فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات بنوي,قاسم
فرزند انقلاب اسلامي ،سردار دلاور و شهيد در خون شناور ،پيرو سيره ي نبوي قاسم بنوي ،در اولين روز بهار 1336 ه ش در وحدتيه ي بوشهر ،(بي برا) سابق چشم به دنياي خاکي باز کرد . وصيت نامه
خاطرات رمضان درخشاني : گردان امام حسن گرداني دريايي بود با فرماندهي پاسدار حسن بيژني و معاونت قاسم بنوي .من نيز تير بار چي گردان بودم . شهيد بنوي بسيار خوش رو و خوش طبع بود و هميشه با رويي گشاده و باز با ما صحبت مي کرد .شبي با همان حالت گشاده رويي رو به من کرد و گفت: تير بار را آماده کن .من هم تير بار دو شيکا را آماده کردم و با يک قايق ،همراه قايق ران ،سه نفري جهت شناسايي دشمن به گشت زني پرداختيم .به نيزار که رسيديم به ما گفت :شما درون نيزار مخفي شويد .من تنهايي به شناسايي مي روم .پس از اينکه بر گشتم از زير آب يک دستم را بيرون مي آورم و با دو انگشت پيروزي به شما علامت مي دهم چنان چه ،علامتي ديگر را ديديد شليک کنيد و او را بزنيد ! طولي نکشيد که قاسم بر گشت !در حالي که چند قوطي کمپوت عراقي نيز همراه داشت !بر گشتيم !به مقر من يکي از کمپوت ها را به شهيد بيژني فرمانده ي گردان دادم خنديد و گفت : اين يکي از کارهاي معمولي قاسم است ! فرداي آن روز قرار بود خط را تحويل نيروهاي ديگر بدهند .شهيد بنوي نيز پس از شش ماه مرخصي گرفت و تامقر« الغدير» ، پشت خط مقدم رفت .در آنجا مطلع مي شوند که دشمن در پي عملياتي است با آن که برگه مرخصي در جيبش بود ؛اما وجود خود را در جزيره ي مجنون واجبتر مي بيند .اومجددا به جمع گردان پيوست .وقتي او را ديدم تعجب کردم و گفتم :قاسم جان !چرا بر گشتي ؟گفت: آمدم يک شب ديگر هم پيش بچه ها باشم . شب کمي خوابيديم .در عالم خواب ،يک سيب قرمز بزرگ را ديدم آن را از وسط نصف کردم .دخترم که بسيار کوچولو بود ،حتي حرف زدن بلد نبود زبان باز کرد گفت :پدر چرا سيب را نصف کردي ؟!گفتم: نصف اين سيب را به خانواده ي قاسم ببرم !وقتي از خواب بيدار شدم ،خوابم را براي قاسم تعريف کردم .قاسم با آن حالت هميشگي گفت :فکرش را نکن يکي از ما شهيد مي شويم . راستش کمي ترسيدم ،ولي قاسم خيلي با روحيه بود و چون حال من را مي ديد به من نيز روحيه مي داد .نزد من آمد وگفت :بلند شو الان وقتش است که برويم گشت ،ولي قبل از رفتن وصيتي دارم :اگر شهادت نصيب من شد قول بده من را به عقب برگرداني و اگر نصيب من شد من تو را به عقب بر مي گردانم . تقريبا ساعت 12 شب 4/ 4/ 1367 بود .من و قاسم و قايقرانمان با قايق طرف نيزار ها رفتيم .سمت غرب آتشي به صورت ضربدر نمايان شد .قاسم گفت :مي دانيد چي شده ؟گفتم نه .گفت :عمليات عراقي ها ...عراقي ها از اين منطقه تصميم به عمليات دارند .گفتم: ولي تو ديروز که رفتي کمپوت آوردي ،هيچ خبري نبود .گفت :چرا بود به اندازه ريگ کنار رود خانه ،نيرو آماده کردند ...در همين حين کائوچو هاي سفيد رنگي روي آب در حرکت بودند .اشاره اي به قاسم کردم. گفت :برو کنار ،سريع خودش پشت دوشيکا آمد و چنان کائوچو ها را به رگبار بست که اثري از آنها باقي نماند .معلوم بود عراقي ها بودند !گفتم برگرديم ،اوضاع خراب است .شهيد بنوي با شجاعتي که در وجودش بود، گفت :پس چه کسي بايد دفاع کند بچه ها نياز به روحيه دارند .عمليات شروع شده بود .چنان آتش و دود و انفجار بر پا شده بود که قابل وصف نيست .درگيري تا ظهر ادامه داشت که به «پد »بر گشتيم .از قايق پياده شديم .همين که پا به خشکي گذاشتيم قايق با موشک دشمن منفجر شد .از آن طرف ،غلامرضا بيژني با صدايي بلند در حالي که گريه مي کرد صدا زد :قاسم !بيا که حسن فرمانده ي گردان را شهيد کردند ...اکثر بچه ها شهيد و يا زخمي شده بودند .روح جعفر بحريني نيز به سوي معبود پرواز کرده بود .تعداد کمي از بچه ها سالم مانده بودند .منطقه کم کم به دست عراقي ها افتاده بود و کاري از دست ما بر نمي آمد . قاسم هم با صداي بلندگفت که اگر مي توانيد خود را نجات دهيد . روز از نيمه گذشته بود و وضعيت به گونه اي بود که جز اسارت راهي برايمان وجود نداشت ؛چرا که در محاصره ي کامل دشمن قرار داشتيم .خودمان را به آب انداختيم و وارد نيزار ها شديم .من و رستم پشت سنگر دو جداره اي که قبلادر نيزار ساخته بوديم ،پناه گرفتيم.ولي صحنه ها را مي ديديم .قاسم را با همان لباس بسيجي و چفيه سفيد که دور گردنش بود وکلاه کرکي سياهي که سرش بود ديديم. ازآب بيرون آمد .به محض رسيدن به خشکي با آرپي جي او را هدف قرار دادند .صحنه ي دلخراشي بود .با رفتن او خودم راباختم.باورکردني نبود. قاسم، قاسم هم ما را تنها گذاشت !ناگهان يادم به وصيت نامه قاسم افتاد ..از اين که نمي توانستم کاري بکنم ناراحت بودم. از طرفي نيز خودمان در وضعيت بدي قرار داشتيم .صداي يکي ار عراقي ها را شنيديم که گفت :والله العظيم انا شيعه ...با شنيدن صدا از مخفي گاه بيرون آمديم و خودمان را تسليم کرديم دست هاي ما را با سيم تلفن بستند . يکي از آنها با خشونت به ما گفت :اگر مي خواهيد کشته نشويد بايد از طريق بي سيم فرماندهي تان از مرکز بخواهيد تا برايتان نيرو بفرستند ....بي سيم را آوردند ،اما خوشبختانه بي سيم ،به وسيله قاسم از کار افتاده بود !اين کا ر خشونت آنها را بيشتر کرد . من و رستم آماده ي شهادت شده بوديم ! ذکر مي گفتيم !يک لحظه ،صداي شليک اسلحه مرا به خود آورد .ديدم رستم ،رستم نقش بر زمين شده و در خون خود مي غلطد .چه صحنه اي !همه ياران ،را تنها گذاشتند .من بودم و بعثي هاي متجاوز .نمي دانم چرا ...حتما لياقتش را داشتند .همان بعثي که رستم را شهيد کرد تفنگش را روي سينه من گذاشت .شهادتين را بر زبان جاري کردم .به ماشه ي اسلحه فشار آورد ولي تيري شليک نشد وبه اسلحه اش نگاه کرد .ديد دو تير جفتي در لوله ي تفنگ گير کرده و شليک نمي شود .مصلحت چه بود ...دست در جيب پيراهنم کرد و قرآني کوچک و عکس خانواده ام را از جيبم بيرون آورد .قرآن را بوسيد و به عربي حرفهايي زد ...شايد مي گفت :اين قرآن تو را نجات داده است !بدين طريق از کشتن من صرف نظر کرد و به طرف بغداد حرکت کردند . پس از آزادي ازا سارت دشمن ،با لطف خدا و عنايت مسئولين در درمانگاه شهيد مزارعي به عنوان راننده ي آمبولانس استخدام شدم ،تا اين که يک روز ماموريتي به رانندگان آمبولانس در استان محول شد که من نيز انجام وظيفه کردم .به بوشهر رفتيم تا در حمل و تشييع چند تن از شهداي جنگ تحميلي تا زادگاهشان کمک کنيم .همان حال و هواي جبهه برايم زنده شده بود .باور کردني نبود .چه مي شنيدم ؟!قاسم ...سردار رشيد جبهه ي مجنون نيز آنجا آرميده بود . براي اينکه به وعده اي که داده بودم عمل کرده باشم ،تقاضا کردم تا شهيد بنوي تحويل بنده گردد .وقتي جريان را گفتم پذيرفتند و پيکر پاک آن شهيد بزرگوار را تحويل گرفتم و به طرف زادگاهش (وحدتيه )حرکت کردم .در همان آمبولانس حرفها داشتم که با او زدم .با او سخن ها داشتم که در خلوت به او گفتم بيژني از همرزمان شهيد : ماموريت شهيد بنوي به پايان رسيده بود .وي بر گه ي تسويه حساب خود را گرفته بود و مي خواست براي رسيدگي به امور شخصي خود به خانه بر گردد . به او گفتم :اگر شما برويد من فردا دنبالت به بوشهر مي آيم .شوخي کرد و گفت :مي خواهم ببينم چه کار مي کني ؟شما همين جا باشيد به شما خوش مي گذرد! ما زندگي داريم ،مسئوليت داريم .خلاصه با او خدا حافظي کرديم .راستش خيلي حيفم مي آمد که ايشان را از خود جدا ببينيم زيرا تاب دوري او را نداشتم . وسط هفته بود .براي خدا حافظي به جزيره ي مجنون مي روند .صبح جمعه 3/ 4/ 1367 شهيد بنوي به اتفاق برادر شهيد بيژني از جزيره خارج مي شوند .ديگر از نظر اداري و قانوني هيچ مسئوليتي بردوش شهيد بنوي نبود .به پادگان برمي گردد .با بيسيم از فرماندهي تيپ به آنها اطلاع مي دهند .که جزيره ي مجنون در حالت آماده باش است و فرمانده يا معاون گردان بايد در آنجا حضور داشته باشند .شهيد بيژني براي شرکت در جلسه اي که بعد از ظهر تشکيل مي شد در آن پادگان مي ماند و شهيد بنوي با وجود آنکه تسويه حساب گرفته بود و ماموريتش تمام شده بود به سرعت خود را به جزيره مي رساند .اوايل سپيده دم 4/ 4/ 1367 که در گيري بسيار شديدي آنجا روي مي دهد ،شهيد در همين در گيري ها به سوي خداوند پر مي گشايد . مصطفي عرب زاده همرزم شهيد : سابقه ي آشنايي من با شهيد بنوي به سا ل 1363 بر مي گردد .در منطقه ي «قفاس» با اين برادر آشنا شدم .در آن سا ل ،عمليات شناسايي را در آن منطقه انجام مي داديم و از طريق دريا و راس آبادان به سمت بندر فاو مي رفتيم . ادامه همين شناسايي ها زمينه ي اجراي عمليات والفجر 8 را پي ريزي کرده بود . شهيد قاسم بنوي بسيار آشنا به مسائل مذهبي بودند و سر نترس و بي باکي داشتند .در آن منطقه آذوغه ي مان براي مدتي تمام شده بود . درون قايق با کمک ريسمان و قلاب ،ماهي مي گرفتيم و مي پختيم و مي خورديم .اوايل جنگ بود و از نظر معيشتي و رفاهي شرايط بسيار سختي داشتيم ولي با همه اين احوال ،مردانه پايداري مي کرديم و به دشمن هيچ امتيازي نمي داديم . شهيد بنوي هر صبح که بيدار مي شدند پس از نماز صبح زيارت عاشورا مي خواندند و بسيار شوخ و شيرين زبان بودند . يک روز از منطقه ي عملياتي فاو بر مي گشتيم .رانندگي ماشين به عهده ي شهيد بنوي بود .من کنار دست ايشان نشسته بودم .ناگهان دشمن شيميايي زد .وسط جاده ،ماشين را نگه داشت و گرد و خاک شيميايي همه ي ماشين را پوشاند .شهيد بنوي که مي دانست من قبلا شيميايي شده ام ،مردانه و با شجاعت مرا از صحنه خارج کرد و مرا از مرگ حتمي نجات داد . بعد از اينکه به بيمارستان آمدم ،ديدم حال خودش نيز زياد خوش نيست و اگر از خود گذشتگي ايشان نبود من نيز مصدوم مي شدم. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 245 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |