فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

بردستاني,جهانشير

 

زندگينامه شهيد به روايت مادرش:
درست دل تابستان بود که به دنيا آمد ،يعني سه روز از نيمه ي مرداد بيشتر نگذشته بود .چه سالي بود و چه سالهايي ! سال هزارو سيصد وچهل و شش خورشيدي .فکر الان را نبايد کرد ،نعمت روي نعمت .آن روز ها آسمان خسيس بود و زمين بي برکت .فقر با همه اهل محل هم کاسه بود .چشمت سبز مي شد تا ماشيني از شهر برسد ،جانت به لب مي رسيد که وسيله اي تو را سر جاده برساند .دست ها خالي ،سفره ها خالي .پاها بي کفش ،خانه ها بي فرش .حالا هر ولايتي يک دانشگاه دارد .بهمنياري مدرسه نداشت !عزيز من دفتر و کتابش را کوله مي کرد ،و به روستاي پايين مي رفت مدرسه !پنج سال به همين ترتيب ،دو نوبت اين مسافت را گز مي کرد .براي دوره راهنمايي هم رفت ،گناوه .همان سال اول انقلاب شد ومي گفت رفته ام بسيج ،شبها نگهباني مي دهم .تفنگ بر مي دارم و گشت مي زنم .از درس دور نشي مادر !بچه به اين سن و سال چه کارش با تفنگه ؟تا همين چند وقت پيش ،يعني قبل از انقلاب ،اگر کسي امنيه مي ديد ،رنگش مي شد پيلته چراغ !نفسش به شماره مي افتاد و لکنت زبان مي گرفت .حالا چي شده که بچه هاي قد و نيم قد ،شب ظلمات ،تفنگ به دست ،نگهباني مي دهند .
چيزي نگذشت که گفت مي خواهم بروم جبهه ،شايد هنوز از جنگ دو سال نگذشته بود. سال 1361 عمليات بيت المقدس ،بعد از آزاد سازي خرمشهر .خلاصه اين که هوايي شده بود .همه چيزش شده بود ،جنگ و شهدا .خدا مي داند که در چند عمليات شرکت کرد ،روز اول هم با شناسنامه اردشير رفت !سنش کم بود ،سجلد برادرش رابرد و براي جبهه ثبت نام کرد .اين اواخر فرمانده بود ،فرماندهي گروهان و معاون گردان .شهيد من ،امام و سپاه به جانش بسته بود .مي گفت :سال تولد من 1357 است !مي گفت: سپاه پايگاه ياران امام حسين است .قدراين لباس سبز را بدانيم .
شما هم چه ثوابي مي برديد که سبب مي شويد ياد عزيزمان کنيم .«جهانشير » عزيز هرم تابستان جنوب از جگرم سر مي زند که يادش مي افتم.چله ي تابستان روزه مي گرفت در حالي که هنوز به تکليف نرسيده بود .کار مي کرد و روزه مي گرفت .براي خودش در باغ کپر درست کرده بود .جايي که مقداري از حرارت خرما پز گناوه را بگيرد. باغچه ي سبزي درست کرده بود ،حظ مي کرد که از دست رنج خودش بچيند .عشقش اين بود که مادر ،دو پر سبزي اش را در لقمه اي سبک افطار بگذارد .بهشت به راهش بود که من ساعتي در سايه ي کپرک او روزه پر سواب تابستان را تحمل کنم .
کار و تلاش سازنده است و جنگ ،آدم را مرد بار مي آورد .جهان مرد جنگ بود مرد تلاش پيوسته ،مرد بي خوابي هاي مداوم .وقتش وقف جبهه بود .به عيال و آل نمي انديشيد .اما مادر دوست دارد جوانش را در رخت دامادي ببيند .حجله ي عيش ببندد ،حنا خيس کند ،دورش بگردد ،ذوق کند ،کل بزند و برق برق چشمهايش شب عروسي را روشن کند .مادر است مادر .پسر که جهانشير باشد ،اين ذوق را بهتر در مي يابد .حالا که مادر اين همه خوشحال مي شود ،چه صوابي از آن بهشتي .حليمه ،من دلم به حليمه است رودم !
هجده سالش بود که ازدواج کرد ،پنجم خرداد شصت و چهار .حليمه از زندگي کوتاهش با جهانشير گفتني هاي زيادي دارد .او هفده ماه زندگي مشترکش را بهترين روزهاي عمرش مي داند واحساس قشنگ و لطيفي از هم نشيني مرد سر به زير و سر افراز خود به همراه دارد .يک تپش در طول سلول هاي بدن و يک هيجان در جان .حس مرموز و دل انگيزي که واژه ي عشق ،قدري نا رسا مي زند .مردي که تلاوت نمازش ،چراغ ايمان را در دل وفادار همسر افروخته تر مي کرد .غروب ها ،نوحه ،شروه و دفتر چه ي ياد داشت شوهر ،چقدر مجال مجالست کم بود !اگر چه کم به چشم هاي شکفته ي مردش خيره شده بود ،اما از نگاه او خوانده بود که اين وصال دير پاي نيست .قفس از حوصله ي مرغ تنگ تر است .با آنکه همه دغدغه اش زنگ در داشت ،نمي خواست بپذيرد که اين هماي سعادت روزي از لبه بام او خواهد پريد .در نامه نوشته بود که اسم پسرش را حسين بگذاريد جوان رعنايي که الان براي خودش مردي شده است .پسر محجوب و منطقي ،.حسين يادگار عزيز است .يک بار که پس از تولدحسين به مرخصي آمده بود ،حليمه گله کرد که چرا پسرمان را تحويل نمي گيري .گفت از جان هم برايم عزيز تر است ولي نمي خواهم پا بستم کند .راهي را که من انتخاب کرده ام به شهادت ختم مي شود ،اگر در اين جنگ هم اتفاق نيفتد ،به لبنان و فلسطين مي روم .
آخرين بار که به جبهه رفت ،حسين شش ماهش بود . کلمه ي آخر در اين موردها چقدر سوزاننده است .لخت جگر آدم را جز مي دهد .چه دل باشد دل مادر که هي حکايت کند و نسوزد ،هي بياد بياورد و کباب نشود، مگر مي شود ؟حليمه هم روز آخرش را خوب به ياد دارد عروس صبور و عزيزم .چقدر اشک در آستين کند و مرور کند که :
ساکش را به دست من سپرد ،بند پوتينهايش را بست .ساک را گرفت و راهي شد .صورتش مي درخشيد و از چشمانش نور مي باريد .دوست داشتم نگاهش کنم .کسي در من زمزمه کرد که بايد سير ببيني اش .او مي رفت و دل مرا هم مي برد ،او مي رفت و من با چشم دل بدرقه اش مي کردم .رفت و رفت .
از لب بام کفتري پر زد
از دل زن کبوتر شادي
مرد در فکر نينواي نبرد
مرد در فکر روز آزادي

مسافر همه از ره رسيد، الا من
با لاخره جنگ تمام شد .زندگي در آرامش بعد از جنگ فرو رفت .چرخ زمان آرام شد و رخوت زندگي تفنگ را از شانه ي مردان گرفت .مسافران آسمان از راه زمين بر گشتند ،اما مسافر من نيامد .بعد از عمليات کربلاي 4 ،يعني آغاز زمستان 65 ،ديگر از او خبري نشد .مثل اينکه در جزيره سهيل ستاره ي سهيلي شده است ،در خاک عراق.
امان از بي خبري و چشم انتظاري !انتظار عزيز .هر بار که صداي زنگ در آمد ،چهره ي جهانشير در نظرم مجسم شد .ساک به دوش و پتين به پاي غباري و خاک آلود .موها ژوليده و عرق خيس .چهره خندان و تابناک و با لباس سبز سپاه و آرمي حاشيه دوزي شده و قشنگ ،درست روي قلبش .از همان آرم که روي خلعتش هم چسبانده بود و وصيت کرده بود که کفنش آرم سپاه داشته باشد .توشه ي محشر است ،مادر !جواز صراط، کارت سربازي شهيد بي کفن .اما بميرد مادرکه بدني نديده است تا در کفن آرم دار بپيچد .
عطش تابستان فرو کش کرده بود و شهريور هفتاد و شش از نيمه گذشته بود که با لاخره انتظار حسين و حليمه به سر آمد ،درست همان روزهايي که پابوسي امام رضا رفته بودند .زنگ زديم که بر گردند .به حسين گفته باشم که قلک سکه هايش را بياورد تا بر سر با با بپاشد به حليمه گفته باشم که خانه را آب و جارکند .چه خبر است که شهر را چراغان کرده اند ؟مهمان بهشتي آينه بستن و چراغاني کردن دارد .مرد من آمده است .انتظار ده ساله به چشم فرصت تماشا نمي داد .عزيزم روي دوش شهر مي رفت و اشک نمي گذاشت که نگاهش کنم .چه حال داشت حليمه ؟چه حسي داشت حسين ؟حسين به بهانه ديدن فيلم اسرا از مشهد الرضا دل کنده بود. حسين روي پدر نديده است .از ققنوس خاکستر مي ماند ،از مرغ بهشتي پر . از رعناي جهانشير چيزي بر نگشته بود ،پلاکي و مشت خاکي ...
منبع:درتابستان زخم،نوشته ي غلامرضا کافي،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و2000شهيد استان بوشهر-1383


وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم

با درود فراوان به امام زمان و نايب بر حقش امام خميني و با سلام و درود بي کران به شهيدان از صدر اسلام تا شهداي انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي حق عليه باطل و با سلام به خانواده هاي شهدا که عزيز ترين فرزندان خود را در راه اسلام فدا کردند و باخون فرزندانشان درخت اسلام را آب ياري کردند تا روز به روز محکم تر و سر بلند تر شود ؛تا ان شا الله سايه اش بر سر ملل جهان افکنده شود .سلام بررزمندگاني که از اسلام پاسداري مي کنند و مفهوم رزمنده بودن را به ابر قدرتهاي شرق و غرب و کفار مي فهمانند .
اينجانب فرزند حقير شما ملت حزب الله ،يکي از سربازان کوچک اسلام هستم که اگر خداوند جان ناقابل را از من قبول کند ،در راهش مي دهم .چه در جنگ و چه در جاهاي ديگر !چه خوب است که در حال جهاد در راه خدا باشد .من اين را افتخار عظيم مي دانم که کسي در راه خدا ،در حال جهاد با کفر صدام کشته شود .بايد با کفر بجنگيم تا بفهمد که ياران امام حسين (ع) چگونه اند !و به شما امت حزب الله و هميشه در صحنه بگويم که ما يک جان بيشتر نداريم وآخر بايد خدا آن را از ما بگيرد – چه بخواهيم و چه نخواهيم !- اگر اين جسم و جان در راه خودش پرورش دهيم ،در آن دنيا ،در صحراي محشر سر بلند هستيم و گرنه حساب طور ديگري است .
چه خوب است که جان ناقابل را در راه اسلام بدهيم و مثل ياران امام حسين کشته شويم

. به شما جوانان مومن بگويم که براي مسلمان و ايراني ننگ است ،که جنگ اسلام و کفر باشد و شرکت نکند .به خداي بزرگ در آن دنيا مورد سوال قرار مي گيرند .
اينجانب برادر کوچکتان – از زماني وارد بسيج شدم ،کم کم پي بردم که مسلمان بودن يعني چه ؟تارخ تولد مرا بايد سال 1357 بزنند ،چون قبلا مثل کودک نمي دانستم در دنيا چه خبر است و لي از سالي که انقلاب شد و امام آمد ،گويي تازه متولد شده ام .به جبهه رفتم تا شايد خداوند گناهانم را ببخشد و از خطاهايم در گذرد و بعد از اين شناخت بود که تصميم گرفتم در سپاه خدمت کنم .تعهد اخلاقي و خدمتي دارم که تا جان در بدن دارم از اسلام پاسداري کنم و به برادران عزيز و از خود گذشته ي سپاه بگويم که سپاه پاسداران تنها براي ايران نيست ،بلکه براي تمام مسلمين است و اسلام مرزندارد .تا کفر در جهان است آرام نمي نشينم .قدر سپاه را بدانيد که واقعا ياران امام حسين (ع) در آن خدمت مي کنند . شما بايد انشا الله اسلام را در جهان پياده کنيد .شما ياور همه مسلمانها هستيد .اخلاقتان با مردم خوب باشد که مردم روي شما زياد حساب مي کنند و در کارهاي اجتماعي شما بايد پيش قدم باشيد .هميشه براي رضاي خدا کار کنيد .اگر کسي از شما برادران سپاه را ناراحت کرده ام به بزرگي خودتان ببخشيد ،تا خدا هم از من بگذرد .
خانواده ي عزيزم !
من راهم را شناخته ام و کشته شدن در راه خداوند افتخاري بس بزرگ است و من خدا را شکر مي کنم که مرا پذيرفته است .اگر مي خواهيد گريه کنيد ،براي امام حسين(ع) گريه کنيد و شهادت مظلو مانه اش .
برادرانم .
اگر براي من ناراحت هستيد ،راهم را ادامه دهيد ،پدر و مادرم را دلداري دهيد و به اسلام خدمت کنيد و خواهرانم را راهنمايي کنيد تا به اسلام خدمت کنند .
از عمويم غلامرضا ،که براي من زحمت زيادي کشيده است حلاليت مي خواهم .
و تو اي مادرم !فرزند کوچکت را حلال کن !براي من بسيار رنج کشيدي ،در آمد زحماتت را به من دادي !چطور قدر داني کنم ؟سلامم را به بي بي ؛خاله برادران ،خواهران ،فاميل ،دوستان و همسنگرانم برسانيد .
همسرم !اگر پسرم پرسيد به او بگو که پدرش براي چه و چگونه شهيد شده است ،تا راهم را ادامه دهد .
فرزندم !درست را بخوان تا آنجا که توان داري .بعد در سپاه خدمت کن و راهم را ادامه بده ،اسلحه ام را در دست بگير و به نبرد با کفار برو !همگي مرا حلال کنيد .
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار. پاسدار ،قدر خود را پاس دار !

خاطرات
مادرشهيد:

با پا روي خشت خيس پريد .بعضي را با نوک پا زخمي کرد . روي هر کدام نشانه اي گذاشت .. خرد و خميرشان کرد .فرياد م را که شنيد ،پا به فرار گذاشت .
-آخ که زحمتم راهدر دادي .خير ببيني بچه .تو اين گرماي عرق ريز بايد دوباره خشت بسازم خبر مرگم اين چند قيقه هم سر به زمين نگذاشته بودم .
حالا ساعت 8 شب است ،هنوز بر نگشته است خبر گم شدنش تقريبا در همه ي بهمنياري پيچيده است ،روستا يعني همين .طفل 4 ساله اي که پاي فرار ندارد ،يعني کجا مي تواند رفته باشد ؟نکند ،در چاهي چاله اي افتاده باشد ؟نه ؛عمو غلامرضا به هر حفره اي سرک کشيده است .چه دل باشد دل مادر که تاب بياورد .ستو ن بدنش ،پاهايش خميده اند وهي عرق مي ريزد و غش مي کند .يک کلمه گفته باشد که شکايتت را به عمو غلامرضا مي کنم حالا بايد خودش را سرزنش کند .
نه از اينها نيست .او مي داند که عمو چقدر دوستش دارد .از صحرا که بر مي گردد ،دست و رو نشسته سراغش را مي گيرد .تا چند بار به هوا پرتابش نکند و بوسش نکند پي کاري نمي رود .بچه که شيطون باشد دلخواه تر است .شيون از يک ساعت ديگر سايه شب روي همه چيز پهن مي شود ،بلکه شده است .قير شب که سنگين شود پا در آن گير مي کند ،چشم ،چشم را نخواهد ديد .دريغ از طفل صغيرم .خدا به بي گناهي اش رحم کند .واي از شب بيابان .بيابان گرمسيري گناوه ؛عقرب و مارو رتيل .الان هم عين دل تابستان است .
ساعت 11 شب بود که وسط حياط ظاهر شد .اشک پشت پلکهايش منتظر يک اشاره است ،تا مثل آب سد در روز باران سر ريز کند .بغضي که از گلويش بر آمده بود ،لبهاي بسته اش را به جنبش وا مي داشت ،اما چيزي نمي گفت .يک دل اين بود که انگشت هايم را روي صورتش ببينم .يک دل اينکه در آغوش جايش دهم ،نزديک به پرده ي جگرم .بچه است و دوست بره ها و بزغاله ها .فطرت پاک ،کودکي را به شعر و قصه و طبيعت و حيوانات پيوند مي زند .پاي چينه ي نه چندا ن بلند ،آن قد سرک کشيده است و آن قدر از تماشاي بره ها و بز غاله ها حظ برده است که چشمانش خسته شده اند .حالا که بيدار شده است و مي گويد آمده ام در رختخوابم ،بخوابم. توقع دارد من هم خواب بوده باشم .چه مي داند که مادر چه کشيده است ؟بره ي عزيز من !
سردارحسين کارگر:
يادم نمي آيد که از او در کاري نه شنيده باشم ،چه سخت و چه آسان .آماده بود که به نحو احسن انجا م وظيفه کند وخستگي نمي شناخت ؛خواب نداشت واين حرفها حرفهايي نيست که حالا بعد از سالها به زبان بياورم .اينها گوشه جگرم بوده است .شما سبب خير شديد تا من دفتر خاطراتم را ورق بزنم .براي يک فرمانده در هيجان جنگ و در بحبوحه تک و پاتک چيزي بهتر از اين نيست که يک نيروي شجاع و نترس دم دست داشته باشد .نيرويي که پر از اميد و ايمان باشد و به آدم دلداري و جرات بدهد .براي همين گفتم اينها گوشه ي جگرم بوده است .
تعارف معمول نيست .اصلا ميدان جنگ جاي تعارف نيست .آدمي وقتي در مخمصه ي منرگ قرار مي گيرد ،همه چيز بريش رنگ ديگري دارد .يک حرف دلگرم کننده ،يک اميد ،يک ثواب در آن لحظه در ژرفاي جان فرو مي نشيند .
گفتم :جهان !تو به عنوان معاون گردان همين جا مي ماني .جبهه ،جبهه است. ديگر فرق نمي کند .امروز وظيفه شما اين است که در خط پدافندي فاو باشي .
پشت سرم را نگاه نکردم و سوار ماشين شدم و در را بستم .مي دانستم که الان اصرارش شروع مي شود .جهانشير کسي نبود که در خط پدافندي تاب بياورد .خلاصه وقتي بويي برده باشد که در جاي ديگر عمليات است .
اما او تازه داماد بود .خانواده اش را هم آورده بود سر بندر .دلم نمي خواست که در اين عمليات شرکت کند .
-پسر !لا اقل اين بنده خدا را ببر گناوه ،بعد اگر اتفاقي افتاد ،دختر مردم در اين شهر چه کند ؟
- نگران نباش حاجي !او وظيفه اي دارد من هم وظيفه اي دارم .
دندانهايم را روي هم فشردم و با خود عهد کردم که عمليات کربلاي 4 ،بدون جهانشير
بر دستاني انجام شود .همان خط پدافندي فاو بماند بهتر است .اينها چيزهايي بود که تا
بر گشتن دوباره ي من به سنگر ،يعني همان جا که جهانشير را رها کردم از ذهنم گذشت .
وارد سنگر شدم .دستهايش را دور زانو حلقه زده بود .به اصطلاح زانوي غم بغل گرفته بود .پکر ،ناراحت . بغضي غريب در گلويش خانه کرده بود .اشک اگر اشاره اي مي داد از سد پلکهايش سر ريز مي کرد .داغديده اين حالت را نداشت .يتيم شده اينگونه نبود .طول دو ساعت جلسه ي ما را به همان حالت نشسته بود .دلم سوخت .
- چي شده چرا اينقدر ناراحتي ؟
همين سوال که پاسخش هم برايم روشن بود ،کافي بود تا بغضش بشکفد ..کافي بود تا اصرار گريه آميز او را بر تصميم من چيره شود .در چشم هاي خيسش رازي پنهان سر افشا شدن داشت .تابناکي ديگري در نگاهش پيدا بود .دلم لرزيد .رعشه شفافي از ستون فقراتم عبور کرد .اما من نمي خواستم بپذيرم .مگر هنوز چند ماه از تولد حسين مي گذرد که او با حلاوت و حرارت خاصي از ديدن فرزندش برايم گفته بود ؟هنوز احساس دل انگيز پدر شدن ،چنان که بايد ،در جانش ته نشين نشده بود .ولي شوق شيرين شهادت ،پوست بر خاک مي شکافد تا چه رسد به جانهاي پاک .

غلامحسين دريانورد:
قبل از عمليات کربلاي 4 ،يعني ميقات خونين جهانشير ،اين مرد جهد و جهاد را ديدم ،از من سراغ مجيد شريعتي را گرفت .
- عجب !مثل اينکه خودت را خوب تحويل مي گيري ؟
لحن سخنم پيدا بود که شوخي مي کنم ،اما در دلم معناي ديگري تاب مي خورد .يادم افتاد که به موسي بهمنياري گفته بود :حالا مرا نبين که در فاو حبس کرده اند ،من در اين عمليات شرکت خواهم کرد و ديگر همه چيز تمام خواهد شد .!راستي چه مرگ آگاه است اين مرد .اين ها بهره ي يک اربعين سير و سلوک است .چيزي نيست که در حلواي نذري بريزند و خيرات کنند .با خودم فکر کردم که در اين جماعت از اين دست زياد پيدا مي شود .چيزهايي که به افسانه مي ماند .چيزهايي که کلاه از سر عقل بر مي دارد.به هر حال اين را به موسي گفته بود ،دوستان ديگر هم شنيده بودند ،در حالي که نيم خنده اش را زيباتر کرده بود .چهره اش با ريشي انبوه و مشکي که به جوان سالي اش نمي خورد چشم هاي نافذ و ابروهاي پر پشت .
- آخه ،بار اول که با مجيد به جبهه رفتيم ،هر دو شکار چي بوديم .دفعه ي بعد شديم فرمانده دسته .مرتبه ي بعد ما را به فرماندهي گروهان ارتقاء دادند .مطمئن باش با هم ...جهانشير و مجيد معاون دو گردان از ناو تيپ حضرت امير بودند .آخرين ماموريت .
دو هم صدا دو هم نفس ،دو مرغ عشق ،بي قفس .به آسمانها پرکشيدند.

قبل از عمليات کربلاي 4 برادر جهانشير بردستاني را ديدم. از من سراغ برادر مجيد شريعتي را گرفت به او گفتم :مجيد هم اکنون در خور عبد الله است و الان معاون فرمانده يک گردان است .جهانشير گفت :پس از قرار معلوم من هم بايد خودم را براي معاون فرماندهي گردان آماده کنم .
به شوخي گفتم :چرا مثل اينکه داري خيلي خودت را تحويل مي گيري .لبخند زدوگفت :از شوخي گذشته براي اولين بار که با مجيد به جبهه رفتيم هر دو دوشکا چي بوديم. مرتبه ديگر هر دو فرمانده دسته شديم و بار ديگر ما را به فرماندهي گروهان ارتقا ءدادند . يقين داشته باش که با هم نيز شهيد مي شويم ...
همين طور نيز شد شهيد جهانشير بر دستاني در عمليات کربلاي 4 معاون فرماندهي يک گردان و همچنين مجيد شريعتي نيز معاون فرمانده گرداني ديگر از ناو تيپ حضرت امير (ع) بودند که هر دو با هم به شهادت رسيدند .

خانم ملک محمدي همسر شهيد:
سال 1363 که تازه پيوند آشنايي با او را در زندگي بنا نهاده و قرار ازدواج گذاشته بوديم .جهانشير مقدمه صحبتهايش از کار خودش شروع کرد .او گفت که شغل من پاسداري از اسلام است. من يک پاسدار هستم و در خدمت سپاه مي باشم و از اين شغل دست بر نمي دارم تا زماني که جنازه ام را از نهاد مقدس سپاه بيرون بياورند .
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عيال و خانمان را چه کند

در روز دهم تير ماه سا ل 1365 خداوند به ما فرزندي پسر را هديه کرد نا مش را حسين گذاشتيم ،بعد از مدتي که جهانشير براي مرخصي از جبهه به خانه مي آمد کنار گهواره حسين مي ايستاد و با نگاههاي مهربانش احساس پدري را به چهره پسرش نشان مي داد اما توجهي کامل و علاقه اي زياد نشان نمي داد .من از او سوال کردم که چرا با حسين بازي نمي کني و علاقه زيادي نشان نمي دهي ؟او در جواب گفت :مي ترسم که علاقه زياد باعث شود که ديگر به جبهه نروم و از اين کارم دست بکشم .

در سال 1365 تقريبا 20 روز قبل از شهادت وقتي که از سر بندر خواستيم بر گرديم به شهر خودمان (گناوه) بر سر سه راهي جراحي که رسيديم ماشين توقف کرد .جهانشير را با چند نفر از همرزمانش ديدم که از ناو تيپ امير المومنين آمدند پيش ما. وقتي که نگاهش کردم چهره اش آنقدر نوراني شده بود که من در دلم فکر کردم و با خودم مي گفتم که اين ديگر نگاه آخر است و به خانه بر نمي گردد .به او گفتم جهانشير برايم نامه بفرست و زود به مرخصي بيا .او در جواب به من گفت :من نه نامه مي نويسم و نه به مرخصي مي آيم .برادرش که همراهش بود به طرف او اشاره کرد و گفت برادرم را مي فرستم که از من خبر بياورد و اين خود سفر آخر و حرف آخر و روز وداع بود .


آثارباقي مانده از شهيد
سه راهي شهادت

صدايي در سرم مي پيچيد و مرا به دور دستها پرت مي کند ؛صداي انفجار خمپاره و نارنجک ،صداي تير بار و رگبار ،صداي ضجه ي زخمي ها و صداي انهدام هواپيما در اوج آسمان ...
بغض گلويم را مي فشارد و با بال هاي خيال ،از اين دنياي خاکي ،اوج مي گيرم .خوب که دقت مي کنم ،مي بينم صداهاي ديگري هم هست که اگر عرفان در تار و پود وجودت رسوخ کرده باشد ،آنها را نيز مي تواني بشنوي ؛صداي عشق ،صداي ايثار و از خود گذشتن به خاطر ديگري ؛صداي ريخته شدن خون ،صداي شهادت و ...
از آميزش اين صداهاست که جبهه پيش رويم تصوير مي شود .آري ،صداي جبهه مي آيد و من دو باره بايد گوشه اي از آن روز ها را با کلماتي که از اين همه عشق و جنون ،مست شده اند ،بر کاغذ بگريم .
قبل از حمله بدر ،در سا ل 1363 لگنم شکست .به همين دليل به بوشهر بر گشتم و يک سا لي خانه نشين شدم .در اين يک سا ل با آنکه از جبهه دور بودم اما دلم آنجا بود ،انگار روح و قلب و ذهنم را در آن منطقه روحاني ،پشت خاکريز هاي مذهب و عشق جا گذاشته بودم و تنها جسمم را با خود آورده بودم .مدام از طريق راديو و تلويزيون ،اخبار جنگ را دنبال مي کردم .با شنيدن خبر هر پيروزي انگار تمام شادي جهان را به من مي بخشيدند و با نا موفق مانده و شکست در هر عمليات ،تمام بغض جهان را ...البته اگر بتوان براي عاشقاني که دست خدا بر سر آنهاست .شکستي را هم متصور بود.
بالا خره اين يک سال انتظار هم با تمام بي تابي ها و بي قراريها يش گذشت و پاييز 1364 بود که بلافاصله پس از کسب سلامتي ،عازم جبهه شدم و به تيپ امير المومنين که اکثر رزمندهايش بوشهري بودند و فرماندهي آن را برادر حسين کارگر به عهده داشت ،پيوستم .در آنجا من به عنوان فرماندهي گردان ابوالفضل خدمت مي کردم .اين گردان را ابتدا با تعداد معدودي از نيرو ها تشکيل داديم .ما را به جنوب مارد فرستادند و آنجا در سنگر بزرگي مستقر شديم .بعد از آن بلافاصله شروع کرديم به جذب نيرو و سازماندهي گردان .
ابوالحسن حسن پور ،يدالله حسن پور و جهانشير بردستاني – که هر سه بعد ها در عمليات کربلاي 4 به شهادت رسيدند – را براي فرماندهي گروهان ها انتخاب کرديم .گردان که شکل گرفت ،آموزش نيرو ها را شروع کرديم .جدا از آموزشهاي رزمي و نظامي ،روزانه حدود هشت يا نه کيلو متر دويدن هم قسمتي از برنامه هاي آموزشي ما بود که باعث با لا رفتن توان و آمادگي جسمي بچه ها براي عمليات شد .
مدتي بعد به ما دستور دادند که نيروهايمان را براي انجام مانور آماده کنيم .مراحل مانور بدين ترتيب بود که نيرو ها را از اين طرف کرخه به آن طرف کرخه ببريم ،سپس آنها 4 کيلو متر پياده روي مي کردند تا به خط فرضي دشمن برسند و آن را تصرف کنند .اين ها تمرين روبرو شدن با موقيعت هايي بود که مشابه آن در جنگ هم اتفاق مي افتاد .در مسير رود خانه و پياده روي نيز به طور نمايشي تعدادي شهيد و مجروح داشتيم که قرار بود به وسيله قايق هاي مخصوص به عقب باز گردانده شوند .
روز مانور ،پس از اتمام همه اين مراحل ،هر چه صبر کرديم خبري از قايق هاي حمل شهيد و مجروح نشد .بچه هايي که نقش شهيد و مجروح را به عهده داشتند ،در آن هواي سرد ،زير باران بر زمين افتاده بودند .با لا خره از طريق بي سيم به ما پيغام دادند که خبري از قايق هاي مخصوص نيست و به شهدا و مجروحان بگوييد که خودشان بلند شوند و به عقب بر گردند !با صداي بلند گفتم :- برادر ها معجزه شده !شهدا و مجروحان گوش کنند !خبري از قايق هاي مخصوص نيست !بلند شويد تا با هم مانور را ادامه دهيم !شهدا زنده شوند و دست مجروح ها را بگيرند و حرکت کنند !چند بار حرکتم را تکرار کردم ،اما کسي از سر جايش تکان نخورد و تنها صداي ناله ي نمايشي مجروحان به گوش مي رسيد .دو باره گفتم :
- ما رفتيم مي خواهيد بياييد مي خواهيد بمانيد !شهدا همين جا بمانند تا مفقود الاثر شوند !
اين را که گفتم آن معجزه اتفاق افتاد .شهدا زنده شدند و مجروحان شفا يافتند و همه با هم مسير مانور را ادامه داديم !ساعت نزديک 4 صبح بود که به مقصد رسيديم و مانور تمام شد .البته ناگفته نماند که علي رغم موضوع نبودن قايق هاي حمل مجروح که باعث مزاح ميان بچه ها شده بود ،همين مانور باعث شد که ما نقاط ضعفان را تشخيص داده و آنها را بر طرف کنيم .
من در کارهاي نظامي گردان ،بسيار سخت گير بودم و سعي مي کردم نظم و انظباطي را حاکم کنم که در آن هر کس کارش را منظم و جدي انجام دهد .
گردان ما شامل سه گروهان بود .يک روز که سه گروهان را به خط کرده بودم ،ديدم شهيد بردستاني با سه دقيقه تاخير آمد . جاي درنگ نبود .به گروهانش گفتم که بروند کنار رود خانه .شهيد بردستاني هم فورا اين کار را کرد و گروهانش را به کنار رود خانه برد .رود خانه بسيار پر آب و باتلاقي بود .نيروها را کنار باتلاق مستقر کردم و خود نيز با لا ايستادم .به شهيد بحرستاني گفتم :
- بيا کنار من !
او هم آمد .گفتم :
- خودت جلو مي ايستي !بقيه نيرو ها پشت سرت از باتلاق رد مي شويد !بلافاصله گفت :
چشم !
اين کلمه که از دهانش خارج شد ،دلم گرفت .احساس کردم چيزي در درونم شکسته است . نمي خواستم به خاطر فرمانده بودن ،احساس بر تري به نيرو هايم داشته باشم ،چرا که هدف مشترک همه ما بيرون راندن دشمن متجاوز و عمل به دستورات امام (ره) بود .ما براي خدا و به خاطر خدا مي جنگيديم و در جايي که خدا حاکم است ،صحبت ازبرتري انسانها نسبت به يکديگر اصولا مضحک و خنده دار است و من نمي خواستم چنين استنباطي از بر خوردهاي خشن نظامي من شود.حتي نمي خواستم يک بسيجي را که به خاطر آرمانش از خانواده و پول و زندگي و حتي از جانش هم گذشته ،بر نجانم .
اما از طرفي ديگر در مقابل آنها احساس مسئوليت مي کردم .بايد به آنها ياد مي دادم که در جبهه اگر رنج نظم و وقت شناسي را به جان نخرند، ممکن است ضربه بخورند و بايد ياد مي دادم به آنها که خشونت جبهه يعني اينکه ،اينجا همه چيز در يک لحظه اتفاق مي افتد ؛جراحت ،شهادت و حتي خيانت هم مي تواند در يک لحظه اتفاق بيافتد که اگر دير بجنبي ...
به هر حال ،رفتم جلوي گروهان ايستادم و خودم اولين کسي بودم که وارد باتلاق شدم .نيروها هم پشت سرم آمدند و بعد از آنها هم دو گروهان ديگر وارد باطلاق شدند ؛تا همه برابر باشند و کسي اعتراضي نداشته باشد .
پس از سه ماه آموزش و رزم هاي شبانه مانورهاي روزانه ؛نيروها ديگر به آمادگي لازم براي عمليات رسيده بودند .در تمام اين مدت ،ما حتي يک صبح هم نخوابيديم و براي اينکه با کمبود وقت مواجه نشويم ،جلسات فرماندهي را بعد از نماز صبح بر گزار مي کرديم ؛که همين مسئله خود تجربه ي خوبي براي صرفه جويي در وقت بود .
پس از اين مرحله ،شناسايي و توجيه فرماندهان گروهان و دسته ها آغاز شد که کار بسيار مهم و حساسي بود .ساير نيرو ها سخت کنجکاو بودند تا بدانند فرماندهانشان را براي شناسايي به کجا مي برند ،چرا که مي دانستند آنها را هر جا ببرند ،عمليات همان جا خواهد بود .ما نيز براي رعايت مسائل امنيتي – حفاظتي به فرماندهان دستور داده بوديم که به هيچ وجه در اين مورد با نيروهايشان حرفي نزنند .
شناسايي ها و توجيه ها در منطقه اروند رود انجام گرفت .به ما گفته بودند که در اواسط بهمن ماه 1364 ،ايران در ناحيه اروند قصد انجام عمليات بزرگي دارد و مي خواهد با قايق از اروند عبور کند و پس از تصرف شهر فاو از طريق جاده ي ام قصر به بندر بصره برسد و در صورت امکان آنجا را نيز به تصرف خود در آورد .
اگر اين کار تحقق مي يافت ،دست دشمن براي هميشه از خليج فارس کوتاه مي شد .عراقي ها هم ظاهرا چيزهايي فهميده بودند ،زيرا مرتب به نيروهاي ما در اهواز ،مارد و ...فشار مي آوردند .
شدت بمباران هاي هوايي دشمن روز به روز بيشتر مي شد و ديگر هيچ صدايي جز صداي بمب به گوشمان نمي رسيد ،تا اينکه با لا خره بعد از چند روز دستور صادر شد که ما را از مارد به روستاي« چوئيبده» منتقل کنند .در طول راه روي همه ي کاميون هايي که حامل وسايل مان بودند و حتي روي کاميون هاي حامل نيرو ها ،برزنت کشيديم تا مانورها و هواپيماهاي دشمن نتوانند ما را از با لا شناسايي کنند .
در فاصله چند صد متري روستاي «چوئيبده» بيمارستان صحرايي بزرگي براي شب عمليات احداث شده بود .در همان روستا بوديم که عمليات والفجر 8 آغاز شد .شب عمليات به خط نرفتيم و به عنوان نيروي احتياط ،همان جا نگاهمان داشتند .يکي دو روزي در روستا بوديم .روز به نخلستانهاي اطراف مي رفتيم تا از شر بمباران هوايي دشمن در امام باشيم و شبها ،تمام اخلاص و شور و هيجان مهار نشدني خود را در نماز و دعاي توسل و دعاي کميل مي ريختيم .زانو مي زديم و مغفرت مي طلبيديم، از خدايي که شايستگي جهاد را به ما بخشيده بود .
مقر تاکتيکي ما به فرماندهي حاج حسين کارگر در منطقه اي بنام «گسبه» مستقر بود .براي آخرين توجيهات نظامي قبل از عمليات ،به آنجا رفتم .جلسه اي با حضور فرماندهان برگزار شد و ما را توجيه عملياتي کردند .پس از پايان جلسه ،خواندن روضه . ذکر مصيبت ،تمام شهدا و عاشقان از دست رفته را جلوي چشمانمان باز گرداند و داغ تازه شده اي مثل گلوله بردلهايمان نشاند .
روز دوم عمليات والفجر 8 بود که فرمان دادند گردان ابوالفضل (ع)بايد به فاو برود .با اين خبر شور و شوق تازه اي در فضا حاکم شد و رزمنده هاي ما از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدند .بچه هاي گردان ابوالفضل (ع) را با قايق از گسبه به فاو که آزاد شده بود ،بردند و من براي انجام هماهنگي هاي لازم ،اين طرف آب ماندم .در حال تدارکات براي انتقال لوازم به آن طرف آب بوديم که هواپيماهاي عراقي به شکل غيره منتظره اي در آسان ظاهر شدند و تمام منطقه را با بمب هاي شيميايي آلوده کردند .يکي از بمب ها به قايقي بر خورد کرد و دود تمام قايق را فرا گرفت .فکر مي کردم که دود ناشي از سوختن قايق ،اما بعد از چند لحظه بوي بدي به مشامم خورد .بلا فاصله ماسک شيميايي ام را زدم ديگران هم همين کار را کردن .قبلا کساني که در جنگ شيميايي شده بودند را ديده بودم .
زجر عظيمي است و نمي دانم خدا به کساني که در راه هدف و آرمانشان ،يک عمر زندگي شيميايي را تحمل مي کنند ،چه اجري خواهد داد ؟
به هر حال ،بار را در قايق گذاشته بوديم و بايد از مسيري عبور مي کرديم که به شدت شيميايي شده بود .نيروهايي زيادي در آن طرف منتظر امکانات و تجهيزات بودند و ما ناچار به حرکت بوديم .
وسايل را پياده کرديم ،احساس کردم چيزي در دستگاه گوارشم با لا و پايين مي رود .زجر مي کشيدم و به خودم مي پيچيدم ،اما قبول نکردم که بچه ها به من آمپول ضد شيميايي بزنند .به خدا گفتم :- خدايا از عمليات نشيم ها !
صبح که بيدار شدم کاملا خوب شده بودم .هوا گرگ و ميشي بود که از فاو به طرف خور عبد الله حرکت کرديم .در آسمان هياهويي از هواپيماهاي دشمن بر پا بود .مرتب به طرفمان شيرجه مي زدند و بمب مي انداختند و با کالبير تير اندازي مي کردند .ناچار بوديم هر چند متري که جلو مي رفتيم ،خودمان را روي خاک سرد باران خورده بيندازيم و دو باره بلند شويم .از طرفي ديگر ،سردي بيش از حد هوا مه رقيقي ايجاد کرده بود و در آن هواي آلوده ،مجبور بوديم ماسک را در آوريم ،بخار را پاک کنيم و دو باره ماسک به صورتمان بزنيم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 391
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 268 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,369 نفر
بازدید این ماه : 1,012 نفر
بازدید ماه قبل : 3,552 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک