فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1341 در خانواده اي متدين و مذهبي در شهرستان اردکان ديده به جهان گشود .او در محيطي آکنده از نور معنويت رشد يافت و با احکام اسلامي آشنا شد. وقتي وارد دوران تحصيل شد به دبستان صدرآباد رفت . دوره راهنمايي را با موفقيت پشت سر نهاد و چون علاقه به رشته فني داشت به هنرستان فني اردکان رفت و در رشته برق مشغول به تحصيل شد. دوران تحصيل ايشان در هنرستان مصادف بود با دو.راتن مبارزات مردم ايران بر عليه ظلم وفساد شاه خائن .او در حين تحصيل هنرستان بود که وارد مبارزات انقلابي شد. در محافل و مجالس مذهبي حضوري چشم گير داشت و در مبارزات قبل از انقلاب نقش به سزايي ايفا کرد. پس از پيروزي انقلاب به عضويت سپاه درآمد و به خيل رزمندگان اسلام شتافت .او در صحنه هاي مختلف جنگ تحميلي به حماسه آفريني پرداخت و دفعات متعددي در جبهه حضور يافت.
داراي روحيه عالي و پشتکار وصف ناپذير بود .در مسئوليت هايي چون فرمانده گروه، معاون گروه، فرمانده گروهان، فرمانده واحد ضد زره و در نهايت فرماندهي توپخانه تيپ 18 الغدير به خدمت پرداخت. او شرط قبول اين مسئوليت ها را حضور در عمليات گذاشت .حاج جواد شابلي در سال 1363 در عمليات بدر در شرق دجله با آن که فر مانده توپخانه تيپ الغدير بود؛اما معاونش را به جاي خود مامور کرده ودوشادوش نيرهاي عملياتي به جنگ با دشمن پرزداخت که در همين عمليات به آرزوي ديرينه اش رسيد و شهيد شد.
اودر بخشي از وصيت نامه اش چنين مي نويسد:
در حراست از خط ولايت فقيه که همان خط سرخ انبياءست کوشش نماييد و با حضور دائم خويش در صحنه انقلاب به خفاش صفتان که چشم ديدن آفتاب اين انقلاب را ندارند مجال و فرصت ندهيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيت‌نامه  
بسم الله الرحمن الرحيم    
حمد خداى بزرگ را كه خلقت انسان از لطف اوست و درود و تحيات بر انبياء و اولياء الهى و ائمه طاهرين عليهماالسلام و درود و سلام بر خمينى روح خدا و قلب تپنده ملت مستضعف جهان و درود به روان پاك شهدا از هابيل تا كربلاى ايران كه خالصانه جان خود را براى رضاى خالق در راه هدف فدا نمودند و با شناخت و آگاهى در اين راه گام نهادند و به پاس احترام خون اين عزيزان خداوند بر مامنت نهاد و طريق فضيلت و تقوى را به شناساند . من جواد شابلى اكنون كه توفيق هجرت را يافتم و موفق شدم با لباس پاسدارى در جبهه حاضرشوم و پاسدار حرمت خون شهيدان ,خداى بزرگ اين نعمت را بر من ارزانى داشت ؛شايد كفايت و لياقت شهادت را نصيبم سازد و بتوانم پس از عمرى تباهى و گناه و معصيت با نثار خون خويش و آبيارى درخت اسلام با شهادت خود به اسلام خدمتى نموده باشم و به لقاء الله برسم .
از افتخاراتم اين بود كه در ارگانى به نام سپاه پاسداران انقلاب اسلامى خدمت مى كنم و انشاء الله با نثار خون خويش به اين اسم و اين ارگان خدمتى نموده باشم . از ملت عزيزو شرافتمند ايران درخواست مى نمايم كه جبهه ها را هميشه با اعزام نيروهاى معتقد به اسلام و انقلاب پر نگهدارند و امام امت را يار و پشتيبان باشند .
در حراست از خط ولايت فقيه كه همان خط سرخ انبياء است, كوشش نمايند و با حضور دائم خويش در صحنه به ضد انقلاب و خفاش صفتان كه چشم ديدن آفتاب اين انقلاب را ندارند مجال و فرصت ندهند كه اين ديوسيرتان از هر فرصتى عليه انقلاب استفاده خواهند نمود.
از پدر و مادر خويش كه در پرورش و تربيت من متحمل رنج فراوان شدند و متاسفانه در عمر كوتاه خود توفيق جبران ذره اى از زحمتهايى كه برايم كشيدند را نداشتم ,طلب عفو مى نمايم . برادران و خواهران گرامى ، كوتاهى و گناهان مرا با ديده عفو بنگريد و مرا ببخشيد تا انشاء الله خدا نيز از من راضى باشد. 
بار پروردگارا امام امت را تا انقلاب مهدى نگهدار. دولتمردان و خدمتگزاران به اسلام را موفق و مويد بدار . بر اتحاد و اتفاق  مسلمانان در سرا سر دنيا بيفزاى . حكام مرتجع منطقه را با دست پر قدرت مسلمانها  سرنگون دار و امت اسلام را در پيشبرد اهداف عاليه قرآن موفق دار. 
والسلام على عبادالله الصالحين  جواد شابلى 
ضمنا" 8 روز روزه قضا دارم و مدت 6 ماه نيز نماز قضا دارم كه آن را با پولى كه پهلوى رضا دارم ,برايم انجام دهيد. همچنان از دارائى خودم براى خرج دفن و كفن استفاده نمائيد و بقيه دارائيم را در هر راهى كه صلاح بدانيد خرج نمائيد . خدا حافظ و نگهدار شما.                                                            جواد شابلى   تاريخ 24/7/1361   



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : شابلي , جواد ,
بازدید : 339
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

اول مردادماه 1334 در همدان متولد شد. جواد اميدي دوران کودکي را در همدان گذراند و وارد دوران تحصيلات شد.او دوره ابتدايي تا مقاطع متوسطه را در اين شهر گذراند.
زندگي در زماني که فاسد ترين انسانها در ايران حکومت مي کردند وجامعه مملو از فساد حمايت وترويج شده از سوي حاکميت بود,نتوانست جواد را فريب دهد واو را به گناه بکشاند ,نوجواني وجواني را همراه با عقايد و باورهاي ديني پشت سر گذاشت .
او در کنارمسائل مذهبي به ورزش وبه خصوص ورزش پهلواني کشتي اهتمام مي ورزيدتا همزمان با پرورش روح ,جسمش نيز پرورش يابد وآمادگي جانفشاني در راه اعتلاي اسلام عزيز شود.
جواد اميدي با توجه به روحيات عدالت خواهانه اي که داشت بلافاصله پس از آشنايي با افکار وانديشه هاي نوراني امام خميني , جذب شخصيت الهي اين مردبزرگ شد و در راه تحقق آرمانهاي او به مبارزه بر عليه حکومت پهلوي  پرداخت.
اودر اوج مبارزات انقلاب اسلامي به خدمت سربازي رفت تا با حضور در ارتش نقش
مؤثري در اين زمينه ايفا کند.
با پيروزي  انقلاب اسلامي فرصتي يافت تا با عمل به سنت پيامبر اکرم (ص) ازدواج کرده وتشکيل خانواده دهد.
 پس از آن با توجه به تجارب نظامي که در طول دوره ي خدمت سربازي کسب کرده بود ,وارد سپاه شد تا با انتقال تجربه هايش به نوجوانان وجوانان مشتاقي که آمده بودند تا از انقلاب اسلامي پاسداري کنند ,گام ديگري از زندگي پربرکتش را بردارد. با حضور او و جوانان پاباخته اي ماننداو صدها توطئه ي دشمنان مردم ايران در به شکست کشاندن انقلاب اسلامي ناکام ماند.
 آغاز جنگ تحميلي به عنوان بزرگترين توطئه ي دشمنان ايران اسلامي برهه ي ديگري  در زندگي الهي و عاشقانه جواد اميدي بود.
با آغاز تهاجم همه جانبه ي دشمنان به مرزهاي آبي ,خاکي و هوايي ايران در 31شهريور1359جواد به مناطق جنگي شتافت و مردانه در مقابل مهجمان ايستاد. از روزي که به جبهه رفت تا موعد شهادتش  30 ماه از عمر پر ثمرش را در دفاع از تماميت ارضي ايران اسلامي سپري کرد.او دراين ماموريت الهي مسئوليت‌هاي مختلفي به عهده گرفت. آخرين مسئوليت جواد اميدي قائم مقام فرمانده آموزش نظامي لشکر32انصارالحسين(ع)بود.اودرروز 21 آبان ماه 1365 با همين عنوان در جبهه هاي غرب درپادگان شهدا بر اثر بمباران هوايي دشمن به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيت نامه
بسمه تعالى
با سلام وبا درود بى كران بر امام زمان ( عج ) وبا درود بر امام امت وبا سلام بر رزمندگان غيوروسلحشور كه با خون پاك خود اسلام را آبيارى وجان تازه اى به اسلام دادند .
كلامى چند دارم كه نمى خواهم در دلم بماند آنرا مى نويسم شايد كه بگوش شما برسد . شما هم ولايتى ها ى عزيز ,كسانى كه حق فراوانى بر گردن من حقير داريد .
شما را به خدا ,راه امام كه همان اسلام راستين است, را ادامه دهيد وامام را تنها نگذاريد. برادران در خصوص روستاى خودمان , خيلى زحمت بكشيد تا شايد از وجود منافقان واين جرثومه هاى فساد ومعاندان پاك گردد .از اين راه شايد كه مورد لطف خداوند كريم وولى بر حقش امام زمان ( عج ) قرار گيريد .در ضمن از كليه شما عزيزان مى خواهم كه اين بنده حقير را از ته قلب حلال كنيد . وشما برادران بسيج هر چه فعالتر پايگاه را نگه داريد .وشما پدر ومادر وبرادران وخواهرانم .
پدرم ومادرم مى دانم كه حق شما را ادا نكردم, اميدوارم كه مرا ببخشيد مى دانم كه رفتن من از شهرمان براى شما سخت بود ولى چاره اى جز آن نداشتم. خدايا از تو مى خواهم كه در دل پدر ومادرم بيندازى كه مرا حلال كنند . برادرانم وخواهرانم همينطور مرا ببخشند واميدوارم كه شما ادامه دهنده راه امام باشيد .
وتو اى همسرم تورا به فاطمه زهرا قسم مى دهم ,تورا به زينب كبرى قسم مى دهم كه از حق خودت كه بر من دارى در گذرى ومرا حلال كنى. فرزندم را اگر دختر بود طبق قرار قبلى خودمان صديقه بگذار تا اينكه هميشه از ياد فاطمه زهرا دور نباشى وبه پسرم‌مهدى بياموز كه چگونه راهم را ادامه دهد .در ضمن قرآنى را كه ياد گرفتى بر سر مزارم قرائت كن. از اقوام وخويشان وپدر ومادر خودت برايم حلالى بخواه وخواهش كن كه مرا ببخشند .حسابهاى جارى من با خود برادران است اطلاعيه بدهيد كه هر كس كه طلب دارد رجوع كند وپرداخت كنيد
به اميد آزادى كربلاى حسينى
در خاتمه مى گويم كه دلم مى خواهد كه اگر خدا مرا به فيض شهادت رسانيد جسدم همچون معشوقم حسين روى زمين بماند .
وتو مادرم به جاى اينكه سر قبر من بيائى مصيبت حسين وقاسم و.... را به ياد آر وبا آنها درد دلت را بگو چون من آنها را خيلى دوست داشتم .
در پايان از اينكه شما پدر ومادرم را جز خانواده شهدا مى بينم خوشحالم واميدوارم كه از سنگينى بار آنها با شهادت من كاسته شود وخدا به عنوان هديه اى نا قابل قبول فرمايد. جواد اميدى

وصيتي ديگر
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود بر رهبر كبير انقلاب وسلام بر امام زمان ( عج ) وسلام بر شهيدان
من همينقدر را مى دانم كه اگر راهى را جز اين راه بروم خطا وبه ذلت منتهى مى شود لذا در انتخاب راه اشتباه نكردم واميدوارم كه خدا مرا در صراط مستقيم هدايتم كند وبتوانم خدمات شايانى در اين راه انجام دهم.
برادران وخواهران سفارش مى كنم كه راه امام راادامه دهيد وامام را تنها نگذاريد واهل كوفه نباشيد ودنباله رو امام ويارانش باشيد. اما شما پدر ومادرم ، مى دانم كه با جدا شدنم از شما , شما را آزار داده ام ولى اميدوارم كه مرا ببخشيد, راضى باشيد وحلالم كنيد وحق خود را بر من ببخشيد. شما برادرانم وخواهرانم مرا حلال كنيد كه هيچ وقت براى شما برادر خوبى نبودم ,خدايم مرا بيامرزد وازآتش عذاب خود خلاصم كند .
وتو همسرم از خدا مى خواهم كه در دلت مهر مرابكشد تا بتوانى مرا حلال كنى چرا كه مى دانم براى تو شوهر خوبى نبودم ونتوانستم حقت را ادا كنم . پسرم را اگر خواستى واگر نخواستى به پدر ويا برادرم بسپار تا او را باعشق به حسين وامام بزرگ كنند .
تورا به خدا قسمت مى دهم كه مرا حلال كنى واز حقت كه بر من دارى در گذر وبگذار چند روزى كمتر عذاب بكشم. از پسرم هم معذرت مى خواهم كه نتوانتستم كه حق ومحبت پدرى را در حقش ادا كنم, اميدوارم كه راهش راه حسين باشد اگر كسى از من طلبى دارد به او بپردازيد وراضى كنيد او را .
به اميد زيارت كربلاى حسينى وقدس وظهور هر چه زودتر مهدى ( عج ) . جواد اميدى



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : اميدى , جواد ,
بازدید : 330
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

ملاير در سال 1335 شاهد تولد کودکي بود که بعدها از مردان نامدار اين ديار کهن شد. جواد غياثوند از كودكي روحيه مبارزه با بي عدالتي و ايثار در وجودش شعله‌ور بود.
با وجود داشتن خانواده‌اي ثروتمند، دوست داشت كه ساده زندگي كند به فكر دنيا نبود.در سن 24 سالگي ازدواج كرد وزندگي ساده اي در منزل پدرش شروع نمود.
جواد به عنوان پاسدار در سپاه خدمت مي‌كرد. بسيار فروتن و متواضع بود بعد از ازدواج به جبهه‌هاي حق عليه باطل رفت. مدتي بعد به همراه چند نفر از دوستان خود از جمله شهيد حسين حبيبيان، علي بهزادي و احمد رحيمي‌نژاد يک پايگاه بسيج را در روستاي"بايلخاني" تاسيس وراه اندازي كردند.
دوستانش مي گويند:"اهل صحبت كردن نبود؛ دوستي شجاع و ديندار، عاشق امام خميني و همواره حلاّل مشكلات محل بود,در زماني كه خشم به چهره معصومش روي مي‌آورد به خواندن نماز و ذكر صلوات مي‌پرداخت.
هميشه دوستانش را به تقوا و پرهيزكاري تشويق مي‌كرد و در مواقع حساس در مناطق جنگي با شوخي كردن روحيه افراد را بالا مي‌برد و نمي‌گذاشت كسي احساس خستگي كند."
او حضور در جبهه را توفيق الهي مي دانست وبه هيچ قيمتي حاضر به ترک جبهه نبود.هنوز چيزي از حضورش در جبهه نگذشته بود که به عنوان فرمانده بهداري لشکر32انصارالحسين(ع)منصوب شد.
جواد حضور تاثيرگذارش را در جبهه با اين سمت ادامه داد تادر فروردين سال 1365 به در منطقه عملياتي والفجر8درشبه جزيره ي فاو از ناحيه سر مورد اصابت تركش خمپاره ي دشمن قرار گرفت وبه شدت مجروح شد.ا و بعد از چند روز که در بيمارستان بستري بود,طاقت ماندن در دنيا را از دست داد وبه شهادت رسيد.
او به اين حديث شريف پيامبر اكرم (ص)که فرمود:
"مسلماني كه جهاد نكرده باشد و در دلش آرزوي جهاد نداشته باشد اگر بميرد بر شعبه‌اي از نفاق مرده است."اعتقاد کامل داشت.
شهيدان يوسف بازار هستند
به چشم دل پي دلدار هستند
به دست عاطفه با پاي ايثار
درون خون و آتش يار هستند
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيت‌نامه
بسم رب الشهداء و الصديقين
و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون .
گمان مبريد كساني كه در راه خدا كشته مى شوند مرده اند, بلكه زنده اند و نزد خداوند روزى مى خورند . قرآن کريم
با درود فراوان به حضرت مهدى (عج) منجى عالم بشريت و نايب بر حقش خمينى بت شكن و با درود به شهداى اسلام و زينبهاى زمان, چند جمله اى به عنوان وصيت آغاز مى كنم.
برادران و دوستان, اى كساني كه راه مرا قبول داريد و در مرگ من غمگين هستيد ,نصيحت من به شما اين است كه اسلحه مرا زمين نگذاريد و پيوسته با كفار و منافقين در ستيز باشيد, چه در سر حدات كشور و چه درداخل كشور, چه در روبروى شما سنگر سازى نموده است و چه با قلم و پستى كه دارد و مشغول ضربه زدن و جنايت مى باشد, در هر شكل و لباس و پستى كه باشد.
عزيزان بدانيد كه دشمن در كمين است و غافل نشويد و از هر درى با هر لباسى و رنگى ظاهر م يشود. شما اى شيعيان على (ع) ,على گونه رفتار نماييد و رفتار وى را سرمشق و الگو قرار دهيد. حالا هر چه مى خواهد بشود, شما به وظيفه دينى خود عمل كن, نكند خداى ناكرده زمانى وظيفه شرعى خود را طبق مصلحت پايمال كنى و رفته رفته يكدفعه چشم باز كنى ببينى شده ايى صدام و ديگر ظالمان .
با چشمى باز حركت كن و ببين قرآن چه گفته, امامان (ع) و وارثان به حق آنها چه مى گويند. اگر مسلمانيد حسين وار وارد شويد و هراسى از دشمن به دل راه ندهيد كه چه مى شود وچه خواهد شد . بدان مرگ با افتخار از عمر ننگين بهتر است و گول زرق و برقهاى دنيا را نخوريد. نكته سخنم با كسانى است كه در جاىگاه امام على (ع) وپشت ميز قضاوت نشسته ويا امام جمعه و جماعات مى شوند و خود را وارث وى مى دانند و مبلغ اسلام .
كلاه خود را قاضى کنيد, اگر رفتارشان همانند مولايشان است خب از اين بهتر چيست. اگر غير از اين است بدانند كه مريض هستند و بايد بروند معالجه شوند.
پيوسته طرفدار ضعيف باشيد و باند بازى و فاميل بازى را خداى ناخواسته سرمشق كار خود نسازيد. توكل به خدا كنيد ، روزى حلال بطلبيد كه همانا خدا با شما است. به وظايف دينى خود عمل نماييد كه يكى از آنها جهاد در راه خدا است. وحدت را حفظ نماييد, گوش به فرمان پير جماران دشمن ستمگران باشيد و خداى نكرده پشت وى را خالى نكنيد و گوش به حرف گروه هاي چپ و راست و وعده هاى اجانب ندهيد . نكنيد كارى كه باز آن قلدران حلقه به گوش بر شما حكمفرما شوند. وضعيت سابق خود را به ياد بياوريدو كمتر حساب ماديات را بكنيد ,مال دنيا به دنيا مى ماند . نكند روزى حزب الله از صحنه خارج شود و مشتى چاپلوس و خود فروخته جايگزين آنها گردند. برادران راهى را كه رفتم آگاهانه انتخاب كردم و خوشحالم در اين برهه از زمان پاسدار اسلام مى باشم . گرچه لياقت اين اسم را در خود نمى بينم .دوست دارم به كربلاى حسين (ع) بروم و بعد از زيارت و عرض ادب به خدمت بزرگوارش ,با كفار بجنگم تا اينكه بدنم در خاكهاى گرم كربلا پاره پاره شود و بر زمين بريزد ,تا در روز قيامت پيش مولايم حسين (ع) سرافكنده نباشم. در پايان از پدر و مادر گراميم مى خواهم مرا حلال كنند. آنها زحمات زيادى را براى من كشيده اند و نتوانستم در دنيا پاسخگوي زحمات آنها باشم . از همسر عزيزم مى خواهم مرا حلال كند. او زحمات زيادى را براى من كشيده و نتوانستم در دنيا پاسخگو باشم . از همسر عزيزم مى خواهم مرا حلال كند . ايشان مدت پنج سال زحمات زيادى براى من كشيده اند و اميدوارم از حضرت زينب (س) پاداش بگيرد.
از برادران خودم مى خواهم در تربيت فرزندانم همكارى لازم را بنمايند و پيوسته مسايل دينى و از خود گذشتگى را به آنها بياموزند و براى من ناراحت نباشند. اگر اسير شدم نگرانى به خود راه ندهيد ، اگر مفقود شدم براى من يك ياد بود در مزار شهداى شمس آباد درست كنيد و اگر به لطف خدا شهيد شدم مرا در مزار شهداى شمس آباد به خاك بسپاريد.
براى من سرور گراميم حاج آقا مقدسى نماز بخواند, جلو جنازه ام علامت سينه زنى نياوريد ,به جاى آن شعار مرگ بر آمريكا و مرگ بر شوروى و مرگ بر اسراييل بدهيد و از تشريفات بكاهيد و بر خشم خود عليه جنايتكاران داخل و خارج بيفزاييد.
به اميد پيروزى اسلام و نابودى مقام پرست و دنيا طلب.
والسلام جواد غياثوند 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : غياثوند , جواد ,
بازدید : 239
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

فروردين ماه 1337 ه ش در مرکز مهم فقه جعفري، قم و در يک خانواده مذهبي و متدين به دنيا آمد. در سن پنج سالگي پا به مکتب نهاد و با کتاب آسماني و عرفاني قرآن آشنا و در هفت سالگي وارد دبستان شد.
از دوران کودکي به همراه پدر بزرگوارش در مجالس و محافل اسلامي و نماز جماعت شرکت مي جست . مفتخر بود که از همان سنين، چهرة ملکوتي علما از جمله امام عزيز (ره) را زيارت کرده و نسبت به اين انسانهاي آسماني، الفت و دوستي قلبي پيدا بکند.
جواد، توانست تحصيل در دوره ابتدايي را با موفقيت بگذراند، اما مشکلات مالي او را وادار کرد که رو به سوي محيط کار آورده و دوره راهنمايي تحصيلي را در کلاسهاي شبانه به اتمام برساند، ولي علي رغم استعداد عالي، موفق به ادامه تحصيل نشد و با تشويق و اصرار دوستان و برخلاف ميل خانواده به استخدام کادر درجه داري ارتش درآمد. اما جوّ ناسالم ارتش، مجال ماندن را از او گرفت. از اينرو، پس از بيست ماه ماندن در ارتش و گذراندن آموزشهاي نظامي و کسب تجربة رزمي، دل به استعفا سپرد و آنگاه با غيبتهاي مکرّر و تن ندادن به قوانين ضد اسلامي ارتش طاغوت، از آن خارج شد.
او دوباره وارد محيط کار شد. امّا در کنار کار کردن، از تقويّت بينش سياسي و ديني خود نيز غافل نبوده و با مطالعه کتابها انس با طلّاب علوم ديني, بر رشد عقلاني خويش مي افزود.
آنگاه که جرقه انقلاب در خرمن طاغوت افتاد, جواد يکي از کارآمدترين و مبارزترين جوانان قم و جلودار و پرچمدار مبارزات در اين شهر بود. ديگر زندگي او تلاش و کوشش و دويدن و نيازمندين شد. و چنان شناخته شده بود که مأموريت بارها در صدد تعقيب و دستگيري او بر آمدند.
پس از آن که حضرت اما م«ره» قصد مراجعت به ايران را پيدا کرد وي به عضويت کميته استقبال از آن حضرت در آمد. و پس از ورود امام به ميهن، او به عنوان يکي از اعضاي گروه اسکورت، مسلّحانه از ماشين حامل امام حفاظت مي کرد.
بعد از پيروزي انقلاب، به عضويّت کميته انقلاب اسلامي درآمد و در دستگيري عوامل طاغوت و قاچاقچيان مواد مخدّر تلاش و کوشش بسياري کرد. همچنين در آذر ماه سال 1358 (ه.ش.) به اتفاق شهيد محمد منتظري، به منظور مبارزه با صهيونيستها به لبنان مسافرات کرد.
در سال 1359 (ه.ش.) به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد. بعد از گذراندن يک دوره آموزشي کوتاه مدت به سوي جبهه هاي جنگ شتافت و پس از آن نيز جبهه را رها نکرد و در اين راستا رشادتها به خرج داد و حماسه ها آفريد.
جواد، سالهاي حضور خود در جبهه را با مسئووليّت هاي گوناگوني از قبيل فرماندهي «محور» و «عمليّات» لشگر17علي ابن ابي طالب (ع) طي کرد. او سرانجام در تاريخ 13/12/1364 در عمليّات والفجر 8 به فيض عظيم شهادت نايل آمد و از عالم ملک به جهان ملکوت پر کشيد.
حال جمله هايي از کتاب پر معناي زندگي اش را با هم مرور مي کنيم و از اين پنجره کوچک به عرصة بزرگ زندگي او نظر مي افکنيم تا بلکه دل و جان را جلا بخشيم.

جواد نه تنها در مسايل نظامي مبتکر و صاحب نظر بود بلکه در مسايل معنوي نيز در صف پيشتازان قرار داشت. او با همة شجاعت و شهامت و با آن همه موفقيّت چشمگير در جبهه ها و با آن همه پس انداز معنوي در بانک آخرت، هرگز خود را نباخت و مغرور نگشت. وي هر چه توفيق بيشتري در اين زمينه ها مي يافت، نيازمندتر و فقيرتر به درگاه خدا جلوه مي کرد و آتش بندگي در دلش تيزتر مي شد؛ به خصوص پس از عمليّات ها هرگز پيروزي ها را از آن خود نمي دانست، بلکه در اين مواقع حساس، توجّه عميقي به خداي سبحان پيدا مي کرد و معتقد بود که: «بعد از هر پيروزي، ما بايد خدا را سجده کنيم و دور از کبر و غرور، شب و روز به درگاه او گريه کنيم ...» مي گفت: «بعد از هر پيروزي بايد بيشتر به خدا نزديک شد و به درگاه با عظمتش، احساس نيازمندي کرد. احساس نيازمندي فرماندهان ما، بايد نسبت به ديگران بيشتر باشد!»
او در زندگي سراسر مبارزه اش، فقط وجه خدا را در نظر مي گرفت و با انرژي ايمان، روح را قوي و قوي تر مي کرد. هر بار که مجروح مي شد، از جزع و فزع شديداً پرهيز مي نمود و هرگز درد درون را بيرون نمي ريخت. بلکه در اين مواقع حسّاس هميشه مي گفت: «بايد خدا از انسان قبول کند».
اين توجّه عميق به خدا، سرمايه بزرگي بود که او با عمل صالح به کف آورده بود. وي از کودکي توجّه جدّي به مسايل عبادي داشت و در عمل بدانها اهتمام زيادي مي ورزيد. در دوران مجروحيّتش هم، اگر به هوش بود، نمازش را در وقت فضيلت ادا مي کرد و به خاطر اين که مجروحيّت، مانع روزه گرفتن او بود به احترام ماه مبارک رمضان هنگام سحر از خواب برمي خاست و ضمن خوردن سحري، در نيّت روزه، با اهل روزه و رمضان هماهنگ مي شد.

زبان وجودش همواره آواي اخلاص را مترنّم بود؛ چرا که او اعمالش را نه براي مخلوق، بلکه فقط براي رضاي خالق انجام مي داد. در کار خير، نظر به تشويق و تکذيب ديگران نداشت، و به خاطر تنفّر اغيار، از عمل نيک فاصله نمي گرفت. در نشانة اخلاص و خداي محوري اش همين بس که پدر و مادرش را از ستودن خويش و برشمدن فضايلش منع مي کرد. همچنين، بارها و بارها از ايشان براي انجام مصاحبه اي دعوت به عمل آوردند، امّا به هيچ بها و بهانه اي تن به اين کار نداد. و آنگاه که از ايشان خواسته شد حداقل پيامي براي مردم داشته باشد، گفت: «ما پياممان را توي خط مي دهيم. ما آن را توي ميدان عمل پياممان را مي دهيم.» همچنين در جواب يکي از دوستانش که پيوسته از ايشان مي خواست ضمن انجام مصاحبه از وي فيلمبرداري شود مي گفت: «همين که خداوند ناظر اعمال ماست، کافي است!»
وي هرگز به فکر گرفتن مأموريّتهاي آسان و کم زحمت نبود بلکه هر کجا سخن از سختي و مشقّت بود جواد در آنجا مي درخشيد! و نه تنها نسبت به مأموريّتهاي مشکل، اِبايي نداشت، بلکه با اقبال و رويي گشاده به سراغ آنها مي رفت و با شادابي و نشاط انجامشان مي داد.
جواد، آن چنان در جنگ پخته شده بود که به آساني اقدامات آتي دشمن را پيش بيني مي کرد؛ مثلاً گاه مي گفت: امشب دشمن دست به حمله يا پاتک خواهد زد! و بعد مي ديدند که سخنش به حقيقت پيوسته است.

بين او و افراد تحت امرش حرمت بود، اما حريم نبود. و اگرچه ميان آنها فاصله اي نبود، ولي همه او را دوست داشتند و امرش را با جان و دل پذيرا بودند؛ چرا که وي عاشق بسيجيان بود. به آنها احترام مي گذارد و به درد دلشان گوش فرا مي داد. با آنان نشست و برخاست داشت و چنان صميمانه برخورد مي کرد که نيروها مطيع و فرمانبر او مي شدند و نسبت به وي ارادت مي ورزيدند.
در ميدان رزم، جلودار واقعي بود. و در عمل، چنان چالاک و بي باک مي نمود که «شير شجاع لشگر» لقب گرفت. او از گرد و غبار جبهه که بر سر و رويش مي نشست لذت مي برد. در حقيقت اين خاک را زلالتر از آب مي دانست و به آن تبرّک مي جست.
در عمليّات والفجر 8 ، خط نخست نبرد را ترک نکرده و بلکه مثل هميشه نگران اوضاع بود. پس از عمليّات مذکور، با شهامت تمام، در مقابل پاتکهاي سنگين دشمن شکست خورده ايستاد و منطقه را از خطر سقوط حتمي، به کمک بسيجيان توانمند نجات داد.
جواد، در عين آنکه خود يک فرماندة نظامي بود، تخلّق به اخلاق اسلامي و آشنايي عميق با مسائل سياسي را براي فرماندهان نظامي ضروري و لازم مي دانست.
او پيوسته در برابر نظرات فرماندة مافوق خود، مطيع و منقاد بودو در صورت تصادم و تضادّ نظر او و فرماندة بالاترش، نظر فرمانده را مقدّم مي شمرد.

عشق به خدمت، تمام وجودش را فراگرفته بود. او خود را از دوران نوجواني وقف خدمت به خلق کرده بود. در فعاليّتهاي پر خوف و خطر قبل و بعد از انقلاب، در تمام عرصه ها، مي درخشيد. پس از انقلاب، آنقدر غرق در کار و تلاش بود که وقتي به ايشان مي گفتند ازداواج کن! مي گفت: «من مجرّد نيستم. من با جنگ ازدواج کرده ام!» از اينرو پيوسته در جبهه بود و با اينکه چندين بار مجروح شد اما لحظه اي نيز ميادين جهاد را ترک نکرد.
جواد، سر نترسي داشت. شجاعت او قبل از انقلاب نيز زبانزد همگان بود. معروف است که وقتي تانکهاي طاغوت براي سرکوبي تظاهرات مردم قم به خيابانها آمدند او با همدستي چند نفر از همرزمانش جلوي تانکها دراز کشيده و بدين ترتيب انع حرکت آنها به سمت تظاهرکنندگان شدند.
سرانجام اين انسان عاشق و عارف پس از عمري جهاد خالصانه، در حاليکه مشغول نماز و راز و نياز با حضرت حق- جل و علا- بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسيد و از مهبط خاک تا معراج آسمانها پر کشيد.
منبع: علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)




خاطرات
مادر شهيد :
آرزوي هر مادر اين است که دامادي پسرش را ببيند، امّا «جواد» از آناني نبود که به آساني خودش را پابند زن و فرزند کند. هر وقت که مسأله ازدواج را مطرح مي کرديم، مي گفت:
- بماند براي بعد!
حتّي دوستانش بارها به او اصرار کردند، اما نپذيرفت. هميشه مي گفت:
- تا موقعي که در اين کشور جنگ است ازدواج نمي کنم! مي گفتيم:
- مادر! معلوم نيست که جنگ کي تمام شود. مي گفت:
- اين، راهي است که انتخاب کرده ام و معلوم نيست که زنده بمانم، و راضي نيستم يک نفر به عنوان همسر اسير من باشد!
خلاصه، هر بار که در اين موضوع به وي فشار مي آورديم، مي گفت:
- ان شاءالله بماند براي بعد از عمليات آتي.
تا اينکه عمليّات والفجر 8 آغاز شد. موقعي که مي رفت، گفتم:
- جواد! قول بده بعد از اين عمليات ازدواج کني! گفت:
- اگر زنده ماندم چشم!
ما هم فوراً دست به کار شديم و همسر آينده اش را انتخاب کرديم و در انتظار پايان عمليات نشستيم.
اما انتظارمان دير نپاييد؛ چرا که قبل از ما «عروس شهادت»، او را انتخاب کرده بود!

پدر شهيد :
يکي از همرزمان «جواد» تعريف مي کرد:
- قبل از عمليات آزادسازي «فاو» به جواد گفتيم:
- فلاني! بيا توي قرارگاه تا دور هم باشيم. گفت:
- نه، من بايد جاي دنجي براي خودم پيدا کنم يک متر در يک متر و آنجا خود باشم و خدا!
خلاصه، ما هر چه اصرار کرديم پيش ما نماند و رفت سراغ چيزي که خودش مي خواست؛ يک چهار ديواري پيدا کرد مثل اين حمّامهاي کوچک، ديگر خدا مي داند که توي آن اتاقک، و در خلوت عاشقانه اش با خدا، چه برنامه هايي داشت!
عمليّات که آغاز شد، پا به پاي نيروهاي تحت امرش رفت آن طرف آب. گفتيم:
- آقا جواد! اين قدر خودت را اذيّت نکن! خسته مي شوي و از پا مي افتي! لااقل شبي دو سه ساعت بيا اين طرف آب و قدري استراحت کن! گفت:
- اين را ديگر از من نخواه. من وقتي رفتم آن ور آب ديگر اين ور بيا نيستم!
در اوج عمليّات و آتشباري دشمن، مردانه دوش به دوش نيروهايش مي جنگيد. از يکي پرسيدم:
- جواد کو؟ گفت:
- جواد و حاج غلامرضا جعفري هر جا که آتش دشمن را نشود از دور خاموش کرد، با يک قبضه تير بار مي روند و از نزديک خاموش مي کنند!
در بحبوحة اين عمليّات، يک اسير عراقي، وقتي در جمع بسيجيان رزمندة ما احساس امنيّت کرد، پرسيد:
- اين «دل آذر» کيست که فرماندة لشگر شما دم به دم اسم او را صدا مي زنند و گوش بي سيمهاي ما هم پر از اين اسم شده است؟!»

«جواد» از قبل از انقلاب، فعّاليّت و مبارزه عليه رژيم شاه را شروع کرد. در اين رابطه عدّه اي از جوانها را مي برد خارج شهر و آموزش دفاع شخصي و ... مي داد.
در يکي از سالها، هنگام تحويل سال نو،جواد، يارانش را به دسته هايي چند تقسيم کرد. همين که سال تحويل شد، اينها در جاي جاي صحن حضرت معصومه (س) شروع به دادن شعار عليه رژيم پهلوي کردند، و همينطور مأمورين را دنبال خودشان به خارج صحن کشيده و به زد و خورد با آنها مي پرداختند، و از اين راه روحيّة انقلابي مردم را تحريک مي کردند.
جواد، سردمدار تظاهرات خياباني در قم بود. خيابان هاي چهار مردان و آذر، هيچ گاه فداکاريهاي جواد را فراموش نمي کنند.
بارها مأمورين به تعقيب وي پرداختند، اما هر بار با چابکي تمام، به ياري خدا از چنگشان گريخت.
يک بار برايش پيغام دادند:
- بيا و دست از اين کارها بردار، اگر دستگيرت کنيم بلايي بر سرت بياوريم که آن سرش ناپيدا!
جواد هم گفته بود:
- ما که خربزه خورديم، پاي لرزش هم ايستاده ايم. شما هرچه از دستتان بر مي آيد کوتاهي نکنيد؛ همان گونه که ما !

«جواد» خُلق کريمي داشت. هر جا که منکري را از کسي مي ديد، به نصيحت طرف، اقدام، و نسبت به رعايت حقوق همسايه ها بسيار سفارش مي کرد.
با دوستان، رؤوف و مهربان، و در مقابل دشمنان، شيري قوي پنجه بود. هر کس که با «امام» طرف بود، با «جواد» طرف بود، و در اين مسأله ملاحظة هيچ مقامي را نمي کرد.
به حلال و حرام بسيار اهميت مي داد. نماز و روزه اش هرگز ترک نشد، مگر در جبهه که پنج سال نتوانست روزه بگيرد و وصيّت کرد و برايش گرفتيم.
با «مهدية» تهران، و دعاهاي کميل و ندبه اش بسيار مأنوس بود.
عفّت نفس عجيبي داشت. گاه که قول و فعل ناخوشايندي از ما مي ديد، با کمال متانت و احترام، به نصيحت مي ايستاد و هرگز داد و هوار نمي کرد.
هنگامي که به شهادت رسيد، در برابر پيکر مطهّرش شکسته ايستادم و چنين با او درد دل کردم:
- بابا ! درست است که من پدرت بودم، ولي حقيقتاً تو برايم پدري کردي! تو به ما عزّت دادي! ما بايد افتخار کنيم به تو! ما پنجاه، شصت سال مسجد رفتيم، نماز خوانديم، به خيالمان که کاري کرده ايم، اما وقتي شماها آمديد، ديديم ما هيچ نيستيم! هيچ ...

حسين بوراني:
شهيد «جواد دل آذر»- فرماندة عمليات لشگر 17 – سر نترسي داشت. يک بار به نيروهايش گفته بود:
- برويد فلان جا ! اگر شما زودتر رسيديد بمانيد تا من هم بيايم، و اگر من زودتر رسيدم، مي مانم تا شما بياييد.
آقا جواد، هنگامي رسيده بود که هنوز نيروهايش نيامده بودند. پس از مدّتي ديد عدّه اي دارند مي آيند؛ به خيالش که نيروهاي خودي هستند. کم کم که نزديک شدند، ديد عربي صحبت مي کنند.
جواد، از آنجا که اسلحه اي همراهش نبود، طوري حالت گرفت که آنها خيال کنند او مسلّح است، و با اين تاکتيک همه شان را اسير کرده و بعد اسلحة يکي را گرفته و آنها را به پشت خط منتقل کرده بود.
يک بار ديگر هم که اسلحه داشت ولي فشنگش ته کشيده بود، باز با همين تاکتيک تعدادي از نيروهاي دشمن را اسير گرفته بود!»

اکبر کدخدازاده:
«عمليّات بدر»، يکي از پيچيده ترين و دشوارترين حرکتهاي نظامي ايران در طول جنگ تحميلي بود. اين عمليّات، در شرق دجله و حدّ فاصل «القرنه» و «جادّة خندق» صورت گرفت.
با اعلام رمز حمله، نيروهاي رزمنده، ضمن عبور از موانع سخت طبيعي و مصنوعي ايجاد شده توسّط دشمن، توانستند به بسياري از اهداف پيش بيني شده دست يابند.
از روز چهارم عمليّات، عراق دست به پاتکهاي سهمگيني زد که در طول جنگ بي سابقه بود. در جناح غربي محلّ استقرار نيروهاي لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع) کانالي وجود داشت که بسياري از نيروهاي اين لشگر، در آن مستقر بودند و آتش شديدي نيز روي اين کانال متمرکز بود.
بنده، در واحد اطلّاعات، عمليّات انجام وظيفه مي کردم و در همين هنگامة آتشباري دشمن و پايمردي شگفت بچّه ها در مقابلشان، مسئووليّت توجيه چند تن از فرماندهان ارتش و تيپّ المهدي (ع) نسبت به منطقه، به عهدة عدّه اي از برادران واحد ما گذاشته شد.
هنگامي که به همراه اين فرماندهان، وارد کانال شديم و به سمت انتهاي آن ادامة مسير داديم، شهدا و مجروحين زيادي داخل آن افتاده بودند و باقي نيروها نيز سرگرم دفع پاتک بودند.
احساس همة ما اين بود که در آن شدّت آتش و فشار دشمن، ديگر نمي توانيم خطّ را حفظ کنيم و بزودي کانال نيز سقوط خواهد کرد.
خلاصه، با هر زحمتي که بود خودمان را به انتهاي کانال رسانديم. در نقطه اي از آن، شهيد بزرگوار «جواد دل آذر» نشسته بود و با چندين بي سيم، رزمندگان را هدايت مي کرد؛ آن هم با چه آرامش و صلابتي! انگار نه انگار توي آن درياي آتش، سکّاندارکشتي طوفانزدة بلاست!
چنان چشم اميد همة بي سيمها به دهان او دوخته شده بود که شرممان آمد ما نيز دست توسل به دامن سخنش بزنيم. آرامش غير قابل توصيف او، چشم اعجاب فراماندهان همراه ما را پر کرده بود. با سلام و خسته نباشيدي که به رغبت بر لبمان وزيد، پذيرايمان شد. از وي خواستيم از وضعيّت خطّ و موقعيت ما بگويد، و او چنان با تسلّط و کارشناسي تمام، شروع کرد و مطلب را به آخر برد که فراموشمان شد در چه جهنّمي از تيرها و ترکشها ايستاده ايم! پس «جواد» را به خدا سپرديم و به قصد بازگشت، برخاستيم. برادري که از تيپّ المهدي آمده بود، پرسيد:
- مسئووليّت برادرمان چي بود؟
- ايشان فرماندة عمليّات لشگر است.
- صحيح!
و يکي از فرماندهان ارتشي با حالتي شبيه انکار و تعجب پرسيد:
- هم فرماندهي و هم ...؟!
تا خواستم چيزي بگويم، يکي از برادران، با لحني افتخارآميز گفت:
کاري که فقط از مخلصيني مانند ايشان برمي آيد!

ناصر شريفي:
در «عمليّات والفجر 4» يکي از تپّه هايي که نيروهاي عراقي بر آن مستقرّ بودند، «تپّه سبز» بود. قرار بود نيروهاي پيادة لشگر 17 طي يک عمليّات آفندي، اين تپّه را به تصرّف درآوردند که شهيد بزرگوار «جواد دل آذر» فرمود:
- شما اين کار را بگذاريد به عهدة من، فقط هشت تا نيروي بسيجي چابک به من بدهيد و يک قبضة خمپاره انداز 60 تا من کار اين تپّه را يکسره کنم!
شايد براي بعضيها، اين سخن ايشان بسيار باورنکردني و بلندپروازانه مي نمود! امّا وقتي اين عزيز شروع کرد فرفره وار خمپاره زدن، همة چشمها به نتيجة اين عمليّات تک نفره دوخته شده بود.
با اينکه عراق نيز جواب خمپاره هايش را با خمپاره مي داد، امّا اين فرمانده عالي قدر و پر تجربة جنگ، با عنايات الهي و شجاعت زايدالوصفي که به خرج داد نيروهاي دشمن را چنان به ستوه آورد که آنان ناچار به عقب نشيني از اين تپّه شدند.
پس از اين عمليّات پيروزمند، آنگاه که از سرشانه هاي تپّه بالا رفتيم، جنازه پشت جنازه ريخته بود که با ترکش خمپاره هاي جواد به درک واصل شده بودند.

محمّد باقر لک زايي:
سال 57 و در اوج تظاهرات مردمي در خيابان چهار مردان قم، جواني توجّهم را به خود جلب کرد که زيرکتر و فعّالتر از همه مي نمود و از سردمداران تظاهرات خياباني و درگيري با مأموران رژيم شاه بود.
هنگامي که کماندوهاي رژيم به جمع تظاهرکنندگان حمله ور شدند، وي پاکتي پر از سه راهي و موادّ منفجره در دست داشت و چنان شور و التهابي از خويش بروز مي داد که دقايقي چند زل زدم به آن هيبت و وقار و شور و اشتياقي که از سراپاي وجودش مي باريد.
با حمله کماندوها و شلّيک گلوله هاي گاز اشک آور و تيراندازي به سوي جماعت، هر کس از گوشه اي فرا رفت و آن جوان نيز.
شب، که در بستر خواب مي خزيدم، تمام فکرم روي او که پاکت سه راهي دستش بود، دور مي زد. با خودم مي گفتم اينها از کجا با ساخت سه راهي و کار با موادّ منفجره آشنا شده اند؟ کاش يک بار ديگر او را ببينم!
خلاصه، اين درگيريهاي متناوب و تظاهرات اعتراض آميز مردمي، ثمر داد و انقلاب، به پيروزي نشست.
سال 59 بود که به سپاه پاسداران انقلاب پيوستم. يک روز که در حياط سپاه قدم مي زدم، ناگهان چشمم روي چهره اي درنگ کرد. بسيار آشنا مي نمود. پس به ذهنم فشار آوردم که وي را کجا ديده ام. يکباره ياد خيابان چهار مردان و تظاهرات و حملة کماندوها و جوان سه راهي به دست در ذهنم زنده شد. آري خودش بود، همان جوان، با همان هيبت و وقار! از برادري پرسيدم:
- ايشان کيست؟- و آهسته به سمت جوان، اشاره کردم- گفت:
- اسمش «جواد دل آذر» است و فعلاً در جبهة جنوب مشغول است و بچّه ها به او شير دار خوين لقب داده اند!
از آن لحظه بود که عشق و علاقه ام به او صد چندان شد.
چندي بعد، من هم به جبهة جنوب اعزام شدم، و از آن به بعد هر کس که از دارخوين به ديدن ما مي آمد، از احوال «جواد» مي پرسيدم و هر بار مي گفتند:
- با قبضه هاي خمپاره انداز، روزگار دشمن را سياه مي کند!
«جواد» فرماندة عمليّات لشگر 17 بود که در سال 64 ، در عمليّات والفجر 8 ، هنگام راز و نياز با محبوب، با بال بلند «شهادت» به سوي دوست پر کشيد.

سردار ابولفضل شکارچي:
سردار شهيد «جواد دل آذر», از کودکي, روحش با کارهاي سخت و توانفرسا عجين شده بود. به همين علّت هر کاري که در جنگ, سخت مي نمود, ايشان مسئووليّت انجامش را مي پذيرفت و آنجا که ديگران عقب مي کشيدند, او پا پيش مي نهاد. در درياي خطر فرو مي رفت و فرا مي آمد؛ بي آن که قبله نماي قلبش, به اندک لرزشي دچار آيد.
در عمليّات والفجر 8 , وي زماني که خطّ شکسته شد, پا به پاي نيرو ها رفت آن طرف اروند و تحت هيچ شرايطي به عقب باز نگشت؛ تا هنگامي که در محراب نماز به سجده اي خونين نشست.
او به واسطة حضور ممتدّش در عمليّات هاي مختلف, به چنان شناختي از دشمن دست يافته بود که بي استثنا پيش بيني هايش دربارة تحرّکات آتي دشمن, با اندک اختلافي, به تحقّق مي پيوست.
در همين عمليّات, قبل از آن که پاتکهاي سنگين دشمن شروع شود, يک شب به همراه ايشان براي هماهنگي با لشگر حضرت رسول (ص) به مقّر فرماندهي آن لشگر رفتيم. پس از پايان کار و در راه بازگشت به مقّر لشگر 17, رو کرد به من و گفت:
- امشب, جنگ سختي در پيش داريم!
از آنجايي که هيچ خبري از آتش دشمن و تحّرکاتشان نبود, من حرفش را جدّي نگرفتم. تا به مقّر خودمان که سنگر محکمي بود, رسيديم و رفتيم که آمادة خواب شويم.
دوباره گفت:
- آقاي شکارچي! پوتينت را در نياور؛ چون بعداً بايد دنبالشان بگردي. امشب دشمن حتماً حمله مي کند!
من, در عين حالي که به حرفش اعتقادي نداشتم, صرفاً براي اينکه ايشان را خرسند کرده باشم, با پوتين خوابيدم. دو, سه ساعتي نگذشته بود که سراسيمه بيدارمان کردند و گفتند:
- نيروهاي دشمن از درياچة نمک عبور کرده و با چند گروهان از بچّه هاي گردان ولّي عصر (ع) در گير شده اند و جنگ سختي در جريان است. شهيد دل آذر گفت:
- من که به شما گفته بودم!
سريع آماده رفتن شد. من که هنوز قبار خواب نيمه تمام, در چشمان وول مي خورد از اين قدرت پيش بيني شگفت, متحير مانده بودم, از سنگر زدم بيرون و به دنبال جواد, راهي خطّ شدم.

اسماعيل اسدي:
مرحلة سوّم از عمليّات محّرم در جريان بود. من در گردان ادوات انجام وظيفه مي کردم و از خطّ مقدّم تا محلّ استقرار ما حدود سه کيلومتر فاصله بود.
يک روز صبح زود شهيد «جواد دل آذر به مقّر ما آمد تا از امکاناتي که آنجا داريم بازديد به عمل آورد. همين طورکه مشغول صحبت بوديم, من احساس کردم يک سياهي از طوي شياري که پايين پاي مقّر وجود داشت رفت داخل غار مانندي که آنجا بود.
آهسته به «جواد» گفتم و ايشان هم دهانة غار به رگبار مسلسل بست. چيزي نگذشت که ديديم دست مال سفيدي از آنجا نمايان شد و يک ستوان يکم عراقي به حالت تسليم آمد بيرون و پشت سرش هم يک قطار نيروهاي آنها. همه الدّخيل گويان و مضطرب آمدند پيش روي ما صف کشيدند. شمرديم؛ بيست و يک نفر بودند.
جواد, رفت و آن ستوان يک را از ميانشان کشيد بيرون. عراقي ها به خيالشان که قصد کشتن او را دارد, افتادند به گريه و زاري. جواد مي خواست بفهمد که اينها در اين چند روزي که از آغاز عمليّات مي گذشت, کجا بوده اند.
عراقي گفت:
- توي همين غار بوديم.
جواد پرسيد:
- آب و غذا از کجا مي آورديد؟
- از توي سنگرها و کوله پشتي هاي نيروهاي ايراني.
- چرا خودتان را زودتر تسليم نکرديد؟
- مي ترسيديم ما را بکشيد.
جواد رفت به طرف غار و سلاحهاشان را جمع کرد و با خودش آورد بالا. بعضي ها يک ريز گريه مي کرند و مي خواستند که آن ها را نکشيم. يکي از بچه ها گفت:
- آقا جواد! خوب است اورکتهاشان را بگيريم, اينجا هوا خيلي سرد است.
جواد, تأمّلي کرد و گفت:
- نه! به هيچ وجه؛ اين بيچاره ها توي اين چند روز به اندازة کافي سرما خورده و سختي کشيده اند.
آن فرمانده عراقي, براي اين که به خيال خودش محبّت جواد را جلب کند, ساعت و گردنبندش را در آورد و گرفت به طرفش و گفت:
- الهديه!
جواد, دستش پس زد و گفت:
- مال خودت!
آنگاه دستور داد بچّه ها سوار ماشينشان کنند و ببرند پشت خطّ.
ماشين که حرکت کرد, نگاه محبّت آميز اسرا, همين طور به چهرة مصمّم جواد خيره مانده بود.

حسين بوراني:
برادران واحد تبليغات, هر بار که براي انجام مصاحبه اي با شهيد «جواد دل آذر» - فرمانده عمليّات لشگر- دم و دستگاههاشان را بر مي داشتند و مي رفتند پيش اش, وي به بهانه اي از انجام مصاحبه طفره مي رفت. گاه مي گفت:
- من به اين نوع محاصبه ها اعتقادي ندارم!
گاه مي گفت:
- مصاحبه بايد توي خطّ مقدّم و در شرايط سخت عمليّاتي باشد!
و گاه همين که مي آمد بدين خواستة آن ها جامة عمل بپوشاند, به محض مشاهدة دوربين فيلمبرداري, پنهان مي شد و نقشة آنها را با شکست مواجه مي کرد. يک روز به ايشان گفتم:
- آقا جواد! بگذار از تو فيلمي, عکسي, سخني, چيزي به يادگار داشته باشند, آخر چرا اين همه لجاجت....؟
جواب داد:
- فيلم بردار اصلي, خداست و اوست که ناظر بر اعمال ماست, و همين براي ما کافي است!

ناصر شريفي:
حدود يک ماه از آغاز عمليّات سخت و طاقت فرساي «والفجر» مي گذشت. در طول اين مدّت,دشمن دست به پاتکهاي متعدّدي زد که هر بار با شکستي مفتضحانه, وادار به عقب نشيني گرديد. تا آنکه آن غروب خونرنگ فرارسيد؛ غروبي که سنگيني حادثه اش, شانه هاي طاقت لشکر را شکست و دلهاي عاشوراييان را به داغي تازه بر آشفت. غروبي نبود که در آن, شهيد «جواد دل آذر» - فرمانده لشگر- پرستووار, هجرتي خونين را بال گشود و در مشرق عشق, به درخشش ايستاد.
آب از سرو رويش مي چکيد که آمد پشت خاکريز. بي سيم چي او در حال نماز بود.
گفت:
- ناصر جان! اگر صداي بي سيم در آمد, جوابش را بده تا نمازم را بخوانم.
- چشم آقا جواد!
نماز مغرب را به علّت کوتاه بودن خاکريز. نشسته خواند. من کنارش نشسته بودم و گوش به بي سيم داشتم. نماز عشاء را خواست شروع کند که صداي بي سيم در آمد. گفت:
- آقا ناصر! جوابش را بده.
بعد خودش تکبيرة الااحرام گفت. دو سه قدم بيشتر بر نداشته بودم که ناگهان خمپاره اي وسط ما فرود آمد و موج انفجارش مرا به گوشه اي پرت کرد. همان طور گيج و منگ بر خاست و رفتم سراغ بي سيم. فرمانده لشگر – حاج غلامرضا جعفري- بود و «جواد» را مي خواست.
- آقا جواد مشغول نماز است.
- برو بهش بگو با من تماس بگيرد.
رفتم سراغ آقا جواد. ديدم غيبش زده. گفتم اين که الآن داشت نماز مي خواند! گوشي را برداشتم و گفتم!
- آقاي جعفري! جواد نيست. نمي دانم کجا رفته.
- هر جا که هست پيدايش کن!
دوباره شروع کردم به جستجو در آن حوالي. سمت چپ و راست خاک ريز را ديدم. يکباره يک سياهي توجّهم را جلب کرد. خم شدم روي سينة خاکريز؛ خداي من, جواد! پيکر مطهّرش, غرق خون بود و پر از ترکش خمپاره. بغضي سنگين گلويم را فشرد و اشک, سراسيمه بر گونه ام نشست. شکسته و پريشان رفتم طرف بي سيم و گريه آلود گفتم:
- حاجي! منتظر جواد نمانيد, رفته پيش بنيادي!
ايشان ناباورانه گفت:
- پيش بنيادي, يعني چه؟
- هق هق گريه ام بلند شد:
- موقعيت بنيادي که مفهوم هست؟!
- پس بمان من آمدم!
- سردار جعفري سراسيمه خودش را رساند. امّا جنازة «جواد» را ياران داغدارش, چونان گوهري گرانبها, بر سردست برده بودند!

محمد جواد ارزندي:
يک هفته از آغاز عمليّات «والفجر 8» مي گذشت که وارد منطقه شديم. از کارخانة نمک تا خطّ مقدّم , مي بايست جاده اي به طول دو کيلو متر که دو طرفش را آب فرا گرفته بود, طي مي کرديم. از آنجايي که اين جادّه در معرض ديد دشمن قرار داشت, مرتباً با گلوله اي کاتيوشا و خمپاره و ... آن را مي کوبيدند؛ به طوري که يک گردان نيرو قصد گذر از آنجا را داشت, يکي دو ساعت زمان مي برد؛ غير از تلفاتي که بايد متحمّل مي شد.
هنگامي که گردان ما در اين مسير به حرکت در آمد, دشمن شديداً جادّه را مي کوبيد. بناچار هر بار که صفير گلوله اي به گوش مي خورد, کف جادّه دراز کش مي کرديم و دوباره برمي خاستيم و پناه ديگري نداشتيم.خلاصه, اين مسير را در حدود دو ونيم يا سه ساعت طي کرديم؛ آن هم با دادن تعداد قابل توجّهي شهيد و مجروح.
جادّه, به يک سه راهي منتهي مي شد که از آنجا تا خطّ دشمن فاصله اي نبود. همين که به اين سه راهي رسيديم, باز دشمن آتش ريخت و ما هم کف جادّه به حالت درازکش در آمديم. در اين اثنا چشمم افتاد به چالة کوچکي که جواني درونش پناه گرفته بود و نيروها را کنترل و هدايت مي کرد.
در همان حالت, يک لحظه سرم را بلند کردم و ديدم آن جوان توي چاله نيست. با خودم گفتم بهتر است بروم توي چاله که امن تر است. همين که وارد چاله شدم, تا بيخ گلو در آب فرو رفتم؛ آبي که بشدّت نمک آلود بود و چرب و آلوده و مثل اسيد, بدن را مي سوزاند. در حالي که از کرده پشيمان بودم, از برادري پرسيدم:
- اين بابا کي بود توي چاله؟
- نشناختيش؟
- نه!
- او «جواد دل آذر», فرمانده عمليّات لشگر است.
در يک لحظه, جرأت و جسارت و صبر و تحمّل «جواد» مرا به شگفتي واداشت. در دلم گفت ما که چند دقيقه تحمّل اين چالة کذايي را نداريم, معلوم نيست اين بندة خدا چند ساعت و چند روز است که اين را تحمّل مي کند!

سيّد رضا طباطبايي:
در عمليّات «والفجر 8», در يک مرحله, دشمن دست به پاتک بسيار شديدي زد بطوري که بچّه ها کاملاً روحيّه شان را باخته بودند و گفتند بزودي خطّ سقوط خواهد کرد!
سنگرهاي ما در اين مقابله, چاله هاي کوچکي بود که از توي آنها به سمت دشمن تير اندازي مي کرديم. شدّت آتش عراق به حدّي بود که همه زمين گير شده و قدرت سربالا کردن نداشتيم.
در همين هنگامة اضطراب آلود يکباره کسي از پشت سر پريد توي سنگر من و گفت:
- سيّد! چطوري؟
ديدم شهيد «جواد دل آذر» است. سلام کردم و او با خونسردي و خنده گفت:
- خوب چه خبر؟ مي بينم دارد خوش مي گذرد؟
من هم مقداري اطّلاعات از خطّ و حال و روز بچّه ها به ايشان دادم و او هم موقعيّت جبهه را مقداري تشريح کرد و بعد وقتي ديد دشمن بدجوري به ما پيله کرده و روحيّة بچّه ها هم کاملاً تضعيف شده, رو به من کرد و گفت:
- تو برو آن سر خطّ و چند تا «يا حسين» بگو و بيا.
من رفتم آن طرف و جواد هم از اين طرف, شروع کرديم يکباره «يا حسين» گفتن که بچّه ها روحيّة عجيبي گرفتند و از هر طرف با قدرت تمام با دشمن درگير شدند؛ آر. پي. جي زنها از يک سو و جواد هم تيربار به دست از سمت ديگر.
خلاصه, چيزي نگذشت که جواد يک جيپ فرماندهي عراقي را با سرنشينانش به ورطة هلاکت نشاند و چند دستگاه تانک و نفر بر را هم آر.پي. جي زنها ناکار کردند..
بدين ترتيب کم کم عراقيها عقب نشيني کردند و خطّي که در حال سقوط بود نجات يافت و کاري که مي بايست در عوض يکي دو روز انجام مي گرفت, در طول يکي دو ساعت بسامان آمد.
و اين نبود مگر جرأت و جسارت «جواد» و ترفند معقولي که به کار گرفت!



آثارباقي مانده از شهيد

فرمانده خوب کسي است که نيروهايش را هميشه در حال آمادگي براي حماسه آفريني و شهادت نگهدارد. فرمانده خوب کسي است که هميشه پيشمرگ نيروهايش باشد و براي تقويت روحية فداکاري در آنها، همرنگ آنان گردد...



آثار منتشر شده درباره ي شهيد
بشکند پاي قلم, اگر مدعي آن است که در توصيف شما دليران, شارح خوبي است! و در وصف شما زبانش به لکنت نمي افتد! قلم چگونه مي تواند بر صفحه کاغذ, قدم بگذارد؟ کدام يک از اوصاف عظيم شما را مي توان در حجم حقير واژه ها جاي داد؟ . چگونه قطره مي تواند از اقيانوس بگويد؟ و شمع, شرح خورشيد دهد؟
در آسمان زيباي زندگي شما, آنقدر ستارگان فضايل مي درخشند که قلم در حيرت است که کدام را شرح دهد, و صاحبان قلم, چنان با حسرت بدين آسمان عرفاني و خوش نقش مي نگرند که زبانشان را ياراي توصيف نيست؛ چرا که خورشيد از شرح تابش دل شما عاجز است و صبح و سپيده نمي توانند از زلالي و روشني روح شما دم بزنند. حال ما چه بگوييم و چگونه با اين واژه هاي لال, از قلب هاي آسماني شما بنويسيم.
اما چه بايد کرد؟ وقتي بلبل قلم, در گلستان فضايل شما بال بال مي زند, شوريده مي شود و به وجد مي آيد و دل از دست مي دهد و آنگاه با زبان گنگش, از عظمت و زيبايي شما مي سرايد.
از شما که مؤلّفان کتاب «محبّت» هستيد و نقّاشاني که با خون سرخ خود, زيباترين تصوير عشق را کشيدند و بر تابلوي تاريخ نشانيدند, از شما که با طلوع خورشيد خونتان, غروب را از مرزهاي ايمان ما پس زديد, از شما که افتادن جسم شما بر زمين, صعود روح انقلاب به سوي آسمان را در پي داشت, و خون سرخ شما, درخت انقلاب را سبز نگهداشت و چهره اميد دشمن را سياه کرد, چه بگوييم؟!
اينک, اگر گلبوته اي حقير از «بهار» بي خزان شما دم مي زند, و اگر زورقي ضعيف, با پاروي شکستة احساس, پا در اقيانوس اوصاف شما مي نهد, براي آن است که لحظه اي شکوه بهار بندگي شما را بنگرد تا به پاييزي بودن خود پي ببرد, و از عظمت اوقيانوس شما, حقارت خويش را بيابد. و نه بدان جهت است که جرأت و جسارت شرح و وصف شما را به خود بدهد.
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : دل آذر , جواد ,
بازدید : 305
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

جواد کريمي طاهري در سال 1341 ه ش در روستاي طاهر آباد درشهرستان کاشان در خانواده اي مومن چشم به جهان گشود .او در سال 1347 براي تحصيل علمي راهي دبستان رهنمون گشت .سپس در سال 1352 به مدرسه راهنمايي راوند در  کاشان رفت و در کنار تحصيل به خانواده در امور خانه و مرزعه کمک مي کرد .در سال 1355 به دبيرستان پا گذاشت .دوران تحصيل او همزمان با شکل گيري زمزمه هاي نهضت اسلامي به رهبري حضرت امام خميني بود . او نيز چون جوانا ن غيور اين مرزو بوم در مبارزات و راهپيمايي هاي و فعاليتهاي سياسي در زادگاه خود و در شهر کاشان حضور فعال داشت .در سال 1359 پس از اتمام دوره تحصيل دبيرستان تمام همت خود را صرف مردم و انقلاب کرد .در سال 1360 پس از عزيمت به سوي ايرانشهر به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در اين شهر در آمد. ابتدا در روابط عمومي سپاه در بخش انتشارات مشغول فعاليت شد و مسئوليت کتابفروشي سپاه را در سطح شهر به عهده گرفت .
تلاش بي وقفه و شبانه روزي و همچنين خلق و خوي نيکوي او مسئولين سپاه را بر آن داشت تا از وجودش بهره بيشتري ببرند و بدين سبب مسئوليت بخش اداري سپاه «ايرانشهر» را به او سپردند .وي در همين سال به« کاشان» رفت و ازدواج کرد و پس از انجام مراسم ازدواج ساده و اسلامي ،همراه همسرش به منطقه« بلوچستان» باز گشت و به فعاليت خود در سپاه ادامه داد .او در سال 1363 به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت و در عمليات غرور آفرين« بدر» شرکت جست و پس از اين عمليات در جبهه براي مدت زيادي ماندگار شد .فعاليتهاي پيگير و اخلاق و رفتار اسلامي او باعث شد که دوباره مسئوليت بزرگتري عهده دار شود. او به عنوان قائم مقام فرمانده سپاه پاسداران «ايرانشهر» منصوب گردد .اوضاع پريشان ناحيه سيستان و بلوچستان به ايشان و ديگر مردان سختکوش و دلاور نياز وافر داشت و او بايد وارث خون هزاران شهيد گمنام در خون غلطيده خطه تفتيده سيستان و بلوچستان مي شد .
پس از مدتي فعاليت در سپاه ايرانشهر در اواخر شهريور سال 1365 به عنوان قائم مقام فرمانده سپاه در« چابهار» منصوب و مشغول فعاليت شد و به خدمت شبانه روزي خود در چابهار ادامه داد . سر انجام وقتي براي خنثي کردن توطئه منافقان که قصد داشتند در روز 22 بهمن شهر« ايرانشهر» و« چابهار» را به آشوب بکشندو در حالي که از« ايرانشهر» عازم «چابهار» بود به دست منافقين کور دل شهيد گشت .از آن شهيد بزرگوار تنها يک فرزند دختر به نام «نجمه» به يادگار مانده است .
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377

 

خاطرات
غلامعلي زارعي:
چند روزي به تحويل سال مانده بود ،درختان لباس بهار پوشيده بودند .يک دسته پرستو از آسمان گذشت. نگاهش را به باغچه حياط دوخت ،گلهاي باغچه باز شده بود ،چند پروانه همديگر را دنبال مي کردند .پنجره را آهسته گشود ،عطر ملايمي در خانه پيچيد. خورشيد از پشت ابرهاي پراکنده سرک مي کشيد .ساعت، 12 را نشان مي داد. صداي بچه هاي همسايه که با هم بازي مي کردند به گوش مي رسيد .پنجره را بست وبه حياط رفت .قدري افسرده بود ،شير کنار باغچه را باز کرد و گلها را آب داد ،کار هر روزش بود .بعد نشست و پروانه ها را نگاه کرد .صداي اذان از مسجد بلند شد .سرش را بلند کرد .چند کبوتر در گوشه آسمان پرواز مي کردند .نجمه رفته بود پيش بچه هاي همسايه و هنوز بر نگشته بود .جواد هم از ديروز رفته بود زاهدان .دلش مي خواست الان جواد اينجا بود ؛نجمه هم بود ،کنار باغچه مي نشستند و در سايه ابر ها ناهار را سه نفري مي خوردند .بعد او مي رفت و براي هر سه نفرشان چاي مي آورد .اما ...
زنگ در به صدا در آمد .لابد آمده .به طرف در حياط به راه افتاد ،نجمه بود ؛با آن چهره کودکانه اش .با لحني بچه گانه پرسيد :- ما مان مامان جون ،با با نيومده ؟
نشست و دخترش را در آغوش گرفت .دستي به سرش کشيد و گفت :نه عزيزم ولي پيدايش مي شه .
بعد دست او را گرفت تا کنار راه پله رفتند .نجمه، لي لي کنان از پله با لا رفت .بعد روي پله اول نشست و دستهايش را زير چانه اش گذاشت و چشمهايش را بست .
آن روز صبح قرار بود بياد خانه ،دلش شور مي زد ،دائم به آيينه نگاه مي کرد ،گونه هايش قرمز شده بود. مادر هم که صبح زود رفته بود خريد .به اتاقش رفت و دفتر را برداشت ،قلم را لاي انگشتانش فشرد ،اما نتوانست چيزي بنويسد .دلش پر از حرف بود اما دريغ از يک کلمه ،هر چه به خودش فشار آورد فايده اي نداشت ،در گوشه اتاق چشمش به کتابي افتاد آه ...
يادش بخير ،چه روز هاي خوبي داشتيم .به ياد دبيرستان افتاد و آن دخترهاي شاد و سر زنده. يک لحظه همه دوستانش از جلوي چشمانش عبور کردند با آن کلاس کوچک و دوست داشتني ،خنده اي بر گوشه لب نشست .
چندين بار با داداش حميد به خانه شان آمده بود .مادر مي گفت جوان خيلي خوبي است و حميد يک روز از ايمانش تعريف مي کرد. خودش هم ته دلش احساس خوبي داشت .اما قدري مي ترسيد .
دوباره قلم را به دست گرفت و سعي کرد چيزي بنويسد .اما باز هم نشد و تنها چند خط کج و بي مفهوم بر صفحه دفترش ماند .
زنگ در به صدا در آمد .هول شده بود. دفترش را بست و چادرش را برداشت .در آينه نگاهي به خود انداخت و به طرف در به راه افتاد ،در را گشود ،مادر با لبخند هاي هميشگي در آستانه در ايستاده بود .
- سلام
- سلام دخترم ،چي شده ؟انگار هول کردي ؟
- نه مامان چيزي نيست .
- چرا ؟
- و بعد خنديد و گفت :اين ميوه ها را از دستم بگير .ميوه ها را از دست مادر گرفت و لب پاشويه حوض گذاشت .مادر به آشپز خانه رفت و او مشغول شستن ميوه ها در آب حوض شد .سيب هاي سرخ در آب با لا و پايين مي رفتند و گويا آنها با او قايم موشک بازي مي کردند .
مادر هم کمکش کرد .امروز مادر خيلي خوشحال بود مثل قديم ها يک ريز مي گفت و مي خنديد .با کمک هم اتاق پذيرايي را مرتب و گرد گيري کردند .
زنگ در به صدا در آمد ،دلش يکدفعه فرو ريخت ،نمي دانست چرا اينهمه هول شد ،مادر براي باز کردن در رفت و او از پشت پنجره نگاه مي کرد .
اول حميد وارد شد ،بعد هم آقا جواد ،لباس سبز سپاه تنش بود روي جيب سمت چپش عکس امام بود و چفيه اي دور گردنش پيچيده بود .ريش بلندش صورتش را دوست داشتني تر کرده بود .
جواد به مادر سلام کرد .
- مادر جون سلام ،حال شما خوبه ؟
- سلام پسرم شما چطوريد و بعد شروع به تعارف کرد .
صداي داداش و مادر بلند شد .مادر از کارهاي جواد مي پرسيد و آقا جواد آهسته و ملايم سوالهاي مادر را جواب مي داد .چاي ريخت و به سمت اتاق رفت ،سلام کرد ،جواد از جا بلند شد و سر به زير جواب داد .سيني چاي را جلوي آقا جواد گرفت .جواد اول قند را بر داشت و بعد چاي را ،سرش را بلند نکرد .تا بنا گوش سرخ شده بود .چاي را جلوي حميد گرفت و بعد هم جلوي مامان و همان جا نشست ،جواد نگاهش را به قالي دوخته بود ،حميد گفت :
- چايي تو بخور ،سرد نشه مرد مومن.
بعد هر سه خنديدند .
آن روز حرفهاي زيادي گفته شد .آقا جواد از خودش گفت و از اهداف و برنامه هايش ،و بعد هم رفت ،داداش هم به همراهش رفت .مادر هم گفته بود که آقا جواد را قبول دارد و داداش هم همينطور ،همه منتظر جواب او بودند. مانده بود که چه بگويد .
آن چهره نوراني و آن ريشهاي سياه پر پشت ،آن لباس سبز و آن همه سادگي و تواضع به دلش نشسته بود .
دست آخر هم بله را گفت و عروس سپيد بخت خانه ي هميشه سبز جواد شد .
روز عروسيشان يادش آمد ؛جواد همان لباس سبز تنش بود ،داداش حميد از آنها عکس مي گرفت .همه تبريک مي گفتندو آقا جواد مي خنديد .جشن عروسي خيلي مختصري داشتند ،فاميل دعوت بودند و تعدادي از دوستان .به همه خوش گذشت ،يادش آمد ،آن شب با جواد عهدي بسته بود ،همان شب اول ،وقتي به چشمهاي جواد خيره شد ،چيزي به دلش عبور کرد .جواد مي گفت زندگي شعار نيست .يادش آمد وقتي که جواد دير کرده بود ،آنوقت پرسيده بود چرا مرا در انتظار گذاشتي و جواد گفته بود ممکن است روزي براي هميشه در انتظار بماني .تنش مويه کرد و اشک چشمانش را شست .

صداي پاي او را به خود آورد ،چشمهايش را باز کرد ،دخترش نجمه بود ،درست با لاي راه پله ايستاده بود .هاج و واج نگاهش مي کرد و چند قطره اشک روي گونه هايش نشسته بود ،بلند شد و به طرف نجمه رفت ،بعد پرسيد :
- چي شده دخترم ؟
نجمه با صداي کودکانه اش گفت :ما مان پرواز يعني چه :عمو گفت با با پرواز کرد !!!
دنيا جلوي چشمهايش سياه شد ،دستش را به لبه هاي نرده گرفت تا نيفتد .
- چي مي گي دختر ؟
- مامان جون عموزنگ زد ،گفت :- با با پيش خدا رفته .
به طرف اتاق دويد ،گوشي هنوز آويزان مانده بود ،گوشي را گرفت .اما کسي حرف نزد .فقط صداي هق هق گريه بود .
ابرها به هم پيوسته بودند و صداي رعد و برق بلند شده بود .صداي زنگ در او را به خود آورد ،به طرف در حياط رفت ،نمي خواست باور کند که نجمه چي گفته بود ،در را باز کرد .نگاهش به ماشين سپاه افتاد ،دوست جواد پيراهن مشکي پوشيده بود ،برادرش حميد هم داشت گريه مي کرد .خداي من چي شده ؟نجمه به طرف دوست پدرش دويد ،مرد آهسته زانو زد و نجمه را در آغوش گرفت گونه هاي نجمه گرم شدند ،برادر حسين داشت گريه مي کرد ،آهسته بلند شد و در حالي که شانه هايش مي لرزيد گفت :
- خانم کريمي جواد هم به آرزويش رسيد ،تبريک مي گم .
يک لحظه دنيا جلوي چشمانش تيره شد .سرش گيج رفت و همانجا افتاد و ديگر چيزي نفهميد .باران کم کم شروع به باريدن کرده بود .چند پرستو با عجله به سمت آشيانه مي رفتند .گلهاي باغچه زير باران قد مي کشيدند .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : کريمي طاهري , جواد ,
بازدید : 162
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
سال 1343 ه ش در يکي از نقطه هاي جنوب شهر تهران و منطقه مذهبي به دنيا آمد و ارادت به اهل بيت(ع) را از پدر مرحومشان حاج محسن حاج خداکرم که يکي از افراد هيئتي محل و پير غلام ابا عبدالله الحسين بود آموخت . از همان دوران طفوليت ضمن تحصيل با برادر شهيدش ابراهيم حاج خداکرم مبارزات را به صورت تهيه و پخش اطاعيه هاي حضرت امام و تهيه و توزيع رساله امام شروع کردند ،تا اينکه انقلاب شکوهمند اسلامي و آن انفجار نور صورت گرفت . اين دو عزيز و برادر هر دو به فيض شهادت نائل شدند و دو پرنده اي بودند که پرواز کردند و به سوي حق رفتند. با هم کار مي کردند و افراد شاخصي بودند. به لحاظ اينکه راهپيمائي اول انقلاب و تظاهرات هاي محلي را ساماندهي مي کردند و مردم را تشويق مي کردند به کارهايي که منجر به سرنگوني رژيم طاغوت شود. البته در طول انقلاب من خاطره اي از ايشان دارم، آن زماني که شرکت نفت اعتصاب کرده بود و مردم مشکل سوخت داشتند ايشان و برادر شهيدش از يکي از شهرستان هاي ظاهراً «قزوين» مقدار زيادي ذغال و خاکه ذغال تهيه کرده بودند و دستور مصرف اينها و تهيه کرسي برقي به وسيله لامپ را توي اعلاميه هايي تنظيم کرده بودند به مردم مي دادند که در نبود سوخت استفاده کنند . ايشان و برادر شهيدش از همان ابتداي انقلاب در «کميته انقلاب اسلامي»(سابق) مشغول خدمت شدند . مقدار زيادي در کردستان فعاليت کردند که زبانزد خاص و عام هست و بعد با شروع جنگ تحميلي به جبهه ي «خرمشهر» آمدند و در آغاز به عنوان معاون گردان در خدمت برادر شهيدش که در آن زمان فرمانده گردان «ميثم» بود به صف عراقي ها زدند که سردار شهيد« ابراهيم حاج خداکرم» به شهادت مي رسد و جنازه اين سردار عزيز را به تهران آوردند و پس از مراسم هفت برادرش مجدداً به جبهه برگشت و اسلحه برادر را برداشت و ادامه کار ايشان را در جبهه پي گرفتند و از خصوصيات اخلاقي و بزرگوار ايشان بگويم که از نظر فرماندهي همانند اميرالمؤمنين الگو گرفته بودند و پيشاپيش بچه ها در جبهه ها بودند. در اخلاقيات همانند پيامبر اسلام صلوات الله عليه و مسلم بودند و ايشان با اخلاق محمدي و رويي خوش و گشاده با پرسنل و با خانواده برخورد مي کرد که بنده احساس مي کنم در طول اين 20 سال خدمت در انقلاب همين مطالب را نشان داده که در فرماندهي مانند حضرت علي(ع) شجاع و در جلوي صف قرار داشت و در خلق و اخلاق مانند حضرت محمد سلام الله با مردم برخورد مي کرد و مردم از روي گشاده ايشان خيلي خوشحال و خوش برخوردي ايشان موجب رضايت مردم قرار گرفت. درعمليات« کربلاي5 »قرار شد که بين بچه ها قرعه کشي شود و آنهايي که اسمشان درمي آيد توي يک گردان به نام« قمر بني هاشم(ع)» وارد عمليات شوند که خود سردار آن موقع معاونت فرماندهي آموزش لشکر «روح الله» را داشتند که اسم خودشان را هم مانند نيروها در قرعه کشي شرکت دادند که قرار شد اگر اسم ايشان توي قرعه کشي درمي آيد مانند رزمندگان ديگر توي اين عمليات شرکت کنند و قرعه کشي شد و اسم ايشان در قرعه کشي درنيامد، اسم حقير درآمد و ما آن شب را وارد آن منطقه، شلمچه شديم و قرار شد به همراه اين گردان عمليات کنيم. وقتي که وارد عمليات شديم، صبح شد که خاکريز دشمن را تصرف کردند. ديديم که سردار شهيد حاج خداکرم دارد از روبرو مي آيد و ايشان با گردان تخريب جلوتر از ما وارد عمل شده بود و داشت از محور جلويي بر مي گشت که من ايشان را ديدم و گفتم که قرار شد قرعه کشي شود و هر که اسمش در قرعه کشي درنيامده توي عمليات شرکت نکند ولي ايشان با لحاظ فرماندهي علي وارش هميشه در صف مقدم حضور پيدا مي کرد و باعث روحيه و توان نيروي تحت امرش مي شد و متعاقباً مدت دو سالي که ما در خدمت ايشان بوديم در جبهه رشادت ها و از خود گذشتگي ها و ايثارهاي خاصي از اين سردار شهيد ديديم که قابل ذکر است. ايشان عاشق شهادت بود و شهادت هم زيبنده چنين افرادي، که قرب الي الله آنها به قدري در جامعه نمونه مي شود که مي توانند سکان آن را با خون شهادت و شهادتي که نصيب آنها مي شود، سکاندار حرکت انقلاب باشند و ما از خداوند مي خواهيم که ادامه دهنده راه اين عزيزان باشيم.
مأموريت جبهه شان که به اتمام رسيد مدت دو سال و اندي را در« اروميه» و در «کردستان» مشغول خدمت شدند و بعد به« قم» رفتند و حدود دو سال و اندي را هم در «قم» خدمت کردند. از ايشان خواسته شد به لحاظ اينکه منطقه «سيستان و بلوچستان» نياز به فرمانده اي مقتدر داشت به ايشان پيشنهاد دادند که به آن منطقه برود و ايشان هم چون دستور ولايت فقيه بود پذيرفت و وارد کار شد. در ابتدا بنده به لحاظ ارادتي که به ايشان داشتم خدمت ايشان عرض کردم که سردار شما چيزي حدود چند سال در جبهه ها بودي و در «کردستان» و« اروميه» و« قم »هم فعاليت هاي خاصي کردي خوب است حالا که ديگر سن مادر هم بالا رفته، ديگر اين مأموريت را انجام ندهي و يک مقدار به کار خانواده و زندگي بپردازي. ايشان گفت که خدمت در جاهائيکه سخت است ثوابش بيشتر است و ما بايد آنجا حضور پيدا کنيم چون امر ولايت فقيه است و کار را شروع کنيم . در منطقه «سيستان و بلوچستان» وارد خدمت شدند و کارهاي خاصي انجام دادند و در طول دو سال و نيمي که آنجا بودم قضاوتش را به خود مردم «سيستان و بلوچستان» که مردمي شهيدپرور و مردم غيوري هستند به آنها واگذار مي کنم و در نهايت از عزيزاني که زحمت کشيدند و ما را مورد لطف قرار دادند و در آن تشييع جنازه بسيار به ياد ماندني و با شکوه که حضور مردم واقعاً به نظر بي سابقه بود چرا که خدمتگزار خودشان را شناخته بودند به اين صورت آمدند من تشکر مي کنم و از خدا توفيق و موفقيت براي اين عزيزان را خواستارم.
زماني که از آنجا مي آمد از رشدي که منطقه ي «سيستان »کرده خيلي خوشحال مي شد در بخش دولتي و دانشگاه و آن جمعيتي که ايشان مي گفت حدود 30 هزار نفر در دانشگاه ها مشغول تحصيل بودند، بسيار خرسند مي شد. حتي در بخش خصوصي اگر در داخل شهر زاهدان پاساژي يا مغازه اي يا جايي براي تجارت يا کار سالم و رزق حلالي تشکيل مي شد ايشان به قدري خوشحال مي شد، انگار که اين ساختمان متعلق به خودش است يا بچه هاي خودش دارند در دانشگاه هاي آنجا تحصيل مي کنند .اگر خداي ناکرده کسي نسبت به «سيستان و بلوچستان» ديد منفي داشت ايشان ناراحت مي شد و به خروش درمي آمد و مي گفت:« آنجا مردم شهيدپروري دارد، مردم قهرماني دارد. شماها متأسفانه آگاهيتان نسبت به اين استان کم است .» از رشد و شکوفائي اين استان خوشحال مي شد و خيلي هم دوست داشت که در اين رشد و شکوفائي شرکت داشته باشد و شرکت داشت و موفق بود. در معرفي مردم سيستان و بلوچستان به افراد جامعه يا استان هاي ديگر که اگر نظرش ادامه پيدا مي کرد اين استان همانطور که نمونه است .
اين سردار بزرگ وقهرمان ملي پس از سالها مبارزه ودفاع از ايران بزرگ، در راه مبارزه با قاچاقچيان مواد مخدر به شهادت رسيد.
مسئوليتهاي زيادي داشت از جمله:
فرمانده كميته انقلاب اسلامي مسجد علي‌ابن ابيطالب (ع)
عضو شوراي فرماندهي ستاد 6 منطقه 10 تهران
فرمانده ستاد چهار منطقه 10 تهران
فرمانده ستاد 2 منطقه 2 كميته انقلاب اسلامي تهران
فرمانده ستاد امر به معروف و نهي از منكر كميته انقلاب اسلامي استان تهران
فرمانده اداره مرزگلوگاه‌هاي كشور وفرمانده دژبان كل كميته انقلاب اسلام كشور
فرمانده پادگان قوامين و معاونت آموزش لشكر 28 روح الله و ...
فرمانده عمليات كميته انقلاب اسلامي آذربايجان غربي و كردستان
بعد ازادغام نيروها معاونت هماهنگ كننده استان تهران و فرمانده نيروي انتظامي كرج
فرمانده منطقه انتظامي شهرستان قم تا سال 74
جانشين ناحيه سيستان و بلوچستان سال 74
فرمانده ناحيه انتظامي استان سيسان و بلوچستان از سال 75 تا تاريخ شهادت در آبانماه سال 76
در قطعه 24 بهشت زهراي تهران در جوار شهيد دكتر چمران دو برادرم آراميده‌اند كه هر شب جمعه وعده گاه دوستان و يارانشان مي‌باشد .روح مطهر ابراهيم و حاج جواد حاج خدا كرم و تمامي شهداي عاليقدرغريق رحمت الهي.
منبع :مصاحبه با برادر شهيد



خاطرات
برادر شهيد:
خاطره‌اي از زمان طاغوت به ياد دارم ، ايشان در محل حامي مستضعفين و ضعيفان بودند واز آنها حمايت مي‌كرد يك روز از مدرسه آمده بودم اول سال بود كتابهاي جديدي گرفته بودم كتابهارا گفت بياوريد از اول كتاب عكس شاه ، فرح و وليعهد را بريد و گفت اين عكسها حواس شما را پرت ميكند و نمي‌توانيد درس بخوانيد .
سردار شهيد جواد حاج خدا كرم به لحاظ اينكه خود برادر شهيد بود بسيار به شهدا علاقه مند بودند و تمام مقام و درجه خود را مديون خون شهدا مي‌دانستند و هرگاه به مزار شهدا مي‌رفتند به ما توصيه مي‌كردند كه روي قبور شهدا پا نگذاريم وبه مناسبتهاي مختلف تعدادي ازبرادران بسيج محل را سازماندهي مي‌كردند تا به خانواده شهدا سركشي كنند و از آنها دلجويي نمايند چنانچه خانواده شهيد مشكل داشت شخصاً به رفع مشكل آنها مي‌پرداخت و هميشه در سخنرانيهاي خود مي‌گفت چنانچه كسي دل خانواده شهدا را شاد كند پيامبر اسلام را شاد كرده است .
زماني لباس ، مقام و خدمت ما ارزشمند است كه در خدمت خانواده شهدا و مردم حزب الله باشيم در غير اينصورت لباس ، درجه مقام به اندازه يك ارزن هم ارزش ندارد و زماني مادركارها پيروز مي‌شويم كه مردم در كنار ما باشند .
ايشان شخصي با منطق بودند كه حتي بامتهمان خود با ارشاد و امر به معروف و نهي از منكر برخورد ميكرد و تجسس در امور خصوصي مردم را حرام مي‌دانست و امنيت جامعه را سرلوحه كار خود قرار مي‌داد و در راه نظام مقدس جمهوري اسلامي از دادن جان كه بزرگترين هديه الهي است كوتاهي نكرد.
ايشان ساده زندگي مي‌كردند واز تجملات نفرت داشتند و اعتقاد داشت تمام وسائل دنيا بايد براي نزديك شدن به خدا مورد استفاده قرار بگيرد و مي‌گفت هرچه به خدا نزديك شويد از شيطان دور مي‌شويد و به والدين و خانواده ، فاميل و دوستان و نيروهاي تحت امر با ايشان شخصي با منطق بودند كه حتي بامتهمان خود با ارشاد و امر به معروف و نهي از منكر برخورد ميكرد و تجسس در امور خصوصي مردم را حرام مي‌دانست و امنيت جامعه را سرلوحه كار خود قرار مي‌داد و در راه نظام مقدس جمهوري اسلامي از دادن جان كه بزرگترين هديه الهي است كوتاهي نكرد.
ايشان ساده زندگي مي‌كردند واز تجملات نفرت داشتند و اعتقاد داشت تمام وسائل دنيا بايد براي نزديك شدن به خدا مورد استفاده قرار بگيرد و مي‌گفت هرچه به خدا نزديك شويد از شيطان دور مي‌شويد و به والدين و خانواده ، فاميل و دوستان و نيروهاي تحت امر با احترام برخود مي‌كرد و چنانچه كسي بعنوان تشكرو قدرداني چيزي يا هديه‌اي به درب منزل ايشان مي‌آورند بسيار ناراحت مي‌شد و مي‌گفت من براي خداكار كرده‌ام .
ايشان يكي از بزرگان ورزش باستاني كشور بودند كه ورزش باستاني را از 15 سالگي شروع كرده بودند و از بدني قوي وسالم و 185 سانتيمتر قد برخوردار بودند كه خود امتيازالهي براي ايشان بود هر كجاي كشور كه ورزش مي‌كرد دعاي آخر ورزش را به او مي‌دادند چون ازگفتاري شيوا و نفسي گرم برخوردار بود و وقتي دعا مي‌كرد همگان مورد تعجب قرار مي‌گرفتند و بازبان ساده كلام مي‌گفت و از جوانها مي‌خواست كه سيگار نكشند و اگر سيگاري هستند ترك نمايند چون اولين قدم به طرف اعتياد مصرف سيگار مي‌باشد و در دعا مردم را به خواندن نماز در اول وقت و دقت به معناي آن دعوت مي‌كرد و خود مقداري از نماز را مي‌خواند وبا زبان ساده معنا مي‌كرد كه همگان را شيفته نماز مي‌كرد و چون خود اهل عبادت بود و مرد عمل ، حرفهايش به دل مي‌نشست و از نظر اعمال الگوي تمام مردم بود و همه دوستش داشتند . حتي مردم زاهدان ، كه در مراسم تشييع ثابت كردند كه خدمت گزاران خود را خوب مي‌شناسند .
آخرين وداع
يك هفته قبل از شهادت جهت شركت در سميناري به تهران آمده بودند و حركات عجيبي داشتند كه طول آن سه روز كه در تهران بودند با توجه به شركت در سمينار و خستگي ناشي ازجلسه به تمام فاميل و بچه‌ها ،‌بسيج محل سركشي كردند و از آنها حلاليت مي‌خواستند به دوست خود مي‌گويد كه من خواب پدرو برادر شهيدم را ديده‌ام و آنها مي‌گفتند جاي ما خيلي خوب است و شما نيز بزودي پيش ماي مي‌آييد و با صراحت به ايشان مي‌گويد كه من شهيد مي‌شوم و وقتي مي‌خواستند بروند پاهاي مادر خود را بوسيد و حلاليت خواستند و وقتي به زاهدان مي‌رسنددخترايشان خواب شهادت وي را ديده بوده براي ايشان تعريف مي‌كند و ايشان مي‌فرمايند مبارك است و وقتي جنازه مرا تشييع مي‌كنند مي‌گويند اين گل پر پر از كجا آمده شما بگوييد از سفر سيستان و بلوچستان آمده و خود خواب مي‌بيند وبراي همسرش تعريف مي‌كند كه پيامبر اسلام پيشاني مرا بوسيد . ويك هفته بعد شهادت مي‌رسند و بعد ما فهميديم كه آخرين هفته وداع بوده است .

 

نحوه شهادت
ايشان در ملاقتهاي مردمي اطلاعات خوبي را بدست مي‌آوردند يكي ازاين خبرها اين بودكه از منطقه‌اي بنام شيلردر شهرستان زابل افراد قاچاقچي و اشرار عبور مي‌كنند كه 25/8/1376 شخصاً در آن محل حضور پيدا مي‌كند و مشاهده مي‌كند كه كانالهايي كه احداث شده تا اشرار نتوانند عبور كنند پر شده و ازاين منطقه عبور مي‌كنند كه ايشان خود در منطقه باقي مي‌مانند تا اين محل پاكسازي شود تا اشرار نتوانند از اين كانال عبور كنند كه كار بطول مي‌كشد و هوا تاريك مي‌شود كه در برگشت به شهرستان زابل با يك گروه از اشرار برخورد و از ناحيه چشم چپ مورد اصابت گلوله قرار مي‌گيرد و بلافاصله به شهادت مي‌رسد.



آثار منتشر شده درباره ي شهيد
اي سردار شهيد تو را مي شناسم
اي جاودانه مرد تو را مي شناسم، در لاله هاي خونين کفن، در سيماي سرخ افق و در چهره گلگون شفق ، در موج و در سرخي خون شهيدان و حماسه هاي يارانت را مي شناسم. اي سردار رشيد اسلام ، شهيد حاج خداکرم دل را به ياد شما بايد در زمزمي از معنويت شستشو داد تا کلمه اي معطر و برخاسته از معنويت دل با قلم درد و داغ صميميت نگاشت تا قلمي از سر سوز در زمزم دل زد و بر صفحه صفا کلمه اي از صداقت و از ايثار و رزم بي امانتان نوشت. شما اي سردار شهيد اسلام، معلم رزم و اسوه مقاومت و ايثار بوديد. شما به سادگي خدمت بوديد و به طراوت بهار، به صلابت کوه و سرفرازي سرو، به پاکي فرشته و صميميت يک فرمانده و گناهتان مقاومت و مبارزه در برابر فساد ناامني بود ، و جرمتان تکيه بر اصول و سازش ناپذيري در محور وظايف بوديد و مؤمنان و مجاهدان راه خدا هميشه در آتش خشم و انتقام دشمنان مي سوزند.
و چه زيبا قرآن مي فرمايد که:« خدا ياوران کفر ستيز همواره بهاي ايمانشان را با خون و جان مي دهند. »
اشرار از خدا بي خبر نمي دانستند که بافت اين نظام مقدس از تار «تن» است و «پود» خون، نمي دانستند که نظم اين نظام از پيوند رهبر و امت است، از تلاقي خون و حيات است و آشتي آتش و تن، نمي دانستند که شيرازه نظام جمهوري اسلامي از ايمان سبز و سرخ است که با خون خدا پيوند خورده است.
شهادت خدمتگزاران انقلاب حرکت انقلاب را متوقف نمي سازد، سوختن پروانه هاي عاشق اين نظام مقدس اسلامي، شوق سوختن را در ديگران برافروخته تر مي کند و رفتن صديق ترين ياران انقلاب امت ما را در ميدان ماندن ايستاده تر مي سازد و در راه رفتن پوياتر.
سردار رشيد اسلام سرتيبپ پاسدار شهيد جواد حاج خداکرم سال ها در جبهه هاي نبرد آينه دار شهادت بود و پيش از او برادرش در مسلخ عشق قرباني راه حضرت دوست شده بود و خط حيات او در ميدان جهاد و سلحشوري جز با نور معرفت و پيوستگي به خالق يکتا نياميخته بود. او سردار خوبي ها بود. انسان کاملي که از خانواده اي مقتدر در جنوب تهران زاده شد و با صفا و صميميت و پاي بندي به اصول اسلام روزگار گذراند و در راه خدمت به انقلاب و تحقق آرمان هاي آن پس از سال ها جانفشاني در شهري غريب که حالا ديگر غريب نيست به فيض عظماي شهادت نائل آمد و ياد و نامش در دفتر عشق جاودان باد.


معناي عشق
عشق يعني رازهاي غصه‌ها
عشق يعني قصه‌هاي رنجها
عشق يعني زندگي دربندگي
عشق يعني بندگان ، آزادگي
عشق يعني كه بدودل داشتن
بهرجانان دل زجان برداشتن
عشق يعني درره حق سربنه
عشق يعني در سخود پابنه
عشق يعني بر سر نيزه شدن
چون حسين بي‌اكبر واصغر شدن
عشق يعني كه همه مردانگي
در ميان نهر آب و تشنگي
عشق يعني الغمه ، عباس و خون
عشق يعني حر ، حبيب و عون وجون
عشق يعني مرگ درراه حسين
عشق يعني بي‌كفن همچون حسين
عشق يعني بيسر از اينجاروي
عشق يعني بي‌خود از اينجا شوي
عشق يعني مرگ آن پروانه‌ها
عشق يعني شام وشمع وگريه‌ها
عشق يعني كه همه تسليم دوست
عشق يعني هرچه مي‌آيد از اوست
عشق يعني هرچه مي‌آيد از اوست
امير آراسته


شمع تاريخ
بگذار جاودانگي شهيدان عشق را كه در قربانگاهها به شهادت ايستادند‌، ما نيز شاهد شويم كه شهيدان پيام خويش را سرخ سرخ در سينه‌هاي ما نگاشتند ، تا كه مرگ بي‌ثمر و بي‌رنگ را به جاودانگي شهادت بدل كنيم .
آنان قلبهاي لبريز از عشق و صداقتشان را كريمان ارزاني كردند و خشماهنگ با بيداد درافتادند تا كه عجز و حقارت را دراندرون تك تك ما فرو شكنند .
مزار شهيدان درسينه‌هاي ماست ، كه دوست دارم همه هستي‌ام را ارزاني كنم در پاي ايمان و تقواي همه برادران شهيد شهيدان برادر- اين گلگون پيكرهاي پرفريادي كه در برابر اوج عظمت‌هايشان شرم دارم و شرم از اينكه هنوز ندايشان را جانانه لبيك نگفته‌ام .
اينك تو اي به هر محرم شاهد اي به هر عاشورا شهيد ، اي به هر كربلا قرباني . بر خويشتن به بال كه امروز خون سرخ تو در كوچه‌ها مي‌جوشد . اين قلب توست .
اين همه را بنگر و بر خويشتن به بال
اينك در قلب تك تك ما يك شهيد يك شاهد بي‌شكست بي‌پايان ، بيدار وبيدارتر نشسته است و ما را با شهيدان پيوندي هميشگي است .
ما مرگ هيچ شهيدي را باور نمي‌كنيم آن فروريخته گلهاي پريشان در باد كز مي‌جام شهادت همه مدهوشانند .
معاونت پژوهش و تبليغات بنياد شهيد انقلاب اسلامي ـاداره كل امور يادمانها و مراسم



افلاکيان زمين(دفتريازدهم }
پس از عمليات امام مهدي(عج) نگاهم به شخصي افتاد که سطلي به دست گرفته بود و فشنگهاي روي زمين را جمع مي‌کرد. اين شخص کسي نبود جز برادر باقري که مي‌گفت:
اينها حيف است و بايد از آنها استفاده کرد.
وقتي راجع به عمليات يا مسال کاري انتقاد مي‌کرديم با مهرباني مي‌گفت:
بسيار خوب، حالا شما بياييد و کار را در دست بگيريد و درست کنيد، چه فرقي مي‌کند.
در عمليات بيت‌المقدس وقتي يکياز تيپها در وضعيت دشواري قرار گرفته بود، فرمانده آن دراثر فشار مشکلات مي‌گويد: مگر بالاتر از سياهي هم رنگي هست؟ شهيد باقري پاسخ مي‌دهد:
آري، بالاتر از سياهي، سرخي خون شهيد است که روي زمين مي‌ريزد، قوه محرکه شما خون شهداست.
پس از فتح خرمشهر بارها تذکر مي‌داد:
برادران! مبادا غرور اين پيروزيها شما بگيرد، خودتان را گم نکنيد، فکر نکنيد ما اين کار را کرده‌ايم، همه‌اش خواست خدا بوده است.
حساسيت عجيبي به انتقال شهدا و مجروحين داشت و مي‌گفت:
ما جواب خانواده‌اي را که جنازه شهيدش روي زمين مانده چه بدهيم؟!
سرانجام در اثر اين تاکيدها و ضرورت مدنظر قرار دادن حقوق شهدا، مسئول تعاون قرارگاه نيز شهيد شد.
وقتي در ارتباط با جريانات سياسي از وي مي‌پرسند در چه خطي هستي؟ مي‌گويد:
ما در خط ثواب هستيم.
شهيد باقري درمورد نيروهاي بسيجي مي‌گفت:
اين بسيجيها امانتي الهي هستند که بايد قدرشان را بدانيم و تمام سعي خود را در حفظ آنها بکار بريم. اين بسيجي است که جنگ را اداره مي‌کند تا زماني که نيروي ايمان در آنها وجود دارد، جنگ به پيروي مي‌انجامد.
شهيد باقري همواره به دوستانش مي‌گفت:
تا خالص نشوي خدا ترا برنمي‌گزيند. لذا بايد سعي کنيم که خداوند عاشقمان بشود تا ما را ببرد.
خاطره اميرحسني‌سعدي معاون رئيس ستاد کل نيروهاي مسلح:
با سلام و درود بر ارواح پاک و طيبه شهيدان اسلام بويژه شهداي هشت سال دفاع مقدس و بخصوص شهيدان منظور و با سلام و درود به روح پرفتوح بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران حضرت امام خميني (ره)
از اينکه اين فرصت نصيب من شد که درباره برادر عزيز همرزم نزديک خودم چند دقيقه‌اي صحبت کنم واقعاً بسيار خوشحال هستم. من سعي مي‌کنم دو نکته درباره اين برادر بيان کنم: يکي درباره تلاش و کوشش اين برادر عزيز که با هم بوديم. يکي هم درباره لحظه و ساعت آخر شهادتش. آشنايي ما با حسن باقري از مرحله طرح‌ريزي عمليات فتح‌المبين (فکر مي‌کنم در آذرماه 1360 بود و جلسات در قرارگاه لشکر 21 حمزه تشکيل مي‌شد) که آن موقع من فرمانده لشکر 21 حمزه بودم و تا آن موقع من شناختي از اين شهيد بزرگوار نداشتم. من اوايل جنگ در آبادان بودم. بعد که فرمانده لشکر 21 شدم آمديم در جبهه دزفول. جلسه اولي که تقريباً جلسه معارفه فرماندهان قرارگاه‌ها بود که بايد با هم عمل مي‌کردند. ما در قرارگاه نصر بوديم که شامل فرماندهان لشکر 5 نصر بود به فرماندهي برادر عزيز شهيد حسن باقري و لشکر 21 حمزه م که حقير بودم. اولين جلسه‌اي که با هم داشتيم همانطور که برادر عزيزم آقاي سردار رشيد صحبت کردند من قيافه حسن را تا آن موقع نديده بودم. ديدم يک جوان باريک‌اندام خوشرو معرفي شد. اولين جلسه که تشکيل شد ما حقيقتاً همديگر را نمي‌شناختيم. نه حسن ما را درک مي کرد و نه ما حسن را درک مي‌کرديم. زياد همديگر را تحويل نگرفتيم. جلسه اول بود به هرحال کار ما ادامه پيدا کرد و ديگر از آن به بعد با هم کار مي‌کرديم و جلسات بعدي داشتيم و بعد از يک دو جلسه به روحيات همديگر آشنا شديم و من ديدم با يک دوست شريف و با يک انسان والا همکار هستم. (روحش شاد) رفتمي براي عمليات فتح‌المبين، يکي از بزرگترين عمليات‌هايي که در ابعاد مختلف داراي ويژگي‌هاي بسيار والا بود. با هم عمل کرديم. الحمدالله به لطف پروردگار موفق بوديم. همينطور که اشاره کردم قرارگاه نصر همه برادراني که در انجا عمل مي‌کردند واقعاً خوب درخشيدند؛ زحمت کشيدند؛ تلاش کردند و فداکاري کامل کردند. بعد از عمليات فتح‌المبين آماده شديم براي عمليات بيت المقدس، سريع براي عمليات بيت‌المقدس حرکت کرديم. شايد فرصت چندروزه‌اي بيشتر نبود. اول رفتيم براي شناسايي محل قرارگاه. خيي سرعي محل قرارگاه را به اتفاق شناسايي کرديم و جا را تعيين، و قرارگاه را آماده کرديم. سريع واحدهاي عمليات شروع کردند به جابه‌جايي در دزفول، منطقه خرمشهر و ابادان در منطقه دارخوين، واحدها مستقر شدند و ما هم به اتفاق شناسايي مي‌کرديم. هماهنگي را با هم انجام مي‌داديم. روزها بچه‌ها مي‌رفتند شناسايي مي‌کردند. ارتش و سپاه به اتفاق با هم مي‌رفتند براي شناسايي و برمي‌گشتند و روزانه گزارش و پيشرفت کار را مي دادند. به هرحال آماده شديم براي عمليات، چون امروز روز 16 ارديبهشت آغاز شد که مرحله اول شروع شده بود و بعداً مرحله دوم و سوم. مرحله دوم در روز شانزده مثل امروز صورت گرفت و من مي‌خواهم همين بخشي را که مربوط به روز شانزدهم است عرض کنم. مرحله اول که قرارگاه فتح و قرارگاه نصر حرکت کردند براي اشغال سرپل. از کارون عبور کردند تا جاده اهواز – خرمشهر پيشروي کردند و جاده اهواز ـ خرمشهر را تصرف کردند. عمليات در مرحله اول تقريباً 5 يا 6 روز طول کشيد تا جبهه تسخير شد و به اصطلاح آماده شد براي اجراي مرحله دوم عمليات. باز هم قرارگاه نصر و فتح حرکت کدرند از جاده اهواز ـ خرمشهر که در تصرف بود به طرف مرز که دژ مرزي ايران و عراق بود. صبح زود عمليات آغاز شد. واحدها عمل کردند خيلي سريع فاصله 13 تا 15 کيلومتر جاده اهواز ـ خرمشهر را طي کردند و رسيدند به هدفي که برايشان تعيين شده بود. در اين مرحله قرارگاه نصر سمت چپ عمل مي‌کرد و قرارگاه فتح سمت راست. ما در دو جناح با دشمن درگير بوديم. جناح سمت راستمان که طرف خرمشهر به طرف شلمچه بود و جناح مقابلمان هم مرز ايران و عراق و دژها بود. تا ظهر عراق هنوز به خود نيامده بود بعد واحدها را سريع آوردند، خودشان را پيدا کردند.
در خط مرز که دو قرارگاه نصر (نصر 1 و نصر 2) در آنجا عمل مي‌کردند. ياد بکنيم از اين برادران بزرگوار نصر 1 متشکل بود از تيپ 1 لشکر 21 حمزه به فرماندهي سرهنگ رزمي و از سپاه پاسداران هم برادر عزيزمان سردار رئوفي فرمانده تيپ 7 ولي‌عصر بود که اين دو تيپ ادغامي با هم عمل مي‌کردند. در جبهه جنوب به اصطلاح در سمت چپ تيپ 2 لشکر 21 حمزه به فرماندهي سرهنگ شاهين راد و برادر عزيزمان زنده‌ياد حاج احمد متوسليان عمل مي‌کردند. وقتي که يگان‌ها به مرز رسيدند و اين جناح سمت چپ، که به اصطلاح سيل‌بندي بود که بين جاده اهواز ـ خرمشهر و مرز زده شده بود مستقر شدند. در اين لحظه بود که عراقيها فهميدند که اينجا وضعيت چيست. فهميد که ديگر جبهه‌اي که در سمت شمال تقريباً داشت (در جفير و پادگان حميد دراين قسمت در کرخه نور داشت و لشکر 5 و 6 مکانيزه‌اش در اين قسمت مستقر بودند)، ديگر جاي ماندن ندارد. سريع لشکر 5 و 6 را عقب‌نشيني داد. آمد متوجه بصره شد، فهميد که واقعاً خطر بصره را دارد تهديد مي‌کند. در اين روز عراق تمام تلاشش را به کار برد. خدا رحمت کند حسن باقري را روحش شاد. ما هر وقت از اين عمليات با هم نشستيم سخت‌ترين روز عمليات را واقعاَ در طول جنگ همين مرحله دوم عمليات بيت‌المقدس دانستيم. روز شانزدهم که لشکرهاي زرهي و مخصوصاًُ تيپ 10 زرهي عراق که آن موقع خيلي سر زبانها بود آمد، در همين جبهه شروع به پاتک کرد. تقريباً از ظهر گذشته بود. پاتک‌هاي عراق پي‌درپي شروع شده بود. تلاش مي کرد که به هر ترتيبي که شده اين خط دفاعي را در اين روز بشکند. خيلي تلاش کرد. ما وحسن قرارگاه‌هايمان را جابه‌جا کرديم و برديم در غرب جاده اهواز ـ خرمشهر. سنگر خيلي کوچک محقري از خود عراقيها بود. رفتيم داخل آن سنگر. بيسيمها را برقرار کرديم و تماسمان را با واحدهايمان برقرار کرديم. کنار هم بوديم. از هم هيچ فاصله‌اي نداشتيم. بيسيم‌ايمان نيز به همان ترتيب اين ميکروفن مال ارتش بود اين ميکروفن مال سپاه با هم عمل مي‌کرديم. خيلي فشار سنگين بود. پاتک‌ها سنگين انجام مي شد. واحدها در خط سر و صدايشان بلند شده بود. آتش دشمن بسيار شديد بود، توپخانه آتش سنگين اجرا مي‌کرد. بمباران هوايي خيلي شدت داشت. واحدهاي زرهي هم با شدت در حال پيشروي و پاتک بودند. به هرحال توي آن سنگرها نشسته بوديم و با واحدهايمان هم تماس داشتيم. اين برادر عزيزمان با تمام وجود تلاش مي کرد که واحد را در جهت ايثار و مقاومت و پايداري تشويق کند و روحيه بدهد. اگر آن لحظه قيافه حسن را کسي مي‌ديد يکپارچه جهر و تلاش بود و يکپارچه آتش بود. براي اينکه واقعاً درست تصور مي‌کردي که اين الان خودش يک آرپي‌جي دستش گرفته الان دارد روبه‌رو با پاتک دشمن مقابله مي‌کند. با اين شدت و با اين روحيه و با تمام وجود واحدها را داشت هدايت و کنترل مي‌کرد. صدايش گرفته بود. ديگر آخر سر به جرأت عرض مي‌کنم که سخت‌ترين حرکات نزديک غروب بود. تمام بچه‌ها را تشويق مي‌کرد که آقا به هر ترتيبي شده تا غروب بايد پايدراي کنيد ان‌شاءالله غروب که شد کار تمام است. به هرحال آن روز در اثر آن تلاش و فداکاري اين برادر عزيزمان، بچه‌ها مقاومت کردند. واقعاً‌ ايثارگري کردند. روح همه شهيدانشان شاد. در اين روز عظيم بايستي از همه اين عزيزان ياد کرد که بعد از حسن، برادر رحيم صفوي آنجا آمدند. مقداري ايشان کمک کردند که ديگر ديدند صداي حسن گرفته است. بعد برادر محسن رضايي از راه رسيند. در همان قرارگاه وضعيت عمليات بسيار داغ و حساس بود. به هر ترتيبي بود بچه‌ها تا غروب مقاومت کردند. در اثر همين روحيه‌اي که ايشان مي‌داد واقعاً صحبت ايشان براي بچه‌ها روحيه بود. صداي حسن به گوش بچه‌ها که مي‌رسيد برايشان روحيه بود و بحمدالله توانستند آن روز مقاومت کردند و آن روز سخت را پشت سر گذاشتند. سخت‌ترين روز عمليات برادر عزيزمان حسن بود و با موفقيت تمام شد و همينطور که اشاره کردند براي مرحله سوم رفتيم. الحمدلله يک پيروزي چشمگيري براي همه رزمندگان و ملت اسلام بود. خلاصه عرض کنم نکته دوم را در مورد شهادت برادر عزيزمان حسن مي‌خواهم عرض کنم. روز بعد از عمليات والفجر مقدماتي بود که آقاي رشيد هم اشاره کردند. آخرين جلسه را در قرارگاه چنانه تشکيل داديم. برادران ارتش و سپاه در آنجا بودند. چون آن موقع من فرمانده قرارگاه کربلا بودم. آخرين وضعيت بررسي شد که آماده مي شديم براي عمليات والفجر يک اين جلسه يکي‌دو ساعت در آنجا طول کشيد. در آنجا برنامه‌ريزي شد که به چه ترتيبي بايد کار را در عمليات والفجر يک شروع کنيم. صحبت‌ها به انجام رسيد. يکي دو ساعت بعد متفرق شديم. برادرهاي سپاه دنبال کار خودشان رفتند و برادرهاي ارتش هم به همين ترتيب. ما هنوز در همان قرارگاه بوديم. يکي دو ساعتي من باز با بچه‌هاي خودمان صحبت کردم. بعد از صحبت خودمان تقريباً نزديک ظهر مي‌شد دقيقاً يادم نيست چه لحظه‌اي بود. در آن لحظه ظهر بود که ما داشتيم مي‌آمديم طرف عين خوش. سر راه ديدم که حسن داشت با يک ماشين به طرف چنانه برمي‌گشت. روي ارتفاعات ابوسعيدخات بود. من فقط اين نکته را مي‌خواهم عرض بکنم. من قيافه حسن را در آن لحظه تا آخر عمر فراموش نميکنم. ديدم يک قيافه بسيار نوراني مثل خورشيد مي‌درخشيد. کنار دست راننده نشسته بود. حرکت مي‌کرد مثل گل سرخ، صورت گلگون او از مقابل من رد شد. فقط يک دست به هم تکان داديم. ديگر فرصت صحبت با حسن نشد. اين آخرين ديدار ما با حسن بود. من رفتم در قرارگاه لشکر 21 در عين خوش. يک لحظه نگذشته بود ديدم که از قرارگاه کربلا تماس گرفتند. گفتند خبرناگواري است. گفت بگوييد ببينم چيست، گفتند که برادر حسن برايش اتفاق افتاد، حسن باقري و برادر بقايي و برادر مؤمني و چند نفر با هم بودند که شهيد شدند. روحشان شاد. من واقعاَ آن لحظه‌اي ک آخرين ديدار را با او داشتم، قيافه‌اي که داشتند هر وقت اسم حسن را مي‌برم آن لحظه و آن قيافه، آن قيافه مردانه وآن قيافه با صلابت و آن مرد شجاع، ايثارگر، خوشرو و تمام خصايل انساني که در وجودش وجود داشت، هميشه در نظرم مجسم مي‌شود. به هر صوتر از اينکه مزاحم شدم مي‌بخشيد.
منبع:افلاکيان زمين(دفتريازدهم )نوشته ي محمدحسين عباسي ولدي،نشرشاهد،تهران-1384


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : حاج خدا کرم , جواد ,
بازدید : 289
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

در يکي از روزهاي تابستان سال 1334 ه ش در خانواده اي متدين، مذهبي و آگاه در شهر تبريز فرزند پسري متولد شد که به اتفاق نظر اعضاي خانواده نام او جواد گذاشته شد (جواد به معناي بخشنده)در آن زمان کسي نمي دانست انتخاب اين نام موجب بخشش چه چيزي خواهد شد اما هنگامي او تمام هستي خود را در راه خدا فدا کرد و به جمع شهيدان پيوست برازندگي اين نام براي اين فرزند پسر بر همگان ثابت گرديد. جواد چهره و سيرتي دوست داشتني داشت به گونه اي که در همان کودکي، افراد نسبت به او نظر خاصي داشتند،از طرفي شخصيت و جذبه معنوي و فکري پدر ،مادر نقش خاصي را در پايه ريزي روحيات او داشت و سرنوشت او را در مسيري رقم زد که در سايه تربيت و رشد مذهبي و معنوي سرانجام ديدار افق سرخ را درک کرد و طهارتي را که او در اين چشمه زلال به دست آورد .او را از ميان امواج تلاطم روزگار به سلامت به ساحل رضوان الهي رساند و با اوليائ الله محشور نمود.
چرا که او مصداق اين آيه الهي بود:
والذين جاهدوافينا لنهد ينهم سلبناو ان الله لمع المحسنين"و آنان که بکوشند در راه ما هر اينه نشان مي دهيم به ايشان راههاي خود را همانا خدا با نکو کاران است"

در سن هفت سالگي وارد دبستان «کمال»در« تبريز»شد و تا کلاس چهارم را در اين دبستان سپري نمود. از آنجا که او داراي هوش سرشاري بود سالهاي دبستان را با کسب نمرات عالي و به عنوان شاگرد ممتاز به سرعت سپري نمود. او در اين سالها با وجود اينکه در سن کمي برخوردار بود اما در کلاسها و مجالس مذهبي و قراني شرکت مي کرد و ضمن رقابت با بزرگترها به عنوان بهترين قاري قران در سطح دبستان شناخته مي شد بر همين اساس يک جلد کلام الله مجيد از سوي مدير مدرسه به ايشان اهدائ گرديد. مادر محترم شهيد در رابطه با موقعيت وي در دبستان کمال تبريز اينگونه اظهار مي نمايد: "به علت مشکلات مالي که در سال 1344 برا ي ما پيش آمد پدر جواد مجبور شد تا براي بهبود وضع خانواده خانه اي را در تهران بخرد لذا ما به همراه پدر شهيد از تبريز به تهران مراجعت کرديم. روزي به مدرسه جواد رفتم تا کارنامه او را بگيرم ولي او از آنچنان جاذبه معنوي و درسي خاصي در بين اوليائ مدرسه برخوردار بود که آنها با اين در خواست من مخالفت کرده و از من خواستند تا او را در تبريز بگذارم اما من مجبور بودم او را با خود به تهران ببريم."
در سال 1345 به همراه خانواده اش به «تهران» هجرت و کلاس پنجم را در دبستان «جعفري» سپري کرد و دوره راهنمايي تحصيلي را نيز در همان مدرسه شروع مي کند او در اين دوره با کسب نمرات عالي به عنوان شاگرد ممتاز مدرسه راهنمايي خود انتخاب مي گردد در اين دوره وي علاوه بر خواندن کتابهاي درسي به مطالعه کتب مذهبي مورد علاقه اش مانند قرآن و نهج البلاغه نيز مي پردازد و دوره دبيرستان را نيز تا کلاس يازده در دبيرستان جعفري خوارزمي مشغول به تحصيل شد. سالهاي دبيرستان را نيز با کسب رتبه ممتاز به پايان برد. مادر محترم شهيد دوران دبيرستان وي را اينگونه نقل مي کند: "شهيد حاج جواد در دبيرستان علاوه بر خواندن دروس مدرسه به فعاليتهاي مذهبي نيز اقدام مي کرد او هميشه به منزل حاج آقا شيخ فدا پيش نماز مسجد محل ما مي رفت و مسائل مذهبي را از او فرا مي گرفت و در اين زمينه تا جايي پيش رفته بود که به او اجازه داده شده بود مسئله بگويد. «جواد» براي کسب علم و دانش لحظه اي غفلت نمي کرد.
او براي کسب علم و دانش ارزش واهميت ويژه اي قائل بود و در اين راه از هيچ کوششي فروگذار نمي کرد. معتقد بود انسان بايد تا حد ممکن همه چيز را بداند. وي پس از اتمام دوره دبيرستان با کسب نمرات عالي بلافاصله در کنکور سراسري سال 1353 شرکت کرد و با توجه به هوش و ذکاوتي که داشت با کسب رتبه 54 در دانشکده «فني تهران» در رشته مهندسي برق گرايش الکترونيک قبول شد و شروع به تحصيل کرد. او در دانشگاه به دروس دانشگاهي علاقه وافري نشان مي داد و نمراتش هميشه عالي بود.

شهيد حاج جواد در واقع کبوتري بود بي آزار، شعله اي بود فروزان بدون دود و خاکستر، که ديگران او را دوست داشتند و از وجود پر خير و برکت او استفاده مي کردند در نظرشان عزيز بود و هيچ مزاحمت نداشت ولي در عين حال فروتني داشت و خود را بنده ناچيز خداوند مي شناخت و مصداق اين سخن عزيز انبياء سيد اوليا رسول گرامي اسلام بود که فرمودند: وقتي خداوند براي بنده اي خوبي خواهد قفل دل او را مي گشايد و در آن ايمان و راستي قرار مي دهد و وي را نسبت به رفتار او هوشيار مي سازد دل وي را سليم و زبانش را راستگو و اخلاقش را مستقيم و گوش وي را شنوا و چشمش را بينا مي گرداند.

عاشقان الله آنان که در راه نيل به وصال معشوق جان بر طبق اخلاص گذاشته و حيات جاودانه يافتند به راستي که در لحظه لحظه بودنشان هزار پند است و در رفتارشان هم دريايي پيام و عرفان و براي آيندگان.
هيچگاه کسي از حاج جواد آزرده خاطر نگرديد . برايش تفاوت نداشت که با نگهبان دم در صحبت مي کند يا مقام بالاتر و يا کارکنان ديگر. بين خود و بچه هاي جهاد هيچ فرقي نمي گذاشت ،اگر غريبه اي وارد محل کار يا خوابگاه مي شد او را نمي شناخت. به زير دستان در کارها کمک مي کرد با آنان مي نشست و درد دل آنانن گوش مي کرد و تا حد امکان نسبت به رفع مشکلاتشان اقدام مي کرد. اودر رفتار با ديگران خاضع، خاشع و فروتن بود. هيچ گاه ديده نشده به کسي حرف زور بگويد."

شهيد حاج جواد خيابانيان در بر خود با مشکلات هميشه پيشقدم بود. باورش بود که انسان بايد به خود سختي دهد تا در برابر مشکلات تحمل داشته باشد. درمواقع بحراني کاملا برخود مسلط بود. با هکاران و افراد با تجربه مشورت مي کرد و در آخر با نظر جمع تصميم قاطع گرفته مي شد او هميشه به همکاران خود در برابر مشکلات موجود استان اين جمله را مي گفت: "سيستان و بلوچستان به منزله تنگه احد است و ما پيمان داريم که بمانيم."
در کارها داراي پشتکار عجيبي بود و سخت در جهت رسيدن به اهداف مورد نظر تلاش مي نمود.
جنگ تحميلي شروع شده بود. جهاد« سيستان و بلوچستان» يک دفعه از نيرو خالي شده بچه ها به سمت جبهه رفتند و نزيک بود جهاد به خاطر کمبود نيرو به تعطيلي کشيده شود حاج جواد خيابانيان نيروهاي موجود را جمع نموده و از مسوليت خطيري که به عهده آنهاست صحبت کردو گفت: "اگر ما اينجا را تخليه کنيم و فعاليت نداشته باشيم ممکن است ضرباتي نصيب انقلاب شود به هر حال اين گناه متوجه ما خواهد بود.
اين در زماني بود که ايشان وظيفه خيلي از برادران و قسمتهارا به عهده گرفته بود. به خصوص وظايف قسمتهايي مانند امور پرسنلي، جذب و اعزام، پرداخت حقوق او همه موارد را پشتکار و حوصله و با فشاري که به خودش وارد مي آورد انجام مي داد به هر حال از مشخصه هاي بارز اين شهيد عزيز مي توان به سخت کاري و مقاومت وي اشاره کرد .

شهيد شمع محفل بشريت است و چراغ هدايت ما خاکيان درمانده و اين درس ماست که بدانيم که آنان از روي علم دريافتند که شهادت يعني فيض عظمي، يعني بهشت اعلاء يعني موهبت اولي و از همه مهمتر يعني جوار رحمت ا...
گذري بر زندگي سراسر شور و افتخار شهيد حاج« جواد خيابانيان» ما را به اين نتيجه مي رساند که او فردي بود علم دوست و دانشجو، سير زندگي او در دوران دبستان، راهنمايي و دبيرستان حاکي از باروري افکار الهي او رد مسير حق است او در اين راه از لحظه لحظه هاي زندگي بهره جسته و با هوش و ذکاوتي که داشته توانسته است خيلي از مسائل علمي را در رشته هاي برق، رياضيات، ادبيات، قرآن و نهج البلاغه فرا گرفته و تقريبا بر همه آن مسلط گردد.
بيشتراز نصف قرآن را حفظ داشت و در مسائل شعر و ادبيات صلاحيت علمي داشت از نظر خط بسيار زيبا مي نوشت در تحليل هاي سياسي، مسايل اجتماعي، اخلاقي و ديني صاحب نظر بود. او علم را براي خدمت در راه خدا و خدمت به خلق فراگرفت و از آن به نحو مطلوبي براي کسب آرمانهاي الهي اسلامي سود جست.
اوفردي بود چند بعدي که هر يک از ابعادش را اگر کسي داشته باشد مي تواند فرد شايسته اي براي اجتماع خود باشد او داراي چهره اي نوراني و الهي بود وبه قدري در کارها با افراد خوشرويي برخورد مي کرد که کمتر اتفاق مي افتاد با کسي روبرو شود و آن فرد جذب و شيفته اخلاق و رفتار آن شهيد نگردد. او مي توانست با تمام گروههاي اجتماعي ارتباط برقرار کرده، صحبت کند مثلا با يک فرد بيسواد بلوچ که از روستا مي آمد راحت صحبت مي کرد و گرم مي گرفت او صحبت اين را مي فهميد.
در سخنراني، در صحبتهاي خصوصي، در کار، در امور زندگي و در همه چيز، واقع شدن در ميان مردم با آن خصوصيات جذاب باعث شده بود تا همه روستائيان چه کساني که او را مي شناسند و چه کساني که او را به طور کامل نمي شناختند او را دوست داشته باشند و در دل آنها جاي داشته باشد و با تمام ويژگيهاي سخت منحصر به فردش او را بپذيرند.
اينجاست که رنگ الهي کار او سالها سمبل خاطره ها و يادهاي دوستان و مردم مانده و در جاي جاي استان سيستان و بلوچستان جاي خالي او را مي توان در ميان مردم احساس نمود. به راستي که حاج جواد در دوستي و مهرباني و جذب مردم سرآمد تمام همکاران زمان خويش بود.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي خود را آماده کرد تا مانند سربازي فداکار و پر تلاش به دفاع از ارزشها و دستاوردهاي انقلاب اسلامي بپردازد بر اين اساس پس از دستور رهبر کبير انقلاب اسلامي حضرت امام خميني مبني بر تأسيس جهاد سازندگي در سال 58 و پايه گذاري اين نهاد مقدس بوسيله شهيد والا مقام دکتر بهشتي با وجوديکه هنوز دوره دانشگاه را به پايان نرسانده بود وارد جهاد سازندگي گرديد مطرح شد، اما از آنجا که خدمت به مردم مستضعف و محروم را بر ساير امور ترجيح مي داد، ابتدا به همراه گروهي از جهادگران به استان به خوزستان عزيمت کرد و پس از راه اندازي جهاد آن استان به کرمان رفته و مشغول به کار مي شود. او بعد مدت کوتاهي خدمت در ان استان راهي ديار محروم سيستان ئو بلوچستان شد. وي براي رفع مشکلات مردم ستمديده اين خطه از ميهن اسلامي از هيچ کوششي دريغ نورزيد و بسيار اتفاق مي افتاد که شخصا به تمام روستاهاي استان سرکشي کند و هر هفته هزاران کيلومتر راه را مي پيمود و اغلب تنها مسافرت مي کرد.
هرگاه از طرف شوراي مرکزي به او پيشنهاد مي شد که به عنوان عضو مرکزي شوراي جهاد سازندگي به تهران برود و فعاليت کند جواب رد مي داد و مي گفت: "سيستان و بلوچستان به منزله تنگه احد است و ما پيمان داريم که بمانيم" و هرگاه صحبت از ادامه تحصيل او مي شد مي گفت: "معلم واقعي من مردم محروم سيستان و بلوچستان هستند" و واقعا آيا او که تمام هستي اش را طبق اخلاص براي خدمت به مردم نهاده بود مزدي جز شهادت را، زيبنده او مي توان پنداشت؟
نمونه يک مدير مخلص، فعال، با ايمان و با اراده و با هوش بود. او براي مردم مستضعف هم معلم بود هم مبلغ، هم حلال مشکلاتشان بود و هم همکار و کمک زندگيشان و هم برادر و شريک غمهايشان. او در مسائل اجتماعي چه در شهر و چه در روستا احساس مسوليت داشت و به اعتراف يارانش هميشه از سختي استقبال مي کرد. براي او ضرورت انجام کار اهميت داشت نه راحتي خودش، بدون برنامه کار نمي کرد و قبل از اقدام به هر کاري همه جوانب آنرا بررسي مي کرد و با مشورت و نظر همکاران تصميم قطعي را با نظر جمع مي گرفت. از نزديک نظاره گر تلاش بي وقفه همکاران پر تلاشش بود و در حل مشکلاتشان تا سر حد امکان اقدام مي کرد تا از اين راه موجبات دلگرمي و پشتکار برادران جهاديش فراهم شده و آنها با دقت بيشتري به فعاليت بپردازند و موجبات خرسندي رهبر بزرگ انقلاب، خوشحالي مردم محروم منطقه فراهم سازد.

به طور قطع اگر گفته شود ويژگي شهدا از وجود خلقيات و روحيات خاص آنان است که از لحاظ کمي و کيفي و جامعيت در کمتر کسي يافت مي شود، گزافه گويي نشده است، چرا که نوع حرکات اين عزيزان و عکس العمل آنان در برابر افراد خاطي خود نشان دهنده بزرگواري و تفکر عميق آنان در مقابل مسائل مختلف است.
مي توان گفت در مدت 4 سال حضور پر افتخار شهيد حاج «جواد خيابانيان »در جهاد سازندگي استان «سيستان و بلوچستان» کسي شاهد آن نبوده است که آن بزرگوار در مقابل خطاي افراد به راحتي گذشته يا سهل انگاري هر يک از همکارانش را به آساني قبول نمايد.
اعتقاد داشت فلسفه ي حضور او وهمکارانش خدمت به مردم محروم در استان«سيستان وبلوچستان» است. اگر کسي در انجام کارش کوتاهي مي کند شديداً ناراحت شده از آن افراد توضيح مي خواست. سپس او را نصيحت مي نمود و در صورتي که فرد خاطي به اشتباه خود پي نمي برد و اظهار پريشاني نمي کرد با شدت و قدرت تمام با او برخورد مي کرد.
در ظلمتکده جهان که حقيقت با اوهام آميخته شده است و راه از چاه هويدا نيست، از تصادم اميال انسانها هزاران پيچ و خم و پرتگاه به ورته نابودي و گمراهي به ظهور رسيده است که براي فرار از اين حيرت و گمراهي به ناچار بايد دليل وراهي جست. در پرتوه هدايت و راهنما، از اين راه سخت و پر خطر مي توان عبور کرد، اما اين کار از همه کس ساخته نيست، طينتي پاک و گوهري اصيل و روحي چون کوه استوار کرد و همتي چون آسمان بلند که آن هم يافت نمي شود، جزء در وجود پاک باختگاني چون شهيد حاج «جواد خيابانيان.»
آنان در دنيا دل به هيچ چيز نبستند و مال دنيا را وسيله رسيدن به قرب الهي يافتند. آن شهيد عزيز بيت المال را بزرگ و استفاده از آن را جزء به راه خودش روا نمي دانست، و در اين راه عمل او مبين اين عقيده و مرام او بوده. او انساني بود که معيارهاي حق و ارزشها را در خود جاي داده بود و فکرش اين بود از امکانات بيت المال مانند بعضي از بي خبران به نفع شخص خود يا براي رفاه خود از آن استفاده نکند. هيچگاه و در هيچ زماني کسي او را نديد و از او نشنيد که از بيت المال براي ارضاءخواسته هاي مادي خود استفاده کند يا بخواهد که براي او کاري انجام شود نيتش قربت الله بود و بس.
او سعي مي کرد در کار روزمره، در غذا خوردن، در نحوه خوابيدن و در تمام حالات و اوقات خود را از خواسته هاي نفساني و مادي به دور داشته و آلوده ننمايد.
شهيد حاج «جواد خيابانيان» فردي بود که زندگي را براي خود نمي خواست بلکه خود را وقف بزرگترين آرزويش کمک و خدمت به محرومين کرده بود وي دوستدار رعايت حق و حقوق ديگران بود و براي همکاران و مردم محروم زندگي سالم اجتماعي و فردي را مي پسنديد. او به همکاران توصيه مي کرد اعتماد متقابل را در برابر همه داشته و خود را براي اجتماع متعهد و مسئول بدانند تا حق و حقوق کسي در اين ميان پايمال نشود. از آنچه که خود داشت براي کمک به اقشار مي کوشيد. آنچنان از در دوستي و محبت با همکاران وارد مي شد که آنها به راحتي مشکلاتشان را با او درميان مي گذاشتند و سعي مي کرد به تناسب موقعيتي که دارد نسبت به رفع آن اقدام نمايد.

اگر به فرموده آن امام راحل: "نماز کارخانه انسان سازيست" مصداق آن اين است که مرز بين تقوا پيشگان و بي دينان در اينجا مشخص مي شود، در ميان سرداران لشکر توحيد، شهيد حاج« جواد خيابانيان» کسي بود که بين خود و خدا، ماده و معني، دينداري و بي ديني، مقهور خود بيني و ماده نشد بلکه خدا و دين او را انتخاب و نماز را وسيله رسيدن به قرب الهي دانست او حقيقتا دريافته بود که مقام خليفه الهي يعني چه؟ او دريافته که ستيز با لااباليگري و حرکت در مسير واقعي اسلام تنها راه رستگاري است .
سرانجام اين سردار ملي واسطوره ي ايمان نيز به شهادت ختم شد. درروز دهم اسفند 1362«جواد خيابانيان در حين انجام ماموريت در جاده ايرانشهر –نيکشهر با حادثه ي رانندگي به شهادت رسيد.
منبع:"سبز شعله ور"نوشته ي ،محمد کاوسي،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377

 

 

 

خاطرات
مادر شهيد:

"به علت مشکلات مالي که در سال 1344 برا ي ما پيش آمد پدر جواد مجبور شد تا براي بهبود وضع خانواده خانه اي را در تهران بخرد لذا ما به همراه پدر شهيد از تبريز به تهران مراجعت کرديم. روزي به مدرسه جواد رفتم تا کارنامه او را بگيرم ولي او از آنچنان جاذبه معنوي و درسي خاصي در بين اوليائ مدرسه برخوردار بود که آنها با اين در خواست من مخالفت کرده و از من خواستند تا او را در تبريز بگذارم اما من مجبور بودم او را با خود به تهران ببريم."

برادر شهيد:
يادم هست با شهيد خيابانيان و آقاي بني هاشمي استاندار وقت قم، سفري داشتيم به منطقه سرابان، کنار قنات آب يکي از روستاها رسيديم. چهار و پنج نفر پير مرد مشغول لايروبي قنات بودند. شهيد حاج جواد بلافاصله آنجا که رسيد رفت سراغ اين آقاياني که داخل قنات لايروبي مي کردند، کنار آنها که قرار گرفت خدا قوتي گفت و دست داد و با همه حال و احوال نمود. من يکدفعه ديدم که چهره ي اين پيرمرد مثل گل شکفته شد علت را از وي سوال کردم، گفت:
"من براي اولين بار است که يک مسئول خدمت گذار از يک نظام با من که بلوچ هستم دست مي دهد و اين در طول عمر 60 ساله من اتفاق نيفتاده که مسئولي اينگونه با من برخورد نمايد و حال و احوالم را بپرسد. اين جوان مرا شيفته خود کرد."

جدي همکار شهيد:
«شب احياء ماه رمضان بود. حاج جواد نيت داشت بعد از نوشتن ليست حقوقي که قرار بود فرداي آنشب به همکارانش حقوق بدهد به مسجد برود. از آنجا که در آن زمان تعداد زيادي نيروهاي کارگر و عمراني در جهاد کار ميکردند اين ليستها بايد تهيه مي گشت و جهت پرداخت حقوق به امور مالي داده مي شد و چون ماشين حساب نداشتيم محاسبات طول کشيد، اواخر شب بود و مسجد هم نزديک دفتر جهاد، صداي بلند گو مي آمد که مرحوم شهيد مزاري(ره) سخنراني مي کرد من خيلي دوست داشتم به مسجد بروم، شهيد حاج جواد هم اظهار مي داشت که بايد به مسجد برويم ولي مي گفت:(من اين ليست را تمام بکنم خواهم رفت) بعد از مدتي که گذشت فکر کردم ممکن است مراسم از دستمان برود مجدداً به حاج جواد اصرار کردم به مسجد برويم. شهيد حاج جواد ناراحت شد و به من گفت:(شما کاري نداري برو. آخر چطور خدا از من قبول مي کند بلند شوم و بروم، در حاليکه فردا حقوق بچه ها را ندهم براي اينکه امشب رفته باشم، کار مستحبي و انشاالله خدا از من امشب را به عنوان شب احياء قبول مي کند) من ساکت شدم و چيزي نگفتم .»

تارخ همکار شهيد:
«ايشان از زمانيکه عضو شوراي مرکزي جهاد شد مجبور بود به شهرستانها سرکشي نمايد تا از کم و کيف کارها بيشتر مطلع گردد .با ماشين استيشن از رده خارجي سفر مي کرد که در آن زمان يکي از ادارات به جهاد اهداء کرده بود و آن را در تعميرگاه بازساي و راه اندازي کرده استفاده مي کردند. به هر حال باز هم جزو خودروهاي اسقاطي به حساب مي آمد در همين زمان حدود شايد چهل دستگاه پاترول نو نيز براي جهاد سازندگي سيستان و بلوچستان رسيد، از شهيد تقاضا کرديم: "با توجه به مأموريتهاي محوطه از ماشينهاي نو استفاده نماييد اما ايشان زير بار نرفت و ماشين کهنه را برگزيده آن را تعمير کرده و راه اندازي نمود و ميگفت: "تا جايي که امکان دارد بايد از همين ماشين استفاده کرد خودش همه تعميرات ماشين را انجام مي داد و حتي اگر کار شخصي داشت با همان ماشين کهنه نيز انجام نمي داد. استفاده از اين ماشين براي هر کس ميسر نبود چون شمعهاي اين ماشين، بسته به راهي که مي رفت هر 50 يا 100 کيلومتر به علت روغن زدگي بايد عوض مي شد و اين شهيد عزيز حدود 20 عدد شمعهاي دست دوم بلا استفاده را خوب تميز مي نمود و هرگاه شمعي نياز به عوض کردن داشت در طول راه آن را عوض مي نمود. باز شمع روغن زده را بر مي داشت و تميز مي کرد تا براي دفعه بعد از آن استفاده نمايد. وي نسبت به بيت المال بسيار حساس بود حاضر نبود ذره اي از بيت المال بدون دليل خاصي هدر رود و يا در جهت منفع شخصي کسي مورد استفاده قرار گيرد. با هر وسيله که مي توانست هزينه هاي فردي و اداري را در جهاد پايين مي آورد و از طرفي در کارهاي عمراني هزينه هاي زيادي را جذب مي کرد. با طرحهايي که مي داد نمي گذاشت همکارانش براي طرحهاي عمراني در تنگا قرار گيرند.»

جدي همکار شهيد:
"شهيد حاج جواد هنگام بيکاري براي همکارانش کلاس آموزش قرآن، تفسير و حديث مي گذاشت. کتابهاي مذهبي نهج البلاغه، تفسير الميزان، رساله مطالعه مي کرد و به شستن لباس و وصله کردن کفش و همچنين کمک به محرومين و مستضعفان سپري مي نمود. او قرآن کوچکي در جيبش داشت که هر وقت بيکار مي شد آن را تلاوت مي کرد."

برادر شهيد:
"تا جايي که من مي دانم او در طول عمرش اوقات بيکاري خود را صرف کارهاي بيهوده نکرد، اگر وقتي داشت در مجالس تعليم قرآن و تفسير شرکت مي نمود. عمدتاً کتابهاي شهيد مطهري، شهيد دکتر شريعتي و مرحوم علامع طباطبايي را مطالعه مي نمود او آشنايي خوبي با قرآن داشت و از خواندن آن لذت مي برد."

مادر شهيد:
"حاج جواد وقت بيکاري در خانه، قرآن، رساله، کتاب تفسير الميزان و کتابهاي شهيد بهشتي را مي خواند و وقتي رفت سيستان و بلوچستان کتابخانه اش را جمع کرديم و فرستا ديم بردند."

جدي همکار شهيد:
"شهيد حاج جواد از صبح زود که شروع به کار مي نمود تا ساعت يک نصف شب کار مي کرد در حاليکه آثار خستگي در وجود او نمايان بود براي انجام کار و نيل به هدف در عين اينکه دقت داشتند سعي مي نمود سريع به نتيجه برسد.
خود را موظف به اجراي کار مي دانستند بحث اينکه ساعت کار تمام شده و اينکه ايام مأموريت است و بايد حتما استراحت کند نبود، هر وقت مأموريتي به ايشان محول مي شد بدون اينکه توجهي به خواب و بيداري و تغذيه و...داشته باشد به عنوان يک وظيفه با پشتکار و دقت و جديت تمام و با توجه به شرايطي که أن زمان بر استان حکم فرما بود پيگيري مي کردند."

اشرفي همکار شهيد:
"براي برگزاري جلسه اي قرار بود جمعي از دست اندرکاران جهاد استان ساعت 11 شب ايرانشهر حرکت کرده و از راه اسپکه به نيکشهر برويم با چند دستگاه ماشين به راه افتاديم در نيمه هاي راه ساعت تقريبا 5/12 شب بود ديديم کوه ريزش کرده و امکان حرکت نيست. در فکر چاره جويي بوديم که چکار بکنيم ديديم شهيد حاج جواد از ماشين پياده شد لباسش را آزاد کرد و بيلي را از داخل ماشين در آورده شروع به باز کردن راه و بيل زدن نمود، بدون اينکه بگويد "بيائيد کار کنيد."
بچه ها آمدند مقداري کمک کردند اما به علت خستگي برگشته و داخل ماشين خوابيدند. صبح وقتي از خواب بيدار شديم ديديم حاج جواد هنوز دارد کار مي کند و تقريبا راه باز شده و فقط يک سنگ نسبتا بزرگ در وسط راه مانده است. او نصف شب تا صبح بدون اينکه لحظه اي استراحت نمايد کار کرده بود. با همديگر سنگ را برداشته و به راه خود ادامه داديم ."

محمدتقي لطفي:
"در سال 1362 ماشينهاي مختلفي را از تهران به جهاد سيستا ن و بلوچستان مي آوردم از راه رسيده خسته بودم براي گرفتن غذا توي صف ايستاده و متوجه اطرافم نبودم در اشپز خانه که رسيدم آشپز بشقاب غذايي را به من داد که باب طبعم نبود. به آشپز گفتم اين چي چيه؟ گفت غذاست من آشپزي هستم که براي سلطانها غذا مي پزم چرا از غذا ايراد مي گيري پشت سر من شهيد حاج جواد بود.بشقاب را از من گرفت و گفت(بيا تا به تو بگويم اين چيست) او مرا برد سر سفره و در اين حين بقدري با من خوشرويي و محبت برخورد کرد که خجالت کشيدم . نشستم و با هم غذا خورديم او واقعا آقا بود به طوري که نمي شد در مقابلش انسان حرفي بزند."
آري اين شکسته نفسي خصلت پيروان ثا رالله و ياوران روح ا..است. همکارانش مي گويند"حاج جواد آنقدر متواضع بود که با هر يک ار نيروهاي زير دستش که مي خواست راجع به موردي صحبت کند آن فرد حساس شرمساري مي کرد و به راستي که او اين رفتار را از مولايش علي(ع)آموخته بود."

برادر شهيد:
" حاج جواد با هر کسي رفت و آمد نمي کرد ولي در عين حال با همسايگان و خويشاوندان و دوستان رابطه اي بسيار صميمي داشت و تا جايي که مي توانست و مي رسيد در حل مشکلات به آنها کمک مي کرد دوستانش کساني بودند مانند خود او که تعداد زيادي از آنها تا کنون به شهادت رسيدن افرادي مانند شهيد لواساني، شهيد مرتضي نبوي، شهيد فياض بخش، شهيد معتمدي، شهيد ناجي و آقاي نعمت الهي از جمله دوستان شهيد بودند."

جواد تبريزي( پدر شهيد):
" صحبت کردن درباره فردي بزرگوار مانند شهيد حاج جواد خيابانيان با اين زبان الکن ما امکان پذير نيست او داراي خصوصيات منحصر به فرد بود. ساده سخن مي گفت، از غذاهاي با هزينه کم استفاده مي کرد و در تمام ابعاد انساني الهي يک دايره المعارف به تمام معنا براي همه بود.
اخلاق و رفتار جواد با ما خيلي خوب بود هيچ گاه کارش را به عهده ما نگذاشت. خود کارهايش را انجام مي داد و با ما بسيار خوب برخورد مي کرد و به ما احترام مي گذارد."

مادر شهيد:
"جواد خيلي بچه خوبي بود از اول تا آخر من از او راضيم. او هميشه فرزند خوب و قانعي بود يک ذره پدر و مادرش را اذيت نکرد يک دفعه از ما نخواست که امشب اين کفش و لباس را برايم بخريد. برايش حتي يک کيف نخريديم. تا آن زمان دانشگاه در کارهاي خانه کمکم مي کرد و رفتارش با برادران و خواهرش به خصوص با برادرش جعفر خيلي خوب بود همه را دوست مي داشت و به آنها نيکي مي کرد، يک دفعه بيخودي توي کوچه نرفت. حرف زشتي از دهانش در نيامد و همه همسايه ها او را دوست داشتند. جواد به نماز و قرآن علاقه خاصي داشت و همه ما را در خانه به برپايي نماز و خواندن قرآن دعوت مي نمود. من قرآن را خوب ياد نداشتم و او معلم قرآن من بود."

برادر شهيد:
"حاج جواد مهربان و دوست داشتني بود به چنين پدر و مادر احترام مي گذاشت اغلب تصميمات در خانه توسط پدر و مادر گرفته مي شد و او عمدتاً در مسائل تابع نظرات آنها بود هيچگاه اعتراض نمي کرد و در مواردي که مسائل بغرنج بود با پدر و مادر صحبت کرده نظر خود را ارائه مي نمود. حرف پدر و مادر را کاملا گوش مي کرد و عمدتاً حالتي مهربان و چهره اي مظلومانه داشت."
ايشان در دوره کودکي و نوجواني و جواني کم حرف مي زد، در خانه ساکت و آرام بود و در عين حال اجتماعي.
چون کم حرف مي زد مي خواست با سکوت خود، عمل و فعاليتش را نشان دهد. اخلاق و رفتار بارزشان خلوصشان در کارها و توکل بر خدا بود که اينگونه انسانهاي خالص، مورد توجه خدايند. تا جايي که توانايي مسافرت يا ماموريت مي رفت با تلفن يا نامه، ما را از احوال خود با خبر مي کرد. در مجموع ايشان در خانه از هر جهت رفتاري نشأت گرفته از قرآن و سيره ائمه اطهار عليهم السلام داشت."

توکلي همکار شهيد:
در سال 1362 با شهيد حاج جواد آشنا شدم موضوع چنين بود در حاليکه خسته بودم، به خوابگاه جهاد رفتم هنگام ورود پرسيدم:
"مسوول اينجا کيست؟"
ديدم يک نفر در ميان بچه ها نشسته و دارد لباسش را مي دوزد گفت: "اگر امري داريد بفرماييد؟"
گفتم : "حاجي آقا من چاکر شما هستم از تهران ماشين آورده ام مي خواهم تحويل بدهم."
و اين اولين برخورد من با آن بزرگوار بود. او انسان وارسته و ساده اي بود، جذابيت خاصي داشت. هنگامي صحبت مي کرد انسان جذب او مي شد. او در ميان بچه هاي جهاد و مثل آنها بود اگر کسي وارد خوابگاه مي شد شهيد حاج جواد را با بقيه بچه ها تشخيص نمي داد چون بين خود با آنان فرقي قائل نبود.

سال 1359 بود گروهي از مسئولين دفتر مر کزي از «تهران» و تعدادي از اعضاي شوراي مرکزي جهاد سازندگي «سيستان و بلوچستان» جهت بازديد از فعاليتهاي ما به «نيکشهر» آمده بودند. در آن زمان دفتر کار جهاد سازندگي(سابق)« نيکشهر» يکي از اتاقهاي بخشداري بود و ما در آنجا مستقر بوديم. ديدم يک نفر همراه اين جمع را نمي شناسم، ظاهر ساده و چهره نوراني داشت. در مورد همه مسائل حرف زد جز اين که به معرفي خود به عنوان عضو جديد شوراي مرکزي جهاد «سيستان و بلوچستان» بپردازد. بعد از رفتن ايشان از «نيکشهر» متوجه اين واقعيت شدم. يادم مي آيد يک دفعه شهيد روي زمين خواب بود و هيچ چيزي زير پاي ايشان نبود چکمه هاي کار کرده و مستعمل در بدو ورود غريب بودن ايشان را به ذهنم تداعي کرد ولي به مرور آشنايي بيشتري صورت گرفت با ويژگي ها و شخصيت منحصر به فرد ايشان آشنا شدم، سادگي ظاهري از لباسهاي ايشان پيدا بود لباسهايي که بسيار از آن استفاده شده بود و وصله خورده بود من در مدت همکاري با شهيد فقط يکدفعه به ياد دارم که پيراهن نويي پوشيده بود که فکر مي کنم آن را هم خودش نگرفته بود بلکه دوستانش به اصرار به او هديه داده بودند تا يک مقدار ي وضع ظاهريش را وقتي به «تهران» مي رود با وضع موجود تطبيق دهد. لباسش را خود وصله مي زد و مي شست. کفشش را خود ترميم مي نمود، پنچري ماشينش را در ماموريت يا در هر کجا بود خود مي گرفت و ته بشقابش را بعد از اتمام غذا خوب تميز مي کرد با تمام اين سادگيها که گفته شد انساني راسخ و با ايمان بود در امور خير خودش پيش قدم مي شد بعد از بقيه مي خواست که آن کار را انجام دهند."

محمدتقي شيرازي:
"حاج جواد به دنيا آلوده نشد و زرق و برق دنيا در او اثر نگذاشت و ساده زندگي مي کرد. اکثرا لباسهاي چند سال پوشيده داشت لباسش را خود مي شست، يک دفعه با تبسم گفت: "اين لباس را من از لباسهايي که برادرم پوشيده و کار کرده و کنار گذاشته برداشته و استفاده مي کنم"
اين در حالي بود که ايشان چند سال بود با همان لباس مشغول کار بود و آن را بسيار مرتب و منظم نگه مي داشت و مي پوشيد و با اين موضوع خيلي شيرين و ساده برخورد مي کرد"

محمد ميري:
"در سال 1359 با شهيد حاج جواد خيابانيان آشنا شدم ما طي سه سال که با ايشان در خوابگاه بوديم دو دست لباس داشت که مي پوشيد يک دست معمولا تنش بود و لباس ديگرش را که آن هم جالب بود با دست خودش مي شست، تا مي زد و توي دستمال تميزي مي گذاشت و مي پيچيد و دستمال را داخل کمدي که متعلق به او بود مي گذاشت.
اگر انسان شمارش مي کرد که اين دست وي، هفت يا هشت وصله داشت. وصله را خودش مي زد و عينا مثل دوخت چرخ خياطي اينقدر ريز و منظم بود که کسي تشخيص نمي داد با دست دوخته شده يا با چرخ خياطي، حتي من ديدم کفشش را وصله مي زد موقعي که غذامي خورد ما هيچ وقت نديدم حتي دانه اي برنج در ته بشقابش اضافه بيايد با وجودي که غذاي آن زمان جهاد کيفيت نداشت. چربي کف بشقاب را با نان کاملا پاک مي کرد و نان را مي خورد واگر کسي به ظاهر بشقاب ايشان را مي ديد مي گفت "نياز به شستن ندارد" در هر حال او ساده مي زيست اما در همه چيز انساني، ساده، پاک و بي آلايش و متدين بود."

محمد ميري:
"شهيد حاج جواد خيابانيان فردي بود که هيچ نقصي در وجودش نبود، توان او از يک فرد عادي بيشتر بود قيافه لاغري داشت ولي در عين حال انساني ورزيده بود، يا در حال تفکر بود و تلاوت قرآن، يا در حال کار. در بعضي مواقع هم بر اثر خستگي ناشي از کار به صورت نشسته مي خوابيد خصوصيات عجيبي داشت، هميشه شاداب بود و تلاش زايد الوصف و در حد نهايت ايثار به معناي کامل کلمه و هيچ چيز براي خود نخواستن از خصوصيات بارز و دوست داشتني حاج جواد بود.
بدرستي که او همه خصلتهاي شايسته و نيکو را از مولايش علي به ارث برده بود."

محمد جواد اشرفي:
"اواخر سال 1354 بود که با چهره مليح و دوست داشتني حاج جواد در دانشگاه آشنا شدم ايشان دانشجوي دانشکده فني تهران بود و ما معمولا گاه گاهي که فرصتي مي شد گذري داشتيم به دانشکده فني براي ديدار دوستاني که آنجا داشتيم و آشنا بوديم از افرادي که نظرمان را از ميان بچه ها بيشتر به خود جلب مي کرد شهيد حاج جواد بود. او از اعضائ و چهره هاي فعال انجمن اسلامي دانشکده فني بود که در بيشتر فعاليت ها نقش خوب و اساسي داشت.
مشخص بود از دانشجوياني است که آرام و قرار ندارد از مشخصات شهيد در همان زمان مي توانم به ساده زيستي، تواضع و فروتني او در محيط دانشگاه اشاره کنم، خوشرويي و پيگيري جدي و پشتکارشان در همان زمان مشخص بود کمتر کسي در دانشگاه پيدا مي شد با ايشان آشنايي داشته باشد و شيفته اخلاق و رفتار و خصوصيات خاص و منحصر به فرد او نشود."



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : خيابانيان , جواد ,
بازدید : 132
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,556 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,248 نفر
بازدید این ماه : 6,891 نفر
بازدید ماه قبل : 9,431 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک