فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سيد رضي رضوي

 

 سال 1335 ه ش در شهرستان« اردبيل» چشم به جهان گشود و تا کلاس سوم راهنمايي درس خواند .
تنگناهاي مو جود در زمان حکومت طاغوت وحضور تمام وقت اودر مبارزه با اين حکومت از طرفي و مسئوليت شهيد بعد از پيروزي انقلاب اسلامي باعث شد او نتواند ادامه ي تحصيل دهد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي وتعطيلي تعدادي از پالايشگاهها مشکلات زيادي در زمينه ي سوخت براي مردم ايجاد کرده بود. مسئول ستاد سوخت شهرستان «اردبيل» بود ودر راه بر طرف کردن مشکلات مردم کارهاي ارزشمنده انجام داد.
روح مشتاقش تاب ماندن در شهر را نداشت و به جبهه اعزام شد .او در جبهه ماند تا در تاريخ 24/ 1/ 63 با مسئوليت معاون فرمانده گردان« آر-پي -جي – 7» .در منطقه فکه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسيد .
منبع:"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376


خاطرات
برادر شهيد:
با پدر و مادر خويش عهد کرده بوديم که يکي از ما ،در جبهه و ديگري در خانه بماند .به منطقه شتافتم تا پس از چند ماه ،رضي به خانه بر گردد .در آنجا او را ديدم و درصفاي بوستان برادري ،يکديگر را در آغوش کشيديم و طراوت اشکها نوازشگر گونه هايمان شد .
گفتم :پدر و مادر منتظر تو اند ،بر گردو آنها را از انتظار بيرون بياور .گفت :اگر لازم با شد هر دو با هم بر مي گرديم .اصرارم بي فايده بود ؛دلش مي خواست حتما در عمليات حضور داشته باشد .
دو روز بود که به منطقه آمده بودم .ساکها را تحويل تعاون داديم تا راهي خط شويم .ديدم که بر روي ساک يکي از رزمندگان با خطي سرخ چنين نوشته اند :خدا حافظ حزب الله .شهيد سيد رضي رضوي .
بغض گلويم را گرفت و در حالي که اشک در چشمانم حلقه زده بود سوار ماشين شديم و هر کدام به گردان خود پيوستيم .
به ديدنم آمد ؛تا در ديدار واپسين ،نغمه خوان وداع ابدي همديگر باشيم .پس از گفتگو ي کوتاهي در کلام آخرين چنين سرود .اگر من شهيد شدم تو را شفاعت مي کنم و اگر تو شهيد شدي ،شفاعتم کن .گفتم :نه ،رضي تو بايد بر گردي ؛پدرو مادر منتظرند .حرفي نزد و در خاسه اي حسرت آلود از هم جدا شده و ساعتي بعد همراه با خشمي ويرانگر بر خصم زبون حمله برديم .شعله آتش انتقام از سينه ام زبانه مي کشد و بي محابا بر دشمن مي تاختم .در گرما گرم نبرد ،در کنار خاکريزي دوباره ديدمش ،کلاه آهنين بر سر نداشت .گفتم :رضي !مواظب باش .چرا کلاه استفاده نمي کني ؟
- نيازي نيست تسليم خواست خدايم
با اين که از آسمان و زمين آتش مي باريد ،با ديدن او لاحساس آرامش مي کردم .شادي ام چندان نپاييد که با اصابت ترکشهاي خمپاره اي ،رضي به زمين افتاد .خيز برداشتم ودر آغوشش کشيدم ،لحظه اي به من خيره ماند و سپس روحش پر کشيد و در بيکرانگي وصال محو گرديد .

براي ديدن رضي به تهران رفته بودم .پايش زخمي شده و د رمنزل خواهرمان بستري بود . به سختي با عصا راه مي رفت .عصر به بهانه اين که در اردبيل کار واجبي دارد ،از خانه خارج شد .فرداي آن روز متوجه شديم که با پاي مجروح عازم جبهه شده است .چند روزي سپري نشده بود که دوباره به تهران باز گشت .براي بار دوم ،همان پاي زخمي اش مورد اصابت گلوله قرار گرفته جراحت عميقي ايجاد کرده بود .دوستي که او را همراهي مي کرد ،مي گفت :رضي داوطلبانه به خط مقدم آمد و گفت :اولين نفري که سينه سپر مي کند بايد من باشم .دو روز بود که غذا نمي رسيد و با ذخيره مختصري که داشتيم به سر مي برديم .رضي نصف جيره اش را به بچه ها مي داد و خودش امساک مي نمود .وجودش در آن لحظه ،نعمتي بود .همه را دلداري مي داد و مي گفت :بايد استقامت و پايداري را از امام حسين (ع) و حضرت ابوالفضل (س) ياد بگيريم و به ياد بياوريم که آنها چگونه بدون آب و غذا مبارزه خويش را به پيروزي رساندند .
با در هم شکستن محاصره خصم نابکار ،دوباره پيشروي کرديم .
نيروهاي پشتيباني به ياريمان شتافته بودند .اما در حين عمليات ،رضي بلار ديگر ،با اصابت گلوله مجروح شد و با اين که دلش نمي خواست از جبهه بر گردد ،جاي درنگ نبود .با اصرار به تهران آورديم تا مورد معالجه قرار گيرد .

انقلاب تازه پا گرفته بود و ما در گروه ضربت اردبيل ،دفاع از آرمانهاي انقلاب و مبارزه و سر سپردگان رژيم سابق را به عهده داشتيم .رضي تازه از ماموريت بر گشته بود که خبر دادند ،براي حفاظت از موقعيت کارخانجات چوکا بايد به آنجا عزيمت کنيم .
او همراه با تني چند از برادئران اقدام به تشکيل سپاه جنگل نمود و تا زماني که سپاه محلي شکل نگرفته بود ،در آنجا به خدمت مشغول شد .روزي با هم قدم مي زديم .يکي از ياران ،تازه شهيد شده بود و ما هنوز در فراغش جانه سياه بر تن داشتيم .صحبت از عشق و شهادت بود .رضي گفت :الان همه دوستان در پيشگاه دوست ،دور هم جمع شده اند .خوشا آن روزي که نوبت بر من آيد .
مسئول ستاد سوخت بود که يکي از افراد فاميل ،از تهران آمده بود .موقع بر گشتن ،از رضي ،کوپن سوخ خواست . او براي اينکه ناراحتش نکند .دست در جيب کرده ،کوپني بيرون آورد و گفت :اين يکي رذا بگير اما بدان که بقيه مال خودم نيست و از مال بيت المال است .
يک بار هم در دفتر کارش بودم که يکي از آشنايان با جسارت گفت :رضي هم که مسئول شده ،خيرش به ما نمي رسد .وي بات خونسردي دسته اي کوپن از ميزش بيرون کشيد و گفت :من مي توانم همه اينها را بدهم و کسي هم سرزنشم نمي کند .اما هراسم از روز حساب است .دوستان هم حتما عذر مرا مي پذيريد ،چون که روز جزا نمي توانند به دادم برسند .
کساني هم که در فرماندهي همکار او بودند هميشه از وي به عنوان امانتداري صلادق ،ياد مي کردند و به راستي که از کودکي چنين بار آمده بود .
هر گز شناخته نشد .هر گز نشناختيم و شهامت جست و جويش را نيز نداريم .چرا که فاصله تيره غريبي ،ذهن رنگباخته ما را از تپيدن هاي عاشقانه قلب او جدا مي کند .اين چه شوري است که بر دل و جان اينان چيره گشته است !و اين چه طلسم گيرايي است که اينسان مجذوبشان ساخته است .

بچه که بوديم اوقات بيکاري را در کارگاه فرشبافي سپري مي کرديم .جايي که از چندي پيش بصورت مخروبه و بلا استفاده افتاده به لانه مرغ و خروس تبديل گشته بود .
چه لحظه هاي به ياد ماندني کودکي ،که در اين کارگاه ويران مي گذرانديم !يادش تلخي مطبوعي در کام دلم مي نشاند .روزي پدر و برادر بزرگم در سفر بودند .رضي براي خريد دفتر از مادر ،پول خواست .مادرم پول اضافي نداشت و.گفت :بمانذد بعدا مي خري .
رضي بي اختيار گفت :خدايا خودت برسان .
مادرم گفت :پسر پول که از آسمان نمي بارد ،بايد صبر کني .صبح فردا در کارگاه مشغول بازي بوديم که ناگهان فرياد زد :محمد ...محمد پول !...به سويش دويدم ،راست مي گفت .دسته اي اسکناس يک توماني تا نخورده در دستش بود .ناباورانه نگاه مي کرد .ما يقين کرده بوديم که پويل از آسمان ...
خواستيم چيزي بخريم تا اطميناني حاصل شود .صاحب مغازه بدون کوچکترين عکس العملي ،پول را از ما گرفت .با خوشحالي به خانه بر گشته ماجرا را تعريف کرديم .هنوز پس از گذر از سالهاي دور ،ياد خشنودي آن لحظه ها موجي رنج خيز از عواطف کودکي در اعماق جانم ايجاد مي کند .رضي در سکوت صبورانه سراسر عمر خويش ،جوش و خروش دل بي تاب خود چنان فرو مي کوبيد که مبادا خود ،بزرگ جلوه مي کند .مي خواست از آن همه طوفانهاي درون ،کسي آگاه نگردد .اما چشمان آبي دريايي اش ...آه چه ها که نمي گذشت .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 248
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,720 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,412 نفر
بازدید این ماه : 7,055 نفر
بازدید ماه قبل : 9,595 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک