فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

روزهاي پر التهاب جنگ آکنده از عطر نام سرداران بزرگي است که حماسه آفرينان 8 سال دفاع مقدس بودند. دلاوران غيوري که گوشه گوشه خاک جنوب و غرب ايران با نامشان آشناست. آنها که علمداران دشت نينوايند و تاريخ را با نام خود زينت بخشيدند و جام شهادت را با عشق به لقاء يار نوشيدند و به وصال معشوق شتافتد. گمناماني که در طليعه سپاه اسلام خون پاک خويش را هديه دادند و آماج تيردشمن قرار گرفتند تا اسلام را زنده نگه داشته و تداوم بخشيدند.
حسن دشتي در يکي از روزهاي 22 اسفند سال 1337در روستاي با طراوت محمد آباد يزد در خانواده اي مومن باصفا و متدين چشم به جهان گشود و با ورود خود به فضاي خانه رونقي ديگر بخشيد.
از کودکي روح و جانش با ملکوت وحي آشنا شد و با تربيت اسلامي والدين خود رشد يافت و به فراگيري قرآن و احکام و آداب اسلامي پرداخت .
براي تحصيل به دبستان رفت .او براي تحصيل در مقطع راهنمايي به مدرسه کيخسروي(سابق) يزد قدم نهاد و با جديت تمام درس خواند .
تا پايان دوره دبيرستان لحظه اي از تحصيل غافل نشد و با نمرات عالي اين دوره از زندگي خود را سپري مرد.
او جواني 20 ساله بود که مبارزات مردم ايران بر عليه شاه ستمگر وارد مرحله ي حساس وسر نوشت ساز شده و درگيري ها به اوج خود رسيده بود .
عشق به انقلاب و مبارزه عليه ظلم حکومت خود کامه ي پهلوي در نهاد او شعله ور شده و همچون ميليونها انسان وارسته آماده جانبازي در راه اعتلاي اسلام ناب محمدي؛به صف مقدم مبارزه پيوست و رهبري مبارزات مردم را در يزد به عهده گرفت .
با حضور در جلسات مخفي سياسي، فرهنگي و مذهبي در مسجد حظيره به رهبري حضرت آيت الله صدوقي(ره) روز به روز بر رشد و شکوفايي افکار خود مي افزود وباهمراهي ومجاهدت وساير مردم ايران؛ انقلاب اسلامي به پيروزي نزديکتر مي شد.
پس از پيروزي انقلاب و شکست ظلم و استبداد مي رفت که طعم شيرين پيروزي انقلاب را بچشد که طعم تلخ تجاوز به حريم کشور اسلامي ايران او را واداشت تا به دفع تجاوز دشمن بعثي بپردازد، به سبزپوشان سپاه اسلام پيوست و مدتي را در خدمت حضرت امام و به پاسداري از وجود بي مانندش پرداخت .معتقد بود افتخار بزرگي نصيبش شده است. پس از مدتي به عنوان معاون فرمانده تدارکات سپاه يزد منصوب شد اما اين مسئوليت او را از رفتن به جبهه غافل نکرد و عاشقانه به جبهه ها شتافت و دراولين حضور پربرکتش در جبهه هاي حق عليه باطل در عمليات شکست محاصره آبادان شرکت کرد .بعد از آن به سوسنگرد رفت ودر عملياتي که منجر به آزاد سازي اين شهر از وجود کثيف اشغالگران شد,شرکت کرد. پس از بازگشت پيروزمندانه از اين دو عمليات به فرماندهي سپاه و بسيج بافق منصوب شد.
بعد از آن به دانشگاه امام حسين (ع) رفت و دوره عالي سپاه و جنگ را سپري نمود .
او که تاب ماندن در پشت جبهه را نداشت بار ديگر راهي جبهه شد و به عنوان رئيس ستاد تيپ 18 الغدير منصوب شد .او دراين سمت در عمليات متعددي چون بدر، خيبر، والفجر هشت، قدس پنج و کربلاي چهار حضور يافت و در نهايت در عمليات کربلاي پنج بر اثر اصابت ترکش خمپاره به آرزوي ديرينه اش نائل گشت وبه شهادت رسيد.
درفرازي از وصيت نامه اش مي گويد:
جمهوري اسلامي شجره طيبه اي است که از چشمه زلال اسلام سيراب و با اهداء خون هزاران انسان شريف آبياري گرديده است و امروز به دست ما سپرده شده و حراست و مراقبت از آن بر همه ما واجب است.
اي مردم بدانيد که مرگ حق است و قطعاً سراغ همه ما خواهد آمد چه خوب است که خود انتخاب کني. نه زندگي آن قدر شيرين است و نه مرگ آن قدر ترسناک که آدمي شرافت و انسانيت خود را زير پا نهد و از ترس مرگ در بستر بميرد. پس بدانيد که دنيا ممر گذر است و مقر ماندن ديار ديگري است. کمر همت ببنديد و دين خدا را ياري کنيد و شر اجانب را از کشور رسول الله کوتاه نماييد.
اين قرن، قرن سرافرازي مستضعفين و قرن خفت و زبوني مستکبرين است.
پدر و مادر، خواهر و برادرانم دستتان را مي بوسم، صبر کنيد و براي سربلندي و شکوه اسلام تلاش کنيد.
منبع:"پروازتا جبرئيل"نوشته ي کرامت يزداني،نشر کنگره بزرگداشت سرداران و3700شهيداستان يزد-1378








وصيت نامه
بسم رب الشهداء و الصدقين
حمد و سپاس خداي را، که بر ما منت گذاشت و نعمت اسلام را بر ما ارزاني داشت تا حيات و مرگمان را در مسير اسلام سپري کنيم.
درود بر پيامبر اسلام (ص) بنيان گذار مکتب توحيد، و امامان بر حق. درود بر پرچم دار نهضت اسلام، حضرت امام ـ روحي له الفداء.
تعظيم و تکريم به امت قهرمان و شهيد پرور ايران، که جوانمردانه، متجاوزين به حريم دين و قرآن را به خاک ذلت نشانده اند.
اکنون که عازم منطقه عملياتي هستم و شايد برايم مسئله اي حادث شود، لازم ديدم چند جمله اي را به عنوان وصيت نامه ابدي خود بنويسم. جمهوري اسلامي شجره طيبه اي است که از چشمه زلال اسلام سيراب، و با اهداء خون هزاران انسان شريف آبياري گرديده است. امروز به دست ما سپرده شده، و حراست و مراقبت از آن بر همه ما واجب است.
مردم شريف و قهرمان، اين را بدانيد، که اسلام در خطر کفر است، و دشمنان اسلام براي مقابله با آن جبهه اي گشوده اند. اميد است با حضور گسترده شما در جبهه ها و دفاع همه جانبه از حريم آن، جرثومه هاي متجاوز را به گورستان تاريخ بسپارند، و بدانيد که امروز روز آزمايش خداوندي است، و اين مهم، تکليف است که از هيچ کس ساقط نمي شود.
جبهه هاي نبرد امروز مرکز رويارويي مستکبران و قدرت هاي بزرگ با اسلام است، و جوانان شما حسين وار، بر يزيد مسلکان زمان، مي تازند و در پي کسب رضايت خداوندي مي کوشند، و استوار و مردانه سينه را سپر دشمن نمودند، و با خون خويش نهال اسلام را بارورتر مي نمايند. مرداني که دنيا را مزرعه آخرت مي دانند و بذر ايمان و صداقت را با خون مي پاشند تا حاصلش را در پيشگاه باريتعالي و در بهشت برين درو کنند.
اي مردم بدانيد که مرگ حق است و قطعاً سراغ همه ما خواهد آمد، چه خوب است که خود انتخاب کني. نه زندگي آن قدر شيرين است و نه مرگ آن قدر ترسناک، که آدمي شرافت و انسانيت خود را زير پا نهد، و از ترس مرگ در بستر بميرد. پس بدانيد که دنيا ممر گذر است و مقر ماندن ديار ديگري است. کمر همت ببنديد ودين خدا را ياري کنيد و شر اجانب را از کشور رسول الله (ص) کوتاه نماييد. اين قرن، قرن سرافرازي مستضعفين و قرن خفت و زبوني مستکبرين است.
بدانيد استواري گام هايتان دنيا را به اعجاز کشانده، و زورمندان را نااميد و محرومين را اميدي دوباره بخشيده. با توکل به خدا و ايمان به پيروي و حقانيت راهمان، براي مجد و عظمت اسلام قيام مضاعف کنيد.
نصرت خداوند با همت و پيروزي نزديک است.
الا ان نصرالله قريب
چند کلام با خانواده رنجيده ام
اي پدر و مادر، خواهر و برادرانم، دستتان را مي بوسم. مي دانم که مرگ من برايتان دشوار است و تحملش مشکل. ولي صبري که براي خدا و در راه او باشد مورد رضايت حق تعالي است. صبر کنيد و براي سربلندي و شکوه اسلام تلاش کنيد، براي آمرزش گناهانم طلب مغفرت کنيد و يقين بدانيد که در پيشگاه خداوند، سرافرازيد. اگر برايتان فرزند خوبي نبودم و نتوانستم حق فرزندي و برادري را ادا کنم عفوم مي کنيد، و به بزرگواريتان ببخشيد.
مبادا گريه بلند شما لبخند دشمنان را در آورد و باعث شود تا دشمنان اسلام خوشحال گردند. اگر مايليد روحم خوشحال باشد، صبر کنيد و صبر، شکر گزار خداوند که چنين توفيقي برايم حاصل شد.
اما تو اي همسر و همراهم:
در باره تو چه بگويم، که از اول تا به حال، به خاطر من در رنج بوده اي و جز تحمل مشقت و زحمت از خانه من بهره اي نبرده اي. اميدوارم مرا ببخشي، و بدان که اگر غريبي اسلام در اين زمانه نبود، و اگر جبهه برايم تکليف نبود، لحظه اي از زندگي مان را با عالمي عوض نمي کردم. خداوند به تو اجر عظيم عطا کند، و بدان که امروز تکليف از من ساقط، و رسالت زينب (ع) گونه تو آغاز خواهد شد، و وظيفه تو سنگين تر است. هرچه تو کردي و فرزندانم، مبادا غباري از غم و فراق بر چهره ايشان بنشيند، و درد بي پدري را احساس کنند. در تربيت شان کوشاتر باش تا مايه افتخارمان باشند. از دور صورت کوچکشان را مي بوسم و ديدار را به قيامت مي گذارم. پاسدار حسن دشتي تاريخ 20/12/63
والسلام علي عبادالله الصالحين الهي رضا برضائک و مطيعاً لامرک






خاطرات
مادر شهيد :
حاج حسن پيش از ظهر پنجم ماه محرم به دنيا آمد. من کلاً شش تا بچه به دنيا آوردم. سه تا در ماه محرم و سه تا در ماه رمضان. حاج حسن از همان کودکي بچه حرف شنو و سر به زيري بود. هيچ وقت بهانه گيري نمي کرد.
اگر گرسنه مي شد، خودش مي رفت، نان بر مي داشت و مي خورد. هيچ وقت نمي گفت از اين لباس بدم مي ايد، از آن خوشم مي ايد. همين که لباسش تميز بود برايش کافي بود. شش ساله بود، رفت مکتب.
شش ماه قرآن را ياد گرفت. بعد هم رفت مدرسه. معلمشان زردشتي بود. اسمش خداداد بود. تعجب کرده بود که حسن اين قدر ساکت و سر به زير است. قبلاً محله رحمت آباد داراي تعدادي زردشتي بود، حسن با آنها هم خوب بود. سال پنجم و ششم آمد همين جا توي خانه حاج سيد حبيب درس خواند.
حاج سيدف بچه نداشت. خانه اش را داده بود براي مدرسه. بعد هم براي دوره دبيرستان رفت شهر، مدرسه کيخسروي. يک بار نشد که تجديد شود. درسش را خوب مي خواند. اگر من کاري نداشتم، مي رفت فوتبال. به فوتبال خيلي علاقه داشت. آن سالها ما تلويزيون نداشتيم. خودمان نخريده بوديم، برنامه هاي مناسب نداشت، ما هم نخريديم. هر وقت مسابقه فوتبال داشت، حسن مي رفت منزل يکي از دوستانش نگاه مي کرد.
شبي که قرار بود حضرت امام خميني(ره) فردايش بيايند، حسن شور و حال عجيبي داشت. با ناصر و منصور رفتند منزل عمويشان صحنه هاي انقلاب را نگاه مي کردند. همان شب تصميم گرفتند پولي را که از کار بندکشي ساختمان، پس انداز کرده اند، بدهند تلويزيون بخرند. نفري دو هزار تومان گذاشتند، ناصر و حسن رفتند شهر از مغازه پدر يکي از همکلاسيهايشان، تلويزيون خريدند و آمدند. حسن تابستانها يا مي رفت بندکشي ساختمان يا کمک پدرش مي کرد، بيکار نمي نشست.
پولي هم که در مي آورد يا کتاب مي خريد و يا به فقرا کمک مي کرد.
يکبار گفتم:
مادر چرا اين قدر کتاب مي خري؟ اين همه کتاب براي چه جمع مي کني؟ از آن پس کتاب مي خريد، مي خواند و بعد هديه مي کرد به کتابخانه مسجد يا به کتابخانه وزيري.
موقع انقلاب يک بار توي مسجد روضه بود، مردم پچ پچ مي کردند، تظاهرات شده و شاه بايد برود. حسن آمد خانه و بالا و پايين مي پريد، خوشحالي مي کرد. من ترسيدم گفتم: اين حرف ها را نزن، دو دستي زدم توي سر خودم. حسن گفت: نترس کار شاه تمام است. بعد مي رفت دنبال اعلاميه هاي حضرت امام و اعلاميه هاي آيت الله صدوقي و آنها را پخش مي کرد. شب ها مي رفت کتابخانه وزيري با بچه ها جلسه مي گرفت، عکس امام را رد و بدل مي کردند، حرف مي زدند و قرار مي گذاشتند که چه کار کنند.
اول انقلاب شب ها مي رفت نگهباني. به من نمي گفت، من گوشه و کنار فهميده بودم. يک شب کشيک دادم ديدم مي رود خانه سيد محمد، با هم لباس مي پوشند، مي روند نگهباني.
گفتم: حسن کجا مي روي؟ مي خواستم مانعش شوم. گفت: مادر خيلي دلت مي خواهد، مردم گندم مسموم بخورند، همه مسموم شوند. ما مي رويم نگهباني سيلو. من هم چيزي نگفتم.
حسن خيلي خوش مشرب و خوش خنده بود. اول که وارد سپاه شد، رفت بيت حضرت امام براي نگهباني از حضرت امام. مي گفت:
نوه امام را مي برم پيش خودم بازي مي گيرم، سرش را گرم مي کنم. مي گفت: يک بار روي حياط ايستاده بودم، حضرت امام داشتند، گلهاي روي پنجره را آب مي دادند، که آب توي لباس من هم ريخت. اين را تعريف مي کرد و گل از گلش مي شکفت. با لذت تعريف مي کرد. با يکي ديگر از دوستانش، با هم رفته بودند نگهباني بيت حضرت امام. دوستش زمين مي خورد، خيلي آشوب مي کند که آخ دستم. حسن دستمالي از جيبش در مي آورد، مي بندد روي دست او، شب دوباره وقتي آقاي دوستش خواب مي رود حسن دستمال را باز مي کند، مي بندد به آن دستش، فردا دوباره مي گفته دستم درد مي کند، حسن مي پرسد کدام دستت.
مي گويد: اين و دست بسته اش را نشان مي دهد، حسن خيلي مي خندد. هنوز ناصر که بزرگتر بود، داماد نشده بود ولي او مي گفت زن پيدا کنيد. خودش هم يک روز از سپاه برگشت و گفت مي خواهم داماد شوم. برايم زن پيدا کنيد. خودش هم يکي را ديده بود، رفتيم و قسمت نشد. تا اين که با اين همسرش در سپاه آشنا شده بودند و حاج آقاي ناصري به هم معرفي شان کرده بودند. و بعد هم با هم عروسي کردند.

همسر شهيد:
ما از طريق بچه هاي سپاه با هم آشنا شديم، پدر بزرگها و پدرهايمان، همديگر را مي شناختند. از طريق همان شغل کوره پزي ولي ما خبر نداشتيم. بچه هاي سپاه واسطه بودند حاج حسن خواستگاري کرد. معيارهايش را گفت، من هم گفتم. او بيشتر سعيش بر اين بود که از لحاظ عقيدتي با هم اختلافي نداشته باشيم. نقاط مشترک زيادي داشتيم. توي همان سپاه با هم صحبت کرديم و به توافق رسيديم. بعد هم نظر خانواده هايمان موافق شد. چهارشنبه 23 دي ماه سال 1360 با هم عروسي کرديم.
خرج عروسي را حاجي وام گرفت، پنجاه هزار تومان. (هفت هزار تومانش را من خريد کردم. براي حاجي هم پنج هزار و پانصد تومان خرج کرديم. بقيه را هم برديم مشهد خرج زيارت امام هشتم کرديم. پول با برکتي بود، هنوز مقداري هم زياد آورديم که بناي اوليه خانه شد.) روز عروسيمان خيلي شلوغ شده بود. چهارصد تا پاسدار آمده بودند، مردم رحمت آباد هم آمده بودند، حضرت آيت الله صدوقي هم آمده بودند، حاج آقاي ناصري حاکم شرع وقت هم آمده بودند. مسئله اي بود که باعث شده بود، عروسي ما اين قدر شلوغ شود. قرار بود صيغه عقد ما را حضرت امام بخوانند. حاج حسن هم وقت گرفته بود، ولي زمان مناسبي نبود، جور نشد و همين جا عقد کرديم.
حاج حسن ده روز بعد از عروسيمان رفت، جبهه حصر آبادان بود، وظيفه خودش مي دانست که برود. آمد و دوباره رفت و شش ماه نيامد.
يکبار آمد، گفت: اگر من بخواهم بروم بافق تو هم مي آيي؟ گفتم: براي چه؟ گفت: منطقه محروم است احتياج به نيرو دارد. گفتم: مي آيم. گفت: مي داني بافق گرم است. گفتم: عيبي ندارد، مي آيم. رفتيم اول معاون بسيج بافق شد. بعد هم مسئوليت سپاه بافق را به عهده اش گذاشتند. من زياد وارد نبودم غذا بپزم. به مدرسه مي رفتم و کار خانه را زياد ياد نگرفته بودم. دنبال پخت و پز نرفته بودم. ولي حاج حسن هيچ وقت از ناواردي من شکايت نکرد.
حاج حسن اوقات فراغتش را نقاشي مي کشيد. نوشته هاي پراکنده اي هم داشت. داستان مي نوشت کتاب هم مي خواند، هميشه تعريف مي کرد از يکي از ديدارهاي مردم با حضرت امام، که يک نفر براي تبرک چيزي پيدا نکرده، جز يک دستمال کاغذي، بعد که دستمال کاغذي تبرک شده را مي خواسته بگيرد، دستمال افتاده و زير پاي مردم له شده، با اين حال آن شخص مانده تا جمعيت خلوت شده و دستمال له شده را برداشته.
مي گفت:
دلم مي خواهد اين را به صورت داستان بنويسم. در شش سال زندگي مشترک غير از سادگي و صفا از حاج حسن چيز ديگري نديدم. آن قدر ساده بود که هيچ وقت ايراد نمي گرفت که لباسم را اطو کن، يا فلان غذا را بپز. مدت ها بود که من نمي دانستم که حاج حسن خورشت لوبيا دوست ندارد و درست مي کردم يک بار متوجه شدم با اشتها نمي خورد، گفتم چرا؟ براي اين که من اصلاً خورشت لوبيا دوست ندارم. آخرين باري که آمد يزد به من گفت:
اين جا چه کپسولي (سيلندر گاز) بهتر گير مي آيد و رفت کپسول هايمان را با کپسول رويال عوض کرد. گفت براي اين که شما راحت باشيد و رفت جبهه. پيش از شهادتش زنگ زدم، گفتم حاجي، وحيده پنج سالش شده، هنوز برايش جشن تولدي نگرفته ايم. بچه است، شايد دلش بخواهد و احساس کند ما بي توجهيم. گفت: نمي توانم بيايم.
«تو هم اين روزها صبور باش. اتفاقي مي افتد که بايد صبور باشي» همان روزها خليل حسن بيگي، دهقان منشادي و رفيعيان شهيد شده بودند. مجيد دشتي هم نوزده روز قبل از حاج حسن شهيد شده بود، من خيلي دلشوره داشتم. دو سه روز بعد داشتم از جلو بيمارستان 22 بهمن رد مي شدم، عکس شهيدي را ديدم. خيلي دلم سوخت، براي حاج حسن، صدقه اي کنار گذاشتم. بعدها فهميدم که حاج حسن در چنين ساعتي و در همان روز شهيد شده است.
تنها سرمايه باقي مانده از حاج حسن اين دو تا دختر (وحيده و فهيمه) هستند و ششصد جلد کتاب. حاج حسن خيلي روشن بود. همه نشريات آن زمان را مطالعه مي کرد و بعد مي نشست تفکر مي کرد. به من هم مي گفت بدون تفکر چيزي را قبول نکنم.

مادر شهيد :
من پيش از شهادت حاج حسن خواب ديده بودم که پسرم شهيد شده. به حاجي گفتم. گفت:
مادر تو چه کار مي کردي؟ گفتم: سينه مي زدم.
حاجي گفت: آفرين مادر، گريه نکني آبرويم را بريزي ها...
من شب شهادت حاج حسن هم خواب ديده بودم. نمي دانستم که حاجي شهيد شده. بعدها فهميدم که تعبير خوابم شهادت حاج حسن است. خواب ديدم دو تا زن همراه حضرت امام آمدند، يکي شان ليوان آبي را داد به دستم گفت بخور. خوردم، بعد امام سه بار فرمودند:
«صبر کنيد، صبر کنيد، صبر کنيد.»
اين گذشت، شش ماه بعد از شهادت حاجي دوباره خواب ديدم حضرت امام آمده و مي گويند: گرسنه ام، سفره انداختم و نان گذاشتم حضرت امام بخورند. امام نخوردند، بلند شدند و فرمودند مي خواستم امتحانتان کنم.

همسر شهيد :
همان عصر پنج شنبه اي که بعداً فهميدم حاجي همان وقت شهيد شده يک خانمي داشت از مقام شامخ شهدا حرف مي زد، خدا شاهد است، من جزء آن دسته از همسران شهدا نبودم که طاقت داشته باشم، حتي اگر دوستان حاج حسن هم شهيد مي شدند، من آن قدر بي طاقت بودم که نمي توانستم بروم منزلشان. ولي آن روز يک لحظه آرزو کردم که کاش من هم، همسر شهيد دشتي بودم، و حاج حسن شهيد شد.
بعد از شهادت حاج حسن، يک جمله في البداهه آمد سر زبانم، گفتم:
«آه شهيدان ريشه صدام را مي کند» اين جمله خيلي در روحيه مردم اثر گذاشت.

ناصر ,برادر شهيد :
از نظر مذهبي خيلي مقيد بود. نماز شبش ترک نمي شد. بيشتر روزها را روزه مي گرفت. مطالعه مي کرد و قلم شيوايي هم داشت. بعد از حمله نظامي آمريکا به طبس حاج حسن هم از جمله افرادي بود که همراه شهيد منتظر قائم به طبس اعزام شد. در جمع آوري اسناد داخل هواپيما و انتقال پيکر پاک شهيد محمد منتظر قائم ايشان نقش داشت و با کمک نيروهاي سپاه، اجساد مزدوران آمريکايي را به يزد منتقل کرد.

پدر شهيد :
روزي که مي خواست از اين جا برود، کليد خانه اي که هشت سال دستش بود را گذاشت و به مادرش گفت: من را ببوس. همسرم امتناع مي کرد. حاج حسن گفت: مادر پشيمان مي شوي بيا مرا ببوس. من فهميدم منظورش چيست. مادر صورتش را نبوسيد، حاج حسن رفت. مادرش نبوسيد تا با اين کارش قبول نکند، ديدن داغ حاج حسن را گفته بود گريه نکنيم، به مادرش مي گفت: «گريه نکني، آبروي مرا بريزي» مزاح مي کرد.
در مورد بچه هايش هم خيلي سفارش کرد مي گفت: «هرچه شما کرديد و وحيده و فهيمه»

مادر شهيد:
يک کاپشن آبي نفتي خوش رنگ، پوشيده بود، مي گفت: مادر ببين چقدر با اين لباس قشنگ شده ام. با همين لباس مرا دفن کنيد، و رو به برادرش گفت: منصور داداش همان عکسي که گرفته اي بزرگ کن براي مراسم من.
ساعت نويي خريده بود، وقتي مي خواست برود من گريه مي کردم، مي گفت: مادر چرا گريه مي کني؟ به ساعتم نگاه کن چقدر قشنگ است.
اولين باري بود که مي شنيدم به لباس و ساعتش توجه کرده. حال اين که قبل از اين در لباس پوشيدن فقط به تميزي و پاکيزگي اهميت مي داد.

همسر شهيد :
در مورد لباس فقط برايش مهم بود که تميز باشد و پاره نشده باشد. ديگر نه رنگ مهم بود و نه اطو و نه وصله. حاجي فقط به فکر عبادت بود، اصلاً تظاهر به کاري نمي کرد. حتي بعدها من گفتم حاجي تو که شش ماه بيت حضرت امام بودي، چرا با حضرت امام عکس نداري؟ مردم مخصوصاً مي روند عکس مي اندازند، تو چرا يکي دو تا عکس نداري؟
گفت: من پشت ستون بودم و خنديد.
گفتم: شش ماه پشت ستون بودي! گفت: شش ماه پشت ستون بودم. منظورش را فهميدم.
وقتي رفته بود حج، رفته بود براي مراسم برائت از مشرکين، از جمله زائرين پيشقدم، حاج حسن بوده. مي گفت: بيشتر مواظب جانبازها بودم که آسيبي نبينند. گفتم: خب، ديگه؟
گفت: يک شلوار کردي گشادي پا کرده بودم که جيب هايش پر از اطلاعيه بود، پخش مي کردم.
توي ايام حج حتي از صحبت هاي عادي هم امتناع کرده بود. يکي از اقوام رفته بود با حاجي صحبت کند، حاجي گفته بود: ببخشيد، اين جا فقط عبادت مي کنيم. صحبت توي ايران هم مي شود.
موقعي که مي خواست برود حج پدر و خواهر من از يزد آمده بودند، بدرقه حاجي. باز موقع برگشتن، پدرم و چند تا از اقوام آماده شده بودند که بروند فرودگاه استقبال. اين ها تو حساب يکي دو ساعت ديگر بودند که در را مي زنند، در که باز مي شود، مي بينند حاجي آژانس گرفته و آمده. تلفن نزده بود که مزاحم کسي نشود.
حج رفتن حاجي هم مثل خيلي از کارهايش يک بارگي شد. به من گفت: من اگر بخواهم بروم حج تو مخالفتي نداري؟
گفتم: نمي دانم بعد شهيد خليل حسن بيگي گفت: مانعش نشوي که پشيمان مي شوي. پرسيدم خوب حسن با چه پولي مي خواهي بروي؟
گفت: خيلي به پول احتياج پيدا نمي کنم. بعداً من فهميدم که قرعه کشي کرده اند قرعه به نام جناب آقاي فتوحي افتاده، اما سردار فتوحي به اصرار، حسن را متقاعد کرده که ايشان برود.

مادر شهيد :
حسن از همان کودکي به فکر فقير فقرا بود. نفت برايشان مي گرفت، چراغ، چادر مشکي، پول و هر جور که مي توانست کمک مي کرد. يک بار يکي از بچه هاي محل که وضع خوبي نداشت حسن را مي بيند و مي گويد حسن آقا همه موتور دارند غير از ما. حسن بلافاصله کاغذي از جيبش در مي آورد و روي آن مي نويسد، موتور من را بدهيد فلاني. بنده خدا کاغذ را آورد و موتور را تحويل گرفت.
هر وقت غذاي خوبي درست مي کرديم، دوست داشت به فقرا هم بدهد. يک بار منزل مادربزرگش بوديم، دو نوع غذا درست کرده بودند، ماهي بود و مرغ. همين که آوردند سر سفره حسن بلند شد و رفت، وقتي همه غذا خوردند آمد، گوشت کوفته که شب مانده بود، خورد.
محرم راز همه مردم رحمت آباد بود، اگر مي فهميد کسي با همسايه اي، زن و شوهري با هم قهرند، بلافاصله مي رفت نصيحتشان مي کرد آشتي شان مي داد.
حاج حسن در کارهاي خانه به من کمک مي کرد. خيلي مواظب من و پدرش بود. اکثر اوقات نمازش را به جماعت مي خواند. اعمال ديني اش را به جا مي آورد. خيلي از هفته ها بود که حاج حسن پنج روزش را روزه مي گرفت.

محمد مهدي فرهنگ دوست :
در منطقه طلائيه مستقر شده بوديم، پيش از استقرار ما منطقه توسط رزمندگان در عمليات بيت المقدس آزاد شده بود. قبل از آزاد سازي عراقي ها خيلي روي منطقه خصوصاً منطقه جفير حساب باز کرده بودند. حتي از شهر نشوه عراق براي آن جا آب لوله کشي آورده بودند و بعد از فتح، لوله هاي آب به کار نيروهاي ما نمي آمد، اما با فکر ابتکاري شهيد دشتي قابل استفاده شدند.

حاج حسن طرح داد که از اين لوله ها، که لوله هاي چدني محکمي بودند. براي سقف سنگر استفاده کنند. لوله ها را مي گذاشتند و پليت آهني هم مي گذاشتند روي لوله ها و سنگرهاي زيرزميني محکمي درست مي شد که گلوله خمپاره هم در آنها اثر نمي کرد. در حال حاضر هم اگر جايي از جبهه دست نخورده و سالم مانده باشد يقيناً مکان هاي استقراري تيپ جزء آن هاست و همه اش هم مديون طرح هاي ابتکاري حاج حسن بود.

موقعي که خط فاو بوديم، حاج حسن طرحي داد که بعدها، اين طرح در طول جنگ مورد استفاده قرار گرفت. طرح به اين صورت بود که چون سنگرهاي ساخته شده با شن و ماسه با يک گلوله هم ممکن بود که خالي شود و درد سر برايمان درست کند، حاجي اولين بار طرح استفاده از بلوک سيماني به جاي گوني شن و ماسه را اجرا کرد که هم از لحاظ بهداشتي بهتر بودند و هم از نظر امنيتي.
طرح ابتکاري ديگر حاج حسن اين بود که، براي مناطق آبخيز، مثل جزيره مجنون که نمي شد زمين را حفر کرد و سنگر ساخت، چون آب بالا مي آمد، حاج حسن گفته بود که ورق هاي آهني چهارگوش ساخته بودند که بعد از حفر زمين آن را توي گود قرار مي دادند و رويش را با الوار و پليت مي پوشاندند.

حاج حسن خودش هميشه اول خط حضور داشت که ببيند، آن چه فرستاده شده درست تقسيم کرده اند. از چيزهاي معمولي مثل قند و شکر گرفته تا ماشين و مهمات، همه چيز را سوال مي کرد که ببيند به همه رسيده يا نه.

از لحاظ اقتصادي، خيلي به کارهايي که بر عهده اش نهاده بودند اعتقاد داشت. خب ايشان حضرت امام را درک کرده بود. مدتي کنار حضرت امام زندگي کرده بود. زماني محافظ حضرت امام بود و عجيب هم حضرت امام را خيلي دوست مي داشت.
خاطره اي نقل مي کرد و مي گفت:
من در جماران جايي که پنجره اتاق باز مي شد نگهباني مي دادم. زير پنجره ايستاده بودم، يک دفعه متوجه شدم کمي آب ريخت توي لباسم، نگاه کردم ببينم کيست، ديدم حضرت امام در حال آب دادن به گلدان ها هستند. به ايشان نگاه کردم، خنديدند، من هم خنديدم. حاج حسن تاسف مي خورد که چرا بيشتر زير آن پنجره نايستاده.

حاج حسن هميشه لبخندي روي لب هايش بود. هيچ گاه پرخاش و تندي از ايشان نديدم. ايشان کاملاً تابع فرماندهي بود. حرف فرمانده برايش به منزله وحي منزل بود. به زير دست ها هم احترام مي گذاشت، نظرشان را قبول مي کرد و طرح هايشان را در صورت صحت مي پذيرفت.

خيلي دل بسته نظام جمهوري اسلامي بود. از همين رهگذر براي جنگ زحمت زيادي مي کشيد و خودش را وقف جنگ کرده بود. خودش مي گفت: در شب عمليات قدس 5 نامه اي از همسرم رسيد که نخوانده پاره اش کردم. ترسيدم احساساتي شوم و در کارم تعللي پيش آيد.
بعد از عمليات وقتي رفتم خانه، همسرم گفت: نامه را خواندي؟ گفتم: مگر چه نوشته بودي؟ گفت: جوري نوشته بودم که احساست را برانگيزم که برگردي و چند روزي هم کنار ما باشي. جملات خيلي احساسي نوشته بودم و يک عکس هم از دوتا دخترمان در آن گذاشته بودم. خوشحال بود که اين نامه را پيش از عمليات نخوانده.

نيروهايي که درکنار حاج حسن کار مي کردند امروز جزء بهترين مديران سپاه هستند. ايشان يک نقش تربيتي داشت، برخورد خوب، تدبر راي، ابتکار و خلاقيت، سعه صدر و عشق و علاقه به اهل بيت و ولايت و همه اين ها در حاج حسن جمع بود و همين باعث تربيت يک عده سرباز کار آمد براي آينده سپاه بود.
زندگي حاج حسن وقف جبهه بود. کم مرخصي مي رفت و بيشتر در کنار بچه هاي جنگ بود. يادم هست که يک زمان تلفن داشت. رفت و برگشت،
گفتم: از يزد بود؟
گفت: نه، خانم بود و خيلي هم گله داشت.
گفتم: مگر خانمت کجاست؟
گفت: اهواز است
گفتم: خوب برو ببين چه کار دارد.
گفت: نه، نمي توانم بروم و الان هم نزديک به ده روز است که نتوانستم بروم. بعداً فهميدم که قصد کرده روزه بگيرد، براي همين هم مانده. يعني فاصله 14 ـ 13 کيلومتري اهواز تا پادگان شهيد عاصي زاده را نمي رفت که بتواند روزه بگيرد.

ايشان بسيار خوش اخلاق بود و هميشه لبخد روي لب هايش بود. هيچ وقت اخم نمي کرد و همين برايش چهره اي ساخته بود که بچه ها همگي دوستش داشتند.

شهادت ايشان هم خيلي مظلومانه اتفاق افتاده بود. براي خليل حسن بيگي خيلي گريه کرده بود، دو سه روز بعدش خودش هم شهيد شد. من نديدم ولي بچه ها مي گفتند: از ناحيه کمر بدنش قطع شده بود.

ناصر ,برادر شهيد:
حاج حسن در دانشگاه امام حسين تهران پذيرفته شد. ولي هنوز يک ماه از تحصيلش نگذشته بود که بنابر اصرار فرماندهان ديگر تيپ و فرمانده قرارگاه مبني بر اين که ما به شما احتياج داريم و تيپ در اين شرايط حساس جنگي، محتاج شماست، دانشگاه را رها کرد و دوباره برگشت جبهه. علاوه بر اين از خود گذشتگي ها، ايشان هميشه سختي ها را به جان مي خريد و از هيچ مشکلي باک نداشت. مدتي را در بيت حضرت امام به پاسداري مشغول بود. در سمت هاي مسئول تدارکات، مسئول بسيج، فرماندهي سپاه بافق و مسئوليت ستاد تيپ الغدير خدمت کرد.

امير حسيني :
بعد از عمليات قدس پنج، خبرنگارهاي خارجي آمده بودند، براي تهيه خبر. حاج حسن آن موقع مسئول ستاد تيپ بود. خارجي ها را با قايق آوردند کنار ستاد پياده کردند. شهيد دشتي به کمک مترجم وضعيت عمليات و ساير موارد لازم را براي آنها شرح مي داد.

اسلامي :
شهيد دشتي، اوايل کار وارد سپاه شد، خيلي فعال بود، در ساعات غير اداري هم سرکار بود، کاري به وقت نداشت. در رابطه با پشتياني جنگ، خيلي کار مي کرد. در جبهه هم ابتدا مسئول تدارکات تيپ بود. بارها من مشاهده کردم، کارهايي که ديگران نمي توانستند انجام دهند، انجام مي داد. هميشه طرح هاي ابتکاري ايشان گره گشاي کار بچه ها بود. يک بار بارندگي شديد شده بود، و ما براي بردن، اقلام پزشکي مشکل داشتيم. اکثر ماشين ها در گل مانده بودند. جاده مناسبي نبود و به دارو شديداً احتياج داشتيم. از طرفي از خط هم بي سيم زده بودند که يک مجروح داريم و بايد مي آورديم، پشت خط. من رفتم سنگر فرماندهي که مشورت کنم. ببينم چه کاري مي شود کرد. ايشان را ديدم. گفتم: حاجي مشکلي پيش آمده و هيچ راهي نداريم. حاج حسن آمد، وضع را ديد، از ماشين ها کاري برنمي آمد، با تلفن صحرايي زنگ زد به لجستيک، که يک لورد بفرستند. لودر که آمد حاج حسن گفت: وسايل مورد نيازتان را بگذاريد، توي بيل لودر و ببريد جلو. وسايل را فرستاديم، لودر رفت. وقتي برگشت ديدم آن مجروح را گذاشته اند توي بيل لودر آورده اند. اين فکر هميشه مرا متعجب مي کند که چرا به ذهن ما نرسيده بود.

من بارها و بارها ايشان را در خط مقدم مي ديدم با بچه هاي بسيجي مي نشيند و به درد دلشان گوش مي دهد. در سنگرسازي و حفر کانال کمکشان مي کند. تک تک سنگرها را بازديد مي کرد که ببيند کم و کسري نداشته باشند.

سيد حسين پور طباطبايي :
يک روز عصر من توي مخابرات نشسته بودم. خليل حسن بيگي، شهيد شده بود و غبار غم همه تيپ را پوشانده بود. حاج حسن آمد قرارگاه، هنوز خبر نداشت، به اولين جايي که سر زد مخابرات بود. من بلند شدم، سلام و احوالپرسي کردم.
گفت: گرفته اي سيد؟ گريه افتادم، گفتم حاجي کتاب کهنه جنگ هم پرپر شد. همين که اين موضوع را شنيد نشست و بلند بلند گريه کرد. شانه هايش از شدت گريه تکان مي خورد. خيلي دل رحم و مهربان بود.

شهيد احمد علي جعفري پور:
نزديک يکي از عمليات ها بود. مرخصي همه بچه ها لغو شده بود. يکي از رزمندگان آمده بود، مرخصي مي خواست، هيچ کس هم غير از شهيد دشتي نمي توانست مرخصي بدهد. آن رزمنده با عصبانيت و ناراحتي رفته بود خدمت شهيد دشتي که «من مرخصي مي خواهم». شهيد دشتي حدود نيم ساعت نشسته بود با او صحبت کرده بود و از مشکلات و مسائل خودش گفته بود. از جبهه گفته بود که الان بحراني است و آن قدر خوب صحبت کرده بود که آن رزمنده نه تنها از رفتن مرخصي منصرف شد، بلکه کوله پشتيش را برداشت و مستقيم رفت خط مقدم.

محمد حسين صادقيان :
با حاج حسن توي جبهه آشنا شدم. حسن برخوردش خيلي پسندم شده بود. در دلم محبوبيتي پيدا کرده بود. شناخت کاملي از او نداشتم. دلم مي خواست بيشتر به او نزديک شوم. دلبندش بودم. بعد فهميدم که به کمند سر زلفش نه من افتادم و بس، ايشان را همه دوست دارند. وقتي تيپ تشکيل شد، بعد از شروع ساختمان سازي تيپ، ايشان هم چند ماه بعدش آمدند، ستاد تيپ را تحويل گرفتند و مدتي هم لجستيک تيپ بودند.
آقاي دشتي شيوه رفتاري بسيار حساب شده اي داشت. همه نيروهاي جنگ را راضي نگه مي داشت. مخصوصاً فرماندهان را، کل وقتش را صرف اين مي کرد که ببيند کي مشکل دارد تا او حل کند. مثلاً اگر من مي رفتم مي گفتم:
«توي يزد فلان مشکل برايم پيش آمده است»
مي گفت: «من حلش مي کنم.»
ميان همه بچه ها يک انسجام مثال زدني ايجاد کرده بود.

من هيچ گاه فراموش نمي کنم. عمليات بدر بود. اولين تجربه بچه هاي تيپ در عمليات آبي ـ خاکي بايد پنجاه کيلومتر در عمق خاک دشمن از طريق آب پيش مي رفتيم. آقاي دشتي طبق عادت هميشگي از همه جا مي پرسيد، هرکس هرچه احتياج دارد بگويد. در اين عمليات مهمات و قايق و وسايل سبک و سنگين را پيش بيني کرده بودند. شب قبل هم آقاي دشتي به تک تک واحدها سرکشي کرده بود، بخصوص واحد ترابري.
از من نقطه نظراتي خواست. من گفتم: اگر يک وسيله بزرگتري براي حمل و نقل مثل «لندي گرافت» تهيه کني خيلي بهتر است. حالا چهل و هشت ساعت بيشتر به عمليات نمانده بود. آقاي دشتي يادداشت کرد و از ما خداحافظي کرد. شروع عمليات خيلي موفقيت آميز بود.
ساعت يازده صبح ديدم يکي دارد از دور توي آب، برايم دست تکان مي دهد. کلاه آهني داشت. نشناختمش. لندي گرافت را مي ديدم ولي کسي که دست تکان مي داد را نمي شناختم. با اشاره مي پرسيد کجا پهلو بگيريم. لندي گرافت ايستاد و ناشناس پياده شد و کلاه را برداشت. حاج حسن بود. سلام و احوال پرسي کرد. خسته نباشيد گفت و با همان لبخند هميشگي گفت:
«غذا آورده ام».
يک کار ابتکاري کرده بود. غذا داخل ظرفهاي چدني درب دار ريخته، سر ظرف ها را هم با سيم بسته بودند. جوري که بشود آنها را پرت کرد. اولين باري بود که ما در عمق عمليات غذاي گرم مي خورديم. ديدم لندي گرافت بعدي هم پر از مهمات رسيد.
حاج حسن به من گفت:
«بچه محله آبشاهي، هرچه مي خواستي برايت گرفتم، حالا فقط بجنگ.»
تعدادي از مجروحين را به عقب انتقال داد. ما در اين عمليات زير بمباران شديد هوايي بوديم. قايق هاي ما را مي زدند، هر قايقي که مي سوخت، مي کشيدندش داخل نيزار و خاموشش مي کردند و قايق بعدي را راه مي انداختند. در اين عمليات ترابري خيلي خوب بود.
کارهايي که حاج حسن انجام مي داد، نتيجه مستقيمي در پيروزي بچه ها داشت. همين غذا و امکانات، امکانات بعد از عمليات، کارهايي مثل فرستادن به زيارت، کمک هاي مادي. اسکان مسئولين و بچه هايشان در اهواز که بيشترش را حاج حسن پي گيري مي کرد. من خودم از جمله کساني بودم که حرکات و اعمال حاج حسن در روحيه ام تاثير گذاشته بود.

کربلاي چهار بود. يک سري تويوتاي جديد آورده بودند، حاج حسن تقسيم کرده بود ميان گردان ها. رفتم اتاقش نگاهم کرد، گفت:
«صادقيان مشکلت چيست؟»
«مشکلي نيست ولي همه ماشين نو دارند الا گردان ما»
گفت: فرقي نمي کند، ولي حالا که دوست داري داشته باشيد، بيا. دست کرد از کنار دستش سويچ يک ماشين را به من داد. بعد خنديد و گفت:
«دادم که محکم پاي کار بايستيد». روزي نبود که به همه سر نزند و مشکلات را تا آن جا که در توانش بود، حل نکند.
الان مطالبي در مديريت تدريس مي شود. نظير رسيدگي به حالات رواني پرسنل و از اين قبيل.

عمليات کربلاي پنج او رئيس ستاد ما بود. خودش پيشاپيش وسايل را آماده مي کرد. لوازم را جور مي کرد. کارهاي ترابري را انجام مي داد. اصرار داشت که به بچه هاي مردم برسيم، مبادا دسته اي از نيروها از قلم بيفتند. در مرحله دوم عمليات کربلاي پنج جلسه داشتيم، آمد در سنگر، بنه اي قبل از خط شلمچه، توضيح مي داد که گزارش درست داشته باشيد که بتوانيد جواب بدهيد.
همان شب بنا شد با آقاي هاشمي رفسنجاني در پادگان «گلف» جلسه اي داشته باشيم. قرار شد ساعت شش بعدازظهر خدمت ايشان برسيم. حاج حسن همه راه را انداخت در حالي که رسم است، نيروهاي ستادي قبل از عمليات منطقه را ترک کنند. او گفت:
«شما برويد ما هم مي آييم».
همه را راه انداخت به طرف اهواز، همه را راهي کرد. از صبح داشت زحمت مي کشيد. همه را سوار ماشين کرد. گرم ترين خداحافظي را من آن روز از آقاي دشتي ديدم. در صورتي که ما مي خواستيم برويم اهواز و هيچ وقت براي اين مسافت، اين گونه خداحافظي نمي کرديم. ديدم در بنه آقاي نامجو و آقاي رفيعيان و حاج حسن و راننده و يکي دو تاي ديگر نشسته اند. مي گفت: «من چاي گذاشتم که بچه ها بخورند».
يک باره ديدم بلند شدند و چايي ها را نصفه زمين گذاشتند.
مي گفت: رفتند بيرون، سوار ماشين شدند.
هنوز جلو سنگر بنه بودند که چند تا گلوله توپ فرانسوي به ماشين اصابت کرد. شدت انفجار جوري بود که بدن اين عزيزان تکه تکه شده بود. ما در پادگان گلف منتظر بوديم که اين بزرگواران بيايند. به هرحال بزرگتر ما بودند، جلسه هم مهم بود، نيامدند و جلسه شروع شد. تا اين که خبر آوردند که شهيد شده اند.
همه بچه هاي مسئول هنگام خواندن گزارش گريه مي کردند.
آقاي هاشمي سوال کردند علت چيست؟ بچه ها توضيح دادند که همين يکي دو ساعت پيش چند نفر از فرماندهان شهيد شده اند.
از جمله حاج حسن دشتي.
آقاي هاشمي با حالت اندوه خاصي از بچه ها خواست که فاتحه بخوانن.

عمليات کربلاي پنج بود، من گفتم حاجي شنيده اي چيزهايي به نام گرمکن آمده که غواصها مي گذارند توي لباسشان که زير آب يخ نزنند. حاجي سري تکان داد. قبل از عمليات مرا صدا زد و گفت:
«بيا بچه محله آبشاهي، ديگه چي؟»
ديدم پشت ماشينش يک بسته بزرگ است باز کردم پر از گرمکن هاي غواصي بود. اينها از لحاظ رواني خيلي مهم بود. من بسته را بغل کردم و بين بچه هاي گردان غواص پخش کردم. آن روز ديدم که بچه ها براي همين گرم کن هاي کوچک چقدر خوشحال شده اند.
من استفاده نکردم که گرمي اين دستگاه هاي کوچک را بدانم. ولي همين قدر فهميدم که دلگرمي عجيبي به بچه ها داده بود. همه دعا مي کردند. خودم و همه بچه ها.
حاج حسن مثل يک پدر بود. با اين که سن و سال متوسطي داشت ولي بچه ها حرف شنوي عجيبي از ايشان داشتند. سعي مي کرد مشکلات بچه ها را تا حد توان حل کند يخ به بچه ها برساند. اگر مي ديد سنگري پتو ندارد، بلافاصله اشکش جاري مي شد.
ايشان از لحاظ رده در سطح بالايي بود ولي خيلي خاکي و افتاده هم بود. با بچه ها شوخي مي کرد. يادم هست که به بچه هاي حومه شهر مي گفت: بچه دهات هستيد.
بچه ها مي گفتند: نه ما هم بچه شهريم.
حاجي مي گفت: اين بار که رفتيد مرخصي، کوپن هايتان را نگاه کنيد. عکس گاري رويش کشيده شده. خودش هم بچه حومه شهر بود. شوخي مي کرد.

حسن دهقان :
من در اصل شاگرد کارخانه بودم. حاجي يک روز از من پرسيد:
«حسن آقا وضع کارخانه چطور است؟»
گفتم: «الان که اين جا هستم.»
گفت: «مي خواهم ببينم شرکت تعاوني تان چيزي هم مي دهد.»
گفتم: «پارسال دو تا تلويزيون دادند گير بچه ها آمد، اما امسال نه.»
گفت: « يعني شما تلويزيون نداريد؟»
گفتم: «نه». بلافاصله نامه اي نوشت به آقاي ابوالحسني، به اين مضمون که: يک دستگاه تلويزيون بدهيد به حامل نامه.
گفت: «حيف است رزمنده بجنگد و خانواده اش نبيند جنگش را.»
آمدم يزد، تلويزيون را تحويل گرفتم و براي اولين بار ما صاحب تلويزيون شديم.

يک مرتبه ديگر گفت: حسن آقا ساعت چند است. گفتم: ساعت ندارم. دوباره يک ساعت بعد گفت:
«گفتي ساعت نداري؟»
گفتم: نه، حاجي پول ما به ساعت نمي رسد. دستش را دراز کرد و گفت: «بيا اين ساعت مال تو».
يک ساعت سيکو پنج نونو. نمي گرفتم، اصرار کرد، گرفتم. هنوز هم نمي دانم آن ساعت مال خودش بود يا نه. چيزي نگفت.

فتح فاو بود. ما نزديک منطقه ام الرصاص بوديم. بايد حمله مي کرديم به منطقه ام الرصاص، دشمن را فريب مي داديم تا نيروهاي ديگر فاو را فتح کنند. حاجي وقتي مي ديد که نيروهاي غواص چگونه مي زنند به اروند و پيش مي روند، بلند بلند گريه مي کرد. همان روز من شاهد بودم هفت تا هواپيما را زدند، حاج حسن فقط مي گفت:
«قدرت خدا را ببين، بنازم قدرت خدا را».
نمي گفت نيروها يا ادوات، مي گفت: خدا. من نزديک به چهار سال راننده حاجي بودم. هيچ گاه به من تو نگفت. با اين حال که من، تند مي رفتم، گاهي خطا هم مي کردم. هيچ وقت صداي بلند حاج حسن را نشنيدم.
وقتي مي آمد بچه ها خوشحال مي شدند، مي گفتند حاجي مايه برکت است. حلال مشکلات است. حاجي دستي بود که خدا قرارش داده بود تا مشکلات بچه ها را حل کند، شب، نصف شب من را صدا مي زد، مي گفت: «آقا حسن بلند شو برويم، ببينيم نيروها پتو دارند، وسيله کم ندارند.»

حاج حسن خيلي خاکي و بي شيله پيله بود. اصلاً مشخص نمي شد که ايشان فرمانده است. يک بار با هم رفتيم زاغه مهمات، حاج حسن گفت:
«آمار مهمات را بدهيد».
مسئول زاغه حاج حسن را نمي شناخت.
گفت: «يا بايد از آقاي دشتي يا از فرمانده نامه بياوريد.»
حاج حسن گفت: « نمي شود همين طور آمار بدهيد؟»
مسئول زاغه گفت: نه.
حاجي خداحافظي کرد، بعد که مسئول زاغه رفت داخل سنگر، حاج حسن روي کاغذ نوشت، مسئول محترم زاغه مهمات، لطفاً آمار را به حامل نامه تحويل دهيد. چند دقيقه اي صبر کرديم بعد حاجي رفت نامه را به مسئول زاغه نشان داد. مسئول زاغه امضاي حاج حسن را مي شناخت. آمار را که گرفتيم، مسئول زاغه مشکوک بود، يک جوري نگاهمان مي کرد. به حاجي گفتم صلاح مي دانيد بگويم شما حاج حسن هستيد. حاجي خنديد. مسئول زاغه که فهميد، از تعجب نگاهمان مي کرد.

روز اولي که فاو را گرفته بودند، به من گفت:
«حسن دهقان نمي خواهي فاو را ببيني؟»
گفتم: چرا ولي چطور؟
قايقي گرفت رفتيم آن طرف آب کنار فاو. فاو جلسه بود و حاج حسن هم آمده بود. براي جلسه. من گفتم: شما برويد من همين جا مي مانم.
گفت: نه، جلسه اي نيست که شما نتوانيد بياييد. بيا برويم.
رفتيم، همان موقع سردار رحيم صفوي هم آمد و با همه دست داد. وقتي که از جلسه خارج شديم، حاجي دست هايش را تکان مي داد و با حالتي از شعف مي گفت:
«خوشت آمد، ديدي آقا رحيم را، چقدر افتاده بود؟»

من راننده حاجي بودم. آخرين بار که ايشان را ديدم به من ماموريت داد که حاج کاظم مير حسيني را برسانم يزد. حدود دو کيلومتر حاج کاظم را بدرقه کرد، حاج حسن هيچ وقت اين کار را نکرده بود، ولي اين بار براي من سوال شده بود تا مقابل مخازن نفت اهواز حاج کاظم را بدرقه کرد. ما آمديم يزد و حاجي براي هميشه پرواز کرده بود که من برگردم و جاي خاليش را ببينم.

سيد امين امامي :
از اخلاق حاج حسن هرچه بگويم کم گفته ام. ما کسي نيستيم که در مورد امثال حاج حسن حرف بزنيم. حاجي آدمي بود که با اين که مسئول بود و مي توانست کناري بايستد خودش شانه مي داد، زير جعبه هاي مهمات و کمک بچه ها خالي مي کرد. خودش مي آمد امکانات رسيده را تقسيم مي کرد.
يک بار يک کاميون جنس رسيده بود. شهيد رفيعيان و شهيد دشتي خودشان اجناس را تقسيم مي کردند. يک بسيجي ناراحت آمد، گفت: اول از همه آمده ام، هنوز هيچ چيز نگرفته ام.
حاجي گفت: يک کمي صبر کن. بسيجي خيلي داغ کرده بود. دستش را برد بالا که حاجي را بزند. حاج حسن صورتش را آورد و گفت:
«اگر مي خواهي بزني، بزن. ولي اگر هم صبر کني، الان سهمت را مي دهم».
من ناراحت شده بودم. بعداً به من گفت: سيد امين، ما مسئولين مثل پدر اين بچه ها هستيم. بايد هوايشان را داشته باشيم، حتي اگر بخواهند با سيلي توي گوشمان بزنند. پدر دلسوز که از دست بچه اش ناراحت نمي شود.

عمليات قدس پنج بود. من هم در مقر شهيد عاصي زاده بودم. پنجاه روز نيامده بودم يزد. حاجي رفت داخل و گفت:
«بمان کارت دارم».
گفتم: حاجي من نزديک به دو ماه است که نرفتم خانه. حاجي خنديد و گفت:
« مي دانم تازه دامادي، بايد بروي، ولي ده پانزده روز بمان».
من هم چيزي نگفتم. ايشان آقاي حاجي قنبر را فرستاد يزد. من را گذاشت جاي حاجي قنبر. بعد به من گفت:
«سيد امين، تمام جنازه هاي عراقي ها را جمع کن، جلو پاسگاه دفنشان کن. سيم خاردار هم بکش، يک علامت هم بگذار که بداني کجا هستند.»
اين کار براي من سخت بود. دست ودلم به کار نمي رفت.
مي گفتم: حاجي من را نگه داشته اي که اين ها را دفن کنيم؟ باز هم سفارش کرد که حتماً دفنشان کنيد. حتماً هم علامتي بگذاريد که فراموشتان نشود. اين فکر حاج حسن را ما نمي توانستيم بخوانيم. حالا که جنازه مبادله مي کنند به ذکاوت اين شهيد عزيز پي برده ايم. من کاري که حاج حسن گفته بود انجام دادم. بعد از جنگ، زمان مبادله جنازه ها، من جاي آنها را به برادران تجسس نشان دادم.

وقتي حاجي بود، ما هيچ مشکلي براي تهيه ادوات و مايحتاج نداشتيم. همه به حاجي احترام مي گذاشتند. کافي بود يک تلفن بزند. بلافاصله هرچه مي خواستيم فراهم بود. حاج حسن تلفن مي زد به حاج علي اکبر همتي، ايشان هم هر جور بود، از يزد مايحتاج بچه ها را فراهم مي کرد مي فرستاد.
اولين بار همين دو شهيد بزرگوار ـ دشتي و رفيعيان ـ پي گيري کردند تا ساختمان 68 دستگاه در شهر اهواز احداث شد.

قبل از عمليات کربلاي پنج ايشان به من تلفن زد. (من يزد بودم) بيا نيازت داريم. من فهميدم که عمليات است. ولي گرفتار بودم، عذرخواهي کردم. حاجي قبول کرد. بعداً که خبر شهادت ايشان را شنيدم، بنده و آقاي رضوي و آقاي شير غلامي حرکت کرديم به سمت اهواز. هنوز جنازه ها آن جا بود که ما رسيديم.







کرامت يزداني:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
ناهيد ديروز بچه ها را برده بود شهر و امروز حس گم شده در نصرت پيدا شده بود. حسي که کشانده بودش تا قبرستان و برده بودش جايي که سکوت بود و آرامش. نصرت مي ديد که چگونه اشتهاي خاک تنهاي پير و جوان را به کام کشيده و زير اولين اشعه هاي خورشيد بي رمق زمستاني لميده است.
سکوت و آرامش، زمين سرد با گريه هايي که نصرت نمي دانست بعد از مدت ها چرا امروز اين جور دلبريز شده اند، شکسته مي شد. قبر، قبر، قبر، مزار شهيداني که کمي آن طرف تر حجله هاي فلزيشان نور خورشيد را در هميشه ضرب مي کرد. چرا دل نصرت ورکنده شده بود، خودش هم نمي دانست. فقط مي دانست که اگر گريه کند، آرام مي شود و مي خواست گريه کند. از سر قبر برادر بلند شد و بالاي مزار شهيدان فاتحه مي خواند. مجيد دشتي تازه شهيد شده بود عمو زاده بودند با نصرت. قبرش تازه و بي تجمل بود. اول زانو زد کنار مزار مجيد تا اشکي بريزد و سوره اي بخواند. نصرت دل به اين دنيا نداشت لحظه اي به خود آمد و سايه کسي را از گوشه چشم ديد. سر سر برگرداند، دختر تازه عروسش بود.
ـ دختر، تو صبح به اين زودي اين جا چه کار مي کني؟ تازه عروس که نبايد از خانه بيرون بيايد. بيا برويم. گفت و تلخ بلند شد، دختر لزومي نديد به مادر حرفي بزند. خودش قصد آمدن داشت. «کاش زمين زير و رو مي شد. کاشکي به دنيا نيامده بودم که حالا بخواهم به اين فکر درد آلود چنگ بيندازم. يعني چه مي شود، يعني اين در و ديوار، آه که حالا فرقي نکرده و شايد حالا فرق کنند. بعداً دردي مي شود، آشوب مي زند اين آشوب دلم را.» دختر از پس سر مادر مي رفت و قامت هنوز استوار نصرت را در آينده اي غمناک خميده و بي طاقت مي ديد.
ديوارهاي رحمت آباد و کوچه هايش در چشم نصرت فرقي نکرده بودند، ولي در نگاه دختر کاش وجود نمي داشتند. چرا که بي حسن دنيا را نمي خواست چه برسد به رحمت آباد.
ـ چرا حرفي نمي زني، دختر کاري داشتي؟ حرفتان شده؟ مي خواستيد بگذاريد به ماه بکشد. صبح به اين زودي آمده اي قبرستان، دنبال من مي گردي؟
دختر به فرو خوردن اندوه، دندان بر لب نهاد و فشرد. هم دندان را و هم پلک ها را تا دانه اشکي درشت، آغاز ريزش مداوم اشک هايش باشد. خواهر بود و براي سوزاندن دل دست کمي از مادر نداشت. «کاش من هم خبر داشتم مادر، کاش من مي دانستم.»
نمي توانست آشوب کند، چيزي نگفت و فقط گفت: نه
نصرت برگشت و ديد اشک هاي دخترش را دلش آتش گرفت، دوباره بلند و تند گفت: پس چه کارم داشتي که راه افتادي دنبالم؟ با تغير مادري که مي خواهد به دخترش بفهماند تا فکر نکند عروس شده و مي تواند تحکم مادر را فرمان نبرد، حرف مي زد.
ـ ها چه کارم داري؟
ـ هيچي، پدر گفت بيايم بيينم کجا هستي
اين حرف دختر به نصرت برخورد و گله مند گفت: پدرت سي سال بازخواستم نکرده، امروز صبح تو را فرستاده که ببيند کجا هستم؟
دختر چيزي نگفت، نداشت که بگويد. مي ديد مادر بي خبر را که به زن هاي توي کوچه صبح به خير مي گفت و سلام و احوالپرسي مي کرد. تا برسند خانه، دختر نصفه جان شده بود.
«خدايا نکند يکي از زن ها حرفي بزند و مادر بويي ببرد.» و تازه موقعي که مي رسيدند خانه وضع بدتر بود. هميشه مشکل اين است که خبرهاي تلخ را هر که غريبه تر باشد زودتر مي فهمد. مردم شايد مي دانستند که چه به روز نصرت آمده، ولي به روي خود نمي آوردند و شايد هم مثل دختر مش جواد احتمال مي دادند، خبري شده و جرات نداشتند نتيجه اش را مجسم کنند.
در حياط که باز شد، نصرت انگار حاليش شد که اتفاقي افتاده، هر چند مش جواد و دامادش مي خواستند وانمود کنند که طوري نشده. نصرت فهميد دامادش گريه کرده.
ـ گريه کرده اي، چشم هايت سرخ شده اند، نمي شد پنهان کرد. واضح بود و اگر کتمان مي کرد، شک نصرت بيشتر مي شد. داماد سرش را زير انداخت و گفت:
پسر عمويم شهيد شده. و شانه هايش تکان خورد. مش جواد هم نتوانست جلو خودش را بگيرد، نصرت سراسيمه پرسيد:
«کي شهيد شد؟»
داماد زير چشمي مش جواد را پاييد و گفت: دو سه روز قبل، فردا پس فردا هم جنازه اش را مي آورند. گريه امان نصرت را بريد، زانوهايش شل شد. غصه زن را نشاند بر خاک، نشاندش. بچه اش، راه دور بود و احتمال هر اتفاقي برايش ممکن بود. مادر بود و غريزه مادر بودنش حکم مي کرد که شک کند. حکم کرده بود که براي حسنش نگران باشد. نصرت قسم راستش «جان حسن» بود. از مش جواد پرسيد: جان حسن راستش را بگو، چه بلايي سرمان آمده، نه نصرت هنوز نبايد مي فهميد، طاقت نداشت که تا دو سه روز ديگر انتظار منظره اي را بکشد، که تا نمي ديد باور نمي کرد. داماد براي اين که مادر زنش را دلگرمي بدهد گفت:
زن عمويم هنوز نمي داند، طوري نشود که بفهمد، شما هم برويد براي حاج حسن تلفن بزنيد و احوالش را بپرسيد. نصرت انگار نقطه اي در ذهنش روشن شده باشد، سراسيمه بلند شد و در بين راه زن ها را ديد که پچ پچ مي کنند و تا او مي رسد، حرفشان را قطع مي کنند. زن ها سلام و عليک مي کردند و مهربان تر از هر روز حرف مي زدند.
ـ نصرت کجا به سلامتي؟
نصرت با حالتي اندوهناک و جستجوگر مي گفت:
نمي دانم خواهر، دلم يک دل نبود گفتم بروم براي حاج حسن تلفن بزنم، احوالش را بپرسم. بچه ام از روزي که از بيمارستان مرخص شده ديگر خبرش را ندارم. مي گفت و مي خواست که مردم بگويند به دلت بد راه نده، خير است انشاءالله و دلداريش بدهند. زن ها گفته بودند و گذاشته بودند، نصرت برود. سر برگردانده بود، ديده بود زن ها را که با نگاهشان رد رفتنش را دنبال مي کنند، و باز پچ پچشان شروع مي شود. نصرت از پشت تلفن گفت: با حاج حسن دشتي کار دارم. از آن سمت خط صدايي گفته بود حاجي رفته خط و تا دو سه روز ديگر هم برنمي گردد. نصرت دوباره پرسيد: مي خواستم ببينم حالش چطور است، بهتر شده يا نه؟ از آن طرف خط به نصرت گفته بودند. اصلاً نگران نباشيد و حال حاج حسن خوب است.
برگشتنا دوباره نصرت زن ها را مي ديد که يکي دو تا ايستاده و حرف مي زنند و همين که نصرت مي رسد، حرفشان را قطع مي کنند و تظاهر به خنده مي کنند. نصرت لزومي نمي ديد که حرف دلش را پنهان کند. ايستاد و به زن ها گفت: پس شما هم مي دانيد؟ زن ها جا خورده و متعجب پرسيدند چه را؟ چه را مي دانيم نصرت؟ با نگاه مات و دهان وامانده به نصرت چشم دوخته بودند، يعني مي داند اين مادر و اين قدر استوار است يعني فهميده؟ با ناباوري جواب در ذهنشان رديف شده باشد که «نبايد بداند، اگر مي دانست، پس چرا رفته براي حاج حسن تلفن کند، شايد هم از پشت تلفن برايش گفته اند.»
هزار جور فکر از مخيله زن ها گذشته بود تا وقتي که نصرت دهن گشوده بود بگويد: دامادم مي گويد پسر عمويش شهيد شده. رفتم از حاج حسن بپرسم، نبود رفته بود خط، خدا کند دروغ باشد. بيچاره مادرش خدا به دادش برسد، هنوز نمي داند. شما را به خدا به کسي چيزي نگوييد، مادرش نفهمد. زن ها نفسشان بند آمده بود. نه اين مادر هنوز نمي دانست، برايش نگفته بودند. ملاحظه اش کرده بودند، ولي آخر که چه مي فهمد و بدتر است. ناراحتي قلبي دارد و آسم دارد.
خدايا بيچاره چه دل اميدواري دارد. رفته براي حاج حسنش تلفن کند. نصرت در حين رفتن سر برگردانده و به زن ها گفت: پدر و مادر مجيد هنوز اطلاع ندارند، شما هم نشنيده بگيرند. خدا کند که دروغ باشد. با ته دست اشک هاي بي اختيارش را پاک کرد.
رسيده بود توي حياط، ناصر و منصور را مثل مرغ سرکنده بي تاب ديده بود. بچه ها آرام نداشتند. جوري نگاهش مي کردند که هيچ گاه در چشمان آنها نديده بود. پسرها درد را در خودشان نگه داشته بودند که مبادا مادر بفهمد و يک روز بيشتر در زندگيش بار رنجي را که مي خواست بيايد تحمل کند.
«حالا وقتش نيست مادر بفهمد، چرا که هنوز هم نمي دانستند، يعني نمي توانستند باور کنند که قامت رشيد حاج حسن .... نه، باورش امکان نداشت.»
اما دختر خصيصه مادر را دارد، دلش سبک و شکننده است، طاقت نمي آورد. خاصه که حرف هايي هم شنيده باشد در مورد برادري که آن همه برايش عزيز است. فکر نبودن ناهيد و بچه ها مثل برق آمد و از سر دختر محو شد. بغضش ترکيد و گريه هاي پنهاني دو سه ساعته اش رخ پيدا کرد. نصرت دو بر شک پرسيد:
چي شده، اتفاقي افتاده که شما نمي خواهيد به من بگوييد؟
حالا وقتش بود اما براي گفتن ماجرا بايد يک پله جلو مي رفتند، بايد ذهن مادر را آماده مي کردند. ناصر لب برداشت که حرف بزند، که بگويد:
مادر دل نگران نباش، حاج حسن زخمي شده ولي حالش خيلي بد نيست. گفت و ديد چهره ناباور مادرش را که دگرگون و درهم شد.
ـ نه مادر، من همين الان براي حاجي تلفن کردم گفتند: حالش خوب است، رفته خط.
ناصر خوش نديد اميد مادرش را يکباره نااميد کند.
گفت: چه مي دانم مادر بچه هاي سپاه اين طور مي گويند. نصرت دلش شکسته و گريه راه حرف زدنش را گرفته بود. ديد که مش جواد هم دست جلو پيشاني گرفته و شانه هايش تکان مي خورد. «حتماً بچه ام زخمي شده و بد حال است.»
نصرت دوباره دست برد و چادر را روي سر انداخت و برگشت دوباره تلفن بزند.
« اين زن ها چه مي خواهند امروز که از کوچه نمي روند. حالا مردها هم جمع شده اند. چه خبر شده که انگار همه مي دانند و هيچ کس نمي داند.» به هيچ کس نپرداخته بود. بغض حتي نگذاشته بود که جواب سلام کسي را با صدا بدهد. دوباره زنگ مي زند.
ـ با حاج حسن کار دارم. حاج حسن دشتي گفته بودند:
رفته خط مادر، رفته خط، گفت: کدام را باور کنم. اين ها مي گويند زخمي شده شما مي گوييد رفته خط، و زد زير گريه، صداي گريه اش رفت از کوه و دشت و آب و همه جا گذشت و رفت تا عمق خط جبهه گفته بودند:
مادر حالا که مطلع هستيد، درست است حاج حسن زخمي شده، بيمارستان است، فردا پس فردا مي آيد يزد بستري شود.
نپرداخت به نصايح و حرف هايي که از آن طرف خط مي زدند، گوشي را گذاشت و برگشت خانه. همه آماده بودند تا نصرت بيايد و برايش بگويند آن چه را که تا به حال نگفته بودند. ولي ديدند که نصرت آمد، توي دالان، با لبخندي کم رنگ، به همه نگاهي انداخت و گفت:
حاج حسن دو روز ديگر مي آيد يزد بستري شود. بعد لحنش را عوض کرد. «چرا همان صبح نگفتيد که بچه ام زخمي شده، مگر حاج حسن بار اولش بود که زخمي مي شد با من بار اولم بود که خبر مي شدم». نصرت نفهميده بود و تا عصر هم اگر گريه اي بود گوشه و کنار و پشت و پسل ها بود. يکي دو بار رفته بود در کوچه، زن ها را ديده بود و به بعضي ها هم گفته بود که: حسن زخمي شده.
بعدازظهر برادرزاده هاي نصرت و مش جواد، اقوام دور و نزديک، يکي يکي داشتند جمع مي شدند. نصرت مي ديد غبار غم را روي چهره همه شان. دلش گواهي مي داد، اتفاقي افتاده که از زخمي شدن بدتر است و باز با خودش فکر کرد «حاج حسن من کم مردي نيست، زخمي شدنش هم براي رحمت آباد مصيبتي است.» به خودش مي باليد که پسري مثل حاج حسن دارد و خودش نمي دانست که دير به اين فکر افتاده.
ـ بلند شو مادر برنج بياور پاک کنيم، امشب مهمان داريم. به دختر گفت و به مهمان ها اشاره کرد. دختر مرتب به جمع ماتم زده نگاه کرد. چه مي توانست بکند؟ مگر کسي دل و دماغ پختن و خوردن داشت؟ بگويند، يا نه؟ اگر نگوييد مگر نصرت رهايشان مي کند. دوباره نصرت به دختر اشاره کرد و دختر معطل و مردد به مهمان هايي که جز در مناسبت ها دور هم نديده بودشان نگاه مي کرد. دست آخر نصرت خودش بلند شد.
ـ خودم مي روم، مي آورم
بلند شد ولي ديگر مقام سکوت نبود. يکي بايد فرو مي ريخت اين ديواري را که نصرت پيش ديدگان کشيده بود. منصور بازوي مادرش را چسبيد:
نه مادر شما بنشينيد، نمي خواهيم شما هيچ کاري بکنيد، اين روزها برايمان زياد مهمان مي آيد. و بغضش ترکيد، و واي که اگر بغض فرو خورده مردي بترکد، زمين و زمان، واويلا مي شود. نصرت ناباور و متعجب در بهت و بي خبري، رنگش برگشت، زانويش شل شد، نشست و جوري نشست که انگار هيچ گاه نمي تواند بلند شود. ناصر هم گريه کرد و هق هق مش جواد در گريه زن ها و مردها فرياد شد. منصور دنباله حرفش را با گريه گفت: بنشين، مادر بنشين، بنشين و هرچه دلت مي خواهد گريه کن. حسنت شهيد شده. نصرت فقط همين را فهميد و ديگر چيزي نفهميد. يک بار نصرت چشم باز کرد و ديد جماعت را و صداي قرآن را که از بلندگو پخش مي شد شنيد و دوباره از هوش رفت و دوباره و دوباره هم.
چاره اي نبود جز اين که نصرت را ببرند بيمارستان، تا هم از سر وصدا دور باشد و هم تحت نظر دکتر باشد.
همه رحمت آباد به عزا نشسته بود و شب پر از ياد و بوي حاج حسن شده بود. مردم دسته دسته مي آمدند و مي رفتند، تا صبح خواب به چشم خيلي ها نيامده بود. سوز گريه مش جواد دل سنگ را کباب مي کرد. «به بچه هايت چه بگويم حسن؟ به همسرت، ناهيد، چه بگويم. به ناهيد که هنوز خبر ندارد؟ خبر ندارد اگر داشت مي آمد». راست مي گفت مش جواد، ناهيد خبر نداشت که نيامده بود. نگذاشته بودند که بفهمد، شب پدر و مادرش آمده بودند و دوباره برگشته بودند، تا نگذارند ناهيد بفهمد، ولي آخر چه؟
فردا صبح ناهيد مي ديد که برادرش با چشم هاي سرخ شده و پر از اشک بچه هايش را نگاه مي کند. وحيده و فهيمه را بغل مي کند، زمين مي گذارد و نگاهشان مي کند، جوري که انگار هرگز آنها را نديده. ناهيد دوباره يادش آمده بود آن جمله رمزناک حاج حسن را. «اين چند روز بايد خيلي صبور باشي» يعني چه؟ يعني حاج حسن مي دانست که خليل حسن بيگي و دهقان منشادي و اين چند تا شهيدي که آورده اند، به شهادت مي رسند که اين حرف را زد؟ بلند شد، گوشي تلفن را برداشت، شماره گرفت، بي خبر از اين که خط ارتباطي تيپ را قطع کرده اند.
بيشتر فرماندهان تيپ شهيد شده بودند و وضع بحراني منطقه ايجاب مي کرد که مکالمه اي از بيرون نداشته باشند. ناهيد دل نگران و نااميد بلند شد.
ـ مادر کجا مي خواهي بروي؟
ـ مي روم رحمت آباد، بايد برم کلاس خياطي، دل مادر ناهيد نداشت گنجايش اين همه دلهره را. «دخترم مي ميرد اگر بفهمد، خدايا خودت رحم کن» بهانه اي نمانده بود تا جلوش را بگيرند. تا بگويند بمان. خانه و زندگي ناهيد رحمت آباد بود، کلاس خياطي مي رفت. مادر چادر به سر دنبال ناهيد راه افتاد. ناهيد برگشت و نگاه کرد. سوالي بزرگ وسعت نگاهش را پر کرد.
پرسيد: مي رويد بيرون؟
ـ نه من هم مي آيم رحمت آباد
ـ همراه من؟
ـ بله
ـ چرا؟
ناهيد متعجب پرسيد و جواب شنيد:
فهيمه را کمکت مي آورم
جاي سوالي نمانده بود، ولي يک حس به پرسش نرسيده ذهن ناهيد را اشغال کرده بود. در بين راه مادر ناهيد حرف هايي مي زد که تا به حال نزده بود. مي گفت و آه بلند را بي صدا با نفس هم سازه مي کرد و به خيال خودش پنهان از ناهيد اشک هايش را پاک مي کرد، ناهيد ديد و دلش فرو ريخت.
ـ گريه مي کني مادر؟
«گريه ندارد؟ جوان بود. آن هم چه جواني، بچه داشت، کس و کار داشت». مادر دو پهلو مي گفت و ناهيد دو بر شک مانده بود که چه بگويد.
اول رحمت آباد که رسيدند ناهيد صداي بلندگو و صداي حزن انگيز آن را شنيد. دلش فرو ريخت ولي عادت داشت به خودش دلداري بدهد. نخواست به دلش بد راه بدهد و بد را باور کند. برادر شهيد مجيد دشتي پيش پايشان ترمز کرد. سلام و احوالپرسي و بعد هم گفت که مادرم خيلي بي تابي مي کند. به ناهيد گفت اگر لطف کنيد و بياييد دلداريش بدهيد، صحبت کنيد، آرامش کنيد. ممنون مي شوم. ناهيد بايد مي رفت خياطي. ولي بچه ها سوار موتور شده بودند.
ـ مي آييم
مادر ناهيد گفت و بچه ها سوار موتور رفتند. ناهيد گريه هاي مادري که هنوز مزار شهيدش خشک نشده بود را به جا مي ديد و خودش هم گريه اش گرفت. ديد نگاه هاي دلسوزانه مادر شهيد دشتي را که دور وحيده و فهيمه مي گردد. سر تا پايشان را نگاه مي کند، مي بوسدشان و نازشان مي کند. خوب که حرف زد و دل ناهيد را آماده ديد گفت: بلند شويد برويم يک سري به نصرت بزنيم، حالش خوب نيست. ناهيد تا برسد خانه مش جواد زنها را مي ديد که نگاهش مي کنند. لبخندهاي ساختگي مي زنند و يکي يکي همراهش مي شوند. بي کلامي و بي حرفي سر کوچه جهت اصلي صداي بلندگو را تشخيص داد و پرچم سياه را بر فراز خانه مش جواد ديد. با گلويي گرفته پرسيد:
نصرت طوريش شده؟
پله اول را پيش آمده بود و زن ها بايد دل ناهيد را آرام مي کردند، يکي گفت: دلت را قرض نگه دار، مرگ براي همه است. و صداي گريه زني گوش ناهيد را پر کرد، مادرش بود. زانوان ناهيد پيش نمي رفت. قسم داد زن ها را که «شما را به خدا، به پير و پيغمبر، بگوييد نصرت طوريش شده؟» تمام شده بود. زن ها بايد دست ناهيد را مي گرفتند. پارچه مشکي جلو خانه مش جواد را از دور هم مي شد ديد و خواند، يک آن دست و پايش از حرکت باز ماند. خيره شد و ناباورانه چند بار نگاهش را ميان پارچه مشکي و جمع زنان همراه تقسيم کرد. و هرچه که بيشتر پارچه را نگاه مي کرد، اشک، اشک، اشک، تا چشم مي ديد، اشک هم مي ديد و ضجه اش زمين و زمان را پر کرد.
دم دماي ظهر نصرت را از بيمارستان آوردند از ديشب آرام تر مي نمود. پارچه مشکي دم در را مي ديد.
ـ مادر، منصور جان، برايم بخوان، چي نوشته؟
منصور نمي خواست گريه کند که بغض مادر دوباره بترکد و حالش بدتر شود. خوانده بلند خواند. (سردار رشيد اسلام حاج حسن دشتي) و شنيد:
منصور، مادرجان سردار يعني چه؟
نزديکترين واژه به ذهن منصور رسيد: يعني فرمانده، مادرجان يعني فرمانده.
هي هي هي، حاج حسن، سردارم، پسر باقابلم، پسر رشيدم گفت و سر تا پاي نصرت چند بار زير چادري که حالا فقط معناي عزا مي داد، لرزيد. نصرت با خود واگويه کرد و يادآور آخرين باري که حسن را ديده بود. اورکت آبي نفتي پوشيده بود مي گفت: مادر به من مي آيد؟ گفتم: بله مادر بهت مي آيد. گفت: پس بيا مرا ببوس، گفتم: حاج حسن تو که بچه نيستي مادرجان، خودت را لوس نکن. گفت: مادر پشيمان مي شوي. نصرت نبوسيده بود و حالا پشيماني دلش را تکه تکه مي کرد.
«گريه مي کردم، گفت: مادر ببين چه ساعت قشنگي دارم. گريه نکن به ساعتم نگاه کن، گريه ندارد، چرا گريه مي کني؟ اگر شهيد شدم با همين اورکت دفنم کنيد. داداش منصور تو هم همان عکسي که خودت انداخته اي بزرگ کن براي مراسم عزا». نصرت باز هم گريه کرده بود و گله که چرا اين حرف ها را مي زني مادر؟ و شنيده بود: «مادر اگر شهيد شدم، مبادا گريه کني و آبرو مرا ببري». نصرت يادش آمده بود و همين جمله آخر تسکيني بود براي دل مجروحش.
«نه گريه نمي کنم، سردار، ولي مگر مي شود که گريه نکرد. سعي مي کنم، گريه نکنم، سردار حاج حسن دشتي، پسر مش جواد، سعي مي کنم گريه نکنم». نصرت حالا به خودش آمده بود و اول از همه سراغ ناهيد و دو تا بچه اش را گرفت. بردند که ببيندشان، «باشد سردار گريه نمي کنم، باشد گريه نمي کنم، ولي مگر مي شود، دل سنگ هم براي اين دو تا طفل معصوم.... نصرت طاقت نمي آورد، ولي مگر مي شود گريه نکرد، سردار باقابل!»
مردم دسته دسته مي آمدند، تسليت مي گفتند، مي آمدند و مي رفتند، شب، آسمان رحمت آباد پر از ستاره بود. ولي آن شب حتماً يک ستاره از شب هاي پيش کمتر داشت.
دو روز گذشته بود. دو روز پر التهاب، دو روز که سنگيني بار غمش پشت زمين و زمان را خم مي کرد. دو روزي که در خاطر مردم رحمت آباد يکي کم، و دردهاي انبوهي زياد شده بود. دو روز اندوهناک که به هيچ خوشي جمال درخشيدن نمي داد. بنا بود پيکر مطهر حاج حسن دشتي را بياورند، نصرت گفته بود: بچه ام را بياوريد نزديک خودم باشد. همه دوستان و آشنايان آمده بودند. همه، خودي و غريبه. آن که مي شناخت و آن که آوازه حاج حسن را شنيده بود، همه آمده بودند. جمعيت جوري آمده بودند که اگر سوزن مي انداختي پايين نمي آمد. گلزار شهداي رحمت آباد، هيچ وقت چنين جمعيتي را به خود نديده بود. چشم ها ديدند، نصرت و ناهيد هم ديدند، سروي را که روي دست هاي مردم روان بود و مي آمد. زانوهاي ناهيد پيش نمي رفت. «بايد صبور باشي ناهيد» يادش آمد به پنج شنبه گذشته، مراسم بزرگداشت شهيد خليل حسن بيگي، يادش آمده بود که يک آن آرزو کرده بود که اي کاش من هم همسر شهيد مي شوم. از اين فکر، خودش را سرزنش کرده بود، ولي حالا مي ديد واقعيت را، گريه مي کرد و با تابوت حاج حسن حرف مي زد. از بچه ها مي گفت و از اين که بعد از اين با غم نبود پدرشان چه کند.
ـ ناهيد از تو بعيد است، ضجه مي زني؟ شيون مي کني؟ بکن، اما نه طوري که به ضعفت بکشاندت. تو بايد صبور باشي. حالا همه چشم ها متوجه توست. مردم مي خواهند ببينند، زن حاج حسن چه مي کند. زني که از ازدواجش با حاج حسن طنين انداخته بود ميان همه ولايت. زن عموي ناهيد بود، بازويش را گرفته بود و صورت به صورت ناهيد حرف مي زد و حرف هايش پشتوانه اي شده بود براي ناهيد.
چه کنم؟ زن عمو چه کنم؟ بهترين فرصت پيش آمده بود، برو بلندگو را بگير، صحبت کن.
ـ به چهره هرچه بدگمان است خاک بپاش. مثل حاج حسن باش، دلير دلير. ناهيد پذيرفت.
ـ باشد مي روم، ولي من که سخنراني بلد نيستم. زمان برداشت محصول شش سال زندگي مشترک با حاج حسن رسيده بود. حاج حسن بايد به آرزوي خود مي رسيد.
«بايد صبور باشي ناهيد». ناهيد قلم بدست گرفت و نشست. ميان دايره چشم هاي متعجب و گاه برزخ زن ها.
ـ کاغذ مي خواهم
ـ روي دستمال کاغذي بنويس.
زن عمو گفت و تند دستمال به ناهيد داد. نوشته شد حرف هاي کوتاهي که بي هيچ فرصت پيش بيني نمي کرد که همين جمله هاي کوتاه، باب آغازين صحبت هايش باشد که خيلي از همسران شهدا ناگفته گذاشته بودند و با غم، هم 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : دشتي , حسن ,
بازدید : 347
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

روزهاي پر التهاب جنگ آکنده از عطر نام سرداران بزرگي است که حماسه آفرينان 8 سال دفاع مقدس بودند. دلاوران غيوري که گوشه گوشه خاک جنوب و غرب ايران با نامشان آشناست. آنها که علمداران دشت نينوايند و تاريخ را با نام خود زينت بخشيدند و جام شهادت را با عشق به لقاء يار نوشيدند و به وصال معشوق شتافتد. گمناماني که در طليعه سپاه اسلام خون پاک خويش را هديه دادند و آماج تيردشمن قرار گرفتند تا اسلام را زنده نگه داشته و تداوم بخشيدند.
حسن دشتي در يکي از روزهاي 22 اسفند سال 1337در روستاي با طراوت محمد آباد يزد در خانواده اي مومن باصفا و متدين چشم به جهان گشود و با ورود خود به فضاي خانه رونقي ديگر بخشيد.
از کودکي روح و جانش با ملکوت وحي آشنا شد و با تربيت اسلامي والدين خود رشد يافت و به فراگيري قرآن و احکام و آداب اسلامي پرداخت .
براي تحصيل به دبستان رفت .او براي تحصيل در مقطع راهنمايي به مدرسه کيخسروي(سابق) يزد قدم نهاد و با جديت تمام درس خواند .
تا پايان دوره دبيرستان لحظه اي از تحصيل غافل نشد و با نمرات عالي اين دوره از زندگي خود را سپري مرد.
او جواني 20 ساله بود که مبارزات مردم ايران بر عليه شاه ستمگر وارد مرحله ي حساس وسر نوشت ساز شده و درگيري ها به اوج خود رسيده بود .
عشق به انقلاب و مبارزه عليه ظلم حکومت خود کامه ي پهلوي در نهاد او شعله ور شده و همچون ميليونها انسان وارسته آماده جانبازي در راه اعتلاي اسلام ناب محمدي؛به صف مقدم مبارزه پيوست و رهبري مبارزات مردم را در يزد به عهده گرفت .
با حضور در جلسات مخفي سياسي، فرهنگي و مذهبي در مسجد حظيره به رهبري حضرت آيت الله صدوقي(ره) روز به روز بر رشد و شکوفايي افکار خود مي افزود وباهمراهي ومجاهدت وساير مردم ايران؛ انقلاب اسلامي به پيروزي نزديکتر مي شد.
پس از پيروزي انقلاب و شکست ظلم و استبداد مي رفت که طعم شيرين پيروزي انقلاب را بچشد که طعم تلخ تجاوز به حريم کشور اسلامي ايران او را واداشت تا به دفع تجاوز دشمن بعثي بپردازد، به سبزپوشان سپاه اسلام پيوست و مدتي را در خدمت حضرت امام و به پاسداري از وجود بي مانندش پرداخت .معتقد بود افتخار بزرگي نصيبش شده است. پس از مدتي به عنوان معاون فرمانده تدارکات سپاه يزد منصوب شد اما اين مسئوليت او را از رفتن به جبهه غافل نکرد و عاشقانه به جبهه ها شتافت و دراولين حضور پربرکتش در جبهه هاي حق عليه باطل در عمليات شکست محاصره آبادان شرکت کرد .بعد از آن به سوسنگرد رفت ودر عملياتي که منجر به آزاد سازي اين شهر از وجود کثيف اشغالگران شد,شرکت کرد. پس از بازگشت پيروزمندانه از اين دو عمليات به فرماندهي سپاه و بسيج بافق منصوب شد.
بعد از آن به دانشگاه امام حسين (ع) رفت و دوره عالي سپاه و جنگ را سپري نمود .
او که تاب ماندن در پشت جبهه را نداشت بار ديگر راهي جبهه شد و به عنوان رئيس ستاد تيپ 18 الغدير منصوب شد .او دراين سمت در عمليات متعددي چون بدر، خيبر، والفجر هشت، قدس پنج و کربلاي چهار حضور يافت و در نهايت در عمليات کربلاي پنج بر اثر اصابت ترکش خمپاره به آرزوي ديرينه اش نائل گشت وبه شهادت رسيد.
درفرازي از وصيت نامه اش مي گويد:
جمهوري اسلامي شجره طيبه اي است که از چشمه زلال اسلام سيراب و با اهداء خون هزاران انسان شريف آبياري گرديده است و امروز به دست ما سپرده شده و حراست و مراقبت از آن بر همه ما واجب است.
اي مردم بدانيد که مرگ حق است و قطعاً سراغ همه ما خواهد آمد چه خوب است که خود انتخاب کني. نه زندگي آن قدر شيرين است و نه مرگ آن قدر ترسناک که آدمي شرافت و انسانيت خود را زير پا نهد و از ترس مرگ در بستر بميرد. پس بدانيد که دنيا ممر گذر است و مقر ماندن ديار ديگري است. کمر همت ببنديد و دين خدا را ياري کنيد و شر اجانب را از کشور رسول الله کوتاه نماييد.
اين قرن، قرن سرافرازي مستضعفين و قرن خفت و زبوني مستکبرين است.
پدر و مادر، خواهر و برادرانم دستتان را مي بوسم، صبر کنيد و براي سربلندي و شکوه اسلام تلاش کنيد.
منبع:"پروازتا جبرئيل"نوشته ي کرامت يزداني،نشر کنگره بزرگداشت سرداران و3700شهيداستان يزد-1378








وصيت نامه
بسم رب الشهداء و الصدقين
حمد و سپاس خداي را، که بر ما منت گذاشت و نعمت اسلام را بر ما ارزاني داشت تا حيات و مرگمان را در مسير اسلام سپري کنيم.
درود بر پيامبر اسلام (ص) بنيان گذار مکتب توحيد، و امامان بر حق. درود بر پرچم دار نهضت اسلام، حضرت امام ـ روحي له الفداء.
تعظيم و تکريم به امت قهرمان و شهيد پرور ايران، که جوانمردانه، متجاوزين به حريم دين و قرآن را به خاک ذلت نشانده اند.
اکنون که عازم منطقه عملياتي هستم و شايد برايم مسئله اي حادث شود، لازم ديدم چند جمله اي را به عنوان وصيت نامه ابدي خود بنويسم. جمهوري اسلامي شجره طيبه اي است که از چشمه زلال اسلام سيراب، و با اهداء خون هزاران انسان شريف آبياري گرديده است. امروز به دست ما سپرده شده، و حراست و مراقبت از آن بر همه ما واجب است.
مردم شريف و قهرمان، اين را بدانيد، که اسلام در خطر کفر است، و دشمنان اسلام براي مقابله با آن جبهه اي گشوده اند. اميد است با حضور گسترده شما در جبهه ها و دفاع همه جانبه از حريم آن، جرثومه هاي متجاوز را به گورستان تاريخ بسپارند، و بدانيد که امروز روز آزمايش خداوندي است، و اين مهم، تکليف است که از هيچ کس ساقط نمي شود.
جبهه هاي نبرد امروز مرکز رويارويي مستکبران و قدرت هاي بزرگ با اسلام است، و جوانان شما حسين وار، بر يزيد مسلکان زمان، مي تازند و در پي کسب رضايت خداوندي مي کوشند، و استوار و مردانه سينه را سپر دشمن نمودند، و با خون خويش نهال اسلام را بارورتر مي نمايند. مرداني که دنيا را مزرعه آخرت مي دانند و بذر ايمان و صداقت را با خون مي پاشند تا حاصلش را در پيشگاه باريتعالي و در بهشت برين درو کنند.
اي مردم بدانيد که مرگ حق است و قطعاً سراغ همه ما خواهد آمد، چه خوب است که خود انتخاب کني. نه زندگي آن قدر شيرين است و نه مرگ آن قدر ترسناک، که آدمي شرافت و انسانيت خود را زير پا نهد، و از ترس مرگ در بستر بميرد. پس بدانيد که دنيا ممر گذر است و مقر ماندن ديار ديگري است. کمر همت ببنديد ودين خدا را ياري کنيد و شر اجانب را از کشور رسول الله (ص) کوتاه نماييد. اين قرن، قرن سرافرازي مستضعفين و قرن خفت و زبوني مستکبرين است.
بدانيد استواري گام هايتان دنيا را به اعجاز کشانده، و زورمندان را نااميد و محرومين را اميدي دوباره بخشيده. با توکل به خدا و ايمان به پيروي و حقانيت راهمان، براي مجد و عظمت اسلام قيام مضاعف کنيد.
نصرت خداوند با همت و پيروزي نزديک است.
الا ان نصرالله قريب
چند کلام با خانواده رنجيده ام
اي پدر و مادر، خواهر و برادرانم، دستتان را مي بوسم. مي دانم که مرگ من برايتان دشوار است و تحملش مشکل. ولي صبري که براي خدا و در راه او باشد مورد رضايت حق تعالي است. صبر کنيد و براي سربلندي و شکوه اسلام تلاش کنيد، براي آمرزش گناهانم طلب مغفرت کنيد و يقين بدانيد که در پيشگاه خداوند، سرافرازيد. اگر برايتان فرزند خوبي نبودم و نتوانستم حق فرزندي و برادري را ادا کنم عفوم مي کنيد، و به بزرگواريتان ببخشيد.
مبادا گريه بلند شما لبخند دشمنان را در آورد و باعث شود تا دشمنان اسلام خوشحال گردند. اگر مايليد روحم خوشحال باشد، صبر کنيد و صبر، شکر گزار خداوند که چنين توفيقي برايم حاصل شد.
اما تو اي همسر و همراهم:
در باره تو چه بگويم، که از اول تا به حال، به خاطر من در رنج بوده اي و جز تحمل مشقت و زحمت از خانه من بهره اي نبرده اي. اميدوارم مرا ببخشي، و بدان که اگر غريبي اسلام در اين زمانه نبود، و اگر جبهه برايم تکليف نبود، لحظه اي از زندگي مان را با عالمي عوض نمي کردم. خداوند به تو اجر عظيم عطا کند، و بدان که امروز تکليف از من ساقط، و رسالت زينب (ع) گونه تو آغاز خواهد شد، و وظيفه تو سنگين تر است. هرچه تو کردي و فرزندانم، مبادا غباري از غم و فراق بر چهره ايشان بنشيند، و درد بي پدري را احساس کنند. در تربيت شان کوشاتر باش تا مايه افتخارمان باشند. از دور صورت کوچکشان را مي بوسم و ديدار را به قيامت مي گذارم. پاسدار حسن دشتي تاريخ 20/12/63
والسلام علي عبادالله الصالحين الهي رضا برضائک و مطيعاً لامرک






خاطرات
مادر شهيد :
حاج حسن پيش از ظهر پنجم ماه محرم به دنيا آمد. من کلاً شش تا بچه به دنيا آوردم. سه تا در ماه محرم و سه تا در ماه رمضان. حاج حسن از همان کودکي بچه حرف شنو و سر به زيري بود. هيچ وقت بهانه گيري نمي کرد.
اگر گرسنه مي شد، خودش مي رفت، نان بر مي داشت و مي خورد. هيچ وقت نمي گفت از اين لباس بدم مي ايد، از آن خوشم مي ايد. همين که لباسش تميز بود برايش کافي بود. شش ساله بود، رفت مکتب.
شش ماه قرآن را ياد گرفت. بعد هم رفت مدرسه. معلمشان زردشتي بود. اسمش خداداد بود. تعجب کرده بود که حسن اين قدر ساکت و سر به زير است. قبلاً محله رحمت آباد داراي تعدادي زردشتي بود، حسن با آنها هم خوب بود. سال پنجم و ششم آمد همين جا توي خانه حاج سيد حبيب درس خواند.
حاج سيدف بچه نداشت. خانه اش را داده بود براي مدرسه. بعد هم براي دوره دبيرستان رفت شهر، مدرسه کيخسروي. يک بار نشد که تجديد شود. درسش را خوب مي خواند. اگر من کاري نداشتم، مي رفت فوتبال. به فوتبال خيلي علاقه داشت. آن سالها ما تلويزيون نداشتيم. خودمان نخريده بوديم، برنامه هاي مناسب نداشت، ما هم نخريديم. هر وقت مسابقه فوتبال داشت، حسن مي رفت منزل يکي از دوستانش نگاه مي کرد.
شبي که قرار بود حضرت امام خميني(ره) فردايش بيايند، حسن شور و حال عجيبي داشت. با ناصر و منصور رفتند منزل عمويشان صحنه هاي انقلاب را نگاه مي کردند. همان شب تصميم گرفتند پولي را که از کار بندکشي ساختمان، پس انداز کرده اند، بدهند تلويزيون بخرند. نفري دو هزار تومان گذاشتند، ناصر و حسن رفتند شهر از مغازه پدر يکي از همکلاسيهايشان، تلويزيون خريدند و آمدند. حسن تابستانها يا مي رفت بندکشي ساختمان يا کمک پدرش مي کرد، بيکار نمي نشست.
پولي هم که در مي آورد يا کتاب مي خريد و يا به فقرا کمک مي کرد.
يکبار گفتم:
مادر چرا اين قدر کتاب مي خري؟ اين همه کتاب براي چه جمع مي کني؟ از آن پس کتاب مي خريد، مي خواند و بعد هديه مي کرد به کتابخانه مسجد يا به کتابخانه وزيري.
موقع انقلاب يک بار توي مسجد روضه بود، مردم پچ پچ مي کردند، تظاهرات شده و شاه بايد برود. حسن آمد خانه و بالا و پايين مي پريد، خوشحالي مي کرد. من ترسيدم گفتم: اين حرف ها را نزن، دو دستي زدم توي سر خودم. حسن گفت: نترس کار شاه تمام است. بعد مي رفت دنبال اعلاميه هاي حضرت امام و اعلاميه هاي آيت الله صدوقي و آنها را پخش مي کرد. شب ها مي رفت کتابخانه وزيري با بچه ها جلسه مي گرفت، عکس امام را رد و بدل مي کردند، حرف مي زدند و قرار مي گذاشتند که چه کار کنند.
اول انقلاب شب ها مي رفت نگهباني. به من نمي گفت، من گوشه و کنار فهميده بودم. يک شب کشيک دادم ديدم مي رود خانه سيد محمد، با هم لباس مي پوشند، مي روند نگهباني.
گفتم: حسن کجا مي روي؟ مي خواستم مانعش شوم. گفت: مادر خيلي دلت مي خواهد، مردم گندم مسموم بخورند، همه مسموم شوند. ما مي رويم نگهباني سيلو. من هم چيزي نگفتم.
حسن خيلي خوش مشرب و خوش خنده بود. اول که وارد سپاه شد، رفت بيت حضرت امام براي نگهباني از حضرت امام. مي گفت:
نوه امام را مي برم پيش خودم بازي مي گيرم، سرش را گرم مي کنم. مي گفت: يک بار روي حياط ايستاده بودم، حضرت امام داشتند، گلهاي روي پنجره را آب مي دادند، که آب توي لباس من هم ريخت. اين را تعريف مي کرد و گل از گلش مي شکفت. با لذت تعريف مي کرد. با يکي ديگر از دوستانش، با هم رفته بودند نگهباني بيت حضرت امام. دوستش زمين مي خورد، خيلي آشوب مي کند که آخ دستم. حسن دستمالي از جيبش در مي آورد، مي بندد روي دست او، شب دوباره وقتي آقاي دوستش خواب مي رود حسن دستمال را باز مي کند، مي بندد به آن دستش، فردا دوباره مي گفته دستم درد مي کند، حسن مي پرسد کدام دستت.
مي گويد: اين و دست بسته اش را نشان مي دهد، حسن خيلي مي خندد. هنوز ناصر که بزرگتر بود، داماد نشده بود ولي او مي گفت زن پيدا کنيد. خودش هم يک روز از سپاه برگشت و گفت مي خواهم داماد شوم. برايم زن پيدا کنيد. خودش هم يکي را ديده بود، رفتيم و قسمت نشد. تا اين که با اين همسرش در سپاه آشنا شده بودند و حاج آقاي ناصري به هم معرفي شان کرده بودند. و بعد هم با هم عروسي کردند.

همسر شهيد:
ما از طريق بچه هاي سپاه با هم آشنا شديم، پدر بزرگها و پدرهايمان، همديگر را مي شناختند. از طريق همان شغل کوره پزي ولي ما خبر نداشتيم. بچه هاي سپاه واسطه بودند حاج حسن خواستگاري کرد. معيارهايش را گفت، من هم گفتم. او بيشتر سعيش بر اين بود که از لحاظ عقيدتي با هم اختلافي نداشته باشيم. نقاط مشترک زيادي داشتيم. توي همان سپاه با هم صحبت کرديم و به توافق رسيديم. بعد هم نظر خانواده هايمان موافق شد. چهارشنبه 23 دي ماه سال 1360 با هم عروسي کرديم.
خرج عروسي را حاجي وام گرفت، پنجاه هزار تومان. (هفت هزار تومانش را من خريد کردم. براي حاجي هم پنج هزار و پانصد تومان خرج کرديم. بقيه را هم برديم مشهد خرج زيارت امام هشتم کرديم. پول با برکتي بود، هنوز مقداري هم زياد آورديم که بناي اوليه خانه شد.) روز عروسيمان خيلي شلوغ شده بود. چهارصد تا پاسدار آمده بودند، مردم رحمت آباد هم آمده بودند، حضرت آيت الله صدوقي هم آمده بودند، حاج آقاي ناصري حاکم شرع وقت هم آمده بودند. مسئله اي بود که باعث شده بود، عروسي ما اين قدر شلوغ شود. قرار بود صيغه عقد ما را حضرت امام بخوانند. حاج حسن هم وقت گرفته بود، ولي زمان مناسبي نبود، جور نشد و همين جا عقد کرديم.
حاج حسن ده روز بعد از عروسيمان رفت، جبهه حصر آبادان بود، وظيفه خودش مي دانست که برود. آمد و دوباره رفت و شش ماه نيامد.
يکبار آمد، گفت: اگر من بخواهم بروم بافق تو هم مي آيي؟ گفتم: براي چه؟ گفت: منطقه محروم است احتياج به نيرو دارد. گفتم: مي آيم. گفت: مي داني بافق گرم است. گفتم: عيبي ندارد، مي آيم. رفتيم اول معاون بسيج بافق شد. بعد هم مسئوليت سپاه بافق را به عهده اش گذاشتند. من زياد وارد نبودم غذا بپزم. به مدرسه مي رفتم و کار خانه را زياد ياد نگرفته بودم. دنبال پخت و پز نرفته بودم. ولي حاج حسن هيچ وقت از ناواردي من شکايت نکرد.
حاج حسن اوقات فراغتش را نقاشي مي کشيد. نوشته هاي پراکنده اي هم داشت. داستان مي نوشت کتاب هم مي خواند، هميشه تعريف مي کرد از يکي از ديدارهاي مردم با حضرت امام، که يک نفر براي تبرک چيزي پيدا نکرده، جز يک دستمال کاغذي، بعد که دستمال کاغذي تبرک شده را مي خواسته بگيرد، دستمال افتاده و زير پاي مردم له شده، با اين حال آن شخص مانده تا جمعيت خلوت شده و دستمال له شده را برداشته.
مي گفت:
دلم مي خواهد اين را به صورت داستان بنويسم. در شش سال زندگي مشترک غير از سادگي و صفا از حاج حسن چيز ديگري نديدم. آن قدر ساده بود که هيچ وقت ايراد نمي گرفت که لباسم را اطو کن، يا فلان غذا را بپز. مدت ها بود که من نمي دانستم که حاج حسن خورشت لوبيا دوست ندارد و درست مي کردم يک بار متوجه شدم با اشتها نمي خورد، گفتم چرا؟ براي اين که من اصلاً خورشت لوبيا دوست ندارم. آخرين باري که آمد يزد به من گفت:
اين جا چه کپسولي (سيلندر گاز) بهتر گير مي آيد و رفت کپسول هايمان را با کپسول رويال عوض کرد. گفت براي اين که شما راحت باشيد و رفت جبهه. پيش از شهادتش زنگ زدم، گفتم حاجي، وحيده پنج سالش شده، هنوز برايش جشن تولدي نگرفته ايم. بچه است، شايد دلش بخواهد و احساس کند ما بي توجهيم. گفت: نمي توانم بيايم.
«تو هم اين روزها صبور باش. اتفاقي مي افتد که بايد صبور باشي» همان روزها خليل حسن بيگي، دهقان منشادي و رفيعيان شهيد شده بودند. مجيد دشتي هم نوزده روز قبل از حاج حسن شهيد شده بود، من خيلي دلشوره داشتم. دو سه روز بعد داشتم از جلو بيمارستان 22 بهمن رد مي شدم، عکس شهيدي را ديدم. خيلي دلم سوخت، براي حاج حسن، صدقه اي کنار گذاشتم. بعدها فهميدم که حاج حسن در چنين ساعتي و در همان روز شهيد شده است.
تنها سرمايه باقي مانده از حاج حسن اين دو تا دختر (وحيده و فهيمه) هستند و ششصد جلد کتاب. حاج حسن خيلي روشن بود. همه نشريات آن زمان را مطالعه مي کرد و بعد مي نشست تفکر مي کرد. به من هم مي گفت بدون تفکر چيزي را قبول نکنم.

مادر شهيد :
من پيش از شهادت حاج حسن خواب ديده بودم که پسرم شهيد شده. به حاجي گفتم. گفت:
مادر تو چه کار مي کردي؟ گفتم: سينه مي زدم.
حاجي گفت: آفرين مادر، گريه نکني آبرويم را بريزي ها...
من شب شهادت حاج حسن هم خواب ديده بودم. نمي دانستم که حاجي شهيد شده. بعدها فهميدم که تعبير خوابم شهادت حاج حسن است. خواب ديدم دو تا زن همراه حضرت امام آمدند، يکي شان ليوان آبي را داد به دستم گفت بخور. خوردم، بعد امام سه بار فرمودند:
«صبر کنيد، صبر کنيد، صبر کنيد.»
اين گذشت، شش ماه بعد از شهادت حاجي دوباره خواب ديدم حضرت امام آمده و مي گويند: گرسنه ام، سفره انداختم و نان گذاشتم حضرت امام بخورند. امام نخوردند، بلند شدند و فرمودند مي خواستم امتحانتان کنم.

همسر شهيد :
همان عصر پنج شنبه اي که بعداً فهميدم حاجي همان وقت شهيد شده يک خانمي داشت از مقام شامخ شهدا حرف مي زد، خدا شاهد است، من جزء آن دسته از همسران شهدا نبودم که طاقت داشته باشم، حتي اگر دوستان حاج حسن هم شهيد مي شدند، من آن قدر بي طاقت بودم که نمي توانستم بروم منزلشان. ولي آن روز يک لحظه آرزو کردم که کاش من هم، همسر شهيد دشتي بودم، و حاج حسن شهيد شد.
بعد از شهادت حاج حسن، يک جمله في البداهه آمد سر زبانم، گفتم:
«آه شهيدان ريشه صدام را مي کند» اين جمله خيلي در روحيه مردم اثر گذاشت.

ناصر ,برادر شهيد :
از نظر مذهبي خيلي مقيد بود. نماز شبش ترک نمي شد. بيشتر روزها را روزه مي گرفت. مطالعه مي کرد و قلم شيوايي هم داشت. بعد از حمله نظامي آمريکا به طبس حاج حسن هم از جمله افرادي بود که همراه شهيد منتظر قائم به طبس اعزام شد. در جمع آوري اسناد داخل هواپيما و انتقال پيکر پاک شهيد محمد منتظر قائم ايشان نقش داشت و با کمک نيروهاي سپاه، اجساد مزدوران آمريکايي را به يزد منتقل کرد.

پدر شهيد :
روزي که مي خواست از اين جا برود، کليد خانه اي که هشت سال دستش بود را گذاشت و به مادرش گفت: من را ببوس. همسرم امتناع مي کرد. حاج حسن گفت: مادر پشيمان مي شوي بيا مرا ببوس. من فهميدم منظورش چيست. مادر صورتش را نبوسيد، حاج حسن رفت. مادرش نبوسيد تا با اين کارش قبول نکند، ديدن داغ حاج حسن را گفته بود گريه نکنيم، به مادرش مي گفت: «گريه نکني، آبروي مرا بريزي» مزاح مي کرد.
در مورد بچه هايش هم خيلي سفارش کرد مي گفت: «هرچه شما کرديد و وحيده و فهيمه»

مادر شهيد:
يک کاپشن آبي نفتي خوش رنگ، پوشيده بود، مي گفت: مادر ببين چقدر با اين لباس قشنگ شده ام. با همين لباس مرا دفن کنيد، و رو به برادرش گفت: منصور داداش همان عکسي که گرفته اي بزرگ کن براي مراسم من.
ساعت نويي خريده بود، وقتي مي خواست برود من گريه مي کردم، مي گفت: مادر چرا گريه مي کني؟ به ساعتم نگاه کن چقدر قشنگ است.
اولين باري بود که مي شنيدم به لباس و ساعتش توجه کرده. حال اين که قبل از اين در لباس پوشيدن فقط به تميزي و پاکيزگي اهميت مي داد.

همسر شهيد :
در مورد لباس فقط برايش مهم بود که تميز باشد و پاره نشده باشد. ديگر نه رنگ مهم بود و نه اطو و نه وصله. حاجي فقط به فکر عبادت بود، اصلاً تظاهر به کاري نمي کرد. حتي بعدها من گفتم حاجي تو که شش ماه بيت حضرت امام بودي، چرا با حضرت امام عکس نداري؟ مردم مخصوصاً مي روند عکس مي اندازند، تو چرا يکي دو تا عکس نداري؟
گفت: من پشت ستون بودم و خنديد.
گفتم: شش ماه پشت ستون بودي! گفت: شش ماه پشت ستون بودم. منظورش را فهميدم.
وقتي رفته بود حج، رفته بود براي مراسم برائت از مشرکين، از جمله زائرين پيشقدم، حاج حسن بوده. مي گفت: بيشتر مواظب جانبازها بودم که آسيبي نبينند. گفتم: خب، ديگه؟
گفت: يک شلوار کردي گشادي پا کرده بودم که جيب هايش پر از اطلاعيه بود، پخش مي کردم.
توي ايام حج حتي از صحبت هاي عادي هم امتناع کرده بود. يکي از اقوام رفته بود با حاجي صحبت کند، حاجي گفته بود: ببخشيد، اين جا فقط عبادت مي کنيم. صحبت توي ايران هم مي شود.
موقعي که مي خواست برود حج پدر و خواهر من از يزد آمده بودند، بدرقه حاجي. باز موقع برگشتن، پدرم و چند تا از اقوام آماده شده بودند که بروند فرودگاه استقبال. اين ها تو حساب يکي دو ساعت ديگر بودند که در را مي زنند، در که باز مي شود، مي بينند حاجي آژانس گرفته و آمده. تلفن نزده بود که مزاحم کسي نشود.
حج رفتن حاجي هم مثل خيلي از کارهايش يک بارگي شد. به من گفت: من اگر بخواهم بروم حج تو مخالفتي نداري؟
گفتم: نمي دانم بعد شهيد خليل حسن بيگي گفت: مانعش نشوي که پشيمان مي شوي. پرسيدم خوب حسن با چه پولي مي خواهي بروي؟
گفت: خيلي به پول احتياج پيدا نمي کنم. بعداً من فهميدم که قرعه کشي کرده اند قرعه به نام جناب آقاي فتوحي افتاده، اما سردار فتوحي به اصرار، حسن را متقاعد کرده که ايشان برود.

مادر شهيد :
حسن از همان کودکي به فکر فقير فقرا بود. نفت برايشان مي گرفت، چراغ، چادر مشکي، پول و هر جور که مي توانست کمک مي کرد. يک بار يکي از بچه هاي محل که وضع خوبي نداشت حسن را مي بيند و مي گويد حسن آقا همه موتور دارند غير از ما. حسن بلافاصله کاغذي از جيبش در مي آورد و روي آن مي نويسد، موتور من را بدهيد فلاني. بنده خدا کاغذ را آورد و موتور را تحويل گرفت.
هر وقت غذاي خوبي درست مي کرديم، دوست داشت به فقرا هم بدهد. يک بار منزل مادربزرگش بوديم، دو نوع غذا درست کرده بودند، ماهي بود و مرغ. همين که آوردند سر سفره حسن بلند شد و رفت، وقتي همه غذا خوردند آمد، گوشت کوفته که شب مانده بود، خورد.
محرم راز همه مردم رحمت آباد بود، اگر مي فهميد کسي با همسايه اي، زن و شوهري با هم قهرند، بلافاصله مي رفت نصيحتشان مي کرد آشتي شان مي داد.
حاج حسن در کارهاي خانه به من کمک مي کرد. خيلي مواظب من و پدرش بود. اکثر اوقات نمازش را به جماعت مي خواند. اعمال ديني اش را به جا مي آورد. خيلي از هفته ها بود که حاج حسن پنج روزش را روزه مي گرفت.

محمد مهدي فرهنگ دوست :
در منطقه طلائيه مستقر شده بوديم، پيش از استقرار ما منطقه توسط رزمندگان در عمليات بيت المقدس آزاد شده بود. قبل از آزاد سازي عراقي ها خيلي روي منطقه خصوصاً منطقه جفير حساب باز کرده بودند. حتي از شهر نشوه عراق براي آن جا آب لوله کشي آورده بودند و بعد از فتح، لوله هاي آب به کار نيروهاي ما نمي آمد، اما با فکر ابتکاري شهيد دشتي قابل استفاده شدند.

حاج حسن طرح داد که از اين لوله ها، که لوله هاي چدني محکمي بودند. براي سقف سنگر استفاده کنند. لوله ها را مي گذاشتند و پليت آهني هم مي گذاشتند روي لوله ها و سنگرهاي زيرزميني محکمي درست مي شد که گلوله خمپاره هم در آنها اثر نمي کرد. در حال حاضر هم اگر جايي از جبهه دست نخورده و سالم مانده باشد يقيناً مکان هاي استقراري تيپ جزء آن هاست و همه اش هم مديون طرح هاي ابتکاري حاج حسن بود.

موقعي که خط فاو بوديم، حاج حسن طرحي داد که بعدها، اين طرح در طول جنگ مورد استفاده قرار گرفت. طرح به اين صورت بود که چون سنگرهاي ساخته شده با شن و ماسه با يک گلوله هم ممکن بود که خالي شود و درد سر برايمان درست کند، حاجي اولين بار طرح استفاده از بلوک سيماني به جاي گوني شن و ماسه را اجرا کرد که هم از لحاظ بهداشتي بهتر بودند و هم از نظر امنيتي.
طرح ابتکاري ديگر حاج حسن اين بود که، براي مناطق آبخيز، مثل جزيره مجنون که نمي شد زمين را حفر کرد و سنگر ساخت، چون آب بالا مي آمد، حاج حسن گفته بود که ورق هاي آهني چهارگوش ساخته بودند که بعد از حفر زمين آن را توي گود قرار مي دادند و رويش را با الوار و پليت مي پوشاندند.

حاج حسن خودش هميشه اول خط حضور داشت که ببيند، آن چه فرستاده شده درست تقسيم کرده اند. از چيزهاي معمولي مثل قند و شکر گرفته تا ماشين و مهمات، همه چيز را سوال مي کرد که ببيند به همه رسيده يا نه.

از لحاظ اقتصادي، خيلي به کارهايي که بر عهده اش نهاده بودند اعتقاد داشت. خب ايشان حضرت امام را درک کرده بود. مدتي کنار حضرت امام زندگي کرده بود. زماني محافظ حضرت امام بود و عجيب هم حضرت امام را خيلي دوست مي داشت.
خاطره اي نقل مي کرد و مي گفت:
من در جماران جايي که پنجره اتاق باز مي شد نگهباني مي دادم. زير پنجره ايستاده بودم، يک دفعه متوجه شدم کمي آب ريخت توي لباسم، نگاه کردم ببينم کيست، ديدم حضرت امام در حال آب دادن به گلدان ها هستند. به ايشان نگاه کردم، خنديدند، من هم خنديدم. حاج حسن تاسف مي خورد که چرا بيشتر زير آن پنجره نايستاده.

حاج حسن هميشه لبخندي روي لب هايش بود. هيچ گاه پرخاش و تندي از ايشان نديدم. ايشان کاملاً تابع فرماندهي بود. حرف فرمانده برايش به منزله وحي منزل بود. به زير دست ها هم احترام مي گذاشت، نظرشان را قبول مي کرد و طرح هايشان را در صورت صحت مي پذيرفت.

خيلي دل بسته نظام جمهوري اسلامي بود. از همين رهگذر براي جنگ زحمت زيادي مي کشيد و خودش را وقف جنگ کرده بود. خودش مي گفت: در شب عمليات قدس 5 نامه اي از همسرم رسيد که نخوانده پاره اش کردم. ترسيدم احساساتي شوم و در کارم تعللي پيش آيد.
بعد از عمليات وقتي رفتم خانه، همسرم گفت: نامه را خواندي؟ گفتم: مگر چه نوشته بودي؟ گفت: جوري نوشته بودم که احساست را برانگيزم که برگردي و چند روزي هم کنار ما باشي. جملات خيلي احساسي نوشته بودم و يک عکس هم از دوتا دخترمان در آن گذاشته بودم. خوشحال بود که اين نامه را پيش از عمليات نخوانده.

نيروهايي که درکنار حاج حسن کار مي کردند امروز جزء بهترين مديران سپاه هستند. ايشان يک نقش تربيتي داشت، برخورد خوب، تدبر راي، ابتکار و خلاقيت، سعه صدر و عشق و علاقه به اهل بيت و ولايت و همه اين ها در حاج حسن جمع بود و همين باعث تربيت يک عده سرباز کار آمد براي آينده سپاه بود.
زندگي حاج حسن وقف جبهه بود. کم مرخصي مي رفت و بيشتر در کنار بچه هاي جنگ بود. يادم هست که يک زمان تلفن داشت. رفت و برگشت،
گفتم: از يزد بود؟
گفت: نه، خانم بود و خيلي هم گله داشت.
گفتم: مگر خانمت کجاست؟
گفت: اهواز است
گفتم: خوب برو ببين چه کار دارد.
گفت: نه، نمي توانم بروم و الان هم نزديک به ده روز است که نتوانستم بروم. بعداً فهميدم که قصد کرده روزه بگيرد، براي همين هم مانده. يعني فاصله 14 ـ 13 کيلومتري اهواز تا پادگان شهيد عاصي زاده را نمي رفت که بتواند روزه بگيرد.

ايشان بسيار خوش اخلاق بود و هميشه لبخد روي لب هايش بود. هيچ وقت اخم نمي کرد و همين برايش چهره اي ساخته بود که بچه ها همگي دوستش داشتند.

شهادت ايشان هم خيلي مظلومانه اتفاق افتاده بود. براي خليل حسن بيگي خيلي گريه کرده بود، دو سه روز بعدش خودش هم شهيد شد. من نديدم ولي بچه ها مي گفتند: از ناحيه کمر بدنش قطع شده بود.

ناصر ,برادر شهيد:
حاج حسن در دانشگاه امام حسين تهران پذيرفته شد. ولي هنوز يک ماه از تحصيلش نگذشته بود که بنابر اصرار فرماندهان ديگر تيپ و فرمانده قرارگاه مبني بر اين که ما به شما احتياج داريم و تيپ در اين شرايط حساس جنگي، محتاج شماست، دانشگاه را رها کرد و دوباره برگشت جبهه. علاوه بر اين از خود گذشتگي ها، ايشان هميشه سختي ها را به جان مي خريد و از هيچ مشکلي باک نداشت. مدتي را در بيت حضرت امام به پاسداري مشغول بود. در سمت هاي مسئول تدارکات، مسئول بسيج، فرماندهي سپاه بافق و مسئوليت ستاد تيپ الغدير خدمت کرد.

امير حسيني :
بعد از عمليات قدس پنج، خبرنگارهاي خارجي آمده بودند، براي تهيه خبر. حاج حسن آن موقع مسئول ستاد تيپ بود. خارجي ها را با قايق آوردند کنار ستاد پياده کردند. شهيد دشتي به کمک مترجم وضعيت عمليات و ساير موارد لازم را براي آنها شرح مي داد.

اسلامي :
شهيد دشتي، اوايل کار وارد سپاه شد، خيلي فعال بود، در ساعات غير اداري هم سرکار بود، کاري به وقت نداشت. در رابطه با پشتياني جنگ، خيلي کار مي کرد. در جبهه هم ابتدا مسئول تدارکات تيپ بود. بارها من مشاهده کردم، کارهايي که ديگران نمي توانستند انجام دهند، انجام مي داد. هميشه طرح هاي ابتکاري ايشان گره گشاي کار بچه ها بود. يک بار بارندگي شديد شده بود، و ما براي بردن، اقلام پزشکي مشکل داشتيم. اکثر ماشين ها در گل مانده بودند. جاده مناسبي نبود و به دارو شديداً احتياج داشتيم. از طرفي از خط هم بي سيم زده بودند که يک مجروح داريم و بايد مي آورديم، پشت خط. من رفتم سنگر فرماندهي که مشورت کنم. ببينم چه کاري مي شود کرد. ايشان را ديدم. گفتم: حاجي مشکلي پيش آمده و هيچ راهي نداريم. حاج حسن آمد، وضع را ديد، از ماشين ها کاري برنمي آمد، با تلفن صحرايي زنگ زد به لجستيک، که يک لورد بفرستند. لودر که آمد حاج حسن گفت: وسايل مورد نيازتان را بگذاريد، توي بيل لودر و ببريد جلو. وسايل را فرستاديم، لودر رفت. وقتي برگشت ديدم آن مجروح را گذاشته اند توي بيل لودر آورده اند. اين فکر هميشه مرا متعجب مي کند که چرا به ذهن ما نرسيده بود.

من بارها و بارها ايشان را در خط مقدم مي ديدم با بچه هاي بسيجي مي نشيند و به درد دلشان گوش مي دهد. در سنگرسازي و حفر کانال کمکشان مي کند. تک تک سنگرها را بازديد مي کرد که ببيند کم و کسري نداشته باشند.

سيد حسين پور طباطبايي :
يک روز عصر من توي مخابرات نشسته بودم. خليل حسن بيگي، شهيد شده بود و غبار غم همه تيپ را پوشانده بود. حاج حسن آمد قرارگاه، هنوز خبر نداشت، به اولين جايي که سر زد مخابرات بود. من بلند شدم، سلام و احوالپرسي کردم.
گفت: گرفته اي سيد؟ گريه افتادم، گفتم حاجي کتاب کهنه جنگ هم پرپر شد. همين که اين موضوع را شنيد نشست و بلند بلند گريه کرد. شانه هايش از شدت گريه تکان مي خورد. خيلي دل رحم و مهربان بود.

شهيد احمد علي جعفري پور:
نزديک يکي از عمليات ها بود. مرخصي همه بچه ها لغو شده بود. يکي از رزمندگان آمده بود، مرخصي مي خواست، هيچ کس هم غير از شهيد دشتي نمي توانست مرخصي بدهد. آن رزمنده با عصبانيت و ناراحتي رفته بود خدمت شهيد دشتي که «من مرخصي مي خواهم». شهيد دشتي حدود نيم ساعت نشسته بود با او صحبت کرده بود و از مشکلات و مسائل خودش گفته بود. از جبهه گفته بود که الان بحراني است و آن قدر خوب صحبت کرده بود که آن رزمنده نه تنها از رفتن مرخصي منصرف شد، بلکه کوله پشتيش را برداشت و مستقيم رفت خط مقدم.

محمد حسين صادقيان :
با حاج حسن توي جبهه آشنا شدم. حسن برخوردش خيلي پسندم شده بود. در دلم محبوبيتي پيدا کرده بود. شناخت کاملي از او نداشتم. دلم مي خواست بيشتر به او نزديک شوم. دلبندش بودم. بعد فهميدم که به کمند سر زلفش نه من افتادم و بس، ايشان را همه دوست دارند. وقتي تيپ تشکيل شد، بعد از شروع ساختمان سازي تيپ، ايشان هم چند ماه بعدش آمدند، ستاد تيپ را تحويل گرفتند و مدتي هم لجستيک تيپ بودند.
آقاي دشتي شيوه رفتاري بسيار حساب شده اي داشت. همه نيروهاي جنگ را راضي نگه مي داشت. مخصوصاً فرماندهان را، کل وقتش را صرف اين مي کرد که ببيند کي مشکل دارد تا او حل کند. مثلاً اگر من مي رفتم مي گفتم:
«توي يزد فلان مشکل برايم پيش آمده است»
مي گفت: «من حلش مي کنم.»
ميان همه بچه ها يک انسجام مثال زدني ايجاد کرده بود.

من هيچ گاه فراموش نمي کنم. عمليات بدر بود. اولين تجربه بچه هاي تيپ در عمليات آبي ـ خاکي بايد پنجاه کيلومتر در عمق خاک دشمن از طريق آب پيش مي رفتيم. آقاي دشتي طبق عادت هميشگي از همه جا مي پرسيد، هرکس هرچه احتياج دارد بگويد. در اين عمليات مهمات و قايق و وسايل سبک و سنگين را پيش بيني کرده بودند. شب قبل هم آقاي دشتي به تک تک واحدها سرکشي کرده بود، بخصوص واحد ترابري.
از من نقطه نظراتي خواست. من گفتم: اگر يک وسيله بزرگتري براي حمل و نقل مثل «لندي گرافت» تهيه کني خيلي بهتر است. حالا چهل و هشت ساعت بيشتر به عمليات نمانده بود. آقاي دشتي يادداشت کرد و از ما خداحافظي کرد. شروع عمليات خيلي موفقيت آميز بود.
ساعت يازده صبح ديدم يکي دارد از دور توي آب، برايم دست تکان مي دهد. کلاه آهني داشت. نشناختمش. لندي گرافت را مي ديدم ولي کسي که دست تکان مي داد را نمي شناختم. با اشاره مي پرسيد کجا پهلو بگيريم. لندي گرافت ايستاد و ناشناس پياده شد و کلاه را برداشت. حاج حسن بود. سلام و احوال پرسي کرد. خسته نباشيد گفت و با همان لبخند هميشگي گفت:
«غذا آورده ام».
يک کار ابتکاري کرده بود. غذا داخل ظرفهاي چدني درب دار ريخته، سر ظرف ها را هم با سيم بسته بودند. جوري که بشود آنها را پرت کرد. اولين باري بود که ما در عمق عمليات غذاي گرم مي خورديم. ديدم لندي گرافت بعدي هم پر از مهمات رسيد.
حاج حسن به من گفت:
«بچه محله آبشاهي، هرچه مي خواستي برايت گرفتم، حالا فقط بجنگ.»
تعدادي از مجروحين را به عقب انتقال داد. ما در اين عمليات زير بمباران شديد هوايي بوديم. قايق هاي ما را مي زدند، هر قايقي که مي سوخت، مي کشيدندش داخل نيزار و خاموشش مي کردند و قايق بعدي را راه مي انداختند. در اين عمليات ترابري خيلي خوب بود.
کارهايي که حاج حسن انجام مي داد، نتيجه مستقيمي در پيروزي بچه ها داشت. همين غذا و امکانات، امکانات بعد از عمليات، کارهايي مثل فرستادن به زيارت، کمک هاي مادي. اسکان مسئولين و بچه هايشان در اهواز که بيشترش را حاج حسن پي گيري مي کرد. من خودم از جمله کساني بودم که حرکات و اعمال حاج حسن در روحيه ام تاثير گذاشته بود.

کربلاي چهار بود. يک سري تويوتاي جديد آورده بودند، حاج حسن تقسيم کرده بود ميان گردان ها. رفتم اتاقش نگاهم کرد، گفت:
«صادقيان مشکلت چيست؟»
«مشکلي نيست ولي همه ماشين نو دارند الا گردان ما»
گفت: فرقي نمي کند، ولي حالا که دوست داري داشته باشيد، بيا. دست کرد از کنار دستش سويچ يک ماشين را به من داد. بعد خنديد و گفت:
«دادم که محکم پاي کار بايستيد». روزي نبود که به همه سر نزند و مشکلات را تا آن جا که در توانش بود، حل نکند.
الان مطالبي در مديريت تدريس مي شود. نظير رسيدگي به حالات رواني پرسنل و از اين قبيل.

عمليات کربلاي پنج او رئيس ستاد ما بود. خودش پيشاپيش وسايل را آماده مي کرد. لوازم را جور مي کرد. کارهاي ترابري را انجام مي داد. اصرار داشت که به بچه هاي مردم برسيم، مبادا دسته اي از نيروها از قلم بيفتند. در مرحله دوم عمليات کربلاي پنج جلسه داشتيم، آمد در سنگر، بنه اي قبل از خط شلمچه، توضيح مي داد که گزارش درست داشته باشيد که بتوانيد جواب بدهيد.
همان شب بنا شد با آقاي هاشمي رفسنجاني در پادگان «گلف» جلسه اي داشته باشيم. قرار شد ساعت شش بعدازظهر خدمت ايشان برسيم. حاج حسن همه راه را انداخت در حالي که رسم است، نيروهاي ستادي قبل از عمليات منطقه را ترک کنند. او گفت:
«شما برويد ما هم مي آييم».
همه را راه انداخت به طرف اهواز، همه را راهي کرد. از صبح داشت زحمت مي کشيد. همه را سوار ماشين کرد. گرم ترين خداحافظي را من آن روز از آقاي دشتي ديدم. در صورتي که ما مي خواستيم برويم اهواز و هيچ وقت براي اين مسافت، اين گونه خداحافظي نمي کرديم. ديدم در بنه آقاي نامجو و آقاي رفيعيان و حاج حسن و راننده و يکي دو تاي ديگر نشسته اند. مي گفت: «من چاي گذاشتم که بچه ها بخورند».
يک باره ديدم بلند شدند و چايي ها را نصفه زمين گذاشتند.
مي گفت: رفتند بيرون، سوار ماشين شدند.
هنوز جلو سنگر بنه بودند که چند تا گلوله توپ فرانسوي به ماشين اصابت کرد. شدت انفجار جوري بود که بدن اين عزيزان تکه تکه شده بود. ما در پادگان گلف منتظر بوديم که اين بزرگواران بيايند. به هرحال بزرگتر ما بودند، جلسه هم مهم بود، نيامدند و جلسه شروع شد. تا اين که خبر آوردند که شهيد شده اند.
همه بچه هاي مسئول هنگام خواندن گزارش گريه مي کردند.
آقاي هاشمي سوال کردند علت چيست؟ بچه ها توضيح دادند که همين يکي دو ساعت پيش چند نفر از فرماندهان شهيد شده اند.
از جمله حاج حسن دشتي.
آقاي هاشمي با حالت اندوه خاصي از بچه ها خواست که فاتحه بخوانن.

عمليات کربلاي پنج بود، من گفتم حاجي شنيده اي چيزهايي به نام گرمکن آمده که غواصها مي گذارند توي لباسشان که زير آب يخ نزنند. حاجي سري تکان داد. قبل از عمليات مرا صدا زد و گفت:
«بيا بچه محله آبشاهي، ديگه چي؟»
ديدم پشت ماشينش يک بسته بزرگ است باز کردم پر از گرمکن هاي غواصي بود. اينها از لحاظ رواني خيلي مهم بود. من بسته را بغل کردم و بين بچه هاي گردان غواص پخش کردم. آن روز ديدم که بچه ها براي همين گرم کن هاي کوچک چقدر خوشحال شده اند.
من استفاده نکردم که گرمي اين دستگاه هاي کوچک را بدانم. ولي همين قدر فهميدم که دلگرمي عجيبي به بچه ها داده بود. همه دعا مي کردند. خودم و همه بچه ها.
حاج حسن مثل يک پدر بود. با اين که سن و سال متوسطي داشت ولي بچه ها حرف شنوي عجيبي از ايشان داشتند. سعي مي کرد مشکلات بچه ها را تا حد توان حل کند يخ به بچه ها برساند. اگر مي ديد سنگري پتو ندارد، بلافاصله اشکش جاري مي شد.
ايشان از لحاظ رده در سطح بالايي بود ولي خيلي خاکي و افتاده هم بود. با بچه ها شوخي مي کرد. يادم هست که به بچه هاي حومه شهر مي گفت: بچه دهات هستيد.
بچه ها مي گفتند: نه ما هم بچه شهريم.
حاجي مي گفت: اين بار که رفتيد مرخصي، کوپن هايتان را نگاه کنيد. عکس گاري رويش کشيده شده. خودش هم بچه حومه شهر بود. شوخي مي کرد.

حسن دهقان :
من در اصل شاگرد کارخانه بودم. حاجي يک روز از من پرسيد:
«حسن آقا وضع کارخانه چطور است؟»
گفتم: «الان که اين جا هستم.»
گفت: «مي خواهم ببينم شرکت تعاوني تان چيزي هم مي دهد.»
گفتم: «پارسال دو تا تلويزيون دادند گير بچه ها آمد، اما امسال نه.»
گفت: « يعني شما تلويزيون نداريد؟»
گفتم: «نه». بلافاصله نامه اي نوشت به آقاي ابوالحسني، به اين مضمون که: يک دستگاه تلويزيون بدهيد به حامل نامه.
گفت: «حيف است رزمنده بجنگد و خانواده اش نبيند جنگش را.»
آمدم يزد، تلويزيون را تحويل گرفتم و براي اولين بار ما صاحب تلويزيون شديم.

يک مرتبه ديگر گفت: حسن آقا ساعت چند است. گفتم: ساعت ندارم. دوباره يک ساعت بعد گفت:
«گفتي ساعت نداري؟»
گفتم: نه، حاجي پول ما به ساعت نمي رسد. دستش را دراز کرد و گفت: «بيا اين ساعت مال تو».
يک ساعت سيکو پنج نونو. نمي گرفتم، اصرار کرد، گرفتم. هنوز هم نمي دانم آن ساعت مال خودش بود يا نه. چيزي نگفت.

فتح فاو بود. ما نزديک منطقه ام الرصاص بوديم. بايد حمله مي کرديم به منطقه ام الرصاص، دشمن را فريب مي داديم تا نيروهاي ديگر فاو را فتح کنند. حاجي وقتي مي ديد که نيروهاي غواص چگونه مي زنند به اروند و پيش مي روند، بلند بلند گريه مي کرد. همان روز من شاهد بودم هفت تا هواپيما را زدند، حاج حسن فقط مي گفت:
«قدرت خدا را ببين، بنازم قدرت خدا را».
نمي گفت نيروها يا ادوات، مي گفت: خدا. من نزديک به چهار سال راننده حاجي بودم. هيچ گاه به من تو نگفت. با اين حال که من، تند مي رفتم، گاهي خطا هم مي کردم. هيچ وقت صداي بلند حاج حسن را نشنيدم.
وقتي مي آمد بچه ها خوشحال مي شدند، مي گفتند حاجي مايه برکت است. حلال مشکلات است. حاجي دستي بود که خدا قرارش داده بود تا مشکلات بچه ها را حل کند، شب، نصف شب من را صدا مي زد، مي گفت: «آقا حسن بلند شو برويم، ببينيم نيروها پتو دارند، وسيله کم ندارند.»

حاج حسن خيلي خاکي و بي شيله پيله بود. اصلاً مشخص نمي شد که ايشان فرمانده است. يک بار با هم رفتيم زاغه مهمات، حاج حسن گفت:
«آمار مهمات را بدهيد».
مسئول زاغه حاج حسن را نمي شناخت.
گفت: «يا بايد از آقاي دشتي يا از فرمانده نامه بياوريد.»
حاج حسن گفت: « نمي شود همين طور آمار بدهيد؟»
مسئول زاغه گفت: نه.
حاجي خداحافظي کرد، بعد که مسئول زاغه رفت داخل سنگر، حاج حسن روي کاغذ نوشت، مسئول محترم زاغه مهمات، لطفاً آمار را به حامل نامه تحويل دهيد. چند دقيقه اي صبر کرديم بعد حاجي رفت نامه را به مسئول زاغه نشان داد. مسئول زاغه امضاي حاج حسن را مي شناخت. آمار را که گرفتيم، مسئول زاغه مشکوک بود، يک جوري نگاهمان مي کرد. به حاجي گفتم صلاح مي دانيد بگويم شما حاج حسن هستيد. حاجي خنديد. مسئول زاغه که فهميد، از تعجب نگاهمان مي کرد.

روز اولي که فاو را گرفته بودند، به من گفت:
«حسن دهقان نمي خواهي فاو را ببيني؟»
گفتم: چرا ولي چطور؟
قايقي گرفت رفتيم آن طرف آب کنار فاو. فاو جلسه بود و حاج حسن هم آمده بود. براي جلسه. من گفتم: شما برويد من همين جا مي مانم.
گفت: نه، جلسه اي نيست که شما نتوانيد بياييد. بيا برويم.
رفتيم، همان موقع سردار رحيم صفوي هم آمد و با همه دست داد. وقتي که از جلسه خارج شديم، حاجي دست هايش را تکان مي داد و با حالتي از شعف مي گفت:
«خوشت آمد، ديدي آقا رحيم را، چقدر افتاده بود؟»

من راننده حاجي بودم. آخرين بار که ايشان را ديدم به من ماموريت داد که حاج کاظم مير حسيني را برسانم يزد. حدود دو کيلومتر حاج کاظم را بدرقه کرد، حاج حسن هيچ وقت اين کار را نکرده بود، ولي اين بار براي من سوال شده بود تا مقابل مخازن نفت اهواز حاج کاظم را بدرقه کرد. ما آمديم يزد و حاجي براي هميشه پرواز کرده بود که من برگردم و جاي خاليش را ببينم.

سيد امين امامي :
از اخلاق حاج حسن هرچه بگويم کم گفته ام. ما کسي نيستيم که در مورد امثال حاج حسن حرف بزنيم. حاجي آدمي بود که با اين که مسئول بود و مي توانست کناري بايستد خودش شانه مي داد، زير جعبه هاي مهمات و کمک بچه ها خالي مي کرد. خودش مي آمد امکانات رسيده را تقسيم مي کرد.
يک بار يک کاميون جنس رسيده بود. شهيد رفيعيان و شهيد دشتي خودشان اجناس را تقسيم مي کردند. يک بسيجي ناراحت آمد، گفت: اول از همه آمده ام، هنوز هيچ چيز نگرفته ام.
حاجي گفت: يک کمي صبر کن. بسيجي خيلي داغ کرده بود. دستش را برد بالا که حاجي را بزند. حاج حسن صورتش را آورد و گفت:
«اگر مي خواهي بزني، بزن. ولي اگر هم صبر کني، الان سهمت را مي دهم».
من ناراحت شده بودم. بعداً به من گفت: سيد امين، ما مسئولين مثل پدر اين بچه ها هستيم. بايد هوايشان را داشته باشيم، حتي اگر بخواهند با سيلي توي گوشمان بزنند. پدر دلسوز که از دست بچه اش ناراحت نمي شود.

عمليات قدس پنج بود. من هم در مقر شهيد عاصي زاده بودم. پنجاه روز نيامده بودم يزد. حاجي رفت داخل و گفت:
«بمان کارت دارم».
گفتم: حاجي من نزديک به دو ماه است که نرفتم خانه. حاجي خنديد و گفت:
« مي دانم تازه دامادي، بايد بروي، ولي ده پانزده روز بمان».
من هم چيزي نگفتم. ايشان آقاي حاجي قنبر را فرستاد يزد. من را گذاشت جاي حاجي قنبر. بعد به من گفت:
«سيد امين، تمام جنازه هاي عراقي ها را جمع کن، جلو پاسگاه دفنشان کن. سيم خاردار هم بکش، يک علامت هم بگذار که بداني کجا هستند.»
اين کار براي من سخت بود. دست ودلم به کار نمي رفت.
مي گفتم: حاجي من را نگه داشته اي که اين ها را دفن کنيم؟ باز هم سفارش کرد که حتماً دفنشان کنيد. حتماً هم علامتي بگذاريد که فراموشتان نشود. اين فکر حاج حسن را ما نمي توانستيم بخوانيم. حالا که جنازه مبادله مي کنند به ذکاوت اين شهيد عزيز پي برده ايم. من کاري که حاج حسن گفته بود انجام دادم. بعد از جنگ، زمان مبادله جنازه ها، من جاي آنها را به برادران تجسس نشان دادم.

وقتي حاجي بود، ما هيچ مشکلي براي تهيه ادوات و مايحتاج نداشتيم. همه به حاجي احترام مي گذاشتند. کافي بود يک تلفن بزند. بلافاصله هرچه مي خواستيم فراهم بود. حاج حسن تلفن مي زد به حاج علي اکبر همتي، ايشان هم هر جور بود، از يزد مايحتاج بچه ها را فراهم مي کرد مي فرستاد.
اولين بار همين دو شهيد بزرگوار ـ دشتي و رفيعيان ـ پي گيري کردند تا ساختمان 68 دستگاه در شهر اهواز احداث شد.

قبل از عمليات کربلاي پنج ايشان به من تلفن زد. (من يزد بودم) بيا نيازت داريم. من فهميدم که عمليات است. ولي گرفتار بودم، عذرخواهي کردم. حاجي قبول کرد. بعداً که خبر شهادت ايشان را شنيدم، بنده و آقاي رضوي و آقاي شير غلامي حرکت کرديم به سمت اهواز. هنوز جنازه ها آن جا بود که ما رسيديم.







کرامت يزداني:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
ناهيد ديروز بچه ها را برده بود شهر و امروز حس گم شده در نصرت پيدا شده بود. حسي که کشانده بودش تا قبرستان و برده بودش جايي که سکوت بود و آرامش. نصرت مي ديد که چگونه اشتهاي خاک تنهاي پير و جوان را به کام کشيده و زير اولين اشعه هاي خورشيد بي رمق زمستاني لميده است.
سکوت و آرامش، زمين سرد با گريه هايي که نصرت نمي دانست بعد از مدت ها چرا امروز اين جور دلبريز شده اند، شکسته مي شد. قبر، قبر، قبر، مزار شهيداني که کمي آن طرف تر حجله هاي فلزيشان نور خورشيد را در هميشه ضرب مي کرد. چرا دل نصرت ورکنده شده بود، خودش هم نمي دانست. فقط مي دانست که اگر گريه کند، آرام مي شود و مي خواست گريه کند. از سر قبر برادر بلند شد و بالاي مزار شهيدان فاتحه مي خواند. مجيد دشتي تازه شهيد شده بود عمو زاده بودند با نصرت. قبرش تازه و بي تجمل بود. اول زانو زد کنار مزار مجيد تا اشکي بريزد و سوره اي بخواند. نصرت دل به اين دنيا نداشت لحظه اي به خود آمد و سايه کسي را از گوشه چشم ديد. سر سر برگرداند، دختر تازه عروسش بود.
ـ دختر، تو صبح به اين زودي اين جا چه کار مي کني؟ تازه عروس که نبايد از خانه بيرون بيايد. بيا برويم. گفت و تلخ بلند شد، دختر لزومي نديد به مادر حرفي بزند. خودش قصد آمدن داشت. «کاش زمين زير و رو مي شد. کاشکي به دنيا نيامده بودم که حالا بخواهم به اين فکر درد آلود چنگ بيندازم. يعني چه مي شود، يعني اين در و ديوار، آه که حالا فرقي نکرده و شايد حالا فرق کنند. بعداً دردي مي شود، آشوب مي زند اين آشوب دلم را.» دختر از پس سر مادر مي رفت و قامت هنوز استوار نصرت را در آينده اي غمناک خميده و بي طاقت مي ديد.
ديوارهاي رحمت آباد و کوچه هايش در چشم نصرت فرقي نکرده بودند، ولي در نگاه دختر کاش وجود نمي داشتند. چرا که بي حسن دنيا را نمي خواست چه برسد به رحمت آباد.
ـ چرا حرفي نمي زني، دختر کاري داشتي؟ حرفتان شده؟ مي خواستيد بگذاريد به ماه بکشد. صبح به اين زودي آمده اي قبرستان، دنبال من مي گردي؟
دختر به فرو خوردن اندوه، دندان بر لب نهاد و فشرد. هم دندان را و هم پلک ها را تا دانه اشکي درشت، آغاز ريزش مداوم اشک هايش باشد. خواهر بود و براي سوزاندن دل دست کمي از مادر نداشت. «کاش من هم خبر داشتم مادر، کاش من مي دانستم.»
نمي توانست آشوب کند، چيزي نگفت و فقط گفت: نه
نصرت برگشت و ديد اشک هاي دخترش را دلش آتش گرفت، دوباره بلند و تند گفت: پس چه کارم داشتي که راه افتادي دنبالم؟ با تغير مادري که مي خواهد به دخترش بفهماند تا فکر نکند عروس شده و مي تواند تحکم مادر را فرمان نبرد، حرف مي زد.
ـ ها چه کارم داري؟
ـ هيچي، پدر گفت بيايم بيينم کجا هستي
اين حرف دختر به نصرت برخورد و گله مند گفت: پدرت سي سال بازخواستم نکرده، امروز صبح تو را فرستاده که ببيند کجا هستم؟
دختر چيزي نگفت، نداشت که بگويد. مي ديد مادر بي خبر را که به زن هاي توي کوچه صبح به خير مي گفت و سلام و احوالپرسي مي کرد. تا برسند خانه، دختر نصفه جان شده بود.
«خدايا نکند يکي از زن ها حرفي بزند و مادر بويي ببرد.» و تازه موقعي که مي رسيدند خانه وضع بدتر بود. هميشه مشکل اين است که خبرهاي تلخ را هر که غريبه تر باشد زودتر مي فهمد. مردم شايد مي دانستند که چه به روز نصرت آمده، ولي به روي خود نمي آوردند و شايد هم مثل دختر مش جواد احتمال مي دادند، خبري شده و جرات نداشتند نتيجه اش را مجسم کنند.
در حياط که باز شد، نصرت انگار حاليش شد که اتفاقي افتاده، هر چند مش جواد و دامادش مي خواستند وانمود کنند که طوري نشده. نصرت فهميد دامادش گريه کرده.
ـ گريه کرده اي، چشم هايت سرخ شده اند، نمي شد پنهان کرد. واضح بود و اگر کتمان مي کرد، شک نصرت بيشتر مي شد. داماد سرش را زير انداخت و گفت:
پسر عمويم شهيد شده. و شانه هايش تکان خورد. مش جواد هم نتوانست جلو خودش را بگيرد، نصرت سراسيمه پرسيد:
«کي شهيد شد؟»
داماد زير چشمي مش جواد را پاييد و گفت: دو سه روز قبل، فردا پس فردا هم جنازه اش را مي آورند. گريه امان نصرت را بريد، زانوهايش شل شد. غصه زن را نشاند بر خاک، نشاندش. بچه اش، راه دور بود و احتمال هر اتفاقي برايش ممکن بود. مادر بود و غريزه مادر بودنش حکم مي کرد که شک کند. حکم کرده بود که براي حسنش نگران باشد. نصرت قسم راستش «جان حسن» بود. از مش جواد پرسيد: جان حسن راستش را بگو، چه بلايي سرمان آمده، نه نصرت هنوز نبايد مي فهميد، طاقت نداشت که تا دو سه روز ديگر انتظار منظره اي را بکشد، که تا نمي ديد باور نمي کرد. داماد براي اين که مادر زنش را دلگرمي بدهد گفت:
زن عمويم هنوز نمي داند، طوري نشود که بفهمد، شما هم برويد براي حاج حسن تلفن بزنيد و احوالش را بپرسيد. نصرت انگار نقطه اي در ذهنش روشن شده باشد، سراسيمه بلند شد و در بين راه زن ها را ديد که پچ پچ مي کنند و تا او مي رسد، حرفشان را قطع مي کنند. زن ها سلام و عليک مي کردند و مهربان تر از هر روز حرف مي زدند.
ـ نصرت کجا به سلامتي؟
نصرت با حالتي اندوهناک و جستجوگر مي گفت:
نمي دانم خواهر، دلم يک دل نبود گفتم بروم براي حاج حسن تلفن بزنم، احوالش را بپرسم. بچه ام از روزي که از بيمارستان مرخص شده ديگر خبرش را ندارم. مي گفت و مي خواست که مردم بگويند به دلت بد راه نده، خير است انشاءالله و دلداريش بدهند. زن ها گفته بودند و گذاشته بودند، نصرت برود. سر برگردانده بود، ديده بود زن ها را که با نگاهشان رد رفتنش را دنبال مي کنند، و باز پچ پچشان شروع مي شود. نصرت از پشت تلفن گفت: با حاج حسن دشتي کار دارم. از آن سمت خط صدايي گفته بود حاجي رفته خط و تا دو سه روز ديگر هم برنمي گردد. نصرت دوباره پرسيد: مي خواستم ببينم حالش چطور است، بهتر شده يا نه؟ از آن طرف خط به نصرت گفته بودند. اصلاً نگران نباشيد و حال حاج حسن خوب است.
برگشتنا دوباره نصرت زن ها را مي ديد که يکي دو تا ايستاده و حرف مي زنند و همين که نصرت مي رسد، حرفشان را قطع مي کنند و تظاهر به خنده مي کنند. نصرت لزومي نمي ديد که حرف دلش را پنهان کند. ايستاد و به زن ها گفت: پس شما هم مي دانيد؟ زن ها جا خورده و متعجب پرسيدند چه را؟ چه را مي دانيم نصرت؟ با نگاه مات و دهان وامانده به نصرت چشم دوخته بودند، يعني مي داند اين مادر و اين قدر استوار است يعني فهميده؟ با ناباوري جواب در ذهنشان رديف شده باشد که «نبايد بداند، اگر مي دانست، پس چرا رفته براي حاج حسن تلفن کند، شايد هم از پشت تلفن برايش گفته اند.»
هزار جور فکر از مخيله زن ها گذشته بود تا وقتي که نصرت دهن گشوده بود بگويد: دامادم مي گويد پسر عمويش شهيد شده. رفتم از حاج حسن بپرسم، نبود رفته بود خط، خدا کند دروغ باشد. بيچاره مادرش خدا به دادش برسد، هنوز نمي داند. شما را به خدا به کسي چيزي نگوييد، مادرش نفهمد. زن ها نفسشان بند آمده بود. نه اين مادر هنوز نمي دانست، برايش نگفته بودند. ملاحظه اش کرده بودند، ولي آخر که چه مي فهمد و بدتر است. ناراحتي قلبي دارد و آسم دارد.
خدايا بيچاره چه دل اميدواري دارد. رفته براي حاج حسنش تلفن کند. نصرت در حين رفتن سر برگردانده و به زن ها گفت: پدر و مادر مجيد هنوز اطلاع ندارند، شما هم نشنيده بگيرند. خدا کند که دروغ باشد. با ته دست اشک هاي بي اختيارش را پاک کرد.
رسيده بود توي حياط، ناصر و منصور را مثل مرغ سرکنده بي تاب ديده بود. بچه ها آرام نداشتند. جوري نگاهش مي کردند که هيچ گاه در چشمان آنها نديده بود. پسرها درد را در خودشان نگه داشته بودند که مبادا مادر بفهمد و يک روز بيشتر در زندگيش بار رنجي را که مي خواست بيايد تحمل کند.
«حالا وقتش نيست مادر بفهمد، چرا که هنوز هم نمي دانستند، يعني نمي توانستند باور کنند که قامت رشيد حاج حسن .... نه، باورش امکان نداشت.»
اما دختر خصيصه مادر را دارد، دلش سبک و شکننده است، طاقت نمي آورد. خاصه که حرف هايي هم شنيده باشد در مورد برادري که آن همه برايش عزيز است. فکر نبودن ناهيد و بچه ها مثل برق آمد و از سر دختر محو شد. بغضش ترکيد و گريه هاي پنهاني دو سه ساعته اش رخ پيدا کرد. نصرت دو بر شک پرسيد:
چي شده، اتفاقي افتاده که شما نمي خواهيد به من بگوييد؟
حالا وقتش بود اما براي گفتن ماجرا بايد يک پله جلو مي رفتند، بايد ذهن مادر را آماده مي کردند. ناصر لب برداشت که حرف بزند، که بگويد:
مادر دل نگران نباش، حاج حسن زخمي شده ولي حالش خيلي بد نيست. گفت و ديد چهره ناباور مادرش را که دگرگون و درهم شد.
ـ نه مادر، من همين الان براي حاجي تلفن کردم گفتند: حالش خوب است، رفته خط.
ناصر خوش نديد اميد مادرش را يکباره نااميد کند.
گفت: چه مي دانم مادر بچه هاي سپاه اين طور مي گويند. نصرت دلش شکسته و گريه راه حرف زدنش را گرفته بود. ديد که مش جواد هم دست جلو پيشاني گرفته و شانه هايش تکان مي خورد. «حتماً بچه ام زخمي شده و بد حال است.»
نصرت دوباره دست برد و چادر را روي سر انداخت و برگشت دوباره تلفن بزند.
« اين زن ها چه مي خواهند امروز که از کوچه نمي روند. حالا مردها هم جمع شده اند. چه خبر شده که انگار همه مي دانند و هيچ کس نمي داند.» به هيچ کس نپرداخته بود. بغض حتي نگذاشته بود که جواب سلام کسي را با صدا بدهد. دوباره زنگ مي زند.
ـ با حاج حسن کار دارم. حاج حسن دشتي گفته بودند:
رفته خط مادر، رفته خط، گفت: کدام را باور کنم. اين ها مي گويند زخمي شده شما مي گوييد رفته خط، و زد زير گريه، صداي گريه اش رفت از کوه و دشت و آب و همه جا گذشت و رفت تا عمق خط جبهه گفته بودند:
مادر حالا که مطلع هستيد، درست است حاج حسن زخمي شده، بيمارستان است، فردا پس فردا مي آيد يزد بستري شود.
نپرداخت به نصايح و حرف هايي که از آن طرف خط مي زدند، گوشي را گذاشت و برگشت خانه. همه آماده بودند تا نصرت بيايد و برايش بگويند آن چه را که تا به حال نگفته بودند. ولي ديدند که نصرت آمد، توي دالان، با لبخندي کم رنگ، به همه نگاهي انداخت و گفت:
حاج حسن دو روز ديگر مي آيد يزد بستري شود. بعد لحنش را عوض کرد. «چرا همان صبح نگفتيد که بچه ام زخمي شده، مگر حاج حسن بار اولش بود که زخمي مي شد با من بار اولم بود که خبر مي شدم». نصرت نفهميده بود و تا عصر هم اگر گريه اي بود گوشه و کنار و پشت و پسل ها بود. يکي دو بار رفته بود در کوچه، زن ها را ديده بود و به بعضي ها هم گفته بود که: حسن زخمي شده.
بعدازظهر برادرزاده هاي نصرت و مش جواد، اقوام دور و نزديک، يکي يکي داشتند جمع مي شدند. نصرت مي ديد غبار غم را روي چهره همه شان. دلش گواهي مي داد، اتفاقي افتاده که از زخمي شدن بدتر است و باز با خودش فکر کرد «حاج حسن من کم مردي نيست، زخمي شدنش هم براي رحمت آباد مصيبتي است.» به خودش مي باليد که پسري مثل حاج حسن دارد و خودش نمي دانست که دير به اين فکر افتاده.
ـ بلند شو مادر برنج بياور پاک کنيم، امشب مهمان داريم. به دختر گفت و به مهمان ها اشاره کرد. دختر مرتب به جمع ماتم زده نگاه کرد. چه مي توانست بکند؟ مگر کسي دل و دماغ پختن و خوردن داشت؟ بگويند، يا نه؟ اگر نگوييد مگر نصرت رهايشان مي کند. دوباره نصرت به دختر اشاره کرد و دختر معطل و مردد به مهمان هايي که جز در مناسبت ها دور هم نديده بودشان نگاه مي کرد. دست آخر نصرت خودش بلند شد.
ـ خودم مي روم، مي آورم
بلند شد ولي ديگر مقام سکوت نبود. يکي بايد فرو مي ريخت اين ديواري را که نصرت پيش ديدگان کشيده بود. منصور بازوي مادرش را چسبيد:
نه مادر شما بنشينيد، نمي خواهيم شما هيچ کاري بکنيد، اين روزها برايمان زياد مهمان مي آيد. و بغضش ترکيد، و واي که اگر بغض فرو خورده مردي بترکد، زمين و زمان، واويلا مي شود. نصرت ناباور و متعجب در بهت و بي خبري، رنگش برگشت، زانويش شل شد، نشست و جوري نشست که انگار هيچ گاه نمي تواند بلند شود. ناصر هم گريه کرد و هق هق مش جواد در گريه زن ها و مردها فرياد شد. منصور دنباله حرفش را با گريه گفت: بنشين، مادر بنشين، بنشين و هرچه دلت مي خواهد گريه کن. حسنت شهيد شده. نصرت فقط همين را فهميد و ديگر چيزي نفهميد. يک بار نصرت چشم باز کرد و ديد جماعت را و صداي قرآن را که از بلندگو پخش مي شد شنيد و دوباره از هوش رفت و دوباره و دوباره هم.
چاره اي نبود جز اين که نصرت را ببرند بيمارستان، تا هم از سر وصدا دور باشد و هم تحت نظر دکتر باشد.
همه رحمت آباد به عزا نشسته بود و شب پر از ياد و بوي حاج حسن شده بود. مردم دسته دسته مي آمدند و مي رفتند، تا صبح خواب به چشم خيلي ها نيامده بود. سوز گريه مش جواد دل سنگ را کباب مي کرد. «به بچه هايت چه بگويم حسن؟ به همسرت، ناهيد، چه بگويم. به ناهيد که هنوز خبر ندارد؟ خبر ندارد اگر داشت مي آمد». راست مي گفت مش جواد، ناهيد خبر نداشت که نيامده بود. نگذاشته بودند که بفهمد، شب پدر و مادرش آمده بودند و دوباره برگشته بودند، تا نگذارند ناهيد بفهمد، ولي آخر چه؟
فردا صبح ناهيد مي ديد که برادرش با چشم هاي سرخ شده و پر از اشک بچه هايش را نگاه مي کند. وحيده و فهيمه را بغل مي کند، زمين مي گذارد و نگاهشان مي کند، جوري که انگار هرگز آنها را نديده. ناهيد دوباره يادش آمده بود آن جمله رمزناک حاج حسن را. «اين چند روز بايد خيلي صبور باشي» يعني چه؟ يعني حاج حسن مي دانست که خليل حسن بيگي و دهقان منشادي و اين چند تا شهيدي که آورده اند، به شهادت مي رسند که اين حرف را زد؟ بلند شد، گوشي تلفن را برداشت، شماره گرفت، بي خبر از اين که خط ارتباطي تيپ را قطع کرده اند.
بيشتر فرماندهان تيپ شهيد شده بودند و وضع بحراني منطقه ايجاب مي کرد که مکالمه اي از بيرون نداشته باشند. ناهيد دل نگران و نااميد بلند شد.
ـ مادر کجا مي خواهي بروي؟
ـ مي روم رحمت آباد، بايد برم کلاس خياطي، دل مادر ناهيد نداشت گنجايش اين همه دلهره را. «دخترم مي ميرد اگر بفهمد، خدايا خودت رحم کن» بهانه اي نمانده بود تا جلوش را بگيرند. تا بگويند بمان. خانه و زندگي ناهيد رحمت آباد بود، کلاس خياطي مي رفت. مادر چادر به سر دنبال ناهيد راه افتاد. ناهيد برگشت و نگاه کرد. سوالي بزرگ وسعت نگاهش را پر کرد.
پرسيد: مي رويد بيرون؟
ـ نه من هم مي آيم رحمت آباد
ـ همراه من؟
ـ بله
ـ چرا؟
ناهيد متعجب پرسيد و جواب شنيد:
فهيمه را کمکت مي آورم
جاي سوالي نمانده بود، ولي يک حس به پرسش نرسيده ذهن ناهيد را اشغال کرده بود. در بين راه مادر ناهيد حرف هايي مي زد که تا به حال نزده بود. مي گفت و آه بلند را بي صدا با نفس هم سازه مي کرد و به خيال خودش پنهان از ناهيد اشک هايش را پاک مي کرد، ناهيد ديد و دلش فرو ريخت.
ـ گريه مي کني مادر؟
«گريه ندارد؟ جوان بود. آن هم چه جواني، بچه داشت، کس و کار داشت». مادر دو پهلو مي گفت و ناهيد دو بر شک مانده بود که چه بگويد.
اول رحمت آباد که رسيدند ناهيد صداي بلندگو و صداي حزن انگيز آن را شنيد. دلش فرو ريخت ولي عادت داشت به خودش دلداري بدهد. نخواست به دلش بد راه بدهد و بد را باور کند. برادر شهيد مجيد دشتي پيش پايشان ترمز کرد. سلام و احوالپرسي و بعد هم گفت که مادرم خيلي بي تابي مي کند. به ناهيد گفت اگر لطف کنيد و بياييد دلداريش بدهيد، صحبت کنيد، آرامش کنيد. ممنون مي شوم. ناهيد بايد مي رفت خياطي. ولي بچه ها سوار موتور شده بودند.
ـ مي آييم
مادر ناهيد گفت و بچه ها سوار موتور رفتند. ناهيد گريه هاي مادري که هنوز مزار شهيدش خشک نشده بود را به جا مي ديد و خودش هم گريه اش گرفت. ديد نگاه هاي دلسوزانه مادر شهيد دشتي را که دور وحيده و فهيمه مي گردد. سر تا پايشان را نگاه مي کند، مي بوسدشان و نازشان مي کند. خوب که حرف زد و دل ناهيد را آماده ديد گفت: بلند شويد برويم يک سري به نصرت بزنيم، حالش خوب نيست. ناهيد تا برسد خانه مش جواد زنها را مي ديد که نگاهش مي کنند. لبخندهاي ساختگي مي زنند و يکي يکي همراهش مي شوند. بي کلامي و بي حرفي سر کوچه جهت اصلي صداي بلندگو را تشخيص داد و پرچم سياه را بر فراز خانه مش جواد ديد. با گلويي گرفته پرسيد:
نصرت طوريش شده؟
پله اول را پيش آمده بود و زن ها بايد دل ناهيد را آرام مي کردند، يکي گفت: دلت را قرض نگه دار، مرگ براي همه است. و صداي گريه زني گوش ناهيد را پر کرد، مادرش بود. زانوان ناهيد پيش نمي رفت. قسم داد زن ها را که «شما را به خدا، به پير و پيغمبر، بگوييد نصرت طوريش شده؟» تمام شده بود. زن ها بايد دست ناهيد را مي گرفتند. پارچه مشکي جلو خانه مش جواد را از دور هم مي شد ديد و خواند، يک آن دست و پايش از حرکت باز ماند. خيره شد و ناباورانه چند بار نگاهش را ميان پارچه مشکي و جمع زنان همراه تقسيم کرد. و هرچه که بيشتر پارچه را نگاه مي کرد، اشک، اشک، اشک، تا چشم مي ديد، اشک هم مي ديد و ضجه اش زمين و زمان را پر کرد.
دم دماي ظهر نصرت را از بيمارستان آوردند از ديشب آرام تر مي نمود. پارچه مشکي دم در را مي ديد.
ـ مادر، منصور جان، برايم بخوان، چي نوشته؟
منصور نمي خواست گريه کند که بغض مادر دوباره بترکد و حالش بدتر شود. خوانده بلند خواند. (سردار رشيد اسلام حاج حسن دشتي) و شنيد:
منصور، مادرجان سردار يعني چه؟
نزديکترين واژه به ذهن منصور رسيد: يعني فرمانده، مادرجان يعني فرمانده.
هي هي هي، حاج حسن، سردارم، پسر باقابلم، پسر رشيدم گفت و سر تا پاي نصرت چند بار زير چادري که حالا فقط معناي عزا مي داد، لرزيد. نصرت با خود واگويه کرد و يادآور آخرين باري که حسن را ديده بود. اورکت آبي نفتي پوشيده بود مي گفت: مادر به من مي آيد؟ گفتم: بله مادر بهت مي آيد. گفت: پس بيا مرا ببوس، گفتم: حاج حسن تو که بچه نيستي مادرجان، خودت را لوس نکن. گفت: مادر پشيمان مي شوي. نصرت نبوسيده بود و حالا پشيماني دلش را تکه تکه مي کرد.
«گريه مي کردم، گفت: مادر ببين چه ساعت قشنگي دارم. گريه نکن به ساعتم نگاه کن، گريه ندارد، چرا گريه مي کني؟ اگر شهيد شدم با همين اورکت دفنم کنيد. داداش منصور تو هم همان عکسي که خودت انداخته اي بزرگ کن براي مراسم عزا». نصرت باز هم گريه کرده بود و گله که چرا اين حرف ها را مي زني مادر؟ و شنيده بود: «مادر اگر شهيد شدم، مبادا گريه کني و آبرو مرا ببري». نصرت يادش آمده بود و همين جمله آخر تسکيني بود براي دل مجروحش.
«نه گريه نمي کنم، سردار، ولي مگر مي شود که گريه نکرد. سعي مي کنم، گريه نکنم، سردار حاج حسن دشتي، پسر مش جواد، سعي مي کنم گريه نکنم». نصرت حالا به خودش آمده بود و اول از همه سراغ ناهيد و دو تا بچه اش را گرفت. بردند که ببيندشان، «باشد سردار گريه نمي کنم، باشد گريه نمي کنم، ولي مگر مي شود، دل سنگ هم براي اين دو تا طفل معصوم.... نصرت طاقت نمي آورد، ولي مگر مي شود گريه نکرد، سردار باقابل!»
مردم دسته دسته مي آمدند، تسليت مي گفتند، مي آمدند و مي رفتند، شب، آسمان رحمت آباد پر از ستاره بود. ولي آن شب حتماً يک ستاره از شب هاي پيش کمتر داشت.
دو روز گذشته بود. دو روز پر التهاب، دو روز که سنگيني بار غمش پشت زمين و زمان را خم مي کرد. دو روزي که در خاطر مردم رحمت آباد يکي کم، و دردهاي انبوهي زياد شده بود. دو روز اندوهناک که به هيچ خوشي جمال درخشيدن نمي داد. بنا بود پيکر مطهر حاج حسن دشتي را بياورند، نصرت گفته بود: بچه ام را بياوريد نزديک خودم باشد. همه دوستان و آشنايان آمده بودند. همه، خودي و غريبه. آن که مي شناخت و آن که آوازه حاج حسن را شنيده بود، همه آمده بودند. جمعيت جوري آمده بودند که اگر سوزن مي انداختي پايين نمي آمد. گلزار شهداي رحمت آباد، هيچ وقت چنين جمعيتي را به خود نديده بود. چشم ها ديدند، نصرت و ناهيد هم ديدند، سروي را که روي دست هاي مردم روان بود و مي آمد. زانوهاي ناهيد پيش نمي رفت. «بايد صبور باشي ناهيد» يادش آمد به پنج شنبه گذشته، مراسم بزرگداشت شهيد خليل حسن بيگي، يادش آمده بود که يک آن آرزو کرده بود که اي کاش من هم همسر شهيد مي شوم. از اين فکر، خودش را سرزنش کرده بود، ولي حالا مي ديد واقعيت را، گريه مي کرد و با تابوت حاج حسن حرف مي زد. از بچه ها مي گفت و از اين که بعد از اين با غم نبود پدرشان چه کند.
ـ ناهيد از تو بعيد است، ضجه مي زني؟ شيون مي کني؟ بکن، اما نه طوري که به ضعفت بکشاندت. تو بايد صبور باشي. حالا همه چشم ها متوجه توست. مردم مي خواهند ببينند، زن حاج حسن چه مي کند. زني که از ازدواجش با حاج حسن طنين انداخته بود ميان همه ولايت. زن عموي ناهيد بود، بازويش را گرفته بود و صورت به صورت ناهيد حرف مي زد و حرف هايش پشتوانه اي شده بود براي ناهيد.
چه کنم؟ زن عمو چه کنم؟ بهترين فرصت پيش آمده بود، برو بلندگو را بگير، صحبت کن.
ـ به چهره هرچه بدگمان است خاک بپاش. مثل حاج حسن باش، دلير دلير. ناهيد پذيرفت.
ـ باشد مي روم، ولي من که سخنراني بلد نيستم. زمان برداشت محصول شش سال زندگي مشترک با حاج حسن رسيده بود. حاج حسن بايد به آرزوي خود مي رسيد.
«بايد صبور باشي ناهيد». ناهيد قلم بدست گرفت و نشست. ميان دايره چشم هاي متعجب و گاه برزخ زن ها.
ـ کاغذ مي خواهم
ـ روي دستمال کاغذي بنويس.
زن عمو گفت و تند دستمال به ناهيد داد. نوشته شد حرف هاي کوتاهي که بي هيچ فرصت پيش بيني نمي کرد که همين جمله هاي کوتاه، باب آغازين صحبت هايش باشد که خيلي از همسران شهدا ناگفته گذاشته بودند و با غم، هم 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : دشتي , حسن ,
بازدید : 329
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1340 در يکي از روستاهاي استان يزد به نام "بنادکوک "در خانواده اي متدين و سخت کوش به دنيا آمد .او با حضور خود در محيط خانواده، عطري ديگر به فضاي خانه بخشيد و در دوران کودکي همه را شيفته خود ساخت.
حسن دوران کودکي را با تربيت اسلامي توسط والدين خود پشت سر نهاد و روز به روز بزرگتر شد واميد و آرزوها به اهل خانواده افزون تر ساخت.
بزرگتر که شد براي تحصيل به دبستان رفت و تمامي مراحل تحصيل را تا دبيرستان با جديت تمام گذراند و موفق به اخذ ديپلم شد.
در طول اين مدت علاوه بر تحصيل در امور رفاهي محله و خانواده تلاش مي کرد واز هيچ تلاشي دريغ نمي ورزيد . به مستمندان توجه خاصي داشت. از کودکي توجه خاصي به مجالس و محافل مذهبي داشت و علاقه ويژه اي به انجام عبادات .
از اخلاق حسنه اي برخوردار بود. در دوران سخت وطاقت فرساي مبارزات انقلاب با دوستان خود جزء پيشگامان مبارزه بود و در اين راه تلاش فراواني به عمل آورد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و آغاز تجاوز دشمن ، سراسيمه به جبهه هاي جنگ شتافت و پس از آن به عضويت سپاه درآمد ومجددا عازم جبهه هاي نبرد شد .
در عمليات مختلف و با مسئوليت هاي مهم ايفاي نقش نمود . داراي خلاقيت و پشتکار خوبي بود، مدتي از حضورش در جبهه مي گذشت که به فرماندهي گردان توپخانه تيپ 18 الغدير منصوب شد .
سرانجام اين سردار رشيد اسلام در منطقه عملياتي شلمچه وعمليات کربلاي 5در تاريخ 10/12/1365 بر اثر اصابت ترکش خمپاره به معبود شتافت و آرزوي ديرينه اش محقق شد.
اودر فرازي از وصيت نامه ا ش مي گويد:
با قاطعيت تمام در برابر منافقين بايستيد و نگذاريد که هرچه دلشان مي خواهد بگويند. پشتيبان رهبر و روحانيت باشيد. سنگرهاي نماز جمعه و دعاي کميل و دعاهاي ديگر را خالي نگذاريد که همين دعاها بوده که موجب پيروزي رزمندگان و وحشت دشمنان اسلام بوده و هست.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود فراوان بر منجي انسانها حضرت مهدي (عج) و نائب برحقش و اميد مستضعفان جهان بشريت ، رهبر كبير انقلاب خميني بت شكن و ملت قهرمان و شهيد پرور ايران . اين حقير وصيتنامه خود را آغاز مي كنم .
« ولا تحسبن الذين قتلوافي سبيل الله امواتاَ بل احياءعند ربهم يرزقون .
مپنداريد آنان كه در راه خدا كشته مي شوند مرده اند بلكه زنده و جاويدند و در نزد خدا روزي مي خورند» . قرآن کريم
« در شهادت موت نيست حيات جاويد است » .  ( امام خميني )
اكنون كه ميهن اسلامي ما مورد تجاوز گران شرق و غرب قرار گرفته و همواره در صدد بر انداختن حكومت اسلامي و اين انقلاب بر آمده اند, وظيفه هر فرد مسلمان و متعهد به انقلاب تا آنجا كه در حد امكان مي باشد, بايد مقابله كند و تجاوز گران را به سزاي اعمال خود برسانند و من هم در اين موقعيت حساس وظيفه شرعي خود دانستم كه درسنگر جهاد دوشادوش برادران ديگر خود با دشمنان اسلام مبارزه كنم و از اسلام و قرآن دفاع كنم تا توانسته باشم دين خود را نسبت به اسلام و انقلاب ادا كرده باشم؛ تا خداوند متعال ما را مورد عفو و بخشش قرار دهد .
خداي را شكر مي كنم كه سالهاي عمرم را تا فرا رسيدن اين انقلاب قرار داد, اكنون يوم الله ديگري است كه پيرو يوم الله حسين (ع) مي باشد, همان يوم اللهي كه در هزار و سيصد و اندي سال پيش از اين حسين (ع) در ميدان شهادت در آن روز, نداي هل من ناصر ينصرني را سر داد . اينك ما مي گوئيم حسين جان اگر در آن فضاي داغ و خونين كسي به فريادت نرسيد و نداي تورا لبيك نگفت ما پيروانت در فضاي گرم و خونين ايران زمين دست مردانگي مشت كرده و به نداي غريبي و تنهائيت لبيك مي گوئيم . برماست كه ادامه دهنده ي راه الهي آنان باشيم و با خلوص تمام جهاد كنيم تا در روز محشر سربلند در دادگاه عدل الهي ودر حضور پيغمبرعظيم الشان (ص) و ائمه اطهار(ع)در آئيم .
 بايد تمام قوا را يار گيريم و جهان را به اسلام وتوحيد دعوت كنيم و با عملكردهاي اسلامي الگوئي براي جذب ديگر جوامع باشيم  و با اين روش تسلي بخش قلوب داغديدگان گرديم. اينك كه كافران خود را در حال نابودي مي بينند با هزاران حيله و با به راه انداختن جنگهاي تحميلي مي خواهند ضربه به پيكر انقلاب اسلامي ايران بزنند ,غافل از آن كه خداوند متعال يار ماست .
جبهه مكاني است كه روح خدا گونه اي در كالبد انسان دميده مي شود و نفوس شيطاني را از ما دور مي سازد . آري هر خمپاره و توپي و هر گلوله اي كه بر ما مي بارد مقداري از گناهان ما هنگامي كه بدنمان مي لرزد و قلبمان به تپش درمي آيد كاسته مي شود و قدرت خدا و عظمت وي كه در اين مكان مقدس وجود دارد, باعث تقرب و نزديكي ما به او مي شود . خداوندا جسم و روح و روانم را تو آفريدي و من اينك آن را در طبق اخلاص تقديم درگاهت مي كنم ,از درگاهت مقدست مي خواهم كه مراببخشي و اين هديه ناقابل مرا بپذيري, من عزيزتر از آن چيزي نداشتم كه در راهت نثار كنم .اي خدا ي بزرگ هيچ چيز كام تشنه مرا سيراب نمي كند الاّ شهادت . خدايا توفيق شهادت در راهت را از روي اخلاص و پاكي به من عطا فرما تا از وسوسه هاي شيطاني و گناهان پاك گردم . اللهم ارزقنا توفيق الشهادة في سبيلك .
و اما اي مادر عزيزم مي دانم كه چقدر مشكلات و رنجها را تحمل کردي تا مرا به اين سن و سال بزرگ كردي و مرا مورد لطف و محبتهاي فراموش نشدني خود قرار دادي .اكنون آن روز فرا رسيده است كه امانت ناقابلي كه خداوند به تو هديه كرده است را در طبق اخلاص براي قرباني اسلام بدهي . اگر خون ناقابل من لياقت آبياري اين درخت اسلام و انقلاب را پيدا كرد ,بعد از خبر مرگ من بي تابي مكن و هرگز قطره اشكي براي من نريزيد كه هديه در راه خدا هيچگونه گريه و زاري و ماتمي ندارد. همين طور بعد از خبر مرگ من غصه دار نشويدو برايم دعا كنيد كه شديداَ محتاج به دعاي شما مي باشم تا خداوند از سر تقصيرات من در گذرد. برايم دعا كنيد كه خداوند اين قرباني را از اين خانواده در راه اسلام قبول كند .مادرم از اينكه چنين فرزندي داشتي  سرافراز باش و اگر از من ناراحتي و بدي ديده ايد مرا مورد عفو و بخشش قرار دهيد واز من راضي باشيد و مرا حلال كنيد . از برادران و خواهرانم مي خواهم كه هميشه در زندگي تقوا را پيشه خود سازند و پاك و عفيف باشند .هميشه در خط امام و پشتيبان  انقلاب باشيد تا بتوانيد از خون شهيدان انقلاب اسلامي پاسداري كنيد و خون آنان پايمال نشود .
 از همه شما مي خواهم كه مرا حلال كنيد و مرا مورد عفو و بخشش قرار دهيد . از شما ملت شهيدپرور ايران مخصوصاَ اهالي محترم و شهيد پرور بناءكوك مي خواهم كه هميشه دنبال رو خط امام باشيد و پشتيبان انقلاب باشيد, همان طوركه بوديد و خواهيد بود. سنگرجبهه ها را خالي نكنيد و جبهه ها را تقويت كنيد و امام عزيز را دعا كنيد كه هر چه ما از انقلاب داريم از امام عزيز است وبراي پيروزي رزمندگان اسلام برعليه كفر جهاني ورژيم صدام بعثي كافر دست نيايش برداريد كه همه پيروزيهاي ما بر اثر همين دعاها و ذكرها بوده است .نمازجمعه ها را هر چه باشكوهتر برگزار كنيد .هميشه هوشيار باشيد كه دشمنان اسلام درصفوف مسلمين رخنه نكنند و ضربه به اسلام و مسلمين وارد نسازند . در ضمن از كليه برادران و دوستان و آشنايان و اهالي محترم بناءكوك مي خواهم كه اگر بدي و يا ناراحتي از من سر زده است, مرا مورد عفو و بخشش قرار دهند و مرا حلال كنند . در پايان چند دعا مي كنم همه آمين بگويند :
1- خدايا اراده و ايماني به ما عطا كن تا بتوانيم تحقق بخش ارزشهاي انقلاب واسلام باشيم .
2- خداوندا رهبر انقلاب, اين امام آگاه ودلسوزونصيحت گو و پند دهنده امت را صحت و طول عمر عنايت فرما .
3 - خدايا لشکريان اسلام را بر لشکريان كفر فائق بگردان .
4- خدايا ما را انساني صادق و مومن و مخلص قرار بده تا بتوانيم دين خود را نسبت به اسلام عزيز انجام دهيم و از پيروان  خدا ومردان اين راه باشيم .و السلام . به اميد پيروزي رزمندگان .
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار از عمر ما بكاه و برعمر رهبر افزا . رزمندگان اسلام نصرت عطا بفرما . زيارت كربلا نصيب ما بگردان . معلولين و جانبازان شفا عنايت فرما . خدانگهدار                 والسلام    حسن زارع بنادكوكي 1363/1/14





آثارباقي مانده از شهيد
  بنام خدا
خدمت همسر عزيزم ربابه خانم سلام. پس از تقديم عرض سلام  سلامتي شما را از درگاه ايزد متعال خواهان و خواستارم و اميدوارم که حالتان خوب بوده باشد و از نعمت سلامتي برخوردار باشيد.
باري اگر احوالات اينجانب شوهر خود, حسن را خواسته باشيد بد نيست و حالم خيلي خوب مي باشد و هيچ گونه نگران من نباشيد.
 مادرم و خديجه و مادرتان و محمود را دعا و سلام برسانيد. حاجي رمضان با اهل منزل دعا و سلام برسانيد. حاجي غلامعلي اهل منزل دعا و سلام برسانيد فاطي با بچه ها دعا و سلام برسانيد .رضا با اهل خانواده دعا و سلام برسانيد. ابوالقاسم با طاهره خانم دعا وسلام برسانيد. حسن آقا با بچه ها دعا وسلام برسانيد. احمد با زيور خانم دعا وسلام برسانيد. ديگر تمام قومان و خويشان و همسايگان و دوستان يک به يک دعا و سلام برسانيد. در اهواز کليه دوستان و آشنايان دعا و سلام مي رسانند . من صحيح و سالم به اهواز رسيدم و مشغول کار مي باشم .در پايان ديگر عرضي ندارم هرگونه فرمايشي باشد حاضرم. جواب نامه را فوري بدهيد والسلام خداحافظ 7/12/65 به اميد ديدار

بسم الله الرحمن الرحيم
با درود بي کران بر منجي عالم بشريت حضرت مهدي (عج) و نائب بر حقش خميني کبير و درود فراوان بر بازوان پرتوان و قدرتمند رزمندگان اسلام و درود فراوان بر ارواح پر فتوح طيبه شهداء. خدمت همسر ارجمندم ربابه خانم سلام .پس از تقديم عرض سلام سلامتي شما را از درگاه ايزد متعال خواهان و خواستارم و اميدوارم که حالتان خوب بوده باشد و کسالتي نداشته باشيد .
 اگر حال اينجانب حسن را خواسته باشيد بد نيست و به دعا گويي شما مشغول مي باشم و اميدوارم که ديدارها بزودي زود تازه گردد.
 ... نگران نباشيد در اينجا به من خيلي خوش مي گذرد چون دوستان قديمي و آشنا ي من در اين جا هستند و اميدوارم که بتوانم درسي بيابم.
 خوب ديگر از وضعيت بناءکوک  و آب وهواي آنجا برايم بنويسيد در اينجا فعلاً تا حالا هيچ گونه بارندگي نشده است . به کلاس خياطي مي روي يا نه .جواب نامه را فوري با دست خودتان برايم بنويسيد.ديگر عرضي ندارم هرگونه فرمايشي باشد حاضرم والسلام. به اميد پيروزي نهايي کشورمان اسلام خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار, رزمندگان اسلام نصرت عطا بفرما. 26/10/64 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : زارع بنادکوکي , حسن ,
بازدید : 239
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

وصيت‌نامه
بسم‌الله الرحمن الرحيم
و كسى كه بجنگد در راه خدا پس كشته شود يا پيروز شود به زودى اجر بزرگ خواهيم داد. قرآن کريم
با درود و سلام بر محمدابن عبدالله و جانشينان برحقش مخصوصا حضرت مهدى(عج) ونايب برحقش امام امت ,خمينى بت شكن و درود بى پايان بر گلگون كفنان ايران.
اين وصيت نامه‌اى را كه مى‌نويسم صبح روز دوشنبه 20/12/1363 است كه تمام نيروها آماده هستند كه شب شود و عمليات را به يارى خدا شروع كنند.
اى خداى عزيز اى معبود دلها اى ياور بى‌پناهان, مرا درياب و از اين زندگاى فانى دنيا نجات ده كه جز معصيت و گناه چيزى نيست ,همچنان كه در قرآنت فرموده‌اى :"و ما الحيوة الدنيا الا لعب و لهو." دنيا جز بازيچه كودكانه و هوسرانى بي خردان هيچ نيست. پس چه بهتر است كه انسان از اين دنيا كوچ كند و به دنياى ديگر كه هميشگى و نيكوتر است برود.
اى خدا تو خود مى‌دانى كه من هيچ سرمايه و مالى ندارم كه در پيشگاه تو عرضه كنم تا تو از من راضى شوى ,فقط يك جان دارم .
اى خدا به زهراى اطهر, تو را سوگند مى‌دهم كه اين جان ناقابل من را خريدار باش چون مى‌ترسم بعداز عمليات سالم باشم و اين دنيا مرا گول بزند و جذب خود كند, آن وقت است كه بايد سر به بيابانها گذارم و آنقدر ناله كنم تا تو از دست من راضى شوى.
اى خداى عزيز خود شاهد هستى كه من چقدر گناه كردم, از گناهان من درگذر تا شايد مرا در روز قيامت در كنار ائمه اطهار قرار دهى.
مردم ايران شما خيلى به جبهه‌ها كمك كرده‌ايد اين را بدانيد كه شما الان در محضر خداوند امتحان مى‌شويد ؛خوش به حال آن افرادى كه در محضر خداوند واز امتحان الهي ,با موفقيت بيرون مى‌آيند و واى به حال آن افرادى كه جذب دنيا شده‌اند و غافل از اين امتحان هستند.
همه ي خوبان عالم در حق اين مردم غافل دعا كنيد كه خداوند آنها را نجات بدهد. ما همه محتاج خدا هستيم. اگر خدا دست محبت و لطفش را از سر ما بردارد ,هر آن سقوط مى‌كنيم. به خدا پناه ببريم تا رستگار شويم .
هرچه شما كرديد و رهنمودهاى امام ,اين مرد خدا و تقوا , اين مرد بزرگوار بالاى سر است وتا آنجا كه در توان داريد در در حقش دعا كنيد تا خداوند عمر ايشان را تا ظهور حضرت مهدى طولانى گرداند .
جانم به فداى اين رهبر, خدايا تمام عمرم را فداى يک لحظه ي عمر امام عزيز كن .
پدر و مادرم، شما در حق من خيلى زحمت‌ها كشيده‌ايد و من خيلى كوتاهى كرده‌ام, مرا ببخشيد و عفوم كنيد,باشد كه اگر شهيد شدم در روز محشر شما را شفاعت كنم و در مرگ من هيچ ناراحت مباشيد ,خدا يار و مددكار شما هست.
اگر مى‌خواهيد گريه كنيد فقط براى امام حسين گريه كنيد .
سلام مرا به برادرم برسانيد و بگوييد كه من ايشان را خيلى دوست دارم و بى‌نهايت به ايشان علاقه‌مند هستم .
اى همسر مهربان من ,معلوم نيست كه در اين عمليات شهيد بشوم و مى‌دانم تو تحمل اين را ندارى كه در نبود من زندگى را ادامه بدهى, ولى اين را بدان تو بايد خود را تسليم خداوند كنى كه دلها هميشه به ياد او آرام مى‌گيرد. اين راهى است كه بايد همه برويم يكى زودتر و يكى ديرتر,همه مسافر هستيم تو اگر مى‌خواهى در اين راه موفق باشى هميشه نعمت‌هاى خدا را شكرگزار كه ,هرچه از طرف دوست رسد نيكو است.
همسرم مي‌دانم كه تو هم عاشق شهادت هستى, من در حق شما دعا مى‌كنم تا خداوند اين درجه عظيم را به تو و من بدهد و مرا ببخشد كه اگر در زندگى كوتاهى كرده‌ام,
انشاءالله اگر خدا به من توفيق شهادت داد تو را در روز قيامت شفاعت مى‌كنم. فقط بايد مراقب خود باشى كه شيطان وسوسه در وجودت نكند هيشمه پناه به خدا ببر. ضمنا من 2 ماه روزه دارم اگر توانستى برايم بگير.
و ضمنا خواهرانم را هم سلام برسانيد و بگوييد نماز و روزه و طاعتشان را به جا بياورند كه فرداى قيامت هيچكس به دادشان نمى‌رسد .
در پايان سلام مرا به دوستان و آشنايان برسانيد مخصوصا برادران سپاه.
اگر باشد قرار آخر بميرم
نمى‌خواهم كه در بستر بميرم
نمى‌خواهم كه همچون شمع سوزان
بريزم اشك و در آذر بميرم
دلم خواهد كه در فصل جوانى
ميان جبهه و سنگر بميرم
خدايا نصيبم كن در اين حمله
كه همچون عون و هم جعفر بميرم
حسن انتظارى 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : انتظارى , حسن ,
بازدید : 204
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال1340 درشهر ملاير به دنيا آمد. کودکي‌اش در محيطي آکنده از معنويت سپري شد. در سال 1346 براي تحصيل قدم در دبستان نهاد و اين مرحله را از آغاز تا پايان با هوش و ذکاوتي که داشت به‌خوبي پشت سرگذاشت. حسن از کودکي علاقه‌اي زيادي به سالار شهيدان حضرت امام حسين (ع) داشت و در جلسات عزاداري مولايش با شور و شوق شرکت مي‌کرد. در سال 1354 با تمام دوره راهنمايي وارد دبيرستان شد و اين هنگامي بود که ذهن فعال او اوضاع سياسي و اجتماعي جامعه را به‌خوبي درک مي‌کرد.
اوبا مطالعات و شناختي که از اوضاع جاري کشور داشت,به مبارزين با طاغوت پيوست ودرراه پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني فعالانه شرکت کرد.دراين راه او چند بار به‌دست عوامل ساواک شاه خائن دستگير ومورد شکنجه وضرب و شتم قرار گرفت. شکنجه ها وسختي هاي دوران بازداشت ومبارزه نه تنها خللي در اراده حسن ايجاد نکرد,بلکه اورا بيش از پيش مصمم ساخت در راه امام خميني وآرمانهاي الهي اش جانفشاني کند.
وقتي انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد وامام خميني به ايران آمد, حسن شتابان خود را به قم رساند تا به ديدارمولا ومقتدايش خميني کبير بشتابد.او با عشقي عجيب به ديدار حبيب خود رفت و به خاطر مستي اين ديدار,عقل وهوش از دست داد,به گونه اي که در يکي از خيابانهاي قم با خودرويي برخورد کرد اما در کمال تعجب ديگران, صدمه‌اي به او نرسيد.
تازه داشت شيريني پيروزي انقلاب و ديدار امام را درکامش حس مي کرد که مزدوران ضد انقلاب در کردستان آتش به‌پا کردند و با حمله به مردم بي دفاع اين ديار, آنجا را محلي براي توطئه هاي خود برعليه انقلاب اسلامي مردم ايران قرار دادند. با پيش آمدن اين شرايط حسن در آنجا حضور يافت و تا شروع جنگ تحميلي درآن‌جا مشغول مبارزه با نوکران استکبار جهاني شد. با زبانه کشيدن شعله هاي جنگ ارتش عراق ومزدوراني از کشورهاي عربي به نمايندگي از استکبار جهاني ,به جبهه شتافت تا صفحه‌اي ديگر از دفتر مبارزات خود را ورق زند.
در فروردين ماه سال 1360براي مراسم ازدواج به شهر آمد وخيلي زود به جبهه برگشت و ماهها در آنجا ماند. مدتي بعد براي انجام اعمال نوراني حج عازم عربستان شد وبعد از بازگشت از اين سفر,دوباره راهي جبهه شد. هيچ چيزي نمي توانست او را از جبهه وجنگ جدا کند.در بازگشت از جبهه انگار چيزي را گم کرده بود هميشه قبل از اينکه از روزهاي مرخصي اش به طور کامل استفاده کند ,به جبهه بازمي گشت.
يکي از روزهاي سال 1361 حسن به اتفاق چند نفر از فرماندهان براي شناسايي منطقه سومار به مواضع دشمن رفته بودند که با برخورد به کمين دشمن و درگيري، دوتن از همرزمان او, محمد آل پور حجازي و حسين جعفري به شهادت مي‌رسندو رضا مستجيري نيزبه اسارت دشمن در مي‌آيد .
حسن به‌شدت مجروح مي‌شود , عراقي‌ها تصورمي کنند او شهيد شده و رهايش مي‌کنند. او بعد از يکي دو روز توسط نيروهاي خودي به عقب منتقل مي شود و با تلاش پزشکان بهبود مي يابد.
اودر طول حضور تاثير گزارش در جبهه ها جراحات بسياري را در بدن داشت،به گونه اي که از هر جبهه يا عمليات مجروحيتي در بدنش بود. اما خودش مي گفت:زخم ماندن در قفس اين دنيا و دوري از شهدا,بيشتر از همه ي زخمها درد دارد.
سرانجام پس از سال‌ ها مبارزه با طاغوت وضد انقلاب ,و حضور در جبهه‌ها و ايثار و فداکاري‌هاي بي‌شمار,اول تيرماه 1367در جبهه ي ماووت ,26روز قبل از پايان دوران دفاع مقدس,دوراني که رهبر معظم انقلاب اسلامي از آن به عنوان "اوج افتخارات مردم ايران ياد مي کند." به‌ديدار معبود شتافت.
درصبحگاه اولين روز از تير ماه 1367 در قله ي گرداش بعد از به‌جا آوردن نماز صبح، خمپاره‌اي در نزديکي سنگرحاج حسن مي‌خورد و ترکشي از آن به پشت سر او اصابت مي‌کند .حسن در حاليکه دستانش را باز کرده بود, مي‌گويد نگاه کنيد چه نسيم ملايمي مي‌وزد، و لبخند زنان به شهادت مي رسد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و لا تَحسبنَّ الذينَ قُتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يُِرزقون قرآن کريم
يا نفس من بعد الحسين(ع) موني فبعده لا كنت ان تكوني
اي نفس زندگي بعد از حسين(ع) ننگت باد ,مرگت باد. حضرت عباس(ع)
با شهادت بر يگانگي خداوند متعال و نبوت حضرت محمد (ص) وحقانيت خلافت و امامت 12 امام معصوم(ع)و ولايت فقيه وصيت نامه خود را آغاز مي‌كنم.
با درود به رهبر كبير انقلاب و خانوادهاي شهدا و با درود به شهدانهضت جهاني اسلام از هابيل تا كربلاي خوزستان.
هم اكنون كه قلم در دست گرفته‌ام و مي‌خواهم كلماتي را به عنوان وصيت بر روي كاغذ بنويسم، دستم مي‌لرزد چون مي‌دانم كه من لياقت شهادت را ندارم و نمي‌دانم چرا.
من از قافله عقب مانده‌ام و علت هم اين است كه من هنوز ساخته نشده‌ام، ولي خدايا تو خود مي داني كه چقدر من با خودم صحبت مي‌كنم و خود را دلداري مي‌دهم و مي‌گويم خداوند كريم و رحيم است و حتماً شهادت را نصيب من مي‌كند، خدايا دوستان همه رفتند, رفقا همه رفتند, ديگر از دوستانم باقي نمانده، عابديني‌ها، سلطاني‌ها، اسلامجو، تركاشوندها، حاتمي، فراهاني، كليه عزيزان رفتند و من خجالت مي‌كشم از منطقه سالم برگردم، خدايا تو خود مي‌داني كه من اين راه را آگاهانه انتخاب كرده‌ام و كوركورانه نيست و مي‌دانم كه به راهي كه همان لقاي تو است, مي‌روم.
خدايا تو خودت كمك كن، الهي من با تمام وجود ادراكت مي‌كنم و اين سخن زيبايت را خوب درك مي‌كنم كه «يُحبُّوه و يُحبُّونَه»، خدايا تو خود مي‌داني كه اين بنده حقير به تو عشق مي‌ورزد و هميشه به ياد تو بوده و هستم، زيرا اميد من و تكيه گاه من توئي و غير از تو كس ديگري ندارم .
خدايا اي كاش من هفتاد بار زنده مي‌شدم و دوباره در سنگر تكه تكه مي‌شدم، مگر نه اينكه هميشه در زيارت وارث مي‌خوانيم كه: «يا لَيتَنا كُنـّا مَعكم فأفوزَ فوزاً عظيماً»
حالا آماده‌ام ,خدايا مي‌خواهم به فوز عظيم شهادت برسم، كمكم كن اي مولاي من.

وصيت به امت شهيد پرور:
عزيزان هم اكنون كه اين جنايت كاران در منطقه, كاري نمي‌تواند بكنند ,به شهرها حمله مي كنند و كودكان و پير زنان وپيرمردان را به خاك و خون مي كشند، ولي اي استوار مردان دست از انقلاب بر نداريد كه ديگر كار صدام به ياري خدا تمام است.
عزيزان قدر امام را مي‌دانيد , بهتر بدانيد، نكند كاري كنيد نفريني كه حضرت علي(ع) به امت خود كرد، امام هم به شما بكند، عزيزان خوب دقت كنيد يكسري ياران امام را از ما گرفتند ولي شما قدر امام را بدانيد، چون حضرت علي(ع)درجواب بي مهري هاي يارانش, به خدا گفت كه خدايا نعمت حاکم صالح را از اين امت بگير و خدا هم نعمت را گرفت و ذلت را براي آنها جايگزين كرد.
پس مواظب باشيد اي عزيزان روز قيامت هم دركارهست، اي كساني كه چوب لاي چرخ انقلاب مي‌گذاريد و پشت پا به اهل بيت امام حسين(ع) مي‌زنيد و اهل بيت را رها كرده‌ايد. واي به حالمان, اگر نامه اعمالمان را به دست چپ بدهند، راستي اگر بدهند چه كنيم؟
مواظب باشيد جبهه‌ها را خالي نگذاريد که دشمن اگر قدرت بگيرد ,جنبنده‌اي در روي زمين ايران آسايش نخواهد داشت، به جبهه‌ها برويد و هرچه زودتر اين جاني را نابود كنيد كه در روز قيامت شرمنده اهل بيت (ع)و شهدا نباشيد.
پدر و مادر و همسر و خواهران و برادرم، مرا حلال كنيد و از اقوام و مردم برايم حلالي بطلبيد و خوشحالي كنيد كه در راه خدا قرباني داده‌ايد و روز قيامت در پيش امام حسين (ع) و حضرت زهرا(س) رو سفيد خواهيد بود.
عزيزان همه شما را خيلي دوست دارم ولي اين را بدانيد كه خدا و اسلام را خيلي بيشتر از شما دوست دارم و بايد به نداي حسين زمان لبيك گفت.
تقاضا دارم اگر از من جنازه‌اي برنگشت خيلي عادي مراسم انجام شود، گر چه با توجه به اين برنامه‌ها راضي نيستم كسي برايش اتفاقي بيفتد و مراسم مانند بقيه شهدا باشد و در مجلس من از مصيبت‌هاي حضرت زهرا(س) و حضرت زينب (س) بخوانيد.
والسلام حسن تاجوک



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : تاجوک , حسن ,
بازدید : 150
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

يکي از روزهاي سال 1340 بر صفحه تقويم نشسته بود و خانواده حسين مشتاقانه منتظر ميلاد او بودند. قدوم مبارکش محفل گرم و صميمي خانواده متدين و مذهبي اش را روشن کرد.
از کودکي محبت رسول الله(ص)وآل طاهرينش با او عجين شد.حسن با اين دلبستگي سال‌هاي کودکي و نوجواني‌ را پشت سر گذاشت.عاشق حضور درمجالس و مراسم تلاوت قرآن ذکرکرامات نبي مکرم اسلام وخاندان مطهرش بود. حضور در اين جلسات وآشنايي با مردان خدايي ,باعث شد او از حکومت پهلوي وکارهاي ضد ديني آن متنفر شود.
تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت پشت سرگذاشته و وارد مقطع متوسطه شد. اين دوران همزمان با خيزش همگاني واعتراضات همه جانبه ي مردم ايران بر عليه حکومت خود کامه ي پهلوي بود.
او در اين موقعيت به جمع آزادي‌خواهان پيوست وبا حمايت از امام خميني به مبارزه با طاغوت بر خواست.
حسين در سالهاي خفقان واستبداد ستم شاهي فعاليتهاي زيادي براي به پيروزي رساندن انقلاب انجام داد.تعقيب هاي ماموران نظامي واطلاعاتي شاه,وجود شکنجه هاي وحشت آور وهمه ي سختيهاي اين دوران کمترين خللي در اراده ي او در مبارزه تا پيروزي ,ايجاد نکرد.
باتلاشهاي فراوان مردم ايران وبا شهادت هزاران نفر از مبارزان در زندانهاي مخوف شاه,انقلاب اسلامي در22بهمن ماه 1357به پيروزي رسيد.بعد از پيروزي انقلاب اسلامي حسين به نهاد مقدس و مردمي سپاه پيوست و در کنار آن به ورزش‌هاي مورد علاقه خود از جمله کشتي نيز ادامه داد.
با پيروزي انقلاب اسلامي توطئه هاي دشمنان خارجي وداخلي شروع شد تا به باور باطل خود,انقلاب مردم ايران را به شکست بکشانند.
جنگ تحميلي که با ائتلافي از دهها کشور برعليه مردم ايران در 29شهريور1359آغاز شد ,يکي از اين توطئه ها بود.وقتي جنگ آغاز شد، حسين با بي قراري زياد در اولين روزهاي سخت تهاجم همه جانبه ي دشمنان ,عازم جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل شد.
هنوز مدتي از حضورحسين در جبهه ها نمي گذشت که فرماندهان به ارزش وجودي او پي بردند.شجاعت وقدرت فرماندهي او باعث شد تا در سطوح مختلف فرماندهي از او استفاده شود.حسين نيز اين مسئوليتها را فرصت خوبي براي اداي دين به اسلام ناب محمدي مي ديد.
جنگ به ششمين سال خود رسيده بود ودراين دوران حسين خادم پر فرماندهي واحد اطلاعات وعمليات لشکر32انصارالحسين (ع) را به عهده داشت ,واحدي که به قول فرماندهان ,نبض جنگ را در اختيار دارد.
اودر روز دهم شهريور ماه سال1365در جبهه ي پيرانشر مشغول شناسايي و بررسي مواضع وجبهه ي دشمن بود با اصابت ترکش خمپاره ي دشمن به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيت‌نامه
حسين خادم پر
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام ا... پاسدار خون شهيدان از صدر اسلام تا كربلاى ايران و با درود بيكران به رهبر كبير انقلاب اسلامى و درود به ياران با وفاى امام و با سلام به شهداى اسلام از بدر تا حنين و از كربلا تا كربلاى غرب و جنوب و سلام به تمام سربازان و رزمندگان اسلام در جبهه هاى حق عليه باطل .
چرا وصيت نامه مينويسم ، زندگى و ارزش زندگى و حرف من با شما وصيت نامه اى كه من اكنون ترسيم مى كنم ,شايد به صورت يك نامه گله آميز بيش نباشد, چرا؟ چون من از دنيا چيزى ندارم و نه مايل هستم كه داشته باشم . اين نه بدان منظور است كه من از زندگى سير شده ام بلكه همه اين مطلب را مي دانيد كه در درون وذات تمامى افراد حب دنيا و لذت بردن از دنيا وجود دارد و در مجموع زندگى را همه دوست دارند و من نيز مستثنى نيستم . من هم دوست دارم كه از زندگانى لذت ببرم .
ولى شما را مخاطب سوال قرار مي دهم ,با وجود شهادت عزيزانى چون شهيد بهشتى و شهداي محراب و عزيزانى كه خود شما با آنها نزديك و مرتبط بوده ايد, مانند حسين ها و حميدها ,چگونه مى توانيم از پا بنشينيم ؟ و مثل اين عزيزان در راه آنها نباشيم ؟ و تا هنگامى كه دشمنان راه اين عزيزان هنوز پا بر جايند, چگونه مى توانيم سكوت كنيم و بيگانه از خون اين همه شهيد از لذايذ دنيوى بهره مند شويم ، و در عمل و جهاد و حركت تن به خوارى دهيم ولى در شعار بگوييم ( هيهات مناالذاله ) ما زير بار ستم نمى رويم .
بارها از برادرانى كه در جبهه هاى كردستان بوده اند شنيده ايم كه چه جناياتى را اين اشرار آمريكايى ,به نام كومله و دمكرات مرتكب شده و مى شوند و چگونه چشم عزيزانى كه به دور از پدر ومادر و فرزندان و اقوام خود در جبهه هاى كردستان به حراست از انقلاب اسلامى پرداختند را بيرحمانه از حدقه در مى آورند و چگونه قلب اين عزيزان را از سينه هايشان بيرون مى كشند و چگونه آنها را مثله كرده وپوست صورتشان را كنده ، دستايشان را قطع نموده و بدنشان را سوراخ سوراخ مى كنند. آيا با ديدن اين مطالب و با در نظرگرفتن اين مهم كه شهدا زنده اند و شاهد بر اعمال ما هستند مى شود راحت زندگى كرد و راحت به لذايذ زندگانى رسيد .
پروردگارا تو خود شاهدى كه هر چه بر روى صفحه كاغذ مياورم وآنچه كه در خونم ميگذرد از اعماق وجودم مى جوشد و بيرون ميايد .
به خودت سوگند كه من عاجزو ناتوانم از اينكه شكر نعمتهايت را به جا آورم, تو خود به من توفيق عبادت دادى در صورتى كه لياقتش را نداشتم . به من توفيق عطا فرمودى كه به عنوان يك پاسدار اسلام و يك پاسدار قرآن واقع گردم در صورتى كه من لايقش نبودم . به خودت سوگند اگر امر خودت نبود يك قدم در راهت بر نمى داشتم و عبادت نمى كردم و به عنوان يك پاسدار اسلام واقع نمى شدم ؛چرا كه من بنده گنه كار و روسياه چگونه مى توانستم در راهى حركت كنم و در مقابل كسى عبادت كنم و پاسدارى از فرامين كسى را انجام دهم كه خود او تمامى گناهان و اعمال مرا مشاهده كرده و چگونه مى توانستم به خود جرات دهم كه در مقابلش سر فرود آورم, آنهم سرى كه اصلا وجود نداشت و با گناهان بى شمار از بين رفته بود .
اى معبودا ، اى الله ، اى معشوقم, اگر امرت نبود حتى يك ركعت نماز به جاى نمى آوردم چرا كه تو بزرگتر از آن هستى كه من با تو سخن بگويم و بزرگتر از آنى كه من در مقابلت سجده كنم . بارها اين فكر را در انديشه داشتم كه اصلا از ايران و از جمهورى اسلامى ايران و كشور اسلام بيرون روم ,چرا كه من لياقت اين راندارم در كشورى كه اسلام بر آن حكم فرماست و رهبريت آن را فقيهى همچون آيت الله العظمى امام خمينى به عهده دارد و صاحب اصلى آن امام زمان (عج ) مى باشد ,زندگى كنم .
پس اى الله به من توفيق بده بتوانم امر تو را اطاعت كنم و قدمهايم را استوار گردان كه بتوانم اين راه را بپيمايم .
خدايا بر من مپسند كه عمرى را سپرى كنم و شاهد اين باشم كه گلهائى چون بهشتى ها شهداى محراب ، رجائى ها ، با هنرها ، حسين ها و حميدها پرپر شوند و من بنشينم و نظاره گر باشم كه عزيزانم اينچنين از ميانمان بروند .
خدايا توفيق جهاد در راهت را نصيبم گردان و گرچه لياقتش را ندارم آرزوى شهادت را كه در قلبم و روحم جا پيدا كرده و تنها خواسته من از توست بر آورده كن .
شايد واژه شهادت را نشناخته ام كه اينچنين گستاخانه طلب آنرا مى كنم و ليكن مى خواهم در راه تو بدنم قطعه قطعه شود, تمامى اجزاي بدنم را تكه تكه و پيكرم را جدا از هم و قطعات جدا شده از بدنم را سوخته در راه تو ببينم, گر چه مرا شهيد نخوانى كه من لياقت شهيد شدن و نام شهيد به خود گرفتن را ندارم, آرزو دارم كه بد نم در زير طوفان تيرها و خمپاره هاى دشمن قرار گيرد ,بسوزد, تكه تكه شود و گر نه توان ندارم كه فردا جوابگو ى على اكبر حسين (ع ) باشم ,توان ندارم جوابگوى حسين (ع ) باشم, توان ندارم جوابگوى شهداى كربلاى ايران باشم چه رسد جوابگويى در مقابل تو اى معبود و اى الله؛ پس توفيق مردن و كشته شدن در راهت را نصيبم گردان و مرا نا اميد نكن .
اى الله به من توفيق عنايت كن كه در اين نيت و در اين حالت باقى بمانم و قلب و روح و دست و پا و تمام جوارحم در رفتن راه تو هماهنگ باشند .
به من توفيق عنايت فرما اگر پاهايم حركت كرد و اگر چشمهايم ديد و اگر گوشهايم شنيد و اگر زبانم به سخن آمد و اگر دستهايم به حركت درآمد, اين حركت و اين ديدن و اين شنيدن و اين سخن گفتن براى تو باشد و اين اعمال از اعماق وجودم گرفته باشد و از اعماق وجود متوجه تو باشم و قلبم يك لحظه از ياد تو غافل نشود .
سخنى با روحانيت:
در نهج البلاغه از زبان حضرت على (ع ) در مدح اصحاب مي شنويم كه بعد از جنگ جمل ايشان سخنانى ايراد مي فرمايند :
انتم الانصار على الحق ، و الا خوان فى الذين ، و الجنن يوم الباس ، والبطانه دون الناس بكم اضرب المدبر ، وارجو طاعه المقبل ،فاعينونى بمنا صحه خليه من الغش ، سليمه من الريب ، فوالله انى لاولى الناس .
شما حق را ياوران ، و در در روز جنگ چون سپر محافظ دور كننده ضربت‏ها و خواص اصحاب ديگر و ياران من هستيد, با كمك شما پشت كنندگان به حق را مى‏كوبم و به راه مى‏آورم وفرمانبر دارى پذيرنده گان دين را اميدوارم. پس مرا با خير خواهى خاالصانه و سالم از هر گونه شك و ترديد يارى كنيد به خدا سوگند من به مردم از خودشان سزاوارترم.
شما هر روز شاهد هستيد كه چگونه ياران امام با عشق به الله با دشمنان اسلام مى جنگند و هر روز حماسه مى آفرينند و ما پيكر مطهرشان را تشيع مى كنيم و مى بينيم كه ياران امام, اين بسيجيان جان بر كف چگونه يك يك از گلستان انقلاب جدا مى شوند و به لقاء حق مى پيوندند . مطلب قابل گفتن اين است كه اينان خود را تسليم حق نموده اند, تسليم امام نموده اند و هر فرمانى كه از طريق فرمانده شان صادر گردد آن را از امام مى دانند و بدان عمل مى كنند. همين نيروها در پشت جبهه نيز احتياج به فرمانده و راهنما دارند كه بتواند آنها را هر چه بيشتر با مفاهيم اسلام آشنا سازد . وظيفه شما عزيزان روحانى است كه به عنوان طبيب در جامعه آنها را راهنما باشيد وآنها را از خود بدانيد. اگر چه علم ندارند وليكن عمل دارند, اگر چه بى سوادند وليكن اخلاص دارند و اين بسيج را شما بايد حركت بدهيد شما بايد ارشاد كنيد. اينجاست كه به بعضى از شما عزيزان مى گويم كه :
چرا بى تفاوت به بسيج مى نگريد, شماها كه حتى در مراسم رسمى (رژه ها و سمينارها ) بعد از دعوت هم از آمدن خودداري مي كنيد, شما كه بايد اين بسيج را تقويت كنيد وليكن در بعضى اوقات كوتاهى مى كنيد, آيا مى توانيد جواب رسول خدا را بدهيد ؟ آيا مى توانيد جواب على (ع ) را بدهيد ؟ آيا مى توانيد در صورت اطلاع پيدا كردن امام از اين موضوعات ,جواب حسين زمان خمينى كبير را بدهيد؟ آيا اين همه گذشتها واين همه فداكاريها و ايثارها را نمى بينيد يا فراموش كرده ايد ؟
والله قسم ,به خون پاك شهدا قسم من افرادى از بچه هاى سپاه و بسيج را مى شناسم كه شايد بيش از دو يا سه سال است كه حتى يك شب هم در خانه خودشان نخوابيده اند, شب وروز براى رضاى خدا در خدمت مردم و شما هستند. افرادى را مى شناسم كه در طول مدت خدمت خود در سپاه و بسيج تمامى حقوق دريافتى خود را على وار صرف انقلاب و كمك به مردم مى كنند آيا اگر اينان را ارشاد نكنيد و اين بندگان مخلص خداوند به گمراهى كشيده شوند, مى توانيد جواب حضرت ابا عبدالله الحسين (ع ) فاطمه زهرا (س ) وجد گراميشان حضرت رسول (ص ) را بدهيد . به خدا سوگند كه اگر كوتاهى كنيد نمى توانيد جوابگو باشيد. در مراكز بسيج و سپاه حضور فعال داشته باشيد, ارشاد كنيد ,ضعفها را از بين ببريد, اينان را از خود و خود را از اسلام بدانيد. البته همه ما مى دانيم كه پيروزى انقلاب اسلامى ما با رهبريت عزيزان روحانى و در راس آنها امام عزيز بود و در اکثر نقاط روحانيون زحمت كشى داريم كه بسيج وسپاه را در يافته اند و به ارشاد مشغولند. از ائمه جمعه گرفته تا ائمه جماعات در سراسر كشور ليكن سخن من با آن تعداد اندكى است كه مقدارى از اين امرحساس غافلند . عرض مى كنم عزيزان روحانى ما فرزندان انقلاب كه به عنوان بسيجى و سپاهى و جهادى مشغول خدمت شده ايم, احتياج زيادى به ارشاد داريم .
همه ويا اكثر برادران خالصانه جلو آمدند و بايد توسط شما ارشاد شوند وشما بايد راه را براى اينان هموار كنيد .انشاءالله كه خداوند امام عزيز را تا ظهور حضرت مهدى (عج ) و انقلاب ايشان براى ما نگه دارد و به حق مقربان در گاهش ما را به وظايفمان آشنا بگرداند.
در خاتمه طول عمر ياران عزيز امام آيت الله مشكينى , آيت الله موسوى اردبيلى و رئيس جمهور حجت الاسلام خامنه اي , رئيس مجلس حجت الاسلام رفسنجاني و تمامى ياران امام را از درگاه ايزد منان خواهانم . من ا... توفيق
سخنى با رزمندگان:
به تمامى شما عزيزانم هشدار مى دهم مواظب باشيد كه گرگان آمريكا , شوروى - ,فرانسه ,انگليس وغيره در فكر وانديشه خود ,جمهورى اسلامى ما را به عنوان يك خطر جدى تلقى كرده اند و مجدانه مى كوشند تا آن را از بين ببرند. پس لازمه پدافند, پيروزى سريع كفر ستيزانمان مى باشد و به دنبال آن وحدت كلمه بين مسلمين واين يك مسئله حياتى ماست :
وحدت ، وحدت ، وحدت
حرفم را با عزيزان پاسدار و بسيج در يك جمله خلاصه كنم وبه تمامى برادران پاسدار اين را بگويم كه شكر كنيد خداوند را از بابت اينكه توفيق پاسدارى ودفاع از اسلام را به ما عنايت فرمود وشكر اين نعمت دفاع از انقلاب اسلامى است . تا آخرين نفس شكر كنيد مقلد امام بودن را وشكر اين نعمت تابع مطلق بودن در برابر اوامر حضرت است.
شكر كنيد در جمهورى اسلامى زندگى كردن را وشكر اين نعمت در خدمت مسلمين بودن است. شكر كنيد خداوند را به خاطر اين كه ما در موقعيت زمانى قرار گرفته ايم كه با دشمنان دين اسلام جهاد مى كنيم و شكر اين نعمت مردانه و مثل مسلمانان صدر اسلام جنگيدن است ، مثل جعفر طيار ,مثل على اكبر حسين و مثل امام حسين (ع ) اين معلم انسانيت جنگيدن است .
مطمئن باشيد اگر ما در جنگ حسين وار پشتيبان حسين زمان باشيم و در مقابل كفار صهيو نيستى و بعثى عراق بجنگيم ,پيروزى قريب الوقوع را شاهد خواهيم بود .
سخنى با خانواده:
سلام بر پدر ومادر عزيزم پدرى كه با نهايت بزرگى و در كمال بزرگوارى مشكلات بى شمارى را تحمل نمود تا اينكه بتواند مرا به اين درجه برساند . راستى اگر زحمات شما نبود آيا مى توانستم كه در اين راه قدم بردارم. به هر حال من خودم را مديون زحمات شما مى دانم و اميد آن دارم كه مرا حلال كنيد زيرا كه تا كنون نتوانستم هيچگونه كارى ويا مشكلى از مشكلات شما را حل نمايم.
مادرى كه همچون پدرم برايم زحمتهايي كشيده, از دوران كودكى تا جوانى ,از كجا بگويم, از شب نخوابيدنها, از چشم انتظار بودنها و...
از پدر و مادرم يك چيز را من سراغ دارم وآن نهايت بزرگوارى است كه هر دوى آنها دارا هستند و از شما مادر مهربانم هم مى خواهم مرا حلال كنيد . پدر ومادر عزيزم من نمى توانم زحمات شايان شما را در رابطه با پرورش خودم حتى عنوان كنم تا چه رسد به اينكه بخواهم تشكرى در اين رابطه از شما به عمل آورم. من در دوران نادانى و جهالتم باعث اذيت وآزار شما شدم و از شما پدر گراميم و شما مادر مهربانم مى خواهم و اين تنها تقاضاى من است شما را به خدا و شما را به جان امام و شما را به فرزند زهرا (س ) مرا حلال كنيد كه اگر بخشش شما در اين باب و يا در رابطه با اعمال گذشته من نباشد واى برمن .
و اما برادر عزيزم تر از جانم, تورا به اندازه اى دوست دارم كه شايد نتوان تصورش را كرد وليكن دوستى من در ارتباط با شما باعث مى شود كه انتظارم نيز از شما بيشتر باشد اميدوارم كه در سايه خداوند متعال اين پيوند جاودانه بماند وانشاءالله به نفع اسلام ومسلمين باشد . انتظارى كه از شما مى رود اينكه نگذاريد سلاحم بر زمين بماند و نگذاريد كه دشمن از مرگم خوشحال شود. برادرم بايد جنگيد. بايد كوشش كرد و بايد با دشمن اسلام مقابله كرد و خون داد. عاقبت خون بر شمشير پيروز است. شايد كه مرگم مرحله اى از تحول در زندگى اين خانواده باشد و در ارتباط با اينكه دوستانى كه ايشان را مى شناسم و مطمئنا مورد اذيت من بوده اند, از ايشان حلاليت بخواهيد .مخصوصا از پدر و مادر حميد وحسين كه در واقع خودم را در وجود اين دو شهيد يافتم . آن حسينى كه مانند امامش سر از تن جدا داشت و آن حميدى كه مانند امامش پيكرش تكه تكه شده بود ولى در مورد حميد اين مطلب را فراموش نكنيد كه اگر امام حسين را سر از تنش جدا كردند و نيزه بارانش نمودند در مورد حميد بايد بگويم كه دستهايش را جدا كردند, بدنش را تكه تكه كردند كه اين پيكر پاك مطهر ويا لااقل عكس آنرا ديده ايد ,پس چگونه مى شود مسلمان اينها را ببيند سكوت كند آيا مى شود ؟
من خودم را مديون اين شهدا مى دانم و مديون امام و انقلاب. بارها از خداوند خواسته ام كه ايكاش ميليونها جان داشتم و در راه انقلاب و اسلام و امام عزيز نثار مى كردم تا شايد دين خود را نسبت به انقلاب ادا نمايم . نمى دانم آيا دين شهدا و اين انقلاب را با دادن جان خود مى توانم ادا كنيم ؟والله قسم كه نمى توانم .
پس برادرم سخت كوشش كن كه بتوانى آن دينى كه بر گردن شماست ادا كنى .
و اما شما خواهران عزيزم از شما مى خواهم كه راه زينب و زينب گونه ها را ادامه دهيد و نگذاريد كه خون شهدا از بين برود . دست يك يك شما را مى بوسم چرا كه با رعايت حجاب اسلامى در بين جامعه خانواده ما را رو سفيد كرده ايد. اين بنده حقير و گنه كار و روسياه را نيز ببخشيد و اگر احيانا شما ها را اذيت وآزار كرده ام, حلالم كنيد . شما را به خدا و جان امام در مرگ من گريه نكنيد و اگر لفظ مرگ را به كار مى برم به اين دليل است كه نمى توانم نام شهيد را بر خودم بگذارم چرا كه اين بنده گنه كار و روسياه و شرمنده كه در دنيا نتوانستم جوابگوى گناهانم باشم ,چگونه مى توانم در قيامت در نزد امام حسين (ع ) در نزد فاطمه زهرا (س ) ودر نزد على (ع ) روسفيد باشم ,پس نام شهيد را هم بر من مگذاريد .
من براى رضايت و خوشنودى خداوند در اين راه قدم برداشتم و مى خواهم كه در اين راه كشته شوم و اين كشته شدن را مرگ در راه خدا ميدانم و از خداوند متعال خواستارم و مكرر اين موضوع را خواسته ام كه پيكر من در آتش بسوزد و تكه تكه شود و اگر خواست خودش باشد جان در بدنم باشد وسوختن را حس كنم كه شايد گناهانم بخشيده شود و خداوند قلم عفو بر گناهان بكشد .
اگر پيكرم به دست نيامد بدانيد كه خداوند خواسته ي اين بنده حقير را اجابت فرموده است و نگران اين موضوع نباشيد چرا كه پيكر عزيزانى چون محقق ها به دست نيامد وليكن نامشان تا ابد باقى خواهد ماند .
و باز شما خانواده عزيزم كه حق فراوانى نسبت به من داريد مى خواهم كه در مرگ من جشن بگيريد و نگذاريد كه خداى ناكرده از گريه شما دشمن خوشحال شود و موقعى كه به يادم مى افتيد به ياد آوريد كه حسين (ع ) چگونه على اصغرش را و على اكبرش را قاسم جگر گوشه و بازمانده برادرش و 72 تن از ياران با وفايش و جان خودش را در راه خدا داد و خانواده اش يعنى زينب (س ) و سكينه (س ) و امام زين العابدين (ع ) و تمام خانواده اش نيز به اسارت برده شد .
پس در مقابل خون على اصغر و على اكبر حسين (ع ) خون فرزند شما چه ارزشى مى تواند داشته باشد و هر موقع به ياد من افتاديد ,به ياد مظلومان و اسرا زندانهاى بعثى و بياد امام موسى كاظم (ع ) آن اسير مظلوم و بياد بدن پاره پاره حسين (ع ) گريه كنيد و باز از شما عزيزان مى خواهم كه در مرگ من اشك نريزيد و خوشحال باشيد .
فرصت نيست لذا در يك جمله از خواهران و برادر عزيزم كه ايشان را از صميم قلب دوست داشته و دارم و كليه پسر خاله هايم وآقاى حبيبى كه قبل از اينكه داماد ما باشد, به عنوان برادر بزرگتربر گردن من حق دارد و كلا از تمامى فاميل و بستگان وآشنايان و تمامى كسانى كه مرا مى شناسند عاجزانه مى خواهم كه مرا حلال كنند و از خداوند براى اين حقير كمترين طلب آمرزش نمايند .
در طول مدت عمر خواسته ام كه در راه خدا رنج و زحمتى را تحمل كرده باشم گر چه توفيق در راه او حركت كردن را نيز خداوند به من عنايت فرموده و اوست كه مرا هدايت نموده و گر نه خود ميداند كه نفس با من چه مى كرد .
اعوذ بالله من شرور انفسنا ان نفس لاماره بالسوء الا ما رحم ربى .
خداوند اگر ما را رحم نكند نفس اماره انسان را به طرف بدى سوق مى دهد . از آنجائيكه دوستانم در اين راه مرا زياد يارى كرده اند و وسيله هايى بودند كه خداوند توسط آنها مرا راهنمايى كرد از جمله (عسگرى - پرزاد - غفارى - مرادى و... همه عزيزان ) حلاليت مى طلبم و مى خواهم كه از خداوند براى اين حقير طلب مغفرت نماييد . هر چه فكر مى كنم جمله اى رسا كه وصف كند حالم را نمى يابم وليكن شعرى ازا شعار علامه طباطبائى رحمه الله عليه به نظرم مى رسد و آن :
من خسى بى سر وپا يم كه به رود افتادم آنكه مى برد ، مرا هم به دل دريا برد
من اموال شخصى ندارم كه بگويم واگذار كنيد يا نه ، مبلغى از سپاه به عنوان كمك هزينه به من پرداخت مى شد كه از گرفتنش خجالت مى كشيدم آن را بر داشت نكنيد ، بگذاريد براى صندوق بيت المال .
از آنجائيكه مديون همسايه ها و فاميل هستم از شما مى خواهم از آنها حلالى بگيريد و از تمام عزيزانى كه در سپاه و يا بسيج مزاحم آنها بوده ام كمال شرمسارى را دارم و از اين عزيزان نيز طلب مى كنم كه مرا حلال نمايند . مخصوصا مسئولين بسيج ، مخصوصا برادر غفارى .
و در نهايت در مورد مال دنيا بايد بگويم كه در نزد من از زهر تلخ تر است و هر گونه علاقه اى كه باعث شود مرا از هدف اصلى ,يعنى خداوند دور كند به آن علاقه اي ندارم و از خداوند پيروزى كامل حق را بر باطل خواستارم . واين آيه شريفه نشانگر اين موضوع است :
و نريد ان نمن على الذين استضعفو افى الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين
يك مطلب كه لازم هم نمى دانستم نوشته شود با توجه به شناختى كه از خانواده ام دارم وليكن به عنوان تذكر مطرح مى كنم اين است كه بعد از من هيچگونه مزايائى از سپاه ويا بنياد شهيدقبول نكنيد چرا كه شما با جمهورى اسلامى معامله نكرده ايم كه بخواهيم خون بهاء بگيريم لذا هر چه مى خواهيد از طرف اصلى معامله يعنى خدا بگيرد و اين را بدانيد كه يك عده از خدا بى خبر فقط منتظر اين هستند كه مشاهده كنند شما فلان كمك را از سپاه يا بنياد گرفته ايد ,اعلام كنند خانواده شهدا سوء استفاده كرده اند. مقدار سى هزار تومان كه از مهديه قرض گرفته ام از حقوقم پرداخت شود. ديگر حقوقى را مطالبه نكنيد و اگر هم دادند نگيريد چه از سپاه و چه از بنياد و يا هر چيز ديگر . اگر توانستيد خانه را تكميل كنيد و گر نه آن را بفروشيد ويك خانه كوچك براى خودتان بخريد و خودتان را براى پرداخت وام و غيره به زحمت نيندازد .
اللهم صل على محمد و اله و بلغ بايمانى اكمل الا يمان و اجعل يقينى افضل اليقين و انته بنيتى الى احسن النيات و بعملى الى احسن الاعمال .
و لا ترفعنى فى الناس درجه الا حططتنى عند نفسى مثلها و لا تحدث لى عزا ظاهرا الا احدثت لى ذله باطنه عند نفسى بقدرها . والسلام 9/6/65حسين خادم پر



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : خادم پر , حسن ,
بازدید : 209
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

هنگامي‌که در سال 1341 امام خميني درتدارک قيام الهي خود بود,کودکي در همدان چشم به جهان گشود که اورا حسن ناميدند.وقتي شاه خائن از امام خميني پرسيد با کمک چه کساني مي خواهي به جنگ من بيايي؟تو که کسي را نداري!!
امام خميني در پاسخ فرمودند: سربازان من در گهواره ها هستند!!حسن صوفي يکي از اين سربازان بود که بعدها به ياري مقتدايش خميني کبير برخواست وتا پاي ايثار جان در راه آرمانهاي رهبرش ايستدگي کرد.
از کودکي بيشتر اوقات خود را در مجالس مذهبي و مراسم ائمه اطهار(ع) سپري نمود .در شش سالگي براي تحصيل قدم به مدرسه گذاشت و با پشت سر گذاشتن دوران تحصيل اوليه, موفق به اخذ ديپلم شد. معدل نمرات او درسال پاياني تحصيلات متوسطه 19 بود.
با استعدادي که داشت زمينه براي حضور او در دانشگاه بسيار مستعد بود اما وظيفه را در جاي ديگري مي‌ديد. او علي رغم علاقه به تحصيلات عالي ,با تمام وجود ,خود را وقف رسيدگي به مشکلات و نارسايي‌هايي کرد که از قبل وبعد از پيروزي انقلاب ايجاد شده بود.مدتي را همراه با دوستانش به ساماندهي نارسايي ها و مشکلات مردم در همدان سپري کرد ودر سال 60 13با پيوستن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي همدان,به کرمانشاه رفت تا دوره ي آموزشي مخصوص پاسداران را طي کند.
بعد از اتمام مراحل آموزشي ,به‌دليل لياقت و کارداني، به‌عنوان ارزياب پادگان شهداي کرمانشاه انتخاب شد و بعد از مدتي مسئول واحد ارزشيابي اين مرکز آموزشي شد. مدتي بعد با درخواست مسئولين سپاه منطقه 7 مسئوليت اداري و سازماندهي تيپ ويژه شهدا به وي محول شد. بعد از آن به سمت مسئول اداري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي همدان منصوب شد .
يک‌سال بعد او به فرماندهي بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در همدان برگزيده شد. در اين مسئوليت نيز مانند گذشته خدمات ارزنده و شايسته‌اي از خود نشان داد. اوبا اينکه مسئول امور اداري تيپ ويژه شهدا بود وبا مسئوليتي که داشت ,نبايد به خط مقدم وارد مي شد,اما در هنگام عمليات نيروهاي ايران بر عليه دشمن يا حملات دشمن حسن صوفي در نقش فرماندهي دلاور ظاهر مي شدوبا حضور در خط مقدم جبهه وهدايت نيروها ,نقش ارزنده اي ايفا مي کرد.عمليات دربنديخان- ,والفجر2 , والفجر5 , ميمک و ... از جمله عملياتي بود که اوحضور مؤثر و فعالي داشت.
دوستان وهمرزمانش مي گويند: آخرين باري که به‌سوي جبهه مي‌شتافت، چهره‌اي بشاش و شاداب داشت.
در اين دوره فرماندهان ورزمندگان ايران قصد داشتند عمليات بدر را در جبهه هاي جنوب انجام دهند. حسن صوفي در بيست و ششمين روز از اسفند سال1363 وقتي‌که دوشادوش بسيجيان و رزمندگان اسلام به مقابله با تانکهاي دشمن که قصد پاتک به نيروهاي اسلام را داشتند ,بر خاسته بود، بعد از 19 ساعت درگيري وجنگ طاقت فرسا,وحماسه آفريني اسطوره اي، به شهادت رسيد.
يک سال قبل در تاريخ 25/12/ 1362 وصيت نامه اش را نوشته بود.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اينجانب حسن صوفي فرزند محمد علي ,شماره شناسنامه 467 متولد 1341 ,در آستانه عزيمتم به ميدان عمل، لازم ديدم اين وصيتنامه را بنويسم.
انشاء الله توفيق حاصل شود و به ديدار دوست بروم چرا كه در طول زندگانيم به ويژه در طول مدت فعاليتم در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دنيا را آزمايشگاه ديدم و چون آزمايش مي‌كنند بايد بيشتر بكوشيم و هيچ چيزي مرا راضي نمي‌كرد و هيچ مقصدي مرا قانع نمي‌كرد الا مطلب اصلي.
گاهي موارد لازم بود به دليل ضرورت كاري پشت جبهه باشم, اين را هم ضرورت مي‌ديدم ولي دلم جاي ديگر بود، و اصلاً روحم با غير جبهه سازگاري ندارد.
در هر حال فعلاً قبل از اينكه مطلب فرعي را بيان كنم لازم است در مورد مسائل زندگاني بگويم. پدر و مادرم ,فراوان براي من زحمت كشيده‌اند كه متاسفانه كارهاي سپاه اجازه نمي‌داد چند روزي ايشان را به زيارت ببرم، ولي از برادر عزيز و سرور گراميم درخواست دارم ترتيبي دهد تا مادرم ساليانه يكبار به زيارت برود. همچنين از اين مسئله كه نتوانستم دين خود را نسبت به پدر و مادرم ادا كنم و از خداوند سبحان و والدينم تقاضاي عفو دارم.
بنده در مدت خدمتم در سپاه هيچگونه سودي به اين نهاد خونبار و جوشيده از خون نداشته‌ام و هيچگونه چشم داشتي بعد از رحلتم ندارم. از پدر و مادرم و از خواهران عزيزم و از جعفر و سعيد و وحيد و عباس مي‌خواهم در صورتي كه از من ناراحتي ديدند عفو كنند.
از مادر عزيزم و خواهرانم و ساير اقوام مي‌خواهم حجاب اسلامي را كاملا رعايت فرمايند، از عباس و جعفر و سعيد مي‌خواهم بعد از رسيدن به سن قانوني در جبهه‌هاي دفاع از انقلاب ,درجنگ يا غير جنگ حضور داشته باشند.
از پدر و مادرم مي‌خواهم به خاطر نبودن من هيچگونه غم و اندوهي نداشته باشند و براي سلامتي پيامبر زمانمان و براي طول اودعا كنند.
از پدر و مادرم مي‌خواهم بعد از رحلتم با سينه ستبر و روحيه باز ,به جاي مراسم عزا جشن گرفته و پوشيده و از خدا سپاسگذاري كنند به خاطر نعمتش به خانواده ما.
همچنين در مراسم بگوئيد مسئله اصلي جنگ است و آرزو داشتم پيروزي اسلام بر كفر صدامي را خانواده شهدا و مفقودين ببينند كه انشاء‌الله تحقق پيدا خواهد كرد.
از پدر و مادرم مي‌خواهم دعاي كميل و نماز جمعه را ترك نكنند و مراسم عزاداري امام حسين(ع) و ائمه را ترك نكنند و بچه‌ها را ترغيب كنند، در مراسم شركت كنند چرا كه رمز پيروزي ما توسل به امام حسين(ع) است.
در مورد وسايل رفاهي كه بنياد شهيد در اختيار خانواده‌ها قرار مي‌دهد به هيچ وجه شما نگيريد و بنده به هيچ وجه حاضر نيستم دولت جمهوري اسلامي كه دولت مستضعفين است, تحت فشار قرار گيرد.
اللهم الرزقني توفيق الشهاده في سبيلك 25/12/62ساعت 5/7 بعدازظهر
حسن صوفي






خاطرات
مصاحبه با مادر شهيد حسن صوفي
بسم رب شهدا و الصديقين
من مادر شهيد حسن صوفي هستم. او از اول که خودش را شناخت، با خدا بود، با قرآن بود و خوش اخلاق  وبسيار صبور . اسمش را حسن گذاشتيم. خيلي بچه خوبي بود، شير خودم را خورد. از همان اول، خودش را با کاغذ بازي و خودکار بازي مشغول مي کرد. برادر بزرگترش درس مي خواند . در 5 سالگي شروع کرد به نماز خواندن و قران خواندن  و جلسه رفتن. مي گفت: مادر من بروم خانه همسايه، جلسه دارند؟مي گفتم: برو. پدرش هم اينجا نبود، راننده بود و تابستانها راه سازي مي کردند و زمستانها هم برف راهها را پاک مي کردند. آن وقتها مثل حالا نبود، الحمدا... بچه خوب و خوشرو با پدرو مادر بودند و بساز بودند . درس خواند و ديپلمش را گرفت. کلاس دوم دبيرستان بود، انقلاب شروع شد. هم درس مي خواند در دبيرستان ابن سينا و هم فعاليت مي کرد. 2 سال  را گذراند و درسش را تمام کرد. درسش هم خيلي خوب بود. معدل بالا 18 و 19 داشت. امتحان آخرش را داد ، گفتم: حسن جان برو کمي بخواب . گفت: چشم. ناهار خورد، کمي داز کشيد و گفت: مادر وسايلم را آماده کن ، مي خوام بروم حمام. رفت و آمد ، گفت: مادر من مي خواهم بروم روستا؟ گفتم: چرا ؟ گفت: راي جمع کنم. 3 روز نيامد. به پسر بزرگم که الان رئيس صدا و سيماست گفتم: حسين، حسن کجا رفته؟ گفت: ناراحت نباش رفته باختران. من ناراحت شدم و گريه کردم. گفتم : چرا به من نگفت و رفت. رفتيم با برادرش و پدرش تو باختران. توي پادگان بود، بلاخره 5 سال ماند باختران. بعد مي رفت و مي آمد. 2-3 سال فرمانده بود، از فرمانده بودنش خبر داشتيم ولي اصلا حرف منطقه يا جبهه را نمي گفت . مي رفت و مي آمد و مي گفت: مادر طايفه ما شهيد نداده؟ مي گفتم: نه. ولي ديگه حرف جبهه را نمي زد. آن زمان که آقاي منتظري گفت: جنگ است و يک مقدار در خوراک صرفه جويي کنيد و بگذاريد به همه برسد ، اين جوان 2 سال ميوه نخورد. سرسفره مي ديد دو تا خورشت است حالا يا برنج و خورشت مرغ ، يکي را مي خورد و مي گفت: نگذاريد، اين ها اسراف است. ببينيد جبهه چه خبر است. سر کلاسش مي رفتم تا درسش را بپرسم ، مي گفتند : حسن،  حسن نيست، حسنآيتا.... است . من الان هم مي گويم: من 6 تا بچه بزرگ کردم، يک بار هم از دستشان ، رنج نکشيدم . همه شان ساکت و سالم بودند و حسن ، اصلا اذيت نمي کرد و کوچه بازي نمي کرد  و مردم را به خانه نمي آورد، و مثل بعضي بچه ها نبود .
 
نوع برخورد شهيد با فاراد خانواده پدرو مادرو ساير فاميل :
دست مي انداخت گردن پدرش، مي گفت: خسته نباشي، چرا دير آمدي؟ بلند شو برويم مسجد . با من هم بسيار خوب بود، اصلا اذيتم نکرد. خدا شاهد است از دستش ناراحت نشدم. هيچ کدام تا حالا نگفتند: مادر اين ليوان را از سر سفره بده  به من. با برادرهايش خوب بود. 3 تا برادرند 3 تا خواهر. بهترين رفتارها را با آنها داشت . خداي نکرده ، نه بخواهم زبانا بگم، قلبا مي گويم، خيلي خوب بود. خيلي سفارش مي کرد به اينکه با فاميلها گرم باشيد و آمد و رفت را قطع نکنيد و مي گفت : همه آشناها را با يک چشم نگاه کنيد و آنها را نرنجانيد .

چگونگي رفتار اخلاقي شهيد در منزل:
امام را خيلي دوست داشت. وقتي پشت تلويزيون صحبت مي کرد، امام را بوس مي کرد . اوايل اينجا کميته بود و شهدا را مي آوردند اينجا . بچه هاي کوچک مي گفتند: ما هم برويم و شهيد بشويم. دستشان را مي گرفت و مي برد پيش شهدا و مي گفت : شما هم بزرگ بشويد، شهيد مي شويد. هميشه مي گفت: من مي خواهم آخوند بشوم . چادر مي کشيد سرشانه اش ، يک چيزي هم مي بست سرش . مثلا آخوندها مي شد. مي گفت:          مي خواهم ياد بگيرم. خودشان کار خودشان را انجام مي دادند و دعوا نمي کردند. در خانه کم درس مي خواند ، مي گفتم: حسن جان ، درست را بخوان. مي رفتم از معلمش مي پرسيدم: معلمشان از ايشان رضايت داشتند و مي گفت: آفرين، چه بچه اي بزرگ کردي حاج خانم. فعاليت مي کرد و مي آمد خانه و آدم توداري بود و از ماجراها چيزي تعريف نمي کرد و نمي گفت که چه کار کرده است.

ذکر حالات معنوي شهيد در مواقع مختلف بين خانه و خانواده :
نماز مي خواند، قرآن مي خواند ، دعا مي کرد. نمازش را طولاني مي کرد. روز گار بلند روزه مي گرفت، ايام عاشورا مي رفت مسجد عزادراي مي کرد. خودش جلسه اي بود، جلسه را خانه مي آورد. دعاي توسل وکميل همه جا مي رفت . با همسايه ها بسيار خوب بود، با کساني که مخالف بودند ، برخورد مي کرد . اگر دوستش هم بود و مخالف امام بود، با او برخورد مي کرد و رفت و آمد با آنها نمي کرد. مي گفت: مادر شما هم  رفت و آمد نکنيد. مي گفت: مادر ، اگر هم کلاسيم با امام بد بود، اصلا سلام عليک با او نمي کنم  و شما هم مانند من رفتار کن و  اگر آمد و گفت: حسن کجاست ؟ بگو: نمي دانم کجا رفته . مي گفت: ديگر با اينجور افراد دوست نيستم . نان حلال پدرش خانه مي آورد، من مي خوردم و به او شير مي دادم. درسش را خواند،  در18 سالگي ديپلم گرفت و  بعد در 22 سالگي شهيد شد.
عروسي  و مهماني نمي آمد  ومي گفت: مي خوام بروم جبهه. زياد خانه نبود . حتي اورکتش را هم در نمي آورد . وضو مي گرفت و نماز مي خواند و مي رفت . اين 5 سال شايد روي هم 10 روز هم خانه نبود. يک ساعت ماهي يک دفعه مي آمد و مي رفت و اصلا مرخصي نمي آمد . آخرين بار هم با يک ماشين نيرو مي بردند کرمانشاه ،  ماشينشان گير کرده بود. حسن پياده مي شود که برف را کنار بزند، ماشيني از آن طرف مي آيد و يک طرف شلوارش را مي کند و مي برد . بعد نيروها او را رسانده بودند و برگشته بودند. گفت: مادر يک زيرشلواري بده لباسم را عوض کنم. گفتم: چه شده؟ گفت: زخمي شدم، لباسم خوني شده. دکتر گفته بود چرک کرده  و از بخيه کردن هم گذشته. آمپول کزاز زده بود و يک چيزي داده بود بمالد. با همان پاي زخمي رفت و برنگشت .

تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي:
به مسائل زندگي اهميت نمي داد. مي گفت: زندگي چيه؟ فرش بخريم، لباس بخريم، زندگي را ساده مي گرفت. از غذاي ما نمي خورد. مي گفت: شما نمي دانيد جبهه چه خبر است. خودش يا نان خالي مي خورد يا سيب زميني . ديگران را نصيحت مي کرد،         مي گفت: برويد جبهه، با خدا باشيد. غذاي چند نوع نخوريد ، لباس آنچناني نپوشيد، کمک کنيد به جبهه .

بيان حساسات و حالات خودتان هنگام عزيمت فرزندتان به جبهه:
از زير قران ردش مي کردم پشت سرش آب مي ريختم دعا مي خواندم مي گفتم برويد به سلامت دلم تنگ  مي شد اما وقتي گوش نمي داد مير فت چه کار مي کردم جزدعا و نذر و نياز صدقه مي دادم الحدا...صحيح و سالم برمي گشت .

نحوه اطلاع از شهادت و عکس العمل شما موقع شنيدن خبر شهادت فرزندتان :
من پايين بودم ، زنگ زده بود بالا و به پدرش گفته بود : من يک هفته مي روم اسلام آباد و جلسه دارم . يک هفته مانده بود به عيد و ما چشم به راه بوديم ، يک هفته شد، نيامد. آن زمان بمباران بود و شبهاي عيد خانه تاريک شد و چراغها را خاموش کرديم. عيد ها ، پرده مي کشيديم و من بخاري نفتي گذاشته بودم و عروس بزرگم و دخترش ، مريم ، پيش من بود . من داشتم شيشه را پاک مي کردم که بمباران شد، گفتند: فلان جا بمب ريختند  و من يک طوري ترسيدم  و لرزيدم که خدا مي داند . عروسم ، مريم  را داد بغل من.  نگو همان موقع ، حسن شهيد شد. شب عيد آمدند و زنگ زدند و يکي يکي به برادراش گفتند و به پدرش گفتند و هي بگو مگو شد.  برادرش سه روز رفت و برنگشت و بعد از سه روز آمد و کم کم به همه گفتند : حسن رفته ، حمله کردند و همه برگشتند و حسن برنگشته . ديگر اين جور شد و بالاخره بچه ام را از دست داده بودم و ديگر تحمل کردم تا حالا . در آن موقع از خدا صبر مي خواستم و نماز مي خواندم. بالاخره شکر خدا ، که چنين بچه اي بزرگ کردم و الان هم مي گويم.
 با اين که زن بودم و خب پدرش هم که خانه نبود و نمي رسيد ، خودم بچه ها را بزرگ کردم. 32 سال پدرش در اين راه کار کرد ، و من بچه ها را بزرگ کردم و خدا را شکر، 6 تا بچه ، هم پسر و هم دختر ، تحويل جامعه دادم .
آنها مي دانستند جلو رفتن شهادت دارد و برنگشتن هست ، اما خب نمي ترسيدند.          مي گفتم: حسن چرا دير مي آيي خانه؟ مي گفت: مادر، مي خواهم شما را تمرين بدهم و مي خواهم دوري من را ، ياد بگيري و به آن عادت کني. ديگر آن وقت عقلم نمي رسيد که چه مي گويد و فکرم نرسيده بود، که حسن مي رود و شهيد مي شود .
 
نحوه ارتباط و نامه نگاري فرزندتان با خانواده و دوستان:
دوستانش مي آمدند و از او خبري برايمان مي آوردند. مي گفتند: خودش هم مي آيد . مي رفت  و مي آمد . زنگ زدند  و گفتند که برنگشته. برادرش رفت ببيند کجا مانده، رفت پيدا نکرد. يک مراسم ساده برايش گرفتيم. دوستانش آمدند و يک خورده دلداري دادند و گفتند: حاج  خانم ناراحت نباش، شايد برگردد . در 22 سالگي در پل هويزه شهيد شد.
همه امام ها را دوست داشت . امام خميني را خيلي دوست داشت. دو بار به  ديدار امام رفته بود و به ما نگفته بود. بعدا تعريف مي کرد: خيلي امام را از نزديک ديده بود. چند دفعه رفته بود ديدارش .
به خانواده مستضعفان بي اندازه کمک مي کرد، مي گفت: به جبهه کمک کنيد.  انشاا... جنگ تمام بشود، باز  هم مي خريم . حالا که جبهه احتياج دارد و مردم ناراحتند ، کمک کنيم. فقط وسايل را به مقدار نگه داريم، بقيه را کمک کنيم . به خانواده شهدا اهميت         مي  داد  و رسيدگي مي کرد. هر کس من را مي بيند، مي گويد: چقدر پسر خوبي بود، و به ما رسيدگي مي کرد. مي گفت: مي خواهم بروم به خانواده شهدا سر بزنم .الان هم چشم به راهم که حسن راببينم.  بعد از 14 سال يک پلاک و يک مقدار خاک آوردند. زمان امام گفتند: خانواده شهدا بروند مکه ، ما نرفتيم . پدرش 7 ماه از مکه آمده بود، حسن شهيد شد . من نرفتم. مادر بزرگ پيري داشت. حسن وقتي مي آمد پدرش به او خرجي مي داد. او پولش را  به مادربزرگش مي داد. به مادربزرگش مي گفت: مادربزرگ اين پول را بگير.  مادربزرگش مي گفت: حسن جان نگه دار براي خودت، من پول دارم. مي گفت: نه . من نيازي ندارم.

همسر برادرشهيد:
بنده سيما کودري هستم، زن برادر شهيد حسن صوفي. سال 60 ما ازدواج کرديم. سال 63 ايشان شهيد شدند . درعرض اين سه سال من حدودا 14-15 دفعه با ايشان ملاقات داشتم. خيلي کم و به ندرت ايشان منزل مي آمدند، فقط به اندازه يک استراحت. شايد اگر زياد طول مي کشيد به اندازه يک روز بود. عمدتا خيلي کم مي آمدند منزل . ايشان خيلي پاک بودند ، خيلي با اخلاص بودند. من به جرات مي توانم بگويم ، در عرض اين دو سال ايشان يک کلام هم با من صحبت نکردند، خيلي محجوب، خيلي کم رو و خيلي با تقوا بودند. بي خود نمي خنديدند. زياد نمي خنديدند. خيلي محجوب و با تربيت بود. اگر حرفي مي زدند ، واقعا ضروري بوده که زده شود. واقعا من مسحور اخلاق و رفتار ايشان بودم. يک الگو بود براي من. نگاه مي کردم ببينم چطور نماز مي خواند، نمازش را خيلي شمرده مي خواند. حالت معنوي خيلي خوب داشت. نماز قضا زياد مي خواند، با توجه به  اينکه قبل از تکليف شروع کرده بودند نماز خواندن را، ولي باز نماز قضا          مي خواند. يک وقت مي گفتم: حسن آقا! شما اينقدر نماز مي خوانيد، مادرتان با حسرت نگاه مي کند، که شما يک لحظه بياييد بنشينيد پيش ايشان و دو کلام حرف بزنيد. آخر مادر خيلي دلتنگ است. واقعا مادر ايشان از جمله مادراني است که عاشق فرزندانش است. وقتي حسن آقا مي آمد خانه ، دلش مي خواست بيايد بنشيند . افتخار مي کنم که دراين دو سال با حسن آقا بودم و و از او درس هاي زيادي گرفتم . با توجه به اينکه برخورد کمي با ايشان داشتم، اما خيلي با صلابت بود . سن 21 سالگي و اين همه صلابت !  واقعا جاي تعجب بود.

پيکر ايشان حدود 14 سال در خاک جبهه بود، که گروه تفحص اجساد مبارکشان را پيدا کردند و سال 77 ما ايشان را تشييع کرديم . يک ساک بود بسيج به ما دادند و يک مجله بود  و يک پلاک و يک پيشاني بند که روي آن الله اکبر نوشته بود. يک بلوزپشمي و يک سري لوازم شخصي در اين ساک بود که ساک را آوردند منزل ما. گفتند: لوازم شخصي شهيد است. ما به مادرشان نشان نداديم حدود 10 سال در منزل برادرش بود. بعد  داديم به مادرش . من فکر مي کنم حتي خاطرات شهيد هم برکت است. وقتي که خاطراتش را در ذهنمان به ياد مي آوريم، که چطور نماز مي خواندند و چطور غذا مي خورده، چطور صحبت مي کرده؟ تمام اينها براي افراد الگو است. يک شب خواب ديدم در زيرزمين ايشان دارد پوتين مي پوشد ، بعد به صورت آواز گونه مي گفت، که حسن آقا برو جبهه. بعد عموي حاج آقا سال بعد مرحوم شدند، من ايشان را در خواب  ديدم، گفتم: عمو از حسن چه خبر؟ گفت: بابا من حسن را نمي توانم پيدا کنم.
 گفتم: براي چه؟ گفت: او نمازش را اول وقت مي خواند ، بعداشاره کرد و گفت: مکان و جايگاهش با ما فرق مي کند. تازگيها ديدم، جاي بسيار قشتنگ و پر از گل است، حتي بوي گلها را استشمام مي کردم. ايشان چون آن زمان زمان جنگ بود، کمتر فرصت پيدا مي کرد به زيارت برود يا استراحت کند. آنقدر مشغله داشت که اصلا فکر نمي کردند، ولي فکر مي کنم اين يکي از آرزوهاي بزرگ ايشان بود، که با مادرش به مشهد بروند. هيچ گونه اطلاعاتي از جبهه به ما نمي گفت، مي آمد شاد بود، انگار نه انگار که از جبهه آمده  و گرسنگي کشيده. فقط نماز مي خواندند و به مادر دلداري مي دادند. با پدرشان صحبت مي کردند، گاهي وقتها پدرشان گله مي کرد که چرا وضع اين جور است؟ فقط تنها جوابي که داشت، سرشان را در بغل مي گرفتند و نوازشش مي کردند .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : صوفي , حسن ,
بازدید : 195
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

زادگاهش روستاي «خوگان» در شهر ستان خمين بود و سال ولادتش 1343.
در سال هايي که به مدرسه ابتدايي مي رفت، زمزمه انقلاب و نهضت امام خميني به گوشش مي خورد و دل و جانش آماده پذيرفتن مسئوليتي سنگين در اين انقلاب مي شد.
در دوره راهنمايي تحصيلي، از افراد پيشگام در امور ديني و نماز جماعت و مسائل اجتماعي در روستاي خوگان بود.
سرانجام مبارزات مردم ايران به خيابانها وکوچه ها کشيده شد .حسين از پيشگاماه اين مبارزه بود,مبارزاتي که ديکتاتور ايران را برآن داشت فرار را بر قرار ترجيح دهد ومانند پدرش با فضاحت وخفت از کشور بگريزد.
با پيروزي انقلاب اسلامي، ايماني را که در طول سال هاي مبارزه به دست آورده بود و به کار گرفت و به حراست از انقلاب پرداخت. با بسيج همکاري داشت و شب و روز به پاسداري از انقلاب نوپاي اسلامي مي پرداخت.
جنگ که شروع شد او بي هيچ ترديدي به جبهه شتافت.پس از طي يک دوره آموزش نظامي به جبهه غرب رفت ومدتي به مقابله با دشمنان ايران اسلامي پرداخت.
وقتي از جبهه برگشت تا چند روزي را استراحت کند, با اخلاص و صداقت در شهر و روستا وپشت جبهه خدمت مي کرد. مدتي مسئوليت اطلاعات بسيج خمين را به عهده داشت. بعد از آن دوباره به جبهه رفت و در عمليات محرم، دوشادوش نيروهاي عاشورايي جنگيد.ا و در اين عمليات از ناحيه سر مجروح شد.
اندکي که بهبودي يافت , به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و عضو اين نهاد مردمي شد. مدتي بعد به سمت قائم مقام فرمانده بسيج خمين منصوب شد.
آموزش دوره فرماندهي را در شهرستان سمنان گذراند. در عمليات خيبر معاون فرمانده گردان شد.
انس عجيبي با فضاي معنوي جبهه ها داشت .او آنجا را جايگاهي براي کمال روح و خودساختگي اش مي دانست.
عمليات بدر,آخرين عملياتي بود که سپاه اسلام از رشادتها وحماسه هاي حسين انوري سود مي جست.او در اين عمليات از سوي معبودش به عرش فراخوانده شد تا همنشين بندگان خاص خدا باشد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراک ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد




وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اين وصيت نامه ها انسان را ميلرزاند. امام خمينى

من المومنين رجال صدقو ما عاهدو الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظرو ما بدلو تبديلا
انا لله و انااليه راجعون قرآن کريم
در شهادت شك نيست و در قاموس شهادت واژه وحشت معنا ندارد, راهى است كه بايد پيمود و سفرى است كه بايد رفت .چه بهتر كه در حال خدمت به اسلام و ملت شريف اسلامى شربت شهادت نوشيدن و با سرافرازى به لقاءالله رسيدن و اين همان است كه اولياء معظم الهي آرزوى آنرا مى كشيدند .
سپاس و ستايش و ثنا وحمد بي كران خداى بزرگ را كه اول هستى است و بيش از او اولى نبوده و پس از او آخرى نباشد .خدائى كه ديده نمى شود و همه از وصف و ثناى او ناتوانيم. سپاس آن خدائى را كه بر ما منت نهاد و پيامبرى الهى به ما ارزانى داشت و ما را از آخرين همه امتها آفريد تا از وجود آن حضرت بهره مند شويم. با درود فراوان به پيامبر خدا حضرت محمد مصطفى (ص) و با سلام و درود بي كران به منجى عالم بشريت امام زمان ,مهدى موعود (عج) و با درود و سلام بر سرور وسالارشهيدان اباعبدالله (ع) ,وبا سلام به رهبر كبير انقلاب اسلامى ايران امام خمينى .
پروردگارا : من در اين سن كه الان 21 سالم است نتوانستم براى اسلام و مسلمين خدمت انجام بدهم .بنده اى هستم گناه‌كار و خطاكار و براى هيچ چيزى به جبهه نيامدم مگر براى عشق به الله و لبيک گفتن به نداى :هل من ناصر ينصرنى حسين زمان .بارالها زنده بودنم كه براى اسلام سودى نداشت, باشد تا بلكه خونم كه خونى كم ارزش و ناچيز است براى اسلام سودمند باشد.
امروز روز امتحان است, امروز روزى است كه بايد كمر همت را بست و به سوى جبهه هاى حق عليه باطل حركت كرد و رزمندگان اسلام را يارى كرد تا كفر را سرنگون كرده و پرچم پر افتخار جمهورى اسلامى را بر فراز كاخ واشينگتن به اهتراز در آورند. همه اين را بدانيد كه من آگاهانه و با انتخاب خود در اين راه قدم گذاشتم و از آن زمان كه من اين راه را شناختم ,روز به روز كه عمر من گذشت در راهم موفقتر مى شدم لذا اگر توفيق نصيبم شد و توانستم فائق و رستگار شوم هيچكس مسئول مرگ و شهادت من نيست.
برادرم شما ضامن خون شهدا هستيد و در برابر خون شهدا مسئول هستيد اگر بگذاريد از خون اين شهدا سوءاستفاده بكنند كه در قيامت بايد جواب بدهيد حتى نبايد پدرو مادر و بستگان شهيد از خون شهيد سوءاستفاده نمايند, شهيد راضى به اين امر نيست .من به شما سفارش مى كنم كه امام عزيزمان را تنها نگذاريد. اين را بدانيد كه اگر روحانيت نبودند اسلام هم نبود و الان فاتحه اسلام خوانده شده بود پس روحانيت درخط امام را حمايت نمائيد و پشتيبان اسلام ناب محمدي و ولايت فقيه باشيد تا آسيب نخوريد و اين كار نمى شود مگر اينكه دوش به دوش روحانيت مترقى و فهميده و اسلام شناس حركت كنيد پس برادران سعى كنيد هم جاذبه و هم دافعه داشته باشيد. خوبان را جذب كنيد و بدان را اگر قابل اصلاح نيستند دفع نمائيد تا رستگار شويد .
و اينك اى پدر و مادر که شما بر گردن من حق بزرگى داشته ايد چون من حق فرزندى را درحق شما ادا نكردم. فرزند خوبى براى شما نبودم, اميدوارم كه هر دو مرا ببخشيد ...

پدر و مادرم و همسرم متوجه باشيد كه شما در امتحان بزرگى قرار گرفته ايد و سعى كنيد از صابران باشيد كه قرآن كريم مى فرمايد (يا ايها الذين آمنوا استعينو بالصبر و الصلوه ان الله مع الصابرين) اى اهل ايمان در پيشرفت كار خود صبر و استقامت پيشه كنيدو بذكر خدا و نماز توسل جوئيد كه خداوند با صابران است (سوه نور آيه 152) .
بر من گريه نكنيد و هر وقت خواستيد بر من گريه كنيدبر اباعبدالله الحسين (ع) گريه كنيد و بر ياران امام حسين (ع) و حضرت زينب (س) . بر بچه شش ماهه حسين (ع) گريه كنيد .
به برادرم پيام ميدهم كه هيچ وقت و به هيچ عنوان گول منافقين را نخوريد و به شايعات و شايعه پراكنى ها گوش ندهيد و دنباله روى شهدا باشيد و به خواهرانم مى گويم زينب گونه باشيد و حجاب را رعايت نمائيد كه حجاب خواهرانم كوبنده تر از خون شهدا است .
جنازه مرا در كنار تربت پاك شهيدان خوگان به خاك بسپارند.
خدايا به اين امت مسلمان بصيرت و آگاهى عنايت فرما تا ولايت فقيه را درك كنند و پشتيبانش باشند چون كه نجات يك امت در رهبرى و ولايت فقيه و اسلام ناب محمدي مى باشد .
در آخر از تمام بستگان و همسايگان و مردم روستاى خوگان طلب عفو و بخشش مى نمايم و حلاليت مى طلبم و اگر از من بدى ديديد اميدوارم كه مرا به بزرگى خودتان ببخشيد و حلالم كنيد .

به اميد پيروزى هر چه سريعتر رزمندگان اسلام بر كفر جهانى.

خدايا خدايا تا انقلاب مهدى خمينى رانگهدار.                                                                                                  

                                                                                                               حسين انوري





خاطرات
عبدالله:
در سال 1359 شهيد انوري تنها 16 سال داشت اما در مسائل اعتقادي بسيار مقيد بودند .آن زمان تبليغ برپايي نماز جماعت و پايه ريزي آن را انجام داد و باز در مسائل سياسي در کشور و مباحث بين شهيد بزرگوار بهشتي و بني صدر خائن ايشان آن زمان اطلاعات خوبي داشتند ودوستان و همکلاسي ها را با شخصيت بزرگ شهيد بهشتي آشنا مي کردند. مباحث وابستگي و عضو شدن در احزاب و گروهها را ايشان مي دانستند و همکلاسي ها را آشنا مي نمودند.

در عمليات بدر, چند روزي قبل از شهادتش وقتي استقرار نيروها به عمل آمد, گفت: بيا با هم جنازه شهيد حسن اسکندري را به عقب ببريم. وقتي کنار شهيد رسيديم ايشان سوره قدر را تلاوت کرد .ديدم چهره اش نوراني تر شد و گفت عملياتي که منتظر شهادت بوديم رسيده است. جنازه را برداشتم و به عقب برديم سه روز بعد در مرحله دوم عمليات به شهادت رسيد.

قبل از عمليات به او خبر دادند که فرزندت دچار سوختگي شده است برو به او سر بزن تا مشکلات درماني اش را حل کني. ايشان رفت و دو روزه برگشت و فکر کرديم که ديگر به عمليات نمي آيد صبح زود در حال جمع آوري چادرها خودش را رسانده بود. گفتيم : مي مانديد. گفت: خدا خودش کريم است و بچه آخرش خوب مي شود اينجا شرکت در عمليات مهم است و حفظ کشور.

در تاريخ 23/12/1363 شب هنگام براي از بين بردن يک مقر دشمن, فرماندهان گفتند برادراني که مي خواهند در اين عمليات شرکت کنند,آماده باشند. دوستان مشتاق حرکت کردند. ديدم يک نفر چفيه به صورت انداخته که کساني او را نشناسند ,حرکت شروع شد تا نزديک مقر عراقي ها رسيديم . اوبيشتر از بقيه تلاش مي کرد.يک لحظه صورت او را ديدم ,شهيد انوري بود!! گفتم: چرا چفيه به صورت بسته اي؟ گفت :مشتاق شدن يعني اين.


 




آثار باقي مانده ازشهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود فراوان به پيامبر بزرگوار اسلام و با سلام و درود فراوان به منجي عالم بشريت مهدي موعود و با درود و سلام بر امام عزيز و شب زنده دار تاريخ, امام خميني .
خاطراتي که در جبهه ها برايم پيش آمده مي نويسم.
اولين بار که من به جبهه آمدم در سال 1358 بود,تاريخش را درست يادم نيست. جبهه نوسود بود در قسمت پاوه- نوسود ,قله شمشي که در آنجا حمله نداشتيم ولي وقتي از آنجا مي آمديم ,چند عدد خمپاره 120 نزديکمان خورد و عمل نکرد.

گيلان غرب
در جبهه گيلان غرب بوديم ,در حالي که در روبروي دشمن قرار گرفته بوديم . هميشه دشمن ما را مي زد و شاهد بوديم وقتي يک عدد توپ 106 زير سنگر ما خورد و ما ده نفر بوديم در سنگر از اين ده نفر يک نفر زخمي شد که آن هم سطحي بود. گوني ها و سنگ ها روي برادران خراب شد و کوچکترين ضربه اي به کسي نخورد و يک روزي در تپه خليج همان جبهه گيلان غرب بوديم که يک خمپاره 120 روي سنگر آمد و چهار نفر در سنگر بودند و خواب بودند وقتي خمپاره منفجر شد ما در سنگر بغلي آن بوديم که گفتيم برادران دود شدند و شهيد شدند. وقتي آمديم ديديم برادران همه سالم از سنگر بيرون آمدند و اصلاً کسي يک قطره خون از دماغش نيامده است اين هم يک معجزه خداوندي بود که ما ديديم.
يک بار زماني که با ماشين ايفا که حدود 50 نفر بوديم به سوي خط مي رفتيم دو خمپاره در نزديکي ماشين حدود ده الي بيست متري ماشين خورد و اصلاً به ماشين اصابت نکرد.

بسمه تعالي
در عمليات محرم ما را آوردند به کانالي که به دست عراقي ها کنده شده بود براي اينکه تانکهاي ما نتوانستند از آنجا بيايند ولي خوشبختانه ما وقتي مي خواستيم حمله کنيم 24 ساعت مخفيانه در کانال مانديم و عراقي ها متوجه نشدند .ماه شب 14 بودو هوا خيلي روشن بود .
همه برادران به هم ديگر مي گفتند که امشب اگر هوا روشن باشد نمي توانيم جلو برويم و همه مان را قتل عام مي کنند. همه برادران مشغول نماز و دعا خواندن شدن همه به درگاه خداوند تبارک و تعالي ناله کردن و گريه و آه و زاري کردند. يک ساعت بيشتر نمانده بود که از کانال بيرون بياييم و در بلندي از ديد عراقي ها حرکت کنيم. همه خداحافظي کردند که يکبار ديديم امدادهاي غيبي خداوند نمايان شد به همان آيه: ادعوني الستحب لکم که مي گويد بخوانيد مرا تا شما را اجابت کنم عمل کرد و ابري سياه آمد جلوي ماه را گرفت و هوا يک طرفش که ما بوديم روشن و طرف آنها تاريک که اصلاً ما را نمي ديدند و يک بار ديديم که باران شروع به باريدن کرد .همچنان باران مي باريد و برادران در زير باران دعا زمزمه مي کردند و خداوند را شکرگذاري مي کردند. به حق که شکرگذاري هم داشت . برادران با يارب يارب پيش مي رفتند و همه خيس شده بوديم پوتين هايمان پر آب شده بود و همچنان سريع به پيش مي رفتيم تا حدود 50 الي 60 متري دشمن رسيديم که دشمن متوجه ما شد و ما را بست به خمپاره و آرپي جي.
دشمن همچنان مي کوبيد و برادران همچون شير الله اکبر گويا ن به پيش مي تاختند. تا وقتي به ميدان مين دشمن رسيديم که خيلي مجهز درست کرده بودند با انواع مواد شيميايي و لاستيکي بزرگ و مين منور که اگر آتش گرفت لاستيک ها هم آتش بگيرند و آنها گرا بگيرند و متوجه آمدن ما بشوند و شروع به شليک بکنند ولي به خواست خداوند بزرگ و به ياري امام زمان (عج) برادران با نام پر برکت حضرت زينب (س) به پيش رفتن و حتي يک مين هم منفجر نشد .
همه برادران از روي مين ها حرکت کرديم و فقط در آن شب دو نفر بيشتر زخمي نشدند. فردا که برگشته بوديم از همان جا که ميدان مين بود ,حدود 600 الي 700 مين ضد نفر جمع آوري کرده بودند که از روي همان مين ها برادرانمان شب حرکت کرده بودند اما به خواست خداوند بزرگ مين ها منفجر نشده بودند. (الله اکبر خميني رهبر) اين حمله که به وسعت 50 کيلومتر در عرض و به طول 15 کيلومتر پيش مي رفتيم خيلي عمليات مهم و عالي بود.
در اين عمليات تلفات دشمن خيلي زياد بود و اسرا هم زياد بود حدود 6000 هزار الي 7000 هفت هزار نفر کشته و حدود 4000 الي 5000 هزار اسير گرفته شده و تانکها و غنائم ديگر دشمن خيلي زياد بود که قابل شمارش نبود و فقط حدود 25 هواپيما و چند هلي کوپتر از دشمن نابود شد.


بسم الله الرحمن الرحيم
عيد روزي است که در آن روز گناه نباشد
...اميدوارم که جنگ انشاءالله بزودي زود به پيروزي برسد و همگي با هم به کربلا برويم براي زيارت اباعبدالحسين (ع).
جبهه جاي خوبي است و معجزه فراوان است .ما الان در جزيره مجنون جنوبي در خط مقدم جبهه هستيم و مشغول نبرد حق عليه باطل هستيم و تا به حال صداميان کافر چندين بار آمدند و حمله کردند که جزيره را بگيرند که به خواست خدا شکست خوردند و کشته شدند و فرار کردند .رزمندگان مانند شير جلوي اين مزدوران ايستاده اند هميشه هواپيماهايشان مي آيند ولي به خواست خدا نمي توانند جاي بچه ها را بمباران کنند و فرار مي کنند. شما در پشت جبهه فقط دعا کنيد رزمندگان پيروز بشوند. نگوييد دعا زياد کرديم مستجاب نمي شود واقعاً دعاهاي شما در جبهه اثر مي کند و مستجاب مي شود. عراق از اول جنگ تا به حال اين قدر گلوله به سر رزمندگان نريخته بود در عرض 5 روز يک ميليون گلوله عراق ريخت توي جزيره که ما فرار کنيم تا بيايد بگيريد ولي به خواست خدا و با دعاي امام امت و دعاي شما و دعا رزمندگان در سنگرها ,تمام گلوله ها توي آب مي ريخت و يا منفجر نمي شد و يا اگر مي شد همه اش آن طرف تر مي افتاد و الحمدالله يک چيز تعجبي است که فقط دو نفراز همرزمان ما شهيد شدند و سه نفر زخمي ,همه برادران سالم ماندند . فرمانده آنها گفته بود ما گفتيم همه ايراني ها نابود شدند وقتي با دوربين نگاه کرديم ديديم سر بسيجي ها از سنگر بالا مي آيد اينها چه کساني هستند مگر اينها لباسي ضدزرهي پوشيده اند که با يک ميليون گلوله هيچ طور نشدند.
پس بدانيد دعاها خيلي اثر دارد, تا مي توانيد دعا کنيد تا انشاءالله پيروزي هم خيلي نزديک است .کم حوصله نباشيد. خدا مي خواهد ما را امتحان بکند. پس دعا از لباس ضد زره هم بيشتر اثر مي کند و خدا خودش گلوله ها را هدايت مي کند و نمي گذارد بخورد به رزمندگان اسلام. التماس دعا دارم والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : انوري , حسن ,
بازدید : 259
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

وصيت نامه
بسم اللّه الّرحن الرحيم
وصيتنامه هايي که اين عزيران مي نويسند ،مطالعه کنيد .پنجاه سال عبادت کرديد ، خدا قبول کند ،يک روز هم يکي از اين وصيتنامه ها را بگيريد و مطالعه کنيد و فکر کنيد . ( سخنان امام امت در باب وصيتنامه هاي رزمندگان اسلام )
اينجانب حسن حسن پور فرزند حاتم ،شمارة شناسنامه 5743 صادره از ولشکلاء .
سلام به خون ،سلام به شهيد ،سلام به شهادت ،سلام به کربلاي ايران و سلام به رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران ،جان جانان ،قهرمان قهرمانان ،نائب امام ،روح ا . . . الموسوي الخميني ،سلام بر روحانيت و سلام بر رزمندگان اسلام ،و سلام بر مهدي (عج ). سلام بر شما پدرم و خواهرم و برادرم و همسرم .يک تقاضاي عاجزانه از شما دارم که اگر اين سعادت نصيب من شد که شهيد شدم برايم سياه نپوشيد و جلوي نامحرمان گريه نکنيد که نامحرمان صداي گرية شما را بشنوند . از همة شما تقاضا دارم که فقط و فقط در خط امام حرکت و به دستورات امام گوش دهيد .مبادا کاري کنيد که قلب امام را درد آوريد .در ضمن همسرم ،اميدوارم که آن صحبت هايي که براي شما کردم عمل کنيد . اگر بچه ام پسر بود ،اسمش را حسن و يا روح ا . . . بگذاريد و اگر دختر بود فاطمه .در ضمن همسرم اگر بچه ام زنده بود و بزرگ شد حتماً او را پاسدار کن ،البته بعد از اتمام تحصيلات .ديگر عرضي ندارم ،عزيزان ،من فقط از شما التماس دعا دارم چون من زياد گناه کردم دعا کنيد که خدا گناهان مرا ببخشد . در ضمن پدر و مادرم ،من هيچ موقع فرزند خوبي براي شما نبودم و همسرم من ، شوهر خوبي براي شما نبوده ام .اميدوارم که به بزرگي خودتان مرا ببخشيد ،التماس دعادارم .
4/1/61 سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ساري حسن حسن پور




خاطرات
زهرا گلي قادي همسر شهيد:
ايشان قبل از شروع انقلاب اسلامي امام را شناخته بودند و به صورت مخفيانه به فعاليت هاي خود بر عليه رژيم پهلوي پرداختند و در پيروزي انقلاب نيز به نوبه ي خود سهم بسزايي داشت و بعد از پيروزي انقلاب در کميته مشغول فعاليت شدند و بعد به سپاه رفتند ،به علت آن که آن موقع کميته ي انتظامات داخل شهر را به عهده داشت و نيروهايش به جبهه نمي رفتند به سپاه رفت ،در جبهه ي جنگ مشغول نبرد شد و بيشتر فرماندهي گردان را در جبهه هاي نبرد به عهده داشت .
ايشان از روحيه ي بسيار قوي برخوردار بودند و عجيب به شرکت در جنگ علاقه داشتند .از اول شروع جنگ در جبهه بودند ،به طوري که در خاطرم مي باشد ،در مدت 9 ماه نامزدي ،6 ماه در جبهه بودند و بعد از ازدواج که از مدت زندگي شان تنها 8 ماه گذشت ايشان به شهادت رسيدند ،تنها يک ماه در منزل بودند و بقيه را در جبهه به سر بردند . اگر از خاطرات ايشان بخواهم صحبت کنم بسيار زياد است .با اين که مدت زندگي بسيار کوتاه بود ،ايشان وقتي در منزل بودند احترام زيادي به من مي کردند و در زندگي واقعاً علي گونه بودند ،بسيار خوش برخورد و با محبت بودند .درست خاطرم است که براي مراسم عقد ،به سوي منزل آن آقايي که قرار بود عقد ما را انجام دهد حرکت کرديم .در بين راه ديدم که ايشان نيستند ،کمي صبر کردم تا ايشان رسيدند . مي گفتند پيرزني نفت گرفته بود ،چون برايش سنگين بود من برايش تا منزلش بردم و سريع خودم را رساندم .واقعاً در زندگي فردي بودند که کاملاً خدا را شناخته و همه ي مسائل اسلامي را مراعات مي کردند . هر کس که با ايشان برخورد مي کرد شيفته ي خصوصيات اخلاقي اش مي شد .خيلي از انسان هاي گمراه توسط ايشان راهنمايي شدند ،اثرات مثبتي در اين ها مي گذاشت .روزي به تنهايي 11 نفر منافق را دستگير کرد وبه سپاه برد .شايد در زمان خودش به ندرت کسي مانند ايشان بود .بيشتر محافظت از شخصيت ها را ايشان به عهده مي گرفت .البته خودش هرگز از فداکاري هايش سخن به ميان نمي آورد .بعد از شهادتش از زبان همرزمانش مي شنيديم ايشان قبل از عمليات خونين شهر و آزاد شدن آن با يکي از برادران اصفهاني براي شناسايي از منطقه جلو حرکت کردند که آن برادر اصفهاني به شهادت رسيد و ايشان از ناحيه ي پا زخمي شدند .با وجود زخمي شدن و بستري بودن در بيمارستان دوباره از بيمارستان فرار کرده و به جبهه رفت و برادران رزمنده دوباره ايشان را به بيمارستان برگرداندند . هر چه از روحيه و ايمانش بگويم ،کم گفتم .در عمليات رمضان ايشان فرماندهي گردان را بر عهده داشت به طوريکه خود براي بار آخر مرخصي آمده بودند گفتند :معاون آقاي محسن رضايي به من گفتند حق شرکت در عمليات را نداريد و بايد از پشت جبهه فرماندهي اين نيروها را به عهده بگيريد که مخالفت کردم . بعد برادران نيز مي گفتند حتي خود آقاي محسن رضايي هم از شرکت ايشان در عمليات مخالفت مي کردند. گفتند ما به چنين فرماندهان نياز داريم اما ايشان با اين وصف شرکت کردند .يکي از برادران مي گفتند :ايشان به تنهايي با نارنجک در حدود 25 تانک را منهدم کرد و يک انبار مهمات دشمن را به آتش کشيد که تا صبح مي سوخت و مي گفتند در هيچ عملياتي فرماندهي به خوبي ايشان نداشتيم .چون اگر مثلاً 12 کيلومتر پياده روي مي کرديم ايشان دو برابر پياده روي مي کرد که ببيند چه کسي شهيد شده يا مجروح شده است . در آخرين لحظات ،نشست و برادر شهيدي را در آغوش گرفت و مي خواست بلند شود که دشمن از پشت او را به گلوله بست و شربت شهادت نوشيد .
خاطرات جالبي که از ايشان است ،با وجود ترکشي که در پا داشت ،تازه از بيمارستان به منزل آمده بود .در مسابقه ي دو بين نيروهاي مسلح مقام اول را کسب کرد ،با وجود اين که هيچ گونه تمريني در زماني که در جبهه بود در مورد کشتي نداشت ،در مسابقه ي کشتي نيز بين گيلان و مازندران مقام اول را کسب نمود و در مسابقه ي کشوري به مقام پنجم نائل شد .البته يک مسابقه مانده بود که بر اثر خوابي که ديدند يکي از اعضاي خانواده مريض هستند و نيمه شب به سوي ساري حرکت کردند .ايشان آرزو داشتند مقام اول را کسب کنند تا در خارج از کشور ،پرچم جمهوري اسلامي به اهتزاز در آيد و عکس امام را بر روي آن پرچم بزند . ايشان از تيزهوشي زيادي برخوردار بود .آن اوايل خوب ،منافق زياد ترور انجام مي دادند حتي در تهران يکي دو بار از اُور کتش که فهميده بودند پاسدار است به سوي او هجوم بردند که از دستشان فرار کرد و در چند خانه ي تيمي که در ساري کشف شده بود نام ايشان جزء اعضايي بود بايد ترور شوند نوشته شده بود که به شکر خدا موفق نشدند .
تعريف مي کرد در يکي از خيابان هاي تهران قدم مي زد به شخصي مشکوک شد و با او تماس بدني گرفت ،متوجه شد که آن فرد با خود اسلحه حمل مي کند ،تعقيبش کرد و در جاي خلوت اسلحه را در آورد و آن فرد را به ماشيني که خود از سپاه برده بود هدايت کرد و جواز اسلحه را از ايشان خواست که بعد متوجه شد آن برادر پاسدار کميته است و خيلي از او عذرخواهي کرد .آن برادر خيلي خوشحال شد و او را بوسيد و گفت :ساري واقعاً چنين پاسداراني را دارد .در جبهه به شير معروف بود ؛يعني کسي اسمش را صدا نمي زد و شير صدايش مي کرد .خودش هرگز از کارهايش در جبهه سخني به ميان نمي آورد ،بلکه دوستانش بيان مي کنند .يکي از خاطراتي که بار آخر خودش تعريف کرد :مي گفت برادري در يکي از شب ها به منطقه ي جنگي به دستشويي رفته بود و موقع برگشت ،دو تن از غواصان عراقي را ديد و توسط لوله ي آفتابه که بر زير بغل گذاشت ،اين دو تن را اسير کرد .البته از صحبت هايش من اين گونه برداشت کردم که خود ايشان اين عمل را انجام دادند و به هيچ وجه نگفتند چه کسي اين کار را کرده است . در شب آخر بسياري از دوستانش را به افطار در منزلش دعوت کرد و از آن ها پذيرايي کرد و به دوستانش مي گفت که اين وداع آخرين است و شب آخر است که در ميان شما هستم .يکي از برادران روحاني که حال خود نيز شهيد شده است ، تعريف مي کرد که يک ربع مانده بود به عمليات ديدم شهيد حسن پور در کناري دراز کشيده و مي گويد :احساس مي کنم در منزلم هستم که بعد از شنيدن خبر شهادتش گفت متوجه شدم که ايشان منزل ابدي و آخرتش را ديده بود و چنين مي گفت .شب آخر در جبهه امام زمان (عج) را به خواب ديدند ونيمه شب برادران رزمنده روستاي آن ها به دورش جمع شدند و وقتي گفت فردا ديگر از ميان شما مي روم که بچه ها گريه مي کردند و همين شد و از شهادتش آگاه شده بود .
ايشان به فرزند و بچه عجيب علاقه داشت و البته فرزندش سه ماه بعد از شهادتش به دنيا آمد .هميشه مي گفت آرزو دارم فرزندم را ببينم و به شهادت برسم ،علتش را جويا مي شدم مي گفت نمي خواهم وابستگي پيدا کنم نسبت به فرزند .مي گفتند در جبهه در اهواز بچه اي را ديد و او را در آغوش گرفت و البته متوجه شده بود فرزند شهيد است و آن بچه از او جدا نمي شد ،مي گفت من مي خواهم با تو بيايم و شهيد شوم ،بالاخره او را به زور راضي کرد و دو عکس با او گرفت تا آن بچه او را رها کرد و ايشان به عمليات رفتند .نامه هايي بسيار زيبا و معنوي براي من مي فرستادند . سه ماه قبل از شهادتش ،قبل از شرکت در عمليات خونين شهر نامه اي فرستادند ،که مضمون نامه اش از فاطمة زهرا (س) سخن گفتند .چون اين را اقرار داشتند که زياد تنهايم مي گذارند ،براي دادن روحيه به من از فاطمة زهرا (س) گفتند و از علي (ع) گفتند .
مي گفتند:بعد از مرگ حضرت زهرا خدايا نفس مرا بگير چون نمي توانم بعد از زهرا (س) زنده باشم و وعده ي ديدار در آخرت را مي دادند .البته خودشان آمدند و نامه را خواندند ،با اين وضع به قدري زياد بود نتوانستم از ريختن اشک هايم جلوگيري کنم .در خانواده اش بسيار به پدر و مادرش احترام مي گذاشت و والدين ايشان مي گفتند در بين فرزندانمان نمونه بود .
در عمليات ها و جبهه هاي گيلانغرب ،سر پل زهاب ،ريجاب ،ايلام ،خونين شهر ،جوانرود ، دزفول ،شلمچه ،بيت المقدس ،فتح المبين ،و آزاد شدن بوکان شرکت داشت .در اسلام آباد غرب نيز شرکت داشت و در نبرد با منافقين جنگل آمل و داخل شهر ،گرفتن خانه هاي تيمي و غيره ،فعاليت هاي بسياري داشت .ايشان در 21 رمضان 61 ،22 تيرماه با علاقه اي که به مولايش امير المؤمنين داشتند به شهادت رسيدند .در تشييع جنازة يکي از شهداي پاسدار ،ايشان مي گفت :جنگ تمام نشود چرا که ما در سپاه خسته مي شويم ،البته منظورش اين بود که جنگ در طول اين نبرد دشمنان داخلي نيز شناخته مي شوند و قبل از اين که امام در مورد بني صدر سخناني بگويد يا براي مردم خيانت هاي او ثابت شود در تمام محافل صحبت مي کرد و بر ضد بني صدر مي گفت : اگر خودم در جبهه با بني صدر روبرو شوم او را مي کُشم .

قبل از اين که فرزند مان به دنيا بيايد ،به درجه ي شهادت نائل شد و سه ماه بعد شهادت پدر به دنيا آمد .يک روز شهيد رو کرد به من و گفت : دوست داري من الان به شهادت برسم ،قبل از اين که بچه ام را ببينم ؟با اين که خيلي دوست دارم او را ببينم ،يا مثل شهيد دستغيب به سن ايشان برسم ؟ من جواب دادم :مثل شهيد دستغيب .گفت :نه ،من با اين که بي نهايت به فرزندم و خانواده ام علاقمندم و دوست دارم او را ببينم ،ام با علاقه ي بي نهايتي که به خدا دارم و او را مي پرستم ،به او عملاً ثابت کنم که از همسر مي گذرم اما از خدا هرگز و همين طور نيز شد .
از ناراحتي زبانم بند آمد .ايشان در سالن غذاخوري سپاه بود که يکي از پاسداران ايشان را صدا زد و گفت :خانمت ناراحت است و ايشان وقتي داخل حياط سپاه شد ،من هنوز سلام نکرده گفت :چرا ناراحتي ؟2 ماه ديگر مرا در سردخانه مي بيني و بايد روحيه داشته باشي .درست برج 2 زخمي و برج 4 به شهادت رسيدند . وقتي ايشان را تشييع مي کردند ،يکي گفت فرمانده ،گفتند او که در تدارکات کار مي کرد ؛ آن قدر متواضع بود و خودش را از ديگران جدا نمي دانست و هيچ کس در پشت جبهه نمي دانست فرمانده است . همرزمانش علاقه ي زيادي به او داشتند .
بار آخر در 17 يا 18 رمضان که به مرخصي آمد .
گفتم از جبهه بگو :گفت بشين .من خيلي خوشحال شدم .گفت :ما دو نفر بوديم بايد با هم ناهار مي خورديم ،وقتي ناهار را آوردند ديدم خيلي گرسنه ام .به آن رزمنده گفتم :شما از کجا آمدي و چه جوري آمدي ؟ تا تعريف کند ،من همه ي نهار را خوردم و وقتي نوبت شام شد او گفت :حسن پور از کجا آمدي ؟گفتم :از يک جا آمدم ديگر و شامم را خوردم .
در عمليات فتح خرمشهر قبل از انجام عمليات جهت شناسايي رفتند که زخمي شدند و سه بار بيمارستان را ترک گفتند که به جبهه بروند و دوباره ايشان را به بيمارستان برگشت مي دادند و هر کس از ايشان سؤال مي کرد پاي شما چي شده ؟مي گفت :پاي من دمل زده و حتي سپاه متوجه نشد ايشان در جبهه زخمي شد . وقتي من از مأموريت برگشتم يک روز بعد از حضور ايشان در ساري به ايشان رسيدم.


ابراهيم حسن پور ،برادر شهيد:
در آن زمان بنده 6 سال داشتم . خاطره يا چيزي در ذهن من نمانده است ،ولي يکي از همسنگران شهيد را که در جايي با هم برخورد کرده ايم ،مي گويم :ايشان گفت :شما کجايي هستيد : بنده گفتم که ولشکلايي مي باشم و گفت پس شما بچه محل شهيد حسن پور هستي ؟ بنده گفتم که من برادر شهيد حسن پور مي باشم و ايشان خصوصيات اخلاقي و خاطرات شهيد را تعريف کرد که در يک مأموريت در اهواز ما در يک آسايشگاه با هم بوديم .شهيد حسن پور با شهيد خالق مختاري که بچة سنگده دودانگه بود ،با هم کشتي مي گيرند و شهيد حسن پور ،شهيد مختاري را به زمين زده و بعداً شهيد حسن پور ،شهيد مختاري را روي دوش خود گرفته و گفته پسر عمو ! مي شود من و تو با هم ،بغل در بغل هم به شهادت برسيم و شهيد خالق مختاري بعد از مدت ها در خط مقدم به شهادت رسيد و شهيد حسن پور رفت و ايشان را روي دوش خود گرفت و از سمت دشمن ،تيري به شهيد حسن پور خورد که شهيد حسن پور و خالق مختاري با هم به شهادت رسيدند .

رمضانعلي معلميان گرجي :
به اتفاق تعداد 10 نفر از بسيجيان روستاي گرجي محله ،به جبهه اعزام شديم . به اهواز رفته وارد پادگان شهيد بهشتي شديم .زمان سازماندهي ،سهميه ي گرداني شديم که فرمانده گردان به نام حسن پور ،پاسدار رسمي ساکن يکي از روستاهاي ساري بود.
با برخوردهاي جذاب و عاطفي شهيد و عشق به عمليات با شور و شوق فراوان ،وارد عمليات رمضان در قسمت شرق بصره شديم . گردان ما خط شکن نبود ،اما ساعت حدود 11 شب از خاکريزهاي خط 1و2و3 دشمن عبور کرديم به قصد اين که هر چه سريع تر وارد شهر بصره شويم .بعد از اذان صبح که در حين پيشروي بوديم ،تعداد زيادي پرژکتور در مقابل خودمان با فاصله ي پنج کيلومتري مشاهده کرديم .فکر مي کرديم که اتوبان بصره هست که به طور رديف و پشت سر هم بود ،در صورتي که تانک هاي 72T (تي 72) در بيابان با پرژکتور دنبال ما مي گشتند ،تا اين که اول صبح از فاصله ي پانصد متري متوجه تانک ها شديم .آن قدر جلو آمدند تا اين که روبروي هم قرار گرفتيم .تنها پناهگاه ما جاده خاکي بوده که ما پشت اين جاده خاکي خيز رفته و سنگر گرفتيم .تانک ها به فاصله ي پانزده متري ما آمدند و درگيري از نزديک شروع شد .ارتفاع (بلندي) جاده از سطح زمين چهل سانتي متر بود .کاليبر تانک و توپ تانک حتي يک لحظه به ما فرصت جنبيدن نمي دادند .تعداد زيادي از برادران بسيجي شهيد شدند .من که کنار فرمانده ي گردان بودم به او پيشنهاد عقب نشيني دادم ، ايشان فرمودند :در دشت صاف عقب نشيني ممکن نيست .تقاضاي نيروي کمکي از فرماندهي لشگر شد در جواب گفتند :ما سرگرم پاکسازي خط هاي دوم و سوم عراقي ها هستيم .ما يک گردان سيصد نفره در مقابل سي دستگاه تانک مدرن روسي تي 72 با فاصله ي پانزده متري ،مدت چهار ساعت جنگيديم .در آن لحظات ،مرگ و زندگي (شهادت و اسارت) براي ما معني نداشت ،90% احتمال شهادت و 10% احتمال اسارت را مي داديم .در آخرين لحظات پيروزي که با آمدن نيروي کمکي ،اوضاع عمليات به نفع ما تغيير کرد ،فرمانده ي گردان ،برادر حسن پور سريعاً خودشان را به بالاي تپه ي کله قندي که در فاصله ي بيست متري ما قرار داشت ،رساند تا به عراقي ها مسلط شود ، ناگاه توسط يک تک تيرانداز عراقي مورد اصابت گلوله قرار گرفت و حجم آتش طرفين خيلي زياد بود .برادر حسن پور در حين جان دادن و شهيد شدن به داخل ميدان آب افتاد که عراقي ها به عنوان ميدان مانع ،جلوي مسير رزمندگان درست کرده بودند و شهيد شدند.

سکينه حسن پور، خواهر شهيد :
زماني که خبر شهادت برادرم را آوردند و به مادرم اطلاع دادند ،مادرم به هيچ وجه قبول نکردند و مي گفتند که حسن شهيد نشده است .ولي با اين حال وقتي اکثر خانواده منزل را ترک مي گفتند تا به سردخانه بروند ،مادرم خطاب به درخت انجيري که در حياط داشتيم مي گفت :
چقدر حسودي ،پارسال حسن انجيل هايت را خورد ،مي شود که حسن امسال هم لااقل دو تا از انجير هايت را بخورد . اين حرف ها هنوز در ذهنم هست .

سيد حسين موسوي :
قبل از پيروزي شکوهمند انقلاب اسلامي ،بعد از تعطيل شدن از کلاس درس با دوچرخه ،شبانه به پخش اعلاميه و پوستر امام راحل ،مي پرداختيم و روز ها اين اعلاميه ها توسط شهيد بزرگوار حسن پور از مکان خاصي تهيه و دور پاهاي خود مي پيچيد ،يا اين که دور کمرش مي بست و آن ها را به روستاي حسين آباد ،منزل پدربزرگش انتقال و توسط خواهران اين روستا ،خواهر بتول نجف زاده و کلثوم نجف زاده ، در بين نمازگزاران مسجد و يا در منازل ها نصب مي شد ،چندين بار توسط نظاميان زمان طاغوت ،تحت تعقيب قرار گرفت و حتي يک روز ايشان را دستگير و به علت نداشتن مدارک همراهش آزاد گرديد . ما با هم ،همکلاس بوديم ولي در يک مدرسه تحصيل نمي کرديم .
سيد کريم حسيني:
شهيد حسن پور بچة محلمان بود .اين شهيد با شهيد درويش خيلي صميمي بود .شهيد درويش هم باجناق من بود .شهيد حسن پور قبل از انقلاب فعاليت خوبي داشتند و در رابطه با رژيم قبلي ،بر ضد آن رژيم فعاليت مي کردند .ايشان با شهيد درويش در همه جا با هم بودند و خيلي فعال و جدي بودند و در رابطه با انقلاب کارهاي زيادي انجام دادندو در سپاه مشغول به خدمت بودند .وقتي ميان رزمندگان اسلام با منافقين درگيري پيش مي آمد، اين دو شهيد بزرگوار به عمل آمده و بچه هاي ولشکلاء را جمع کرده و براي مبارزه با منافقين اين بچه ها را به ساري مي بردند .منافقين وقتي از دور شهيد حسن پور و درويش را مي ديدند فرار مي کردند ،زيرا که منافقين از اين دو شهيد بسيار مي ترسيدند .اين دو شهيد بسيار ورزيده بودند .جودو کار و کاراته کار بودند و در برابر آن ها کسي توانايي مقاومت را نداشت و از آن جا که هميشه اين دو بزرگوار با هم بودند ،بيشتر اوقات در سپاه مشغول به خدمت بودند .شهيد حسن پور ،فرمانده ي گروهان و شهيد درويش ،فرمانده ي گردان بود .اين دو بزرگوار موتوري داشتند و با اين موتور به همه جا سر مي زدند و تمام روستا ها را تحت پوشش داشتند .روستاهايي مثل :طبق ده ،ولوجا ،اردشير محله ،معلم کلا ،حسين آباد و تمام غروب ها با جوانان برنامه داشتند .




آثار منتشر شده درباره ي شهيد
تو در گوش ابُو جهل ها ،خوارجها ،منافقها
شعار مرگ مي خواني
شفق سُرخ خونرنگي
تو گُلخند بهاران را نشان داري
امام گويد تو پاسداري
تو دشت سُرخ مکتب را
حقوق گودنشينها را نگهداري
شهيد عَدل و ايماني
تو پاسداري

نشان از شطِ خون کربلا داري
تو پاسدار حريم مَرز قرآني
مُريد پاک و اخلاصي
امام را همچو فرزندي
براي امّت اسلام ،تو دلبندي
تو ميزاني
حَديد بر دست
پيام بر دوش
کتاب راز خلقت را
چراغ معرفت کردي
امام گويد تو پاسداري
سراپا عشق و ايثاري

تو پاسداري
تقديم به شهداي عمليات قدس
توآيا از کربلا سخن مي گوئي
تو در آن سوي صف فاطميان
چون شير مي غري
و چون خورشيد نور مي پاشي ظلمت را
اگر گويم حسيني تو ،گزافه نيست
چون او در صف گرگان خون آشام گُذر کردي
و آموختي به ما واماندگان
زيستن و مردن را
تو رعدي ،تُندري ،موجي
تُو خشمي و تو عُصياني
شهيد عدل و ايماني
تو درياي خروشاني
حجت ا. . . وريجي

قسمتي از نامه ي شهيد رمضان بابايي به دوست و همسنگر خود شهيد حسن پور . . . خدايا ،بارالها ما را ببخش و از گناهان ما درگذر ،تو کريم و رحيم هستي .خدايا ما با تو پيمان بسته بوديم که تا پايان راه برويم و به پيمان خويش هم چنان استوار مانديم . خدايا هاي و هوي بهشتت را ببينيم چه غوغايي، حسين (ع) به پيشواز يارانش آمده ،چه صحنه اي ،فرشتگان ندا دهند که همرزمان ابراهيم ،همراهان موسي ،همدستان عيسي ، همکيشان محمد (ص) ،همسنگران علي (ع) ،همفکران حسين (ع) ،همگامان خميني ،از سنگر کربلا آمده اند .چه شکوهي .خدايا به محمد (ص) بگو که پيروانش حماسه آفريدند و به علي (ع) بگو که شيعيانش قيامت برپا کردند و به حسين (ع) بگو خونش در رگها هم چنان مي جوشد .بگو از آن خونها سروها روييده ،ظالمان سروها را بريدند اما باز هم سروها روييد .خدايا ،مي داني که چه مي کنيم ،پنداري که چون شمع ذوب مي شويم اما از مردن نمي هراسيم ،اما مي ترسم بعد از ما ايمان را سر ببرند.اگر نسوزيم هم که روشنايي مي رود و جاي خود را دوباره به تاريکي مي سپارد ،پس چه بايد کرد ؟از يک سو بايد بمانيم تا بسوزيم و از ديگر سو بايد شهيد شويم تا آينده بماند . هم بايد امروز شهيد شويم تا فردا بماند و هم بايد بمانيم تا فردا شهيد نشود .عجب دردي !چه مي شد امروز شهيد مي شديم و فردا زنده مي شديم تا دوباره شهيد شويم.
آري همه ي ياران سوي مرگ رفتند در حالي که نگران فردا بودند .وقتي فکرمي کنم از اول تا الان، از آن لحظه اي که به جبهه آمده ام تا حال ،آن دوستان و ياراني که داشتم امروز در پيش ما نيستند ،آماده ايم که زمين دهان باز کند و فرو رويم .
راستش هيچ وقت فکر کرده اي که درويش ،حسن پور ،رجبي ،زارع ،نجف زاده و ديگر شهدا کجايند ؟آيا در غم آن ها فرو رفته اي ؟چه مي شد که آن ها در غم ما فرو مي رفتند ؟
به انسان مي نگريم مي بينيم که چگونه کودکان در نهايت ظرافت و ضعف از مادر زاده مي شوند و اندک اندک رشد مي کنند و قوي مي شوند و به بلوغ و جواني مي رسند ،آن گاه دوباره پس از قوت رو به ضعف مي روند و پيرمي شوند ،سرانجام در نهايت شکستگي مي ميرند .به جامعه مي نگريم مي بينيم که انسان تنها نيست و تنها زندگي نمي کند ،گروههاي مختلف آدمي در دسته هاي کوچک و بزرگ در شهرها و روستاها ،هر کدام براي خود زندگي خاصي دارند ،آداب و رسوم و سنت هاي ويژه اي دارند ،هر کدام در درون خود به گروههاي کوچک تر ديگري تقسيم مي شوند و ميان اين گروه هاي درون هر جامعه روابط معيني از لحاظ اقتصادي و حقوقي برقرار است .جامعه را نيز در حال تحول مي بينيم ،گروه هاي بتدريج از صحنه خارج مي شوند و گروه هاي ديگر ظهور مي کنند .

بسمه تعالي
ساعتي تفکر کنيم مي ارزد که گاهي ،در لحظه اي فارغ از غوغا و هياهوي هميشگي زندگي هرروزه ،به تفکر بنشينيم ،همان گونه تفکري که ارزش يک ساعت آن ،از هفتاد سال عبادت بيشتر است :به جهان بينديشيم ،به خود بينديشيم ،سالهاست که هم چون ماهي در اقيانوس هستي شناوريم .اقيانوسي که عجايب آن پايان نمي پذيرد .به هر طرف رو مي کنيم ، پرده اي پر نقش از حقايق و حوادث چشمان ما را خيره خواهد کرد .طبيعت ،انسان ، جامعه ،تاريخ ،زمين و آسمان ،هنر ،فلسفه ،جنگ ،صلح ،عدل ،ظلم و . . . هزاران هزاران واقعيت ديگر از اين قبيل ما را به حيرت فرو برده و از ما سؤال خواهد کرد .به هر حادثه مي نگريم ، ذهن ما را به دنبال خود مي کشد و به فکر وا مي دارد .
به طبيعت مي نگريم مي بينيم که هر بهار هزاران گل و گياه مي رويد و مي شکفد و چشم و دل ما را از آرامش و شادي لبريز مي کند اما ديري نمي پايد و آن همه سبزي و شادابي به پژمردگي و افسردگي بدل مي شود . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : حسن پور , حسن ,
بازدید : 226
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1338 در خانواده اي متدين در روستاي شيخ ميري در بروجرد ديده به جهان گشود. در همان روستا؛تحصيلات خود را تا مقطع راهنمايي طي کرد ودوران دبيرستان را در شهر بروجرد به تحصيل پرداخت. دوران تظاهرت قبل از انقلاب ايشان هم مانند ديگر مردم مسلمان در تظاهرت و مبارزات خياباني مشاركتي فعال و مستمر داشتند.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني ، حسن گودرزي براي انجام خدمت نظام وظيفه به سربازي رفت و در لشگر 92 زرهي اهواز خدمت نمود . بعد از آن در سال 1359 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دربروجرد در آمد . آموزش نظامي را که طي کرد حمله ارتش مزدور عراق به ميهن اسلامي که با تشويق دشمنان مردم ايران به خصوص آمريکا بود،شروع شد. او به اتفاق جمعي ديگر از برادران پاسدار جهت نبرد با مزودوران بعثي عازم خرمشهر شد .در خرمشهر شجاعانه به نبرد با مزدوران بعثي پرداخت و از حيثيت و شرف ميهن اسلامي به خوبي دفاع کرد . بعد از سقوط مظلومان خرمشهر حسن گودرزي همراه فرمانده و معاون گروهي از رزمندگان لرستاني مجروح شدند.
او علاوه بر اينکه رزمنده اي شجاع بود از بينش سياسي بالايي هم بر خوردار بود.قبل از اينکه بني صدر خائن از فرماندهي کل قوا ورياست جمهوري عزل شود حسن گودرزي به خيانت پيشه بودن او پي برده بود.خودش گفته است:
موقعي كه بني صدر به بروجرد آمد چند بار تصميم گرفتم او را بكشم . فكر كردم كه اگر اين خائن وطن فروش را بكشم وي را شهيد به حساب مي آورند و مرا به عنوان منافق اعدام مي كنند و لذا از تصميم خودمنصرف شدم و دعا كردم كه خداوند او را رسوا كند.
شهيد حسن گودرزي درسال 60 ازداج نمودند دو هفته بعد از ازداوج به مدت 4 ماه به منطقه غرب اعزام شد
بعد از بازگشت از جبهه خرمشهروبهبودي نسبي در كميته مبارزه با احتكار سپاه بروجرود مشغول فعاليت هاي شبانه روزي شد .بعد از آن در قسمت مبارزه با مواد مخدربه فعاليت خود ادامه داد .
اوکه طاقت دوري از جبهه را نداشت، بعد از مدتي به اتفاق جمعي از پاسداران به منطقه كردستان اعزام شدند. دو ماه در پاكسازي مناطق مختلف كردستان از عوامل ضد انقلاب شركت داشت. بعد از مراجعت از كردستان به اتفاق برادران پاسدار و بسيجي از بروجرد عازم جبهه نبرد حق عليه باطل در جنوب ايران شد .اودر اين اعزام فرماندهي گردان ابوالفضل العباس(ع) را عهده دار بود در عمليات بيت المقدس درجبهه فكه شركت نمود . با ياري خداوندورشادتهاي مثال زدني رزمندگان اسلام اين عمليات با پيروزي كامل پايان يافت.
در اين عمليات 28نفر از رزمندگان بروجرد به درجه رفيع شهادت نائل گشتند . 709اسير از دشمن بخشي از پيروزي رزمندگان رزمندگان اسلام در اين عمليات بود.
حسن گودرزي در اين عمليات به سختي از ناحيه گردن مجروح شد و بعد از بهبودي مدتي در قسمتهاي مختلف سپاه خدمت کرد.
بعد از آن او به عضويت شوراي فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بروجرد در آمد و مجددا به جبهه رفت.
وقتي او به منطقه عملياتي رسيد فرمانده گردان ثارالله در عمليات والفجر 6 در تنگه چزابه به شهادت رسيده بود.از طرف فرماندهي تيپ به حسن گودرزي ماموريت داده شد به عنوان فرمانده گردان ثارالله انجام وظيفه نمايد. اين ماموريت 9 ماه به طول انجاميد . درهفتم آذر 1363 روز چهارشنبه حسن گودرزي در جبهه جنوب از ناحيه كتف و سر مجروح شدو در حين انتقال به بيمارستان به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد






وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
( اي انقلاب چه شبها كه برايت نخوابيدم)
از مومنان كساني هستند كه به پيماني كه با خدا بستند وفا كردند عده اي شهيد و عده اي در انتظار شهادت هستند و هيچ تغييري در اراده شان نيست قرآن کريم
خدايا چه شيرين است لحظه اي كه انسان به ياد تو جان ميدهد و چه گوار است آن زمان كه بنده اي در راه تو شهيد مي شود. خدايا من واقعا شرمنده هستم چرا كه عزيزان همه رفتند و من گناه كار همچنان مانده ام. خدايا تو شاهدي كه آن قدر شرمسارم كه قلم ناي نوشتن ندارد.
چه شيرين است در ايام محرم به سوي خدا شتافتن و چه خوش آيند است در ايام سوگواري اباعبدالله جان به جان آفرين تسليم كردن. خدايت من آن روز كه لباس مقدس پاسداري را پوشيدم با آنكه لياقت آنرا نداشتم اما با تو پيمان بستم كه تا آخرين نفس به امام عزيز و اسلام وفا دار بمانم و سرانجام جانم را فداي انقلاب اسلامي كنم. خدايا تو را سپاس مي گويم كه مرا در عصر انقلاب و دگرگوني آفريدي و وجود مقدس حضرت امام خميني را بر ما ارزاني داشتي. پيامي براي امت حزب الله دارم كه پشتيبان ولايت فقيه باشيد و از امام عزيز دفاع كنيد .نكند به خاطر دو روز زندگي دنيائي امام را تنها بگذاريد كه در آن صورت ابا عبدالله را تنها گذاشته ايد. به روزهاي عاشوراي اباعبدالله بينديشيد كه يارانش چگونه از همديگر سبقت مي گرفتند و براي شهادت لحظه شماري مي كردند. شما به اسلام فكر كنيد و به صف طويل دشمن كه با تمام توان در مقابل اسلام ايستاده است ،بينديشيد. نكند به خاطر كمبودها دست از امام و اسلام برداريد. اگر امروز دست از ياري اسلام برداريم فردا در مقابل نسل آينده زير سئوال خواهيم رفت. بدانيد كه اگر دين خدا را ياري كنيد خدا شمار را ياري مي كند. (ان تنصرو اله ينصرا و يثبت اقدامكم) برادران عزيز جنگ لحظات حساس را مي گذراند و تنها سرنوشت جنگ در ميدان مبارزه تعيين مي شود و صلح تحميلي نمي تواند وضعيت جنگ را تعيين كند. اگر ما صلح تحميلي را قبول كنيم فردا در مقابل خانواده هاي شهدا چه جوابي خواهيم داشت و آيا اعتمادي بر صدام كافر هست كه ما صلح كنيم . صدام بر اسلام تاخته است و جواب تا تاختنش اين است كه او را چنان سيلي به قول امام عزيزمان بزنيم كه ديگر قدرت حركت نداشته باشد. ما روز اول قصد جنگ را نداشتيم و حالا كه جنگ را بر ما تحميل كرده اند تنها راه خاتمه دادن ادامه جنگ است تا از سقوط صدام،تا ابرقدرتها عبرت بگيرند و ديگر فكر حمله به ميهن اسلامي را در سر خود نپرورانند. همچنان جنگ را در راس همه امور بدانيد و جبهه را تقويت كنيد كه تقويت جبهه ها از لحاظ معنوي باعث تسريع در امر پيروزي جنگ مي شود. قرآن را مخصوصا سوره واقعه، الرحمن و يس را بخوانيد و عمل كنيد در نماز جمعه ها شركت فعال كنيد كه اين اجتماعات باعث نابودي دشمن مي گردد و براي سلامت امام عزيز و رزمندگان دعا كنيد.
اما مادرم تو فاطمه وار در شهادت من صبر كن و ديگر فرزندانت را براي جهاد مقدس در راه اسلام آماده كن. مبادا در شهادتم مويه كني كه باعث شادي دشمن مي شود. براي سلامتي امام دعا كن. برادرانم شما دست از امام عزيزبر نداريد و پشتيبان ولايت فقيه باشيد و راه مرا ادامه بدهيد و به جبهه كمك كنيد كه روز حساب را در پيش داريم و مرا حلال كنيد. خواهرم تو زينب وار در شهادتم صبر پيشه كن و شكر خداي را به جاي آور كه برادرت در راه خدا شهيده شده است. همسرم خدا به تو اجر عنايت كند كه من حق همسري را نسبت به تو ادا نكردم ،مرا حلال كن و برايم دعا كن. در شهادتم صدايت را به گريه بلند نكن گريه كن اما نه بلند. مهدي فرزندم را نيكو پرورش كن و به او بگو پدرت سرباز امام خميني بود و سرانجام در اين راه شهيد شد به او بگو فرزندم راه پدرت را ادامه مي دهي و همسرم او را با احكام اسلام آشنا كن. مرا در بهشت شهدا دفن كنيد راجع به بدهكاريهايم همسرم و برادرام حميد اطلاع دارند. خانه ام براي همسر و فرزندم مهدي بماند.
خدايا طول عمر به امام عزيز عنايت فرما. خدايا رزمندگان اسلام را نصرت عطا بفرما. خدايا ظهور حضرت مهدي (عج)را تسريع فرما. حسن گودرزي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : گودرزي , حسن ,
بازدید : 212
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 2 1 2 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,671 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,772 نفر
بازدید این ماه : 2,415 نفر
بازدید ماه قبل : 4,955 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک