فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در دوازدهمين روز از مرداد ماه سال 1358 به سبز پوشان پاسدار پيوست . همگام با پاسداري تحصيلات را ادامه داد و در رشته علوم طبيعي ديپلم خود را گرفت .در فکر ورود به دانشگاه بود اما شرارتهاي ضد انقلاب در کردستان تصميم اورا عوض کرد, به آن منطقه هجرت نمود و با دشمنان ايران اسلامي وارد جنگ شد .
او ابتدا به عنوان يک رزمنده عادي وارد جنگ شد اما چيزي نگذشت که براساس لياقت و شجاعت هاي زيادي که از خود نشان داد به عنوان مسئول انتظامات منطقه غرب انتخاب شد .
مدتي بعد از کردستان بازگشت و ازدواج کرد .
هنوز کردستان در آتش فتنه ي گروهکهاي ضد انقلاب ومزدوران آمريکا مي سوخت که يکي ديگر از نوکران آمريکا با حمله همه جانبه به مرزهاي زميني ,دريايي وهوايي قصد براندازي حکومت جمهوري اسلامي را نمود.با شروع جنگ تحميلي و تهاجم عراقي به نمايندگي از 36کشور به ايران بزرگ ؛اودر جبهه ها حضور يافت .
ابتدا در ستاد لشکر 8 نجف اشرف مشغول به خدمت شد اما مدتي بعد با تاسيس تيپ 18 الغدير به عنوان جانشين رئيس ستاد اين تيپ انتخاب شد.
از روزي که به جبهه رفت تا زماني که به شهادت رسيد در جبهه ها حضور مداوم و هميشگي داشت . سخنراني توانا بود و با اطلاعات وسيعي که از جبهه و جنگ داشت به کتاب کهنه جنگ معروف بود.
خليل حسن بيگي پس از سالها مجاهدت وتلاش در راه پيروزي و تثبيت انقلاب اسلامي سرانجام در تاريخ 25/10/1365 در عمليات کربلاي پنج درمنطقه شلمچه به شهادت رسيد.
از او سه فرزند به نام هاي ابوالفضل، ابوذر و ابراهيم به يادگار مانده است.
دربخشي از وصيت نامه اين سردار بزرگ اسلام چنين آمده است:
دنيا فناپذير و مرگ در پي همه ماست, بکوشيد تا کوله باري پر از معنويت بر دوش داشته باشيد تا مرگ را استقبال کنيد.
آن قدر نامه هاي شهداء را خوانده ام و آن قدر مصاحبه خانواده هايشان را گوش نموده ام که ديگر از زنده ماندن خود خجالت مي کشم.
فرزندان مرا طوري تربيت نماييد تا انشاءالله در آينده اي نزديک اسلحه مرا برداشته و بر ارتفاعات جولان بتازند .
به پير و جوان صهيونيستها رحم نکنيد .
کار شما براي کسي باشد که همه به خاطر او عاشقانه رفتند.
منبع:"خليل"نوشته ي کرامت يزداني،نشر کنگره بزرگداشت سرداران و3700شهيداستان يزد-1378








وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدا را سپاس مي گذارم که لياقت پيدا کردم تا بتوانم به عنوان يک خدمتگذار بسيجيان در اين عمليات شرکت نمايم. تن فرسوده و جان فرسوده ام مرا به شوق شب عمليات آماده کرده تا شايد اين دفعه صلاح خداوند باشد تا از باده ناب هستي که نامش شهادت است قطره اي بنوشم، مادرم، پدرم، همسرم و اي خواهرم دنيا فناپذير و مرگ در پي همه ماست، بکوشيد تا کوله باري پر از معنويت داشته باشيد تا مرگ را استقبال نماييد از شما مي خواهم مثل ديگر خانواده هاي شهدا صبور باشيد.
آن قدر نامه هاي شهدا را خوانده ام و آن قدر مصاحبه خانواده هايشان را گوش نموده ام که ديگر از ماندن خود خجالت مي کشم. اي خانواده محترم من هرچه شما کرديد با امام بزرگوارمان. فرزندان مرا طوري تربيت نماييد تا انشاءالله در آينده اي نزديک اسلحه مرا برداشته و بر ارتفاعات جولان بتازند . به پير و جوان صهيونيستها رحم نکنيد .کار شما براي کسي باشد که همه براي او عاشقانه رفتند. به مردم ديارمان بگوييد حسين گونه بر يزيديان زمانه بتازند و چون سيل خروشان انتقام هابيل را از قابيليان زمانه گرفته بر مزار شهدا نصب نمايند. پدرم! تا به حال برايم زياد زحمت کشيده اي اما از امروز بيشتر و سخت تر مي شود به بچه هايم ترحم نکنيد و بگذاريد جوان مردانه بزرگ شوند.
خواهرانم و مادرم ؛همسرم را با احترام نگهداريد و هرچه مي خواهد به او بدهيد .
هرکس از من طلبي دارد بپردازيد.
خانواده محترم، همه شما را خدا شاهد است، دوست داشتم اما خدايم را بيشتر و تا به حال اگر عضو خوبي براي خانواده نبوده ام مرا حلال کنيد از تمام همسايه ها و اقوام مي خواهم اين سرباز حقير و گنهکار را حلال کنند که انسان جايز الخطاست.
همسر باوفا و مهربان من به خون شهيدان سوگند که علاقه زيادي به تو و کودکانم داشتم اما چطور مي توانستم زندگي خوبي داشته با شم، در صورتي که همسر و فرزند برادرانم چون سيد رسول و حسن انتظاري و .... لباس ماتم در بردارند. انشاءالله اگر لايق بودم در دنياي ديگر تو را شفاعت خواهم کرد. مادرم را مادر خودت و خواهرم را خواهرهايت حساب کن. از تو مي خواهم مانند يک شير با جذبه و پر قدرت زندگي کني انشاءالله که صبح روشني در پيش خواهيم داشت. روحانيت مبارز، از همه شما مي خواهم در عزاي من مشکي نپوشيد و حتي الامکان شاد باشيد از گريه کردن در جلوي نامحرم خودداري نماييد ، بچه هايم از کينه و دو رويي بپرهيزيد... خليل حسن بيگي






خاطرات
کرامت يزداني:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده وهمرزمان شهيد
زن شهردار گفته بود، چرا تو خودت را چادر پيچ مي کني مي آيي مدرسه؟ اين لباس هاي بلند چيه که مي پوشي؟ درست مي شوي عين غربتي ها. چرا راحت نيستي؟ توي خانه مجبورت مي کنند؟ پدرت مي گويد اين طوري بيايي مدرسه؟
گفته بود و بعد هم راست توي چشم هاي دختر نگاه کرده بود تا جواب بشنود. سايه سنگين چشم مدير را تاب نياورده بود. چشم دوخته بود به ميز مدير و عکس شهبانو که از زير شيشه ميز با موي پف کرده، گردن بند مرواريد و لبخندي ساختگي که انگار به او مي خنديد.
دلش مي خواست بگويد اما، نتوانسته بود. مگر مي شود با زن شهردار و مدير مدرسه يکي به دو کرد؟ آرام گفته بود:
«کسي مجبورم نمي کند، ما از بچگي حجاب را رعايت مي کرديم.»
خانم مدير دوباره پرسيده بود:
«کي از بچگي به تو ياد داده که با اين وضع بيايي توي کوچه و بازار؟ مادرت؟»
دختر خواسته بگويد مادرم، ولي بعد فکري کرده بود که مادرش زبان قانع کردن اين زن را ندارد. بهتر ديده بود که راستش را بگويد. بگويد:
«برادرم خانم، برادرم اجازه نمي دهد که بدون چادر بيايم مدرسه.»
گفته بود که خودش را خلاص کند و ديده بود که همين حرف چقدر چاره ساز شد و از زير سايه مصنوعي چشم هاي مدير نجاتش داد.
گفته بود: «برو»
او رفته بود. هرچند فکرش درست بود که به اين زودي ها دست از سرش برنمي دارد، اما حالا راحت شده بود. گذاشت تا اين که دوباره صدايش کرده بودند که برود دفتر مدرسه. خودش هم نمي دانست که چرا از بين اين همه دانش آموزي که با حجاب مي آيند مدرسه او را انتخاب کرده اند تا سوال پيچش کنند. ترسيده بود که نکند مي خواهند از مدرسه اخراجش کنند. همه جاي ذهنش را گشته بود تا جوابي مناسب پيدا کند، اما جوابي نيافته بود.
اين بار توي دفتر بود و پيش روي تمام معلم ها و مدير، حتماً نمي توانست جواب بدهد. در زد صدايي از داخل گفت:
بيا تو.
سلام کرد و داخل شد. مدير مدرسه با عصبانيت گفت:
به برادرت بگو فردا بيايد مدرسه، حالا برو.
او مي خواست همه حرف هايش را به خليل بزند. خليل سنگ صبور مادر و دو خواهرش بود.
از سرکار که برمي گشت زانو به زانوي زري مي نشست و مي گفت: مادر تعريف کن.
اگر مادر بي حوصله بود آن قدر سر به سرش مي گذاشت تا بخنداندش و مجبورش کند که حرف بزند خودش هم شروع مي کرد به تعريف از کوچه و محله و از بچه هاي هيئت و مردم کوچه و بازار مي گفت و مي گفت و خواهرها هم چشم مي دوختند به برادر و لذت مي بردند از حرف هايش، از خنده ها و دلگرميش خوشحال مي شدند از اين که مي ديدند مادرشان خندان است بعد از مادر نوبت به دو خواهرش مي رسيد که بنشينند و از درس و مشق و مدرسه حرف بزنند که هرچه مي خواهند به برادر بگويند و سفره دلشان را باز کنند. اعظم که کوچکتر بود مي گفت که چه مي خواهد و مرضيه که بزرگتر بود خليل مي دانست چه مي خواهد مثل يک پدر مراقب بود کم و کسري در خانه اش پيش نيايد، خرج و دخل را مي سنجيد و به فراخور دخلش نيازهاي خانه را فراهم مي کرد.
صداي اذان که مي آمد خليل نبود و خيلي وقت ها پيش از اذان نبود و صداي خليل اذان مي شد خيلي وقت ها پيش آمده بود که زن هاي همسايه و فاميل بيايند کنار زري بنشينند و از بچه هاشان که پدر بالاي سرشان بود و چهار ستون زندگي شان محکم بود بنالند.
اين ها را که زري مي فهميد ساعتي صد بار خدا را شکر مي گفت که پسرش سر به راه و اهل است و احتياجي به بکن و نکن بزرگترها ندارد. خليل در گرماگرم زندگي مردي شده بود که هر خانواده اي آرزويش داشتن چنين سايه اي است، از طرف ديگر هم بودند کساني که مي آمدند به زري مي گفتند حواست به پسرت باشد غروب ها توي مسجد حرف هايي مي زند که اگر دولت بفهمد براي همه اهل محل بد مي شود.
«کاش براي خليل دردسر درست نکرده بودم. خليل به قدر کافي مشکل دارد. دنبالش هستند، تعقيبش مي کنند.»
به ذهنش رسيد که اگر گفته بودم «پدرم» بهتر بود. تا مي گفتند به پدرت بگو بيايد مدرسه، مي گفتم: تهران است، مقني گري مي کند، بعد هم همه چيز تمام مي شد.
مي دانست که اگر خليل بيايد، حرف هايي خواهد زد که به مذاق زن شهردار خوشايند نيست. زن شهردار از همان زن هايي بود که خليل بارها و بارها از دستشان ناليده بود. از همان هايي که هرگز نمي خواست خواهرانش مثل آنها باشند. مي دانست که اگر به خليل بگويد حتماً به مدرسه مي آيد.
خليل سال ها و سال ها از همان وقتي که 9 ساله بود جاي خالي پدر را پر کرده بود. براي گذراندن زندگي خود و خانواده طعم تلخ آوارگي و جدايي را چشيده بود. پدر نبود، و خليل اين همه سال در حق خانواده پدري کرده بود. حالا هم مي آمد، حتماً مي آمد، تا مي فهميد مي آمد. ولي او دلش نمي خواست برادرش را در مخمصه بيندازد، از طرفي چاره اي هم نبود. بايد مي گفت، والا دست از سرش برنمي داشتند. در اين همه سال او دختري بود که مثل تعداد انگشت شماري از دخترهاي مدرسه به قول خانم مدير، وصله ناجوري بود براي مدرسه اي که روز به روز مي رفت تا به شکل و شمايل زن شهردار درآيد. او بارها و بارها به تمايز و تفاوت شکل و شمايل زن شهردار با بچه هايي که با کفش و لباس وصله دار، به مدرسه مي آمدند فکر کرده بود.
صبح هر روز ماشين شهرداري مي آمد جلوي مدرسه، راننده پياده مي شد و در ماشين را باز مي کرد تا خانم پياده شوند. دوباره ظهر که مدرسه تعطيل مي شد، ماشين مي آمد و خانم را مي برد. خليل اين مسائل را هيچ وقت تحمل نمي کرد. وقتي به خانه رسيد، خليل از سر کار برگشته بود. او خجالت مي کشيد که به برادرش بگويد در مدرسه چه کارش دارند. فقط گفت:
«گفته اند بيايي مدرسه کارت دارند.»
خليل هيچ وقت نمي خواست در غيبت پدر، خواهران را تنها بگذارد.
پس پرسيد:
«همين امروز؟»
خواهر گفت:
«گفته اند که بيايي، اما روزش را معين نکرده اند.»
«مي آيم خواهر، فردا صبح حتماً مي آيم.»
با شنيدن اين حرف بار سنگيني از روي شانه هاي دختر برداشته شد. او طعم شيرين نگاه برادر را چشيده بود و طعم تمکين او از سال ها پيش به زندگي اميدوارش کرده بود. اما حالا فکري ديگر آزارش مي داد. نکند خليل بيايد و حرف هايي بزند که برايش دردسر شود. مي دانست که خليل از اين دردسرها نمي ترسد و اصلاً اين مسائل را دردسر نمي داند، قاموس زندگي خليل را طوري نوشته اند که اين کارها جزء زندگيش شده است.
ولي او خواهري بود دلسوز و تاب نمي آورد که برادرش را در سختي ها ببيند. روزهاي پر فراز و نشيب زيادي را پشت سر گذاشته تا به اين سن و سال رسيده بود. از نداري، سختي، دوري پدر، رنج مادر، بگير و ببند خليل، و هميشه هم در يک طرف قضيه خليل بود.
بعد از ظهر و شب سختي را سپري کرده بود. تا آن موقع هر اتفاقي که براي خليل مي افتاد، خودش خواسته بود و کسي از اهل خانه مايه دردسرش نشده بودند، اما حالا حرفي پيش آمده که خواهر ناخواسته برادر را به مخمصه مي انداخت.
فردا صبح فراش به کلاس آمد و گفت:
«مرضيه حسن بيگي بيايد دفتر.»
براي لحظه اي نگاه کاوشگرانه هم? بچه ها را در سکوت کلاس تجربه کرد. دست خود را به آرامي بالا برد و از معلم اجازه خواست و معلم به او اجازه داد. پچ پچ بچه ها سکوت کلاس را خدشه دار کرد. او مي توانست حدس بزند که هر کدام از بچه ها در ذهن خود چه سرنوشتي را براي او پيش بيني کرده بودند. همه مي دانستند که او اخراج خواهد شد. وقتي وارد دفتر مدرسه شد، خليل را ديد که روبروي ميز مدرسه ايستاده و نگاهش به پنجره است. با اشاره مدير در را بست و کنار برادر ايستاد. شانه به شان? برادر، مثل اين که به کوهي استوار تکيه داده باشد. نگاهش را از اطاق به هرچه و هرکه در آن بود، دزديد تا کلاغي را ببيند که روي شاخه درخت بيرون نشسته و قار قار مي کند. مدير بي توجه به خليل، گفت:
«آقاي حسن بيگي شما به خواهرتان گفته ايد که به اين ريخت و قيافه به مدرسه بيايد؟»
خليل نگاهش را از پنجره به کف اتاق لغزاند و به آرامي پرسيد:
«مگر ريخت و قيافه خواهر من چه عيبي دارد؟ خانم شهردار!»
زن که لحن کنايه آميز خليل را حس کرد، نگاهي به دور و برش انداخت و گفت:
«من اين جا فقط يک مدير هستم. لزومي ندارد به من بگوييد خانم شهردار.»
خليل نگاهي گذرا به چهره زن کرد و باز در حالي که چشمش را به پنجره مي دوخت گفت:
«مدير و حتماً مسلمان، درست است؟!»
زن با تعجب گفت:
«بله، مگر در اين کار عيبي مي بينيد؟»
خليل در پاسخ به او گفت:
«نه، ولي ظاهراً شما در لباس پوشيدن خواهر من عيبي مي بينيد.»
خليل حرفش را زده بود و زن شهردار مثل عقربي که به دور خودش مي پيچد، آماده نيش زدن بود.
خواهر خوب مي دانست که برادر ملاحظه او را کرده و مقصودش را مودبانه به او فهمانده، چرا که خليل کسي نبود که حرفش را در لفافه بزند. از بچگي رک گوئي را ياد گرفته بود و نترس بار آمده بود.
خانم مدير پرسيد:
«آقاي حسن بيگي، شما جزء گروه يا دسته خاصي هستيد؟»
خليل پرسيد:
«چرا اين سوال را از من مي پرسيد؟»
و مدير گفت:
« براي اين که حرف هاي شما، بوي حرف هاي اين گروهک ها را مي دهد.»
خليل به آرامي گفت:
«نه خانم آقاي شهردار»
و در حالي که دست هايش را به زن نشان مي داد گفت:
«من يک کارگر هستم، عضو هيچ گروه و دسته اي هم نيستم، ولي دوست دارم که خواهرم با اين پوشش به مدرسه بيايد، حالا اگر اجازه مي دهيد بيايد، اگر هم اجازه نمي دهيد اخراجش کنيد. اما تا من زنده هستم، اجازه نمي دهم که طور ديگري به مدرسه بيايد.»
هنگام خروج از دفتر، خواهر گرامي دست هايي را بر شانه هايش احساس کرد، خليل زير لب خداحافظي کرد و با خواهر خود از مدرسه خارج شد.
اين حرف هاي خليل براي معاون و مدير تازگي داشت، آن قدر تازگي داشت که مات و مبهوت به آن دو نگاه مي کردند. به جواني که گمان نمي کردند اين حرف ها را بزند. اما اين چيزها، براي خواهر خليل اصلاً تازگي نداشت، چرا که اگر به جايي رسيده بود که حالا به حجاب خودش مباهات مي کرد و سرش را ميان بچه هاي مدرسه بالا نگه مي داشت، چيزي جز همين حرف ها و همين گرماي دستان با محبت نبود.
زن شهردار از خليل سوالي پرسيده بود که او هم نمي دانست جواب راست و درستش چيست؟ «آيا واقعاً خليل جزء دسته يا گروهي است؟»
از خودش پرسيده بود و کسي نبود که جوابش بدهد جز اين که همه جاي ياد و هوشش را بگردد بلکه بتواند راه گريزي پيدا کند که جواب اين سوال «نه» باشد نمي خواست و نمي توانست حتي فکر کند برادرش عضو دسته يا گروهي است که با دولت و رژيم در مي افتند.
مي ترسيد، حتي از فکر کردنش هم مي ترسيد نمي دانست که چه حسي مجبورش کرده بود که تا با اجازه معلم رفت پشت ميزش نشست، بي توجه به سوال بغل دستي اش که هي با ته آرنج به پهلويش مي زد و آهسته مي پرسيد: چکارت داشتند؟ چکارت داشتند؟ کتاب رياضي اش را از توي خانه ميز بردارد و صفحه اولش را باز کند.
زن شاه با موهاي پف کرده زل زده بود توي چشم هايش و رديف دندان هاي سفيدش را درست مثل گردنبند مرواريدي که زير گلويش آويزان بود و نيمي از دانه هايش در پايين عکس گم شده بودند، نشان مي داد دندان هاي سفيدي که انگار براي پشت جلد خمير دندان اين طور از نزديک نشان داده شده بودند.
«... شما در لباس پوشيدن خواهر من عيبي مي بينيد؟....»
همان طور که چشم هايش به خط خطي هاي روي ميز ميخ شده بود بي آن که به اطرافش نگاه کند يک يک بچه هاي کلاس را مجسم و سرتا پايشان را برانداز مي کرد مي ديد کم نيستند دخترهايي که با لباس حجاب کامل مي آيند سر کلاس و از طرفي تعداد آن هايي هم که ....
دوباره خمير دندان هاي پشت شيشه مغازه جلو مدرسه در خيالش پيدا شده بودند. بي توجه به کلاس و بچه ها کتاب را ورق مي زد.
«همه بچه ها دو طرف خيابان صف کشيده بودند. پرچم ها باد مي خوردند و گفته بودند همه دخترهاي مدرسه اي بايد با موي مرتب جلو جلو دو طرف خيابان بايستند و يک در ميان پرچم و شاخه گل دست بگيرند. يعني يک نفر پرچم و نفر ديگر شاخه گل. گفته بودند موقعي که سرود خوانده مي شود همه بايد خشک سر جايشان بايستند. و کسي تکان نخورد زن ها هجوم آورده بودند تا زن شاه را ببينند. سربازها مردم را هل مي دادند از بلندگو صداي آوازخواني پخش مي شد و شيرهاي روي پرچم ها مي غريدند و تکان مي خوردند چفت در چفت سرباز ايستاده بود. کسي تکان نخورد... نظم را رعايت کنيد.... آقا برو کنار ...
خانم ... مردم هي داشتند جلوتر مي رفتند طوري که حتماً خيابان تنگ تر مي شد.
اول سقف ماشين ها پيدا بود که داشتند دور مجسمه مي چرخيدند از پشت سر مردم نمي شد رنگ ماشين ها را تشخيص داد نمي شد بفهمي چقدر ماشين آمده بودند بعد صداي هم همه مردم بلند شد و صداي کف زدن خيلي ها بعد از آن آواز دسته جمعي دخترها و دست آخر هم صداي زن شاه از بلندگو مي آمد....
گريه مي کردم مي گفتم مدير گفته هرکس نيامد از فردايش مدرسه هم نيايد خليل گفت: طوري نيست نرو، مدرسه هم نمي خواهد بروي. هم مي خواستم بروم هم نمي خواستم.
مي خواستم بروم که ببينم زن شاه چه قيافه اي دارد و نمي خواستم براي اين که گفته بودند دخترها بايد با سر برهنه بيايند جلو شهبانو.
مادر به خليل گفت: خودم به همراهش مي روم زود هم برمي گرديم همين که معلمشان ببندش کافي است.
خليل نمي گذاشت و مي گفت: فايده اي ندارد آنها گفته اند سر برهنه بيايند اين طوري اگر هم برويد فردا راهش نمي دهند مدرسه پس بهتر است که نرويد تا اگر نگذاشتند برود مدرسه هم دلمان نسوزد.
مادر گفت: مي گذارند مادر، آنها فقط مي خواهند ببينند چه کساني مي روند استقبال زن شاه.
خليل گفت: آن وقت شما مي خواهيد برويد به استقبال زن شاه؟!
اشک دويد توي چشم هاي مادر با بغض گفت: خليل چرا اين طور به سرم مي آوري مادر ما که نمي خواهيم برويم جلو. معلمشان ببيندمان بس است برمي گرديم اگر نرويم فردا تو مدرسه مي گويند مخالف شهبانو بوده اند.
خليل گفت: شما موافق شهبانو هستيد؟
مادر با التماس گفت: بگذار اين بچه ها چهار کلاس درس بخوانند به خاطر هيچ و پوچ بيرونشان مي کنند.
«برويد»
با غيظ گفت انگار چاره اي غير از اين گفتن نمي ديد. گفت و نگذاشت اعظم بيايد اعظم خودش را زمين مي زد مي گفت: من هم مي خواهم بروم.
خليل بغلش کرد و گفت: سوار موتورت مي کنم مي برمت بيرون شکلات و شيريني برايت مي خرم.
نگذاشت اعظم بيايد و ما رفتيم همين که خانم معلم ديدمان سري تکان داد و گفت: خانم حسن بيگي نگفتيم کسي اين طوري نيايد؟!
چيزي نگفتيم صف به صف بچه ها رد مي شدند.
مادر گفت: بس است بيا برگرديم گفت: ديدي که خيلي ها با چادر آمده بودند. اگر بخواهند همه را بيرون کنند مدرسه ها خالي مي شود نترس.
«نترسيدم»
پچ پچ بچه ها که بلند شد به خود آمد و زير چشمي هيکل معلم را پاييد که آمده بود بالاي سرش و مي خواست کتاب رياضي را از دستش بگيرد.
ـ سر کلاس فارسي تو رياضي باز مي کني؟
جوابي نداشت که بدهد. فقط نگاه کرد، نگاه به معلم و بعد هم به همه بچه هايي که سر برگردانده بودند و نگاهش مي کردند.
ـ من چه چيزي درس مي دادم؟ اصلاً فهميدي؟ حواست کجاست؟
چه چيزي درس مي داد معلم؟ نمي دانست و نفهميده بود کتاب را بست و گذاشت داخل ميز و سايه چشم هاي معترض معلم را تاب نياورد به تخته سياه چشم دوخت تخته سياهي که خالي خالي بود. خالي از حتي خطي که سکوت سياهش را بشکند و معلم گويا به همين حد از توجه راضي بود که شروع کرد به صحبت کردن.
دوباره نمي شنيد حرف هاي معلم را، ترسي تمام هوش و حواسش را برده بود به گذاشته و هي کنکاش مي کرد تا رفتار خليل را ذره ذره پيدا کند کنار هم بچيند تا شايد به نتيجه اي برسد دوستان خليل را که هر از گاهي ديده بود مي آيند، در مي زنند و با خليل کار دارند را در نظر مجسم مي کرد.
«مي توانند عضو گروهي باشند که بخواهند با شاه مملکت در بيفتند؟ شايد. از خيلي هاشان برمي آيد اگر اين طور باشد مادر دق مي کند در افتادن با رژيم يعني فاتحه، کم کاري که نيست»
مي گشت، مي گشت و پيدا مي کرد و دلش مي خواست بيشتر از کار و کردار خليل سر در بياورد.
پيشترها گفته بود، کار من معلوم نيست. هيچ وقت در حضور خانواده حرفي نزده بود که بشود چيزي فهميد. آيا گمان آن زن که فقط يک بار خليل را در مدرسه ديده بود درست است يا نه؟ اما خواهر بود و با فاصله اي کم هم پاي خليل بزرگ شده بود. تا ياد مي آورد خليل همين طور بوده و يقين داشت که همين طور هم خواهد ماند. 9 ساله بود که مي رفت پشت سر روحاني محل، در صف اول نماز جماعت مي ايستاد. پيرمردها و بزرگترها گفته بودند، تو هنوز به سن تکليف نرسيده اي، نبايد بيايي صف اول. روحاني جوابشان داده بود که:
نه، بگذاريد خليل همين جا بايستد. خليل با بچه هاي ديگر فرق مي کند. هر روز اذان مي گويد و هر روز هم مي آيد نماز جماعت. بگذاريد همين صف اول بايستد.
خودش چيزي نمي گويد، اما اگر اين طور که مدير مي گويد حرف هاي خليل بوي عضويت در دسته و گروهي را مي دهد، خليل از اين حرف ها زياد مي زند. توي خانه هميشه حرفش اين است که حجابتان را رعايت کنيد، سر کوچه با زن ها ننشينيد به حرف زدن و غيبت کردن. يادش آمده بود زماني را که براي تحصيل در دانشسرا قبول شده بود. خليل که از سرکار برگشته بود خانه، خواهرها دويده بودند پيش باز برادر، شاد و خندان سلام کرده بودند، به خليل گفته بود: «مژده! دانشسرا قبول شده ام!» مژدگاني بده. چهره باز خليل در هم رفته بود، ابروهايش را گره کرده بود و با جذبه اي پدر گونه گفته بود:
«دانشسرا هم خوش حالي دارد؟»
خواهرها گفته بودند. خيلي ها آرزوشان قبول شدن در دانشسرا است. خليل گفته بود: «شماها با خيلي ها فرق داريد.»
پرسيده بود: مگر دانشسرا چه اشکالي دارد؟!
خليل لحن تندش را عوض کرده بود و با لحن نصيحت گفته بود:
«اول اين که دخترهاي 15 ـ 16 ساله، طبق مقررات بايد بي حجاب سر کلاس حاضر شوند. دوم اين که تمام معلم هايش مرد هستند.»
خليل گفته بود:
«مگر من بميرم که تو به دانشسرا بروي»
و همين براي خواهر بس بود که ديگر حرف دانشسرا را نزند و بعد هم نرفته بود که حرف خليل دو تا نشود. آمده بود دبيرستان و حالا هماني که خليل از آن مي ترسيد، اين جا هم مي خواست پيش بيايد.
هنوز طعم شيرين و صريح حرف هاي خليل را در ذهنش مزمزه مي کرد. شجاعت برادر لذتي در خاطرش ايجاد کرده بود که نگفتي بود. اما دلش پر مي زد، که برود سر کلاس و منتظر بنشيند تا کي زنگ بخورد و براي دوستانش تعريف کند، حرف هاي بزرگ منشانه برادر کارگرش را. اما گفتن همين حرف ها هم، شايد دردسري مي شد مضاعف بر دردسري که براي خليل درست کرده بود. نگفت و گذاشت تا فرصتي پيش آيد و ناگفتني ها را گفتني کند.
آفتاب دلچسبي بود، آن روز آفتاب مي رفت تا يک روز تحصيل را به جاودانگي پيوند بزند، و کاش طعم شيرين آن روز با خبري که ظهر فردا خليل آورده بود تلخ نمي شد.
دو خواهر از مدرسه برگشته بودند و مادر هنوز مغرور و شادمان اما دودل از حرف هاي شب گذشته دخترش، سر تکان داد و گفت:
خليل اصلاً حواسش را جمع نمي کند، مي ترسم آخر هم کار دست خودش بدهد. خانه آرام و آماده در يک ظهر پاييزي، انتظار مي کشيد، که صداي موتور بيايد، خليل کليد بيندازد، در حياط را باز کند و با موتور بيايد توي حياط، موتور خاموش شود، دسته نان تازه را بدهد خواهرش، جواب سلام او را بدهد و به مادر سلام کند، جواب: «خسته نباشي» مادر را بدهد و برود سر شير آب تا دست و رويش را بشويد. دست بکشد به موهايش، حوله را از سر ميخ بردارد که تا آن وقت سفره هم آماده و پهن انتظار حضور زانوان خسته از کار مرد زودرسي را بکشد که : بسم الله گويان بگويد:
دستتان درد نکند مادر، خيلي گرسنه ام شده. ولي مادر و دو خواهر در انتظار، مردند و زنده شدند.
« نکند گرفته باشندش. کاش نگفته بودم برادرم، کاش گفته بودم پدرم، ولي من کسي را گفتم که آنها حساس شدند. تا گفتم برادرم، آن زن يراق شد تا ببيند اين برادر چطور برادري است که به خواهرش چنين حرف هايي را زده.»
به مادر گفت: شايد رفته باشد مسجد و با دوستانش براي کاري مانده باشد.
مادر به حرفش تاملي نکرد، خودش مي دانست که خليل فقط بعد از نماز مغرب و عشاء با بچه هاي مسجد جمع مي شوند و حرف مي زنند ولي ظهر بعد از نماز يکراست مي آيد خانه. ساعت از 2 هم گذشته بود و در اين فاصله مادر صد بار رفته بود دم در حياط و برگشته بود. هي به عکس پدر نگاه مي کرد، چيزهايي با خود مي گفت، گريه مي کرد و سرش را تکان مي داد. آنها هزار جور فکر ناخوشايند به سرشان زده بود و با هر فکر يک دعا، که خدا نکند، چنين چيزي پيش بيايد.
بالاخره انتظار اهل خانه سرآمد. صداي موتور شنيده شد، در باز شد و خليل بدون آن که دسته ناني در دستش باشد سراسيمه به کنج اطاق دويد و شايد خودش هم نفهميده بود که در جواب چه کسي گفته:
طوري نشده، چيزي نيست.
يکراست به طرف طاقچه رفت و هرچه کتاب و دفتر روي آن چيده شده بود را برداشت و آنها را توي پستو، زير انبوه وسايل ديگر مخفي کرد. حدس خواهر درست بود. انتظار زيادي نکشيد تا خليل گفت:
از ديروز ظهر تا حالا يکي سايه به سايه من مي آمد، وانمود مي کند که بيکار است، اما من سايه اش را همه جا مي ديدم، به همين دليل به طرف خانه نيامدم که خانه مان را ياد نگيرد، اما حالا ديدم دوباره سر کوچه ايستاده، گفتم نکند به خانه بيايد و اين جا را بگردد. اگر بيايد و کتاب ها را ببيند مي تواند برايم دردسر درست کند.
اين اولين باري نبود که خانه در تب و تاب نيامدن خليل، اوقات سختي را پشت سر مي گذاشت و آخرين بار هم نخواهد بود. تازه کار آغاز شده بود، مادر و خواهرها بايد طعم تلخ دلهره و طعم ناخوشايند اندوه را مي چشيدند.
آن روز شب شد و شب، صبح و صبح و شب هاي ديگري هم پياپي گذشتند. صبح و شب هاي پياپي يکسان مي گذشتند. روزگاري که اگر چيزي هم از آنها به ياد خواهر مانده بود، جز تلخي و فشار زندگي نبود.
بگير بگير، بود و کشت و کشتار، تا مي رفت سر کار و برمي گشت جان همه به لب مي رسيد. زمان ثابت مي کرد که بايد بترسند، نبايد آرام داشته باشند. خليل هرجا که رسيده بود، حرف هايي زده بود که به مزاق خيلي ها خوشايند نبود. به ذائقه همان هايي که از خوان گسترده ظلم و چپاول، لقمه اي به دستشان مي رسيد. خبر آورده بودند که:
ساواک دنبال خليل است و کارهايش را زير نظر گرفته. مادر منتظر بود تا خليل بيايد و به او سفارش کند که ديگر با اين دوست و رفيق ها رفت و آمد، نداشته باشد تا براي خود دردسر ايجاد نکند، مادر آمرانه به خليل گفت:
« وقتي نمازت را خواندي زود به خانه برگرد. مثل مردم ديگر آهسته برو، آهسته بيا. چرا اين قدر جوش مي زني تا حالا به پدرت کمک مي کردي و مي داني که دست تنها نمي تواند زندگي را بچرخاند، اگر يک وقتي خداي ناکرده...»
و خليل نگذاشت، مادر حرفش را به پايان برساند، گفت:
«خداي ناکرده چي مادر؟ خداي ناکرده که مرا بگيرند و سرم را زير آب کنند.»
لبخندي زد و گفت:
«ساواک از خيلي پيشترها دنبال من است. شما خيالتان راحت باشد. تازه اگر آن هم که مي گويي خداي ناکرده شد، بشود. مگر من خونم از بقيه رنگين تر است؟»
و باز مثل هميشه باب نصيحت را باز کرد و گفت و گفت تا، مادر مثل هميشه آرزو کند که اي کاش مي توانستم شبيه آنها باشم. شبيه حضرت زينب (س) و شبيه آن بزرگواراني که خليل مي گويد. وقتي زن شهردار پرسيده بود، «آيا شما عضو گروه يا دسته خاصي هستيد» خليل در جواب، دست هايش را نشان داده بود. اين چه رازي بود و او مي خواست چه بگويد؟ شايد مي خواست اين بخشي از خاطرات خواهر را آفتابي کند. زماني را که از مدرسه برمي گشت.
بچه سال بود، نه ساله بود، پسر بچه اي که هنوز بايد وقتي از مدرسه برمي گشت، فکر اين باشد که لقمه اي نان بخورد و يا بچه هاي ديگر بازي کند، همان جواني که آن روز دست هاي زجر کشيده اش را نشان داده بود پيشترها آن دور دورهاي آن قسمت آفتابي ذهن خواهر پسر بچه اي بود با موهاي تراشيده، کيف چرمي چند ساله که بارها پاره شده بود و کوک هاي درشت و ريز زينتش را بيشتر کرده بود با لباس آبي مندرس (مرضيه اين لباس را کجا تن برادر ديده بود که حالتي ميان سبز و آبي هميشه در تصورش نقش مي بست) که همان موقع هم در نظر او مردي بزرگ به حساب مي آمد مردي که به چشم غيرت به خواهرهايش توجه داشت و مواظب بود که با چه کسي همبازي هستند و درس و مشقشان را مي خوانند يا نه.
چنان مي کرد که صورت مادر از خنده شوق مي شکفت و زندگي را بر مراد مي ديد هرچند که غيبت پدر پسر را از جوش بازي هاي کودکانه گرفته بود تا جايي که ظهر وقتي به خانه مي رسيد، کتاب هايش را به کناري مي گذاشت و مي رفت يک صندوق (ظرف) آب هويج از مغازه سر کوچه شان مي گرفت و در کنار خيابان مي فروخت. دست هاي خليل از همان روزهايي که ظرف سنگين آب هويج را بلند مي کرد سخت و محکم شده بود. ظرف آب هويج را مي فروخت، پول مغازه دار را مي داد و اگر چيزي باقي مي ماند، آن را به مادر مي داد. براي مادر سخت است سخت و شکننده و شايد هم غرورآور و خوشحال کننده.
کسي جه مي داند که گريه هاي ديروز زري از چه بود از شوق شانه هاي کاري پسر يا از درد ديدن اين که فرزندش پيش از موعد مرد زحمت شده هزار بار قضا و بلا پسر را دور سرش مي چرخاند و در جواب زن هاي همسايه که دعا مي کردند خليل زنده باشد که اين طور پسر اهل و عاقل و فهميده کم گير مي آيد، با نگراني مي گفت:
مي ترسم به درس و مشقش لطمه اي بخورد.
چيزي نگذشت که پاييز زرد و بي برکت از راه رسيد. کيف و کتاب مدرسه خليل را باد برد، برد کمي آن طرف تر، گذاشت جايي که چشم خليل ببيند. دلش بخواهد اما دستش نرسد، که برشان دارد، و دوباره به مدرسه برود. اگرچه برگ ريزان بود و فصل پاييز، اما باد پاييزي نبود که دست هاي خليل را از کيف و کتاب و قلم و معلم کوتاه کرده بود. باد که نه، شايد بدتر از باد طوفان بود، طوفاني که نه تنها کيف خليل را برد، بلکه سال ها پيش آمده بود و پدر را برده بود و برده بود. برده بود تا گذرش را به تهران بيفکند و با کلنگ به سينه زمين بزند و قلب زمين را بشکافد. برود پايين، نقب بزند و اگر گاهي هم با پاهاي نم کشيده و درد آلود بالا بيايد، ساختمان هايي چندين طبقه ببيند و يادش بيايد که خانه اجاره اي دارد و سه تا بچه قد و نيم قد که فرسنگ ها آن طرف تر با مسائل زندگي دست و پنجه نرم مي کنند تا زنده بمانند، طوفان پدرشان را هي مي برد آن طرف تر جايي که اگر از اين همه مانع و مشکل هم جان سالم به در برند و بزرگتر شوند پدر را نشناسند کم کم اين غيبت چندان زياد شود که به نبود پدر عادت کنند و واي که چه عادت دردناکي است.
بنشيند و فکر کند و چاره اي نبيند جز همان که دوباره برگردد ته چاه و بخواهد که راهي به پايين تر زمين باز کند پس کلنگ پشت کلنگ تا ....
همين طوفان معلوم نبود که از کجا اين همه پارچه هاي رنگارنگ را مي آورد و تلمبار مي کند پيش زانوان مادر، تا چشم به سوزن بدوزد و کم کم حتي نتواند نخ را از سوراخ سوزن رد کند.
بعد از پدر و مادر، اولين کسي که سر راه اين باد وحشت زا قرار گرفت، خليل بود.
روزي که خليل احساس کرد نمي تواند برود، مدرسه، تمام دنيا يک جا و يک باره روي سرش خراب شد. اما چاره اي نبود، انگار در طالع خليل بود که خيلي زود مرد کار شود و خيلي زود شانه هايش را زير بار سنگين مسئوليت بدهد تا آهن آبديده شود. بتواند تحمل کند و از خيلي چيزها نترسد. خليل 9 ساله بود و شانه هاي 9 ساله تاب و تحمل به دوش کشيدن سختي را نداشت. ولي او کسي نبود که کار برايش تازگي داشته باشد.
از وقتي که دست راست و چپش را شناخته بود، سعي کرده بود به هر نحوي که شده تلاش کند تا از هجوم بي امان فقر خانواده بکاهد و نگذارد که خواهرها و مادرش در غيبت هميشگي پدر محتاج کس و ناکس باشند.
پدر مي دويد، شب و روز کار مي کرد. پوست دستش از تاول گذشته و پينه بر پينه روي هم سنگ شده بود. طوري بود که سوزن به اکراه در آن فرو مي رفت. دسته بيلچه و کلنگ درگذر ساليان، کار خودشان را کرده بودند. به همان صورت که دسته کلنگي که ساليان سال، ملازم مداوم او بود، صيقلي شده و آئينه وار روزهاي سپري شده مرد را بازگويي مي کرد که اگر ناني خورده از حمايت بازوان خودش بوده، به همان صورت پينه هاي دست پدر بر اين تصور صحه مي گذاشتند. خليل از پدر همين تصور را داشت. مردي که از بس ته چاه هاي غور و تاريک تهران کلنگ زده، حتماً سر زانوهايش مثل کف دست هايش پينه بسته و سخت شده. از همين جا دست بازدارنده فقر درهاي مدرسه را به روي خليل بست و خواست که دست هاي کوچکش تمکين پدر باشد.
خليل در عالم کودکي از اين که خود را از بند مدرسه خلاص مي ديد خوشحال بود و طبيعت کودک جز اين نيست. سر شوق بود از اين که رها از چار ديوار بسته و بلند مدرسه به ميان مردم مي آيد، با آنها سر و کله مي زند و براي خودش يک پا کاسب مي شود.
به اين جاي افکارش که مي رسيد از لذتي سرشار مي شد طوري که مادرش را ديگر مجبور نمي ديد که تا نيمه هاي شب بيدار بماند و خياطي کند و ده بار نخ اشتباه ببرد تا يک بار از ته سوزن رد شود.
خليل هر بار اين صحنه را مي ديد يک جفت چشم پيرزن در نظرش مجسم مي شد که با شيارهاي مورب در کاسه چشم فرو رفته اند. از اين تصوير خيالي وحشت مي کرد.
گفته بود، همين که اعظم و مرضيه درس بخوانند، کافي است. من بايد کار کنم، اگر خدا خواست، درس هم مي خوانم، گفته بود و طعم مطبوع اين حرف هاي بزرگ منشانه، مادر رنجورش را به وجد آورده بود. لذت حرف هاي پسر که به حرف هاي يک عاقله مرد کامل مي ماند، شادش کرده بود، اما دلش را سوزانده بود. مادر همه آرزوهايش را در مسير آتش همه سوزي ديده بود که در برابر پسرش ديوار شده و نمي گذارد به آن چه مي خواهد برسد.
«چرا بچه من نتواند مثل بچه هاي مردم درس بخواند، شيرين است مادر، حرف هاي مردانه ات خوشايند است ولي نمي دانم چرا آتشم مي زند. حکم مي کند که دلم براي تو، براي خودم، براي پدرت بسوزد. آرزو داشتم باسواد ببينمت، درس خواندنت را تماشا کنم، ما که بي سواديم، ما که کوريم، ما نچشيديم لذت خواندن و نوشتن را. دلم مي خواست پسرم مثل من نباشد، مثل پدرش آواره لقمه ناني نباشد. نشد و نشد و روزي هزار مرتبه لعنت به اين روزگار بد.»
مادر نمي گفت، نمي گفت که خليل بشنود، نمي گفت که شوق شيرين درس خواندن دخترها تلخ شود، اما حتماً با خود مي گفت.

امام پيغام داده بود که به خليل زري بگوئيد، بيايد همين جا، بر دست خودم کار کند. «خليل زري، خليل زري» پدرش مي رفت سر کار، و از بس رفت و برگشتش طول مي کشيد، همه بچه هاي «نصرآباد» خليل را با نام مادرش مي شناختند «خليل زري». پدر مي رفت و شش ماه، هفت ماه يک بار پيدايش مي شد، طوري که نه تنها بچه هاي نصر آباد نديده و نمي شناختندش، بلکه اعظم هم چهره پدر را از ياد برده بود. اين نام با مسمي، کم کم از زبان بي تکلف بچه ها به گفتگوي بزرگترها هم سرايت کرد. طوري که همه محله وقتي مي خواستند از خليل حرف بزنند مي گفتند: «خليل زري»
خليل خودش را از اين نام دلگير نبود، اما مادر از روزگار گله مند بود، روبروي عکس پدر مي ايستاد و مي گفت:
«چه دنياي بدي است عباس، ببين. از بس دير مي آيي بچه ها اسم تو را بلد نيستند، مردم اسمت را فراموش کرده اند.»
وحشت تمام وجودش را فرا مي گرفت، « نکند فرداي خليل هم مثل امروز تو باشد. عباس، من نبود تو را تحمل کردم اما دوري خليل را هرگز نمي توانم».
مي گفت و مي گفت و اشک هايش را از چشم دخترها پنهان مي کرد.
مادر گفت:
«آقاي امام فرستاده که بروي همان جا پيش خودش، کار کني، گفته لازم نيست جاي ديگري بروي دنبال کار بگردي.»
خليل قبلاً هم پيش آقاي امام کار کرده بود. کارگاه حلوايي آقاي امام، ابتداي کوچه محله نصرآباد، جايي نزديک خيابان اصلي قرار داشت. بعضي وقت ها که کارگاه حلوا سازي رونق پيدا مي کرد مثل اوايل زمستان و نزديکي هاي بهار و عيد، آقاي امام مي فرستاد دنبالش، خليل هم مي رفت. آقاي امام گفته بود اگر مي خواهي مرد کار و زندگي شوي، نبايد از کار و زخمت خجالت بکشي. گفته بود، کار عيب و عار نيست، عيب و عار آن است که انسان توان کار و تلاش داشته باشد ولي کار نکند و حسرت بخورد.
گفته بود اگر هوش و حواست را خوب جمع کني، کار يادت مي دهم، راه کسب روزي حلال را پيدا مي کني. همين حرف هاي آقاي امام باعث شده بود که خليل پيش از موعدي که سن و سالش اقتضاء مي کرد، شور مردانگي در او پيدا شود.
فضاي بازار و سر و کله زدن با مردم کوچه و خيابان، خليل را در گرماي سلام و عليک، به مرد زودرسي تبديل کرده بود که شعورش فرسنگ ها از سن و سالش پيش بيفتد تا وضعيت زندگي خانوادگيش را درک کند.
بازار آدم را وارد معرکه مي کند طوري که جوهره مردي خود را با همه آنهايي که روز و شب مي آيند و مي روند قياس کند، محک بزند و نتيجه بگيرد.
کار و کاسبي هست. همه جور آدمي، فقير و ثروتمند، خوب و بد. از همه قشر و همه جا براي خريد و فروش مي آيند اين ها همه اش غنيمتي بود براي تجربه مخصوصاً در کنار آقاي امام.
يک روز سر زنگ انشاء حرف هاي آقاي امام را از روي دفترش براي بچه ها و آقاي طاهري خوانده بود. معلم تازه فهميده بود که چرا درس خليل نسبت به پيشتر افت کرده. بعد از اين که زنگ را زده بودند، خليل را صدا زده و پرسيده بود:
«پسر مگر تو بيرون کار مي کني؟»
خليل گفته بود:
«آقا مگر کار عيب و عار است؟»
آقاي طاهري خليل را خيلي دوست مي داشت. خليل پسر سر زبان داري که هميشه سر کلاس شلوغ مي کرد و درس خوان هم بود، آن روز در نگاه آقاي طاهري پسري جلوه کرده بود که مي خواهد به معلم خود درس بدهد.
آقاي طاهري گفته بود:
«نه پسرم عيب و عار نيست، حالا برو خانه.»
بعد از آن هم هر بار آقاي امام سرش شلوغ مي شد، صبح زود مي فرستاد دنبالش، يکي دو بار که خليل غيبت کرده بود، آقاي طاهري آمده بود در خانه و با زري صحبت کرده بود:
«خواهر، کار براي اين بچه هنوز زود است، از درس و مشقش مي ماند. همان تابستان ها که کار مي کند کافي است. نصيحتش کنيد منظم بيايد مدرسه، براي کار کردن هنوز خيلي وقت دارد، فعلاً موقع درس خواندن است.»
بعد هم رفته بود دنبال خليل و به آقاي امام گفته بود:
«بگذاريد بچه مردم درسش را بخواند، اين حرف ها چيست که يادش مي دهيد، او هنوز بچه است.»
احساس هيچ کدام از اين سه نفر يعني زري، آقاي امام و آقاي طاهري خلاف هم نبودند، اما به هم شباهتي هم نداشت. هر سه خير خليل را مي خواستند و هرکس از ديد خودش آينده اي را براي او ترسيم کرده بود.
آقاي امام پشتکار و پاکي خليل را طوري ديده بود که در فرداهاي خيالش جواني به قد و قواره مردي سرد و گرم چشيده نقش مي بست که هم خوش زبان بود و هم با غيرت و پاکدل.
آقاي امام معتقد است که کاسب جماعت بايد مثل طبيب محرم و امانت دار مردم باشد طوري کار کند که اگر پيرزني، پيرمردي، کسي که بضاعتي ندارد به حجره اش آمد دست خالي (و البته به اقتضاي شغلش مي گفت با کاسه خالي) به خانه برنگردد.
و از آن جا که مثل هر استادي براي آينده شغلش نگران بود شاگردي مي خواست که باب طبعش باشد و همه اين ها را در وجوه و بشره خليل مي ديد و مي خواست که از خليل يک کاسب بسازد به قول خودش «يک کاسب حلال خور»
آقاي طاهري هم آينده اي را مي ديد که روز به روز رنگ عوض مي کرد و دنيايي که بر محور دانش مي چرخيد از ديد او خليل با ترک درس و مدرسه به آينده تاريکي پرتاب مي شد که قدم از قدم بر داشتنش مصادف بود با ملال ها و ناتواني ها و اين ها اگر جوهره وجودي خليل پشتوانه اش نبود به حتم پيش مي آمد و نگراني آقاي طاهري به جا بود.
مادر گفت:
«به خدا ما نمي خواهيم، بچه مان مثل خودمان بي سواد بار بيايد، نمي گوييم کار کند، خودش مي رود.»
بيشتر از اين نگفته بود، مگر انسان بايد سفره دلش را همه جا باز کند. مي توانست بگويد: ما به هر فلاکتي شده زندگيمان را اداره مي کنيم. درست است که سايه فقر و نداري بيشتر از خيلي از اين همسايه ها بر اين خانه اجاره اي ما افتاده است، ولي من که خودم کار مي کنم خياطي مي کنم. تازگي ها، براي کارگاه هاي شعر بافي نخ دوک مي کنيم. پدرش تهران کار مي کند. حالا هم اين بچه خودش شعورش کشيده که بايد شانه هايش را زير بار خرج خانواده بدهد و هرچه مي تواند از سهم اين فلاکت کم کند.
آقاي امام توجيهش اين بود که:
اين بچه انسان پاکي است قلب مهرباني دارد، نمي خواهم شدت کار و سختي آن، جوانسوزش کند، تاب و توانش را بگيرد. اگر قرار است کار کند بيايد پيش خودم.
درس خوب است، خيلي بيشتر از حلواگري و شيريني پزي و کارهاي ديگري از اين قبيل، ولي اين بچه در طالعش کار نوشته شده، خودش هم فهميده.
آقاي طاهري نپذيرفته بود. به خليل گفته بود تو بايد درس بخواني، فقط درس.
در واقع حرف دل همه را آقاي طاهري زده بود، ولي چاره چه بود، کفه نظريات آقاي امام سنگين تر بود، چرا که خود خليل هم مي خواست.
اين گير و دارها و برو بياها از مدتي پيش شروع شده بود و تا کلاس ششم ادامه پيدا کرده بود و خليل حالا ديگر خودش تصميم گرفته بود.
«ديگر مدرسه نمي روم، مي خواهم کار کنم.»
به زري گفته بود:
ديگر صلاح نيست تو شعربافي، نخ دوک کني، خياطي کني.»
گفته بود:
«ديگر انصاف نيست من نان خور دست آورد شما باشم، خيلي ها از همين قدر هم که من درس خوانده ام، محروم مانده اند، براي من هم بس است.»
آقاي امام فرستاده بود دنبالش و خليل از خدا خواسته پذيرفت.
نزديک به دو سال از کار مداوم خليل در کارگاه کوچک حلواپزي آقاي امام گذاشته بود.
دو سال صبح هاي زود دو سال لباس کار و پيراهن هاي چرب و پيراهن هاي شسته اي که جمعه ها تن به آفتاب مي دادند و شيريني يک هفته کار در تاروپود آنها جاري مي شد تا دوباره فردا و فرداهاي مداوم و پشت سر هم، شنبه هاي کار و خستگي و تلاش و هفته، هفته، هفته آذين تن خليل باشند که جامه مردي و کار برازنده هر قامتي است. آن دو سال زري داشت نفس مي کشيد و مزه زندگي را مي چشيد و با هر نفسي يک بار هم قربان صدقه جواني بچه اش مي شد. جواني که تازه گاهي رو به آيينه مي ايستاد و به خط سبز پشت لب و نرمه موهاي نامنظم حاشيه شقيقه و انتهاي چانه اش دستي مي کشيد و نگاه خندان مادر خجالت زده اش مي کرد. سر از آينه مي دزديد و باز بيرون و بازار و مسجد و هيئت محل بود و کار. در اين مدت چند مرتبه هم عباس از تهران آمده بود و مثل همان آمدن هاي هميشه برگشته بود تا کي دوباره بيايد.
بعدها زري هميشه از آن دو زمستاني که خليل پيش آقاي امام کار کرده بود به شيريني ياد مي کرد. هم نان خورش صبح و ظهر و شب را داشتند طوري که خدا انگار بيشتر از پيش به سفره شان عنايت کرده بود و هم آتش گرم اجاق و استراحت بيشتر. خليل با همه اين کار که کار مي کرد چند بار مادرش را ديده بود که باز هم خميده روي کپه پارچه هاي سفارشي مردم و هي مي برد و مي دوزد. به غرور جواني اش برخورده بود. ابروها را گره کرده و با ناراحتي و تند گفته بود اگر يک بار ديگر ببينم خم شده اي و اين خرده ريزها را وصله پينه مي کني همه اش را برمي دارم هيزم اجاق مي کنم. گفته بود و با تغير از خانه زده بود بيرون.
زري بلند شده پشت سر نگاهش کرده بود و به شوقي دلش پر زده بود به عوالم واقعيتي که روزگاري، خيالي دور بودند برايش.
و از آن به بعد اگر هم کسي به اشتياق مهارت چندين و چند ساله اي که زري کسب کرده بود تکه اي، پارچه اي، قواره چادري مي آورد که زري بدوزد يا لباسي را درست و راست کند، و يا کوتاه کند. و يا خودش نمي توانست روي همسايه ها را زمين بيندازد، مي بايست پنهان از چشم خليل روزها که او سرکار مي رفت آنها را دست بگيرد و نگذارد خليل بفهمد. و به اين صورت زري گذرد دو سال را تماشا مي کرد تا اين که يک روز آقاي امام فرستاده بود، دنبال مادر که اگر زخمي نيست زري يکي دو دقيقه بيايد کارگاه. وقتي مادر برگشت، گفت: آقاي امام مي گويد، خليل چند روز است سرکار نمي آيد، ظاهراً آقاي امام خواسته بود به مادر اتمام حجت کند.
گفته بود: خليل تا حالا اينجا کار کرده، اما چند روزي است که ديگر سرکار نمي آيد، رفته دم بازار مسگرها پيش احمدآقاي خورشيد کار مي کند.
منظور آقاي امام از اين که مادر را باخبر مي کرد اين بود که: «خليل جوان است، تا حالا اين جا بوده و من به عنوان صاحب کار مسئولش بودم. اما از اين پس خودتان مي دانيد.» خليل که شب از سرکار برگشت، زري با چهره اي درهم و گله مند گفت:
«مادر اين دو سه روز کجا بودي که سرکار نرفته اي؟!»
خليل با خنده رو به مادر گفت:
«مادر مگر تو دلت نمي خواست که من درس بخوانم. خودت هميشه مي گفتي، آرزو داشته اي که من درس بخوانم، مثل بقيه مردم. خوب، من هم تصميم گرفته ام درس بخوانم.»
برق شادي در چشمان مادر مشهود بود. نمي دانست از خوشحالي چه کار کند، چند بار قربان صدقه خليل رفت. اما دوباره انگار موضوعي يادش آمده باشد، گفت:
«ولي تو که دوباره رفتي سرکار، چه لزومي داشت آقاي امام را، جايي که دو سال کار کرده بودي و ياد گرفته بودي را رها کني؟!»
آقاي امام براي خليل خيلي محترم بود، هميشه مي گفت جاي پدرم هست، نصايح او را گوش مي کرد. همين طور او هم از ايمان و اعتقاد خليل در شگفت بود مي گفت:
در کار اين پسر يک سر سوزن حرامي نيست.
ميان همه بچه هاي نصر آباد خليل به خوش اخلاقي و شوخ طبعي معروف بود و آقاي امام معتقد بود که اخلاق خليل خيلي به درد بازار مي خورد. برخوردش با مشتريان مودبانه و خوب است، بارها گفته بود، اگر خليل من را رها نکند، من او را رها نمي کنم. ناراضي هست، بگويد بيشترش مي دهم. زري حرف هاي آقاي امام را يکي يکي براي خليل بازگو مي کرد بعد هم اضافه کرد که:
«مادر، نبايد پيرمرد را ناراحت مي کردي.»
حرف هاي خليل قانع کننده بود. مقصودش اين بود که شب ها درس بخواند، برود کلاس شبانه. مي گفت:
کار در مغازه آقاي امام شلوغ است. من بايد يک جايي کار کنم که بتوانم شب ها درس بخوانم. اين جا هم موقت مي روم. دنبال کار بهتري مي گردم که هر وقت جور شد از پيش احمد آقا خورشيد هم مي روم.
دو سال پيش آقاي طاهري گفته بود، اين بچه روح بلند پروازي دارد، که در قفس وجودش اين کارگاه چرب و چيلي نمي گنجد. عاقبت دوباره برمي گردد سر درس و مشق، اما خدا کند که زودتر به فکر بيفتد، زماني به فکر نيفتد که ديگر دير شده باشد.
مادر قانع شده بود و خوشحال، که پسرش دوباره مي خواهد درس بخواند. گفت:
به هرحال برو اين حرف ها را به آقاي امام هم بزن، هيچ خوش ندارم از دستت ناراحت باشد.
خليل کسي نبود که حرف مادرش را زمين بيندازد. همه دنيا برايش يک طرف و مادر هم يک طرف اما حقي که آقاي امام به گردنش داشت خليل را شرم زده مي کرد که بتواند رو در روي پيرمرد بايستد و بگويد «مي خواهم بروم جاي ديگري کار کنم.» با اين حال گفت: مي روم چشم مي روم
فرداي همان روز خليل رفته بود، او صحبت کرده بود که لبخندي روي لب هاي آقاي امام کاشته بود و پيرمرد را قانع کرده بود که دست بزند روي شانه اش و برايش بگويد: برو پسرم. همين دو سالي که اين جا کار کردي براي من غنيمتي بود.
آقاي امام گفته بود: برو ولي من از آخرت عاقبت کار تو مي ترسم. خليل تعجب کرده بود که آقاي امام اين حرف را مي زند. کسي که هميشه از کار و رفتارش تعريف مي کرد و پشتيبانش بود و هرجا مي نشست مي گفت به اندازه پسر خودم خليل را دوست دارم. حالا از آخر و عاقبت او مي ترسيد.
پرسيده بود: چرا مگر چه اتفاقي افتاده آقاي امام؟
آقاي امام گفته بود: خليل زمانه خوبي نيست. مي ترسم بروي يک جا کار کني که خودت را نابود کني. از راه راست منحرفت کنند.
خليل با تعجب پرسيده بود: من را؟
آقاي امام گفته بود: مي دانم تو پسر فهميده اي هستي ولي دوره و زمانه، دوره زمانه خوبي نيست. حالا هم برو ولي هرجا رفتي اين جا هم بيا سر بزن.
خليل گفته بود: حالا براي مدتي پيش احمد آقاي خورشيد کار مي کنم. بنا شده هر وقت کار بهتري گيرم آمد، به احمد آقا هم گفته ام، مي روم.
کار کردن در مغازه احمد آقا خورشيد، درست همزمان با ايامي بود که اسم خليل از «خليل زري» در ميان مردم به «خليل موتوري» تغيير کرده بود. همين تغيير مي توانست دليلي باشد تا خيلي ها آن روز به اين مسئله پي ببرند که، دو چيز در زندگي خليل پيوسته تغيير مي کند. آن قدر تغيير تا در نهايت به يک گستره بي بديل برسد. يکي اسم و ديگري شغل. اين اسامي و شغل ها، همه موقتي بود. همان آقاي طاهري خوب حدس زده بود. روح خليل نمي توانست، در اين خصوصيات دست و پا گير باقي بماند. روح بزرگ او مي رفت تا آرامش گاهي بيابد که عرصه جولان بيشتري را پيش رو داشته باشد. بتواند ببالد و در فضايي بازتر به پرواز درآيد. کارگاه کوچک حلوا يزدي آقاي امام نمي توانست خليل را علاقه مند کند تا بماند. آن دو سال خليل در کارگاه حلواپزي آموخت که در گرماگرم کار اين روزگار اخلاق و رفتارش شيرين شود. همين بود که هيچ کس تلخي در چهره خليل نديد. خليل مادر را قانع کرده بود که نمي تواند نزد آقاي امام کار کند و درس بخواند. هنوز دو ماهي تا شروع کلاس هاي شبانه، باقي مانده بود. دوري دو ساله خليل از درس و مشق، چنان به آموختن و يادگرفتن تشنه اش کرده بود که بي صبرانه انتظار مي کشيد تا اسمش را بنويسد و برود سر کلاس.
مغازه احمد آقاي خورشيد، نمايندگي پخش و توزيع پودر رختشويي بود. کارتن هايي بزرگ، پر از پودر را از تهران مي آورد. در هر کارتن تعدادي بسته جايزه دار مي گذاشتند. هرکس پاکتي مي خريد، اگر کارت جايزه را در آن مي ديد، مي برد تحويل مي داد و جايزه را دريافت مي کرد. جايزه هايي مثل پارچ و ليوان، قاشق، قوري و از اين قبيل اسباب و وسايل آشپزخانه.
خليل مدتي که نزد احمد آقا خورشيد کار کرده بود، تجربه اي کسب کرده که پاکت هاي حاوي جايزه را از بقيه تشخيص دهد. همين امر باعث شده بود که نگاه کند ببيند که کدام يک از مشتري ها مستحق ترند و بنيه مالي خوبي ندارند، تا اين پاکت ها را به آنها بدهد. يک روز احمد آقا خورشيد اعتراض کرده بود، با ناراحتي به خليل گفته بود:
نبايد اين کار را بکني. بگذار هرکس شانس و اقبال خودش را امتحان کند. ما فقط بايد بفروشيم، کارت را تحويل بگيريم، جايزه را بدهيم.
خليل پرسيده:
آيا به نظر شما اگر اين دست پارچ و ليوان با چند تا قاشق، گير فلان باباي پولداري بيايد که چهار ستون زندگيش از خانه و مغازه و ماشين جور است بهتر است يا گير آن زني بيايد که براي تهيه جهيزيه دختر دم بختش، خون دل مي خورد. اگر نمي توانيم از راههاي ديگر به فقير، فقرا کمک کنيم، لااقل از اين طريق که مي توانيم.
آقاي خورشيد متفکرانه، سکوت کرده بود. دوباره خليل پرسيده بود:
کدام بهتر است آقاي خورشيد؟
و جواب شنيده بود که:
تو حساب چيزهايي را داري که اصلاً تا به حال به ذهن من هم نرسيده، هر طور که صلاح مي داني، من چيزي نمي دانم.
روزهاي گرم تابستان يزد، خليل را کلافه کرده بود. نه که گرما برايش ناآشنا باشد، نه. خليل بچه سرزمين تفتيده بود و روز روز عمرش زير تابش مستقيم خورشيد به شب رسيده بود. اما آن تابستان از خليل قوي تر شده بود. حس مي کرد که زير طلوع و غروب زنجيروار خورشيد يک چيزي را گم کرده جايي در اعماق روحش دنبال چيزي مي گشت دنبال گمشده اي. گمشده اي که موتور سواري هم درمانش نمي کرد. فوتبال و نشست و برخاست با بچه هاي محل هم جايش را پر نمي کرد. تازه داشت به حرف هاي آقاي طاهري مي رسيد. وقتي هم کلاسي هاي دو سال پيشش را مي ديد يک حالت، يک حالت که قابل تعريف کردن نبود، يک حس غريب دلش را مي سوزاند. خيلي ها گفته بودند آن هم نه يک بار نه دو بار بلکه بارها و بارها که: پسر تو اگر درس مي خواندي براي خودت کسي مي شدي.
گفته بودند تو با اين سر و زباني که داري حيف است که پشت اين دبه هاي شيره و ظرف هاي اره عمرت را تلف کني.
اين حرف ها چيزي نبود که خليل را از راه به در کند. چرا که حس مي کرد همه شان هم راست و حسيني حرف نمي زنند و ته گفته هاي خيلي ها نيش کنايه هم هست. چيزي که باعث شده بود آن حس گمشده در خليل اوج بگيرد نگاه ترحم آميز بعضي از مشتري ها بود که از چشم هاي خليل مي گذشت و گاهي هم تواماً از گوش هايش و تا مغز استخوانش را مي سوزاند. که چه؟ که: پسر زري هست. پسر عباس. بيچاره بايد الان سر کلاس درس و مشق باشد. از نداري مجبور شده اند از مدرسه بگيرندش. غيرت مرد خوب و بد را زود تشخيص مي دهد. آن دور دورها را هم مي پايد.
«مبادا که فردا پس فردا که صاحب خانه و زندگي شدم زنم و بچه هايم هم افسوس بخورند که اگر فقر شوهرم يا پدرمان نبود و درس خوانده بود ما هم وضعيت بهتري داشتيم» به اين نتيجه رسيده بود که درس و کار با هم منافاتي ندارند.
«درس هم مي خوانم» همين تصميم کافي بود تا اراده خودش را يک بار ديگر هم امتحان کند.
انگار دو سال کار کردن در بازار به جوان آموخته بود که درس خواندن، نياز اصلي روح اوست.
خليل زري از مغازه دور افتاده آقاي امام آمده بود اول بازار مسگرها و آن قدر سلام و عليک و دهان گرمش گيرا و جذاب بود که بيشتر کسبه بازار «خليل موتوري» را مي شناختند. علاقه شديد خليل به موتور سواري، اين اسم را برايش به ارمغان آورده بود. اولين بار وقتي موتور خريد که يک سال از کارش در کارگاه حلواپزي مي گذشت، با مادر صحبت کرده بود، مادر مثل همه از موتور سوار شدن بچه اش و احتمالاً خطرهايي که از تند رفتن و زمين خوردن پيش مي آيد، دلهره داشت. اما به هر حال گاهي صرف موتور داشتن و موتور سوار شدن نيز گام بلندي است در مسير بزرگ شدن پسري که بايد مرد خانه باشد.
فردا نيمه هاي روز صداي موتور تا پشت در حياط آمد و خاموش نشده ايستاد، خليل بود، همانطور که لنگه هاي در چوبي را باز مي کرد، سر برگردانده با گل خنده اي روي چهره مردانه اش، دو سه بار همه را پشت سر هم صدا کرد.
« مادر، مادر، اعظم، مرضيه»
منظورش را فهمانده بود و ديگر لزومي نداشت چيزي بگويد. مادر از پشت شيشه، خواهرها روي ايوان، تمام دو لنگه چهار طاق در را با نگاه خود قاب گرفته بودند. مادر خوشحال و دل مشغول و خواهرها خوش حال خوش حال.
يک موتور دست دوم قرمز رنگ که زين روکش دار و چراغ هاي سرخ و آبي، دور و بر آن حکايت از آن مي کرد که صاحب قبلي هم، علاقه زيادي به موتور سواري داشته. در فاصله يک چشم بهم زدن موتور از درگاه چوبي رد شد، به سمت چپ پيچيد و از حاشيه درخت هاي باغچه رد شد و کنار حوض آب، زير داربند انگور همان طور که روشن بود ايستاد.
خليل انگار سوار کاري که از فتح دلخواهي برگشته، قبراق و سرحال از روي موتور پايين پريد و همان طور که دستش به دسته فرمان بود، دو سه بار گاز موتور را تا آخر پيچاند و خاموش کرد. هيچ کدام از اهل خانواده نه خواهرها و نه مادر اين احتمال به ذهنشان نرسيده بود که آينده خليل با موتور سواري گره بخورد.
مادر سلام خليل را با خنده جواب داد و با يک منقل کوچک آتش و اسپند آمد کنار موتور خليل، بوي اسپند همه حياط را پر کرده بود، مادر دو سه بار منقل را چرخاند دور سر خليل، دور موتور و دست آخر منقل را دست مرضيه داد، «بگير، بگذار لب ايوان» و جمله آهسته و آميخته به خنده «مبارک است انشاء الله ...« از ميان لب هايش پر کشيد.
بعد از آن روز خليل صبح که مي رفت سرکار، ظهر برمي گشت، آن هم با موتور، با موتور همه جا مي رفت. زمين فوتبال، محل کار.
بعدها يک روز پدر از سفر دور و دراز خود برگشته بود. هنوز گرد راه تهران تا يزد را از رخت خود نتکانده بود و داشت از احوال بچه ها مي پرسيد و در چشم هاي گله مند مادر نگاه مي کرد. حتماً مي خواست بگويد که چاره اي غير از اين دوري ندارم، که خبر آوردند: «زري چه نشسته اي که خليل با موتور رفته بالاي درخت!»
پدر با حالتي اعتراض آميز و پدرانه، نگاهش را به طرف زري چرخاند و ابرو گره کرده، سر تکان داد. سپندوار از جا بلند شد. به نشاني آورنده خبر رفت، وقتي مي رسد مي بيند خليل موتور را با طناب کشيده بالاي درخت، دو طرف آن را بسته و از شاخه کهنسال درخت بزرگي آويزان کرده و با يکي از دوستانش سوار موتور روشن در ميان زمين و آسمان مي خندد و گاز مي دهد. پدر هرچه مي کند که خشم و اخم پيشين را در چهره حفظ کند و تحکم پدرانه را به جوان تازه بالغش حالي کند، اما از کار بديع پسر خنده اش مي گيرد.
مي پرسد: «چرا اين کار را کرده اي؟»
خليل جواب مي دهد:
« مي خواستم بيينم پرواز در ميان آسمان و زمين چه لذتي دارد.»
پدر سر بالا مي کند و مي گويد: «خوب، امتحان کردي، حالا بيا پايين» خودش راه رفته را باز مي گردد.
خليل عاشق پرواز در آسمان بود، و مسلماً اين کار طبع بلند پرواز او را شايد اندکي آرام مي کرد اما هرگز مجابش نمي کرد. اين روزها مصادف با همان زماني بود که همه حجره داران بازار خان، خليل موتوري را مي شناختند.
«بچه نصر آباد است، شاگرد مغازه آقاي رشتي است...» پسر زرنگي است، زبان دار و خوش خلق، روزها در حجره پارچه فروشي کار مي کند، شب ها مي رود مدرسه البرز، شبانه درس مي خواند، خيلي پسر خوبي است، همه اهل محلشان دوستش دارند، محرم امسال هيئت محله نصر آباد و مسجد حضرت سجاد (ع) را با هم يکي کرده بود، چه عظمتي پيدا کرده بود، اين هيئت».
پيش از اين يکي حجره دارهاي بازار خان به آقاي رشتي گفته بود: تو که دنبال شاگرد خوب مي گردي برو خليل موتوري را بياور.
آقاي رشتي پرسيده بود: خليل موتوري کي هست؟
جواب شنيده بود که شاگرد مغازه احمد آقا خورشيد هست. و براي بازار لنگه ندارد. آقاي رشتي گفته بود: خوب حتماً احمد آقا خودش شاگردش را مي خواهد و اگر بفهمد که ما روي دستش بلند شده ايم که شاگردش را بياوريم ناراحت مي شود و اين براي دو تا کاسب خوب نيست که از دست هم ناراحت شوند. و بعد اضافه کرده بود که: حالا شاگرد فراوان است يکي را پيدا مي کنيم.
شنيده بود که: خليل موتوري با احمد آقا شرط کرده بود که هر وقت کار بهتري گير آوردم مي روم تازه احمد آقا کارش آن قدرها شلوغ نيست که به شاگرد احتياج داشته باشد.
گفته بود که خليل دستش پاک است و دهان گرمي دارد که فقط به درد فروشندگي مي خورد. آدم مطمئني هست و حساب و کتاب هم سرش مي شود.
فقط عيبش اين است که يک مقداري بلند پرواز است و زبانش را به حال خود نمي گذارد.
آقاي رشتي که هي لحظه به لحظه شخصيت خليل برايش جذاب تر و جالب تر مي شده. مصمم مي شود خليل را ببيند. جثه کوچک خليل را کسي به حساب نمي آورد، اما همين که لب باز مي کرد و حرفي مي زد همه خواهانش مي شدند.
آقاي رشتي گفته بود قبول روزها بيا کار کن و بعدازظهر کمي زودتر برو که به درس و مشقت هم برسي اما حرفي نزن که هم براي خودت و هم براي حجره و بازار...
آقاي رشتي گفته بود: خليل تو برکت حجره من شده اي، حجره من با آمدن تو رونق پيدا کرده، تو بايد هميشه پيش خودم کار کني. گفته بود وقتي رفتي خدمت سربازي و برگشتي بيا همين جا کنار دست خودم، برايت حجره اي جور مي کنم، پارچه هم مي دهم، بنشين يک کاسبي خوب و خلال راه بينداز.
خليل در حجره پارچه فروشي آقاي رشتي که بود از شدت کار و جنب و جوش روزانه، شب ها سر کلاس درس خوابش مي برد. نمي دانست که تا کجا درس داده اند. هميشه اين طور پيش نمي آمد. اما هرگاه که سر کلاس درس خوابش مي برد فردا صبح مجبور مي شد، موتور سوار شود، برود در خانه همکلاسي هايش، بپرسد که تا کجا بايد درس بخواند، اين گونه بود ايام دلواپسي خليل براي درس و دانش.
روزها در ميان باغ رنگارنگ حجره بزازي آقاي رشتي گلهاي مکرر پارچه هاي رنگارنگ را نظاره مي کرد، انگار زمانه مي خواست که خليل پشت دخل حجره اي در بازار بايستد. روزگار نابسامان، انسان هاي اطرافش را سبک سنگين کند، ببيند و بفهمد که دنياي پيرامونش در خلاء بزرگي رها شده.
گفته بودند اين خليل موتوري، حرف هاي بزرگي مي زند. با آدم هايي که سرشان به کلاهشان مي ارزد، حرف به حرف مي شود و بگو، مگو مي کند.
پائيز شهر بي درخت يزد مي رفت تا جاي خود را به سرماي استخوان سوز خاص مناطق کويري بدهد. بادهاي اواخر فصل خرده ماسه ها را با بيرحمي هرچه تمام تر به در و ديوار خانه هاي شهر مي کوفت. در ميان خانه کوچک اجاره اي در محله نصر آباد، دل مادري براي جوانش شور مي زد. زري تا به يادداشت سالهاي دلواپسي و رنج و مرارت در کوله بار خاطراتش انباشته شده بود. سالهاي نخ ريسي، خياطي، شعربافي و دوري، سالهاي گريه و بعد هم اشک هاي بي صدا که مبادا بچه ها بفهمند و غمناک شوند. هرچند که گذر سال هاي دراز، خرد و شکننده اش کرده بود، هرچند که گيسوانش را خاکستري کرده بود و چين هاي عميقي در چهره جوانش نشانده بود، اما به گذشته نگاه مي کرد و مي ديد که خصلتي مردانه داشته که توانسته اين همه سال در غيبت مداوم عباس بچه هايي تربيت کند که امروز دلواپس اين باشد تا مبادا چادر از سرشان بيفتد. تا مبادا خواهرشان جايي درس بخواند که از حجاب و عفاف هيچ خبري نيست. زري هرچند مي دانست، جواب سوال هاي مکرري که خودش از خودش مي پرسيد، اما باز هم ناباورانه فکر مي کرد.
«خليل چه مي کند که اين جماعت نمي توانند تحملش کنند؟ وجودش را تاب نمي آورد و با سايه هاي وهمشان هر روز بدرقه اش مي کنند. چرا دست از سر اين بچه برنمي دارند؟ مگر حجاب و عفاف دخترهاي من جاي کدامشان را تنگ مي کند؟»
زري پشت دستگاه شعربافي مي نشست و همگام با کويش هر بار شانه دستگاه، ضربه اي به بلور دلش مي خورد، که اين بچه غير از خوبي چيزي نمي خواهد. پس چرا؟... هر کاري که خليل مي کند کار خبر است، خوب است، پاک پاک است. مگر مي توانم؟ نه زبانم نمي گردد. به بچه ام چه بگويم؟ خطا نمي کند که بخواهم نصيحتش کنم. زبانم لال، بگويم اذان نگو؟ مگر مي شود؟ مي توانم بگويم مادر براي پخش آش امام حسين (ع) اين قدر خودت را به آب و آتش نزن؟ نه نمي توانم، اگر کارهاي ديگري انجام مي دهد که من نمي دانم و کار بدي است، که آن هم اطمينان دارم که خليل کار بد انجام نمي دهد.
اين گونه طي مي شد، روزهاي دل مشغولي زري، در کنار دستگاه شعربافي، دستگاهي که تا خليل مي آمد بايد تعطيل مي شد.
«مادر! مادرجان من کار مي کنم، که تو شعربافي نکني، که تو خياطي نکني، که تو راحت باشي. لابه لاي تار و پود اين پارچه دنبال چه مي گردي؟ چهار صباح زنده هستي، بنشين استراحت کن.»
زري مادر همه رنج هاي روزگار بود. مادر درد، زحمت، صبر و حوصله. موهاي مشکي اش را گذر اين همه سال تا خاکستري برده بود و دلش مثل همان پيشترها، دل آشوب و اضطراب بود. به يادداشت او عباس فقط آماده و رفته بود و نبود، همين و ديگر هيچ. و حالا زير اين تابش عمود خورشيد نيمه تير ماه، گرماگرم کوچه هاي فرو رفته در ديوارهاي بلند کاهگلي محله نصرآباد، مي خواست جوانش، جوان تازه بالغش را فراري دهد، دور کند، دور دور، فرسنگ ها آن سوتر. سنگين بود اين غم، سنگين سنگين، اما جوان است. چه کارش مي شود کرد، بايد برود دنبال زندگي. خليل خودش خوب مي داند چه کار کند. خليل کارهايش را با فکر و دورانديشي انجام مي دهد. براي رفتن خليل نگران نيستم، براي خودم نگرانم که نمي توانم دوري خليل را تحمل کنم. مگر آدم چقدر تحمل دارد؟ مگر مادر مي تواند دوري عزيز کرده خودش را تحمل کند و تاب بياورد؟ خليل گفته بود مي خواهم بروم تهران، بروم دنبال کار بهتري، يزد براي من کوچک است، من نمي توانم اين جا بمانم و روزهايم را زير سقف چتري حجره اي کوچک ميان بازار تلف کنم.
«درست مادر! درس خواندنت تمام شد؟ همين بود آن همه شور و اشتياق خواندن ونوشتن؟ همين بود دلشوره آن همه بي خوابي و سختي که شب ها تا ديروقت بيدارت نگه مي داشت؟ مي گفتي بايد همپاي کار، درس هم بخوانم. نبايد از هم سن و سال هايم، از بچه هاي کوچه محله عقب بمانم. يادت مي آيد شب هاي امتحان تا ديروقت، زير نور چراغ برق کوچه قدم مي زدي، درس مي خواندي؟ مي گفتم توي سر تو بچه چه مي گذرد؟ که نمي گويي و نمي خواهي که کسي از آن سر در بياورد.
تمام شد آن همه شور و شوق آن دلگرمي ها و حرف هايي که هنوز بوي خوش اميدواريشان ذهنم را رها نمي کند؟ مي گفتي مادر نمي خواهم شعر بافي کني، چشم هايت کم سو شده، سر انگشت هايت ترک خورده.
مي گفتي تا به حال به آينه نگاه کرده اي، چقدر نحيف شده صورت مهربانت. مي گفتي و اشکم را در مي آوردي، نه اين که دلم را بسوزاند، نه. حق شناسي و قدردانيت به وجدم مي آورد. خودم را وعده مي دادم، دلم خوش بود. مي گفتم:
زري اگر ناشکري کني خدا نمي بخشدت. مگر از دنيا بيشتر از اين مي خواهي که خدا خواسته و بچه ات قد کشيده. پر و بالايي به هم زده احترامش مي گذارند، دوستش دارند. مهربان شده.
مي گفتم زري حالا يکي هست که انگشت هاي لاغر و ترک خورده ات را ببيند. نه خليل، اين طريقش نيست مادر. من به مصيبتي تو را از آب و آتش در آوردم، بزرگت کردم، نگذاشتم تباه شوي. وظيفه ام ولي خوب انجامش دادم. خوب نيست حالا که جوان شده اي و براي خودت برو بيايي داري. تنهايم بگذاري و رهايم کني بروي، خليل من تهران را مي شناسم، بي رحم است. اين شهر خيلي ها را مکيده و پس نداده، نگذاشته برگردند. خاکش دامن گير است، مي روي گير مي افتي، به دوري پدرت عادت کردم، ولي با نبود تو، زندگي من و اعظم و مرضيه نابود مي شود. اين دو تا فقط تو را برادر خود نمي دانند، تو برايشان پدري هم کرده اي. حالا نخواه که بگذاري و بروي، مي ترسم بروي و رفتنت بازآمدني نداشته باشد. بروي و بماني.
گرما سوزنده و آدم گريزان بود. سنگيني نگاه ملتمس مادر، خليل را بي تحمل کرده بود. نمي توانست بماند و بيشتر بشنود، حرف هايي که دلش را سوزن سوزن مي کرد. هيچ وقت تاب ديدن اشک هاي مادر را نداشت، آتشش مي زد، مثل شمع آبش مي کرد. مادر است، آن هم چه مادري، مادري که هم وظيفه خودش را انجام داده و هم پدري کرده.
«با چه زباني بگويم، نمي توانم برايش بگويم، نمي توانم حاليش کنم، اگر بگويم، وضع از اين که هست بدتر مي شود. حالا فقط مي گويند نرو. اما آن وقت مي ترسند و مي گويند نرو. حالا اشک مي ريزند، آن وقت بلند بلند گريه مي کنند. واي! واي، اگر من صداي گريه و ترکيدن بغض مادر و خواهرهايم را بشنوم، در دم نابود مي شوم. خدايا خودت کمکم کن، خدايا خودت راهي بگذار پيش پايم. دل مادرم را نرم کن که رضايت بدهد، طاقتش بده که رفتنم را تحمل کند.»
خليل بدون آن که عجولانه تصميم بگيرد يا حرفي بزند، بلند شده بود، آستين هايش را بالا زده بود، سرپايي را پوشيده بود و تا سر حوض تفتيده آمده بود. شير آب انگار وصل کوره باشد، داغ داغ پوست دستش را سوزانده بود، همان طور که پيشتر دلش را سوزانده بودند. وقت وضو گرفتن نگاهش افتاده بود. روي بوته کدوي گوشه حياط که برگ هايش افتاده و هرکس براي بار اول مي ديدش خيال مي کرد هرگز جان نمي گيرد. فکر کرد، موتور سوار شود بزند بيرون، يک طرفي که خودش هم نمي دانست کجا! بروند دور تکيه امير چخماق دور بزند، کوچه، خيابان، يک طرفي که بتواند فکر کند. نگاهش چرخيد روي زين موتور. آفتاب تکه تکه از منفذ برگ هاي داربند، زين چرمي موتور را خال خال کرده بود، خال خال و بيشتر به رنگ سايه. کليد موتور را از جيب در آورد. بي ميلي خليل را هرکس مي ديد تعجب مي کرد. منصرف شده بود، موتور هم ديگر نمي توانست مشتاقش کند. لب پايين را با زبان نم کرد، و از دهانه باريک در خارج شد. موهاي خشکي خليل، چشمان مضطرب مادر و دو تا خواهر را به شيشه هاي اتاق چسبانده بود. آن قدر که خليل از پيچ کوچه ناپديد شد.
«هنوز که وقت نماز نيست، کجا مي رود خليل؟»
«جاي دوري نمي خواهد برود، اگر مي خواست برود موتور مي برد.»
« اين بچه يک چيزي توي کله اش هست که نمي خواهد بگويد. کاش مي گفت بايد بروم حجره آقاي رشتي با حاجي صحبت کنم. حتماً به حاجي گفته که چرا مي خواهد برود تهران.»
خليل از لابه لاي ديوارهاي بلند محله نصر آباد گذشته و قدم ها را سپرده بود به خاک کوچه ها و نمي دانست کجا مي رود.
«مادرم مي گويد تو براي مرضيه و اعظم هم پدر بوده اي و هم برادر. کاشکي اين قدر سنگين نمي کرد بار شانه هايم را. راست مي گويد خيلي سختي کشيد، خيلي مرارت کشيد، تا اين دو تا دختر بزرگ شدند. من هم سختي کشيدم، من هم تحمل کردم، آسان نيست در اين زمانه خراب، ميان اين دنياي گرگي و نابسامان، بزرگ کردن دو خواهر، سخت است. مي دانم اگر جا بگذارم بروم تهران تمکين شان فرو مي ريزد، دلشان مي شکند. مرضيه و اعظم از پدر فقط تصور مردي را دارند که گاه گاهي مي آيد و بايد برود. ميهمان، مهاجر، نمي دانم. ولي من چه بايد بکنم، بايد بروم، بايد به مادرم بفهمانم که ماندن من در يزد به صلاح هيچ کدام از ما نيست، نه من، نه مادر، نه مرضيه و نه اعظم، بايد بروم.»
فيروزه اي نقش هاي کاشي کاري تکيه امير چخماق چشم هاي خليل را نوازش مي کرد. اسليمي بناي سر به فلک کشيده، در چشم او تازگي پيدا کرده بودند. تماشايش را محکم به خود مي فشردند. سرش را از حاشيه حجره هاي مطبق بالا برد تا بالا، بالاي بالا و دردمندانه همراه آه کشيدني، گفت:
«خدايا خودت کمک کن.»
رسيده بود ميان بازارچه عرب ها زير تکيه و داشت فکر مي کرد به نخل چوبي کهنسال و پنجره پنجره که غريبانه در کنار تکيه به خاک نشسته بود.
«حتماً در صدها سال گذشت عمرش شاهد تاملات اين آدم ها بوده و ديده، رنج هاي بي شماري که در اين سي چهل سال شدت گرفته و مثل خوره افتاده به جان مردم نه، نه کار از بيخ و بن خراب است. آب را از سرچشمه گل آلود مي کنند، بايد فکر اساسي تري کرد. اين جا نمي شود، ميان اين مردم که فقط و فقط سرشان به کار خودشان گرم است. يزد نمي شود، بايد بروم تهران، به مادر مي گويم.»
پهناي آفتاب سايه خليل را فشرده بود. کوچک کوچک و تا نزديک کفش هايش آورده بود. تازه فهميده بود بند فلزي ساعتش چقدر داغ شده، انگار که طول آتشي را بر دست هايش گذاشته باشند. کفش ها مثل سپندي که از آتش مي جهد از زمين برداشته مي شدند و بر زمين مي آمدند. مي رفتند به سمت محله نصرآباد
در خانه، مرضيه رو به زري گفت:
«خليل رفته مسجد، گوش کن صداي اذان مي آيد، دارد اذان مي گويد.»
آواي زيباي اذان در دل گسترده روز طنين انداخته بود. خليل اذان مي گفت. زري لب حوض نشسته بود و دختري چادر به سر در اتاق را پشت سرش بست. صدا، صدا، صدا در رگ و ريشه کوچه ها پراکنده مي شد و از محله هاي نزديک هم صدا مي آمد. الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر....
بعد از نماز وقتي که محله هاي شهر به آرامش دل چسب بعدازظهر تن داده بودند قدم هايي آهسته و شمرده از حاشيه کوچه به سمت خانه مي آمد، خليل نبود که مي آمد. بود و نبود. قدم ها بودند و دلش نبود. مي آمد و غرقه در خيال خيره به شکاف هاي ديوار پخته کوچه و در دنيايي غير از آن چه که مي ديد.
«اگر مادرم دلش بشکند مصيبت مي شود. يک عمر دويدم. درسم را رها کردم. کار کردم شانه زير بار، هر باري که از آن سنگين تر بود دادم و خم به ابرو نياوردم که دلش نشکند اما اينجايش را نخوانده بودم، مانده ام که چه کنم تنها راهي که مي ماند اين است که بنشينم و قضيه را برايش تعريف کنم کاش مي شد همه ماجرا را برايش بگويم.
ترسيده، مادرم ترسيده، رفتن پدر را ديده و برنگشتنش را، و اگر هم برگشته، کم آن قدر کم و دير به دير که ميهماني مي آيد و مي رود، ترسيده که نمي خواهد من بروم.»
خليل از بس در عالم افکار خودش غوطه ور بود متوجه نمي شد که سه جفت چشم مضطرب از پشت شيشه هاي پنجره تک تک قدم هايش را از کمرکش کوچه تا پيش در شاهد بودند و آن قدر نگرانند که مي خواهند بنشينند و با اشتها گوش کنند که چه ميلي مرد خانه شان را دارد ازشان دور مي کند.
ـ اگر سراغ موتورش نرفت بدانيد که خيلي ناراحت است.
اعظم گفت و بي آن که نگاه کند ببيند کسي متوجه حرفش شده يا نه، منتظر ورود برادر ماند تا ببيند حدسش درست در مي آيد يا نه.
درست بود، خليل آن قدر مشغول و فکري بود که موتور را اصلاً نديد يا ديد و نخواست حتي نگاهي به آن بياندازد.
خليل که سلام مي کرد بايد سفره را مي انداختند.
ـ مادر شما بنشينيد، بگذاريد مرضيه و اعظم خودشان سفره را آماده کنند، يک حرف هايي است که بايد برايتان بگويم.
خليل مي خواست بگويد، اما اگر دلهره اين که مبادا مادرم را بيشتر دلواپس کنم، رهايم مي کرد. مي خواست بگويد اما زبانش قفل شده بود. سوال هاي برق آسايي از ذهنش عبور مي کرد: بگويم؟ چه بگويم؟ از کجا؟ کدام را؟ قبول مي کند؟ گريه نمي افتد؟ در ذهنش رديف مي شدند و بي جواب مي گذاشتند.
ـ چرا اين قدر دست دست مي کني، حرفت را بزن. بگو هرچه مي خواهي، بگو مادر، گوش مي کنم.
خليل چندبار نفسش بند آمد و دست آخر شد يک آه عميق تا توانست بگويد:
يادتان مي آيد، آن شب زمستان گذشته باران مي باريد. خليل بلند شد پشت پنجره ايستاد و کوچه را نگاه کرد، بعد برگشت، نشست تکيه داد به ديوار و سرش را رها کرد.
ـ خوب آن شب چه شد؟
ـ باران مي باريد، گفتيد چرا آرام نداري؟ چرا آرام نمي نشيني زمين؟ حق داشتي، آن شب اصلاً آرام و قرار نداشتم. مي خواستم دست به کاري بزنم که برايم تازگي داشت. اولين تجربه ام بود، هنوز با اين جماعت برخورد مستقيم نداشتم. راستش کمي مي ترسيدم، آدم وقتي براي اولين بار مي خواهد يک کار جدي انجام دهد مي ترسد. دلهره دارد که مبادا خوب انجام نگيرد. مي ترسد که مبادا وسط کار خراب کند. شب شروع بود، يک شروع بزرگ، بزرگ، آن قدر که فکرش را نمي کردم. مرضيه مي پرسيد که چرا اين يک هفته حواس پرت شده اي. سر به سرم مي گذاشتيد، مي گفتيد عاشق شده اي. بله عاشق، عاشق يک مرام بزرگ، عاشق يک ملت. اين آتش را خودم روشن کردم در وجود خودم و در وجود يکي دو نفر از دوستانم. يک هفته آزارم مي داد. از اين مي ترسيدم که ناتمام باقي بماند، از اين که گير بيفتم و شما را به مخاطره بيندازم. پيشنهاد کار را من دادم، نقشه اش را دوستان کشيدند. اگر يادتان باشد يک اتومبيل فولکس آمد در خانه دنبال من، من ....، رفت....، باران .....
زري ديگر چيزي نمي شنيد. چشم هايش خليل را مي ديدند، اما، حس نمي کردند. بال سفره را چنگ زده بود، گمان هاي ناجور در ذهنش صف کشيده بودند، طوفان مي شدند، سيل مي شدند و مي بردند هرچه که زري ساخته بود. هرچه که در اين همه سال، پيش آينده خليل نقش زده بود، يک آن لبخند خليل را حس کرده، داشت با اشاره سر و دست از مرضيه مي پرسيد که: مادر طوريش شده.
ديد و داشت حس مي کرد، نگاه هاي منتظر دخترها را، اما ياد مه آلود آن شب زمستان تمام فکرش را فتح کرده بود، خليل دلواپس بود، مي رفت پشت پنجره مي نشست، کوبه در به صدا در آمد. خواستم بلند شوم بگويم «کيه» پيش دستي کرد و گفت: دوست هاي من هستند، ماشين خريده اند. مي خواهيم توي شهر دور بزنيم. گفتم: اين وقت شب، توي اين باران، جواب نداد. کلاهش را مي خواست، اعظم برايش آورد. صداي بسته شدن در حياط و صداي رفتن ماشين آمد، دلگير شده بودم، فکر مي کردم بچه ام دلش ماشين مي خواهد. شرمنده اين بودم که زندگي مان آن قدر روبراه نيست که بتوانم دستش را بگيرم، کمکش کنم. همين موتور را هم خودش به هزار قرض و بدهکاري خريد.
رفت. نيامد، نيامد، ديروقت بود، خوابيده بودم. صداي در بيدارم کرد. باران بند آمده بود. خليل زير داربند ايستاده بود. يکي داشت موتور خاموش را مي برد بيرون. صورت هيچ کدامشان در تاريکي پيدا نبود. اما صداي خليل را شنيدم که مي گفت:
«ميان کوچه که رسيدي روشن کن» به حسن هم بگو دو سه ماه بايد ماشين را مخفي کند تا آب ها از آسياب بيفتد.
گريه ام گرفته بود، بچه اي که مثل گل تر و خشکش کرده بودم که به کشيده نشود در نظرم کاري کرده بوده که حتماً خيلي بد بوده که دوستش ماشين را دو سه ماه مخفي مي کرد...
صداي اعظم رشته افکار زري را پاره کرد. «مادر! مادر، چرا ساکت شده اي، چرا نهارت را نمي خوري؟»
زري به اکراه و بي ميلي لقمه اي برداشت.
ـ شما بخوريد مادر، من سيرم، ميل ندارم.
خليل نيمه کاره «الهي شکر» گفت و بلند شد.
زري فهميد که غمگين شدنش خليل را ناراحت کرده.
ـ کجا مي روي، مادر بنشين، مي خواستي حرف بزني.
ـ جايي نمي روم، همين جا هستم.
مرضيه رو به زري اشاره کرد که يعني بگذاريد برود، من مي گويم.
زري خيلي ناراحت شد از اين که دخترش مي دانسته و به او چيزي نگفته و مرضيه توجيه داشت که:
«خليل گفته شما باخبر نشويد، چون ممکن است جلو کارش را بگيريد.»
مرضيه نيم نگاهي به اعظم انداخت، با چشم اشاره کرد که يعني ببين خليل کجاست. اعظم رفت و برگشت، نشست سر سفره و گفت: «دارد موتورش را ناز و نوازش مي کند.» گفت و خنديد. زري بي صبرانه توي چشمان مرضيه زل زده بود که بشنود ماجراي شبي را که اين ظهر روشن را تيره و تار کرده بود.
خليل و دو نفر از دوستانش از يک هفته قبل تصميم گرفته بودند يکي از اعضاي اصلي ساواک را شناسايي و به آدرس دقيق او پي ببرند. اين عنصر کسي بود که بچه هاي حزب اللهي را شناسايي مي کرد و تحويل ساواک مي داد. اين فکر از زماني در ذهن خليل بود که بعد از شعر خواني در مسجد حظيره، دستگير و بازداشت شد. خليل جريان را به من گفت. ترس تمام وجودم را فرا گرفت، گفتم به مادر مي گويم، گريه کردم، گفتم برايتان دردسر مي شود. خليل گفت اين مرد بهايي است، بچه ها را خيلي اذيت مي کند. خودش شخصاً بچه ها را کتک مي زند. به من گفت که به شما نگويم، گفت:
اگر مادر بفهمد، انجام اين کار عقب مي افتد، شايد هم ديگر فرصتي پيش نيايد. خليل خودش نمي توانست وارد عمل شود. دوستانش را مامور اين کار مي کند. تا اين که آن شب باراني او هم رفت. من تا صبح خوابم نبرد، بيدار بودم، شما را مي ديدم که از پشت پنجره آمدن خليل را تماشا مي کرديد. فردا صبح خليل گفت:
«موضوع خاتمه يافت.»
نمي خواستم بگذارم برود سرکار. گفت:
نه. اگر نروم سرکار بدتر است. اگر به کسي مشکوک شوند حتماً به من هم شک مي کنند. با سر کار نرفتن حدسشان را بيشتر مي کنم.
تا ظهر نصفه جان شدم، وقتي صداي موتورش را شنيدم، انگار دوباره به دنيا آمده باشم. بعدش هم خيلي مي ترسيدم. ماجرا گذشت و اتفاقي نيفتاد تا اين که چند روز پيش يکي از دوستان خليل، همان صاحب فولکس را دستگير کرده اند. من خيال کردم که خليل مي ترسد. ولي او مي گويد:
«يزد محيط کوچکي است، مجال فعاليت نيست، آدم خيلي زود شناسايي مي شود، اين جوري آدم پيش از آن که کاري بکند از بين مي رود.»
اعظم سفره را جمع کرده و همان طور که دستش بود نشسته و مبهوت به دهان مرضيه چشم دوخته بود. زري شايد نصف حرف هاي مرضيه را نشنيده بود، پيشاپيش عرق کرده و چشم هايش مثل دو زورق بي بادبان در درياي اشک غوطه ور بودند. مرضيه دست پيش برد، دست هاي مهربان مادر را گرفت و ملتمسانه خواهش کرد.
«مادر بگذار خليل برود. مانعش نشو. حالا که مي خواهد برود بگذار برود.»
زري بي آن که خواهش اعظم را جواب داده باشد، آهي کشيد و اشک هاي بي اختيارش را با کف دست پاک کرد. چشم دوخت به گليم فرسوده کف اتاق. مثل کساني که با خودشان حرف مي زنند و آن قدر آهسته مي گويند که فقط يک نفر به زحمت بشنود:
چهارده ساله بود که يک شب ديدم دسته کاغذي را از لاي کتاب هايش درآورد، مي خواست مخفي کند. ديدمش گفتم: توي اين کاغذها چي نوشته؟ نمي خواست بگويد، گفتم بگو، گفت: صحبت هاي حضرت آيت الله صدوقي است. زير لب گفت:
« بسم الله الرحمن الرحيم، نمي دانستم منظورش چيست، گفتم چي با خودت مي گويي. گفت:
از مادرم شروع مي کنم، اول از خانواده ام، بعد کاغذ را خواند. ترسيدم خيلي ترسيدم، گفتم بچه اين ها که همه اش بر ضد شاه نوشته شده، گفت:
ولي راست است، شما هم قبول کن که راست است.
گفتم: تو چه کار داري به اين کارها، درست را بخوان، نماز و عبادتت را انجام بده، کاري به کار مردم نداشته باش. حرفم را گوش نکرد، مي رفت و ضد رژيم شعر مي خواند، توي بازار با مردم حرف مي زد. خيلي ها آمدند گفتند: خليل دارد حرف هاي گنده گنده مي زند.
دلواپس شدم، مردم و زنده شدم، رفتم به آقاي رشتي گفتم، گفت:
من حواسم هست، حرف بد نمي زند. حواسم هست، تو ناراحت نباش.
خاطر جمع شدم نمي دانستم به اين جا مي کشد. حرف هاي دلسوزانه مادر هر دو دختر را فرا گرفته بود. خانه در سکوتي طاقت فرسا فرو رفته بود. اعظم سفره را برده بود و مرضيه خود را با جمع کردن خرده نان هاي روي گليم مشغول نشان مي داد. صداي موتور خليل آمد.
ـ کجا مي رود؟
ـ خدا مي داند.
ـ مي ترسم مرضيه، مي ترسم مادر، اين بچه آخرش کار دست خودش مي دهد. دنبالش هستند مي گيرندش. ساواک مي شناسندش، يک بار گرفتندش همه مان مرديم و زنده شديم، گفتم از دست رفت، تمام شد، اگر پا درمياني حضرت آيت الله صدوقي نبود مي بردندش آن جا که عرب ني مي انداخت. شوخي بازي نيست. مي خواهد با شاه در بيفتد، شاه مملکت.
لرزه و ترس تمام وجود زري را گرفته بود. مرضيه مي خواست مادر را دلداري بدهد که نترسد، که اين قدر خودش را آزار ندهد. خواست حرف بزند اما هجوم دلهره او را ساکت کرد، بلند شد رفت، کنار حوض آب نشست و به جوانه هاي تازه سبزي ها که هر روز ميان باغچه درو مي شدند و باز جوانه مي زدند، رشد مي کردند، چشم دوخت.
«سرشب بود، تازه نماز خوانده بوديم. خانه مثل هر شب آرام و ساکت بود. منتظر بوديم، خليل بيايد. هرچند که هميشه شب ها دير مي آمد. اما منتظر بوديم که بيايد. برادرمان هست و مثل پدري مهربان هوادارمان. آمدند، در زدند گفتند: زري، زري، زري، دلم ريخت و بقيه اش را حدس زدم. خليل ظهر گفته بود، امشب بعد از نماز مغرب و عشاء مي خواهم اين شعر را بخوانم. وقتي شعر را خواند، گفتم بي احتياطي مي کني.
گفت: حرف هاي مادر را مي زني! آدم يک جان که بيشتر ندارد، هروقت خدا خواست ما هم مي ميريم.
مادر شل شده، نشست، زد توي سرش و به زحمت صدايش را خفه مي کرد که همسايه ها گريه اش را نشنوند. «بچه ام را گرفته اند ساواک گرفته. ريخته اند توي مسجد حظيره خليل را برده اند.»
تا صبح هيچ کداممان نخوابيديم، نه من، نه اعظم و نه مادر. خوش به حال پدر که به دور از اين همه اتفاق گوشش خواب است.
فردا مادر رفت کلانتري گريه کرده بود. گفته بودند پسرت يک خرابکار است.
وقتي مادر برگشت قطع اميد کرده بود. فقط اشک مي ريخت و مي پرسيد چه خاکي به سرم کنم، بچه ام را مي کشند. همه ما نااميد شده بوديم. پيش خودم گفتم لااقل شش ماهي نگهش مي دارند. گفتم اگر بيايند خانه را بگردند و کتاب هاي خليل را پيدا کنند، عکس آقا را ببينند؟...
آن وقت فهميدم که خليل چرا هيچ وقت نمي گذاشت مادر از کارهايش با خبر شود. مي گفت «مادر نفهمد» اما به من مي گفت: راست مي گفت. اگر مادر مي فهميد الان مرده بود. حق دارد، همين يک پسر را دارد و نمي خواهد از دستش بدهد. بعدازظهر بود، از شب هيچ کداممان چيزي نخورده بوديم سفره انداخته بوديم که مادر چيزي بخورد، ضعف کرده بود. جاي خليل را لااقل براي شش ماه کنار سفره هر روزمان خالي پيش بيني کرده بودم، يک باره در ميان بهت و ناباوري در باز شد و خليل وارد شد. مادر مي خواست غش کند، گريه افتاد من و اعظم هم گريه کرديم. پاي چشم خليل کبود شده بود مادر همان طور که گريه مي کرد، پرسيد کتک زدند؟
خليل گفت: فقط همين يک مشت را زدند شوخي شان گرفته بود.
مادر عصباني شد گفت:
تو آخر مرا مي کشي، لااقل جدي تر باش.
خليل خنديد و گفت: ما جدي هستيم آنها شوخي دارند.
حس کردم که نمي تواند درست روي زمين بنشيند. سر سفره خنديديم، نمي دانم براي چه، از خوشحالي بود يا از اين همه بي خيالي خليل.
گفت: خودشان آزادم کردند.
برايم تعجب آور بود، چگونه به اين زودي آزاد شده، بعدها مشخص شد حضرت آيت الله صدوقي به يکي از مسئولين کلانتري که از افراد متدين و طرف دار ايشان بوده سپرده که ترتيبي بدهد تا خليل آزاد شود. فکر اين که مادر در اين همه مدت چقدر رنج کشيده و اينکه مادر کم طاقت شده و خليل روز به روز دارد کارهاي خطرناک تري انجام مي دهد، تا شب مرضيه را مشغول کرده بود. همين افکار در چشمان مضطرب اعظم هم فرياد مي کشيد.
آن شب وقتي خليل برگشت خانه، خواهرها تعجب کردند، نه از آمدن خليل، بلکه از تصميم مادر نشسته و بهت زده شنيدند که:
«خليل مادر، بيا بنشين اين جا کنار دست خودم، ببين مادر من نمي خواهم جلو رفتنت را بگيرم. نمي خواهم که مانعت شوم، برو برو تهران ولي قول بده احتياط کني. اين را هم قول بده که مثل پدرت، همه اش درگير تهران نشوي. من و خواهرهايت به تو عادت داريم، نمي توانيم دوريت را تحمل کنيم.»
گريه رشته کلام زري را بريد، حرفش را قطع کرد. خليل مي ديد چشم هاي غم گرفته خواهرانش را که دل مشغول، شاهد دل شکستگي مادر بودند. نمي توانست طاقت بياورد، اما مرد نبايد بشکند، نشکست. به خودش فشار آورد، طاقت گريزانش را مهار کرد و با صدايي که به زور از نه زبان جاري مي شد گفت:
«بگو مادر، هرچه مي خواهي بگو.»
«حرفي ندارم مادر، برو، اميدوارم که مثل خيلي ها فريب زرق و برق تهران را نخورده باشي. خيلي فکر کردم ديدم که تو از چهارده سالگي ات به اين طرف، ديگر متعلق به ما تنها نبوده اي، حالا هم من بخيل نيستم. بزرگي تو را براي خودم تنها نمي خواهم، برو ولي احتياط کن و ما را فراموش نکن.»
مادر حرف ديگري نداشت که بزند. سکوت کرد. شب رنگ غريبي و تنهايي گرفته بود، سکوت بعد از حرف هاي زري سنگين شده بود. شب دم کرده تابستان مي طلبيد که يکي پيش قدم حرف زدن شود، آن هم حرف هايي غير از رفتن و دوري و دلتنگي، حرف هاي عادي، از زندگي و از با هم بودن، از گذشته و از روزهاي رفته، از حالا.






خليل کاري مي خواست که با مردم ارتباط مستقيم داشته باشد، نمي خواست خودش را در عمق چاه در زير زمين زنداني کند، طبع بلندش اقتضا مي کرد که از روبرو به نظاره مردم بنشيند و دردهاي آنها را حس کند. خوب فهميده بود، زندگي را بهترين مدرسه مي دانست. زندگي در ميان مردم را دوست داشت. او براي هدف بزرگي به تهران آمده بود. روح بلند پروازش کشانده بودش به اين شهر گسترده که مرکز همه تصميم هاي مملکتي بود. گستردگي شهر، مجال بيشتري مي داد که بي دغدغه شناسايي ديگران به فعاليت خود ادامه بدهد. اين جا با جريانات انقلابي مهم تر و بيشتري مي توانست همراه و همگام شود. اگر نبود اين وظيفه، که هرکس مي فهمد و حس مي کند بايد ديگران را هم بيدار کند، شايد هيچ گاه عزيز کرده هاي خودش را، خواهران و مادر فقر کشيده اش را رها نمي کرد. آمده بود تهران و حالا بايد کاري دست و پا مي کرد، تفاوتي نداشت که مشکل، يا آسان باشد فقط کافي بود، طوري باشد که خليل با آدم هاي بيشتري سر و کله بزند. تا بتواند در راهي که قدم گذاشته بود موفق شود، به پدرش گفته بود که نمي خواهم مقني گري کنم. عباس هم عمري را با نم اعماق خاک تهران سر کرده بود، هيچ خوش نداشت که پسرش هم مثل خودش بيشتر عمرش را زنده زنده در دل خاک سپري کند. هرجا دوست و آشنايي ديده بود، سپرده بود که کار مناسبي براي خليل پيدا کنند. هريک از دوستان عباس به فراخور توان خود تلاش کرده بودند و کارهايي هم پيدا شده بود. اما خليل نان راحت نخورده بود که تن پرور بار بيايد و تن به کارهاي خفيف و پر درآمد بدهد. روزگار خليل را جوري ساخته بود که هيچ دلش نخواهد در يک غذاخوري شيک کار کند و شاهد شکم بارگي آدم هايي باشد که براي سگ هاي خارجي شان اهميت بيشتري قائلند تا باغبان پيرشان.
فضاي مذهبي يزد خليل را طوري بار آورده بود که نخواهد پشت دخل مغازه هاي رنگ و روغن زده شيک بنشيند که هزار جور مد لباس و لوازم آرايش را با صد تا قسم دروغ به امثال خودشان مي فروشند. خليل مي خواست بازوهايش کار کنند، مي خواست ساخته شود. يکي از دوستان پدرش پرسيده بود دلت مي خواهد کارگري کني تو يک شرکت موکت سازي؟ اين کار به مذاق خليل خوش تر مي آمد تا کارهاي ديگر. با شادماني گفته بود: «بله مي خواهم، اگر برنامه اش را درست کنيد يک عمر ممنون شما مي شوم.»
اين گونه شد که خليل سر از کارخانه موکت «لايت» درآورد، يک دنياي جديد. کارخانه اي بزرگ با کارگرهاي زياد و جورواجور، مدت زمان زيادي نگذشته بود که خليل با خيلي از همکارهايش آشنا شد. وقتي که مي خواست به عنوان کارگر وارد اين کارخانه شود به فکرش نمي رسيد که يک روز محبوب همه کارگرها مي شود. سرشناس مي شود.
«خليل يزدي... » اگر يک روز صداي اذان خليل يزدي را نمي شنيدند مي دانستند که حتماً نيست. پي جو مي شدند که کجا رفته، چرا امروز اذان نگفت؟ هرچند که اذان گفتن خليل در خيلي از جاها به مذاق خيلي ها خوش نمي آمد. اما هنوز زياد بودند کساني که صبح و ظهر و شب، گوش به مناره هاي مساجد شهر مي سپردند، اگر آب دستشان بود زمين مي گذاشتند و وضو مي گرفتند. از طرفي اصلاً به فکر خليل نمي رسيد که دو سال با عنوان خليل يزدي در اين کارخانه خواهد ماند تا زماني که بخواهد برود سربازي. فرصت مناسبي يافته بود و از اين فرصت استفاده مي کرد. هميشه سعي مي کرد همکاراني که مي شد به آنها اعتماد کرد را ببرد پاي صحبت علما. نوار سخنراني هاي آقا را برايشان ببرد، از طرفي هم به مادرش قول داده بود، احتياط کند. خودش هم مي دانست بي احتياطي کردن يعني توقيف، يعني شکست.
راهي که خليل در آن قدم گذاشته بود احتياج داشت که آدم هايي باشند و آن را بپيمايند، نه اين که وسط راه قلع و قمع شوند. براي همين هم هرگاه مي خواست برگردد يزد نوارهاي سخنراني آقا را مي گذاشت ميان يک کارتن، پرش مي کرد از سوغات هاي ارزان قيمت. لباس رنگ و رو رفته اي مي پوشيد که هرکس مي ديدش، فکر مي کرد از آن آدم هايي هست که تمام دغدغه اش پيدا کردن يک لقمه نان بخور و نمير است. با اين حال مسير تهران يزد را طي مي کرد، صد بار دلهره و ترس به سراغش مي آمد که مبادا لو رفته باشد و نتواند کاري را که مي خواهد انجام دهد.
بدين ترتيب دو سال فعاليت پنهاني، در عين پريشاني و نابساماني در غربت ميان دوستان و دشمنان گذشت. کار کرده بود و زودتر از پدر رسانده بود به خانواده اش، با دست هاي پر مي آمد يزد، هم براي زري و اعظم و مرضيه سوغات مي آورد و هم براي دوستان که بي صبرانه چشم انتظارش بودند. زود به زود مي آمد، خيلي زودتر از پدرش، اما همين هم براي زري دير مي گذشت. همين که مي ديدش خليل برايش بچه مي شد، کوچک کوچک، آن قدر که زري مي توانست نوازشش کند، براي سرفه کردنش هم دلواپس شود. ببوسدش و وقتي که مي رود بيرون برايش نگران شود که چرا دير کرد.
دو سال از اين آمدن و رفتن ها گذشته بود. بعد از يکي از اين آمدن هاي خليل، زري و دخترها خستگي را در چهره او مي ديدند. خستگي بيشتر از آزار راه دراز بود. خليل آمده بود که دوباره برگردد، اما نه براي کار. اين بار مي خواست برود سربازي، از حوزه نظام وظيفه زير پرچم آمده بودند يادش کرده بودند. زري پيغام داده بود که:
به خليل بگوييد آمده اند دنبالت براي خدمت سربازي، بايد بيايي دفترچه خدمت بگيري.
و حالا خليل آمده بود. خدمت در چارچوب نظامي که خليل آن را نظام ظلم و جور مي ديد برايش دردآور و خسته کننده بود. اما چاره اي هم جز گرفتن دفترچه و اعزام نداشت، بايد مي رفت. اگر مي خواست دست از سر خانواده اش بردارند بايد مي رفت خدمت، در غير اين صورت هر روز ميان همسايه ها و اهل محل آرامش خانواده اش به مخاطره مي افتاد. اين بار ديگر زري نبايد زخم روي خليل مي گذاشت، بايد دلداريش مي داد. اين رفتن ديگر به ميل خليل نبود که از آن گريزي وجود داشته باشد.
«مادرجان همه بايد سربازي کنند، فرقي نمي کند، همه بايد خدمت زير پرچم را بگذرانند. تو هم باي بروي، فکر ما را هم نکن، خداي ما هم بزرگ است.»
مگر مي شد فکر نکند. خليل نمي توانست دل نگران خانواده اش نباشد، اين کار را نياموخته بود. نگاه مي کرد به آينده و دوباره همان چرخ خياطي و دستگاه چرخ کر را جلو مادرش مي ديد.
«خدايا خانواده من تا به حال بعد از تو چشم اميدشان به من بوده، از اين به بعد چه مي کنند؟ مرضيه و اعظم بزرگ شده اند، احتياج به تمکين بيشتري دارند. مادرم شکسته شده، نمي خواهم که دوباره دست هاي ترک خورده اش را ببينم. تازه کارمان داشت راست و درست مي شد، بچه ها داشتند راه مي افتادند، اعضاي گروهمان بيشتر مي شد.»
اين افکار و هزار جور فکر ديگر خليل را از تهران تا يزد بدرقه کرده بودند و اين جا هم رهايش نمي کردند، هزار بار ساخت و ويران کرد و دست آخر هم به نتيجه اي نرسيد جز اين که برود خدمت.
مثل هميشه مرضيه و اعظم براي برادرشان نان خشک و تنقلات آماده کرده بودند. جامه دان کوچک چرميش را پر کرده بودند از هر چه که شايد لازمش مي شد. زري خودش را خوش حال نشان مي داد، اما نگراني و دل مشغوليش را نمي توانست پنهان کند. آئينه و قرآن گرفته بود.
خليل از زير آئينه و قرآن رد شد، برگشت تو و دوباره رد شد، سه بار اين کار را تکرار کرد، قرآن را بوسيد، زري کاسه آب را ريخت پشت سر پسر و با بال چارقد اشک هايش را پاک کرد.
زري يک بار گفته بود که تهران خاک دامن گير دارد، هر که برود دلکن نمي شود. خليل نرفته بود که بماند، اما انگار دست تقدير مي خواست، او تهران باشد که محل خدمتش هم تهران شد. افتاده بود «قزل حصار» گفته بودند يک سرباز زرنگ مي خواهيم براي قسمت موتوري. خليل بلند شده بود، قبولش کرده بودند. به مرضيه مي گفت:
با خودم گفتم، دوباره اسم خليل موتوري آمد سراغم. اما طولي نکشيد که شدم «بابا خليل».
اين لقبي بود که سربازها به خليل داده بودند، از بس مواظب بود که مبادا براي يکي از آنها مشکل پيش بيايد، دلسوز بچه ها بود. اما انگار طالع خليل اين بود که هر جا مي رود سايه هاي سنگين کفر را بر زندگي مردم مشاهده کند و رنج ببرد. هميشه از آن ايام تلخ ياد مي کرد، مي گفت:
نمي گذاشتند بچه ها روزه بگيرند، مي گفتند سرباز بايد قوي باشد، روزه گرفتن سرباز را ضعيف مي کند. خليل با بچه ها هماهنگ مي کند که شب ها شامشان را نصف کنند و نصف باقي مانده را سحر بخورند که بتوانند روزه بگيرند. مي گفت: چند روز از ماه رمضان گذشته بود و من هر روز صبح بچه ها را بيدار مي کردم تا سحري بخورند، راپرت داده بودند، گفته بودند سحرها پيش از اذان صبح چراغ هاي آشپزخانه روشن مي شود. سي چهل نفر از بچه هاي آسايشگاه بلند مي شوند مي روند سحري مي گيرند. صف مي کشند. پشت در آشپزخانه دروغ مي گفتند مي خواستند مطلب را بزرگ کنند. ما احتياط مي کرديم طوري عمل مي کرديم که کسي متوجه نشود. شب اول بچه ها بي آن که فکر فردا را بکنند آمدند آشپزخانه تا سهميه سحري شان را تحويل بگيرند. نگهبان وقتي ديد جلو در آشپزخانه شلوغ شده گفت:
فردا صبح به جناب سرهنگ مي گويم. کلي تلاش کرديم تا توانستيم راضيش کنيم اول قبول نمي کرد مي گفت: موقع پست من اين کار را کرده ايد و فردا من را تنبيه و توبيخ مي کنند.
و دست آخر بنا شد چيزي نگويد اما اگر فهميدند بگويد تهديدم کردند. که چيزي نگويم. وضع طوري بود که داخل آسايشگاه هم نمي شد چراغ روشن کرد يا چيزي خورد پر بودند. بچه هايي که سرشان درد مي کرد براي خبرچيني اين گونه مسائل براي خوش خدمتي و گرفتن يکي دو ساعت مرخصي تشويقي مي رفتند خبر مي دادند.
تابستان بود از آن تابستان هاي داغ مثل تابستان يزد و فضاي بي درخت پادگان به شدت گرم مي شد نمي شد غذا را هفت، هشت ساعت در فضاي آزاد گذاشت خراب مي شد. تنها شانس مان اين بود که بچه هاي آشپزخانه با ما بودند. شب ها غذاي بچه ها را مي گذاشتند در يخچال، بعد از ماجراي آن نگهبان طوري برنامه ريزي مي کرديم که بچه ها پست هايشان را عوض کنند تا پست هنگام سحر از بچه هاي خودي باشد، يکي مي رفت و ظرف غذا را مي آورد نزديک آب خوري آسايشگاه، بچه ها يکي يکي در تاريکي، بي سر و صدا از تخت ها پايين مي آمدند مي رفتند سهميه شان را تحويل مي گرفتند و هول هول چند تا لقمه به اندازه اي که بتوانند روزهاي بلند تابستان را تحمل کنند مي خوردند.
چند شب کشيک مي زدند تا ببينند چه کسي است که سحرها بين بچه ها تقسيم مي کند، بالاخره يک روز يکي از درجه دارهايي که کشيک مي زد، من را داخل آشپزخانه ديد پرسيد، اين جا چه کار مي کني؟ « گفتم آمده ام ببينم چه کسي به بچه ها غذا مي دهد مچش را بگيرم و تحويل شما بدهم.»
بعد از اين که سربازيش تمام شده بود، هميشه اين ماجرا را تعريف مي کرد و مي خنديد. خليل دو سال سربازي را با تمام تلخي هايش تحمل کرد و دوباره برگشت به دنياي کار و تلاش. مدتي همان تهران ماند و رانندگي کرد. اما ديگر طاقت ماندن در آن شهر بزرگ را نداشت. روزي که برگشت تا براي هميشه يزد بماند، انگار دنيا را به زري داده بودند، از خوشحالي نمي دانست چه کار کند. پسرش را در لباس دامادي مجسم مي کرد.
« حالا ديگر بايد دامادت کنم مادر، آرزو دارم داماديت را ببينم.»
2مي گفت و کوچه در نظرش چراغاني مي شد. رنگ و روغني به در و ديوار خانه کشيده مي شد و دود اسپندي که زري در خيالش روشن کرده بود تا، هفت تا محله آن طرف تر مي رفت. بلافاصله هرچه دختر خوب بود که استحقاق عروس او بودن را داشتند در نظرش رديف مي شدند. مادر شوهر مي شد و نوه ها پيش رويش بازي مي کردند.
يک روز زري از بس در ذهنش ساخته بود و خراب کرده بود طاقتش به انتهاي شيريني رسيد. طوري که ديگر نتوانست نگويد. قد و بالاي پسر را در لباس زيباي خوش دوختي که 2پس از دو سال يکنواختي لباس سربازي جلوه خاصي به قامتش بخشيده بود نگاه کرد و از سر غروري مادرانه يکي از آن لبخندهايي که همه مادران هنگام بلوغ و رشادت پسرهايشان مي زنند چهره اش را مهربان کرد. نگاهي به مرضيه و اعظم انداخت و ديد رديف ميوه هاي زندگي اش را.
حالا ديگر بايد حتماً دستي بالا مي کرد و لذت زندگي اش تکميل مي شد. چشم در چشمان پسر دوخت و با چهره لبريز از خنده خوشحال گفت:
مادر اگر کسي را سراغ داري بگو. اگر هم نداري خودم مي گردم يکي از دخترهاي خوب فاميل را برايت خواستگاري مي کنم.
مرضيه و اعظم برادر را نگاهي کردند و از سر شادماني ريز خندي زدند. خليل سر زير انداخته بود مرضيه آرام و اعظم به اقتضاي سن وسالش اشتهاي بيشتري داشت براي لذت بازگو کردن رازي که برادر و خواهر بزرگتر او را هم شريک شنيدنش کرده بودند. خليل خواست با گفتن «هيس» خواهر ساکت کند و شايد هم خواست که مادر را کنجکاو کند تا ته توي قضيه را در بياورد و خودش از همه چيز با خبر شود. لذت ديدن برادر در لباس دامادي مرضيه را هم وا داشت که به پشتيباني از خواهر زبان بازگو کند و بگويد: بگو بگو نترس....
خليل پيش از اين به مرضيه و اعظم گفته بود که اگر مادر راضي باشد و از دختر عمه ام خواستگاري کند ازدواج مي کنم. خواهر ها بي صبرانه منتظر اين لحظه بودند و زري دليلي براي مخالفت نمي ديد.
«عيبي ندارد مادر، دختر عمه ات دختر با حجاب و با ايماني است، اگر تو مي خواهي من حرفي ندارم. مي رويم تهران با عمه ات حرف مي زنيم.»
صورت خليل از شرم گل انداخته بود و خنده اي روي لب هاي ساکتش حک شده بود. زري نمي خواست روز خوش دامادي پسرش را دور کند، بيشتر از خليل عجله داشت.
« دليلي ندارد که دست دست مي کني. سربازيت که تمام شده، جوان عذب روي زمين خدا راه برود خدا قهرش مي گيرد، بايد ازدواج کني.»
ساعت از نيمه شب هم گذشته بود و هنوز حرف هاي زري تمام نشده بود. از سرشب همينطور يک ريز از يزد گفته بود و از تهران و از اين که «زن يک تکه لباس نيست که بعداً پشيمان شوي و نخواهي اش، خوب فکر کن و علاقانه تصميم بگير. و ... و ... و ...«
و خليل مي دانست که همه اين حرف ها از بيمي است که تمام دل مادر را پر کرده. خليل دل مادرش را مي شناخت. مي دانست که درست همان موقعي که دارد حرف مي زند غوغايي هم توي دلش هست که نکند بچه ام برود تهران چون خانواده زنش تهران مي نشينند بخواهند که او هم تهران بماند و همان جا زندگي کند و اين مساوي بود با همان چيزي که زري هميشه از پيش آمدنش بيم داشت. و حالا اگر دل دل مي کرد از همين بود. ته حرف ها و خنده هاي شادمانه خواهرها هم دل نگراني حس مي شد. اما خواهرها را تشويق مادر نگران کرده بود.
زري نگران بود و از طرفي نمي خواست شيريني دامادي پسر و عيش عروس آوردنش را با همه جور فکري تلخ کند. و دست آخر بعد از گفتن ها و گفتن ها و گفتن ها آخر حرف هايش به اين جا رسيده بود که پس فردا مي رويم تهران تا ببينيم اول جواب آن ها چيست. و اين را با اطميناني گفته بود که از دل خليل آگاه بود. گفته بود و دخترها به سراغ روياي شيرين سفر و بستن چمدان و اين که فردا خيلي کار دارند رفته بودند.
ديگر دليلي براي خجالت کشيدن خليل باقي نمانده بود. خودش هم مي خواست.
«باشد، حالا که شما هم مي خواهيد مي رويم تهران، اما من بايد خودم هم با عمه حرف بزنم، يک صحبت هايي هست که بايد با عمه و دختر عمه ام در ميان بگذارم.
زري اصلاً تصورش را نمي کرد که خليل اين حرف ها را بخواهد بزند. برخلاف آن چه که فکر مي کرد، تهران آن چنان خاک دامن گيري هم نداشت که نتوانسته بود خليل را شيفته خود کند. زري فکر مي کرد که خليل با اين ازدواج مي خواهد براي هميشه تهران بماند، هر چند که اين افکار آزارش مي داد، اما باز هم دوست داشت خواسته پسرش را برآورده کند و به او فرصت بدهد که هرجا دوست دارد و مي تواند چرخ زندگيش را بچرخاند، زندگي کند. اما حالا مي شنيد که:
«عمه پدرم تهران مانده و درگير کار است، مادرم به اندازه کافي دوري و مرارت را تحمل کرده من هم چهار سال رنجش را بيشتر کرده ام. از طرفي خواهرهايم مرضيه و اعظم احتياج دارند که من کنارشان باشم. من تصميم گرفته ام برگردم همان يزد خودمان، براي هميشه کنارشان باشم. آن جا کار کنم، زندگي کنم، اگر با اين حساب، شما و شوهر و دخترتان راضي هستيد، من و دخترتان مي توانيم با هم ازدواج کنيم، اگر نه با همه اين که دختر شما مناسب ترين دختري است که به درد من مي خورد، برايش آرزوي خوشبختي مي کنم.»
اشک شوق و شادي در چشمان زري نشسته بود. زري پشقدم شد و گفت:
مي آيد مادر چرا نبايد، يک مدت که يزد بماند عادت مي کند، شما دو نفر را خدا آفريده براي هم.
برق شادي چهره عباس را روشن کرده بود. فکر مي کرد هرچند که دست هاي فقر از آستين آوارگي درآمده و سال ها او را از خانواده اش دور نگه داشته، اما خليل بوده و خواهد بود. خنده اي لبانش را از هم گشود تا بگويد:
«وقتي هنوز بچه بودند من آرزوي اين روزها را داشتم. انشاءالله که درست مي شود.»
هرچند که براي عمه دوري دختر سخت بود، اما اخلاق و رفتار خليل طوري بود که نمي شد از او صرف نظر کرد. مرد زندگي، مرد کار، خوش برخورد و با ايمان.
«چه بگويم، زن داداش. من که از خدا مي خواهم، چه کسي بهتر از آقا خليل، ولي نظر خود دختر شرط است.»
مرضيه مي دانست که کار تمام است. با خنده در گوش اعظم چيزي را نجوا کرد و با هم رفتند به آشپزخانه، نزد دختر عمه اي که شرم شب خواستگاري، از جمع دورش کرده بود. همان طور که مرضيه فکر مي کرد کار بر وفق مراد بود. دختر عمه پذيرفت بود که بيايد يزد زندگي کند.
ـ تو که حرفي نداري بيايي يزد، داري؟
مرضيه مي پرسيد و از آن جا که نمي خواست جواب منفي بشنود در کلامش لحني از خواهش بود.
دختر عمه در حالي که سيب ها را با سليقه داخل ظرف ميوه مي چيد آهسته صدايش را که کسي جز مرضيه و اعظم نشنود گفت: من حرفي ندارم اگر پدر و مادرم نداشته باشند. صحبت دخترها گل انداخته بود و هوا، هواي عروسي بود و شيريني دامادي برادر.
بعد نوبت عروس و داماد بود که با هم صحبت کنند و شرط و شروط زندگي آينده شان را با هم در ميان بگذارند.
خليل يک دنيا حرف داشت که بگويد. اگرچه نتوانست همه را بگويد. اما گفت آن چه را که مي توانست براي هر زني در زندگي مهم باشد مي توانست پيشامدشان يک زندگي را به هم بريزد و باز مي توانست لذتي دست نايافتني ببخشد که کمتر همسري نصيبش مي شد.
«... من دوست دارم يک زندگي خوب و راحت داشته باشم. هيچکس از زندگي راحت بدش نمي آيد. هيچکس دلش نمي خواهد آواره شود. زندان بکشد. شکنجه ببيند. زن و بچه و خانواده اش رنج بکشند. اينهايي که مي گويم همه احتمال است شايد پيش نيايد و امکانش هم هست که پيش بيايد. در زندگي من رنج و شکنجه بوده. آوارگي بوده. گريز و مخفي شدن بوده. از اين به بعد هم حتماً هست. مي دانم يک مرد که زندگي مشترک را آغاز مي کند بايد به زندگي اش چسبيد. اما مبارزه هم جزئي از زندگي من است. دلم مي خواهد زني داشته باشم که تمکينم باشد، نه سد راهم.»
گفته بود و گفته بود و گفته بود و بعد زري عروسش را بوسيده بود و انگشتر طلاي دست ساز يزد را کرده بود دست عروسش. و همه صلوات فرستاده بودند و مبارک باد گفته بودند. ازدواج خليل در نهايت سادگي برگزار شد، دست زنش را گرفت و برگشت يزد. اين خصيصه ازدواج است که آدم را تا حدودي از دوستان دوران مجرديش دور مي کند. انسان درگير زندگي مي شود، درگير کار. آنهايي که دوران تجرد را بيکار مي گردند بعد از ازدواج درمي يابند که بايد کار کنند، تلاش کنند که چرخ زندگيشان را بچرخانند، خليل که از همان سنين کودکي کار مي کرد و هيچ وقت تنبلي را تجربه نکرده بود، فهميده بود که بايد بيشتر از پيش به فکر کار و زندگي باشد.
شرکت سيمرغ کارگر استخدام مي کرد. خليل جزء اولين دسته کارگران اين شرکت بود. چيزي از کار شرکت نگذشته بود. او هم مثل ساير کارگرها تخم مرغ ها را جمع آوري و کارتن مي کرد. وجود اين شرکت در شهر نسبتاً بزرگي مثل يزد، بازار فروش خوبي پيدا کرده بود. خليل کسي بود که پيش از اين در عرصه هاي مختلف کار، فعاليت کرده و پس از گذراندن دوره سربازي با کوله باري از تجربه و کار آزمودگي در اين شرکت مشغول شده بود.
پس تعجبي نداشت که يک روز مسئول امور کارگرها او را بطلبد و بگويد که:
تو از امروز سر کارگر باش.
خوب فهميده بودند. اخلاق خوش خليل، آشنايي با زير و بم امور کارگري و دلسوزي او براي کار، از سايرين برجسته تر نشانش داده بود، تا حدي که برخي کارگرهاي غير بومي که معمولاً با سايرين درگيري داشتند پذيراي حرف خليل بودند و او را قبول داشتند. اين ايام تقريباً همزمان با روزهايي بود که خليل با فروش موتور و پذيرا شدن مقداري قرض، يک ماشين سه چرخه خريده بود. وقتي براي اولين بار سوار شد و آمد کوچه هاي محله شيخداد که حالا آن جا زندگي مي کردند را پشت سر گذاشت و دم در توقف کرد، خودش خنده اش گرفت. همسر و مادر و خواهرهايش مي خنديدند.
خليل به شوخي گفت: « اتومبيل شيکي خريده ام، از اين به بعد وسيله مسافرتمان هم جور شد.»
و اين يک گام ديگر بود به سوي فراهم آوردن زندگي توام با آسايش و دليلي براي اين که خليل قصد دارد صبح و عصر کار کند. از کار شرکت که فراغت پيدا مي شد، ماشينش را سوار مي شد مي رفت بار جابه جا مي کرد و تا ديروقت برنمي گشت.
اما فلسفه زندگي خليل مبارزه بود و اين کارها همه پوسته اي بودند که او مثل خوني حيات بخش در زير آنها جاري بود، تا در عين انجام کار و تلاش و مبارزه از شک و شناسايي مزدوران نان به نرخ روز خور نظام نيز در امان بماند. کم کم جريان عادي کار و مزاح و شوخي هاي خليل توجه ديگران را به اين نکته معطوف کرده بود که او غير از کار و در آوردن يک لقمه نان براي همسر و مادر و خواهرهايش، دغدغه ديگري ندارد. اگر آن ماجرا پيش نمي آمد شايد کار خليل به همين صورت بر مدار خود مي چرخيد. اما انگار اين مکان نيز نمي توانست، پذيراي روح ناآرام خليل باشد، درست زماني که انقلاب به صورت جرقه هايي روشن و خاموش مي شد، خليل براي کارگرها سخنراني کرده بود.
«سخنراني؟ تو؟ تو فقط يک کارگر هستي. يک کارگر بدبخت که اگر يک ماه حقوقت عقب بيفتد از گرسنگي مي ميري. آن وقت مي آيي کارگرها را سرپا مي کني که بروند تظاهرات؟ اين جا جاي آدم هايي مثل تو نيست، ما نمي خواهيم که نان بقيه را هم آجر کني، اگر يک بار ديگر اين موضوع تکرار شود، اين جا جاي کارکردن تو نيست.»
اين حرف ها را مسئول شرکت زده بود. خليل را خوانده بود که برايش بگويد، اتمام حجت کند که دست از کارهايي نظير کاري که پيش آمده بود بردارد.
حضرت آيت الله صدوقي فرموده بودند: بهترين مکان، مکان هايي است که امثال تو کار مي کنند، ميان کارگرها، نبض اقتصادي جامعه.
خليل به رئيس شرکت گفته بود:
من کسي را تحريک به تظاهرات نکرده ام، من فقط مورد بيمه کارگرها را مطرح کردم. اين ها دارند از صبح تا غروب جان مي کنند، کار مي کنند. اما اگر سر بچه شان درد بگيرد بايد بروند هرچه دارند خرج دوا و درمانش بکنند. شما کارگرها را استثمار مي کنيد. بيمه براي کارگر است، توقع بي جايي نيست.گ
رئيس از پشت ميز بلند شده بود، با خنده اي ساختگي آمده و دست زده بود روي شانه هاي خليل.
« مي دانم خرج زندگي ات زياد است. من به کارگرهاي امثال تو احتياج دارم، حقوقت که از کارگرهاي زير دست خودت بيشتر است، باز هم مي گويم بيشترت بدهند.»
خليل با عصبانيت گفته بود:
« شما مي خواهيد با اضافه حقوق من را بخريد، بيمه چه ربطي به اضافه حقوق دارد. کارگر بايد بيمه شود.»
در اتاق رئيس را محکم پشت سر بسته بود و برگشته بود سالن. همين ماجرا کافي بود که خليل را از کارش اخراج کنند، اما دنبال دليل محکم تري مي گشتند و مطمئن بودند که پيش مي آيد و آمد. يکي از مهندسين خارجي سگش را خوابانده بود درست جايي که خليل هر روز ظهر نماز مي خواند. خليل در حين سرکشي به کارگرهاي سالن متوجه اين موضوع مي شود. با عصبانيت تمام گوش آقاي مهندس را مي گيرد، مي آورد بالاي سر سگش، و جلو همه کارگرها خفتش مي دهد و تحقيرش مي کند.
يکي از بچه ها مي گفت:
هيچ کدام از کارگرها تا آن روز اين همه عصبانيت از خليل نديده بودند. چشم هاي نافذ خليل از زير ابروهاي پر پشت و مشکي اش شده بود کاسه خون. کلماتش بريده بريده ادا مي شد و نفسش به شماره افتاده بود.
ـ مسلمان نيستيد؟ نباشيد. لااقل آدم که هستيد. اين جا کارخانه است. بهداشت. بهداشت. بهداشت. کدام بهداشت؟ اين جا را کرده ايد سگ داني. خيال کرده ايد چون خارجي هستيد هر غلطي که بخواهيد مي توانيد بکنيد.
خليل با چهره برافروخته بي تامل به چشم هاي پر از خنده اي که گروهي از شدت درد دل و جمعي از روي جذابيت کار به او خيره شده بودند «مستر» را مي کشيد و مي برد.
مستري که درد گوش سرش را خمانده بود روي شانه چپ و با صورت درهم کشيده و زشت شده اي دست انداخته بود مچ خليل را چسبيده بود که از شدت درد گوشش کم کند. مستر با اين خميده و کوچک شده مي رفت. باز هم هيکلش از خليل بلندتر و درشت تر مي نمود. شايد همين موضوع باعث خنده بچه ها شده بود. خليل مستر را تا بالاي سر سگ پشمالوي سفيدي برد که گوش هاي بلندش به نسبت جثه مثل دو گوش فيل دو طرف کله اش را پوشانده بودند. سگ به طرز زشتي خيره به همه نگاه مي کرد و دمش را تکان مي داد.
ـ اربابت را ببين. اگر نيندازيش بيرون خودت را مي اندازم پشت ديوارهاي کارخانه.
خليل گوش مستر را رها کرده بود و با يک نهيب سگ را بلند کرد.
مستر فارسي را خوب حرف مي زد، حتي گاهي اداي لهجه يزدي را در مي آورد و از خنده کارگرها لذت مي برد. اما آن روز ساکت شده بود و فقط نگاه مي کرد.
مستر بعد از اين ماجرا سگش را برمي دارد و مستقيم مي رود اطاق مدير عامل.
بغض گلوي خليل را مي فشارد، به کارگرها مي گويد:
ببينيد با ما چه کار مي کنند، چقدر ما را پست و بي ارزش به حساب مي آورند. اين اقدام اخراج خليل را مستدل مي کند. رئيس شرکت عذر خليل را مي خواهد:
با اينکه که کارگر نمونه اي هستي، دلم نمي آيد اخراجت کنم، ولي مايه دردسر شده اي. تو يک کارگر ساده اي چطور جرات کردي، گوش يک مهندس خارجي را بگيري، تحقيرش کني و جلو کارگرها خفتش بدهي؟ از اين به بعد با کاري که کرده اي نمي تواني اين جا کار کني، گفته ام حسابت را بکنند، برو هرچه طلبکار مي شوي بگير و برو.
شايد اين فراغت در شور و حال انقلاب براي خليل لازم بود. فرو کشيدن مجسمه شاه، تظاهرات، شعار نويسي روي ديوارها، ارتباط بيشتر با حضرت آيت الله صدوقي و شب هاي الله اکبر، اين ها مي طلبيد که خليل به دور از روزمرگي کار در کارخانه، فراغت بيشتري براي انجام امر مهمي که مدت ها در پي آن بود بيايد.
خليل به چيزي فکر نمي کرد جز به نفس کشيدن در فضايي به دور از آلايش، بي حجابي، تملق گويي، و ظلم و جور و حالا به آرزويش رسيده بود. نفس کشيدن در فضاي اسلامي، فضاي برادري پس از انقلاب به وجدش آورده بود. شهر يزد نيز مثل همه جاي مملکت داشت بهشت مي شد، بهايي ها فرار کرده بودند، فضايي يکسره آکنده از معنويت و دينداري پيدا شده بود و خليل هيج عيب و عاري نمي ديد که با همان سه چرخه خودکار کند و لقمه نان حلال و مطهري براي خانواده اش پيدا کند. اين خواسته قلبي خليل حالا به منصه ظهور نشسته بود.

جزء اولين کساني بود که وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد. با برخورد خوش و حسن خلقي که داشت جوانان زيادي را جذب سپاه کرد؛ هرکس را که مي ديد، استعدادي دارد و به درد سپاه مي خورد جذب مي کرد. در پست هايي از قبيل جانشيني تدارکات سپاه يزد، سرپرستي سپاه يزد و مسئوليت هاي ديگر انجام وظيفه کرد.
با شروع جنگ تحميلي ديگر شهر را جاي درنگ و ايستادن نديد. لباس رزم پوشيد و در سلک رزمندگان اسلام، پا به عرصه نبرد گذاشت. روح بلند خليل پرواز يافته بود، آن فراز آرامش را. او به آرزوي هميشگي اش قدم به قدم نزديک مي شد. سردار جبهه هاي جنگ آن قدر در ميدان هاي رزم ماند که به کتاب کهنه جنگ شهره خاص و عام شد. شايد تقدير اين گونه مي خواست که خليل بماند و پرپر شدن گل هاي دشت نبرد را يکي پس از ديگري به مشاهده بنشيند و تا نهايت شيفتگي و تشنگي شهادت پيش رود. همرزمانش مي گويند، خليل از اين که اين همه مانده و شهيد نشده دلتنگ بود.
مي گفت: من لايق شهادت نبودم.
با حسرت مي گفت: من ديگر شهيد نمي شوم. اگر غير اين است چرا کساني که ديرتر از من آمده اند، زودتر مي روند.
خليل خيلي دلتنگ بود و البته نوشيدن جرعه شهادت پس از اين همه تشنگي، شرنگ نااميدي چند ساله را در کامش به شربتي بدل کرد که روحش را به جاودانه پيوند زد.

از لحاظ مذهبي و فرهنگي نظير نداشت. فکر مي کنم ايمان و اخلاص او مي تواند الگو و سرمشق تمام آنهايي که مانده اند باشد. طوري با بچه هاي اهل نماز برخورد مي کرد تا آنهايي که سهل انگاري مي کردند، بگردند ببينند کجاي کارشان باعث شده که خليل به آنها توجهي نکرده.
هر وقت که نيروهاي تازه نفس به جبهه مي آمدند، خليل مي رفت توي جمعشان مي نشست. مثل يک پدر مهربان، سر صحبت را باز مي کرد، به آنها اميد مي داد، دلگرمشان مي کرد، تشويقشان مي کرد که همان شب مراسم دعا و نماز جماعت را برپا کنند. اين جمله ها را خودم از زبان آنها شنيدم و هيچ وقت يادم نمي رود، مي گفت:
« هر وقت بيکار مي شويد وقتتان را هدر ندهيد، سعي کنيد با تلاوت آيات قرآن و فراگيري علوم قرآني وقت بگذرانيد.»
براي بچه هاي تازه وارد کلاس قرآن و دعا گذاشته بود. خود را مديون حضرت امام و انقلاب مي دانست. انقلاب را يک ناجي بزرگ مي دانست که از بازوان ملت روئيده بود و مملکت را از منجلاب تباهي به سبزه سلامت رسانده بود. معنويت شهيد حسن بيگي مثل عطر بود، بوي معنويت و عرفان او همه فضاي تيپ الغدير را آکنده مي کرد، اما زياد به چشم نمي آمد.
مي گفت: يزد نبايد تا ابد نام دو نفر را فراموش کند. يکي شهيد آيت الله صدوقي و ديگري مرحوم آيت الله خاتمي.
مرتب در نماز و دعا شرکت مي کرد. علاقه عجيبي به حضرت امام داشت. از اعتقاد به ولايت و مسائل ديني و مذهبي صحبت مي کرد، مي گفت ما اگر حضرت امام را الگوي رفتار خودمان قرار بدهيم، در هيچ کاري کم نمي آوريم و هيچ کس از دستمان ناراحت نمي شود.
آقا خليل هميشه رزمندگان را به نماز جماعت توصيه مي کرد. مي گفت موظفيد هر کجا که هستيد نماز را به جماعت برگزار کنيد. هميشه پرسنل يگان را در مسجد تيپ جمع مي کرد. به دعاي توسل، به دعاي کميل و زيارت عاشورا علاقه وافري داشت. نمي خواست تظاهر کند که نماز شب مي خواند، ولي هرگاه لازم مي شد براي آموزش بچه ها اين کار را مي کرد. در آستانه شهادت بيشتر صحبتش پيرامون زندگي حضرت زهرا (س) بود. وقتي اسم حضرت را مي برد اشک در چشمانش جمع مي شد. روحيه عرفاني خاصي به ايشان دست مي داد. همين حالت را در مورد حضرت سيد الشهداء ( ع) هم در چهره اش مي ديديم.
آقا خليل از متن انقلاب برخاسته بود، به همين خاطر دلسوز انقلاب بود. عاشق ولايت و حضرت امام بود.
مي گفت: من هرجا و هر وقت که با اشکال روبرو شوم به حضرت زهرا (س) توسل مي جويم. مي گفت خيلي پيش آمده که کارم به جاهاي باريک کشيده اما حضرت زهرا نجاتم داده. ما را نصيحت مي کرد که از ياد خدا، ائمه اطهار و ولايت فقيه غافل نشويم. اصرار عجيبي داشت که بچه ها حتماً، نماز شبشان را بخوانند. خودش اين کار را مي کرد، در بحراني ترين موقعيت ها هم حتي اگر مجبور بود نماز شبش را نشسته بخواند اين کار را انجام مي داد.
در بحران ها هميشه آيه «رب اشرح لي صدري و يسرلي امري» را تلاوت مي کرد. دليلش را که مي پرسيدم جواب مي داد:
با شرح صدر همه دردها دوا مي شود، همه سختي ها براي انسان قابل تحمل مي شود.
خليل تمام وجودش را وقف اسلام کرده بود. وقف ائمه اطهار، ولايت فقيه و انقلاب اسلامي. خيلي کم مي خوابيد من هميشه پيش از او مي خوابيدم، با اين حال وقتي بيدار مي شدم، مي ديدم يا دارد عبادت مي کند يا دعا مي خواند، تا وقتي که من بودم نديدم يک بار دعاي توسل و زيارت عاشورا را فراموش کند. مي گفت: زشت است که سرباز امام زمان (عج)، بچه هاي انقلاب اسلامي، نماز شبشان ترک شود.
از جبهه هم که برمي گشت، برنامه هاي معنوي جبهه را در محله شيخداد (محله زندگي خودشان) برگزار مي کرد، دعاي توسل و زيارت عاشورا برپا مي کرد.
علاقه عجيبي به حضرت امام داشت، طوري که اصلاً قابل تصور نيست. مي گفت: مهم ترين مسئله، مسئله ولايت فقيه است.
وقتي که مشغول نماز يا دعا مي شد، معنويت در چهره اش موج مي زد، هرچند که او هم مثل خيلي از بچه هاي جنگ سعي مي کرد، اعمال عبادي خود را پنهاني انجام دهد.
روي لباس نظامي، پيراهن مشکي مي پوشيد و جلو هيئت حرکت مي کرد سينه مي زد. نوحه خواني هم مي کرد.
با وجود اين که فرصت و فراغت نداشت باز هم مي ديديم که در مراسم عزاداري حضرت اباعبدالله (ع) خيلي زحمت مي کشد، در يکي از مراسم عزاداري آن قدر گريه کرد که از هوش رفت. وقتي به هوش آمد پرسيدم چرا امروز اين قدر گريه کردي جواب داد: من امروز مصيبت حضرت رقيه (ع) را گوش دادم، با خودم گفتم وقتي که ما شهيد مي شويم، با يتيمان ما چطور برخورد مي شود، خدا کند مردم زمان ما بهتر از مردم آن دوره باشند.

هنوز تيپ 18 الغدير تشکيل نشده بود. نيروهاي يزد در لشکر 8 نجف اشرف خدمت مي کردند. ما را فرستادند در منطقه اي به نام زليجان قرار شد آن جا مستقر شويم. براي تشکيل مقر ستاد ساختمان نداشتيم. برادر خليل رفته بود منطقه را ديده و بازديد کرده بود. آمد و گفت: نگران نباشيد، يک جاي خوب پيدا کردم فقط بايد تميزش کنيم و دستي به در و ديوارش بکشيم. وقتي رفتيم ديديم يک آغل متروکه پيدا کرده، همه مي خنديدند اما وقتي مرتب شد ساختمان خوبي به نظر آمد. براي صرفه جويي از وقت و اموال مسلمين نظير نداشت.
سوسنگرد که بوديم برادر خليل يک ليست از گناهاني که معمولاً در بي توجهي انسان صورت مي گيرد مثل غيبت و دروغ و بعضي از مکروهات تهيه کرده بود و نصب کرده بود به ديوار سنگر به بچه ها مي گفت هر وقت گناهي مرتکب شديد، اين جا را علامت بزنيد، طوري که خودتان بتوانيد هر روز حساب کنيد چقدر خطا کرده ايد. در اين صورت بهتر مي توانيد حساب و کتاب اعمال خودتان را داشته باشيد.
در عمليات کربلاي 5 يعني دو روز قبل از شهادتش يکي از مسئولين تيپ شهيد شده بود. خليل خيلي ناراحت بود. مي شد از چهره اش خواند که دنيا برايش قفسي شده وخليل شوق پرواز دارد. سوار قايق شده بود و همراه بچه ها آمده بود خط. وقتي رسيد به کانال مي خواست از قايق پياده شود.
بچه ها مي دانستند اگر خليل هم شهيد شود مصيبت تيپ دو چندان مي شود گفتند: خليل جلو نيا. برگرد پشت خط. گفت:
نه من مي خواهم خط مقدم باشم. هرچه گفتند خليل برنگشت تا اين که يکي از بچه ها گفت: «خليل تو را به جان امام جلو نيا» خليل تا اين جمله را شنيد اشک در چشمانش حلقه زد و برگشت پشت خط.
پيش از عمليات کربلاي پنج ايشان دست به يک ابتکار جالب زد. بنه را در يک فضاي گسترده ايجاد کرد که اطرافش خالي باشد، و در اين فضا اورژانسي احداث کرد. اين اورژانس در نزديک ترين مکان به بيمارستان واقع شده بود. از طرفي با لشکر 19 فجر شيراز هماهنگ کرده بود که در مواقع اورژانسي و اضطراري با هم همکاري کنند. همواره سعي مي کرد مجروحين سريع تر مورد مداوا قرار بگيرند و در نجات آن ها اهمالي صورت نگيرد.
قبل از عمليات جلسه اي تشکيل داد و در اين جلسه تاکيد داشت که همه تجهيزات و امکانات آماده باشد، حتي ساعت 12 شب خودش آمد خط مقدم تک تک سنگرها را بازديد کرد، سلاح و تجهيزات و مهمات را از نزديک بررسي کرد.
در منطقه پنجوين عراق بوديم مي خواستيم براي شناسايي منطقه برويم جلو، همراه ما آمد. پيش رويمان ميدان مين بود. من جلو مي رفتم، گفتم: برادر خليل هرجا که من پا گذاشتم تو هم بگذار. داشتيم پيش مي رفتيم که يکباره ديديم گرازي به سرعت به طرف ما مي آيد. خليل با عجله گفت: چه کار کنيم؟ گفتم: سريع بخواب روي زمين. خليل گفت: يا زهرا (س) و خوابيديم. گراز که به فاصله بيست متري ما رسيده بود، از طرفي چون گراز از سمت عراقي ها به طرف ما آمده بود، دشمن به وجود ما پي نبرد. وقتي خليل از زمين بلند شد با تعجب ديدم دست ها و زانوهايش روي مين بوده، ذکر يا زهرا (س) نجاتمان داده بود.
جزيره مجنون درست زير ديد دشمن بود. هر گونه عبوري بايد با احتياط صورت مي گرفت. سيم هاي تلفن قطع شده بود. من و خليل مي گشتيم که محل قطع سيم ها را پيدا کنيم. با موتور رفته بوديم. خليل پياده شد که سيم ها را بررسي کند. همان وقت يک گلوله توپ آمد و نزديک ما منفجر شد. احتمال 99% بود که هر دوي ما تکه تکه شويم اما خواست خدا بود که ما سالم بمانيم.
وقتي به خليل نگاه کردم، ديدم سخت مشغول کار خودش هست و به انفجار توجهي ندارد.
بعد از عمليات قدس پنج مسئوليت راهنمايي و همراهي خبرنگاران خارجي را به برادر خليل واگذار کرده بودند. خبرنگارها را آورده بود، داخل مقر. من رفتم بيرون، مدت زمان کمي که گذشت خليل هم آمد بيرون. داشت مي خنديد، گفتم: چي شده؟ گفت: من امروز به چهار زبان صبحت کردم. با تعجب پرسيدم: چهار زبان؟ گفت: بله به چهار زبان. گفتم: چطور، چي گفتي؟ گفت: خبرنگارها چاي مي خواستند ما که چاي نداشتيم. برايشان گفتم: نو تي NO-tea دوباره گفتم شايد هم انگليسي بلد نباشد. به ترکي گفتم: «بخ تي» به عربي هم گفتم: «لا تي» فارسيش هم که مي شود «چايي نداريم» من گفتم انگيسيت شايد درست باشد، اما ترکي و انگليسي را با هم قاطي کرده اي «تي» در زبان انگليسي معني چاي مي دهد نه در ترکي و عربي.
خليل شروع به خنديدن کرد. مي گفت ديدي ما يک روز مي خواستيم به زبان هاي خارجي صحبت کنيم آن هم نشد.
شهيد خليل با توجه به مسئوليتي که داشت در برخي از عمليات ها شرکت مستقيم نداشت. نقش تدارکاتي و پشتيباني داشت. اما عملکرد ايشان اثر مستقيمي در عمليات ها داشت. مثلاً اگر بي سيم مي زديم که آقا خليل مهمات يا تجهيزات کم داريم به هر نحوي بود در اسرع وقت از راه آيي يا زميني مي فرستاد. وقتي خليل در پشتيباني بود، بچه هاي خط مقدم خيالشان راحت بود.
محسن يکي از دوستان صميمي خليل معروف بود به محسن چريک که با خليل هم سنگر بودند و در منطقه سرپل ذهاب به شهادت رسيد. شهادت محسن چريک خيلي در روحيه خليل اثر گذاشت. خليل چفيه محسن را به يادگاري برداشته بود. هميشه مي بوئيدش و مي گفت اين چفيه محسن چريک است. تا آخر هم چفيه گردنش بود. بعد از شهادت محسن چريک همه متوجه شده بودند که نگاه برادر خليل با قبلاً خيلي تفاوت کرده است.
وظيفه من گرفتن غذا بود. مي رفتم پادگان ابوذر. غذا مي گرفتم با ماشين مي آوردم منطقه. يک روز فراموش کرده بودم درب ديگ غذا را با خودم ببرم. اتفاقاً غذا هم آبگوشت بود به دوست همراهم گفتم اگر ديگ را با اين وضعيت ببريم پر از گرد و خاک مي شود. قرار شد يک مقواي بزرگ از آشپزخانه بگيريم و بگذاريم رو سر ديگ. فاصله پادگان تا منطقه حدود 40 کيلومتر بود. پيش بيني کرده بوديم که مقوا را باد مي برد. به همين دليل يک کلوخ گذاشتيم روي مقوا و حرکت کرديم و يواش مي رفتيم تا باد مقوا را نبرد. وقتي رسيديم به آن 6 کيلومتري که زير ديد مستقيم دشمن ديگر نمي شد يواش رفت. مجبور شدم سرعت ماشين را زياد کنم. از اين قسمت که گذاشتيم ايستادم تا ببينم ديگ غذا در چه وضعي است. يک آن که نگاهمان به ديگ افتاد چهره مان درهم رفت. کلوخ افتاده بود توي آبگوشت و هيچ کاري نمي توانستيم بکنيم. مگر اين که آبگوشت را دور بريزيم که بايد دوباره برمي گشتيم، که نه وضعيت غذاي پادگان چندان خوب بود و نه در آن ساعت از روز غذايي باقي مانده بود. چاره اي نبود آبگوشت را خوب مخلوط کرديم و برديم. آبگوشت مزه خيلي بدي مي داد. بچه ها با اکراه مي خوردند و ما با ترس و عذاب وجدان نگاهشان مي کرديم. همان موقع خليل پادگان بود. بچه ها پيغام داده بودند که آبگوشت امروز خيلي بد مزه بوده. خليل تعجب کرده بود. خودش آن آبگوشت را در پادگان خورده بود و مي دانست که عيب از آشپزخانه نبوده. من را صدا زد.
گفت: «چرا آبگوشتي که بچه ها خورده اند، مزه اش با آبگوشتي که در پادگان داده اند فرق مي کرده. راستش را بگو چه کار کردي؟!»
جوابي نداشتم بدهم. از خود خليل ياد گرفته بوديم که دروغ نگوئيم جريان را تعريف کردم. خليل خيلي عصباني شده بود. من را تنبيه کرد. من اصلاً ناراحت نشدم، چون حقم بود. وظيفه ام را به خوبي انجام نداده بودم. مي گفت:
نگفتيد بچه هاي مردم را بکشيد؟
تا يکي دو روز مي ترسيدم، مي گفتم هر آن ممکن است يکي از بچه ها مريض شود که الحمدلله اتفاقي نيفتاد.
حدود 6 کيلومتر از جاده عبوري ما زير ديد دشمن بود. معمولاً نيروهاي بعثي جاده را مي زدند و ما مجبور بوديم که دوباره آن را مرمت کنيم. امکانات چنداني نداشتيم، با فرغون و بيل اين کار را انجام مي داديم. يک روز شهيد مجنون و دو تا از بسيجي ها عهده دار ترميم جاده شده بودند. در جنگ روحيه شهادت طلبي در همه بچه ها موج مي زد. شهيد مجنون هم از اين قاعده مستثني نبود و از طرفي خيلي بي باک و نترس بود. موقع تعمير جاده بيل دست گرفته، عمداً آن را بالا مي آورد که دشمن ببيند. دو بسيجي همراه او ترسيده بودند وقتي برگشتند موضوع را به خليل گفتند. خليل شهيد مجنون را وادار کرد که حدود 300 متر را سينه خيز برود و مي گفت: نيروي خوب کسي است که خوب بجنگد و به شهادت برسد نه اين که خودش را دستي دستي بيندازد جلو تير دشمن اگر اين کار را بکند نه تنها نجنگيده بلکه به دشمن هم کمک کرده است.
بيست نفر بيشتر نبوديم. با چندين قبضه سلاح معمولي مي نشستيم روبروي دشمن. همين که فراغتي پيدا مي کرديم خليل مي گفت: بچه ها قرآن و دعاي توسل يادتان نرود. همين هاست که ما بيست نفر را اين جا زير آتش دشمن زنده نگه داشته است. آن روزها سر پل ذهاب يک منطقه کاملاً حساس و بحراني بود. حدود 6 کيلومترش زير ديد مستقيم دشمن بود با اين حال بايد از پادگان براي بچه ها غذا مي آورديم. اين کار وظيفه من بود. هرگاه مي ديدم آتش سنگين است دچار دلهره و تشويش مي شدم، خليل مي گفت: «برو از زير ديد دشمن که رد مي شوي آيه و جعلنا را بخوان» اين حرف ها کلي دلگرمي و اميد را به ارمغان مي آورد. دل من قرص مي شد. کم کم کار هر روزم همين شد. وقتي که مي خواستم از آن 6 کيلومتر عبور کنم آيه و جعلنا را تلاوت مي کردم و عجيب اين که در آن مدت هيچ اتفاقي براي ماشين و من نيفتاد.
دشمن قصر شيرين را تصرف کرده بود. ما در منطقه سرپل ذهاب مستقر بوديم، فرمانده خاصي نداشتيم. تا اين که برادر خليل آمد. کنترل منطقه را به دست گرفت. براي شهر دژبان مشخص کرد. نيروها را فرماندهي کرد و همه پذيرفته بودند تصميمات و ابتکارات خليل را.
سال 1359 يعني قبل از شهادت سردار رشيد اسلام محمد منتظر قائم. برادر خليل به روستاها مي آمدند و تبليغ مي کردند که نيرو جذب کنند براي سپاه. من علاقه مند شدم. به ايشان مراجعه کردم. چون سربازي نرفته بودم، در نتيجه آموزش نظامي نديده بودم. برادر خليل گفت: «بايد بروي سپاه ببيني قبولت مي کنند يا نه.» رفتم سپاه يزد. آن جا هم نمي پذيرفتند. مي گفتند موقعيت حساس است و ما فعلاً نيروهاي آموزش ديده را ثبت نام مي کنيم. چندين بار رفتم و برگشتم. ديگر داشتم نااميد مي شدم.
يک روز به ايشان گفتم: آقاي حسن بيگي اگر سپاه به من احتياج ندارد بگو تا برگردم و بروم دنبال کار و زندگي خودم. تاثر را در چهره خليل ديدم. فهميدم کارم را درست مي کند. لبخندي زد و دست زد به شانه من و گفت: نه برادر، سپاه به شما احتياج دارد. غصه نخور کارت را درست مي کنم.
بعد نامه اي نوشت به من داد و گفت: برو خيابان مهدي خودت را به مرکز آموزش بسيج معرفي کن.
رفتم مرکز آموزش نامه را نشان دادم، بلافاصله پذيرفتند. از آن روز تا به حال خودم را مديون اين شهيد بزرگوار مي بينم.

کمتر دستور مي داد، بيشتر خواهش مي کرد که مثلاً اين کار را انجام بدهيد. در کنار اين برخورد نرم قاطعيت هم داشت. اين روحيه اکثر فرماندهان سپاه اسلام بود که رئيس و مرئوس مطرح نبود و خليل اين روحيه را در خود پرورش داده بود و به سطح بالايي رسانده بود.
اگر مسئله اي پيش مي آمد و عصباني مي شد چشمانش را مي بست، صلوات مي فرستاد. بعد که عصبانيتش فروکش مي کرد با چهره اي متبسم سعي مي کرد، ناراحتي طرف مقابل را جبران کند.
هميشه سعي مي کرد به هر طريقي که مي تواند بچه ها را بخنداند و به آنها روحيه بدهد. با اولين ديدار مجذوبش شدم. خيلي خوش برخورد بود. متين و متواضع، با ذوق و با ادب بود. يک صفاي باطني خاصي داشت. از لحاظ فيزيکي هم جذبه خاصي داشت. صورت نوراني اش را همه دوست داشتند.
مي آمد در جمع بچه هاي بسيجي مي نشست و به حرف هاي آنها گوش مي داد. با توجه به اين که خودش در بيشتر امور رزمي صاحب نظر بود، از نظرات بچه ها هم استفاده مي کرد. پيشنهادات آنها را مي پذيرفت. در امر مشورت تفاوتي ميان رده بالا و پايين قائل نبود. فرمان پذيرش از رده بالاتر از ياد و خاطر هيچکس فراموش نمي شود.
مي پرسيدم: «خليل چطوري؟»
هميشه مي گفت: «خوبم الحمدلله»
تکيه کلامش خوبم و بچه هاي عزيز و برادرم و کلمه هاي پر مهر ديگر بود. همين لحن کلامي و چهره وارسته و جذابش بچه ها را به وجد مي آورد. مجذوبش مي شدند.
يک انسان کاملاً جدي و قاطعي بود. ولي اين دليل نمي شد که خوش برخورد و زود جوش نباشد. خاکي و افتاده بود. مي آمد و مي نشست بين بچه ها، به شوخي مي گفت: تو شهيد مي شوي، تو يکي مجروح مي شوي. بچه ها مي گفتند: خودت چطور؟ لبخندي مي زد و مي گفت: اگر مي خواستم شهيد شوم تا حالا شده بودم. من وبال گردنتان مي مانم.
هرکس چهره خليل را مي ديد، مي فهميد که اين شخص فردي است که سرد و گرم روزگار را چشيده. همه مشکلات با يک لبخند خليل حل مي شد.
آقا خليل کمتر عصباني مي شد، عصبانيت او مواقعي ديده مي شدند که بيت المال مسلمين حيف و ميل مي شد. چون مدتي مسئول تدارکات و پشتيباني تيپ بود، بيشتر احساس مسئوليت مي کرد. اگر مي ديد کسي از برخوردش ناراحت شده، اجازه نمي داد زمان بگذرد. خودش پيش قدم مي شد. به هر طريقي که بود خنده، شوخي معذرت يا نصيحت از دلش در مي آورد.
جود و بخشش از خصوصيات برجسته خليل بود. مثلاً اگر سپاه دو هزار تومان به او حقوق مي داد. بيش از نيمي از آن را در راههاي خير مصرف مي کرد. به افراد نيازمند کمک مي کرد. سعه صدر عجيبي داشت، بردبار و صبور بود. اخلاقش طوري بود که انسان با همان برخورد اول شيفته او مي شد.
اگر جايي مشکلي پيش مي آمد خليل خودش اول از همه پيشقدم مي شد، جلو مي افتاد. بچه ها وقتي اين کارها را از ايشان مي ديدند، روحيه مي گرفتند. وقتي مي ديدند فرمانده شان در لحظات بحراني و تنگنا، تنهايشان نمي گذارد، دلگرم مي شدند. خليل با خوشرويي و مزاح و نصيحت اين کار را انجام مي داد. همين هم باعث شده بود که همه بچه ها را جذب خودش کند. طوري که همه به خليل علاقه داشتند چرا؟ چون که اهل عمل بود. اگر کاري را به بچه ها مي گفت اول خودش عمل مي کرد تا ديگران از او ياد بگيرند.
رفتار شهيد خليل خيلي دوستانه و صميمي بود . آوازه اخلاقش همه جا پيچيده بود. يک مرتبه يکي از بچه هاي بسيجي آمده بود جبهه ولي چون سن و سال کمي داشت مي خواستند برش گردانند.
گفته بود مي روم به برادر خليل مي گويم. آمد به خليل گفت: تا اين جا آمده ام، حالا مي گويند برگرد. برادر خليل گريه افتاد. مي گفت اين بچه ها همه وجودشان صداقت است. اينها مثل ما نيستند که نيمي از عمرشان را در دوران طاغوت سپري کرده باشند. چطور به خودمان اجازه مي دهيم بگوئيم برگردند. همراه اين بسيجي رفت، گفته بود بگذاريد بماند قول مي دهد که خط نرود. همين جا در قسمت تدارکات بماند و خدمت کند.
رفتارش طوري بود که اصلاً معلوم نمي شد از مسئولين رده بالاست. همه بچه ها با روي گشاده از او استقبال مي کردند و از طرفي شخصيتش طوري بود که هيچ کس جرات سوء استفاده از او را نداشت.
قبل از عمليات کربلاي چهار، چند نفري بوديم که با شهيد خليل در يک چادر زندگي مي کرديم، خليل با همه دوست بود. دست مي انداخت گردن بچه ها و با همه مزاح و شوخي مي کرد.
تقريباً همه نيروهاي يزدي خليل را با نام برادر خليل مي شناختند. بين نيروهاي شهرستان هاي ديگر هم اگر صحبتي از بچه هاي يزد به ميان مي آمد، حتماً با نام برادر خليل همراه بود که اين حسن شهرت به خاطر برخورد خوب او بود.

خليل دست پرورده حضرت امام و انقلاب بود. درک سياسي حساسي داشت. همان اوايل به ماهيت بني صدر پي برده بود. مي گفت به هيچ وجه نمي توانم به خودم بقبولانم که او انسان خوبي است.
علاوه بر جبهه خليل در مورد مسائل سياسي پشت جبهه هم بي تفاوت نبود. در کارهاي سياسي و حفاظتي فعال بود. وقتي که شهيد امير سپبهد صياد شيرازي براي شرکت در نماز جمعه و سخنراني به اردکان آمده بودند شهيد خليل جزو محافظين شهيد صياد شيرازي بود.
از منافقين به شدت متنفر بود. قبل از جنگ هم بيشتر با گروههاي الحادي مبارزه مي کرد. هميشه هم توصيه مي کرد که در ريشه کن کردن منافقين از هيچ کوششي دريغ نکنيد. محور بحث او در اکثر سخنراني هايش مبارزه با گروههاي ضد انقلاب و ضد اسلام بود.
جبهه هاي بحث در مورد مسائل سياسي نبود، يعني فرصت پرداختن به اين مقوله کمتر پيش مي آيد. اما اگر بحثي هم مي شد و خليل آن جا حضور داشت فقط تاکيدش اين بود که پيرو ولايت فقيه باشيد و بي چون و چرا فرامين مقام عظماي ولايت را اجرا کنيد. خيلي به حضرت امام علاقه داشت. در تمام مسائل از حضرت امام مثال مي زد. تمام دغدغ? فکري و ذهنيش جنگ بود و مسئله فلسطين.
عمليات کربلاي پنج بود، شهادت يک فرمانده در بحبوحه عمليات خيلي طاقت فرسا است. آمد بالاي سر شهيد علي دهقان منشادي، فاتحه اي خواند و اشکش سرازير شد. با اين حال بلند شد، شروع کرد به صحبت کردن و از فضايل شهادت گفت: « لازمه جهاد شهادت است. براي فيض شهادت بين فرمانده و نيروي عادي تفاوتي نيست، ما بايد صبر کنيم.» اين حرفش آن روز ميان بچه ها دهن به دهن گشت. همه مشحون از شوق شهادت شده بودند. خليل اين طور به نيروها روحيه مي داد.
مي گفت: جبهه مثل بهشت است. وقتي که دستمان از جهاد و جبهه کوتاه شد مي فهميم چه نعمت بزرگي را از دست داده ايم. مي پرسيديم چرا مي گويي جبهه مثل بهشت است؟ مي گفت: هرجا که ماديات هيچ مفهومي نداشته باشد، همان جا بهشت است. جبهه فقط سرزمين معنويات است. براي همين جهاد در راه خدا يک نعمت است.

خليل معتقد بود که يک فرمانده خوب بايد فرمانبردار خوبي هم باشد. مي گفت: هر فرماندهي بايد دستورات رده بالا را بي چون و چرا بپذيرد. هرچند که خودش هم صاحب نظر باشد. من هرگز نديدم که دستوري از رده هاي بالا صادر شود و ايشان در توجه صحت يا عدم صحت آن حرفي بزند. بي چون و چرا اجرا مي کرد.
از روحيه مسئوليت پذيري بالايي برخوردار بود. هيچ گاه از زير کار شانه خالي نمي کرد. هيچ وقت ابراز خستگي نمي کرد.
احساس مسئوليتش فقط منحصر به جبهه نبود. مي گفت: هرکس لباس سبز پوشيد بايد وقف اجتماع شود. بارها ديدم که پول قرض مي کرد و مشکلات مالي خانواده ها را حل مي کرد. بعضي از خانواده ها را از جدايي حتمي نجات داده بود.
تمام هدفش اين بود که وظيفه اش را به خوبي انجام دهد، برايش فرقي نمي کرد که مسئول دژباني باشد يا مسئول ستاد تيپ يا فرمانده گردان. مي گفت مهم نيست به هر کس چه وظيفه اي را محول مي کنند، مهم انجام وظيفه است.
سرپل ذهاب که بوديم برادر خليل فرمانده بود. بعدها يکي از نيروهاي مخلص ديگر را به عنوان فرمانده معرفي کردند و خليل در مسئوليتي پايين تر باقي ماند. براي ما خيلي تعجب آور بود که حتي به اندازه يک ذره هم در روحيه خليل تغييري حاصل نشد. مثل همان اوايل کارهايش را به نحو احسن انجام مي داد و هيچ گله و شکايتي هم نداشت. اين جا بود که خليل ثابت کرد که هدف، خدمت به اسلام و نظام است، نه پست و مقام.
بعد از عمليات بدر به دليل شهادت تعدادي از بهترين نيروهاي کادر، تغيير و تحولاتي در تيپ الغدير صورت گرفت. مسئول تدارکات تيپ به برادر خليل محول شد. همه مي دانستيم که کار تدارکاتي با روحيه او چندان سازگار نيست، ولي ايشان موقعيت حساس تيپ را درک کرده بود. اين کار را پذيرفت و الحق که از عهده آن برمي آمد. با وجود خليل بهترين غذا و امکانات براي بچه هاي خط مقدم فراهم بود. بي چون و چرا از مافوق خود اطاعت مي کرد.

خليل هميشه پيش از عمليات بچه هاي شناسايي و تخريب را جمع مي کرد و به خاطر حساسيت عملکرد اين برادرها آنها را نصيحت مي کرد. توجهشان مي کرد که در صورت اسارت هيچ گونه اطلاعاتي به دشمن ندهند.
چه در جبهه و چه در پشت جبهه اگر مي ديد کسي از روي ناآگاهي در مورد انقلاب، امام و جنگ شبهه اي دارد، مي نشست، نصيحتش مي کرد، روشنش مي کرد. اما اگر مي ديد کسي از روي عناد کاري مي کند به شدت برخورد مي کرد.
من و خليل خيلي با هم صميمي بوديم، نصايح پدرانه اش هيچ وقت فراموشم نمي شود. هميشه مي گفت: اين کار خوب است. اين قدر ثواب دارد. اين کار بد است. در مورد ادامه تحصيل و مطالعه خيلي سفارش مي کرد.
هر چيز را که مي دانست لازم است، حتماً گوش زد مي کرد. اشتباهات و اشکالات بچه ها را بيان مي کرد. آن هم با اصول و روشي که همه مي پسنديدند.

خليل ورزش مي کرد. مخصوصاً واليبال را خيلي دوست داشت. منطقه که بوديم تور والبيالي برپا کرده بود. بچه ها دورش جمع مي شدند با هم بازي مي کردند.
اگر فراغت را به معناي استراحت و بيکاري بگيريم بايد بگويم که اصلاً در قاموس زندگي شهيد خليل وجود نداشت، او هميشه مشغول بود. حالا يا کار مي کرد، يا دعا مي خواند، يا ورزش مي کرد و خيلي وقت ها هم با بچه ها مزاح مي کرد تا روحيه شان را تقويت کند.
اگر فراغتي پيدا مي کرد بيکار نمي نشست، بيشتر به مطالعه کتابهاي حديث و ديني مي پرداخت و براي فهم احاديث از اشخاص متفاوتي سوال مي کرد. از سال 63 بيشتر کتابهاي مربوط به شهادت و آخرت را مطالعه مي کرد. بيش از اين هم سالهاي 62 ـ 61 وقتي يزد بوديم ماشين کرايه مي کرد مي رفت سرکشي مجروحين شهرستان هاي استان.
هيچ وقت بيکار نبود، وقتي خوب رفتارش را بررسي مي کنم، مي بينم دقيقاً مصداق عبادت در خواب و بيداري بود. هرکاري که مي کرد مفيد بود.
هرگاه که بيدار مي شد يا قرآن مي خواند يا مطالعه مي کرد يا سوار موتور مي شد و به نيروها سر مي زد با آن ها مي نشست حرف مي زد، شوخي مي کرد. موتور سواري را خيلي دوست داشت.

بيشتر مواقع با افراد هم رده خود مشورت مي کرد، از نظرات آنها استفاده مي کرد و در پايان با جمع بندي نظرات مطرح شده راه حلي را ارائه مي داد. قبل از عمليات اولين کاري که مي کرد، بچه هاي تخريب و شناسايي را جمع مي کرد و با آنها صحبت مي کرد. چون اين بچه ها از دو سه روز قبل از عمليات در موقعيت دشمن نفوذ مي کردند نظراتشان را مهم و مفيد مي دانست.
در مسائل مختلف با ائمه جمعه استان، مسئولين استان و فرماندهان تيپ مشورت مي کرد. خيلي وقت ها نظر بچه ها عادي و رده پايين را مي پرسيد تا از تکروي پرهيز کند.
در جلساتي که با بچه هاي رزمنده داشت نظرات همه را مي پرسيد و آن چه را قابل اجرا مي ديد پياده مي کرد.
در منطقه زيد بوديم، اين منطقه به صورت خاکريز بود. موش ها آن را سوراخ کرده بودند. آب از زير نفوذ کرده بود و داشت باتلاقي مي شد. بايد سريعاً آن جا را ترک مي کرديم. برادر خليل از ساير رزمنده ها نظر خواهي مي کرد که چگونه منطقه را ترک کنيم تا دشمن مطلع نشود. بچه ها هم هر کسي هرچه به نظرش مي رسيد بيان مي کرد.

تاکيد زيادي روي نظم و انضباط داشت و به آموزش نظامي خيلي پاي بند بود.
مي گفت از فلاني خوشم مي آيد. چون کارش را خوب انجام مي دهد. فعال است، نظم دارد. معتقد بود که ما امکانات زيادي براي جنگيدن داريم، براي همين هم از مسئوليتي که فعال بودند و براي نيروهايشان تلاش مي کردند، امکانات فراهم مي کردند، خيلي خوشش مي آمد.
از نظر اداره امور توصيه موکد داشت که بايد در جنگ هم ثبات اداري داشته باشيم و در اين تکليف و اجراي قانون فعاليت مداوم به خرج مي داد.
نظم را خيلي دوست داشت، ولي اين مهم را بيشتر بين خود و رده هاي بالاتر به کار مي برد. با بچه هاي يگان برخورد خودماني داشت. تا آن جا که راه داشت و چارچوب اداري اجازه مي داد، کارها را زباني مي گفت نه به صورت ابلاغ اداري.
به افراد توصيه مي کرد که بايد با هم صميمي و در عين حال منسجم و متحد باشيم. جنگ را مبتني بر نظم و وحدت مي دانست. نحوه مديريت و سازماندهي ايشان به نحوي بود که سعي مي کرد از امکانات موجود به نحو احسن استفاده کند.
يک وقت مي ديدم 3 بعد از نيمه شب بچه ها را سازماندهي مي کند و عجيب روي اين مسئله تاکيد داشت. خليل نظام جنگي را با تجربه کسب کرده بود. آموزش کلاسيک نديده بود. در جبهه بزرگ شده بود و لقب «کتاب کهنه جنگ» برازنده او بود.
وقتي جستجو گرانه به زندگي خليل نگاه مي کنم، مي بينم تا لحظه شهادت که به آرامش جاوداني رسيد، زندگي اش پر از تغيير بوده است. انگار آن روح پرنده نه در قالب تن و بدن مي گنجيده و نه در محدوده زمان.
عوض مي شده، عوض مي کرده، کار، درس، مبارزه، يزد، تهران، حلواپزي، پارچه فروشي، طوري که ذهن انسان گم مي شود در اين همه کوچه هاي پيچ در پيچ. دنبال اين مي دود تا ببيند خليل کجا مي خواهد قرار بگيرد؟ آرام بگيرد؟ اصلاً مسيرش کجاست؟! به سمت کدام افق رضايت مي رود؟ خوب که جلو مي آيد مي بيند همه اين کوچه ها به دفاع ختم مي شوند. تازه در اين بزرگراه مستقيم هم خليل همه کار مي کرد. همه جا فعاليت کرد. از فعاليت در سپاه تهران و ابتداي راهي که بعداً در مسير گذرش فرماندهي سپاه يزد و بعد فرماندهي دژباني جبهه هاي غرب، مسئوليت نيروهاي يزدي و مسئوليت مدير داخلي را پشت سر مي گذاشت.
در عمليات والفجر مقدماتي به عنوان جانشين ستاد تيپ يک لشکر هشت نجف، در عمليات والفجر دو و چهار به عنوان مسئول ستاد تاکتيکي و پس از اين دوره فرمانده سپاه هرات مي شود.
هيچ کس نمي توانست حدس بزند که خليل، کسي که آن همه شيفته شهادت بود آن قدر بماند که به کتاب کهنه جنگ مشهور شود. و تا زمان شهادت بار سنگين مسئوليت هاي رياست ستاد تيپ ( عمليات بدر)، جانشين ستاد تيپ (عمليات بدر)، فرماندهي رياست ستاد تيپ (عمليات بدر)، جانشين ستاد تيپ (عمليات بدر)، فرماندهي محور خط شلمچه، معاونت لجستيک (عمليات قدس)، جانشين ستاد تيپ (والفجر هشت) و دوباره جانشين ستاد تيپ (کربلاي چهار و پنج) را به دوش کشيد.

همسر شهيد:
انگار به خليل الهام شده بود. هميشه مي گفت اين سر آخرش در راه اسلام از تن جدا مي شود. هميشه مي گفت: نمي دانم چرا کساني که ديرتر از من به جبهه آمده اند زودتر شهيد شدند و رفتند، آن وقت من به حدي مانده ام که اسمم شده «کتاب کهنه جنگ».
گاهي که اقوام مي پرسيدند: که چرا اين قدر در جبهه مي ماني، تو وظيفه خودت را انجام داده اي، مي گفت: دوست دارم يک بسيجي خدمتگزار باشم، براي وطنم، براي حضرت امام. دوست دارم در جبهه باشم و به اسلام خدمت کنم. مي گفت: من وقتي جبهه هستم راحتم. فضاي آرام شهر آرزوي من است اما نه براي خودم، براي مردم. وقتي خودم را در آرامش شهر مي بينم، خجالت مي کشم.
خليل از يک زاويه خاص به زندگي نگاه مي کرد. ديدگاه زيبايي داشت. به بچه ها احترام مي گذاشت. مي گفت: اين بچه ها بيشتر از ما لايق احترامند. چون هنوز گناهي مرتکب نشده اند و خطايي نکرده اند. بچه ها را خيلي دوست داشت، هميشه آنها را مي بوسيد. حتي اگر بچه اي پيدا مي شد که از ديد ما زشت به نظر مي رسيد، خليل مي گفت: خوب که نگاه کني مي فهمي که خيلي قشنگ است. در زمان جنگ از زخارف دنيا بريده بود، يک سره به معنويت روي آورده بود. به دعاي توسل علاقه عجيبي داشت. در هنگام قرائت زيارت عاشورا آن چنان منقلب مي شد که انگار در اين دنيا نيست.
نماز شبش هرگز ترک نشد.
مي گفت: اگر به زندگي و عمل حضرت امام، شهيد رجايي و مقام معظم رهبري که آن موقع رئيس جمهور بودند نگاه کنيم مي بينيم که اين بزرگواران اسوه هاي مجسم تدين و سادگي هستند. ما بايد به اين نوع زندگي دست پيدا کنيم. به خاطر فعاليت هاي سياسي قبل از انقلاب و رشادت هاي زمان جنگ مورد کينه توزي منافقان و ضد انقلاب واقع شده بود. منافقان زنگ مي زدند منزل ما و مي گفتند: شوهرت با فلاني فرار کرده، من ناراحت مي شدم، مي گفتم: راستش را بگو، برايم توضيح بده. مي گفت: خوب آنها مي گويند: جا سيگاري آقاي بهشتي از جنس طلاست در حالي که آقاي بهشتي اصلاً سيگاري نبودند.
زنگ مي زدند مي گفتند: خليل بچه هاي مردم را به زور مي فرستد روي ميدان مين، مي فرستد جلو که شهيد شوند. من نگران مي شدم. خليل مي گفت: اصلاً به اين موضوعات فکر نکن. اگر به اين مسائل فکر کني ذهنت از مسائل اصلي منحرف مي شود.
خليل خالصانه خود را وقف اسلام کرده بود. چندين بار مجروح شده بود و ما حتي خبر نشده بوديم. بعد از شهادتش تعريف مي کردند که در فلان عمليات مجروح شده. اصلاً دوست نداشت که کسي از غم هايش باخبر شود. هميشه که به مرخصي مي آمد و مي رفت، هيچ اتفاقي نمي افتاد. تا اين که آخرين بار وقتي مي خواست برود، ساعت يک بعدازظهر بود. برايش آيينه و قرآن گرفتيم. دوبار از زير آيينه و قرآن رد شد. قرآن را بوسيد، چند قدم که رفت يک آن دوباره برگشت. اشک در چشمان مردانه اش مي درخشيد. بي مقدمه گفت: «من ديگر شما را نمي بينم.» دلم شکست گفتم: «چرا دم رفتن اين حرف را مي زني بچه ها ناراحت مي شوند.»
انگار چيزي را به يادش آورده باشم، دست کرد تسبيحي از جيبش درآورد، داد به پسر بزرگم گفت: «از اين تسبيح خوب مراقبت کن يادگار پدرت هست.» آن روز به شدت باران مي باريد. اشک هايم به دانه هاي باران پيوست. ظرف آب را ريختم پشت سرش اما باران همه جا را خيس کرده بود. اصلاً معلوم نشد آبي پشت سر مسافر ريخته شده است. وقتي که سوار ماشين شد که برود پسر کوچکم خيلي بي تابي مي کرد. آن موقع اشک هاي خليل را به وضوح ديدم. خودم هم بي اختيار اشک مي ريختم. هيچ گاه پيش نيامده بود که موقع رفتن خليل، اين حالت پيش بيايد. ما برگشتيم منزل، بچه خيلي بي تابي مي کرد. دلداريش مي دادم که بابا برمي گردد. با اين که خودم به روشني مي دانستم اين سفر برگشتني ندارد.
دو ساعتي گذشت. تلفن زنگ زد. با تعجب ديدم خليل است. گفت از ابرقو زنگ مي زنم. گفتم به اين زودي دلتنگ شدي. گفت باور کن، اين دفعه خيلي دلم تنگ مي شود. پنج شنبه بود که رفت. يک هفته گذشت. خليل هميشه شب هاي جمعه زنگ مي زد و آخر سر هم يادآوري مي کرد که نماز جمعه يادتان نرود.
من رفتم منزل مادر شوهرم که اگر زنگ زد آن جا باشم، نهار خورديم و يکي دو ساعت نشستيم، زنگ نزد. به مادر شوهرم گفتم من مي روم خانه اگر خليل زنگ زد بگوئيد خانه يکي از همسايه ها زنگ بزند، همان جا صحبت مي کنم. وقتي رسيدم خانه مي خواستم به همسايه مان بسپارم که به محض اين که خليل زنگ زد، خبرم کنند. وقتي ديدمش متوجه شدم خيلي گريه کرده، گفتم طوري شده، گفت: نه با حسين آقا (شوهرش) دعوا کرديم. نشسته بودم نصيحتش مي کردم که زن و شوهر نبايد با هم دعوا کنند و او يک ريز گريه مي کرد و اشک مي ريخت. دلداريش دادم بعد بلند شدم و خداحافظي کردم. نگاه کردم ديدم همه اهل محل، دم در خانه ما جمع شده اند. دلم فرو ريخت همه يک جور غريبي نگاهم مي کردند. گفتم: «طوري شده؟» گفتند: «خليل مجروح شده.»
گفتم: «خوب من همه اهواز را بلدم، ماشين کرايه مي کنيم و مي رويم پيش خليل.» راستش خانواده رزمندگان در مورد مجروحيت عزيزانشان تا حدودي عادت کرده بودند. مردم وقتي اصرار من را بر رفتن تا اهواز مشاهده کردند، حقيقت را يواش يواش گفتند.
گفتند: «خليل شهيد شده»
اول بيهوش شده بودم، چيزي نمي فهميدم، اما وقتي دلم را کنار دل مادرش گذاشتم، ديدم غم او به مراتب از من بيشتر است. چرا که او تنها فرزندش را از دست داده بود. بعد از شهادتش حدود هشت روز شد تا پيکر پاک شهيدمان را آوردند. چون درست بعد از شهادت خليل بنا بود، نيروهاي صد هزار نفري از سراسر کشور به جبهه ها اعزام شوند. بعد از اعزام اين نيروها پيکر پاک خليل را با عزت تمام به خاک سپردند.
شهادت خليل براي مادرش خيلي سخت بود. آرزو مي کرد که هرچه زودتر به فرزندش بپيوندد و در نهايت بيش از 22 روز طول نکشيد که بر اثر سکته فوت کرد. آن يک ماه، سخت ترين ماه زندگي من بود، درست در فاصله 22 روز شوهرم، پدرم و مادر شوهرم را از دست دادم.

پيش از عمليات کربلاي پنج خليل با دوست همسنگر و همراهش علي دهقان منشادي، هردو در حال گذراندن دوره دافوس (دانشکده فرماندهي و ستاد) بودند. با انتشار رايحه عمليات دست از کار و درس کشيدند و آمدند خط. اين شور و اشتياق در همه بچه هاي جبهه موج مي زد فقط خاص خليل و علي نبود همه اين طور بودند. ما داشتيم کساني که مجروح بودند و گريه مي کردند که چرا نمي توانند در عمليات شرکت کنند. جبهه عبادتگاه عظيمي بود بچه ها ارتباط قلبي عجيبي داشتند. اين دو بزرگوار مي آيند و قرار مي گزارنند که هر کدام شهيد شد ديگري را به شهادت دعوت کند.
خب طبيعتاً مسئوليت ها پيش از عمليات تقسيم مي شوند و هرکس بايد در قسمت موظف خود خدمت کند. علي دهقان منشادي مي رود خط و خليل هم علاوه بر جانشيني ستاد تيپ، مسئوليت اسکله اي را در نزديکي خط دشمن به عهده مي گيرد. اسکله طوري بود که بن? تدارکاتي ما کنارش قرار داشت و خط دشمن درست روبروي بنه و اسکله.
همين جا بود که خبر شهادت علي را براي خليل آوردند. خليل با عجله خودش را رسانده بود بالاي سر علي. هق هق گريه خليل همه بچه ها را متاثر کرده بود کسي نمي دانست که اين گريه، گريه از سر سوز بوده يا زبان التماس.
درست است که خليل و شهيد دهقان منشادي با هم دوست بودند، با هم درس مي خواندند، ولي يقيناً گريه التماس بوده. براي اين که همان موقع خليل سر مي گذارد روي گونه هاي شهيد و با همان حالت گريان مي گويد: «علي جان تو قول دادي، قولت را فراموش نکن.»
شهادت علي در روحيه خليل خيلي اثر کرده بود. از همان روز انوار شهادت در چهره خليل مشاهده مي شد. بعد از اين که علي شهيد شد، نيروهاي ما وارد عمل شده بودند.
دوباره قرار بر اين شد که ما نيروها را برگردانيم عقب تا در مرحله اي مناسب تر عمل کنيم. ما دنبال انجام اين امور بوديم که من ديدم علي عسکر شاهي به طرفم مي آيد. سلام و عليکي کرديم با تعجب سر تا پايش را نگاه کردم، گفتم: مگر تو مجروح نبودي؟ گفت: باشم. حال و حوصله ماندن در بيمارستان را نداشتم، فهميدم که از بيمارستان فرار کرده.
گفتم: «خوب حالا آمدي چه کار کني؟»
گفت: « آمده ام که با شما باشم.» خنديدم، گفتم:
«من بايد بروم شناسايي تو که با اين حالت نمي تواني بيايي شلمچه!»
گفت: «چرا من هم مي آيم.»
به اصرار همراهمان شد، رفتيم برايش مشکل بود ولي پا به پاي من آمد، موقع برگشتن رسيديم به کنار اسکله از برادر خليل، سراغ يکي از برادرها را گرفتيم.
خليل گفت: آنجاست. سنگري را نشان داد سه نفري راه افتاديم جلو سنگر، دوستمان را صدا زديم. اما انگار خدا مي خواست او در اين سرنوشت شريک نباشد. فهميد يا نه ما نمي دانيم. ما همان جا نشستيم. جلو سنگر سه نفري داشتيم با هم صحبت مي کرديم. من طوري نشسته بودم که زانويم روي پاي خليل بود و زانوي ديگرم روي پاي علي عسکر شاهي در همين حين يک گلوله توپ فرانسوي به بالاي کانال برخورد کرد، موج انفجار مرا پرت کرد داخل سنگر. گرد و خاک که فرو نشست، بيرون سنگر را نگاه کردم ديدم خليل همان طور که دو زانو نشسته سرش تا قسمت پايين چانه قطع شده و علي عسکر شاهي زير انبوه گوني ها ناپديد شده بود. من مجروح شده بودم اما حالم وخيم نبود. مرا به اورژانس منتقل کردند. وقتي زخم ها را پانسمان کردند دوباره برگشتم خط متوجه شدم برادر عسکر شاهي هم شهيد شده. هر دو از ناحيه سر آسيب ديده بودند.
شهادت من را لايق نديد پرتم کرد داخل سنگر و آن دو نفر که برتر بودند را از دو طرف من انتخاب کرد. اين گونه با سليقه عمل مي کند. دست هاي گلچين شهادت، و به اين صورت کتاب کهنه جنگ پرپر شد.

از بردباري زيادي برخوردار بود. در اغلب مراسم مذهبي شرکت مي کرد. دعاي کميل، توسل ودعاهاي ديگر.با مزاح مي گفتند من شهيد نمي شوم ولي هر کسي که به جبهه مي آمد حتماً آرزوي شهادت داشت. در تمام صحنه هاي عمليات حاضر بود. از نظر هماهنگي و مديريت ستادي يکي از نيروهاي زبده بودند.با اينکه معون رئيس ستاد بود اما به جلو و خط مقدم آمده بودند که شهيد شدند.
بهترين ويژه گي ايشان روحيه بالايش بود که باعث دل گرمي بچه ها مي شد و ورحيه به بچه ها مي داد. مزاح ها و شوخي هايي که مي کردند, همه تحت تاثير ايشان قرار مي گرفتند. و در هر مجلسي که بودند جو ديگري حاکم بود.
مثلاً در اتوبوس با توجه به تبحري که در رانندگي داشت نگاهش را به عقب برمي گرداند و مدت ها با بچه ها صحبت مي کرد در حالي که به رانندگي خود ادامه مي داد و بچه ها داد مي زدند, از ترس اينکه مبادا اتوبوس واژگون شود.به کپسول روحيه معروف بودند .
موقع تشکيل تيپ الغدير ايشان از کساني بودند که به تيپ آمدند. ايشان در تشکيل تيپ الغدير فعاليت بسياري داشتند. چون ايشان در سپاه بودند نقش هماهنگ کننده داشتند . از نظر جسمي توان بالايي داشتند هر چند سني از ايشان گذشته بود باز روحيه جواني داشت . موتورسوارهاي يزد را دعوت کرده بود به جبهه بيايند حتي قبل از انقلاب خود با موتور پرش مي کرد. در عين شوخ طبعي قاطعيت داشت, در تصميم گيري روحيه اي بالايي داشت.
درعمليات خيبر، فتح المبين، قدس پنج، والفجر هشت، کربلاي چهار، کربلاي پنج که به شهادت رسيدند, حضور داشتند قبل از آن هم در نا آرامي هاي کردستان بودند واز انقلاب ومردم دفاع مي کردند.
ايشان در قمست ستاد کارشان هماهنگي و پشتيباني قبل از عمليات بود که با روحيه اي ايشان روحيه اي عجيب
در منطقه سر پل ذهاب که يک منطقه بحراني بود ايشان مورد قبول بسيار کردها بودند و ايشان حتي بسياري از مشکلات خانوادگي کردها را در مسجد پادگان ابوذر که ايشان مسئوليت دژباني آن را برعهده داشت حل مي کرد.
درکردستان هم رزمنده بود هم به حل مشکلات مردم بومي مي پرداخت واختلافاتشان را مورد رسيدگي قرار مي داد.
انبار مهمات در پادگان بود که بمباران هوايي شد خليل در دژباني ايستاده بود. گفتم تو که خودرو جيپ داري از منطقه دور شو. گفت من چون مسئول دژباني هستم وظيفه دارم تا آخرين نفس اينجا بمانم اگر شهيد شوم هم بشوم اما مهمات نبايد دست ضد انقلاب بيفتد و با توجه به خطر 100% که داشت آن جا ماند و نرفت . بعد از 24 ساعت که برگشتيم تنهايي در دژباني مانده بود.
به امام اعتقاد عجيبي داشت, مي گفت خدا نکند روزي بيايد که ما باشيم و امام نباشد و من اين روز را نمي توانم تصور بکنم و امام در حکم قلب من است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : حسن بيگي , خليل ,
بازدید : 361
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

در تاريخ 19/4/58 به عضويت رسمي سپاه درآمد. در« مهدي‌آباد»يکي از محلات « ساري »زندگي مي‌كرد. از تاريخ 2/1/58 تا 2/2/58 در شورشهاي گنبد به دست مناقين اسير شد و در اسارت منافقين قرار داشت. پس از يك ماه اسارت، از دست گروهك ضدخلق آزاد شد و به آغوش خانواده بازگشت .

اوپس از آزادي از اسارت در دفع منافقين و اشرار تلاش مضاعفي به خرج داد.
از 25/11/57 تا تاريخ 15/4/58 در كميته انقلاب اسلامي (سابق) خدمت مي‌كرد. از تاريخ 14/4/60 تا 9/12/62 نيز با مسئوليت گشت جنگل و به عنوان فرمانده پايگاه جنگلي سپاه ساري انجام وظيفه كرد.
پس از اينکه دشمنان مردم ايران در آغازين روزهاي طلوع خورشيد انقلاب اسلامي در چهار استان کردستان،مازندران،سيستان وخوزستان جنگ داخلي راه انداختند؛«خليل»راهي کردستان شد تا از ميراث گرانبهاي دوستان شهيدش دفاع کند.
با شروع جنگ تحميلي بي درنگ به جبهه رفت ونزديک به 3سال در آنجا ماند .در اين مدت يکبار ودر جزيره ي مجنون مجروح شدو سرانجام در تاريخ21/12/64 در عمليات والفجر 8به شهادت رسيد تا مزد تمام مجاهدات وتلاشهايش را از خداي يگانه بگيرد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ولاتحسبن الذين قتلو فى سبيل الله امواتاِ بل احياً عندربهم يرزقون
مپنداريد آنان كه در راه خدا كشته شده‌اند مرده اند بلكه زنده اند و در نزد پروردگار خويش روزى مى خورند .
انالله و انا اليه راجعون
همه ما از سوى خداآمده ايم و به سوى خدا باز خواهيم گشت.
اما اميد واريم اين بازگشت ما و من با سعادت و شهادت باشد انشاًالله اگر سعادت نصيب اين حقير شد جنازه ام را اگر آورده اند در گلزار شهداى سارى دفن نمائيد كه اميد شفاعت اين عاشقان سبقت گرفته از همه به سوى الله آمرزش گناهان مى باشد. پدر و مادر مهربانم از اين كه به زحمت ناني برايم تهيه مى‌كرديد و من نتوانستم آن را جبران كنم مرا حلالم كنيد، و به خاطر اين كه فرزند خوبى از نظر مادى و معنوى برايتان نبودم اميدوارم به احترام امام امت روح ا... كه ولايت دارد بر همه ما مرا عفو كنيد (برادران و خواهران گراميم شما همه خوشحال باشيد اين خون ناقابل اين حقير در راه رشد درخت انقلاب اسلامى خداوند يگانه رحيم نثار گرديد). همسرم بايد مقاوم باشيد تا دل دشمنان اسلام پاره پاره شود. فرزندانم معصومه ،فاطمه ،انسيه ، مرتضى ،رقيه ،سميه ، آمنه خانم خداوند كريم در قرآن مى‌فرمايد انسان را خلق كرديم براى آزمايش، پس شما فرزندان حزب الهى بايد سربلند از اين آزمايش بيرون بياييد. وقتى هدف الله باشد رهبر روح الله و ملت شهيد داده‌ُ ايران حزب الله باشد ديگر ابرقدرتهاى شرق و غرب و منطقه و گروهكهاى داخلى معاند بيچاره چه خاكسترى دارند كه بر سرشان بريزند در برابر اين ملت بپاخاسته حزب الله با رهبرى روح الله تمام نقشه هايشان نقش برآب شد شما باحجابتان حامى امام امت باشيد كه او حامى اسلام و قرآن است . پسرم ،مرتضى اگر من موفق به زيارت قبر سردار شهيدان حسين بن على چه بهتر و اگر موفق نشدم آرزو را با خودم به گور بردم تو بجاى من در سنگر حق بر عليه باطل بجنگ تا بگيرى در بغل قبر حسين و على و يارانش را) سفارش مى‌كنم امام امت و رزمندگان را فراموش و از بخشش اموال كوتاهى و دريغ نورزيد در ضمن آنچه اموال مادى در اختيار داشتم سهم امام ( ع ) و سهم سادات پرداخت گرديده است . خليل شمشير بند والسلام 1/12/64




خاطرات
محمد علي بهرامي:
براي عمليات والفجر 8 در منطقه بهمن شير آبادان دوره غواصي مي ديدم .براي روزهاي آخر که ميدان تير داشتيم برادران شهيد بلباسي ـ خنکدار ـ کهنسال ـ يونسي ـ درودي ـ داودي ـ محمد رضوي ـ نوروز علي شمشيربند و غيره حضور داشتند .ميدان تير ،عرض آب بهمن شير بود که بنده ،شهيد رضوي ـ شهيد نور علي شمشيربند و چند نفر ديگر به عنوان آرپي جي زن و کمک بوديم. شهيد شمشيربند که سن بسيار کمي داشت و قد کوتاهي ،به طوري که حتي ريش و شارب هم نداشت وقتي نوبت شليک آرپي جي ايشان شد به شهيد بلباسي، گفت: برادر بلباسي کجا را هدف قرار بدم و ايشان فرمودند آن تپه سبز آن طرف آب را هدف بزن. ايشان گفتند: آن تنه درخت ( که به گشادي يک 20 ليتري نفت بود ) داخل تپه را بزنم يا نه ؟ شهيد بلباسي اول با ناراحتي فرمودند شما آن تپه سبز را هدف بزن بقيه پيشکشتان باشد .اين شهيد بزرگوار چنان آن تنه درخت را در فاصله 200 متري هدف کرد که تمام ما در حيرت و تعجب از کار اين شهيد کم سن و سال مانديم . شهيد بلباسي اين شهيد را بمانند فرزند کوچکش بغل کرد و گريه مي کرد و او را مي بوسيد و مي فرمود اگر من به اندازه 5 نفر شما را داشتيم آرپي جي زن برايم کافي بود و اين شهيد بزرگوار در عمليات والفجر 8 چندين تانک عراقي را شکار کرده بود و در حال شليک آرپي جي به يک تانک عراقي هدف گلوله کاليبر تانک قرار گرفت و به شهادت نائل گشت .





آثارباقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
در قيامت از سه چيز انسان سوال خواهد شد:
1- از جواني 2- از عمر 3- از حال
* از حضرت رسول سوال شد آيا فرداي قيامت دوست مي تواند يادي از دوست خود كند فرمود بله اما در 3 مكان نمي توانند اول در كنار ترازو كه اعمال وزن مي شود . دوم، موقع بردن نامه اعمال و سوم، آن زمان كه كژدمي از دوزخ بيرون آمده مي گويد من موكلم گناه كار دنيا را به دوزخ برم در اين 3 مكان دوست ياد دوست نخواهد كرد
* قال امام علي ابن الحسين زين العابدين (ع) گناهانيكه تغيير نعمت مي دهد 1- ظلم بر مردم 2- عادت خير مردم را از بين بردن 3 - كفران نعمت 4- ترك سپاسگذاري خدا كردن
* گناهانيكه انسان را پشيمان مي كند:
1- مومن را كشتن 2- صله رحم بجا نياوردن 3- تا گذشتن وقت ، نماز نخواندن
4- وصيت نكردن 5- زكات حقوقي مردم را ندادن
* گناهانيكه غم انسان را زياد مي كند :
1- گناه كردن از روي دانايي 2- برمردم منت گذاشتن
3- توهين به مردم كردن 4- مردم را مسخره كردن
* گناهانيكه روزي انسان را كم مي كند :
1- تظاهر به فقر كردن 2- وقت نماز صبح و غروب خوابيدن
3- نعمت خدا را كوچك شمردن 4- با مردم فريبنده نشستن
* گناهانيكه پرده عصمت را مي درد:
1- شرابخوري وقمار بازي 2- مردم را با مسخره خنداندن
* قال امام علي ابن الحسين زين العابدين گناهانيكه هوا را تاريك مي كند
1- سحر وجادو گري كردن 2- ايمان به نجوم داشتن 3- عاق والدين شدن
* گناهانيكه انسان را رسوا مي كند:
1- گرفتن قرض بقصد ندادن 2- بي صبري و بداخلاق كردن 3- در امر باطل زياد روي كردن 4- به زن وبچه خود بخل ورزيدن
5- در وقت كار و كوشش كسل بودن 6- توهين اهل علم كردن
در شب مراج بود خدا فرمود يا محمد نظر كن، آن حضرت نظر كرد در ساق عرش ديد نوشته است اين دلالت مي كند برآن مسئله كه حق تعالي از نود جبهه علي (ع) هفتاد هزار فرشته آفريد كه تسبيح گويند و ثواب آنرا مي دهند به دوستان علي عليه السلام حالا بر ما واجب ولازم است اهل بيت رسول الله را دوست داشته باشيم.
* گناهانيكه بلا را نازل مي كند:
1- به فرياد بيچارگان نرسيدن 2- به مظلوم كمك نكردن
3- امر به معروف را ضايع كردن 4- نهي از منكر را زير پا افكندن
5- عيب مردم بزبان راندن 6-شكايت خالق را بر مخلوق كردن
* چند چيزدشمن را بر شما چيره مي كند:
1- آشكار ظلم كردن 2- آشكار گناه كردن 3- حرام را حلال شمردن 4- از بدكاره متابعت كردن

* گناهانيكه انسان را نيست مي كند :
1-قطع صله رحم كردن 2- بدروغ قسم خوردن و سخن گفتن 3- زياد شدن زنا در بين مردم 4- راه را بر ميلش بستن و ادعاي پيشواي بدروغ كردن
* گناهانيكه اميد انسان را قطع مي كند :
1- مايوس از رحمت خدا بودن 2- به غير خدا اميد وار بودن 3- تكذيب وعده خدا كردن
در وقت مردن همه باشند گريان توباش خندان گر عمر خويش را طولاني كني خويشتن را محبوس زنداني كني گر به چرخ چهارمين بالا شوي
هم دم خورشيد چون عيسي شوي عاقبت زهر عمل را بايد چشيد
دست از اين زندگاني دنيا بايد كشيد گر زور رستم، قوت اسفنديار
در دم مرگت نيابد بكار گر مسلماني و گر اسكندري
در دم مردن زمورچه هم كمتري . هر آن كس كه روز سوم اين جهاد يك شناخت
از بهر اقامت خويش در اين دنيا خانه دل نساخت اين كهنه بالا عمارت چه كني
كه بايد با چوب تا خود پرداخت هر آنكس كه به سر هواي گوشه بايد كه دل در مهر جهان بردارد گر مهر جهان دارد و گوشه طلبت اين فكر غلط است خونه يك بسر دارد
روزي كه تو آمده اي به دنيا عريان جمعي بودند بتو خندان تو بودي گريان
رفت رضا شاه با همه قدمتش در شكم خاك شد پنهان
بياد رفت نوكريش در آن دوران فتح جهانگيري شاه شاهپور رفت
چشم و دلشان در شكم مار مور رفت رفت محمد رضا شاه خائن با همه قدمتش
ورد زبان بود هم قدرت ارتش و اربابش از آنها هيچ خبري نيست هيچ اثري نيست
آن همه شاهان كرد دام نشان از همه پوسيده شد استخوان
• قال علي (ع)
• هيچ ثروت مثل عقل نيست هيچ فقري مثل جهل نيست
هيچ ميراثي مثل ادب نيست هيچ پشتيباني مثل مشورت نيست وقتي خوشحال يا ناراحت شديد به قبرستان مراجعه كنيد هر وقت غضبناك شديد به آينه نگاه كنيد.
ابر و باد و مه خورشيد و فلك در كارند تا ناني بدست آري و به غفلت نخوري
هيچ دل بي غم در اين عالم نباشد اگر باشد اين آدم نباشد
نفس اماره نكرده تو را اسير حرص طمع كرده ترا دستگير
هر چه شود ثروت تو بيشتر باز مي كني حرص طمع بيشتر
كلاس احكام
* احكام بر دو نوع مي باشد :
1- اصول دين 2- فروع دين
اصول دين اعتقادي مي باشد وفروع دين تقليدي مي باشد ،در فروع دين به آدم ديوانه يا بچه كوچك واجب نيست براي بقيه مرد و زن واجب مي باشد واجب بر دو نوع است كفائي(مانند نماز ميت يا جبهه ) و عيني (مانند نماز و روز و ....)
در فروع دين:
1- يا انسان بايد خودش مجتهد باشد 2- يا انسان بايد مقلد باشد


لكل شي علمه و علموا ايمان الصلواه يعني همه چيز را نشاني دارد و نشانه ايمان نماز
رهنمودهاي امام امت
1- نمازهاي پنج گانه را در پنج نوبت بخوانيد 2- نماز شب را حتما بپا داريد
3- روزهاي پنجشنبه ودوشنبه حتي المقدور روزه بگيريد
4- اوقات خواب را كم كرده و بيشتر قران بخوانيد
5- براي عهد و پيمان اهميت خيلي زياد قائل باشيد. 6- به تهيدستان انفاق كنيد
7- و از مواضع تهمت دوري نمايد 8- زياد صحبت نكنيد
9- دعا را از بر بخوانيد به خصوص دعاي روز سه شنبه
نواي حسيني ها
بزرگان فرمودند هركه را در هفت جا زبانش خاموش باشد از همه جوانان بهتر است
اول: حرف بي جهت بسيار گفتن. دوم: در حرف زدن سوگند خوردن
سوم: مزاح و هزل كردن با مومني به طوري كه آن مومن شرمنده شود.
چهارم: مرده را بد ياد كردن پنجم: حيوانات را لعنت كردن
ششم: در ميان مردم حرف زنان مردم زدن
هفتم: خود را از ديگران برگزيده و بهتر دانستن
آدمي هرگز نمي بيند زسنگيني گزند از سبك مغزي چون سنگ پيش پا شود
در درگاه يزدان هر عمل پيدا شود سبز قدرت مي آورد به هر شانه
هر كه با مردان حق پيوست عشق الهي گرفت قطره چون واصل به دريا شود دريا شود
با مردي بيگانه نگو راز دل خويش بيگانه دل راز نگهدار ندارد


پيشه آموختي در كسب من چنگ اندر پيشه ي دنيا مزن
پيشه آموز كاندر آخرت كان تراسودي دهند بس بهتر
به سر دهد لقمه اي بنوشت عيان اين بود رزق فاران ابن فاران
تو توكل كن مي شودي پا و دست معشوق تو عاشق تر است
كر لب اجل يكايك از اين كله مي برد اين كله بين كه چه اسوره اي مي برد
روز وصال دنيا اكنون بدست توست بعد از تو بيرون زمان توست
زنا اليعون انظر يعني چشم ما دست ما پا ما تمام اعضاي بدن ما گناه مي كند بايد خيلي مواظب باشيم چون انسان داراي 4 نفس مي باشد
1- نفس اماره كليدي گناهان است
2- نفس لوامه : انسانرا ملامت در حال بكنم يا نكنم
3- نفس مطمئنه از گناه باز مي دارد
4- نفس موصوله گناهان خفيف را نشان نمي دهد به انسان انسان هم مواظب آن نيست يك وقت متوجه مي شود اين گناهان كوچك يك درخت بزرگ شد و ميوهاي فاسدي بارور گريده و ضررش به صاحب آن خواهد رسيد.
فنوم العقل افضل و من سحر الجاهل يعني خواب انسان عالم عاقل با ازشتر است از بيداري فرد جاهل پيامبر اسلام به علي عليه السلام مي فرمايد هيچ خنجري شديدتر از جهل و ناداني نيست در حقيقت غني ترين و ثروتمندترين انسانها آگاه ترين و عاقل ترين انسانها هستند . ايت الله دستغيب مي فرمايد اگر كسي از گناه پشيمان شود همان توبه ي اوست مانند آدم مريض كه مواظب است براي بار ديگر نا پرهيزي نكند تا مريض نشود همان توبه اوست يا در خريد و فروش نفع و ضرر مواظب است، همان نكردن آن كار كه ضرر دارد توبه اوست .
كو دل پرقوت صفاريان نهضت سرداري سامانيان
نيست شد از محمود غزنوي همچنين از مادي و معنوي
كعبه كعبه از ناصرالدين شاه كوه آن همه شوكت درگاه كوه
زمزمه از دولت قاجار كوه هشت سلجوخ ملك شاه كوه
گرك اعجل هشمت تيمور برد آرزوهايش را بگور برد

از آيت الله دستغيب – معاد
شكل هاي گوناگون در محشر
«يوم ينفخ في الصور فتا تون افواجا» و روز قيامت صور دميده مي شود دسته دسته مي آيند . حضرت رسول (ص) فرمود امت من در صف قيامت ده تا دسته مي شوند البته خداوند اين وصف را ازمؤمنين جدا مي كند و صورتشان را به عقبه مي دهد عده اي به صورت ميمون و خوك بعضي دست و پا بريده بعضي كر، گنگ وكورند بعضي زبانشان را مي خورند بعضي سر نگون وارد محشر مي شوند و عده اي با شاخ آتش ميان گير دسته اي با بوي گند مي آيد دسته ديگر ميخ آتش در چشم دارند مي‌ايند
آنكس كه به صورت ميمون واررد مشهد ميشود آدم سنخن چين مي باشد 2)
2) آنكه بصورت خوك وارد ميشود مال حرام خورده.
3) آنكه سرنگون وارد ميشود ربا خوري كرده.
4) آنكه زبانش رامي خورد چرك از دهانش بيرون ميايد عالم بي عمل آنچه گفت عمل نكرده
5) آنكه دست وپا بريده وارد ميشود همسايه آزار است.
6) آنكه كور وارد ميشود حاكم نا حق ميباشد
7) اما آدمهاي گنگ وكر خودپسند وخودبين هر چه حق را بگويد بگوش دلشان فرو نرود
8) آنكس كه با شانه هاي آتشين وارد ميشود تمامي در نزد سلاطين واسباب رحمت وآزار مردم را ميگيرد
9) آنهاي كه از مردار گنده ترند كساني هستند كه از مشورت ولذتهاي حرام برخوردارند
10) كسانيكه جامع آتشين بر تن دارند تكبر كنندگانند .
11) كسانيكه دو ميخ در چشم دارند چشم چرانند.
قال علي (ع) «من حاتسب نفسه ربه ومن غفله» يعني هر انسان بايد هر روزخود را محاسبه كند،كه چه كارهاي را كرده در برابر پروردگار خود وچه غفلت نموده است تا فرست را از دست نداده جبران كند كسي كه اين تسلط را بر نفس خود دارد اگر محاسبه كنند يا محاكمه يا زير سوال قرار دهند فهم وشعور پيدا ميكند وعلم پيدا ميكند وقتي كه علم پيدا كرد دانا ميشود وقتي دانا شد خود را از گناه باز ميدارد وفردا روز قيامت روسفيدوارد محشر مي شود.« ادعوني استجب لكم» يعني مرا بخوانيد دعاهاي شما را عجابت مي كنم خداوند جدا لطف دارد به بندگانش «ان الله يحب التوابين يعني »كسي كه توبه مي كند شيطان ملون حسرت مي برد وناراحت مي شود ومي گويد زحمت چندين ساله من به باد رفت در حقيقت ظلمت در جهل هر انساني است اما نور در علم وعقل هر انساني است انسان خدا ترس گناه نميكند اگر هم بكند راه توبه را خدا براي هر انساني باز گذاشته .
قاله ائمه طاهرين« ترك دنيا در رس همه عبادتهاست حب دنيا رس كل خطيه يعني دوستي با دنيا سر همه گناهان مي شود چون مومن از همه كس گرفتارتر است يعني هم بايد به كارهاي آخرت برسد وهم به كارهاي دنيا برسد. دينداري كه عقل ندارد قابل اعتماد نيست. رزمنده اي كه اخلاق اسلامي ونظم وانضباط نداشته باشد قابل اعتماد نيست تمام دنيا معلم وتمام بشر دانشجو ميباشند .
اگر انسان نيت گناه كند زينت دروني خود را از بين مي برد مثل اينكه در يك خانه بسيار خوبي مقدار كاه دود كنيد فضاي خانه را سياه خواهد كرد نيت گناه هم قلب انسان را سياه خواهد كرد.
اي پاسدار اي جند الله اي جان بركف يوم
پا محكم بر زمين بكوبان دندانها را بهم بفشاران
كوه از جاه اگر بجمبد اي مردم آوره شد خود محبان
اين وعده را خدا بما داد من اينك بارسان فرستاد
«با نيروي كم و با ايمان مي شود با نيروي زياد كفر بجنگيد.»
علي عليه السلام مي فرمايد جهاد كنيد در راه خدا با دستهايتان و اگر قدرت نداريد با مالهايتان و اگر قدرت نداريد با زبانهايتان و اگر قدرت نداريد با دلهايتان جزو مجاهدين باشيد
« الذين امنوا و هاجروا و جاهدو في سبيل اله با اموالهم و انفسهم و اعظم درجه عندالله» سوره توبه ايه 20. يعني آنانكه ايمان آورند و هجرت كردند و جهاد كردند در راه خدا با اموال خود يا با جان خود درجه بلند و مرتبه عالي در نزد خداوند بزرگ دارند جهاد هم بر 2 قسم است:
جهاد اكبر:مبارزه بانفس جهاد اصغر:مبارزه بادشمن
قال رسول الله فرمود : هيچ قطره اي نزد خدا از نظر فضيلت اشكي كه از ترس خدا ريخته شود يا خوني كه از شهيد ريخته مي شود محبوبتر نيست.پس در اين جاه ما بايد بفهميم اين قطره خون يا اشك در راه خدا چه ارزشي دارد . جهاد در راه خدا مقام بزرگي دارد.
پيامبر اسلام فرمود اي اباذر خداوند متعال به3 كس نزد ملائك افتخار مي كند اول كسي كه در بيابان بي آب و علف اذان بگويد دوم كسي كه نماز شب مي خواند ومسجد مي رود سوم مرديكه در ميدان جنگ در راه خدا جهاد كند.
از سوره نمل ايه 3الي 4
مي فرمايد خداوند بزرگ انسان را و« همانا آنانكه ايمان بعالم آخرت نمي اورند مااعمالشان را در نظرشان جلوه دهيم بكلي مغرور و گمراه شوند.» اما اين بنده اصل خلقت خود را فراموش كرده و با خداي خويش به خصومت بر خواسته نمونه عصر ماه صدام واربابانش و منافقين داخلي نگاه مي كند. اين نادان با چه كسي سر جنگ دارد .
قال امام صادق (ع) فرمود هر كس در راه خدا كشته شود گناهانش بخشيده مي شود.
قال علي (ع) مي فرمايد طوري در دنيا زندگي كنيد كه اگر در هر كجائي روي زمين باشيد مردم آرزوي ديدار لقاي شما را داشته باشند اگر هم از دنيا رفتيد مردم برايتان بگريند
باز مي فرمايد مردم كوشش كنيد من صلاح مومنين هستم اما مال دنيا صلاح ستمگران است باز مي فرمايد قسم به خدا شيعيان ما مثل زنبو عسل هستند اگر مردم بدانند چه در دل دارند همه را مي خورند يعني دوستشان مي دارند .
يك خاطره :
عده اي از برادران روستاي اصفهان تشريف اورده بودند غرب كوههاپر ا ز برف بود . 27 نفر بودند اما در بين اين عزيزان 2بچه 7-12 ساله بودند مقدار وسائل هم دربغل داشتند. گريه ام گرفته بود اين بچه ها تو اين برف زياد چه جوري آمدند مقداري هم نان ونخود كشمش براي رزمندگان آورده اند . وقتي پرسيدم چرا آمديد؟ گفتند آمديم سربازان امام زمان و رزمندگان اسلام را ببينيم و قبرشهدا را زيارت كنيم .اين جاست كه بايد نيت خالص باشد چون نيت، فرمانده ي اعمال مي باشد اگرنيت فاسد شد بقيه اعمال هم فاسد خواهد شد انسان بايد گوشي تلفن دنيا را ازمين بگذارد تا دعوت حق را بشنود انبياء امدند به تو گفتند گوشي محبت دنيا رازمين بگذار كه خدا با تو كار دارد با او مشغول صحبت شو كه خير دنيا و آخرت در آن است
اين رهبر انقلاب بودكه ما را به حركت در آورد و اگر نه ما هم در فساد مانده بوديم .
يك خاطره
يك روز چند مرد و چند زن از دست صدام فرار كرده و به خاك ايران وارد شده بودند.در بين آنها كودكاني ديده مي شدند .هوا بسيار سرد بود از دست و پاي بچه ها خون بيرون مي آمد ما براي آنها گريه مي كرديم و آنها را در داخل سنگرهاي خود برده و تا آنجا يكه براي ما امكان داشت به آنها رسيدگي مي كرديم البته اين جريان خيلي رنج آور بود خدا ان شاءالله صدام رالعنت كند و او را از صحفه روزگار نابود كند« آمين».
امام عزيزمان فرمود انسان بايد مرزبان دين خود باشد تا بتواند مرزبان كشورش باشد انسان بايد در زندگي خود مثل شاهين ترازو باشد تا بتواند بار خود را وزن كند اگر انسان نيت گناه كند، زينت دروني خود را از بين برده است مثل اينكه در يك خانه بسيار دوري مقداري كاه دود مي كند بعضا خانه را سياه خواهد كرد نيت گناه هم قلب انسان را سياه مي كند.
بعضي افراد ما داريم كه نا آگاهند بايد اينها را ‌آگاه كنيم كه شاه چه خيانتي كرده بني صدر خائن چه خيانتي كرده. وقتي امام بزرگوار فرمان تشكيل ارتش 20 ميليوني را دادند نسل مردم به طرف سپاه و ارتش و بسيج هجوم آوردند اين جا بود كه‌اماده شدند براي جنگ تن با تانك با بدن هاي خودشان تانك هاي ابرقدرتها را بباد و فنا دادند چون اين ملت شهيد داده زجر كشيده بودند به فرمان امام خود قيام كردند. يادمان نرود دشمن بزرگتر در خود و جود ما پنهان است به نام نفس اماره بايد اول با اين مبارزه كنيم .
قال علي عليه السلام:
حضرت علي (ع) به كميل مي فرمايد:« كميل علم براي تو بهتر از مال دنيا است زيرا علم و دانش تو را نگهبان است اما مال دنيا را تو بايد نگهبان باشي .»
سبقت رسول اله چيست؟ قرآن است پس بايد قرآن بخوانيم تا علم و دانش كسب كنيم ظالم كسي است كه به خدا دروغ مي بندد و به خود خيانت مي كند چون قلب او مريض است كه گناه مي كند. سوره بقره ايه 155 « البته شما را به سختيها چون ترسي و گرسنگي و نقصان آگاه مي كنيم . »
رسول الله :
حضرت فرمود آيا مي خواهيد شما را خبر دهم كه بدترين مردم چه كساني هستند اصحاب عرض كردند بله يا رسول الله آن حضرت فرمود سخن چينان و دورغگويان وكسي كه دل مومن را برنجاند. خلاصه انسان در خود غرق است يا در ظلمت يا در دنيا يا در آخرت حالا ببينم ما در كدام نظم در حركت هستيم مثل آن شاكردان در كلاس قرآن معلم مرغي داد گفت جاي بكشيد كه كسي شما را مشاهده نكند همه كشتن يك نفر نكشت چراكه دانا بود.او گفت هر جا رفتم حس كردم خدامرا مي بيند.
پروردگارا علم مرا زياد كن درباره شناخت خودت و درباره شناخت انبيا و امامان و ولايت فقيه.
«واعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا» يعني همگي به ريسمان خدا چنگ بزنيد پراكنده نشويد. انسان اگر بخواهد در كار و مسئوليت خود پيروزي بد ست بياورد بايد سه اصل را رعايت كند.يك فرمانده بايد مواظب وظايف عبادي سياسي و نظامي خود باشد تا نيروهاي تحت فرماندهي او از فرمانبرداري بهترين نتيجه را بگيرند.
انا فتحنا لك فتحا مبينا يعني اي رسول ما غم مخور ما تو را به فتح استكبار در عالم پيروزخواهيم كرد .مانبايد از كوچك ترين ضربه ناراحت باشيم اگر ما با خدا باشيم در همه كارهاي پيروز خواهيم شد«انه لا يحب المستكبرين» يعني به راستي خداوند منان متكبرين را دوست ندارد .« يا ايها الذين آمنوا اطعيوا الله و اطيعوا الرسول اولي لامرمنكم »يعني اي اهل ايمان فرمان خدا و رسول خدا و جانشينان رسول خدا را اطاعت كنيد .
ما به جز حيات مادي وجسمي يك حيات معنوي وانسانيهم بايد داشته باشيم . واي اگر اين حيات در كسي نباشد اما اگر دل زنده شد فوق جمع حيوانات و موجودات است اگر دلش مرده باشد از حيوانات پست تر و در حيوانيت فوق همه حيوانات است در مقام عمل از هر حيوان بخيل تر در غضب از هر حيواني خشميگيني تر و در درنده گي از هر حيواني درنده تر مي شود و بالجمله استعداد انسان قوي است اگر در حيوانيت افتاد از همه حيوانات و حشي تر درنده تر و مكارتر مي شود و اگر در مقام ملكوتي برآمد از ملك هم بالاتر مي شود.
از كتاب مصباح آيت اله دستغيب تفسير سوره نجم بنات انسان .
حيات انساني انسان اگر حاصل شود علامتش اين است كه ديگر دنيا پيش او ارزش ندارد اگر همه مردم او را تعظيم كنند يا از او رو برگردانند در شادي وغم او فرقي ندارد
رسول الله : در آخر عمر شريفش 4 مطلب مهم را سفارش كرد 1- نماز 2- ولايت 3- قرآن 4- اهل بيت ما بايد 2 مطلب اول را بعنوان واجبات بدانيم و 2 مطلب دوم را بعنوان امانت نزد ما گذاشته است
امام جعفر صادق(ع) فرمود هر وقت زياد خوشحال شديد سري به قبرستان بزن و هر وقت زياد ناراحت شدي هم سري به قبرستان بزن.
سوره بقره ايه 153:« يا ايها الذين امنوا استعينوا بالصبر والصلوا ان الله مع الصالدين »يعني اي اهل ايمان در پيشرفت كارخود صبر و مقاومت پيشه كنيد و بذكر خدا و نماز توسل جوئيد كد خدا يار و ياور صابران است.
قال رسول الله :
اگر بنده اي از خدا بترسد خداوند چند چيز را از او بترساند و اگر بنده اي از خدا نترسد خداوند او را از همه چيز بترساند .پروردگار بما صبر و استواري بخش و ما را ثابت قدم دار و ما را بر شكست كافران ياري فرما .
چند جا دروغ مستحب است : يك فريب در جنگ 2- اصلاح در بين 2 نفر 3- براي نجات جان مسلمان .
ما تحت رهبري پيغمبر اسلام اين دو كلمه را مي خواهم ادا كنيم نه ظالم باشيم نه مظلوم مادر طول تاريخ مظلوم بوديم از همه جهات مظلوم بوديم ما امروز مي خواهيم مظلوم نباشيم ظالم هم نباشيم ما تجاوز به هيچ كشوري نخواهيم كرد و نبايد بكنيم لكن از تجاوز ديگران هم بايد جلوگيري كنيم .
«خدا آن مومنان را كه در صف جهاد كافران مانند سد آهنين همه دست و پايدارند بسيار دوست مي دارد »سوره صف آيه 14
«اي اهل ايمان با همه وجودت با امر خدا در مقام تسليم در آييد و از تصديق و آتش شيطان پيروي نكنيد كه او شما را دشمن آشكار است» . سوره بقره آيه 207.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : شمشيربند , خليل ,
بازدید : 362
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,359 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,460 نفر
بازدید این ماه : 3,103 نفر
بازدید ماه قبل : 5,643 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک