فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

فروردين ماه 1337 ه ش در مرکز مهم فقه جعفري، قم و در يک خانواده مذهبي و متدين به دنيا آمد. در سن پنج سالگي پا به مکتب نهاد و با کتاب آسماني و عرفاني قرآن آشنا و در هفت سالگي وارد دبستان شد.
از دوران کودکي به همراه پدر بزرگوارش در مجالس و محافل اسلامي و نماز جماعت شرکت مي جست . مفتخر بود که از همان سنين، چهرة ملکوتي علما از جمله امام عزيز (ره) را زيارت کرده و نسبت به اين انسانهاي آسماني، الفت و دوستي قلبي پيدا بکند.
جواد، توانست تحصيل در دوره ابتدايي را با موفقيت بگذراند، اما مشکلات مالي او را وادار کرد که رو به سوي محيط کار آورده و دوره راهنمايي تحصيلي را در کلاسهاي شبانه به اتمام برساند، ولي علي رغم استعداد عالي، موفق به ادامه تحصيل نشد و با تشويق و اصرار دوستان و برخلاف ميل خانواده به استخدام کادر درجه داري ارتش درآمد. اما جوّ ناسالم ارتش، مجال ماندن را از او گرفت. از اينرو، پس از بيست ماه ماندن در ارتش و گذراندن آموزشهاي نظامي و کسب تجربة رزمي، دل به استعفا سپرد و آنگاه با غيبتهاي مکرّر و تن ندادن به قوانين ضد اسلامي ارتش طاغوت، از آن خارج شد.
او دوباره وارد محيط کار شد. امّا در کنار کار کردن، از تقويّت بينش سياسي و ديني خود نيز غافل نبوده و با مطالعه کتابها انس با طلّاب علوم ديني, بر رشد عقلاني خويش مي افزود.
آنگاه که جرقه انقلاب در خرمن طاغوت افتاد, جواد يکي از کارآمدترين و مبارزترين جوانان قم و جلودار و پرچمدار مبارزات در اين شهر بود. ديگر زندگي او تلاش و کوشش و دويدن و نيازمندين شد. و چنان شناخته شده بود که مأموريت بارها در صدد تعقيب و دستگيري او بر آمدند.
پس از آن که حضرت اما م«ره» قصد مراجعت به ايران را پيدا کرد وي به عضويت کميته استقبال از آن حضرت در آمد. و پس از ورود امام به ميهن، او به عنوان يکي از اعضاي گروه اسکورت، مسلّحانه از ماشين حامل امام حفاظت مي کرد.
بعد از پيروزي انقلاب، به عضويّت کميته انقلاب اسلامي درآمد و در دستگيري عوامل طاغوت و قاچاقچيان مواد مخدّر تلاش و کوشش بسياري کرد. همچنين در آذر ماه سال 1358 (ه.ش.) به اتفاق شهيد محمد منتظري، به منظور مبارزه با صهيونيستها به لبنان مسافرات کرد.
در سال 1359 (ه.ش.) به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد. بعد از گذراندن يک دوره آموزشي کوتاه مدت به سوي جبهه هاي جنگ شتافت و پس از آن نيز جبهه را رها نکرد و در اين راستا رشادتها به خرج داد و حماسه ها آفريد.
جواد، سالهاي حضور خود در جبهه را با مسئووليّت هاي گوناگوني از قبيل فرماندهي «محور» و «عمليّات» لشگر17علي ابن ابي طالب (ع) طي کرد. او سرانجام در تاريخ 13/12/1364 در عمليّات والفجر 8 به فيض عظيم شهادت نايل آمد و از عالم ملک به جهان ملکوت پر کشيد.
حال جمله هايي از کتاب پر معناي زندگي اش را با هم مرور مي کنيم و از اين پنجره کوچک به عرصة بزرگ زندگي او نظر مي افکنيم تا بلکه دل و جان را جلا بخشيم.

جواد نه تنها در مسايل نظامي مبتکر و صاحب نظر بود بلکه در مسايل معنوي نيز در صف پيشتازان قرار داشت. او با همة شجاعت و شهامت و با آن همه موفقيّت چشمگير در جبهه ها و با آن همه پس انداز معنوي در بانک آخرت، هرگز خود را نباخت و مغرور نگشت. وي هر چه توفيق بيشتري در اين زمينه ها مي يافت، نيازمندتر و فقيرتر به درگاه خدا جلوه مي کرد و آتش بندگي در دلش تيزتر مي شد؛ به خصوص پس از عمليّات ها هرگز پيروزي ها را از آن خود نمي دانست، بلکه در اين مواقع حساس، توجّه عميقي به خداي سبحان پيدا مي کرد و معتقد بود که: «بعد از هر پيروزي، ما بايد خدا را سجده کنيم و دور از کبر و غرور، شب و روز به درگاه او گريه کنيم ...» مي گفت: «بعد از هر پيروزي بايد بيشتر به خدا نزديک شد و به درگاه با عظمتش، احساس نيازمندي کرد. احساس نيازمندي فرماندهان ما، بايد نسبت به ديگران بيشتر باشد!»
او در زندگي سراسر مبارزه اش، فقط وجه خدا را در نظر مي گرفت و با انرژي ايمان، روح را قوي و قوي تر مي کرد. هر بار که مجروح مي شد، از جزع و فزع شديداً پرهيز مي نمود و هرگز درد درون را بيرون نمي ريخت. بلکه در اين مواقع حسّاس هميشه مي گفت: «بايد خدا از انسان قبول کند».
اين توجّه عميق به خدا، سرمايه بزرگي بود که او با عمل صالح به کف آورده بود. وي از کودکي توجّه جدّي به مسايل عبادي داشت و در عمل بدانها اهتمام زيادي مي ورزيد. در دوران مجروحيّتش هم، اگر به هوش بود، نمازش را در وقت فضيلت ادا مي کرد و به خاطر اين که مجروحيّت، مانع روزه گرفتن او بود به احترام ماه مبارک رمضان هنگام سحر از خواب برمي خاست و ضمن خوردن سحري، در نيّت روزه، با اهل روزه و رمضان هماهنگ مي شد.

زبان وجودش همواره آواي اخلاص را مترنّم بود؛ چرا که او اعمالش را نه براي مخلوق، بلکه فقط براي رضاي خالق انجام مي داد. در کار خير، نظر به تشويق و تکذيب ديگران نداشت، و به خاطر تنفّر اغيار، از عمل نيک فاصله نمي گرفت. در نشانة اخلاص و خداي محوري اش همين بس که پدر و مادرش را از ستودن خويش و برشمدن فضايلش منع مي کرد. همچنين، بارها و بارها از ايشان براي انجام مصاحبه اي دعوت به عمل آوردند، امّا به هيچ بها و بهانه اي تن به اين کار نداد. و آنگاه که از ايشان خواسته شد حداقل پيامي براي مردم داشته باشد، گفت: «ما پياممان را توي خط مي دهيم. ما آن را توي ميدان عمل پياممان را مي دهيم.» همچنين در جواب يکي از دوستانش که پيوسته از ايشان مي خواست ضمن انجام مصاحبه از وي فيلمبرداري شود مي گفت: «همين که خداوند ناظر اعمال ماست، کافي است!»
وي هرگز به فکر گرفتن مأموريّتهاي آسان و کم زحمت نبود بلکه هر کجا سخن از سختي و مشقّت بود جواد در آنجا مي درخشيد! و نه تنها نسبت به مأموريّتهاي مشکل، اِبايي نداشت، بلکه با اقبال و رويي گشاده به سراغ آنها مي رفت و با شادابي و نشاط انجامشان مي داد.
جواد، آن چنان در جنگ پخته شده بود که به آساني اقدامات آتي دشمن را پيش بيني مي کرد؛ مثلاً گاه مي گفت: امشب دشمن دست به حمله يا پاتک خواهد زد! و بعد مي ديدند که سخنش به حقيقت پيوسته است.

بين او و افراد تحت امرش حرمت بود، اما حريم نبود. و اگرچه ميان آنها فاصله اي نبود، ولي همه او را دوست داشتند و امرش را با جان و دل پذيرا بودند؛ چرا که وي عاشق بسيجيان بود. به آنها احترام مي گذارد و به درد دلشان گوش فرا مي داد. با آنان نشست و برخاست داشت و چنان صميمانه برخورد مي کرد که نيروها مطيع و فرمانبر او مي شدند و نسبت به وي ارادت مي ورزيدند.
در ميدان رزم، جلودار واقعي بود. و در عمل، چنان چالاک و بي باک مي نمود که «شير شجاع لشگر» لقب گرفت. او از گرد و غبار جبهه که بر سر و رويش مي نشست لذت مي برد. در حقيقت اين خاک را زلالتر از آب مي دانست و به آن تبرّک مي جست.
در عمليّات والفجر 8 ، خط نخست نبرد را ترک نکرده و بلکه مثل هميشه نگران اوضاع بود. پس از عمليّات مذکور، با شهامت تمام، در مقابل پاتکهاي سنگين دشمن شکست خورده ايستاد و منطقه را از خطر سقوط حتمي، به کمک بسيجيان توانمند نجات داد.
جواد، در عين آنکه خود يک فرماندة نظامي بود، تخلّق به اخلاق اسلامي و آشنايي عميق با مسائل سياسي را براي فرماندهان نظامي ضروري و لازم مي دانست.
او پيوسته در برابر نظرات فرماندة مافوق خود، مطيع و منقاد بودو در صورت تصادم و تضادّ نظر او و فرماندة بالاترش، نظر فرمانده را مقدّم مي شمرد.

عشق به خدمت، تمام وجودش را فراگرفته بود. او خود را از دوران نوجواني وقف خدمت به خلق کرده بود. در فعاليّتهاي پر خوف و خطر قبل و بعد از انقلاب، در تمام عرصه ها، مي درخشيد. پس از انقلاب، آنقدر غرق در کار و تلاش بود که وقتي به ايشان مي گفتند ازداواج کن! مي گفت: «من مجرّد نيستم. من با جنگ ازدواج کرده ام!» از اينرو پيوسته در جبهه بود و با اينکه چندين بار مجروح شد اما لحظه اي نيز ميادين جهاد را ترک نکرد.
جواد، سر نترسي داشت. شجاعت او قبل از انقلاب نيز زبانزد همگان بود. معروف است که وقتي تانکهاي طاغوت براي سرکوبي تظاهرات مردم قم به خيابانها آمدند او با همدستي چند نفر از همرزمانش جلوي تانکها دراز کشيده و بدين ترتيب انع حرکت آنها به سمت تظاهرکنندگان شدند.
سرانجام اين انسان عاشق و عارف پس از عمري جهاد خالصانه، در حاليکه مشغول نماز و راز و نياز با حضرت حق- جل و علا- بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسيد و از مهبط خاک تا معراج آسمانها پر کشيد.
منبع: علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)




خاطرات
مادر شهيد :
آرزوي هر مادر اين است که دامادي پسرش را ببيند، امّا «جواد» از آناني نبود که به آساني خودش را پابند زن و فرزند کند. هر وقت که مسأله ازدواج را مطرح مي کرديم، مي گفت:
- بماند براي بعد!
حتّي دوستانش بارها به او اصرار کردند، اما نپذيرفت. هميشه مي گفت:
- تا موقعي که در اين کشور جنگ است ازدواج نمي کنم! مي گفتيم:
- مادر! معلوم نيست که جنگ کي تمام شود. مي گفت:
- اين، راهي است که انتخاب کرده ام و معلوم نيست که زنده بمانم، و راضي نيستم يک نفر به عنوان همسر اسير من باشد!
خلاصه، هر بار که در اين موضوع به وي فشار مي آورديم، مي گفت:
- ان شاءالله بماند براي بعد از عمليات آتي.
تا اينکه عمليّات والفجر 8 آغاز شد. موقعي که مي رفت، گفتم:
- جواد! قول بده بعد از اين عمليات ازدواج کني! گفت:
- اگر زنده ماندم چشم!
ما هم فوراً دست به کار شديم و همسر آينده اش را انتخاب کرديم و در انتظار پايان عمليات نشستيم.
اما انتظارمان دير نپاييد؛ چرا که قبل از ما «عروس شهادت»، او را انتخاب کرده بود!

پدر شهيد :
يکي از همرزمان «جواد» تعريف مي کرد:
- قبل از عمليات آزادسازي «فاو» به جواد گفتيم:
- فلاني! بيا توي قرارگاه تا دور هم باشيم. گفت:
- نه، من بايد جاي دنجي براي خودم پيدا کنم يک متر در يک متر و آنجا خود باشم و خدا!
خلاصه، ما هر چه اصرار کرديم پيش ما نماند و رفت سراغ چيزي که خودش مي خواست؛ يک چهار ديواري پيدا کرد مثل اين حمّامهاي کوچک، ديگر خدا مي داند که توي آن اتاقک، و در خلوت عاشقانه اش با خدا، چه برنامه هايي داشت!
عمليّات که آغاز شد، پا به پاي نيروهاي تحت امرش رفت آن طرف آب. گفتيم:
- آقا جواد! اين قدر خودت را اذيّت نکن! خسته مي شوي و از پا مي افتي! لااقل شبي دو سه ساعت بيا اين طرف آب و قدري استراحت کن! گفت:
- اين را ديگر از من نخواه. من وقتي رفتم آن ور آب ديگر اين ور بيا نيستم!
در اوج عمليّات و آتشباري دشمن، مردانه دوش به دوش نيروهايش مي جنگيد. از يکي پرسيدم:
- جواد کو؟ گفت:
- جواد و حاج غلامرضا جعفري هر جا که آتش دشمن را نشود از دور خاموش کرد، با يک قبضه تير بار مي روند و از نزديک خاموش مي کنند!
در بحبوحة اين عمليّات، يک اسير عراقي، وقتي در جمع بسيجيان رزمندة ما احساس امنيّت کرد، پرسيد:
- اين «دل آذر» کيست که فرماندة لشگر شما دم به دم اسم او را صدا مي زنند و گوش بي سيمهاي ما هم پر از اين اسم شده است؟!»

«جواد» از قبل از انقلاب، فعّاليّت و مبارزه عليه رژيم شاه را شروع کرد. در اين رابطه عدّه اي از جوانها را مي برد خارج شهر و آموزش دفاع شخصي و ... مي داد.
در يکي از سالها، هنگام تحويل سال نو،جواد، يارانش را به دسته هايي چند تقسيم کرد. همين که سال تحويل شد، اينها در جاي جاي صحن حضرت معصومه (س) شروع به دادن شعار عليه رژيم پهلوي کردند، و همينطور مأمورين را دنبال خودشان به خارج صحن کشيده و به زد و خورد با آنها مي پرداختند، و از اين راه روحيّة انقلابي مردم را تحريک مي کردند.
جواد، سردمدار تظاهرات خياباني در قم بود. خيابان هاي چهار مردان و آذر، هيچ گاه فداکاريهاي جواد را فراموش نمي کنند.
بارها مأمورين به تعقيب وي پرداختند، اما هر بار با چابکي تمام، به ياري خدا از چنگشان گريخت.
يک بار برايش پيغام دادند:
- بيا و دست از اين کارها بردار، اگر دستگيرت کنيم بلايي بر سرت بياوريم که آن سرش ناپيدا!
جواد هم گفته بود:
- ما که خربزه خورديم، پاي لرزش هم ايستاده ايم. شما هرچه از دستتان بر مي آيد کوتاهي نکنيد؛ همان گونه که ما !

«جواد» خُلق کريمي داشت. هر جا که منکري را از کسي مي ديد، به نصيحت طرف، اقدام، و نسبت به رعايت حقوق همسايه ها بسيار سفارش مي کرد.
با دوستان، رؤوف و مهربان، و در مقابل دشمنان، شيري قوي پنجه بود. هر کس که با «امام» طرف بود، با «جواد» طرف بود، و در اين مسأله ملاحظة هيچ مقامي را نمي کرد.
به حلال و حرام بسيار اهميت مي داد. نماز و روزه اش هرگز ترک نشد، مگر در جبهه که پنج سال نتوانست روزه بگيرد و وصيّت کرد و برايش گرفتيم.
با «مهدية» تهران، و دعاهاي کميل و ندبه اش بسيار مأنوس بود.
عفّت نفس عجيبي داشت. گاه که قول و فعل ناخوشايندي از ما مي ديد، با کمال متانت و احترام، به نصيحت مي ايستاد و هرگز داد و هوار نمي کرد.
هنگامي که به شهادت رسيد، در برابر پيکر مطهّرش شکسته ايستادم و چنين با او درد دل کردم:
- بابا ! درست است که من پدرت بودم، ولي حقيقتاً تو برايم پدري کردي! تو به ما عزّت دادي! ما بايد افتخار کنيم به تو! ما پنجاه، شصت سال مسجد رفتيم، نماز خوانديم، به خيالمان که کاري کرده ايم، اما وقتي شماها آمديد، ديديم ما هيچ نيستيم! هيچ ...

حسين بوراني:
شهيد «جواد دل آذر»- فرماندة عمليات لشگر 17 – سر نترسي داشت. يک بار به نيروهايش گفته بود:
- برويد فلان جا ! اگر شما زودتر رسيديد بمانيد تا من هم بيايم، و اگر من زودتر رسيدم، مي مانم تا شما بياييد.
آقا جواد، هنگامي رسيده بود که هنوز نيروهايش نيامده بودند. پس از مدّتي ديد عدّه اي دارند مي آيند؛ به خيالش که نيروهاي خودي هستند. کم کم که نزديک شدند، ديد عربي صحبت مي کنند.
جواد، از آنجا که اسلحه اي همراهش نبود، طوري حالت گرفت که آنها خيال کنند او مسلّح است، و با اين تاکتيک همه شان را اسير کرده و بعد اسلحة يکي را گرفته و آنها را به پشت خط منتقل کرده بود.
يک بار ديگر هم که اسلحه داشت ولي فشنگش ته کشيده بود، باز با همين تاکتيک تعدادي از نيروهاي دشمن را اسير گرفته بود!»

اکبر کدخدازاده:
«عمليّات بدر»، يکي از پيچيده ترين و دشوارترين حرکتهاي نظامي ايران در طول جنگ تحميلي بود. اين عمليّات، در شرق دجله و حدّ فاصل «القرنه» و «جادّة خندق» صورت گرفت.
با اعلام رمز حمله، نيروهاي رزمنده، ضمن عبور از موانع سخت طبيعي و مصنوعي ايجاد شده توسّط دشمن، توانستند به بسياري از اهداف پيش بيني شده دست يابند.
از روز چهارم عمليّات، عراق دست به پاتکهاي سهمگيني زد که در طول جنگ بي سابقه بود. در جناح غربي محلّ استقرار نيروهاي لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع) کانالي وجود داشت که بسياري از نيروهاي اين لشگر، در آن مستقر بودند و آتش شديدي نيز روي اين کانال متمرکز بود.
بنده، در واحد اطلّاعات، عمليّات انجام وظيفه مي کردم و در همين هنگامة آتشباري دشمن و پايمردي شگفت بچّه ها در مقابلشان، مسئووليّت توجيه چند تن از فرماندهان ارتش و تيپّ المهدي (ع) نسبت به منطقه، به عهدة عدّه اي از برادران واحد ما گذاشته شد.
هنگامي که به همراه اين فرماندهان، وارد کانال شديم و به سمت انتهاي آن ادامة مسير داديم، شهدا و مجروحين زيادي داخل آن افتاده بودند و باقي نيروها نيز سرگرم دفع پاتک بودند.
احساس همة ما اين بود که در آن شدّت آتش و فشار دشمن، ديگر نمي توانيم خطّ را حفظ کنيم و بزودي کانال نيز سقوط خواهد کرد.
خلاصه، با هر زحمتي که بود خودمان را به انتهاي کانال رسانديم. در نقطه اي از آن، شهيد بزرگوار «جواد دل آذر» نشسته بود و با چندين بي سيم، رزمندگان را هدايت مي کرد؛ آن هم با چه آرامش و صلابتي! انگار نه انگار توي آن درياي آتش، سکّاندارکشتي طوفانزدة بلاست!
چنان چشم اميد همة بي سيمها به دهان او دوخته شده بود که شرممان آمد ما نيز دست توسل به دامن سخنش بزنيم. آرامش غير قابل توصيف او، چشم اعجاب فراماندهان همراه ما را پر کرده بود. با سلام و خسته نباشيدي که به رغبت بر لبمان وزيد، پذيرايمان شد. از وي خواستيم از وضعيّت خطّ و موقعيت ما بگويد، و او چنان با تسلّط و کارشناسي تمام، شروع کرد و مطلب را به آخر برد که فراموشمان شد در چه جهنّمي از تيرها و ترکشها ايستاده ايم! پس «جواد» را به خدا سپرديم و به قصد بازگشت، برخاستيم. برادري که از تيپّ المهدي آمده بود، پرسيد:
- مسئووليّت برادرمان چي بود؟
- ايشان فرماندة عمليّات لشگر است.
- صحيح!
و يکي از فرماندهان ارتشي با حالتي شبيه انکار و تعجب پرسيد:
- هم فرماندهي و هم ...؟!
تا خواستم چيزي بگويم، يکي از برادران، با لحني افتخارآميز گفت:
کاري که فقط از مخلصيني مانند ايشان برمي آيد!

ناصر شريفي:
در «عمليّات والفجر 4» يکي از تپّه هايي که نيروهاي عراقي بر آن مستقرّ بودند، «تپّه سبز» بود. قرار بود نيروهاي پيادة لشگر 17 طي يک عمليّات آفندي، اين تپّه را به تصرّف درآوردند که شهيد بزرگوار «جواد دل آذر» فرمود:
- شما اين کار را بگذاريد به عهدة من، فقط هشت تا نيروي بسيجي چابک به من بدهيد و يک قبضة خمپاره انداز 60 تا من کار اين تپّه را يکسره کنم!
شايد براي بعضيها، اين سخن ايشان بسيار باورنکردني و بلندپروازانه مي نمود! امّا وقتي اين عزيز شروع کرد فرفره وار خمپاره زدن، همة چشمها به نتيجة اين عمليّات تک نفره دوخته شده بود.
با اينکه عراق نيز جواب خمپاره هايش را با خمپاره مي داد، امّا اين فرمانده عالي قدر و پر تجربة جنگ، با عنايات الهي و شجاعت زايدالوصفي که به خرج داد نيروهاي دشمن را چنان به ستوه آورد که آنان ناچار به عقب نشيني از اين تپّه شدند.
پس از اين عمليّات پيروزمند، آنگاه که از سرشانه هاي تپّه بالا رفتيم، جنازه پشت جنازه ريخته بود که با ترکش خمپاره هاي جواد به درک واصل شده بودند.

محمّد باقر لک زايي:
سال 57 و در اوج تظاهرات مردمي در خيابان چهار مردان قم، جواني توجّهم را به خود جلب کرد که زيرکتر و فعّالتر از همه مي نمود و از سردمداران تظاهرات خياباني و درگيري با مأموران رژيم شاه بود.
هنگامي که کماندوهاي رژيم به جمع تظاهرکنندگان حمله ور شدند، وي پاکتي پر از سه راهي و موادّ منفجره در دست داشت و چنان شور و التهابي از خويش بروز مي داد که دقايقي چند زل زدم به آن هيبت و وقار و شور و اشتياقي که از سراپاي وجودش مي باريد.
با حمله کماندوها و شلّيک گلوله هاي گاز اشک آور و تيراندازي به سوي جماعت، هر کس از گوشه اي فرا رفت و آن جوان نيز.
شب، که در بستر خواب مي خزيدم، تمام فکرم روي او که پاکت سه راهي دستش بود، دور مي زد. با خودم مي گفتم اينها از کجا با ساخت سه راهي و کار با موادّ منفجره آشنا شده اند؟ کاش يک بار ديگر او را ببينم!
خلاصه، اين درگيريهاي متناوب و تظاهرات اعتراض آميز مردمي، ثمر داد و انقلاب، به پيروزي نشست.
سال 59 بود که به سپاه پاسداران انقلاب پيوستم. يک روز که در حياط سپاه قدم مي زدم، ناگهان چشمم روي چهره اي درنگ کرد. بسيار آشنا مي نمود. پس به ذهنم فشار آوردم که وي را کجا ديده ام. يکباره ياد خيابان چهار مردان و تظاهرات و حملة کماندوها و جوان سه راهي به دست در ذهنم زنده شد. آري خودش بود، همان جوان، با همان هيبت و وقار! از برادري پرسيدم:
- ايشان کيست؟- و آهسته به سمت جوان، اشاره کردم- گفت:
- اسمش «جواد دل آذر» است و فعلاً در جبهة جنوب مشغول است و بچّه ها به او شير دار خوين لقب داده اند!
از آن لحظه بود که عشق و علاقه ام به او صد چندان شد.
چندي بعد، من هم به جبهة جنوب اعزام شدم، و از آن به بعد هر کس که از دارخوين به ديدن ما مي آمد، از احوال «جواد» مي پرسيدم و هر بار مي گفتند:
- با قبضه هاي خمپاره انداز، روزگار دشمن را سياه مي کند!
«جواد» فرماندة عمليّات لشگر 17 بود که در سال 64 ، در عمليّات والفجر 8 ، هنگام راز و نياز با محبوب، با بال بلند «شهادت» به سوي دوست پر کشيد.

سردار ابولفضل شکارچي:
سردار شهيد «جواد دل آذر», از کودکي, روحش با کارهاي سخت و توانفرسا عجين شده بود. به همين علّت هر کاري که در جنگ, سخت مي نمود, ايشان مسئووليّت انجامش را مي پذيرفت و آنجا که ديگران عقب مي کشيدند, او پا پيش مي نهاد. در درياي خطر فرو مي رفت و فرا مي آمد؛ بي آن که قبله نماي قلبش, به اندک لرزشي دچار آيد.
در عمليّات والفجر 8 , وي زماني که خطّ شکسته شد, پا به پاي نيرو ها رفت آن طرف اروند و تحت هيچ شرايطي به عقب باز نگشت؛ تا هنگامي که در محراب نماز به سجده اي خونين نشست.
او به واسطة حضور ممتدّش در عمليّات هاي مختلف, به چنان شناختي از دشمن دست يافته بود که بي استثنا پيش بيني هايش دربارة تحرّکات آتي دشمن, با اندک اختلافي, به تحقّق مي پيوست.
در همين عمليّات, قبل از آن که پاتکهاي سنگين دشمن شروع شود, يک شب به همراه ايشان براي هماهنگي با لشگر حضرت رسول (ص) به مقّر فرماندهي آن لشگر رفتيم. پس از پايان کار و در راه بازگشت به مقّر لشگر 17, رو کرد به من و گفت:
- امشب, جنگ سختي در پيش داريم!
از آنجايي که هيچ خبري از آتش دشمن و تحّرکاتشان نبود, من حرفش را جدّي نگرفتم. تا به مقّر خودمان که سنگر محکمي بود, رسيديم و رفتيم که آمادة خواب شويم.
دوباره گفت:
- آقاي شکارچي! پوتينت را در نياور؛ چون بعداً بايد دنبالشان بگردي. امشب دشمن حتماً حمله مي کند!
من, در عين حالي که به حرفش اعتقادي نداشتم, صرفاً براي اينکه ايشان را خرسند کرده باشم, با پوتين خوابيدم. دو, سه ساعتي نگذشته بود که سراسيمه بيدارمان کردند و گفتند:
- نيروهاي دشمن از درياچة نمک عبور کرده و با چند گروهان از بچّه هاي گردان ولّي عصر (ع) در گير شده اند و جنگ سختي در جريان است. شهيد دل آذر گفت:
- من که به شما گفته بودم!
سريع آماده رفتن شد. من که هنوز قبار خواب نيمه تمام, در چشمان وول مي خورد از اين قدرت پيش بيني شگفت, متحير مانده بودم, از سنگر زدم بيرون و به دنبال جواد, راهي خطّ شدم.

اسماعيل اسدي:
مرحلة سوّم از عمليّات محّرم در جريان بود. من در گردان ادوات انجام وظيفه مي کردم و از خطّ مقدّم تا محلّ استقرار ما حدود سه کيلومتر فاصله بود.
يک روز صبح زود شهيد «جواد دل آذر به مقّر ما آمد تا از امکاناتي که آنجا داريم بازديد به عمل آورد. همين طورکه مشغول صحبت بوديم, من احساس کردم يک سياهي از طوي شياري که پايين پاي مقّر وجود داشت رفت داخل غار مانندي که آنجا بود.
آهسته به «جواد» گفتم و ايشان هم دهانة غار به رگبار مسلسل بست. چيزي نگذشت که ديديم دست مال سفيدي از آنجا نمايان شد و يک ستوان يکم عراقي به حالت تسليم آمد بيرون و پشت سرش هم يک قطار نيروهاي آنها. همه الدّخيل گويان و مضطرب آمدند پيش روي ما صف کشيدند. شمرديم؛ بيست و يک نفر بودند.
جواد, رفت و آن ستوان يک را از ميانشان کشيد بيرون. عراقي ها به خيالشان که قصد کشتن او را دارد, افتادند به گريه و زاري. جواد مي خواست بفهمد که اينها در اين چند روزي که از آغاز عمليّات مي گذشت, کجا بوده اند.
عراقي گفت:
- توي همين غار بوديم.
جواد پرسيد:
- آب و غذا از کجا مي آورديد؟
- از توي سنگرها و کوله پشتي هاي نيروهاي ايراني.
- چرا خودتان را زودتر تسليم نکرديد؟
- مي ترسيديم ما را بکشيد.
جواد رفت به طرف غار و سلاحهاشان را جمع کرد و با خودش آورد بالا. بعضي ها يک ريز گريه مي کرند و مي خواستند که آن ها را نکشيم. يکي از بچه ها گفت:
- آقا جواد! خوب است اورکتهاشان را بگيريم, اينجا هوا خيلي سرد است.
جواد, تأمّلي کرد و گفت:
- نه! به هيچ وجه؛ اين بيچاره ها توي اين چند روز به اندازة کافي سرما خورده و سختي کشيده اند.
آن فرمانده عراقي, براي اين که به خيال خودش محبّت جواد را جلب کند, ساعت و گردنبندش را در آورد و گرفت به طرفش و گفت:
- الهديه!
جواد, دستش پس زد و گفت:
- مال خودت!
آنگاه دستور داد بچّه ها سوار ماشينشان کنند و ببرند پشت خطّ.
ماشين که حرکت کرد, نگاه محبّت آميز اسرا, همين طور به چهرة مصمّم جواد خيره مانده بود.

حسين بوراني:
برادران واحد تبليغات, هر بار که براي انجام مصاحبه اي با شهيد «جواد دل آذر» - فرمانده عمليّات لشگر- دم و دستگاههاشان را بر مي داشتند و مي رفتند پيش اش, وي به بهانه اي از انجام مصاحبه طفره مي رفت. گاه مي گفت:
- من به اين نوع محاصبه ها اعتقادي ندارم!
گاه مي گفت:
- مصاحبه بايد توي خطّ مقدّم و در شرايط سخت عمليّاتي باشد!
و گاه همين که مي آمد بدين خواستة آن ها جامة عمل بپوشاند, به محض مشاهدة دوربين فيلمبرداري, پنهان مي شد و نقشة آنها را با شکست مواجه مي کرد. يک روز به ايشان گفتم:
- آقا جواد! بگذار از تو فيلمي, عکسي, سخني, چيزي به يادگار داشته باشند, آخر چرا اين همه لجاجت....؟
جواب داد:
- فيلم بردار اصلي, خداست و اوست که ناظر بر اعمال ماست, و همين براي ما کافي است!

ناصر شريفي:
حدود يک ماه از آغاز عمليّات سخت و طاقت فرساي «والفجر» مي گذشت. در طول اين مدّت,دشمن دست به پاتکهاي متعدّدي زد که هر بار با شکستي مفتضحانه, وادار به عقب نشيني گرديد. تا آنکه آن غروب خونرنگ فرارسيد؛ غروبي که سنگيني حادثه اش, شانه هاي طاقت لشکر را شکست و دلهاي عاشوراييان را به داغي تازه بر آشفت. غروبي نبود که در آن, شهيد «جواد دل آذر» - فرمانده لشگر- پرستووار, هجرتي خونين را بال گشود و در مشرق عشق, به درخشش ايستاد.
آب از سرو رويش مي چکيد که آمد پشت خاکريز. بي سيم چي او در حال نماز بود.
گفت:
- ناصر جان! اگر صداي بي سيم در آمد, جوابش را بده تا نمازم را بخوانم.
- چشم آقا جواد!
نماز مغرب را به علّت کوتاه بودن خاکريز. نشسته خواند. من کنارش نشسته بودم و گوش به بي سيم داشتم. نماز عشاء را خواست شروع کند که صداي بي سيم در آمد. گفت:
- آقا ناصر! جوابش را بده.
بعد خودش تکبيرة الااحرام گفت. دو سه قدم بيشتر بر نداشته بودم که ناگهان خمپاره اي وسط ما فرود آمد و موج انفجارش مرا به گوشه اي پرت کرد. همان طور گيج و منگ بر خاست و رفتم سراغ بي سيم. فرمانده لشگر – حاج غلامرضا جعفري- بود و «جواد» را مي خواست.
- آقا جواد مشغول نماز است.
- برو بهش بگو با من تماس بگيرد.
رفتم سراغ آقا جواد. ديدم غيبش زده. گفتم اين که الآن داشت نماز مي خواند! گوشي را برداشتم و گفتم!
- آقاي جعفري! جواد نيست. نمي دانم کجا رفته.
- هر جا که هست پيدايش کن!
دوباره شروع کردم به جستجو در آن حوالي. سمت چپ و راست خاک ريز را ديدم. يکباره يک سياهي توجّهم را جلب کرد. خم شدم روي سينة خاکريز؛ خداي من, جواد! پيکر مطهّرش, غرق خون بود و پر از ترکش خمپاره. بغضي سنگين گلويم را فشرد و اشک, سراسيمه بر گونه ام نشست. شکسته و پريشان رفتم طرف بي سيم و گريه آلود گفتم:
- حاجي! منتظر جواد نمانيد, رفته پيش بنيادي!
ايشان ناباورانه گفت:
- پيش بنيادي, يعني چه؟
- هق هق گريه ام بلند شد:
- موقعيت بنيادي که مفهوم هست؟!
- پس بمان من آمدم!
- سردار جعفري سراسيمه خودش را رساند. امّا جنازة «جواد» را ياران داغدارش, چونان گوهري گرانبها, بر سردست برده بودند!

محمد جواد ارزندي:
يک هفته از آغاز عمليّات «والفجر 8» مي گذشت که وارد منطقه شديم. از کارخانة نمک تا خطّ مقدّم , مي بايست جاده اي به طول دو کيلو متر که دو طرفش را آب فرا گرفته بود, طي مي کرديم. از آنجايي که اين جادّه در معرض ديد دشمن قرار داشت, مرتباً با گلوله اي کاتيوشا و خمپاره و ... آن را مي کوبيدند؛ به طوري که يک گردان نيرو قصد گذر از آنجا را داشت, يکي دو ساعت زمان مي برد؛ غير از تلفاتي که بايد متحمّل مي شد.
هنگامي که گردان ما در اين مسير به حرکت در آمد, دشمن شديداً جادّه را مي کوبيد. بناچار هر بار که صفير گلوله اي به گوش مي خورد, کف جادّه دراز کش مي کرديم و دوباره برمي خاستيم و پناه ديگري نداشتيم.خلاصه, اين مسير را در حدود دو ونيم يا سه ساعت طي کرديم؛ آن هم با دادن تعداد قابل توجّهي شهيد و مجروح.
جادّه, به يک سه راهي منتهي مي شد که از آنجا تا خطّ دشمن فاصله اي نبود. همين که به اين سه راهي رسيديم, باز دشمن آتش ريخت و ما هم کف جادّه به حالت درازکش در آمديم. در اين اثنا چشمم افتاد به چالة کوچکي که جواني درونش پناه گرفته بود و نيروها را کنترل و هدايت مي کرد.
در همان حالت, يک لحظه سرم را بلند کردم و ديدم آن جوان توي چاله نيست. با خودم گفتم بهتر است بروم توي چاله که امن تر است. همين که وارد چاله شدم, تا بيخ گلو در آب فرو رفتم؛ آبي که بشدّت نمک آلود بود و چرب و آلوده و مثل اسيد, بدن را مي سوزاند. در حالي که از کرده پشيمان بودم, از برادري پرسيدم:
- اين بابا کي بود توي چاله؟
- نشناختيش؟
- نه!
- او «جواد دل آذر», فرمانده عمليّات لشگر است.
در يک لحظه, جرأت و جسارت و صبر و تحمّل «جواد» مرا به شگفتي واداشت. در دلم گفت ما که چند دقيقه تحمّل اين چالة کذايي را نداريم, معلوم نيست اين بندة خدا چند ساعت و چند روز است که اين را تحمّل مي کند!

سيّد رضا طباطبايي:
در عمليّات «والفجر 8», در يک مرحله, دشمن دست به پاتک بسيار شديدي زد بطوري که بچّه ها کاملاً روحيّه شان را باخته بودند و گفتند بزودي خطّ سقوط خواهد کرد!
سنگرهاي ما در اين مقابله, چاله هاي کوچکي بود که از توي آنها به سمت دشمن تير اندازي مي کرديم. شدّت آتش عراق به حدّي بود که همه زمين گير شده و قدرت سربالا کردن نداشتيم.
در همين هنگامة اضطراب آلود يکباره کسي از پشت سر پريد توي سنگر من و گفت:
- سيّد! چطوري؟
ديدم شهيد «جواد دل آذر» است. سلام کردم و او با خونسردي و خنده گفت:
- خوب چه خبر؟ مي بينم دارد خوش مي گذرد؟
من هم مقداري اطّلاعات از خطّ و حال و روز بچّه ها به ايشان دادم و او هم موقعيّت جبهه را مقداري تشريح کرد و بعد وقتي ديد دشمن بدجوري به ما پيله کرده و روحيّة بچّه ها هم کاملاً تضعيف شده, رو به من کرد و گفت:
- تو برو آن سر خطّ و چند تا «يا حسين» بگو و بيا.
من رفتم آن طرف و جواد هم از اين طرف, شروع کرديم يکباره «يا حسين» گفتن که بچّه ها روحيّة عجيبي گرفتند و از هر طرف با قدرت تمام با دشمن درگير شدند؛ آر. پي. جي زنها از يک سو و جواد هم تيربار به دست از سمت ديگر.
خلاصه, چيزي نگذشت که جواد يک جيپ فرماندهي عراقي را با سرنشينانش به ورطة هلاکت نشاند و چند دستگاه تانک و نفر بر را هم آر.پي. جي زنها ناکار کردند..
بدين ترتيب کم کم عراقيها عقب نشيني کردند و خطّي که در حال سقوط بود نجات يافت و کاري که مي بايست در عوض يکي دو روز انجام مي گرفت, در طول يکي دو ساعت بسامان آمد.
و اين نبود مگر جرأت و جسارت «جواد» و ترفند معقولي که به کار گرفت!



آثارباقي مانده از شهيد

فرمانده خوب کسي است که نيروهايش را هميشه در حال آمادگي براي حماسه آفريني و شهادت نگهدارد. فرمانده خوب کسي است که هميشه پيشمرگ نيروهايش باشد و براي تقويت روحية فداکاري در آنها، همرنگ آنان گردد...



آثار منتشر شده درباره ي شهيد
بشکند پاي قلم, اگر مدعي آن است که در توصيف شما دليران, شارح خوبي است! و در وصف شما زبانش به لکنت نمي افتد! قلم چگونه مي تواند بر صفحه کاغذ, قدم بگذارد؟ کدام يک از اوصاف عظيم شما را مي توان در حجم حقير واژه ها جاي داد؟ . چگونه قطره مي تواند از اقيانوس بگويد؟ و شمع, شرح خورشيد دهد؟
در آسمان زيباي زندگي شما, آنقدر ستارگان فضايل مي درخشند که قلم در حيرت است که کدام را شرح دهد, و صاحبان قلم, چنان با حسرت بدين آسمان عرفاني و خوش نقش مي نگرند که زبانشان را ياراي توصيف نيست؛ چرا که خورشيد از شرح تابش دل شما عاجز است و صبح و سپيده نمي توانند از زلالي و روشني روح شما دم بزنند. حال ما چه بگوييم و چگونه با اين واژه هاي لال, از قلب هاي آسماني شما بنويسيم.
اما چه بايد کرد؟ وقتي بلبل قلم, در گلستان فضايل شما بال بال مي زند, شوريده مي شود و به وجد مي آيد و دل از دست مي دهد و آنگاه با زبان گنگش, از عظمت و زيبايي شما مي سرايد.
از شما که مؤلّفان کتاب «محبّت» هستيد و نقّاشاني که با خون سرخ خود, زيباترين تصوير عشق را کشيدند و بر تابلوي تاريخ نشانيدند, از شما که با طلوع خورشيد خونتان, غروب را از مرزهاي ايمان ما پس زديد, از شما که افتادن جسم شما بر زمين, صعود روح انقلاب به سوي آسمان را در پي داشت, و خون سرخ شما, درخت انقلاب را سبز نگهداشت و چهره اميد دشمن را سياه کرد, چه بگوييم؟!
اينک, اگر گلبوته اي حقير از «بهار» بي خزان شما دم مي زند, و اگر زورقي ضعيف, با پاروي شکستة احساس, پا در اقيانوس اوصاف شما مي نهد, براي آن است که لحظه اي شکوه بهار بندگي شما را بنگرد تا به پاييزي بودن خود پي ببرد, و از عظمت اوقيانوس شما, حقارت خويش را بيابد. و نه بدان جهت است که جرأت و جسارت شرح و وصف شما را به خود بدهد.
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : دل آذر , جواد ,
بازدید : 304
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 119 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,712,811 نفر
بازدید این ماه : 4,454 نفر
بازدید ماه قبل : 6,994 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک