فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات انجمافروز,مصطفي
شهيد در سال 1352 و در سن ششسالگي، راهي دبستان فيض قم گرديد و تحصيلات ابتدايي را در همين دبستان به پايان برد. پس از آن در سال 1357 در مدرسة راهنمايي معلّم قم ثبتنام كرد و تحصيلات راهنمايي خود را در اين مدرسه به اتمام رسانيد. آنگاه در سال 1360 راهي دبيرستان بازرگاني و حرفهاي شهيد رجايي قم گرديد و در آنجا در رشتة علوم تجربي و بهداشت، مشغول به تحصيل شد. او بسيار راغب و مشتاق بود كه در كنار رزمندگان پرتوان اسلام، در جبهههاي نبرد حق عليه باطل حضور يابد و به نبرد با دشمنانِ شرف و دين و انسانيت بپردازد؛ اما سنّش كم بود و مسؤولين اعزام، به او اجازه نميدادند كه راهي جبهه شود. بالأخره پس از مراجعات مكرّر و اصرارهاي فراوان، توانست نظر مساعد و موافق مسؤولين اعزام را نسبت به اعزام خود به جبهه جلب نمايد و از اين رو براي اولين بار در تاريخ 09/12/1360 در حاليكه دانشآموز سال اول دبيرستان بود، راهي جبهههاي غرب كشور شد و به عنوان امدادگر رزمي تا تاريخ 12/03/1361 به فعّاليت پرداخت. حدود هشت ماه بعد، در مورّخة
05/11/1361 در حاليكه مشغول تحصيل در پاية دوم دبيرستان بود، براي دومين بار، روانة جبهه شد و تا تاريخ 22/01/1362 در واحد بهداري لشكر 17 عليبن ابيطالب (ع) خدمت نمود. دقيقاً دو ماه بعد يعني در مورّخة 22/03/1362 براي سوّمين بار به جبهه رفت و به عنوان تكتيرانداز و آرپيجيزن به نبرد با دشمنان اسلام پرداخت. در اين مرحله بيش از پنجماه در جبهه باقي ماند و سپس در تاريخ 03/09/1362 از جبهه بازگشت. او بيتابِ جهاد در راه خدا بود و عارفانه و عاشقانه اين راه را انتخاب كرده بود لذا در خانه آرام و قرار نداشت و دلش همواره براي حضور در جبهه ميتپيد. از اينرو براي چهارمينبار در مورّخة 20/01/1363 به جبهه رفت و در معيّت گردان سيّدالشّهدا(ع)، در جبهههاي جنوب به مبارزه با دشمن متجاوز پرداخت. پس از سي و هفت روز حضور در جبهه در مورّخة 26/02/1363 به منزل بازگشت اما روح خدايياش، مجال ماندن در خانه را به او نداد و براي پنجمينبار در مورّخة 28/03/1363 راهي جبهه شد و در معيّت همان گردان، در جبهههاي جنوب مشغول به رزم با متجاوزان كافر بعثي گرديد. درنگ او در اين مرحله، ششماه به طول انجاميد و تا تاريخ 15/09/1363 در جبهه باقي ماند و پس از آن به منزل بازگشت. آخرين بار در تاريخ 25/04/1364 در معيّت تيپ 77 لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) عازم جبهه شد و به عنوان جانشين گروهان به منطقة چنگوله اعزام گرديد. شهيد در عمليات عاشوراي 2 نيز شركت كرد و به عنوان فرماندة گروهان، به هدايت نيروهاي تحت امر خود پرداخت. در اين عمليات، شهيد انجمافروز مردانه با دشمنِ دون جنگيد و رشادتهاي به يادماندني را در جهاد با دشمنان از خود به نمايش گذاشت. در يكي از مراحل اين عمليات، به هنگام عقبنشينيِ تاكتيكيِ نيروها، در تاريخ 24/05/1364 مفقود شد و ديگر هرگز بازنگشت. در تاريخ 30/06/1364 اين موضوع، به خانوادة شهيد، اطّلاع داده شد و در پي آن تلاشهاي فراواني جهت روشن شدن وضعيّت وي، صورت گرفت امّا نتيجهاي از اين پيگيريها حاصل نگرديد. پانزدهسال گذشت و خانواده، دوستان و ارادتمندانِ آن شهيد عزيز و آن عارف واصل، اطّلاعي از سرنوشت نامعلوم ايشان نداشتند تا اينكه در مورّخة 03/04/1379، به همّت گروه تفحّص شهدا، بقاياي پيكر به خون خفتة اين شهيد گرانقدر از روي پلاك شمارة 426 ـ 767 ـ AK در منطقة چنگوله پيدا شد و پس از مراسم تشييع جنازة بسيار باشكوه، در مورّخة 31/05/1379 در گلزار شهداي قم، در صدف خاك پنهان گرديد. شهيد انجمافروز، در هنگام شهادت، 19 ساله بوده است. منبع:مصاحبه با خانواده ،دوستان وهمرزمان شهيدوپرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران وصيت نامه
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ به نام خداوند؛ درهم كوبندة ستمگران و ياور مستضعفان؛ با درود و سلام بر رهبر عظيمالشّأن و بتشكن زمان، خميني روح الله و امّت قهرمان و شهيدپرور و شهيدان هميشهزندة تاريخ. درود بر حسينيان حماسهآفرين عاشورا و كربلا. هماكنون، ميخواهم به جبهههاي نبرد عازم شوم و زندگي جديدي را آغاز كنم و كربلاي خونين ايران را زيارت كنم و عاشوراي واقعي زمانه را از ته قلب و بلكه با چشم خويش ببينم و به آرزوي ديرينة خويش برسم و آن، آرزوي هميشگي شهادت است. البتّه شهادت را نه براي پيداكردن نامِ بعد از مرگم ميخواهم بلكه براي پيروزي حق و نابودي باطل و افزوده شدن عمر عزيز رهـبر و بنيانگذار جمهوري اسلامي تا انقلاب مهدي(عج) است. و اينك سخني با پدر بزرگوار و مادر مهربانم دارم: اي پدر و مادر عزيزم! از اينكه در دوران زندگيم، نتوانستم با درسخواندن، به اسلام عزيز خدمتي كنم، افسوس ميخورم اما از اينكه شما فُرم اعزام مرا امضاء كرديد، بسيار خوشحالم كه با ريختن خون خود، اسلام را ياري كنم. از شما ميخواهم كه مرا حلال كنيد، همچنين از خويشاوندان نيز ميخواهم كه مـرا حـلال كنند. ضمناً به برادر عزيزم علي بگوييد درسش را بيشتر بخواند و جاي خالي مـرا پر كند و از اينكه ايشان و ديگران را اذيّت كردهام، مرا ببخشند و به دوستم حسن حجّتي و ديگر دوستانم بگوييد كه در محلّه، براي اسلام، خدمت كنند. والسَّلام مصطفي انجمافروز خاطرات
پدرشهيد: در خانه، اخلاق بسيار خوبي داشت. احترام به پدر و مادر را سرلوحة کار خود قرار داده بود. از جهت عرفان, بسيار پرهيزکار بود تا آنجاييکه هرگز حاضر نبود از اموال عمومي استفاده بکند. به عنوان مثال, يک اورکت را از جهاد کشاورزي گرفتم و به وي دادم اما او نگرفت و گفت از من نيازمندتر هم هست و من مي ترسم حق ديگري ضايع شده باشد. بدين ترتيب, او اورکت را نگرفت و به من گفت: اين را به فرد نيازمندي که مي شناسي بده. هرگاه کسي هديه اي به او مي داد, آن هديه را به رزمندگان اسلام اهدا مي کرد. در مورد احترام به والدين, هنگامي که از جبهه بر مي گشت, مستقيماً به ديدار والدينش مي آمد و در اين زمينه بسيار مقيد بود. دفعة آخر که مي خواست به جبهه برود, انگار که به او الهام شده باشد, به مادرش گفت: اين آخرين باري است که به جبهه مي روم؛ خوب است به بدرقة من بيايي. در مورد عبادت, بسيار مقيد بود که نماز را اول وقت بخواند و در اين باره به برادران و خواهرانش نيز اکيداً و دائماً توصيه مي کرد. او نماز شب مي خواند و اين نماز را هيچگاه ترک نگرد. يک بار با مادرش در حياط منزل نشسته بوديم و مصطفي هم در اتاق, مشغول نماز بود و چراغ هاي اتاق را خاموش کرده و در را به روي خود, بسته بود. ناگهان صداي گرية او را شنيديم. مادرش بلند شد رفت در اتاق را باز کرد ديد مصطفي در پيشگاه خداوند متعال, به گريه و استغاثه مشغول است. مصطفي وقتي متوجّه مادرش مي شود که در اتاق را باز کرده, ناراحت مي شود و به او مي گويد نبايد در را باز مي کردي. دربارة صلة رحم, هنگامي که از جبهه باز مي گشت, اول به قم مي رفت و با پدربزرگ و ساير بستگن ساکن در آنجا ديدار مي نمود و سپس به خورموج مي آمد و در طي حدود پنج روزي که در خورموج بود, وقت خود را طوري تنظيم مي کرد که بتواند به همة اقوام و نزديکان, سر بزند. مادرشهيد: ـ در زمان انقلاب, با بچه هاي محل, ستادي تشکيل دادند که از طريق آن, مثلاً روزنامة ديواري درست مي کردند و در کوچه و محل نصب مي کردند. در زمينة نقّاشي, هنر عجيبي داشتند. عکس شهدا را به شکل زيبا مي کشيدند و مي گفتند مي خواهم خودم عکس شهدا را بکشم تا خانواده هاي آنان مجبور نباشند بابت نقّاشي تصاوير شهدا, هزينه اي صرف کنند. کمتر زماني بود که ايشان در خانه حاضر باشند بلکه بيشتر وقت خود را صرف حضور در برنامه هاي انقلابي و مذهبي و شرکت در تظاهرات مي کردند. ـ با همه مهربان بود. اخلاق بسيار خوبي داشت. ساده زيست بود و به دنيا و مسائل دنيوي اهمّيت چنداني نمي داد. همواره به اعضاي خانواده مي گفتند زندگي بايد ساده و به دور از تجمّل باشد. هرگز از راز و نياز با خدا غافل نمي شد. نمازش را سر وقت به جا مي آورد. سعي مي کرد حتّي الأمکان نمازها و راز و نيازهايش را پنهاني و بدور از چشم ديگران انجام دهد. يادم مي آيد يک بار که از جبهه برگشته بود, شب هنگام که همة ما خواب بوديم, صداي حزين و سوزناکي مرا از خواب بيدار کرد. ابتدا فکر کردم شايد اين صدا از مسجد مي آيد. ولي اين طور نبود. به طرف اتاق رفتم و مصطفي را ديدم که به نماز ايستاده و با خشوع و خضوع تمام در حال قنوت است. صدا از او بود که با صدايي حزين نماز شب مي خواند. از مشاهدة اين صحنه, بسيار متأثّر شدم. شبهاي بعد, براي اينکه من متوجّه نشوم, نماز خود را به آهستگي مي خواندند. دو سال پس از شهادتش, يک شب در عالم خواب, باز هم همان صداي قنوت نمازش را شنيدم. از خواب بيدار شدم و گفتم باز هم در نبودنت صدايت را شنيدم و بوي بودنت را استشمام کردم و بي قرار تو شدم از اينکه باز هم از تو صدايي شنيدم. علاقة زيادي به جبهه و جنگ و شهادت داشت. هميشه به من مي گفت: مادر جان! دوست دارم شهيد شوم آنهم شهيدي مفقودالأثر، تا اسم و اثري از من باقي نباشد. در جريان آخرين دفعه اي که مي خواست جبهه رود، مسؤولين اعزام به او گفته بودند که تو زياد جبهه رفته اي ديگر نرو. اما مصطفي با اصرار و التماس از آنان خواهش کرده بود که اين دفعه را به عنوان آخرين بار به او اجازه دهند تا به جبهه رود و پس از آن ديگر به جبهه نخواهد رفت. مسؤولين و دست اندرکاران اعزام نيز گفته بودند به اين شرط که اين بار، آخرين باري باشد که به جبهه اعزام مي شوي به تو اجازه مي دهيم اما پس از آن يا بايد خدمت سربازي بروي يا بايد درست را بخواني. مصطفي پس از آنکه توانست مسؤولين اعزام را مجاب کند، آمد منزل تا از من هم اجازه بگيرد ولي من قبول نمي کردم اما او گفت: مادر جان! اين دفعه، آخرين دفعه اي است که جبهه مي روم و پس از آن ديگر به جبهه نمي روم. پس اين بار را به من اجازه بده. من هم در مقابل خواهش او کوتاه آمدم و اجازه دادم. او از من خواست که اين دفعه به بدرقه اش بروم در حاليکه در دفعات قبلي، چنين درخواستي را از من نکرده بود. ولي من کوتاهي کردم و بدرقه اش نرفتم. قبل از آنکه براي آخرين بار جبهه برود، به ديدار همة اقوام و دوستان و آشنايان رفت و با همة آنان خداحافظي کرد و دائم مي گفت: اين سفر، سفر آخر من است. تا قبل از اينکه خبر شهادتش را بياورند، هميشه خوابش را مي ديدم. آنقدر از هجرش بي تاب و بي قرار بودم که آرامش نداشتم. مصطفي هرگاه از جبهه بر مي گشت، در مورد جبهه و عشق و علاقه اش به جبهه و دوستان همرزمش برايمان تعريف مي کرد. او دوستان زيادي داشت از جمله فردي به نام احمد خسروي پور که علاقة زيادي به همديگر داشتند. برايم تعريف کرد که يک بار قبل از انجام حمله با هم عهد بستند که هر کدام که زودتر شهيد شد، شفاعت ديگري را بنمايد. بالأخره حمله انجام شد و اتّفاقاً در طي آن حمله، احمد شهيد شد. پس از آن، مصطفي از جبهه برگشت. يک روز با دوستانش به گلزار شهداي قم مي روند و در گلزار شهدا، هر کسي به سراغ شهيد خود مي رود. مصطفي هم بر مزار همرزم و دوست صميمي اش شهيد احمد خسروي پور مي رود. خود را به روي مزارش مي اندازد و آن را در بغل مي گيرد و شديداً به گريه مي افتد. در همان حال، پيرمردي که گويا پدر شهيدي هم بوده، به سمت مصطفي مي آيد و به او مي گويد: پسرم بلند شو گريه نکن؛ پسر من هم شهيد شده. ولي مصطفي آرام نمي گيرد به سمت دبيرستان به راه مي افتد. دبيرستان هم شلوغ بوده زيرا در آنجا مراسمي با حضور جمعي از دانش آموزان و اولياء آنان براي تجليل از شهدا بر پا بوده است. در همين حين، مصطفي پشت تريبون مي رود و شروع به صحبت کردن مي کند و از خاطرات دوست و همرزمش شهيد احمد خسروي پور مي گويد در حاليکه پدر و مادر شهيد خسروي پور هم در آنجا حضور داشته اند. چنان با تأثّر و چهره اي اندوهگين صحبت مي کند که همه را تحت تأثير قرار مي دهد بخصوص پدر و مادر احمد که در آن مراسم حاضر بوده اند، شديداً تحت تأثير قرار مي گيرند. وقتي که از آن مراسم به خانه برگشت، چهره اش بسيار غمگين و آشفته بود و چشمانش از گريه باز نمي شد. آنقدر به شهيد و شهادت علاقه داشت که تمام زندگي اش را تحت تأثير قرار داده بود. يادم مي آيد او را ديدم در حاليکه عکس هاي شهدا را کشيده و آن عکسها را بر روي تمام ديوار نصب کرده بود به طوريکه تمام اتاق پذيرايي، پر از عکسهاي شهدا شده بود.به او گفتم: پسرم! چرا اين عکس ها را به ديوار زده اي؟ در جوابم گفت: مادر جان! من دلم به چه خوش باشد من دلم فقط به اين شهدا و عکس هايشان خوش است و تمام عشق و زندگي ام، جبهه و جنگ و شهدا هستند. تو را به خدا در اين امر سرزنشم نکن. بگذار با آنها خوش باشم. خواهر شهيد: آخرين باري که به خورموج آمد، اوايل تابستان سال 1364 و مصادف با روز عاشورا بود. بسيار عرفاني شده بود مثل اينکه اصلاً به اين دنيا تعلّق نداشت. آنگار بايد آماده مي شديم که ديگر او را نبينيم. هنگام نمازهايش که البته در خلوت و سکوت بود، بسيار گريه مي کرد. آن تابستان ما به اتّفاق هم به قم رفتيم و او بلافاصله غريبانه به جبهه رفت. مثل اينکه ما به جبهه رفتنش عادت کرده بوديم و فکر مي کرديم که مثل هميشه باز مي گردد. خداحافظي مان عادّي بود مثل اولين بار نبود. خلاصه در حاليکه هنوز در تعطيلات تابستان بوديم، مفقودالأثر شد که خبر آن را پس از بازگشت به خورموج به ما دادند. آثارباقي مانده از شهيد
مصطفي! بالاترين لذّتي كه ميتواني در زندگي كسب كني، سوز و گدازهاي عرفاني است؛ نغمههاي عشق و سرورِ اشك نيمهشب است. آنجاست كه به سرمنزل بابُالقلوب رسيده، راه مكاشفات بر تو باز ميشوند و به حريم خانة قدس و ملكوت راه مييابي، ديگر دل را به اين خانة تار دنيا بند نميكني و به دنبال حقايق، رهنمون ميشوي. خودت را از نعمتِ آهِ نيمهشب، محروم مكن. و بيشترين لذّت، در محبّت است و نشانة محبّت، اين است كه آنچه را دوست، خوش دارد، انجام بدهي و در آن تعجيل كــني و آنچه را خوش نميدارد، رها كني؛ چه دوست حقيقي كه خداي تبارك و تعالي باشد و چه دوستِ مجازي؛ نتيجتاَ مستحبات را عمل كني و مكروهات را دوري كني. مصطفي! ساعت به ساعت و در هر پيشآمد، خود را موعظه كن. چون كسي عيبهاي نفساني و عيبهاي اعمالت را به غير از خدا نميداند. مصطفي! تا نَفْست (نفس امّاره) به مطمئنّه تبديل نشده، همواره در خطر دام شيطان هستي. (نفس امّارهات، هميشه امر به بديها ميكند). اگر خودت را به حال خودت واگذاري و احاطه بر نفست نداشته باشي و فرماندهي تن به دست عقلت نباشد، هيچ ارزشي نداري و هواي نفس و آرزوها، تو را به طرف خودش ميكشاند و از حيوان هم پستتر ميشوي. مصطفي! دركارهاي خير، پيشقدم باش. مصطفي! هرچند روزي يكبار، نامهاي براي پدرت بفرست و همچنين رفقاي جبههاي را فراموش نكن. مصطفي! اگر ميخواهي لذّت واقعي زندگي را ببري، هميشه بعد از غذا و قبل از نمازها مسواك بزن. دو روز در ميان حمام برو. هرچند روز يكبار، به ديدن اقوام و دوستان برو. هميشه باوضو باش. صدقه بده. جاهايي كه معنويّت بيشتري دارد مثل حرم، برو. خودت را معطّر كن. با حضور قلب نماز بخوان. كم حرف بزن. نظم و نظافت را رعايت كن. دوستانت را به منزل دعوت كن. نمازها را سر وقت بخوان. ميان غذا چــيزي نخور. قرآن زياد بخوان. و ........ مصطفي! موقع صحبت كردن، حرفي را كه ميزني، مبالغه نباشد. در مقابل اشخاص، مدح زيادي نكن كه آنان را به خجالت بكشاني و ناخودآگاه، ا ز راهِ مدح، تحقيرشان بكني. هر حرفي را كه ميخواهي بزني، چند ثانيه صبر كن، آنگاه بر زبان جاري ساز. مصطفي! همانطور كه مولا علي (ع) ميفرمايد: در زندگي آنچنان باش كه مردم پروانهوار به دورت بچرخند و در مرگت برايت بگريند. در زندگي، آنچنان باش كه گويي تا ابد زندهاي و براي آخرتت آنچنان باش كه گويي لحظهاي ديگر زنده نيستي. در مجلسي يا هر جايي اگر بوي غيبت را شنيدي، دوري كن و ننشين و اگر ميتواني، جلوگـيري كن. اگر ميتواني، كار فردايت را به امروزت بگذار ولي كار مربوط به امروزت را به فردا وامگذار. به چيزي(مادّيات) دل نبند كه اگر از دستت رفت، غصّهدار نشوي و بر چــيزي كه از دستت رفت، غصّه مخور. مصطفي! اگر عملي را به طور مداوم، چهل روز تكرار كني، آن عمل براي تو ملكه ميشود، به اين معني كه حالت خودكار پيدا ميكند، و روح و جسمت، خود به خود انجام ميدهد. پس اگر مكروهي را چهل روز انجام ندهي [ترك آن] ديگر برايت آسان ميشود وآن را انجام نميدهي و اگر مستحبِ مشكلي را تا چهل روز انجام دهي، آن عمل مستحب، براي تو ملكه ميشود؛ اگر چه زهر بلا باشد، آن زهر، برايت شيرين ميشود. مصطفي! بدان و آگاه باش چيزهايي كه باعث ميشوند تا آدمي، فهم و شعور و حافظهاش كم شود و مانع حكمت ميشوند و حجاب و سدّ بزرگي در مقابل انسان هستند، چند چـيز است: شهوت و غضب و خواب زياد و گفتار زياد. هرچه شكم، خاليتر باشد، حكمت بيشتر وارد ميشود؛ هرچه كمتر صحبت كني، فكر بيشتر ميشود. مصطفي! اگر ميخواهي راه سعادت را پيدا كني، همان وصيت مولا علي ـ عَلَيْهِ السَّلام ـ را عمل كن كه ميفرمايد: «شما را وصيّت ميكنم به تقوا و نظم در كارهايتان.» مصطفي! اگر در زندگي خودت نظم داشته باشي، لذّت ميبري. مصطفي! بر تو باد سكوت بسيار، سكوت بسيار، سكوت بسيار. زيرا كه لباس سكوت، بهـترين حافظ من و روح توست. مصطفي! اگر ميخواهي هم در دنيا و هم در آخرت آسودهخاطر باشي، بدهكار نباش و نمان. حق خدا را همانقدر كه از تو خواستهاند، ادا كن و حق مردم را همانقدر كه بر گردنت ميباشد، .... اگر نمازي يا روزهاي داري، حتماً آنها را به جا بياور و در جهت تسريع در انجام آن، كوشش كن. نمازهاي واجبت را حتماً در مسجد بخوان ولو امام جماعت نباشد. مصطفي! از كلام بيجا، سؤال بيجا، خــبر بيجا، مطالعة بيارزش يا كمارزش، نگاه بيارزش، لباسِ اضافي، خريد بيارزش و ... خودداري كن. (قَدْ اَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ ..... اَلَّذينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ ) اي مصطفي! در كارها به كسي امر نكن. تا آنجا كه ميتواني، خودت كارهايت را انجام بده. مصطفي! هروقت از خواب بلند شدي، سجدة شكر كن كه خدا دوباره عــمري به تو داده تا بتواني عبادت كني. مصطفي! لااقل، يك ساعت قبل از اذان، بيدار شوي. اي مصطفي! چند چــيز را از جبهه به يادگار داشته باش. نماز شب را بخوان و سعي كن ترك نشود. سجدة شكر بعد از نماز را انجام بده و طولاني بكن. خواب را كم كن به طوريكه خوابت از 6 تا 7 ساعت بيشتر نباشد. غسل روز جمعه را سعي كن انجام بدهي. نصايح مصطفي اي مصطفي! هميشه فكر كن. سنجيده كارهايت را انجام بده. اخلاقت را با دوستانت و مردم، خوب كن و در هر كاري اراده داشته باش. از ريا دوري كن و اخلاص در پيش بگير و هرگز كاري را با شك و شبهه و ترديد، انجام مده. پيش از انجام عمل، عملت و نيّتت را به كسي مگو. هميشه باوضو باش و نمازهايت را سر وقت بخوان. قرآن و دعا بسيار بخوان و ذكر خدا بسيار بكن. آرام و با طمأنينه راه برو و مواظب زبانت باش كه مبادا غيبتي بكني يا تهمتي به كسي بزني. امر به معروف و نهي از منكر را كه يكي از واجبات است، هرگز فراموش مكن. هيچ وقت به خودت مغرور مشو و عبادتت را بيشتر در پنهاني انجام بده. نصيحتهاي ديگران را گوش كن و در كارهاي خوب عجله كن و سستي مكن و بگذار ديگران هم كار خـير، نصيبشان شود. هميشه بانظم و نظافت باش. علم و عملي را كه ميداني، به آنهايي كه نميدانند، ياد بده. از تجربههايت استفاده كن و فردي را اُسوة خود، قرار بده كه بتواني رفتار و سلوك انساني و ايماني را از او بياموزي و او در تو اثر بگذارد. در مقابل ديگران، خود را كوچك بشمار و به آنان زياد احترام قائل شو. ياد مرگ بسيار كن و آرزوي شهادت را در دل بپروران. اگر مسؤوليتي بر دوشت نهادند و از عهدهاش برميآيي، با جان و دل قبول كن و اظهار سستي و ناتواني مكن. ديگران را بيشتر از خودت دوست داشته باش و خدا را بيشتر از ديگران. هرگاه مشكلي برايت پيش آمد، دو ركعت نماز بخوان. در هر كجا كه هستي، با اقوام و خانواده در ارتباط باش و از يادشان غافل مباش و برايشان دعا كن. در هيچ كجا خودسرانه كاري را انجام مده مگر آنكه به آن آگاه باشي و از بالاتر از خودت اجازه بگــيري. فكر و ذهنت را با ياد خدا پرورش ده تا عشق خدا در سر و دل خود بگيري و هرگز فكر گناه، حتّي به مغزت هم خطور نكند. اگر ميخواهي حالت معنوي و روحانيت و روح عرفان در تو دميده شود، شبها را به راز و نياز و گريه بگذران و روزها را با خوشاخلاقي و مهرباني با مردم. هر كاري كه ميبيني بوي ريا و شهرت از او برميآيد و شبهناك است، انجام مده و از آن دوري كن. به مستحبات و مكروهات، توجهِ بسيار داشته باش. عملي را كه يقين داري براي رضاي خداست، انجام بده هرچند، ديگران سرزنشت كنند. و هرگز براي رضاي دل خود و مردم، كار مكن و نامش را رضاي خدا قـرار مده. در نمازهايت حضور قلب داشته باش. هرگز حرف لغو و بيهوده نزن كه نتيجهاي ندارد و همچنين اَعمال لغو را انجام مده. اوقات فراغتت را هميشه با دانشي يا با عبادتي پر كن. مصطفي! سعي مكن با هركسي دوست شوي و دوستي خودت را به او بنمايي. هركسي اخلاقش با تو نميسازد، انتظار نداشته باش كه به تو خوبي كند. كمتر بخواب؛ كمتر بخور؛ كمتر بخند. سعي كن مردم، تو را دوست داشته باشند. هرچند كه تو دل آنان را به دست ميآوري، امّا تو براي رضاي خدا خود را مخلص كن كه در آن صورت، خدا مقامت را بالا ميبرد و مردم، دوستت ميشوند. هرگاه ميبيني قصد كاري را داري كه در آن شك داري براي خداست يا نه، نيت قربه الي الله را از دل بگذران و بر زبان جاري كن و از شرّ شيطان، به خدا پناه ببر و [آنگاه] مشغول كار شو. هرچه بيشتر خود را نيازمند و محتاج به خدا ببيني، احساس حقارت بيشتري ميكني. زندگي مردان بزرگ و رفتگان را بخوان تا راهگشاي كوچكي براي تو باشد. هرگز كار واجب را فداي مستحب مكن. كار امروزت را به فردا وامگذار. تا آنجا كه ميتواني خود را خوشبو كن و عطر بزن و مسواك بزن. هرچند نميداني تا چقدر زندهاي، امّا پيشبيني آيندهات را بكن و لوحة راه و زندگيت را روشن كن. امانتي را كه به تو ميسپارند، بسيار دقت كن و مواظبش باش. قولي كه ميدهي، در آن ثابتقدم باش و كاري را نميداني آيا ميتواني انجام دهي يا نه، هرگز قول مده. بلكه بگو اِنشاءالله اگر توانستم و زنده بودم، انجام ميدهم. هر كاري را كه ميخواهي انجام دهي با ياد خدا و ائمّة اطهار(ع) صورت ده. در راهرفتن و صحبت كردنت، وقار داشته باش. لباسي بپوش كه موزون با اندامت باشد و با پوشيدنش احساس سبكي نكني. تا به كسي يقين بد بودن نداري، ظنّ بد مــبر. در هنگام تنهايي مواظب باش خدايناكرده كار ناشايستي از تو سر نزند. براي اينكار، خود را در محضر خدا ببين. و شيطان را از خود دور كن. قبل از آنكه در مقابل ديگران مسؤول باشي، در برابر وجدانت مسؤول باش. در هركاري از وسواس دوري كن. هرگاه خواستي خاطرهاي را تعريف كني كه خود در ميانش هستي و بودهاي، نام مـبر. و به جاي نام خود بگو «بندهخدايي؛» مگر آنكه گفتن نام خودت در آن مورد، باعث تأثير مثبت باشد و در آن ريا نشود. از افراط و تفريط در اعمال، دوري كن. نام افراد را به بزرگي ببر. مبادا كاري را صورت دهي كه ديگران به تو بد گمان شوند. به كسي سوءِ ظن مــبر و اعمال اشخاص را با ديدة خوب نگاه كن. اي مصطفي! از خدا بترس؛ از خدا بترس؛ از خدا بترس. اي مصطفي! از ريا و هواي نفس بترس؛ از ريا بترس؛ از ريا بترس. از خودبيني و خودپرستي بترس. بترس. بترس. اي مصطفي! فروتن باش، تواضع داشته باش، آرام باش. شهادت شهادت، كلام زيبا و آشناي روز است. كه هر جوان رزمنده، پرشور و مخلص، در پي رسيدن به اصل آنست؛ انتهاي اميال يك انسان مؤمن كه با نائل شدن به آن، به لقاي پروردگارش ميرسد؛ شهادت، اوج افتخار انساني است كه مرگ سرخ را آگاهانه انتخاب كرده، از مردن در بستر آرام، نفرت دارد و همواره دلش ميخواهد رفتن و هجرت به سوي پروردگارش با در خون غلطيدن باشد. شهادت، رهايي از قفس تن است و وسعتيافتن و شاهد شدن به حقايق موجود و سير و سلوك و عروج عارفانه است كه احتياج به زمان ندارد. شهادت، ارث انبياء و اولياء است كه به ما رسيده است. شهادت، نظركردن به وجه الله است. شهادت، فناءِ فيسبيلالله و محوِ فيسبيل الله است كه نتيجهاش بقاي انسان است و فناءالله، تا كسي آرزويش را نكند، معني و مفهوم آن را نميداند و درك نميكند. شايد در نظر كسي، اين باشد كه اين مرگ(شهادت) يك نوع خودكشي است، حال آنكه اين تصور دربارة مرگ، خود ناشي از بيشعوري است. علي (ع) آنچنان مشتاق شهادت بود، كه ميگفت: اگر شوق شهادت بنود، هـرگز به ميدان جنگ نميرفتم. لذا هنگاميكه ضربت شمشير بر او وارد شد، فرمود: «فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَهِ» يعني: به خداي كعبه رستگار شدم. راستي چه زيباست اين رستگاري و چه لياقـتي است كه خداوند متعال، نصيب بندة محبوبش ميسازد. زير شمشيردشمن، سر دادن، زيباست نه بر روي بستر آرمـيدن. در قـرآن آمده است كه: «مپنداريد كسانيكه در راه خـدا كشته ميشوند، مـردهاند، بلكه زندهاند و در نزد خدا روزي ميخورند.» آناني كه به اين آيه ايمان دارند، در راه خدا و جهاد فيسبيل الله، از هرگونه كمك مادّي و معنوي دريغ نميكنند و اموال و انفُسشان را به خدا عاريه ميدهند. اينان در درگاه حضرت باري ـ تعالي ـ مـنزلت دارند. و همواره آنانيكه از كشتهشدن ميترسند و يا از رفتن فرزندانشان به جبهة جنگ، امتناع ميورزند، ذليل و زبون و خوارند؛ اينان هـرگز مفهوم شهادت را درك نميكنند و نميفهمند و اگـر ميگويند اي كاش فـلاني به جبهه نميرفت و شهيد نميشد، نميدانند كه اين خواست خدا بوده كه به جنگ رفته و شهادتش، رضاي او بوده نه به دست شخص مجاهد و جهادگر و رزمنده. نماز شب از خاك تا خدا ... عـروجي در درون. نيمه شب است و هوا تاريك. همه در خواب. سكوتي محض. وقت آن است كه معشوق را صدا كرد. دل به حلقة دلدار داد. وقت آن است كه بايد وضويي گرفت. سپس نجوايي با محبوب يگانه. آرام، قامتي بر صلوه بستن. اينك بايد بر آستان كـبريايي دوست، سر را بر خاك گذارد و زمزمهها را آغاز كرد. چه لذّتي بيش از اين. آرام آرام، قطرات اشك، چون مـرواريد از چشمان، سرازير شده، بر گونهها ميريزد. دل ميتپد و سوزي در اندرونش. رازها آشكار ميشود. حجابها از روي دل برداشته ميشود. غبارش ميرود و نام خدا، ياد خدا و راه خدا، در او جاي ميگيرد. اينجاست كه اين صفحه(قلب)، سفيد شده، خالص شده و كسي و چيزي غير از حضرت باري ـ تعالي ـ را هدف و مقصود نيست. خداوند، نالة بندهاش را دوست دارد؛ گداي درِ خانهاش را دوست دارد. راستي چه وسيلهاي بهـتر از گريه و راز و نياز در دل تاريك و غمين شب است. از خواب ناز و خوش، برخاستن؛ تا خدا لطفي كند و نظري كند و رحم و كرمش را افزون كند (تو اي آدم! برخـيز كه مولا نظر دارد). آنگاه كه خفتگان چون مردگان آرمـيدهاند و ياد مرگ ميكنند، بايد كه برخاست و ياد زنده شدن آخرت كرد؛ ياد روز جـزا و ياد گناهان خود؛ كه اين گناهان، انسان را به آتش عذاب ميكشانند. يا لَطيفُ اِرْحَمْ عَبْدَكَ الضَّعيفُ الذَّليلُ الْحَقيرُ الْمِسْكينُ الْمُسْتَكينُ خـدايا رحم كن بر اين بندة ضعيف خود كه پناهي جز تو ندارد. از تو طلب آمرزش و مغفرت ميكند، هرچند گناهان من، كشتي كشتي است امّا بخشش و رحمت تو، دريا دريا است. تنها اميد من، تويي و راهي جـز تو ندارم. خدايا خوف و رجايت را در دل من بيانداز و مرا به راه راست هدايت فرما. خدايا! به گناهانم اعتراف دارم؛ به زبوني خود و ذلّت و بيچارگيام، آگاهم. مـرا از شر شيطان نفسم رهايي ده و مرا از جاهلان ممـيران و دوستانم را از دوستان خود قرار ده و پاكي و صفا و خلوص نيت را پيشة آنان ساز و آنان را در راهشان، موفّق بدار. آخرين مـنزل روزهاي آخر عمرم را تمام كرده بودم كه ناگاه جان از رمقم كشيده شد. سرد و بيجان افتاده بودم. مرا به غسّالخانه بردند غسلم دادند، كفنم كردند، در تابوتم گذاردند، روي دست مردم بودم؛ خانوادهام و دوستان، شيون و زاري مي كردند. مرا به قبرستان آوردند. خاكم كردند و خود رفتند و مرا تنها گذاشتند. كجاست اينجا كه در آن، همه زارند و وحشت دارند و چه تاريك است و خموش. زير خاك است و تنگ. نه آشناست و نه غريب. نه راهست و نه چاه، خدايا اينجا كجاست. اينجا خانة ابدي من است. پر از مار و مور كه كفنم را ميدرند، گوشتم را ميخورند، خونم را مينوشند، تا به كي ماندن به زير خروارها خاك؟ چرا صدايي نميآيد؟ رهگذري نميگذرد؟ چراغي روشن نميشود؟ من چه گناهي كردهام كه بوي تعفّنم مرا اذيت ميكند؛ اي كاش كسي ميآمد و مرا از اين واديِ غربت نجات ميداد. آه كسي نيست كه به فريادم برسد. همة خاموشانِ اين گورستان، مرا مشاهد ميكنند. خدايا ميترسم، وحشت دارم، مرا به دنيا ببر تا به مردمانش بفهمانم كه اينجا وضع ما چگونه است. تا به آنها بگويم كه توشة آخرت را بردارند؛ به آنها بگويم كه ايمان را پيشة خود سازند كه تنها فريادرس آنان است. به آنها بگويم ظلم وتعدّي نكنند؛ مال يكديگر را نخورند. به آنها بگويم دنيا جاي عمل است اگر دست خالي از آن گذر كردند، فايده ندارد. به آنها بگويم به عالَم آخرت يقيين كنند و آن را باور داشته باشند. به آنها بگويم خانه ابديشان چگونه است اگر خوب باشند وضع خوبي دارند وگرنه در آتش سختي و عذاب، ميسوزند. خدايا! مرا بگذار تا بروم به يكيك اينان گوشزد كنم كه انتهاي راه را بنگرند؛ اينقدر فكر خود نباشند كه كسي به دادشان نميرسد. اجل امانشان نميدهد. جبهه و جنگ جنگ، غوغاي بروني انسانهاست. تلاطم و انفجارِ متضادّ دو جبهه است؛ يا هر دو باطل و يا يكي حق و ديگري باطل است. برونِ افكار، از انسانها است و حالت وحشيانة شيطاني و حيواني است. آن كس كه جنگ را شروع ميكند، زيبايي و طراوت صلح را نميبيند. او يك وحشيِ تجاوزكار است كه بتِ ستم، در او رشد كرده. در اسلام، جنگ نداريم؛ بلكه دفاع است و دفاع از قانون و حريم انسانيت است. اسلام ميگويد به جاي جنگيدن و وحشيگري، به دنبال دانش و ترقّي بايد رفت. آنهايي كه خواهان جنگ و جدالند، فطرتاً حالت وحشيانه دارند، اينان به خاطر منافع مادّي و خودپرستانه است كه اينچنين ميكنند. در زمان پيامـبر كه مسلمانان با قريش و كفّار، نبرد ميكردند، به خاطر اهداف عالي انساني و دين خدا بود. امّا كفّار جاهل، نميپذيرفتند و ستيزه ميكردند. هنگاميكه مسلمانان از نبرد برميگشتند، با آن همه پيروزي و غنايم و كشتهها و ... پيامبر(ص) ميفرمود: «اين جهاد اصغرِ شما بود. جهاد اكبرتان، مبارزه با نفس است.» در زمان ما، جوانان رزمندة ما هدف اصليشان، مـبارزه با نفس (تزكية نفس) و جهاد اكـبر است و سپس جهاد اصغر و نبرد با دشمن صهيونيستي و كافر است. اغلب افراد كه ميبينيم به جبهه ميروند، ميگويند ميخواهـيم برويم ساخته بشويم و خود را بشناسيم. لذا جبهه براي آنان، دانشگاه شده است و دانشجوياني را تحويل ميدهد كه امام امتِ(ره) ما ميفرمايد: از صدر اسلام تا كنون، در هيچ برههاي از زمان، اسلام، چنين جواناني را به خود نديده است. براي اينان، جان و تنشان كمارزشترين وسيله است و راه صدساله را يكشبه ميپيمايند. چه بسيارند بچههايي كه با حضور در جبهه فكرشان پرورش يافته و خودساخته شدهاند، دركشان از اسلام، بيشتر از ما و خيلي از افرادي است كه در اين شهرها هستيم. آنها، اسلام را عملي ميكنند؛ امّا ما فقط حرف ميزنيم. چه بسا لياقتهايي نصيبشان ميشود و امدادهاي غيبي را دريافت ميكنند كه قبول آنها براي بعضي از ما مشكل است، چرا كه با عقل ما سازش ندارد. پس عقل ما [توان] درك آن را ندارد. فعلاً جبهة جنگ ما شهيدپرور و عارفپرور است و كساني توان درك آن را دارند كه بتوانند خود را با آن، مطابقت كنند. برادرم قاسم! اكنون، حدود چهل روز از شهادتت ميگذرد. چهل روز است كه به آرزوي خود، رسيدهاي و ترك اين دنياي ظُلماني و وحشتزا كردهاي. خاطراتي كه با هم داشتيم، از يادم نميرود؛ از آنجا كه به مسجد جمكران ميرفتي و مدتها در راز و نياز و اشكريختن و سجدهكردن بودي؛ از آنجا كه هنگاميكه به گلزار شهدا ميآمدي، سر تعظيم فرود ميآوردي و سلام ميدادي و بر سر قـبر دوستان، فاتحه ميخواندي؛ از آنجا كه وقت نمازِشبها، پتو بر سر ميكشيدي و آرام، نيايش ميكردي؛ از آنجا كه اغلبِ صبحها، زيارت عاشورا ميخواندي و از آنجا كه در ساختن سنگر، جدّيت ميكردي و در موقع پُستها، در حال ذكر بودي؛ و ديگر اوصاف و فضايلي كه نه از روي ريا، بلكه با قلبي مملوّ از ايمان و اخلاص انجام ميدادي. چرا كه اعمال نيك و پسنديده، اگر ذرّهاي در آن ريا باشد و يا براي غـير خدا باشد، هيچگونه ارزشي ندارد. زبان و قلم، عاجز از آن است كه از شما و امثال شما بنگارد. امّا بالأخره بايد ياد كوچكي از شما بكنم. بهتر است تكهاي از وصيتنامهات را بنويسم: «رفقاي باوفا! احمد پورخسرويها، در آنجا انتظار پيروزي ميكشند؛ توقّع دارند كه سـلاحشان را برداريد و با كفر، بستيزيد كه ان شاءالله، جايگاه ابدي شما هم در ميان شهدا باشد و هم از خدا بخواهيد كه مرگ باعزّت، نصيبتان كند.» برادرم! صداي تو را و آهنگ مهربانآمـيز تو را از ميان وصيّتت ديدم و شنيدم و حال به جبهه آمدهام؛ به جبههاي كه تو در آنجا حماسه آفريدي و با نمايشي زيبا، به سوي عرش خدا به پرواز درآمدي و به ميقات رسيدي و به لقاءِ يار، نائل گشتي و با خون خود، درخت اسلام را شكوفايي دادي. قاسمجان! به من بگو نيمهشبها و اغلب اوقاتت را چگونه به راز و نياز با پروردگار، مينشستي و دمـبدم، پيشاني را بر خاك ميساييدي. به خــدا، چه ميگفتي؟ ........ بر بال خاطرات قسمتي از نامة شهيد انجمافروز به پدرش كه آن را از جبهه ارسال كرده است: «فقط خودت بخوان: حدود يك سال يا ده ماه پيش كه تقريباً از دنيا بريده بودم، بيشتر به فكر مرگ و آخرت و امام زمان (عج) بودم و يا بعضي وقتها در جبهه احساس ميكردم نوري در دلم پيدا شده و واقعاً مُحِبّ ائمّة اطهار(ع) شدهام؛ دلم به اين جهان، سير نميشد؛ شبهاي چهارشنبه با علاقة خاصي به مسجد جمكران ميرفتم و هرچهطوركه بود، سعي داشتم خودم را به آنجا برسانم و با حضرت، درد دل كنم. اتّفاقاً شبي از جمكران برگشتم؛ خوابيدم؛ تقريباً در ميان خواب و بيداري بود يا خواب بودم كه جمال نوراني حضرت وليعصر امام مهدي ـ رُوحِي وَ اَرْواحُ الْعالَمِينَ لِتُرابِ مَقْدَمِهِ الْفِدا ـ را مشاهده كردم. تكّهاي از نور بود. حضرت، ايستاده بودند و بنده در پيش پايشان افتاده بودم و زارزار گريه ميكردم و با او صحبت ميكردم كه از صداي نالهام بيدار شدم؛ حالتي كه از اين مشاهده به من دست داده بود مانند آن بود كه از فرط شوق، روح را از كالبدم بگيرند. منظورم از اين سخنها اين است كه حقيقتي دارد و شما بايد يقين كنيد كه اگر كسي دست توسّل به ائمّة اطهار(ع) جست، آنها هم به او نظر دارند. اينكه خانههايمان جلوهاي ندارد، از اين است كه نور خدا بر آن نتابيده؛ خانههايمان از گناه و سياهي پر شده. لااقل بياييم خودمان را پاك كنيم كه لايق امام زمان(عج) بشويم و اين مذهبي كه اختيار كردهايم، بار مسؤوليتي است كه آن را بر دوش خودمان احساس ميكنيم؛ يقين كنيم كه اين، ارزش است و به آدمي، مــنزلت ميدهد ...» آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
شهيد پاكسيرت، «انجمافـروز» دلاورمردِ غيرتمندِ پيروز به جنگ دشمنان، مردانه رو كرد گذشت از جان، شهادت آرزو كرد جواني غرقة درياي عرفان جواني محو در آيات قرآن شهيد راه عدل و مكتبِ داد به «چنگوله»، به چنگِدشمن افتاد بهشت حق، كه جاي اوليا شد سزاوار مقام «مصطفي» شد بساطِ ظلمِ آنكس باد بر باد كه زد بر قامت اين سروِ آزاد شهيد حق! هزارت آفرين باد پناهت نور ربُّالعالمين باد احمد منصوري درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 236 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |