فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات مهدوي (حسين بسريا),نادر
نادر مهدوي ( حسين بسريا) , 1342 ه ش در خانودهاي مستضعف امّا متديّن و پرهـيزكار در روستاي نوكار، يکي از روستاهاي شهرستان دشتي واقع در استان بوشهر ديده به جهان گشود. او ششمين فرزند خانواده بود. نامش را «حسين »گذاشتند تا پاس دارند مظلوميّت شهيد كربلا را. شهيد، روز به روز بزرگ و بزرگتر ميشد و در اين رهگذر، تحت تربيت اسلاميِ والدينِ متدين و پرهـيزكارش، اخلاق عاليِ انساني و اسلامي به تدريج در سرشتِ نوراني او، شكوفا ميشد تا اينكه به سن 6 سالگي رسيد و راهي مدرسه شد. حسن فقيه برادر شهيد دربارة نامگذاري ايشان ميگويد:
اسم فاميلي پدري ما بسريا است. اسم شناسنامهاي اخوي ما هم نادر است؛ اما ما ايشان را حسين صدا ميكرديم و هنوز هم در خانواده، اسمشان حسين است. حكايت اين دوتا اسم هم از اين قرار است كه موقع تولدِ نادر، ما مدرسه ميرفتيم. سال 1342 بود. يك معلّمي داشتيم به نام آقاي «اسحاق ايراني.» ايشان الأن ساكن كـرج هستند. آدم بسيار خوب و اهلدلي بودند و محبوبيت زيادي ميان مردم داشتند. هنوز هم بعد از سيوچندسال، ميان مردم از ايشان به خوبي ياد ميشود. ايشان آدم دينداري بود، به فقرا سركشي ميكرد، جلسات مذهـبي برقرار ميكرد، مردم را براي سحري و نماز صبح بيدار ميكرد. خـلاصه خيلي خاطرش عزيز بود. من هنگاميكه خبر تولد برادرم را به ايشان دادم، گفتند كه دوست داريد يك اسمي براي برادرتان انتخاب كنم كه ماندگار شود. گفتيم چرا كه نه. گفتند اسمش را بگذاريد «نادر». قضيه را به مادرمان گفتيم. ايشان به علت احـترام زيادي كه به آقاي ايراني قائل بود، اسم شناسنامهاي برادرم را نادر گذاشت اما در خانه به خاطر عشقي كه به آقا اباعبدالله(ع) داشت، حسين صدايش ميزد. برادر شهيد در باره تغييرنام خانوادگي شهيد ميگويد: اين مربوط به سال 1365 ميشود. ايشان خيلي دنبال اين رفت كه براي شهرت بسريا، يك ريشه و عقبهاي پيدا كند. راستش ما ربطي هم به بصرة عراق نداريم و اين فاميل، به اصالتمان هم دخلي ندارد. خـلاصه وقتي دست نادر به جايي نرسيد، تصميم گرفت شهرتش را تغيير دهد. من قبلاً شهرتم را به شهرت مادريام تغيير داده بودم. ايشان اين قضيه را با من در ميان گذاشت. گفتم مگر فاميل خودم چه اشكالي دارد. گفت منظورم فاميل شما نيست، ميخواهم فاميلي خودم را عوض كنم. گفتم عيبي ندارد. خودش رفت، اقدام كرد و درخواست داد و به دليل ارادت خاصي كه به حضرت مهدي(عج) داشت، شهرتش را مهدوي گذاشت. او تحصيلات ابتدايي را در دبستان« زائرعبّاسي» آغاز كرد و با موفقيّت به پايان رساند. در سال دوم دبستان بود كه به مكتب رفت و قرآنِ كريم، اين كتاب هدايتگر الهي را به مدد علاقة وافر و هوشِ سرشارِ خود، در عرض مدتِ تنها بيست و پنج روز نزد آقاي علي فقيه خــتم نمود. در همين سال بود كه خانوادة وي از روستاي نوكار، به روستاي بحيري مهاجرت كردند و در آنجا ساكن شدند. شهيد، پس از اتمامِ تحصيلات ابتدايي، در مدرسة راهنمايي ادب خورموج ثبتنام كرد و علاقهمندانه به ادامة تحصيل پرداخت. در اين زمان، مبارزات انقلابي ملت مسلمان ايران به اوج رسيده و شور و شعور مقدّسِ ناشي از آن، تمامِ كشور را فراگرفته و همگان را تحتتأثير قرار داده بود. شهيد مهدوي، با ذكاوت و تيزبينيِ توأم با حقيقتطلبي، ضمنِ اهتمام به تحصيل، تمامي رخدادهاي نهضتِ انقلابي و فـراگـير آحاد ملت را تيزبينانه و كنجكاوانه جويا ميشد و دربارة آنها به كنكاشِ دقيق ميپرداخت. مشكلاتِ اقتصادي، دوريِ راه از منزل تا مدرسه و به خصوص پرداختن به فعاليتهاي پيگير و گستردة انقلابي، سبب شد تا شهيد، در پاية دوم راهنمايي بهناچار، تركِ تحصيل نمايد. پس از ترك تحصيل، به جهت سامانبخشي به وضع معيشتي خود و كمك به والدينش، در مغازه اي كه از ملكِ پدر و تنها بردارش فراهم ساخته بود، مشغول به كار شد و در كنار كار ، فعاليتهاي انقلابي خود را نيز كماكان با بصيرت و علاقمنديِ فراوان، دنبال كرد. انقلاب که پيروز شد او در تاريخ 5/9/1358 به عنوان بسيجيِ ويژه، به عضويت بسيج درآمد و از آن تاريخ تا زمان شهادت، تمام زندگي خود را مصروفِ تحقّق اهداف والاي اسلام و انقلاب اسلامي نمود و لحظهاي در اين راه، نياسود. با شروعِ جنگِ تحميلي، كار را رها كرد تا عملاً هيچ مانعي در راه فعاليتهاي شبانهروزي و خستگيناپذيرش در مسير خدمت به نهالِ نوپاي انقلاب شكوهمند اسلامي، وجود نداشته باشد. از همينرو با عزمي مصمّم به خانوادهاش گفت: «با وقوع جنگ تحميلي عراق عليه ميهن اسلاميمان ايران، من ديگر حاضر به ادامة فعاليت در مغازه نيستم و به هر طريقي شده بايد وارد عرصة خدمت در جبهههاي جنگ شوم.» در اين هنگام، او نوجواني هفدهساله بود. پس از آنكه اولين كاروان رزمندگان اسلام از شهرستان دشتي، آمادة اعزام به بوشهر، جهت گذراندن آموزش نظامي شد، شهيد مهدوي اصرار فراواني داشت كه در اين كاروان، حاضر باشد اما به دليل كوچكي سن، از حضور او ممانعت به عمل آمد. برادر ش آقاي حاجحسن فقيه در زمرة اعضاي اولين كاروان رزمندگان اسلام، اعزامي به نيروگاه اتمي بوشهر جهت گذراندن آموزش جبهه بود. شهيد نادر، در طي مدتي كه برادرش در بوشهر آموزش ميديد، همواره به ديدنش ميرفت و از اين رهگذر با اشتياق فراوان در برخي از كلاسهاي آموزشي حضور مييافت و با تمامِ وجود، به انگيزة كسب توانمندي جهت دفاع از كيان نظام اسلامي، به فراگيري فنونِ نظامي، همت ميگماشت. شهيد «مهدوي»به دليل اشتياقِ زيادي كه به پوشيدن لباس مقدّس پاسداري داشت، در صدد استخدام در نهاد انقلابي سپاه برآمد و در مورّخة 1/2/1360 رسماً در اين نهاد مقدس، استخدام گرديد. در اين تاريخ، او به پادگان آموزشي شهيد عبدالله مسگرِ شيراز اعزام شد و آموزش اولية پاسداري را در اين پادگان، گذرانيد. پس از آن، به عنوانِ اولين مأموريت، پس از كسب افتخار پاسداري، در مورّخة 21/5/1360، به تهران اعـزام شد و تا تاريخ 20/7/1360، در جهت مبارزة بيامان با گروهكهاي ملحد و منافقينِ از خدا بيخـبر، خدمات شاياني را به انجام رسانيد. پس از بازگشت از تهران و قبل از انجام عمليات طريقالقدس، كه منجر به آزادسازي بستان گرديد، شهيد مهدوي مأموريت يافت تا براي اولين بار عازم جبهه شده، به همكاري با سپاه اهواز بپردازد. برادر شهيد، آقاي حاجحسن فقيه، در اينباره ميگويد: «اولين باري كه به جبهه اعزام شد، من تا چغادك او را مشايعت كردم و در وي چيزي جز عزم راسخ، عقيدهاي ترديدناپذير و احساسِ تكليف در برابر خدا و دين، نيافتم.» امّا خاطرة اولين حضور در جبهه را از زبانِ خودِ شهيد، بخوانيم: «پس از اعزام به جبهه، جهت انجام عمليات طريقالقدس، آماده ميشديم و در اين رابطه ميبايست چند روزي را در اهواز ميمانديم. در يكي از اين روزها سيلوي اهواز منفجر گرديد. در كنار سيلو، يكي از انبارهاي حاوي قطعاتِ ماشينآلات و موتورسيكلتهاي سپاه قرار داشت كه كلية اين وسايل، به دليل آتشسوزي در سيلو، در معرض خطر انهدام قرار گرفته بود. ما در اين موقعيّت، با همكاري چند تن از برادرانِ سپاه، توانستيم اين وسايل را از تيررس شعلههاي آتش، دور نماييم. اينها همه از لطف و كرامتِ پروردگار بود.» حضور شهيد در عمليات فتح بستان، بيش از يكروز به طول نينجاميد زيرا يكي از صميميترين دوستانش به نام شهيد نعمت الله تهمتن، در اين عمليات به شهادت رسيد و شهيد مهدوي مأموريت يافت تا پيكر مطهر اين شهيد را به زادگاهش برگرداند. شهيد مهدوي پس از بازگشت به منزل و چند روز استراحت، به سِمَت معاون فرمانده سپاه جم منصوب شد و در مدت 2 سال حضور در اين منطقه، فعاليتهاي درخشاني را به ويژه در زمينة جذب و ارشاد نيروي مردمي، جلوگيري از بروز اخلال و ناامني در منطقه، كنترل فعاليتهاي خوانين و محدود كردن قدرت فئودالها، به انجام رسانيد. برخي از همكارانِ شهيد، در سپاه جم، شهيد بزرگوار حسين فقيه، سردار حاج علي جمشيدي و برادر حسين يوسفي بودند. بعد از دو سال خدمت در سپاه جم، شهيد مهدوي به سپاه بوشهر بازگشت و پس از مدتي خدمت در سپاهِ بوشهر، به سِمَت فرمانده عمليات سپاه خارك منصوب گرديد. او تا سال 1363 در آنجا خدمت نمود و خدمات ارزندهاي را در طي اين مدت، به انجام رسانيد. شهيد مهدوي در سال 1361، با دختري مؤمنه از روستاي بحـيري به نام خانم سكينة جوكار ازدواج كرد. مدت اين زندگي مشترك، پنج سال بود و تنها حاصل آن، دخـتري است به زهرا مهـدوي كه چهل روز پس از شهادتِ پرافتخار پدرش به دنيا آمد و امـروز، چشم و چراغ بازماندگان شهيد است. برادر شهيد دراينباره ميگويد: «بچههاي جنگ سعي ميكردند زودتر زن بگيرند تا روح و ذهنشان سالم بماند. ايشان هم با پيگيري پدر و مادرم و مخصوصاً مادرم، ازدواج كرد. سال 1360 برايش خواستگاري كرديم، سال 1361 ازدواج كرد، چندسالي بچهدار نشد، سال 1366 بود كه عيالش باردار شد و درست روز چهلم شهادت نادر، دخترش به دنيا آمد كه طبق وصيت خودش، اسمش را گذاشتند زهـراء.» در جريان اعزام طرح «لبيك يا امام» در سال 1363، شهيد مهدوي به عنوان مسؤول، همراه با رزمندگان اسلام اعزامي از جزيرة خارك، عازم دشتعباس گرديد و در آنجا مسؤوليت فرماندهي گروهان را به عهده گرفت. پس از آن، گروهان درياييِ ناوتيپ امـيرالمؤمنين(ع) را بنيانگذاري كرد و خود، فرماندهي اين گروهان را عهدهدار گرديد. فعاليتهاي پيگير و شبانهروزيِ شهيد، در زمينة نظمبخشي و تربيتِ نيروهاي عضو اين گروهان درياييِ تازهتأسيس، سبب شد تا ايشان بتواند گروهاني نمونه و صددرصد آماده را جهت شركت در هرگونه عمليات، مهيّا نمايد. با شروع عمليات بدر در تاريخ 20/12/1363 با رمز يا فاطمه الزّهراء(س)، شهيد مهدوي با گروهان درياييِ تحت امر خود، فعّالانه و با رشادت تمام، در اين عمليات شركت جست و حماسههاي به يادماندني را از خود به نمايش گذاشت. پس از پايان موفقيتآمـيز عمليات بدر، چندروزي به مرخّصي آمد و پس از آن، مجدداً در سپاهِ بوشهر، به ادامة خدمت پرداخت. شهيدمهدوي كه تا آن زمان، تجارب فراواني از حضور در جبهههاي نبرد حق عليه باطل به دست آورده بود، تصميم به تشكيل ناوگروه دريايي گرفت و آن را «ذوالفقار» نام نهاد. ناوگروه دريايي ذوالفقار، وابسته به منطقة دوم نيروي دريايي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود و شهيد تا زمان شهادت، فرماندهي آن را به عهده داشت. تشكيل اين ناوگروه، بيترديد نقطة عطفي در كارنامة دفاعي ايران در دوران افتخارآمـيز دفاع مقدس به حساب ميآيد؛ چرا كه با تشكيل آن، نيروي دريايي ايران، جاني تازه و ابهّت و صلابت خـيرهكنندهاي يافت و پشتوانة مستحكمي نصيب ماشين جنگي ايران گرديد. مدتي قبل از شروع عمليات غرورآفرين والفجر8 كه دستآورد بزرگ آن، تصرف فاو و فلج شدن نيروي دريايي دشمن بود، شهيدمهدوي با همة توان و باتلاش و مجاهدتي شبانهروزي، به آمادهسازي و انسجام ناوگروه پرداخت و سرانجام، اين يگان رزمي تازه تأسيس را جهت شركت در عمليات والفجر 8 و انجام موفّقيتآمـيز مأموريت، به سطح آمادگي صددرصد رسانيد. مسؤوليت شهيدمهدوي در اين عمليات، تدارك نيروهاي رزمي به وسيلة شناورهاي ناوگـروه بود كه آن را به نيكوترين وجه، انجام داد. بعد از پايان عمليات، شهيدمهدوي كماكان در منطقة عملياتي باقي ماند تا در زميـنة حفظ و نگهداري فتوحات نيروهاي اسلام، به فعاليت بپردازد. پس از آن، سپاه در مناطق عملياتي والفجر 8، شروع به فعاليتهاي تازهاي نمود كه از جملة آنها ميتوان به ردگـيري ناوها و ناوچههاي دشمن، جلوگـيري از فعاليت نيروي دريايي عراق و نيز مينگذاري در كانال خورعبدالله اشاره نمود كه شهيدمهدوي در تمام اين اقدامات، حضور فعال و مؤثّري داشتند. پس از آن، عمليات كربلاي3 در مورّخة 11/06/1365 آغاز شد كه منجر به فتح اسكله و پايانه نفتي الامية عراق گـرديد. حضور فعالانة شهيد در اين عمليات، بسيار مؤثّر واقع شد. شهيد، پيشنهاد كرد جهت بالارفتن سريع از سكوها، پلّههاي آلومينيوميِ سبك، تاشو و قابلِ حمل ساخته شود. اين پيشنهاد پذيرفته و اجرايي شد و تأثير به سزايي در كسب موفّقيتهاي سپاه در اين عمليات داشت. آقاي فقيه برادر بزرگوار شهيد دراينباره ميگويد: «يادم هست قبل از عمليات كربلاي 3، حسين (نادر) آمد پيش من و قضية عمليات را گفت و پرسيد: به نظر شما كه خيلي به اين كشورهاي عربي خليجفارس سفر كردهايد، براي بالارفتن سريع از اسكلة «العميه»، چه كار بايد بكنيم؟ فكري كردم و گفتم يك نمونه از پلههاي سبك و تاشو هست كه اگر بتوانيد تهيه كنـيد، براي بالارفتن از اسكله، خيلي به درد ميخورد. آنطور كه بعداً برايم تعريف كرد، پيشنهاد مرا در جلسة فرماندهان عنوان كرده بود كه همه قـبول كرده و در عمليات هم به آن عمل شده بود.» با انجام عمليات غرورآفرين والفجر 8 وکربلاي 3و تقويت و تثبيت هرچه بيشتر قدرت نظامي ايران در نبردهاي دريايي، عرصه بر رژيم بعث عراق و به خصوص حاميان غربي او و در رأس آنها آمريكاي جهانخوار تنگ گرديد و آنان را با چالشي جدّي مواجه ساخت. ماشين جنگي ايران روز و بروز كارآمدتر و پرصلابت تر به پيش ميرفت و درماندگي و اضمحلال روزافزون دشمن، هرچه بيشتر آشكار ميگرديد. در اين هنگام بود كه رژيم مستكبر و جنايتكار آمريكا كه تا آن هنگام، در پشت صحنة جنگ قرار داشت و غالباً عراق را به عنوان پيشقراول به جنگ با ايران فرستاده بود، با مشاهدة ضعف روزافزون قدرت نظامي عراق در برابر ايران، به ناچار به صورت آشكارا و علني و آنهم در قالب سازمان آتلانتيك شمالي(ناتو) و به بهانة واهيِ حفاظت از نفتكشهاي برخي از کشورهاي عربي وارد خليج فارس گرديد و در خط مقدم جنگ عليه ايران قرار گرفت. تصور اين بود كه با ورود آمريكا به خليجفارس، نيروهاي ايراني اقتدار خود بر اين پهنة آبي فوقالعاده مهم را از دست خواهند داد و موازنة قدرت نظامي به نفع عراق تغيير خواهد كرد. اما شيرمردان سپاه اسلام و در رأس آنها سردار شهيد مهدوي با رشادتها و جانفشانيها و تدارك دهها عمليات شجاعانه عليه ناوهاي هواپيمابر و غولپيكر آمريكايي و با كسب پيروزيهاي متعدّد و كوبنده، باطل بودن اين تصور را به اثبات رساند. شهيد مهدوي به عنوان فرماندة ناوگروه دريايي ذوالفقار، از زمان ورود آمريكايي ها به خليجفارس تا زمان شهادت، لحظهاي از نبرد بيامان با اين جنايتكاران نياسود و تمام توان و استعداد خود را در اينراه به كار بست. او طي اين مدت، عمليات بسياري را عليه آمريكاييهاي متجاوز ترتيب . در سالهاي پاياني جنگ، خليج فارس براي ايران بسيار ناامن شده بود؛ عراق خيلي راحت کشتي ها و سکوهاي نفتي ايران را مي زد. کويت بخشي از سرزمين و عربستان، آسمانش را در اختيار صدّام قرار داده بودند. فرماندهان عاليرتبة سپاه، جريان عبور آزاد و متکبّرانة ناوهاي جنگي آمريکا و نيز ساير کشتي ها و شناورهاي تحت حمايت اين کشور را به عرض امام (ره) رسانده بودند. حضرت امام (رض) فرموده بود: «اگر من بودم، مي زدم.» همين حرف امام، براي سردار شهيد مهدوي و جانشينش سردارشهيد بيژن گرد و نيز همرزمان آنها کافي بود تا خود را براي انجام يک عمليات مقابله به مثل و اثبات اين موضوع که با همّت و رشادت دليرمردان ايران اسلامي، خليج فارس، چندان هم براي آمريکاييها و نوکرانشان امن نيست، آماده سازند. اولين کاروان از نفتکشهاي کويتي آنهم با پرچم آمريکا و اسکورت کامل نظامي توسّط ناوگان جنگي اين کشور در تيرماه سال 1366 به راه افتادند. در اين بين، دولت آمريکا عمليات سنگيني را در ابعاد رواني، تبليغي، سياسي، نظامي و اطّلاعاتي جهت انجام موفّقيت آميز اين اقدام انجام داده بود. در اين کاروان، نفتکش کويتي «اَلرَّخاء» با نام مبدّل «بريجتون» حضور داشت که در بين يک ستون نظامي، به طور کامل، اسکورت مي شد. اين نفتکش، در فاصلة 13 مايلي غرب جزيرة فارسي، در اثر برخورد با مين هاي کار گذاشته شده توسّط سردار شهيد مهدوي و يارانش، منفجر شد به طوريکه حفره اي به بزرگي 43 متر مربّع در بدنة آن ايجاد گرديد. اجازه دهيد مطالب جالب و خواندني دراينباره را از زبان خود سردار شهيد مهدوي بخوانيم: «هنگاميكه اعلام شد بناست اولين كاروان از نفتكشهاي كويتي، تحت حمايت ناوهاي آمريكا به كويت حركت كند، ما جهت انجام عمليات محوله، در مسير حركت كاروان به طرف منطقة عملياتي حركت كرديم. در بين راه و در يكي از محلهاي اسقرار در ميان آبهاي خليجفارس لنگر انداختيم. پس از مقداري استراحت، مجدداً به راه افتاديم. راه زيادي را نپيموده بوديم كه دريا به شدت طوفاني شد و آنچنان امواج آن به تلاطم درآمد انجام عمليات را عملاً ناممكن مينمود؛ امّا با توکّل به خداوند و ميزان آمادگي و رشادتي كه در نيروهاي خود سراغ داشتيم و با نظرخواهي از آنها و نيز با يادخدا و اطمينان و قوت قلبي كه بدينگونه به آن دست يافتيم، عزم خود را جهت انجام اين عمليات جزم نموديم و به طرف مسير حركت كاروان، به راه افتاديم. سه ساعت قبل از رسيدن كاروان، ما به محلِ مورد نظر رسيديم. پس از انجام سريع مأموريت و پايان كار، به طرف محل استقرار نيروهاي خودي برگشتيم و به استراحت پرداختيم. پس از گذشت سه ساعت اعلام شد كه كشتي كويتي بريجتون، به روي مين رفت. اعـلام اين خبر، شادي و قوت قلب بالايي را در جمع ما به ارمغان آورد؛ همديگر را در آغوش كشيده بوديم و يكديگر را ميبوسيديم. برادران، صورتهاي خود را بر خاك گذاشته گريه ميكردند و شكر خدا به جا ميآوردند. چون همه احساس ميكرديم كه ما نبوديم كه دشمن را فراري داديم بلكه اين خداوند بود كه ملت ما را عزيز و دشمنان ما را ذليل و امام ما را شاد نمود و جملگي باور داشتيم كه: وَ ما رَمَيْتَ اِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللهَ رَمي» پس از اقدام دليرانة سردار شهيد مهدوي و همرزمانش در انفجار كشتي بريجتون، به پاس قدرداني از اين عزيزان، برنامة ديدار با حضرت امام(ره) تدارك ديده شد و اين شيران بيشة مردانگي و ايثار و شهادت، به ديدار پير و مراد خود نائل آمدند. در اين ديدار، حضرت امام(رض) يكايك اين سربازان جان بركف اسلام را مورد ملاطفت و تفقّد خود قرار ميدهد و پيشاني سردار شهيد مهدوي را ميبوسد. شهيد، خود دراينباره چنين ميگويد: «پس از اطّلاع از اينكه حضرت امام(رض) از شنيدن خبر روي مين رفتنِ كشتي كويتي و شكست اولين اقدام آمريكا، متبسّم شدهاند، چنان مسرور گرديدم كه هميشه اين تبسّم را موجب افتخار خود و رزمندگانِ همراه، ميدانم. براي ما رزمندگانِ خليج فارس، همين تبسّم و شادي امام (ره) در ازاي همة زحمات شبانهروزي كافيست و اگرتا آخر عمر، موفّق به انجام خدمتي نگرديم، باز شاديم كه حداقل براي يكبار هم كه شده، موجب رضايت و شادي و تبسّم امام عزيزمان گرديدهايم.» آقاي حاجحسن فقيه برادر بزرگوار شهيد دربارة آخرين ديدارش با سردار شهيد مهدوي ميگويد: «براي آخرين بار، برادر شهيدم نادر در شب پنجشنبه مورّخة 16/07/1366 در منزل دنيايي خود و در جمع ما حضور داشت. در همان مجلس به صورت خيلي محرمانهاي به من گفت: «فلاني! فردا سفر خطرناكي را در پيش رو دارم و به احتمال زياد، با آمريكايي ها درگير ميشويم. نظر شما چيست؟» من در جواب ايشان گفتم: ما مأمور خداييم؛ حيات و مماتمان به دست خداست و هرچه پيش آيد، خواست اوست. فردا صبح نيز موقع خداحافظي به من گفت: «قريب به يقين، اين آخرين بارياست كه همديگر را ميبينيم و احتمال زيادي دارد كه در اين درگيري شهيد شوم.» در عصر روز پنجشنبه مورّخة 16/07/1366 سردار شهيد نادر مهدوي همراه با تني چند از همرزمانش نظير سردار شهيد غلامحسين توسلي، سردار شهيد بيژن گرد، سردار شهيد نصرالله شفيعي، سردار شهيد آبسالاني، سردار شهيد محمّديها، سردار شهيد مجيد مباركي و عده اي ديگر، جهت انجام گشت زني و حفاظت از آبهاي نيلگون خليج فارس، با استفاده از دو فروند قايق تندرو توپدار به نام «بعثت» و يک فروند ناوچه به نام «طارق» به سمت جزيرة فارسي حرکت مي کنند. تعدادشان نه نفر بود که قرار بود دو نفر ديگر هم به جمع آنها اضافه شود. در يک قايق، اکيپ فيلم برداري از عمليات متشکّل از کريمي، محمّديها و حشمت الله رسولي و در قايق ديگر هم شهيد آبسالان و شهيد نصرالله شفيعي سوار بودند. در ناوچه طارق هم سرداران شهيد مهدوي، بيژن گُرد، مجيد مبارکي و غلامحسين توسّلي بودند. فرماندة عمليات نيز سردار شهيد مهدوي بود. پس از مدّتي حرکت، به ساحل جزيرة فارسي مي رسندو وسايل و امکانات مورد نياز خود را از داخل لنجي که قبلاً به جزيره رسيده بود، به داخل قايق هاي خود منتقل مي کنند. پياده مي شوند و در کنار ساحل، نماز مغرب و عشا به جا مي آورند. هنوز مغرب بود و سرخي مغرب در كرانة باختري آسمان، كماكان خودنمايي ميكرد. در اين اثنا صداي انفجار مهيبي همه را متوجّه خود مي سازد. رادار پايگاه فرماندهي از سوي بالگردهاي آمريكايي هدف قرار گرفته و منهدم شده بود. ارتباط ناوگروه با مركز به كلّي قطع شد و بيسيم در دست «نادر» جان داد. لحظاتي بعد، سردار شهيد مهدوي و همرزمانش يک فروند بالگرد بزرگ کبري به نام MS6 متعلّق به نيروهاي آمريکايي را بالاي سر خود مي بينند. اين نوع بالگردها بسيار کم صدا هستند و در صحنة گير و دار نظامي غالباً موقعي مي توان پي به وجود آنها برد که ديگر با اشراف کامل به بالاي سر هدف رسيده باشند. سردار شهيد مهدوي بلافاصله نيروهاي تحت امر خود را جهت انجام عمليات مقابله به مثل فرا مي خواند. هنوز دقايقي از انهدام رادار فرماندهي نگذشته بود كه قايق حامل شهيد آبسالان و شهيد نصرالله شفيعي نيز هدف اصابت موشک آمريکاييها قرار مي گيرد. موشک ديگري نيز از سوي دشمن به سمت اعضاي ناوگروه شليک مي شود که به هدف اصابت نمي کند و به درون آب فرو مي رود. بالگردها نيز با شدّت ، شروع به تيراندازي مي کنند. سردار شهيد مهدوي و يارانش، به شدّت در تب و تاب اين مي افتند که بالگرد را بزنند. پس از پانزده دقيقه درگيري شديد، کريمي در يک چرخش سريع موفّق مي شود با استفاده از يک فروند موشک استينگر، يکي از اين بالگردها را منفجر سازد. بالگرد، با انفجار مهيبي متلاشي و قطعاتش روي آب پراکنده مي شود. شب تاريك از انفجار اين بالگرد، چون روز روشن مي شود و پشت دشمن به لرزه در مي آيد و امواج قدرت ايمانِ نيروهاي اسلام، آنان را سخت به وحشت مي اندازد. همگي با همة وجود صلوات مي فرستند. سرداران شهيد گرد و توسّلي فرياد مي زنند که دومي را شليک کن. در اين اثنا قايق ديگر هم از چند طرف هدف قرار مي گيرد. تعداد خفاشهاي پرندة دشمن كم نبود و هريك از سويي به سردار شهيد مهدوي و همرزمانش، حملهور شده بودند. بسياري از ياران نادر همچون سردار شهيد توسلي كه در حيات دنيوي همديگر را برادر خطاب ميكردند، در برابر چشمانش پرپر مي شوند. حالا ديگر تنها ناوچة طارق که سردار شهيد مهدوي بر آن سوار بود، سالم مانده بود و دو قايق ديگر هدف قرار گرفته و در آتش مي سوختند. نادر مي توانست به سلامت از ميدان بگريزد اما با رشادت و مردانگي تمام در پي گرفتن زخمي ها و پيکرهاي مطهّر شهدا از آب برمي آيد. لذا به اتّفاق بيژن، هم با دوشکا به طرف بالگردهاي آمريکايي در هوا شلّيک مي کردند و هم در پي گرفتن شهدا و زخمي ها از آب بودند. آنها با همة توان سعي مي کردند که اجازه ندهند تا بالگردهاي آمريکايي به طرف آنها نزديک شوند لذا به صورت مداوم، آسمان منطقه را با دوشکا آتشباران مي کردند تا فضا ناامن شود و بالگردهاي آمريکايي نتوانند به آنها نزديک شوند. اما کار سختي بود زيرا اين بالگردها بسيار کم صدا بودند و موقعيت يابي آنها در آسمان بسيار مشکل بود. نادر و بيژن همچنان مردانه به مقاومت سرسختانه در مقابل آمريكاييهاي تا بن دندان مسلح ادامه مي دهند. دشمن، همة شناورها و تجهيزات ناوگروه را زده بود و نادر و بيژن و چهار نفر ديگر، در حاليكه خود را با تركش تهي مييابند، پس از بيست دقيقه رزم جانانه و مردانه، زنده به چنگال دشمن ميافتند. دستگيري نادر براي دشمن بسيار بااهميت بوده آن چنان که پس از دستگيري اعضاي بازماندة ناوگروه، بلافاصله در صدد شناسايي او بر مي آيند و از تک تک اسرا دربارة نادر مي پرسند. دست و پاي نادر به صورت مچاله، توسط دشمن بسته ميشود ولي او كماكان روحية خود را تسليم دشمن نميكند و همچنان مقاومت مينمايد. هنگامي كه جنازة مطهرش به خاك پاك ميهن رسيد، دست ها و پاهايش به صورت خيلي محکم بسته شده بود و نشان مي داد که دشمن، حتّي از جسم بي جان اين سردار شهيد نيز مي ترسيد. نادر بر عرشة ناو جنگي «يو. اس. اس. چندلر» آماج شكنجههاي وحشيانة دشمن قرار ميگيرد و سينهاش با ميخ هاي بلند آهنين سوراخ ميشود و بدين ترتيب مظلومانه به شهادت ميرسد. راديو در اخبار ساعت 8 بامداد، خبر هدف قرار گرفتن قايقهاي سپاه توسط آمريكاييها را اعلام ميكند. اما برادر شهيد، از قبل خـبردار شده بود. ايشان ميگويد: «ساعت 8 شب بود كه بچههاي سپاه برايم خبر آوردند كه ناوچه و قايق ها را زدهاند. با شنيدن خبر، خيسِِ عرق شدم و همانجا دلم گواهي داد كه كار برادرم تمام است.» تا مدت شش روز، اطّلاع دقيقي از سرنوشت شهيد مهدوي و همرزمانش وجود نداشت. اين ششروز براي خانوادة شهيد و دوستان و همكارانش بسيار سخت گذشت. حسن فقيه برادر شهيد ميگويد: «خالهاي دارم كه زن بسيار مؤمنه و بااخلاصي است. در دومين شب شهادت برادرم حسين (نادر)، كه هنوز از سرنوشتش خبري نداشتيم، به ايشان گفتم: من به شما اعتقاد دارم و دلتان صاف است، امشب را به نيّت، بخواب شايد خوابي ببيني. در آن شب، خالهام كسي را در خواب ميبيند و از او جريان را ميپرسد. او در جواب ميگويد: حسينِ شما، به حسينبنعلي(ع) پيوسته است.» سردار شهيدمهدوي در همان شب نبرد با آمريكاييها به شهادت رسيده بود اما ششروز گذشت تا در اينباره يقين حاصل شود. بالأخره پس از گذشت شش روز، پيكرهاي مطهر شهدا و اسرا از مسقط پايتخت كشور سلطاننشين عمان تحويل گرفته شد و از مرز هوايي وارد فرودگاه مهرآباد تهران گرديد.سردار فتح الله محمّدي فرماندة وقت منطقة دوم نيروي دريايي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي نيز در هنگام تحويل اسرا و پيکرهاي مطهّر شهدا در مسقط حضور پيدا کرده بود. او ميگويد: «به ما گفتند كه بياييد معراج شهداي تهران براي شناسايي شهدا. من رفتم و به محض ديدن جنازة نادر، مثل اينكه آب سردي روي آتش وجودم ريخته باشند، يك دفعه آرام شدم. آن ششروز بر من سخت گذشت. با ديدن جنازة برادرم، آرامش پيدا كردم و همانجا گفتم: حسينجان! جز اين، از تو توقّع نداشتم؛ درستش همين بود؛ الحمدلله.» آنچه كه از ظاهر پيكر شهيد مشاهده گرديد، اين است كه آمريكاييها سينة آن عزيز را با ميخ هاي فولادي بلند سوراخ كرده و پس از آن يك تير به بازو يك تير به قلب و يك تير به سجدهگاهش زده و بدينگونه تحت شكنجههاي قرونوسطايي شهيدش كرده بودند. جنازة مطهر شهيد با شكوه خاصي بر دوش هزاران تن از امت حزبالله در مقابل لانة جاسوسي آمريكا تشييع و سپس به بوشهر انتقال يافت. در آنجا نيز پيكر پاك شهيد مجدداً بر دوش جمعيت انبوه مردم شهيدپرور تشييع شد و پس از آن جهت خاكسپاري به زادگاهش روستاي بحــيري بازگشت. مردم روستا با شور و شكوهي خاص و به نحو كمنظيري به استقبال پيكر غرقهبهخون سردار شهيدمهدوي رفتند و اين پيكر گلگونكفن را پس از تشييع تا گلزار شهداي روستا، چون گوهري بهشتي به صدف خاك سپردند. شهيد مهدوي از كودكي، تمام وجودش با سادگي و بيآلايشي عجين شده بود. از تكلّف و پرداختن به امور زائد و بيهوده، شديداً امتناع ميكرد و از اين امور، متنفّر بود. خانة بسيار سادهاي داشت و از امكانات زندگي، تنها به ضروريات آن اكتفا ميكرد. هرگز راضي نميشد بر سر سفرهاي حضور يابد كه از روي اسراف، چيده شده است و اگر احياناً با چنين مواردي مواجه ميشد، روح پاك و بيآلايش و خدايياش، به شدّت آزرده و متأثّر ميگرديد. برادر شهيد دراينباره نقل مينمايد: «ماه مبارك رمضان بود. موقع سحر در منزل يكي از دوستان مهمان بوديم. موقعيكه سرسفره حاضر شديم، ديديم كه غذاهاي متنوّع و رنگارنگي در آن چيده شده است و زرق و برق فراواني در آن مشاهده ميشود. برادرم نادر با مشاهدة اين همه تجمّل و اسراف، شديداً ناراحت شد و حتي گريه كرد. سپس رو به بنده كردند و گفتند: چهبسا رزمندگان اسلام و يا برخي انسانهاي ديگر باشند كه الأن، حتي نان خالي هم سر سفره ندارند، بنابراين چرا ما بايد سرسفرهاي اينچنين پرتجمّل و با زَرق و برق، حاضر باشيم.» اين رفتار شهيد، انسان را به ياد نامة حضرت امـير(ع) به عثمانبن حنيف انصاري مياندازد كه در ضمن آن ميفرمايد: «وَ ما ظَنَنتُ اَنَّکَ تُجيبُ اِلي طَعامِ قَومٍ عائِلُهُم مَجفُوٍّ وَ غَنِيُّهُم مَدعُوٍّ» يعني: گمان نمي کردم مهماني کساني را بپذيري که درمانده شان را به جفا از خود مي رانند و ثروتمندشان را فرا مي خوانند. همسر شهيد نيز دربارة سادگي شهيد و بياعتنايياش به آرايههاي ظاهرفريب دنيوي ميگويند: «هيچوقت نديدم كه شهيدمهدوي درخانه، دربارة دنيا و زندگي مادي، آرزو و خواستهاي داشته باشند، بلكه همواره خاطرنشان ميكردند كه زندگي ما آنگونه كه هست، براي ما كافيست و نيازي به افزونطلبي نيست و ما به آنچه كه خداوند عطا كرده، راضي هستيم.» بردار شهيد نيز دراينباره ميگويند: «كمتر از يكماه يا چهلروز قبل از شهادت حسين(نادر)، پيش هم بوديم؛ ايشان درست مثل اينكه از يك چـيز حتمي صحبت ميكند، گفت: فلاني! به همين زودي من شهيد ميشوم و خدا نكند كه كسي از اسم من براي امور دنيايي استفاده كند. طبق اين وصيت، اصلاً ما جـرأت نميكنيم چـيزي از برادران بنياد شهيد بخواهــيم. اين عزيزان، گاهي خودشان ميآيند و ميگويند فلان چـيز را قانوناً بايد به خانوادة شهيد بدهـيم كه آنها (خانوادة شهيدمهدوي) معمولاً قبول نميكنند. بايد ما را ببخشند. به هرحال، ما از شهيدمهدوي حساب ميبريم.» شهيد، بسيار مهربان و دوستداشتني بود. چهرهاش همواره بشّاش و دلپذير بود. لبخند دلنشينش در ميان خانواده، دوستان، اقوام و همكاران، زبانزد بود. در هيچحال با تندي و اهانت، با كسي برخورد نميكرد. جهت پيشبرد كار و هدفش، به تندي و درشتخويي و اهانت به ديگران، هيچ اعتقادي نداشت، بلكه آن را در مسير كار و فعّاليت، مضرّ و مخلّ ميدانست. در ادبيات گفتارياش، حتّي در سختترين و حسّاسترين شرايطِ كاري، واژههاي تحقيرآميز همراه با توهين و اهانت، كمترين جايگاهي نداشت و در قاموس لغتِ كلامش، اين واژهها بيمعنا بود. آقاي مصيب غريبي ميگويد: «شهيدمهدوي در جبهة دشتعباس، فرماندة گروهانمان بود. او رفتار منحصربه فردي داشت. در عين منظّم و با صلابت بودن، هيچوقت با ما تندي نميكرد و همواره با روحيهاي متبسّم و شادمان به طرف ما ميآمد.» بيترديد، از جنبههاي شاخص اخلاق فردي و اجتماعي شهيد، تواضع فوقالعادّهاش بود. همه را اعم از كوچك و بزرگ، احترام ميكرد و چه نيكو هم احـترام ميكرد. از همة اَشكال كبر، متنفّر و بري بود؛ حـتّي از تواضعِ متكـبّرانه هم گريزان بود! و وسوسة شيطان را در اين مورد، خيلي خوب تشخيص ميداد و با عنايتِ خدا، از آن دوري ميجست. به طور كلّي، وجود او از خود برتربيني و نخوت، پاك و بري بود و هيچگاه در هيچزمينهاي، آلوده به اين گناه بزرگ و نابخشودني و بلايِ سترگ مادي و معنوي نگرديد. با اينكه سِمَت فرماندهي داشت، هرگز تكبر را در عملكرد فرماندهيِ خود، دخيل نكرد. به عنوان مثال، در شب عمليات والفجر8 كه با جدّيت به تدارك نيروها مشغول بود، درحاليكه يك فرماندة نظامي بود و ميتوانست فقط با دستور و فرمان نظامي، كارها را به انجام برساند، اما با نهايت تواضع، در كنار ساير نيروهاي تحتامر، شخصاً مهمات را حمل ميكرد. برادران همرزم ايشان در عمليات والفجر8 نقل ميكنند كه شهيد مهدوي در شب عمليات، آنقدر در حمل مهمّات فعاليت كرد كه پشت ايشان زخم شده بود. شهيد، به مدد برخورداري از خصلتهاي پسنديده انساني و اسلامي، شخصيتش بسيار رشديافته بود. برآيند همة آن خصايل عالي و نوراني، جذّابيت كمنظيري را به او بخشيده بود. همگي دوستش داشتند و از ته دل به او مهر ميورزيدند. برادر شهيد، دراينباره ميگويد: «در ميان خانواده، به حدّي محبوب بودند و همه از همسر، پدر و مادرش گرفته تا برادر و خواهرانش، آنچنان تحت تأثير اخلاق، رفتار و سيماي نورانيش بودند كه حتّي اگر يكروز هم او را در جمع خود نميديديم، دلمان برايش تنگ ميشد.» حاجحسن، درجاي ديگري ميگويد: «دوري همديگر را خيلي سخت تحمّل ميكرديم. يادم نميرود كه در ايام جنگ، آنقدر از دوري هم بيتاب ميشديم كه وقتي ايشان از جبهه برميگشت، بايد در ابتدا سينه به سينة هم ميچسبانديم و دهدقيقهاي دراز ميكشيديم تا بيتابيِ دلهايمان فروكش كند و سپس آرام ميشديم.» به راستي چگونه ميتوان به اين حد از جذّابيت رسيد كه همگان دوستت داشته باشند و از صميم قلب، به تو مهر ورزند؟ زيباترين جواب را خداوند متعال بيان ميفرمايد: «اِنَّ الَّذينَ امَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً» كسانيكه ايمان آورده، كردارهاي شايسته انجام دهند، خداوندي كه رحمتش عالَمگستر است، حبّ و دوستيِ آنها را در دل همگان قرار ميدهد.مريم-96 . اين شهيد عزيز، پس از ايمان به خدا، در انجامِ صالحات، كوشش مجاهدانهاي كرده بود و خدا نيز تا هميشة روزگار، حبّ او را در دل مؤمنين، جاودانه كرد. شهيد، فردي بود بسيار باگذشت و انعطافپذير؛ با آنكه نظامي بودن او ميتوانست روحيه و اخلاق او را آنهم در شرايط جنگيِ آن دوران، بسيار خشك و بيعاطفه سازد، امّا از سعة صدر بالايي برخوردار بود تندخوييها و رفتار نامناسب از سوي برخي افراد را خيلي خوب تحمّل ميكرد. چنانچه خبردار ميشد كسي از دوستان، اقوام يا آشنايان، دچار انحراف فكري يا اشتباه در ارزيابي صحيح و واقعبينانة برخي مسايل شده است، در ابتدا نه تنها او را طرد نميكرد بلكه با انعطاف بالا و رفتاري مهربانانه به ارشاد او ميپرداخت و در اكثر موارد نيز در اين شيوه موفّق بود. جاذبهاش بر دافعهاش بسيار ميچربيد و در برخورد با افراد مختلف، بسيار صبور و پرتحمّل بود. از عوامل مهم موفّقيت او در زندگي اجتماعي، برخورداري او از خصلت ارزندة «تغافل» بود. به عبارت ديگر بسياري از گفتههاي ناخوشايند را نشنيده ميگرفت و همينطور بسياري از رفتارهاي نايستي را كه از برخي افراد ميديد، به اميد اصلاح و هدايت، غالباً نديده و ندانسته ميانگاشت. بيترديد، عنصر نظم، حاكم مطلقالعنان زندگي شهيد مهدوي بود. او در طول زندگي و در طي مدت خدمت در سپاه، مسؤوليتهاي مختلفي را به عهده گرفت و در همة آنها به مدد حاكميت نظم در كارها، به بهترين و نيكوترين وجه، عمل كرد. نظم، ركنِ اساسيِ مشيِ رفتاري او بود. عامل نظم سبب شده بود تا هنگام تصدّي هر مسؤوليت، بتواند از حداقل زمان، حداكثر استفادة مفيد را بنمايد. كمبود امكانات را هرگز به عنوان بهانه و مستمسكي براي بينظمي نميدانست. به عنوان مثال، زماني كه گروهان دريايي ناوتيپ اميرالمؤمنين(ع) را تشكيل داد، اندكي بعد، عملياتِ بسيار مهم والفجر8 آغاز شد. اتّفاقاً وظايف بسيار مهمّي نيز به عهدة اين گروهان تازه تأسيس گذاشته شده بود. اما شهيدمهدوي با اِعمال نظم دقيق بر گروهانِ تحت امر خود و با اهتمام و جدّيت مثالزدني، موفّق شد اين گروهان را در طي مدتزمانِ اندكِ باقيمانده تا شروع عمليات، به مرز آمادگي صددرصد برساند. به طور كلّي گروهانهايي كه او فرماندهي آن را به عهده داشت، همواره از منظّمترينِ گروهانها بود. همرزمان او خاطراتِ جالب و ماندگاري را در اين زمينه به يادگار دارند. او عنايت ويژهاي به اصل امر به معروف و نهي از منكر داشت و اجراي آن را براي سلامت جامعه، ضروري ميدانست و خود نيز عملاً و با تمام جديت و اهتمام، پايبند آن بود. در سالهاي اولية پيروزي انقلاب، كه نهال نوپاي نظام مقدس اسلامي، به نگاهباني و حراست بيشتري جهت رسيدن به مرحلة تثبيت، نياز داشت، شهيدمهدوي به مدد اين اصل نورانيِ دين، در محل زندگي خود، فعاليتهاي پيگير و فراواني را در جهت ارشاد، اصلاح و مبارزة با افرادي كه درك صحيحي از ماهيت انقلاب و نيز اوضاع و شرايط خاص زمان نداشتند، انجام ميداد و در رفع آسيب ناشي از عملكرد منفي آنان نسبت به انقلاب، بسيار جدّي بود. با كساني كه عمدي نداشتند با مدارا و نرمي برخورد ميكرد امّا با كساني كه دانسته و عمداً همواره در حال نق زدن به انقلاب و در پي تضعيف روحية انقلابي مردم بودند، قاطعانه و انقلابي برخورد ميكرد و به آنان مجال فعاليت عليه انقلاب و دستاوردهاي آن نميداد. او در اينراستا، گروههاي امر به معروف و نهي از منكر تشكيل داده بود كه با فعاليت همهجانبه و پيگير، عرصه را بر ضد انقلاب و نيز بر مروّجين مفاسد اخلاقي، به شدّت تنگ كرده بود. از خصلتهاي برجستة شهيدمهدوي، تيزبيني و دورانديشيِ او بود. دربارة افراد و گروهها آن هم در بحبوحة اوضاع پرحادثة اوايل انقلاب، به راحتي و به طور احساسي، قضاوت نميكرد و با تيزبيني تمام، در پي درك و فهمِ ماهيت واقعي اشخاص و جريانهاي سياسي بود. به عنوان مثال، او هيچوقت به بنيصدر و جريان ليبرال، اعتماد و اعتقاد نداشت. حتي زماني كه آن شخصِ منافق، تازه رييسجمهور شده و از احترام و اعتماد عمومي نيز برخوردار بود، شهيدمهدوي كاملاً به اين شخص بدبين بود و او را «گربة دزد» ميناميد! ضدّيت او با بنيصدر، خوشايند بسياري از كساني كه سادهلوحانه به آن شخصِ منافق، اعتماد داشتند، نبود و حتي چندبار عدهاي از طرفدارانِ آن خائن، به مشاجرة لفظي با شهيد مهدوي پرداختند. عشق به نماز در وجود شهيد مهدوي رسوخي عميق داشت. موقع فرارسيدن اين فريضة جانبخش الهي، با خشوع و خضوع تمام به پيشگاه معبود ميايستاد و نماز را با طمأنينه و حضورقلب به جاي ميآورد. تعدّد كارها و خستگي ناشي از آن، سبب به تأخيرانداختن نمازش نميشد. اين خصلت شهيدمهدوي از خصايل بارز او بود و همة دوستان و نزديكانش به اين امر واقف بودند. شهيد، از صوتي نيكو برخوردار بود. قرآن كريم را بسيار زيبا تلاوت ميكرد به طوريكه همرزمانش ميگفتند: صداي حسين(نادر) آنقدر حزين و دلنشين است كه وقتي قرآن يا دعا ميخواند، متأثّر ميشويم و به گريه ميافتيم. شهيد مهدوي به حق و حقيقت، از اخلاصي كمنظير برخوردار بود. او از كمالات بسياري بهرهمند بود اما از اينكه به خاطر اين كمالات، شهرتي به دست آورد، تنفّر داشت. همچنانكه اشاره شد آن بزرگوار، بسيار نيكو و زيبا قرآن تلاوت ميكرد و دعا ميخواند اما هرگز اجازه نداد كه صدايش ضبط شود. اين موضوع سبب شده كه در حال حاضر، حتي يك نوار هم از صداي قرآن و دعاي شهيد، در دسترس نباشد. شهيدمهدوي احترام زايدالوصفي به ايتام قائل بود. خواهرزادة يتيمي داشت به نام زينب كه همواره به بهترين و نيكوترين وجهي او را نوازش ميكرد و مورد ملاطفت قرار ميداد. هماكنون اعضاي خانوادة شهيد، ياد و خاطرة همة محبتهاي آن شهيد نسبت به اين دختر و ساير كودكان يتيم را به ياد دارند و گرامي ميدارند. سردار شهيد مهدوي به پير مراد خود امام راحل عظيم الشّأن ارادتي آتشين داشت. به عشق امام (قَدَّسَ اللهُ نَفسَهُ الزَّکِيَّه) لباس مقدّس پاسداري پوشيد و در راه انجام مأموريت هاي سپاه, تمام توان و استعداد خود را به کار گرفت و همة زندگي خود را در مسير تحقّق آرمان هاي متعالي امام امت و اقتدار روزافزون نهاد مقدّس سپاه قرار داد. رضايت امام را تنها مزد و اجر خود از آن همه رشادت و مجاهدت کم نظير مي دانست و در راه حصول اين مهم و شادي دل امام, تمام وجودش را در طبق اخلاص نهاده بود. او همواره در قنوت نمازش اين دعا را ميخواند: «اَللهُمَّ ارْزُقْنِي الشَّهادهَ فِي سَبِيلِكَ. در زندگي طوري زندگي كرد كه فرجام چنين زيستني، حقيقتاً كمتر از شهادت نبود و خود نيز هميشه در آرزوي شهادت به سر ميبرد. خداوند هم اين آرزوي او را به بهترين وجه، برآورده ساخت و او را در جوار قرب خود، جاي داد. منبع:سرداران سرافراز نوشته ي رضا طاهري، نشر شروع،-1284.پرونده شهيد دربنياد شهيدوامورايثارگران بوشهر ،مصاحبه با خانواده ،دوستان وهمرزمان شهيد
وصيت نامه
بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحــيمِ
برويد بجنگيد و زمينه را براي آيندة فرزندان خود، مساعد نماييد. سلام بر محمّد(ص)؛ كه با خدمات خود، سعادت و شرافت را براي انسانيت تضمين كرد؛ و درود بر حضرت مهدي(عج) و نائب بر حقش امام خميني(رض) و امّت حزبالله و از خودگذشته. درود و سلام خدا بر شما باد كه با حضور دائم خود در صحنه، اسلام عزيز و امام را ياري كرديد. برادران عزيز و خواهرانِ محترمه! امـروز اسلام با خون انسانهاي پاكدل و معصوم، همچون حسينبن علي(ع) و قاسمبن الحسن(ع) و با زحمات شبانهروزي رسول اكرم(ص) باقيمانده است. بهاي اين مكتب، تحمل اسارتِ موسيبن جعفر(ع) سمبل مقاومت و ايثار، جگر پاشيدهشدة امام رضا(ع) و ديگر شهداي اسلام بوده است. گذشتگان، با جان و همة وجود، از اين مكتب دفاع كردند و به ما سپردند. اما امـروز، دشمنانِ قسمخوردة ما، فرزندان معاويهبن ابيسفيان و عمروعاصها، به طور مصمّم، عزم نابودي قرآن كريم دارند و راه يزيدبن معاويه را دنبال ميكنند. امروز دشمن ما صدام نيست؛ امروز دشمن ما حزب بعث نيست؛ اينها عروسكهاي كوكيِ استكبارند و ما دشمنِ واقعي خود را استكبار جهاني، به سركردگيِ آمريكا ميدانيم. شرق و غرب، گذشته از اختلافاتِ درونيِ خود، متّحدانه موضعي خصمانه در برابر اسلام گرفتهاند. بدانيد كه امـروز، شرافت و عزّت، در ساية جهاد و ايثار و شمشير است. بكشيد دشمنانِ اسلام و دين خدا را؛ تا فكر تجاوز و غارت را در سر نپرورانند. خداوند گاهي با غضب و گاهي با رحمتِ خود، ما را امتحان مينمايد. امروز، وسيلة امتحان ما جنگ و بسيج است. بر هر فرد مسلمان كه سحرگاه بر ميخـيزد و نداي لااله الاّ الله را سر ميدهد و خواب گران را فداي شرافت و انسانيت ميكند، واجب است كه در اين امتحان، شركت كرده، يا با شهادت و يا با مدفون نمودنِ دشمن، پـيروزمندانه به درآيد. در درياي مرگ شنا كنيد تا به ساحل پيروزي برسيد. اي بهظاهرزندگان! آگاه باشيد كه قافلة مرگ، همچنان به مقصد نيستي در حركت است؛ شما نيز امور دنيوي را كنار گذاشته و بدان ملحق شويد. سعي كنيد اين مرگ را با چشمان باز و جسورانه انتخاب نماييد. قبل از آنكه در چنگال مخوفش گرفتار شويد، دل از دنيا بركنيد و پا در عرصة مـيدان بگذاريد و بر عليه دشمنانِ اسلام برَزميد كه در اين نبرد، چه كشته شويد و چه بكشيد، پيروزيد. اكنون، من به پيروي از امامحسين(ع) پاي در چكمه كرده به جبهه ميروم. به جبهه رفتن يعني به معشوقِ خود پيوستن. امـيدوارم چه با قليلخدمتي كه بدان قادرم، و چه انشاءالله با شهادتم، به وظيفة الهي خود كه پروردگار عالم برايم منظور داشته عمل نمايم. عزيزانم! حسينِ زمان شدن، سخت است. حسينِ زمان شدن يا يزيديانِ زمان را نابودكردن، جز با ساييدن تن در زير تانكها و تكهتكهشدن در زير خمپارة دشمن، امكانپذير نيست. امت قهرمان! همچون گذشته، جـز براي خدا كار نكنيد؛ هدفتان فقط «الله»، كتابتان قرآن و رهـبرتان خميـني باشد. پدر! مادر! برادر! همسر! و خواهرانم! اگر من شهيد شدم، بدانيد كه كمال سعادت را يافتهام. هيچگونه ناراحـتي به خود راه ندهـيد. بدانيد كه اين مرگ را آگاهانه انتخاب نمودهام. وَالسَّلامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَهُاللهِ وَ بَرَكاتُهُ 1363/12/20 نادر بسريا معروف به حسين مهدوي خاطرات حسن فقيه برادر شهيد:
ما در سال 1359 به عنوان اولين گروه از كاروان اعزامي رزمندگان اسلام به جبههها، جهت گذراندن آموزشهاي رزمي لازم، به نيروگاه اتمي بوشهر، اعزام شديم. در طول مدّت اقامت در نيروگاه، برادر شهيدم نادر، به طور مرتّب، به ديدن من ميآمد. در يكي از روزهايي كه ايشان به ديدن من آمده بود، در كلاس هم شركت كرد. موضوعِ درسيِ آن كلاس، آموزش دادن چگونگي كار با توپ106 بود. مربّي، يكبار به طور كامل و دقيق، دربارة اين جنگافزار به ما توضيح داد و سپس از ما خواست تا يك نفر داوطلبانه بلند شده، در حضور حضّار كه حدوداً هشتاد نفر ميشدند، مطالب گفتهشده را بازگو نمايد. در بين همة حاضرين، شهيد مهدوي كه تازه به جمع ما وارد شده بود، بلند شد و تمامي مطالب ارائه شده توسّط مربّي را به طور دقيق، بازگو نمود. اين امر، تحيّر و تحسين مربّي و متربّيان را برانگيخت. عبدالکريم مظفري :
نور افکن قوي رو بروي من افتاد و اشهدم را خواندم و دستانم را بالا بردم. هر لحظه انتظار داشتم مرا به تير ببندد و شهيدم کنند. در آن لحظه، افکار متناقضي با سرعت در ذهنم عبورکردند: فکر بقيه. فکر بچه هايي بودم که اثري از آنها نبود؛ فکر همسر و دو فرزندم بودم و با خودم فکر مي کردم که آنها با شنيدن خبر شهادتم چه عکس العملي نشان خواهند داد. پدر و مادرم چه مي کنند؟ فرزندانم آنقدر کوچکند که چيزي نمي دانند، اما همسرم حسابي داغدار مي شود. ناگهان پشت سرم روشن شد. سرم را برگرداندم و ديدم يک فروند ناوچه ايستاده و نور افکنش را به طرفم انداخته است. در اين وقت، هلي کوپتر دور شد و رفت. از طريق بلند گو شروع کردند به انگليسي صحبت کردن، که البته يک کلمه اش را هم نفهميدم، اما متوجه شدم که نزديکتر نمي شود و از چيزي هراس دارند. زير پايم را نگاه کردم. ديدم کائوچوي کارتن استينگر که با وجود آن، خود را به وي رسانده بودم، افتاده است. فهميدم از همان تکه کائوچو مي ترسند. همان طور که دستانم بالا بود، با پايم يواش آن را داخل آب انداختم. وقتي آب چند متري آن را دور کرد، ناوچه نزديک بويه آمد. دستي به طرفم دراز کرد که من آن را گرفتم. مرا مثل نوزاد تازه به دنيا آمده اي بلند کردند و داخل ناوچه بردند. تا مرا داخل ناوچه بردند، فورا روي دک خواباندند. سطح دک آسفالت بود و فوراً دست و پايم را بستند. احساس تشنگي زيادي مي کردم. هر چه فرياد زدم: آب، به من آب بدهيد. سردم است؛ کسي نشنيد يا ندانست چه مي گويم. با اينکه دست و پايم را بسته بودند، سه چهار سرباز مسلح اطرافم را گرفته بودند و به اصطلاح حسابي در نخ من بودند که تکان نخورم. کسي نزديک نمي شد. با خود گفتم: خدايا من جز يک شورت چيز ديگري ندارم؛ از چه مي ترسند؟ دست کم يک ليوان آب هم نمي دهند بخورم. لحظه به لحظه به سوزش بدنم افزوده مي شد. مثل اينکه فهميدند. رفتند ليوان آبي آوردند و يک متري من گذاشتند و اشاره کردند که بخورم. دستم را هم باز کردند. تا به طرف ليوان آب حرکت کردم، شروع کردند با قنداق تفنگ و لگد به جان من افتادند. با هر سختي و پوست کلفتي بود، آن يک متر را طي کردم. با وجود ضربات قنداق تفنگ و لگد، به ليوان آب رسيدم و آن را سر کشيدم. نصف ليوان را به زور خوردم. دوباره دستم را بستند و به کمر انداختندم روي زمين. زبري و خشني آسفالت را با پوست سوخته و چروکيده تنم احساس کردم. تاولهاي تنم و دستم شروع کردند به ترکيدن. در اين هنگام سوزش وحشتناکي تمام تنم را فرا گرفت. يک چشمي هم آوردند و چشمانم را هم بستند. سرم را نيز داخل کيسه اي کردند و پايين کيسه را هم بستند. با خودم فکر مي کردم حتما مي خواهند اعدامم کنند. وقتي از جا بلندم کردند و حرکتم دادند، يقين کردم که مرا براي اعدام مي برند. ناوچه حرکت کرد. اين را از بادي که به بدنم مي خورد، فهميدم. پس از مدتي به جايي رسيديم. مرا از ناوچه خارج کرده، به مکان ديگري بردند. سرم در کيسه بود و روي چشمانم نيز چشمي بود و فقط حس مي کردم با من چه رفتاري مي کنند. در حاليکه دو نفر دو طرفم را گرفته بودند، مرا مي بردند و روي تختي خواباندند. کيسه را باز کردند و سرم را بيرون آوردند و چشمي را هم از چشمم برداشتند. وقتي در زير نور و روي تخت به اندامم نگاه کردم، لرزه بر تنم افتاد. همه جاي بدنم سوخته بود که يقين کردم با آن وضع محال است جان سالم به در ببرم. نظامي ها از کنار تخت من دور شدند و چند نفر دکتر و پرستار دورم جمع شدند. کم کم چشمانم سنگين شد و بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم، سر تا سر بدنم را باند پيچي کردند. فقط چشمانم باز بود. تا به هوش آمدم، بازجويي شروع شد. چند نفر در حالي که چهره هايشان را پوشانده بودند، نزديکم آمدند. باند چهره مرا باز کردند. با دقت به چهره ام نگاه کردند و سپس مثل کسي که دنبال چيزي مي گردد و آن را نمي يابد، ناراضي و ناراحت بودند. با خودم گفتم: من که يک پاسدار معمولي هستم. حتما به دنبال نادر يا بيژن مي گردند. حدود نصف روز آنجا بودم. سپس مرا روي برانکارد خواباندند و داخل هلي کوپتري گذاشتند و بردند. در هلي کوپتر باز بود. سرتا سر وجودم را ترس فرا گرفت. با خود فکر کردم: حتما چون چهره ام را ديده اند و دانسته اند به دردشان نمي خورم، حالا مي خواهند مرا به دريا بياندازند و غرق کنند. اگر مرا در آب انداختند چه کنم؟ با اين باندهايي که به دست و پايم است، حتما تا داخل آب افتادم، زير آب مي روم و غرق مي شوم. راستي، کدام يک از بچه ها زنده مانده اند؟ به جز من، کريمي، رسولي و باقري هم که زنده بودند. با چشمان خودم ديدم که آنها سوار ناوچه شدند. راستي، نادر، بيژن و آبسالان هم زنده اند؟ نصرت الله چطور؟ غرق در اين افکار بودم که به محوطه بزرگي روي دريا رسيدم وصبح بود و هوا روشن. مرا از هلي کوپتر پايين آوردند و وارد سالني کردند. تا وارد شديم، کريمي، رسولي و باقري را هم ديدم. از ديدنشان روحيه گرفتم و فهميدم که نمي خواهند اعدامم کنند. همان چهار نفري بوديم که با هم داخل آب افتاده بوديم. از بقيه خبري نبود. مرا روي تخت دو طبقه اي خواباندند. آنها را نيز کنارم خواباندند. رو به باقري که سرباز وظيفه بود، کردم و گفتم: باقري، وضعيت صورتم چطوري است؟ تا حالا خودم رانديده ام. باقري گفت: صورتت به طور وحشتناکي ... هنوز باقري حرفش را تمام نکرده بود که دو تا سرباز مسلح آمدند و تفنگ را روي سر من و باقري گذاشتند. يکي که فارسي حرف مي زد، گفت: شما دو نفر با هم چه مي گفتيد؟ من گفتم: والله درباره ي سوختگي صورتم حرف مي زديم. گفت: ديگر اجازه صحبت کردن نداريد. رويتان را از هم بر گردانيد و حرف هم نزنيد. چاره اي جز اطاعت نبود. رويم را از باقري برگرداندند. باز جويي رسمي از آن سه نفر شروع شد. اول باقري و سپس رسولي و بعد کريمي را بردند و مفصل بازجويي کردند؛ اما کاري به من نداشتند. يک روز نزد دوستانم بودم. روز دوم مرا از آنان جدا کردند و چون ميزان سوختگي مرا 85 درصد اعلام کرده بودند، مرا به جاي ديگري بردند؛ اتاق سوانح سوختگي. در آن اتاق، تمام امکانات معالجه سوختگي وجود داشت. در دل، از اينکه خودشان مرا سوزانده بودند و حالا خودشان داشتند معالجه ام مي کردم، مي خنديدم. پس از مداوا و مراقبتهاي پزشکي، چند نفر پرستار و دکتر آمدند و مرا از روي تخت بلند کردند و بردند بيرون. حدود سي الي چهل متر در راهرويي حرکت کرديم. در سرتا سر راهرو روي همه ديوارها، تابلو ها، عکسها و حتي اتيکت اتاقها را با پارچه پوشانده بودند تا من ندانم کجا هستم و هويت کساني را که مرا اسير کرده اند، نشناسم. البته بر من مسلم بود که در يکي از ناوهاي بزرگ و مجهز هواپيما ي آمريکايي هستم. مرا وارد اتاقي شبيه اتاق رختکن کردند که در آن وان مخصوصي وجود داشت. باند بدنم را باز کردند و مرا داخل وان قرار دادند و سپس با ماده مخصوصي که من نفهميدم چيست، شستشويم دادند. سپس بار ديگر سر تا پاي بدنم را باند پيچي کردند و به سالن باز گرداندند. چيزي که بايد از روي انصاف بگويم، رفتار خيلي انساني پزشکها و پرستاران بود که بادلسوزي و جديت خاصي وظيفه خود را انجام مي دادند. پس از حمام و خواب، اولين جلسه باز جويي از من شروع شد. سه چهار نفر آمدند سراغم. يکي شان مسلح بود. مرا از سالن بيرون و به اتاق بازجويي بردند. دور تا دور اتاقي که مرا داخل آن بردند، شيشه بود. اتاق، فقط در ورودي داشت و هيچ پنجره اي در آن نداشت. مرا روي تختي خواباندند و باز جويي را شروع کردند. اولين سوالي که از من کردند، اين بود که شغلم چيست. گفتم: من بومي هستم و براي ماهيگيري به دريا آمده بودم؛ اما عده ناشناسي آمدند و به زور ما را مجبور کردند که آنها را ببريم. فردي که فارسي صحبت مي کرد و مسئول بازجويي بود، گفت: نه، ما مي دانيم که شما نظامي و پاسدار هستيد. حتي مي دانيم از ميان شما چه کسي پاسدار و چه کسي سرباز است. من از ترس اينکه اگر بدانند پاسدار هستم، ممکن است رفتار خشني با من در پيش گيرند يا اعدامم کنند، به شدت حرفشان را انکار کردم و گفتم: من پاسدار نيستم و بومي بوشهرهستم. باز جو پرسيد: رفتار شما پاسداران با ارتش چطور است؟ آيا بين شما وحدتي وجود دارد؟ من بار ديگر تکرار کردم: من نظامي نيستم. مرا در دريا به زور به اين کار وادار کردند. اما باز جو قبول نکرد و باز پرسيد: پادگان هاي نظامي موجود در بوشهر کجاست؟ پادگان ارتش کجا قرار دارد؟ اسم فرمانده سپاه بوشهر چيست؟ در اين بازجويي، درباره ي کارهايي که سپاه در نيرو گاه اتمي بوشهر مشغول آن بود، بسيار حساس بودند و مرتب مرا زير فشار قرار مي دادند تا اطلاعاتي در باره ي اين کارها و اقدامات به آنها بدهم. بار ديگر، من منکر نظامي و پاسدار بودن خود شدم. اين بار که بازجو مرا ديد، ناراحت شد و با عصبانيت سيلي اي به صورتم زد. سيلي اش البته تند و محکم نبود. بازجو گفت: ما مي خواهيم سوالاتي را که از تو مي پرسيم، فورا و درست پاسخ بدهي. من هم گفتم: من نظامي نيستم و بومي بوشهر هستم. - نه، تو نظامي هستي و مي دانيم که پاسدار هستي. بگو رفتارتان با ارتش چطور است؟ براي آنکه از شرشان نجات پيدا کنم، گفتم: من نمي دانم. من چون در دريا صيد مي کنم، مي بينم که شناورهاي ارتش و سپاه با همديگر مي آيند گشت. از روي آرمشان مي شناسم که کدام ارتشي و کدام سپاهي هستند. کنار هم مي ايستند و صحبت مي کنند. متوجه شدم که همه جريان بازجويي را فيلمبرداري مي کنند. بعد از بازجويي مرا به جاي اولم باز گرداندند؛ چون مي دانستم ممکن است مرا دوباره براي باز جويي ببرند، اين بود که پاسخ هاي دروغي که گفته بودم، در ذهنم مرور کردم تا در جلسه ديگر هم همان حرفها را بزنم. در جلسه دوم، بار ديگر درباره سپاه و ارتش پرسيدند. گفتم: آنها با هم به دريا مي آيند و با هم مانور مي دهند. پرسيدند: شما از کجا مي دانيد که با هم مانور مي دهند؟ جواب دادم: معلوم است؛ از روي تبليغاتي که در راديو و تلويزيون مي کنند. ما کنار ساحليم؛ مي دانيم چه شناورهايي ارتشي و چه شناورهايي سپاهي هستند. باز جو عصباني شد و گفت: دروغ مي گويي. آن چيزي که من مي پرسم، جواب بده. بازجو بلند شد و دست گذاشت روي سوختگي بدنم و به شدت فشار داد. سوزش و درد وحشتناکي داشت. از شدت درد فرياد زدم. دوباره گفت: تو بايد راست بگويي و به سوالات من پاسخ درست بدهي. - والله من نمي دانم. - فرمانده قرار گاه کيست؟ ديدم اگر بگويم نمي دانم، فايده ندارد. اين است که دو نفر از اهالي محله مان را براي رد گم کردن گفتم: با کمال تعجب گفت: دروغ نگو. ما مي دانيم کي هستند. - اگر مي دانيد، پس چرا به من فشار مي آوريد؟ باز جو آهسته يک در گوشي به من زد و زخم بدنم را فشار داد و گفت: مي خواهيم از زبان تو بشنويم. - نمي دانم . چون ديدند فايده ندارد، سيلي ديگري به من زدند و مرا به اتاق اولي باز گرداندند. چون بر اثر فشار بازجو، زخمم دهان باز کرده بود، تيم پزشکي آمد و پانسمانم را عوض کردند و به مداواي من پرداختند. دو سه روز گذشت. زور چهارم بود که آمدند نزد من و گفتند: ما يک سوال از تو مي کنيم. کسي که با من حرف مي زد، ايراني بود. اين را از رنگ پوست و لهجه اش فهميدم. به من گفت: من ايراني هستم و در تهران در ارتش خدمت کرده ام. در پايگاه هوايي هم بوده ام. چند سالي است که آمده ام خارج از کشور. خيلي مودب و با احساس گفت: پدر جان، چند سوال از تو مي کنم. اگر بتواني جواب بدهي، خيلي خوب است؛ اگر نتواني جواب بدهي، بعدا ممکن است جور ديگري با هم صحبت کنيم. کاري به نيروهاي نظامي ندارم. الان در اتاق تنها هستيم. مي خواهم مثل پدر و پسر با هم صحبت کنيم. بلافاصله دستش را خواندم و فهميدم مي خواهد از راه احساس، اطمينان مرا به خود جلب کند و از من حرف بکشد. من هم سرش کلک زدم. گفتم: من هم در خدمتم. هر سوالي داري بکن؛ تا آنجا که بتوانم، پاسخ مي دهم. همان سوالهايي را که آمريکايي ها کرده بودند، او نيز از من کرد و من هم همان جواب ها را تحويلش دادم. خيلي سماجت کرد، اما نتوانست حرفي از من بکشد. يادم نيست که از من چه سوالي کرد که من گفتم: خدا شاهد است نمي دانم. يکدفعه مثل کسي که به او حالت جنون دست داده باشد، سيلي خيلي محکمي به صورتم نواخت. با بغض گفتم: اگر پدري از پسرش اينطوري سوال مي کند و با او حرف مي زند، من نيستم. با عصبانيت گفت: نه پدري وجود دارد و نه پسري. اگر به سوالات جواب ندهي، بد مي بيني. - چيزي که نمي دانم، چطوري جواب بدهم؟ دو ساعت از من بازجويي کردند. در سوالاتشان تاکيد زيادي در مورد رابطه ارتش و سپاه، محل مانورها، محل پادگانهاي نظامي، تعداد قايقها و کشتي هاي ارتش و سپاه، محل عمليات سپاه، اسامي فرمانده هاي سپاه، محل انبار مهمات سپاه و ... داشتند. يک روز در حين باز جويي آمريکايي از من پرسيد: يک سوال از تو دارم. - بگو. - نادر کيست؟ از اين سوال حسابي جا خوردم .البته منتظر چنين سوالي بودم، اما نه چنين صريح و آشکار. حدس زدم از طريق شنود بيسيمهاي ما پي به هويت نادر برده باشند. در بيسيم غالبا من، نادر و بيژن همديگر را با اسم کوچک صدا مي زديم و احتمالا ما را از همين طريق شناسايي کرده بودند. براي اينکه فرصت فکر کردن داشته باشم، پرسيدم: - چه نادري؟ - همان نادري که با شما بود. - من کسي به نام نادر نمي شناسم. - يعني شما چند نفري که با هم بوديد، همديگر را نمي شناختيد؟ - نه. ما چند نفر بومي همديگر را مي شناختيم، اما کساني که در قايق بودند نمي دانستم. - نادر کيست؟ تو واقعا نمي داني؟ - نه، زماني که ما را از محله مان بيرون آوردند، فقط به ما گفتند که بايد اينجا کار انجام دهيم. اول هم به من گفتند که اين عده را بايد از بوشهر به جزيره فارس ببريم، اما زماني که به جزيره رسيدم، گفتند بايد بروي آنجا کاري انجام بدهي. من حتي کارشان را هم نمي دانستم. بعدا که با هلي کوپتر درگير شديم، هر چه داد و بيداد کردم و مي خواستم بر گردم، فايده اي نداشت. اين بود که مجبور بودم کنارشان بمانم. - يعني تو از جريان چيزي نمي دانستي؟ - نه! سربازي رفته اي؟ - بله. - زخمي روي ابرويم بود. آن را ديد و پرسيد: ابرويت چرا و کجا پاره شده؟ چرا ده تا دوازده تا بخيه خورده؟ گوش ات چرا از بين رفته؟ اين ترکشهاي ريزي که در پايت است، مال چيست؟ - زماني که سربازي بودم، عراقي ها محله ي ما را بمباران کردند و من زخمي شدم. اگر حرفمان را باور نمي کنيد، آدرس آنجايي را که در بوشهر بمباران شده به شما بدهم. خودتان برويد تحقيق کنيد و ببينيد که راست مي گويم يا نه. آنجا را که بمباران کردند، من ترکش خوردم. - ابرويت چي؟ - زماني که کوچک بودم اينطوري شد. - گوش ات چطور؟ - بر اثر شکستن ديوار صوتي توسط هواپيما اينطوري شده. - بازجو لختي صبر کرد و سپس گفت: اگر سربازي کرده اي، بگو موشکي که به طرف هلي کوپتر شليک شده، چي بود؟ - تنها سلاحي که به من داده اند، کلت و کلاش و آرپي جي است. فکر کنم موشکي که به طرف مان شليک کردند، آرپي جي بود. - نه، نبوده. آر پي جي چنين کاري نمي کند. - داخل قايق چه موشکي بود؟ - در قايق ما فقط موشک آرپي جي بود و سلاحهاي سبکي مثل کلاش و کلت. به شدت دنبال اين مي گشتند که چه نوع موشکي از قايق به طرف هلي کوپتر شليک شده بود. مي دانستم که نبايد به اين سوال جواب بدهم، زيرا بلافاصله از من مي پرسيدند که اين نوع موشکها را از کجا آورده ايم؛ که البته نبايد مي دانستند. چون ديدند جواب درستي نمي دهم، گفتند: مرکز حرکت قايق هاي شما از کجا بود؟ گفتم: در دريا بودم که آمدند چشمانم را بستند و آوردندم. نمي دانم از کجا حرکت کرده اند. سخت عصباني شده و دو کشيده محکم به صورتم زد که خيلي هم درد گرفت؛ و بعد گفت: پس نمي داني نادر کيست؟ - نه. - فرمانده قايق کي بود؟ - فرمانده نداشتيم. هر کس که پشت سکان قايق مي نشست، فرمانده بود. من چون بومي بودم و سکاندار بودم، مرا فرمانده مي خواندند. - تو داري دروغ مي گويي. داري پنهان مي کني. - دروغگو خودتي! حوصله ام سر رفت و تندي گفتم: واقعا اگر مي بينيد دارم دروغ مي گويم، مرا بکشيد و راحتم کنيد. وقتي سماجت مرا ديد، با لحن مهرباني گفت: خب، امروز گذشت. امشب بنشين فکرت را بکن. فردا ما مي آييم تا نادر را به ما معرفي کني. تاکيد زيادي روي نادر داشتند و مي خواستند بدانند که او کيست. مرا پس از بازجويي بردند به اتاق خودم. در آنجا باندهايم را باز کردند و عريان روي تخت خواباندند. بالاي سرم چند ظرف استيل بود که داخل آنها آبميوه بود. تا آن روز صورت خود را نگاه نکرده بودم. بلند شدم تا خودم را در استيل تماشا کنم. کنجکاو شده بودم تا ببينم پس از سوختگي، چهره ام چطور شده است. تا اين کار را کردم، يکي از دکترها با عصبانيت آمد و شروع کرد به انگليسي صحبت کردن. نفهميدم چه گفت. مترجم آمد و گفت: تو اجازه نداري صورت خود را نگاه کني. همان پزشک دستور داد که ظرف استيل را بپوشانند. در مدت اسارت نمي دانستم که کي شب است و کي روز. به همين دليل براي خواندن نماز مشکل داشتم. دو سه روز اول مطلقا نمي دانستم که کي روز است و کي شب. برخي از پرستاران آمدند نزدم و گفتند: اگر چيزي لازم داري بگو تا برايت بياورم. آنها اين حرف را مي زدند که در من چنين القا کنند که اکنون در روي خشکي يا کنار ساحل قرار داريم و آنها مي روند و هر چه مي خواهم، مي خرند و مي آورند، اما حالت موج دريا براي من که مدتها روي دريا کار کرده بودم، مشخص مي کرد که در دريا هستيم. روزي داشتم نماز صبح مي خواندم. رکوع و سجده اي که در کار نبود. همين طور که روي تخت خوابيده بودم، نماز مي خواندم. در اين وقت، يکي از نظاميان وارد شد و دو باند بزرگ استريو کنار دو گوشم قرار داد و گفت: امروز مي خواهم با تو حال کنم! - چطوري؟ - هر نواري که دوست داري بگو تا برايت بگذارم. مرا که در فکر ديد، گفت: فکر کجايي؟ حتما شما را مي فرستند برويد ايران. - کجا هستيم ؟ - الان در ساحل هستيم؛ ساحل يکي از کشورها. داريم شما را مداوا مي کنيم تا برويد ايران. سپس گفت: چه نواري را دوست داري؟ ايراني يا خارجي؟ - خيلي ممنون. اعصاب من خراب است و نمي توانم نوار گوش کنم. - نه، من بايد حتما برايت نوار بگذارم. - نظامي بود و لباس دکتري به تن داشت. گفت: حالا بگو. ناچار گفتم: هر چه دوست داري بگذار. نوار خارجي گذاشت. صداي دو باند را که دو طرف گوشم بود، تا آخرين درجه بلند کرد و گفت: تا تو گوش مي کني، من بروم و بيايم. رفت و در اتاق را هم بست. دستانم طوري بود که به هيچ وجه نمي توانستم آنها را حرکت دهم. داشتم از صداي خراشنده باند، ديوانه مي شدم. شروع کردم به فرياد کشيدن. چنان فرياد زدم که صدايم از باند استريو بلند تر شد. دو نفر آمدند و نوار را خاموش کردند، اما همان نظامي گفت: خاموش نکنيد! دوست من دوست دارد گوش کند. دکتر هاي ديگر، او را از اين کار منع کردند. رفتار آنها در مجموع خوب بود. يادم مي آيد که کمرم بر اثر سوختگي مي خاريد. آنها مي آمدند با دستکش کمرم را مي خاراندند يا پمادهاي بسيار خوب به بدنم مي زدند. از روز ششم و هفتم بازجويي شديد تر شد. دو نفر مي آمدند و دو دستم را مي گرفتند، روي زمين مي کشيدند و مي بردند و به اتاق بازجويي مي بردند. در آنجا با خشونت به من مي گفتند: تو بايد به سوالات ما پاسخ بدهي. روي کلمه بايد تاکيد داشتند. - ناو گروه کجاست و چه کاري در آن انجام مي دهيد؟ - من نمي دانم. - ما ميدانيم که ناو گروه شما در نيروگاه اتمي است. راست بگو. - والله راست مي گويم؛ نمي دانم. - مين چي؟ مينها را کجا مونتاژ مي کنيد؟ - من نمي دانم. مونتاژ يعني چه؟ - مونتاژ يعني جمع و جور کردن. - نمي دانم. - بار ديگر مرا با خشم سر جايم باز گرداندند. - از سرنوشت آن سه نفر دوستم هيچ اطلاعي نداشتم. حدود هفت يا هشت روز بود که از آنان بي اطلاع بودم. به يکي از پزشکان گفتم مي خواهم بروم نزد دوستانم، اما دکترها گفتند: ما چنين اجازه اي نداريم. تو تحت معالجه اي. بعدا پيش دوستانت خواهي رفت. يکي دو روز بعد از اين جريان، يک روز يکي از مقام هاي برجسته ناو که فکر مي کنم درجه اش سرهنگ دومي بود، وارد اتاقم شد. حين ورود شروع کرد به انگليسي صحبت کردن. مترجمي که همراهش بود، گفت: به شما اينجا خوش مي گذرد؟ - بله! - چيزي احتياج نداري؟ - نه! - اگر کاري داري مي تواني بگويي. - با استيل کار دارم. - من بلافاصله مي آيم و با شما صحبت مي کنم. - نه، کاري ندارم. اين را که گفتم، چيزي نگفت و از اتاق خارج شد. همان روز مرا نزد دوستانم بردند. وقتي پيش آنان رس يدم، ديدم هر سه روي تخت خوابيده اند. از ديگران هيچ خبري نبود. مرا روي تخت خواباندند. بلافاصله با صداي بلند شروع کردم با حشمت الله رسولي صحبت کردن. فکر کردم همان آزادي نسبي که در چند روز با دکتر ها و پرستارها داشتم، با دوستان هم دارم. گفت: ساکت باش و چيزي نگو! - مگر چيست؟ - نمي توانيم با هم صحبت کنيم . يک نفر که با سلاح روي صندلي نشسته بود، آمد و گفت: شما اجازه صحبت کردن با هم را نداريد. فقط راحت باشيد و استراحت کنيد! - باشد. در اين وقت بازجو وارد اتاق ما چهار نفر شد و از من پرسيد: نادر کدامشان است؟ - نمي دانم. اين هم که مي گويم حشمت است. شهرستاني است و در حد اسم و فاميل با او آشنا هستم. - اينها را نمي شناسي؟ - نه! - نادر کدامشان است؟ - نمي دانم . - ظاهرا خودت فرمانده قايق بوده اي. - قبلا هم گفته ام که هر کس پشت سکان مي نشسته، فرمانده تلقي مي شد. البته بعدها و در ايران شنيدم که آقاي کريمي در بازجوييهايشان مرا به عنوان فرمانده قايق معرفي کرده بود. حدود يک روز هم با دوستانم بودم. در طول يک روز خاطره خاصي ندارم؛ جز اينکه آمدند و براي ما فيلم ويدويي گذاشتند. فيلم خيلي مستهجني بود. اول فيلم چيز خاصي نداشت. ما چهار نفر شروع کرديم به نگاه کردن. اما فيلم 180 درجه چرخيد و ناجور شد. سرم را بر گرداندم و نگاه نکردم. متوجه شدم که دوربين فيلمبرداري گذاشته اند و از ما فيلم مي گيرند. البته قبلا همه جلسات بازجويي را هم فيلمبرداري مي کردند، اما اينجا برايم تازگي داشت. با نگاه به دوستان ديگر، هشدار دادم که دارند از ما فيلمبرداري مي کنند و مواظب باشند سوژه تبليغاتي نشوند. وقتي ديدند که صورتم را برگردانده ام و فيلم را نگاه نمي کنم، آمدند و با فشار و زور سرم را به طرف تلويزيون بر گرداندند. دو يا سه بار اين صحنه اجباري تکرار شد. چنان فشاري بر من وارد کردند که زير چشمانم شروع کرد به خونريزي. سوختگي ام زياد بود و پوستم با کمترين فشاري پاره مي شد و خون مي آمد. با اين وجود به زور مي گفتند: تو بايد نگاه کني! - حرفي ندارم؛ نگاه مي کنم، اما چرا فيلمبرداري مي کنيد؟ اين چه کاري است که انجام مي دهيد؟ - کاري به شما ندارد. دارند فيلمبرداري مي کنند. هر چه نگاه کردند، من نگاه نکردم. صورت بچه ها را هم با فشار به طرف تلويزيون بر مي گرداندند تا نگاه کنند، اما چون ديدند کسي نگاه نمي کند، ويدئو را با خشم خاموش کردند و بردند. بار ديگر مرا براي بازجويي بردند. آمدند و آمپول مخصوصي به گردنم زدند. سرم شروع کرد به گيج رفتن. در اين حال، همان سوالات روز قبل را پرسيدند. مرتب مي پرسيدند نادر کيست؟ من چنان به خود تلقين کرده بودم که نادر را نمي شناسم که اگر بيهوش هم مي شدم، در بيهوشي هم همين جواب را مي دادم. با اطمينان مي توانم ادعا کنم که از من نتوانستند در بياورند که نادر کيست. دو يا سه روز نزد بچه ها بودم. روزي سه چهار نفر آمدند و گفتند که از طرف صليب سرخ آمده ايم و نشاني دقيقمان را مي خواستند. مي خواهيم شما را به ايران بفرستيم. اول باور نمي کرديم و مي گفتيم: حتما شما مي خواهيد ما را تحويل عراق بدهيد، ولي آنها براي اطمينان ما کارت شناسايي نشانمان دادند. نگاه کردم ديدم يکي شان نروژي است. کنار آنها چند تن نظامي آمريکايي با اسلحه ايستاده بودند. غير ممکن بود که در طول اين چند روز لحظه اي ما را بدون محافظ و نگهبان رها کنند. صليب سرخي ها پرسيدند: در اين مدت به شما هم رسيدگي کردند؟ به آمريکايي هاي مسلح نگاه کردم. ديدم نمي شود واقعيت را گفت. اگر جواب منفي مي دادم، پس ار رفتن صليب سرخي ها، باز کشيده بود و زخم سوختگي ها را فشار دادن! ضمنا هنوز هم باور نکرده بودم که از صليب سرخ باشند. اين بود که گفتم: رسيدگي خوب بوده و دکترها خوب به من رسيدند. - پس به شما بد نگذشته؟ کمي مکث کردم و گفتم: نه! اميدوار بودم با مکثم درد دلم را متوجه شوند. - ما فردا شما را به ايران اعزام مي کنيم. من گفتم: اگر مي شود، امروز اين کار را بکنيد. - نه، بايد فردا صورت بگيرد. پس از آنکه صليب سرخي ها رفتند، دکتر ها آمدند و مفصلا به ما رسيدگي کردند. تا آن وقت چنان رسيدگي و مداوايي نکرده بودند. نوشيدني و غذاي مفصلي هم به ما دادند. نمي دانستيم جريان چيست و چرا چنين مي کنند، اما به همه کارهايشان شک داشتم. ما را با چشمان باز به سالن خيلي بزرگي انتقال دادند. سالن پر بود از آدمهايي با لباس نظامي و لباس شخصي. کلي خبرنگار و فيلمبردار هم جمع شده بودند. معلوم بود آنها را از کشورهاي مختلف به آنجا آورده بودند. خبر نگاران پرسيدند: شما مي دانيد الان کجا هستيد؟ - نه! - به چه دليل از کشور خودتان آمده ايد و با کشتي ها و هلي کوپترهاي آمريکا در گير شده ايد؟ - نمي دانم؛ اما هر کشوري با کشور ديگري جنگ داشته باشد، اين کارها را انجام مي دهد. - شما مي دانيد با سه قايق کوچک نمي توانيد با ناوهاي بزرگ آمريکا بجنگيد؟ - اگر به قدر يک قطره آب هم بتوانيم در برابر قدرت بزرگي مثل آمريکا کار کنيم، کلي کار کرده ايم. آنطور که مسئولان ايران مي گويند، اگر جنگي در خليج فارس با آمريکا در بگيرد، ايران در قبال هر ناو جنگي آمريکا، پانصد قايق اعزام مي کند. - شما نظامي هستيد؟ - نه! - پس از کجا چنين مسائلي را در اين مورد مي دانيد؟ - اين مسائل را دولت ايران در راديو و تلويزيون مطرح مي کند. هر کسي هم امروزه در ايران دست کم يک راديو يا تلويزيون دارد. جلوي فيلمبردارها خيلي با احترام با ما بر خورد کردند، اما تا آنها رفتند، بلافاصله چشمان ما چهار نفر را بستند، سرمان را داخل کيسه اي کردند و سوار بر هلي کوپتر، ما را از روي ناو به جاي نامعلومي انتقال دادند. به ساحل جايي رسيديم. کيسه را از سرمان برداشتند، اما چشمانمان را همچنان بسته نگه داشتند. زير چشم من کمي باز بود. داخل ناو، هواپيماهايي را ديدم که مثل آسانسور بالا و پايين مي رفتند. به ساحل که رسيديم، سر تا سر ساحل بيابان بود و درختي در آن نواحي وجود نداشت. اين همه را زير چشم ديدم. بعد ها فهميدم که آنجا ساحل بحرين بوده است. ما را از ساحل بحرين سوار يک هواپيما کردند و گفتند: شما را داريم به کشور ديگري منتقل مي کنيم تا از آنجا به ايران برويد. ما چهار نفر را کنار هم سوار هواپيما کردند. داخل هواپيما هر قدر چشم چشم کردم تا نادر، بيژن، نصرت الله، توسلي يا محمد يا را ببينم، هيچ کدام را نديدم. کلي عکاس و خبرنگار هم حاضر بودند که از هر رفتار و اقدام ما عکس يا فيلمبرداري مي کردند. دو نفر خانم در حالي که آبميوه به دست داشتند، به طرف ما آمدند و با مهرباني صورت يا گردن ما را گرفتند و آبميوه به ما تعارف کردند. عکاسها و فيلمبردارها هم پشت سر هم از اين صحنه عکس و فيلم مي گرفتند. ديدم صحنه تبليغاتي مناسبي پيدا کرده اند؛ اين بود که آن دو زن را با خشونت از خود دور کردم. مترجم آمد و گفت: چرا اين کار را مي کنيد؟ بگذاريد کارشان را انجام دهند. - اين چه معني دارد که از آبميوه خوردن ما فيلمبرداري کنند؟ - نه ،شما اجازه نداريد اين کار را بکنيد. سپس کلتي را در آورد و گذاشت روي کله من و گفت: دارم ناراحت مي شوم. کاري نکنيد که در اين لحظه آخر برايتان بد شود. وقتي ديدم زور است، گفتم: هر کاري دلتان مي خواهد بکنيد. بلافاصله آن دو زن مهربان آمدند و باعشوه و مهرباني شروع کردند به ما آبميوه دادن. خبرنگارها هم کار خودشان را مي کردند. در دلم آرزو مي کردم اي کاش وقتي کلت را روي سرم گذاشته بودند، عکس يا فيلم مي گرفتند. ظاهرا آنها بيش از آنکه خبرنگار باشند، مامور بودند. پس از مدتي پرواز در فرود گاه کشور عمان فرود آمديم. تا لحظه اي که در باز نشده بود، هنوز باور نمي کردم که ما را تحويل کشورمان بدهند. يکي گفت: اينجا عمان است. من گفتم: چرا تحويلمان نمي دهيد؟ - بايد ايراني ها بيايند تحويل بگيرند. بعد با بي حوصلگي گفت: تو خيلي سوال مي کني. بعدها فهميدم که آمريکايي ها به مقامهاي عمان گفته بودند که اسيران را ما خودمان مستقيما بايد تحويل ايران بدهيم، اما ايرانيان مخالفت کرده بودند. از طرف ايران، فرمانده منطقه دوم دريايي سپاه و جمعي از مسئولان بلند پايه سپاه آمده بودند. درگيري بين آمريکايي ها،ايرانيها و عماني ها مدتي طول کشيد. اين درگيري کوچک براي من و دوستانم سالها گذشت. در اين موقع، نيروهاي عماني آمدند و هواپيما را محاصره کردند. همگي مسلح بودند. سرانجام آمريکايي ها در نقشه خود نا کام ماندند و مجبور شدند ما را تحويل مقامهاي عماني بدهند. ما را از هواپيما داخل سالني بردند. در آنجا قلبم آرام گرفت و اطمينان پيدا کردم که از شر آمريکايي ها خلاص شده ام. در سالن فرود گاه با صحنه عجيب و جالبي رو برو شدم. عماني ها ما را در حالي ديدند مثل اينکه تا آن روز يک ايراني رزمنده و مبارز با آمريکا را نديده اند. محبت فوق العاده اي به ما کردند. به اصطلاح قربان صدقه مان مي رفتند. شايد باور نکنيد، اما يکي از دکتر هاي عماني خم شد و پاي مرا بوسيد. گريه مي کرد و مي گفت: من وقتي شما را مي بينم، روحيه مي گيرم. من اولين بار است که يک ايراني مبارز را مي بينم. حسابي شرمنده شده بودم و تعجب مي کردم که چرا آنها اينطور با مهر و محبت با من رفتار مي کنند. همان پزشک گفت: مسئولان شما منتظرتان هستند. - باور نمي کنيم. - نه،اين حرفها را نزيند. همين الان خودتان مي بينيد. شما فقط چند دقيقه در قرنطينه مي رويد و مداوايي روي شما انجام مي شود و سپس تحويل ايرانيان داده مي شويد. در طول ده روز که در ناو آمريکايي ها بوديم، به جز آبميوه و گاهي کيک چيز ديگري به ما ندادند، اما عماني ها غذاي مفصلي آوردند و گفتند: بخوريد؛ بايد تقويت شويد. دستانم را نمي توانسم بلند کنم. عماني ها مثل گنجشکي که به جوجه هايش غذا مي دهند، با مهرباني و شفقت غذا را در دهان ما مي گذاشتند و با مهرباني نگاهمان مي کردند. بعد از غذا هم سوختگي مرا مداوا کردند. يعني بعد از آنکه مواد مخصوصي به بدن من کشيدند، با وسيله اي مثل ابر دو دستم را پوشاندند؛ پاهايم را نيز همين طور. بعد گفتند: حالا شما را مي خواهيم تحويل ايرانيان بدهيم. مرا سوار آمبولانس بسيار مجهزي کردند. داخل آمبولانس نيز دکتري بالاي سرم بود و از من مراقبت مي کرد. وقتي فهميدم که ديگر مرا تحويل ايران خواهند داد، حالت خاصي به من دست داد و موهاي بدنم از خوشحالي و شادي سيخ شد. از زماني که در ناو بودم تا زماني که مرا تحويل عمان دادند، سرمي به گردنم وصل بود. زماني که آمبولانس، کنار هواپيماي ايران ايستاد، فتح الله محمدي را ديدم. حالت کسي را داشتم که پس از سالها گمشده اش را مي يابد. از شوق همه گريه مي کرديم. دانه هاي درشت اشک از چشمانم جاري بود و دچار حالتي شده بودم که فقط دلم مي خواست هاي هاي گريه کنم. دوستان اسير ديگر هم همين حال را داشتند. پرسنل داخل هواپيما و خدمه نيز فقط مي گريستند. در آن لحظه، گريه حرف اول را مي زد. محمدي آمد، اما سرگردان بود. دنبال گمشده اي مي گشت که او را نمي يافت. چهار آمبولانس ما چهار نفر را آورده بودند. محمدي از من پرسيد: - نادر کجاست؟ - نمي دانم. سه آمبولانس ديگر را هم گشت و چون کاملا نااميد شد، مثل پدر فرزندمرده اي بلند بلند شروع کرد به زاري و گريه کردن. نمي دانم با خودش بود يا با من که مي گفت: نادر کجاست؟ بيژن کجاست؟ نصر الله کجاست؟ خبري نداري؟ اين را مي گفت و زار زار مي گريست. تا آن موقع، نه دوستانم و نه مقامهاي ايراني مي دانستند کي زنده است و کي مرده. در اين هنگام پرونده اي را به دست حاج فتح الله دادند و ما چهار نفررا بردند داخل هواپيما و خواباندند. من پرسيدم: شما نمي دانيد نادر کجاست؟ - دو نفر از بچه ها با من هستند . - آنقدر خوشحال شدم که بي اختيار از جايم بلند شدم و نشستم. سرم از گردنم باز شد. با هيجان گفتم کجا؟ کجايند؟ شما نمي دانيد؟ - نه، چه چيزي را؟ - جسدهاي نادر و بيژن همراه ماست! دنيا دور سرم چرخيد. تازه آن موقع بود که خبر شهادت دوستانم، خصوصا بيژن و نادر را شنيدم. احوال متناقضي در وجودم موج مي زد. شادمان بودم که به طرف ايران مي روم و اندوهگين بودم که بهترين دوستانم را از دست داده ام. در هواپيما و بر فراز خاک کشورم با خود فکر مي کردم که آن همه حادثه را در خواب ديده ام يا در بيداري! آثارباقي مانده ازشهيد «در شب عمليات، پس از تحويل گرفتن اسلحه و مهمّات و نوشتن وصيتنامه و خواندن دعا، به همراه جمعي از برادران، كه در ميان آنها بايد از شهيدتهمتن و شهيد داراب زندهبودي ياد كنم، شبهنگام به طرف مواضع دشمن به راه افتاديم. شب، باراني بود و با وجود بارندگي، پس از صدور فرمان حمله از فرماندهان، حمله را شروع كرديم و با دشمن، درگـير شديم. درگيري و نبرد، تا صبح ادامه داشت. لحظهبه لحظه نيروهاي دشمن، كشته و مجروح ميشدند و به عقب مينشستند و نشانههاي ضعف و اضمحلال آنها آشكارتر ميگرديد. پس از طلوع خورشيد، به علت خستگي زياد و جهت تجديدقوا و سازماندهي مجدّد، به عقب برگشتيم.
پس از استراحت، هنگامي كه جهت حركت مجدّد، آماده ميشديم، يكي از برادران، مقداري نان خشك آورد و بين ما تقسيم نمود. پس از گرفتن نان، جهت خوردن آب، از جمع برادران خود، جدا شدم كه ناگهان گلولة توپي به نزديكي برادرانِ پاسدار سقوط كرد و برادر عزيز، نعمتالله تهمتن را از ما گرفت. شهيد زندهبودي نيز در اوايل شب قبل، مجروح شده بود. شهيد نعمت الله تهمتن را از اوايل ورود به سپاه ميشناختم و در آموزش پاسداري، با هم بوديم و در تهران نيز با هم خدمت مينموديم. شب گذشته نيز دوشادوش همديگر با دشمن متجاوز ميجنگيديم. شهادت اين برادر و زخمي شدن برادر زندهبودي در شب قبل، همة ما را متأثّر و غمزده كرد؛ برادر تهمتن را ميشناختم و نيز از محل زندگي ايشان، اطّلاع كامل داشتم. مجبور شدم كه با اجازة مسؤولين، از ادامة عمليات، صرفنظر كرده، پيكر مطهّر شهيدتهمتن را به زادگاهش برگردانم. اين اولين مأموريت من در جبهههاي جنگ، پس از ورود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود.» «دو روز بعد از شب عمليات، پروانة موتور يكي از يدككشها در آبهاي رود كارون، در سيم بوكسل گير كرد. به اتّفاق جمعي از برادران از جمله برادر زاهدي، مشغول جداسازي سيم بوكسل از پروانه شديم و پس از چند ساعت تلاش نفسگير، بالأخره توانستيم پروانه را آزاد نماييم. پس از آزادسازي پروانه، يدككش آمادة حركت شد و به راه افتاديم. چند لحظهاي بيش، از حركتمان نگذشته بود كه يك گلولة توپ، دقيقاً در محل خراب شدن پروانة يدككش فرود آمد و منفجر شد. اگر چند لحظه ديرتر كار رهاسازي پروانه را تمام ميكرديم و يا گلوله زودتر فرود ميآمد، شايد آن روز، پايان عمر همة ما بود. امّا خواست خدا چنين نبود و چنين هم نشد.» «پس از عمليات والفجر8 به ما مأموريت داده شد با يك كاروان عظيم، شامل چندين يدككش و بارج كه حامل وسايل و مايحتاج نيروها بود، از بندر امام(ره)، به منطقة عملياتي، هدايت و ارسال نماييم. آنروزها به علّت فعّاليت شديد نيروي هوايي دشمن، تحرّكات دريايي در منطقه، بسيار مشكل بود و منطقه، به شدّت، زيرنظر هواپيماهاي دشمن قرار داشت. پس از حركت از بندر امام و پيمودن مقداري از راه، خورشيد طلوع كرد و هوا روشن شد و تحرّكات دشمن نيز عليه ما به شدّت، آغاز گرديد. پس از اطّلاع دشمن از حركت كاروان، كه بنده مسؤوليت آن را به عهده داشتم، حملات دشمن عليه ما شروع شد. پدافند هوايي ما در كاروان، بسيار ساده و ابتدايي بود امّا در عين سادگي پدافند، تا عصر آن روز كه ما در حركت بوديم، سه فروند از هواپيماهاي دشمن، توسّط پدافند هوايي ما ساقط گرديد و عليرغم حملات مكرّر دشمن، بحمدالله، كاروان ما، در عين ناباوري، صحيح و سالم به منطقه وارد گرديد و بسيار موجب رضايت و شادي همة نيروها گرديد.» «در يكي از شبهاي عملياتي كه جهت انجام عمليات در خليجفارس، حركت كرده بوديم، وقتي كه به منطقة عملياتي رسيديم، تمام ناوها و ناوچهها و يدككشهاي دشمن، در منطقه، مستقر بودند و ما هم بدون هيچگونه ترس و واهمهاي از آنها، در كنار ناوهاي دشمن، لنگر انداختيم و مشغول انجام مأموريت خود شديم. احساس ميكرديم خداوند، ديدگان دشمن را كور كرده است زيرا ما در كنار آنها به فعّاليت ميپرداختيم ولي آنها ما را نميديدند. پس از اتمام و انجام مأموريت، بدون درگيري با نيروهاي دشمن، از كنار آنها دور شديم و به محل استقرار نيروهاي خودي برگشتيم. اين عمليات، موجب اميدواري بيشتر ما به امدادهاي غيبي و اطمينانبهنفسِ هرچه بيشتر ما گرديد؛ چون در كنار نيروهاي دشمن، عليه آنها فعّاليت ميكرديم ولي آنها اصلاً متوجّه ما نبودند و يا شايد ما را جـزء نيروهاي خود، به حساب ميآوردند آثارمنتشر شده درباره شهيد
آن پارة ما و از تنِ ما
سردار رشيدِ ميهنِ ما آن سَروِ بلندِ استواري اُسطورة سـبزِ پايداري منظومة سُرخِ عشقبازي مجموعة رنج و بينيازي فرزندي از تبار قـرآن سربازِ هميشهيارِ قــرآن همراه و حامي شهيدان ياريگرِ جملهنااُميدان چشمانش، جلوهگاه مطلق «پيشانيش، جاي بوسة حق» با لشكريانِ ظُلم، درگــير در آب، نهنگ و در زمين، شير فرماندة آبهاي ميهن آتش زده «ناو رزمِ» دشمن آن شيفتة امامِ موعود سردار شهيد، «مهدوي» سردارِ شهيدِ كشورِ ايران، كيست همنامِ حسين، «نادرِ» دوران، كيست از موجِ خليج فارس، بايد پرسيد «پيكان»، به ميانِ سينة «شيطان» كيست عليرضا عمراني چيزى بهمان الهام شده بود. تا آن روز آن همه ماموريت آمده بوديم؛ اما كسى اين قدر درباره مرگ صحبت نكرده بود. در اين وقت، آقاى "محمدشاهى" - ناخداى لنج - شربتى برايمان درست كرد. بچهها گفتند: بخوريد كه شربت "شهادت" مىخوريد! سال 1366، سال آغاز اولين دور از جنگهاى دريايى ميان قواى نظامى ايران اسلامى و ناوگان متجاوز خارجى بود. اين جنگ در ادبيات سياسى با نام "جنگ اول نفتكشها" شناخته مىشود. مسؤوليت اصلى عملياتى در اين ميدان، بر عهده نيروى دريايى سپاه پاسداران بود و روش عملياتى سپاه بر استفاده از قايقهاى كوچك تندرو موسوم به "عاشورا" و "طارق" تكيه داشت. نقطه اوج اين جنگ، طرح ناكام حمله به بندر نفتى "رأس الخفجى" و عمليات موفق سرنگون ساختن هلىكوپترهاى نيروى دريايى آمريكا بود كه توسط "ناو گروههاى قرارگاه نوح نبى" به فرماندهى شهيد "نادر مهدوى" به اجرا درآمد. البته در جريان "عمليات شهادتطلبانه" عليه هلىكوپترهاى آمريكايى، اكثر اعضاى اين ناو گروه به شهادت رسيدند. آن چه مىخوانيد روايتى است دست اول از يكى از مجريان اين "عمليات استشهادى" كه به تقدير الهى جان بر برد و به اسارت نيروهاى آمريكايى درآمد. جريان بازجويى او و چند همرزم ديگرش را به دليل حجم بالاى طلب، به زمان ديگرى واگذار كرديم. روحشان شاد درجلسه خيلى محرمانه اي شركت كرديم . در آن جلسه اعلام كردند كه مىخواهيم به جايى [در عربستان] حمله كنيم و آن جا را بزنيم. [نام محل مورد نظر بندر رأس الخفجى ]بود. قرار بود به سواحل آنجا حمله كنيم و چاههاى نفتش را كلاً منهدم كنيم و به آتش بكشيم. [اين عملياتبه تلافى كشتار حاجيان ايرانى در عربستان سعودى و انهدام اسكلههاى نفتى ايران توسط ناوگان آمريكا طراحى شده بود] علاوه بر ما، بچههاى تيپ اميرالمؤمنين براى اين مانور آمده بودند. جمعى از بسيجىهاى بوشهرى نيز بودند. هياهوى عجيبى بر پا شده بود. به ما تذكر داده بودند كه اين عمليات بايد كاملاً محرمانه باقى بماند. بعد از دو ماه كار و فعاليت مداوم، روز موعود فرا رسيد. بعد از ظهر بود كه از حوضچه زديم بيرون. بيش از سيصد فروند قايق در اين عمليات شركت داشت. همه شهادتين خود را گرفته و با وضو حركت كرده بوديم. شب قبل به ما گفته بودند كه بعيد است كسى از اين حمله جان سالم بدر ببرد، به همين علت هم نام عمليات را "مانور شهادت" گذاشته بودند. عنوان "مانور" را به اين علت گذاشته بودند كه دشمن نداند ما قصد "حمله عملى" داريم. ناوهاى آمريكايى در سرتاسر منطقه حاضر بودند و همه حركات ما را زير نظر داشتند، به همين علت، بازگشت امكان نداشت. هيجان عجيبى همه ما را گرفته بود و از اين كه چند ساعت ديگر به شهادت مىرسيم دل در دلمان نبود. قرار بود نيروها خود را به منابع و چاههاى نفتى [رأس الخفجى] برسانند، خيلى سريع مواد منفجره را بگذارند و سپس قايقها مواضع را زير آتش بگيرند. همگى تا "سكوى سروش" رفتيم. قرار بود در آنجا ما را سازماندهى نهايى بكنند و به طرف مقصد حركت كنيم. همه قايقها كنار هم پهلو گرفته بودند. يكى شام مىخورد، ديگرى نماز مىخواند و ديگرى گريه و دعا مىكرد، آن ديگرى با دوستانش وداع مىكرد. منظره عجيبى بود و همه حال غريبى داشتيم. هوا كمكم خراب شد و موج دريا، قايقها را به شدت تكان مىداد. در اين هنگام اعلام كردند كه حمله لو رفته است. در اين ميان، چند قايق هم خراب شد. به ما گزارش دادند كه كل منطقه به محاصره ناوهاى آمريكايى درآمده است. ناچار حمله لغو شد و ما از "سكوى سروش" به طرف خارك كه نزديكترين مكان به ما بود، حركت كرديم. قايقهايى را هم كه خراب شده بود، يدك كشيديم. من و مهدوى و بيژن گرد با ناوچهاى از سكوى سروش عبور كرديم تا ببينيم جريان چيست. گفتم: نادر، معلوم است حمله لو رفته و آمريكايىها هم آن را لو دادهاند. نگاه كن ناوهاى آمريكايى دور تا دورمان حلقه زدهاند. نادر گفت: مىدانم؛ اما مىخواهم از نزديك ببينم! گفتم: حالا كه اينطور است، هر جا كه تو رفتى، ما هم مىآييم. شب بود. سه چهار كيلومتر از سكوى سروش دور شديم. رادار كشتى را خاموش كرده بوديم؛ چون نيروهاى آمريكايى مستقر در خليج فارس ممكن بود از روى رادار پى به هويت ما ببرند و شناسايىمان كنند. البته هر از چند گاهى رادار را روشن مىكرديم. رادار را كه روشن مىكرديم، آنچه كه مىديديم، وحشت مىكرديم. صفحه رادار پر بود از ناوها و كشتىهاى آمريكايى كه در حالت آماده باش كامل بودند. وضعيت چنان خراب بود كه نمىشد در منطقه ماند. از اينرو، "نادر مهدوى" فرمان داد كه ما هم به عقبه نيروها بپيونديم. رفتيم به خارك و تا صبح در جزيره استراحت كرديم. همه حالت عجيبى داشتيم. از طرفى، از آن همه برنامهريزى، تداركات، زحمات و تلاشها كه چنين به هدر رفت، ناراحت بوديم و از طرف ديگر، از اينكه در يك درگيرى از پيش لو رفته تار و مار و نابود نشده بوديم، خوشحال بوديم. رضايت داديم به رضاى الهى. فردا صبح، كل نيرو به بوشهر بازگشت. در بازگشت از خارك، "نادر مهدوى" به من گفت: - فلانى، يك مأموريت كوچك داريم... خودت و قايقت را آماده كن. به "بيژن گرد" هم همين را گفت. ما حرفش را سرسرى گرفتيم. گفتيم حتما مثل هميشه گشت دريايى است يا ترابرى. با اين وجود هر دو اعلام آمادگى كرديم. صددرصد آماده باشيد. فردا عصر خبرتان مىدهم. ضمنا برويد و دو ساعت ديگر بياييد، كارتان دارم. من رفتم و قايق را آماده كردم. دو ساعت ديگر برگشتم؛ اما نادر براى شركت در جلسهاى رفته بود. هر جور بود، با او تماس گرفتم. گفت: برويد خانه، استراحت كنيد؛ اما آماده باشيد تا خبرتان كنم. رفتم منزل. هنوز كاملاً استراحت نكرده بودم كه "بيژن گرد" آمد در منزلمان و گفت: آماده باش... ظاهرا مىخواهيم امروز بعدازظهر برويم جايى. گفتم: من يا منزلم، يا زمين فوتبال! در دلم تعجب مىكردم كه چطور ميان آن همه نيرو، دست روى من گذاشتهاند. درست است كه من در گروه مهدوى بودم؛ اما در "عملياتهاى مقابله به مثل"، ما كارهاى تداركاتى را انجام مىداديم و در خود عمليات شركتى نمىكرديم. بيژن اين را هم گفت: آقاى مهدوى گفت كه به مظفرى بگو جمع ما جمع است و فقط تو كمى. گفتم: آخر تيممان بازى دارد! گفت: نه، نادر گفته حتما بايد بيايى. "گرد" با يك سرباز آمده بود. سوار ماشين شديم و رفتيم منزل آقاى حسنزاده. آبى خوردم و يك عدد انار خيلى بزرگ برداشتم. انار را نخوردم و با خودم بردم. اين انار، ماجراى جالبى دارد كه بعدا آن را نقل مىكنم. وقتى كه به مقر رسيدم، ديدم بله... جمع، جمع است. بعدازظهر 15 مهرماه 1366 بود. علاوه بر خودم، اين عده آماده حركت بودند: "نادر مهدوى"، "بيژن گرد"، "آبسالان"، "نصرالله شفيعى"، "توسلى"، "باقرى"، "مجيد مباركى" و "حشمت رسولى". 9 نفر بوديم. معلوم شد دو نفر ديگر هم هستند كه بايد به ما بپيوندند. وضعيت را كه ديدم، احساس كردم كه بايد مأموريت بسيار مهمى باشد؛ اما به روى خودم نياوردم و چيزى نگفتم. دو قايق "بعثت" و يك ناوچه "طارق" آماده حركت بود و اين نه نفر در قايقها و كشتى بودند. انار را كه دست من ديدند، گفتند: - چى دارى؟ - اناره از خونه يكى از دوستان برداشتم. - بايد تقسيمش كنى و به همه بدهى. به شوخى گفتم: - تو بهشت كه نيستيم. اين انار مال منه. مال شما كه نيست. نادر گفت: - تقسيمش كن... شايد رفتيم بهشت. انار را بين 9 نفر تقسيم كردم. گفتم: - بخوريد پدر صلواتيا... ميوه بهشتى است. نادر گفت: - چه معلوم كه همين ميوه بهشتى نباشه! - خيلى خوب، بخوريد... ميوه بهشتيه. در قايقهايمان كه نشسته بوديم، جلسهاى گرفتيم. نادر كه فرمانده ما بود، گفت: - از اينجا مىرويم جزيره فارسى. از جزيره فارسى به آن طرف هم كارهايى داريم كه انشاءالله بعدا و در بين راه به شما مىگويم. مىخو اهم مثل برنامه سروش پيش نيايد. فقط ما دوازده نفر مىدانيم. من گفتم: - ما نه نفريم... پس آن سه نفر ديگر كجا هستند؟در اين موقع، يك سرباز ديگر هم آمد و شديم ده نفر؛ اما دو نفر ديگر هنوز نيامده بودند. همين موقع، نادر، سربازى را صدا زد و گفت: برو به آقاى "كريمى" و "محمديا" بگو بيايند. ما آماده رفتنايم. به نادر گفتم: اينها كى هستى؟ - بچههاى تهران هستن. آمدن تو دريا ديد بزنند. - دست از شيطونى بردار. آمدن دريا را ديد بزنن يا كارى دارن؟ تا آن موقع نمىدانستم جريان چيست؛ ولى "بيژن گرد" مطلع بود؛ چون مهدوى هركارى كه مىكرد، بيژن را در جريان مىگذاشت. از بيژن پرسيدم: جريان چيست؟ گفت: من يه چيزايى مىدونم؛ اما الان نمىتونم بگم؛ چون قول دادم به كسى نگم. - باشه...نگو. حتما دستوره ديگه! لنج با مهمات و آذوقه حركت كرد و رفت جلو. در قايق هم آقاى "آبسالان" و "مجيد مباركى". در قايق ديگر، يك سربازى بود كه اسمش از يادم رفته ما هم، همه در ناوچه جمع شديم. "شفيعى"، "مهدوى"، "توسلى "، "گرد"، "كريمى"، "محمديا" و من. به نادر گفتم: نگفتى اين دو نفر كى هستن؟ آن دو نفر هم كنار من نشسته بودند. نادر گفت: خيلى مشتاقيد بدونيد اينا كى هستن؟ - هم مشتاقيم بدونيم كى هستن و هم مشتاقيم بدونيم چه كار هستن؟ - شما حوصله نداريد؟ - نه، از حوضچه كه رفتيم بيرون، بايد بگى. از حوضچه كه خارج شديم، نادر گفت: - حالا كه اين همه اصرار داريد، مىگم. آقاى "كريمى" و "محمديا"، از بچههاى خوب تهران هستن. بچههاى موشكى هستن. اينها يك وسيلهاى دارند كه مخصوص زدن هلى كوپتره. - چطورى؟ - يك موشكى است به اسم موشك "استينگر". كارش ردخور نداره. اگه هدف در تيررساش باشه، حتما به هدف مىخورد. به شوخى گفتم: اين موشك گوشىاش چيه؟ اينطورى كه شما مىگى، بايد صداى انفجار زيادى داشته باشه. پس بايد گوشى خوبى داشته باشه.. "محمديا" به "كريمى" گفت: بگو گوشىاش چيه؟ - گوشىيى دارد كه حتى وقتى خودت هم صحبت مىكنى، نمىتونى صدات رو بشنوى! گوشىاش آمريكاييه؛ بهترين گوشى دنيا! - نشون بده...بينم - نه، وقتى كه كار با موشك انجام شد، گوشى رو به شما مىديم. اگر گوشى آب بخوره، خراب مىشه! باورم شد. با خوشحالى گفتم: - آقا كريمى، نمىشه ببينمش. - بابا شما چند ماهه دنيا آمدن؟ لااقل بذاريد برسيم. - نه، ما حالا بايد گوشى را ببينيم. - حالا كه اينطور شد، اصلاً پيش من چيزى نيست! همه چيز داخل لنج است كه رفته جلو. در همين موقع ناهار آوردند كنسرو بود. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود به نادر گفتم: با اين همه دنگ و فنگ داريم به اين ماموريت مهم مىريم و موشك "استينگر" هم داريم؛ اما هنوز بايد ناهار كنسرو بخوريم؟! -بخوريد. به جز كنسرو، نان خشك هم داريم! ناهار كه خورديم گفتيم: دسر چيست؟! چند تا كمپوت آوردند كه آن را هم زديم تو رگ. در حينى كه مىخورديم، شروع كرديم با آن دو نفر تهرانى شوخى كردن. يكى از بچهها كمپوت يكى از آنان را كش رفت. طرف گفت: - درسته كه بسيجى هستيد؛ اما قرار نبود به كمپوت ما هم رحم نكنيد! عمدا با آنان شوخى مىكرديم تا صميميتى بين ما ايجاد شود و در طول ماموريت بتوانيم باهم درست كار كنيم. "مهدوى" يا "نصرالله شفيعى" - درست يادمه رفته بوديم منزل "بيژن گرد" كه تازه بچهدار شده بود. يادم هست باهم. نوزاد يكى دو روزه را بغل گرفت و بوسيد و باهم به راه افتاديم. من به بيژن گفتم: - من دو تا بچه دارم و بچههام رو ديدم... خاك بر سر تو كه بچهات يك روز بيشتر نداشت و درست آن را نديدى. بيژن گفت: من حداقل بچهام را ديدم و لمس كردم. "شفيعى" يا "مهدوى" - درست يادم نيست كدامشان - كه همسرش پا به ماه بود گفت: - واى به حال من كه بچهام را نديده كشته مىشوم! در اين ميان "مجيد مباركى" گفت: - من چه كنم كه حتى زن نگرفته مىميرم! به جزيره فارسى رسيديم. نادر فورا گفت: - ديگه صحبتها قطع. از اينجا به بعد، صحبت موشك و هلىكوپتره شوخى رو هم بذاريد كنار. اخلاق خاصى داشت. در هنگام شوخى، مرد شوخى بود؛ اما به محض پيش آمدن كار، به مردى جدى مبدل مىشد. كنار لنجى كه قبلا به فارسى آمده بود، رسيديم و وسايل و لوازم داخلى لنج را به ناوچه و قايقهاى خود منتقل كرديم. قايق من شد قايق موشكى. آقاى كريمى گفت: - من دوست دارم با تو باشم. مىخوام اون گوشى ناز و بىنظير رو به تو بدم. كريمى، محمديا وحشمتالله رسولى كه مسوول فيلمبردارى از گروه عمليات بودند، در قايق من جا گرفتند. در قايق ديگر هم "آبسالان" و "نصرالله شفيعى" بودند. در ناوچه نيز "بيژن گرد"، "نادر مهدوى"، "مجيد مباركى" و "توسلى" بودند. مغرب كه شد، همگى پياده شديم و كنار ساحل نماز مغرب و عشايمان را خوانديم. پس از نماز نادر مهدوى سخنرانى كوتاهى كرد. بعد باهم روبوسى كرديم. من گفتم: نادر! معلومه مىخواى به كشتنمان بدى! - نه، طبق مأموريت پيش مىرم. - خدا رحم كنه... چه خوابى برايمون ديدى معلوم نيست! نصرالله هم گفت: ببينم مىتونى كارى كنى كه امروز جسدمون رو برگرداونن بوشهر. در دل همه چيزى بهمان الهام شده بود. تا آن روز آن همه ماموريت آمده بوديم؛ اما كسى اين قدر درباره مرگ صحبت نكرده بود. در اين وقت، آقاى "محمدشاهى" - ناخداى لنج - شربتى برايمان درست كرد. بچهها گفتند: - بخوريد كه شربت "شهادت" مىخوريد! شب ساعت هفت بود كه مهدوى فرمان حركت داد. چندى قبل از اين هواپيماهاى عراقى به جزيره فارسى حمله كرده و رادار جزيره را زده بودند. از اين نظر از جزيره فارسى كه دور مىشديم، ديگر خدا بود و خودمان. هيچگونه ارتباط ما رادارى با بوشهر يا جزيره فارسى نداشتيم. مقصد، دوازده مايلى پشت جزيره فارسى بود. آنجا آبراه بينالمللى بود و كشتىهاى خارجى كه براى دولتهاى عربى كالا مىبردند از آنجا نفت بار مىزدند. به كنار اولين "بويه" كه رسيديم، مهدوى برايمان جلسه توجيهى گذاشت. - اينجا "بويه" است. اينجا جزيره عربى است. اينجا هم عربستان و كويت است. اگر در راه مشكلى پيش آمد بايد به جزيره فارسى برگرديم. اگر نتوانستيم، بايد به طرف سكوى "فروزان" يا سكوهاى ديگر برويم. حركت كرديم و به منطقه رسيديم. دوباره نادر گفت: جمع شيد، كارتون دارم. جمع كه شديم نادر گفت: قايق موشكى به سمت بويه برود، ناوچه، وسط است و قايق شفيعى آخر باشد. شما را با رادار چك مىكنم و باهاتون ارتباط دارم. سپس گفت: هلى كوپترهاى آمريكايى در اينجا مرتب در حال پرواز هستن. غالبا جزيره يا كشتىهاى ما رو مىزنن ما اين ماموريت بايد اين هلى كوپترها رو بزنيم و بندازيم. تازه آن موقع بود كه فهميديم براى چه كارى آمدهايم. من تا آن وقت در حملات زمينى زيادى شركت كرده بودم. همچنين از نزديك شاهد بمبارانهاى فراوانى در خارك بودم. اما اين اولين بارى بود كه در چنين ماموريتى شركت شركت مىكردم؛ ماموريتى رو در رو با هلىكوپترهاى آمريكايى؛ رو در روى شيطان. حركت كرديم و از هم جدا شديم. در اين وقت بود كه من براى اولين بار موشك "استينگر" را با چشمان خود ديدم. فورا گفتم: گوشى؟ كريمى گفت: تو كه جيگر منو خون كردى! صبركن. - بابا، گوش من خرابه. گوشى لازم دارم. راستش يكى از گوشم رو تو عمليات از دست دادم. - صبر كن شليك بكنم، بعد مىدهمات. - بعد از مردن سهراب، دواى بيهوشى رو مىخوام چه كار؟ - آقاى محمديا به بچهها گوشى بده. من ديدم محمديا موشكانداز استينگر را از كارتناش بيرون آورد، يك تكه ابرار پاره كرد و به دست من داد و گفت: اين هم گوشى! با تعجب گفتم: اين چيه؟ - گوشى؟ - اين چه جور گوشيه ديگه؟ - تو بذار داخل گوشت. اين آمريكايى اصل است! به شوخى گفتم: اگر مىفهميدم اين گوشى رو مىخواهيد بديدم، همان بوشهر پيادهتان مىكردم! -الان هم دير نشده. مىخواهى پياده كن. - نه، كارت رو بكن. ابر را داخل گوشم چپاندم. در اين وقت نادر تماس گرفت و گفت: آمادهايد؟ - تو رادار چيزى مىبينم. داريم مىريم به طرفش. حركت كرديم و حدود يك كيلومتر از نادر جدا شديم. با دوربين ديد در شب نگاه كردم و ديدم چند فروند هلىكوپتر آمريكايى دارند در منطقه پرواز مىكنند. كار "استينگر" چنين بود كه تا آماده مىشد، به مجرد آنكه هدف را در تيررس خود مىديد، به صورت اتوماتويك شليك مىكرد و گلوله به طرف هدف مىرفت. البته با دست هم مىشد شليك كرد. هوا گرم بود و شب بر سر تا سر دريا حكمرانى مىكرد. آسمان ظالمانى بود. با "نصرالله شفيعى" تماس گرفتم و گفتم: - در چه حالى؟ - در خدمتيم! شما چطورى؟ - ما داريم مىريم سمت هدف، اما "استينگر" جواب نمىدهد. هدف در تيررساش نيست. در همين حال، يك فروند هواپيما از بالاى سرمان عبور كرد. به كريمى گفتم: ظاهرا هلى كوپتره. - نه، اين هواپيماى مسافربرى يا جنگيه. نادر تماس گرفت و گفت: چى شد؟ - هيچى، هدف دم به تله نمىده. در بىسيم، من و نادر و نصرالله همديگر را به اسم كوچك صدا مىزديم و هميشه همين سه نام بود كه مرتب در بىسيمها تكرار مىشد؛ غافل از اينكه آمريكايىها و ناوهاى آنها، مكالمات ما را ضبط مىكنند و گوش مىدهند. البته اين را بعدها فهميدم. نادر گفت: كريم! چه كار كرديد؟ - نادر، "استينگر" نمىگيرد، فاصله دوره. تا هلىكوپتر را مىديديم، به طرفش مىرفتيم و چون موفق به زدنش نمىشديم، سر جاى اولمان باز مىگشتيم. دايم هلى كوپترها در آسمان منطقه در حال پرواز بودند. مرتب مىآمدند و مىرفتند. ظاهرا بو برده بودند كه ما آنجا هستيم. به طرف هلىكوپترى مىرفتيم مسيرش را تغيير مىداد و به جاى ديگرى مىرفت. بار ديگر نزد نادر برگشتيم. نادر گفت: مىدونيد جريان چيه؟ ظاهرا مىدونن ما چى كار مىخوايم بكنيم. شما بايد بريد تو مسيرى كه تا هلىكوپتر از ناو بلند شد بتونيد بزنيدش. من در سمت چپ ناوچه نادر بودم و نصرالله در سمت راست. اين دفعه البته طناب نبسته بوديم؛ بلكه همينطور كنار هم پهلو گرفته بوديم. آب به طرف پشت جزيره فارسى جريان داشت. ما كم كم از "بويه" داشتيم فاصله مىگرفتيم. حدود صد الى دويست متر فاصله داشتيم. ساعت حدود 9 شب بود. شفيعى در قايقش دراز كشيده بود و استراحت مىكرد. نادر روى نقشه كار مىكرد. من هم به ناوچه تكيه داده بودم و بيژن را نگاه مىكردم بيژن داشت "رادار" را نگاه مىكرد. رسولى هم با دوشكا ور مىرفت. كريمى و محمديا هم موشك را روى دوش گذاشته و آماده عمليات بود. "استينگر" برخلاف آرپى جى بود. وقتى موشك آن شليك مىشد بايد دوباره مىرفت مركز و پر مىشد، و يكى ديگر از كارتن بيرون مىآوردند.ناگهان صداى خفيفى مثل صداى ويز ويز زنبور به گوشم خورد. بلافاصله به بيژن گفتم: بيژن، يه صداى ويزوويزى داره مىآد. - پشه است! - شوخى ندارم. سرتون رو بالا كنيد ببينيد اين صداى چيه؟ از بيژن پرسيدم: - نگاه كن تو رادار، ببين كسى از طرف جزيره به سمت ما مىآد؟ - نه. - به هر حال يك صدايى مىآد. - من تو رادار چيزى ندارم. - تو رادار نبايد هم داشته باشى. رادار ما سطحيه. به نادر گفتم: بلند شو، صدايى داره مىآد. وقتى همه باهم بلند شديم تا ببينيم چه خبره، صدا شديدتر شد. هنوز چند لحظه بيشتر سپرى نشده بود كه ناگهان هلىكوپتر بزرگى را روى سرمان ديديم كه موشكى به طرفمان پرتاب كرد. موشك آمد و خورد به قايقى كه نصرالله شفيعى در آن بود. من با آرنج دسته موتور را فشار دادم عقب و از ناوچه جدا شديم.علاوه بر موشك، هلى كوپتر شروع كرد به تيرباران ما. موشك دوم از روى سر ما رد شد. و داخل آب فرو رفت. به دنبال آن بوديم كه هلى كوپتر را بزنيم. آنقدر هيجان زده بودم كه حتى نگاه نكردم كه چه بر سر قايق نصرالله آمده. به كريمى گفتم: على يارت. كريمى سريع چرخيد و موشك را شليك كرد. در كمال ناباورى و شگفتى، موشك "استينگر" به هلى كوپتر آمريكايى خورد و آن را در هوا منفجر كرد. نور ناشى از انفجار، همه جا را روشن كرد و صداى مهيبى برخاست و قطعات متلاشى شده هلى كوپتر مثل باران باريد روى آب. ناخودآگاه از ته حلق، فرياد صلوات و "الله اكبر" همه بلند شد. از ترس و شادى، بدنمان مثل بيد مىلرزيد. "توسلى" و "گرد" فرياد زدند: دومى. داشتيم استينگر بعدى را آماده مىكرديم كه قايق ما از چند طرف مورد حمله قرار گفت. قايق مان يك عدد دوشكا داشت.ديدم كه قايق شفيعى شعلهور است و دارد مىسوزد. در اين وقت ناوچه نادر بادوشكا به طرف هلىكوپتر تيراندازى كرد. در اين غوغا "حشمتالله رسولى" نيز داشت از صحنه درگيرى فيلمبردارى مىكرد و "محمديا" زير بغل كريمى را گرفته بود تا كريمى شليك كند. هنوز كريمى موشك "استينگر" دوم را شليك نكرده بود كه موشكى از طرف هلىكوپتر بعدى آمد و به سينه قايق ما اصابت كرد. قايق نصف شد و هركس به جايى پرت شد و داخل آب افتاد و خودم ديدم كه آقاى "محمديا" در جا شهيد شد. كريمى بر اثر موج انفجار به داخل آب افتاد؛ رسولى هم همينطور. من هنوز در گودى جايگاه سكان بودم. در قايق حدود چهارصد - پانصد ليتر بنزين اضافى بود. يك گلوله به باك بنزين اصابت كرد و آن را به اطراف پاشيد. من ديدم كشتى شعله ور شد. شعله از زير پايم شروع كرد به زبانه كشى. آتش تمام بدنم را فرا گرفت. فقط تلاش كردم آتش را از صورتم دور كنم. من، بيژن ، نادر و آبسالان حتى جليقه نجات نيز نپوشيده بوديم. يادم آمد كه چقدر مسوولان تاكيد مىكردند كه از حوضچه كه بيرون مىرويد حتما جليقه نجات بپوشيد؛ اما ما سهلانگارى كرده و نپوشيده بوديم. در آن موقع با خودم فكر مىكردم كه دفعه بعد به جاى يكى، سه تا مىپوشم! لحظه به لحظه بر شدت آتش افزوده مىشد و من با دست تلاش مىكردم آتش را از صورتم دور كنم. نفسم داشت مىگرفت و حال كسى را داشتم كه دارد خفه مىشود. از ميان سه قايق، فقط قايق تندرو "مهدوى" سالم مانده بود و مىتوانست به راحتى از مهلكه بگريزد و جان سالم به در برد. عدهاى از بچههاى قايق شفيعى هم خود را به "قايق طارق" مهدوى رسانده و سوار بر آن شده بودند. مىدانستم كه نادر مهدوى تا همه زخمىهاى شناور در آب را جمع نكند، از سرجايش تكان نخواهد خورد. مهدوى همينطور كه سعى مىكرد در آب افتادهها را نجات دهد، با دوشكا بدون هدف به آسمان شليك مىكرد. هلىكوپترهاى آمريكايى تقريبا بى صدا بودند و تشخيص آنها تا زمانى كه بالاى سر آدم قرار نداشتند، مشكل بود. با اين وجود، نادر براى دور كردن آنها، مدام به طرفشان شليك مىكرد. هر لحظه دود و آتش بيشتر مىشد. ناچارا خودم را از قايق جدا كردم و به دريا انداختم. به اين خيال بودم كه جليقه نجات پوشيدهام؛ اما تا توى آب افتادم، رفتم زير آب. خود را بالا كشيدم و شروع كردم به شنا كردن. در اين وقت ديدم ناوچه دارد به طرفم مىآيد. آبسالان از بيرون خودش را به كنار ناوچه آويزان كرده بود و حسابى هم وحشتزده مىنمود. ناوچه به سرعت به طرفم مىآمد. فهميدم كه "بيژن گرد" كه سكاندار بود، مرا روى آب نديده و عن قريب است كه ناوچه مرا زير بگيرد. داد و فرياد كردم؛ اما صداى ناوچه و به خصوص تيراندازى دوشكا به اندازهاى زياد بود كه كسى صدايم را نشنيد. بيژن تلاش مىكرد هلىكوپترهاى آمريكايى را كه به طرف هرچيزى در آب شليك مىكردند دور كند تا بتواند ما را نجات دهد. وقتى وضع را چنين ديدم، شتابان و با زحمت زياد شناكنان خود را از مسير ناوچه دور كردم. وقتى از ناوچه دور شدم، به خودم نگاه كردم. ديدم تنها يك شورت و زيرپيراهن تنام است. بنزين قايق خودم روى آب ريخته و دور تادورم آتش بود. با صداى بلند فرياد زدم: - كمك! يكى كمكم كنه. دارم غرق مىشم. دست، سينه، گردن و صورتم در ميان شعلههاى آتش سوخته بود. آب شور دريا نيز سوزش آن را بيشتر مىكرد. شده بودم مصداق واقعى ضربالمثل معروف "نمك روى زخم كسى پاشيدن". تمام بدنم مىسوخت. مدام فرياد مىزدم و كمك مىخواستم. در اين ميان، "حشمتالله رسولى" و "كريمى" كه آنان نيز به دريا افتاده بودند، صداى مرا شنيدند و فرياد زدند: - بيا طرف ما. اينجا يه چيزى هست. بيا! شروع كردم به طرف آنها شنا كردن. بالاى سرم يك يا دو هلى كوپتر آمريكايى مدام مانور مىداند و با تير و موشك مرتب شليك مىكردند. همينطور كه در آب شنا مىكردم، احساس كردم دستهايم سنگين و چشمانم كوچك مىشود. ديد چشمم، خيلى ضعيف شده بود. به هر زحمتى بود، خودم را به آن دو نفر رساندم. وقتى رسيدم، ديدم حشمتالله رسولى، تير خورده و كمى بدنش سوختگى دارد. كريمى نيز تير خورده و دستانش سوخته بود. ديدم كارتن موشكهاى "استينگر" روى آب شناور است. شناكنان رفتم و روى كارتن خوابيدم. متوجه شدم تيرهايى كه از هلى كوپترها شليك مىشدند، در اطراف من فرود مىآيند. فهميدم كه كارتن را ديدهاند، ناچار قطعهاى كائوچو را زير پيراهنم پنهان كردم تا روى آب بمانم و در ضمن دشمن مرا نبيند و از كارتنها فاصله گرفتم. به آن دو نفر گفتم: برويم! - كجا؟ - به طرف بويه، جاى خوبيه، مىتوانيم تا فردا صبح اونجا بمونيم. رسولى گفت: نمىتونم. هم تير خوردم و شناى درست و حسابى بلد نيستم. كريمى هم همين حرف را تكرار كرد. گفتم: شما جليقه داريد. هر طورى كه شده بايد از اين منطقه پرآتش دور بشيم. اگه اينجا بمونيم، يا مىسوزيم يا گلوله مىخوريم. همين طور كه داشتم با آن دو نفر صحبت مىكردم، ناگهان ناوچه نادر مهدوى مورد اصابت يك فروند موشك قرار گرفت. با اينكه قايق مورد اصابت مستقيم موشك قرار گرفته بود، اما هنوز تيربارش كار مىكرد و به طرف آمريكايىها شليك مىكرد. در فاصله چند لحظه، سه موشك ديگر هم به ناوچه اصابت نمود كه آن را كاملاً متلاشى كرد. شعله بلندى از انفجار ناوچه و پيتهاى ذخيره بنزين ايجاد شد. هنوز از شوك انهدام ناوچه بيرون نيامده بودم كه صداى فرياد و نالهاى از طرف ناوچه بلند شد. دور تا دور ناوچه را حلقه شديد آتش فرا گرفته بود. صدا مرتب به گوش مىرسيد. - كمك...كمك...كمك... شايد پنج - شش بار كمك خواست.دقت كه كردم، ديدم صداى "بيژن گرد" است. شعله به اندازهاى زياد بود كه كسى نمىتوانست به ناوچه در حال غرق شدن نزديك شود. چند لحظه بعد صداى بيژن قطع شد و ديگر صدايى نيامد. در اين ميان، باقرى را ديديم كه شناكنان كمك مىطلبيد. با فرياد به طرف خودمان هدايتش كرديم. بعد بلند فرياد كشيدم: - هر كسى صداى منو مىشنوه به طرف بويه حركت مىكنه! آقاى كريمى گفت: رفيق ما كه پريد. من خودم جسد "محمديا" را ديدم كه روى آب شناور بود. همين طور كه با سر و بدن سوخته و ناتوان به طرف بويه حركت مىكردم، شروع كردم با خدا حرف زدن و در واقع گله كردن. با صداى بلند داد مىزدم، گريه مىكردم به خودم كه آمدم، به بچهها گفتم: اينجا باهم موندن خطرناكه بايد از هم جدا شيم. در اين حال براى اين كه به همراهانم روحيه بدهم، شروع كردم با صداى بلند، نوحه بوشهرى خواندن. رسولى گفت: تو هم حالا وقت گير آوردهاى؟ هلى كوپترها هنوز در آسمان مانور مىدادند، اما ديگر به طرفمان شليك نمىكردند. حدود دويست متر با بويه فاصله داشتيم. با شنا همچنان پيش مىرفتيم. در خودم احساس سنگينى عجيبى مىكردم. ساعت حدود 20/9 شب بود. طورى شده بودم كه انگار وزنه سنگينى به دست و پاهايم بستهاند. تمام بدنم تاول زده بود. تاولهاى درشت و بزرگ كه در نور آتش ناوچه كاملا قابل ديدن بود. رسولى گفت: بايست...كمكمان كن...تير خوردهايم. - من نمىتوانم. شما جليقه داريد، بياييد طرف بويه. اگر باهم به طرف بويه برويم، بهتر است. از آن تعداد فقط من، باقرى، رسولى و كريمى از احوال هم خبر داشتيم. از سرنوشت بقيه اطلاعى نداشتيم. با هر سختى و جان كندنى بود خودم را به بويه رساندم. در راه بارها هلىكوپترها هم به طرفمان موشك و گلوله پرتاب كردند؛ اما به خواست خدا به ما اصابت نكرد. تا هلى كوپترها را مىديدم، نفس مىگرفتم و مىرفتم زير آب. چند بار كه زير آب بودم، احساس كردم كه شكمم از موج انفجار موشك باد مىكند و مىخواهد بتركد. با اين همه سرانجام خود را به بويه رساندم .وقتى به بويه رسيدم، ديدم كه گسار (نوعى خزه دريايى سنگ شده) سرتاسر پايه بويه را در خود پوشانده است. پايههاى گسار بسته بويه را كه لمس كردم، مثل كسى بودم كه معشوقش را در آغوش مىكشد. به هر سختى بود خودم را روى بويه كشاندم. يك دفعه احساس سرما و سوزش وحشتناكى كردم. در بين راه زير پيراهنم را هم درآورده و دور انداخته و تنها با يك شورت بودم. هوا گرم بود؛ اما از ترس يا سرما مىلرزيدم. داخل بويه، محفظهاى بود كه چند نفر در آن جا مىگرفتند. خم شدم تا در آن را باز كنم ، اما هر قدر زور زدم، بى فايده بود و در بويه باز نشد. در اين حيص و بيص ديدم اطرافم روشن شد. چشمانم چنان سوخته بود كه تقريبا جايى را نمىديدم ؛ اما احساس كردم دورم چند فروند ناوچه دور مىزنند. هلىكوپترها هم تيراندازى را قطع كرده بودند و فقط از بالا به طرف ما، روى آب نورافكن مىانداختند تا ناوچهها، ديد بهترى داشته باشند. هر ناوچه فقط يك نفر را سوار كرد؛ يعنى سه فروند ناوچه، رسولى، باقرى و كريمى را سوار كردند. فقط من روى بويه مانده بودم. ناوچهها، آنها را از سطح آب جمع آورى كرده بودند.دليلش را نمىدانستم. سوار كردن آن سه نفر نيز چنين بود كه هلى كوپتر، شبنماهايى را در سطح آب انداخته بود. آنها هم شبنماها را برداشته و تكان داده بودند و ناوچهها نيز به طرفشان رفته و سوارشان كرده بودند. وقتى نورافكن قوى روى بويه و من افتاد "اشهد"ام را خواندم و دستانم را بالا بردم. هر لحظه انتظار داشتم مرا به گلوله ببندند و شهيد كنند .در آن لحظه، افكار متناقضى با سرعت در ذهنم عبور كردند: فكر بقيه بچههايى بودم كه اثرى از آنها نبود، فكر همسر و و دو فرزندم بودم و با خودم فكر مىكردم كه آنها با شنيدن خبر شهادتم چه واكنشى نشان خواهند داد، پدر و برادرانم چه مىكنند؟ همسرم حسابى داغدار خواهد شد. ناگهان پشت سرم روشن شد. سرم را برگرداندم. ديدم يك فروند ناوچه ايستاده و نورافكنش را به طرفم انداخته است. در اين وقت، هلى كوپتر دور شد و رفت. از طريق بلندگو شروع كردند به انگليسى صحبت كردن كه البته من يك كلمهاش را هم نفهميدم؛ اما متوجه شدم كه نزديكتر نمىشوند و از چيزى هراس دارند. زير پايم را نگاه كردم ديدم كائوچوى كارتن استينگر كه با آن خود را به بويه رسانده بودم، افتاده است. فهميدم از همان تكه كائوچو مىترسند. همينطور كه دستانم بالا بود، با پايم يواش يواش آن را داخل آب انداختم. وقتى آب چند مترى آن را از بويه دور كرد، ناوچه آمد نزديك بويه. دستى به طرفم دراز شد كه من آن را گرفتم. مرا مثل نوزاد تازه به دنيا آمدهاى بلند كردند و داخل ناوچه بردند.تا مرا داخل ناوچه بردند، فورا روى "دك" خواباندند. سطح دك آسفالت بود و زبر.فورا دست و پايم را با طناب بستند. احساس تشنگى زيادى مىكردم. هر چه فرياد زدم: "آب...به من بدهيد...سردم است"، كسى نشنيد يا ندانست چه مىگويم: با اينكه دست و پايم را بسته بودند، سه چهار نفر سرباز مسلح اطرافم را گرفته بودند و به اصطلاح حسابى تو نخ من بودند كه تكان نخورم. كسى نزديك نمىشد. با خود گفتم: خدايا! من جز يك شورت كه چيز ديگرى ندارم، از چه مىترسند؟ دست كم يك ليوان آب هم نمىدهند بخورم. لحظه به لحظه بر سوزش بدنم افزوده مىشد. با اينكه بارها فرياد زدم كسى نفهميد چه مىگويم. انگليسى كه نمىدانستم؛ اما مىدانستم آب به اين زبان چه مىشود .اين بود كه گفتم: Water مثل اينكه فهميدند. رفتند و ليوان آبى آوردند و يك مترى من گذاشتند و اشاره كردند كه بخورم. دستم را هم باز كردند. تا به طرف ليوان آب حركت كردم، شروع كردند با قنداق تفنگ و لگد به جان من افتادند. با هر سختى و پوست كلفتىاى بود، آن يك متر را طى كردم. با وجود ضربات قنداق تفنگ و لگد، به ليوان آب رسيدم و آن را سر كشيدم. نصف ليوان را به زور خوردم. دوباره دستم را بستند و به كمر انداختندم روى زمين. زبرى و خشنى آسفالت تاولهاى كمر و دستانم را تركاند و سوزش وحشتناكى تمام تنم را فرا گرفت. يك "چشمبند" هم آوردند و چشمانم را بستند. ديگر دستان، پاها و چشمانم بسته بود و به پشت روى آسفالت انداخته بودندم. سرم را نيز داخل كيسهاى كردند و پايين كيسه را هم بستند. با خودم فكر مىكردم حتما مىخواهند اعدامم كنند. وقتى از جا بلندم كردند و حركتم دادند، يقين كردم كه مرا براى اعدام مىبرند. ناوچه حركت كرد. اين را از بادى به بدنم مىخورد، فهميدم. پس از مدتى به جايى رسيديم. مرا از ناوچه خارج كرده، به مكان ديگرى بردند. سرم در كيسه بود و روى چشمانم نيز چشمبند بود و فقط حس مىكردم با من چه رفتارى مىكنند. ويژه نامه خبرگزاري فارس - هفته دفاع مقدس13878- درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 323 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |