فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

اسدي,احمد

 

روستاي محروم و دور افتاده ي گنخک از توابع بخش کاکي در شهرستان دشتي به واسطه ي وجود و پرورش عالمان و انديشمندان بزرگ و نام آوري که چون ستاره هاي درخشان بر تارک آسمان علم و ادب استان و حتي کشور مي درخشند ،جايگاهي بس رفيع و پر قدرت منزلت دارد .
در دهم تير ماه سا ل 1334 برابر با بيست و سوم ماه رمضان که مصادف با شب قدر بود ،،در خانه اي گلي و محقر اما سر شار از صفا و صميميت غلامرضا ،فرزند پسرش متولد گرديد .مادر بزرگ دوست داشت نام او را احمد بگذارند .پدر و مادر هم به واسطه ي عشق و محبتي که به پيامبر گرامي داشتند ،نام نيکوي احمد را بر وي گزيدند .تا عشق و محبت احمدي در دل او جوانه زند و اخلاق و رفتار محمدي سر لوحه ي زندگي اش باشد .
احمد کودکي را در دامان مادري مومن و با تقوا و پدري با ايمان و با فضيلت ،مردم دار و خوش اخلاق آغاز کرد . از کودکي تمام ناملايمات و فراز و فرود زندگي را با جان و دل چشيد و تحمل کرد . شخصيتش در ميان کوره اي از مشکلات شکل گرفت و صيقل يافت .احمد در سنين کودکي بسيار کنجکاو بود و هميشه در مورد اهل بيت (ع) ائمه طاهرين (ع) و چکونگي به شهادت رسيدن آنها سوال مي کرد .دوره ي ابتدايي را در زادگاهش با موفقيت سپري کرد.
در سال 1356 همراه خانواده ترک ديار نمود و به شهر برازجان نقل مکان نمود و دوره راهنمايي را در اين شهر آغاز کرد .احمد از استعداد و هوش خوبي بر خوردار بود ،به طوري که در تمام دوران تحصيل ،شاگردي موفق و بر حسن اخلاق شهره بود .در حين تحصيل هيچ گاه از شرکت در مراسم مذهبي غفلت نمي کرد وهمواره در کسب معارف و تقويت بنيه ي معنوي خود ،تلاش وافر داشت . مادر شهيد در اين خصوص مي گويد :«سيزده سالش بود و انقلاب به اوج پيروزي خود مي رسيد .احمد نيز که سري پر شور داشت ،در کنار دوستان خود وارد فعاليتها و راهپيمايي هاي مردمي شد .وي در پاکسازي و تسخير دژ برازجان با انقلابيون همکاري داشت .وقتي براي بر گرداندن احمد به آنجا رفتم به من گفت :مادر خواهش مي کنم به خانه بر گرد ،من که از چيزي نمي ترسم ؛بعدا به خانه مي آيم .آن شب حدود ساعت 11 شب به خانه بر گشت اين اولين مشق عاشقي و دلدادگي احمد بود .»
با فرمان تاريخي حضرت امام (ره) بسيج مستضعفين حيات طيبه خود را آغاز کرد و دلدادگان و عاشقان مکتب سرخ حسيني نام پر افتخار خود را در مدرسه عشق جاودانه کردند .احمد نيز در پايگاه مقاومت فتح المبين حضور يافت تا راه و رسم اخلاص و شجاعت و شهادت را در کنار ساير بچه هاي آسمان بياموزد .طولي نکشيد که ره صد ساله را يک شبه آموخت و خود به غمزه، مساله آموز هزار مدرسه شد.و اين گونه نقطه ي پر گار عارفان عاشقي شد که بر بال ملائک سفر عشق را آغاز کردند .
دل بي قرارش ،اولين بار در سال 1361 به تمناي خود رسيد و احمد توانست از طريق بسيج جهت گذراندن آموزش نظامي راهي پادگان آموزشي کازرون شود.
پس از پايان دوره بلافاصله راهي ميدانهاي خون و شرف شد و در عمليات غرور آفرين محرم شرکت نمود .دراين عمليات شايستگي ها و لياقت هاي اين سردار رشيد اسلام نمايان شد ،به طوري که مورد توجه و تحسين همرزمان به ويژه فرماندهان ارشد خود قرار گرفت .شهيد اسدي در سا ل 1362 بنا به عشق و علاقه اي که به خدمت در نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي داشت و اين که مي خواست بهتر و بيشتر در خدمت انقلاب و نظام مقدس جمهوري اسلامي باشد ،به عضويت سپاه در آمد .
مادر شهيد در اين باره مي گويد :«وقتي در سپاه پذيرفته شد ،عده اي از دوستان به وي گفتند :تو که سنت کم است چطور توانستي قبول شوي ؟احمد به آنها جواب داد :مرا امام زمان قبول کرد .او هيچ وقت حقوقش را به خانه نمي آورد و برايمان نامه مي نوشت و مي گفت :اگر شهيد شدم ناراحت نشويد زيرا دشمن شاد مي شود .هر گاه از جبهه بر مي گشت براي رفتن آرام و قرار نداشت مي خواست مثل پرنده اي سبکبال پرواز کند وپيش هم جنسان خود که همه آسماني و خلق و خوي بهشتي داشتند، بر گردد .
آقاي علي اسدي برادر شهيد در اين باره مي گويد :«دقيقا يادم نيست احمد در عمليات والفجر هشت مجروح شده بود و يا در عمليات ديگر ،دوستان وي به منزل ما آمدند و از حال او مي پرسيدند .ما که از موضوع مجروح شدن احمد بي خبر بوديم ،نمي دانستيم به دوستانش چه بگوييم .فقط مي گفتيم الحمد الله .اين قضيه ذهن ما را مشغول کرده بود که چه اتفاقي براي او افتاده است .من از طريق دوستانش فهميدم که احمد زخمي شده است و مدت دو هفته در بيمارستان قم بستري بوده است و حالا هم از ناحيه پا مجروح مي باشد .وقتي از بيمارستان مرخص شد ،چند روز براي استراحت به خانه بر گشت .به مادر موضوع زخمي شدن احمد را گفتم واز او خواستم به حمام برود و به بهانه حوله بردن ،ببيند از چه ناحيه اي زخمي شده است .
وقتي مادر بر گشت حالش منقلب بود .گفت ،از قسمت ران بدجوري ترکش خورده است و او داشت زخم پايش را شستشو مي داد .مادرم از او پرسيده بود پايت چه شده ؟و گفته بود :چيزي نيست و مشکلي ندارم .متحير شدم اين ديگر کيست ؟با اين همه ترکشي که خورده و جراحاتي که در بدن دارد چگونه چيزي نمي گويد .»
شهيد اسدي در دو نوبت در انهدام اسکله ي الاميه شرکت داشت .اقدام شهادت طلبانه و شجاعانه ي احمد و همرزمان او ،چون برگ زريني در تاريخ هشت سال دفاع مقدس مي درخشد .
شهيد اسدي در نيمه دوم خرداد سا ل 1365به فرماندهي واحد تخريب ناو تيپ اميرالمومنين (ع) نيروي دريايي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي منصوب شد.او با تلاش هاي بي وقفه و شبانه روزي خود به همراه عده اي از همرزمانش دراين واحد به انجام امور محوله و ماموريت هاي ويژه ،با درايت و لياقت هاي کم نظيرش مشغول گرديد .و تا زمان عروج عارفانه اش نيز عهده دار اين مسئوليت بود .
شهيد اسدي هر چند معشوق و دلرباي حقيقي خود را در ميدان جنگ و جبهه يافته بود ،ولي به اصرار خانواده و در خواست مادر ،در تاريخ 18 /3/ 1367 سنت حسنه ازدواج را انجام داد .اين وصال بيش از دو هفته بيشتر به درازا نکشيد که چون «حنظله غسيل الملايکه» ،زندگي اخروي و حيات جاويد را با حوريان و نعمت هاي بهشتي که خداوند به مومنان و صالحان وعده داده است ادامه داد .
مادر شهيد در اين باره مي گويد :«يکي از دوستان احمد ،خواهرش را به احمد معرفي کرد و او با توجه به ملاک هايي که براي انتخاب همسر از قبيل ايمان ،حجاب و پاکدامني داشت وي را انتخاب کرد ومراسم ازدواجشان بسيار ساده بود .
آنها بدون هيچ سر و صدايي در منزل خودمان زندگي مشترک خود را آغاز کردند .
مي گفت: همرزمانم تازه شهيد شده اند و دوست ندارم کوچک ترين سر و صدايي بکنيد .تمام اسباب و اثاثيه دنيوي احمد در يک قطعه موکت ،يک پتو ،کمد تخته اي ،يک چمدان معمولي و يک کولر دست دوم خلاصه مي شد و از تجملات خيلي بدش مي آمد .
بعد از ازدواج با ما زندگي مي کرد .زندگي چند روزه اش با همسر گرامي اش سرشار از عطوفت و مهرباني بود .فوق العاده با او خوب و احترام زيادي براي همسرش قائل بود .
هنوز بيش از يک هفته از عروسي اش نگذشته بود که تصميم گرفت به جبهه بر گردد .هر کاري کردم و هر چه اصرار کردم ،که مادر شما که مرخصي داريد ،و تازه عروس هم در خانه داريد به جبهه نرو !در جواب گفت :مادر آنجا بيشتر به من نياز دارند شما به جاي من هواي عروسم را داشته باشيد تا من بر گردم .»
ويژگي ها و فضايل اخلاقي شهيد :
احمد فردي متقي ،متعهد و در عين حال شجاع و با رشادت بود .با تمام ويژگي ها ،سراسر عشق و شجاعت بود .او به ائمه اطهار (ع) به ويژه حضرت زهرا (س) ارادت ويژه داشت .
همواره به بسيجيان عشق مي ورزيد .و با آنان روابطي عاطفي و محبت آميز بر قرار مي کرد .مديريت مدارا و مهرباني را توامان داشت .دعا و نماز اول وقتش ترک نمي شد .پايبند ولايت فقيه بود وبه حضرت امام خميني با تمام وجود ارادت مي ورزيد .
احمد نسبت به پدر و مادرش ،احترام خاصي قائل بود و با تکريم و ادب با آنها مواجه مي شد .قلبي رئوف و مهربان داشت و حتي از آزار حيوانات هم دلش به درد مي آمد .در شهر که بود ،هميشه در نماز جمعه شرکت مي کرد .متواضع و فرو تن بود .در مراسم عزاداري سالار شهيدان ،عاشقانه شرکت مي جست .
نسبت به حفظ بيت المال ،وسواس زيادي به خرج مي داد .نه تنها از مشکلات هر گز نمي هراسيد ،که به استقبال کار هاي سخت هم مي رفت .خطر مي کرد و خاطره مي آفريد .
شهيد اسدي در جبهه به قلب ها فرمان مي راند .به نيروهايش بسيار علاقمند بود و نيرو ها نيز با جان و دل او را دوست داشتند و او را اطاعت مي کردند .
صبر و استقامت او عجين ان وجودش ،مايه ي دلگرمي رزمندگان بود .هر جا مشکلي پيش مي آمد ،با توکل و اعتماد به حضرت حق ،کار را به سامان مي رساند .
او در تحقق اراده اش ،در فراز و نشيب جنگ موفق بود و همه دوستان او را در اين خصلت به خوبي قبول داشتند .
منبع:هزارويک دليل سرخ ،نوشته ي اسکندرميگلي،نشر نگين امين-1383

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام و درود بر آقا امام زمان و نايب بر حقش پير جماران خرد کننده بتهاي قرن ،امام خميني و سلام و درود بر شهداي گلگون کفن ايران .و سلام و درود بر رهروان راستين حق و عدالت و سلام بيکران بر شما امتي که راه زيستن را از مولا امام حسين (ع) ياد گرفته ايد .من کوچکتر از آنم که بخواهم وصيتي براي شما بکنم ولي بر حسب تکليف چند کلمه اي با شما صحبت مي کنم .
پدر و مادر مهربانم !بعد از شهادتم هيچ گونه ناراحتي نکنيد ،زيرا من به آرزوي ديرينه ام رسيده ام و از خدا برايم طلب مغفرت کنيد و براي طولاني شدم عمر امام عزيز و پيروزي اسلام دعا کنيد .امت هميشه در صحنه و مبارز ،وصيت من به شما اين است که مرتب در نماز جمعه و جماعات و مراسم مذهبي شرکت کنيد ،قدر امام جمعه عزيز حجت الاسلام رحيمي را بدانيد و از سخنان آموزنده ي ايشان بهره ي کامل را ببريد .مشت محکم خود را هميشه براي کوبيدن به دهان ياوه گويان و منافقيني که به هر طريقي مي خواهند به اسلام و انقلاب اسلامي ضربه بزنند، آماده کنيد .برادران جان بر کف بسيجي ام من افتخار مي کنم که در ميان شما ها بوده ام ،شمايي که ماديات را کنار گذاشته ايد و به دنياي معنويات پيوسته ايد .دعا را از ياد مبريد زيرا دعاست که انسان را مي سازد .جبهه ها را هميشه پر نگه داريد ،زيرا در جبهه است که انسان پيوندش با دنيا قطع مي شود .پدر عزيزم ،من نه به کسي بدهکارم نه طلبکار ،يک ماه روزه به دليل آن که در جبهه بوده ام بدهکارم ،بدهيد به جاي من بگيرند و در صورت امکان قبر مرا پيش قبر شهيد ابراهيم کريم آزاد و يا ابراهيم دهقان نژادقرار دهيد .والسلام و من الله توفيق.خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار سرباز کوچک اسلام احمد اسدي.اين وصيت نامه.در سا ل 1362 نوشته شده است .

 

خاطرات
مادر شهيد:
احمد هميشه خواهرانش را به حفظ حجاب و ايمان و تقواي الهي توصيه مي کرد .هيچ وقت از کمبود چيزي در خانه اعتراض نمي کرد .مثلا وقتي کفش نداشت و پاي برهنه راه مي رفت اصلا اعتراضي نداشت .زندگي بسيار سختي داشتيم و از همه نظر در مضيقه بوديم .يک وقت بود ،احمد فقط يک پيراهن داشت .وقتي که آن را مي شست از پيراهن برادرش استفاده مي کرد .احمد دوستان زيادي داشت که مي توان از آنها به ابراهيم کريم آزاد و ابراهيم دهقان نژاد اشاره کرد .وقتي دوستش ابراهيم کريم آ زاد شهيد شد تا مدتي جسد او به دست نيامد .احمد گفت :تا او را پيدا نکرده ام از پاي نمي نشينم .همين طور هم شد .او آرام و قرار نداشت تا پيکر مطهر شهيد را پيدا کردو به خانواده اش تحويل داد .
احمد با علما و روحانيون معظم ارتباط زيادي داشت و به آنها عشق مي ورزيد . يکي از دوستانش آقاي دشتي از فضلا و اساتيد حوزه ي علميه قم ،يک شب منزل ما مهمان بودند .در مورد احمد گفت :او شخص بزرگي است به او احترام بگذاريد من در جوابش گفتم :ما هميشه به او به چشم مهماني عزيز نگاه مي کنيم و مي دانستم دير يا زود بار سفر خواهد بست .و از اين نظر احترام فوق العاده اي نسبت به او داشتيم .
هميشه به خانواده و دوستان سفارش مي کرد که در نماز جمعه شرکت کنيد و به بسيج اين شجرهه ي طيبه عشق بورزيد و در آن فعال باشيد .
چند روز قبل از شهادتش خواب ديدم که حضرت امام خميني به در منزل ما تشريف
آوردند و احمد را صدا مي زند .وقتي احمد خدمت امام تشريف فرما شدند ،به شانه ي احمد زدند و فرمودند :تو خانه اي ؟!آنجا به تو نياز دارند و تو هنوز اينجايي ؟!و احمد در همان حال به همراه امام به راه افتادند و رفتند .

چند روزي نگذشته بود ،يک روز همراه مادر شهيد دهقان نژاد در حياط منزل نشسته بوديم .گنجشک هاي زيادي بطور غير معمول بالاي حياط خانه مان در پرواز بودند و جيک جيک مي کردند .انگار آنان پيام رسان شهادت احمد بودند . ما نمي دانستيم .مادر شهيد دهقان نژاد به من رو کرد و گفت :فکر مي کنم خبري شده باشد و براي احمد اتفاقي افتاده و شهيد شده باشد .من گفتم اگر اين طور باشد ،خدايا شکرت که او به خواست و آرزويش رسيده است .احمد در اين دنيا به هيچ چيز دلبسته نبود .دستم را به آسمان بلند کردم و گفتم :خدايا از من قبولش کن !

برادر شهيد:
چند روز ،از قرار بر گشتن احمد گذشته بود ولي از او خبري نشده بود .همه در انتظار سنگيني به سر مي برديم .تا اين که دايي مان که او نيز از همرزمان و همسنگران احمد بود به منزل ما آمدند .حسابي کلافه و گرفته بود .هر چه سعي مي کرد ناراحتي اش را بروز ندهد کمتر موفق مي شد .هر چه به دايي مي گفتم :چه اتفاقي افتاده است :طفره مي رفت .با حال و روزي که داشت دستگيرم شده بود ،براي احمد اتفاقي افتاده است .گفتم :هر اتفاقي افتاده بگو ،من تحمل شنيدن هر چيزي را دارم .ما هشت سال است که منتظر چنين روزي نشسته ايم .وقتي ديد من خيلي محکم صحبت مي کنم ،گفت :احمد با سه تن از همرزمانش در ماشين پر از مواد منفجره اي تي .ان قرار داشته اند که بر اثر انفجار ،ماشين و سر نشينان آن پود ر شده است .احمد به همراه دوستانش شهيد شده است .اول دلم لرزيد و احساس کردم پشتم شکسته است و يک باره غم سنگيني بر من هجوم آورد .ولي خيلي زود به خود آمدم و سرم را به سوي آسمان گرفتم و گفتم :خدايا شکرت که اين امانت را صحيح و سالم تحويل تو مي دهيم .

ابراهيم برزگر ،همرزم شهيد:
شب قبل از شهادت احمد همه دور هم نشسته بوديم و صحبت مي کرديم ،از کارهاي روزمره گرفته تا برنامه ها و مسائل واحد تخريب .بيشتر اوقات که محفل بچه ها گل مي کرد همه سخن از جبهه و جنگ بود .شهيد اسدي رو به من کرد و گفت :گرسنه هستم اگر چيزي دم دست هست زحمت آن را بکشيد .
من هم با خوشحالي رفتم و غذاي باقيمانده ي ظهر که مرغ و برنج بود را برايش آوردم .در حالي که شروع به خوردن مي کرد با لبخند گفت .آخرين مرغ و برنج مان را هم بخوريم ،شايد شهيد شديم .من هم مي دانستم فردا صبح به مرخصي مي رود بي اعتنا به صحبت او گذشتم .
صبح زود شهيد اسدي بعد از ديدار با همسنگران جهت رفتن با ما خداحافظي کرد و با دو نفر از برادران ديگربه قصد برازجان حرکت نمود .حدود يکي دو ساعت بعد به ما اطلاع دادند ،ارتش عراق به جزيره مجنون حمله کرده است .
به ما دستور داده شد ،سريع با مقدار زيادي مواد منفجره و نيروهاي تخريب به طرف جزيره حرکت کنيم .بچه ها با آمادگي کامل در حالي که سر از پا نمي شناختند، بلافاصله يک خود رو لندکروز را پر از مواد منفجره کردند و با خود روي ديگر بچه هاي تخريب را روانه جزيره مجنون کردند .
نزديکي هاي جزيره که رسيديم مطلع شديم ،دشمن در مقابل مقاومت و رشادتهاي بچه هاي رزمنده در مانده شده و از گازهاي شيميايي استفاده کرده است و توانسته جزيره را تصرف کند .مجبور شديم به عقب بر گرديم .در جاده ي اهواز – خرمشهر به سه راهي فتح که رسيديم ،ديديم احمد با دوتن از بچه ها به آنجا آمده اند .
پس از احوال پرسي از او پرسيدم :احمد کجا بودي ؟!گفت مي خواستم به ترمينال بروم که با خبر شديم عراق به جزيره حمله کرده است و من سراسيمه به طرف شما حرکت کردم .
سپس شهيد اسدي به من گفت :تو اين ماشين را بگير و بچه ها را از جاده اهواز ،به مقر گردان ببر .من گفتم :بيا همه با هم به مارد بر گرديم !ولي او اصرار داشت که ما بر گرديم و ماشين مواد منفجره را به او بسپاريم .وي سپس شهيد محمد حسن کريمي و شهيد غلامرضا کشتکار را انتخاب کرد و با همان لند کروز راه افتادند .در حالي که ماشين داشت حرکت مي کرد ،برادر علي خمشايا سوار شد و دو تن از بچه ها که تلاش مي کردند خودشان را به ماشين برسا نند جا ماندند .
آنها رفتند و آن لبخند شيرين هميشگي و سفارش احمد که مي گفت :شما بر گرديد ،در دل يکايک بچه ها به يادگار ماند .
ساعت دو بعد از ظهر از هم جدا شديم در دل گفتم خدا حافظ احمد !!!
طبق سفارش احمد به اهواز رفتيم و پس از نماز ، غذا خورديم و به مقر رفتيم .شب همه بچه ها دلواپس بودند و هيچ کس حال و حوصله نداشت .تا صبح که لندکروزي که وارد مقر مي شد ،بچه ها به سويش مي دويدند .همه انتظار او را مي کشيدند و او از همه فارغ .تا صبح آرام نداشتيم ..
صبح به مقر فرماندهي تيپ رفتم و ماجراي ديروز را به فرمانده سردار کارگر توضيح دادم وسردار کارگر با تعجب پرسيد :مگر احمد اينجا بوده ؟!!!
گفتم :بله .او گفت :او از ما خداحافظي کرد که برازجان برود .
بعد دستور داد هر طور شده از او خبري برايش ببريم .جهت جستجو به طرف جاده ي اهواز خرمشهر حرکت کرديم .در کنار جاده هنوز اجساد زيادي قرار داشت هدف ما رفتن و سر کشي به بيمارستان بود .اما من در ماشين هاي سوخته به دنبال پيکر احمد بودم .همين طور که مي رفتيم با خود زمزمه مي کردم .
گلي گم کرده ام مي جويم اورا به هر گل مي رسم مي بويم او را
تا اينکه در 45 کيلو متري اهواز متوجه لندکروزي شدم ،که فقط قسمتي از شاسي و لاستيک آن در وسط جاده بود و بر اثر انفجار علاو بر حفره ي عميقي که ايجاد شده بود ،قسمتي از جاده به طرز فجعي نشست پيدا کرده بود .به بچه ها گفتم پياده شويم و آنجا را خوب وارسي کنيم .وقتي شروع به جستجو کرديم ،تکه هاي گوشتي به آسفالت چسبيده بود کمي آن طرف تر ،تکه لباس با گوشت و تکه اي از ماشين که مقداري موبه آن چسبيده بود ،در اطراف پراکنده شده بود .
بچه ها گفتند :تا دير نشده ،به بيمارستان برويم ،اينجا که چيزي نيست ولي به من مثل اينکه الهام شده بود ،که گم شده ام همان جاست .
ديگر صبر و قرار نداشتم و نمي توانستم به رفتن راضي شوم و از آن جا دل بکنم .از يک طرف بچه ها اصرار داشتند ،حرکت کنيم و يواش يواش به طرف ماشين بر مي گشتند و من هم با دقت سر به زير روي زمين ،به دنبال رد خاکي عشق شهيد اسدي و يارانش بودم ،که متوجه شماره پلاک ماشين شدم .جرات نگاه کردن به آن را نداشتم .خدا خدا مي کردم شماره اشتباه باشد .شماره را خواندم ،افتادم و ديگر ندانستم چه شد .پس از مدتي که به خود آمدم متوجه شدم هر کدام از بچه ها به گوشه اي نشسته و زار زار گريه مي کنند .
و در ميان هق هق گريه ها و ناله هايشان ،احمد و ديگر بچه ها را به اسم صدا مي زدند .در اطراف مي رفتيم و مي آمديم و دور خود مي چرخيديم .همه اش صحنه ي کربلا در نظرم آمد که چگونه حضرت زينب (س) در ميدان قتلگاه به دنبال عزيزانش مي گشت .کمي جلو تر که رفتيم ،يک تکه پا پيدا کرديم که از پايين ساق قطع شده بود ،از روي انگشتانش فهميدم پاي احمد است .بعد از آن گواهينامه ي نيمه سوخته ي شهيد کريمي و تکه هاي لباس شهيد کشتکار و شهيد خمشايا پيدا شد و ديگر مطمئن شديم و باور کرديم کوچيدن ستاره ها را .
و آتش چنان سوخت بال و پرت را که حتي نديديم خاکسترت را
به دنبال دفتر چه خاطراتت دلم گشت هر گوشه ي سنگرت را
گل نشان هاي شهيدان را تکه تکه جمع کرديم و به همراه بچه ها بر گشتيم و گزارش تجسس خود را به فرماندهي تيپ اطلاع داديم . با همکاري تعاون تيپ موفق شديم بقاياي اجساد مطهر شهدا و به معراج رفتگان را جهت خاک سپاري به برازجان انتقال دهيم .
شب و سنگر چه با صفا بودند وقتي احمد شتاب رفتن داشت
از نگاهش چقدر گل مي ريخت حرف هايش چقدر گل مي کاشت 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 209
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 449 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,550 نفر
بازدید این ماه : 1,193 نفر
بازدید ماه قبل : 3,733 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک