فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1341 در خانواده اي مذهبي در همدان ديده به جهان گشود.جرات , تيزهوشي و توانائي جسمي از خصوصيات بارز دوران کودکي او بود . علاقه زيادي به ورزش هاي رزمي داشت .پر تلاش و باروحيه بود. دوران ابتدائي و راهنمايي را در شرايط فقر خانواده گذراند و خود نيز براي امرار معاش خانواده اش كارمي كرد.
ورود ش به هنرستان همزمان با پيروزي انقلاب بود.اومانند ميليونها ايراني درراه پيروزي و استمرار انقلاب اسلامي تلاشهاي زيادي به عمل آورد.
با فرمان امام خميني (ره) مبني بر تشكيل ارتش بيست ميليوني از طريق هنرستان وارد بسيج شد ودرپادگان آموزشي قدس همدان آموزشهاي نظامي را گذراند.هوش و ذكاوت او دركسب فنون نظامي به قدري بود كه در مدت كوتاهي به عنوان فرمانده نيروهاي آموزشي انتخاب شد .بعد از آن او فرمانده مرکز آموزش نظامي شد. نيروهائي كه توسط شهيد چيت‌سازان آموزش ديده اند بالغ بر چندين هزار نفر مي باشند.
با شروع جنگ تحميلي وتجاوز دشمن بعثي به خاك مقدس جمهوري اسلامي اوکه شوق زيادي براي رفتن به مناطق جنگي داشت , با تشكيل وقبول فرماندهي گردان انصار الحسين (ع) و به عهده گرفتن مسئوليت آموزش جنگهاي كوهستاني در اين گردان , به منطقه عملياتي رفت.
درعمليات مسلم بن عقيل با اينكه بيش از17 سال سن نداشت 140 نفر از نيروهاي بعثي را كه به اسارت رزمندگان اسلام در آمده بودند از داخل خاك عراق به پشت جبهه انتقال داد و شهامت و شجاعت خود را به اثبات رساند.
علي چيت سازان باتشكيل لشکر انصار الحسين (ع)به عنوان فرمانده اطلاعات و عمليات اين يگان برگزيده شد ودر بيشترعملياتي که از سوي رزمندگان اسلام براي مقابله با متجاوزان صورت مي گرفت,شرکت کرد. از جمله عمليات والفجر2 , والفجر 5 , والفجر 8 و...اوچند بار در اين عمليات مجروح شد اما هربار با جديتي بيشتر و عزمي راسخ تر به جبهه بر مي گشت.
او همانند فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي, با وجود اينكه مسئوليت سنگين فرماندهي اطلاعات وعمليات لشکر انصارالحسين(ع)را به عهده داشت ولي هيچ گاه از نيروهاي مخلص بسيجي دور نمي شد ,در مواقع عمليات با اينکه اوماموريت خودرا که شناسايي مواضع دشمن بود ,از قبل انجام داده بوداما به برداشتن اسلحه و حضور در عمليات به ياري رزمندگان گردانهاي عملياتي مي شتافت.
علي چيت سازيان درعمليات كربلاي 4و5 نيز به عنوان فرمانده محور عملياتي لشکر انصارالحسين (ع) به مبارزه با دشمنان خدا پرداخت ورشادتهايي را از خود به يادگار گذاشت. هنوز جاي جاي خاك شلمچه حماسه‌ها و رشادتهاي او رادر دل خويش به يادگار دارد ,حماسه هايي که تا هميشه ي تاريخ فراموش نخواهد شد.
تيزهوشي و قدرت تصميم گيري فوق‌العاده او درعمليات باعث شده بود كه فرماندهي لشکرانصارالحسين (ع) بگويد :
"با وجود علي بسياري ازمشكلات عملياتي ما حل مي شود."
و در ميدان رزم چون مولايش علي(ع) مي رزميد وشوق شهادت در وجودش موج مي زد. سرانجام اين سردارملي وسرباز فداکار اسلام عزيز در روز چهارم آذر 1366 در حين انجام يك ماموريت گشت شناسايي به درجه رفيع شهادت نائل آمد.قبل از او برادر ديگرش در راه دفاع از اسلام ناب محمدي به درجه رفيع شهدت رسيده بود.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
حمد و سپاس خداوندى را كه در رحمت خود را در اين عصر و زمان بر روى بندگان خود باز كرده و راه و روش اسلام شناسى را به ما آموخت و ما را از ظلمت و تاريكى به صبح سپيد و آشنائى و پيروزى بر نفس سركش كشاند و از خواب غفلت به بيدارى كشيد و از مردن در رختخواب و يا در راه غير خدا به شهادت در راه خودش كشاند و چنين پدر بزرگوارى را ، الگوى تمام خوبيها ، مرد تقوا و عمل ، انسان پاك و فرعون كش ، بت شكن زمان ، انسان سخن و عقل ، پير شكست ناپذير و گوهر جماران را به عنوان رهبر بر بالاى سر ما يتيمان نهاد و درس تقوا و آزادگى را از زبان حسين (ع) بر ما آموخت و قلب سياه و كدر ما را با گذشت و جان بازى و ايثار و صبر و استقامت در راه خدا سفيد و پاك گرداند .
حال اگر شب و روز شكرگزارى كنيم قدر اين نعمت خدا را نتوانيم دانست. خداوند در اين مدت انقلاب يك نعمت بزرگى باز به ما بخشانيد و آن هم جنگ با كافران و خدانشناسان روى زمين, تا بتوانيم خودمان را در صحنه عمل امتحان كنيم و براى رسيدن به جهاد مقدس (اصغر) بايد موانع هاى بزرگى را از سر راه برداريم و آنهم مبارزه با نفس و يا جهاد اكبر است. واقعا كه جبهه دانشگاه الهى است ، دانشگاهى كه در آن درس تقوا ، درس گذشت، استقامت، فداكارى ، جانبازى ، صبر و غيره آموخته مي شود ، جبهه جائى است كه انسانهائي كه در آن قدم مى گذارند بايد از ته قلب بر سرور شهيدان آقا ابا عبدالله لبيك گويند و حسين گونه تا آخرين لحظه عمر خود باشند .
جبهه جايى است كه انسان يك قدم از ديگران نسبت به خدا نزديكتر است. خاك جبهه هاي ايران همچون خاك كربلاست چون زماني كه عزيزان سر بر زمين مى گذارند و زمين را با خون خود آب يارى مي كنند به عشق رسيدن به آقا ابا عبدالله (ع) و به ياد آن بزرگوار هستند و خداوند در اين راه پاداش قرار داده است كه بالاترين پاداشش شهادت در راه اوست .
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند
پيام به مردم حزب الله و زحمت كش
البته اينجانب كوچكتر از آن بودم كه بعد از رفتن خود پيامى بدهم ,خودم را در مقابل تمام موجودات خداوند كوچكتر مى دانم ولى گفتنيهاى زيادى براى مردم دارم كه بعد از خاموش شدن چراغ عمرم شما مقدارى از آن را روى كاغذ مى خوانيد.
اول اينكه امام عزيز را تنها نگذاريد و به پيامهاى پدرگونه او از ته قلب گوش فرا دهيد و مانند مردم كوفه نباشيد كه ابا عبدالله را تنها گذاشتند. اگر تا به الان در اين راه مقدس قدم نگذاشته ايد و به ياري اسلام نيامده ايد ,فرصت هست و هر وقت كه پيش خدا بيائيد خداوند شما را قبول مى كند و ديگر اينكه از راههاى انحرافى كه انسان را از خط امام عزيز و بزرگوار دور مى كند پرهيز كنيد . امام عزيز فعلا فرموده اند كه بايد در جبهه باشيم و دفاع را واجب دانسته اند ,جبهه هاى گوناگون براى خودتان درست نكنيد, جبهه فقط و فقط خط مقدم است و براى همه واجب است. نگذاريد امام عزيز براى چندمين بار به ما بگويد كه به جبهه برويد. اگر ما سرباز او باشيم يک بار که فرموده اند كافى است ,ما بايد به دنيا ثابت كنيم كه هر چه امام مى گويند با جان و دل خريداريم. از گروه بازى و خيانت به خون شهدا بايد خود داري شودو ديگران به فكر كمك كردن به اين خاك باشند نه به فكر مسئول بودن و مسئوليتها كه به عهده ما مي گذارند .
به فكر كمك كردن به مستضعفان باشيم نه به كسانيكه از زحمت و خون شهدا استفاده مي كنند و نفعى هم به انقلاب و جنگ نمي رسانند.
پيام ديگرى كه دارم اين است كه سعى كنيد كه در اين دو روزه زندگى امام بزرگوار را راضى نگهداريد و از همه بالاتر پروردگار عالميان را, لباس عاشقانه رزم را بر تن كنيد و پوتينهاى خود را محكم ببنديد و پيشانى بند الله اكبر بسته و پشت پا به اين دنيا و ماديات زودگذر زنيد و با يك دست قرآن و با دست ديگر سلاح برگيريد و به سوى جبهه هاى حق عليه باطل حركت كنيد و به زبان خود اين را جارى كنيد: جنگ جنگ تا پيروزى .
پيام براى برادران واحد اطلاعات و عمليات
در اين گردانها برادران عزيز از اين كه خداوند بزرگ توفيق داد و منت بر من نهاد تا بتوانم چند صباحى از عمر خود را با شما عزيزان فداكار باشم شكرگزارم ولى مى خواهم بگويم كه اين واحد مقدس را خيلى خيلى قدر بدانيد ,كارهائيكه شما برادران عزيز انجام مى دهيد عاشقانه است , براى رضاى الله است نه براى كس ديگرى ، از ته قلب اينجانب را حلال كنيد و خلاصه اين بنده گنهكار و حقير را به بزرگى خودتان ببخشيد و از خدا برايم طلب آمرزش كنيد.
چند پيام است كه مى خواهم برايتان بگويم .
1- خداوند را سعى كنيد با حركت قلبى راضى نگه داريد .
2- براى شهادت تلاش كنيد ,براى رضاى او كار كنيد و بگوييد, خداوندا نه براى بهشت و نه براى شهادت ,حتي اگر تو ما راهم در جهنمت بياندازي و فقط از ما راضى باشى براى ما كافى است .
3- خانواده شهدا را فراموش نكنيد . به خصوص شهداى واحد اطلاعات وعمليات را.
4- به مجروحين و معلولين سركشى كنيد, مخصوص برادران واحد اطلاعات وعمليات .
5- در وقت نماز اين بنده را هم دعا كنيد و نماز وحشت شب اول قبر را هم براى من بخوانيد .
حلالم كنيد , حلالم كنيد.
پيام به پدر و مادر و برادر و خواهرم .
اى پدر و مادر عزيزم مى دانم كه‌جز زحمت و ناراحتى براى شما چيز ديگرى نداشتم و جاى نگذاشتم و مى دانم كه شهادت فرزند دوم براى شما مشكل است و اين را بدانيد و خوشحال باشيد كه من را دشمنان خداوند كشتند مانند منافقين و من اين راه مقدس را آگاهانه انتخاب كردم و خوشحال هستم كه به مقصد آخر رسيدم و اگر خداوند قبول كند و اين دنيا دنياى فانى است و زود گذر اميد دارم كه كارنامه قبولي ام را بگير م و از اين دنيا بروم.
از شما مى خواهم كه خداوند را از خودتان راضى نگه داريد و خوشحال باشيد كه باخون دادن شما هم سهمى را بر دين خدا پيدا كرديد .
برادر عزيزم مى دانم كه بعد از رفتن من شما خواهى ماند و ديگر برادرى ندارى ولى مى خواهم بگويم كه خوشحال باش كه دو برادر خودت را در راه خداوند بزرگ قربانى داده اى . هر طور كه مى توانى سعى كن كه انقلاب و جنگ را يارى كنى, از خداوند بزرگ هم براى پدرم كه خيلى خيلى زحمت من را كشيده است و مى دانم مقدارى از آن‌موهايش كه سفيد شده است ,من سفيد كرده ام و همين طور موهاى مادرم از خداوند مى خواهم كه صبر به آنها عنايت بفرمايد.
خواهشي كه از شما دارم براى من گريه نكنيد, براى مظلوميت آقا ابا عبدالله بگريد . از خواهرم مى خواهم كه زينب گونه باشد و از خداوند هم مى خواهم كه به آن هم صبر عنايت بفرمايد . از كليه فاميلها و آشنايان حلالى به جاى من بخواهيد و همسايگان هم و از خانواده رستگارى و غيره هم حلاليت بخواهيد . برادر عزيزم حسين براي شما هم از خداوند بزرگ صبر مى خواهم و از تو مى خواهم كه يار انقلاب واسلام باشي.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدى حتى كنار مهدى خمينى را نگهدار على چيت سازيان
مقدارى پول كه از من مى خواهند
دو سال نماز بدهكارهستم و2ماه باضافه نزديك 4ماه و 1روز هم نتوانستم روزه بگيرم به دليل مريضى كه داشتم اين ها هم حل شود .
سه هزار تومان هم حق مظالم بدهيد .

همسر عزيزم :
از اينكه مدت آشنايى ما كم بود و بيشتر آن را من در منطقه بودم از شما معذرت مى خواهم ولى از اين خوشحال هستم كه من هم ادعاى تكليف و رضايت خداوند را كه بود انجام دادم . اگر در اين زمان هر كس در زندگيش از روى مال دنيا و زندگى شيرينى بدون درد سرو لذتهاى دنيوى‌پل پيروزى زد و خود را در جهاد اصغر رساند عاقبت به خير خواهد شد .
از شما مى خواهم كه بعد از من همچون زينب محكم و استوار باشيد, اگر خداوند به من فرزندى داد در بزرگ كردن آن سعى و تلاش داشته باش و در تربيت آن جدى باش, اگر خداوند به من دختر داد آن را يك مسلمان واقعى و اسلام شناسى خوب بزرگ كن و اگر پسر داد آن را جورى بزرگ كنيد كه نان را از راه حلال به دست بياورد . به مستضعفان كمك كند و از بچگى آن را عاشق ابا عبدالله كن و تربت آن را دهان آن بگذار و آن را چون مولايمان حسين آزاد مرد بزرگ كن و به او بگو كه هيچ وقت جلوى زورگويان دنيا سر خم نكن و خداوند را براى رضاى آن عباد ت كن .
به فرمانده عزيزم
از برادر همدانى و برادر كيانى و برادر شادمانى كه به عنوان فرمانده من بودند اگر در كار كم كارى كردم اميدوارم كه مرا حلال كنيد و اگر از من بدى ديديد اميدوارم كه آن را هم حلال كنيد .
پدر عزيزم از مهمانانى كه به منزل ما مى آيند براى تسليت گفتن به خصوص برادران اطلاعات خوب قدر دانى نما . والسلام علي چيت سازيان







خاطرات

منصوره الطافي ,مادر:
توي مجلس روضه خوني آقا امام علي نذر کرده بودم که اگه تو راهم پسر باشه، اسمشو بذارم علي. بعد از اينکه به دنيا آمد، تقويم سيزده رجب روز تولد آقا رو نشون مي داد.
چشام پر از اشک شد. دستام رو گرفتم رو به آسمان گفتم: خدايا، به حکمتت شکر!

ناصر چيت ساز, پدر :
اجاق کور بودم. همه مي دانستند که پسر سوميه؛ اما فک و فاميل ها جوري خوشحالي کردند که انگار فقط اين يکي را دارم.
همه قصه نذر و نياز را مي دانستند و از همزماني روز تولد او با آقا در مونده بودند.
اذان و اقامه شو که گفتند، يک صدا گفتند: صل علي محمد، نوکر مولا آمد.

مادرش و قوم و خويشاي خودم همه نظر داشتند که اسمش بشه محمد علي!
مي گفتند حالا که اسم مبارک محمد رو اول اسم دو تا پسر بزرگتر کردي، اسم اين يکي رو هم با محمد زينت بده که بشه؛ محمد صادق، محمد امير و محمد علي.
داشتم مي رفتم اداره ثبت احوال، اما با خودم کلنجار مي رفتم، انگار داشتم با آقا رسول الله حرف مي زدم و اذن مي گرفتم که: آقا اجازه بده اين نوکرت که روز تولد آقا علي (ع) به دنيا آمده علي تنها باشه؛ فقط علي!
وقتي هم که مامور ثبت احوال پرسيد اسمش رو توي شناسنامه چي بنويسم، آن قدر با خودم اين حرف و تکرار کرده بودم که گفتم علي تنها.

زهرا پناهي ,همسرشهيد؛ به نقل از مادر شهيد:
قلاب آهني را انداخت روي يخ و کشيد. اولين قالب يخ را از دهانه تانکر روانه آب کرد. يک نفر از توي صف جماعت معترض شد که: از کله سحر تا حالا ايستادم برا دو قالب يخ، مگه نوبتي نيست؟!
علي گفت: اول نوبت گلوي تشنه پسر فاطمه (س)، بعد نوبت بقيه.
با صاحب کارخانه يخ شرط کرده بود که شاگردي مي کنه، خيلي هم دنبال مزد نيست اما اول يخ تانکر نذري رو مي ده، بعد بقيه رو. خودش هم با خط نه چندان خوبش روي تانکر نوشته بود، سلام به گلوي تشنه حسين (ع)

علي شادماني:
با هوش، زبل، جسور، ماجرا جو، نترس، نا آرام، همه اين صفات از يک بچه ده ساله، يک آدمي ساخته بود که فاميل بهش مي گفتند علي سرهنگ!
در سالهاي حکومت طاغوت؛ سرهنگ در باور عمومي مردم؛ يعني آخر شجاعت.

مادر شهيد:
نو روز رسيد و باباش يک جفت کفش نو براش خريد. روز دوم فروردين قرار شد بريم ديد و بازديد. تا خانواده شال و کلاه کنند؛ علي غيبش زد.
دم در نيم ساعتي معطلش مونديم تا رسيد.
همه مات و مبهوت به پاهاش نگاه کرديم. يه جفت دمپايي کهنه انداخته بود دم پاش و خوشحال تر از نيم ساعت قبل بود.
بهش گفتم پس کفش هات؟!
گفت: بچه سرايدار مدرسه کفش نداشت. زمستان رو با اين دمپايي گذراند. منم کفشمو ...
اون روزا علي دوازده سالش بود.

يه معلم ديني داشتيم؛ يه آدم مودب و نجيب و يه معلم تاريخ که نقطه مقابل او بود؛ از آن ساواکي هاي بي پدر و مادر با شکم قلمبه و کروات قرمزش.
يه همکلاسي نخراشيده هم داشتيم که آدم اون ساواکي بد مست بود و هم پياله او. بچه ها به او مي گفتند ضيغم سبيل! البته پشت سرش؛ که پيش روش کسي جرات نطق کشيدن نداشت. بوي گند عرق و بد مستي او حال همه را بهم مي زد. يک کارد دسته چوبي رو با يه دستمال ابريشمي بسته بود به دستش. سر کلاس معلم ديني بدمستيش گل کرد البته با انتريک همان معلم تاريخ.
آمد جلوي ميز و با کارد کوبيد روي ميز چوبي جلويي و با چشم هاي دريده به معلم ديني گفت: بگو خدا و پيغمبر ...
علي ته کلاس بود، ديد ضيغم داره فحاشي مي کنه و کفر مي گه، رگ غيرتش جوشيد. خيلي از بي ادبي ضيغم و نجابت و سکوت معلم ديني جري شدند، اما علي با اون قد و قامت کوچک که تا کمر ضيغم سيبيل مي رسيد از ته کلاس پا گذاشت روي ميز و صندلي ها و به ميز اول نرسيده بود که خودشو مثل يک گلوله پرتاب کرد.
ضيغم نشسته بود و علي با شيرجه با سر کوبيد توي صورت او.
دماغ ضيغم و سر علي شد، خون!

کريم مطهري:
بايد از اين مدرسه بره
کلاس سوم راهنمايي، زبان خارجي اي که بايد ياد مي گرفتيم زبان فرانسه بود. يه خانم معلم آورده بودند، از فرانسه. فارسي هم درست و حسابي بلد نبود.
خيلي بد لباس مي پوشيد؛ انگار نه انگار توي يه مدرسه پسرانه ايراني داره درس ميده.
يه عده خوش به حالشان بود، اما علي بيشتر از اينکه فرانسه ياد بگيره، دنبال دک کردن خانم معلم بود.
به هر بهانه اي با خانم بحث مي کرد اما هيچکدام حرف هم رو نمي فهميدند. علي هم همين رو مي خواست. يه روز رفت سر وقت مدير مدرسه و محکم گفت: اين خانم بايد از اين مدرسه بره!
اون سالها و اين حرفا، دل شير مي خواست.

علي مساواتي:
سر و صداي مردمي که تظاهرات مي کردند، از خيابان تا ته کلاس مي آمد: هفده شهريور روز ننگ شاه. هفده شهريور افتخار ما. معلماي ساواکي و وابسته به شاه هم وايستاده بودند دم در مدرسه تا بچه ها از مدرسه نرن تو خيابون. بچه هاي توي کلاس هم شده بودند يه کپه باروت و فقط يکي رو مي خواست که جسارت کنه يه کبريت بکشه به اونا.
علي ضعيف و لاغر که قد و قامتش از بقيه شاگرداي کلاس کوچکتر بود، اين جسارتو کرد و گفت:
بچه ها اين شير پاکتي ها که بهتون دادند، ترشيده! و خودش رفت دم پنجره از بالا خاليش کرد پايين.
بچه ها همه متوجه شده بودند، چکار کنند. يکي يکي رفتند دم پنجره و شير باران شروع شد.
خبر به کلاس بغل چطوري رسيد، معلوم نبود اما کف حياط مدرسه رو پر از شير کردند و با پا کوبيدند روي پاکت هاي سه گوش خالي شده.
توي اين هير و وير چند نفر هيجاني شدند و زدند شيشه هاي مدرسه رو شکستند، علي ايستاد مقابلشون:
اين شيشه ها مال مردمه، نه شاه! فردا که انقلاب پيروز بشه، مي شه بيت المال مسلمونا.

سعيد چيت ساز , پسر عموي شهيد:
پنهاني گفت: بايد مجسمه کلب کبير را بکشيم پايين.
در گوشي گفتم: مث اينکه مغزت بوي پياز داغ مي ده!
گفت: نه! جدي ام. با هم مي ريم، شبونه مي کشيمش پايين!
يه جوري مي گفت مي کشيمش پايين انگار به جاي مجسمه مي خواد يه قلوه سنگ رو از روي يه ارتفاع بلند سه متري هل بده پايين.
شب بود. حدس زدم که چشم تا چشم ما رو ديدند و الانه خبر مي دن به آژانا. دل دل مي کردم که بابا اين بد مصب پيچ شده به بتون، بزار بريم.
اما اون بي خيال همه چيز افتاده بود به جان بي جان جسم برنزي، هي هل مي داد.
دست آخر يه حواله کرد به مجسمه.
ول کن معامله نبود. وقتي که يه جماعتي از دور ما دو نوجوان را که زير مجسمه سه متري رضا شاه نشسته بوديم، ديدند، پريدم رو آسفالت خيابان و داد زدم دلا مصب بجنب. پليسا دارن مي يان!
يکباره چند صداي تير آمد و از قضا يکيشون که با هدف کله علي شليک شده بود، خورد به مجسمه. اون وقت بود که علي تيز و فرز پريد پايين و بدو. اون روزا شانزده سالش بود.

سعيد چيت ساز:
از مدرسه راهنمايي زديم بيرون، کيف و کتاب را انداختيم يه طرف و افتاديم توي باغچه مشدي، سبزي فروش محل علي آقا که سالها شاگردي مشدي را کرده باشد، دور از چشم مشدي رفت سر وقت فيجيل ها و يه دست از خاک کشيد بيرون و با گوشه شلوارش پاک کرد و نصفش رو داد به من و هر دو نشستيم و شروع کرديم به خوردن.
توي ديدگاه باغکوه نشسته بوديم. عراقيا گراي ما را گرفته بودند و يه ريز آتش مي ريختند.
يه باره گفت: سعيد!
اولش فکر کردم ترکشي، چيزي بهش خورده اينجوري گفت سعيد.
گفتم چي شده؟!
گفت: يادته قبل از انقلاب، شش سال پيش، از مدرسه رفتيم باغچه سبزي مشدي.
گفتم، آره آره چطور مگه؟
گفت: همين الان برو همدان، اون پيرمرد را پيدا کن و حلالي بخواه يا پول فيجيل رو بده.
به هزار و يک بدبختي، مشدي را پيدا کردم. پشتش کماني و نصف شده بود. قصه دزدي باغچه رو که گفتم، خنديد و گفت :خوش حلالتان!

ناصر احمديان:
با پسر عمويش سعيد کنار خيابان بساط زدند؛ بساط آق بانو فروشي. سعيد صدايش را مي انداخت ته گلويش و داد مي زد: ارزاني آورديم، بيا ببر، حراج! و آق بانو ها را در مقابل صورتش، رنگ به رنگ باز مي کرد و مي انداخت کف بساط.
داد و هوار سعيد که مشتري ها رو مي آورد در بساط ، علي خجالت زده صورتش سرخ مي شد و مي ايستاد کنار؛ انگار اونم خريداره!
سر هفته گفت: من آدم اين کار نيستم. مي رم يه کار که توش داد و هوار نباشه!

پدرشهيد:
از يه پنجره تنگ پريد داخل اتاق. همه چيز نشان مي داد که اينجا اتاق شکنجه نيروهاي انقلابي است.
ساواکي ها توي اتاق بغلي بودند، اما اين براي علي مهم نبود. مهم اين بود که دست خالي بر نگرده. چپ و راست را بر انداز کرد. يه صدايي مي آمد؛ همزمان چشمش به کلت کمري افتاد. به مقصودش رسيده بود. کلت رو برداشت و از داخل پنجره برگشت که ساواکي ها صداي باز و بسته شدن پنجره رو شنيدند. دستشان به علي نرسيد، اما اگر هم مي رسيد باورشان نمي شد که از يه نوجوان چهارده ساله رو دستي خورده باشند!

کريم محمدي:
سه نفر بوديم، سه يار و سه همکلاس. شلوغ و سر به هوا و هر کدام با يه اسم و لقب؛ بيژن سياه و کريم بلند و علي بوره. تا آب و هوا پس مي شد و معلم دير مي کرد، جيم مي شديم و از مدرسه مي زديم بيرون.
سر ظهر بود و زنگ آخر. دل صاحب مرده بيژن سياه هم قار و قور مي کرد. آخرش کلافه گفت: مرديم از گرسنگي! علي و من هم از خدا خواسته گفتيم: آره والله! بريم يه چيزي بخوريم.
بيژن گفت: هر چي داريم، بريزيم رو هم. ته جيبامونا ريختيم روي هم شد شانزده تومان.
يعني اندازه يک کيلو شيريني تر که توي ويترين شيريني فروشي مقابل مدرسه براش ضعف کرده بوديم.
بيژن شيريني تر را گرفت، دويد آن طرف خيابون و مثل قحطي زده ها شروع کرد دو لپه خوردن. تا من و علي بهش برسيم، نيم کيلو از شيرني ها رو خورده بود. خواستيم تلافي کنيم، ديديم آشيخ تندرو همون پيرمرد نيمچه ديوونه داره مياد؛ مثل هميشه علي تند و سريع رفت بيخ گوشش گفت: آشيخ اون پسر سياهه که داره شيريني مي خورده، يه فحش خيلي بد بهت داد. آشيخ هم نپرسيد چرا و چطور، نامردي نکرد و رفت يه سيلي زد به سر کچل بيژن سياه. ما هم هرهر خنديديم.
روزگار گذشت. انقلاب شد و جنگ.
علي گردان آموزشي را آورده بود تو شهر، داشت رژه مي مي برد. مثل هميشه هم موشو کوتاه کرده بود. با ضرباهنگ صداي او پوتين ها زمين مي خورد. شش سال گذشته بود. از بيژن خبري نبود، اما من بودم و علي. از قضا اون شيخ تندرو که نمي دانم پس از اين همه سال از کجا پيداش شد، علي را شناخت. علي هم او را شناخت اما روي خودش نياورد. جدي ادامه داد.
انگار در حافظه تاريخي آشيخ اون روز شيريني خوردن بيژن و شيطنت علي مثل لوح ثبت شده بود. آمد جلو، سر کچل علي بود و شتلق شيخ و خنده من!

علي شادماني:
هنوز عراق جنگ رو شروع نکرده بود و ما يکسال قبل از جنگ با کومله و دموکرات توي کردستان درگير بوديم. از مهاباد برگشتم همدان تا نيروي تازه نفس ببرم.
خيلي نيروي بسيجي نبود، هر چي بود کادر بود؛ کادر سپاه.
آموزش هم با ارتشي ها بود. آمدم پادگان آموزشي، ديدم يک نوجوان داره به بقيه آموزش مي ده. مي شناختمش يه نسبت فاميلي با هم داشتيم. به فرزي و چالاکي معروف بود، اما توي کسوت مربي آموزشي، با پانزده سال سن باور کردني نبود. تمام نيروهاي آموزشي از خودش بزرگتر بودند؛ هم به سن و سال، هم به جثه. اونا رو از داخل کانال رد مي کرد، از توي حلقه آتيش عبور مي داد، از بالاي منبع آب مي پراند پايين و ..
هر کاري را هم اول خودش انجام مي داد، بعد از بقيه مي خواست. حتم داشتم که خودش هيچ آموزشي نديده بود. مربي او جساتش بود!

براي شناسايي خانه هاي تيمي منافقين در شهر، دو گروه تشکيل داديم. يک گروه عمليات و يک گروه اطلاعات. علي توي گروه اطلاعات کار مي کرد.
يه روز گفت: دو نفر آدم مشکوک رو رديابي کردم.
پرسيدم: از کجا بهشون مشکوک شدي.
گفت: هر دو نفر پيراهن اسپورت مي پوشن. عينک دودي هم مي زنن.
خند ام گرفت، گفتم: اين که دليل نيست!
گفت: اما يه علامت مي تونه باشه.
دو هفته بعد، هر دو نفري که علي مي گفت، توي يک درگيري مسلحانه گير افتادند.

ناصر احمديان:
شده بود مربي آموزشي پادگان، اما چه پادگاني، يه پادگان لخت و عور که فقط اسمش پادگان بود. نه ديوار؛ نه برق، هيچي، هيچي!
گفت: بچه ها به نظر شما اشکال داره برق پادگان رو از پارک بغلي تأمين کنيم، ما هم يه مشت آدم ماجرا جو مثل خود علي گفتيم: نه ثواب هم داره.
گفت: فقط شما سه نفر نگهباني پارک رو سرگرم کنيد. خودش و يکي ديگر، توي روز روشن افتادند به جان تيرهاي برق، وسايل مورد نيازشون رو در آوردند او نجوري که آدم ياد اون بيت سعدي مي افتاد که؛ اگر زباغ رعيت ملک خورد سيبي...
آخه کسي باور نمي کرد علي توي يک ربع يه پايه برق ستون و کابل و همه چيزش رو کنده بود، داشت مي برد. آره از اين کارا هم مي کرديم.

حسين همداني:
آموزشي ها رو برده بود روي يه ساختمان بلند، گفته بود: بپريد پايين!
اول خودش پريده بود. چند نفر پشت سرش با اکراه پريده بودند که پاهاشون ناقص شده بود. بقيه هم نپريده بودند.
آمدم ديدم ازش شاکي اند. کشيدمش يه گوشه و گفتم: اينا رو بهت نداديم که بکشي، داديم آموزش بدي! خيلي جدي گفت: جبهه آدم جسور مي خواد. اگه توي آموزش بمونه؛ توي عمليات کم مي آره. شما بسپارشون به من.
دفعه بعد که آمدم سر کشي، ديدم با همه شون رفيق شده. اونا هم دارن سبقت مي گيرند. براي پريدن.

احمد صابري:
پاش يه جا بند نمي شد. از اين روستا به اون روستا تيم آموزش رو مي برد و به اهالي آموزش اسلحه شناسي مي داد؛ مي گفت: تاکتيک درس مي داد. همه کاره بود اما بيشتر با روستايي ها کار رزمي مي کرد؛ کونگ فو، لانچيکو و پرتاب کارد و از اين جور چيزا.
توي روستاي حسن قشلاق کار و بار علي آقا سکه شده بود. همه شده بودند، رزمي کار!
يه روز علي قبل از شروع کلاس به يه جواني روستايي گفت: تا حالا چي ياد گرفتي؟
اون جواب داد اون قدر خوب ياد گرفتيم که با حسن ديروز سر بند آب با بيل همديگه رو کشتيم.

نصف شب بر پا زديم. سر فشنگ ها رو هم در آورديم و براي ترساندن نيروهاي آموزشي، تير هوايي زديم. طوري که شيشه هاي آسايشگاه ريخت زمين. انگار چوب کرده بوديم، توي لانه زنبور.
هر کسي به يه طرفي دويد و بي لباس يکي با زير پيرهن و يکي با شورت و ...
علي هم مثل مير غضب با يک تفنگ ژ- 3 دم در خروجي وايستاده بود و هر کي کي خواست خارج بشه، يه تير هوايي بالاي سرش مي زد.
توي اين بلبشو يه نفر به ترکي داد مي زد:
من ايسترم گئدم کنده.
سر و صداي بيچاره بي دليل نبود. آخه علي ناقلا يه چاشني انداخته بود توي جيب شلوارش!
من مي خوام برم دهات!

کريم مطهري:
بالاخره گيرش انداختند. خيلي نقشه براش داشتند. کلي جاسوسي کرده بودند که توي شلوغي خيابان بوعلي رو يه گوشه گيرش بندازن.
چشم علي که به قيافه هاي مشکوک منافقان خورد، شصتش خبردار شد اما خيلي دير شده بوده، دوازده نفري ريختن رو سرش و شروع کردن به حواله کردن مشت و لگد به فک و صورت او.
يه جماعت از مردم هم فقط نگاهشان مي کردند. البته همه مي دانستند قضيه، دعواي شخصي نيست.
قيافه منافقين و حرکاتشون توي خيابون بوعلي تابلو بود.
از بالاي خيابان تا نزديک ميدان زدندش. از دماغ و سرش خون شر شر مي ريخت رو لباسش. کسي فکر نمي کرد از زير اون همه مشت و لگد زنده در بياد، ولي اومد.
ديد يه وانت داره مي ره، مثل تير پريد عقب وانت، يه منافق که انگار سر کردشون بود، داد کشيد: نذاريد زنده در بره!
منافق ديگه اي دستش به هيچ چيز نرسيد و فقط از يه هندونه لب خيابون يه هندوانه گرد و قلمبه ور داشت و دويد و کوبيد وسط سر علي، علي ولو شد کف وانت و همين طور که گل هندوانه را مي خورد با خنده گفت: چند نفر به يه هندوانه

رضا محمد زاده:
علي آقا از حلقه هاي لاستيک يک تونل درست کرده بود که بعد از عبور، بايد از دل سيم خاردار حلقوي مي گذشتي. آخرين بسيجي که از سر آخرين حلقه لاستيکي بيرون آمد، علي با چشماش نيروي آموزشي رو مرور کرد. يکي کم بود هيچ کس نفهميد که اون از کجا حس کرد که از دل صد تا حلقه لاستيک بي حرکت، اون نيروي جامونده کجاي تونل لاستيکه! رفت يه حلقه را بيرون کشيد که راست سر پيرمرد بود.
بيچاره از دم و گرما توي تونل داشت، خفه مي شد.
آب که سر و روش پاشيدن، گفت: من اولدوم!
علي سطل آب را ريخت روش؛ زنده شد.
بسيجي ها ريسه مي ريختند از خنده!
من مردم!

علي شادماني :
جنگ هنوز يک ساله نشده بود که رفتيم مهران؛ چهار گردان را سازماندهي کرديم.
علي رو گذاشتم مسئول اطلاعات عمليات منطقه.
پذيرش اش براي همه سخت بود. اولين بارش بود که مي آمد، جبهه. توي کارهاي آموزشي ازش خوشم آمده بود. دلم قرص بود که علي همونه که مي خوام.
از کنجان چم تا کوه گچي مهران رو رفت شناسايي؛ هشت کيلومتر رفت و هشت کيلومتر برگشت. سراسيمه و هيجان زده آمد پيش من براي گزارش. حدس زدم که بايد راه کارهاي خوبي پيدا کرده باشه که اين جوري سر شوقه، اما يه چيزي گفت که هيچ کس فکرشو هم نمي کرد: برادر شادماني، از کنجان چم تا کوه گچي، خاليه! خط رو ببر جلو همون مسير. خط رو 8 کيلومتر برديم جلو تا روي کوه گچي.
اين اولين شناسايي علي توي جنگ بود.

از بس ازش بدمان مي آمد، بهش مي گفتيم تپه منافق! سرخ بود و کنده؛ هر طرف که مي رفتيم روي ما ديد داشت. آزاد کردن منطقه عمومي مهران بدون تسلط بر آن محال بود.
علي و شير محمد و بقيه چند بار رفتند و آمدند. دور تپه پر از موانع، کانال و ميدان مين بود. دي ماه سال 60 بود که علي گفت: همه راه کارها براي گرفتن تپه منافق قفل شده!
شب عمليات يه برادري به اسم عظيم با بچه هاي تخريب مسير مين ها رو با اژ در بنگال باز کردند و سريع گردان ها رفتند روي هدف.
از همون مسير که علي گفته بود.

علي شادمان:
گفته بود: اسمم شير محمده، اهل افغانستانيم. اسير عراقيا بوديم، از دستشون فرار کردم. منطقه مهران رو خوب مي شناسم.
علي باهاش گرم گرفت. اطلاعات شير محمد و جسارت علي شد مبناي اولين شناسايي ما توي تپه منافق.
شير محمد همون جا شهيد و علي شد مسئول اطلاعات عمليات جبهه مهران.

سعيد چيت ساز:
دمدماي غروب يک مرد کرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط يه کوره راه. من و علي هم با تويوتا داشتيم از منطقه برمي گشتيم به شهر.
چشمش به يه قيافه لرزان زن و بچه کرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا.
پرسيد: کجا مي رين؟
مرد کرد گفت: کرمانشاه
رانندگي بلدي؟
کرد با تعجب گفت: بله! علي دم گوشم گفت: سعيد بريم عقب.
مرد کرد و زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تويوتا، توي سرماي زمستان!
باد و سرما مي پيچيد توي عقب تويوتا؛ هر دو تا مون مچاله شده بوديم.
لجم گرفت و گفتم: آخه اين آدم رو مي شناسي که اين جور بهش اعتماد کردي؟
آن هم مثل من مي لرزيد، اما توي تاريکي خنده اش را پنهان نکرد و گفت:
آره مي شناسمش، اينا دو سه نفر از اون کوخ نشيناني هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشينان شرف دارن. تمام سختي هاي ما توي جبهه به خاطر اين هاست!

عليرضا رضايي مفرد:
آمد پيش من و گفت: فلاني، لباس من شپش زده چکار کنم.
گفتم: از تو چه پنهان، لباس من هم زده، نمي دونم چکار کنم؟
گفت: حداقل بريم به مسئول گردان بگيم.
دور از چشم بقيه رفتيم سراغ فرمانده گروهان.
او هم آهسته گفت: راستش لباس من هم زده!
چاره اي نبود، بايد مي رفتيم پيش جانشين گردان علي آقا
او هم گفت: صداش رو در نياريد که حدس مي زنم لباس من هم ...
آب ها از آسياب افتاد. جبهه يه کم آرام شد. بچه ها رو خط کرد و برد به سمت رودخانه سومار. بعد از 26 روز همه با لباس و بي لباس ريختيم توي آب.

مهدي بادامي :
اهل سخنراني و تريبون و اين جور چيزا نبود، اما اگر حرف مي زد حرفش ساده بود و صميمي و بدجوري به دل مي نشست.
گروهانش را به خط کرده بود و به همه قبل از حرکت براي گرفتن شهر مندلي عراق گفته بود: هر کدوم از شما يه خشاب تير داريد و سي خشاب الله اکبر.
يه بچه روستايي ساده گفته بود: يعني چه؟!
علي هم جواب داده بود: دو تا معني ميده؛ يکي اينکه فشنگاتون خيلي کمه، بي حساب تير نزنين. معني دومش هم اينه که اگر با ذکر و توکل نباشين، خيلي کم مي آرين.
بچه روستايي به يکي گفته بود: اين پاسدار از آخوند دهات ما با سوادتره!

عليرضا رضايي مفرد:
عراقي ها يه تيپ کماندويي رو آرايش کرده بودند براي باز پس گيري مندلي، بچه ها دل دل مي کردند که خارج شن از شهر. حاج همت هم گفته بود که يه گروهان تامين بمونند و بقيه نيروها کم کم بيان عقب.
علي گروهان رو سه دسته کرد. به يه دسته گفت يه خط مقابل شهر بزنيد، به يه دسته گفت بريد از توي خونه ها چند گالن نفت بيارين، به چيز ديگر هم دست نزنيد، فقط نفت! به يه دسته گفت عکس هاي امام رو که از قبل آماده کردين، بزنين توي شهر.
تيپ کماندويي وارد شهر شده بود. گروهان علي از شهر زده بودند بيرون اما تا خط خودي چهار کيلومتر بايد زير آتش عراقيها مي دويدند. آنجا بود که ابتکار علي به داد همه رسيد، نفت رو ريختند روي نخل هاي حاشيه شهر و يه ديوار آتشي از نخل هايي که گر گرفته بودند، درست شد.
علي هم با پاي تير خورده افتاد جلو ستون نيروهايش و برگشت.

عليرضا رضايي مفرد :
برگشت پشت جبهه و پرسيد: چند تا شهيد داديم؟
نعمت ملکي پکر و ناراحت دو تا نوجوان شهيد رو نشون داد که کم سن و سالترين نيروهاي گردان بودند. گذاشته بودندشان رو برانکارد براي تخليه به عقب. خواست که بگويد بچه مستضعفا و پابرهنه، پدر يکي شون رفتگري مي کنه، باباي اون يکي هم حماله!
نعمت از وضعيت مالي باباي اونا مي گفت و علي زل زده بود به پيکر خونين شان.
اشک توي چشماش حلقه زد و بغضش ترکيد.

احمد صابري :
آمده بود که آمريکايي ها، با کمک رادارهاي پرنده، تمام حرکات زميني ما رو به عراق گزارش مي کنند. تدبير قرارگاه اين بود که تو سه يا چهار منطقه، کاميون چراغ روشن روشن برند و برگردند؛ يعني که نيروها رو جابجا مي کنن!
علي آقا هم بچه هاي اطلاعات رو چند گروه کرده بود و مي فرستاد شناسايي توي همان سه تا منطقه. از شط هور تا شلمچه و لب اروند ، همه جا شده بود منطقه شناسايي.
او خودش مي دونست کدوم منطقه برا رد گم کردن و گول زدن آواکس هاست و کدوم منطقه اصلي هست، اما لام تا کام چيزي نمي گفت.
ما که باهاش خودي تر بوديم، سر به سرش مي گذاشتيم که بفهميم عمليان اصلي کجاست؟
جواب داد: عمليات اصلي يه جايي به اسم سرزمين تکليف، يه راه کارش توي هور يه راهکارش لب اروند و يه کارش توي شلمچه.

حسين توکلي:
گفتم: جبهه که جاي اين جور آدما نيست!
گفت: سفره کرم خدا براي همه بازه
گفتم: اوني که قفل بر بود، نمي تونه ..
حرفم رو برديد:
اينا آدماي با جربزه اي هستند، راه خرج کردنش رو بلد نبودند! جبهه جاشه!
وقتي که شناسايي اروند براي کربلاي چهار شروع شد، يه راه کار کليدي رو داد به يکي از آدما که ما به رمز بهش مي گفتيم دانشجو.
نصف شب ها که تن يخ زده اش رو از آب بيرون مي کشيد و مي نشست کنار علي آقا و مسير را از ساحل خودي تا زير پاي عراقيا روي نقشه نشان مي داد، يواشکي مي رفت بيرون سنگر و يه چفيه مي انداخت رو صورتش و نماز شب مي خواند.
شب عمليات کربلاي چهار از اون مسير که اون شناسايي کرده بود؛ چند گروهان غواص زدند به خط پدافندي عراقيا. راه کار او يکي از مسير هاي موفق غواص هاي کربلاي چهار بود. غواص ها تا دم کانال عراقيها برد و خودش ماند.
فرداي عمليات علي آقا به ساحل عراق دوربين کشيد، چشم از جنازه او که ميان موانع خورشيدي بالا و پايين مي شد، بر نمي داشت.

محمد قره باغي:
چشمان منتظرش را از دوربين لب ساحل برداشت.
همين که اولين غواصش تن به آب سرد اروند داد، گفت: بچه ها را با زيارت عاشورا بدرقه کنيد.
اولين تيم شناسايي غواص سرتاسر جزيره ام الرصاص را شناسايي کرده بودند و منتظر بودند که او از سجده زيارت عاشورا سر بر دارد، اما او همچنان سر به سجده، شانه هايش تکان مي خورد.
الهم لک الحمد حمد الشاکرين....

گفت: اهل سخنراني و اين جور چيزا نيستم. اصرار مي کردند يه چيزي بگو.
گفت: اگر بنا بود آمريکا را سجده کنيم، انقلااب نمي کرديم. ما بنده خدا هستيم و فقط براي او سجده مي کنيم. سر حرفمان هم ايستاده ايم. اگر تمام دنيا ما را محاصره نظامي و تسليحاتي کنند، باکي نيست. سلاح ما ايمان ماست. ايمان بچه هاست که توي خليج فارس با ناوهاي غول پيکر مي جنگيد.
حاضريم که تمام سختي ها را قبول کنيم، فقط يک لحظه قلب امام عزيزمان شاد شود. همين!

محمود نوري :
نصف شب لب ساحل نشسته بود؛ مثل هميشه منتظر تيم هاي شناسايي.
تازه از آب بيرون آمده بودم. خواستم گزارش بدم که گفت: آقاي نوري براي آقاي مفرد مشکلي پيش آمده؟
گفتم: نه! مشکلي نبود، با هم رفتيم. اونا هم دارن ميان.
گفت: برو يه خبر بيار، يه خبر درست
رفتم از لب ساحل يه دوربين کشيدم. حدس زدم که آخر کارشونه و دارن بر مي گردند.
برگشتم و گفتم: خبري نبود. ان شا الله که مشکلي ندارند.
گفت: قبول نمي کنم، دوباره برو.
رفتم و دوباره همان نتيجه و همان گزارش.
نگراني توي صورت علي آقا موج مي زد. او لب آب بود و من با تيم مفرد داخل آب. اگر خبر نگران کننده اي بود، اول بايد من مطلع شوم.
براي بار سوم گفت: برو خوب نگاه کن، براي تيم آقا مفرد يه اتفاقي افتاده.
بار سوم لب ساحل نرسيده بودم يه غواص از آب بالا آمد. از بچه هاي آقا مفرد بود؛ داشت پرت و پلا مي گفت. جلو دهنش رو گرفتم.
هوار مي زد که: همين الان نيروها رو بيندازيد پشت سر من بريم عمليات کنيم، موجي شده بود.
اين را علي آقا چگونه فهميده بود! حتما با رد ياب دلش!

عليرضا رضايي مفرد:
مثل پدري که چشم انتظار بچه هاشه؛ چشم دوخته بود به آب تا غواصي اطلاعات برگرده.
تشخيص غواصي که با لباس سياه از آب لاجوردي اروند توي دل شب از آب بيرون مي آمد، خيلي سخت بود اما علي آقا انگار با دلش رد بچه هاش رو مي گرفت. غواص غلام جوادي بود؛ از لب باتلاق هاي ساحل خودي خودشو کشاند تا خاکريز لب آب همون جا که علي منتظرش بود از سرما دندانهايش به هم مي خورد. يک کيلومتر آب رو فين زده و رفته بود تا دم ساحل جزيره عراقي ام الرصاص رو شناسايي کرده بود. چشمش که به علي آقا افتاد با صداي لرزان گفت: به خدا قسم که اگه بازم بگي برو، تا ام الرصاص مي رم. اگه ده بارم بگي برو مي رم. فقط تو راضي باش!
علي آقا صورت يخ زده غواص رو بوسيد.

حسين توکلي :
آمده بود شهر، هواي گود زورخانه را کرد. شد مياندار. با ضرب آهنگ پا و دست او همه ميل گرفتند.
يکي از اون جماعت که وصف علي را شنيده بود اما تا آن روز نديده بودش، پا پيش گذاشت:
مي خوام بيام جبهه.
قدمت رو چشم چکار بلدي؟
باز سرش را پايين انداخت، علي هم سکوت کرد.
هر جا کار گره مي خورد و يه مايه جسارت بيشتر مي طلبيد، علي اونو مي فرستاد. تو مجنون مجروح شد اما خم به ابرو نياورد.
شب عمليات کربلاي چهار، شد سر ستون غواص هايي که بايد خط ام الرصاص را مي شکستند.
حال و هواي او گفت که برگشتني نيست.
دم صبح که غواص ها از لاي سيم خاردار رد مي شدند، جسم بي جانش با امواج بالا و پايين مي شد.

محمد خادم:
تا سنگر لب آب، چشم از من و طاهري برنمي داشت؛ مثل اينکه مي خواست بچه هاش رو به من بسپاره! زير لب ذکر مي گفت و دعا مي خواند.
داخل اروند شديم. شروع کرديم به ساحل کشي. نصف شب بود و تاريکي مطلق و آب يخ اروند و اولين گشت و ما هم بي تجربه، زمان را خوب محاسبه نکرده بوديم. تا لب ساحل دم خط عراقيها رفتيم و برگشتيم. به شوق دادن خبر از وضعيت سنگر و موانع دشمن فين مي زديم. هوا داشت روشن مي شد که رسيديم به ساحل خودي.
علي آقا تک و تنها منتظر بود، از چشماش پيدا بود که از سر شب تا دم صبح نخوابيده، چشم انتظار نشسته بود لب آب.

محمد دادگر:
از اون آدمهاي پر توقع بود.
يا جبهه را نشناخته بود يا خودش رو!
پيله کرده بود به فرمانده گردانش حاج ستار که ما رو آوردي اينجا، نه اتاقي، نه جاي خوابي! علي هم اون جا بود، خنديد و گفت: تا چند ساعت ديگر آسمان لحاف شما و زمين تشک. ساعت 11 شب که شد.
خواب از کله او و بقيه پريد. کربلاي 4 شروع شد.

محمود نوري :
يک نوجوان بسيجي اهل حال آمد توي اطلاعات. بي تجربه بود اما سينه اش دريايي از معارف بود، با همان سن کم!
علي آقا فرستادش پيش من. منم گفتم بمان لب آب، جزر و مد بگير. توي شناسايي با تيم هاي بعدي مي برمت.
گفت: اگه اجازه بدين، از اولين گشت مي خوام با شما بيام.
گفتم: اگه منم اجازه بدم، يقين دارم که علي آقا صداش در مي ياد!
بالاخره از علي آقا کسب تکليف کردم. گفت ببرش!
باورم نمي شد که علي آقا به يه آدم بي تجربه اينجا ميدان بده. فقط احتياط کردم و چيزي نگفتم. يه حس دروني به من گفت که علي آقا با همان رابطه عرفاني که با آدما داره يه چيزي مي دونه که من نمي دونم. مثل ماهي شده بود توي آب اروند. نه سرما سرش مي شد و نه خستگي و نه بي خوابي. لباس غواصي رو مي پوشيد و مي آمد توي اروند.
شوق او به عمليات، به ما هم انرژي مي داد. شب عمليات کربلاي 4، دم ساحل عراقيا يه آرپي جي نشست توي سينه اش.
ازش فقط يه وصيت نامه ماند، با کالک راه کار و معبر. زيرش نوشته بود:
مي شنوم که شهدا با صداي محزون زيارت عاشورا مي خوانند.

حسين توکلي:
قايق ها وسط آب سردرگم بودند. بعضي هم مي سوختند، اروند شده بود يک تيکه آتيش.
سد آتش ضد هوايي ساحل ام الرصاص، راه به خط زدن را بسته بود.
ميان حجم انفجارها صداي دورگه اش، سکاندارها را از سر در گمي در آورد و نهيب کشيد. بر گرديد، بر گرديد، به سمت کارون.

حميد حسام :
پاي غواص ها که به آب خورد، هواپيماها منور خوشه اي ريختند. اروند شد مثل روز روشن و پشت بندش بمباران.
ارتباط بي سيمي با غواص ها قطع شده بود.
صف قايق ها توي دهنه کارون منتظر فرمان حرکت بودند.
به سکاندار گفت: برو داخل اروند. مقابل آتش دوشکاي عراقي، ديد که غواص ها پشت سيم خاردارهاي لب ساحل کپ کرده بودند. ضد هوايي عراقيا روي آب رو مي زد!
به سکاندار نهيب زد: برگرد به طرف کارون.
قايق علي با ناباوري از دل آتش اروند برگشت و خودش رو رساند به دهنه کارون.
فرمانده گردان ها و ستون قايق هايشان وقتي ديدند قايق فرمانده اطلاعات و عمليات برگشت، فهميدند که بايد بمانند. عمليات لو رفته بود.
يا حسين، عمليات به بن بست رسيده بود. عراقيا از شادي هلهله مي کردند و تير هوايي مي زندند. روي اروند لاشه قايق هاي سوخته به سمت خليج فارس مي رفت و دم ساحل عراقيا، پيکر غواص ها با جذر و مد آب مي رفت لاي خورشيدي ها.
توي جبهه خودي ماتم مي باريد.
قريب به پنجاه شهيد را مي شد بدون دوربين ديد.
آمد توي ديدگاه اروند. شاخک هاي دوربين خرگوشي را بالا آورد و به آن سوي ساحل خيره شد.
عرض ساحل را با دوربين مرور کرد. شايد شهدا را مي شمرد و يا ...
يک دفعه نشست. دست روي سرش گذاشت و بغضش ترکيد و تکرار کرد: يا حسين!

زهرا پناهي، همسر شهيد به نقل از شهيد :
دو جا با مادرش رفت خواستگاري.
خانواده هاي مؤمني بودند اما همين که شنيده بودند که اين جواني که قرار دامادشان بشه علي چيت سازه، جواب منفي داده بودند.
توي پرس و جو به اونا گفته بودند که اين نوجوان پسر خوبيه اما پاش يه جا بند نيست. يا توي جبهه است يا توي بيمارستان!

مصطفي:
بعضي مواقع آدم در عالم خواب و رؤيا چيزي را مي بيند و يا به او الهام مي شود كه وقتي به آن فكر مي كند متوجه صادق بودن آن مي شود و پي به حقانيت مطلبي مي برد, و حالا اوست كه بايدچگونگي بهره گيري از آن را بداند.
شهيد عزيز علي چيت سازيان در روزهاي اول ماه آذرسال 66 به لقاء ا...رسيد.
دوستان ايشان در اين روز همه ساله براي او وشهداي ديگر اطلاعات وعمليات لشگر انصارالحسين (ع) مراسم بسيار با شكوهي برگزار مي كنند.
حدود 3سال پيش ؛ تقريبا 2 ماه به اين مراسم مانده بود كه خواب شهيد علي آقا را ديدم كه مرا خيلي به فكر فرو برد.
در عالم خواب ديدم من به همراه چند نفر از دوستان در حال بالا كشيدن از يك كوه بلندي هستيم؛ تقريبا به نيمه هاي كوه رسيده بوديم و به محلي كه همه اش صخره بود رسيديم ,به هر مشقتي بود مقداري از آ ن را بالا رفيتم ,تا به جائي رسيديم كه نه راه پيش داشتيم و نه راه برگشت , صخره ها خيلي بلند و تيز بود ؛ هيچ جائي براي گير دادن دست و پا در آن نبود. تا حد اقل بتوانيم مختصري پيش و يا پس برويم, در بد وضعيتي گير افتاده بوديم نمي دانستيم چكار بايد بكنيم در اين حالت به يكباره از قله آن كوه به سمت ما طنابي انداخته شد با خوش حالي از آن گرفتيم و به بالارفتيم و جالب اينكه بوسيله آن طناب ما را به سمت بالا مي كشيدند.
من هم با شادي و شعف كه بالاخره نجات پيدا كرديم از آن طناب گرفتم و به راحتي به بالا رفتم.

وقتي به قله رسيدم ديدم علي آقا در بالاي قله ايستاده و يك سر طناب را در دست دارد و در حال بالا كشيدن ما هست.
در همان موقع از خواب بيدار شدم , و در جايم نشستم ,به فكر فرو رفتم ,البته از اينكه بعد از مدتها علي آقا را ديده بودم خيلي خوشحال شدم ولي چيزي كه مرا بفكر فرو برد اين بود كه اين بالا كشيده شدن از آن كوه بوسيله ايشان با آن وضعيتي كه داشتيم چي بود و چه چيزي مي خواستند به ما بفهمانند.
در حال فكر كردن بودم كه به مطلبي رسيدم , و آن اينكه علي آقا با اين كارش مي خواست به ما بفهماند كه در موقيت سختي قرار گرفتيم و اگر تا اينجا هم رسيديم همه عنايت خود شهداست و آنها به ما كمك ميكنند ,اگر هم تا اينجا رسيديم با كمك و دستگيري آنهاست , زماني به خودمان نباليم كه اين مائيم كه تا اينجا رسيديم وگرنه در وسط راه مي مانيم و چه بسا به هلاكت برسيم , پس مبادا از شهدا غافل شويم.
اي شهيدان به حق سيد و سالار تان حضرت امام حسين (ع) قسمتان ميدهم لحظه اي ما را تنها نگذاريد كه به فلاكت و هلاكت مي افتيم ...

كسي مي تواند از سيم خاردار هاي دشمن عبور كند كه در سيم خاردارهاي نفس خود گير نكرده باشد.
اين جمله پر معنا تكيه كلامي بود كه شهيد بزرگوار علي چيت سازيان فرمانده دلير و شجاع اطلاعات و عمليات لشکر 32 انصارالحسين هميشه در جلسات و صحبتهاي خود به نيروهاي شناسائي مي گفت ,و به همه توصيه تذكيه نفس مي كرد و خودش نيز دائما لبانش براي ذكر خداي متعال حركت دائمي داشت.
در آخرين روزهاي بهاري سال 63 به واحد اطلاعات و عمليات لشکر ماموريت شناسائي منطقه سومار داده شد.
ارتفاعات منطقه مشرف به شهر مندلي عراق بود ؛ و همين امر آنجارابراي ما و عراقيها بسيار استراتژيك و حساس كرده بود .
ارتفاعات توسط شيارهاي عميق و تپه ماهورهاي بسياري احاطه شده و تقريبا آنموقع از سال ميل به سبزي و زردي ميزد.
خيلي زود در آنجا مستقر شديم و مسئول گروه هاي شناسائي به ديگاه هيدك كه تقريبا بلندترين ارتفاع منطقه بود رفته و ازديدگاه ديده باني با دوربين بزرگ خرگوشي كل منطقه و با خطي كه مي بايست تيم ما شناسائي شود توجيح شديم و هر تيم مسير حركت خودش را به محدوده شناسائي مربوطه بررسي كرد.
تيم ما راه كاري را انتخاب كرد كه با توجه به شيار هاي زياد آن مي توانستيم در روز تا حدودي از مسير را به سمت خط دشمن پيش برويم , و وقتي هوا تاريك شد بقيه راه را كه در ديد دشمن بود ادامه بدهيم .
فرداي آن روز تقريبا 3 ساعت به غروب مانده بود كه بهمراه دو نفر از بچه ها به راه افتاديم و چون مسير را براي اولين بار مي رفتيم با احتياط كامل حركت مي كرديم , و به خط دشمن نزديك مي شديم , تا جائي كه سنگر هاي عراقيها به راحتي ديده مي شد.

به صورت سينه خيز به روي يال بالاي شيار رفتيم ,از روي يال ميدان موانع عراقيها شروع مي شد ,3 رشته سيم خاردار حلقوي و بعد انواع مينهاي ضد نفر از والمر گرفته تا گوجه اي وگوشتكوبي و منور و... به عرض حدود 20 متر كاشته شده بود.
تنگه اي در آن طرف مينها وجود داشت جلوي آن يك سنگر نگهباني بود كه كار را براي جلوتر رفتن و عبور از ميدان مين دشوار مي كرد.
همانجا پنهان شديم تا هوا تاريك شد و از تاريكي هوا استفاده كرده و شيارها و تپه هاي اطراف را بررسي كرده و به عقب برگشتيم ,از اينكه خيلي زود به ميدان مانع وخط دشمن رسيديم و عنايت خدا نصيب ما شده بود بسيار خوشحال بوديم.
علي آقا ي چيت سازيان خصوصيت خاصي داشت و آن اين بود كه هر وقت تيمي براي شناسائي جلو مي رفت تا آمدن آنها بيدار مي نشست تا از گشت شناسائي برگردند و نتيجه را مي گرفت و اگر كاري به نتيجه نهائي مي رسيد , قرار شناسائي مجدد با حضور خودش را مي گذاشت تا مسير را چك كند و اطمينان لازم را در رابطه با آن كار بدست آورد.ايشان بعد از شنيدن گزارش كار تيم ,جهت شناسائي مجدد قرار فردا را گذاشت.
مانند روز قبل 3ساعت به غروب بهمراه علي آقا حركت كرديم , بعد از حدود 5/1ساعت به محل مورد نظر رسيديم.
دو نفر از بچه ها كه همراه ما بودند را براي تامين و كمين در همانجا گذاشتيم تا در موقع نياز از ما حمايت كنند.
با علي آقا آهسته حركت كرديم و از شيار روز قبل بالا رفتيم ,هوا كاملا روشن بود و ما هم روي يال دراز كشيده و اطراف و موانع عراقيها را بررسي مي كرديم ,و درباره راه كار و مواضع دشمن آهسته صحبت مي كرديم و ايشان هم توصيه هاي لازم را مي داد.

علي آقا سؤال كرد,داخل ميدان موانع را بررسي كرديد؟
ـ خير, تاحالا داخلش نرفتيم, انشاءا...اگر تا اينجا مسير مورد تائيد باشه با تاريك شدن هوا داخل ميدان مين را هم بررسي مي كنيم .
ـآن سنگر جلوي تنگه نيرو داره ؟
ـ آن سنگر نگهباني تنگه است و مواظب ميدان مين هم هست و حتما نيرو داره .
ـ پس حتما نمي دانيد داخل تنگه چي هست ؟
ـ خير, امشب جلو مي رويم و تنگه را بررسي مي كنيم .
علي آقا به فكر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت:
بلند شو ,بايد جلوتر برويم, تا هوا روشنه بايد داخل تنگه را ببينيم .
ــ علي آقا توي اين وقت روز كه نمي شه , ميدان مين و تنگه نگهبان داره و حتما ما رو مي بينند.
علي آقا چند بار اينموضوع را تكرار كرد ومن هم رفتن به جلو را به تاريك شدن هوا موكول مي كردم.
در آخر ايشان باچهره اي درهم وناراحت گفت : الان بايد داخل تنگه را ببينيم,ما بايد بدانيم كه از كدام راه كار بچه هاي عزيز اين مردم را به جلو مي فرستيم ,بايد راهي را انتخاب كنيم كه كمترين خطر را براي نيروهاي پياده داشته باشد.
از جايش بلندشد, من نمي دانستم چكار كنم ,دستش را گرفتم.
گفتم‌:علي آقا صبر كن هوا تاريك بشه , الان ما رو مي بينند .

ــ انشاءا... نمي بينند و شروع به خواندن و جعلنا... كرد و تمام قد بلند شد و راست بطرف سيم خاردارها حركت كرد.
به او نزديك شدم و مجددا دستش را گرفته و گفتم :
ــ علي آقا نرو, ما رو مي بينند.
در اين هنگام سخني گفت كه لرزه بر اندامم افتاد, و ديگر هيچ حرفي براي گفتن نداشتم.
رو به من كرد وگفت:
ــ انشاءا...ما رو نمي بينند, چون ما صاحب داريم , ما صاحب الزمان داريم.
با گفتن اين جملات دست به زير سيم خاردارها برد و آنها را مقداري بالا آورد و از آن عبور كرد.
من هم در جاي خودم ميخكوب شده و قدرت حركت نداشتم , و نگاهش مي كردم.
در اين موقع بود كه به ياد حرفش افتادم كه كسي مي تواند از سيم خاردار هاي دشمن عبور كند كه در سيم خاردار هاي نفس خود گير نكرده باشد.
از آنهمه ايمان و توكل وشجاعت در حيرت افتادم , يك لحظه به خود آمدم و علي آقا را ديدم كه در آنطرف سيم خاردار مرا نگاه مي كند .
خجل و شرمنده بطرفش حركت كردم از سيم خاردار ي كه او بالا زده بود عبور كردم و با ايشان زانو به زمين زده و سر نيزه را بيرون آورده و شروع به حركت در ميدان مين كرديم .
زير چشم نيم نگاهي به سنگر بالا ي سرمان داشتم , و زير لب وجعلنا... و يا علي مدد“خواندم .

زير سنگر نگهباني قرار گرفتيم و از روشنائي هوا استفاده كرده و داخل تنگه را به خوبي شناسائي كرده و با وجود اينكه احساس مي كردم يك نفر داخل سنگر است با موفقيت شناسائي را انجام داده و به عقب برگشتيم و آنجا بود كه شمه اي از روح بلند و متعالي ومعنويت بالاي علي آقا چيت سازيان را ديدم .

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده و دوستان شهيد
يا دليل المتحيرين
دليل را در قاموس واژگان راهنما بلد و مرشد معنا کرده اند؛ بگذريم از معني محاوره اي آن که دليل، معادل علت و برهان معنا مي شود.
دليل در لسان ادعيه و کلمات اوليا نيز معني راهنما را دارد. لذا در مقابل واژگاني بکار مي رود که ناظر بر حيرت، سر گشتگي و گم کردن راه هستند.
دليل از صفات حضرت سبحان جل و علا نيز هست و دلالت اول از او صادر شد؛ با روشن کردن سراج منير.
رسولان، خاصه حضرت ختمي مرتبت (ص) هم به صفت دلالت موصوف و همان سراج منير هستند؛ فرا روي جويندگان روشنايي.
حضرات معصومين عليهم السلام و اولياي خدا نيز در سير مراتب دلالت اند، از امام علي (ع) که راه هاي آسمان ها را بهتر از راه هاي زمين مي شناخت تا امام روح الله (س) که بنده گان خاک نشين را از خضيض به اعلي مرتبه سعادت؛ يعني شهادت ، دلالت مي کرد.
از سر ارادت و جسارت بگويم که علي از سر چشمه آب حيات دلالت علي (ع) نوش کرده بود و به مرتبت سقايت در وادي حماسه هشت سال دفاع مقدس رسيده بود.
هر چند احساس مي گه:
بابا مي خواي اسم براي کتابت انتخاب کني؛ خب! اين همه فلسفه بافي و اظهار فضل براي چي؟
درسته علي آقا! وسوسه نوشتن و شيطنت قلم براي انتخاب اسم کتاب، يه وقتايي آدم رو به جايي مي بره که شماها نمي رفتين. اما اينا خاطرات من نيست که سر هم شه و بشه کتاب و نوندوني از اون باباي بد قلقت که راه به هيچ گم شده اي مثل من نميده، حرف کشيدم و دليل آوردم تا عمو هادي که بعد از تو رفت، تا عمو اکبر که حيران و سر گشته تو بود، تا خودت، از خودت هم حرف شنيدم. از اون صداي دو رگه بي تکلفت که گاهي تو کمند راوياي جبهه مي افتادي و ازت نوار؛ يعني دليل پر مي کردند. تازه از همه اينها گذشته از پسرت علي که تو نديديش، اما ما ديديم هم حرف کشيدم.
اصلا اطلاعات و عمليات توي جبهه، يعني دلالت فرمانده اطلاعات عمليات؛ يعني دليل! آره تو خود خود دليلي. حالا بريم سر شناسنامه تو. آنها که تو را مي شناسند، گفته اند که:
روز تولد علي (ع) به دنيا آمد؛ يعني سيزدهم رجب 1343. به خاطر اين اسمشو گذاشتند علي. از شاگردي کارخانه يخ شرع کرد.
باباش نذر کرده بود، سقا بشه.
سر نترسي داشت. ساواکي و اينجور چيزا سرش نمي شد. عقلش خيلي بيشتر از سن و سالش بود.
هجده ساله شد. مربي استاد آموزشهاي نظامي از همه جورش؛ تاکتيک رزمي، اسلحه شناسي، اطلاعات و عمليات.
اولين بار رفت جبهه مهران. نبوغ و خلاقيت بي مثال او را علي شادماني کشف کرد. تا بيخ سنگر عراقيها مي رفت. چهار گردان چشمشان به اشاره او بود. نوجونيش رسيد به انقلاب و جونيش سهم جنگ شد. مو توي صورتش نروييده بود که يه گردان رو دادند، دستش!
توي عمليات مسلم بن عقيل، پاهاش تير خورده بود. اما وقتي آمد، يه تنه هفت تا اسير هم آورد.
حاج همت براش نقشه ها داشت، اما همداني زودتر جنبيد و کردش فرمانده. يه نوجوان 19 ساله فرمانده اطلاعات و عمليات يه تيپ يه لشکر! تا کي تا آخر جنگ.
از کله قندي مهران شروع کرد بالاي کله اسبي حاج عمران ترکش خورد. تو سومار تير خورد به پاهاش. توي جزيره مجنون، روي برانکارد فرماندهي مي کرد! توي شلمچه اول ترکش به بازويش خورد، بعد تير به پهلويش و توي ماووت ميهان مين والمري شد.
اطلاعات عمليات رو کرده بود دانشگاه آدم سازي. توي کلاسش هم ممد عرب عراقي بود که از بصره در رفته بود، هم شير محمد افغاني که تو مهران باهاش گشت مي رفت و هم علي شاه حسيني.
تکنسيني که آموزش تو آمريکا رو گذاشته بود يه طرف و شده بود شاگردش. داشت يادم مي رفت. توي دستگاه علي آقا سواد ملايي و افاده هاي دانشگاهي هم خيلي برد نداشت؛ نه اينکه دانشگاهي ها در رکابش نبودند، بودند. اما يه بچه صافکار روستايي زاده مثل مصيب مجيدي شد معاونش ، چون دل شير مي خواست با علي کار کردن.
شرط و مرزي هم براي يادگيري نداشت؛ سراغ قفل بر ها توي شهر هم مي رفت، مي آوردشان جبهه از شان شهيد مي ساخت!
البته همه اينايي که اسم آوردم شهيد شدند؛ به عبارت اين دفتر، دليل شدند.
گشتاش شبيه يه روياست. در زمان خودش براش افسانه ها درست کرده اند؛ مثل اينکه تا کربلا مي ره، تو صف غذاي عراقيها وا مي ايسته، اينا راست نبود اما روايت هاي بچه هاش توي اين دفتر راسته راسته.
علي همون بچه مو زرده چشم آبي براي قريب 90 نفر شد دليل؛ يعني راه رو نشون داد تا جايي که رسيدند.
خودشم دنبال يه دليل مي گشت تا اينکه اون خواب به دادش رسيد. اون خواب که از مصيب معاونش که توي فاو شهيد شده بود، پرسيد از کدام راه به اين مقام رسيدي؟ مصيب هم جواب داد: راه کار اشک.
از اينجا به بعد راه کار علي آقا به قول خودش قلف و به قول بچه مدرسه اي ها قفل شد. هر هفته با گريه بچه ها رو صدا مي کرد، همون 90 نفر رو.
دلش مي خواست دينش کامل بشه. اينو به دوستانش گفته بود.
زن گرفت. يه يادگاري ازش موند که هيچ وقت نديدش، به اسم محمد علي.
برادرش امير هم که رفت، علي با تني زخمي که شش زخم از شش عمليات داشت. جنگ هم هفت ساله شده بود و علي دل تنگ همه چيز. سال هاي آخر جنگ مي گفتند که مي خواد فرمانده لشگر بشه، اما عشق او اطلاعات بود و بچه هاي اطلاعات و شهداي اطلاعات.
توي شناسايي؛ يعني دلالت آخر، همه رو گذاشت سر کار، يه عده رو بر گردوند عقب خودش تنها رفت به جايي که دليل امروز و فرداي ما شد.


شخصيت علي چيت سازيان فرمانده اطلاعات عمليات لشکر انصار الحسين (ع) ، حقيقتي است بر گونه ي اساطير .
از آغازين روزهاي جنگ تا 7 سال در غرب و جنوب منشاء عمليات بزرگي بود .
آنسوي بيشگان بازسازي يکي از خاطرات او با اسلوب داستاني است .
عينک شيشه گرد و ته استکاني اش را که بالا زد ، تارهاي سفيد روي ابروهايش زير تيغ آفتاب آشکار تر است . پلک هايش را خواباند و پنجه هايش را در هم گره زد و بالش ساخت و زير سپيدا پير که هيچ سهمي از سايه نداشت . دراز به دراز افتاد . به آني خورشيد مغز سرش را جوشاند ، چند لايه عرق ميان چروک پيشاني اش نشاند . همانطور که خوابيده بود . با مشت آستين سفيدش خيسي صورت را گرفت و به خاطر اينکه راحت تر نفس بکشد قلاب آهني کمربند چرمي اش را باز کرد . راحت تر خرناس کشيد و با هر نفس شکم توپي ور قلمبيده اش بالا و پايين مي شد . هيبت غريب او چشمان دو بسيجي نوجوان را گرد کرد .
اين بابا ؛ چرا اومده اينجا هواخوري ؟بسيجي دوم ، قيافه ي پيرمرد را در شهر ديده بود ، خوب او را شناخت . اما از سر شيطنت جواب داد : خب ، حتما اينجا آب و هوايش از پشت جبهه بهتره .
پيرمرد هنوز خرناس مي کشيد . موهاي سفيد و ريش سفيد ترش نشان مي داد که رزمنده نيست . هيچ نشانم و لباسي از رزم هم در تنش نبود . نگاهي از سر انکار به پيرمخرد انداخت . خودش هم از گرما کلافه بود . بي حوصله و کمي عصبي گفت : البته که اين هواي شرجي و گرماي پنجاه درجه وقتي که بلا بوي باروت قاطي مي شه سينه رو جلا مي ده و بعدش آدم رو خفه کنه .
به جاي اينکه کثل مرغ کرک هي راه بري و غر بزني . برو تو نخش ، ببين چه آرامشي داره . اونوقت مثل من مي گي ؛ بابا گلي به جالش .
حق داري داري ، زير اين آفتابي زار ، همه سبم هاشون قاطي ميشه .
خب بيشتر از اين مزه نريز ، بجاي اين اراجيف ، يه لطفي در حقش کم و بيدارش کن .
صداي ضعيف انفجار توپي از دور دست ها آمد . پيرمرد روي شانه اش غلتيد و دوباره خروپف کرد .
بسيجي دوم نگاهي به اطراف کشيد ، شبح علي چيت ساز را که از چادر اطلاعات بيرون زده بود ، ديد .
رو کرد به بسيجي بي حوصله گفت : مي دوني اين بابا کيه ؟
چه فرقي مي کنه ؟ يکي مثل بقيه پدر را که اومدن بچشونو ببينند .
فرمانده اطلاعات و عمليات رو که مي شناسي ؟
اون جوانک 18 ، 19 ساله رو مي گي ، آره ؟
آره همون که بهش ميگن عقرب زرد .
حقا که باباي همون بچه س ، مثل اون کله ش بوي پياز داغ مي ده که اينجوري لم داده روي خار و خاک و داره کيف مي کنه !
معلومه که دل پري از علي آقا داري . هنوز نفهميدم که علي و بچه هاي اطلاعات چه هيزم تري به تو فروختند که هر جا مي شيني ازش بد مي گي !
هيزم که چه عرض کنم يه لشگر عقلشون رو دادن دست اين بچه . يه آدم تخس و يه دنده . هر سازي که مي زنه ، بقيه و...
بسيجي دوم دمق شد . خطوط چهره اش در هم کشيد خشک و خشن داد زد : ساکت باش . يه جور حرف مي زني که انگار عقل کلي و اصلا به من و تو چه ربطي داره که کجا عمليات بشه و کي طراحيش بکنه ، اون بالا چار تا آدم تر از من و تو نشسته . اونا علي آقا رو بهتر از من و تو مي شناسند .
بسيجي که داد کشيد پلک بابا باز شد . اما زود برق آفتاب چشمانش را بست ، به سمت دو بسيجي چشم خواباند . بسيجي کم حوصله دست هايش را روي سرش سايه بان کرد و گفت : عمليات کردن تجربه مي خواد . من شنيدم اون از پشت ميز مدرسه پا شده اومده ...
مگه من و تو که مثلا شديم فرمانده گروهان ، از دانشکده هاي جنگ فارغ التحصيل شديم که بايد صد تا بسيجي را بندازيم پشت سرمون و بزنيم به خط دشمن ، ها !؟
بسيجي کم حوصله به من و من افتاد تيزي آفتاب پشت چشمالنش را سياه کرده بود . آهي کشيد و دست دور مچ دوستش انداخت و گفت : ادامه ي بحث ، داخل چادر . من که کار اين بابا در حيرتم .
حداقل بزار بيدارش کنيم .
نه مي ترسم بگه چرا از خواب ناز بيدارش کرديم .
هر دو به سمت چادر که رفتند ، علي ميان محوطف چشم گرداند . بسيجي مسيرشان را به سمت او کج کردند .
پدر با کف دو دست پيشاني و شقيقه هايش را گرفت و دراز شد ، پيدا بود که نه مجادله ي دو بسيجي و نه خار خار بيابان و گرماي خفه ي شهريور ماه خستگي راه را از تن او نستانده . غلتي زد و کمي در فضاي پشت جبهه غور کرد . هواي خنک و سرد کارخانه ي يخ زير پوستش دويد . احساس کرد که تنش از سرما مور مور مي شود . نمي خواست خيال خنکي از جانش به در شود تنش را به تيغ افتاب سپرد اما فکرش دوراني کرد و برگشت به همدان و کارخانه ي يخ فروشي ...
قالب هاي بلورين يخ يکي يکي کثل مکعب هاي خوش تراش و يکدست در نوبت بار ايستاده بو.دند تا بازوان نحيف نوجوان پانزده ساله اش آن ها را پشت وانت ها و کاميون بيندازند .
علي دستکش هاي لاستيکي و سياهش را صاف کرد ، چند بار پنجه هايش را باز و بسته کرد و قلاب آهني را وسط سوراخ يخ ديگري انداخت و به سمت خود کشيد .
يخ را تا لب سينه اش بالا آورد و بيرون برد حاج ناصر زير چشمي چشم غره اي به او کرد و گفت : يه کم بجنب علي .
علي ترو فرز يخ را تا لب سينه اش بالا کشيد و با پشت پا در آهني را باز کرد و بي توجه به صف طويل مردمي که براي نوبت يخ ايستاده بودند ، سر يخ را در داخل تانکر آب فرو برد ، آب از دهانه ي تانکر سر ريز شده و روي دست و پاي او ريخت .
نفر جلوي صف غرو لند کرد : بچه از گرما هلاک شديم ، تو فکر پر کردن آب نذري هستي ؟
علي همانطور که مثل معرکه گيرها جلوي تانکر نشسته بود به سمت پايين سر چرخاند و نگاهش روي پياله ي برنجي متوقف شد . پنجه طلايي وسط پياله به چشمانش تنور زد . باور داشت که پنجه طلايي وسط پياله سرما را از جانش مي گيرد و به چشمانش نور مي دهد . همانجا بود که زير لب السلام عليک يا ابوالفضل العباس مي گفت .مرد معترض عصباني تر از قبل داد کشيد : يکي نيست به اين بچه بگه ما کافريم و الله ما هم آدميم که اينجا صف کشيديم .
انگار که صدا تا گوش بابا رسيده باشد . با ابرو هاي گره کرده از سردخانه بيرون زد و مقابل جمع ايستاد .
چه خبره ؟
يکي از وسط صف سر کج کرد و با صدايي که بوي طعنه مي داد گفت : از آقا زاده بپرسيد که هر چي يخه مي ريزه توي اون چاه ويل .
علي از تخته خيس لب تانکر پريد و کنار جمله اي ايستاد که با خطي کج و معوج بر پيشاني تانکر نوشته بود : آبي بنوش و لعت بر يزيد کن .
و با لحن ساده اي جواب داد : من نمي دنم اين چاه ويلي که مي گي کجاست ، بابام بهم گفته بود که آب ، مهريه ي خانم فاطمه زهراست ؛ اين يخ هم سهم همه ي مردم از اين مهريه س ، نگفتي بابا ؟
مرد معترض سرش را پايين انداخت و حاج ناصر جلو آمد و دست محبت روي شانه ي خيس علي گذاشت ؛ لبخند رضايتي روي لبان علي نقش بست . آهسته گفت : راست مي گي بابا ، اما اين مردم هم حق دارند .
طوفاني به دل علي افتاد ، بغضي گلو گير راه نفسش را بند آورد و قطره اشکي گوشه چشمانش نشست . صدايش ترک برداشت و گفت : همين دو شب پيش که از روضه بر مي گشتيم ، توي راه گفتي که حق يعني چيزي که از علي و اولاد فاطمه به زور گرفتند .
و بغضش ترکيد : نگفتي ؟!
صداي علي تا اعماق وجود پدر نشست ، دست محبت روي شانه خيس علي گذاشت .
... کسي تکانش مي داد يکه اي خورد و جا بجا شد . برق خورشيد وسط چشمانش نشست . سرش را کنار کشيد و شبح صورت سوخته و آفتابي زده ي علي ميان ذهنش نقش بست . علي دست از شانه ي پدر برداشت و عينک ضخيم و ذره بيني او را از بالاي موها تا لب چشمانش پايين کشيد . سفيدي چشمان بابا ميان شيشه ها ، درشت تر شد و روي چهره ي علي خيره ماند . بابا هنوز باور نداشت که از فضاي سرد خانه بيرون آمده است . نيم خيز نشست و نگاهي از سر کنجاوي به اطراف کشيد .
علي با خوشرويي بوسه اي به پيشاني اش زد و گفت : خوش آمدي بابا .
گرماي شهريور ماه سر تا پاي پدر را ميان عرق نشانده بود و شوري عرق ، چشمانش را مي سوزاند . با پشت تانگشت چشمانش را ماليد .
علي ادامه داد : دو تا بسيجي اومدند گفتند که يه بابا زير تيغ آفتاب خوابيده ، شستم خبر داد که خودتي ف، خيلي به موقع ائمدي .
بابا لب به سخن باز کرد و با همان زباني که دوست داشت با علي حرف بزند ، گفت : آره گرم بود . اما در عوض يه خواب دبش زدم تو رگ . خيلي خنک بود . اونقدر که گرماي اينجا رو از تنم ريخت .
و در حاليکه بند کمر بند چرميش را دور شکمش مي کشيد گفت : حدس بزن کجا بودم ؟
علي دانه هاي ريش زرد جلوي چانه اش را با دو انگشت گرفت .
والله ، جاي خنک اين دور و برا فقط سوله ي اورژانس . اونم نه به اين خنکي که شما مي گيد .
نه اشتباه گفتي ، برگرد عقب تر ، به چنج سال پيش ، توي کارخانه يخ .
علي خنديد و با چفيه عرق پيشاني پدر را گرفت و با دست ستيغ قله اي را در انتهاي دشت ذهاب سر بر آسمان ساييده بود . نشان داد و گفت : اما اينجا به جاي کارخانه يخ ، بره از کارخانه آدم سازي ، يکيش اونجاس .
و دست دور مچ بابا انداخت و او را تمام قد بلند کرد و ادامه داد : آقا جان ، مي خوايم بريم اونجا شناسايي . با ما مي آيي ؟
پدر مي دانست که با وجود کهولتش رفتن به گشت امري محال است و فهميد که علي سر به سر او مي گذارد ؛ با التماس جواب داد . علي جان ، قربانت برم . ننه ي تو گفته که اگه رفتي پيش علي بار سنگين برندار که برات ضرر داره .
علي با نمک خنده اي ارتفاع کوه بيشگان را نشان داد .
حاج ناصر پرسيد : اونجا به بيستون مي مونه نکنه از هجر من فرهاد شدي و تيشه برداشتي و مي خواي ريشه عراقيها ذو اونجا بکني .
علي با احترام به بابا نگاه کرد و حرف بابا در دلش نشست و از تعبير او خوشش آمد . او هم که چشم به تيغه هاي کوه بيشگان در دل دشت ذهاب مي انداخت ، خودش هم به ياد بيستون افتاد . نفسش را فرو برد و جواب داد ، بابا جان کار ما شناساييه . مي ريم و يه سوراخ سمبه هايي رو پيدا مي کنيم . اون رو نشون فرمانده گردان ها مي ديم و اونا هم نيروهاشون رو از اين مسير ها مي برن بالا سر عراقيا . اسم اين سوراخ سمبه ها ,راه کاره .
و با پوتين چند بار بر روي علف هاي زرد و نيم سوخته دشت ذهاب کوبيد و ادامه داد : پدر جان . غربيه که نيستي . اينجا با اون دشت و دمن مهران که پارسال ديدي ، خيلي فرق داره . اونجا راهکار زياد بود و هوا خوب . حالا اومديم اين عطش زار .
و آهي سوزناک از ته دل کشيد : هيچ منصبي بالاتر از سقايي نيست . کاش باز هم مسئووول تقسيم آب و يخ بودم .
حاج ناصر عينک ته استکانيش را روي بيني اش جنباند و به قيافه ي علي ريز شد . برق آفتاب يک آن روي همه ي صورتش چروک نشاند . استانش را بالاي ابرو سايه بان کرد و گفت : کي ميري شيشگان تا يه قالب يخ بزارم رو دوشت .
علي قاه قاه خنديد و صداي خنده ي اوبه پرده ي گوش چند فرماندي گرداني که منتظر او بودند رسيد .
بابا اخم و جديات را قاطي کرد : خنده داشت ؟!
بابا جان ، اولا بيشگان ، نه شيشگان . ثانيا شونه واسه يه قالب يخت هميشه آمادهس ولي ...
ولي چي ؟
باد سام که بياد ، صد قالب يخ رو به يه چشم زدن آب مي کنه .
باد سام چه صيغه ايي علي جان ؟
و با سادگي ادامه دااد : نکنه با اون عمو سام گور به گوري نسبتي داري ؟
اين دفعه فرمانده گردان ها هم خنديدند . يکي شان جلو تر آمد . قد بلند کرد با صورتي زيبا و چشماني سبز که مثل کهربا نگاه ضعيف پدر را به سمت خود کشيد . سلام کرد و گفت : اگر عمو سام آمريکايي هم اينجا بود . باد سام جز غاله اش مي کرد . يه باد سوزان و بي رحم که مثل . مانندش حتي توي خوزستان هم نيست .
حاج ناصر با خوشرويي گفت : علي جان ، آقا رو معرفي نکردي ؟
برادر سيد حسين سماوات فرمانده گردان حضرت ا علي اکبر و برادر حسن تاجوک فرمانده گردان اباالفضل و برادر کلهر از ...
علي که معرفي مي کرد چشمان بابا ميان حلقه اي از اشک نشست و با اولين پلک از گوشه ي عينکش دو قطره اشک سريد . آهسته دست هاي لرزانش را با لا آورد و عينک را برداشت و سرش را پايين انداخت و با گوشه ي استين چشمانش را پاک کرد . علي ساکت شد . فهميد که بابا چرا نگران شد .
بابا با صدايي خفه گفت : بابا به قربان همه ي شما ، شماها تو کربلاکجا بوديد که از علي اکبر و علي اصغر و قاسم و ...
و نتوانست ادامه دهد دلس مي خواست که براي خودش روضه بخواند . دو زانو روي خاک نشست و زير لب زمزمه کرد . شانه هايش با اولين ذکر بالا و پايين شد . سر چرخاند و ناخواسته نگاهش به سرخي بي رمق خورشيد افتاد که داشت پشت بيشگان فرو مي رفت .
علي زير چشمي قيافه بابا و فرماندهان را مرور کرد . بابا مي خواند و بقيه مي گريستند . عادت بابا را مي شناخت ، مي دانست که اگر تا صبح همانجا بماند ، مي خواند و مي گريد . اما اينجا مجال ماندن بيشتر نبود . مسير بيشگان به حدبي دشوار و طولاني بود که بايد شناسايي را از دمدماي غروب آغاز کند و قبل از طلوع صبح بر گردد .
آهسته خم شد و دهانش را تا دم گوش بابا نزديک کرد .
بابا جان ، داره به ما دير مي شه ، نماز مغروب رو هم بايد نزديکي هاي بيشگان بخونيم . اجازه مي دي بريم .
بابا صدايش را خواباند و سرش را به علامت تسليم تکان دا و ساکت شد . علي بوسه اي از وسط سر بابا زد و با بقيه فرمانده گردان ها به راه افتاد . هر کدام با يک کلاش . کوله پشتي و مقداري آب ، و دور تر که شدند ؛ بابا آهسته سرش را با لا آورد و علي پشت سر بقيه بود و قامتش بهتر ميان چشمان بابا مي نشست . از ديدن علي سير نمي شد تا آنجا که شبحي از علي در انتهاي نگاهش ماند . کم کم خورشيد ميان سياهي ها رنگ باخت و بابا روضه علي اکبر را براي خودش خواند .

مهتاب با سرعت ميان ابرها مي دويد و فرماندهان سريع تر زير تيغه ي دو.م بيشگان گام مي زدند . هنوز به انتهاي دهليز که ميان دو رديف ديواره ي کوه ، معبري ساخته بود نرسيده بودند علي ايستاد احساس کرد پشتش توي آب نشسته است . شانه اش را با لا انداخت و کوله پشتي را روي زمين گذاشت . ظرف چهار ليتري آب تا نصفه خالي شده بود . خودش هم نفهميد که از کجا درب پلاستيکي آب باز شد . نگاهي به دور و بر کشيد . تاجوک نزديک تر شد و پرسيد : اتفاقي افتاده ؟
آبمون کم شده .
و چرخيد و پيراهن خيسش را رو به مهتاب گرفت .
تاجوک گفت : مشکلي نيست ما هر کدوم يه قمقمه آب داريم .
علي زير نور مهتاب لبخندي زد و در حالي که قلاب کوله پشتي را روي سينه اش محکم مي کرد گفت :بچه ها اين مسير را چهار مرتبه اومدند . دفعه آخر خودم هم بودم با فرمانده تيپ . مي دونم که فردا روزير تيغه ي دوم بگذرونيم تا شب بشه و بر گرديم . تا اون وقت اينجا مثل جهنم ميشه .
و با چشمانش ديوارهاي بلند و چپ و راست را مرور کرد . بالاي کوه ، سنگرهاي عراقي به خوبي پيدا بود . اما راه بالا بردن سه گردان فقط از پشت ارتفاع ممکن بود . آنجا ديواره ها کمي به تپه مي زد و مسير نرم مي شد .
سيد حسين پرسيد : علي آقا تا انتهاي تيغه ي دوم چقدر راهه ؟
چهارکيلومتر .
چند چروک عميق روي صورت سفيد سيد ، که هنوز در تاريکي مي درخشيد ، افتاد .
با تندي پرسيد : اين همه راه اومديم . تازه چهار کيلومتر هم مونده ؟ ! اونوقت مي خوايم شش گردان رو از توي اين دالان زير ديد اين همه عراقي عبور بديم تا تيغه ي دوم .و با اخم ادامه داد: درسته که اونا کورند اما ما الان چهار نفريم ،
شب عمليات مي شيم دو هزار نفر .
علي خونسردانه قمقمه اش را از کمر کشيد و با درب آن به اندازه ي يک جرعه به سيد حسين تعارف کرد .
بخور تا برات بگم .
سيد حسين با بي ميلي درب کوچک قمقمه را گرفت و لب و گلويش را با آن تر کرد .
علي گفت : الحق که فرمانده گرداني . اما يه فرمانده گردان ...
بگذريم ... اگه حوصله مي کردي بعد از برگشت مسير حرکت گردان ها رو روي نقشه نشونت مي دادم . اونا رو از اين مسير نمي آريم به راه کوتاه از دل دشت ذهاب هست که مستقيم مي ره روي تيغه دوم بيشگان .
سيد حسين سرش را پايين انداخت ؛ از سوالش شرمنده شده بود . علي با پنجه شانه استخواني سيد حسين را فشرد و با مهرباني گفت : بي قراري نکن سيد . وقتي رسيديم به تيغه ي دوم ، مسير حرکت گردان ها رو هم نشونت مي دم .
براه افتادند . هنوز چند قدمي حرکت نکرده بودند که يک منور وسط دهليز بالا رفت . هر چهار نفر نشستند . علي چشم گرداند . کمي آنسو تر تصوير منور ميان برکه ي اب چپ و راست مي شد . علي پامرغي به سمت برکه رفت . فرماندهان به او خيره شدند . به برکه رسيد ، ظرف آب را از کوله بيرون کشيد . دستش که به آب خورد ، بوي تعفن و گنداب دماغش را پر کرد . دست پس کشيد و بر گشت .
منور داشت در انتهاي دهليز نور مي باخت . علي جلو افتا د و بقيه پشت سر او به راه افتادند . بعد از دو ساعت ديواره اي مثل عقاب بالاي سر آنان سايه انداخت . هر چهار نفر ميان سايه سياهش خزيدند . فرمانده گردان ها هاج و واج به بالا نگاه مي کردند . عظمت کوه بيشتر آنان را به ترديد انداخت که گذردان ها از کجاي اين کوه بالا خواهند کشيد . اما بعد از سوال سيد حسين هيچکدام به انديشه پرسش دوباره نيفتادند .
خستگي رمق از زانوهاي همه گرفت َ، نفس نفس مي زدند . کلهر بيشتر از بقيه . علي يک ان به خودش آمد . کلهر داشت قمقمه آب را لا جرعه سر مي کشيد . با تندي قمقمه را از دستان او قاپيد و با عصبانيت گفت : هنوز نه آفتاب در اومده و نه از گرما خبريه . با اين قمقمه مي بايد يک روز و يک شب رو سر کني .
کلهر گوشه ي دهانش را پاک کرد و گفت : خيلي تشنه ام گلوم از خشکي داره مي ترکه .
تاجوک جلو آمد و پرسيد : بالاخره اونجايي رو که بايد شناسايي کنيم کجاست علي آقا ؟
علي بلند شد و بقيه پشت سرش به راه افتادند . حالا او و شايد بقيه هم احساس تشنگي مي کردند . اما هيچکدام جرات نداشتند دست به قمقمه ببرند . علي هر از گاهي به پشت سر مي چرخاند . تاجوک ، سماوات و کلهر گام به گام او مي آمدند . اگر او مي ايستاد ، بقيه هم مي ايستادند .و اگر حرکت مي کرد ، حرکت مي کردند . تا ان روز پيش نيامده بود که براي کنترل نهايي راهکارها ، فرمانده گردان ها را با خود بياورد . انبوه فکر هاي آشفته بر ذهنش پنجه انداخته بود . مي انديشيد که اگر در کمين عراقي ها بيفتد . عمليات لو خواهد رفت . اين آخرين شناسايي بود و هزازان چشم آن سوي بيشگان منتظر بودند که بعد از توجيه فرماندهشان به قله بزنند . خودش نفهميد اما تا جوک بود که داشت تکرار مي کرد : ببخشيد علي آقا ، حاضرم پوتينم را بدم به شما .
علي به خودش آمد .تازه متوجه شد که پاي تاجوک از عقب ، لاستيک پوتين را تا پنجه جدا شده .
علي پس کله اش را خاراند و ايستاد خم شد ، روي پاي علي و دستش به بند پوتين نرسيده بود که پا کشيد و خيلي جدي گفت : راه بيفت .
هر گام بر مي داشت کف پوتين دهان باز مي کرد و مي بست و صدايش بيشتر از همه تاجوک را مي آزرد . کم کم علي حس کرد که نمي تواند ادامه دهد . خم شد و زيره ي لاستيکي پوتين را که فقط به نوک آن بند بود ، کند و کنار انداخت و با خنده زير لب گفت : حالا شد .
و دوباره به راه افتاد. حس مي کرد پاهايش کوتاه و بلند شده . کف پايش توي تيغ و خاک و سنگ مي نشست . هر بار که مي خواست آخ بگويد ، به خودش هي مي زد و ادامه مي داد .
زير تيغه ي دوم که رسيد ، يک تخته سنگ بزرگ مقابلشان سبز شد . علي گفت : تا آفتاب نزده نماز رو بخونيم ، اينجا جاي امنيه . عراقي ها از روي کوه پايين نمي آن .تا فردا شب همين جا مي مونيم .
و خودش زود تر از بقيه زود تعر از بقيه رو به قبله چرخيد . َآفتاب که زد بلافاصله از لب کوه بالا کشيد و مثل ميش کوهي از لابه لاي سنگ ها و صخره ها بالا رفت .تاجوک ، سيد حسين و کلهر تازه متوجه شدند که علي نيست . تاجوک با انگشت او را نشانه رفت .
داره مي ره بالا ، بدون پوتين !
سيد حسين چشمانش گرد شد .
مگه قرار نبود مسير رو به ما نشون بده .
تاجوک نمک خنده اي زد .
علي آقا اگه اينجور نباشه که فرمانده اطلاعات نيست .
و هر دو با نگاهشان پيت ساز را تا جايي که از نظر پنهان شد بدرقه کردند .
به نزديکي هاي قله که رسيد دوربين عکاسي را از کوله بيرون کشيد و لنز تله را لبه ي يک تخته سنگ گذاشت و در پناه آن شروع کرد به گرفتن عکس . گوني هاي سنگري شانه شانه چيده شده بود . و عراقي ها از شدت گرما داخل سنگر ها خزيده بودند و گاه گاهي از لبه پليت ها ي سنگر به بيرون سرک مي کشيدند . حلقه ي اول فيلم که تمام شد آخرين مسير راهکار از دل دشت تا سينه کوه و بالاي قله در کادر دوربين نشسته بود . غرور مقدسي سر تا پاي علي ذا گرفت و خوشحالي مثل خون زير پوستش دويد . از آخرين شناسايي تا آن ساعت هيچ چيز به مواضع دشمن اضافه نشده بود و همين به او قوت داد . که با اطمينان خاطر ، گردان ها را به طرف بيشگان روانه کند .
دستش را به شکرانه رو به آسمان گرفت و سريع به پايين کوه بر گشت . از شدت شوق ، درد زخم پا را حس نمي کرد . اصلا نفهميد که کي به پاي قله رسيد . يک آن تاجوک و سيد حسين و کلهر را مقابل خود ديد . نگراني در چهره هر سه موج مي زد . چشم ها چرخيد و روي پاي علي متوقف شود . خون از لاي انگشتان او بيرون رده بود و انگار کف پايش را در خون نشانده باشند . لايه هاي خون خشک شده دور تا دور پا و بالاي انگشتان او را گرفته بود .
تاجوک زل زد روي پاي علي . زبانش بند آمد . ذهنش دنبال کلمات مي گشت تا احساس شرم درونش را اظهار کند . خم شد ، خواست دست به پاي علي بکشد . علي فهميد و پا پس کشيد .
تاجوک سريع بند پوتين پاي راستش را شل کرد و پوتين را جلوي پاي او گذاشت . علي با نرمي انگشت عرق پيشاني اش را گرفت و گفت :
معلومه که نمي خواي بزاري ما يه گوشه از مصيبت اسراي کربلا رو بچشيم .
تاجوک گلويش خشک تر شد . سر تا پاي علي را يبک نظر برانداز کرد . قبراق و سر حال داشت لب آستينش را تا مي زد . سيد حسين يک قلب آب ريخت داخل يک ليوان پلاستيکي و به تعارف کرد : بفرما .
علي بر آمدگي گلويش را خاراند و با تاني ليوان آب را گرفت ، به اندازه اي که گلويش را ترکيد خورد و ليوان را به سمت تاجوک گرفت که هنوز سرش پايين بود .
با خوشرويي گفت : مي چسبه .
تاجوک ليوان را گرفت و به کلهر حواله کرد . برق آفتاب وسط کله ي او. نشسته بود و مغزش انگار مثل سير و سرکه مي جوشيد . کلهر با ولع ليوان را گرفت و يک نفس نوشيد و ب صدايي شکسته گفت : کي بر مي گرديم ؟
علي پاسخ داد : اول بايد به منطقه توجيه بشين .
و با ابروي گره کرده افزود: گمونم واسه ي توجيه اومده بوديم . مگه نه ؟
سيد حسين و تاجوک ، مشتاقاننه چپ و راست او ايستادند و علي با دست مسير راهکار گردان ها را از دل دشت تا سينه ي کوه نشان داد .
کلهر هم بي توجه به صحبت هاي علي به انتهاي دشت خيره شده بود و سراب مي ديد . خيال يک باران بهاري که سر تا پاي او را خيس کرد . لبخند تلخي گوشه لبان او نشاند . به خودش آمد . علف هاي خشکي را ديد که از شدت گرما ، گله به گله در حال سوختن بودند .
دوباره پريد وسط حرف هاي علي : با شماهام ، کي برمي گرديد ؟
علي همانطور که مسير اطلاعات را تشريح مي کرد . دست به کمر برد و قمقمه را گذاشت روي سينه ي کلهر و او بي وقفه قمقمه را سر کشيد و با چهره اي در هم قمقمه خالي را پرتاب کرد .
علي زير چشمي نگاهي به کلهر انداخت .و چشمي به زير تخته سنگ کشيد . سنگ با فاصله ي کوتاهي از زمين سايه اي انداخته بود و دو سه نفلر مي توانستند در سايه سار آن پناه بگيرند .
بي معطلي گفت : بريد زير تخته سنگ ، من بيرون مي مونم و نگهباني مي دم .
کلهر کيج و منگ ايستاده بود . علي دستش را گرفت و با حالت خميده او را زير تخته سنگ برد ، خواست که بر گردد ، سيد حسين گفت : همون جا بمون ، پاس اول با من .
و از تاجوک هم خواست که زير تخته سنگ برود . خودش هم زير تيغ آفتاب نشست . بلافاصله سرش گيج رفت . انگار آب جوش از مغز سرش راه بيفتد و از رگ هايش تا نوک پايش برسد . دل دل کرد که با اين گرما و بي آبي چگونه تا غروب را بگذراند .
کلهر ، باز چشم به آب داشت . تاجوک آخرين ته قمقمه اي را به او داد و سر ائو را به سينه اش چسباند ، کمي آرام شد . آرامش کلهر سکوتي سرد و بي روح را بر فضاي زير تخته سنگ ، حاکم بود . کم کم پلک هاي علي هم سنگين شد وپايين آمد . بابا را ديد که کيلومتر ها آن طرف تر ، هنوز چندک زدهخ و نگران او و بچه هاست . پرسيد : هنوز شما اينجاييد ؟
بابا با صدايي گرفته جواب داد : علي جان ، مگه مي شه که از علي اکبر و ابوالفضل و قاسم ها چشم گرفت ؟ مي شه ؟
مي فهمم بابا ، مي فهمم .
از اينجا مي بينم که اونا و حتي خودت مثل بچه هاي امام حسين (ع) از تشنگي له له مي زنيد .
علي سرش را پايين انداخت و بر زمين چشم دوخت .
بابا نهيب زد : پسر؛ يه عمري که نوکري ابوالفضل رو مي کني ، آب مي دي ، سقايي مي کني و ...
و بغضش ترکيد : مبادا بزاري علي اکبر و علي اصغر و بقيه از تشنگي بميرند .
علي تکان خورد ، بيدار نشد اما پدر از آينه خيالش رفت . سيد حسين از شدت گرما چشمانش کم سو شده بود . صدايي از دور مي آمد .
گوش خواباند . صداي غژ غژ موتور بود . موتور سواري يک راست به سمت آن ها مي آمد . صدا شديد تر شد و چشمان سيد حسين گردتر .
لباس و قيافه ي موتور سوارعراقي تشنگي را از خاطرش برد . دستش به دور موتور مچ پاي علي گره شد و پاهاي او را تکان داد و با اضطراب گفت : علي ... پاشو يه عراقي دارخ مي آد به سمت ما .
علي ميان خواب و بيداري صداي سيد حسين را شنيد . دلش مي خواست که بابا از آب و ابالفضل برايش بگويد . غلتي خورد و دستش را زير سرش بالش کرد و خواب آلود با صدايي دو رگه گفت : اگه عراقيه برو و بگيرش .
سيد حسين نگاهي از سر غيظ به او انداخت . علي خرناس کشيد . تاجوک هم آهسته دم گوش کلهر آيه الکرسي خواند .
موتور سوار عراقي نزديک تر شد . صداي غژ غژ اگزوز ، صداي سيد حسين را در خود فرو بلعيد . سيد حسين دوباره پاهاي علي را جنباند .
يه عراقيه چکارش کنيم ؟
علي پاسخي نداد .
کلهر يک باره داد کشيد : بگو بياد ما رو اسير کنه .
تاجوک دست گذاشت روي دهان کلهر و علي با بي ميلي بيدار شد . عراقي داشت از پشت تخته سنگ به سمت کوه گاز مي داد و مي رفت .
علي گفت : چه خبره ؟
تاجوک دم گوش او ايستاد : اين بنده خدا گرما زده شده ، دايره پرپت و پلاميگه .
کلهر پشت کله اش را به ديوار سنگي کوبيد و گفت : آب .
علي چشمانش را ماليد و لبخندي گوشه ي لب هاي خشک و ترکيده اش نشست و رو کرد به سيد حسين : از دستت در رفت ؛ مي گرفتيمش .
سيد حسين با ترشرويي پشت به علي مرد و گفت : توهنوز مغزت بوي پياز داغ مي ده پسر . مي گرفتم که چکارش کنم ؟
علي خيلي جدي جواب داد : خوب يا اون ما را اسير مي برد و به ما آب مي داد يا ما اونا اسير مي کرديم و ازش آب مي گرفتيم . مگه نه کلهر ؟
سيد حسين تازه فهميد که اين حرف ها براي تسکين دل کلهر بود . سرش را زير سايه سنگ آورد و گفت : علي آقا . فقط به اندازه يه نصفه قمقمه آب داريم . حال اين بنده خدا خرابه .
علي نيم خيز شد که بر خيزد . سرش به تخته سنگ خورد به روي خودش نياورذد . از لب سنگ به بيرون سرک کشيد . خورشيد وسط آسمان ايستاده بود .
بر گشت و گفت : نماز ظهر رو مي خونيم و بر مي گرديم .
تاجوک در حالي که همچنان سر کلهر را به سينه چسبانده بود ؛ گفت : اما توي روز و اين مسير طولاني و اين گرما . حتي اگه عراقيها هم ما رو نبينند از تشنگي شهيد مي شيم .
علي با تامل گفت : چاره اي نيست بايد برگرديم .
سيد حسين ، تاجوک و علي تيمم کردند و نماز را شکسته خواندند و کلهر با چشماني دريده به آنان زل زده بود .
باد گرم تنوره مي کشيد و با سرعت از ته تنگه بيرون مي آمد و چشم ها را مي سوزاند . صورت ها از شدت تيزي آفتاب سياه شده بود و باد سام ، لايه اي ذغال گون دور چشم ها مي نشاند .
علي جلودار بود وبا يک پوتين روي سنگ و خاک گام مي زد . پا که بر مي داشت ، جاي پايش را نقش خونين مي گرفت و نم خون ، کف پايش را لزج مي کرد . اما اصلا به فکر پايش نبود . مدام صداي بابا در گوشش مي پيچيد : پسر يه عمر که ....
و باز به خودش مي آمد . فقط دل دل مي کرد که مبادا يک چشم از صدها چشم عراقي به ته دره بيفتد .
پشت سرش سيد حسين ، گرمازده و بي حال ، پا کشيد . گلوي سيد از تشنگي طعم خاک گرفته بود و زبانش از خشکي داشت مي ترکيد . دانه هاي عرق پشت سر هم از روي گونه هايش مي دويد و روي چند دانه مو که روي چانه اش سبز شده بود ، مي ريخت . سرش گيج مي رفت و دلش بهم مي خورد و زانوهايش بي اراده خم مي شد . هر از گاهي از عقب دست روي شانه علي مي انداخت تا لنگ لنگان ادامه دهد .
به سينه کش يک تپه که رسيدند ، تاجوک ايستاد . سرش را از زير بغل کلهر بيرون آورد و او را آهسته روي زمين خواباندو با قيمانده آب را به گلوي او ريخت .
کلهر داد کشيد : گفتم بريد بالاي کوه . به فرمانده عراقيا بگيد بياد ما رو ببره .
و بلافاصله پيرهنش را از تن با بي حالي کند و روي تيغ ها خوابيد . زخمي به گوشه ي دل علي افتاد . خواست . قيافه ها را مرور کند . شوري عرق مجال نداد که چشم توي چشم بقيه بيندازد . يک آن سرش را با لا گرفت و زود چشمانش را بست ، خورشيد داشت به زمين مي چسبيد به خودش هي زد : تو جلو داري راه بيفت .
و دستش را دور مچ دست سيد حسين پيچيد و با صدايي خفه گفت : بلند شو سيد .
سيد با بي حالي گفت : پاهام رمق نداره ، جلوم رو نمي بينم . نمي تونم بيام .
علي دست او را محکم به طرف خود کشيد . سيد با زحمت ايستاد . تاجوک خارو خاشاک از صورت و سينه کلهر گرفت . سر زير بغل او برد و حرکت کرد . اما مجبور بود تمام وزن کلهر را روي شانه اش تحمل کند . چند قدم برنداشته بود که علي را صدا زد : برادر چيت ساز ، من حرفي ندارم . اما اين آدمي نيست که بتونه ده کيلومتر راه بياد .و قبل از اينکه از غلي پاسخي بگيرد ، آهسته دستانش سست شد و کلهر به روي زمين افتاد . علي ايستاد و با نرمي دو دست ، عرق هر دو ابرويش را گرفت و روي زمين چکاند . خواست جواب تاجوک را بدهد .
باز صداي بابا در گوشش پيچيد : مبادا بگذاري که علي اکبر و قاسم از تشنگي ...و توي خيال خودش جواب بابا را داد : اما بابا اين دور و برا که آب نيست ؟
و قبل از اينکه حرفي از بابا بشنود ، قيافه ي آن چاله ي آب که وقت آمدن ديده بود در خاطرش نقس بست . بدون هيچ حرفي بقيه را تا زير تخته سنگ بر گرداند . کلهر و سيد حسين زير سايه ي سنگ دراز کشيدند . و تاجوک نشست . علي قمقمه ها را برداشت و زبه راه افتاد . تاجوک پرسيد : کجا ؟
بايد برم آب بيارم .
اما تا مقر اصلي که آب نيست ؟
علي مکثي کرد . دو سمت لبهايش با لبخند تر شد و لبهاتي قاچ شده اش دوباره ترکيد . همانطور که ظرف خالي آب را پشت کوله اش مي بست به دستهاي تاجوک نيم نگاهي انداخت . داشت تند و سريع بند پوتين هايش را شل مي کرد . خواست راه بيفتد که تاجوک جنبيد و به زحمت پوتين ها را از پا کشيد و به سمت او گرفت : تو را به جان ابالفضل بگير .
اسم ابالفضل که آمد ، پاهاي علي سست شد . دست هاي تاجوک را همچنان بلاتکليف مانده بود . با تواضع بوسيد و پوتين را گرفت و در حالي که مي پوشيد ، گفت : چه کنينم براي يکم بار هم که شده بايد پامون رو بکنيم تو کفش بزرگان .
و تاجوک از سر بي حالي خنديذد . علي قبراق و سر دماغ نشان داد ، بند کلاش را رويب شانه اش سفت کرد و دور شد .
کلهر نگاه بي رنمقش را به سمت او روانه کرد . جنبشي گرفت . پشتش را از زمين جدا کرد و نشست . گرده اش از حرارت سنگ ، پوست انداخته بود .
فرياد زد : چرا ما رو نمي بري پيش عراقيا ؟
و سرش را به سمت راست چرخاند . هرم مواج و آب گونه گرما در انتهاي تنگه مي رقصيد . بلند تر شد و خنديد . خنده اش کش آمد و چشمانش رذا از اشک پر کرد . آرام شد و بلا انگشت انتهاي تنگه را نشان داد و با تعجب گفت : چقدر آب !
قيافه سراب ، جان تازه اسي به زانوهايش داد . دست هايش را کاسه کرد و رو به سراب گرفت و در حالي که چشمانش با رقص سراب ، چپ و راست مي شد . گفت : نگران نباشيد براي شما هم مي آرم.
و با دست هاي لرزان پوتين هايش را کند ، پا برهنه ايستاد و کله پا به سمت تيغه ي دوم بيشگان بر گشت .
تاجوک صدا زد : نرو ... اسير مي شي .
و خواست به سمت او برود ، سيد حسين دستش را گرفت .
بزار بره . معلوم نيست علي کي برگرده يا اصلا آب پيدا کنه ! تا چند ساعت مي خواي ائون بيچاره توي اين جهنم تشنه نگه داري . هان ؟
ته نگاه تاجوک غم مي باريد .نا اميدانه به کلهر که سکندري مي خورد خيره شد و با اعتراض به سيد حسين گفت : اگه کلهر اسير بشه ، عمليات لو مي ره .
سيد حسين زورکي لبخند زد . آفتاب نگه گذاشته چيزي توي کله اش بمونه که بخواد لو بده .
تاجوک عصبي تر شد : اما طرفي که کلهر مي رعه آخرش مرگه !
سيد حسين چفيه را از توي کوله پشتب برداشت و روي سر و صوررتش کشيد و از زير چفيه گفت : معلوم نيست اين طرف هم که علي رفت زندگي باشه .
کلاش بر شانه اش آوار شده بود . احساس کرد که حتي قمقمه هاي خالي پشتش سنگيني مي کند . خم شد کلاش را زير خاک چال کرد . شانه اش سبک شد . بر فراز تله خاک ايستاد و دستها را مقابل پيشاني اش سايه با ن کرد . چشم به پشت سر انداخت . بيشگان مثل يک هيولا دشت قد کشيده بود . سرش را چرخاند و جلو را ورانداز کرد . تا چشم کار مي کرد خاک بود و سنگ و علف هاي سوخته و باد تند و سوزناکي که راه نفسش را مي بريد . سينه اش گر گرفته بود و گلويش مي سوخت . به خودش هي زد : راه بيفت .
يکي دو قدم برداشت و زانوهايش تا شد و با صورت به زمين افتاد . دهانش طعم خاک سوخته گرفت و لب هايش کثل کويزي که ساليان سال طعم باران را نچشيده باشد ، ترک خورد و قاچ شد .
کم کم پلک هايش سنگيني کرد و بي اختيار پايين آمد . عادت نداشت که دمر بخوابد ؛ به زحمت غلطي زد و نگاهش به کمان خورشيد افتاد که داشت مثل يک داس وارونه و سرخ پشت تيغه ي کوه بيشگان فرو مي رفت . خورشيد که افتاد پلک هاي او هم کاملا پايين آمدند و راه چشمانش را بسشتد . هنوز لذت يک خواب کوتاه زير پوستش ندويده بود که زمين و آسمان همه صدا شدند و او با چشمان دريده نشست .
پژواک صداي بابا در کوه مي پيچيد : مبادا بزاري علي اکبر و قاسم از تشنگي شهيد بشن ، بلند شو پسر ، غيرتت کجا رفته ؟
نيم خيز شد و اسلحه را عمود قامت خميده اش کرد و به آن تکيه زد و برخاست و افتاد ميان دشت . دستي که به کف دست مي مانست . بايد به کدام سو مي رفت ؟ نمي دانست حرکت که مي کرد پژواک صداي بابا مي افتاد و سکوتي هول انگيز ميان دشت مي خوابيد و وقتي مي ايستاد گوشش صداي بابا را مي شنيد . صداي بابا قدري رمق به پاي او داد . تند تر گام زد . خيسي گرم و لزجي کف پايش مي ماسيد . پايش ميان پوتين گشاد تا جوک لق لق مي کرد . راه که مي رفت پاشنه ي پايش عقب و جلو مي شد و خون را تا قوزک پايش بالا مي داد .اما نمي ايستاد . صداي بابا افتاده بود و تصوير برکه ي آب تا ته مغزش نقش مي بست و قيافه ي منتظر سيد حسين و تاجوک که از تشنگي له له مي زدند .
بعد از يک ساعت آسمان تاريک شد از منورهاي دشمن و خودي هم خبري نبود . فقط قرص کامل ماه بود که بر زمين نور مي پاشيد .
از دور خط سياه و مار گونه رخ نمود . برق شادي ميان چشمانش درخشيد .
به سمت جاده دويد . مثل اينکه آب پيدا کرده باشد ، با دست و صورت روي جاده افتاد و سجده ي شکري بر پيشاني داغ جاده زد . اما خيلي زود لبخند اميد از گوشه ي لبانش گريخت و چند چروک عميق روي صورتش افتاد . آسمان دور سرش مي چرخيد . جاده را مي شناخت ولي جهت را را گم کرده بود . چشمانش را بست و دو روز گذشته و موقع حرکت را در ذهنش مرور کرد تا مسير بازگشت را پيدا کند . اما مغزش باري نکرد . نگاهي به چپ و راست کشيد .
از خودش پرسيد : اين همه راه اومدي نه آب پيدا کردي نه مسير رو. ، بهتر نيست بر گردي .
و بلافاصله جواب خودش را داد : مي خواي کجا برگردي ؟اصلا مگه توان بر گشتن داري ؟
و باز غوغا و آشوب سوالهاي در هم ب ذهنش پنجه کشيد .
ولي تو نه جهت رو مي دوني و نه اين زمين تشنه به تو آبي مي ده ، اگر بر گردي ، حد اقل اين فکر رو از ذهن سيد و تاجوک و کلهر پاک مي کني که ...
حساب اون سه نفر نيست ، شش گردان منتظر اين شناساييه ، دو تا فرمانده گردان رو تشنه و منتظر گذاشتي زير کوه و ...
کلافه شد ، دنبال مفري بود تا از خودش رهايي يابد . عمانطور که دو زانو روي آسفالت نشسته بود دستانش را رو به آسمان بالا برد . فکر کرد که اگر با خدا حرف بزند از توهم انديشنه هاي نتو در تو خلاص مي شود . قرص ماه را که ديد . بغضش را به زور فرو خورد . اما شکستگي نفس هايش بوي اشک داد . چشمانش بهانه گريه داشتند . دست ها همچنان رو به حنجره اش بيرون داد : يا قمر بني هاشم ، جواني ام به فداي غريبي تو ، دستم را بگير نزار دست خالي بر گردم .
سرش را پايين انداخت و به زحمت ب خاست . با مکاه به موازات جاده حرکت کرد . ناخواسته ، سمت راست را انتخاب کرد ، هم مسير با ماه نفهميد از کجا جذبه ي قرص ماه اين گونه چشمانش را ربود . به آسمان نگاه مي کرد وروي جاده مي دويد . هر از گاهي توي چاله هايي که خمپاره در دل آسفالت کنده بود ، مي افتاد . باز بلند مي شد . زل مي زد وسط قرص ماه و همسو با آن حرکت مي کرد . احساس مي کرد که به سرعت کاه مي دود . جان تازه اي در رگ و ريشه هايش دويده بود . خودش هم نفهميد که کي از مسير جاده آسفالت منحرف شده ، فقط به آسمان و مسير حرکت ماه نگاه مي کرد و مي دويد که يکدفعه تنا زانو توي گل فرو رفت . و پنجه هايش توي آب نشست و صورتش با آب و گل آشنا شد . چند قورباغه يکي يکي از گوشه کنار برکه داخل آب پريدند . طعم آب به لب هايش خورد ، حلقه اي اشک چشمانش را آذين بست . به زحمت دست هايش را از گل بيرون کشيد و پشت پيرهنش ماليد و به تصوير ماه که وسط آب افتاده بود خيره شد . تا آن زمان ماه را به اين زيبايي نديده بود . سرش را برگرداند و به قرص ماه که در آسمان ايستاده بود نگاهي انداخت و باز به سمت آب چرخيد ، از دستش کاسه ساخت و در آب کرد . چيني عميق به صورت آب افتاد . به آب خيره شد . تصوير ماه در آب نبود . آب داشت از لاي انگشتانش مي ريخت ، دستانش مي لرزيد و در انديشه ي ماه بود . سرش را بالا گرفت ، ماه از پشت ابرها سرک مي کشيد ، رخ نمود و پنهان شد . دست هايش از آب خالي شد و يک آن افتاد . . چشمانش در ميان حلقه اي اشک نشست آرام پلکي زد و... با صدايي خفه رو به آسمان گفت : اي ماه بني هاشم ، اگه تو آب نخوردي ، عباس بودي فرزند علي ، اما ... اما من کيم يه آدم .
و بغضش ترکيد .
سرش را پايين انداخت . باز قرص ماه ميان آسمان مي لغززيد و نور به چشمان ا و مي داد . دست هايش را دوباره نزديک آب کرد و با التماس گفت : اگه آب نخورم ، مي نميرم ، يعني اون سه نفر که منتظرند ، اونا هم مي ميرند . اصلا يه تيپ ....
و حرفش را خورد . صورتش را تا نزديک ماه برد که صداي بابا کوشش را نواخت : خجالت بکش علي . يه عمري که نوکري ابالفضل رو مي کني ، سقايي ...
بلافاصله از اب فاصله گرفت و زمزمه کرد : قربان تشنگي ات عباس .
و دست هايش سست شد . به اندازه اي که توان برگشتن پيدا کند ، انگشت خيسش را به لبهاي ترک خورده کشيد ، قمقمه ها را پر کرد و باز گشت .
منبع:"دليل"نوشته ي حميد حسام،نشر نخلستان،تهران-1381


مصاحبه با همسرشهيد علي چيت سازيان 
 بسم الله الرحمن الرحيم 
قبل از خواستگاري، اصلا ايشان را  نمي شناختم . تصميم بر اين گرفتم که واقعا هدفم طوري باشد که خدا از من راضي شود و  در اين راه هم واقعا خداوند لطف و عنايت کرد و اين توفيق را به من داد .  مادر شهيد چيت سازيان منزل ما تشريف آوردند، ايشان مطرح کردند که پسرشان بسيجي است و همه اش تو جبهه اند و به هر حال به اين صورت خواستگاري ما شروع شد و يکي دو بار هم مادر شهيد چيت سازيان منزل ما آمدند.  براي اداي ديني که نسبت به انقلاب و اسلام داشتم، جواب مثبت دادم. بعد از گفتگوهاي اوليه قرار بر مراسم عقد خصوصي گذاشتيم ، در مورخ 7/1/1365 مراسم عقد کوچکي داشتيم به دور از تجملات خيلي از مراسم ها و به محضر آيت الله نجفي مشرف شديم . مراسم ما به اين صورت بود و حدود 5 ماه به اين صورت ما عقد بوديم.  به هر حال در اين مدت اکثرا عمليات بود و فقط با يکي دوتا نامه و يکي دو بار هم ماموريتي که داشتند و قرار بود به همدان بيايند،  يک سري هم به ما مي زدند و در مرداد ماه زندگي مشترکمان را شروع کرديم.





مختصري از رفتار اخلاقي و روحي شهيد در منزل :
هر چند ايشان خيلي کم در منزل بودند و اوصافي که مي شود درباره علي آقا بيان کرد ، اين است که :
يک متانت خاص اخلاقي ، ايشان داشتند . خيلي آرام و ساکت بودند و با محبت و مهمان نواز در خانواده بودند . به مستحبات خيلي اهميت مي دادند . در مورد حالات روحي ايشان اين طوري مي توانم بيان کنم ، که مخصوصا اگر زماني که در منزل تشريف داشتند و عصر جمعه بود ، حالت روحاني خيلي خاصي ،ايشان داشت.  آلبوم هاي دوستانش را يک به يک ورق ميزد و چهره تمام شهدا را با چنان جذابيتي نگاه مي کرد، که انگار از آنها اين انتظار را دارد که هر چه زودتر نزد آنان رود. يک چنين حالتي داشتند. از لحاظ موقعيت کاري که داشتند به نظر بايد فرد قاطع و جدي در کارشان باشند ، چون کاري داشتند که بسيار حساس و خيلي مشکل بود ، ولي در جايش فرد مهربان ، بشاش و حتي مي توانم بگويم: شوخ طبع نيز بودند. در نهايت ، اخلاق حسنه و پسنديده اي در مجموع داشتند .

برخورد شهيد با افراد خانواده و بستگان:
علي آقا يک حالت عرفاني و عاطفي ، روحاني و ملکوتي و معنوي خاصي داشتند. موقع نماز آنچنان مجذوب درگاه الهي مي شدند و آنچنان مجذوب روحانيت نماز مي شدند که هر اتفاقي هم در منزلشان پيش مي آمد ايشان متوجه نمي شدند . دعاي مخصوصي در قنوت نماز داشتند : « اللهم ارزقني توفيق الشهاده في سبيلک » .
عنوان مي کردند که ،  براي رسيدن به خدا پلي بسازيد و از اين پل عبور کنيد ، طوري زندگي کنيد که خدا راضي باشد . در هر صورت و همه حال خدا را شکر گذار باشيد و فقط براي رضاي او عبادت کنيد ، کار کنيد ،کارهايي که انجام مي دهيد فقط براي بهشت و دوري از جهنم نباشد .  هميشه گفته هايشان را طوري بيان مي کردند که کساني که سن پاييني داشتند متوجه مطلب ميشدند . به جرات ميتوان بيان کرد که علي آقا يک عارف حقيقي و عاشق به تمام معني بودند ، طوري که در تمام موارد کاري که در جبهه انجام ميدادند هميشه خطاب به رزمنده ها مي گفتند :« تمام عمل ما عاشقانه است نه عاقلانه » و به همين دليل مسائل و مشکلاتي که جلو راهشان بود و در منطقه پيش مي آمد ، هميشه متذکر مي شدند که: کار ما عاشقانه است و بايد تحمل کنيم .

حالات و برخورد شهيد هنگام بازگشت از جبهه:
چون ايشان هميشه خودشان را ملزم به حضور در جبهه مي دانست کمترتشريف مي آوردند ولي اگر براي جلسه و يا ماموريتي از منطقه برمي گشتند ماهي دو سه روز . و در اين مدت که توفيقي دست ميداد ديداري با ايشان تازه کنيم با تمام خستگيهايي که از جنگ داشتند و با تمام مشکلات و سختيهايي که در منطقه روبرو بودند آن حالت خستگي جبهه در روحيه شاداب و بشاش او تاثير نمي گذاشت و هيچ موقع از بين نمي رفت هميشه برقي از نورانيت و روحانيت در وجودشان موج ميزد و نهفته بود اين روحيه بالا و مقاوم شهيد چيت سازيان را مي رساند و هميشه اين طوري بود که علي آقا با سمت هايي بالايي که براي ايشان پيشنهاد ميشد مخالفت مي کردند و مي گفتند : « من عشقي به اين واحد اطلاعات عمليات دارم و هيچ موقع از اين واحد بيرون نمي روم » چون اين بچه ها خيلي مقدس بودند و روحانيت خاصي داشتند در بازگشت از جبهه نيز بروز مي دادند .
 
تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي:
علي آقا عنوان مي کردند : « جبهه يک دانشگاه است همانطوري که دانشجويان در دانشگاه مشغول خواندن نکته هاي مختلف درسي هستند ، ما هم در جبهه مشغول درس خواندن هستيم،  ولي « سر فصل دروس ما عشق است ». و هر کدام از رزمنده ها ، براي رسيدن به قرب الهي، درس عشق الهي ، درس ايستادگي و فداکاري و ايثار و مقاومت و شجاعت را مي خوانند  و من به وضوح تمام اينها را در علي آقا ديدم و مي توانم بگويم:  ايشان به نحو احسن واقعا باياد خدا و توسل به ائمه کارهايشان را انجام ميدادند و تمام اين سرفصل درسها را،  براي خودشان پيشه کرده بودند و در تمام مراحل زندگي به طور کلي يک آرامش خاطري از اين حرکات حتي به من داده بود و به جرات مي توانم بيان کنم، که ايشان يک استاد واقعي براي من بودند.
مي توانم بگويم ، که ايشان هم يک فرمانده خوب و لايق بودند و در همين حال ، همسر خوب و آگاه براي من بودند و من در تمام مراحل زندگيم ، از ايشان درس مي گرفتم . با کارهايشان و با تعريف ديگران و نقل آنها ، از برخورد علي آقا درس مي گرفتيم و مي توان گفت، که واقعا تاثير فرهنگ جبهه در ايشان بود و ايشان را به درجه اي مي رساند که عارف مي شود و به شهادت مي رسد . چون از عرفان است که انسان به شهادت مي رسد .

بينش شهيد نسبت به نوع زندگي:
ايشان مخصوصا ساده زيستي را پيشه خود کرده بودند . هميشه به من و خانواده شان متذکر اين قضيه مي شدند ، که اخلاق پسنديده داشته باشيد و ساده زيست باشيد. مادرشان نقل مي کردند: علي آقا در اوايل کودکي يک فرد خردمند و متکي به خودشان بودند، با توجه به اينکه خانواده تامين بود و احتياج مادي هم نداشتند،  ولي علي آقا سرکار مي رفتند. وقتي به ايشان مي گويند، که چرا شما اين کار را مي کنيد، اگر احتياج مادي داريد ما فراهم مي کنيم؟ علي آقا مي گفتند، که نه چنين نبوده ، من فقط مي خواستم خودم را آماده کنم به خاطر همين بودکه کار مي کردم . خوب است يک خاطره ديگري از مادر علي آقا نقل کنيم:  زماني که علي آقا در دوران کودکي بودند براي ايشان کفش نو خريده بودند،  ايام عيد نوروز بود،  کفشهايشان را مي پوشند و به بيرون از منزل مي روند، وقتي که برمي گردند مادرشان متوجه مي شوند، که کفش پاي علي آقا نيست و ايشان پا برهنه به منزل آمدند وقتي سوال مي کنند: علي جان کفشت کجا است؟ مي گويد: يکي از بچه ها کفشش پاره بود و کفشم را به او دادم . علي آقا شخصيتي بود که در کودکي نيز هر چند کوچک بودند، ولي روحيه بزرگ و ملکوتي و انديشه هاي باريک عرفاني داشتند . اوايل کاري ايشان بود ، که فرمانده آموزش بودند و آمادگي از قبل  ، در برابر سختيها را نياز داشت .مي خواهم اين را عرض کنم که علي آقا از همان کودکي ، جذابيت خاص خودش را دارا بود و خودشان را براي کارهاي سخت آماده کرده بود و به خاطر همين ، همه از ايشان تبعيت مي کردند . ايشان ، با روحيه کار آشنا بودند با درد مردم آشنا بودند و هميشه به مستضعفان کمک مي کردند.

خوب است يک خاطره ديگري از مادر علي آقا نقل کنيم:
 زماني که علي آقا در دوران کودکي بودند ، براي ايشان کفش نو خريده بودند. مخصوصا ايام عيد نوروز هم بوده و کفشهايشان را مي پوشند و به بيرون از منزل مي روند . وقتي که برمي گردند ، مادرشان متوجه مي شوند که ، کفش پاي علي آقا نيست و ايشان پا برهنه به منزل آمدند. وقتي سوال مي شود: علي جان کفشت کو؟ مي گويند: يکي از بچه ها کفشش پاره بود و کفشم را به او دادم . و اين نشان مي دهد ، که علي آقا از همان بچگي روحيه کمک به مستضعفين را داشت و هيچ چيز را براي خودش نمي خواست. هر چه که داشت ، دوست داشت که با ديگران تقسيم کند . علي آقا شخصيتي بودند، که در کودکي نيز هر چند کوچک بودند ، ولي روحيه بزرگ و ملکوتي داشتند. به هر حال اين قسمتي از خاطرات مادر شهيد چيت سازيان بود و نوع تربيتي که ايشان در خانواده داشتند و نگرش ساده زيستي علي آقا نسبت به زندگي .

بيان احساسات هنگام اعزام همسر به جبهه:
در اين مورد علي آقا هميشه در منطقه بودند وگاهي مي شد علي آقا  به منزل مي آمدند و هنگامي که مي خواستند دوباره به منطقه بروند اولش براي ما سخت بود ، چون تازه مي خواستيم ايشان را ببينيم. در اين مدت کوتاه دو سه روزه ، خوب مشکل است نه تنها براي من ، بلکه براي خانواده اش هم اينگونه بود . هيچ موقع نشد علي آقا را به قول مادرشان سير ببينيم ولي ما با خدا معامله کرديم . به  کل کارهايي که کردند ما واقعا اعتقاد داشتيم و اين بود ، که هر زماني که ايشان مي خواستند دوباره به منطقه تشريف ببرند ، تا آنجا که به هر حال براي ما مخصوصا براي خودم مقدور بود ، مقدمات و مراحل رفتن ايشان را مهيا کرده و انجام ميدادم. زماني که لباس مي خواستند يا کفش هايشان  واکس نياز داشتند و تمام آن وسايلي که مي خواستند ، برايشان آماده مي کرديم و سعي مي کردم که ايشان با خيال راحت بروند و به فکر خانه و خانواده نباشند و کاري مي کرديم که خللي در مسائل ايشان به وجود نيايد و با خيال راحت به منطقه بروند و اينکه ، هدف ما اداي دين ما نسبت به انقلاب بود و احساس وظيفه اي بود که نسبت به خون شهدا داشتيم ادا شود ، و  استنباط من و خانواده ايشان، اين بود که اگر علي آقا و امثال علي آقا نبودند ، چطور پيروز مي شديم؟
اکثر خانواده ها بودند که با حمايت از فرزندان و همسران خود ، توانستند آنها را به منطقه بفرستند و با خيال راحت ، آنها در منطقه به سر ببرند و کارهايي که لازم است براي پيروزي و آن عملياتهايي که بايد انجام بدهند و پيروز شوند ، بکار ببرند ، و نتيجه اين شد که ما در جنگ 8 ساله ، پيروز شديم و به قول تمام مردم ، پوزه استکبار را به خاک ماليديم .
ذکر مشکلات و نحوه برخورد با آن ، هنگام حضور همسر در جبهه ها و بعد از شهادت
مسلما در صحنه خانواده ، بي حضور همسر، مشکلات زيادي است ولي صبر و تحمل تمام زنان ايراني ، مخصوصا مسلمانان و آنهايي که از خانواده شان کسي را به منطقه فرستاده بودند و در جبهه بودند ، در نبود همسرشان و فرزندانشان ، با تمام مشکلات صبري که مي بايد داشتند و تمام مشکلات را به جان مي خريدند. بودند خانواده هايي با چندين فرزند ، که همسرشان به منطقه مي رفت و اين همسر بود که تمام مشکلات را تحمل مي کرد و بچه ها را بزرگ مي کرد و در نبود همسر ، هيچ خللي در نظم خانواده به وجود نمي آمد و من هم به مانند خيلي از خانواده ها ، طوري زندگي مي کردم که هيچ خللي در زندگي به وجود نيايد و علي آقا بتوانند با خيال راحت در منطقه باشند و اگر در اين مدت احيانا مشکلي در زندگي پيش مي آمد ، با صحبت کردن و با کمک خانواده حل مي کرديم. تا اينکه براي علي آقا مساله اي پيش نيايد و به زحمت نيفتد. سعي مي کرديم به کمک هم ، کارها را انجام دهيم. هر چند مشکلات ما در نبود همسر صد چندان بود ، منتهي ما به تنهايي با مشکلات برخورد مي کرديم ، ولي اين توفيق خداوند و عنايت او بود که شامل حال ما مي شد و در همه مراحل مارا کمک مي کرد .
فرزند مان ، 37 روز بعد از شهادتش به دنيا آمد . در اين زمان که فرزندشان به دنيا آمد ، ما طوري مي خواستيم ، به هر حال اين نبود پدر را به ايشان بفهمانيم. و بالاخره ، زماني که دو ساله بودند تفهيم کرديم که پدرشان به چه درجه اي نائل آمدند و از همان کودکي ما عکس هاي پدر را به ايشان نشان مي داديم و آشنا مي کرديم و با قصه هاي که از پدرشان مي گفتيم او را پدرشان آشنا مي کرديم . با همين کارهايي که انجام مي داديم ، مسلما در کنار اين مسائل مشکلات زيادي هم داشتيم ، که تفهيم بکنيم به اين بچه  و با صحبتهايي که با اطرافيان داشتيم ، که به چه صورت با بچه مطرح کنند اين مساله را و مشکلات را و در تمام مراحل ، ما سعي مي کرديم که نه مشکلي براي خودمان پيش بيايد و نه مشکلي براي فرزند و خيلي هم راحت پذيرفتند و هميشه شهادت پدرش را براي خودش و خانواده افتخار مي داند و خيلي دلش مي خواهد ، بداند پدرش کي بوده ، چگونه بوده و زماني که پيش مي آيد ، دوستان از خاطرات پدرش صحبت مي کنند ، سعي مي کند با تمام آن حالاتي که دارد و آن هيجاناتي که دارد گوش بدهد که به چه صورت بوده و پدرشان چه کارهايي را انجام مي داده و تمام آن کارها را دوست دارد که خودش نيز انجام دهد. اينکه فرزند پدرش را الگو قرار ميدهد و اينکه همان اول يتيم به دنيا آمد ، يک مقدار مشکل است و به هر حال خداوند ياري مي کند ، که ما بتوانيم گامي برداريم و فرزندشان را طوري تربيت کنيم که خودشان خواستند و خود علي آقا اين جوري که خواستند، فرموده بود : طوري فرزندم را تربيت کنيد که عاشق ابي عبدا...باشد ، همانگونه که خود علي آقا واقعا عاشق ابي عبدا.... بود . مي گفت: بچه را طوري بزرگ کنيد ، که از راه حلال مال به دست آورد، روزي ايشان را با تربت امام حسين باز کنيد و آن جوري که خود علي آقا فرموده بود، از همان کودکي روزي ايشان را با تربت ابي عبدا...باز کرديم و به هر حال با تمام مشکلات بعد از شهادت ، با صبري که خدا داد با مشکلات مبارزه کرديم .

نحوه ارتباط و نامه نگاريها با همسران زمان حضور در جبهه:     
در مورد ارتباط ما با ايشان ،  اکثرا با تلفن در ارتباط بوديم  و در همين چند ماه که عقد بوديم ، دو سه نامه براي من نوشتند . مي نوشتند دعا کنيد که سرباز لايقي براي امام زمان (عج) باشم و امام را دعا کنيد .
جمله پر معني هم در نامه هايشان بود که:  « امام پاهاي مبارک خود را بر چشمان بي نور ما گذاشتند ، تا بتوانيم چگونه زيستن را بياموزيم » و تاکيد مي کردند در نامه هايشان ، که از مسير و خط امام خارج نشويد و کارهايتان هم از مسير امام خارج نشود و هميشه در صحبتهايشان و نامه هايشان ما را نصيحت مي کردند ، که به فکر ظواهر دنيا نباشيد و به طور کلي اين ارتباطاتي بود ، که با هم داشتيم .

نحوه اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شهادت همسر:
آخرين ديداري که با علي آقا داشتم  هفته قبل از شهادت ايشان  بود ،  که چند روزي ايشان را براي ماموريت به همدان فرستاده بودند،  چند روزي هم منزل بودند و آخرين ديدارشان بر خلاف هميشه  که سفارشات خاصي رابراي خانواده و من داشتند ، حالت خاصي داشتند و هيچ موقع اين طور نبود. به هر حال وقتي علي آقا مي خواستند به منطقه بروند ، من تا دم ماشين بدرقه شان کردم وبراي اولين بار بود که از ايشان خواستم که اگر امکانش هست يک مقداري زودتر تشريف بياورند. علي آقا برگشت و به صورت غير منتظره اي و خيلي صريح گفتند : اگر من بروم يک هفته ديگر برمي گردم و اين مساله پيش خودت باشد  و خداحافظي کردند و رفتند . خيلي تعجب کردم و يک نکته اي هم که ما هميشه در خداحافظي با هم داشتيم ،  هميشه حلاليت از من مي خواستند که حلالم کنيد و من هم طبق عادتي که داشتم از ايشان شفاعت مي خواستم. به هر حال اين وداع آخر بود . در اين مدت ما منتظر بوديم که  از علي آقا خبري شود و منتظر بوديم که حداقل شب به منزل بيايند . که علي آقا در چهارشنبه 4 آذرماه 66 در ساعت 8 صبح به شهادت مي رسند و دو روز بعدش به ما اطلاع دادند ،  روز جمعه .
 اين حالت انتظار و تمام حالاتي که قبلا از علي آقا ديدم و احساس عجيب آن وداع آخر وآن حرفها و سفارشها ، همه دست به يکي کرده بودند و به قول معروف ، مرا آماده رو به رو شدن با خبر شهادت ايشان کرده بودند .
خيلي سريع خودم را با شرايط وفق دادم و گفتم : هر چه خدا بخواهد و هر چه صلاح باشد و خداوند به آن راضي باشد . خداوند صلاح دانسته که تا آن موقع علي آقا باشند و به انقلاب خدمت کنند و بعد او را ببرد و مدتي ما در کنارش باشيم و وقتي که توسط پدر ومادرم خبر شهادت علي آقا را به من دادند ، اولش  خيلي مشکل بود . به هر حال قسمت اين بود که اين « گل چيده شود » .
از خداوند صبر خواستيم در اين راه و اينکه،  کمک کند رهرو راه همه شهدا و به خصوص علي آقا باشيم و طوري باشيم که رسالت خون شهدا را به نحو احسن در جامعه پياده کنيم . و تمام اين افکار بود ، که در ذهن من خطور کرد و صحبتهاي علي آقا که در ديدار و وداع آخر داشتند ، استفاده کردم. 
احساس مي کنم که تمام اين موارد ، نعمتهاي خدا بودند و واقعا عنايت خداوند بود و صبري که خداوند به ما داد و خيلي راحت با مساله شهادت علي آقا توانستم برخورد کنم و خودم را با موقعيتي که بعد از اين پيش آمد وفق بدهم .

بيان حالات و نکات خاص از همسر شهيد:
حمل برخود ستايي نباشد ، شبي در خواب ديدم که علي آقا مجروح شدند و            همان موقع هم ايشان مجروح شده بود . مخصوصا در عمليات کربلاي 5 بود به هر حال علي آقا به شهر دزفول مي رفتند و مطرح کردند که مدت طولاني 5 ، 6 ماه در آنجا هستيم و نمي توانم برگردم و از من خواستند که همراه ايشان به دزفول برويم ومن پذيرفتم و با توجه به اين که آن موقع دزفول زير بمباران موشک دشمن بود و هر لحظه آنجا مورد حمله قرار مي گرفت ، ولي پذيرفتم که با علي آقا به آنجا برويم و چند تا از خانواده ها هم که از دوستان علي آقا بودند هم همراه ما آمده بودند. در آن برهه زماني که شهر دزفول زير آتش بود ، يک منزل کوچکي داشتيم و در آن زندگي مي کرديم و علي آقا هم هر هفته که جلسه اي داشتند، يک سري به خانه مي زدند.
من در آنجا با خصوصيات و حالات خاص و نکات اخلاقي که داشتند، آشنا مي شدم. در آنجا بود که بيشتر ايشان را شناختم ، البته وجود علي آقا و ساير شهدا ، براي ما ناشناخته است و ما هر کاري بکنيم ، نمي توانيم ايشان را مخصوصا علي آقا را بايد و شايد بشناسيم ، که چه شخصيت بارزي بودند . ايشان يکبار در هفته به منزل سر مي زدند ، به هر حال اين يکبار هم ، براي ما غنيمتي بود ، که از رفتار و اخلاق و آداب معاشرت و برخورد ايشان درس مي گرفتيم در آن موقعيت ، ما سفري به اهواز داشتيم پيش خانواده دوستان ديگر . با علي آقا و همه در يک منزل بوديم . خوب ، بمباران شديد بود و احتمال داشت اگر پراکنده شويم مساله اي پيش بيايد. علي آقا هم گفته بودند که همه با هم باشيم خيلي بهتر است و 6-5 خانواده بوديم که در يک منزل جمع شده بوديم.
 يک شب در خواب ديدم که علي آقا مجروح شده اند و از ناحيه کمر آسيب ديده اند، صبح به دوستان گفتم :  من چنين خوابي ديدم و حتما اتفاقي براي ايشان افتاده است. دوستان هم دلداري مي داددند که نه چنين نيست نگران نباشيد و بعد از مدتي ديدم همسر همه خواهران آمدند و علي آقا نيامد. وقتي سوال کردم، گفتند: مساله خاصي پيش نيامده و علي آقا جلسه داشتند و دير تشريف مي آورند  و بعد ما را به همدان آوردند و بعد متوجه شدم که علي آقا مجروح شده اند و مخصوصا از ناحيه کمر تير در کمر ايشان مانده . اينجا بود که من خيلي ناراحت شدم که چرا زودتر به من نگفتند، چون من آمادگي برخورد با مساله مجروحيت ايشان را داشتم.
از خاطرات ايشان ، اين طوري مي توانم بيان کنم ، که تمام لحظه به لحظه زندگيمان خاطره بود . آن لحظه هايي که با علي آقا بوديم ، مدت خيلي کمي بود ، ولي خوب همه اش خاطره بود . ما رفيق نيمه راهي براي علي آقا بوديم ، چون قرار براين گذاشته بوديم ، که از همان اولين لحظه زندگيمان ، هر کاري را با هم انجام دهيم و اين راه را با هم برويم ، ولي واقعا من رفيق نيمه راهي بودم برايش . از خدا مي خواهم که ما را جزء رهروانش قرار دهد و آن جوري که رفتارش بود و هميشه به انقلاب و اسلام خدمت مي کرد ، ما هم هر کاري که مي کنيم براي رضايت خدا باشد . چون اينها در وجود علي آقا بود و از ما خواسته بود. از خدا مي خواهم که در همه حال ما را کمک کند. همين طور که تا حالا کمک کرده و به هر حال پشتيبان ما باشد و در تمام کارها ما را ياري بدهد و هميشه علي آقا اين را نيز متذکر مي شدند ، که دعا کنيد عاقبت به خير شويم و در صحبت هايشان و دعاهايشان ، مي گفتند که انسان عاقبت به خير شود و واقعا آدم شود و بعد از دنيا برود. از خدا مي خواهيم که ما اين طوري باشيم ، همانگونه که علي آقا گفته اند و عاقبت به خير شويم و بفهميم و از دنيا يرويم و از خدا مي خواهيم که همه بندگانش را ياري کند تا بتوانيم پيرو راه شهيدان و پيام رسان خون شهدا براي پياده کردن اسلام ناب محمدي (ص) بر تمام جهان و جهانيان باشيم .

علي آقا  و رابطه شان با خانواده شهدا :
زمانيکه منزل تشريف داشتند سعي مي کردند ديدار خانواده شهدا را فراموش نکنند . علاقه خاصي به اين قشر داشتند ،  مخصوصا اينکه در يکي دو تا سخنراني فرموده اند : « اگر فرزندان شاهد روزي بزرگ شوند و از ما اين سوال را بکنند، که موقعي که پدر ما شهيد شد شما چه مي کرديد ؟ » ما چه جوابي داريم که بدهيم؟
در اين مورد خيلي تاکيد مي کردند به دوستان ، که هر کاري که مي کنيد ، طور باشد که مفيد حال اينها نيز باشد ، چرا که اينها حق برگردن ما دارند. مي فرمودند : که سرکشي به خانواده شهيد را هيچگاه ترک نکنيد . بعضي اوقات که پيش مي آمد و در همدان بودند و به منزل تشريف مي آوردند، اغلب دير مي آمدند. سوال که مي کرديم چرا اينقدر دير آمديد و کجا بوديد ؟ عنوان مي کردند ، که به ديدار خانواده هاي شهدا رفته بوديم. مي گفتم : ممکن است معذب شوند چون دير وقت است. به هر حال هر خانواده اي مسائل خاص به خودشان دارند و اين زياد درست نيست.
 با آن چهره نوراني و بشاش مي گفتند : جايي که رفته بوديم خيلي دور بود و در روستايي بود و به خاطر طولاني بودن مسير است که دير آمديم . مي خواهم اين را عرض کنم که شهيد برايشان خيلي اهميت داشت ، حتي در دورترين مسير و يا روستايي که شهيد داشت ، با دوستان و يا جداگانه از خانواده شهيد سرکشي مي کردند و مي گفتند : اينها ديني به گردن ما دارند . علي آقا چنين حالتي داشتند، مخصوصا دفعات آخري که مي خواستند  به منطقه بروند مي گفتند: من خجالت مي کشم که برگردم، از خانواده شهدا خجالت مي کشم که من مي روم و دوباره برمي گردم ولي آنها فرزندانشان را تقديم کرده اند و به شهادت رسيده اند و من بعد از 7 سال که زير بدترين آتش جنگ بودم، هنوز زنده ام، از خودم شرمنده ام .
در جواب براي اينکه آرامش خاطري به ايشان بدهم ، مي گفتم : هر کاري با خواست و رضايت خداوند است  و هر چه خدا بخواهد، ما که رضايت خدا را در هر حال  مي طلبيم و خواست خدا اين است ، که شما زمان بيشتري در منطقه باشيد.
 اين حالات خاص علي آقا هم باعث شد ، که ايشان به شهادت برسند .







آثار باقي مانده از شهيد
ديگر رمقي برايان نمانده اين خدا بود که ما را مي آورد. باقي مانده گروهان من تير خورده بودند و عليل. خودم هم ترکش خورده بودم از پا.
تازه بايد با اين وضعيت يک خط از دشمن را مي شکافتيم تا به عقب برسيم.
لنگان و آهسته آمديم بالا. رسيديم به يک رشته کانال و سنگرهاي عراقي که بالاي سرمان قرار داشت. توش و توان درگيري نداشتيم؛ چون براي خدا جنگيده بوديم، خدا هم کمکمان کرد.
من نگاه کردم بالاي سر خوردم و ديدم يک زير پيراهن سفيد از لب کانال بالا آمده و تکان مي خورد. رفتم روي کانال ديدم پنج نفر ديگر هم نشسته اند داخل، براي يک لحظه فکر کردم ما بايد اسير اونا بشيم يا اونا اسير ما. دور و برشان پر بود از نارنجک و سلح، حتي با يک کلت کمري مي توانستند ستون مجروح ما را اسير کنند.
گفتم: خدايا تو ما را در چشم اين عراقيا بزرگ کردي. جرات کردم يه داد سرشان کشيدم و يک کلاش برداشتم از لب کانال. بلافاصله هفت نفرشان دست بالا بردند، هل هله کنان افتادند جلو.خودم هم خنده ام گرفته بود. جلو هفت تا عراقي سالم بودند و پشت سرم چند نفر از نيروها که همه شان مجروح بودند.

سخنراني در مجالس شهدا
...از جوانهاي 13 ساله گرفته تا پيرمردهاي 60 ساله در آن در س جهاد ، استقامت ، فداكاري ، شهادت ، شجاعت و غيره را آموزش داد. دانشكده اي كه پر از نعمت است و انساني كه مي خواهد وارد اين دانشكده بشود ازاول كه مي خواهد وارد بشود آنجا آبديده مي شود .دانشكده اي است كه جاي همه كس نيست ,جائي است غير از مرد خدا را در آنجا راه نمي دهند .كساني را راه ميدهند كه مرد حق باشند .كسي باشد كه با خداي خود ارتباط داشته باشد و يا كسي كه بخواهد با خداي خودش دوست بشود. همه كس را توي آن دانشكده راه نمي دهند و جاي كسي ديگر به جز او هم نيست که از دوستان خداست.
دانشكده اي كه موقعي كه مي خواهد خدا حافظي كند اول بايد از پدر و مادر خودش خداحافظي كند از خانواده خودش خداحافظي كند مي خواهد وارد اين دانشكده بشود از فرزند خودش خداحافظي كند كه خيلي از آن شرايط سخت اين دانشكده است كه ديگر شايد برنگردد. شايد مجروح شود ، شايد اسير شود ، يعني اولين مرحله اين دانشكده خداحافظي از خانواده است.دومين خداحافظي از ماديات خودش خداحافظي كند و از مادياتي كه يك عمر جمع كرده ، ساختمان ساخته ، ماشين گرفته و يا پدرش قول داده بهش اگر نروي جبهه برايت ماشين مي خرم, زندگي برايت درست مي كنم ، اولين كاري كه مي كند روزي از خانواده خودش خداحافظي مي كند .
مي خواهد حالا ديگر برود با يك عده جمع مي شود, همه همسنگر, همه همرزم ، همه هم عقيده .فقط هدف اين است كه همه بروند بگويند السلام عليك يا ابا عبدا..., آمده ايم اينجا لبيك بگوييم . زماني رسيده است كه امام حسين جان مي خواهيم بهت لبيك بگوييم. با هم جمع مي شوند رو به سوي جبهه ها , آنجا با هم هستند دوست آشنا با هم مي گويند ، مي خندند. بهترين روزهاي زندگي همه در يك هدف است. همه بلند مي شوند يك عده نماز شب ، يك عده دعا و نماز جماعت همه براي خدا اشك مي ريزند.
اولين كاري كه ياد مي گيرد اينست كه هر كاري را براي رضاي خدا باشد ، بلند مي شود شب مخفيانه نماز شب مي خواند که كسي نبيند ,برعکس كار خيري که توي شهر انجام مي دهد ,بوقش را به صدا درمي آورد که بله من دارم اين كار را انجام مي دهم ، اين كار خير را دارم انجام مي دهم اما در آنجا بلند مي شود شب , تازه اول درسش است نماز شب مي خواند و مي گويد خدايا فقط براي رضاي تو ,كس ديگري نبيند .
حالا زماني است كه مي خواهد عمليات شروع شود ,دوستان مي خواهند از همديگر خداحافظي كنند ,يك زماني از پدر و مادرش خداحافظي مي كرد ,حالا زماني رسيده است كه مي خواهد از دوستش هم خداحافظي كند, دوستي كه 2 ماه با او آشنا شده انگار 13 و 14 سال است كه او را مي شناسد انگار كه اصلا برادرش است . برادران وقتي مي گويند يا زهرا و هجوم مي آورند اصلا دشمن نمي ماند, بدبخت و زبون مي شودو فرار مي كند توي نخلستانها قايم مي شود كه صبح خودش را اسير كند با اين اسلحه اي كه اصلا نمي شد رويش حساب باز كرد ولي بچه ها با ايمان مي روند جلوي دشمن بعد مي آييم محاسبه مي كنيم اصلا ما با كلاش رفتيم و او با كلي وسايل جلوي ما ايستاده است و وقتي باز محاسبه مي كنيم اصلا شهيدان ما در برابر كشته هاي دشمن از نظر عددي هيچند .
خدايا كي اينها را دارد مي زند ، خدايا اين جنازه عراقي كه ريخته شده كي تكه تكه كرده اينها را ما تكه تكه كرده ايم . اينها را ما زده ايم اصلا اگر دخالت داشته باشيم توي اين كارها هيچ كدامش ما نيستيم حتي يك تيرش را هم ما نمي زنيم . آن روز گفتم كه مي گويد پيام خداست اي محمد تو نيستي كه تير مي زني بلكه خداست كه تير مي زند ما هيچيم ,همانوقت كه توي خط بوديم برادران آرپي جي مي زدنند . مي ديديم كه عراقي ها فرار مي كردند, اصلا يكي اينها را مي زند و گلوله ها را هدايت مي كند و قشنگ مي خورد به خود دشمن نه يكي نه دو تا نه سه تا نه چهارتا ,اصلا انگار يكي دارد اينها را هدايت مي كند . يعني ديگر فرصت اينكه بلند شوي نشانه گيري كني به طرف دشمن نبود خوب دشمن آتش مي ريخت بچه ها بلند مي شدند شليك مي كردند و يكي اينها را هدايت مي كند. بعد مي ديديم دشمن در مقابل ما آنچه كه داشت رو به طرف ما شليك مي كرد ,مثل اينكه اصلا كارمند گرفته استخدام، مي گويد تو اين خمپاره را پر كن بعد از اينهمه كه مي زند خدا شاهد است كه بگويم از 200 تا يك تايش به هدف مي خورد اين همه مي ريخت روي ما و در مقابل ما اولين شليكمان هدايت مي شد رو به طرف دشمن.
حالا عده اي نشسته اند توي كنج خانه و پدر شهيد را مي بينند ,شايد به مسخره بگويند بچه اش را فرستاد از بين رفت . تو كه نشسته اي خانه از بين رفته اي تو توي منجلاب فرو رفته اي, اينكه پدر شهيد است افتخار مي كند به شهادت پسرش تو دروغي, توي شناسنامه ات نوشته اند بچه مسلماني اين كه پدر شهيد است .
هم صدام هم آمريكا همه در خوني كه از شهيد ريخته شريكند اولا ما بايد در مقابل سختيها خوب استقامت كنيم .خدا كسي را كه بخواهد به قول امام اين جنگ نعمتي بود كه خدا به ما داد . هديه اي بود براي انقلابي كه ما كرديم . هديه اي بود نصيب ما كرد. خدا شاهد است جبهه دانشگاه است, انسان مي سازد ,مسلمانان واقعي توي جبهه ها هستند . انسانهاي واقعي آنها هستند مسلمانهاي واقعي آنها كه توي جبهه هااند. آنجا انسان مي سازدمي گويد 60 سال عبادت مي كند به جايي نمي رسيد يك بسيجي 12 ساله اينجا مي آيد اسلحه اش را مي اندازد در روي دوشش قرآن را مي گذارد در جيب بغلش مي رود در يك يا الي دو شب آن همه عبادتي كه طي اين اين سالها كرده اييدآاو مي پيمايد, تازه جلو تر خيلي خيلي جلوتر رفته ,مي بيني كلي عبادت مي كند.
حالا اگر انسان اينجا عبادت كند پشتيبان آن برادرها هم باشد باز اين خودش خوب است...

نامه شهيد چيت ساز به خانواده
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان
باشد كه پروردگارتان دشمنانتان را هلاك كند و شما را در اين سرزمين جانشين آنها كند و بنگريد و چگونه عمل مي كنيد . قرآن کريم
سلام بر مهدي (عج ) و سلام بر نايب او امام خميني, پس از تقديم عرض سلام بر خانواده عزيزم اميدوارم كه زير سايه امام زمان و نايب او امام خميني زندگي را به خير و خوشي و ياد امام و رزمندگان بگذرانيد . اگر از احوال اينجانب پسر كوچكتان خواسته باشيد حال من بسيار خوب است و روز به روز هم بهتر مي شود و بيشتر دلم مي خواهد فعاليت كنم . معذرت مي خواهم كه نتوانستم نامه بدهم اميدوارم مرا ببخشيد ناراحت من نباشيد من هر جا كه باشم فعاليت خودم را انجام مي دهم و اميدوارم كه شما هم دعا كنيد كه بيشتر فعال باشم . ازشما مي خواهم كه امام را دعا كنيد چون خدا منت بزرگي بردوش ما گذاشته است. اميدوارم كه حال آقا هم خوب باشد و مشغول عبادت در اين ماه بزرگ, ماه غلبه بر نفس ,ماه مبارزه با ظلم و ماه عبادت و گريه باشد.
اميدوارم آقا مرا در ايام روزه داري فراموش نكند چون ميدانم نتيجه ي نان حلالي كه او به من داده است تا بتوانم در جبهه خدمت كنم.
اميدوارم يك روزي حداقل يك قطره از آن را جبران كنم و همينطور مادر عزيزم ميدانم كه گوش نمي دهد و چند روزي حتما روزه گرفته اي ولي مطمئن هستم كه مرا فراموش نكرده اي ,در دعا هايت مرا فراموش نكن كه شير زني تو هم هست كه مرا روانه جبهه كرده است .سلام بر برادر عزيزم امير اميدوارم كه تو هم حالت خوب باشد و ايام اين ماه مبارك به من هم دعا كني و اميدوارم هميشه در راهي كه انتخاب كرده اي پيروز و استوار باشي . سلام بر صادق عزيز اميدوارم كه همدان باشد و شما اين نامه را برايش بخوانيد و از قول من سلام برسانيد و اميدوارم حال ايشان هم خوب باشد و سلام بر خواهر زينب گونه ام اميدوارم به نصيحت هاي من گناهکار گوش كنيد .

مناجات چيت سازيان
خدايا گناهاني كه اين بنده روسياه كرده ببخش .
از اينكه مي دانستم و گناه كرده ام . از اينكه حرف زده ام ولي خودم عمل نكردم . از اينكه ديگران به راه راست دعوت كردم ولي خودم راه خلاف رفتم ، از اينكه بدي دوستم را خواستم ، از اينكه حسادت كردم ، ازاينكه تهمت زدم ، از اينكه غيبت كردم ، از اينكه دروغ گفتم ، از اينكه كار براي شخصي كردم ، خدا را فراموش كردم ، از اينكه در كارهايم خدا را در نظر نگرفتم ، از اينكه به پدر و مادرم احترام نگذاشتم از اينكه حق الناس انجام دادم ، از اينكه حرف حق را گفتم ولي عمل نكردم ، از اينكه غرور داشتم . از اينكه تكبر داشتم و خودم را از ديگران بالاتر داشتم ، از اينكه به ياد فقيران نبودم ، از اينكه در موقع غذا خوردن به ياد گرسنگان نبودم ، از اينكه در بستر گرم خوابيدم و فراموش كردم كساني را كه در بيابانها مي خوابند ، از اينكه به زيردستان زور گفتم ، از اينكه چنان كه بايد از ولايت اطاعت كنم نكردم، از اينكه عاشق ماديات دنيوي بودم . از اينكه جنگ را فراموش كردم و دين خودم را نسبت به جنگ ادا نكردم، از اينكه كمكي كنم به انقلاب بيشتر ضربه زدم به انقلاب ، از اينكه حرف امام را لبيك نگفتم، از اينكه نماز نخواندم ، روزه نگرفتم ، از اينكه قاه قاه خنديدم و آخرت را فراموش كردم، از اينكه براي ريا,كاري را انجام دادم ، از اينكه ديگران را مسخره كردم خودم از همه مسخره تر بودم ، از اينكه پاهايم راه انحراف رفت ، از اينكه دستهايم براي تو كار نكرد ، ازاينكه آن شخصيتي كه تو در جامعه به من دادي من به رخ ديگران كشيدم و...

دستنوشته ها
خدا را شكر مي كنم كه به ما توفيق داد در حضور اين شهدا و همرزم آنها قرار گرفته ايم و در صحنه نبرد با دشمنان آنها جنگيديم و پيروزي را براي مردم زحمت كش و رنجديده ايران آورديم و باز خدا را شكر مي كنيم كه به اين مردم توفيق داد كه در تشييع جنازه اين شهداي بزرگ شركت كرده و قدم برداشتند .
هركسي در مراسم اين شهدا قدم بردارد و حركت كند و بر دوش بگيرد اين شهدا را سختي و مشقت اينجا را قبول كند ثواب و اجر عظيمي پيش خداوند دارد.

در رابطه با خود عمليات كه صورت گرفت و جداً برادران زياد زحمت كشيدند با مشكلات دست و پنجه نرم كردند در ايام زمستان بر دشمن بعثي پيروز گشتند . منطقه عملياتي كه برادران در آن شركت كردند و پيروز شدند منطقه عملياتي كربلا10 كه در بانه است عمليات نصر 4 و نصر 7 هم در آن منطقه انجام شد يك سري از ارتفاعات حساس قرار شد كه در آن منطقه لشکر هميشه پيروز انصار آن ارتفاعات را بگيرد و اين ماموريت را قبول كرد و خداوند توفيقاتي در اين عمليات به ما داد و امدادهاي غيبي شامل حال ما شد كه برادراني كه در آن عمليات بودند ,برگشتند ,ناظر بودند و آنقدر اين شهدا ارزش دارند كه كساني كه با آنها بودند ,ديدند كه چه سختيهايي كشيدند و خداوند مزد آنها را چطوري داد. از امدادهاي غيبي كه خداوند نصيب ما كرد چند تا از آنها را اينجا مي گويم :اولا بايد بگويم خداوند همه بندگانش را در موقع سختي امتحان مي كند .ما پيرو امام حسين (ع)هستيم ,پيرو علي(ع) هستيم و بايد با مشكلاتش بزرگ شويم .روزي كه ما مي خواستيم انتقال پيدا كنيم و نيروها را حركت دهيم جلو، مجبور بوديم در روز انجام دهيم و گردانها را حركت دهيم و همه فكر مي كردند كه دشمن مي بيند و روزي كه نيروها به طرف خطي كه قرار بود سازمان دهي شوند و بعد حركت كنند ما يك مقدار جلوتر بوديم و بعد كه برگشتيم همه اش فكر بچه ها بودم كه دشمن بچه ها را دارد مي بيند ,بعد مقداري كه پايين تر آمدم ديدم فقط همان ارتفاع كه مشرف بود و ديد بر نيروهاي ما داشت زير رادار قرار گرفته بود .بعد نيروها خيلي راحت خود را به منطقه عملياتي نزديك تر كردند و سپس سازماندهي شدند و در يك منطقه حساس خدا آمد و سربازان خود را امتحان كند , برادراني كه آنجا بودند شاهدند زماني كه نيروها مي خواستند به طرف دشمن بروند هوا كاملا گرفته شد . مي خواهم از بچه ها تون بگم كه عده اي از آنها شهيد شدند و آن شب هم ايام فاطميه بود و بچه ها به عشق فاطمه زهرا (س)جلو ميرفتند, همان لحظه اي كه هر گرداني مي خواست به سمت هدف خودش برود هوا خيلي گرفته شد و باران سختي آمد. بچه ها خيس شده بودند و همين طوري كه باران قطع شد تگرگ خيلي شديدي باريدن گرفت ولي چهره بچه ها همه خندان بود. همه خوشحال بودند انگار كه اصلا هيچ مشكلي نيست يعني همه فكر مي كردند كه نعمت خداوند است كه دارد مي بارد و خدا در آن لحظات آخر مي خواست ببيند سربازاني كه محكمند و مي گويند ما سربازان امام زمانيم ,راست ميگويند يا نه.
قشنگ داشت بچه ها را امتحان ميكرد و با چهره خنداني كه داشتند جواب خدا را ميدادند . ما ازعمليات دست بر نمي داريم هر چند هم مشكل باشد .من خودم توي فكر رفتم و گفتم كه چرا اين لحظه اين طوري شد ولي جوابش را در چند لحظه ديگر گرفتم . وقتي كه بچه ها رفتند ما احتياج به روشنايي داشتيم يعني زماني كه بچه ها به طرف دشمن حركت مي كردند ما احتياج به روشنائي داشتيم يعني ابر نبايد باشد, والله قسم هنوز يك دقيقه نشده بود اين را به محكميت قسم مي خورم كه بچه ها سرازير شدند پايين و رفتند , به آسمان مي خواستم نگاه كنم يكي از بچه ها گفت فلاني آسمان را نگاه كن بعد نگاه كردم انگار كه اصلا ابري در آسمان نيست و همه رفته اند .جدا جاي تعجب بود ديدم كه خدا با ماست و فقط بايد بگوئيم ازما حركت از خدا بركت ما حركت كنيم. با سختيها و مشقتهاي دنيا مبارزه كنيم چون خداوند انسان را در رختخواب گرم پتوي گرم ، و هواي گرم امتحان نمي كند, خداوند انسانش را در مشكل ترين جاها كه ما سربه سجده بگذاريم به خاكهاي گرم خوزستان ,هواي سرد غرب و بايد سرمان را بگذاريم و بگوئيم الهي العفو آن موقع خدا ما را امتحان مي كند نه درجاي گرم و راحت .خداوند هيچ موقع ما را امتحان نمي كند بعد در مقابل آن باران آن تگرگ و آن سرما بچه ها جواب بدهند و رضاي خدا را در نظر گرفته بودند و زماني كه راهي شدند هماني را كه ما احتياج داشتيم بدهد را داد چيزي که اصلا ما فكر آن را نمي كرديم كه امكان دارد با نيروهاي دشمن روبرو شوند. تمام برادران به هدفهاي خود رسيدند و بر خلاف عمليات ديگر از ما آنها در خواست مي كردند كه پشت دشمن بزنيم و از فرماندهي لشکر مي خواستند كه به دشمن فرصت داده نشود ما مي گفتيم باشد تا بايگانهاي ديگر هماهنگ بشويم .

منطقه بوديم در فصل گرما و محل مورد نظر مقداري سخت بود چند تا ازبرادران رفته بودند شناسائي ولي به آن صورت چيزي به دست نيامده بود . وسعت منطقه مورد نظر چندين كيلومتر بود ,مجبور شديم خودمان برويم و دو نفر ديگر يكي از آنها فرمانده گردان (تاجوك) بود و ديگري چيان (بلدچي) مقداري آب و غذا برداشتيم خداحافظي كرديم بناشد برادران ساعت 1 فردا شب دريكي روستاها در محلي قرارمان باشد كم تجربگي كرديم و يك قمقمه و يك 4 ليتري آب برداشتم .
يك ساعت كار كرديم (منطقه مورد نظر طوري بود كه بايد 2 تيغه متوالي با مقداري فاصله بين هم را پشت سر گذارده و عقبه دشمن را شناسائي كنيم) بعد از يك ساعت به زير تيغه هاي اول دشمن رسيديم, ارتفاعات حالت صخره اي و بسيار عجيبي داشت.
در ضمن عبور از تيغه ها احساس كردم پشتم خيس شده خلاصه مقداري از آب رفته بود ما 3 نفر بوديم برادر تاجوك (فرمانده گردان) و برادر چيان (بلدچي) تيغه هاي اول را رد كرديم . خسته شديم, از تيغه هاي دوم در حال عبور بوديم كه هوا كم كم روشن مي شد, نماز را خوانديم از تيغه هاي دوم 3 كيلومتر هم بيشتر رفتيم. تمام منطقه را به خوبي و در حد بسيار بالا شناسائي كرديم .دوربين عكاسي را هم برده بوديم و همچون عقابي تمامي مراكز دشمن از سنگر فرماندهي تا محل استقرار قاطر ها را شناسائي و كروكي تهيه كرديم .وقتي كه كاملا به منطقه توجيه شديم شروع به بازگشت كرديم.
تا حالا اينطور شناسائي نكرده بودم ,حسابي اهداف ما محقق شده بود. دلمان با خدا بود و مي دانستيم مردم منتظر شنيدن خبري از جبهه ها هستند . آنجا آبادي هست بهنام صاحب يا سال حدود 20 كيلومتر يا بيشتر آمده بوديم بنا شد استراحت كنيم و شب برگرديم .ساعت 8 يا 9 صبح بود مقداري كه آمديم پاهايمان ديگر بي حس شده بود . گرماي بسيار شديدي بود. در منطقه اي كه حالا بوديم دشت بود حتي طوري نبود كه سنگي پيدا كنيم و زير سايه اش بنشينيم. آبي كه داشتيم مصرف كرديم كمپوتي هم خورديم و مقداري راه آمديم. هوا خيلي گرمتر شده بود و به شدت زياد از فرط گرما بي خيال شده بودم و ميگفتم فقط مواظب باشيد منطقه لونر كفشها و لباسها را در آورديم پشت سنگي خوابيديم باد گرم صاحب يا سال بشدت اذيت مي كرد . در حال خفه شدن بوديم. يكي از برادران كمپوتي باز كرد اما چون با گرماي سوزان كمپوت هم داغ شده بود و خيلي شيرين و لذا خيلي تشنه تر شديم ,نزديك ساعت 3 يا 4 بعد ظهر بود ديگر حال برادران خراب شده بود. روز روشن بايد 2 ارتفاع لخت را از زير ديد دشمن رد مي كرديم .برادر تاجوك افتاد جلو ,مي رفتيم اما حالمان ديگر خراب بود, آب نداشتيم از سايه ارتفاع عبور كرديم ما بين ارتفاع دوم و سوم بوديم گفتم الان ديگر دشمن در حال ديد زدن ماست .بالاخره بالا و پائين طرفين خلاصه همه جا دشمن بود و به حالت ميداني در محاصره بوديم ديگر گلويمان حالت خر خرداشت, نماز را به سختي خوانديم.
ته قمقمه ي برادر تاجوك مقداري آب بود خورديم .برادر چيان كه بلدچي بود افتاد جلو ,همين طور كه ميرفتيم يكباره از فرط تشنگي برادر چيان دور خود چرخيد و به زمين خورد. گفتيم: بابا امام زمان خوشش نمي آيد بلند شو!!
ارتفاع روبرو هم به قدري بزرگ به نظر مي آمد كه ما هاج و واج مانده بوديم, فكر مي كرديم ديگر بايد با برانكار ما را ببرند .حالا چطور از اين ارتفاع غول پيكر عبور كنيم, روحيه اش را از دست داده بود, مي گفت برويد به فرمانده عراقي بگوئيد بيايد ما را ببرد . اينقدر از بدن ما آب رفته بود كه بند حمايل بزرگ شده بود, قطر مچ دست لاغر شده بود. باور نمي كرديم, با هر سختي بود بلند شديم 20 يا 30 قدم رفتيم كه دوباره چيان خورد زمين, گفت: ديگر نمي توانم بياييم, اسلحه اش را من گرفتم و بند حمايل و بقيه را تاجوك، مقداري آمديم كه يك دفعه ما هم زمين خورديم .گفتم :بابا لااقل يك ذره ديگر برويم بلكه چراغهاي ايران را ببينيم بعد بميريم و بعد كه چراغهاي ايران را ديديم هر چي شد, شد .
مدتي بعد سررا كه بلند كردم ديدم اي بابا تيغه ها كه خيلي كوتاه است باور كنيد تيغه ها اصلا كوتاه شده بود و نرم شده بود. گفتم: چيان بلند شو يك ذره بيشتر نمانده , سر را بلند كرد, تعجب كرده بود. بلند شد به حالت دو رفت چند قدم رفت كه 2 بار خورد زمين دوباره رفت ,باز خورد زمين. باور كنيد خدا آنقدر ارتفاعات را در نظرمان كوچك كرده بود كه برادرمان چيان كه حالش خيلي خراب بود و اصلا حال نداشت ,به حركت در آمد و از ما تندتر رفت. بالاخره رفتيم تا صاف ايستاد روبروي عراقيها! گفتم: بيا پائين الان ميايند سراغمان خلاصه از آن كمره رفتيم عبور كرديم ورسيديم خط اول ما و دشمن. چراغهاي ايران سو سو مي زد ,نمي دانم كمپود ايمان بود يا به فكر خودم بودم ,يا دلم سوخته بود. گفتم :شما بايستيد تا من بروم بلكه كمك بياورم. منهم كه راه را بلد نبودم از طرفي هوا تاريك و تار بود و صخره و شيارهاي خطرناكي پيش رو داشتيم و تازه 14 كيلومتر بود تا برسيم محل قرار. به هر حال برادر چيان با سختي گفت از اين جا پائين بري مي رسي به يك جاده آسفالت و يك خاكريز است كه جاده را مستقيم بگير و مي رسي به آن درخت محل ملاقات .گفتم: باشد , خداحافظي كردم و رفتم كمك بياورم 300 مترجدا شده بودم ,به سختي تشنه ام بود ,ديگر سرم گيج مي رفت ,صخره ها انگار حركت مي كردند ,مانده بودم معطل, ديگر به نحوي حركت مي كردم كه خود را روي زمين مي كشاندم ,پاهايم بي حس شده بود ,نزديك 1000 متر ارتفاع بود از سر يك صخره پايم در رفت ومحكم با زانو خوردم به سنگ ديگر .داشتم ديوانه مي شدم,با هر زحمتي بود از ارتفاع آمدم پائين. بين يك شيار و صخره گير كردم, اگر غفلت مي كردم و مي افتادم اصلا جنازه ام را هم پيدا نمي كردند ,چاره نداشتم ديدم در اين موقعيت ابا عبدا... حسين (ع) بايد كمك كند ,متوسل شدم, آمدم پائين رسيدم سر يك جاده آسفالت ديدم بله روبروي آسفالت جاده اي هست جاده را گرفتم آمدم ديدم پيش رويم يك كوه قرار دارد ,خدايا نشانيها چرا اشتباه در آمد .
مجبور شدم برگردم ,ديگر سلاح و حمايل سنگيني مي كرد ,يواش يواش آمدم سر آسفالت . گرماي جاده مي زد تو صورتم ,نمي دانستم كاري كنم, بلند شدم دوباره راه افتادم .ديگر دست خودم نبود چند بار از حال رفتم, دلم مي خواست بخوابم اما حركت كردم ديدم دست چپ جاده اي است ,گفتم: لابد امام زمان (عج) كمك كرده ما را به اينجا آورده باز جاده را رفتم ودو باره خوردم به كوه وبرگشتم سر جاده اصلي ,يواش يواش ديدم اسلحه سنگيني مي كند آن را زير يك بوته پنهان كردم . به قدري غافل بودم از حال بدم كه نكردم لااقل حمايل را كه سنگين تر بود در آورم ,ديدم يك كوه از دور معلوم است ,رفتم تارسيدم به كوه, ديدم بله يك خاكريز است خلاصه نشانيها درست درمي آيد رسيدم به خاكريز, انگار شارژ مي شدم انگار يك دفعه چيزي يادم بيايد به خود گفتم :حمايل را باز كن, پسر كجا با خودت مي بري. خلاصه آن را هم زير يك بوته پنهان كردم شروع كردم دويدن , تيغ ها و خارها در پايم فرو مي رفت ,از فرط گرما آتش گرفته بودم بدنم سياه شده بود, صورتم سوخته بود وشكلم عوض شده بود. شروع كردم دويدن، چند صد متري دويدم البته با حالت گيج و منگ و از اينكه الان مي رسم به آن دهات و كمك بگيرم ازبچه ها خوشحال بودم. رفتم تا رسيدم محل قرارگاه ,ساعت را نگاه كردم ديدم30 / 2 شب است و حال اينكه قرار مان ساعت 1 شب بود و 30/1 مي گذشت .گفتم: با توجه به موقعيت دهات كه گشتيهاي دشمن همواره در آنجا بودند ,حتما همرزمان ما ديده اند ما نيامديم رفته اند, بالاخره آمدم به اين حرفها گوش ندادم و شروع كردم به داد زدن .بچه ها و آقاي بابا زاده ؛همانطور كه داد مي زدم جلوتر آمدم كه از حال رفتم و خوابيدم.
احساس کردم انگار يك نفر داره به من كاسه آب يخ مي ده ,دستم را كه بردم كاسه آب يخ را بگيرم ديدم چيزي در دستم نيست. بلند شدم وگفتم: هر طور شده بايد امشب خودم را برسانم و حركت كردم ,ديدم يك چيز سياهي را روبرويم ايستاده , بله تويوتاست, تلو تلو مي خوردم ولي رفتم , برادران ديدند كه ما نيامديم آمدند بيرون روستا و نگران شده اند .خلاصه از بس حالت من فرق كرده بود مرا نشناختند, يكي از آنها غلطي زد اسلحه را مسلح كرد , ديدم آقاي بابا زاده است ,گفتند: علي توئي ؟گفتم: بله .مرا تند انداختند عقب ماشين گفتم كه بچه ها منتظرند و از تشنگي در حال شهادتند به بچه ها آماده باش دادند آب تهيه كردند و بردند آنها را نجات دادند هر سه ما را به بيمارستان بردند كه چند روزي بستري بوديم ولي مهم لطف خداوند بود كه كمك كرد و تمامي اهداف و مناطق مورد نظر شناسايي شد و ما وظيفه را انجام داديم .

مصاحبه با شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
بنده علي چيت سازيان عضو تيپ انصار الحسين (ع) و به عنوان مسئول واحد طرح و عمليات اين تيپ هستم .
در جبهه ها زياد خاطره است ولي اين خاطره اي كه هنوز براي من ماندني است و به قول امام همين طور كه جبهه دانشگاه است ,درسي به من تا كنون داده كه تا حالا فراموشش نكردم و براي آينده هم به درد من مي خورد. تقريبا سه سال پيش بود در قسمت آموزش بوديم ,درخواست كرديم كه ما را ببرند جبهه ، در منطقه سومار عمليات بود ,عمليات مسلم بن عقيل كه مرحله دوم عمليات بود ,بعد از درخواستي كه كرديم رفتيم به جبهه ,ما را به گردان كميل دادند در تيپ حضرت رسول (ص ) و به عنوان فرمانده گروهان در تپه اي گذاشتند كه بايد در آن مدت با حركتي ايذائي خط را بشكافيم و آن را جلو ببريم و تا نزديك جاده اي خط را ببريم. مدتي با برادران كار كرديم و موفقيتي كه به دست آورديم اين بود كه نيروهاي پدافندي را خوب شناختيم . شب عمليات رسيد ,شبي بود كه وقت امتحان بود و صحنه عمل, از طرفي عشق و شهادت به سراغ آدم مي آمد , از طرفي شيطان و وسوسه هايش واز طرفي عشق و شهادت, وعده بهشت مي داد و از طرفي شيطان و هواي نفساني دنيا را برمي گزيد. بايد در آن روز ابتدا جهاد اكبر انجام مي داديم و خودمان را براي جهاد اصغر آماده مي كرديم .آتش دشمن در آن منطقه خيلي سنگين بود .برادران را دور هم جمع كرديم و در رابطه با عمليات مقداري صحبت كرديم و قرار شد ساعت 8 شب حركت كنيم, اين بود كه برادران وسائل خودشان را آماده مي كردند. پيشاني بندهاي الله اكبر را بر پيشاني خود بسته و آماده حركت شدند .در شياري به ستون يك قرارگرفتند و به سوي دشمن حركت كرديم . صحنه جالبي بود چرا كه به لقا الله نزديك مي شديم و از طرفي شيطان انسان راوسوسه مي كرد . نكته اي كه بايد بگويم اين است كه شيطان اين مواقع به سراغ انسان مي آيد و دنيا را در نظرمي آورد .با حركت خود با دشمن نيز درگير مي شديم. فاصله با دشمن كم بود ,وقتي رسيديم سه گروهان بوديم ,ما خط شكن بوديم و دو گروهان ديگر پشتيبان ,بايد ارتفاعي را مي گرفتيم. در حين حركت منوري از طرف دشمن زده شد و همه روي زمين نشستيم . من فكر مي كردم لو خواهيم رفت. منورها پشت سر هم شليک مي شد ، رمز عمليات آن شب يازينب (س) بود. برادران تخريب كارشان را انجام داده بودند و واقعاً حضرت زينب(س) درآن شب به ما كمك كرد. گروهان كناري درگير شد و ما هم شروع كرديم و تعدادي ازدامنه شروع به آتش كردند .ما ازسمت راست دشمن شروع به حركت كرديم كه خالي از سنگر بود و چون بچه هاي تخريب مين ها را خنثي كرده بودند از سمت راست بالا كشيديم . علي ديگري شده بودم و خدا به من كمك مي كرد. كسي كه حتي قبلا توان كشتن مورچه اي را شايد نداشتم ديگر عوض شده بود م و از خدا خواستم تا 15 نفر از كفارا نكشم از دنيا نروم و جلو افتادم و از بالاي قسمتي ديدم كه پشت دشمن هستيم و دشمن در سنگرها آرايش گرفته است كه بچه ها را بزند. از آنجا با دشمن درگير شديم. تمامي تيرها رسام بود و دشمن پس از تحمل تلفاتي شيار را خالي كرد و فرار كرد و قرار بود نخلستان شهر مندلي را بچه ها آتش بزنند اما مسئولين اين برنامه مجروح وشهيد شده بود ند و گروه آنها به هم خورده بود. با بچه ها حمله كرديم و عراقيها را يكي يكي مي زديم و انبار مهمات دشمن را منهدم كرديم و به دشت رسيديم و هيچ خبر نداشتيم گروهانهاي ديگر موفق نشده اند غير از ما كه تا آنجا جلو افتاده بوديم .قرار شد جلوتر مقداري پاكسازي كنيم و بر گرديم ، ناگهان متوجه آتش تيربار تانك در دشت شديم و تير رسام به بچه ها برخورد مي كرد و جاي براي سنگر نبود و روي نقطه شليك ,بچه ها آتش كردند و آن فرد پائين آمد . به بچه ها گفتم بچه ها به سمت تانك حمله كنيد و با نارنجك دويديم . اولين بار بود چنين تانكي مي ديدم .نارنجك را زيرتانك گذاشتم و آن را منهدم نمودم .بالاي تانك ديگررفتم و داخل تانك را رگبار گرفتم و نارنجكي از يكي از برادران گرفتم و آن را داخل تانك انداختم و تمامي عراقي ها درون آن به درك رسيدند .چون نارنجك آتش زا بود. مجدد بالا رفتم تا داخل آن شوم ,ناگهان ديدم يكي مي گفت: چيت ساز بيا پائين .در همين حين كه به پائين پريدم ديدم بچه ها يك نفررا كه در پشت تانك بود هدف قرار دادند اين خدا بود كه در همان لحظه كمك نمود لحظه اي بعد تانك با انفجاري تكه تكه شد چنانكه دشت را روشن كرد و تانكي كه در مسير بود و سالم بود را گذاشتيم دست نخورده بماند چون فردا به آن احتياج پيدا مي كرديم. با برادران به جلوتر و به داخل نخلها رفتيم . مهمات بسيار كم بود و بچه ها سرودي بلند مي خواندند و همين طوري كه جلو مي رفتيم عراقي ها فرار مي كردند . انبارمهمات را منهدم کرديم و قرار شد نخلها را آتش بزنيم .از نظر اصول نظامي آتش كبريت از 16 كيلومتري ديده مي شود ولي من معتقدم به خواست خدا و با نفتي كه برادران پيدا كردند نخلها را آتش زديم ، بي سيم قطع شده بود و قرار شد برگرديم .
برادر اسلاميان كه فرمانده گردان بودند خواسته بودند كه به عقب برگرديم در حين عقب گرد ديديم آيفايي مي آيد اما چون مهمات نداشتيم نتوانستيم آنرا بزنيم و آيفاي دوم آمد و باز فرار كرد اما آيفاي سومي را با نارنجكي كه داشتم از كار انداختم و بچه ها ديگر امان ندادند و ديديم درون آيفا مقداري مهمات وجود دارد و همه آن مهمات آرپي جي و نارنجك بود كه همه آن را خالي كرديم و با آرپي جي درون آيفا يكي از برادران , آن را در سر جاده منهدم کرد.
آمديم بالاو گفتند كه بايد در كله قندي خط ببنديم ,همانطور كه بالا مي آمديم ديديم كه ازسنگرهاي عراقيها به سمت ما شليك مي شود و گفتم بچه ها پائين بروند و نمي دانستيم عراقي هستند يا ايراني ,شايد چون از طرف عراق مي آييم شليك مي كنند و در آن موقع الله اكبر گفتيم جواب ندادند ديديم يك نفر از سر جاده صداي عجيبي مي كنه وقتي آنجا رفتيم متوجه شديم بي سيم چي است كه با تير دو شکا يا تيربار گرينوف به شكمش اصابت كرد و يكي هم به پايش خورد و بالا اجبار آنرا كشيدم پائين و مجبور شديم جلو برويم . خيلي خسته شده بوديم و همانجا خوابيديم و قرار شد بچه ها مقداري مهمات جمع آوري كنند تا صبح پاتك نمائيم و به اميد كمك بچه ها از ايران بوديم كه صبح بيايند و با آمبولانس شهدا و مجروحين را به عقب ببريم .
راحت خوابيديم نماز صبح را خوانديم و در پايان نماز بود كه متوجه صداي تانكهاي عراقي شديم . ستون بلندي از تانك به سمت ما مي آمد و مهمات ديگر نداشتيم و آنقدر آتش مي ريخت كه فرصت نمي داد بيرون آمده و بچه ها را آرايش دهم . در محاصره سنگيني قرار گرفته بوديم .ناگهان يكي گفت: بيا كه پشت بي سيم تو را مي خواهند و از عقب دستور عقبگرد را دادند . من متوجه شدم كه اوضاع چگونه است و ديگر جاي ماندن نيست . تانكها سمت ما صف كشيده بودند و سنگرهاي بزرگي بود كه دشمن از نخلها آنرا درست كرده بود و من گفتم كه شما مقاومت نمائيد تا آنها را يكي يكي خالي كنم وشما بيائيد . به شهيد فتحي گفتم بيا برويم ولي ايشان و برادران ديگر نيامدند و همه مي گفتند ما استقامت مي كنيم ,شما برويد. من فكر مي كنم در صدر اسلام هم چنين افرادي كم بودند. سنگر اول را خالي كرديم و بچه ها آمدند عقب ، دشمن هم مدام ما را زير آتش گرفته بود و ما بي خبر از همه جا كه دشمن محاصره را تنگتر مي كند به عقب مي رفتيم. صحنه جالبي كه پيش آمد اين بود كه ما سر بالائي در حال دويدن بوديم و دشمن ما را با تانك مستقيما مي زد و ديگر به تير كلاش قناعت نمي كرد .سنگر اول كه خالي شد دشمن با تانك آنرا هدف قرار داد منهدم كرد .همه داخل سنگر دوم رفتيم ولي ديدم الان سنگر دوم را هم عراقي ها ميزنند ,سريع به بچه ها گفتم خود را فوري داخل سنگر سوم كنند كه بلا فاصله سنگر دوم را هدف قرار گرفت و همچنين سنگر سوم ,بچه ها را تركش مي گرفت و مرگ چهره خود را كم كم به ما نشان مي داد ,منظره اي كه جدا به ياد ماندني است و بايد به كساني كه منافقند و در كنج خانه نشسته اند بايد بگويم, اي از خدا بي خبران كه از اين حماسه ها خبر نداريد و مدام پشت سر انقلاب و جنگ حرف مي زنيد بيائيد و نظاره كنيد شهامت و شجاعت اين مخلصان و از جان گذشتگان را، يكي از برادران كه تير به پايش خورده بود و شهيدي در كنار او افتاده بود چون مرا مي شناخت گفت آقاي چيت ساز مرا با خودتان مي بريد شرايط هم بسيار مشكل بود ,سر بالائي و آتش زياد. گفتم: من خودم هم به سختي بالا ميروم و گفت اشكال ندارد شما برويد و رفت كنار شهيد نشست با وجود خستگي فراوان به دوستم گفتم مجروح را روي دوش من بگذار و تمام اين صحنه ها در ثانيه ها مي گذشت. دشمن هم با توپ وتانك پيوسته ما را ميزد .موج ما را گرفت و به كناري پرتابمان كرد .به بچه ها دستور عقب نشيني دادم ولي با شرايطي كه به وجود آمد ,برادر مجروحمان آنجا باقي ماند .با بچه ها آمديم بالا و خيلي خسته بوديم در ضمن كمي به شيار باقي مانده بود. بالاتر يكي ازبرادران را ديدم كه تير به پايش خورده و سرش گيج مي رفت, گفتم :بيا من مي برمت ,روي دوشم او را سي متري بردم ولي خيلي ناتوان شده بودم و برادر مجروح گفت مرا زمين بگذار چون نمي تواني ديگر مرا ببري . مي خواهم بگويم اي افرادي كه توي شهرها نشسته ايد, اين برادران ايثار گر مان را ببينيد مي داند لحظه اي ديگر اسير مي شود ولي اسارت خود را بر خستگي برادرش ترجيح مي دهد. او را زمين گذاشتم و دستم را دور گردن او انداختم و گفتم هر چي بشود به همه مي شود و با او بالا مي آمديم چون از عقب بچه ها مي آمديم پنج يا شش نفر بيشتر نبوديم و دو سه نفر مجروح شده بودند. يكي از برادران كه خيلي خسته شده بود نشست و مانند يك مرد به ما گفت: شما برويد منهم مي آيم. اكنون خسته شده ام. ما رفتيم به خيال اينكه او مي آيد ولي او نيامد و اسير شد در آن لحظات طاقت فرسا كه تركش كوچكي خورده بودم به مجروحي در بالا آمدن كمك مي كردم .دشمن با تانك مستقيم مي زد.
بالا مي آمديم در شيار يك سري سنگر عراقي كه عقب تر از خط خودشان بود ,قرار داشت ,ناگهان ديدم دو نفر با زيرپيراهن سفيد از بالا مي آيند و پشت سر آنها چند نفر ديگر دستها را بالا گرفته اند و مي آيند به طرف ما .شرايط مكاني ما طوري بود كه آنها حتي با تير كلت مي توانستند ما را بزنند يا اسير كنند ولي فكر مي كنم اين از امدادهاي الهي بود كه ما را در نظر آنها زياد گردانيده بود .با ديدن آن صحنه قدرتي به ما داده شد و شايد روحيه اي خيلي بهتر از اول عمليات به ما دست داد .يكي از آنها افسر بود و يكي ديگر از آنها آنقدر هيكلي و بزرگ بود كه بعضي وقتها به شوخي به بچه ها ميگويم اگر از بالاي سر به من مشتي مي زد مستقيم داخل زمين فرو مي رفتم .تازه من هم آرم سپاه روي سينه ام بود و همه با تعجب به من نگاه مي كردند. چون سن كمي داشتم . من براي ايجاد نظم چند تير زير پاي آنها خالي كردم جداً باور نكردني بود چرا كه روز عمليات پشت دشمن خط را بشكني و به عقب برگردي چند تن از برادران به پايشان و ديگري به دستشان تير خورده بود و اسيران هم از جلو مي رفتند. تمامي دارو ندار ما يك خشاب تير بود و بس. رسيدم به خط اول دشمن, در ضمن برادران ايراني از برگشتن ما نااميد شده بودند و فكر مي كردند كه ما شهيد شده ايم. عراقيها از عقب محاصره را تنگتر مي كردند. يكي از افسران عراقي كه از عمليات ديشب داخل سنگر مانده بود از سنگر آمد بيرون و همانطور كه خداوند به رسول مي فرمايد آن تو نيستي كه تير مي اندازي بلكه خدا است پيش آمد و در فاصله 8 متري كه با او داشتم اسلحه رويم بود سه تير سريعا به طرف وي زدم كه هر سه تير در سينه او جاي گرفت و او را از بين برد.
از مسير شب قبل آمديم دوشکاي دشمن پياپي كار مي كرد. آمديم پائين و درتير رس عراقيها قرار گرفتيم . شروع كردم از جلو دويدن و جالب اينجا بود كه اسيران هم پشت سر من مي دويدند. آنها حتي مي توانستند برگردند و بروند چون خط آنها بود ,تيري هم ازبين موهاي سرم گذشت و همانطوركه ما مي دويديم آنها هم مي آمدند .وقتي عقب تر آمديم شهدا را ديديم و به اسيران مي گفتيم اينها جنايت شماست كه يكي از آنها سر نداشت يكي پا نداشت و ......
به منطقه سر سبزي رسيديم و به آنها گفتم كه بنشينيد و طبق تبليغات سو و بي اساس عراقيها آنها فكر كردند مي خواهيم آنها بكشيم و به التماس افتاده بودند كه من قرآن كوچكي از جيبم در آوردم و آن را بوسيدم و به آنها هم گفتم شما هم ببوسيد ما همه مسلمانيم و برعكس دقايق قبل كه من مجبور بودم با آنها خشن برخورد كنم ديگر برخوردم عوض شد و آنها را بوسيدم و چهره آنها نشان مي داد كه خيلي خيلي متعجبند و پاسداران آنها نيستند كه برايشان گفته شده بود. آمديم عقب و آنها را تحويل دادم و ديدم يكي از بچه ها نشست و گفت اينها را مي كشم چون دوستانش را طي عمليات از دست داده بود . من رفتم جلو و گفتم ابتدا مرا بكش سپس اينها را بعد ديگر به آنها آب و غذا داديم و به عقب داديمشان .

خاطره در حضور حاج آقا فاضليان
تيپ امير و تيپ نبي اكرم (ص) و انصار منطقه اي دارند كه 4 سال در دست دشمن بود و زير نظر سپاه منطقه 7 اين عمليات را به عهده گرفتند ,والفجر 5 اولين عملياتي بود كه عراق مطلع جريان نبود و عملياتي بود كه صدام گفته بود اگر من بروم ,افسرانم هم خواهند رفت و اين منطقه براي مدت شناسائي تقريبا 3 ماه كار ميبرد ولي از آنجا كه خدا مي خواست كلا در18 روزه تمام شد. شناسائي و اهداف ما پشت دشمن بود يعني دشمن بي خيال بود. پيش بيني نمي كرد وکمک هاي فرمانده ما امام زمان (عج)واقعا نقش مهمي داشت و منطقه اي كه ما شناسائي مي كنيم بايد هدفي را 6 مرتبه يا 7 بار شناسائي كنيم ولي اين قدر بچه ها تو كلشان بالا بود كه اولين شب تمامي اهداف را بدون شناسائي قبلي و اطلاعات قبلي , شنا سائي كرديم و اين در شرايطي بود كه اصلا آگاهي نداشتيم دشمن كجا كمين نيرو و موقعيت هاي مختلف دارد .كجا مين است كه شب اول گشتي كه رفتيم تمامي پايگاهها را چك كرديم و خيلي عجيب بود و اين از خدا بود و اين در حالي بود كه بارها شده بود هدفي را چندين بار مي رفتيم ولي چيزي كه مي خواستيم نمي شد ولي اين بار در شب اول ميسر شد و مهم بود و آخرش هم كه شنيدند و اين دلخوشي جالبي بود و هدفها همه شناسائي شده بود و نيروها 4 ماه استراحت داشتند و ديگر خسته شده بودند و شرايط عمليات را داشتند و خدا به ما واقعاً كمك كرد و برادران زحمت زياد براي شناسايي عقبه و جلوي دشمن كشيدند. شب عمليات كه شب 14 ماه بود و هوا مهتابي بود و جلومان را به راحتي مي ديديم براي ما خيلي ساده بود و دشمن هم به راحتي ما را مي ديد ولي آن شب خدا امر غير ممكن را ممكن ساخت .
بچه ها رفتند عقبه دشمن در بعضي مسيرها بچه ها تقريبا 2 ساعت پشت دشمن خوابيده بودند و ارتفاعات را كه گرفتيم هر يك گردان مثلا 4 شهيد يا 5 شهيد مي داد و اين عمليات خيلي راحت بود. ما به قرارگاه كه مي گفتيم بابا سنگرهاي دشمن پاكسازي شده اين بود كه راحت دشمن از پا درآمد و مسئله اي ديگر اين بود كه دوربين هاي مادون قرمز (ديد در شب) را غنيمت گرفتيم و يكي از مسائلي ديگر كه ديديم و فهميديم اينكه گرد و غبار و بر اينها حتما نبايد باشد باور كنيد اصلا خدا با ما بود ,يعني توي مهتاب از جلوي آنها رد شديم وقتي نيتها پاك باشه اينطور مي شه كه شب چهاردهم ماه عمليات بشه و اينطور موفقيت آميز باشد. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : چيت سازيان , علي ,
بازدید : 261
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,375 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,476 نفر
بازدید این ماه : 2,119 نفر
بازدید ماه قبل : 4,659 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک