فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در سال 1341 در خانه اي محقر و مذهبي در رو ستاي رودخانه ديده به جهان گشود. در همان ايام نوجواني سبقت را از همه ربوده بود و نسبت به همه هم سن و سالانش امتيازاتي بسيار عظيم داشت از نظر روحي قوي و شجاع و مقاوم در برابر مشکلات و در عين حال صبور و بردبار بود. دوران تحصيلاتي بس دشوار پشت سر مي گذراند. در دوران راهنمائي بود که بر اثر فقر مادي مجبور بود براي ادامه تحصيل تابستانها را به کار مشغول شود تا مخارجي هرچند ناچيز براي خود ذخيره کند تا بتواند ادامه تحصيل بدهد. او در اين دوران از جهاتي مي توان گفت شاگردي ممتاز، با هوش کلاس شناخته مي شد.
در سال 1357 در اوج گيري انقلاب اسلامي در تمام تظاهرات مردم مسلمان ايران براي برکناري رژيم طاغوت شرکت فعال داشت. در اين ايام سر از پا نمي شناخت و کلاً عاشق انقلاب شده بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي باز هم احساس آرامش در خود نمي ديد تا اينکه تصميم مي گيرد ترک تحصيل کند و در سال 1359 به عضويت سپاه پاسداران در آمد از اول شروع جنگ تجاوزگرانه رژيم مزدور بعث عراق به فرمان امامش وارد جنگ و مبارزه در راه خدا شد و از زماني که هنوز سپاه در جنگ شکل نگرفته بود.
در جنگهاي نامنظم شرکت فعال داشت. مدت 5 سال بود به طور مداوم در جبهه حق عليه باطل مشغول خدمت به اسلام بود و دليرانه در تمام عملياتها در خط مقدم جبهه پيروزمندانه انجام وظيفه مي نمود.
از خصوصيات اخلاقي ايشان يکي اين بود که در تصميم گيري قاطع و در راه هدف مقدسي که داشت مقاوم و سرسخت بودند و هميشه از روي شناخت و تحقيق کار را انجام مي دادند بحق ميتوانيم بگوئيم حاج علي پيرو مولايش امير المومنين علي(ع) بود با همه گفتگو مي کرد و با همه نشست و برخواست داشت و هيچ وقت خود را برتر از ديگران نميديد. ساده مي پوشيد، ساده مي زيست و غذايش نيز خيلي ساده و مختصر بود و در حقيقت علي بازوي پرتوان لشکر غيور ثارا... بود. در اين مدت همه مسئولين لطف و عنايت خاصي نسبت به حاج علي داشتند هيچ وقت حب دنيا و ماديات نتوانست او را جلب کند و علي از تمام اين مسائل مبرا و پاک بود. يادمان هست در جلساتي که براي حل و تصميم گيري در امور جنگ تشکيل مي شد چنان شيوا سخن مي گفت و طرح مي داد که برادران را به شگفت وا مي د اشت و علي يار گمنام امام بود. همه همرزمانش مي گويند حاج علي در تمام مأموريتهاي محوله موفق بود و همه از او رضايت کامل داشتند و به همين سبب بود که چندين مسئوليت به اين شهيد بزرگوار داده بودند. چند سال مسئوليت مخابرات لشکر را به عهده داشتند و همچنين مسئوليت يگان دريائي و به دنبال آن مسئوليت قائم مقام لشکر را به عهده داشت. به حق علي خوب انجام وظيفه کرد. و علي بزرگ و دلير در عمليات پيروزمندانه کربلاي يک در منطقه مهران با اينکه مرحله اول زخمي شده بود مجدداً روانه پيکار مي شود و اين بار خود مي دانست که شهادت نصيبش مي شود و پيوسته به سوي خدا پرواز مي کند.
منبع:" ماه نشان" نوشته ي،حميد رضا شاه آبادي، ناشر لشگر41ثارالله،کرمان-1376

 

 




وصيت نامه
بسم رب الشهداء والصديقين
(يا من اسمه دواأ و ذکر شفاء)
اي خدايي که نامت تسکين دهنده قلبهاي بيماران است. اي خدائي که ذکر اسمت زنگار درد و محنت و رنج و بلاها را از پيکرهاي غم آلود ميزدايد. اي خداوند منان، اي خداوند ستار و اي خداوند غفار، تو خود مي داني که زبانها و قلم ها از ستايش و توصيف عاجزند، پس چگونه من عاصي به خود اجازه مي دهم که با تو درد دل کنم. خداوندا اگر يقين نداشتم که تو غفار والذنوبي، هرگز لب به سخن گفتن با تو نمي گشودم ولي تو در عين حال که غفاري و ستار هم هستي، با وجودي که تمام اعمال سر و نهان را مي داني اما ذره اي پرده از کارم بر نمي داري و پيوسته الطاف خود را در تمام امور شامل حالم مي نمائي. خدايا خود بهتر مي داني که تا به حال چه نعمتهايي به من عطا نموده ايد، چه عنايتهاي بزرگي که من هرگز لياقت آن را در خود نمي ديدم و اينها چيزهايي بود که من شعور درک آنرا نداشتم و چه بسيار نعمتهايي که من قادر به درک آن نيستم. خدايا از اينکه توان داده اي تا در جوار پيکار گران راه تو باشم و همراه آنها در جنگ عيله کفر شرکت نمايم نعمتي است که به هيچ عنوان من قادر به سپاسگذاري آن نخواهم بود. خدايا به جبهه نيامده ام که از اين راه شهرتي کسب کنم، به جبهه نيامده ام که نامم بر سر زبانهاي دوستان و آشنايان باشد، به جبهه نيامده ام که دسته هاي گل بر گردنم بيندازند، به جبهه نيامده ام که از شر غمها و ناراحتيهاي دنيا در امان باشم، بلکه جبهه را چونکه راه انبياء و اولياء و محبان تو بود و اصلاً چو ن راه رسيدن به تو بود انتخاب کردم. پس اي قادر منان مرا در آتش آرزوي رسيدن به خود نسوزان و ره را هر وقت که صلاح مي داني بر اين حقيقت هموار گردان. خدايا سعادت همگام بودن با رزمندگان را مفت به دست نياورده ام. حداقل حاصل سالها دوري از والدين و وطن بوده و متحمل شدن بسياري از سختيها در شبهاي تاريک و در بيابانها و روزهاي گرم و سوزان در ميان طوفانها و در ميان گل و لاي ها. البته توفيقي بوده که خود عنايت کردي، پس عاجزانه از تو ميخواهم که لحظه اي مرا به حال خود رها نکني و تا پايان راه همچنان خود راهنمائي باشي و مرا از فيض عظماي ديدارت محروم مگردان.
خدايا من معترف هستم که گناه بسيار مرتکب شده ام، چه به لحاظ ناداني و چه از لحاظ سهل انگاري، اما همچنان چشم به درگاه رحمت تو بوده، زيرا که اين تن ضعيف من طاقت و تحمل عذاب تو را ندارد و پس اي خداوند مهربان از تو ميخوام که با من با فضيلت رفتار و با عدالت. خدايا اين تقاضا ها و دردهاي دلم را به تو گفتم، گرچه خود بر همه آنها واقفي آن است که همچنان که مرا در پرتو عنايات خود غوطه ور نموده اي باز هم در همه جا در همه حال رحمتت را شامل حالم گرداني.
خرم آن روز که از اين منزل بروم … علي حاجبي



 

خاطرات
همسر شهيد:
يادم است وقتي ايشان آمده بود خواستگاري زمان نماز ظهر بود و دعا که مي خواندم مفاتيح را باز کردم و قبل از باز کردن مفاتيح گفتم اي علي به من علي بده که از نظر خصوصيات ظاهري و باطني آنچه را دوست داشتم داشته باشد. داخل مفاتيح اعمال 13 رجب تولد حضرت علي(ع) آمد و بلافاصله درب خانه زنگ زدند و رفتم درب را باز کردم ايشان در ماشين بود و اول متوجه نشدم. بعدها متوجه شدم هرچه در اين زمينه ها از خدا خواستم به من داد.

چندتا وسائل برقي گرفته بودند و مانند يک فرد مخترع کار مي کردند و نظرات عجيبي مي دادند و وسائل جديدي مي ساختند.
هميشه مي گفتند خدا کند مرگ من قبل از مرگ پدر و مادرم باشد. همينطور هم شد.
اوايل انقلاب ايشان در رابطه با حضرت امام زنداني شدند.
شاه به امام مي گفت: با کدام نيرو مي خواهي با من بجنگي!؟ امام جواب مي دادند: سربازان من مي آيند آنها يا در کوچه بازي مي کنند يا هنوز به دنيا نيامده اند.
آن شبي که آمده بودند خواستگاري انگار يکديگر را خوب مي شناختيم و سالها با هم زندگي کرده بوديم در صورتي که قبل از آن هيچ آشنايي با هم نداشتيم.
چند روز بعد از ازدواجمان خواست برود جبهه ،گفتند تازه 14 روزه ازدواج کرديد، مي خواهيد اجازه دهيد بروند، گفتم چه اشکال دارد .کنار من بماند چه فايده دارد. بعد گفتند چقدر دلت سخت است.
روزي شهيد گفتند ما 5 سال رفتيم حالا بقيه بروند و مي خواست مرا امتحان کند. من گفتم هر کس رادر گور خود مي خوابانند و بايد جواب خدا را بدهند. گفتم 4 سال روي شما کار کردند تا يک نيروي کارامد وفرماندهي بشوي که کمک کني و اگر نرويد خيانت به اسلام است. بعد گفتند فقط مي خواستم شما را امتحان کنم من در مورد رفتم به جبهه صحبت کسي را گوش نمي کنم.

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
حميد رضا شاه آبادي:
مو هاي سفيد درويش روي شانه هايش ريخته بود و ريش بلندش تا آستانه سينه اش مي رسيد .چشمان نافذش را زير ابروهاي پر پشت و جو گندمي به مرد دوخته بود. گويي ترکيدن بغض او را انتظار مي کشيد بغض مرد به هق هقي شکست و شانه هاي لاغرش به لرزه افتاد .کمي دورتر هم صداي هق هق بلند بود و صداي قرآن که برمزاري تلاوت مي شد. درويش بر تل خاکي نشسته بود و مرد به قدر يک گام پايين پاي او .درويش دم فرو داد و بيرون آورد : امن يجيب المضطر اذا دعاه و يکشف السوء
مرد اشک از چشمهاباکف دست سترد و رو به درويش گفت :آواره ام درويش ،خسته ام ،بي خانمانم ،زمينم را گرفته اند ،باغم را گرفته اند ،به زور با تفنگ آواره ام کرده اند. قوام شيرازي آواره ام کرد .حالا کپر نشينم ،از مال دنيا هيچ ندارم ،تنهام درويش ،تنها.
و دوباره شانه ها به هق هقي بلند لرزيدند .باد زوزه کشان قبرها را دور مي زد و ميان کلمات مرد مي لرزيد .درويش گفت:
يا غياث من لاغياث له
هق هق مرد فرو نشست .صداي گريه از مزار آن سو بلند بود.
مردگفت: همه حاجتم اينه که بچه هام موندني بشن ،اجل از بچه هام دور بشه ،از دوست محمد از علي ،علي که ناخوشه .
درويش گفت:از ته دل بخواه ،حاجتت روا مي شه ،دل بده مرد ،دل بده.اسمت چي بود؟مردگفت: غلام .
هق هق مرد دوباره با لا گرفت .درويش دست برشانه اش گذاشت وگفت: امن يجيب المضطر اذا دعا و يکشف السوء
صورت استخواني و آفتاب سوخته مرد خيس شده بود .موهاي آشفته سيا هش با هر وزش باد تکان مي خورد .درويش از جا کنده شد .دست به زير بغل مرد انداخت و از جا بلندش کرد وگفت: بلند شو غلام ،نذر کن روزه بگيري ،حاجتت رواست ،اگر خدا بخواهد.
و بعد با سر آستين چشمهاي مرد را پاک کرد .
غلام نگاه پرسنده اش را به درويش دوخت ،اما پيش از آنکه کلامي بگويد ،درويش دست برسينه اش گذاشت. گفتم: برو، برو غلام ،چيزي نگو .
مرد پشت به درويش کرد و قدم برداشت .باد زودتر به پشتش مي خورد و به پايين تپه سرازيرش مي کرد. چند گام که رفت ايستاد و پشت سرش را نگاه کرد .درويش پشت به او ايستاد ه بر تلي از خاک دستهايش را به حالت دعا به آسمان بلند کرده بود .مرد به درويش خيره شده بود. بي اختيار پلکهايش را بست و پشت به درويش دوباره به راه افتاد .باد شديد تر از قبل به پايين هلش داد. در هر قدم پاهايش در خاک فرو مي رفت .چند قدم دورتر از تابوت ،زني افتان و خيزان به سر و رويش مي کوفت و پشت سر مرده مي آمد. زوزه باد ناله هاي زن را در هم مي پيچيد.
باد غلام را به پايين هل مي داد .غلام کنار تابوت رسيد چهار سياه وردي نامفهوم رازمزمه مي کردند و با مشقت با لا مي کشيدند چند قدم بعد به زن رسيد که زانو به زمين زده بود و خاک برسر و صورت مي پاشيد .از زن که گذشت به ياد کپرش افتاد .نکند باد گپر را از جا بکند .قدم هايش را تند تر کرد .پايين شيب باد هم آرام گرفت .يک بار ديگر به پشت سرش نگاه کرد .برگشت و راهي ده شد .
در آستانه ده از ميان حلقه بچه هايي که پر سر وصدا بازي مي کردند گذشت .به جمع پيرمرد هايي که در سينه آفتاب نشسته بودند .سلام داد وبه گپرخودش رسيد .زنش حليمهبا کوزه آب از کپر بيرو آمده بود ،مردي را که لبخند زد و گفت :الحمدولله حالش بهتره .

 

واما حضور پرافتخار علي در دوران دفاع مقدس:
رضا ايرانمنش تکيه برديواره سنگر فرماندهي نگاهش را به دور دست دوخته بود .گويي انتظار کسي را مي کشيد که بايد از دور ها مي آمد .عينک پهن دودي نيمي از صورتش را مي پوشاند و ريش نرم و کم پشتي روي صورتش جا گرفته بود .چشمهايش که خسته شد،نگاهش را به زمين انداخت .
مي خواست داخل سنگر برود که عباس با قد کوتاه و هيکل خپلش از راه رسيد .قوطي کمپوتي را که توي دستش بود به دهان برد و قدري از آن را سر کشيد و رو به رضا گفت :
برويم آقا ؟
رضا گفت :نه
عباس با لحني آکنده از خرسندي گفت :
پس بمانم .
رضا گفت:انگار بهت بد نمي گذره .
عباس با خنده گفت :
بچه هاي تدارکات اينجا خيلي آقان .
رضا سري تکان داد و پتوي جلوي سنگر را کنار زد و داخل شد .
رضا که وارد شد ،حاج قاسم سرش را از روي نقشه بلند کرد و گفت:
خوب چي شده ؟
رضا گفت: نمي دونم وا لا، بد قول نبود ،مي تر سم طوري شده باشه .
حاج قاسم دوباره سرش را روي نقشه انداخت و با کف دست چپ دوباره روي زمين کوبيد ،رضا رفت و کنار حاجي نشست .حاجي سر با لا آورد و به او نگاه کردوگفت:
آقا رضا چند وقت جبهه اي ؟
رضا آرام و سربه زير جواب داد.
ده ماه .
حاج قاسم گفت: تو اين ده ماه لابد فهميدي که توي جبهه همه کارا خدايي
مي گذره .
رضا سر بلند کرد و نگاه پرسش گرش را براي لحظه اي به حاجي دوخت .
حاجي با همان لحن قبل ادامه داد .
يعني اينجا من و امثال من کاره اي نيستيم .امور با نظر ديگري ميگذره ،ميفهمي چي مي گم ؟رضا سربه زير به جلو پايش خيره شده بود و حرف
نمي زد .حاج قاسم ادامه داد :
مي خوام يک کلوم برات نتيجه بگيرم که اگه نيومده ،کار خداست
اين بار رضا صدايش را با لا تر برد و گفت :
خدا شاهده حاجي من واسه بهتر شدن کار مي گم ،و ا لا خودت مي داني که هيچ وقت از زير کار در نرفتم.
خوب اون از من بهتره بچه ها قبولش دارن .خدايي نمي شه که وقتي اون هست من مسئول باشم. حاجي با لحني تند تر گفت :
مگه الان معاون تو نيست .
ايرنمنش گفت: چرا ،هست.
حاج قاسم گفت: خوب بيشتر کار بده دستش ،بيارش تو خط .اما مسئوليت با خودت .تو مسئولي و اون معاون.
رضا خودش را عقب تر کشيد تا صورت حاج قاسم را بهتر ببيند.
رضا گفت: همين الان هم سوار کاراست، حاجي ،وضع بچه ها را بهتر از من ميدونه .تو ارتش دوره ديده ،وارده ،برات گفتم که بسيجي راه افتاده اومده جبهه اول کار فرستادنش ارتش،کلي دوندگي کرديم تاآورديمش پيش خودمون.به هر حال از ما گفتن بود .شايد هم به قول شما خواست خدا چيزديگه است اما همين قدر مطمئنم که اگه شما مي ديديش نظرت عوض
مي شد .
حاجي گفت :حالا که نيومده توهم پاشو برو دنبال کارت.
رضا از جا بلند شدو گفت :
هر چي شما صلاح بدونين حاجي.
حاجي روي زمين نيم خيز شد .با رضا دست داد و دوباره سر جايش نشست.
رضا هنوز قدمي نگذاشته بود که صداي توقف يک ماشين جلوي سنگر به گوش رسيد .چشمهاي رضا درخشيد .
خودشه حاجي .
حاجي به رضا نگاه کرد وبه در سنگر ،رضا فوري بيرون رفت .رضا جلو رفت و دست روي شانهاي او گذاشت وگفت: هيچ معلوم هست کجايي علي آقا؟
چهره اش عرق کرده بود و موهاي مجعد سياهش در نور خورشيد برق مي زد .با هم دست دادند و رضا به بازوي علي کوبيد و گفت : حاجي منتظرته ،ديگه نا ميد شده بودم .
علي گفت: شرمنده !
با هم داخل سنگر شدند حاجي سر بلند کرد .رضا از جلو در کنار رفت و آن وقت علي داخل شد .سلام کرد .حاج قاسم جوابش را داد و از جا بلند شد .رضا جلو آمد و به حاج قاسم گفت :تسمه پروانه پاره کرده بود. گفتم که
بد قول نيست .علي پاهاي بي جورابش را از پوتين بيرون آورد و جلو آمد با حاج قاسم دست داد و حاجي با نگاهي به سرتا پاي اوگفت :همينه اون پهلوون شير افکني که مي گفتي ؟رضا گفت :خود خودش ؛علي حاجبي، گل سر سبد بچه هاي مخابرات .
حاج قاسم دوباره نگاهي به علي انداخت و گفت : خوب علي آقا تعريف کن ببينيم .علي گفت: چي بگم وا لا، رضا گفت امروز خدمت برسيم ،حالا نمي دونم براي چي. حاج قاسم نگاهي به رضا انداخت و بعد دوباره رو به علي کرد وگفت : بچه کجايي علي آقا ؟
علي گفت: رودان،دورو بر بندر عباس .
حاج قاسم گفت: چند وقت جبهه اي ؟
علي گفت: پنج ماهي مي شه که پيش بچه هاي ثارالله هستم، قبلش هم يک مدت تو ارتش بودم .حاجي بلافاصله پرسيد : اونجا چي کار مي کردي ؟
علي گفت: مخابرات زرهي . رضا يک دفعه ميان حرفشان پريد و گفت :
بي سيم تانک هاي غنيمتي رمضان رو علي آقا روبه راه کرد ،تو کارش خيلي وارده .
حاج قاسم نفس عميقي کشيد و گفت : اين آقا رضا چند وقت پاشو کرده تويه کفش و مي گه که علي حاجبي واسه فرماندهي مخابرات از من لايق تره ،خلاصه حرفش اينه که تو بشي فرمانده اون بشه معاون تو .
علي با دهان باز و نگاهي بهت زده چند لحظه اي به حاجي نگاه کرد و گفت : من،...نمي فهمم...يعني چه ؟!حاج قاسم فوري جواب داد :گفتم اين آقا رضا
مي گه توبشي فرمانده اون بشه معاون .
علي با همان بهت پرسيد :آخه چرا ؟حاجي گفت: ديگه چرا شواز خودش بپرس .به هر حال من حرفي ندارم حالا خودتون هر طور که فکر مي کنيد بهتره ،همون طور عمل کنيد.
علي گفت :ولي حاج آقا ...
صحبتش را يک تازه وارد به سنگر نيمه تمام گذاشت .بسيجي گفت :حاجي
حاجي جواب داد:بفر ما. بسيجي قدمي جلو آمد و گفت : حاجي .حاجي سرش را با لا گرفت و گفت :بگو آقا مجيد ،خير باشه .بسيجي با صداي گرفته جواب داد :حاجي...حسين...
حاج قاسم گفت: حسين، کدوم حسين ؟
بسيجي گفت: حسين غفاري.
حاجي نيم خيز شد و گفت : حسين غفاري چي شده ؟
بسيجي گفت: تو ماشينه.
حاجي گفت: خوب بگو بياد تو.
بسيجي گفت :عقب...عقب...تو وانت حاجي و بقيه از سنگر خارج شدند نگاه جستجو گر حاج قاسم به تويوتايي که دورتر از سنگر اونزديک منبع آب ايستاده بود و چند نفر دورش جمع شده بودند ،گره خورد .
قدم هايش را تند کرد آنهايي که دور ماشين ايستاده بودند برگشتند و به حاج قاسم سلام کردند .از ميانشان يکي جلو آمد و رو به حاجي گفت : بچه هاي گشت پيداش کردن.
حاجي جلوتر رفت .عقب تويوتا، از زير يک پتو خاکستري اندام يک انسان به چشم مي آمد. حاجي دست جلوبرد تا پتورا کنار بزند .اما آن که جلوآمده بود دستش را گرفت و گفت :نه حاجي
حاجي خواست چيزي بگويد که اوپلاکي توي مشت حاجي گذاشت و گفت :
سر نداره .
حاجي پلاک را توي مشتش فشار داد و دستش را پس کشيد بعد بي اختيار دست ديگرش را روي شانه علي که کنارش بود گذاشت و گفت :
اناالله انا اليه راجعون .
راه خلوت و پردست انداز .هر سه جلو نشسته بودند ؛علي ،رضا و عباس که پشت فرمان نشسته بود .عباس که گويي دنبال حرفي براي گفتن مي گشت گفت: فردا هم بايد بياييم؟
رضا که حواسش جاي ديگري بود گفت :چي؟
عباس گفت:گفتم فردا هم بايد بياييم ؟رضا گفت :اگه از موتوري تسمه بيارن .
عباس گفت :يعني تو مقر به اين گندگي يک تسمه پيدا نمي شه!!
رضا با لبخندي گفت :تو که بدت نمي ياد گاه گداري به اينجا سر بزني .عباس خنده کنان گفت: ها وا لا ،اقلايک تلفن به خونه ميزنم .
جا افتاده به نظر مي رسيد .سکوت داشت دوباره جا گير مي شد که علي نفس عميقي کشيد و روبه رضا گفت : تو ميشناختيش ؟
رضا سر به سوي او گرداند و گفت کي رو ؟
علي گفت:همون...حسين..حسين غفاري رو؟
رضاکمي چهره اش را به هم کشيد و گفت :نه زياد از بچه هاي شناسايي بود .
اين بار عباس وارد حرف شد و پرسيد : جوون بود آقا ؟
رضا گفت :آره بيست وچهار پنج ساله. عباس گفت: خدا به پدرو مادرش صبر بده .رضا گفت بابا طرف زن و بچه داره .
عباس بلافاصله جواب داد : بي چاره زن وبچه اش .
رضا گفت تو جبهه اونايي که مي رن از همه بهترن .کسي که ناخالصي داره اگه بمب جلو پاش بخوره زمين، باز هم مي مونه. عباس گفت .تو کار خونه ما يه جووني بود عين يد دست گل ،با صفا ،با خدا.همن اول جنگ راه افتاد طرف جبهه بعد از دو ماه به شهادت رسيد .دقايقي بعد تابلو هاي کنار جاده نشان از نزديک شدن آن ها به مقرشان داشت. آن موقع بود که عباس به حرف آمد
: هر جا که برويم مقر خودمون يک چيز ديگه است . همان وقت صدايي شبيه به صداي هواپيما آمد و پشت سرش صداي انفجار شديدي که نظيرش را کمتر شنيده بودند .هم زمان ماشين تکان شديدي خورد.براي دقيقه اي باراني از تکه هاي کوچک نا معلومي روي سقف و کاپوت ماشين ريخته شد .گرد وغبار توي هوا پخش شده بود. تا به خودشان بيايند صداي ناله هايي از اطراف ماشين بلند شد .علي از ماشين پياده شد و رضا هم.گرد وغبار آرام فرو نشست و از پس آن اول منبع آبي که سوراخ سوراخ شده بود و آب از هر سوراخش فوران مي کرد ديده شد و بعد پنج شش مجروح که در اطراف آن ناله مي کردند .علي به سراغ يکي که از همه نزديک تر بود رفت اوجواني شانزده هفده ساله بود. جوانک از درد پاهايش را به هم مي ماليد و دست راستش را روي زخم پهلويش فشار مي داد .علي چفيه اش رااز دور گردنش باز کرد و آن را مچاله روي زخم مجروح گذاشت .بعد دست لرزان او را گرفت وروي چفيه قرار داد و گفت : فشارش بده .رضا روي مجروح ديگري خم شده بود .يکي ديگر در بيست قدمي او افتاده بود .زود خودش را به او رساند .عاقله مردي بود .خون شديدي از با لاي گردنش فوران مي کرد.دستش را زير چانه مرد برد و روي زخم گذاشت .مرد مجروح دستهايش را به دو طرف باز کرده بود و با تشنجي شديد تکان مي خورد. خون بند نمي آمد. زود تکه اي از لباسش را پاره کرد و روي زخم مرد گذاشت .جريان خون کمتر شد .خون داشت بند مي آمد. مرد ديگر تکان نمي خورد .به صورتش نگاه کرد .دهان مرد باز مانده بود .بي اختيار دستش روي پارچه شل شد .جريان خون تغيير نکرد .دو نفر بالاي سرش رسيدند .اولي گفت : اين چطوره ؟
دومي گفت :انگار تموم کرده .علي از جا بلند شد .دستهاي خوني اش را از هم باز کرد.رضا هم با دستهاي خوني از سمتي ديگر مي آمد .به هم رسيدند. رضا گفت : هواپيما بود ؟
علي گفت:آره .
هر دو به گودالي نگاه کردند که چند قدم جلوتر از ماشين آنها در زمين دهان باز کرده بود .علي گفت: بمب بود يا راکت ؟رضا گفت: مي بيني که ،حتم بمب بوده است .راکت چنين چيزي درست نمي کنه. علي آهي کشيد و گفت : چهار پنج قدمي ما افتاد ،ولي ما طوري نشديم .علي يک باره چيزي به ذهنش رسيد گفت : ولي عباس ،عباس چي شد؟و بعد هردو هراسان به سوي ماشين دويدند .کاپوت ماشين روبه عقب تا زده بود و شيشه جلو خرد شده و روي صندلي ها ريخته بود .در سمت راننده باز مانده و هيچ اثري از عباس ديده نمي شد .به اطراف نگاه کردند .رضا فرياد کشيد :
- عباس ...عباس آقا .
جوابي نيامد .باز به اطراف نگاه کردند .هر دو فرياد کشيدند و عباس را صدا زدند .جوابي نيامد ،تنها ناله ضعيفي از پشت تپه بزرگي از خاک به گوش رسيد، به آن سو دويدند .پشت خاکها عباس زانو بغل گرفته، مچاله شده بود .مثل بچه ها گريه مي کرد .صورتش خيس خيس شده بود . رضا گفت: اينجايي عباس آقا ؟ترسيديم طوري شده باشد .
عباس ميلرزيد و گريه مي کرد .علي گفت : حالا چرا گريه مي کني ؟وعباس پاسخش را باز با گريه داد .رضا گفت : ترسيده .
علي گفت: نترس عباس آقا به خير گذشت .
و بعد جلو رفت و بازوي عباس را گرفت تا از زمين بلندش کند .اما عباس ناله اي زد و دستش را کشيد .چشمهاي عباس وحشت زده به بازويش دوخته شد که دست خونين علي رويش جا انداخته بود .علي شرمنده به بازوي عباس نگاه کرد و به دست خودش .رضا قدمي جلوتر گذاشت و گفت :بلند شو عباس خوبيت نداره . آن وقت بود که عباس با صدايي لرزان به حرف آمد . من زن وبچه دارم ...سه تا بچه دارم ...اگه ..اگه مي مردم ....من مي تر سم آقا .رضا گفت: نترس خدا بزرگه تا خدا نخاد طوري نمي شه .
علي رفت و دستهايش را با آبي که توي ماشين بود شست.بعد آب آوردو عباس به صورتش زد .بلندش کردند .پاهايش مي لرزيد .توان راه رفتن نداشت .دو طرفش را گرفتند و به سمت آنهايي رفتند که مجرحهارا با خود مي بردند .

 

نزديک شده بودند ،تا مهران چيزي نمانده بود .دو طرف جاده پر بود از بوته هاي گل زرد سرخ وسفيد.عباس پشت فرمان ماشين به جلونگاه مي کرد و علي محو اطراف جاده شده بود .عباس گفت :يادش بخير دفعه قبل که اومديم مهران ،خدا رحمت کند علي آقاي ماهاني رو از خوشحالي داشت پر در
مي آورد . علي خنديد .عباس که ساکت شد .علي دوباره به جاده نگاه کرد به گلها که مثل شيشه مي درخشيدند و به آسماني که از هميشه آبي تر بود .
عباس گفت دلم براي بچه هاي مخابرات تنگ شده علي دوباره چهره خندانش را به او گرداند وگفت: بچه هاي مخابرات هم زياد سراغتو مي گيرن .عباس همان طور روبه جاده گفت : اگه دلم پيش شما نبود ،هيچ وقت از مخابرات در نمي اومدم. علي خنديد وگفت: دل به دل راه داره .
عباس هم خنديد و ساکت شد ،گذاشت تا علي همچنان محو اطرافش بشه .
کمي بعد به رود خانه اي رسيدند. پياده شدند و کنار آب رفتند براي آب تني .
لباسهايشان را در آوردند و بعد علي پا توي آب گذاشت و مشتي از آب برداشت و جلو دماغش گرفت و بو کرد . عباس پشت سرش بود جلو آمد و گفت : بوي ماهيه، تو اين فصل زياد مي يان رو آب ؛آب بو ميگيره. علي آرام جلو رفت بعد يکباره نشست و سروتنش را زير آب برد. دقيقه اي زير آب ماند و دوباره بلند شد . چند کبوتر سفيد روي آسمان مي چرخيدند .ماهاني برايش دست تکان داد و او خنديد .عباس گفت :آقا ما شاالله ..امروز حسابي سر حاليد و يک بار ديگر زير آب رفت. وقتي که بيرون آمد آرام راه ساحل را در پيش گرفت و از رود خانه بيرون رفت .عباس هنوز توي آب بود. علي به طرف ماشين رفت و و ساکش را باز کرد و لباس هاي نو را پوشيد و موهايش را به دقت شانه کرد و بعد سوار شدند و راه افتادند .
از منطقه کوهستاني رد مي شدند کمي بعد جاده شلوغ شد .کاميونها ،وانتها و آمبولانس ها مي رفتند و مي آمدند .بعد از آن به عقبه رسيدند از دور صداي انفجار مي آمد. علي به عباس گفت : دعا کن عباس ، براي بچه ها دعا کن. از ديشب تا حالا در گيرن .عباس گفت :کجا بريم؟ علي جواب داد: خط و راه افتادند. جلوي راهشان گلوله هاي توپ منفجر مي شد. آتش دشمن سنگين بود .ماشين را رها کردند و پياده راه افتادند. افتان و خيزان پشت خاکريز سنگر گرفتند .خودي ها از خاکريز ردشده بودند. علي گفت : من بايد برم جلو ببينم وضع چطوره ،تو همين جا بمون عباس آقا . عباس جواب داد :نه آقا من هم مي يام ،نمي زارم تنها بري. علي دست روي سينه عباس گذاشت و با لحني محکم گفت :. نه عباس امروز نه .لحن عباس اما محکم تر بود.اوگفت:
اتفاقا همين امروز مي خوام حتما با شما باشم .علي دستش را انداخت وگفت: هر جور ميلته و به راه افتاد .عباس هم پشت سرش . علي انگار انفجار ها را نمي ديد و عباس هراس زده بعد از هر انفجار بلند مي شد و پشت سر او
مي دويد. گلوله اي در چند قدمي شان منفجر شد. علي آه کوتاهي کشيد و روي زمين افتاد .عباس که خيز رفته بود بلند شد و سرا سيمه خودش را روي علي انداخت .از زير چشم علي خون بيرون مي اومد .عباس به بدن اودست کشيد. هراس زده خم شد ،علي را به دوش گرفت و به طرف عقبه به راه افتاد.
عباس گفت: ديديد گفتم مواظب باشيد آقا و امدادگر باند را دور رانش پيچيد و با لهجه اصفهاني گفت :الحمدالله خطري نداره خون ريزي زياد بوده بد نيست يه کمپوتي چيزي بخوريد. زخم کوچکش را با باند کوچکي بسته بودند .چشمهايش قرمز و براق بود و حلقه اي از اشک تا لب مژه هايش آمده بود و هر لحظه ممکن بود که روي گونه هايش سرازير شود. امداد گر باند را گره زد وگفت: اجرتون با امام حسين و رفت .عباس دستي به شانه علي کشيد وگفت
:چيزي نيست ،زود خوب مي شين انشاءالله.
علي همچنان ساکت به نقطه اي خيره شده بود .عباس کمک کرد که شلوار تازه اي که برايش آورده بود بپوشد و بعد گفت : من مي روم يک کمپوت پيدا کنم و از سوله بيرو رفت. علي پلکهايش را روي هم گذاشت.وقتي دوباره
چشم هايش را باز کرد، ماهاني با لاي سرش بود .به علي گفت: اجرت با امام حسين شير مرد .علي آرام دهانش را باز کرد وناليد.
ماهاني نگاهش را به علي دوخته بود.
علي گفت: هنوز هم نه؟ماهاني لبخند زد و دست روي شانه اش گذاشت وگفت:
از اينجا به بعد انتخاب با خودته ،اگه بخواي آره اگه بخواي نه.
علي آب دهانش را قورت داد و گفت : چطور بايد بخوام؟
ماهاني گفت: به اين که هست رضايت نده ،بلند شو . علي يکباره از روي تخت بلند شد و راه افتاد .جلوي در سوله ،عباس با يک کمپوت مقابلش سبز شد وگفت: راه افتادين آقا ؟علي گفت: آره.عباس گفت: کجا؟ علي گفت: خط.
علي ،عباس را کنار زد و لنگ لنگان از سوله دور شد .عباس سراسيمه دنبالش رفت ودادزد: مگه نشنيدين چي گفت ؟بايد استراحت کنين .
علي بي آنکه چيزي بگويد با قدم هاي محکم جلو رفت .عباس به کمپوت توي دستش نگاه کرد و داد زد : صبر کنيد با هم بريم .با هم رفتند .با همان وانتي که باآن برگشته بودند .همان راه قبل را رفتند. از کنار خاکريز اول هم با ماشين رد شدند. بعد از آن پياده افتان و خيزان جلو رفتند. علي با چشمهايي که به شدت مي درخشيد مي خنديد و جلو مي رفت .جنازه هاي عراقي ها روي زمين افتاده بود .پيکرهاي خودي هم .جلورفتن لحظه به لحظه برايشان مشکل تر مي شد .عده اي از رو به رو برمي گشتند .خميده و با عجله با زخمي هايي که به دوش داشتند و يا روي زمين مي کشيدند .قارچهاي دود و گرد و خاک ،لحظه به لحظه از پي هر انفجار از زمين بيرون مي زد. به سنگلاخي رسيدند که پستي و بلندي زيادي داشت. کنار يک بلندي علي روي زمين نشست .عباس هم کنار او پناه گرفت. علي از جيب پيراهنش قر آن کوچکي را بيرون آورد و باز کرد . گفت : مال ماهاني خدا بيامرزه ،روز آخر داد به من . عباس گفت :خدا رحمتش کنه . صداي انفجار ميان صدايشان نشست .هر دو خم شدند .علي در پناه بلندي چند آيه از قرآن خواند و بعد آن را بست و به عباس داد :مال تو عباس آقا ،خوب ازش مراقبت کن . تا عباس بخواهد چيزي بگويد ،او آرام بلند شد و به راه افتاد .عباس حيرت زده نگاهش کرد چند گلوله اطراف شان منفجر شد .عباس قرآن را در مشتش فشرد .بعد بلند شد و به طرف علي دويد .به او که رسيد از پشت، دست روي شانه اش گذاشت و گفت : اين طور جلو نريد آقا .علي به سوي او برگشت .صورتش مثل نقره سفيد شده بود .نگاهي مهربان به عباس انداخت و گفت : خدا حافظ عباس آقا و آن وقت عباس متوجه لکه قرمز رنگي شد که ميان سينه علي روييده بود .شتاب زده بازويش را گرفت .علي سست شد و خودش را در آغوش او انداخت .عباس وحشت زده به چشمهاي بسته علي نگاه کرد .ضجه اي کشيد و به زانو روي زمين افتاد .علي در آغوشش بود و قرآن کوچک اوميان مشتش .عباس ناله مي کرد و خدااز با لا به آنها دو آنها چشم دوخته بود.

 


 

 

 

آثار باقي مانده از شهيد
بسم رب الشهداء والصديقين
(يا من اسمه دواأ و ذکر شفاء)
اي خدايي که نامت تسکين دهنده قلبهاي بيماران است. اي خدائي که ذکر اسمت زنگار درد و محنت و رنج و بلاها را و از پيکرهاي غم آلود ميزدايد. اي خداوند منان، اي خداوند ستار و اي خداوند غفار، تو خود مي داني که زبانها و قلم ها از ستايش و توصيف عاجزند، پس چگونه من عاصي به خود اجازه مي دهم که با تو درد دل کنم. خداوندا اگر يقين نداشتم که تو غفار والذنوبي، هرگز لب به سخن گفتن با تو نمي گشودم ولي تو در عين حال که غفاري و ستار هم هستي با وجودي که تمام اعمال سر و نهان را مي داني اما ذره اي پرده از کارم بر نمي داري و پيوسته الطاف خود را در تمام امور شامل حالم مي نمائي. خدايا خود بهتر مي داني که تا به حال چه عيبهائي و چه نعمتهايي به من عطا نموده ايد چه عنايتهاي بزرگي که من هرگز لياقت آن را در خود نمي ديدم و اينها چيزهايي بود که من شعور درک آنرا نداشتم و چه بسيار نعمتهايي که من قادر به درک آن نيستم. خدايا از اينکه توان داده اي تا در جوار پيکار گران راه تو باشم و همراه آنها در جنگ عيله کفر شرکت نمايم نعمتي است که به هيچ عنوان من قادر به سپاسگذاري آن نخواهم بود. خدايا به جبهه نيامده ام که از اين راه شهرتي کسب کنم، به جبهه نيامده ام که نامم بر سر زبانهاي دوستان و آشنايان باشد، به جبهه نيامده ام که دسته هاي گل بر گردنم بيندازند، به جبهه نيامده ام که از شر غمها و ناراحتيهاي دنيا در امان باشم، بلکه جبهه را چونکه راه انبياء و اولياء و محبان تو بود و اصلاً چو ن راه رسيدن به تو بود انتخاب کردم. پس اي قادر منان مرا در آتش آرزوي رسيدن به خود نسوزان و ره را هر وقت که صلاح مي داني بر اين حقيقت هموار گردان. خدايا سعادت همگام بودن با رزمندگان را مفت بدست نياورده ام. حداقل حاصل سالها دوري از والدين و وطن بوده و متحمل شدن بسياري از سختيها در شبهاي تاريک و در بيابانها و روزهاي گرم و سوزان در ميان طوفانها و در ميان گل و لاي هاي البته توفيقي بوده که خود عنايت کردي، پس عاجازنه از تو ميخواهم که لحظه اي مرا به حال خود رها نکني و تا پايان راه همچنان خود راهنمائي باشي و مرا از فيض عظماي ديدارت محروم مگردان. خدايا من معترف هستم که گناه بسيار مرتکب شده ام، چه به لحاظ ناداني و چه از لحاظ سهل انگاري، اما همچنان چشم به درگاه رحمت تو بوده، زيرا که اين تن ضعيف من طاقت و تحمل عذاب تو را ندارد و پس اي خداوند مهربان از تو ميخوام که با من با فضيلت رفتار و با عدالت. خدايا اين تقاضا ها و دردهاي دلم را به تو گفتم، گرچه خود بر همه آنها واقفي آن است که همچنان که مرا در پرتو عنايات خود غوطه ور نموده اي باز هم در همه جا در همه حال رحمتت را شامل حالم گرداني. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : حاجبي , علي ,
بازدید : 218
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,570 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,671 نفر
بازدید این ماه : 2,314 نفر
بازدید ماه قبل : 4,854 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک