فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

جواد کريمي طاهري در سال 1341 ه ش در روستاي طاهر آباد درشهرستان کاشان در خانواده اي مومن چشم به جهان گشود .او در سال 1347 براي تحصيل علمي راهي دبستان رهنمون گشت .سپس در سال 1352 به مدرسه راهنمايي راوند در  کاشان رفت و در کنار تحصيل به خانواده در امور خانه و مرزعه کمک مي کرد .در سال 1355 به دبيرستان پا گذاشت .دوران تحصيل او همزمان با شکل گيري زمزمه هاي نهضت اسلامي به رهبري حضرت امام خميني بود . او نيز چون جوانا ن غيور اين مرزو بوم در مبارزات و راهپيمايي هاي و فعاليتهاي سياسي در زادگاه خود و در شهر کاشان حضور فعال داشت .در سال 1359 پس از اتمام دوره تحصيل دبيرستان تمام همت خود را صرف مردم و انقلاب کرد .در سال 1360 پس از عزيمت به سوي ايرانشهر به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در اين شهر در آمد. ابتدا در روابط عمومي سپاه در بخش انتشارات مشغول فعاليت شد و مسئوليت کتابفروشي سپاه را در سطح شهر به عهده گرفت .
تلاش بي وقفه و شبانه روزي و همچنين خلق و خوي نيکوي او مسئولين سپاه را بر آن داشت تا از وجودش بهره بيشتري ببرند و بدين سبب مسئوليت بخش اداري سپاه «ايرانشهر» را به او سپردند .وي در همين سال به« کاشان» رفت و ازدواج کرد و پس از انجام مراسم ازدواج ساده و اسلامي ،همراه همسرش به منطقه« بلوچستان» باز گشت و به فعاليت خود در سپاه ادامه داد .او در سال 1363 به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت و در عمليات غرور آفرين« بدر» شرکت جست و پس از اين عمليات در جبهه براي مدت زيادي ماندگار شد .فعاليتهاي پيگير و اخلاق و رفتار اسلامي او باعث شد که دوباره مسئوليت بزرگتري عهده دار شود. او به عنوان قائم مقام فرمانده سپاه پاسداران «ايرانشهر» منصوب گردد .اوضاع پريشان ناحيه سيستان و بلوچستان به ايشان و ديگر مردان سختکوش و دلاور نياز وافر داشت و او بايد وارث خون هزاران شهيد گمنام در خون غلطيده خطه تفتيده سيستان و بلوچستان مي شد .
پس از مدتي فعاليت در سپاه ايرانشهر در اواخر شهريور سال 1365 به عنوان قائم مقام فرمانده سپاه در« چابهار» منصوب و مشغول فعاليت شد و به خدمت شبانه روزي خود در چابهار ادامه داد . سر انجام وقتي براي خنثي کردن توطئه منافقان که قصد داشتند در روز 22 بهمن شهر« ايرانشهر» و« چابهار» را به آشوب بکشندو در حالي که از« ايرانشهر» عازم «چابهار» بود به دست منافقين کور دل شهيد گشت .از آن شهيد بزرگوار تنها يک فرزند دختر به نام «نجمه» به يادگار مانده است .
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377

 

خاطرات
غلامعلي زارعي:
چند روزي به تحويل سال مانده بود ،درختان لباس بهار پوشيده بودند .يک دسته پرستو از آسمان گذشت. نگاهش را به باغچه حياط دوخت ،گلهاي باغچه باز شده بود ،چند پروانه همديگر را دنبال مي کردند .پنجره را آهسته گشود ،عطر ملايمي در خانه پيچيد. خورشيد از پشت ابرهاي پراکنده سرک مي کشيد .ساعت، 12 را نشان مي داد. صداي بچه هاي همسايه که با هم بازي مي کردند به گوش مي رسيد .پنجره را بست وبه حياط رفت .قدري افسرده بود ،شير کنار باغچه را باز کرد و گلها را آب داد ،کار هر روزش بود .بعد نشست و پروانه ها را نگاه کرد .صداي اذان از مسجد بلند شد .سرش را بلند کرد .چند کبوتر در گوشه آسمان پرواز مي کردند .نجمه رفته بود پيش بچه هاي همسايه و هنوز بر نگشته بود .جواد هم از ديروز رفته بود زاهدان .دلش مي خواست الان جواد اينجا بود ؛نجمه هم بود ،کنار باغچه مي نشستند و در سايه ابر ها ناهار را سه نفري مي خوردند .بعد او مي رفت و براي هر سه نفرشان چاي مي آورد .اما ...
زنگ در به صدا در آمد .لابد آمده .به طرف در حياط به راه افتاد ،نجمه بود ؛با آن چهره کودکانه اش .با لحني بچه گانه پرسيد :- ما مان مامان جون ،با با نيومده ؟
نشست و دخترش را در آغوش گرفت .دستي به سرش کشيد و گفت :نه عزيزم ولي پيدايش مي شه .
بعد دست او را گرفت تا کنار راه پله رفتند .نجمه، لي لي کنان از پله با لا رفت .بعد روي پله اول نشست و دستهايش را زير چانه اش گذاشت و چشمهايش را بست .
آن روز صبح قرار بود بياد خانه ،دلش شور مي زد ،دائم به آيينه نگاه مي کرد ،گونه هايش قرمز شده بود. مادر هم که صبح زود رفته بود خريد .به اتاقش رفت و دفتر را برداشت ،قلم را لاي انگشتانش فشرد ،اما نتوانست چيزي بنويسد .دلش پر از حرف بود اما دريغ از يک کلمه ،هر چه به خودش فشار آورد فايده اي نداشت ،در گوشه اتاق چشمش به کتابي افتاد آه ...
يادش بخير ،چه روز هاي خوبي داشتيم .به ياد دبيرستان افتاد و آن دخترهاي شاد و سر زنده. يک لحظه همه دوستانش از جلوي چشمانش عبور کردند با آن کلاس کوچک و دوست داشتني ،خنده اي بر گوشه لب نشست .
چندين بار با داداش حميد به خانه شان آمده بود .مادر مي گفت جوان خيلي خوبي است و حميد يک روز از ايمانش تعريف مي کرد. خودش هم ته دلش احساس خوبي داشت .اما قدري مي ترسيد .
دوباره قلم را به دست گرفت و سعي کرد چيزي بنويسد .اما باز هم نشد و تنها چند خط کج و بي مفهوم بر صفحه دفترش ماند .
زنگ در به صدا در آمد .هول شده بود. دفترش را بست و چادرش را برداشت .در آينه نگاهي به خود انداخت و به طرف در به راه افتاد ،در را گشود ،مادر با لبخند هاي هميشگي در آستانه در ايستاده بود .
- سلام
- سلام دخترم ،چي شده ؟انگار هول کردي ؟
- نه مامان چيزي نيست .
- چرا ؟
- و بعد خنديد و گفت :اين ميوه ها را از دستم بگير .ميوه ها را از دست مادر گرفت و لب پاشويه حوض گذاشت .مادر به آشپز خانه رفت و او مشغول شستن ميوه ها در آب حوض شد .سيب هاي سرخ در آب با لا و پايين مي رفتند و گويا آنها با او قايم موشک بازي مي کردند .
مادر هم کمکش کرد .امروز مادر خيلي خوشحال بود مثل قديم ها يک ريز مي گفت و مي خنديد .با کمک هم اتاق پذيرايي را مرتب و گرد گيري کردند .
زنگ در به صدا در آمد ،دلش يکدفعه فرو ريخت ،نمي دانست چرا اينهمه هول شد ،مادر براي باز کردن در رفت و او از پشت پنجره نگاه مي کرد .
اول حميد وارد شد ،بعد هم آقا جواد ،لباس سبز سپاه تنش بود روي جيب سمت چپش عکس امام بود و چفيه اي دور گردنش پيچيده بود .ريش بلندش صورتش را دوست داشتني تر کرده بود .
جواد به مادر سلام کرد .
- مادر جون سلام ،حال شما خوبه ؟
- سلام پسرم شما چطوريد و بعد شروع به تعارف کرد .
صداي داداش و مادر بلند شد .مادر از کارهاي جواد مي پرسيد و آقا جواد آهسته و ملايم سوالهاي مادر را جواب مي داد .چاي ريخت و به سمت اتاق رفت ،سلام کرد ،جواد از جا بلند شد و سر به زير جواب داد .سيني چاي را جلوي آقا جواد گرفت .جواد اول قند را بر داشت و بعد چاي را ،سرش را بلند نکرد .تا بنا گوش سرخ شده بود .چاي را جلوي حميد گرفت و بعد هم جلوي مامان و همان جا نشست ،جواد نگاهش را به قالي دوخته بود ،حميد گفت :
- چايي تو بخور ،سرد نشه مرد مومن.
بعد هر سه خنديدند .
آن روز حرفهاي زيادي گفته شد .آقا جواد از خودش گفت و از اهداف و برنامه هايش ،و بعد هم رفت ،داداش هم به همراهش رفت .مادر هم گفته بود که آقا جواد را قبول دارد و داداش هم همينطور ،همه منتظر جواب او بودند. مانده بود که چه بگويد .
آن چهره نوراني و آن ريشهاي سياه پر پشت ،آن لباس سبز و آن همه سادگي و تواضع به دلش نشسته بود .
دست آخر هم بله را گفت و عروس سپيد بخت خانه ي هميشه سبز جواد شد .
روز عروسيشان يادش آمد ؛جواد همان لباس سبز تنش بود ،داداش حميد از آنها عکس مي گرفت .همه تبريک مي گفتندو آقا جواد مي خنديد .جشن عروسي خيلي مختصري داشتند ،فاميل دعوت بودند و تعدادي از دوستان .به همه خوش گذشت ،يادش آمد ،آن شب با جواد عهدي بسته بود ،همان شب اول ،وقتي به چشمهاي جواد خيره شد ،چيزي به دلش عبور کرد .جواد مي گفت زندگي شعار نيست .يادش آمد وقتي که جواد دير کرده بود ،آنوقت پرسيده بود چرا مرا در انتظار گذاشتي و جواد گفته بود ممکن است روزي براي هميشه در انتظار بماني .تنش مويه کرد و اشک چشمانش را شست .

صداي پاي او را به خود آورد ،چشمهايش را باز کرد ،دخترش نجمه بود ،درست با لاي راه پله ايستاده بود .هاج و واج نگاهش مي کرد و چند قطره اشک روي گونه هايش نشسته بود ،بلند شد و به طرف نجمه رفت ،بعد پرسيد :
- چي شده دخترم ؟
نجمه با صداي کودکانه اش گفت :ما مان پرواز يعني چه :عمو گفت با با پرواز کرد !!!
دنيا جلوي چشمهايش سياه شد ،دستش را به لبه هاي نرده گرفت تا نيفتد .
- چي مي گي دختر ؟
- مامان جون عموزنگ زد ،گفت :- با با پيش خدا رفته .
به طرف اتاق دويد ،گوشي هنوز آويزان مانده بود ،گوشي را گرفت .اما کسي حرف نزد .فقط صداي هق هق گريه بود .
ابرها به هم پيوسته بودند و صداي رعد و برق بلند شده بود .صداي زنگ در او را به خود آورد ،به طرف در حياط رفت ،نمي خواست باور کند که نجمه چي گفته بود ،در را باز کرد .نگاهش به ماشين سپاه افتاد ،دوست جواد پيراهن مشکي پوشيده بود ،برادرش حميد هم داشت گريه مي کرد .خداي من چي شده ؟نجمه به طرف دوست پدرش دويد ،مرد آهسته زانو زد و نجمه را در آغوش گرفت گونه هاي نجمه گرم شدند ،برادر حسين داشت گريه مي کرد ،آهسته بلند شد و در حالي که شانه هايش مي لرزيد گفت :
- خانم کريمي جواد هم به آرزويش رسيد ،تبريک مي گم .
يک لحظه دنيا جلوي چشمانش تيره شد .سرش گيج رفت و همانجا افتاد و ديگر چيزي نفهميد .باران کم کم شروع به باريدن کرده بود .چند پرستو با عجله به سمت آشيانه مي رفتند .گلهاي باغچه زير باران قد مي کشيدند .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : کريمي طاهري , جواد ,
بازدید : 161
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,582 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,274 نفر
بازدید این ماه : 5,917 نفر
بازدید ماه قبل : 8,457 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک