فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

به حاج اکبر معروف بود.  سال 1334 ه ش در دهبيد فارس به دنيا آمد. دوران ابتدايي و راهنمايي را در همان محل گذراند و دبيرستان را با گرفتن ديپلم در «آباده» به پايان رساند. سال 1355 جهت تحصيل در حوزه علميه، به قم عزيمت نمود و در مدرسه مرحوم آيه الله العظمي گلپايگاني (ره) مشغول تحصيل شد. همزمان با مبارزات مردم انقلابي، مخفيانه به پخش عکس و اعلاميه هاي حضرت امام پرداخت و مسئوليت تظاهرات شبانه را در محل به عهده گرفت. او در اين راه چندين مرتبه، هنگام پخش اعلاميه و عکس امام خميني (ره) به دست ماموران، مورد ضرب و شتم قرار گرفت. او علاوه بر انجام فعاليت هاي سياسي در قم، در زادگاه خود نيز به تبليغ خط و مشي حضرت امام خميني (ره) پرداخت. پس از شکوفايي انقلاب، کميته انقلاب اسلامي شهرستان دهبيد را پايه گذاري کرد و پس از تشکيل سپاه پاسداران، در تاريخ 30/8/1358 به عضويت سپاه دهبيد در آمد و مجددا به قم بازگشت و فرماندهي عمليات سپاه قم را بعهده گرفت.
همزمان با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران، حاج اکبر راهي ديار نور شد و در چندين عمليات شرکت کرد. در عمليات فتح خرمشهر با هدايت و فرماندهي گردان تبوک رشادتها و حماسه هاي فراوان آفريد و در همين عمليات به شدت مجروح گرديد. پس از فتح خرمشهر، مسئوليت آموزش نظامي پادگان 21 حمزه را به عهده گرفت. طولي نکشيد که با حکم «سردار شهيد مهدي زين الدين»، فرماندهي يگان دريايي لشکر 17 علي بن ابي طالب «عليه السلام» را به او سپردند و همزمان مسئوليت پادگان شهداي خيبر قم را نيز به عهده گرفت و به امر آموزش سربازان و بسيجيان پرداخت.
حاج اکبر فردي شجاع، متواضع و قدرتمند بود و سخت ترين و سنگين ترين مسئوليت ها را قبول مي کرد. چهره اي خندان و روحي بلند داشت. خود را سرپرست پسران و دختران يتيم و بي بضاعت مي دانست. تعداد زيادي دختر بي سرپرست و کم بضاعت را به خانه بخت فرستاد و پسران زيادي را در امر ازدواج ياري نمود.
علاقه زيادي به امام داشت و مرد عمل بود. در عمليات هاي مختلف از ناحيه دست و پا، کتف و ران و بازوي چپ، مورد اصابت تير و ترکش قرار گرفت. خدا روح بلندش را در عمليات کربلاي 4 در جزيره «بوارين» فرا خواند، و در تاريخ 4/10/1365 بر اثر اصابت گلوله به ديدار حق شتافت. پيکر مطهرش 27 روز در کنار «نهر خين» زير آتش دشمن باقي ماند. پس از آزادسازي منطقه ياد شده، در عمليات کربلاي 5، پيکر پاکش به قم بازگشت و در گلزار شهدا مدفون گرديد.
شهيد خرد پيشه شيرازي در قسمتي از وصيت نامه اش پاسداري از ارزشها و آرمانهاي انقلاب را سفارش کرده و آورده است: «اي مردم! نگذاريد انقلاب از بين برود. وحدت خود را حفظ کنيد و هميشه در صحنه حضور داشته باشيد؛ چون دشمن در کمين است. تا رهايي امت هاي مسلمان و محرومين جهان، به رهبري امام خميني (ره)، در صحنه باشيد و جبهه ها را خالي نگذاريد.
در قسمتي ديگر از وصيت نامه از برادران سپاه خواسته است که احساس خستگي و ضعف نکنند، که اين دو باعث شادي دشمن مي شود. و مي نويسد: «قدر خود را بدانيد که خواب و آرامش را از ابر قدرتها گرفته ايد، امام مي فرمايند که اسلاف سپاه، اسلاف اسلام است. اين سخن خيلي مهم است. حواستان جمع باشد، نکند خداي ناکرده آب به آسياب دشمن بريزيد. از باندبازي و چاپلوسي به دور باشيد که اين دو عامل شکست سپاه هستند. نماز شب بخوانيد و هميشه به نماز جماعت حاضر شويد ...».
نامش در دفتر عشق جاودانه است.
منبع:مجنون ،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،1379-قم



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
مريم صباغ زاده ايراني:
باز من هستم و تو و شب و سکوت؛ و آسماني که در نبود ماه، انگار خالي است، حتي اگر از ستاره پر باشد. در زير آسمان کوير هستيم؛ آسماني که هميشه پر از ستاره است؛ به خصوص وقتي شب، مهتابي نباشد. آسمان کوير پايين است و در دسترس؛ براي همين گرم است و مهربان؛ به خيمه اي مي ماند که مي تواند آدمي را در پناه بگيرد. آسمان کوير، به راستي سرپناه است. حالا هم من، در پناه همين آسمان دارم شب جاده را با تو طي مي کنم. اگر چه همه چيز حکايت از ناامني آسمان دارد، هم صداي مضطرب گوينده راديو و هم صداي تير ضدهوايي ها.
زير آسمان ناامن داريم به سمت قم مي رويم. به خاطر حملات موشکي و بمباران هاي وقت و بي وقت، شهر تعطيل است. براي همين در جاده، پرنده پر نمي زند. به خصوص در شب که چراغ روشن يک ماشين، مثل يک سيبل متحرک، براي شليک، گرا به دشمن مي دهد. حيف از اين شب و از اين آسمان که اين طور در چنبره موشک و بمب اسير است. شب، زمان مقدسي است. در شب، انسان به خدا نزديکتر است. در شب، آسمان اين مامن ملکوت هم زيباتر از هميشه است؛ پر راز و رمز و پرافسون؛ حتي اگر ناامن باشد.
يادش بخير شبهاي «کارون» و «اروند» و «بهمن شير». «بهمن شير» با آن آب گل آلودش که نمي توانست چهره مهتاب را خوب خوب در خودش نشان دهد؛ به خصوص وقتي که متلاطم بود، وقتي موج موج آبها روي هم مي غلطيدند و مي چرخيدند و گرداب درست مي کردند. آن وقت ديگر حتي پرهيبي از فروغ ماه در آب منعکس نمي شد. با اين همه رودخانه به شوق و جذبه ماه، مثل همه رودهاي صاف، مد داشت. کوهه هاي آب را جاذبه ماه بالا مي کشيد و آب، ساحل را خيس مي کرد. آب تا پاي گياهان آب را جاذبه ماه بالا مي کشيد و آب، ساحل را خيس مي کرد. آب تا پاي گياهان خودروي مقاوم مي دويد و در کناره رود، در تماس با سنگهاي ساحلي، به حبابهاي قرمز کف بدل مي شد که زمين را مي پوشاندند و خاک و ماسه را به گلي چسبناک بدل مي کردند.
حالا آب حسابي بالا آمده بود و اين شرايط، براي تمرين استتار، شرايط مناسبي بود. کف دستهايت را به هم مي کوبي و مي گويي: «آماده!» بعد شروع مي کني به شمارش. بچه ها به سرعت لباس مي پوشند و با گل، سر و صورت خود را استتار مي کنند. بعد خبردار مي ايستند. در طول صف راه مي روي و به هر کدام هشداري مي دهي:
- اي خواي! مي داني شب نماي يک ساعت، توي شب عمليات مي تواند يک گروه را به دام بيندازد؟
- داداش! قربون روي ماهت، برق پلاک هم، خطريِ.
- بچه ها! خلاصه کنم، هر چيز که برق مي زند، هر چيز که برق بزند ...
بچه ها را به آب مي کشانيدي. آنها سراپا گل، خود را به موجهاي ديوانه مي سپردند. يعني اينها همان آدمهاي چند دقيقه قبل بودند؟ چند دقيقه قبل، براي خوردن يک چاي بيشتر، دور فلاسک جمع شده بودند و شوخي مي کردند. چند دقيقه قبل، خود را ميان چولانها پنهان ساخته بودند و راز و نياز مي کردند. چند دقيقه قبل، داشتند براي عزيزترين عزيزانشان، چند خطي نامه مي نوشتند، و حالا اسير پنجه امواج اند؛ مثل نيلوفراني که در پيچ و تاب آن، رهايند و به قانون آب تن داده اند. من، هرگز، مظلومتر از بچه هاي آبي نديده ام.
آنها خود را به حيله آب سپرده بودند. آبي که شايد مهربان نبود. آنها تا عمق آب فين مي زدند، مي رفتند و باز مي گشتند و همه گردابها و همه گودالهاي زير آب را شناسايي مي کردند.
آب سرد بود و کمي آزار دهنده، و آنها مي ماندند تا فاصله ميان يک جذر و مد را محاسبه کنند و هرگز فکر نمي کردند و به صداي غوغاگر رود و جريانهاي نامنظم آب، که وقتي مي آمدند، بدن را مي کوفتند و مي رفتند و از پس هر کوهه آب، دردي آرام آرام زير پوست و گوشت و استخوان مي دويد و سرما، درد را تشديد مي کرد و هرگاه تلاطم بيشتر بود، بيم آن مي رفت که دست کسي از گره طناب حايل جدا شود. آن وقت مي بايست هشدارهايي به بچه ها مي دادي. هشدارها در نعره آب گم مي شدند و تنها علامتهايي قابل درک و دريافت بود که با دستها، رد و بدل مي شد. شبهاي «بهمن شير» اين گونه بود.
در راه بازگشت، وقتي بچه ها به کناره رود مي رسيدند، با قدمهاي آبي، بقيه راه را تا ساحل مي آمدند و بعد خميده خميده و گاه سينه خيز، خود را به ميان چولانها مي رساندند؛ يعني دشمن آنها را شناسايي کرده بود؟! آنها از آب جدا شده بودند در حالي که نرمک لرزي از سرماي شبانگاهي زير پوستشان خزيده بود. دوباره شماطه هاي کوچک سبز، مثل جيغي کوتاه، سکوت سياه شب را به هم مي زدند؛ آب، گلها را شسته بود.
اين بار کارون بود، کارون شب مهتاب؛ خروشان و کف آلود، بي ترنمي که آرامش بدهد. شايد عده اي از خودشان مي پرسيدند، مگر «شيرازي» هم، نياز به آرامش دارد؟
خروش کارون و يال و کوپال تو به هم مي پيچيدند و مي خروشيدند و دست و پنجه نرم مي کردند. هرگز جدال تو با رود آشتي جويانه نبود. هميشه بايد در جايي، براي چيزي، به غوغاي رود غلبه مي کردي وگرنه کار از کار مي گذشت. اما وقتي تن به آب مي سپردي، رفتارت آشتي جويانه بود.
قايقها بر سينه رود روان بودند، حرکت پاروها موجهاي قطعي کوتاهي ايجاد مي کرد. هر از گاهي از اردوگاه دشمن، منوري به هوا بر مي خاست و درست روي سر قايقها، چترش باز مي شد. نور معلق منور بر آسمان بالاي سرت مي ماند و تو از تعلّل آن خسته مي شدي.
اگر جادوي شب و اگر اين سکوت خدايي نبود، شب مي توانست خطرناکترين زمانها باشد. منوّرها امنيت آسمان را به هم مي ريختند. مي دانستي بچه ها خسته اند و مي دانستي براي حمل و نقل مهمات بايد قايقها را به آب بکشاني ولي نمي دانستي که چطور مي شود ميان اين دو ضد، جمع بست.
آنها خوابزده بودند و ترنّم ني لبکي که در دور دست نيزار نرم نرم مي نواخت، روياهاي شيرين و دور و درازي به خوابشان مي آورد. اين روياها، شب تو را هم رنگين مي کردند. فکر مي کردي در خانه اکنون پريچه هاي کوچکت سراغ تو را از مادرشان مي گيرند. آنها با شکيبايي تو را مي خواستند و او دقايق و ساعات را و حتي شبها و روزها را پس و پيش مي کرد تا جوابي قانع کننده براي پرسش تکراري آنها داشته باشد.
او از روي آخرين نامه اي که برايش فرستاده بودي، گراي تو را به بچه ها مي داد و آنها را آرام مي کرد. اما آن آخرين نامه را از کجا پست کرده بودي و الان کجا هستي؟ اينجا تنها به فاصله چند ساعت، اردوگاه جا عوض مي کرد. اينجا نشاني، معناي عرفي خود را نداشت. پس امشب دل آنها بايد به کدام قبله رو مي کرد؟
اينجا نيروهاي پادگان شهداي خيبر، رزمندگان سياري هستند که پس از هر حمله به قرارگاه مي آيند و ادامه تعليمات نظاميشان را مي بينند. تمامي کلاسهاي عملي اين پادگان، در خط مقدم جبهه برگزار مي شود.
از شب «کارون» مي گفتم. از «کارون» که وقتي به «اروند» مي رسيد، در محل تلاقي، آبها، کوهه کوهه برهم پشته مي شدند و موجهاي بلندي ايجاد مي کردند. اين موجها گاهي مشکلاتي جدي ايجاد مي نمودند و اين همان کاروني بود که وقتي در يک روز آرام و دلپذير تماشايش مي کردي، تنها يک فاصله آبي ميان خرمشهر و آبادان بود؛ يک فاصله به رنگ آبي روشن با کناره هايي امن که در سمت آبادان، در بستري از نخلهاي سبز آرميده بود. درست مقابل نقطه تلاقي کارون و اروند، جزيره «ام الرصاص» بود، با انبوهي از درختان خرما که حالا تنها نخلهايي سرسوخته بودند.
با اين همه، در انبوه نخلستان، درختاني يافت مي شدند که زير بار ميوه هاي ناچيده، قد خم کرده بودند. درختاني که در اين وانفساي جنگ، هر بهار با بادهاي رهگذر گرده افشاني شده بودند و هر تابستان به ميوه مي نشستند. جنگ هرچه مي خواست مي کرد، اما قانون طبيعت، تعطيل ناپذير بود.
بعد از «ام الرصاص»، جزيره «ام الباوي» بود که با نهري از آب، به دو پاره تبديل مي شد و در دو سويش درست مثل «ام الرصاص»، نيروهاي دشمن، کانال و خاکريز و سنگرهاي کمين، زده بودند.
و حالا اروند؛ گفته بودي: «بدون بچه هاي اطلاعات عمليات نمي شود کاري کرد.» هنوز حرف از دهانت بيرون نيامده، يک موتور دو پشته سوار کرده بود، مثل تيري که از چله مي جهد و حرکت کرده بود. موتور گرد و غبار غليظي به هوا مي رساند و بچه ها با اطمينان برايت دست تکان مي دادند. تو نگاهي از سر رضايت به آنها انداختي و رو به بقيه گفتي: «همين جا مستقر مي شويم.»
بچه ها خسته بودند و کارها به کندي پيش مي رفت. پس خودت دست به کار شدي. آنجا چه کسي مي دانست تو فرمانده يگان دريايي هستي؟ آن روز خيلي چشمم را گرفتي. من از اينکه از افراد تحت امرت بودم جدا لذت مي بردم. چقدر بي تکلف مي دويدي و کارها را رو به راه مي کردي! دلم مي خواست بگويم: «حاجي! خيلي مخلصتم».
اما آن طور که تو مي دويدي، حرف و سخنم به گرد پايت هم نمي رسيد که نمي رسيد. مگر حالا که اينجا خوابيده اي، و مثلا من دارم تخت گاز مي رانم تا تو را به خانه برسانم، مگر در اين کوير و شب ستاره باران، باز من به گرد پاي تو مي رسم؟
گفتي: «همه چيز بسته به ابتکار ماست. اطلاعات عمليات گفته است اگر موشک پراني شروع شود، اولين هدف، اين اسکله است.» و انگشت گوشه اي از نقشه زميني را نشانه رفت. همه سرها با شگفتي و حتي قدري ترس، از روي نقشه بلند شد و نگاهها تو را نشانه رفت. يعني چه؟! با اين اسکله در مدتي کوتاه که تا احتمال حمله موشکي مي رفت، چه بايد مي کرديم؟! تو انگار فکرشان را خواندي. دانستي که بايد به تنهايي «يا علي» بگويي و برخيزي. نيروها از توان فني بالايي برخوردار نبودند. آنها تازه داشتند تعليم مي ديدند؛ وگرنه اگر مي دانستند بايد چه بکنند، همراهان خوبي بودند. مشکل، کاري بود که غير عادي به نظر مي رسيد. اصلا محال به نظر مي رسيد. اما صحبت از متلاشي شدن يک اسکله بود به دستهاي نافرمان يک موشک که مي آمد و چون گراي اين اسکله با شليک آن هماهنگ شده بود، همه چيز را منهدم مي کرد؛ اسکله اي که وجودش براي انتقال نيروها حياتي بود. از طرفي انهدام اسکله يعني شهادت عده اي از نيروها که اسير نشده بودند، و اسارت آنهايي که زنده مانده بودند.
در اين غروب زمستاني، تو و اين خبر رسيده، چه بايد مي کرديد؟ موذن داشت اذان مي گفت. دقايقي قبل، خورشيد سرخ فام در پشت نخلها و بر سينه وسيع رود، افول کرده بود و زير آخرين پرتوهاي آن، تا چشم کار مي کرد، تاريکي زودرس، هياکل سنگ و رود و درخت را مي بلعيد و جلو مي آمد. کم کم شب همه گير مي شد، و رنگها از اخرايي به قهوه اي و سياه مي زدند.
اروند خروشانتر از هميشه در جريان بود و تو بايد فاصله ميان يک جذر و يک مد را حساب مي کردي، تا در بهترين شرايط رود، يک تنه به آب بزني. قصد کرده بودي همه تجهيزات اسکله را به نقطه اي ديگر منتقل کني.
شب اروند بود و غوغاي منورهاي خوشه اي که سينه آسمان را مي شکافتند و چترشان درست بر فراز اسکله باز مي شد و همراه آنها شليک بود و بوي باروت که با بوي رود و بوي آب که پاي ريشه چولانها پر مي زد و هوا را مي آغشت از بوي گياه خيس، همراه مي شد. بوي نعنا هم مي آمد. نعناهايي که تازه سر از خاک در آورده بودند و عنقريب زير آفتاب ملايم زمستان، به آرامي قد مي کشيدند و بلند مي شدند، با ساقه هايي که در باد در هم مي تنيدند و رو به آسمان، گلهاي بنفش مي دادند. حالا کنار بستري از اين نعناها، تو داشتي نماز مي خواندي. نمازي با سجده هايي طولاني. نگاهت کردم، سر به سجده داشتي و شانه راستت قدري از زمين فاصله داشت؛ براي همين لرزش شانه هايت را به طور محسوس ديدم؛ تو داشتي گريه مي کردي.
عجبا! در همه مدتي که تو منتظر مانده بودي تا آب پايين بيايد و بتواني پايه هاي اسکله را جابه جا کني، اصلا به ذهنم نرسيد چرا نشسته اي و خيره به آب نگاه مي کني. همه فرصت تو براي شروع و ختم مرحله جداسازي قطعات اسکله، تنها همان يک ساعتي بود که آب «اروند» به پايين ترين نقطه خود مي رسيد. بعد از آن باز آب آرام آرام بالامي آمد و کناره ها را مي گرفت. به خصوص آن شب که انگار رود، سر سازش نداشت. آن شب، شدت جريان آب به حدي بود که کناره پايه هاي اسکله را تبديل به باتلاقي از گل و لاي کرده بود. ما آن شب تنها صحبت ضرورت تغيير محل اسکله را شنيديم.
مي دانستيم دشمن به طور جدي دارد اين منطقه را و به خصوص اين نقطه را تهديد مي کند. مي دانستم عنقريب موشکها به اين نقطه اصابت مي کند. مي دانستم اين اسکله براي عبور نيروهاي اعزامي به «فاو» حياتي است. و با همين دانسته ها، خود را به زمزمه هاي شب «اروند» سپردم؛ حال آنکه، شب تو، ماجراي جابه جايي اسکله بود و من اين را نمي دانستم.
صحب علي الطلوع به دنبالت همه جا را گشتم، تا اينکه کنار رودخانه پيدايت کردم. تا نيمه در آب بودي. لباسهاي خيست به تنت چسبيده بودند و آب از آنها شره مي کرد. سرماي صبح گزنده بود. تازه وقتي تو را آن طور ديدم. سرما بيشتر شد. تو چه کرده بودي؟ من با شگفتي و حيرت به پايه هاي اسکله نگاه مي کردم که چندين متر آن طرفتر، کارشان گذاشته بودي و حالا مشغول حمل بدنه اسکله بودي.
تو همه اين جابه جايي را يک تنه از شب گذشته تا صبح امروز، انجام داده بودي و حيرتم وقتي بيشتر شد که دقايقي پس از نصب آخرين قطعات، دشمن با گراي قبلي، اقدام به شليک موشک کرد. موشک زمين به زمين دشمن، محل قبلي اسکله را در هم کوبيد و آنها را بر روي حفره هاي خالي پايه هاي اسکله پاش کرد. اگر اين جابه جايي، صورت نگرفته بود، الان تعداد بيشماري از نيروها، در آب و خون غلتيده بودند. نگاهت کردم. ذره اي رعب و وحشت يا رضايت و خرسندي، در چهره ات نديدم!
تو که بودي؟ تو الان در کدامين نقش خود داشتي سرتاسر خط را مي دويدي و بچه ها را رهبري مي کردي؟ الان در نقش يک فرمانده بودي؟ فرمانده اي که گاه مربي نظامي بود، گاه درس اخلاق مي داد و گاه روحاني پايگاه بود؟ يا دوست و برادري که در وقت دلتنگي مي توانستي سفره دلت را جلويش باز کني، تا او به خنده با ضربه اي پشت ات را بنوازد و بگويد: «اون با من». بعد تو آرام بگيري و بداني مشکلاتت پيشاپيش حل شده اند؟ من بيشتر دوست داشتم تو را به چشم يک دوست تماشا کنم؛ اگرچه به هر حال نيروي تحت امر تو بودم و تو آن قدر جذبه داشتي که من اطاعت پذيري را با عطوفت و محبت نياميزم و تو را همچنان فرمانده بي قيد و شرط يگان دريايي بدانم.
بعد از عمليات، قايقي را برداشتي تا با آن مجرمان را از خط به پشت خط برساني. براي آنکه قايق، خالي راه نيفتد، صندوقهاي مهمات را هم بار قايق کردي. خيلي خسته بودي آن قدر که وقتي جعبه هاي مهمات را روي دوش مي گرفتي و مي دويدي، فکر کردم داري در خواب راه مي روي. پلکهايت داشت روي هم مي افتاد. گفتم: «حاجي! بگذار بيايم کمک.» و دويدم تو، اما ملاحظه سختي مرا کردي.
سکانداري قايق را بر عهده گرفتي و ما روي رود به راه افتاديم. رودي که پيکرش را آتش گسترده دشمن چاک چاک مي کرد؛ رودي که با فرود هر «موشک سطح به دريا» که در آن مي نشست، کوهه هاي آب را تا ساحل مي غلطاند؛ رودي که لحظه اي از شليک بي امان توپخانه دشمن در امان نبود. و اين کارها براي يک روز و دو روز تکرار نشد، که تمامي هفتاد و هشت روز عمليات، اين ماجرا ادامه داشت. مثل ماجراي تو که در نقش هاي متفاوت و گوناگون، مي دويدي و مي دويدي ...
خنده دار است؛ حاج اکبر شيرازي باشي و آن وقت بخواهند به صداي اغواگر زني عرب آزمايش ات کنند؟!
مي گفتي: «براي اينکه يک آدم بتواند در همه عرصه ها حضور موثري داشته باشد و حرف اول را هم بزند، بايد خيلي مايه داشته باشد؛ وگرنه کم مي آورد، يا لااقل دچار اشتباه مي شود.» مي گفتي: «توي تخريب، قانون مسلم و قطعي اين است: اولين اشتباه، آخرين اشتباه؛ يعني اينکه مثلا وقتي تو داري يک مين «تي ايکس پنجاه» (TX50) يا «والمري» را خنثي مي کني، به محض انجام اولين اشتباه، رفته اي هوا. پودر شده اي و پاشيده اي روي زمين؛ يا اينکه ترکشها جاي سالم در بدنت باقي نگذاشته اند. پس درست همين اولين اشتباه مي شود آخرين اشتباه.»
و تو در جبهه، به خصوص شبهاي عمليات، درست آمادگي هوشمندانه يک تخريبچي ماهر را داشتي. تشخيص درست تو هميشه راه را به روي هر اشتباه و خطايي مي بست. آن وقت ديگر نه از دوشکا کاري ساخته بود و نه از آرپي جي، نه از خمپاره هاي شصت ميلي متري و نه از تجهيزات لجستيکي و مخابراتي. حتي فريب و نيرنگشان هم نقش بر آب مي شد؛ چرا که تو هميشه بودي، همه جا بودي، با همه بودي، براي همه بودي، حي و حاضر، و درست مي گفتي: «يا نباش، يا درست باش!»
يادم هست در «والفجر هشت»، وقتي فرکانس بي سيم ها قاطي شده بودو خطها روي هم افتاده بود، يک مرتبه از پشت بي سيم، صداي زن عرب جواني بلند شد که ترجيع بند عاشقانه اي را با آواز تکرار مي کرد، تو قدري گوش دادي و بعد شروع کردي برايش سوره «فيل» را خواندي. او خواند و تو خواندي؛ او خواند و تو خواندي و سرانجام هم اين او بود که خط را واگذار کرد و رفت. من حيرت کردم. چطور مي شود ذهني اين چنين آماده باشد تا مصداقها را به موقع و درست انتخاب و ارائه کند. براي يک چنين آدمي خيلي فرق نمي کند که مخاطب تو فرمانده «گردان تانک ذوالنورين» باشد، مسئول يک واحد از «جيش الشعبي» باشد، يا زن جواني که خواسته يا ناخواسته آمده است، شده است ابزار اذيت و آزار سردار «اروند» و «بهمن شير».
در اين شب جاده، همچنان مي رانم و نمي دانم چه وقت مي توانم تو را به چشم انتظارانت برسانم. بيست و هفت روز است نشسته اند به انتظارات. آيا با اين آمبولانس که در ميانه راه پنچر شده است، آن هم در اين شب بيم و خطر، در اين شب بمباران، من به خانه تو خواهم رسيد؟ شب جمعه است. شب علي و شب خيبر و شب «مدد زغير تو ننگ است».
مي خندي و خنده ات بي آنکه رنگي از خنده داشته باشد، اوج مي گيرد. هرگز خنده اي اين چنين گريان نديده بودم! مي خندي و نمي خندي. براي همين است که در اين شادماني حزن آلود، هيچ کس تو را همراهي نمي کند.
دير زماني نيست که در پادگان شهيد زين الدين انديمشک سکني داريم. ساعتي پيش رسيده ايم و عنقريب راهي خط هستيم. قرار است در عمليات «کربلاي چهار» شرکت داشته باشيم. هنوز نمي دانيم براي يگان دريايي، نقطه شروع کجاست؛ نقطه رهايي ما را در آب، به ما نگفته اند. تعداد قايقها، غواصها، محورهاي عملياتي و مابقي قضايا هنوز ناگفته مانده است. هنوز زمان توجيه يگان نرسيده است. تو، ما را گرد خودت جمع مي کني، و ما به تصور تشريح مراحل عمليات خيلي جدي گوش به تو سپرده ايم. و اين خنده ناگهاني، ذهن ما را بازي مي دهد. مي گويي: «من تا به حال در جبهه هاي زيادي جنگيده ام، در خرمشهر...»- و من جراحات جدي تو رادر آنجا به ياد مي آورم که حالا پس از چندين عمل جراحي، قدري التيام يافته اند- «در بدر...»- و من مي بينمت که وقتي بر اثر اصابت موشک سطح به دريا، همه بچه ها در کمين يک شهيد شدند و وقتي قايق تو آسيب ديد، چطور پيکر مجروحت را به عقبه بردند تا براي التيام زخمها، بستريت کنند؛ تو اما عوض قم، خط را در پيش گرفتي و برگشتي - «والفجر هشت ...» و من مي دانم که قبل از عمليات، با چه مرارتي، طي روزهاي توان فرساي تمرين، با خيزابهاي کارون و بهمن شير و اروند، دست و پنجه نرم کردي، تا توانستي شدت جذر و مد آب را در ساعات مختلف شبانه روز، اندازه بگيري.
گاه مي شد در ميان رود خروشان مثل ستوني محکم بايستي و براي قايق جلودار، حکم لنگر داشته باشي. تو قايق جلودار را نگه داشتي و ما قايقهاي حامل تجهيزات را و قطار بچه ها را که با طنابي به هم متصل بودند به قايق تو الحاق کرديم تا از گزند موجها در امان باشيم- «من شاهد شهادت بچه هاي زيادي بودم ...» - و من به ياد شهيد «ارشادي» سکاندار قايق تو در عمليات بدر مي افتم و دلتنگ شهيد «محمد مرادي» مي شوم- «شهداي زيادي را روي دوش گرفته ام و به عقبه برده ام. من هرگز راضي نشدم جنازه اي از شهيدي در خط بماند، آن طور که وقتي پيکي را به در خانه اش مي فرستيم، زمان ميان خبر پيک و تحويل پيکر شهيد، خيلي به طول بينجامد. دل من هرگز راضي نشد تا مادري، زني، فرزندي، روز و شبشان به چشم انتظاري بگذرد؛ اما مي دانم جنازه خودم در خط مي ماند، چون کسي ياراي کشيدن وزن مرا ندارد.»!
باز مي خندي. حالا همه لبها به تبسمي محزون از هم باز مي شوند.
- اما جدا از شما مي خواهم براي اينکه مبادا آن چشم انتظاري کذايي نصيب زن و بچه من بشود، براي اينکه مبادا مادرم به اميدي نااميد، به خاطر اينکه جنازه ندارم، خبر شهادتم را قبول نکند و چشم به راه بماند، هر طور که مي توانيد، با سر نيزه تفنگهايتان، يا با کاردي که همراه داريد، با هر چه دم دستتان هست، سرم را از سينه يا گردن جدا کنيد و همراه ببريد و باقي بدنم را رها کنيد. اين طوري حمل من برايتان آسان مي شود. اين طوري اميد اينکه جنازه من هم به عقبه برگردد، بيشتر مي شود.
حالا ديگر کسي نمي خندد. اشک آرام آرام مي آيد و پهناي صورت بچه ها را مي پوشاند؛ اگر چه صورت تو هنوز از تبسمي کمرنگ روشن است. حالا براي اينکه موضوع را عوض کني و شرايط دشوار بچه ها را تغيير دهي، خيلي زود به تشريح عمليات و اطلاعات مي پردازي و ما مي فهميم فردا عازم منطقه عملياتي هستيم.
مدد، ز غير تو ننگ است، يا علي مددي! چرخ زاپاس را جا انداخته ايم. باز من هستم و شب است و تو که داري به خانه بر مي گردي. خانه اي که حالا ديگر لبريز است از صداي شيون دختر کانت. آنها پدرشان را مي خواهند و هيچ ترفندي قادر نيست شعله اين اشتياق ناکام را در آنها به خاموشي بکشاند. اينها همه، جداي از مويه هاي غريبانه همسرت و بي تابيهاي خواهرت است. من به آنها چه بگويم؟
مي گويي: «مي داني محمد! انتظار ماجراي کربلاي چهار رانداشتم. زخم کربلاي چهار براي من از آن زخمهاي ناسور بي تسکين است. آن شب من بودم و اروند بود و سرماي آب. نرمک بادي تو نيزارها مي وزيد و عطر گياهان آب خورده را توي شب پخش مي کرد. عطر خاک خيس هم بود و عطر بچه ها که همگي عسل شهادت کرده بودند، پاک و پاکيزه مثل گل؛ بعد براي استتار در آبگيرهاي کنار رود، خودشان را غرق گل کردند و من همين طور نگاهشان مي کردم.
آبيهاي لشکرهاي ديگر هم بودند: لشکر «نجف» بود، لشکر «انصار الحسين» بود. آنها خيلي دورتر از ما بايد وارد کارزار مي شدند. بالا دستيها يک طوري کارها را با هم هماهنگ کرده بودند. قرار بود طوري خط را بشکنيم که بالاخره يک گروه بتواند برود آن طرف رود. من به اروند خروشان نگاه مي کردم.
کنار نهر «خين» بوديم. گفتند هدف جزيره «بوارين» است و ما رفتيم. بايستي با سرعت يک پل روي نهر مي زديم. خيلي ضرب العجل. گفتم: بي سيم چي مي خواهم. جوانکي دويد جلو، تا اطلاعات فرماندهي و اطلاعات خط را با هم داشته باشم. بچه بي نظيري بود! من و دو سه نفر ديگر تجهيزات ساخت پل را کشانديم کنار نهر. بعد مي داني چه شد؟
مي گويم: بگو!
مي گويي: «گفتن ندارد.» و خندان خندان روي مي گرداني و جلو جلو راه مي افتي.
- نه حاجي! نگو. تو نگو. بقيه اش را من تعريف مي کنم.
قدم تند مي کني و از من فاصله مي گيري. مي گويم: «حاجي! صبر کن! مگر نمي خواهي بقيه ماجرا را بشنوي؟»
همان طور که مي خندي برايم دست تکان مي دهي و دور مي شوي. باز من مي مانم و شب و جاده. باز مي مانم و خيالات و خاطره ها. من هم بقيه ماجرا را از زبان مسئول مهندسي رزمي لشکر 17 شنيده ام. مي گفت: «وقتي خواستيم پل را مستقر کنيم، ديدم يکي از پايه هاي پل که در اصطلاح به آن ميخ مي گفتند، نيست. انگار آب آن را با خودش برده بود. حالا توي اين شب تاريک، با يک گردان نيروي منتظر که بايد خودشان را به محور مي رساندند، چه بايد مي کرديم؟
وقتي نگرانيم را ديد، با چشمي خنده و چشمي اشک، قدري براندازم کرد. بعد بي آنکه چيزي بگويد، سرش را انداخت پايين و زد به آب. مانده بودم ببينم مي خواهد چه بکند. چيزي نگذشت که ديدم حاجي رفته است زير پل و شانه اش را داده است زير لبه فلزي پل؛ درست همانجايي که نياز به پايه گمشده اي داشت.
او به جاي پايه پل؛ در ميان نهر خروشان ايستاده بود و گروه از روي دوش او مي گذشت. خيلي نگرانش بودم. دويدم رفتم نزديک به او، و فرياد کشيدم: «مي تواني؟» لابد داشت. با چشمي خنده و چشمي اشک نگاهم مي کرد. من که در تاريکي شب نمي توانستم چيزي از اجزاي صورت او را ببينم، فقط ناگهان دلم قوت گرفت. گفتم: «يا علي بچه ها!» و گردان را ديدم که از روي پل گذشتند. گردان داشت از روي شانه هاي حاجي مي گذشت. همه آنهايي که در آن شب شهيد شدند. از روي شانه هاي حاجي به معراج رفتند».
صدايش توي گوشم مي پيچيد. از توي آينه، عقب آمبولانس را نگاه مي کنم تا باور کنم اين منم که دارم جنازه او را به خانه مي برم. تا باور کنم که او شهيد شده است؛ وگرنه حس اينکه بغل دست من، توي ماشين نشسته است، تمام طول راه، دست از سرم بر نمي دارد.
او بغل دستم نشسته است و مي گويد: «من جنازه خيليها را بردم عقب، اما نمي دانم کسي هست که جنازه مرا عقب ببرد». و مي خندد. باز مي گويد: «از بس که سنگينم. خوب کي مي تواند صد و پنجاه کيلو بار را به دوش بکشد؟ آنهم توي موقعيت جنگ و گريز!» او مي خندد و من حزني آشکار را در صدا و نگاهش مي بينم.
توي آيينه ماشين، به خودم مي گويم: «مگر من مرده باشم، حاجي!» و مي دانم آنچه دارم به خانه مي برم، جنازه اي است که پس از بيست و هفت روز، پيدا شدهاست. وقتي خبر پيدا شدنت را دادند، گرماگرم عمليات کربلاي پنج بود. گفتند: «بيا محمد! پيدا شده» گفتم: کجا؟ گفتند: «کنار نهر خين در بوارين.»
گفتم: «کنار نهر خين؟ با آن خيزشهاي تند آب، با آن جذر و مد و آن تلاطم و آن شتکها که شبانه روز روي جنازه بوده؟ با آن آب گرفتگيهايي که تا آبي نباشي، نمي داني يعني چه؟ چطور آب او را با خود نبرده است؟ با اين اوصاف آيا بدن سالم مانده؟ يعني بو گرفته است؟ يعني مي شود بلندش کرد، مي شود راهش انداخت، مي شود تشييع اش کرد؟»
مي خندي و مي گويي: «ديدي که شد!»
مي گويم: « سخت بود، مگر مي گذاشتند تو را از «دهبيد» بيرون بياوريم. مي گفتند: شهيد خودمان است. مي گفتند براي ما حکم امامزاده را دارد. مي گفتند يک سنگ قبر خالي، يک نشانه، براي ما کافي نيست. اما هر طوري بود. آوردمت بيرون».
مي گويد: «ناز شصت دارد!» و باز مي خندد.
رسيده ايم عوارضي، خوب است برويم پمپ بنزين. با اين بمبارانهاي هوايي، قطعا فردا هيچ جايگاهي باز نيست. بايد پنچري زاپاس راهم بگيرم. بايد ماشين را براي برنامه هاي فردايت آماده کنم. درست در اين گيرودار است که موشک مي رسد و زمين و زمان را تکان مي دهد. دقايقي بعد، باز من هستم و تو و شب و بوي باروت. دلم مي خواهد قدري بايستم و مي ايستم. احساس مي کنم خاکها از همهمه انفجار داغ شده اند. اي کاش فرصتي بود، توي اين بيابان سياه مي ايستادم و سرم را آنچنان بالا نگاه مي داشتم تا کلاهم بر زمين بيفتد. شايد آن وقت مي توانستم از پس پرده ضخيم دودي که ضد هواييها درست کرده اند، خوشه پروين را در آسمان ببينم؛ زحل سرخ فام را پيدا کنم. نمي توانم، دود انفجار فرصت تماشاي آسمان را از من گرفته است.
آسمان اينجا مدتي است از سفير موشکها، شرحه شرحه است. من با همين چشمهاي خودم ديده ام که چطور يک بازار، در ميانه روز، ناگهان متلاشي شده است. در ميانه روزي آرام، که از آسمانش انتظار آتشبازي مي رفت. من شتکهاي خون مادري جوان را بر پيشاني روشن کودکي که در گهواره اش به خواب رفته بود، ديده ام و اگر اينها نبود، الان تو در پشت اين آمبولانس، در ميان آن جعبه چوبين نخوابيده بودي.
ناگهان صداي شيون زني از اعماق شب بلند مي شود. صدايي که به لالاي مادران عرب مي ماند. حالا زمين و آسمان يکي مي شود و من مي ترسم از اينکه صدا، تو را گم کند. پس بايد پا بر پدال گاز بفشارم و جاده شب را به سرعت طي کنم؛ به خصوص که سحر بيابان دارد مرا مي گيرد. در مقابل ديدگان مبهوت من، چهار دختربچه، با لباسهاي رنگين و نگاههاي منتظر، کنار خاربنهاي بيابان به زانو نشسته اند و دنباله سربندهايشان با بيرقهاي باد بازي مي کنند. آيا اينها پري زادگان تقديرند يا جانمايه اي از وهم من که در برابر چشمانم تجسم يافته اند؟ نه! اينها همان يتيمان معصوم تو هستند که هرگز بي ياد کردي از آنها به خط نمي زدي.
تو به خط زده اي. خط را شکسته اي و حالا اينجا همدم خاطرات من شده اي؛ خاطراتي بلند و دور و دراز که انگار هيچ وقت فراموشي ندارند. مثل خود تو، بلند و محکم و ماندگار.
حالا صبح دوشنبه است و آسمان زير ريزش بمبهاست که يا عمل نمي کنند و يا مي ترکند و تن و جان کوچه ها و خانه ها را چاک چاک مي کنند. صبح دوشنبه است و انتظار براي بهبود اوضاع، بيهوده است. حاجي! بايد زير همين بمباران تا بهشت معصومه برويم. يا علي مدد!
معراج مي گويد: «هشتاد شهيد ديگر هم هستند. همگي را بايد با ماشين ببريم. بسيار سريع. آن طور که اگر بمبي ترکيد، خسارت زياد نشود».
از امام جمعه چاره مي جوييم. مي گويم: وضع سخت است. چه بايد کرد؟ مي گويد: نمازش را خودم مي خوانم.
وضعيت غريبي است. انگار همه بار غمهاي دنيا هوار دل من شده اند. مي خواهم يک جاي خلوت گير بياورم و يک دل سير گريه کنم. مي گويم: «مي بيني حاجي! اين هم از تشييع پيکرت. چقدر تو مظلومي مرد! اين مظلوميتها به آن يال و کوپال نمي آيد».
مي خندي، خجول و مهربان و رخ بر مي گرداني و مي روي. با نيم نگاهي که به ما داري و من مي بينم که حرکاتت چقدر آرامند. چقدر اعضا و جوارح تو قابل انعطافند؛ مثل موجي از مه، توي هوا مي چرخي و بالا مي روي. انگار پرواز مي کني. حاجي! اين هم از تشييع پيکرت! اصلا نمي خواستم اين طور بشود.
صداي يکي از مداحان به خواندن مصيبت اهل بيت «عليه السلام» بلند مي شود. همه چيز به سرعت و شروع نشده، تمام مي شود. آنچنان به تعجيل که نمي دانم بايد بر اين سرعت، چه بکنم. آمبولانسي را براي حمل جنازه ات آورده اند تا پيکرت را در آن بگذاريم و به گلزار شهدا ببريم. در همين اثنا ناگهان بچه هاي قديمي سپاه قم از راه مي رسند. جلو کار را مي گيرند. مي گويند: «ما نمي گذاريم جنازه را اين طور ببريد.»
مي گوييم: بمباران؟!
مي گويند: «نمي گذاريم.»
مي گوييم: «کشت و کشتار مردم.»
مي گويند: «نمي گذاريم.»
ناگهان مي بينم جنازه ات را، که بر سر دست بچه ها دارد حمل مي شود و هشتاد شهيد را به دنبال خود به سمت گلزار شهداء (س) مي کشاند. شده اي جلودار يک سپاه هشتاد نفره؛ سپاهي بي سر و دست و کفن ... سپاهي از نو ...



آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
از جنس نور
دشمنان، دل سرگشته ما را با سنگ شکسته و مي خواهند احساسمان را تکه تکه کرده و به باد دهند. چقدر حوصله داريم! در پشت ديوار غريبي و سکوت خيمه زده ايم. مگر مي شود صد نيستان ناله را در گلو خشکاند و داغ هاي سرخ و پرپر را به دست فراموشي سپرد. دست غريبي که به زخمهايمان نمک زده است، سوز آه ما را بهتر حس مي کند و حقانيت ما را سرآغازي براي زوال خود مي داند. با اين که زخم خورده ايم، اما هنوز پابرجا و راست قامتيم.
پژمرده ترين فصل، فصل غربت فرياد است، اما نه براي خروش موج هاي صخره شکن. اين وسعت آرام، سرشار از تلاطم و فرياد است. اگر در گوشه و کناري، کسالتي روييده است، دست هايي به يمن قدمهاي بهاري شقايقها، گياهان هرزه را درو مي کند و نجابت طاعون زده را از چنگ ديو زشتي ها نجات خواهد داد. قصه ناتمام شقايق در ذهن ها جاري است و سرخ ترين ميعاد، فراموش ناشدني ترين خاطره سبزشان. آنان که ارتفاعات شهادت را در نور ديدند و انديشه پاکشان را نزد ما به وديعه نهادند؛ حماسي ترين سفر را سرودند و در آتش عشق شعله ور شدند تا آنجا که هزار کهکشان عروج به پايشان نمي رسد.
آنان که گل سرود مردي، صلابت و وقار بوده و تا ابد تکيه گاه بهار گشته اند. ما زيارت نامه زخم شهيدان را از بر شده ايم و هر روز دلمان را به زيارت قلتگاهشان مي بريم. به زيارت مرداني که مفهوم اشک را در دعاهاي کميل، خاک جبهه هاي غرب و جنوب با صلابت گام هايشان آشنا شد و حماسه هاي سبزشان، تا ابد بر تارک هستي خواهد درخشيد.
دلاوراني چون جعفر حيدريان، سيد محمد علوي، عبدالله معيل و حاج اکبر خردپيشه (شيرازي)؛ مرداني که از جنس نور بودند و اين کتاب، قطره اي از درياي مواج خاطرات سبزشان است، تا حماسه هاي پرشور و غرور آفرينشان، سرمش نسل هاي آينده باشد. دل سرشار از اخلاص و نجابتشان، مخزن اسرار عشق بود و سوز اشک و عاشقانه ترين زمزمه ها، زينت بخش جا نمازهاي نيمه شب آنان.
مصداق «اَلَستُ بِرَبِّکُم؟ قالو بَلي» بودند و نامشان از ازل، در لوح محفوظ الهي ثبت شد تا سرود خون را بسرايند و در حق فاني شوند، تا رمز يا زهرا (س) و عمليات کربلاي 5، يا زينب (س) و عمليات محرم، يا ابوالفضل «عليه السلام» و عمليات کربلاي يک و ... سرسبز بماند، تا قداست حرم شلمچه، چم هندي، دهلران، کربلاي مهران و ... با عطر تن شهيدان، خوشبو و جاودانه شود و نداي «فاخلع نعليک» در وسعت طور سيناي ما بپيچد.
بزرگداشت ها و يادواره ها است که مي تواند پنجره خاطرات جنگ را باز نگاه دارد و تا هميشه شميم پيکر مطهر شهيدان، به مشام دلسوختگان و مشتاقان حرم جبهه ها پر بکشد، آنان که آرامش خود را فدا کردند تا نام علي «عليه السلام» راه علي «عليه السلام» و شيعه علي «عليه السلام»، در اين کشور غريب نماند، بي سر شدند تا سربلند و عاشق بمانيم و به پاس آن همه خوبي، از دستاوردهاي دين است، پاسداري کنيم. سينه سرخان مهاجري که از دل بستگي هاي دنيا بريدند و سوي لامکان پرگشودند. در خون شکفتند؛ سمت خدا قد کشيدند و عطر تعهّد، استقامت و مردي را در فضاي جامعه پراکندند.
دلاوراني که خاطرات آنان، اکنون پيش روي ماست، در رشادت و شجاعت سرآمد زمان خويش بودند. در فضايي سرشار از دعا و صوت قرآني، تنفس کردند. جبهه و جنگ را برگزيدند و سراخلاص به آستان معشوق سپردند. خدا نيز دل عاشق آنان را در عمليات فتح المبين، خيبر، والفجر 8 و کربلاي 4 فرا خواند و پاداش آن همه مجاهدت، اخلاص و ايثار را با هديه شهادت، به آنان ارزاني داشت.
سکوت لبريز از هياهوست. امروز فريادمان از ديروز رساتر و فردا شکننده تر از امروز خواهد بود. صبر ما بر اين داغ ها خروشي است دشمن شکن و اميد ما بر اين باور، راهگشاي فردايي سرشار از بلندي و پيروزي نهايي بر کفر جهاني است. اين اميد، مرهمي است براي التيام زخمهاي بي شمارمان. هرگز داغهايمان پريشان نمي گردد. با تمام اندوه، هوشيارتر از ديروز، حنجره سرخ شهيدانمان را، آوار لبهايمان مي کنيم و هر روز اين ترانه سرخ و پرشکوه هستي، يعني «شهيد» را زمزمه مي کنيم تا يادشان زنده و راهشان مستدام ماند.
ستاد يادواره سرداران، فرماندهان و 5200 شهيد استان قم



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : خردپيشه (شيرازي) , اکبر ,
بازدید : 337
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,064 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,756 نفر
بازدید این ماه : 5,399 نفر
بازدید ماه قبل : 7,939 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک