبهه‌ها حاضر بودند؛ و آن را تحويل خانواده‌هايشان مي‌داديم؛ شهيد دهباشي در اين‌راه كمك شاياني به ما مي‌كرد.»
آري، شهيد دهباشي از تبار سماواتيان بود و تمام فراز و فرود زندگيش در مسير آسماني شدن سپري شد و دراين راه، اسماعيل‌وار تا مسلخ عشق پيش رفت و سر و تن را داد و سعادت ابدي را خريد و در جوار انبياء و اوصياء و صُلحا و شهدا و صدّيقين، مأوا گرفت. روحش شاد و راهش پاينده باد.
«برادرم معمولاً غالبِ اوقات، در جبهه‌ها حضور داشت و خيلي‌كم به خانه برمي‌گشت. اما در عين حال مدّت اقامت او در جبهه، به ندرت از سه‌ماه فراتر مي‌رفت. يك‌بار مدت شش‌ماه گذشت و برادرم برنگشت. خيلي انتظار كشيديم كه يا برگردد يا خـبر و اطّلاع دقيق و موثّقي از او به دستمان برسد. كم‌كم به طور جدّي، نگران حالش شديم به ويژه مادرم كه او را زياد دوست مي‌داشت و از اين‌رو تحمّل دوري او و بخصوص تحمّل بي‌خـبري از او، برايش بسيار مشكل و آزاردهنده بود. من تصميم گرفتم به تهران بروم و در آنجا از او سراغ بگيرم. لذا به تهران رفتم و با مراجعه به سپاه مركزي، از سرنوشت برادرم پرس‌وجو كردم؛ امّا اطّلاع خاصّي دستگـيرم نشد. وقتي از تهران برگشتم، مختار نيز از جبهه برگشت. ما كه تا آن زمان، به شدّت نگران او بوديم و نمي‌دانستيم كجاست، با مشاهدة او بسيار خوشحال شديم. وقتي علّت را از خودش پرسيديم، او گفت كه در تمام اين مدتِ شش‌ماه، در عمق 250 كيلومتري خاك عـراق بوده و به انجام عمليات جاسوسي و جمع‌آوري اطلاعات از دشمن مي‌پرداخته و چون اين موضوع، سرّي بوده است، نمي‌بايست كه هيچ‌كس حتّي خانواده نيز از آن اطّلاع حاصل مي‌نمود. شنيدن اين موضوع براي ما بسيار جالب بود و دريافتـيم كه برادرم در سپاه از موقعيّتِ جاافتاده و خوبي برخوردار است به طوريكه فرماندهان وي، حاضر شده‌اند مأموريتي به اين حسّاسيّت و دشواري را به او بسپارند.»
 

 
 
 
آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
بي‌بال و پر رفتـيم تا اوجِ رهايي
رفتـيم آنجا، تا حريمِ كبريايي
ما بر فرازِ ملكِ جان‌ها پر كشيديم
آن‌سوي اوجِ كهكشان‌ها پر كشيديم
پيمانِ خون، پيمانِ خون بستيم با عشق
در عرصه‌گاهِ سرخِ خون، رفتيم تا عشق
بي‌بال و پر، پرواز تا اوجِ ستاره
آوازخواني با گلوي پاره‌پاره
رفتيم آنجا تا طلوعِ صبح صادق
تا آفتابي گشتنِ رازِ شقايق
با يكّه‌تازي در نبرد خون و شمشير
با سينه‌هاي چاك‌چاك از طعنة تير
در رزم‌گاهِ خون و آتش، «جنگ مرصاد»
نامردي و مردانگي و داد و بيداد
ما عرصه بر خصمِ منافق، تنگ كرديم
خاك وطن، با خونِ دشمن رنگ كرديم
خصمِ منافق، در نبردِ تاكتيكي
مرگ خودش را ديد در جنگ چريكي
هر لالة سرخي كه در هر لاله‌زار است
نقشي ز خون‌هاي شهيدِ پاسدار است
در مكتبِ ما مرگ، آغاز حيات است
جان باختن، آسان‌ترين راه نجات است
احمد منصوري


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 275
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
جمهيري,غضنفر

 

  سال 1340 ه ش در روستاي چاخاني در استان بوشهر به دنيا آمد .رشدونمو در خانواده ي مذهبي ومومن باعث شده بود،او از هما ن کودکي عشق زيادي به ائمه ودين اسلام داشته باشد و در مراسم مذهبي شرکت نمايد .برخورداري ازاين شرايط وروحيه ي عال مذهبي باعث شد او هر چه داشت فداي اسلام کند .در دوران مبارزات مردم ايران با حکومت ظالم شاهنشاهي او نقش انکار ناپذيري در سازماندهي اين مبارزات داشت.انقلاب که پيروز شد او لحظه اي از کار وخدمت رساني به مردم واهداف انقلاب باز نايستاد.
شهيد جمهيري با شروع جنگ تحميلي درنگ را جايز ندانست و بارها به جبهه رفت .
ايشان در عمليات بيت المقدس به عنوان فرمانده گردان امام حسين (ع) شرکت کرد .او در 21 سالگي در ارديبهشت 1361 در جبهه خرمشهر به شهادت رسيد و در گلزار شهداي بهشت صادق بوشهر به خاک سپرده شد .
منبع:سرداران سرافراز،نوشته ي اسکندر ميگلي،نشرنگين امين-1384

 

 

 

خاطرات
غلامحسين دريا نورد:

آن روز که به سمت اهواز حرکت کرديم تا پاسي از شب روح عرفاني بر همه بچه ها حاکم و مشغول دعاي توسل بوديم .همراه بانيروهاو بدون بروز خستگي و حتي صرف صبحانه يا لقمه اي نان ،با روحي پاک حرکت کرديم .من در اتوبوس اول با شهيد جمهيري در يک رديف صندلي نشسته بوديم .شهيد جمهيري خيلي متفکر بود و بيشتر به سويي خيره مي شد .او بيشتر سوالات بچه هارا مختصر جواب مي داد .براي من صحنه غريبي بود ،حالات عجيبي بين من و او حاکم شده بود که نا گاه بدون مقدمه اما پر هيجان و اميد بخش شهيد جمهيري به من گفت که در اين عمليات شهيد خواهم شد و جسدم در معرکه عمليات تا مدتها بر زمين خواهد ماند .من هم به شوخي گفتم :انشا الله خودم جنازه ات را به تعاون لشکر تحويل خواهم داد .بارقه اميد سراسر وجود جمهيري را فرا گرفته بود ،در اين مورد ايشان تاکيد داشت چيزي به کسي نگويم .در ادامه همين موضوع ،مجددا شهيد در همين مورد ادامه داد و گفت اين سر نوشت عموم بچه هاي حاضر خواهد بود .ديشب خواب ديدم صحنه اي مشابه به صحنه کربلا از همه طرف به ما هجوم خواهد آورد .
در مرحله سوم عمليات که تصرف دژخرمشهر به سمت بصره انجام گرفت ،ما همچنان منتظر بوديم که ناگهان پيکي ازسوي شهيد خرازي مراجعه و اعلام داشت هر چه زود تر آماده شرکت در عمليات شويد .مارا با تعدادي خود رو نظامي رو باز به دژ مرزي انتقال دادند ،بلا فاصله توسط شهيد خرازي در همان خط مقدم در تاريکي شب نسبت به عملياتي که مي بايست انجام دهيم توجيه شديم .
اهميت موضوع بسيار با لا و حياتي بود .دقيقا آن چه مي خواستيم به وقوع پيوست .عمل گردان ما تاثيرش در کل عمليات بيت المقدس مشهود بود و در صورت عدم موفقيت ما تصرف خرمشهر شايد غير ممکن مي ساخت .گروهان يک ،سپس گروهان دوم و سوم به حرکت در آمدند .اولين کسي که از دژ مرزي گذشت شهيد مجيد بشکوه بود .ساعت 12 شب بود که به داخل خاک عراق نفوذ کرديم و يک کيلو متر مسيررا بدون هيچگونه مقاومتي پشت سر گذاشتيم . براي همه ما مورد مورد تعجب بود که چرا از عراقي ها خبري نيست و مقاومتي در برابر پيشروي ما صورت نمي گيرد .توسط بي سيم مراتب فوق را به شهيد خرازي اطلاع داديم .ايشان اعلام داشتند که همين طور به مسير خود به سمت بصره و جلو تا بر خورد با عراقي ها ادامه دهيد ،ما نيز همين کار را کرديم .
در طول مسير که آن موقع بيش از 10 کيلو متر به خاک عراق نفوذ کرده بوديم ،فقط با يک نفر بر بر خورد کرديم که آن هم تاب مقاومت در خود نديد و فرار را بر قرار انتخاب و به سمت بصره حرکت نمود .پيشروي ما آنقدر صورت گرفته بود که باغات نخل و شبکه سيم برق شهر بصره را در نزديکي خودمي ديديم .به شهيد جمهيري گفتم که ادامه مسير صلاح نيست و امکان محاصره گردان متصور است .به عقب بر گشته و به صورت دشت بان به سمت خرمشهر که هنوز دست عراق بود حرکت کرديم .هوا کاملا روشن شده بود که متوجه شديم در محاصره کامل يک تيپ زرهي و پياده عراق هستيم و از همه طرف به سمت ما توسط سلاح سبک و سنگين تير اندازي مي شود .صحنه عجيبي بود .تنها راهي که برايمان وجود داشت مقاومت و در گيري تا شهادت بود ،از طرفي هم چون از دسترس نيروهاي خودي دور بوديم هيچ گونه کمکي يا پشتيباني از ما حمايت نمي کرد ،خودمان بوديم و خدا .
بچه ها به عزمي غير قابل تصور از چهار جناح مي جنگيدند ،شليک تانکها بدون هيچ گونه موانع طبيعي و مصنوعي به داخل نيرو ها وارد مي شد .رشادت و جانبازي بچه ها ستودني بود .فشار عراقي ها که تا آن زمان متوجه شده بودند ما از هيچ گونه پشتيباني رزمي توپخانه اي حمايت نمي شويم و از طرفي نيرو هاي آنها در خرمشهر به محاصره افتاده اند ،هر لحظه بيشتر مي شد .صحنه آن روز دشت نينوا را در ذهن تداعي مي کرد .دود انفجار ،خون و شهادت در هم آميخته ،اما از فداکاري و ايثار و از جان گذشتن بچه ها هيچ چيز کم نمي شد و بر عکس ،مقاومت و در هم شکستن محاصره همه را مصمم کرده بود .
به لحاظ بعد مسافت بچه هايي که شهيد مي شدند فقط قادر بوديم پلاک تعاون را از گردن آنها جدا کنيم و با آنها براي هميشه خدا حافظي کنيم .تنها کساني که زخمي بودند توسط بچه ها کمک مي شدند .خستگي و تشنگي و شهادت تعدادي از بچه ها ،مقاومت را از پشت سر به حد اقل رسانده بود .متوجه در گيري جلو بوديم که از داخل سنگر عراقي ها از پشت سر مورد اصابت قرار گرفتيم .دقيقا به خاطر دارم در پشت يک تانک عراقي که در حال تير اندازي بود ، تعدادي نيروي پياده عراقي به سمت ما مي آمدند .توسط کلاش و نارنجک تير اندازي مي کرديم .همان تانک توسط مجيد بشکوه بوسيله نارنجک از بالاي آن منهدم گرديد .هنوز نيروهاي عراقي در حال تير اندازي بودند که نارنجک وارد کابين آنها شد و تانک منهدم گرديد .انهدام سه فروند تانک ديگر عراقي ها باعث شد که رخنه در محاصره بوجود آيد .همه بچه ها را متوجه رخنه کرديم و به آن سمت حرکت نموديم .عراق هم خيلي تلاش مي کرد که رخنه را ترميم کند ،اما مقاومت و جانفشاني بچه ها مانع آن شد که راه نفوذ ما بسته شود .
ساعت 12 ظهر بود که به خاکريز و نيرو هاي خودي نزديک شده بوديم .به لحاظ جنگ تن به تن از همان اول از شهيد جمهيري خبر نداشتيم ،از هر کس مي پرسيديم اطلاع درستي از وي نداشت .فقط همان در گيري اول يکي صدا زد جمهيري شهيد شد .هدايت بچه ها در هم شکستن يک تيپ زرهي و پياده عراقي و شهادت بچه ها چنان جسارتي را در ما بوجود آورده بود که حال که رخنه ايجاد شده بود و مي توانستيم از محاصره خارج شويم در گيري خود را ادامه مي داديم و حتي کمي هم به دل نيروهاي عراقي به عقب بر مي گشتيم و قصد داشتيم همه آنها را تار و مار کنيم .ساعت يک بعد از ظهر هدف تعيين شده، توسط ما تصرف شده بود .حال مي باسيت تحکيم مواضع مي نموديم .در همين اثتا ء نيروهاي کمکي از طرف يگان به ما رسيد و از آن پس تمامي تلاش عراقي ها حتي يک قدم موثر نشد و اجراي مرحله بعدي براي تصرف خرمشهر ميسر شد و بلافاصله جهت تصرف خرمشهر ،نيرو ها به حرکت در آمدند ،اما چون گردان ما در يک عمليات سنگين و باور نکردني ،يک تيپ عراق را در هم شکسته بود ،به عقب جهت تجديد سازماندهي و استراحت به مقر انتقال يافتند و شهيد خرازي با جلسه اي که با ما داشت ايثار ،جانفشاني و عمليات را ،بسيار مورد قدر داني قرار داد و اعلام داشت که قبلا از شجاعت بوشهري ها شنيده بودم ،اما کار بزرگ شما سر لوحه تمامي تلاشها بود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 174
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
قنبري,علي

 

سال 1334 ه ش  در روستاي ريزدر استان بوشهر و در خانواده اي متدين و مذهبي در عين حال فقير و تهيدست ديده به جهان گشود . در سن 3 سالگي پدر خود را از دست داد و در سن 6 سالگي جهت تحصيل و فرا گيري علم به دبستان قدم گذاشت. پس از سه سال تحصيل به علت فقر درس و مشق را رها کرده و جهت تأمين نيازهاي روزمره خانواده اش به کسب و کار مشغول شد . در سن 15 سالگي ازدواج نمود و در خانه اي بسيار محقر و ساده و بي آلايش زندگي مشترک خود را آغاز کرد.در بيست سالگي جهت تأمين هزينه زندگي براي به دست آوردن کار راهي« بوشهر» شد و پس از چندي راهي کشور« قطر» گرديدو پس از چند بار رفت و آمد راهي مکه مکرمه گرديد. برگشت ايشان مصادف بود با اوج حرکت هاي عظيم انقلاب اسلامي در کشور عزيزمان ايران که در اين رابطه فعاليت هاي چشم گيري از خود نشان داد و با روحانيت همگام و هم صدا بود .
با تشکيل بسيج به دستور امام خميني به عضويت بسيج در آمد .با شروع جنگ تحميلي با چند نفر از برادران بسيجي اولين گروهي بودند که در گروههاي چريکي نامنظم شهيد چمران شرکت نمودند پس از مدتي خدمت در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و از تاريخ 1/7/1360 عضو رسمي سپاه شد .
داوطلبانه با برادران سپاهي راهي جبهه ها گرديد و در تيپ فاطمه زهرا (س) فرماندهي گروهان عملياتي را عهده دار شد . پس از مدتي مأموريت در جبهه به سپاه بوشهر بازگشت ولي چون حضور وي در جبهه موثر بود وخودش نيز اشتياق زيادي براي حضور در جبهه داشت ،دوباره به جبهه رفت. در عمليات مختلف به عنوان پيشگام و راهگشاي عمليات شرکت نمود .
شهيد مشتاقانه و در عمليات هاي مختلف شرکت نمود و پس از هر بار شرکت در عمليات شوق او به لقا الله بيشتر مي شد و اين روحيه شهادت طلبي در سر تا سر وجود او موج مي زد . بالا خره در شب 21 بهمن ماه 1364 که پيشتاز عمليات پيروز مندانه« والفجر هشت» در منطقه اروند رود بود، توسط ترکش خمپاره مزدوران بعثي به درجه رفيع شهادت که آرزوي ديرينه اش بود نايل گرديد و دوستان را به درد فراق و دوري فراموش نشدني مبتلا ساخت يادش گرامي و راهش پر رهرو باد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران بوشهر،مصاحبه با خانواده،دوستان وهمرزمان شهيد



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
بدانيد که زندگاني دنيا جز بازيچه و هوسراني نيست و اگر به خدا ايمان آريد و پرهيزگار شويد پاداش اعمال شما را در بهشت خواهد داد و از اعمال شما چيزي مزد نمي خواهد.
قرآن کريم
به نام الله او که همه چيز ما در دست اوست، حتي الان که خودکار به دست گرفتم و مي خواهم وصيتنامه بنويسم. اگر قدرت نوشتن به من نداده بود نمي توانستم بنويبسم . به نام آن کس که زنده مي کند و مي ميراند و باز زنده مي کند و با درود به منجي عالم بشريت آقاصاحب الزمان و نائب بر حقش امام خميني و با درود به شهداي صدر اسلام تا کنون و با درود به خانواده هاي محترم شهدا و رزمندگان دلير جبهه هاي حق عليه باطل و با سلام و درود به شما مردم محترم و هميشه در صحنه.
امام حسين (ع) فرمودند: تا زنده هستيم نمي گذاريم ستمکاران به دولت و فرماندهي برسند مگر آنکه پس از مرگ ما زمان سلطنت ديگران باشد .
پيغمبر اکرم (ص) فرمودند: کسي که بدون وصيتنامه بميرد خوار و ذليل مرده است پس برادران و خواهران وصيتنامه ام را شروع مي کنم.
الهي شکر الحمد و الله که هر که را خواهد هدايت مي کند و هر که لياقت هدايت شدن داشته باشد او را هدايت مي کند .
خدا يا از بس يه من نعمت دادي که اگر شب و روز پيشاني به خاک بمالم و سجده کنم آخر نمي توانم شکر نعمت هايت را به جاي آورم. خدايا اين خواست تو بوده که به اينجاقدم بگذارم واين نظر لطف تو بوده که مرا از تاريکي هاي شب و از ظلمتها نجاتم دادي. پرودگارا ،معبودا واي به حال کسانيکه قدر نعمتهاي تو را ندانند. تو خيلي رحيمي، من رحيمييت را اينجا، عينا اينجا(جبهه) مشاهده کردم. وتو را شکر مي گويم که مرا در حال گناه نخواستي ومرا به عالم نور بردي . ولي خدايا اگر مرا بميراني ،باکمي توشه چه کنم !!خدايا من راضي به رضاي تو هستم ولي معبودا خيلي ذليلم ،ميدانم رحمت تو زياد است ولي از اين مي ترسم که من را بميراني آيا مرا پيش شهدا مي بري يا پيش گناهکاران!؟ آيا مرا پيش محمد (ص) وآلش روسفيد مي گرداني يا نه . خدا يا اگر مرا بميراني و با اين حالت گناه از دنيا بروم و واقعا تو را ببينم ؛ همچون علي (ع) که فرمود:« اگر الان پرده کنار رود و بهشت و جهنم پيش چشمانم آشکار گردد با اينکه قبلا بودم هيچ فرقي نمي کنم .»
ولي خدا يا با کمي توشه چه کنم من در اين دنيا با اين همه نعمتها و با اين همه سرزنشها و با اين همه پند ها و اندرزها که در قرآنت دادي کدام را عمل کردم. خدايا اگر مرا به جهنم اندازي با صداي بلند گريه مي کنم و به جهنميان مي گويم که معبودم را دوست دارم.
اي برادري که اين وصيتنامه را مي خواني بدانکه ما در اين دنيا يک مسافر بيش نيستيم. اي کسانيکه به دنيا دل خوش کرده اي و اي کسانيکه در تشييع جنازه ام شرکت مي کنيد اميدوارم مرگ من لا اقل يک اثري در شما داشته باشد. اميدوارم با ديدن جنازه ام ،آنهايي که شب و روز غرق در گناهند و خيال مي کنندکه هميشه در دنيا ماندني هستند به فکر آن روزي که خودشان هم چنين روزي دارند بيفتند . اي برادران اي مردم به جبهه ها بياييد تا اين مخلصان خدا را ببينيد .
بياييد و ببينيد کسانيکه همه چيز را پشت سر گذاشته اند. خدايا من اينجا تو را شناختم .
اي کاش از اول که به دنيا آمده بودم در جبهه مي بودم . اي مردم نگاه کنيد چند بار که من از جبهه برگشتم که در مدت کوتاهي که در پشت جبهه زندگي کردم نمي توانستم خودم را کنترل کنم وعاقبت گول دنيا را مي خوردم ورنگ مردم دنيا طلب به من زده مي شد.
اي مردم شهيدپرور به خدا قسم اين جنگ خيلي نعمت بزرگي است قدر اين نعمت را بدانيد. آخر اين عزيزاني که از جبهه ها بر مي گردند نگاه کنيد چه قدر معصومند و مظلومندو نوراني اند؛ نگاههاي عميق بر چهره آنها بيندازيد.
نماز شب را فراموش نکن در آن موقع که همه خوابند تو بيدار باش و تسبيح به دست راست بگير دست چپ را روبه آسمان کن و بگو الهي العفو ، الهي العفو. تمام عالم هستي کلا دنيا را از دلت بيرون کن و از اعماق قلبت بگو الهي العفو . اما اي خواهر و برادر اينکه سر قبرم مي آييد حتما فاتحه برايم بخوانيد. برايم آيت الکرسي بخوانيد زيرا خيلي محتاجم و اگر شهيد گمنام شدم روزهاي پنجشنبه که مي آييد سر قبر شهدا رو به کربلا کنيد و فاتحه برايم بخوانيد . اما اي يزيدان زمان، من هم مانند مولايم حسين (ع) اعلام مي کنم که اگر با ريختن خونم راه کربلا باز مي شود پس اي سرنيزه ها، اي خمپاره ها، اي سلاح هاي گرم ، مينها و سيمهاي خار دار با هر وسيله اي که داريد من را در بر گيريد.
از کسانيکه دنباله رو شهدا هستند مي خواهم که سپاه را تنها نگذارند .
به نظر من هر که سپاه را تنها بگذارد اسلام را تنها گذاشته که چه خوش گفت رهبر عزيزمان که اگر سپاه نبود کشور هم نبود . زيارت عاشورا بخوانيد و از همه مهمتر روحانيت و امام را تنها نگذاريد . مسجد ها و نماز جماعت را ترک نکنيد و آخرين پيامم اين است که همه يکي شويد. گروه گروه نشويد و همه براي يک هدف که پيروزي انقلاب است حرکت کنيد.
بدانيد که شما شيعه علي(ع) هستيد و در دنيا نظير نداريدو آبروي اسلام و علي (ع)را حفظ کنيد و بدانيد که از حضرت رسول(ص) تا علي(ع) واز علي(ع) تا مهدي(عج) چشمشان به شماست. قدر خودتان را بدانيد و خودتان را گم نکنيد که شيعه بودن کار کمي نيست .
خدايا پرچم پر رنگ اسلام در تمام بر افراشته دار و آبروي شيعيان علي(ع) را نريزد .
دعا به جان امام فراموش نشود. علي قنبري 18/4/1363
 


 
 
 
 
خاطرات
 
سيد حسين ريزي :
از نوجواني تا قبل از شهادت با شهيد حاج علي قنبري دوست و مثل دو برادر بوديم و به همين خاطر خاطرات زيادي از او دارم . بنده به عنوان آرايشگر معمولا موهاي حاج علي را اصلاح مي کردم و هميشه به خاطر اين قضيه با هم شوخي مي کرديم .
روزي حاج علي به منزل ما آمد و قرار بود طبق معمول موهايش را اصلاح کنم. در همين لحظه که حاج علي آماده شده بود دوست ديگري آمد و گفت که مي خواهم موهايم را اصلاح کني که من هم به شوخي گفتم چون کار دارم يا شما يا حاج علي .
بالاخره به خاطر همين قضيه چند دقيقه شوخي کرديم تا اينکه حاج علي حرفي زد که هيچ وقت فراموش نمي کنم . حاج علي گفت: سيد حسين اين آخرين باري است که من مزاحمت مي شوم و از اين به بعد مي خواهم نوبتم را به فلاني بدهم که همين طور هم شد.
حاج علي به جبهه رفت و به آرزوي ديرينه اش رسيد . چيزي که باعث حيرت و تعجب من شد اين بود که انگار خبر شهادت شهيد حاج علي قنبري به اوالهام شده بود.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 232
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
گرد,بيژن

 

سال 1345ه ش در جزيره ي خارک در استان بوشهر به دنيا آمد. زندگي در خانواده اي مومن ومعتقد ،بيژن را کودکي شجاع ونترس بار آورد. دوران تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش به اتمام رساند و براي تحصيلات راهنمايي وارد مدرسه ي «حکيم نظامي»جزيره ي خارک شد. وقتي مبارزات مردم ايران برعليه حکومت ظالمانه ي طاغوت شروع شد با اينکه بيژن در سن نوجواني بود،لحظه اي به خود ترديد نداد وتا لحظه ي شهادت در اين راه تلاش کرد.
شهيد از زمان نوجواني روحيه دشمن ستيزي بالايي داشت. اين خصلت پسنديده همراه با روحيه ي خدمت به مردم از او چهره ي شاخصي ايجاد کرده بود. قبل از عضويت رسمي در سپاه نتوانست در برابر بي احترامي دشمنان انقلاب اسلامي ايران نسبت به خاک و ناموس وهموطنانش ساکت بنشيند ، چهار نوبت به عنوان بسيجي فعالانه وبا روحيه بالاي جنگجويي در جبهه هاي حق عليه باطل حضور پيدا کرد . پس از عضويت در سپاه در مسئوليتهاي متعدد در مناطق مختلف زميني و دريايي رسالت خويش را انجام دادو در تاريخ 16/7/1366 ؛در آخرين ماموريت دريايي خود به پايان رسانيد.
شهيدگرد،علاوه بر حضور تاثير گذار در جبهه هاي جنگ در مقابل متجاوزين عراقي ؛در خليج فارس که به« جنگ نفتکشها» يا« جنگ اول خليج فارس» معروف است ماموريتهاي دريايي داراي متعددي را انجام داد.با حضورمقتدرانه ي اين شهيد در کنار همرزمان ديگرش در نيروي دريايي ارتش وسپاه عملا امکان قدرت نمايي از نيروهاي غربي که با ناوهاي پيشرفته وبا سازوبرگ فراوان در خليج فارس حاضر شده بودند؛سلب شد.
آخرين ماموريت اين قهرمان ملي در تاريخ 16/7/1366 اتفاق مي افتد.در آن روز شهيد بيژن گردبراي گشت زني در درياي نيلگون خليج فارس ودور کردن دشمنان مردم ايران از آبهاي کشور همراه همرزمان ديگرش به ماموريت اعزام مي شود که در اين ماموريت با ناوچه ها و بالگردهاي آمريکايي مواجه مي شوند .در اين درگيري يکي از بالگردهاي آمريکاي جنايتکار مورد هدف قرار مي گيرد و به قعر آبهاي خليج فارس مي رود.
پس از مدتي درگيري وجنگ بين قايقهاي سپاه وناوچه ها وبالگردهاي آمريکايي قايق بيژن مورد هدف قرار مي گيرد وپيکر اين قهرمان ملي پس از سالها تلاش ومجاهدت در آبهاي خليج تا ابد فارس آرام مي گيرد تا نشانه اي باشدذ از سلطه ناپذيري وروح بزرگ مردم ايران.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران بوشهر ،مصاحبه با خانواده ،دوستان وهمرزمان شهيد



وصيت نامه

بسم الله الحمن الرحيم
بنام الله پاسدار حرمت خون شهيدان و با سلام بر يگانه منجي عالم بشريت حضرت مهدي (عج)و نائب بر حقش، بنيانگزار جمهوري اسلامي ايران، اسوه فضيلت و تقوي،نمونه عيني انسان کامل حضرت امام خميني که وقتي مي خروشد دريا از تلاطم باز مي ماند و دنيا از سياست و رهبريتش مات و متحير گشته است و با سلام بر شهداي خونين انقلاب اسلامي که با خون پاکشان درخت اسلام و آرمانهاي مقدس اسلامي را آبياري و بارور نمودند و با سلام به رزمندگاني که با خلوص ايمان و عشق به الله لباس رزم بر تن کرده اند و مي جنگند و مي رزمند تا ان شاءالله پرچم خونين اسلام را در سرتاسر جهان به اهتزاز در آورند.
هم اکنون وصيت نامه خود را آغاز مي نمايم.
پروردگارا،معبودا،من ناتوان و تحمل کوچک ترين زخمي را ندارم چطور مي توانم عذاب تو را تحمل نمايم اميدوارم که مرا ببخشي و از گناهان من حقير درگذري.
پدر و مادر عزيزم، از زحمات بيکران شما شرمنده ام و زبانم گوياي مهر و محبت شما نيست اميدوارم مرا ببخشيد و حلال نماييد.
همسر عزيزم بعد از شهادت من صبر زينب وار داشته باش زيرا تنها چيزي که برايم اخميت و ارزش دارد آن لحظه اي است که با يک خداحافظي از تو و فرزندانم جدا مي شوم و به لقاءالله مي پيوندم.
برادران حزب الله راه شهدا را ادامه دهيد و همواره پيرو خط امام و ولايت فقيه باشيد از جميعا حلاليت مي طلبم.
خواهرانم،حجاب اسلامي خود را حفظ کرده و در مراسمات مذهبي و معنوي شرکت فعال داشته باشيد.
در آخر کار همسر عزيزم،از فرزندانم مهدي و فاطمه بخوبي مواظبت نما و به آنها بگو که پدرت براي اسلام بدست يزيديان زمان به شهادت رسيده است. بيژن گرد
 
 

 
خاطرات
عبدالکريم مظفري :
نور افکن قوي رو بروي من افتاد و اشهدم را خواندم و دستانم را بالا بردم. هر لحظه انتظار داشتم مرا به تير ببندد و شهيدم کنند. در آن لحظه، افکار متناقضي با سرعت در ذهنم عبورکردند: فکر بقيه. فکر بچه هايي بودم که اثري از آنها نبود؛ فکر همسر و دو فرزندم بودم و با خودم فکر مي کردم که آنها با شنيدن خبر شهادتم چه عکس العملي نشان خواهند داد. پدر و مادرم چه مي کنند؟ فرزندانم آنقدر کوچکند که چيزي نمي دانند، اما همسرم حسابي داغدار مي شود.
ناگهان پشت سرم روشن شد. سرم را برگرداندم و ديدم يک فروند ناوچه ايستاده و نور افکنش را به طرفم انداخته است. در اين وقت، هلي کوپتر دور شد و رفت.
از طريق بلند گو شروع کردند به انگليسي صحبت کردن، که البته يک کلمه اش را هم نفهميدم، اما متوجه شدم که نزديکتر نمي شود و از چيزي هراس دارند. زير پايم را نگاه کردم. ديدم کائوچوي کارتن استينگر که با وجود آن، خود را به وي رسانده بودم، افتاده است.
فهميدم از همان تکه کائوچو مي ترسند. همان طور که دستانم بالا بود، با پايم يواش آن را داخل آب انداختم. وقتي آب چند متري آن را دور کرد، ناوچه نزديک بويه آمد. دستي به طرفم دراز کرد که من آن را گرفتم. مرا مثل نوزاد تازه به دنيا آمده اي بلند کردند و داخل ناوچه بردند. تا مرا داخل ناوچه بردند، فورا روي دک خواباندند. سطح دک آسفالت بود و فوراً دست و پايم را بستند. احساس تشنگي زيادي مي کردم. هر چه فرياد زدم: آب، به من آب بدهيد. سردم است؛ کسي نشنيد يا ندانست چه مي گويم. با اينکه دست و پايم را بسته بودند، سه چهار سرباز مسلح اطرافم را گرفته بودند و به اصطلاح حسابي در نخ من بودند که تکان نخورم. کسي نزديک نمي شد. با خود گفتم: خدايا من جز يک شورت چيز ديگري ندارم؛ از چه مي ترسند؟ دست کم يک ليوان آب هم نمي دهند بخورم. لحظه به لحظه به سوزش بدنم افزوده مي شد. مثل اينکه فهميدند. رفتند ليوان آبي آوردند و يک متري من گذاشتند و اشاره کردند که بخورم. دستم را هم باز کردند. تا به طرف ليوان آب حرکت کردم، شروع کردند با قنداق تفنگ و لگد به جان من افتادند. با هر سختي و پوست کلفتي بود، آن يک متر را طي کردم. با وجود ضربات قنداق تفنگ و لگد، به ليوان آب رسيدم و آن را سر کشيدم. نصف ليوان را به زور خوردم. دوباره دستم را بستند و به کمر انداختندم روي زمين. زبري و خشني آسفالت را با پوست سوخته و چروکيده تنم احساس کردم. تاولهاي تنم و دستم شروع کردند به ترکيدن. در اين هنگام سوزش وحشتناکي تمام تنم را فرا گرفت. يک چشمي هم آوردند و چشمانم را هم بستند. سرم را نيز داخل کيسه اي کردند و پايين کيسه را هم بستند. با خودم فکر مي کردم حتما مي خواهند اعدامم کنند. وقتي از جا بلندم کردند و حرکتم دادند، يقين کردم که مرا براي اعدام مي برند. ناوچه حرکت کرد. اين را از بادي که به بدنم مي خورد، فهميدم. پس از مدتي به جايي رسيديم. مرا از ناوچه خارج کرده، به مکان ديگري بردند. سرم در کيسه بود و روي چشمانم نيز چشمي بود و فقط حس مي کردم با من چه رفتاري مي کنند. در حاليکه دو نفر دو طرفم را گرفته بودند، مرا مي بردند و روي تختي خواباندند. کيسه را باز کردند و سرم را بيرون آوردند و چشمي را هم از چشمم برداشتند. وقتي در زير نور و روي تخت به اندامم نگاه کردم، لرزه بر تنم افتاد. همه جاي بدنم سوخته بود که يقين کردم با آن وضع محال است جان سالم به در ببرم. نظامي ها از کنار تخت من دور شدند و چند نفر دکتر و پرستار دورم جمع شدند. کم کم چشمانم سنگين شد و بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم، سر تا سر بدنم را باند پيچي کردند. فقط چشمانم باز بود. تا به هوش آمدم، بازجويي شروع شد.
چند نفر در حالي که چهره هايشان را پوشانده بودند، نزديکم آمدند. باند چهره مرا باز کردند. با دقت به چهره ام نگاه کردند و سپس مثل کسي که دنبال چيزي مي گردد و آن را نمي يابد، ناراضي و ناراحت بودند. با خودم گفتم:
من که يک پاسدار معمولي هستم. حتما به دنبال نادر يا بيژن مي گردند. حدود نصف روز آنجا بودم. سپس مرا روي برانکارد خواباندند و داخل هلي کوپتري گذاشتند و بردند. در هلي کوپتر باز بود. سرتا سر وجودم را ترس فرا گرفت. با خود فکر کردم:
حتما چون چهره ام را ديده اند و دانسته اند به دردشان نمي خورم، حالا مي خواهند مرا به دريا بياندازند و غرق کنند. اگر مرا در آب انداختند چه کنم؟ با اين باندهايي که به دست و پايم است، حتما تا داخل آب افتادم، زير آب مي روم و غرق مي شوم. راستي، کدام يک از بچه ها زنده مانده اند؟ به جز من، کريمي، رسولي و باقري هم که زنده بودند. با چشمان خودم ديدم که آنها سوار ناوچه شدند. راستي، نادر، بيژن و آبسالان هم زنده اند؟ نصرت الله چطور؟
غرق در اين افکار بودم که به محوطه بزرگي روي دريا رسيدم وصبح بود و هوا روشن. مرا از هلي کوپتر پايين آوردند و وارد سالني کردند. تا وارد شديم، کريمي، رسولي و باقري را هم ديدم. از ديدنشان روحيه گرفتم و فهميدم که نمي خواهند اعدامم کنند. همان چهار نفري بوديم که با هم داخل آب افتاده بوديم. از بقيه خبري نبود. مرا روي تخت دو طبقه اي خواباندند. آنها را نيز کنارم خواباندند. رو به باقري که سرباز وظيفه بود، کردم و گفتم: باقري، وضعيت صورتم چطوري است؟ تا حالا خودم رانديده ام. باقري گفت: صورتت به طور وحشتناکي ... هنوز باقري حرفش را تمام نکرده بود که دو تا سرباز مسلح آمدند و تفنگ را روي سر من و باقري گذاشتند. يکي که فارسي حرف مي زد، گفت: شما دو نفر با هم چه مي گفتيد؟
من گفتم: والله درباره ي سوختگي صورتم حرف مي زديم.
گفت: ديگر اجازه صحبت کردن نداريد. رويتان را از هم بر گردانيد و حرف هم نزنيد.
چاره اي جز اطاعت نبود. رويم را از باقري برگرداندند.
باز جويي رسمي از آن سه نفر شروع شد. اول باقري و سپس رسولي و بعد کريمي را بردند و مفصل بازجويي کردند؛ اما کاري به من نداشتند. يک روز نزد دوستانم بودم. روز دوم مرا از آنان جدا کردند و چون ميزان سوختگي مرا 85 درصد اعلام کرده بودند، مرا به جاي ديگري بردند؛ اتاق سوانح سوختگي. در آن اتاق، تمام امکانات معالجه سوختگي وجود داشت. در دل، از اينکه خودشان مرا سوزانده بودند و حالا خودشان داشتند معالجه ام مي کردم، مي خنديدم.
پس از مداوا و مراقبتهاي پزشکي، چند نفر پرستار و دکتر آمدند و مرا از روي تخت بلند کردند و بردند بيرون. حدود سي الي چهل متر در راهرويي حرکت کرديم. در سرتا سر راهرو روي همه ديوارها، تابلو ها، عکسها و حتي اتيکت اتاقها را با پارچه پوشانده بودند تا من ندانم کجا هستم و هويت کساني را که مرا اسير کرده اند، نشناسم. البته بر من مسلم بود که در يکي از ناوهاي بزرگ و مجهز هواپيما ي آمريکايي هستم. مرا وارد اتاقي شبيه اتاق رختکن کردند که در آن وان مخصوصي وجود داشت. باند بدنم را باز کردند و مرا داخل وان قرار دادند و سپس با ماده مخصوصي که من نفهميدم چيست، شستشويم دادند. سپس بار ديگر سر تا پاي بدنم را باند پيچي کردند و به سالن باز گرداندند. چيزي که بايد از روي انصاف بگويم، رفتار خيلي انساني پزشکها و پرستاران بود که بادلسوزي و جديت خاصي وظيفه خود را انجام مي دادند. پس از حمام و خواب، اولين جلسه باز جويي از من شروع شد. سه چهار نفر آمدند سراغم. يکي شان مسلح بود. مرا از سالن بيرون و به اتاق بازجويي بردند. دور تا دور اتاقي که مرا داخل آن بردند، شيشه بود. اتاق، فقط در ورودي داشت و هيچ پنجره اي در آن نداشت. مرا روي تختي خواباندند و باز جويي را شروع کردند.
اولين سوالي که از من کردند، اين بود که شغلم چيست.
گفتم: من بومي هستم و براي ماهيگيري به دريا آمده بودم؛ اما عده ناشناسي آمدند و به زور ما را مجبور کردند که آنها را ببريم.
فردي که فارسي صحبت مي کرد و مسئول بازجويي بود، گفت: نه، ما مي دانيم که شما نظامي و پاسدار هستيد. حتي مي دانيم از ميان شما چه کسي پاسدار و چه کسي سرباز است.
من از ترس اينکه اگر بدانند پاسدار هستم، ممکن است رفتار خشني با من در پيش گيرند يا اعدامم کنند، به شدت حرفشان را انکار کردم و گفتم: من پاسدار نيستم و بومي بوشهرهستم.
باز جو پرسيد: رفتار شما پاسداران با ارتش چطور است؟ آيا بين شما وحدتي وجود دارد؟
من بار ديگر تکرار کردم: من نظامي نيستم. مرا در دريا به زور به اين کار وادار کردند. اما باز جو قبول نکرد و باز پرسيد: پادگان هاي نظامي موجود در بوشهر کجاست؟ پادگان ارتش کجا قرار دارد؟ اسم فرمانده سپاه بوشهر چيست؟
در اين بازجويي، درباره ي کارهايي که سپاه در نيرو گاه اتمي بوشهر مشغول آن بود، بسيار حساس بودند و مرتب مرا زير فشار قرار مي دادند تا اطلاعاتي در باره ي اين کارها و اقدامات به آنها بدهم. بار ديگر، من منکر نظامي و پاسدار بودن خود شدم. اين بار که بازجو مرا ديد، ناراحت شد و با عصبانيت سيلي اي به صورتم زد. سيلي اش البته تند و محکم نبود. بازجو گفت: ما مي خواهيم سوالاتي را که از تو مي پرسيم، فورا و درست پاسخ بدهي.
من هم گفتم: من نظامي نيستم و بومي بوشهر هستم.
- نه، تو نظامي هستي و مي دانيم که پاسدار هستي. بگو رفتارتان با ارتش چطور است؟
براي آنکه از شرشان نجات پيدا کنم، گفتم: من نمي دانم. من چون در دريا صيد مي کنم، مي بينم که شناورهاي ارتش و سپاه با همديگر مي آيند گشت. از روي آرمشان مي شناسم که کدام ارتشي و کدام سپاهي هستند. کنار هم مي ايستند و صحبت مي کنند. متوجه شدم که همه جريان بازجويي را فيلمبرداري مي کنند. بعد از بازجويي مرا به جاي اولم باز گرداندند؛ چون مي دانستم ممکن است مرا دوباره براي باز جويي ببرند، اين بود که پاسخ هاي دروغي که گفته بودم، در ذهنم مرور کردم تا در جلسه ديگر هم همان حرفها را بزنم.
در جلسه دوم، بار ديگر درباره سپاه و ارتش پرسيدند. گفتم: آنها با هم به دريا مي آيند و با هم مانور مي دهند. پرسيدند: شما از کجا مي دانيد که با هم مانور مي دهند؟
جواب دادم: معلوم است؛ از روي تبليغاتي که در راديو و تلويزيون مي کنند. ما کنار ساحليم؛ مي دانيم چه شناورهايي ارتشي و چه شناورهايي سپاهي هستند.
باز جو عصباني شد و گفت: دروغ مي گويي. آن چيزي که من مي پرسم، جواب بده. بازجو بلند شد و دست گذاشت روي سوختگي بدنم و به شدت فشار داد. سوزش و درد وحشتناکي داشت. از شدت درد فرياد زدم. دوباره گفت: تو بايد راست بگويي و به سوالات من پاسخ درست بدهي.
- والله من نمي دانم.
- فرمانده قرار گاه کيست؟
ديدم اگر بگويم نمي دانم، فايده ندارد. اين است که دو نفر از اهالي محله مان را براي رد گم کردن گفتم: با کمال تعجب گفت: دروغ نگو. ما مي دانيم کي هستند.
- اگر مي دانيد، پس چرا به من فشار مي آوريد؟
باز جو آهسته يک در گوشي به من زد و زخم بدنم را فشار داد و گفت: مي خواهيم از زبان تو بشنويم.
- نمي دانم .
چون ديدند فايده ندارد، سيلي ديگري به من زدند و مرا به اتاق اولي باز گرداندند. چون بر اثر فشار بازجو، زخمم دهان باز کرده بود، تيم پزشکي آمد و پانسمانم را عوض کردند و به مداواي من پرداختند. دو سه روز گذشت. زور چهارم بود که آمدند نزد من و گفتند: ما يک سوال از تو مي کنيم. کسي که با من حرف مي زد، ايراني بود. اين را از رنگ پوست و لهجه اش فهميدم. به من گفت: من ايراني هستم و در تهران در ارتش خدمت کرده ام. در پايگاه هوايي هم بوده ام. چند سالي است که آمده ام خارج از کشور.
خيلي مودب و با احساس گفت: پدر جان، چند سوال از تو مي کنم. اگر بتواني جواب بدهي، خيلي خوب است؛ اگر نتواني جواب بدهي، بعدا ممکن است جور ديگري با هم صحبت کنيم. کاري به نيروهاي نظامي ندارم. الان در اتاق تنها هستيم. مي خواهم مثل پدر و پسر با هم صحبت کنيم. بلافاصله دستش را خواندم و فهميدم مي خواهد از راه احساس، اطمينان مرا به خود جلب کند و از من حرف بکشد. من هم سرش کلک زدم. گفتم: من هم در خدمتم. هر سوالي داري بکن؛ تا آنجا که بتوانم، پاسخ مي دهم.
همان سوالهايي را که آمريکايي ها کرده بودند، او نيز از من کرد و من هم همان جواب ها را تحويلش دادم. خيلي سماجت کرد، اما نتوانست حرفي از من بکشد. يادم نيست که از من چه سوالي کرد که من گفتم: خدا شاهد است نمي دانم.
يکدفعه مثل کسي که به او حالت جنون دست داده باشد، سيلي خيلي محکمي به صورتم نواخت. با بغض گفتم: اگر پدري از پسرش اينطوري سوال مي کند و با او حرف مي زند، من نيستم.
با عصبانيت گفت: نه پدري وجود دارد و نه پسري. اگر به سوالات جواب ندهي، بد مي بيني.
- چيزي که نمي دانم، چطوري جواب بدهم؟
دو ساعت از من بازجويي کردند. در سوالاتشان تاکيد زيادي در مورد رابطه ارتش و سپاه، محل مانورها، محل پادگانهاي نظامي، تعداد قايقها و کشتي هاي ارتش و سپاه، محل عمليات سپاه، اسامي فرمانده هاي سپاه، محل انبار مهمات سپاه و ... داشتند.
يک روز در حين باز جويي آمريکايي از من پرسيد: يک سوال از تو دارم.
- بگو.
- نادر کيست؟
از اين سوال حسابي جا خوردم .البته منتظر چنين سوالي بودم، اما نه چنين صريح و آشکار. حدس زدم از طريق شنود بيسيمهاي ما پي به هويت نادر برده باشند. در بيسيم غالبا من، نادر و بيژن همديگر را با اسم کوچک صدا مي زديم و احتمالا ما را از همين طريق شناسايي کرده بودند. براي اينکه فرصت فکر کردن داشته باشم، پرسيدم:
- چه نادري؟
- همان نادري که با شما بود.
- من کسي به نام نادر نمي شناسم.
- يعني شما چند نفري که با هم بوديد، همديگر را نمي شناختيد؟
- نه. ما چند نفر بومي همديگر را مي شناختيم، اما کساني که در قايق بودند نمي دانستم.
- نادر کيست؟ تو واقعا نمي داني؟
- نه، زماني که ما را از محله مان بيرون آوردند، فقط به ما گفتند که بايد اينجا کار انجام دهيم. اول هم به من گفتند که اين عده را بايد از بوشهر به جزيره فارس ببريم، اما زماني که به جزيره رسيدم، گفتند بايد بروي آنجا کاري انجام بدهي. من حتي کارشان را هم نمي دانستم. بعدا که با هلي کوپتر درگير شديم، هر چه داد و بيداد کردم و مي خواستم بر گردم، فايده اي نداشت. اين بود که مجبور بودم کنارشان بمانم.
- يعني تو از جريان چيزي نمي دانستي؟
- نه! سربازي رفته اي؟
- بله.
- زخمي روي ابرويم بود. آن را ديد و پرسيد: ابرويت چرا و کجا پاره شده؟ چرا ده تا دوازده تا بخيه خورده؟ گوش ات چرا از بين رفته؟ اين ترکشهاي ريزي که در پايت است، مال چيست؟
- زماني که سربازي بودم، عراقي ها محله ي ما را بمباران کردند و من زخمي شدم. اگر حرفمان را باور نمي کنيد، آدرس آنجايي را که در بوشهر بمباران شده به شما بدهم. خودتان برويد تحقيق کنيد و ببينيد که راست مي گويم يا نه. آنجا را که بمباران کردند، من ترکش خوردم.
- ابرويت چي؟
- زماني که کوچک بودم اينطوري شد.
- گوش ات چطور؟
- بر اثر شکستن ديوار صوتي توسط هواپيما اينطوري شده.
- بازجو لختي صبر کرد و سپس گفت: اگر سربازي کرده اي، بگو موشکي که به طرف هلي کوپتر شليک شده، چي بود؟
- تنها سلاحي که به من داده اند، کلت و کلاش و آرپي جي است. فکر کنم موشکي که به طرف مان شليک کردند، آرپي جي بود.
- نه، نبوده. آر پي جي چنين کاري نمي کند.
- داخل قايق چه موشکي بود؟
- در قايق ما فقط موشک آرپي جي بود و سلاحهاي سبکي مثل کلاش و کلت. به شدت دنبال اين مي گشتند که چه نوع موشکي از قايق به طرف هلي کوپتر شليک شده بود. مي دانستم که نبايد به اين سوال جواب بدهم، زيرا بلافاصله از من مي پرسيدند که اين نوع موشکها را از کجا آورده ايم؛ که البته نبايد مي دانستند. چون ديدند جواب درستي نمي دهم، گفتند: مرکز حرکت قايق هاي شما از کجا بود؟
گفتم: در دريا بودم که آمدند چشمانم را بستند و آوردندم. نمي دانم از کجا حرکت کرده اند.
سخت عصباني شده و دو کشيده محکم به صورتم زد که خيلي هم درد گرفت؛ و بعد گفت:
پس نمي داني نادر کيست؟
- نه.
- فرمانده قايق کي بود؟
- فرمانده نداشتيم. هر کس که پشت سکان قايق مي نشست، فرمانده بود. من چون بومي بودم و سکاندار بودم، مرا فرمانده مي خواندند.
- تو داري دروغ مي گويي. داري پنهان مي کني.
- دروغگو خودتي!
حوصله ام سر رفت و تندي گفتم: واقعا اگر مي بينيد دارم دروغ مي گويم، مرا بکشيد و راحتم کنيد. وقتي سماجت مرا ديد، با لحن مهرباني گفت: خب، امروز گذشت. امشب بنشين فکرت را بکن. فردا ما مي آييم تا نادر را به ما معرفي کني.
تاکيد زيادي روي نادر داشتند و مي خواستند بدانند که او کيست. مرا پس از بازجويي بردند به اتاق خودم. در آنجا باندهايم را باز کردند و عريان روي تخت خواباندند. بالاي سرم چند ظرف استيل بود که داخل آنها آبميوه بود. تا آن روز صورت خود را نگاه نکرده بودم. بلند شدم تا خودم را در استيل تماشا کنم. کنجکاو شده بودم تا ببينم پس از سوختگي، چهره ام چطور شده است. تا اين کار را کردم، يکي از دکترها با عصبانيت آمد و شروع کرد به انگليسي صحبت کردن. نفهميدم چه گفت. مترجم آمد و گفت: تو اجازه نداري صورت خود را نگاه کني. همان پزشک دستور داد که ظرف استيل را بپوشانند. در مدت اسارت نمي دانستم که کي شب است و کي روز. به همين دليل براي خواندن نماز مشکل داشتم. دو سه روز اول مطلقا نمي دانستم که کي روز است و کي شب. برخي از پرستاران آمدند نزدم و گفتند: اگر چيزي لازم داري بگو تا برايت بياورم.
آنها اين حرف را مي زدند که در من چنين القا کنند که اکنون در روي خشکي يا کنار ساحل قرار داريم و آنها مي روند و هر چه مي خواهم، مي خرند و مي آورند، اما حالت موج دريا براي من که مدتها روي دريا کار کرده بودم، مشخص مي کرد که در دريا هستيم.
روزي داشتم نماز صبح مي خواندم. رکوع و سجده اي که در کار نبود. همين طور که روي تخت خوابيده بودم، نماز مي خواندم. در اين وقت، يکي از نظاميان وارد شد و دو باند بزرگ استريو کنار دو گوشم قرار داد و گفت: امروز مي خواهم با تو حال کنم!
- چطوري؟
- هر نواري که دوست داري بگو تا برايت بگذارم.
مرا که در فکر ديد، گفت: فکر کجايي؟ حتما شما را مي فرستند برويد ايران.
- کجا هستيم ؟
- الان در ساحل هستيم؛ ساحل يکي از کشورها. داريم شما را مداوا مي کنيم تا برويد ايران.
سپس گفت: چه نواري را دوست داري؟ ايراني يا خارجي؟
- خيلي ممنون. اعصاب من خراب است و نمي توانم نوار گوش کنم.
- نه، من بايد حتما برايت نوار بگذارم.
- نظامي بود و لباس دکتري به تن داشت. گفت: حالا بگو.
ناچار گفتم: هر چه دوست داري بگذار.
نوار خارجي گذاشت. صداي دو باند را که دو طرف گوشم بود، تا آخرين درجه بلند کرد و گفت: تا تو گوش مي کني، من بروم و بيايم.
رفت و در اتاق را هم بست. دستانم طوري بود که به هيچ وجه نمي توانستم آنها را حرکت دهم. داشتم از صداي خراشنده باند، ديوانه مي شدم. شروع کردم به فرياد کشيدن. چنان فرياد زدم که صدايم از باند استريو بلند تر شد. دو نفر آمدند و نوار را خاموش کردند، اما همان نظامي گفت: خاموش نکنيد! دوست من دوست دارد گوش کند.
دکتر هاي ديگر، او را از اين کار منع کردند. رفتار آنها در مجموع خوب بود. يادم مي آيد که کمرم بر اثر سوختگي مي خاريد. آنها مي آمدند با دستکش کمرم را مي خاراندند يا پمادهاي بسيار خوب به بدنم مي زدند. از روز ششم و هفتم بازجويي شديد تر شد. دو نفر مي آمدند و دو دستم را مي گرفتند، روي زمين مي کشيدند و مي بردند و به اتاق بازجويي مي بردند. در آنجا با خشونت به من مي گفتند: تو بايد به سوالات ما پاسخ بدهي.
روي کلمه بايد تاکيد داشتند.
- ناو گروه کجاست و چه کاري در آن انجام مي دهيد؟
- من نمي دانم.
- ما ميدانيم که ناو گروه شما در نيروگاه اتمي است. راست بگو.
- والله راست مي گويم؛ نمي دانم.
- مين چي؟ مينها را کجا مونتاژ مي کنيد؟
- من نمي دانم. مونتاژ يعني چه؟
- مونتاژ يعني جمع و جور کردن.
- نمي دانم.
- بار ديگر مرا با خشم سر جايم باز گرداندند.
- از سرنوشت آن سه نفر دوستم هيچ اطلاعي نداشتم. حدود هفت يا هشت روز بود که از آنان بي اطلاع بودم. به يکي از پزشکان گفتم مي خواهم بروم نزد دوستانم، اما دکترها گفتند: ما چنين اجازه اي نداريم. تو تحت معالجه اي. بعدا پيش دوستانت خواهي رفت.
يکي دو روز بعد از اين جريان، يک روز يکي از مقام هاي برجسته ناو که فکر مي کنم درجه اش سرهنگ دومي بود، وارد اتاقم شد. حين ورود شروع کرد به انگليسي صحبت کردن. مترجمي که همراهش بود، گفت: به شما اينجا خوش مي گذرد؟
- بله!
- چيزي احتياج نداري؟
- نه!
- اگر کاري داري مي تواني بگويي.
- با استيل کار دارم.
- من بلافاصله مي آيم و با شما صحبت مي کنم.
- نه، کاري ندارم.
اين را که گفتم، چيزي نگفت و از اتاق خارج شد. همان روز مرا نزد دوستانم بردند. وقتي پيش آنان رسيدم، ديدم هر سه روي تخت خوابيده اند. از ديگران هيچ خبري نبود. مرا روي تخت خواباندند. بلافاصله با صداي بلند شروع کردم با حشمت الله رسولي صحبت کردن. فکر کردم همان آزادي نسبي که در چند روز با دکتر ها و پرستارها داشتم، با دوستان هم دارم. گفت: ساکت باش و چيزي نگو!
- مگر چيست؟
- نمي توانيم با هم صحبت کنيم .
يک نفر که با سلاح روي صندلي نشسته بود، آمد و گفت: شما اجازه صحبت کردن با هم را نداريد. فقط راحت باشيد و استراحت کنيد!
- باشد.
در اين وقت بازجو وارد اتاق ما چهار نفر شد و از من پرسيد: نادر کدامشان است؟
- نمي دانم. اين هم که مي گويم حشمت است. شهرستاني است و در حد اسم و فاميل با او آشنا هستم.
- اينها را نمي شناسي؟
- نه!
- نادر کدامشان است؟
- نمي دانم .
- ظاهرا خودت فرمانده قايق بوده اي.
- قبلا هم گفته ام که هر کس پشت سکان مي نشسته، فرمانده تلقي مي شد.
البته بعدها و در ايران شنيدم که آقاي کريمي در بازجوييهايشان مرا به عنوان فرمانده قايق معرفي کرده بود.
حدود يک روز هم با دوستانم بودم. در طول يک روز خاطره خاصي ندارم؛ جز اينکه آمدند و براي ما فيلم ويدويي گذاشتند. فيلم خيلي مستهجني بود. اول فيلم چيز خاصي نداشت. ما چهار نفر شروع کرديم به نگاه کردن. اما فيلم 180 درجه چرخيد و ناجور شد. سرم را بر گرداندم و نگاه نکردم. متوجه شدم که دوربين فيلمبرداري گذاشته اند و از ما فيلم مي گيرند. البته قبلا همه جلسات بازجويي را هم فيلمبرداري مي کردند، اما اينجا برايم تازگي داشت. با نگاه به دوستان ديگر، هشدار دادم که دارند از ما فيلمبرداري مي کنند و مواظب باشند سوژه تبليغاتي نشوند.
وقتي ديدند که صورتم را برگردانده ام و فيلم را نگاه نمي کنم، آمدند و با فشار و زور سرم را به طرف تلويزيون بر گرداندند. دو يا سه بار اين صحنه اجباري تکرار شد. چنان فشاري بر من وارد کردند که زير چشمانم شروع کرد به خونريزي. سوختگي ام زياد بود و پوستم با کمترين فشاري پاره مي شد و خون مي آمد. با اين وجود به زور مي گفتند: تو بايد نگاه کني!
- حرفي ندارم؛ نگاه مي کنم، اما چرا فيلمبرداري مي کنيد؟ اين چه کاري است که انجام مي دهيد؟
- کاري به شما ندارد. دارند فيلمبرداري مي کنند.
هر چه نگاه کردند، من نگاه نکردم. صورت بچه ها را هم با فشار به طرف تلويزيون بر مي گرداندند تا نگاه کنند، اما چون ديدند کسي نگاه نمي کند، ويدئو را با خشم خاموش کردند و بردند.
بار ديگر مرا براي بازجويي بردند. آمدند و آمپول مخصوصي به گردنم زدند. سرم شروع کرد به گيج رفتن. در اين حال، همان سوالات روز قبل را پرسيدند. مرتب مي پرسيدند نادر کيست؟
من چنان به خود تلقين کرده بودم که نادر را نمي شناسم که اگر بيهوش هم مي شدم، در بيهوشي هم همين جواب را مي دادم. با اطمينان مي توانم ادعا کنم که از من نتوانستند در بياورند که نادر کيست. دو يا سه روز نزد بچه ها بودم. روزي سه چهار نفر آمدند و گفتند که از طرف صليب سرخ آمده ايم و نشاني دقيقمان را مي خواستند.
مي خواهيم شما را به ايران بفرستيم.
اول باور نمي کرديم و مي گفتيم: حتما شما مي خواهيد ما را تحويل عراق بدهيد، ولي آنها براي اطمينان ما کارت شناسايي نشانمان دادند.
نگاه کردم ديدم يکي شان نروژي است. کنار آنها چند تن نظامي آمريکايي با اسلحه ايستاده بودند. غير ممکن بود که در طول اين چند روز لحظه اي ما را بدون محافظ و نگهبان رها کنند.
صليب سرخي ها پرسيدند: در اين مدت به شما هم رسيدگي کردند؟
به آمريکايي هاي مسلح نگاه کردم. ديدم نمي شود واقعيت را گفت. اگر جواب منفي مي دادم، پس ار رفتن صليب سرخي ها، باز کشيده بود و زخم سوختگي ها را فشار دادن! ضمنا هنوز هم باور نکرده بودم که از صليب سرخ باشند. اين بود که گفتم: رسيدگي خوب بوده و دکترها خوب به من رسيدند.
- پس به شما بد نگذشته؟
کمي مکث کردم و گفتم: نه! اميدوار بودم با مکثم درد دلم را متوجه شوند.
- ما فردا شما را به ايران اعزام مي کنيم.
من گفتم: اگر مي شود، امروز اين کار را بکنيد.
- نه، بايد فردا صورت بگيرد.
پس از آنکه صليب سرخي ها رفتند، دکتر ها آمدند و مفصلا به ما رسيدگي کردند. تا آن وقت چنان رسيدگي و مداوايي نکرده بودند. نوشيدني و غذاي مفصلي هم به ما دادند. نمي دانستيم جريان چيست و چرا چنين مي کنند، اما به همه کارهايشان شک داشتم. ما را با چشمان باز به سالن خيلي بزرگي انتقال دادند. سالن پر بود از آدمهايي با لباس نظامي و لباس شخصي. کلي خبرنگار و فيلمبردار هم جمع شده بودند. معلوم بود آنها را از کشورهاي مختلف به آنجا آورده بودند. خبر نگاران پرسيدند: شما مي دانيد الان کجا هستيد؟
- نه!
- به چه دليل از کشور خودتان آمده ايد و با کشتي ها و هلي کوپترهاي آمريکا در گير شده ايد؟
- نمي دانم؛ اما هر کشوري با کشور ديگري جنگ داشته باشد، اين کارها را انجام مي دهد.
- شما مي دانيد با سه قايق کوچک نمي توانيد با ناوهاي بزرگ آمريکا بجنگيد؟
- اگر به قدر يک قطره آب هم بتوانيم در برابر قدرت بزرگي مثل آمريکا کار کنيم، کلي کار کرده ايم. آنطور که مسئولان ايران مي گويند، اگر جنگي در خليج فارس با آمريکا در بگيرد، ايران در قبال هر ناو جنگي آمريکا، پانصد قايق اعزام مي کند.
- شما نظامي هستيد؟
- نه!
- پس از کجا چنين مسائلي را در اين مورد مي دانيد؟
- اين مسائل را دولت ايران در راديو و تلويزيون مطرح مي کند. هر کسي هم امروزه در ايران دست کم يک راديو يا تلويزيون دارد.
جلوي فيلمبردارها خيلي با احترام با ما بر خورد کردند، اما تا آنها رفتند، بلافاصله چشمان ما چهار نفر را بستند، سرمان را داخل کيسه اي کردند و سوار بر هلي کوپتر، ما را از روي ناو به جاي نامعلومي انتقال دادند. به ساحل جايي رسيديم. کيسه را از سرمان برداشتند، اما چشمانمان را همچنان بسته نگه داشتند. زير چشم من کمي باز بود. داخل ناو، هواپيماهايي را ديدم که مثل آسانسور بالا و پايين مي رفتند. به ساحل که رسيديم، سر تا سر ساحل بيابان بود و درختي در آن نواحي وجود نداشت. اين همه را زير چشم ديدم. بعد ها فهميدم که آنجا ساحل بحرين بوده است. ما را از ساحل بحرين سوار يک هواپيما کردند و گفتند: شما را داريم به کشور ديگري منتقل مي کنيم تا از آنجا به ايران برويد.
ما چهار نفر را کنار هم سوار هواپيما کردند. داخل هواپيما هر قدر چشم چشم کردم تا نادر، بيژن، نصرت الله، توسلي يا محمد يا را ببينم، هيچ کدام را نديدم. کلي عکاس و خبرنگار هم حاضر بودند که از هر رفتار و اقدام ما عکس يا فيلمبرداري مي کردند. دو نفر خانم در حالي که آبميوه به دست داشتند، به طرف ما آمدند و با مهرباني صورت يا گردن ما را گرفتند و آبميوه به ما تعارف کردند. عکاسها و فيلمبردارها هم پشت سر هم از اين صحنه عکس و فيلم مي گرفتند. ديدم صحنه تبليغاتي مناسبي پيدا کرده اند؛ اين بود که آن دو زن را با خشونت از خود دور کردم. مترجم آمد و گفت: چرا اين کار را مي کنيد؟ بگذاريد کارشان را انجام دهند.
- اين چه معني دارد که از آبميوه خوردن ما فيلمبرداري کنند؟
- نه ،شما اجازه نداريد اين کار را بکنيد.
سپس کلتي را در آورد و گذاشت روي کله من و گفت: دارم ناراحت مي شوم. کاري نکنيد که در اين لحظه آخر برايتان بد شود. وقتي ديدم زور است، گفتم: هر کاري دلتان مي خواهد بکنيد.
بلافاصله آن دو زن مهربان آمدند و باعشوه و مهرباني شروع کردند به ما آبميوه دادن. خبرنگارها هم کار خودشان را مي کردند. در دلم آرزو مي کردم اي کاش وقتي کلت را روي سرم گذاشته بودند، عکس يا فيلم مي گرفتند. ظاهرا آنها بيش از آنکه خبرنگار باشند، مامور بودند.
پس از مدتي پرواز در فرود گاه کشور عمان فرود آمديم. تا لحظه اي که در باز نشده بود، هنوز باور نمي کردم که ما را تحويل کشورمان بدهند. يکي گفت: اينجا عمان است.
من گفتم: چرا تحويلمان نمي دهيد؟
- بايد ايراني ها بيايند تحويل بگيرند. بعد با بي حوصلگي گفت: تو خيلي سوال مي کني.
بعدها فهميدم که آمريکايي ها به مقامهاي عمان گفته بودند که اسيران را ما خودمان مستقيما بايد تحويل ايران بدهيم، اما ايرانيان مخالفت کرده بودند. از طرف ايران، فرمانده منطقه دوم دريايي سپاه و جمعي از مسئولان بلند پايه سپاه آمده بودند. درگيري بين آمريکايي ها،ايرانيها و عماني ها مدتي طول کشيد. اين درگيري کوچک براي من و دوستانم سالها گذشت. در اين موقع، نيروهاي عماني آمدند و هواپيما را محاصره کردند. همگي مسلح بودند. سرانجام آمريکايي ها در نقشه خود نا کام ماندند و مجبور شدند ما را تحويل مقامهاي عماني بدهند.
ما را از هواپيما داخل سالني بردند. در آنجا قلبم آرام گرفت و اطمينان پيدا کردم که از شر آمريکايي ها خلاص شده ام. در سالن فرود گاه با صحنه عجيب و جالبي رو برو شدم. عماني ها ما را در حالي ديدند مثل اينکه تا آن روز يک ايراني رزمنده و مبارز با آمريکا را نديده اند. محبت فوق العاده اي به ما کردند. به اصطلاح قربان صدقه مان مي رفتند. شايد باور نکنيد، اما يکي از دکتر هاي عماني خم شد و پاي مرا بوسيد. گريه مي کرد و مي گفت: من وقتي شما را مي بينم، روحيه مي گيرم. من اولين بار است که يک ايراني مبارز را مي بينم.
حسابي شرمنده شده بودم و تعجب مي کردم که چرا آنها اينطور با مهر و محبت با من رفتار مي کنند. همان پزشک گفت: مسئولان شما منتظرتان هستند.
- باور نمي کنيم.
- نه،اين حرفها را نزيند. همين الان خودتان مي بينيد. شما فقط چند دقيقه در قرنطينه مي رويد و مداوايي روي شما انجام مي شود و سپس تحويل ايرانيان داده مي شويد.
در طول ده روز که در ناو آمريکايي ها بوديم، به جز آبميوه و گاهي کيک چيز ديگري به ما ندادند، اما عماني ها غذاي مفصلي آوردند و گفتند: بخوريد؛ بايد تقويت شويد.
دستانم را نمي توانسم بلند کنم. عماني ها مثل گنجشکي که به جوجه هايش غذا مي دهند، با مهرباني و شفقت غذا را در دهان ما مي گذاشتند و با مهرباني نگاهمان مي کردند. بعد از غذا هم سوختگي مرا مداوا کردند. يعني بعد از آنکه مواد مخصوصي به بدن من کشيدند، با وسيله اي مثل ابر دو دستم را پوشاندند؛ پاهايم را نيز همين طور. بعد گفتند: حالا شما را مي خواهيم تحويل ايرانيان بدهيم. مرا سوار آمبولانس بسيار مجهزي کردند. داخل آمبولانس نيز دکتري بالاي سرم بود و از من مراقبت مي کرد. وقتي فهميدم که ديگر مرا تحويل ايران خواهند داد، حالت خاصي به من دست داد و موهاي بدنم از خوشحالي و شادي سيخ شد. از زماني که در ناو بودم تا زماني که مرا تحويل عمان دادند، سرمي به گردنم وصل بود. زماني که آمبولانس، کنار هواپيماي ايران ايستاد، فتح الله محمدي را ديدم. حالت کسي را داشتم که پس از سالها گمشده اش را مي يابد. از شوق همه گريه مي کرديم. دانه هاي درشت اشک از چشمانم جاري بود و دچار حالتي شده بودم که فقط دلم مي خواست هاي هاي گريه کنم. دوستان اسير ديگر هم همين حال را داشتند. پرسنل داخل هواپيما و خدمه نيز فقط مي گريستند. در آن لحظه، گريه حرف اول را مي زد. محمدي آمد، اما سرگردان بود. دنبال گمشده اي مي گشت که او را نمي يافت. چهار آمبولانس ما چهار نفر را آورده بودند. محمدي از من پرسيد:
- نادر کجاست؟
- نمي دانم.
سه آمبولانس ديگر را هم گشت و چون کاملا نااميد شد، مثل پدر فرزندمرده اي بلند بلند شروع کرد به زاري و گريه کردن. نمي دانم با خودش بود يا با من که مي گفت: نادر کجاست؟ بيژن کجاست؟ نصر الله کجاست؟ خبري نداري؟
اين را مي گفت و زار زار مي گريست. تا آن موقع، نه دوستانم و نه مقامهاي ايراني مي دانستند کي زنده است و کي مرده. در اين هنگام پرونده اي را به دست حاج فتح الله دادند و ما چهار نفررا بردند داخل هواپيما و خواباندند. من پرسيدم: شما نمي دانيد نادر کجاست؟
- دو نفر از بچه ها با من هستند .
- آنقدر خوشحال شدم که بي اختيار از جايم بلند شدم و نشستم. سرم از گردنم باز شد. با هيجان گفتم کجا؟ کجايند؟ شما نمي دانيد؟
- نه، چه چيزي را؟
- جسدهاي نادر و بيژن همراه ماست!
دنيا دور سرم چرخيد. تازه آن موقع بود که خبر شهادت دوستانم، خصوصا بيژن و نادر را شنيدم. احوال متناقضي در وجودم موج مي زد. شادمان بودم که به طرف ايران مي روم و اندوهگين بودم که بهترين دوستانم را از دست داده ام. در هواپيما و بر فراز خاک کشورم با خود فکر مي کردم که آن همه حادثه را در خواب ديده ام يا در بيداري!



آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
چيزى بهمان الهام شده بود. تا آن روز آن همه ماموريت آمده بوديم؛ اما كسى اين قدر درباره مرگ صحبت نكرده بود. در اين وقت، آقاى "محمدشاهى" - ناخداى لنج - شربتى برايمان درست كرد. بچه‏ها گفتند: بخوريد كه شربت "شهادت" مى‏خوريد!
سال 1366، سال آغاز اولين دور از جنگ‏هاى دريايى ميان قواى نظامى ايران اسلامى و ناوگان متجاوز خارجى بود. اين جنگ در ادبيات سياسى با نام "جنگ اول نفت‏كش‏ها" شناخته مى‏شود. مسؤوليت اصلى عملياتى در اين ميدان، بر عهده نيروى دريايى سپاه پاسداران بود و روش عملياتى سپاه بر استفاده از قايق‏هاى كوچك تندرو موسوم به "عاشورا" و "طارق" تكيه داشت. نقطه اوج اين جنگ، طرح ناكام حمله به بندر نفتى "رأس الخفجى" و عمليات موفق سرنگون ساختن هلى‏كوپترهاى نيروى دريايى آمريكا بود كه توسط "ناو گروه‏هاى قرارگاه نوح نبى" به فرماندهى شهيد "نادر مهدوى" به اجرا درآمد. البته در جريان "عمليات شهادت‏طلبانه" عليه هلى‏كوپترهاى آمريكايى، اكثر اعضاى اين ناو گروه به شهادت رسيدند. آن چه مى‏خوانيد روايتى است دست اول از يكى از مجريان اين "عمليات استشهادى" كه به تقدير الهى جان بر برد و به اسارت نيروهاى آمريكايى درآمد. جريان بازجويى او و چند همرزم ديگرش را به دليل حجم بالاى طلب، به زمان ديگرى واگذار كرديم. روحشان شاد

درجلسه خيلى محرمانه اي شركت كرديم . در آن جلسه اعلام كردند كه مى‏خواهيم به جايى [در عربستان] حمله كنيم و آن جا را بزنيم. [نام محل مورد نظر بندر رأس الخفجى ]بود. قرار بود به سواحل آنجا حمله كنيم و چاه‏هاى نفتش را كلاً منهدم كنيم و به آتش بكشيم. [اين عمليات‏به تلافى كشتار حاجيان ايرانى در عربستان سعودى و انهدام اسكله‏هاى نفتى ايران توسط ناوگان آمريكا طراحى شده بود] علاوه بر ما، بچه‏هاى تيپ اميرالمؤمنين براى اين مانور آمده بودند. جمعى از بسيجى‏هاى بوشهرى نيز بودند. هياهوى عجيبى بر پا شده بود. به ما تذكر داده بودند كه اين عمليات بايد كاملاً محرمانه باقى بماند. بعد از دو ماه كار و فعاليت مداوم، روز موعود فرا رسيد. بعد از ظهر بود كه از حوضچه زديم بيرون. بيش از سيصد فروند قايق در اين عمليات شركت داشت. همه شهادتين خود را گرفته و با وضو حركت كرده بوديم. شب قبل به ما گفته بودند كه بعيد است كسى از اين حمله جان سالم بدر ببرد، به همين علت هم نام عمليات را "مانور شهادت" گذاشته بودند. عنوان "مانور" را به اين علت گذاشته بودند كه دشمن نداند ما قصد "حمله عملى" داريم.
ناوهاى آمريكايى در سرتاسر منطقه حاضر بودند و همه حركات ما را زير نظر داشتند، به همين علت، بازگشت امكان نداشت. هيجان عجيبى همه ما را گرفته بود و از اين كه چند ساعت ديگر به شهادت مى‏رسيم دل در دلمان نبود. قرار بود نيروها خود را به منابع و چاه‏هاى نفتى [رأس الخفجى] برسانند، خيلى سريع مواد منفجره را بگذارند و سپس قايق‏ها مواضع را زير آتش بگيرند. همگى تا "سكوى سروش" رفتيم. قرار بود در آنجا ما را سازماندهى نهايى بكنند و به طرف مقصد حركت كنيم. همه قايق‏ها كنار هم پهلو گرفته بودند. يكى شام مى‏خورد، ديگرى نماز مى‏خواند و ديگرى گريه و دعا مى‏كرد، آن ديگرى با دوستانش وداع مى‏كرد. منظره عجيبى بود و همه حال غريبى داشتيم. هوا كم‏كم خراب شد و موج دريا، قايق‏ها را به شدت تكان مى‏داد. در اين هنگام اعلام كردند كه حمله لو رفته است.
در اين ميان، چند قايق هم خراب شد. به ما گزارش دادند كه كل منطقه به محاصره ناوهاى آمريكايى درآمده است. ناچار حمله لغو شد و ما از "سكوى سروش" به طرف خارك كه نزديكترين مكان به ما بود، حركت كرديم. قايق‏هايى را هم كه خراب شده بود، يدك كشيديم.
من و مهدوى و بيژن گرد با ناوچه‏اى از سكوى سروش عبور كرديم تا ببينيم جريان چيست.
گفتم: نادر، معلوم است حمله لو رفته و آمريكايى‏ها هم آن را لو داده‏اند. نگاه كن ناوهاى آمريكايى دور تا دورمان حلقه زده‏اند.
نادر گفت: مى‏دانم؛ اما مى‏خواهم از نزديك ببينم!
گفتم: حالا كه اين‏طور است، هر جا كه تو رفتى، ما هم مى‏آييم.
شب بود. سه چهار كيلومتر از سكوى سروش دور شديم. رادار كشتى را خاموش كرده بوديم؛ چون نيروهاى آمريكايى مستقر در خليج فارس ممكن بود از روى رادار پى به هويت ما ببرند و شناسايى‏مان كنند. البته هر از چند گاهى رادار را روشن مى‏كرديم. رادار را كه روشن مى‏كرديم، آنچه كه مى‏ديديم، وحشت مى‏كرديم. صفحه رادار پر بود از ناوها و كشتى‏هاى آمريكايى كه در حالت آماده باش كامل بودند. وضعيت چنان خراب بود كه نمى‏شد در منطقه ماند. از اين‏رو، "نادر مهدوى" فرمان داد كه ما هم به عقبه نيروها بپيونديم. رفتيم به خارك و تا صبح در جزيره استراحت كرديم.
همه حالت عجيبى داشتيم. از طرفى، از آن همه برنامه‏ريزى، تداركات، زحمات و تلاش‏ها كه چنين به هدر رفت، ناراحت بوديم و از طرف ديگر، از اينكه در يك درگيرى از پيش لو رفته تار و مار و نابود نشده بوديم، خوشحال بوديم. رضايت داديم به رضاى الهى.
فردا صبح، كل نيرو به بوشهر بازگشت.

در بازگشت از خارك، "نادر مهدوى" به من گفت:
- فلانى، يك مأموريت كوچك داريم... خودت و قايقت را آماده كن.
به "بيژن گرد" هم همين را گفت. ما حرفش را سرسرى گرفتيم. گفتيم حتما مثل هميشه گشت دريايى است يا ترابرى. با اين وجود هر دو اعلام آمادگى كرديم. صددرصد آماده باشيد. فردا عصر خبرتان مى‏دهم. ضمنا برويد و دو ساعت ديگر بياييد، كارتان دارم.
من رفتم و قايق را آماده كردم. دو ساعت ديگر برگشتم؛ اما نادر براى شركت در جلسه‏اى رفته بود. هر جور بود، با او تماس گرفتم. گفت: برويد خانه، استراحت كنيد؛ اما آماده باشيد تا خبرتان كنم.
رفتم منزل. هنوز كاملاً استراحت نكرده بودم كه "بيژن گرد" آمد در منزلمان و گفت: آماده باش... ظاهرا مى‏خواهيم امروز بعدازظهر برويم جايى.
گفتم: من يا منزلم، يا زمين فوتبال!
در دلم تعجب مى‏كردم كه چطور ميان آن همه نيرو، دست روى من گذاشته‏اند. درست است كه من در گروه مهدوى بودم؛ اما در "عمليات‏هاى مقابله به مثل"، ما كارهاى تداركاتى را انجام مى‏داديم و در خود عمليات شركتى نمى‏كرديم. بيژن اين را هم گفت: آقاى مهدوى گفت كه به مظفرى بگو جمع ما جمع است و فقط تو كمى.
گفتم: آخر تيم‏مان بازى دارد!
گفت: نه، نادر گفته حتما بايد بيايى.
"گرد" با يك سرباز آمده بود. سوار ماشين شديم و رفتيم منزل آقاى حسن‏زاده. آبى خوردم و يك عدد انار خيلى بزرگ برداشتم. انار را نخوردم و با خودم بردم. اين انار، ماجراى جالبى دارد كه بعدا آن را نقل مى‏كنم.
وقتى كه به مقر رسيدم، ديدم بله... جمع، جمع است. بعدازظهر 15 مهرماه 1366 بود. علاوه بر خودم، اين عده آماده حركت بودند: "نادر مهدوى"، "بيژن گرد"، "آبسالان"، "نصرالله شفيعى"، "توسلى"، "باقرى"، "مجيد مباركى" و "حشمت رسولى".
9 نفر بوديم. معلوم شد دو نفر ديگر هم هستند كه بايد به ما بپيوندند. وضعيت را كه ديدم، احساس كردم كه بايد مأموريت بسيار مهمى باشد؛ اما به روى خودم نياوردم و چيزى نگفتم.
دو قايق "بعثت" و يك ناوچه "طارق" آماده حركت بود و اين نه نفر در قايق‏ها و كشتى بودند. انار را كه دست من ديدند، گفتند:
- چى دارى؟
- اناره از خونه يكى از دوستان برداشتم.
- بايد تقسيمش كنى و به همه بدهى.
به شوخى گفتم:
- تو بهشت كه نيستيم. اين انار مال منه. مال شما كه نيست.
نادر گفت:
- تقسيمش كن... شايد رفتيم بهشت.
انار را بين 9 نفر تقسيم كردم. گفتم:
- بخوريد پدر صلواتيا... ميوه بهشتى است.
نادر گفت:
- چه معلوم كه همين ميوه بهشتى نباشه!
- خيلى خوب، بخوريد... ميوه بهشتيه.
در قايقهايمان كه نشسته بوديم، جلسه‏اى گرفتيم. نادر كه فرمانده ما بود، گفت:
- از اينجا مى‏رويم جزيره فارسى. از جزيره فارسى به آن طرف هم كارهايى داريم كه ان‏شاءالله بعدا و در بين راه به شما مى‏گويم. مى‏خو اهم مثل برنامه سروش پيش نيايد. فقط ما دوازده نفر مى‏دانيم.
من گفتم:
- ما نه نفريم... پس آن سه نفر ديگر كجا هستند؟در اين موقع، يك سرباز ديگر هم آمد و شديم ده نفر؛ اما دو نفر ديگر هنوز نيامده بودند. همين موقع، نادر، سربازى را صدا زد و گفت: برو به آقاى "كريمى" و "محمديا" بگو بيايند. ما آماده رفتن‏ايم.
به نادر گفتم: اينها كى هستى؟
- بچه‏هاى تهران هستن. آمدن تو دريا ديد بزنند.
- دست از شيطونى بردار. آمدن دريا را ديد بزنن يا كارى دارن؟
تا آن موقع نمى‏دانستم جريان چيست؛ ولى "بيژن گرد" مطلع بود؛ چون مهدوى هركارى كه مى‏كرد، بيژن را در جريان مى‏گذاشت.
از بيژن پرسيدم: جريان چيست؟
گفت: من يه چيزايى مى‏دونم؛ اما الان نمى‏تونم بگم؛ چون قول دادم به كسى نگم.
- باشه...نگو. حتما دستوره ديگه!
لنج با مهمات و آذوقه حركت كرد و رفت جلو.
در قايق هم آقاى "آبسالان" و "مجيد مباركى". در قايق ديگر، يك سربازى بود كه اسمش از يادم رفته ما هم، همه در ناوچه جمع شديم. "شفيعى"، "مهدوى"، "توسلى "، "گرد"، "كريمى"، "محمديا" و من.
به نادر گفتم: نگفتى اين دو نفر كى هستن؟
آن دو نفر هم كنار من نشسته بودند.
نادر گفت: خيلى مشتاقيد بدونيد اينا كى هستن؟
- هم مشتاقيم بدونيم كى هستن و هم مشتاقيم بدونيم چه كار هستن؟
- شما حوصله نداريد؟
- نه، از حوضچه كه رفتيم بيرون، بايد بگى.
از حوضچه كه خارج شديم، نادر گفت:
- حالا كه اين همه اصرار داريد، مى‏گم. آقاى "كريمى" و "محمديا"، از بچه‏هاى خوب تهران هستن. بچه‏هاى موشكى هستن. اينها يك وسيله‏اى دارند كه مخصوص زدن هلى كوپتره.
- چطورى؟
- يك موشكى است به اسم موشك "استينگر". كارش ردخور نداره. اگه هدف در تيررس‏اش باشه، حتما به هدف مى‏خورد.
به شوخى گفتم: اين موشك گوشى‏اش چيه؟ اينطورى كه شما مى‏گى، بايد صداى انفجار زيادى داشته باشه. پس بايد گوشى خوبى داشته باشه..
"محمديا" به "كريمى" گفت: بگو گوشى‏اش چيه؟
- گوشى‏يى دارد كه حتى وقتى خودت هم صحبت مى‏كنى، نمى‏تونى صدات رو بشنوى! گوشى‏اش آمريكاييه؛ بهترين گوشى دنيا!
- نشون بده...بينم
- نه، وقتى كه كار با موشك انجام شد، گوشى رو به شما مى‏ديم.
اگر گوشى آب بخوره، خراب مى‏شه!
باورم شد. با خوشحالى گفتم:
- آقا كريمى، نمى‏شه ببينمش.
- بابا شما چند ماهه دنيا آمدن؟ لااقل بذاريد برسيم.
- نه، ما حالا بايد گوشى را ببينيم.
- حالا كه اينطور شد، اصلاً پيش من چيزى نيست! همه چيز داخل لنج است كه رفته جلو.
در همين موقع ناهار آوردند كنسرو بود. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود به نادر گفتم: با اين همه دنگ و فنگ داريم به اين ماموريت مهم مى‏ريم و موشك "استينگر" هم داريم؛ اما هنوز بايد ناهار كنسرو بخوريم؟!
-بخوريد. به جز كنسرو، نان خشك هم داريم!
ناهار كه خورديم گفتيم: دسر چيست؟!
چند تا كمپوت آوردند كه آن را هم زديم تو رگ. در حينى كه مى‏خورديم، شروع كرديم با آن دو نفر تهرانى شوخى كردن. يكى از بچه‏ها كمپوت يكى از آنان را كش رفت. طرف گفت:
- درسته كه بسيجى هستيد؛ اما قرار نبود به كمپوت ما هم رحم نكنيد!
عمدا با آنان شوخى مى‏كرديم تا صميميتى بين ما ايجاد شود و در طول ماموريت بتوانيم باهم درست كار كنيم. "مهدوى" يا "نصرالله شفيعى" - درست يادمه رفته بوديم منزل "بيژن گرد" كه تازه بچه‏دار شده بود. يادم هست باهم. نوزاد يكى دو روزه را بغل گرفت و بوسيد و باهم به راه افتاديم. من به بيژن گفتم:
- من دو تا بچه دارم و بچه‏هام رو ديدم... خاك بر سر تو كه بچه‏ات يك روز بيشتر نداشت و درست آن را نديدى.
بيژن گفت: من حداقل بچه‏ام را ديدم و لمس كردم.
"شفيعى" يا "مهدوى" - درست يادم نيست كدامشان - كه همسرش پا به ماه بود گفت:
- واى به حال من كه بچه‏ام را نديده كشته مى‏شوم!
در اين ميان "مجيد مباركى" گفت:
- من چه كنم كه حتى زن نگرفته مى‏ميرم!
به جزيره فارسى رسيديم. نادر فورا گفت:
- ديگه صحبت‏ها قطع. از اينجا به بعد، صحبت موشك و هلى‏كوپتره شوخى رو هم بذاريد كنار.
اخلاق خاصى داشت. در هنگام شوخى، مرد شوخى بود؛ اما به محض پيش آمدن كار، به مردى جدى مبدل مى‏شد. كنار لنجى كه قبلا به فارسى آمده بود، رسيديم و وسايل و لوازم داخلى لنج را به ناوچه و قايق‏هاى خود منتقل كرديم. قايق من شد قايق موشكى. آقاى كريمى گفت:
- من دوست دارم با تو باشم. مى‏خوام اون گوشى ناز و بى‏نظير رو به تو بدم.
كريمى، محمديا وحشمت‏الله رسولى كه مسوول فيلمبردارى از گروه عمليات بودند، در قايق من جا گرفتند. در قايق ديگر هم "آبسالان" و "نصرالله شفيعى" بودند. در ناوچه نيز "بيژن گرد"، "نادر مهدوى"، "مجيد مباركى" و "توسلى" بودند.
مغرب كه شد، همگى پياده شديم و كنار ساحل نماز مغرب و عشايمان را خوانديم. پس از نماز نادر مهدوى سخنرانى كوتاهى كرد. بعد باهم روبوسى كرديم. من گفتم: نادر! معلومه مى‏خواى به كشتنمان بدى!
- نه، طبق مأموريت پيش مى‏رم.
- خدا رحم كنه... چه خوابى برايمون ديدى معلوم نيست!
نصرالله هم گفت: ببينم مى‏تونى كارى كنى كه امروز جسدمون رو برگرداونن بوشهر.
در دل همه چيزى بهمان الهام شده بود. تا آن روز آن همه ماموريت آمده بوديم؛ اما كسى اين قدر درباره مرگ صحبت نكرده بود. در اين وقت، آقاى "محمدشاهى" - ناخداى لنج - شربتى برايمان درست كرد. بچه‏ها گفتند:
- بخوريد كه شربت "شهادت" مى‏خوريد!
شب ساعت هفت بود كه مهدوى فرمان حركت داد. چندى قبل از اين هواپيماهاى عراقى به جزيره فارسى حمله كرده و رادار جزيره را زده بودند. از اين نظر از جزيره فارسى كه دور مى‏شديم، ديگر خدا بود و خودمان. هيچگونه ارتباط ما رادارى با بوشهر يا جزيره فارسى نداشتيم.
مقصد، دوازده مايلى پشت جزيره فارسى بود. آنجا آبراه بين‏المللى بود و كشتى‏هاى خارجى كه براى دولت‏هاى عربى كالا مى‏بردند از آنجا نفت بار مى‏زدند. به كنار اولين "بويه" كه رسيديم، مهدوى برايمان جلسه توجيهى گذاشت.
- اينجا "بويه" است. اينجا جزيره عربى است. اينجا هم عربستان و كويت است. اگر در راه مشكلى پيش آمد بايد به جزيره فارسى برگرديم. اگر نتوانستيم، بايد به طرف سكوى "فروزان" يا سكوهاى ديگر برويم.
حركت كرديم و به منطقه رسيديم. دوباره نادر گفت: جمع شيد، كارتون دارم.
جمع كه شديم نادر گفت: قايق موشكى به سمت بويه برود، ناوچه، وسط است و قايق شفيعى آخر باشد. شما را با رادار چك مى‏كنم و باهاتون ارتباط دارم.
سپس گفت: هلى كوپترهاى آمريكايى در اينجا مرتب در حال پرواز هستن. غالبا جزيره يا كشتى‏هاى ما رو مى‏زنن ما اين ماموريت بايد اين هلى كوپترها رو بزنيم و بندازيم.
تازه آن موقع بود كه فهميديم براى چه كارى آمده‏ايم. من تا آن وقت در حملات زمينى زيادى شركت كرده بودم. همچنين از نزديك شاهد بمباران‏هاى فراوانى در خارك بودم. اما اين اولين بارى بود كه در چنين ماموريتى شركت شركت مى‏كردم؛ ماموريتى رو در رو با هلى‏كوپترهاى آمريكايى؛ رو در روى شيطان.
حركت كرديم و از هم جدا شديم. در اين وقت بود كه من براى اولين بار موشك "استينگر" را با چشمان خود ديدم. فورا گفتم: گوشى؟
كريمى گفت: تو كه جيگر منو خون كردى! صبركن.
- بابا، گوش من خرابه. گوشى لازم دارم. راستش يكى از گوشم رو تو عمليات از دست دادم.
- صبر كن شليك بكنم، بعد مى‏دهم‏ات.
- بعد از مردن سهراب، دواى بيهوشى رو مى‏خوام چه كار؟
- آقاى محمديا به بچه‏ها گوشى بده.
من ديدم محمديا موشك‏انداز استينگر را از كارتن‏اش بيرون آورد، يك تكه ابرار پاره كرد و به دست من داد و گفت: اين هم گوشى!
با تعجب گفتم: اين چيه؟
- گوشى؟
- اين چه جور گوشيه ديگه؟
- تو بذار داخل گوشت. اين آمريكايى اصل است!
به شوخى گفتم: اگر مى‏فهميدم اين گوشى رو مى‏خواهيد بديدم، همان بوشهر پياده‏تان مى‏كردم!
-الان هم دير نشده. مى‏خواهى پياده كن.
- نه، كارت رو بكن.
ابر را داخل گوشم چپاندم. در اين وقت نادر تماس گرفت و گفت: آماده‏ايد؟
- تو رادار چيزى مى‏بينم. داريم مى‏ريم به طرفش.
حركت كرديم و حدود يك كيلومتر از نادر جدا شديم. با دوربين ديد در شب نگاه كردم و ديدم چند فروند هلى‏كوپتر آمريكايى دارند در منطقه پرواز مى‏كنند. كار "استينگر" چنين بود كه تا آماده مى‏شد، به مجرد آنكه هدف را در تيررس خود مى‏ديد، به صورت اتوماتويك شليك مى‏كرد و گلوله به طرف هدف مى‏رفت. البته با دست هم مى‏شد شليك كرد. هوا گرم بود و شب بر سر تا سر دريا حكمرانى مى‏كرد. آسمان ظالمانى بود. با "نصرالله شفيعى" تماس گرفتم و گفتم:
- در چه حالى؟
- در خدمتيم! شما چطورى؟
- ما داريم مى‏ريم سمت هدف، اما "استينگر" جواب نمى‏دهد. هدف در تيررس‏اش نيست.
در همين حال، يك فروند هواپيما از بالاى سرمان عبور كرد. به كريمى گفتم: ظاهرا هلى كوپتره.
- نه، اين هواپيماى مسافربرى يا جنگيه.
نادر تماس گرفت و گفت: چى شد؟
- هيچى، هدف دم به تله نمى‏ده.
در بى‏سيم، من و نادر و نصرالله همديگر را به اسم كوچك صدا مى‏زديم و هميشه همين سه نام بود كه مرتب در بى‏سيم‏ها تكرار مى‏شد؛ غافل از اينكه آمريكايى‏ها و ناوهاى آنها، مكالمات ما را ضبط مى‏كنند و گوش مى‏دهند. البته اين را بعدها فهميدم.
نادر گفت: كريم! چه كار كرديد؟
- نادر، "استينگر" نمى‏گيرد، فاصله دوره.
تا هلى‏كوپتر را مى‏ديديم، به طرفش مى‏رفتيم و چون موفق به زدنش نمى‏شديم، سر جاى اولمان باز مى‏گشتيم. دايم هلى كوپترها در آسمان منطقه در حال پرواز بودند. مرتب مى‏آمدند و مى‏رفتند. ظاهرا بو برده بودند كه ما آنجا هستيم. به طرف هلى‏كوپترى مى‏رفتيم مسيرش را تغيير مى‏داد و به جاى ديگرى مى‏رفت.
بار ديگر نزد نادر برگشتيم. نادر گفت:
مى‏دونيد جريان چيه؟ ظاهرا مى‏دونن ما چى كار مى‏خوايم بكنيم. شما بايد بريد تو مسيرى كه تا هلى‏كوپتر از ناو بلند شد بتونيد بزنيدش.
من در سمت چپ ناوچه نادر بودم و نصرالله در سمت راست. اين دفعه البته طناب نبسته بوديم؛ بلكه همينطور كنار هم پهلو گرفته بوديم. آب به طرف پشت جزيره فارسى جريان داشت. ما كم كم از "بويه" داشتيم فاصله مى‏گرفتيم. حدود صد الى دويست متر فاصله داشتيم. ساعت حدود 9 شب بود. شفيعى در قايقش دراز كشيده بود و استراحت مى‏كرد. نادر روى نقشه كار مى‏كرد. من هم به ناوچه تكيه داده بودم و بيژن را نگاه مى‏كردم بيژن داشت "رادار" را نگاه مى‏كرد. رسولى هم با دوشكا ور مى‏رفت. كريمى و محمديا هم موشك را روى دوش گذاشته و آماده عمليات بود. "استينگر" برخلاف آرپى جى بود. وقتى موشك آن شليك مى‏شد بايد دوباره مى‏رفت مركز و پر مى‏شد، و يكى ديگر از كارتن بيرون مى‏آوردند.ناگهان صداى خفيفى مثل صداى ويز ويز زنبور به گوشم خورد. بلافاصله به بيژن گفتم: بيژن، يه صداى ويزوويزى داره مى‏آد.
- پشه است!
- شوخى ندارم. سرتون رو بالا كنيد ببينيد اين صداى چيه؟
از بيژن پرسيدم:
- نگاه كن تو رادار، ببين كسى از طرف جزيره به سمت ما مى‏آد؟
- نه.
- به هر حال يك صدايى مى‏آد.
- من تو رادار چيزى ندارم.
- تو رادار نبايد هم داشته باشى. رادار ما سطحيه.
به نادر گفتم: بلند شو، صدايى داره مى‏آد.
وقتى همه باهم بلند شديم تا ببينيم چه خبره، صدا شديدتر شد. هنوز چند لحظه بيشتر سپرى نشده بود كه ناگهان هلى‏كوپتر بزرگى را روى سرمان ديديم كه موشكى به طرفمان پرتاب كرد. موشك آمد و خورد به قايقى كه نصرالله شفيعى در آن بود. من با آرنج دسته موتور را فشار دادم عقب و از ناوچه جدا شديم.علاوه بر موشك، هلى كوپتر شروع كرد به تيرباران ما. موشك دوم از روى سر ما رد شد. و داخل آب فرو رفت. به دنبال آن بوديم كه هلى كوپتر را بزنيم. آنقدر هيجان زده بودم كه حتى نگاه نكردم كه چه بر سر قايق نصرالله آمده. به كريمى گفتم: على يارت.
كريمى سريع چرخيد و موشك را شليك كرد. در كمال ناباورى و شگفتى، موشك "استينگر" به هلى كوپتر آمريكايى خورد و آن را در هوا منفجر كرد. نور ناشى از انفجار، همه جا را روشن كرد و صداى مهيبى برخاست و قطعات متلاشى شده هلى كوپتر مثل باران باريد روى آب.
ناخودآگاه از ته حلق، فرياد صلوات و "الله اكبر" همه بلند شد. از ترس و شادى، بدنمان مثل بيد مى‏لرزيد. "توسلى" و "گرد" فرياد زدند: دومى.
داشتيم استينگر بعدى را آماده مى‏كرديم كه قايق ما از چند طرف مورد حمله قرار گفت. قايق مان يك عدد دوشكا داشت.ديدم كه قايق شفيعى شعله‏ور است و دارد مى‏سوزد. در اين وقت ناوچه نادر بادوشكا به طرف هلى‏كوپتر تيراندازى كرد. در اين غوغا "حشمت‏الله رسولى" نيز داشت از صحنه درگيرى فيلمبردارى مى‏كرد و "محمديا" زير بغل كريمى را گرفته بود تا كريمى شليك كند. هنوز كريمى موشك "استينگر" دوم را شليك نكرده بود كه موشكى از طرف هلى‏كوپتر بعدى آمد و به سينه قايق ما اصابت كرد. قايق نصف شد و هركس به جايى پرت شد و داخل آب افتاد و خودم ديدم كه آقاى "محمديا" در جا شهيد شد. كريمى بر اثر موج انفجار به داخل آب افتاد؛ رسولى هم همينطور. من هنوز در گودى جايگاه سكان بودم. در قايق حدود چهارصد - پانصد ليتر بنزين اضافى بود. يك گلوله به باك بنزين اصابت كرد و آن را به اطراف پاشيد. من ديدم كشتى شعله ور شد. شعله از زير پايم شروع كرد به زبانه كشى. آتش تمام بدنم را فرا گرفت. فقط تلاش كردم آتش را از صورتم دور كنم. من، بيژن ، نادر و آبسالان حتى جليقه نجات نيز نپوشيده بوديم. يادم آمد كه چقدر مسوولان تاكيد مى‏كردند كه از حوضچه كه بيرون مى‏رويد حتما جليقه نجات بپوشيد؛ اما ما سهل‏انگارى كرده و نپوشيده بوديم. در آن موقع با خودم فكر مى‏كردم كه دفعه بعد به جاى يكى، سه تا مى‏پوشم!
لحظه به لحظه بر شدت آتش افزوده مى‏شد و من با دست تلاش مى‏كردم آتش را از صورتم دور كنم. نفسم داشت مى‏گرفت و حال كسى را داشتم كه دارد خفه مى‏شود. از ميان سه قايق، فقط قايق تندرو "مهدوى" سالم مانده بود و مى‏توانست به راحتى از مهلكه بگريزد و جان سالم به در برد. عده‏اى از بچه‏هاى قايق شفيعى هم خود را به "قايق طارق" مهدوى رسانده و سوار بر آن شده بودند. مى‏دانستم كه نادر مهدوى تا همه زخمى‏هاى شناور در آب را جمع نكند، از سرجايش تكان نخواهد خورد. مهدوى همين‏طور كه سعى مى‏كرد در آب افتاده‏ها را نجات دهد، با دوشكا بدون هدف به آسمان شليك مى‏كرد.
هلى‏كوپترهاى آمريكايى تقريبا بى صدا بودند و تشخيص آنها تا زمانى كه بالاى سر آدم قرار نداشتند، مشكل بود. با اين وجود، نادر براى دور كردن آنها، مدام به طرفشان شليك مى‏كرد.
هر لحظه دود و آتش بيشتر مى‏شد. ناچارا خودم را از قايق جدا كردم و به دريا انداختم. به اين خيال بودم كه جليقه نجات پوشيده‏ام؛ اما تا توى آب افتادم، رفتم زير آب. خود را بالا كشيدم و شروع كردم به شنا كردن. در اين وقت ديدم ناوچه دارد به طرفم مى‏آيد. آبسالان از بيرون خودش را به كنار ناوچه آويزان كرده بود و حسابى هم وحشت‏زده مى‏نمود.
ناوچه به سرعت به طرفم مى‏آمد. فهميدم كه "بيژن گرد" كه سكاندار بود، مرا روى آب نديده و عن قريب است كه ناوچه مرا زير بگيرد. داد و فرياد كردم؛ اما صداى ناوچه و به خصوص تيراندازى دوشكا به اندازه‏اى زياد بود كه كسى صدايم را نشنيد. بيژن تلاش مى‏كرد هلى‏كوپترهاى آمريكايى را كه به طرف هرچيزى در آب شليك مى‏كردند دور كند تا بتواند ما را نجات دهد. وقتى وضع را چنين ديدم، شتابان و با زحمت زياد شناكنان خود را از مسير ناوچه دور كردم.
وقتى از ناوچه دور شدم، به خودم نگاه كردم. ديدم تنها يك شورت و زيرپيراهن تن‏ام است. بنزين قايق خودم روى آب ريخته و دور تادورم آتش بود. با صداى بلند فرياد زدم:
- كمك! يكى كمكم كنه. دارم غرق مى‏شم.
دست، سينه، گردن و صورتم در ميان شعله‏هاى آتش سوخته بود. آب شور دريا نيز سوزش آن را بيشتر مى‏كرد. شده بودم مصداق واقعى ضرب‏المثل معروف "نمك روى زخم كسى پاشيدن". تمام بدنم مى‏سوخت. مدام فرياد مى‏زدم و كمك مى‏خواستم. در اين ميان، "حشمت‏الله رسولى" و "كريمى" كه آنان نيز به دريا افتاده بودند، صداى مرا شنيدند و فرياد زدند:
- بيا طرف ما. اينجا يه چيزى هست. بيا!
شروع كردم به طرف آنها شنا كردن. بالاى سرم يك يا دو هلى كوپتر آمريكايى مدام مانور مى‏داند و با تير و موشك مرتب شليك مى‏كردند.
همينطور كه در آب شنا مى‏كردم، احساس كردم دست‏هايم سنگين و چشمانم كوچك مى‏شود. ديد چشمم، خيلى ضعيف شده بود. به هر زحمتى بود، خودم را به آن دو نفر رساندم. وقتى رسيدم، ديدم حشمت‏الله رسولى، تير خورده و كمى بدنش سوختگى دارد. كريمى نيز تير خورده و دستانش سوخته بود. ديدم كارتن موشك‏هاى "استينگر" روى آب شناور است. شناكنان رفتم و روى كارتن خوابيدم. متوجه شدم تيرهايى كه از هلى كوپترها شليك مى‏شدند، در اطراف من فرود مى‏آيند. فهميدم كه كارتن را ديده‏اند، ناچار قطعه‏اى كائوچو را زير پيراهنم پنهان كردم تا روى آب بمانم و در ضمن دشمن مرا نبيند و از كارتن‏ها فاصله گرفتم. به آن دو نفر گفتم: برويم!
- كجا؟
- به طرف بويه، جاى خوبيه، مى‏توانيم تا فردا صبح اونجا بمونيم.
رسولى گفت: نمى‏تونم. هم تير خوردم و شناى درست و حسابى بلد نيستم.
كريمى هم همين حرف را تكرار كرد. گفتم: شما جليقه داريد. هر طورى كه شده بايد از اين منطقه پرآتش دور بشيم. اگه اينجا بمونيم، يا مى‏سوزيم يا گلوله مى‏خوريم.
همين طور كه داشتم با آن دو نفر صحبت مى‏كردم، ناگهان ناوچه نادر مهدوى مورد اصابت يك فروند موشك قرار گرفت. با اينكه قايق مورد اصابت مستقيم موشك قرار گرفته بود، اما هنوز تيربارش كار مى‏كرد و به طرف آمريكايى‏ها شليك مى‏كرد. در فاصله چند لحظه، سه موشك ديگر هم به ناوچه اصابت نمود كه آن را كاملاً متلاشى كرد. شعله بلندى از انفجار ناوچه و پيت‏هاى ذخيره بنزين ايجاد شد. هنوز از شوك انهدام ناوچه بيرون نيامده بودم كه صداى فرياد و ناله‏اى از طرف ناوچه بلند شد. دور تا دور ناوچه را حلقه شديد آتش فرا گرفته بود. صدا مرتب به گوش مى‏رسيد.
- كمك...كمك...كمك...
شايد پنج - شش بار كمك خواست.دقت كه كردم، ديدم صداى "بيژن گرد" است. شعله به اندازه‏اى زياد بود كه كسى نمى‏توانست به ناوچه در حال غرق شدن نزديك شود. چند لحظه بعد صداى بيژن قطع شد و ديگر صدايى نيامد.
در اين ميان، باقرى را ديديم كه شناكنان كمك مى‏طلبيد. با فرياد به طرف خودمان هدايتش كرديم. بعد بلند فرياد كشيدم:
- هر كسى صداى منو مى‏شنوه به طرف بويه حركت مى‏كنه!
آقاى كريمى گفت:
رفيق ما كه پريد. من خودم جسد "محمديا" را ديدم كه روى آب شناور بود.
همين طور كه با سر و بدن سوخته و ناتوان به طرف بويه حركت مى‏كردم، شروع كردم با خدا حرف زدن و در واقع گله كردن. با صداى بلند داد مى‏زدم، گريه مى‏كردم به خودم كه آمدم، به بچه‏ها گفتم: اينجا باهم موندن خطرناكه بايد از هم جدا شيم.
در اين حال براى اين كه به همراهانم روحيه بدهم، شروع كردم با صداى بلند، نوحه بوشهرى خواندن. رسولى گفت: تو هم حالا وقت گير آورده‏اى؟
هلى كوپترها هنوز در آسمان مانور مى‏دادند، اما ديگر به طرفمان شليك نمى‏كردند.
حدود دويست متر با بويه فاصله داشتيم. با شنا همچنان پيش مى‏رفتيم. در خودم احساس سنگينى عجيبى مى‏كردم. ساعت حدود 20/9 شب بود. طورى شده بودم كه انگار وزنه سنگينى به دست و پاهايم بسته‏اند. تمام بدنم تاول زده بود. تاولهاى درشت و بزرگ كه در نور آتش ناوچه كاملا قابل ديدن بود. رسولى گفت: بايست...كمكمان كن...تير خورده‏ايم.
- من نمى‏توانم. شما جليقه داريد، بياييد طرف بويه. اگر باهم به طرف بويه برويم، بهتر است.
از آن تعداد فقط من، باقرى، رسولى و كريمى از احوال هم خبر داشتيم. از سرنوشت بقيه اطلاعى نداشتيم.
با هر سختى و جان كندنى بود خودم را به بويه رساندم. در راه بارها هلى‏كوپترها هم به طرفمان موشك و گلوله پرتاب كردند؛ اما به خواست خدا به ما اصابت نكرد. تا هلى كوپترها را مى‏ديدم، نفس مى‏گرفتم و مى‏رفتم زير آب. چند بار كه زير آب بودم، احساس كردم كه شكمم از موج انفجار موشك باد مى‏كن د و مى‏خواهد بتركد. با اين همه سرانجام خود را به بويه رساندم .وقتى به بويه رسيدم، ديدم كه گسار (نوعى خزه دريايى سنگ شده) سرتاسر پايه بويه را در خود پوشانده است. پايه‏هاى گسار بسته بويه را كه لمس كردم، مثل كسى بودم كه معشوقش را در آغوش مى‏كشد. به هر سختى بود خودم را روى بويه كشاندم. يك دفعه احساس سرما و سوزش وحشتناكى كردم. در بين راه زير پيراهنم را هم درآورده و دور انداخته و تنها با يك شورت بودم. هوا گرم بود؛ اما از ترس يا سرما مى‏لرزيدم. داخل بويه، محفظه‏اى بود كه چند نفر در آن جا مى‏گرفتند. خم شدم تا در آن را باز كنم ، اما هر قدر زور زدم، بى فايده بود و در بويه باز نشد. در اين حيص و بيص ديدم اطرافم روشن شد. چشمانم چنان سوخته بود كه تقريبا جايى را نمى‏ديدم ؛ اما احساس كردم دورم چند فروند ناوچه دور مى‏زنند. هلى‏كوپترها هم تيراندازى را قطع كرده بودند و فقط از بالا به طرف ما، روى آب نورافكن مى‏انداختند تا ناوچه‏ها، ديد بهترى داشته باشند.
هر ناوچه فقط يك نفر را سوار كرد؛ يعنى سه فروند ناوچه، رسولى، باقرى و كريمى را سوار كردند. فقط من روى بويه مانده بودم. ناوچه‏ها، آنها را از سطح آب جمع آورى كرده بودند.دليلش را نمى‏دانستم. سوار كردن آن سه نفر نيز چنين بود كه هلى كوپتر، شب‏نماهايى را در سطح آب انداخته بود. آنها هم شب‏نماها را برداشته و تكان داده بودند و ناوچه‏ها نيز به طرفشان رفته و سوارشان كرده بودند.
وقتى نورافكن قوى روى بويه و من افتاد "اشهد"ام را خواندم و دستانم را بالا بردم. هر لحظه انتظار داشتم مرا به گلوله ببندند و شهيد كنند .در آن لحظه، افكار متناقضى با سرعت در ذهنم عبور كردند: فكر بقيه بچه‏هايى بودم كه اثرى از آنها نبود، فكر همسر و و دو فرزندم بودم و با خودم فكر مى‏كردم كه آنها با شنيدن خبر شهادتم چه واكنشى نشان خواهند داد، پدر و برادرانم چه مى‏كنند؟ همسرم حسابى داغدار خواهد شد.
ناگهان پشت سرم روشن شد. سرم را برگرداندم. ديدم يك فروند ناوچه ايستاده و نورافكنش را به طرفم انداخته است. در اين وقت، هلى كوپتر دور شد و رفت.
از طريق بلندگو شروع كردند به انگليسى صحبت كردن كه البته من يك كلمه‏اش را هم نفهميدم؛ اما متوجه شدم كه نزديكتر نمى‏شوند و از چيزى هراس دارند. زير پايم را نگاه كردم ديدم كائوچوى كارتن استينگر كه با آن خود را به بويه رسانده بودم، افتاده است. فهميدم از همان تكه كائوچو مى‏ترسند. همينطور كه دستانم بالا بود، با پايم يواش يواش آن را داخل آب انداختم. وقتى آب چند مترى آن را از بويه دور كرد، ناوچه آمد نزديك بويه. دستى به طرفم دراز شد كه من آن را گرفتم. مرا مثل نوزاد تازه به دنيا آمده‏اى بلند كردند و داخل ناوچه بردند.تا مرا داخل ناوچه بردند، فورا روى "دك" خواباندند. سطح دك آسفالت بود و زبر.فورا دست و پايم را با طناب بستند. احساس تشنگى زيادى مى‏كردم. هر چه فرياد زدم: "آب...به من بدهيد...سردم است"، كسى نشنيد يا ندانست چه مى‏گويم: با اينكه دست و پايم را بسته بودند، سه چهار نفر سرباز مسلح اطرافم را گرفته بودند و به اصطلاح حسابى تو نخ من بودند كه تكان نخورم. كسى نزديك نمى‏شد. با خود گفتم: خدايا! من جز يك شورت كه چيز ديگرى ندارم، از چه مى‏ترسند؟ دست كم يك ليوان آب هم نمى‏دهند بخورم.
لحظه به لحظه بر سوزش بدنم افزوده مى‏شد. با اينكه بارها فرياد زدم كسى نفهميد چه مى‏گويم. انگليسى كه نمى‏دانستم؛ اما مى‏دانستم آب به اين زبان چه مى‏شود .اين بود كه گفتم: Water
مثل اينكه فهميدند. رفتند و ليوان آبى آوردند و يك مترى من گذاشتند و اشاره كردند كه بخورم. دستم را هم باز كردند. تا به طرف ليوان آب حركت كردم، شروع كردند با قنداق تفنگ و لگد به جان من افتادند. با هر سختى و پوست كلفتى‏اى بود، آن يك متر را طى كردم. با وجود ضربات قنداق تفنگ و لگد، به ليوان آب رسيدم و آن را سر كشيدم.
نصف ليوان را به زور خوردم. دوباره دستم را بستند و به كمر انداختندم روى زمين. زبرى و خشنى آسفالت تاولهاى كمر و دستانم را تركاند و سوزش وحشتناكى تمام تنم را فرا گرفت. يك "چشم‏بند" هم آوردند و چشمانم را بستند. ديگر دستان، پاها و چشمانم بسته بود و به پشت روى آسفالت انداخته بودندم. سرم را نيز داخل كيسه‏اى كردند و پايين كيسه را هم بستند. با خودم فكر مى‏كردم حتما مى‏خواهند اعدامم كنند. وقتى از جا بلندم كردند و حركتم دادند، يقين كردم كه مرا براى اعدام مى‏برند. ناوچه حركت كرد. اين را از بادى به بدنم مى‏خورد، فهميدم. پس از مدتى به جايى رسيديم. مرا از ناوچه خارج كرده، به مكان ديگرى بردند. سرم در كيسه بود و روى چشمانم نيز چشم‏بند بود و فقط حس مى‏كردم با من چه رفتارى مى‏كنند.
ويژه نامه خبرگزاري فارس - هفته دفاع مقدس13878-
 
 


 
 
 
تقدير از شهيد
تقديم به خانواده معظم شهيد بيژن گرد
در صف کاروانيان شهيد- که هر يک قافله سالار کاروان عشقند- هودج سواران نور، بشارت دادند که، شهيدان خليج فارس، طلايه داران پيروزي ملت هاي مستضعف و نويد دهندگان مرگ تدريجي و محتوم استکبار جهاني ، در راه پروازند.
تک سواران عرصه عشق و ايثار به رزق پر مايه پروردگارشان رسيدند ، "فر حين بما اتيم الله من فضله " و بازماندگان صبورشان رايت خونين عزيزانشان را بر دوش و مشعل پر فروغ آنان را همواره افروخته دارند که "ان ا... لا يصنيع اجرالمؤمنين"
اکبر هاشمي رفسنجاني جانشين فرماندهي کل قوا و رئيس مجلس شوراي اسلامي


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 266
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
حسن پور,ابوالحسن

 

 سال 1343 ه ش در روستاي قلايي در استان بوشهر و در خانواده اي مومن ديده به جهان گشود. ا و در سن هفت سالگي وارد دبستان شدو پس از گذراندن دوره ابتدايي وارد مدرسه راهنمايي امام خميني درواهي شد.
در اوج گيري انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني(ره) يکي از مبارزين فعالي بود که در تظاهرات و راهپيمايي که بر ضد رژيم طاغوت برگزار مي شد، شرکت داشت .
بعد از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي او به نگهباني و پاسداري از انقلاب ودستاوردهاي آن پرداخت. پس از فرمان امام(ره) و تشکيل بسيج به عضويت اين نهاد مردمي در آمد و در سال 1361 وارد نهاد مقدس سپاه شد . سپس جهت آموزش فنون نظامي به پادگان شيراز اعزام شد و بعد از گذراندن دوره آموزشي به مرخصي آمد ومدتي بعد راهي جبهه هاي نور عليه ظلمت شد و در چندين عمليات شرکت داشت. از آن جمله عمليات پيروزمندانه« فتح المبين» ،« بيت المقدس» . پس از پايان مأموريت در جبهه، مسؤليت فرماندهي ستاد ناحيه« آبپخش »را به عهده گرفت.
اين شهيد بزرگوار در سال 1362 ازدواج نمود که حاصل اين ازدواج دو فرزند مي باشد.
او مؤمن بود و خوش رفتار ، با تمام مردم. براي بار آخر مأموريت يافت تا دستاوردهاي شهيدان را حافظ باشد و در عمليات پيروزمندانه «والفجر 8 »شرکت نمود که پس از رشادتها و فداکاري هاي زياد در تاريخ 20/2/1365 درآن هنگام که روحش لياقت حضور يافته بود، به فيض عظيم شهادت نايل گشت.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران بوشهر،مصاحبه با خانواده،دوستان وهمرزمان شهيد




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام به پيشگاه مقدس امام زمان (عج)و نائب بر حق و بزرگوارش حضرت امام خميني بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران و سلام به همه شهيدان گلگون کفن که با نثار جان خود پيروزي را براي اين امت به وجود آوردند، وصيت نامه خود را عرضه مي دارم.
اکنون که استکبار جهاني، اين آمريکاي جهان خوار، اين دشمن قسم خورده انقلاب اسلامي کمر به نابودي اسلام عزيز بسته، بايد خود را مهيا نمود تا در اين مبارزه عقيدتي براي حفظ جمهوري اسلامي دفاع کرد.اکنون که رژيم مزدور صدام در مقابل رزمندگان اسلام توان خود را از دست داده ،دست به هر اقدام جنون آميزي مي زند و شما امت حزب الله هستيد که بايد در مقابل توطئه دشمن مقاومت از خود نشان دهيد. چون هدف ما براي رضاي خدا مي باشد، بمب هاي شيميايي را مانند عطر مي پذيريم و از خوردن اين ماده سمي لذت مي بريم.صدام مي خواهد ما را از چه بترساند ما به مرگ در راه خدا افتخار مي کنيم و به همه برادرا ن و خواهران وصيت مي کنم که اگر در راه خدا شهيد شدم پيراهن سياه نپوشند.برادران بسيج حرکت خودشان را به سوي جبهه بيشتر نمايند.از همه اهالي روستاي قلايي مي خواهم که اگر از من بدي ديده اند مرا حلال نمايند. حق خودشان را به حقير حلال نمايند. زيرا شما نزد خدا بسيار عزيز مي باشيد.در سوگ من گريه نکنيد و براي رزمندگان دعا کنيد.از همه برادران مسلمان مي خواهم که به خاطر رضاي خدا و خون شهيدان از اختلاف دوري نماييد و حضور خودتان را در نماز جمعه به کوري چشم منافقين نشان دهيد و از منافقين به ظاهر دوست دوري نماييد. زيرا اينان گرگاني مي باشند در لباس دلسوز مستضعفين و اگر فرصت به آنان داده شود به ما حمله خواهند کرد، همانطور که صدام حمله کرد.درآخر از همه کساني که در تشييع و دفن اين حقير شرکت خواهند کرد تشکر مي کنم و سلام شما را به امام حسين(ع) خواهم رساند.از پدر و مادرم مي خواهم که به خاطر خون شهدا صبر کنند و مرا حلال نمايند از برادرانم مي خواهم که پاسدار خون شهيدان باشند و از و از اينکه حقير در کنار شان نيستم ناراحتي نکنند. از همسرم مي خواهم که حجاب خود را رعايت نمايد و در تربيت فرزندانم کوشا باشد و مرا حلال نمايد. از همه شما التماس دعا دارم که خدا مرا بپذيرد زيرا دعاي شما مورد قبول خدا مي باشد.
خدا حافظ شما به اميد زيارت کربلا ابوالحسن حسن پور


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 121
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
درخشان,ضرغام

 

 سال 1342 ه ش در روستاي مال قايد از توابع شهرستان گناوه در يک خانواده مذهبي ، متدين و مستضعف چشم به جهان گشود .دوران طفوليت وي با توجه به فقر خانوادگي ، بسيار پر مشقت و با رنج و محنت سپري گرديد. تحصيلات ابتدايي خود را در روستاي «مال قايد» به پايان رسانيد و سپس جهت ادامه تحصيل به شهرستان «گناوه» رفت و دوران راهنمايي خود را که پايان تحصيلات وي است در مدرسه راهنمايي شهيد «خزائي»(فعلي) به پايان رساند . اودر همان مدرسه آموزش نظامي ديد و با همکلاسي هاي خود ، فعاليت انقلابي برعليه رژيم ستمشاهي را آغاز نمود . شهيد درخشان در سال 1358، ازدواج نمود که حاصل آن دو پسر و يک دختر مي باشد.
وي در تاريخ 27/3/1361 وارد يگان دريايي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي استان «بوشهر» شدو دوره آموزش عقيدتي سياسي خود را در همان سال در«شيراز» سپري کرد .مدتي بعد جهت گذراندن دوره آموزش فني – تخصصي در تاريخ 10/6/1361 راهي «بندرانزلي» گرديد. شهيد درخشان در عمليات «بدر» ، «خيبر» و« والفجر هشت» با توجه به حساسيت مسئوليتش، فعاليت بسيار چشم گيري داشت.
پس از آن در سال 1364 جهت تکميل دوره آموزشي فني- تخصصي خود و با توجه به نياز مملکت و جبهه و جنگ ، از طرف «يگان دريايي» سپاه پاسداران انقلاب اسلامي «بوشهر» به کشور« هلند» اعزام و پس از طي دوران آموزشي يک ماهه به بوشهر برگشت. شهيد درخشان داراي قلبي پر از مهر و محبت به اسلام و انقلاب اسلامي بود. او هميشه مي گفت :«اگر مرگ يکبار است ، بايستي با عزت و سر بلندي باشد.»
او شهادت را به جان خريد و آنچه را دوست مي داشت به آن رسيد. سرانجام زندگي پر افتخار اين قهرمان ملي با شهادت همراه بود.او در تاريخ 7/8/1365در يک نبرد نابرابر با ناوگان جنگي آمريکا در شمال جزيره ي خارک به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران بوشهر،مصاحبه با خانواده،دوستان وهمرزمان شهيد



خاطرات

همسر شهيد :
موقعي که ما ازدواج کرديم ، شهيد درخشان 16 سال سن داشت و در دوره راهنمايي مشغول به تحصيل بود .
صبح که منزل را ترک مي کرد تا غروب بر نمي گشت و وقتي که بر مي گشت در پاسخ به سئوال من که مي گفتم تا به حال کجا بودي و چکار مي کردي سکوت اختيار مي کرد . پس از چندي در ميان کتابهاي او پلاکارد هاي ضد رژيم ستمشاهي مشاهده کردم . تا اينکه يکي از دوستان او به نام «مجيد خزايي» به شهادت رسيد . او عکس خود و دوست شهيدش را کنار هم گذاشت و چاپ کردو به من نشان داد و گفت:« من بايد جفت و زوج اين دوست شوم.» پس از مدتي ترک تحصيل کرد و در يگان دريايي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي استان بوشهر مشغول خدمت گرديد. فعاليت انقلابي او در سپاه گفتني نيست. من از او مي پرسيدم:« چرا بايد بيشتر اوقات تو در جبهه بگذرد؟ »او پاسخ مي داد که دفاع از دين و ميهن و ناموس مسلين واجب و ضروري است. اگر من نروم و ديگري نيز نرود اين دفاع متزلزل مي شود و کمرنگ.
وقتي که از جبهه بر مي گشت هيچ وقت از کارها و فعاليت هايي که انجام داده بود سخن نمي گفت و ما قسمتي از اين کارها و فعاليت ها را از زبان دو ستان و همرزمانش مي شنيديم . تنها به وظيفه شخصي و خصوصي خود متکي نبود و هر کاري از دستش بر مي آمد انجام مي داد . روزي در حين انجام مأموريت هاي رزمي، در يک عمليات آبي و خاکي ، متوجه مي شود که بر اثر خيانت نيروهاي ستون پنجم ، و ريختن شکر درمخزن سوخت قايقها ، قايقهاي عملياتي از کار افتاده اند، شهيد درخشان و دو تن از همرزمانش به مدت 48 ساعت و بي وقفه و بدون صرفه غذا و بهره مندي از خواب و آسايش و استراحت تلاش نموده و قايق ها را آماده انجام عمليات مي نمايند.
روحيه شهادت طلبي و پذيرش شهادت در وجود ، رفتار و حرکات ايشان مشهود بود. حدود پنجاه روز قبل از آنکه به شهادت برسد ، شب عاشورايي بود. براي فرزند شهيدي که 3 روز بعد از شهادت پدرش متولد شده بود گهواره اي ساخته بودند، همراه با سنج و در قالب عزاداري سنتي ، براي اجراي مراسم هفتم آن شهيد بزرگوار به منزل آنها رفتيم .
شهيد درخشان آرام آرام به دنبال اين گهواره راه افتاده و چشم به آن دوخته بود.پس از مراسم و بازگشت به منزل دست دختر خرد سالش را گرفت و گفت: روزي مي رسد که براي تو هم چنين گهواره اي تهيه کنند.
نهايت سعي او جذب افراد براي حرکت در مسير انقلاب مقدس اسلامي ايران بود. با دشمنان انقلاب رفتارهايي هدايت گرانه داشت و در سايه رفتارهاي ايشان ، تعداد زيادي از کسانيکه داعيه مخالفت با انقلاب اسلامي را داشتند،تغيير روش داده و از مخالفت دست بر داشتند.
او همسري با وفا، پدري فداکار و سربازي شجا ع و پيرو راستين براي انقلاب مقدس اسلامي ايران بود . او کفن خود را انتخاب نموده و با کفن مقدس سبز پاسداري ، اعتقاد واقعي و تعهد خود به مکتب و دولت و نظام را به اثبات رسانيد.

پدر شهيد :
شهيد ضرغام درخشان فرزندي خوب متدين و انقلابي بود. به حرفهايم به خوبي گوش مي داد. هيچ وقت از وي حرفي که مرا ناراحت کند نشنيدم . در زمان جبهه و جنگ که بدون اجازه پدر و مادر، کسي را به جبهه نمي بردند؛ از من اجازه گرفت و به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شد . روزي بدون اينکه مادر وي با خبر شود به من گفت:« بايد من به جبهه بروم ، من به وي گفتم که مادرت ناراضي است و احساس مادري اجازه نمي دهد،به سادگي مجوز رفتن به جبهه را صادر کند ، ولي من رضايت دارم . چون مادرت ناراضي است پس خودت و عمويت با هم برويد.» او اصرار داشت هر طوري که شده بايد بايد به جبهه برود و راه ديگر شهيدان را ادامه دهد.چون آنان براي حفظ ناموس و شرف و دين خود به جبهه رفتندو جان خود را تقديم نمودند . ما بايد ادامه دهنده راه اين شهيدان والا مقام باشد.مي گفت:« اگر من نروم و برادرم و ديگران هم به جبهه نروند پس چه کسي بايد برود؟ »
وي مدت 5 سال در جبهه هاي حق عليه باطل مشغول نبرد با دشمنان اسلام و انقلاب مقدس اسلامي ايران بود. شهيد درخشان در مأموريت آخر خود که 26 ماه صفر بود ، به جبهه رفت و گفت من 28 ماه صفر يعني دو روز بعد بر مي گردم ولي جنازه ايشان در آن موعد به جمع خانواده بر گشت . پيکر مقدسش در جزيره« فارسي» مورد اصابت موشک هاي عراقي قرار گرفت و فوز عظماي شهادت نائل گرديد.

مادر شهيد :
شهيد ضرغام درخشان براي پدر و مادرش احترام خاصي قائل بود . هيچوقت بر خلاف ميل و رغبت آنان کاري را انجام نمي داد . او فرزندي بود که هميشه به فکر مادرش بود و رفتاري از او سر نزد که اسباب ناراحتي مادر را فراهم آورد .
تمام حرفهايم را گوش مي داد به جز موقع رفتن به جبهه که من بر اساس عواطف مادرانه رضايت نمي دادم به جبهه برود .
در اوايل انقلاب اسلامي زمانيکه شهيد به مدرسه مي رفت و هنوز سپاه تشکيل نشده بود فعاليت هاي مخفي بر عليه رژيم شاهنشاهي انجام مي داد و پلاکاردهايي با شعار هايي چون :مرگ بر شاه و نظاير اينها تهيه مي کردو شبها آنها را بر روي ديوارها مي چسباند که اين عمل با مخالفت من مواجه مي شد زيرا ترسم از لو رفتن جريان و دستگيري ايشان بود .
وقتي يکي از نزديکترين دوستانش به درجه رفيع شهادت نائل آمد شهيد تصميم گرفت که راه آن شهيد را ادامه دهد . بعد از شهادت دو تن از دوستان خيلي نزديکش ، او به عکس آنها اشاره مي کرد و مي گفت آنها سعادت داشتند و من که در وسط آنها ايستاده ام شهيد نشده ام .اين حرف او با ناراحتي و مخالفت شديد من روبرو شد و در جواب اعتراض من گفت :« آيا من لياقت شهيد شدن دارم يا نه ؟»
در آن زمان براي حضور در جبهه به دليل پايين بودن سن به اداره ثبت احوال مراجعه کرد و از طريق دوستاني که پيدا کرد شناسنامه خود را بزرگ کرد و دفترچه آماده به خدمت گرفت و به آرزوي خود يعني حضور در جبهه دست يافت. از محاسن و ويژگي هاي او اين بود که در مأموريت هاي اداري هيچگاه حق مأموريت دريافت نمي کرد و در رعايت بيت المال حساسيت بسيار زيادي به خرج مي داد.

يداله درخشان، عموي شهيد :
اوائل زندگي ، شهيد ضرغام درخشان در تنگناي شديدي بود. هميشه يار پدر و مادرش بود . ايام مدرسه که مي شد صبح به مدرسه مي رفت و بعد از ظهر به کمک پدر و مادرش به کار دامداري و باغداري مشغول مي شد .
در زمان جنگ و صدور فرمان تاريخي حضرت امام خميني (ره) مبني بر تشکيل بسيج مستضعفين شهيد درخشان به عضويت بسيج در آمد و هم به مدرسه مي رفت و هم در بسيج محل به فعاليت مشغول بود . تا اينکه روزي نزد من آمدتا با من مشورت کند که مي خواهد به جبهه برود و از دين و مملکت و ناموس خود دفاع کند.
من مي ديدم که چهره اي نوراني و حالت عرفاني پيدا کرده است و دائم در حال نماز است ، سر به سجاده مي گذارد ، مرتبا العفو ، العفو مي گفت . اما اصرار خانواده و به ويژه پدرش مبني بر ازدواج ايشان بود.
آنچه براي او مهم بود ،فقط حضور در جبهه نبرد بود ، با خواهش پدر و مادر، او تن به ازدواج داد . حاصل اين ازدواج شيرين دو پسر به نام هاي روح الله و عبدالله و يک دختر به نام بتول است.
او خيلي مهربان و رئوف بود ، مخصوصا با پدر ومادر و بستگان و همسايگان . ما هر دو در جبهه ، من در لشکر 19 فجر و ايشان در ناو تيپ امير المومنين (ع). او هر هفته به ديدن من مي آمد ، من از ايشان روحيه مي گرفتم ، او در نيروي دريايي سپاه خدمت مي کرد، او لحظه آخر که مي خواست به جبهه برود با همه ما خدا حافظي کرد. من در خواب او را با بدن سوخته ديدم. او رفت و مرا را تنها گذاشت و همه ما را تنها گذاشت. من غبطه مي خورم که سعادت نداشتم همراه ايشان به اين سفر نوراني بروم.

فاطمه درخشان ، خواهر شهيد :
با من خيلي مهربان بود و صميمي. من و برادرم دو قلو بوديم. او به من خيلي احترام مي گذاشت ، نه مثل خواهر برادر هاي امروزي.
او هر وقت مي رفت مسافرت براي من هديه مي آورد. هر وقت که او از جايي مي آمد اگر پدر ومادرم از من ناراحت بودند يا سرو صدا مي کردند، او از من حمايت و پشتيباني مي کرد و خيلي ناراحت مي شد که کسي مرا ناراحت کند .
بعد از شهادت ايشان من خيلي احساس تنهايي مي کنم.مرتب در فکر ايشان هستم. او با همه خوب و مهربان بود و به ويژه با همسايه ها.
او آنقدر با من مهربان بودو مرا دوست مي داشت که روزهاي آخر هفته وقتي از بوشهر مي آمد نه من از ايشان سير مي شدم و نه ايشان از من.

علي درخشان، پسر عموي شهيد :
از خصوصيات شهيد ضرغام درخشان انقلابي بودن ، پيرو خط امام بودن ومقلد امام بودن ايشان است.
يکي از خاطراتي که بنده از ايشان به ياد دارم ابتداي خدمت ، ايشان در شيراز دوره مي ديد که مادرش رفت دنبال ايشان و او را آورد و باز ايشان قانع نشد و باز برگشت به محل خدمت و به خدمت ادامه داد و گفت اين راهي است که من بايد ادامه بدهم . بنده به عنوان پسر دايي ايشان ،هميشه از راهنمايي هاي ايشان بهره مند مي شدم و هر کاري را که به ايشان محول مي کردم به خوبي و با شايستگي انجام مي داد.
روزي عکسي از خود به من داد. از او فلسفه اين کار را پرسيدم ، به من گفتند: اين عکس را نزد خودت نگهدار و مي خواهم بعد از خودم براي سر قبرم در گلزار شهدا از آن استفاده کني.

در سال 1363 شهيد«ضرغام درخشان» وشهيد« عباس بکران» و تني چند از همکاران جهت آموزش و آشنايي با شناورهاي خريداري شده از کشور «هلند» به آنجا اعزام شدند. شهيد«ضرغام درخشان» به عنوان يکي از بهترينهاي رسته موتور جهت تعمير موتوري و «عباس بکران» نيز به عنوان يکي از بهترينهاي رسته مخابرات انتخاب شدند که مي بايست دوره فوق را با يکديگر در کشور« هلند» بگذرانند. اين دو شهيد و شهيد «هاشم اميري »واقعا به کار ها واقف بودند و کار هاي مربوطه را به نحواحسن انجام مي دادند .
کارهايي که اين سه شهيد در عمليات« والفجر8 »انجام دادند ياد و خاطره اين منطقه را به خوبي تداعي مي کند. اين سه شهيد در کار خود از تخصص کافي بر خوردار بودند . هر سه به طور ساده زندگي مي کردند .
بدون ريا و دوست داشتني بودند و مطالب گفته شده توسط مربيان را به خوبي فرا مي گرفتندو به سپاه و انقلاب علاقه خاصي داشتندو از اينکه در اين نهاد خدمت مي کردند بسيار خوشحال بودندو افرادي کم توقع بودند. يک روز مي بايست تعداد زيادي از سنگر هاي بتوني پيش ساخته را از «بوشهر» به جزيره« فارسي » انتقال دهند . ناخداي يدکش،« سلمان خدري »بود و من هم به عنوان همراه و راهنما آنان را همراهي مي کردم . مأموريت بدين ترتيب بود که بعد از بارگيري از اسکله« جهادسازندگي »(سابق) شبانه بار را به جزيره «فارسي» منتقل مي کرديم و فرداي آن روز بار را تخليه و شب بعد به «بوشهر» باز گشتيم .در همان روز يدکش را از اسکله« نيروگاه »به اسکله «جهاد »آورديم و منتظر شديم که بار گيري کند. عصر همان روز قبل از غروب آفتاب در روي يدکش يکي از بچه ها با شوخي غيبت يکي از دوستان را کرد که در اين لحظه شهيد« ضرغام درخشان» او را مورد خطاب قرار داد و گفت که غيبت نکن ، غيبت کار خوبي نيست .
خلاصه منتظر بارگيري بوديم که متوجه شديم که ضرغام درخشان و هاشم اميري رفته اند ، حمام بگيرند.
بار آماده شد. بعد از اذان مغرب حرکت کرديم. در اول کانال بوشهر بوديم که چيزي به بدنه يدکش اصابت کرد ولي جزئي بود و راه را ادامه داديم در انتهاي کانال بوديم که يک خط سفيد که حاکي از حرکت قايق موتوري ماهيگيري بود را ديديم .ناخداي قايق مي خواست خطر تور ماهي گيري را به ما گوشزد کند و ما هم متوجه شديم و تور را دور زديم که يکي از بچه ها گفت که دو خط را دور زديم و بايد منتظر خط سوم باشيم . حرکت را ادامه داديم و در حدود 5/4 صبح بود که در آن لحظه شهيد «عباس بکران» پشت سکان هدايت يدکش بود و به علت نبود جا شهيد« ضرغام درخشان» و شهيد «هاشم اميري» در پل فرماندهي همراه با جانباز «سلمان خدري» خوابيده بودند . يکي از نگهبانان متوجه نوري در سطح آب به ارتفاع يکصد متري مي شود و صدا مي زند که متوجه نور باشيد. در همين حال «سلمان خدري» به طور هراسان از پل فرماندهي بيرون رفته و به نور خيره شد و با صداي بلند فرياد زد :« موشک، موشک!!» با صداي سومش موشک شليک شده از يک هلي کوپتر عراقي مهلت را از او گرفت و به پل فرماندهي و اگزوز شناور اصابت کرد و صداي خيلي مهيبي فضاي شناور را احاطه کرد و با منفجر شدن آن همه چيز در شناور خراب و بطور لحظه اي همه جاي شناور شروع به سوختن مي کند .
تعداد زيادي از نيرو ها خود را به آب انداختندو من و يک نفر از بچه هاي اطلاعات نظامي هر کدام يک نفر را نجات داديم. در اين لحظه در حدود 80% شناور در حال سوختن بود و مهمات هاي درون شناور يکي پس از ديگري منفجر مي شدند. شهيدان« درخشان» ، «اميري» و «بکران» نيز به علت نزديکي محل انفجار و موشک به درجه رفيع شهادت نائل گرديدند.

دختر خاله شهيد (خواهر زن شهيد):
مهرباني شهيد درخشان قابل توصيف نيست . او وقتي که به منزل ما مي آمد ، هر حرفي که به زبان مي آورد از روي مهرباني و صداقت بود. بار ها از ايشان مي پرسيدم نمي شود تو به جاي حضور مرتب در جبهه ، مدتي نزد زن و فرزندانت باشي و در محل کارت باشي ؟ او در جواب به من مي گفت افتخار کن که روزي خواهر زن شهيد شوي .
در روزي از روز ها به خانه ما آمده بود. آن روز مصادف با مراسم شهادت شهيد بزرگوار ، شهيد علي اصغر عبدوئي بود که در همسايگي ما زندگي مي کرد . ما از اين اتفاق ناراحت بوديم ، او گفت به به ، کوچه شما افتخار بزرگي پيدا کرده است . ما مي گفتيم:او از زمان ازدواجش يکسال بيشتر نمي گذرد و فرزند شير خواره دارد.
شهيد درخشان در آن لحظه گفت:« روزي کوچه ما هم صاحب چنين افتخاري مي شود. 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 250
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 496 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,597 نفر
بازدید این ماه : 1,240 نفر
بازدید ماه قبل : 3,780 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک