فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

گرد,بيژن

 

سال 1345ه ش در جزيره ي خارک در استان بوشهر به دنيا آمد. زندگي در خانواده اي مومن ومعتقد ،بيژن را کودکي شجاع ونترس بار آورد. دوران تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش به اتمام رساند و براي تحصيلات راهنمايي وارد مدرسه ي «حکيم نظامي»جزيره ي خارک شد. وقتي مبارزات مردم ايران برعليه حکومت ظالمانه ي طاغوت شروع شد با اينکه بيژن در سن نوجواني بود،لحظه اي به خود ترديد نداد وتا لحظه ي شهادت در اين راه تلاش کرد.
شهيد از زمان نوجواني روحيه دشمن ستيزي بالايي داشت. اين خصلت پسنديده همراه با روحيه ي خدمت به مردم از او چهره ي شاخصي ايجاد کرده بود. قبل از عضويت رسمي در سپاه نتوانست در برابر بي احترامي دشمنان انقلاب اسلامي ايران نسبت به خاک و ناموس وهموطنانش ساکت بنشيند ، چهار نوبت به عنوان بسيجي فعالانه وبا روحيه بالاي جنگجويي در جبهه هاي حق عليه باطل حضور پيدا کرد . پس از عضويت در سپاه در مسئوليتهاي متعدد در مناطق مختلف زميني و دريايي رسالت خويش را انجام دادو در تاريخ 16/7/1366 ؛در آخرين ماموريت دريايي خود به پايان رسانيد.
شهيدگرد،علاوه بر حضور تاثير گذار در جبهه هاي جنگ در مقابل متجاوزين عراقي ؛در خليج فارس که به« جنگ نفتکشها» يا« جنگ اول خليج فارس» معروف است ماموريتهاي دريايي داراي متعددي را انجام داد.با حضورمقتدرانه ي اين شهيد در کنار همرزمان ديگرش در نيروي دريايي ارتش وسپاه عملا امکان قدرت نمايي از نيروهاي غربي که با ناوهاي پيشرفته وبا سازوبرگ فراوان در خليج فارس حاضر شده بودند؛سلب شد.
آخرين ماموريت اين قهرمان ملي در تاريخ 16/7/1366 اتفاق مي افتد.در آن روز شهيد بيژن گردبراي گشت زني در درياي نيلگون خليج فارس ودور کردن دشمنان مردم ايران از آبهاي کشور همراه همرزمان ديگرش به ماموريت اعزام مي شود که در اين ماموريت با ناوچه ها و بالگردهاي آمريکايي مواجه مي شوند .در اين درگيري يکي از بالگردهاي آمريکاي جنايتکار مورد هدف قرار مي گيرد و به قعر آبهاي خليج فارس مي رود.
پس از مدتي درگيري وجنگ بين قايقهاي سپاه وناوچه ها وبالگردهاي آمريکايي قايق بيژن مورد هدف قرار مي گيرد وپيکر اين قهرمان ملي پس از سالها تلاش ومجاهدت در آبهاي خليج تا ابد فارس آرام مي گيرد تا نشانه اي باشدذ از سلطه ناپذيري وروح بزرگ مردم ايران.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران بوشهر ،مصاحبه با خانواده ،دوستان وهمرزمان شهيد



وصيت نامه

بسم الله الحمن الرحيم
بنام الله پاسدار حرمت خون شهيدان و با سلام بر يگانه منجي عالم بشريت حضرت مهدي (عج)و نائب بر حقش، بنيانگزار جمهوري اسلامي ايران، اسوه فضيلت و تقوي،نمونه عيني انسان کامل حضرت امام خميني که وقتي مي خروشد دريا از تلاطم باز مي ماند و دنيا از سياست و رهبريتش مات و متحير گشته است و با سلام بر شهداي خونين انقلاب اسلامي که با خون پاکشان درخت اسلام و آرمانهاي مقدس اسلامي را آبياري و بارور نمودند و با سلام به رزمندگاني که با خلوص ايمان و عشق به الله لباس رزم بر تن کرده اند و مي جنگند و مي رزمند تا ان شاءالله پرچم خونين اسلام را در سرتاسر جهان به اهتزاز در آورند.
هم اکنون وصيت نامه خود را آغاز مي نمايم.
پروردگارا،معبودا،من ناتوان و تحمل کوچک ترين زخمي را ندارم چطور مي توانم عذاب تو را تحمل نمايم اميدوارم که مرا ببخشي و از گناهان من حقير درگذري.
پدر و مادر عزيزم، از زحمات بيکران شما شرمنده ام و زبانم گوياي مهر و محبت شما نيست اميدوارم مرا ببخشيد و حلال نماييد.
همسر عزيزم بعد از شهادت من صبر زينب وار داشته باش زيرا تنها چيزي که برايم اخميت و ارزش دارد آن لحظه اي است که با يک خداحافظي از تو و فرزندانم جدا مي شوم و به لقاءالله مي پيوندم.
برادران حزب الله راه شهدا را ادامه دهيد و همواره پيرو خط امام و ولايت فقيه باشيد از جميعا حلاليت مي طلبم.
خواهرانم،حجاب اسلامي خود را حفظ کرده و در مراسمات مذهبي و معنوي شرکت فعال داشته باشيد.
در آخر کار همسر عزيزم،از فرزندانم مهدي و فاطمه بخوبي مواظبت نما و به آنها بگو که پدرت براي اسلام بدست يزيديان زمان به شهادت رسيده است. بيژن گرد
 
 

 
خاطرات
عبدالکريم مظفري :
نور افکن قوي رو بروي من افتاد و اشهدم را خواندم و دستانم را بالا بردم. هر لحظه انتظار داشتم مرا به تير ببندد و شهيدم کنند. در آن لحظه، افکار متناقضي با سرعت در ذهنم عبورکردند: فکر بقيه. فکر بچه هايي بودم که اثري از آنها نبود؛ فکر همسر و دو فرزندم بودم و با خودم فکر مي کردم که آنها با شنيدن خبر شهادتم چه عکس العملي نشان خواهند داد. پدر و مادرم چه مي کنند؟ فرزندانم آنقدر کوچکند که چيزي نمي دانند، اما همسرم حسابي داغدار مي شود.
ناگهان پشت سرم روشن شد. سرم را برگرداندم و ديدم يک فروند ناوچه ايستاده و نور افکنش را به طرفم انداخته است. در اين وقت، هلي کوپتر دور شد و رفت.
از طريق بلند گو شروع کردند به انگليسي صحبت کردن، که البته يک کلمه اش را هم نفهميدم، اما متوجه شدم که نزديکتر نمي شود و از چيزي هراس دارند. زير پايم را نگاه کردم. ديدم کائوچوي کارتن استينگر که با وجود آن، خود را به وي رسانده بودم، افتاده است.
فهميدم از همان تکه کائوچو مي ترسند. همان طور که دستانم بالا بود، با پايم يواش آن را داخل آب انداختم. وقتي آب چند متري آن را دور کرد، ناوچه نزديک بويه آمد. دستي به طرفم دراز کرد که من آن را گرفتم. مرا مثل نوزاد تازه به دنيا آمده اي بلند کردند و داخل ناوچه بردند. تا مرا داخل ناوچه بردند، فورا روي دک خواباندند. سطح دک آسفالت بود و فوراً دست و پايم را بستند. احساس تشنگي زيادي مي کردم. هر چه فرياد زدم: آب، به من آب بدهيد. سردم است؛ کسي نشنيد يا ندانست چه مي گويم. با اينکه دست و پايم را بسته بودند، سه چهار سرباز مسلح اطرافم را گرفته بودند و به اصطلاح حسابي در نخ من بودند که تکان نخورم. کسي نزديک نمي شد. با خود گفتم: خدايا من جز يک شورت چيز ديگري ندارم؛ از چه مي ترسند؟ دست کم يک ليوان آب هم نمي دهند بخورم. لحظه به لحظه به سوزش بدنم افزوده مي شد. مثل اينکه فهميدند. رفتند ليوان آبي آوردند و يک متري من گذاشتند و اشاره کردند که بخورم. دستم را هم باز کردند. تا به طرف ليوان آب حرکت کردم، شروع کردند با قنداق تفنگ و لگد به جان من افتادند. با هر سختي و پوست کلفتي بود، آن يک متر را طي کردم. با وجود ضربات قنداق تفنگ و لگد، به ليوان آب رسيدم و آن را سر کشيدم. نصف ليوان را به زور خوردم. دوباره دستم را بستند و به کمر انداختندم روي زمين. زبري و خشني آسفالت را با پوست سوخته و چروکيده تنم احساس کردم. تاولهاي تنم و دستم شروع کردند به ترکيدن. در اين هنگام سوزش وحشتناکي تمام تنم را فرا گرفت. يک چشمي هم آوردند و چشمانم را هم بستند. سرم را نيز داخل کيسه اي کردند و پايين کيسه را هم بستند. با خودم فکر مي کردم حتما مي خواهند اعدامم کنند. وقتي از جا بلندم کردند و حرکتم دادند، يقين کردم که مرا براي اعدام مي برند. ناوچه حرکت کرد. اين را از بادي که به بدنم مي خورد، فهميدم. پس از مدتي به جايي رسيديم. مرا از ناوچه خارج کرده، به مکان ديگري بردند. سرم در کيسه بود و روي چشمانم نيز چشمي بود و فقط حس مي کردم با من چه رفتاري مي کنند. در حاليکه دو نفر دو طرفم را گرفته بودند، مرا مي بردند و روي تختي خواباندند. کيسه را باز کردند و سرم را بيرون آوردند و چشمي را هم از چشمم برداشتند. وقتي در زير نور و روي تخت به اندامم نگاه کردم، لرزه بر تنم افتاد. همه جاي بدنم سوخته بود که يقين کردم با آن وضع محال است جان سالم به در ببرم. نظامي ها از کنار تخت من دور شدند و چند نفر دکتر و پرستار دورم جمع شدند. کم کم چشمانم سنگين شد و بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم، سر تا سر بدنم را باند پيچي کردند. فقط چشمانم باز بود. تا به هوش آمدم، بازجويي شروع شد.
چند نفر در حالي که چهره هايشان را پوشانده بودند، نزديکم آمدند. باند چهره مرا باز کردند. با دقت به چهره ام نگاه کردند و سپس مثل کسي که دنبال چيزي مي گردد و آن را نمي يابد، ناراضي و ناراحت بودند. با خودم گفتم:
من که يک پاسدار معمولي هستم. حتما به دنبال نادر يا بيژن مي گردند. حدود نصف روز آنجا بودم. سپس مرا روي برانکارد خواباندند و داخل هلي کوپتري گذاشتند و بردند. در هلي کوپتر باز بود. سرتا سر وجودم را ترس فرا گرفت. با خود فکر کردم:
حتما چون چهره ام را ديده اند و دانسته اند به دردشان نمي خورم، حالا مي خواهند مرا به دريا بياندازند و غرق کنند. اگر مرا در آب انداختند چه کنم؟ با اين باندهايي که به دست و پايم است، حتما تا داخل آب افتادم، زير آب مي روم و غرق مي شوم. راستي، کدام يک از بچه ها زنده مانده اند؟ به جز من، کريمي، رسولي و باقري هم که زنده بودند. با چشمان خودم ديدم که آنها سوار ناوچه شدند. راستي، نادر، بيژن و آبسالان هم زنده اند؟ نصرت الله چطور؟
غرق در اين افکار بودم که به محوطه بزرگي روي دريا رسيدم وصبح بود و هوا روشن. مرا از هلي کوپتر پايين آوردند و وارد سالني کردند. تا وارد شديم، کريمي، رسولي و باقري را هم ديدم. از ديدنشان روحيه گرفتم و فهميدم که نمي خواهند اعدامم کنند. همان چهار نفري بوديم که با هم داخل آب افتاده بوديم. از بقيه خبري نبود. مرا روي تخت دو طبقه اي خواباندند. آنها را نيز کنارم خواباندند. رو به باقري که سرباز وظيفه بود، کردم و گفتم: باقري، وضعيت صورتم چطوري است؟ تا حالا خودم رانديده ام. باقري گفت: صورتت به طور وحشتناکي ... هنوز باقري حرفش را تمام نکرده بود که دو تا سرباز مسلح آمدند و تفنگ را روي سر من و باقري گذاشتند. يکي که فارسي حرف مي زد، گفت: شما دو نفر با هم چه مي گفتيد؟
من گفتم: والله درباره ي سوختگي صورتم حرف مي زديم.
گفت: ديگر اجازه صحبت کردن نداريد. رويتان را از هم بر گردانيد و حرف هم نزنيد.
چاره اي جز اطاعت نبود. رويم را از باقري برگرداندند.
باز جويي رسمي از آن سه نفر شروع شد. اول باقري و سپس رسولي و بعد کريمي را بردند و مفصل بازجويي کردند؛ اما کاري به من نداشتند. يک روز نزد دوستانم بودم. روز دوم مرا از آنان جدا کردند و چون ميزان سوختگي مرا 85 درصد اعلام کرده بودند، مرا به جاي ديگري بردند؛ اتاق سوانح سوختگي. در آن اتاق، تمام امکانات معالجه سوختگي وجود داشت. در دل، از اينکه خودشان مرا سوزانده بودند و حالا خودشان داشتند معالجه ام مي کردم، مي خنديدم.
پس از مداوا و مراقبتهاي پزشکي، چند نفر پرستار و دکتر آمدند و مرا از روي تخت بلند کردند و بردند بيرون. حدود سي الي چهل متر در راهرويي حرکت کرديم. در سرتا سر راهرو روي همه ديوارها، تابلو ها، عکسها و حتي اتيکت اتاقها را با پارچه پوشانده بودند تا من ندانم کجا هستم و هويت کساني را که مرا اسير کرده اند، نشناسم. البته بر من مسلم بود که در يکي از ناوهاي بزرگ و مجهز هواپيما ي آمريکايي هستم. مرا وارد اتاقي شبيه اتاق رختکن کردند که در آن وان مخصوصي وجود داشت. باند بدنم را باز کردند و مرا داخل وان قرار دادند و سپس با ماده مخصوصي که من نفهميدم چيست، شستشويم دادند. سپس بار ديگر سر تا پاي بدنم را باند پيچي کردند و به سالن باز گرداندند. چيزي که بايد از روي انصاف بگويم، رفتار خيلي انساني پزشکها و پرستاران بود که بادلسوزي و جديت خاصي وظيفه خود را انجام مي دادند. پس از حمام و خواب، اولين جلسه باز جويي از من شروع شد. سه چهار نفر آمدند سراغم. يکي شان مسلح بود. مرا از سالن بيرون و به اتاق بازجويي بردند. دور تا دور اتاقي که مرا داخل آن بردند، شيشه بود. اتاق، فقط در ورودي داشت و هيچ پنجره اي در آن نداشت. مرا روي تختي خواباندند و باز جويي را شروع کردند.
اولين سوالي که از من کردند، اين بود که شغلم چيست.
گفتم: من بومي هستم و براي ماهيگيري به دريا آمده بودم؛ اما عده ناشناسي آمدند و به زور ما را مجبور کردند که آنها را ببريم.
فردي که فارسي صحبت مي کرد و مسئول بازجويي بود، گفت: نه، ما مي دانيم که شما نظامي و پاسدار هستيد. حتي مي دانيم از ميان شما چه کسي پاسدار و چه کسي سرباز است.
من از ترس اينکه اگر بدانند پاسدار هستم، ممکن است رفتار خشني با من در پيش گيرند يا اعدامم کنند، به شدت حرفشان را انکار کردم و گفتم: من پاسدار نيستم و بومي بوشهرهستم.
باز جو پرسيد: رفتار شما پاسداران با ارتش چطور است؟ آيا بين شما وحدتي وجود دارد؟
من بار ديگر تکرار کردم: من نظامي نيستم. مرا در دريا به زور به اين کار وادار کردند. اما باز جو قبول نکرد و باز پرسيد: پادگان هاي نظامي موجود در بوشهر کجاست؟ پادگان ارتش کجا قرار دارد؟ اسم فرمانده سپاه بوشهر چيست؟
در اين بازجويي، درباره ي کارهايي که سپاه در نيرو گاه اتمي بوشهر مشغول آن بود، بسيار حساس بودند و مرتب مرا زير فشار قرار مي دادند تا اطلاعاتي در باره ي اين کارها و اقدامات به آنها بدهم. بار ديگر، من منکر نظامي و پاسدار بودن خود شدم. اين بار که بازجو مرا ديد، ناراحت شد و با عصبانيت سيلي اي به صورتم زد. سيلي اش البته تند و محکم نبود. بازجو گفت: ما مي خواهيم سوالاتي را که از تو مي پرسيم، فورا و درست پاسخ بدهي.
من هم گفتم: من نظامي نيستم و بومي بوشهر هستم.
- نه، تو نظامي هستي و مي دانيم که پاسدار هستي. بگو رفتارتان با ارتش چطور است؟
براي آنکه از شرشان نجات پيدا کنم، گفتم: من نمي دانم. من چون در دريا صيد مي کنم، مي بينم که شناورهاي ارتش و سپاه با همديگر مي آيند گشت. از روي آرمشان مي شناسم که کدام ارتشي و کدام سپاهي هستند. کنار هم مي ايستند و صحبت مي کنند. متوجه شدم که همه جريان بازجويي را فيلمبرداري مي کنند. بعد از بازجويي مرا به جاي اولم باز گرداندند؛ چون مي دانستم ممکن است مرا دوباره براي باز جويي ببرند، اين بود که پاسخ هاي دروغي که گفته بودم، در ذهنم مرور کردم تا در جلسه ديگر هم همان حرفها را بزنم.
در جلسه دوم، بار ديگر درباره سپاه و ارتش پرسيدند. گفتم: آنها با هم به دريا مي آيند و با هم مانور مي دهند. پرسيدند: شما از کجا مي دانيد که با هم مانور مي دهند؟
جواب دادم: معلوم است؛ از روي تبليغاتي که در راديو و تلويزيون مي کنند. ما کنار ساحليم؛ مي دانيم چه شناورهايي ارتشي و چه شناورهايي سپاهي هستند.
باز جو عصباني شد و گفت: دروغ مي گويي. آن چيزي که من مي پرسم، جواب بده. بازجو بلند شد و دست گذاشت روي سوختگي بدنم و به شدت فشار داد. سوزش و درد وحشتناکي داشت. از شدت درد فرياد زدم. دوباره گفت: تو بايد راست بگويي و به سوالات من پاسخ درست بدهي.
- والله من نمي دانم.
- فرمانده قرار گاه کيست؟
ديدم اگر بگويم نمي دانم، فايده ندارد. اين است که دو نفر از اهالي محله مان را براي رد گم کردن گفتم: با کمال تعجب گفت: دروغ نگو. ما مي دانيم کي هستند.
- اگر مي دانيد، پس چرا به من فشار مي آوريد؟
باز جو آهسته يک در گوشي به من زد و زخم بدنم را فشار داد و گفت: مي خواهيم از زبان تو بشنويم.
- نمي دانم .
چون ديدند فايده ندارد، سيلي ديگري به من زدند و مرا به اتاق اولي باز گرداندند. چون بر اثر فشار بازجو، زخمم دهان باز کرده بود، تيم پزشکي آمد و پانسمانم را عوض کردند و به مداواي من پرداختند. دو سه روز گذشت. زور چهارم بود که آمدند نزد من و گفتند: ما يک سوال از تو مي کنيم. کسي که با من حرف مي زد، ايراني بود. اين را از رنگ پوست و لهجه اش فهميدم. به من گفت: من ايراني هستم و در تهران در ارتش خدمت کرده ام. در پايگاه هوايي هم بوده ام. چند سالي است که آمده ام خارج از کشور.
خيلي مودب و با احساس گفت: پدر جان، چند سوال از تو مي کنم. اگر بتواني جواب بدهي، خيلي خوب است؛ اگر نتواني جواب بدهي، بعدا ممکن است جور ديگري با هم صحبت کنيم. کاري به نيروهاي نظامي ندارم. الان در اتاق تنها هستيم. مي خواهم مثل پدر و پسر با هم صحبت کنيم. بلافاصله دستش را خواندم و فهميدم مي خواهد از راه احساس، اطمينان مرا به خود جلب کند و از من حرف بکشد. من هم سرش کلک زدم. گفتم: من هم در خدمتم. هر سوالي داري بکن؛ تا آنجا که بتوانم، پاسخ مي دهم.
همان سوالهايي را که آمريکايي ها کرده بودند، او نيز از من کرد و من هم همان جواب ها را تحويلش دادم. خيلي سماجت کرد، اما نتوانست حرفي از من بکشد. يادم نيست که از من چه سوالي کرد که من گفتم: خدا شاهد است نمي دانم.
يکدفعه مثل کسي که به او حالت جنون دست داده باشد، سيلي خيلي محکمي به صورتم نواخت. با بغض گفتم: اگر پدري از پسرش اينطوري سوال مي کند و با او حرف مي زند، من نيستم.
با عصبانيت گفت: نه پدري وجود دارد و نه پسري. اگر به سوالات جواب ندهي، بد مي بيني.
- چيزي که نمي دانم، چطوري جواب بدهم؟
دو ساعت از من بازجويي کردند. در سوالاتشان تاکيد زيادي در مورد رابطه ارتش و سپاه، محل مانورها، محل پادگانهاي نظامي، تعداد قايقها و کشتي هاي ارتش و سپاه، محل عمليات سپاه، اسامي فرمانده هاي سپاه، محل انبار مهمات سپاه و ... داشتند.
يک روز در حين باز جويي آمريکايي از من پرسيد: يک سوال از تو دارم.
- بگو.
- نادر کيست؟
از اين سوال حسابي جا خوردم .البته منتظر چنين سوالي بودم، اما نه چنين صريح و آشکار. حدس زدم از طريق شنود بيسيمهاي ما پي به هويت نادر برده باشند. در بيسيم غالبا من، نادر و بيژن همديگر را با اسم کوچک صدا مي زديم و احتمالا ما را از همين طريق شناسايي کرده بودند. براي اينکه فرصت فکر کردن داشته باشم، پرسيدم:
- چه نادري؟
- همان نادري که با شما بود.
- من کسي به نام نادر نمي شناسم.
- يعني شما چند نفري که با هم بوديد، همديگر را نمي شناختيد؟
- نه. ما چند نفر بومي همديگر را مي شناختيم، اما کساني که در قايق بودند نمي دانستم.
- نادر کيست؟ تو واقعا نمي داني؟
- نه، زماني که ما را از محله مان بيرون آوردند، فقط به ما گفتند که بايد اينجا کار انجام دهيم. اول هم به من گفتند که اين عده را بايد از بوشهر به جزيره فارس ببريم، اما زماني که به جزيره رسيدم، گفتند بايد بروي آنجا کاري انجام بدهي. من حتي کارشان را هم نمي دانستم. بعدا که با هلي کوپتر درگير شديم، هر چه داد و بيداد کردم و مي خواستم بر گردم، فايده اي نداشت. اين بود که مجبور بودم کنارشان بمانم.
- يعني تو از جريان چيزي نمي دانستي؟
- نه! سربازي رفته اي؟
- بله.
- زخمي روي ابرويم بود. آن را ديد و پرسيد: ابرويت چرا و کجا پاره شده؟ چرا ده تا دوازده تا بخيه خورده؟ گوش ات چرا از بين رفته؟ اين ترکشهاي ريزي که در پايت است، مال چيست؟
- زماني که سربازي بودم، عراقي ها محله ي ما را بمباران کردند و من زخمي شدم. اگر حرفمان را باور نمي کنيد، آدرس آنجايي را که در بوشهر بمباران شده به شما بدهم. خودتان برويد تحقيق کنيد و ببينيد که راست مي گويم يا نه. آنجا را که بمباران کردند، من ترکش خوردم.
- ابرويت چي؟
- زماني که کوچک بودم اينطوري شد.
- گوش ات چطور؟
- بر اثر شکستن ديوار صوتي توسط هواپيما اينطوري شده.
- بازجو لختي صبر کرد و سپس گفت: اگر سربازي کرده اي، بگو موشکي که به طرف هلي کوپتر شليک شده، چي بود؟
- تنها سلاحي که به من داده اند، کلت و کلاش و آرپي جي است. فکر کنم موشکي که به طرف مان شليک کردند، آرپي جي بود.
- نه، نبوده. آر پي جي چنين کاري نمي کند.
- داخل قايق چه موشکي بود؟
- در قايق ما فقط موشک آرپي جي بود و سلاحهاي سبکي مثل کلاش و کلت. به شدت دنبال اين مي گشتند که چه نوع موشکي از قايق به طرف هلي کوپتر شليک شده بود. مي دانستم که نبايد به اين سوال جواب بدهم، زيرا بلافاصله از من مي پرسيدند که اين نوع موشکها را از کجا آورده ايم؛ که البته نبايد مي دانستند. چون ديدند جواب درستي نمي دهم، گفتند: مرکز حرکت قايق هاي شما از کجا بود؟
گفتم: در دريا بودم که آمدند چشمانم را بستند و آوردندم. نمي دانم از کجا حرکت کرده اند.
سخت عصباني شده و دو کشيده محکم به صورتم زد که خيلي هم درد گرفت؛ و بعد گفت:
پس نمي داني نادر کيست؟
- نه.
- فرمانده قايق کي بود؟
- فرمانده نداشتيم. هر کس که پشت سکان قايق مي نشست، فرمانده بود. من چون بومي بودم و سکاندار بودم، مرا فرمانده مي خواندند.
- تو داري دروغ مي گويي. داري پنهان مي کني.
- دروغگو خودتي!
حوصله ام سر رفت و تندي گفتم: واقعا اگر مي بينيد دارم دروغ مي گويم، مرا بکشيد و راحتم کنيد. وقتي سماجت مرا ديد، با لحن مهرباني گفت: خب، امروز گذشت. امشب بنشين فکرت را بکن. فردا ما مي آييم تا نادر را به ما معرفي کني.
تاکيد زيادي روي نادر داشتند و مي خواستند بدانند که او کيست. مرا پس از بازجويي بردند به اتاق خودم. در آنجا باندهايم را باز کردند و عريان روي تخت خواباندند. بالاي سرم چند ظرف استيل بود که داخل آنها آبميوه بود. تا آن روز صورت خود را نگاه نکرده بودم. بلند شدم تا خودم را در استيل تماشا کنم. کنجکاو شده بودم تا ببينم پس از سوختگي، چهره ام چطور شده است. تا اين کار را کردم، يکي از دکترها با عصبانيت آمد و شروع کرد به انگليسي صحبت کردن. نفهميدم چه گفت. مترجم آمد و گفت: تو اجازه نداري صورت خود را نگاه کني. همان پزشک دستور داد که ظرف استيل را بپوشانند. در مدت اسارت نمي دانستم که کي شب است و کي روز. به همين دليل براي خواندن نماز مشکل داشتم. دو سه روز اول مطلقا نمي دانستم که کي روز است و کي شب. برخي از پرستاران آمدند نزدم و گفتند: اگر چيزي لازم داري بگو تا برايت بياورم.
آنها اين حرف را مي زدند که در من چنين القا کنند که اکنون در روي خشکي يا کنار ساحل قرار داريم و آنها مي روند و هر چه مي خواهم، مي خرند و مي آورند، اما حالت موج دريا براي من که مدتها روي دريا کار کرده بودم، مشخص مي کرد که در دريا هستيم.
روزي داشتم نماز صبح مي خواندم. رکوع و سجده اي که در کار نبود. همين طور که روي تخت خوابيده بودم، نماز مي خواندم. در اين وقت، يکي از نظاميان وارد شد و دو باند بزرگ استريو کنار دو گوشم قرار داد و گفت: امروز مي خواهم با تو حال کنم!
- چطوري؟
- هر نواري که دوست داري بگو تا برايت بگذارم.
مرا که در فکر ديد، گفت: فکر کجايي؟ حتما شما را مي فرستند برويد ايران.
- کجا هستيم ؟
- الان در ساحل هستيم؛ ساحل يکي از کشورها. داريم شما را مداوا مي کنيم تا برويد ايران.
سپس گفت: چه نواري را دوست داري؟ ايراني يا خارجي؟
- خيلي ممنون. اعصاب من خراب است و نمي توانم نوار گوش کنم.
- نه، من بايد حتما برايت نوار بگذارم.
- نظامي بود و لباس دکتري به تن داشت. گفت: حالا بگو.
ناچار گفتم: هر چه دوست داري بگذار.
نوار خارجي گذاشت. صداي دو باند را که دو طرف گوشم بود، تا آخرين درجه بلند کرد و گفت: تا تو گوش مي کني، من بروم و بيايم.
رفت و در اتاق را هم بست. دستانم طوري بود که به هيچ وجه نمي توانستم آنها را حرکت دهم. داشتم از صداي خراشنده باند، ديوانه مي شدم. شروع کردم به فرياد کشيدن. چنان فرياد زدم که صدايم از باند استريو بلند تر شد. دو نفر آمدند و نوار را خاموش کردند، اما همان نظامي گفت: خاموش نکنيد! دوست من دوست دارد گوش کند.
دکتر هاي ديگر، او را از اين کار منع کردند. رفتار آنها در مجموع خوب بود. يادم مي آيد که کمرم بر اثر سوختگي مي خاريد. آنها مي آمدند با دستکش کمرم را مي خاراندند يا پمادهاي بسيار خوب به بدنم مي زدند. از روز ششم و هفتم بازجويي شديد تر شد. دو نفر مي آمدند و دو دستم را مي گرفتند، روي زمين مي کشيدند و مي بردند و به اتاق بازجويي مي بردند. در آنجا با خشونت به من مي گفتند: تو بايد به سوالات ما پاسخ بدهي.
روي کلمه بايد تاکيد داشتند.
- ناو گروه کجاست و چه کاري در آن انجام مي دهيد؟
- من نمي دانم.
- ما ميدانيم که ناو گروه شما در نيروگاه اتمي است. راست بگو.
- والله راست مي گويم؛ نمي دانم.
- مين چي؟ مينها را کجا مونتاژ مي کنيد؟
- من نمي دانم. مونتاژ يعني چه؟
- مونتاژ يعني جمع و جور کردن.
- نمي دانم.
- بار ديگر مرا با خشم سر جايم باز گرداندند.
- از سرنوشت آن سه نفر دوستم هيچ اطلاعي نداشتم. حدود هفت يا هشت روز بود که از آنان بي اطلاع بودم. به يکي از پزشکان گفتم مي خواهم بروم نزد دوستانم، اما دکترها گفتند: ما چنين اجازه اي نداريم. تو تحت معالجه اي. بعدا پيش دوستانت خواهي رفت.
يکي دو روز بعد از اين جريان، يک روز يکي از مقام هاي برجسته ناو که فکر مي کنم درجه اش سرهنگ دومي بود، وارد اتاقم شد. حين ورود شروع کرد به انگليسي صحبت کردن. مترجمي که همراهش بود، گفت: به شما اينجا خوش مي گذرد؟
- بله!
- چيزي احتياج نداري؟
- نه!
- اگر کاري داري مي تواني بگويي.
- با استيل کار دارم.
- من بلافاصله مي آيم و با شما صحبت مي کنم.
- نه، کاري ندارم.
اين را که گفتم، چيزي نگفت و از اتاق خارج شد. همان روز مرا نزد دوستانم بردند. وقتي پيش آنان رسيدم، ديدم هر سه روي تخت خوابيده اند. از ديگران هيچ خبري نبود. مرا روي تخت خواباندند. بلافاصله با صداي بلند شروع کردم با حشمت الله رسولي صحبت کردن. فکر کردم همان آزادي نسبي که در چند روز با دکتر ها و پرستارها داشتم، با دوستان هم دارم. گفت: ساکت باش و چيزي نگو!
- مگر چيست؟
- نمي توانيم با هم صحبت کنيم .
يک نفر که با سلاح روي صندلي نشسته بود، آمد و گفت: شما اجازه صحبت کردن با هم را نداريد. فقط راحت باشيد و استراحت کنيد!
- باشد.
در اين وقت بازجو وارد اتاق ما چهار نفر شد و از من پرسيد: نادر کدامشان است؟
- نمي دانم. اين هم که مي گويم حشمت است. شهرستاني است و در حد اسم و فاميل با او آشنا هستم.
- اينها را نمي شناسي؟
- نه!
- نادر کدامشان است؟
- نمي دانم .
- ظاهرا خودت فرمانده قايق بوده اي.
- قبلا هم گفته ام که هر کس پشت سکان مي نشسته، فرمانده تلقي مي شد.
البته بعدها و در ايران شنيدم که آقاي کريمي در بازجوييهايشان مرا به عنوان فرمانده قايق معرفي کرده بود.
حدود يک روز هم با دوستانم بودم. در طول يک روز خاطره خاصي ندارم؛ جز اينکه آمدند و براي ما فيلم ويدويي گذاشتند. فيلم خيلي مستهجني بود. اول فيلم چيز خاصي نداشت. ما چهار نفر شروع کرديم به نگاه کردن. اما فيلم 180 درجه چرخيد و ناجور شد. سرم را بر گرداندم و نگاه نکردم. متوجه شدم که دوربين فيلمبرداري گذاشته اند و از ما فيلم مي گيرند. البته قبلا همه جلسات بازجويي را هم فيلمبرداري مي کردند، اما اينجا برايم تازگي داشت. با نگاه به دوستان ديگر، هشدار دادم که دارند از ما فيلمبرداري مي کنند و مواظب باشند سوژه تبليغاتي نشوند.
وقتي ديدند که صورتم را برگردانده ام و فيلم را نگاه نمي کنم، آمدند و با فشار و زور سرم را به طرف تلويزيون بر گرداندند. دو يا سه بار اين صحنه اجباري تکرار شد. چنان فشاري بر من وارد کردند که زير چشمانم شروع کرد به خونريزي. سوختگي ام زياد بود و پوستم با کمترين فشاري پاره مي شد و خون مي آمد. با اين وجود به زور مي گفتند: تو بايد نگاه کني!
- حرفي ندارم؛ نگاه مي کنم، اما چرا فيلمبرداري مي کنيد؟ اين چه کاري است که انجام مي دهيد؟
- کاري به شما ندارد. دارند فيلمبرداري مي کنند.
هر چه نگاه کردند، من نگاه نکردم. صورت بچه ها را هم با فشار به طرف تلويزيون بر مي گرداندند تا نگاه کنند، اما چون ديدند کسي نگاه نمي کند، ويدئو را با خشم خاموش کردند و بردند.
بار ديگر مرا براي بازجويي بردند. آمدند و آمپول مخصوصي به گردنم زدند. سرم شروع کرد به گيج رفتن. در اين حال، همان سوالات روز قبل را پرسيدند. مرتب مي پرسيدند نادر کيست؟
من چنان به خود تلقين کرده بودم که نادر را نمي شناسم که اگر بيهوش هم مي شدم، در بيهوشي هم همين جواب را مي دادم. با اطمينان مي توانم ادعا کنم که از من نتوانستند در بياورند که نادر کيست. دو يا سه روز نزد بچه ها بودم. روزي سه چهار نفر آمدند و گفتند که از طرف صليب سرخ آمده ايم و نشاني دقيقمان را مي خواستند.
مي خواهيم شما را به ايران بفرستيم.
اول باور نمي کرديم و مي گفتيم: حتما شما مي خواهيد ما را تحويل عراق بدهيد، ولي آنها براي اطمينان ما کارت شناسايي نشانمان دادند.
نگاه کردم ديدم يکي شان نروژي است. کنار آنها چند تن نظامي آمريکايي با اسلحه ايستاده بودند. غير ممکن بود که در طول اين چند روز لحظه اي ما را بدون محافظ و نگهبان رها کنند.
صليب سرخي ها پرسيدند: در اين مدت به شما هم رسيدگي کردند؟
به آمريکايي هاي مسلح نگاه کردم. ديدم نمي شود واقعيت را گفت. اگر جواب منفي مي دادم، پس ار رفتن صليب سرخي ها، باز کشيده بود و زخم سوختگي ها را فشار دادن! ضمنا هنوز هم باور نکرده بودم که از صليب سرخ باشند. اين بود که گفتم: رسيدگي خوب بوده و دکترها خوب به من رسيدند.
- پس به شما بد نگذشته؟
کمي مکث کردم و گفتم: نه! اميدوار بودم با مکثم درد دلم را متوجه شوند.
- ما فردا شما را به ايران اعزام مي کنيم.
من گفتم: اگر مي شود، امروز اين کار را بکنيد.
- نه، بايد فردا صورت بگيرد.
پس از آنکه صليب سرخي ها رفتند، دکتر ها آمدند و مفصلا به ما رسيدگي کردند. تا آن وقت چنان رسيدگي و مداوايي نکرده بودند. نوشيدني و غذاي مفصلي هم به ما دادند. نمي دانستيم جريان چيست و چرا چنين مي کنند، اما به همه کارهايشان شک داشتم. ما را با چشمان باز به سالن خيلي بزرگي انتقال دادند. سالن پر بود از آدمهايي با لباس نظامي و لباس شخصي. کلي خبرنگار و فيلمبردار هم جمع شده بودند. معلوم بود آنها را از کشورهاي مختلف به آنجا آورده بودند. خبر نگاران پرسيدند: شما مي دانيد الان کجا هستيد؟
- نه!
- به چه دليل از کشور خودتان آمده ايد و با کشتي ها و هلي کوپترهاي آمريکا در گير شده ايد؟
- نمي دانم؛ اما هر کشوري با کشور ديگري جنگ داشته باشد، اين کارها را انجام مي دهد.
- شما مي دانيد با سه قايق کوچک نمي توانيد با ناوهاي بزرگ آمريکا بجنگيد؟
- اگر به قدر يک قطره آب هم بتوانيم در برابر قدرت بزرگي مثل آمريکا کار کنيم، کلي کار کرده ايم. آنطور که مسئولان ايران مي گويند، اگر جنگي در خليج فارس با آمريکا در بگيرد، ايران در قبال هر ناو جنگي آمريکا، پانصد قايق اعزام مي کند.
- شما نظامي هستيد؟
- نه!
- پس از کجا چنين مسائلي را در اين مورد مي دانيد؟
- اين مسائل را دولت ايران در راديو و تلويزيون مطرح مي کند. هر کسي هم امروزه در ايران دست کم يک راديو يا تلويزيون دارد.
جلوي فيلمبردارها خيلي با احترام با ما بر خورد کردند، اما تا آنها رفتند، بلافاصله چشمان ما چهار نفر را بستند، سرمان را داخل کيسه اي کردند و سوار بر هلي کوپتر، ما را از روي ناو به جاي نامعلومي انتقال دادند. به ساحل جايي رسيديم. کيسه را از سرمان برداشتند، اما چشمانمان را همچنان بسته نگه داشتند. زير چشم من کمي باز بود. داخل ناو، هواپيماهايي را ديدم که مثل آسانسور بالا و پايين مي رفتند. به ساحل که رسيديم، سر تا سر ساحل بيابان بود و درختي در آن نواحي وجود نداشت. اين همه را زير چشم ديدم. بعد ها فهميدم که آنجا ساحل بحرين بوده است. ما را از ساحل بحرين سوار يک هواپيما کردند و گفتند: شما را داريم به کشور ديگري منتقل مي کنيم تا از آنجا به ايران برويد.
ما چهار نفر را کنار هم سوار هواپيما کردند. داخل هواپيما هر قدر چشم چشم کردم تا نادر، بيژن، نصرت الله، توسلي يا محمد يا را ببينم، هيچ کدام را نديدم. کلي عکاس و خبرنگار هم حاضر بودند که از هر رفتار و اقدام ما عکس يا فيلمبرداري مي کردند. دو نفر خانم در حالي که آبميوه به دست داشتند، به طرف ما آمدند و با مهرباني صورت يا گردن ما را گرفتند و آبميوه به ما تعارف کردند. عکاسها و فيلمبردارها هم پشت سر هم از اين صحنه عکس و فيلم مي گرفتند. ديدم صحنه تبليغاتي مناسبي پيدا کرده اند؛ اين بود که آن دو زن را با خشونت از خود دور کردم. مترجم آمد و گفت: چرا اين کار را مي کنيد؟ بگذاريد کارشان را انجام دهند.
- اين چه معني دارد که از آبميوه خوردن ما فيلمبرداري کنند؟
- نه ،شما اجازه نداريد اين کار را بکنيد.
سپس کلتي را در آورد و گذاشت روي کله من و گفت: دارم ناراحت مي شوم. کاري نکنيد که در اين لحظه آخر برايتان بد شود. وقتي ديدم زور است، گفتم: هر کاري دلتان مي خواهد بکنيد.
بلافاصله آن دو زن مهربان آمدند و باعشوه و مهرباني شروع کردند به ما آبميوه دادن. خبرنگارها هم کار خودشان را مي کردند. در دلم آرزو مي کردم اي کاش وقتي کلت را روي سرم گذاشته بودند، عکس يا فيلم مي گرفتند. ظاهرا آنها بيش از آنکه خبرنگار باشند، مامور بودند.
پس از مدتي پرواز در فرود گاه کشور عمان فرود آمديم. تا لحظه اي که در باز نشده بود، هنوز باور نمي کردم که ما را تحويل کشورمان بدهند. يکي گفت: اينجا عمان است.
من گفتم: چرا تحويلمان نمي دهيد؟
- بايد ايراني ها بيايند تحويل بگيرند. بعد با بي حوصلگي گفت: تو خيلي سوال مي کني.
بعدها فهميدم که آمريکايي ها به مقامهاي عمان گفته بودند که اسيران را ما خودمان مستقيما بايد تحويل ايران بدهيم، اما ايرانيان مخالفت کرده بودند. از طرف ايران، فرمانده منطقه دوم دريايي سپاه و جمعي از مسئولان بلند پايه سپاه آمده بودند. درگيري بين آمريکايي ها،ايرانيها و عماني ها مدتي طول کشيد. اين درگيري کوچک براي من و دوستانم سالها گذشت. در اين موقع، نيروهاي عماني آمدند و هواپيما را محاصره کردند. همگي مسلح بودند. سرانجام آمريکايي ها در نقشه خود نا کام ماندند و مجبور شدند ما را تحويل مقامهاي عماني بدهند.
ما را از هواپيما داخل سالني بردند. در آنجا قلبم آرام گرفت و اطمينان پيدا کردم که از شر آمريکايي ها خلاص شده ام. در سالن فرود گاه با صحنه عجيب و جالبي رو برو شدم. عماني ها ما را در حالي ديدند مثل اينکه تا آن روز يک ايراني رزمنده و مبارز با آمريکا را نديده اند. محبت فوق العاده اي به ما کردند. به اصطلاح قربان صدقه مان مي رفتند. شايد باور نکنيد، اما يکي از دکتر هاي عماني خم شد و پاي مرا بوسيد. گريه مي کرد و مي گفت: من وقتي شما را مي بينم، روحيه مي گيرم. من اولين بار است که يک ايراني مبارز را مي بينم.
حسابي شرمنده شده بودم و تعجب مي کردم که چرا آنها اينطور با مهر و محبت با من رفتار مي کنند. همان پزشک گفت: مسئولان شما منتظرتان هستند.
- باور نمي کنيم.
- نه،اين حرفها را نزيند. همين الان خودتان مي بينيد. شما فقط چند دقيقه در قرنطينه مي رويد و مداوايي روي شما انجام مي شود و سپس تحويل ايرانيان داده مي شويد.
در طول ده روز که در ناو آمريکايي ها بوديم، به جز آبميوه و گاهي کيک چيز ديگري به ما ندادند، اما عماني ها غذاي مفصلي آوردند و گفتند: بخوريد؛ بايد تقويت شويد.
دستانم را نمي توانسم بلند کنم. عماني ها مثل گنجشکي که به جوجه هايش غذا مي دهند، با مهرباني و شفقت غذا را در دهان ما مي گذاشتند و با مهرباني نگاهمان مي کردند. بعد از غذا هم سوختگي مرا مداوا کردند. يعني بعد از آنکه مواد مخصوصي به بدن من کشيدند، با وسيله اي مثل ابر دو دستم را پوشاندند؛ پاهايم را نيز همين طور. بعد گفتند: حالا شما را مي خواهيم تحويل ايرانيان بدهيم. مرا سوار آمبولانس بسيار مجهزي کردند. داخل آمبولانس نيز دکتري بالاي سرم بود و از من مراقبت مي کرد. وقتي فهميدم که ديگر مرا تحويل ايران خواهند داد، حالت خاصي به من دست داد و موهاي بدنم از خوشحالي و شادي سيخ شد. از زماني که در ناو بودم تا زماني که مرا تحويل عمان دادند، سرمي به گردنم وصل بود. زماني که آمبولانس، کنار هواپيماي ايران ايستاد، فتح الله محمدي را ديدم. حالت کسي را داشتم که پس از سالها گمشده اش را مي يابد. از شوق همه گريه مي کرديم. دانه هاي درشت اشک از چشمانم جاري بود و دچار حالتي شده بودم که فقط دلم مي خواست هاي هاي گريه کنم. دوستان اسير ديگر هم همين حال را داشتند. پرسنل داخل هواپيما و خدمه نيز فقط مي گريستند. در آن لحظه، گريه حرف اول را مي زد. محمدي آمد، اما سرگردان بود. دنبال گمشده اي مي گشت که او را نمي يافت. چهار آمبولانس ما چهار نفر را آورده بودند. محمدي از من پرسيد:
- نادر کجاست؟
- نمي دانم.
سه آمبولانس ديگر را هم گشت و چون کاملا نااميد شد، مثل پدر فرزندمرده اي بلند بلند شروع کرد به زاري و گريه کردن. نمي دانم با خودش بود يا با من که مي گفت: نادر کجاست؟ بيژن کجاست؟ نصر الله کجاست؟ خبري نداري؟
اين را مي گفت و زار زار مي گريست. تا آن موقع، نه دوستانم و نه مقامهاي ايراني مي دانستند کي زنده است و کي مرده. در اين هنگام پرونده اي را به دست حاج فتح الله دادند و ما چهار نفررا بردند داخل هواپيما و خواباندند. من پرسيدم: شما نمي دانيد نادر کجاست؟
- دو نفر از بچه ها با من هستند .
- آنقدر خوشحال شدم که بي اختيار از جايم بلند شدم و نشستم. سرم از گردنم باز شد. با هيجان گفتم کجا؟ کجايند؟ شما نمي دانيد؟
- نه، چه چيزي را؟
- جسدهاي نادر و بيژن همراه ماست!
دنيا دور سرم چرخيد. تازه آن موقع بود که خبر شهادت دوستانم، خصوصا بيژن و نادر را شنيدم. احوال متناقضي در وجودم موج مي زد. شادمان بودم که به طرف ايران مي روم و اندوهگين بودم که بهترين دوستانم را از دست داده ام. در هواپيما و بر فراز خاک کشورم با خود فکر مي کردم که آن همه حادثه را در خواب ديده ام يا در بيداري!



آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
چيزى بهمان الهام شده بود. تا آن روز آن همه ماموريت آمده بوديم؛ اما كسى اين قدر درباره مرگ صحبت نكرده بود. در اين وقت، آقاى "محمدشاهى" - ناخداى لنج - شربتى برايمان درست كرد. بچه‏ها گفتند: بخوريد كه شربت "شهادت" مى‏خوريد!
سال 1366، سال آغاز اولين دور از جنگ‏هاى دريايى ميان قواى نظامى ايران اسلامى و ناوگان متجاوز خارجى بود. اين جنگ در ادبيات سياسى با نام "جنگ اول نفت‏كش‏ها" شناخته مى‏شود. مسؤوليت اصلى عملياتى در اين ميدان، بر عهده نيروى دريايى سپاه پاسداران بود و روش عملياتى سپاه بر استفاده از قايق‏هاى كوچك تندرو موسوم به "عاشورا" و "طارق" تكيه داشت. نقطه اوج اين جنگ، طرح ناكام حمله به بندر نفتى "رأس الخفجى" و عمليات موفق سرنگون ساختن هلى‏كوپترهاى نيروى دريايى آمريكا بود كه توسط "ناو گروه‏هاى قرارگاه نوح نبى" به فرماندهى شهيد "نادر مهدوى" به اجرا درآمد. البته در جريان "عمليات شهادت‏طلبانه" عليه هلى‏كوپترهاى آمريكايى، اكثر اعضاى اين ناو گروه به شهادت رسيدند. آن چه مى‏خوانيد روايتى است دست اول از يكى از مجريان اين "عمليات استشهادى" كه به تقدير الهى جان بر برد و به اسارت نيروهاى آمريكايى درآمد. جريان بازجويى او و چند همرزم ديگرش را به دليل حجم بالاى طلب، به زمان ديگرى واگذار كرديم. روحشان شاد

درجلسه خيلى محرمانه اي شركت كرديم . در آن جلسه اعلام كردند كه مى‏خواهيم به جايى [در عربستان] حمله كنيم و آن جا را بزنيم. [نام محل مورد نظر بندر رأس الخفجى ]بود. قرار بود به سواحل آنجا حمله كنيم و چاه‏هاى نفتش را كلاً منهدم كنيم و به آتش بكشيم. [اين عمليات‏به تلافى كشتار حاجيان ايرانى در عربستان سعودى و انهدام اسكله‏هاى نفتى ايران توسط ناوگان آمريكا طراحى شده بود] علاوه بر ما، بچه‏هاى تيپ اميرالمؤمنين براى اين مانور آمده بودند. جمعى از بسيجى‏هاى بوشهرى نيز بودند. هياهوى عجيبى بر پا شده بود. به ما تذكر داده بودند كه اين عمليات بايد كاملاً محرمانه باقى بماند. بعد از دو ماه كار و فعاليت مداوم، روز موعود فرا رسيد. بعد از ظهر بود كه از حوضچه زديم بيرون. بيش از سيصد فروند قايق در اين عمليات شركت داشت. همه شهادتين خود را گرفته و با وضو حركت كرده بوديم. شب قبل به ما گفته بودند كه بعيد است كسى از اين حمله جان سالم بدر ببرد، به همين علت هم نام عمليات را "مانور شهادت" گذاشته بودند. عنوان "مانور" را به اين علت گذاشته بودند كه دشمن نداند ما قصد "حمله عملى" داريم.
ناوهاى آمريكايى در سرتاسر منطقه حاضر بودند و همه حركات ما را زير نظر داشتند، به همين علت، بازگشت امكان نداشت. هيجان عجيبى همه ما را گرفته بود و از اين كه چند ساعت ديگر به شهادت مى‏رسيم دل در دلمان نبود. قرار بود نيروها خود را به منابع و چاه‏هاى نفتى [رأس الخفجى] برسانند، خيلى سريع مواد منفجره را بگذارند و سپس قايق‏ها مواضع را زير آتش بگيرند. همگى تا "سكوى سروش" رفتيم. قرار بود در آنجا ما را سازماندهى نهايى بكنند و به طرف مقصد حركت كنيم. همه قايق‏ها كنار هم پهلو گرفته بودند. يكى شام مى‏خورد، ديگرى نماز مى‏خواند و ديگرى گريه و دعا مى‏كرد، آن ديگرى با دوستانش وداع مى‏كرد. منظره عجيبى بود و همه حال غريبى داشتيم. هوا كم‏كم خراب شد و موج دريا، قايق‏ها را به شدت تكان مى‏داد. در اين هنگام اعلام كردند كه حمله لو رفته است.
در اين ميان، چند قايق هم خراب شد. به ما گزارش دادند كه كل منطقه به محاصره ناوهاى آمريكايى درآمده است. ناچار حمله لغو شد و ما از "سكوى سروش" به طرف خارك كه نزديكترين مكان به ما بود، حركت كرديم. قايق‏هايى را هم كه خراب شده بود، يدك كشيديم.
من و مهدوى و بيژن گرد با ناوچه‏اى از سكوى سروش عبور كرديم تا ببينيم جريان چيست.
گفتم: نادر، معلوم است حمله لو رفته و آمريكايى‏ها هم آن را لو داده‏اند. نگاه كن ناوهاى آمريكايى دور تا دورمان حلقه زده‏اند.
نادر گفت: مى‏دانم؛ اما مى‏خواهم از نزديك ببينم!
گفتم: حالا كه اين‏طور است، هر جا كه تو رفتى، ما هم مى‏آييم.
شب بود. سه چهار كيلومتر از سكوى سروش دور شديم. رادار كشتى را خاموش كرده بوديم؛ چون نيروهاى آمريكايى مستقر در خليج فارس ممكن بود از روى رادار پى به هويت ما ببرند و شناسايى‏مان كنند. البته هر از چند گاهى رادار را روشن مى‏كرديم. رادار را كه روشن مى‏كرديم، آنچه كه مى‏ديديم، وحشت مى‏كرديم. صفحه رادار پر بود از ناوها و كشتى‏هاى آمريكايى كه در حالت آماده باش كامل بودند. وضعيت چنان خراب بود كه نمى‏شد در منطقه ماند. از اين‏رو، "نادر مهدوى" فرمان داد كه ما هم به عقبه نيروها بپيونديم. رفتيم به خارك و تا صبح در جزيره استراحت كرديم.
همه حالت عجيبى داشتيم. از طرفى، از آن همه برنامه‏ريزى، تداركات، زحمات و تلاش‏ها كه چنين به هدر رفت، ناراحت بوديم و از طرف ديگر، از اينكه در يك درگيرى از پيش لو رفته تار و مار و نابود نشده بوديم، خوشحال بوديم. رضايت داديم به رضاى الهى.
فردا صبح، كل نيرو به بوشهر بازگشت.

در بازگشت از خارك، "نادر مهدوى" به من گفت:
- فلانى، يك مأموريت كوچك داريم... خودت و قايقت را آماده كن.
به "بيژن گرد" هم همين را گفت. ما حرفش را سرسرى گرفتيم. گفتيم حتما مثل هميشه گشت دريايى است يا ترابرى. با اين وجود هر دو اعلام آمادگى كرديم. صددرصد آماده باشيد. فردا عصر خبرتان مى‏دهم. ضمنا برويد و دو ساعت ديگر بياييد، كارتان دارم.
من رفتم و قايق را آماده كردم. دو ساعت ديگر برگشتم؛ اما نادر براى شركت در جلسه‏اى رفته بود. هر جور بود، با او تماس گرفتم. گفت: برويد خانه، استراحت كنيد؛ اما آماده باشيد تا خبرتان كنم.
رفتم منزل. هنوز كاملاً استراحت نكرده بودم كه "بيژن گرد" آمد در منزلمان و گفت: آماده باش... ظاهرا مى‏خواهيم امروز بعدازظهر برويم جايى.
گفتم: من يا منزلم، يا زمين فوتبال!
در دلم تعجب مى‏كردم كه چطور ميان آن همه نيرو، دست روى من گذاشته‏اند. درست است كه من در گروه مهدوى بودم؛ اما در "عمليات‏هاى مقابله به مثل"، ما كارهاى تداركاتى را انجام مى‏داديم و در خود عمليات شركتى نمى‏كرديم. بيژن اين را هم گفت: آقاى مهدوى گفت كه به مظفرى بگو جمع ما جمع است و فقط تو كمى.
گفتم: آخر تيم‏مان بازى دارد!
گفت: نه، نادر گفته حتما بايد بيايى.
"گرد" با يك سرباز آمده بود. سوار ماشين شديم و رفتيم منزل آقاى حسن‏زاده. آبى خوردم و يك عدد انار خيلى بزرگ برداشتم. انار را نخوردم و با خودم بردم. اين انار، ماجراى جالبى دارد كه بعدا آن را نقل مى‏كنم.
وقتى كه به مقر رسيدم، ديدم بله... جمع، جمع است. بعدازظهر 15 مهرماه 1366 بود. علاوه بر خودم، اين عده آماده حركت بودند: "نادر مهدوى"، "بيژن گرد"، "آبسالان"، "نصرالله شفيعى"، "توسلى"، "باقرى"، "مجيد مباركى" و "حشمت رسولى".
9 نفر بوديم. معلوم شد دو نفر ديگر هم هستند كه بايد به ما بپيوندند. وضعيت را كه ديدم، احساس كردم كه بايد مأموريت بسيار مهمى باشد؛ اما به روى خودم نياوردم و چيزى نگفتم.
دو قايق "بعثت" و يك ناوچه "طارق" آماده حركت بود و اين نه نفر در قايق‏ها و كشتى بودند. انار را كه دست من ديدند، گفتند:
- چى دارى؟
- اناره از خونه يكى از دوستان برداشتم.
- بايد تقسيمش كنى و به همه بدهى.
به شوخى گفتم:
- تو بهشت كه نيستيم. اين انار مال منه. مال شما كه نيست.
نادر گفت:
- تقسيمش كن... شايد رفتيم بهشت.
انار را بين 9 نفر تقسيم كردم. گفتم:
- بخوريد پدر صلواتيا... ميوه بهشتى است.
نادر گفت:
- چه معلوم كه همين ميوه بهشتى نباشه!
- خيلى خوب، بخوريد... ميوه بهشتيه.
در قايقهايمان كه نشسته بوديم، جلسه‏اى گرفتيم. نادر كه فرمانده ما بود، گفت:
- از اينجا مى‏رويم جزيره فارسى. از جزيره فارسى به آن طرف هم كارهايى داريم كه ان‏شاءالله بعدا و در بين راه به شما مى‏گويم. مى‏خو اهم مثل برنامه سروش پيش نيايد. فقط ما دوازده نفر مى‏دانيم.
من گفتم:
- ما نه نفريم... پس آن سه نفر ديگر كجا هستند؟در اين موقع، يك سرباز ديگر هم آمد و شديم ده نفر؛ اما دو نفر ديگر هنوز نيامده بودند. همين موقع، نادر، سربازى را صدا زد و گفت: برو به آقاى "كريمى" و "محمديا" بگو بيايند. ما آماده رفتن‏ايم.
به نادر گفتم: اينها كى هستى؟
- بچه‏هاى تهران هستن. آمدن تو دريا ديد بزنند.
- دست از شيطونى بردار. آمدن دريا را ديد بزنن يا كارى دارن؟
تا آن موقع نمى‏دانستم جريان چيست؛ ولى "بيژن گرد" مطلع بود؛ چون مهدوى هركارى كه مى‏كرد، بيژن را در جريان مى‏گذاشت.
از بيژن پرسيدم: جريان چيست؟
گفت: من يه چيزايى مى‏دونم؛ اما الان نمى‏تونم بگم؛ چون قول دادم به كسى نگم.
- باشه...نگو. حتما دستوره ديگه!
لنج با مهمات و آذوقه حركت كرد و رفت جلو.
در قايق هم آقاى "آبسالان" و "مجيد مباركى". در قايق ديگر، يك سربازى بود كه اسمش از يادم رفته ما هم، همه در ناوچه جمع شديم. "شفيعى"، "مهدوى"، "توسلى "، "گرد"، "كريمى"، "محمديا" و من.
به نادر گفتم: نگفتى اين دو نفر كى هستن؟
آن دو نفر هم كنار من نشسته بودند.
نادر گفت: خيلى مشتاقيد بدونيد اينا كى هستن؟
- هم مشتاقيم بدونيم كى هستن و هم مشتاقيم بدونيم چه كار هستن؟
- شما حوصله نداريد؟
- نه، از حوضچه كه رفتيم بيرون، بايد بگى.
از حوضچه كه خارج شديم، نادر گفت:
- حالا كه اين همه اصرار داريد، مى‏گم. آقاى "كريمى" و "محمديا"، از بچه‏هاى خوب تهران هستن. بچه‏هاى موشكى هستن. اينها يك وسيله‏اى دارند كه مخصوص زدن هلى كوپتره.
- چطورى؟
- يك موشكى است به اسم موشك "استينگر". كارش ردخور نداره. اگه هدف در تيررس‏اش باشه، حتما به هدف مى‏خورد.
به شوخى گفتم: اين موشك گوشى‏اش چيه؟ اينطورى كه شما مى‏گى، بايد صداى انفجار زيادى داشته باشه. پس بايد گوشى خوبى داشته باشه..
"محمديا" به "كريمى" گفت: بگو گوشى‏اش چيه؟
- گوشى‏يى دارد كه حتى وقتى خودت هم صحبت مى‏كنى، نمى‏تونى صدات رو بشنوى! گوشى‏اش آمريكاييه؛ بهترين گوشى دنيا!
- نشون بده...بينم
- نه، وقتى كه كار با موشك انجام شد، گوشى رو به شما مى‏ديم.
اگر گوشى آب بخوره، خراب مى‏شه!
باورم شد. با خوشحالى گفتم:
- آقا كريمى، نمى‏شه ببينمش.
- بابا شما چند ماهه دنيا آمدن؟ لااقل بذاريد برسيم.
- نه، ما حالا بايد گوشى را ببينيم.
- حالا كه اينطور شد، اصلاً پيش من چيزى نيست! همه چيز داخل لنج است كه رفته جلو.
در همين موقع ناهار آوردند كنسرو بود. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود به نادر گفتم: با اين همه دنگ و فنگ داريم به اين ماموريت مهم مى‏ريم و موشك "استينگر" هم داريم؛ اما هنوز بايد ناهار كنسرو بخوريم؟!
-بخوريد. به جز كنسرو، نان خشك هم داريم!
ناهار كه خورديم گفتيم: دسر چيست؟!
چند تا كمپوت آوردند كه آن را هم زديم تو رگ. در حينى كه مى‏خورديم، شروع كرديم با آن دو نفر تهرانى شوخى كردن. يكى از بچه‏ها كمپوت يكى از آنان را كش رفت. طرف گفت:
- درسته كه بسيجى هستيد؛ اما قرار نبود به كمپوت ما هم رحم نكنيد!
عمدا با آنان شوخى مى‏كرديم تا صميميتى بين ما ايجاد شود و در طول ماموريت بتوانيم باهم درست كار كنيم. "مهدوى" يا "نصرالله شفيعى" - درست يادمه رفته بوديم منزل "بيژن گرد" كه تازه بچه‏دار شده بود. يادم هست باهم. نوزاد يكى دو روزه را بغل گرفت و بوسيد و باهم به راه افتاديم. من به بيژن گفتم:
- من دو تا بچه دارم و بچه‏هام رو ديدم... خاك بر سر تو كه بچه‏ات يك روز بيشتر نداشت و درست آن را نديدى.
بيژن گفت: من حداقل بچه‏ام را ديدم و لمس كردم.
"شفيعى" يا "مهدوى" - درست يادم نيست كدامشان - كه همسرش پا به ماه بود گفت:
- واى به حال من كه بچه‏ام را نديده كشته مى‏شوم!
در اين ميان "مجيد مباركى" گفت:
- من چه كنم كه حتى زن نگرفته مى‏ميرم!
به جزيره فارسى رسيديم. نادر فورا گفت:
- ديگه صحبت‏ها قطع. از اينجا به بعد، صحبت موشك و هلى‏كوپتره شوخى رو هم بذاريد كنار.
اخلاق خاصى داشت. در هنگام شوخى، مرد شوخى بود؛ اما به محض پيش آمدن كار، به مردى جدى مبدل مى‏شد. كنار لنجى كه قبلا به فارسى آمده بود، رسيديم و وسايل و لوازم داخلى لنج را به ناوچه و قايق‏هاى خود منتقل كرديم. قايق من شد قايق موشكى. آقاى كريمى گفت:
- من دوست دارم با تو باشم. مى‏خوام اون گوشى ناز و بى‏نظير رو به تو بدم.
كريمى، محمديا وحشمت‏الله رسولى كه مسوول فيلمبردارى از گروه عمليات بودند، در قايق من جا گرفتند. در قايق ديگر هم "آبسالان" و "نصرالله شفيعى" بودند. در ناوچه نيز "بيژن گرد"، "نادر مهدوى"، "مجيد مباركى" و "توسلى" بودند.
مغرب كه شد، همگى پياده شديم و كنار ساحل نماز مغرب و عشايمان را خوانديم. پس از نماز نادر مهدوى سخنرانى كوتاهى كرد. بعد باهم روبوسى كرديم. من گفتم: نادر! معلومه مى‏خواى به كشتنمان بدى!
- نه، طبق مأموريت پيش مى‏رم.
- خدا رحم كنه... چه خوابى برايمون ديدى معلوم نيست!
نصرالله هم گفت: ببينم مى‏تونى كارى كنى كه امروز جسدمون رو برگرداونن بوشهر.
در دل همه چيزى بهمان الهام شده بود. تا آن روز آن همه ماموريت آمده بوديم؛ اما كسى اين قدر درباره مرگ صحبت نكرده بود. در اين وقت، آقاى "محمدشاهى" - ناخداى لنج - شربتى برايمان درست كرد. بچه‏ها گفتند:
- بخوريد كه شربت "شهادت" مى‏خوريد!
شب ساعت هفت بود كه مهدوى فرمان حركت داد. چندى قبل از اين هواپيماهاى عراقى به جزيره فارسى حمله كرده و رادار جزيره را زده بودند. از اين نظر از جزيره فارسى كه دور مى‏شديم، ديگر خدا بود و خودمان. هيچگونه ارتباط ما رادارى با بوشهر يا جزيره فارسى نداشتيم.
مقصد، دوازده مايلى پشت جزيره فارسى بود. آنجا آبراه بين‏المللى بود و كشتى‏هاى خارجى كه براى دولت‏هاى عربى كالا مى‏بردند از آنجا نفت بار مى‏زدند. به كنار اولين "بويه" كه رسيديم، مهدوى برايمان جلسه توجيهى گذاشت.
- اينجا "بويه" است. اينجا جزيره عربى است. اينجا هم عربستان و كويت است. اگر در راه مشكلى پيش آمد بايد به جزيره فارسى برگرديم. اگر نتوانستيم، بايد به طرف سكوى "فروزان" يا سكوهاى ديگر برويم.
حركت كرديم و به منطقه رسيديم. دوباره نادر گفت: جمع شيد، كارتون دارم.
جمع كه شديم نادر گفت: قايق موشكى به سمت بويه برود، ناوچه، وسط است و قايق شفيعى آخر باشد. شما را با رادار چك مى‏كنم و باهاتون ارتباط دارم.
سپس گفت: هلى كوپترهاى آمريكايى در اينجا مرتب در حال پرواز هستن. غالبا جزيره يا كشتى‏هاى ما رو مى‏زنن ما اين ماموريت بايد اين هلى كوپترها رو بزنيم و بندازيم.
تازه آن موقع بود كه فهميديم براى چه كارى آمده‏ايم. من تا آن وقت در حملات زمينى زيادى شركت كرده بودم. همچنين از نزديك شاهد بمباران‏هاى فراوانى در خارك بودم. اما اين اولين بارى بود كه در چنين ماموريتى شركت شركت مى‏كردم؛ ماموريتى رو در رو با هلى‏كوپترهاى آمريكايى؛ رو در روى شيطان.
حركت كرديم و از هم جدا شديم. در اين وقت بود كه من براى اولين بار موشك "استينگر" را با چشمان خود ديدم. فورا گفتم: گوشى؟
كريمى گفت: تو كه جيگر منو خون كردى! صبركن.
- بابا، گوش من خرابه. گوشى لازم دارم. راستش يكى از گوشم رو تو عمليات از دست دادم.
- صبر كن شليك بكنم، بعد مى‏دهم‏ات.
- بعد از مردن سهراب، دواى بيهوشى رو مى‏خوام چه كار؟
- آقاى محمديا به بچه‏ها گوشى بده.
من ديدم محمديا موشك‏انداز استينگر را از كارتن‏اش بيرون آورد، يك تكه ابرار پاره كرد و به دست من داد و گفت: اين هم گوشى!
با تعجب گفتم: اين چيه؟
- گوشى؟
- اين چه جور گوشيه ديگه؟
- تو بذار داخل گوشت. اين آمريكايى اصل است!
به شوخى گفتم: اگر مى‏فهميدم اين گوشى رو مى‏خواهيد بديدم، همان بوشهر پياده‏تان مى‏كردم!
-الان هم دير نشده. مى‏خواهى پياده كن.
- نه، كارت رو بكن.
ابر را داخل گوشم چپاندم. در اين وقت نادر تماس گرفت و گفت: آماده‏ايد؟
- تو رادار چيزى مى‏بينم. داريم مى‏ريم به طرفش.
حركت كرديم و حدود يك كيلومتر از نادر جدا شديم. با دوربين ديد در شب نگاه كردم و ديدم چند فروند هلى‏كوپتر آمريكايى دارند در منطقه پرواز مى‏كنند. كار "استينگر" چنين بود كه تا آماده مى‏شد، به مجرد آنكه هدف را در تيررس خود مى‏ديد، به صورت اتوماتويك شليك مى‏كرد و گلوله به طرف هدف مى‏رفت. البته با دست هم مى‏شد شليك كرد. هوا گرم بود و شب بر سر تا سر دريا حكمرانى مى‏كرد. آسمان ظالمانى بود. با "نصرالله شفيعى" تماس گرفتم و گفتم:
- در چه حالى؟
- در خدمتيم! شما چطورى؟
- ما داريم مى‏ريم سمت هدف، اما "استينگر" جواب نمى‏دهد. هدف در تيررس‏اش نيست.
در همين حال، يك فروند هواپيما از بالاى سرمان عبور كرد. به كريمى گفتم: ظاهرا هلى كوپتره.
- نه، اين هواپيماى مسافربرى يا جنگيه.
نادر تماس گرفت و گفت: چى شد؟
- هيچى، هدف دم به تله نمى‏ده.
در بى‏سيم، من و نادر و نصرالله همديگر را به اسم كوچك صدا مى‏زديم و هميشه همين سه نام بود كه مرتب در بى‏سيم‏ها تكرار مى‏شد؛ غافل از اينكه آمريكايى‏ها و ناوهاى آنها، مكالمات ما را ضبط مى‏كنند و گوش مى‏دهند. البته اين را بعدها فهميدم.
نادر گفت: كريم! چه كار كرديد؟
- نادر، "استينگر" نمى‏گيرد، فاصله دوره.
تا هلى‏كوپتر را مى‏ديديم، به طرفش مى‏رفتيم و چون موفق به زدنش نمى‏شديم، سر جاى اولمان باز مى‏گشتيم. دايم هلى كوپترها در آسمان منطقه در حال پرواز بودند. مرتب مى‏آمدند و مى‏رفتند. ظاهرا بو برده بودند كه ما آنجا هستيم. به طرف هلى‏كوپترى مى‏رفتيم مسيرش را تغيير مى‏داد و به جاى ديگرى مى‏رفت.
بار ديگر نزد نادر برگشتيم. نادر گفت:
مى‏دونيد جريان چيه؟ ظاهرا مى‏دونن ما چى كار مى‏خوايم بكنيم. شما بايد بريد تو مسيرى كه تا هلى‏كوپتر از ناو بلند شد بتونيد بزنيدش.
من در سمت چپ ناوچه نادر بودم و نصرالله در سمت راست. اين دفعه البته طناب نبسته بوديم؛ بلكه همينطور كنار هم پهلو گرفته بوديم. آب به طرف پشت جزيره فارسى جريان داشت. ما كم كم از "بويه" داشتيم فاصله مى‏گرفتيم. حدود صد الى دويست متر فاصله داشتيم. ساعت حدود 9 شب بود. شفيعى در قايقش دراز كشيده بود و استراحت مى‏كرد. نادر روى نقشه كار مى‏كرد. من هم به ناوچه تكيه داده بودم و بيژن را نگاه مى‏كردم بيژن داشت "رادار" را نگاه مى‏كرد. رسولى هم با دوشكا ور مى‏رفت. كريمى و محمديا هم موشك را روى دوش گذاشته و آماده عمليات بود. "استينگر" برخلاف آرپى جى بود. وقتى موشك آن شليك مى‏شد بايد دوباره مى‏رفت مركز و پر مى‏شد، و يكى ديگر از كارتن بيرون مى‏آوردند.ناگهان صداى خفيفى مثل صداى ويز ويز زنبور به گوشم خورد. بلافاصله به بيژن گفتم: بيژن، يه صداى ويزوويزى داره مى‏آد.
- پشه است!
- شوخى ندارم. سرتون رو بالا كنيد ببينيد اين صداى چيه؟
از بيژن پرسيدم:
- نگاه كن تو رادار، ببين كسى از طرف جزيره به سمت ما مى‏آد؟
- نه.
- به هر حال يك صدايى مى‏آد.
- من تو رادار چيزى ندارم.
- تو رادار نبايد هم داشته باشى. رادار ما سطحيه.
به نادر گفتم: بلند شو، صدايى داره مى‏آد.
وقتى همه باهم بلند شديم تا ببينيم چه خبره، صدا شديدتر شد. هنوز چند لحظه بيشتر سپرى نشده بود كه ناگهان هلى‏كوپتر بزرگى را روى سرمان ديديم كه موشكى به طرفمان پرتاب كرد. موشك آمد و خورد به قايقى كه نصرالله شفيعى در آن بود. من با آرنج دسته موتور را فشار دادم عقب و از ناوچه جدا شديم.علاوه بر موشك، هلى كوپتر شروع كرد به تيرباران ما. موشك دوم از روى سر ما رد شد. و داخل آب فرو رفت. به دنبال آن بوديم كه هلى كوپتر را بزنيم. آنقدر هيجان زده بودم كه حتى نگاه نكردم كه چه بر سر قايق نصرالله آمده. به كريمى گفتم: على يارت.
كريمى سريع چرخيد و موشك را شليك كرد. در كمال ناباورى و شگفتى، موشك "استينگر" به هلى كوپتر آمريكايى خورد و آن را در هوا منفجر كرد. نور ناشى از انفجار، همه جا را روشن كرد و صداى مهيبى برخاست و قطعات متلاشى شده هلى كوپتر مثل باران باريد روى آب.
ناخودآگاه از ته حلق، فرياد صلوات و "الله اكبر" همه بلند شد. از ترس و شادى، بدنمان مثل بيد مى‏لرزيد. "توسلى" و "گرد" فرياد زدند: دومى.
داشتيم استينگر بعدى را آماده مى‏كرديم كه قايق ما از چند طرف مورد حمله قرار گفت. قايق مان يك عدد دوشكا داشت.ديدم كه قايق شفيعى شعله‏ور است و دارد مى‏سوزد. در اين وقت ناوچه نادر بادوشكا به طرف هلى‏كوپتر تيراندازى كرد. در اين غوغا "حشمت‏الله رسولى" نيز داشت از صحنه درگيرى فيلمبردارى مى‏كرد و "محمديا" زير بغل كريمى را گرفته بود تا كريمى شليك كند. هنوز كريمى موشك "استينگر" دوم را شليك نكرده بود كه موشكى از طرف هلى‏كوپتر بعدى آمد و به سينه قايق ما اصابت كرد. قايق نصف شد و هركس به جايى پرت شد و داخل آب افتاد و خودم ديدم كه آقاى "محمديا" در جا شهيد شد. كريمى بر اثر موج انفجار به داخل آب افتاد؛ رسولى هم همينطور. من هنوز در گودى جايگاه سكان بودم. در قايق حدود چهارصد - پانصد ليتر بنزين اضافى بود. يك گلوله به باك بنزين اصابت كرد و آن را به اطراف پاشيد. من ديدم كشتى شعله ور شد. شعله از زير پايم شروع كرد به زبانه كشى. آتش تمام بدنم را فرا گرفت. فقط تلاش كردم آتش را از صورتم دور كنم. من، بيژن ، نادر و آبسالان حتى جليقه نجات نيز نپوشيده بوديم. يادم آمد كه چقدر مسوولان تاكيد مى‏كردند كه از حوضچه كه بيرون مى‏رويد حتما جليقه نجات بپوشيد؛ اما ما سهل‏انگارى كرده و نپوشيده بوديم. در آن موقع با خودم فكر مى‏كردم كه دفعه بعد به جاى يكى، سه تا مى‏پوشم!
لحظه به لحظه بر شدت آتش افزوده مى‏شد و من با دست تلاش مى‏كردم آتش را از صورتم دور كنم. نفسم داشت مى‏گرفت و حال كسى را داشتم كه دارد خفه مى‏شود. از ميان سه قايق، فقط قايق تندرو "مهدوى" سالم مانده بود و مى‏توانست به راحتى از مهلكه بگريزد و جان سالم به در برد. عده‏اى از بچه‏هاى قايق شفيعى هم خود را به "قايق طارق" مهدوى رسانده و سوار بر آن شده بودند. مى‏دانستم كه نادر مهدوى تا همه زخمى‏هاى شناور در آب را جمع نكند، از سرجايش تكان نخواهد خورد. مهدوى همين‏طور كه سعى مى‏كرد در آب افتاده‏ها را نجات دهد، با دوشكا بدون هدف به آسمان شليك مى‏كرد.
هلى‏كوپترهاى آمريكايى تقريبا بى صدا بودند و تشخيص آنها تا زمانى كه بالاى سر آدم قرار نداشتند، مشكل بود. با اين وجود، نادر براى دور كردن آنها، مدام به طرفشان شليك مى‏كرد.
هر لحظه دود و آتش بيشتر مى‏شد. ناچارا خودم را از قايق جدا كردم و به دريا انداختم. به اين خيال بودم كه جليقه نجات پوشيده‏ام؛ اما تا توى آب افتادم، رفتم زير آب. خود را بالا كشيدم و شروع كردم به شنا كردن. در اين وقت ديدم ناوچه دارد به طرفم مى‏آيد. آبسالان از بيرون خودش را به كنار ناوچه آويزان كرده بود و حسابى هم وحشت‏زده مى‏نمود.
ناوچه به سرعت به طرفم مى‏آمد. فهميدم كه "بيژن گرد" كه سكاندار بود، مرا روى آب نديده و عن قريب است كه ناوچه مرا زير بگيرد. داد و فرياد كردم؛ اما صداى ناوچه و به خصوص تيراندازى دوشكا به اندازه‏اى زياد بود كه كسى صدايم را نشنيد. بيژن تلاش مى‏كرد هلى‏كوپترهاى آمريكايى را كه به طرف هرچيزى در آب شليك مى‏كردند دور كند تا بتواند ما را نجات دهد. وقتى وضع را چنين ديدم، شتابان و با زحمت زياد شناكنان خود را از مسير ناوچه دور كردم.
وقتى از ناوچه دور شدم، به خودم نگاه كردم. ديدم تنها يك شورت و زيرپيراهن تن‏ام است. بنزين قايق خودم روى آب ريخته و دور تادورم آتش بود. با صداى بلند فرياد زدم:
- كمك! يكى كمكم كنه. دارم غرق مى‏شم.
دست، سينه، گردن و صورتم در ميان شعله‏هاى آتش سوخته بود. آب شور دريا نيز سوزش آن را بيشتر مى‏كرد. شده بودم مصداق واقعى ضرب‏المثل معروف "نمك روى زخم كسى پاشيدن". تمام بدنم مى‏سوخت. مدام فرياد مى‏زدم و كمك مى‏خواستم. در اين ميان، "حشمت‏الله رسولى" و "كريمى" كه آنان نيز به دريا افتاده بودند، صداى مرا شنيدند و فرياد زدند:
- بيا طرف ما. اينجا يه چيزى هست. بيا!
شروع كردم به طرف آنها شنا كردن. بالاى سرم يك يا دو هلى كوپتر آمريكايى مدام مانور مى‏داند و با تير و موشك مرتب شليك مى‏كردند.
همينطور كه در آب شنا مى‏كردم، احساس كردم دست‏هايم سنگين و چشمانم كوچك مى‏شود. ديد چشمم، خيلى ضعيف شده بود. به هر زحمتى بود، خودم را به آن دو نفر رساندم. وقتى رسيدم، ديدم حشمت‏الله رسولى، تير خورده و كمى بدنش سوختگى دارد. كريمى نيز تير خورده و دستانش سوخته بود. ديدم كارتن موشك‏هاى "استينگر" روى آب شناور است. شناكنان رفتم و روى كارتن خوابيدم. متوجه شدم تيرهايى كه از هلى كوپترها شليك مى‏شدند، در اطراف من فرود مى‏آيند. فهميدم كه كارتن را ديده‏اند، ناچار قطعه‏اى كائوچو را زير پيراهنم پنهان كردم تا روى آب بمانم و در ضمن دشمن مرا نبيند و از كارتن‏ها فاصله گرفتم. به آن دو نفر گفتم: برويم!
- كجا؟
- به طرف بويه، جاى خوبيه، مى‏توانيم تا فردا صبح اونجا بمونيم.
رسولى گفت: نمى‏تونم. هم تير خوردم و شناى درست و حسابى بلد نيستم.
كريمى هم همين حرف را تكرار كرد. گفتم: شما جليقه داريد. هر طورى كه شده بايد از اين منطقه پرآتش دور بشيم. اگه اينجا بمونيم، يا مى‏سوزيم يا گلوله مى‏خوريم.
همين طور كه داشتم با آن دو نفر صحبت مى‏كردم، ناگهان ناوچه نادر مهدوى مورد اصابت يك فروند موشك قرار گرفت. با اينكه قايق مورد اصابت مستقيم موشك قرار گرفته بود، اما هنوز تيربارش كار مى‏كرد و به طرف آمريكايى‏ها شليك مى‏كرد. در فاصله چند لحظه، سه موشك ديگر هم به ناوچه اصابت نمود كه آن را كاملاً متلاشى كرد. شعله بلندى از انفجار ناوچه و پيت‏هاى ذخيره بنزين ايجاد شد. هنوز از شوك انهدام ناوچه بيرون نيامده بودم كه صداى فرياد و ناله‏اى از طرف ناوچه بلند شد. دور تا دور ناوچه را حلقه شديد آتش فرا گرفته بود. صدا مرتب به گوش مى‏رسيد.
- كمك...كمك...كمك...
شايد پنج - شش بار كمك خواست.دقت كه كردم، ديدم صداى "بيژن گرد" است. شعله به اندازه‏اى زياد بود كه كسى نمى‏توانست به ناوچه در حال غرق شدن نزديك شود. چند لحظه بعد صداى بيژن قطع شد و ديگر صدايى نيامد.
در اين ميان، باقرى را ديديم كه شناكنان كمك مى‏طلبيد. با فرياد به طرف خودمان هدايتش كرديم. بعد بلند فرياد كشيدم:
- هر كسى صداى منو مى‏شنوه به طرف بويه حركت مى‏كنه!
آقاى كريمى گفت:
رفيق ما كه پريد. من خودم جسد "محمديا" را ديدم كه روى آب شناور بود.
همين طور كه با سر و بدن سوخته و ناتوان به طرف بويه حركت مى‏كردم، شروع كردم با خدا حرف زدن و در واقع گله كردن. با صداى بلند داد مى‏زدم، گريه مى‏كردم به خودم كه آمدم، به بچه‏ها گفتم: اينجا باهم موندن خطرناكه بايد از هم جدا شيم.
در اين حال براى اين كه به همراهانم روحيه بدهم، شروع كردم با صداى بلند، نوحه بوشهرى خواندن. رسولى گفت: تو هم حالا وقت گير آورده‏اى؟
هلى كوپترها هنوز در آسمان مانور مى‏دادند، اما ديگر به طرفمان شليك نمى‏كردند.
حدود دويست متر با بويه فاصله داشتيم. با شنا همچنان پيش مى‏رفتيم. در خودم احساس سنگينى عجيبى مى‏كردم. ساعت حدود 20/9 شب بود. طورى شده بودم كه انگار وزنه سنگينى به دست و پاهايم بسته‏اند. تمام بدنم تاول زده بود. تاولهاى درشت و بزرگ كه در نور آتش ناوچه كاملا قابل ديدن بود. رسولى گفت: بايست...كمكمان كن...تير خورده‏ايم.
- من نمى‏توانم. شما جليقه داريد، بياييد طرف بويه. اگر باهم به طرف بويه برويم، بهتر است.
از آن تعداد فقط من، باقرى، رسولى و كريمى از احوال هم خبر داشتيم. از سرنوشت بقيه اطلاعى نداشتيم.
با هر سختى و جان كندنى بود خودم را به بويه رساندم. در راه بارها هلى‏كوپترها هم به طرفمان موشك و گلوله پرتاب كردند؛ اما به خواست خدا به ما اصابت نكرد. تا هلى كوپترها را مى‏ديدم، نفس مى‏گرفتم و مى‏رفتم زير آب. چند بار كه زير آب بودم، احساس كردم كه شكمم از موج انفجار موشك باد مى‏كن د و مى‏خواهد بتركد. با اين همه سرانجام خود را به بويه رساندم .وقتى به بويه رسيدم، ديدم كه گسار (نوعى خزه دريايى سنگ شده) سرتاسر پايه بويه را در خود پوشانده است. پايه‏هاى گسار بسته بويه را كه لمس كردم، مثل كسى بودم كه معشوقش را در آغوش مى‏كشد. به هر سختى بود خودم را روى بويه كشاندم. يك دفعه احساس سرما و سوزش وحشتناكى كردم. در بين راه زير پيراهنم را هم درآورده و دور انداخته و تنها با يك شورت بودم. هوا گرم بود؛ اما از ترس يا سرما مى‏لرزيدم. داخل بويه، محفظه‏اى بود كه چند نفر در آن جا مى‏گرفتند. خم شدم تا در آن را باز كنم ، اما هر قدر زور زدم، بى فايده بود و در بويه باز نشد. در اين حيص و بيص ديدم اطرافم روشن شد. چشمانم چنان سوخته بود كه تقريبا جايى را نمى‏ديدم ؛ اما احساس كردم دورم چند فروند ناوچه دور مى‏زنند. هلى‏كوپترها هم تيراندازى را قطع كرده بودند و فقط از بالا به طرف ما، روى آب نورافكن مى‏انداختند تا ناوچه‏ها، ديد بهترى داشته باشند.
هر ناوچه فقط يك نفر را سوار كرد؛ يعنى سه فروند ناوچه، رسولى، باقرى و كريمى را سوار كردند. فقط من روى بويه مانده بودم. ناوچه‏ها، آنها را از سطح آب جمع آورى كرده بودند.دليلش را نمى‏دانستم. سوار كردن آن سه نفر نيز چنين بود كه هلى كوپتر، شب‏نماهايى را در سطح آب انداخته بود. آنها هم شب‏نماها را برداشته و تكان داده بودند و ناوچه‏ها نيز به طرفشان رفته و سوارشان كرده بودند.
وقتى نورافكن قوى روى بويه و من افتاد "اشهد"ام را خواندم و دستانم را بالا بردم. هر لحظه انتظار داشتم مرا به گلوله ببندند و شهيد كنند .در آن لحظه، افكار متناقضى با سرعت در ذهنم عبور كردند: فكر بقيه بچه‏هايى بودم كه اثرى از آنها نبود، فكر همسر و و دو فرزندم بودم و با خودم فكر مى‏كردم كه آنها با شنيدن خبر شهادتم چه واكنشى نشان خواهند داد، پدر و برادرانم چه مى‏كنند؟ همسرم حسابى داغدار خواهد شد.
ناگهان پشت سرم روشن شد. سرم را برگرداندم. ديدم يك فروند ناوچه ايستاده و نورافكنش را به طرفم انداخته است. در اين وقت، هلى كوپتر دور شد و رفت.
از طريق بلندگو شروع كردند به انگليسى صحبت كردن كه البته من يك كلمه‏اش را هم نفهميدم؛ اما متوجه شدم كه نزديكتر نمى‏شوند و از چيزى هراس دارند. زير پايم را نگاه كردم ديدم كائوچوى كارتن استينگر كه با آن خود را به بويه رسانده بودم، افتاده است. فهميدم از همان تكه كائوچو مى‏ترسند. همينطور كه دستانم بالا بود، با پايم يواش يواش آن را داخل آب انداختم. وقتى آب چند مترى آن را از بويه دور كرد، ناوچه آمد نزديك بويه. دستى به طرفم دراز شد كه من آن را گرفتم. مرا مثل نوزاد تازه به دنيا آمده‏اى بلند كردند و داخل ناوچه بردند.تا مرا داخل ناوچه بردند، فورا روى "دك" خواباندند. سطح دك آسفالت بود و زبر.فورا دست و پايم را با طناب بستند. احساس تشنگى زيادى مى‏كردم. هر چه فرياد زدم: "آب...به من بدهيد...سردم است"، كسى نشنيد يا ندانست چه مى‏گويم: با اينكه دست و پايم را بسته بودند، سه چهار نفر سرباز مسلح اطرافم را گرفته بودند و به اصطلاح حسابى تو نخ من بودند كه تكان نخورم. كسى نزديك نمى‏شد. با خود گفتم: خدايا! من جز يك شورت كه چيز ديگرى ندارم، از چه مى‏ترسند؟ دست كم يك ليوان آب هم نمى‏دهند بخورم.
لحظه به لحظه بر سوزش بدنم افزوده مى‏شد. با اينكه بارها فرياد زدم كسى نفهميد چه مى‏گويم. انگليسى كه نمى‏دانستم؛ اما مى‏دانستم آب به اين زبان چه مى‏شود .اين بود كه گفتم: Water
مثل اينكه فهميدند. رفتند و ليوان آبى آوردند و يك مترى من گذاشتند و اشاره كردند كه بخورم. دستم را هم باز كردند. تا به طرف ليوان آب حركت كردم، شروع كردند با قنداق تفنگ و لگد به جان من افتادند. با هر سختى و پوست كلفتى‏اى بود، آن يك متر را طى كردم. با وجود ضربات قنداق تفنگ و لگد، به ليوان آب رسيدم و آن را سر كشيدم.
نصف ليوان را به زور خوردم. دوباره دستم را بستند و به كمر انداختندم روى زمين. زبرى و خشنى آسفالت تاولهاى كمر و دستانم را تركاند و سوزش وحشتناكى تمام تنم را فرا گرفت. يك "چشم‏بند" هم آوردند و چشمانم را بستند. ديگر دستان، پاها و چشمانم بسته بود و به پشت روى آسفالت انداخته بودندم. سرم را نيز داخل كيسه‏اى كردند و پايين كيسه را هم بستند. با خودم فكر مى‏كردم حتما مى‏خواهند اعدامم كنند. وقتى از جا بلندم كردند و حركتم دادند، يقين كردم كه مرا براى اعدام مى‏برند. ناوچه حركت كرد. اين را از بادى به بدنم مى‏خورد، فهميدم. پس از مدتى به جايى رسيديم. مرا از ناوچه خارج كرده، به مكان ديگرى بردند. سرم در كيسه بود و روى چشمانم نيز چشم‏بند بود و فقط حس مى‏كردم با من چه رفتارى مى‏كنند.
ويژه نامه خبرگزاري فارس - هفته دفاع مقدس13878-
 
 


 
 
 
تقدير از شهيد
تقديم به خانواده معظم شهيد بيژن گرد
در صف کاروانيان شهيد- که هر يک قافله سالار کاروان عشقند- هودج سواران نور، بشارت دادند که، شهيدان خليج فارس، طلايه داران پيروزي ملت هاي مستضعف و نويد دهندگان مرگ تدريجي و محتوم استکبار جهاني ، در راه پروازند.
تک سواران عرصه عشق و ايثار به رزق پر مايه پروردگارشان رسيدند ، "فر حين بما اتيم الله من فضله " و بازماندگان صبورشان رايت خونين عزيزانشان را بر دوش و مشعل پر فروغ آنان را همواره افروخته دارند که "ان ا... لا يصنيع اجرالمؤمنين"
اکبر هاشمي رفسنجاني جانشين فرماندهي کل قوا و رئيس مجلس شوراي اسلامي


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 266
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 527 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,628 نفر
بازدید این ماه : 1,271 نفر
بازدید ماه قبل : 3,811 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک