فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات دهباشي,مختار
او در سن ششسالگي، راهي دبستان «حكمت» خورموج گرديد و موفّق شد تحصيلات ابتدايي را عليرغم فقر شديد و تحمّل مشكلات و تنگناهاي فــراوان، در شهريورماه سال 1362، با معدّل 42/15 به پايان برساند. پس از اتمام تحصيلات ابتدايي، مشكلات مالي فراوان و عـدم توانايي در غلبة بر آنها، سبب شد تا بهرغم علاقه و اشتياق بسيار به تحصيل، ناگـزير به ترك تحصيل شود.
وي پس از ترك تحصيل، با جدّيتِ تمام، به كارگري پرداخت و با درآمد اندكِ حاصل از آن، مخارج زندگي خود و مادرش را تأمين مينمود. شهيد، در سال پيروزيِ انقلاب، نوجواني يازده ساله بود و با وجود كوچكي سن، آگاهانه در فعّاليتهاي انقلابي نظير راهپيماييها و سخـنرانيها شركت ميكرد. پس از شروع جنگ تحميلي، با اشتياق فراوان، در صدد حضور در جبهههاي نبرد حق عليه باطل بود اما سن كم، مانع از اعزام او به جبههها ميشد. شهيد، در تاريخ 7/6/1362 بلافاصله پس از اتمام تحصيلات ابتدايي به عضويت بسيج درآمد و در پايگاه مقاومت شهيد بهشتي كه فرماندهي آن را برادر عـزيز بسيجي آقاي مصيّب غريبي به عهده داشت ، با تمام وجود، به فعّاليت پرداخت. او در مورّخة 14/1/1363، در حاليكه فقط هفده سال داشت، جهت گذراندن دورة آموزش جبهه، راهي پادگان آموزشي شهيددستغيب كازرون شد و موفّق شد اين دوره را در تاريخ 5/3/1363 به پايان برساند. وي تنها دوازده روز پس از اتمام آموزش جبهه، در مورّخة 17/3/1363 براي اولين بار عازم جبهههاي جنوب شد و تا تاريخ 7/6/1363 به عنوان بيسيمچي، در جبهه به خدمت پرداخت. او در اين تاريخ، از جبهه برگشت و در كمـتر از دوماه، براي دومينبار در مورّخة 22/8/1363 روانة جبهههاي جـنوب شد. در اين مرحله او جانشين دسته بود و تا تاريخ 15/1/1364 در جبهه باقي ماند. پس از بازگشت به مــنزل، براي سومين بار در مورخة 13/4/1364 عازم جبهه شد و به عنوان فرماندة دسته به نبرد با بعثيون كافر پرداخت. در تاريخ 29/7/1364 از جبهه بازگشت و بار ديگر در مورّخة 7/11/1364 براي چهارمين بار به عنوان بسيجي روانة مــيدانهاي نبرد حق عليه باطل گرديد و با توجه به شايستگيهاي فراواني كه تا آن زمان از خود بروز داده بود، در گروهان اطّلاعاتعمليات، سازماندهي شد و تا تاريخ 21/1/1365 در جبهههاي جنوب به ادامة خدمت پرداخت. آخرين اعزام شهيددهباشي به جبهه به عنوان بسيجي، در مورّخة 1/2/1365 صورت گرفت. او در اين تاريخ، براي اولينبار به جبهههاي غرب كشور اعزام گرديد. بيست و شش روزِ بعد يعني در مورّخة 27/2/1365، به عضويت افتخاري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و در همين تاريخ، به دورة آموزشي چهارماهة جنگهاي نامنظّم اعزام گرديد. پس از اتمام آموزش، به كرمانشاه اعزام شد و در آنجا به عضويت نيروهاي پارتيزان قرارگاه رمضان درآمد. پس از قرار گرفتن در صف رزمندگان جنگهاي چــريكي، بارها و بارها با اعزام به عمق 250 كيلومــتري خاك عراق، هماهنگ با ساير همرزمانش، عملياتهاي چريكي متعدّدي را به انجام رسانيد و ضربات كاري و جبرانناپذيري را بر پيكره و روحية دشمن، وارد نمود. وي در يكي از مأموريتها همراه با همرزمانش از جمله برادر پاسدار احمد تقيزاده كه اكنون جمعي منطقة دوم ندسا ميباشند، به مدت ششماه در عمق خاك دشمن، به جمعآوري اخبار و اطّلاعات از وضعيّت دشمن پرداخت و با موفّقيّت، به ايران بازگشت. شهيددهباشي در طول دفعاتي كه به جبهه اعزام شد، در عملياتهاي مختلفي شركت كرد و سه دفعه مجروح گرديد. اولين بار، در اثر اصابت تير به ساق پا، دومين بار در اثر اصابت تركش نارنجك به صورت، و سومين بار در اثر اصابت تير مستقيم به ناحية پشت كتف، دچار مجروحيّت شد و در هر بار، پس از سپري كردن دورة درمان و معالجه، مجدداً راهي جبهه ميگرديد. او با توجّه به رشادتها و مجاهدتهايي كه درگذشته به شايستگي از خود نشان داده بود، در اواخر سال 1366 به عضويت گروهان اطّلاعات لشكر 6 ويژة پاسداران درآمد و تا زمان شهادت، در معيّت اين گروهان باقي ماند. جريان شهادت برادر پاسدار احمد تقيزاده شاغل در منطقة دوم ندسا، دوست صميمي و همرزم شهيد دهباشي، دربارة جريان شهادت آن شهيد والامقام، چنين ميگويد: «در باختران بوديم كه ساعت 4 بعد از ظهر به ما اعلام شد كه سريعاً آماده شويد برويد مأموريت. آن روزها عراق از طرف سومار و صالحآباد، خيلي فشار ميآورد. قرار بود برويم كمك بچههاي لشكر اميرالمؤمنين (ع) كه همگي، بچههاي ايلام بودند. تيمي كه قرار بود با هم برويم مأموريت، عبارت بود از، بنده، آقاي اسماعيل راحمي، شهيد دهباشي و شهيد قاسمي؛ اما ديديم آقاي قرايي و آقاي لطيفي هم آمدند و گفتند ما هم ميآييم. آقاي قرايي مسؤول پرسنلي واحد بود و اهل نهاوند بود. آقاي لطيفي، بچة تهران بود و مسؤوليت ماكتسازي واحد را به عهده داشت يعني نقشة برجسته درست ميكرد. ما قبول نكرديم. خيلي اصرار كردند و آقاي قرايي، شروع كرد به گريه كردن. مختار گفت آقاي قرايي دارد گريه ميكند. در همين حين، آقاي نوربخش كه جانشين اطّلاعات بود، آمد و گفت، اينها را هم ببريد و هر جا كه كارشان نداشتيد، همانجا بمانند. مختار و بچهها به آن دو گفتند بياييد. مختار و قاسمي به شوخي به آن دو نفر گفتند به شرطي ميگذاريم شما با ما بياييد كه يك جعبه كمپوت بياوريد. شهيد قرايي رفت يك جعبه كمپوت آورد. سوار شديم و حركت كرديم به سمت اسلامآباد. در بين راه، شهيد قاسمي شروع كردن به صحبت كردن: انشاءا... دهباشي شهيد ميشود و ما ميرويم بوشهر، شكمي از عزا درميآوريم و سير ملهي ميخوريم! مختار در جواب گفت: من تا گمنة تو را نخورم، هيچ باكي ندارم! بچهها همه خنديدند. بعد از چند لحظه سكوت، مختار گفت: اتّفاقاً من ديشب، نماز شب با حالي خواندم كه تا به حال، اينطوري حال نداده بود؛ شايد هم شهادت نزديك باشد، دعا كنيد. ساعت َ07:00 بعد از ظهر بود كه به سهراهي اسلامآباد رسيديم. رفتيم جلوي چلوكبابي شام بخوريم و نماز بخوانيم. دست كرديم توي جيبهايمان ديديم پولي براي شام نداريم. شهيد قاسمي گفت برويم بنزين بزنيم كه واجب است. ديديم كه پمپ بنزين، خيلي شلوغ است ولي يك نفر مأمور ايستاده و براي خودروهاي نظامي، بدون نوبت بنزين ميزند. شهيد قاسمي رفت بنزين زد و آمد. سوار شديم رفتيم كه از جلوي سپاه رد شويم يك دفعه مختار گفت مريد درب سپاه هست. ما برگشتيم آمديم. مريد كه به همراه فرماندة سپاه اسلامآباد بود، گفت: منافقين آمدهاند شهر «كِرِند» را تصرّف كردهاند و دارند ميآيند به سمت اسلامآباد؛ شما برويد گرداني را كه ميخواهد برود ايلام، آن را نگهداريد تا من هم با حاج صادق محصولي (فرماندة لشكر) تماسي بگيرم كه اگر قبول كرد، همين جا كار كنيم و شروع كرد براي فرماندة سپاه اسلامآباد، طرح دادن كه مثلاً نيروها چگونه در شهر، آرايش بگيرند. ما رفتيم در جادة ايلام كه از شهر اسلامآباد خارج ميشود. هر چه مانديم، گردان اعزامي به ايلام را پيدا نكرديم. اينگونه احتمال داديم كه ممكن است زودتر رد شده و رفته ايلام. برگشتيم جلوي سپاه، مريد نبود بلكه رفته بود به طرف ميدان شهر؛ جايي كه يك سمت به «كرند» و يك سمت به «باختران» ميرود. دهباشي و قرايي گفتند ما ميخواهيم نماز بخوانيم. من گفتم خوب، همين جا نماز بخوانيم. گفتند نه، ما ميرويم داخل وضو ميگيريم و ميآييم همينجا نماز ميخوانيم. وضعيت شهر هم طوري بود كه منافقين از لحاظ رواني كار كرده بودند؛ بعضي از مردم، از شهر بيرون ميرفتند، بعضي مراجعه ميكردند به سپاه براي رفتن اسلحه. بعد از اينكه قرايي و دهباشي آمدند، ما هم حركت كرديم به سمت ميدان شهر. شهيد قاسمي راننده بود. وقتي رسيديم به ميدان، ايشان ميخواست دور بزند. من گفتم نميخواهد از همين سمت (سمت چپ) برو. ايشان همين كار كرد. وقتي رسيديم به ميدان، ديديم چند نفر لباس شخصي كه اسلحه داشتند، سر مـيدان ايستادهاند. شهيد دهباشي و قرايي رفتند كه اينها را شناسايي كنند. در همين حين، يك مينيكاتيوشا كه ميخواست به سمت كرند حركت كند، برگشت و خورد به ميدان؛ ظاهراً رانندهاش را با تير زده بودند. در همين موقع، صداي تيراندازي و رسيدن تانك منافقين، به بيست متري ما رسيد. ما سمت چپ آنان بوديم. تانك، شروع كرد به تيراندازي كردن. ديديم مسير گلولهها به طرف يك پاترول و ايفاء متعلق به ارتش است كه در حال دور زدن ميدان هستند. شهيد قاسمي، با مهارت جيپ را از آنجا به خيابان سمت راست هدايت كرد. هيد دهباشي و قرايي پياده بودند و بعد از حدود سيصد متر دويدن، به ما رسيدند. با هم تصميم گرفتيم بايد برگرديم باختران و وضعيت موجود را به فرماندة لشكر، گزارش كنيم. بعد از تصميمگيري، آمديم از سمت راست شهر، از جادة خاكي به سمت جادة پلدختر ـ خرمآباد، وارد سهراهي شويم. چون از سهراهي تا شهر يك كانال بود كه نميتوانستيم به جادة اصلي برويم، ناچار بوديم با مقداري طي مسافت بيشتر، به سهراهي برسيم. در بين راه، به روستايي رسيديم. مردم روستا، جلوي ما را گرفتند و گفتند اسلحه و خودرو به ما بدهيد تا ما بمانيم و مقاومت كنيم. شهيد قاسمي و قرايي با لهجة لكي صحبت كردند و آنها را توجيه كردند آنها هم وقتي كه متوجه شدند، راه را باز كردند و بدين ترتيب، ادامة مسير داديم. رسيديم به جادة اصلي آمديم به سمت سه راهي؛ همانجايي كه آمديم شام بخوريم اما پول نداشتيم. شهيد قاسمي با سرعت رانندگي ميكرد. رسيديم به فاصلة پنجاه متري سه راهي كه ايست دادند. ما فكر كرديم نيروهاي خودي هستند. شهيد قاسمي به آنان گفت: خودي هستيم آنگاه حركت كرد و رفت پهلوي خودرويي كه توپ 106 بر روي آن نصب بود، ايستاد؛ درست روي عرض يك جاده، اما نحوة استقرار آنها به سمت جنوب بود و ما به سمت شمال. ديديم كه آنها بر روي بازوهايشان پارچة سفيد بسته شده و خودروي آنها مثل خودروي خودمان نيست، شاسي آن خيلي بلند است. براي اولين بار بود كه ما اين نوع جيپ راميديديم. آن موقع متوجّه شديم كه اينها منافقين هستند. چند دقيقه صـبر كرديم منتظر بوديم كه آنها عكسالعملي نشان بدهند. اما هيچ حركتي نكردند. ما هم هيچ حركتي نميتوانستيم انجام دهيم زيرا آنها مسلّط بودند. يك نفر آرپيجيزن و يك تيربارچي مسلّح، رو به خودروي ما ايستاده بودند. گفتيم قاسمي برو. شهيد قاسمي دهدة يك زد و چند قدمي حركت كرد. آن آرپيجيزن منافق، گفت: اگر حركت كرديد، پودرتان ميكنيم. همزمان با قطع صدايش، گلولة آرپيجي را هم به طرف ما شليك كرد. من در همين موقع، در ميان شعلههاي آتش، خودم را به پشت يك ديوار كه سمت راستمان بود، رساندم. بعد از چند دقيقه، اسماعيل راحمي هم آمد تا او هم موج خورده و پشت كمر و موهاي سرش كاملاً سوخته. خودرو آتش گرفته بود و در شعلههاي آتش ميسوخت. بعد از سه روز، آقاي لطيفي آمد. گفت: من اسير شدم. بعد، مرا آزاد كردند. شهيد قاسمي دو تا پاهايش قطع شده و قرايي هم كه درست در جايي نشسته بود كه باك ماشين قرار داشت، كاملاً سوخته شده و كنار خودرو افتاده بود و بدينگونه به شهادت رسيده بود. دهباشي هم زخمي بوده، داشتند با او صحبت ميكردند. برگشتيم باختران و آمديم تنگة چهارزبر و با بچههاي اطلاعات قرار گذاشتيم كه اولين نفراتي باشيم كه به سهراهي برسيم. روز سوم عمليات بود كه منافقين شكست خورده يا پا به فرار گذاشته بودند. از تنگة چهارزبر تا گردنة امام حسن (ع) و از آنجا تا سهراهي اسلامآباد، پر از خودروهايي بود كه از منافقين جا مانده و منهدم شده بودند. رسيديم به سهراهي، شهيد قرايي را از روي دندانهايش شناختـيم. منافقين، زخميها را به بيمارستان برده بودند. شهيد قاسمي را آنجا پيدا كرديم ولي منافقين، بيمارستان را آتش زده بودند. اما هر چه و هر جا كه به فكرمان ميرسيد، شتيد، از مختار خــبري نبود: ايلام، اسلامآباد، اهواز، انديمشك، ستاد معراج باخـتران، بيمارستان طالقاني، ستاد كل معراج تهران، ليست بيمارستانها و غيره؛ هر چه گشتيم، خـبري نشد. حتّي در گلزار شهداي اسلامآباد، چند كانكس بود كه شهداي با لباس شخصي در آن قرار داده شده بود. آنجا رفتيم يكييكي جنازة شهدا را نگاه كرديم ولي مختار را پيدا نكرديم. شهيد دهباشي، موقع درگيري با منافقين، لباس كردي به تن داشت. بالأخره، بعد از دوازده سال در سال 1379 هجري شمسي، پيكر پاك و مطهّرش از آن سوي مرز، به خاك جمهوري اسلامي ايران، بازگردانده شد.» اعلام شهادت اين رزمندة توانمند و دلاور دوران دفاع مقدس، فضاي بهشتي و معنوي خاصي را بر شهر خورموج حــكمفرما ساخت. پيكر گلگونكفن اين شهيد عزيز، پس از بازگشت به اين شهر، بر دوش انبوه مردم عزادار، تشييع و در گلزار شهدا به خاك سـپرده شد. شهيد دهباشي در هنگام شهادت، 21 ساله بوده است. منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامورايثارگران بوشهر،مصاحبه با خانواده ،دوستان وهمرزمان شهيد. وصيت نامه
به نام الله، پاسدار حرمت خون شهيدان
با سلام و درود فراوان به رهبر كبـير انقلاب اسلامي ايران، حضرت امام خميـني و با سلام و درود فراوان به رزمندگان اسلام؛ آنانيكه ميروند تا خواب را از دشمن بگيرند. باري مادرجان! من كوچكتر از آنم كه وصيّتي داشته باشم، فقط همين چند كلمه كه به نظرم ميآيد را به محضرتان تقديم ميدارم. مادرجان! خداوند، همانطوريكه يك روزي مرا به شما داد، يك روزي هم به عنوان امانت، از شما تحويل ميگيرد. مادرجان! اگر خداوند مرا ببخشد و من شهيد شدم، به آن خدايي كه ميپرستي، قسمت ميدهم كه برايم گريه نكن. مادرجان! خيلي دلم ميخواست جلوي خودت وصيّت ميكردم اما نميتوانستم زيرا ميدانستم طاقت شنيدن حرف مرا نداشتي. هيچكس چه برادر و چه خواهر، مرا اجبار به جبههرفتن نكرد. من با پاهاي خودم آمدم و با قلب خودم ميخواهم خدا را ملاقات كنم. اميدوارم كه اگر پسر بدي براي شما بودم و بدي كردم، مرا ببخشيد. روي سنگ تاريخ قـبرم، مرا ناكام ننويسيد زيرا كه من به كام خود رسيدم. اميدوارم كه خدا و اسلام، از من قـبول كند. مادر! بازهم تكرار ميكنم برايم گريه نكن زيرا گرية تو شادي دشمن است و شادي تو، ناراحتيِ دشمن. هميشه به ياد خدا باشيد و گمان كنيد كه هر ساعت و دقيقه، لحظة آخر عمرت است و همانطوريكه در اين آيه داريم: «اَلَمْ تَعْلَمْ بِاَنَّ اللهَ يَري »؛ بنابراين آيا فكر ميكنيد كه خدا شما را نميبيند؟ وصيّت بعدي اينكه انسان بايد هميشه زبان خود را نگاه دارد. چند قطعه شعر، روي سنگ قـبرم: مرگ روزي ميربايد اين تنم
در زمستاني سرد يا در خــزان شايد اين مرگم ميان جمع باشد يا كه نه جسم من در اين زمين، روحم به بالا ميرود اهل دنيا! بكنيد خاك به روي جسدم شب، ظلمات است به تاريكيِ قبرم چه كنم ميكند روح مقدس را جـدا از پيكرم يا به روز گرم و سوزان ميروم يا كه شايد بيكس و تنها روم من نميدانم چگونه در دل قبرم روم شاديم، آب بريزيد كه نبود اين جسدم عمل خوب ندارم، به دل زار روم از خواهرانم و برادرانم ميخواهم مرا ببخشند. خداحافظ؛ پسر كوچك شما: مختار دهباشي 1/1/1365
خاطرات آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
بيبال و پر رفتـيم تا اوجِ رهايي رفتـيم آنجا، تا حريمِ كبريايي ما بر فرازِ ملكِ جانها پر كشيديم آنسوي اوجِ كهكشانها پر كشيديم پيمانِ خون، پيمانِ خون بستيم با عشق در عرصهگاهِ سرخِ خون، رفتيم تا عشق بيبال و پر، پرواز تا اوجِ ستاره آوازخواني با گلوي پارهپاره رفتيم آنجا تا طلوعِ صبح صادق تا آفتابي گشتنِ رازِ شقايق با يكّهتازي در نبرد خون و شمشير با سينههاي چاكچاك از طعنة تير در رزمگاهِ خون و آتش، «جنگ مرصاد» نامردي و مردانگي و داد و بيداد ما عرصه بر خصمِ منافق، تنگ كرديم خاك وطن، با خونِ دشمن رنگ كرديم خصمِ منافق، در نبردِ تاكتيكي مرگ خودش را ديد در جنگ چريكي هر لالة سرخي كه در هر لالهزار است نقشي ز خونهاي شهيدِ پاسدار است در مكتبِ ما مرگ، آغاز حيات است جان باختن، آسانترين راه نجات است احمد منصوري درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 274 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |